«خطای نهچندان ظریفِ محمدجواد»
با انتشار فایل مصاحبۀ ظریف که پیداست قرار نبوده است فعلاً منتشر شود، بحثها دربارۀ دستگاه دیپلماسی و جایگاه وزارت خارجه در ایران مطرح شده است. واکنش رئیسجمهور به انتشار فایل تند و قهرآمیز بود و پیداست برکناری حسامالدین آشنا ــ اتفاقی که در حالت عادی در پایان کار دولت ضروری به نظر نمیرسید ــ در ارتباط با همین مسئله است. برای کسی که مسائل ایران را دقیق میشناسد و بلد است معانی نهفته در پشت اطلاعات رسمی را بخواند، آنچه ظریف در این مصاحبه گفت تازگی نداشت. احتمالاً هم به زودی موج حملات به او فروکش میکند و اجازه داده نمیشود این رخداد پیامد حادی چه برای خود او و چه برای برنامههای اصلی دستگاه دیپلماسی داشته باشد. اما میخواهم با نیمنگاهی به گفتههای ظریف، از منظر دیگری انتقادی به عملکرد او وارد کنم که به طور کلی مغفول مانده است، زیرا این منظر نماینده ندارد ــ در حالی که منظر اصلی است!
جناب ظریف در ماههای اخیر بارها گفته است که همیشه نظر کارشناسیاش را فارغ از هر انگیزهای بیان میکند و به این نمیاندیشد که آیا این نظر خوشایند دیگر مراجع قدرت در ایران باشد یا نه. او چند هفته پیش نیز در مصاحبهای گفت وظیفهاش دفاع از سیاستهای کلی نظام است، حتی اگر خود او نظر دیگری داشته باشد. میگفت حتی در تدوین دیپلماتیک این سیاستها ایفای نقش میکند، اما همیشه نظر کارشناسیاش را بیان میکند. اینکه او چگونه این تعارض و تضاد را مدیریت میکند، پرسشی است که خود او باید پاسخ دهد. ایراد و مسئلۀ من ــ احتمالاً به نمایندگی از میلیونها ایرانی که با رأی خود او را در این جایگاه نشاندند یا دستکم تا حدی در انتصاب او به این مقام نقش داشتند ــ چیز دیگری است. نقد اساسی من به یکی از نظرات کارشناسی اوست که به گمانم اشتباهترین نظر کارشناسی ممکن بود! و به نظر میرسد این خطا دوباره به شکل و در ابعادی دیگر در حال تکرار است...
در آستانۀ توافق ایران و پنجبهعلاوۀیک و پس از انعقاد برجام، «نظر کارشناسی» ظریف این بود که ساختمان تحریمها ترک برداشته و فرو میریزد و اگر هم آمریکا روزی روزگاری از برجام بیرون برود، هیچ اتفاقی نمیافتد. سه سال فشار بیامان بر ایران و ایرانیان نشان داد این تحلیل کارشناسی آقای ظریف چقدر اشتباه بود؛ چنانکه آقای رئیسجمهور در پیام تحویل سال فرمودند سال ۱۳۹۹ سختترین سال در تاریخ معاصر بود (نقل به مضمون). آقای ظریف با تکرار و تلقین این تحلیل به بقیۀ نظام به اندازۀ خود ــ که اصلاً اندازۀ کمی هم نیست ــ در پدید آمدن گره موجود نقش داشت. ترامپ رفت و احتمالاً به زودی با بایدن توافقی حاصل خواهد شد، اما یک لحظه به این فکر کنیم که ترامپ شکست نمیخورد. واقعاً هم باید پرسید اگر رخداد نامنتظرۀ پاندمی کرونا گریبان آمریکا را در چند ماه منتهی به انتخابات نمیگرفت، آیا ترامپ با آن آمار اقتصادی راضیکننده شکست میخورد؟ اینکه دستگاه دیپلماسی ما منتظر شکست ترامپ ماند بیش از آنکه متکی به تحلیل باشد، به قمار شبیه بود.
این جای کار دقیقاً جایی است که نه به قول آقای ظریف به «میدان» ربط دارد و نه به سیاستهای کلی نظام! اینجا تحلیل و نظر کارشناسی او بود. پرسش من این است که این تحلیل کارشناسی نادرست چه ریسک بزرگی را برای مردم و کشور در بر داشت؟ اگر جناب ظریف بفرمایند «اگر نظری غیر از این هم میدادم همچنان سیاست مقاومت ما در برابر ترامپ عوض نمیشد»، باز هم چیزی از این ایراد کم نمیشود. وظیفۀ دستگاه دیپلماسی این بود که ارزیابی درستی دربارۀ پیامدهای خروج آمریکا از برجام به حاکمیت و جامعۀ ایران ارائه دهد. این وظیفه نیز بیش از همه مسئولیتی اخلاقی بود که با 24 میلیون رأی بر عهدۀ او گذاشته شده بود. جناب ظریف افتخار خود را صیانت از برجام میداند، در حالی که به گمان من اگر از منظر رأی مردم ــ که درستترین منظر هم هست ـــ به قضیه نگاه کنیم، نقد اصلی به دستگاه دیپلماسی این است که در دفاع از برجام به منزلۀ دستاوردی که هزینهاش را مردم داده بودند و ابتکار آن نیز در اصل به رأی آنها برمیگشت، قاطع عمل نکرد و حتی تحلیل اشتباه ارائه داد.
کسی که سیاست را دنبال کرده باشد، میداند که کل دعوای هستهای ایران، در اصل دعوایی میان ایران و آمریکاست و پشت آمریکا هم چند کشور خاورمیانه پنهانند. اینکه ما این دعوا را دعوایی میان ایران و غرب جلوه دهیم و بعد بگوییم آمریکا فقط یک کشور در میان کشورهاست، صورت مسئله را به گونهای اساسی و پرخطر تحریف کردهایم ـــ کاری که دستگاه دیپلماسی ما کرد. البته امروز بهتر از هر زمانی میدانیم که آمریکا هم فقط اوباما و بایدن و کری نیست... توافق با یک جناح آمریکا سرنوشتی جز آنچه دیدیم نخواهد داشت و هزینۀ اینها بر گردۀ مردم، اقتصاد، نسلها و جان و مال ایرانیان است.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
با انتشار فایل مصاحبۀ ظریف که پیداست قرار نبوده است فعلاً منتشر شود، بحثها دربارۀ دستگاه دیپلماسی و جایگاه وزارت خارجه در ایران مطرح شده است. واکنش رئیسجمهور به انتشار فایل تند و قهرآمیز بود و پیداست برکناری حسامالدین آشنا ــ اتفاقی که در حالت عادی در پایان کار دولت ضروری به نظر نمیرسید ــ در ارتباط با همین مسئله است. برای کسی که مسائل ایران را دقیق میشناسد و بلد است معانی نهفته در پشت اطلاعات رسمی را بخواند، آنچه ظریف در این مصاحبه گفت تازگی نداشت. احتمالاً هم به زودی موج حملات به او فروکش میکند و اجازه داده نمیشود این رخداد پیامد حادی چه برای خود او و چه برای برنامههای اصلی دستگاه دیپلماسی داشته باشد. اما میخواهم با نیمنگاهی به گفتههای ظریف، از منظر دیگری انتقادی به عملکرد او وارد کنم که به طور کلی مغفول مانده است، زیرا این منظر نماینده ندارد ــ در حالی که منظر اصلی است!
جناب ظریف در ماههای اخیر بارها گفته است که همیشه نظر کارشناسیاش را فارغ از هر انگیزهای بیان میکند و به این نمیاندیشد که آیا این نظر خوشایند دیگر مراجع قدرت در ایران باشد یا نه. او چند هفته پیش نیز در مصاحبهای گفت وظیفهاش دفاع از سیاستهای کلی نظام است، حتی اگر خود او نظر دیگری داشته باشد. میگفت حتی در تدوین دیپلماتیک این سیاستها ایفای نقش میکند، اما همیشه نظر کارشناسیاش را بیان میکند. اینکه او چگونه این تعارض و تضاد را مدیریت میکند، پرسشی است که خود او باید پاسخ دهد. ایراد و مسئلۀ من ــ احتمالاً به نمایندگی از میلیونها ایرانی که با رأی خود او را در این جایگاه نشاندند یا دستکم تا حدی در انتصاب او به این مقام نقش داشتند ــ چیز دیگری است. نقد اساسی من به یکی از نظرات کارشناسی اوست که به گمانم اشتباهترین نظر کارشناسی ممکن بود! و به نظر میرسد این خطا دوباره به شکل و در ابعادی دیگر در حال تکرار است...
در آستانۀ توافق ایران و پنجبهعلاوۀیک و پس از انعقاد برجام، «نظر کارشناسی» ظریف این بود که ساختمان تحریمها ترک برداشته و فرو میریزد و اگر هم آمریکا روزی روزگاری از برجام بیرون برود، هیچ اتفاقی نمیافتد. سه سال فشار بیامان بر ایران و ایرانیان نشان داد این تحلیل کارشناسی آقای ظریف چقدر اشتباه بود؛ چنانکه آقای رئیسجمهور در پیام تحویل سال فرمودند سال ۱۳۹۹ سختترین سال در تاریخ معاصر بود (نقل به مضمون). آقای ظریف با تکرار و تلقین این تحلیل به بقیۀ نظام به اندازۀ خود ــ که اصلاً اندازۀ کمی هم نیست ــ در پدید آمدن گره موجود نقش داشت. ترامپ رفت و احتمالاً به زودی با بایدن توافقی حاصل خواهد شد، اما یک لحظه به این فکر کنیم که ترامپ شکست نمیخورد. واقعاً هم باید پرسید اگر رخداد نامنتظرۀ پاندمی کرونا گریبان آمریکا را در چند ماه منتهی به انتخابات نمیگرفت، آیا ترامپ با آن آمار اقتصادی راضیکننده شکست میخورد؟ اینکه دستگاه دیپلماسی ما منتظر شکست ترامپ ماند بیش از آنکه متکی به تحلیل باشد، به قمار شبیه بود.
این جای کار دقیقاً جایی است که نه به قول آقای ظریف به «میدان» ربط دارد و نه به سیاستهای کلی نظام! اینجا تحلیل و نظر کارشناسی او بود. پرسش من این است که این تحلیل کارشناسی نادرست چه ریسک بزرگی را برای مردم و کشور در بر داشت؟ اگر جناب ظریف بفرمایند «اگر نظری غیر از این هم میدادم همچنان سیاست مقاومت ما در برابر ترامپ عوض نمیشد»، باز هم چیزی از این ایراد کم نمیشود. وظیفۀ دستگاه دیپلماسی این بود که ارزیابی درستی دربارۀ پیامدهای خروج آمریکا از برجام به حاکمیت و جامعۀ ایران ارائه دهد. این وظیفه نیز بیش از همه مسئولیتی اخلاقی بود که با 24 میلیون رأی بر عهدۀ او گذاشته شده بود. جناب ظریف افتخار خود را صیانت از برجام میداند، در حالی که به گمان من اگر از منظر رأی مردم ــ که درستترین منظر هم هست ـــ به قضیه نگاه کنیم، نقد اصلی به دستگاه دیپلماسی این است که در دفاع از برجام به منزلۀ دستاوردی که هزینهاش را مردم داده بودند و ابتکار آن نیز در اصل به رأی آنها برمیگشت، قاطع عمل نکرد و حتی تحلیل اشتباه ارائه داد.
کسی که سیاست را دنبال کرده باشد، میداند که کل دعوای هستهای ایران، در اصل دعوایی میان ایران و آمریکاست و پشت آمریکا هم چند کشور خاورمیانه پنهانند. اینکه ما این دعوا را دعوایی میان ایران و غرب جلوه دهیم و بعد بگوییم آمریکا فقط یک کشور در میان کشورهاست، صورت مسئله را به گونهای اساسی و پرخطر تحریف کردهایم ـــ کاری که دستگاه دیپلماسی ما کرد. البته امروز بهتر از هر زمانی میدانیم که آمریکا هم فقط اوباما و بایدن و کری نیست... توافق با یک جناح آمریکا سرنوشتی جز آنچه دیدیم نخواهد داشت و هزینۀ اینها بر گردۀ مردم، اقتصاد، نسلها و جان و مال ایرانیان است.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
ایدئولوژی، اندیشه و تاریخ سیاسی
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
«رژۀ پروپاگاندا تا تسخیر واقعیت»
اگر فساد به معنای تباهی است، یکی از بدترین فسادهایی که میتواند به جان اجتماعی سیاسی بیفتند «پروپاگاندا»ست، زیرا پروپاگاندا دقیقاً کاری میکند که بگندد نمک! پروپاگاندا در سادهترین معنا به معنای تبلیغات سیاسی است. در این نوشتار میخواهم شرح دهم چگونه پروپاگاندا حرکت خزندۀ خود را آغاز میکند و چگونه منزل به منزل، سنگر به سنگر و شهر به شهر فتحناشدنیترین چیزها را فتح میکند تا جایی که در نهایت «جایگزین واقعیت» میشود.
پروپاگاندا موذیترین دشمن جامعه است، زیرا در ابتدا اصلاً چیز خطرناکی به نظر نمیرسد. حتی بسیار طبیعی به نظر میرسد که هر حزب و هر جریان سیاسی ایدهها و اهداف خود را تبلیغ کند، اما هیجان و شوری که پروپاگاندا ایجاد میکند افیونی است، رفتهرفته پیکر جامعه را گرفتار میکند و توهماتی به ذهن جامعۀ افیونزده میاندازد که هیچش علاج نیست. درست همانگونه که افیونی شدن یک جسم سالم مراحلی دارد، پروپاگاندازدگی یک اجتماع سیاسی نیز مراحلی دارد و یکشبه رخ نمیدهد.
اما هر چه هست، مسیر خطرناکی که ممکن است رخ دهد این است که پروپاگاندا از مرحلۀ ابلاغ یک ایدۀ سیاسی رفتهرفته به جایی برسد که جایگزین واقعیت شود: گام نخست مرحلۀ به نظر بیخطرِ ابلاغ یک باور سیاسیـاجتماعی است. در مرحلۀ بعد این ابلاغ چنان فراگیر میشود که به «خبر» تبدیل میشود. در مرحلۀ بعد، همان خبرهایی که در اصل گزارههای پروپاگاندیستی بود، دستمایۀ «تفسیر و تحلیل» امور و واقعیت میشود. با فراگیریِ تحلیل پروپاگاندیستی واقعیت دیگر آنگونه که هست بیان نمیشود. این مرحلهای است که «حقیقت» نابود میشود. «حقیقت» به معنای «بازنمایی عینی واقعیت» است. اگر خبر، تحلیل و تفسیر کاری کند که واقعیت دیگر بازنمایی درستی نداشته باشد، واقعیت هنوز سر جایش هست، اما حقیقت دیگر نابود شده است. واقعیت تنها به صورت تکهوپاره و فقط برای اینکه تأییدکنندۀ دروغ پروپاگاندا باشد بازنمایی میشود. اما همچنان واقعیت در جایی در دنیای بیرون وجود دارد.
اما واپسین مرحله خطرناکترین مرحله است و این زمانی است که پروپاگاندا کاملاً جایگزین واقعیت میشود. این مرحله کمتر پیش میآید، زیرا به سازوکاری توتالیتر نیاز دارد و برای ایجاد آن به عواملی فراتر از پروپاگاندا ــ همانا به ارعاب فراگیر ــ نیاز است. و اینچنین پروپاگاندا جایگزین واقعیت میشود. بگذارید در مثالی خیالی کل این فرایند را نشان دهم:
فرض کنیم مسئله تولید صنعتی است. گام اول پروپاگاندا، در آن مرحلۀ محقر و حتی مشروع خود، این است که بگوید: تنها فلان نظام سیاسی یا فلان حزب با ایجاد فلان ساختار در جامعه میتواند بیشترین تولید صنعتی را داشته باشد. تا اینجا هیچ چیز هولناک یا زیانباری وجود دارد. در مرحلۀ بعد «خبرسازی» شروع میشود. اطلاعات به نوعی ارائه میشود که در واقع همان پروپاگانداست: فلان قدر تولید صنعتی به موفقترین شکل با همان شیوهای که در پروپاگاندا اعلام میشد، محقق شده است. پس «ایده» به «خبر» یا «داده» تبدیل میشود. میرسیم به مرحلۀ بعد که همین «دادهها» ــ و فقط همین دادهها ــ مبنای تحلیل تولید صنعتی قرار میگیرد. تولید صنعتی صرفاً بر مبنای همین دادهها تحلیل میشود و همۀ دادههای دیگر کنار نهاده میشود. از این طریق دادههای تصنعی یا گزینششده به بار مینشیند و ساختار تحلیلی کاملی را پدید میآورد...
حالا میتوان تولید را بر مبنای همان خط سیر پروپاگاندیستی که ایده را به خبر تبدیل کرده بود، تحلیل کرد و از این رهگذر شناخت جدیدی حاصل میشود. از این پس واقعیت تنها بر مبنای «همین شناخت» ـــ که استخوانبندی و جوهرهاش پروپاگانداست ــ روایت میشود و به این ترتیب تصویری مجعول از واقعیت ترسیم میشود و این یعنی «بازنمایی واقعیت دروغین میشود». این همان مرحلۀ نابودی حقیقت است. در نتیجه به چنین گزارههایی میرسیم: فقط از این طریق چنین تولیدی امکانپذیر بود... از این طریق معجزهای در تولید رخ داده است و فلان و بهمان. حالا فقط مانده است که این گزارهها کل ذهن و روح، و سطح و عمق جامعه را بگیرد. این همان زمانی است که واقعیت پروپاگاندیستی جدیدی جای واقعیت بیرونی را میگیرد. و تمام! دست جامعه برای همیشه از واقعیت راستین کوتاه شده است.
این تیرهترین، عمیقترین و درمانناشدنیترین تباهی است. خِرد اگر یک کارکرد داشته باشد، همین است که جلوی این توسعهطلبی شوم و بدفرجام پروپاگاندا را بگیرد. اگر چنین نشود، واقعیتی پدید میآید که سراب است و در مهلکترین لحظه مشکها از آب تهی خواهد ماند... نه از سراب میتوان پیالهای پر کرد و نه از چاههای توهم پروپاگاندا...
شرح اینکه چگونه میتوان جلوی این تسخیر شوم را گرفت، مجال دیگری میطلبد.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
اگر فساد به معنای تباهی است، یکی از بدترین فسادهایی که میتواند به جان اجتماعی سیاسی بیفتند «پروپاگاندا»ست، زیرا پروپاگاندا دقیقاً کاری میکند که بگندد نمک! پروپاگاندا در سادهترین معنا به معنای تبلیغات سیاسی است. در این نوشتار میخواهم شرح دهم چگونه پروپاگاندا حرکت خزندۀ خود را آغاز میکند و چگونه منزل به منزل، سنگر به سنگر و شهر به شهر فتحناشدنیترین چیزها را فتح میکند تا جایی که در نهایت «جایگزین واقعیت» میشود.
پروپاگاندا موذیترین دشمن جامعه است، زیرا در ابتدا اصلاً چیز خطرناکی به نظر نمیرسد. حتی بسیار طبیعی به نظر میرسد که هر حزب و هر جریان سیاسی ایدهها و اهداف خود را تبلیغ کند، اما هیجان و شوری که پروپاگاندا ایجاد میکند افیونی است، رفتهرفته پیکر جامعه را گرفتار میکند و توهماتی به ذهن جامعۀ افیونزده میاندازد که هیچش علاج نیست. درست همانگونه که افیونی شدن یک جسم سالم مراحلی دارد، پروپاگاندازدگی یک اجتماع سیاسی نیز مراحلی دارد و یکشبه رخ نمیدهد.
اما هر چه هست، مسیر خطرناکی که ممکن است رخ دهد این است که پروپاگاندا از مرحلۀ ابلاغ یک ایدۀ سیاسی رفتهرفته به جایی برسد که جایگزین واقعیت شود: گام نخست مرحلۀ به نظر بیخطرِ ابلاغ یک باور سیاسیـاجتماعی است. در مرحلۀ بعد این ابلاغ چنان فراگیر میشود که به «خبر» تبدیل میشود. در مرحلۀ بعد، همان خبرهایی که در اصل گزارههای پروپاگاندیستی بود، دستمایۀ «تفسیر و تحلیل» امور و واقعیت میشود. با فراگیریِ تحلیل پروپاگاندیستی واقعیت دیگر آنگونه که هست بیان نمیشود. این مرحلهای است که «حقیقت» نابود میشود. «حقیقت» به معنای «بازنمایی عینی واقعیت» است. اگر خبر، تحلیل و تفسیر کاری کند که واقعیت دیگر بازنمایی درستی نداشته باشد، واقعیت هنوز سر جایش هست، اما حقیقت دیگر نابود شده است. واقعیت تنها به صورت تکهوپاره و فقط برای اینکه تأییدکنندۀ دروغ پروپاگاندا باشد بازنمایی میشود. اما همچنان واقعیت در جایی در دنیای بیرون وجود دارد.
اما واپسین مرحله خطرناکترین مرحله است و این زمانی است که پروپاگاندا کاملاً جایگزین واقعیت میشود. این مرحله کمتر پیش میآید، زیرا به سازوکاری توتالیتر نیاز دارد و برای ایجاد آن به عواملی فراتر از پروپاگاندا ــ همانا به ارعاب فراگیر ــ نیاز است. و اینچنین پروپاگاندا جایگزین واقعیت میشود. بگذارید در مثالی خیالی کل این فرایند را نشان دهم:
فرض کنیم مسئله تولید صنعتی است. گام اول پروپاگاندا، در آن مرحلۀ محقر و حتی مشروع خود، این است که بگوید: تنها فلان نظام سیاسی یا فلان حزب با ایجاد فلان ساختار در جامعه میتواند بیشترین تولید صنعتی را داشته باشد. تا اینجا هیچ چیز هولناک یا زیانباری وجود دارد. در مرحلۀ بعد «خبرسازی» شروع میشود. اطلاعات به نوعی ارائه میشود که در واقع همان پروپاگانداست: فلان قدر تولید صنعتی به موفقترین شکل با همان شیوهای که در پروپاگاندا اعلام میشد، محقق شده است. پس «ایده» به «خبر» یا «داده» تبدیل میشود. میرسیم به مرحلۀ بعد که همین «دادهها» ــ و فقط همین دادهها ــ مبنای تحلیل تولید صنعتی قرار میگیرد. تولید صنعتی صرفاً بر مبنای همین دادهها تحلیل میشود و همۀ دادههای دیگر کنار نهاده میشود. از این طریق دادههای تصنعی یا گزینششده به بار مینشیند و ساختار تحلیلی کاملی را پدید میآورد...
حالا میتوان تولید را بر مبنای همان خط سیر پروپاگاندیستی که ایده را به خبر تبدیل کرده بود، تحلیل کرد و از این رهگذر شناخت جدیدی حاصل میشود. از این پس واقعیت تنها بر مبنای «همین شناخت» ـــ که استخوانبندی و جوهرهاش پروپاگانداست ــ روایت میشود و به این ترتیب تصویری مجعول از واقعیت ترسیم میشود و این یعنی «بازنمایی واقعیت دروغین میشود». این همان مرحلۀ نابودی حقیقت است. در نتیجه به چنین گزارههایی میرسیم: فقط از این طریق چنین تولیدی امکانپذیر بود... از این طریق معجزهای در تولید رخ داده است و فلان و بهمان. حالا فقط مانده است که این گزارهها کل ذهن و روح، و سطح و عمق جامعه را بگیرد. این همان زمانی است که واقعیت پروپاگاندیستی جدیدی جای واقعیت بیرونی را میگیرد. و تمام! دست جامعه برای همیشه از واقعیت راستین کوتاه شده است.
این تیرهترین، عمیقترین و درمانناشدنیترین تباهی است. خِرد اگر یک کارکرد داشته باشد، همین است که جلوی این توسعهطلبی شوم و بدفرجام پروپاگاندا را بگیرد. اگر چنین نشود، واقعیتی پدید میآید که سراب است و در مهلکترین لحظه مشکها از آب تهی خواهد ماند... نه از سراب میتوان پیالهای پر کرد و نه از چاههای توهم پروپاگاندا...
شرح اینکه چگونه میتوان جلوی این تسخیر شوم را گرفت، مجال دیگری میطلبد.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
ایدئولوژی، اندیشه و تاریخ سیاسی
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
«گوشهنشینِ جنگل زاکسن»
مردی که در روزهای بارانی با سگهایش در جنگل زاکسن عصازنان قدم میزد، معمار دولتی مدرن در قلب اروپا بود که با شتابی خیرهکننده به بزرگترین قدرت صنعتی و نظامی اروپا و جهان تبدیل میشد... سالهای سال مرد اول اروپا بود. اتریش و فرانسه را شکست داده بود. آلمانی یکپارچه و نیرومند ساخته بود که تحسین و ترس دوست و دشمن را برمیانگیخت. حالا باید با خانهنشینی کنار میآمد. میگفت: «مگر میشود از من پس از چهل سال سیاستورزی انتظار داشت ناگهان دیگر کاری به سیاست نداشته باشم.» اما کسی در آلمان به امپراتوری رسیده بود که با او سر ناسازگاری داشت؛ جوان و کمتجربه بود و اصلاً حوصلۀ این پیرمرد سالخورده و محافظهکار را نداشت. معمار این عمارت باشکوه باید از کاخ بینظیری که ساخته بود خداحافظی میکرد. و اینچنین خانهنشین شد و تصویرِ او نگاه او به دوربین کنار سگهایش در بالکن خانهاش در تاریخ ماندگار شد: اوتو فون بیسمارک؛ دولتمرد بزرگ آلمان.
دوران صدارت بیسمارک مصادف بود با نیمۀ دوم دوران سلطنت ناصرالدینشاه در ایران. روایت سیاست بیسمارک به معنای بازخوانی نیمقرن تاریخ اروپاست و حتی گوشۀ آن در این نوشتار نمیگنجد. فقط بدانید که آلمان در قرن نوزدهم یکپارچه نبود. مجموعهای از «دولتهای آلمانی» بود. پروس بزرگترینِ این دولتها بود و بیسمارک از ۱۸۶۱ (سیزدهمین سال سلطنت ناصرالدینشاه) صدراعظم پروس بود. در فرایندی دهساله بیسمارک با شکست دادن اتریش و فرانسه آلمانی متحد ایجاد کرد: امپراتوری آلمان، ابرقدرت صنعتی نوظهوری که میخواست قدرت اول اروپا بشود و بماند، در حالی که دستش از مستعمراتی که انگلستان و فرانسه داشت، تهی بود. امپراتور ویلهلم اول که با بیسمارک دمساز بود، درگذشت. پسر او، فریدریش پنجاهوششساله، امپراتور شد، اما او نیز ۹۹ روز بعد درگذشت و پسر بیستونهسالهاش، ویلهلم دوم، جانشین پدربزرگ و پدرش شد. حالا بیسمارک باید با این جوان پرسودا کار میکرد؛ چیزی که روزبهروز ناممکنتر به نظر میرسید.
ویلهلم دوم ژوئن ۱۸۸۸ آمده بود و بیسمارک مارس ۱۸۹۰ استعفای خود را تسلیم کرد. و تمام. باور آن سخت بود. خیلیها نفس راحتی کشیدند. خوشحال بودند که یک چهرۀ محافظهکار سالخورده و بدقلق از حاکمیت رفته است. تئودور فونتانه، نویسندۀ آلمانی، دربارۀ رفتن او نوشته بود: «مایۀ خوشبختی است که از شر او خلاص شدیم...» این نظر بسیاری بود که با اهداف و انگیزههای مختلف جویای هوای تازه در سیاست آلمان بودند. از این پس رابطهای که او با سیاست داشت آمیزهای از قهر و آشتی بود. عدهای میخواستند به مناسبت تولد هشتادسالگی او در ۱۸۹۵ یادداشت تبریکی از سوی مجلس آلمان برایش بفرستند، اما این طرح شکست خورد! همین نشان میداد او در دنیای سیاست مخالفان زیادی داشت. در عوض چهارصد شهر آلمان او را شهروند افتخاری خود اعلام کردند.
اما آدمی گرفتار زمان است. هر شوالیهای، هر قدر هم بزرگ باشد، از پس گذران بهار و خزان پیر میشود. دهۀ ۱۸۹۰ دهۀ پایانی عمر بیسمارک بود. او وارد دهۀ هشتاد عمر خود شده بود و امید به زندگی در آن واپسین سالهای قرن نوزدهم بسیار پایینتر از هشتادسالگی بود. در ۱۸۹۴ همسرش درگذشت و ضربۀ سنگینی به او وارد شد و وضع جسمی خود او نیز هر روز شکنندهتر میشد. شوالیهای که نقشۀ اروپا را بازترسیم کرده بود و برخلاف ناپلئون میراثش ماندگار شده بود، به روزهای پایانی عمرش نزدیک میشد.
پس از کنارهگیریاش از قدرت تلاشهایی صورت گرفت تا رابطۀ او با ویلهلم بهبود یابد و حتی نشانههایی از بازگشت او به دنیای سیاست هم دیده شد، اما بارزترین اثر او در این سالها همین بود که خاطراتش را نوشت تا در تصویری که آیندگان از او در ذهن خود دارند اثر بگذارد. و سرانجام بیسمارک سیام ژوئیۀ ۱۸۹۸ (در دومین سال سلطنت مظفرالدینشاه) درگذشت.
از میان سیاستهای داخلی بیسمارک جدال او با سوسیالیستها که جنبش تودهای آیندهدار آن سالها بودند، یکی از مهمترین مسائل است. این نوشته را به عنوان مقدمهای نوشتم تا در نوشتاری دیگری به این جدال بپردازم. بیسمارک از یک سو سوسیالیستها را سرکوب میکرد و از سوی دیگر مجموعهای از سیاستهای مدرنِ بیمه و خدمات اجتماعی را در دولت آلمان ایجاد کرد که نخستین گونۀ «تأمین اجتماعی» در جهان بود. او را میتوان الگوی همۀ دولتمردان مقتدری دانست که میکوشیدند با برقراری تأمین اجتماعی از سوی دولت، جلوی جنبشهای انقلابی را بگیرند ــ کاری که محمدرضاشاه میخواست به عنوان «شاه سوسیال» بکند.
این بحث بماند برای نوشتاری دیگر. در پیوست تصویری از بیسمارک میبینید که برای من یکی از جذابترین تصویرهای تاریخ است.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
مردی که در روزهای بارانی با سگهایش در جنگل زاکسن عصازنان قدم میزد، معمار دولتی مدرن در قلب اروپا بود که با شتابی خیرهکننده به بزرگترین قدرت صنعتی و نظامی اروپا و جهان تبدیل میشد... سالهای سال مرد اول اروپا بود. اتریش و فرانسه را شکست داده بود. آلمانی یکپارچه و نیرومند ساخته بود که تحسین و ترس دوست و دشمن را برمیانگیخت. حالا باید با خانهنشینی کنار میآمد. میگفت: «مگر میشود از من پس از چهل سال سیاستورزی انتظار داشت ناگهان دیگر کاری به سیاست نداشته باشم.» اما کسی در آلمان به امپراتوری رسیده بود که با او سر ناسازگاری داشت؛ جوان و کمتجربه بود و اصلاً حوصلۀ این پیرمرد سالخورده و محافظهکار را نداشت. معمار این عمارت باشکوه باید از کاخ بینظیری که ساخته بود خداحافظی میکرد. و اینچنین خانهنشین شد و تصویرِ او نگاه او به دوربین کنار سگهایش در بالکن خانهاش در تاریخ ماندگار شد: اوتو فون بیسمارک؛ دولتمرد بزرگ آلمان.
دوران صدارت بیسمارک مصادف بود با نیمۀ دوم دوران سلطنت ناصرالدینشاه در ایران. روایت سیاست بیسمارک به معنای بازخوانی نیمقرن تاریخ اروپاست و حتی گوشۀ آن در این نوشتار نمیگنجد. فقط بدانید که آلمان در قرن نوزدهم یکپارچه نبود. مجموعهای از «دولتهای آلمانی» بود. پروس بزرگترینِ این دولتها بود و بیسمارک از ۱۸۶۱ (سیزدهمین سال سلطنت ناصرالدینشاه) صدراعظم پروس بود. در فرایندی دهساله بیسمارک با شکست دادن اتریش و فرانسه آلمانی متحد ایجاد کرد: امپراتوری آلمان، ابرقدرت صنعتی نوظهوری که میخواست قدرت اول اروپا بشود و بماند، در حالی که دستش از مستعمراتی که انگلستان و فرانسه داشت، تهی بود. امپراتور ویلهلم اول که با بیسمارک دمساز بود، درگذشت. پسر او، فریدریش پنجاهوششساله، امپراتور شد، اما او نیز ۹۹ روز بعد درگذشت و پسر بیستونهسالهاش، ویلهلم دوم، جانشین پدربزرگ و پدرش شد. حالا بیسمارک باید با این جوان پرسودا کار میکرد؛ چیزی که روزبهروز ناممکنتر به نظر میرسید.
ویلهلم دوم ژوئن ۱۸۸۸ آمده بود و بیسمارک مارس ۱۸۹۰ استعفای خود را تسلیم کرد. و تمام. باور آن سخت بود. خیلیها نفس راحتی کشیدند. خوشحال بودند که یک چهرۀ محافظهکار سالخورده و بدقلق از حاکمیت رفته است. تئودور فونتانه، نویسندۀ آلمانی، دربارۀ رفتن او نوشته بود: «مایۀ خوشبختی است که از شر او خلاص شدیم...» این نظر بسیاری بود که با اهداف و انگیزههای مختلف جویای هوای تازه در سیاست آلمان بودند. از این پس رابطهای که او با سیاست داشت آمیزهای از قهر و آشتی بود. عدهای میخواستند به مناسبت تولد هشتادسالگی او در ۱۸۹۵ یادداشت تبریکی از سوی مجلس آلمان برایش بفرستند، اما این طرح شکست خورد! همین نشان میداد او در دنیای سیاست مخالفان زیادی داشت. در عوض چهارصد شهر آلمان او را شهروند افتخاری خود اعلام کردند.
اما آدمی گرفتار زمان است. هر شوالیهای، هر قدر هم بزرگ باشد، از پس گذران بهار و خزان پیر میشود. دهۀ ۱۸۹۰ دهۀ پایانی عمر بیسمارک بود. او وارد دهۀ هشتاد عمر خود شده بود و امید به زندگی در آن واپسین سالهای قرن نوزدهم بسیار پایینتر از هشتادسالگی بود. در ۱۸۹۴ همسرش درگذشت و ضربۀ سنگینی به او وارد شد و وضع جسمی خود او نیز هر روز شکنندهتر میشد. شوالیهای که نقشۀ اروپا را بازترسیم کرده بود و برخلاف ناپلئون میراثش ماندگار شده بود، به روزهای پایانی عمرش نزدیک میشد.
پس از کنارهگیریاش از قدرت تلاشهایی صورت گرفت تا رابطۀ او با ویلهلم بهبود یابد و حتی نشانههایی از بازگشت او به دنیای سیاست هم دیده شد، اما بارزترین اثر او در این سالها همین بود که خاطراتش را نوشت تا در تصویری که آیندگان از او در ذهن خود دارند اثر بگذارد. و سرانجام بیسمارک سیام ژوئیۀ ۱۸۹۸ (در دومین سال سلطنت مظفرالدینشاه) درگذشت.
از میان سیاستهای داخلی بیسمارک جدال او با سوسیالیستها که جنبش تودهای آیندهدار آن سالها بودند، یکی از مهمترین مسائل است. این نوشته را به عنوان مقدمهای نوشتم تا در نوشتاری دیگری به این جدال بپردازم. بیسمارک از یک سو سوسیالیستها را سرکوب میکرد و از سوی دیگر مجموعهای از سیاستهای مدرنِ بیمه و خدمات اجتماعی را در دولت آلمان ایجاد کرد که نخستین گونۀ «تأمین اجتماعی» در جهان بود. او را میتوان الگوی همۀ دولتمردان مقتدری دانست که میکوشیدند با برقراری تأمین اجتماعی از سوی دولت، جلوی جنبشهای انقلابی را بگیرند ــ کاری که محمدرضاشاه میخواست به عنوان «شاه سوسیال» بکند.
این بحث بماند برای نوشتاری دیگر. در پیوست تصویری از بیسمارک میبینید که برای من یکی از جذابترین تصویرهای تاریخ است.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
attach 📎
«سرآغاز رابطۀ ایران و آمریکا»
همانگونه که اگر در پی سرآغاز رابطۀ ایران با آمریکا به عقب برویم به نام صدرالسلطنه یا همان «حاجی واشنگتن» (نخستین سفیر ایران در آمریکا) میرسیم، در جستجوی سرآغاز رابطۀ آمریکا با ایران نیز به نام بنجامین میرسیم؛ نخستین سفیر آمریکا در ایران. ساموئل بنجامین مردی هنرمند، خوشذوق و نیکاندیش بود که دو سال و اندی از عمر خود را به عنوان سفیر «ینگی دنیا» در ایران حضور داشت.
راه آمریکا دور بود و اصلاً از جهت عملی برقراری رابطه با آمریکا دشوار بود و شرط لازم برای آن این بود که سطح مراودۀ ایران با دنیای بیرون بالا برود. ایرانیها شناخت اندکی از آمریکا داشتند و گذر هیچ ایرانی به قارۀ آمریکا نیفتاده بود ــ مگر میرزا ابوالحسن خان ایلچی، وزیر خارجۀ ایران در دوران فتحعلیشاه که هنگام بازگشت از انگلستان طوفان کشتیشان را از مسیر خارج کرده بود و وقتی دیگر دست از جان شسته بودند به ساحل برزیل رسیدند. از آغاز دوران ناصرالدینشاه رفتهرفته روابط دیپلماتیک ایران با اروپا سروسامانی گرفت و ایران سفرایی به اروپا فرستاد... اول روسیه و انگلستان و فرانسه و بعد آلمان و اتریشـمجارستان. پس از اینها نوبت به آمریکا میرسید. آمریکاییها رغبت بیشتری داشتند تا با ایران رابطه برقرار کنند، زیرا مشتاق بودند بازاری در آسیا بیابند. البته آن زمان در آمریکا عصر انزواطلبی و «دکترین مونرو» بود و آمریکاییها که خاطرۀ رهایی خود از حاکمیت انگلستان را هنوز فراموش نکرده بودند، با بیزاری و انزجار به رفتارهای استعمارگرانۀ اروپاییها و روسیه مینگریستند.
چند سالی بود که آمریکا با دولت عثمانی روابط دیپلماتیک خود را آغاز کرده بود و رضایت ناصرالدینشاه را نیز برای امضای قراردادی جلب کرد. قرار شد سفیر ایران در پاریس، سر راه سفر به فرانسه، در استانبول با سفیر ایالات متحد آمریکا در عثمانی مذاکره کند و قراردادی را تنظیم کنند. این قرارداد در ۱۸۵۶ تنظیم شد و در ۱۸۵۷ نسخههای آن مبادله شد و رسمیت یافت. اما هنوز ۲۵ سال مانده بود تا سفیری آمریکایی به ایران بیاید و ۳۰ سال مانده بود تا حاجی واشنگتن به آمریکا برود. در این سالها طبق همین قرارداد، سفارت انگلستان حافظ منافع آمریکا در ایران بود. سرانجام در ۱۸۸۲ کنگرۀ آمریکا تصمیم گرفت در ایران سفارتخانهای تأسیس کند. ساموئل بنجامین (۱۸۳۷-۱۹۱۴)، روزنامهنگار و دیپلماتی که پدرش مبلغ مذهبی بود و خود در یونان به دنیا آمده بود، مأمور شد راهی ایران شود. راه دور و درازی از واشنگتن تا تهران در پیش داشت: از مدیترانه تا دریای سیاه، از آنجا تا باکو و ساحل خزر و سپس از انزلی به سوی قزوین و تهران.
بنجامین از ۱۸۸۳ تا ۱۸۸۵ در تهران بود، سفارت آمریکا را تأسیس کرد و لطف بزرگترش به ما این بود که پس از بازگشت به آمریکا کتابی نوشت و دیدهها و دانستههای ارزشمند و تحسینبرانگیز خود دربارۀ ایران را در کتابی با عنوان «ایران و ایرانیان» گرد آورد. این کتاب او یکی از منابع خوب برای آشنایی با نیمۀ دوم عصر ناصری است (به ویژه دهۀ ۱۸۸۰ یا ۱۲۶۰ شمسی). به ویژه دادههای اقتصادی او دربارۀ تولید ابریشم، تریاک، فرش و مانند اینها و همچنین اطلاعاتی که دربارۀ هنر ایرانی به دست میدهد، بسیار مفید است.
گفتههای بنجامین بسیار است و در اینجا تنها یک نکته از هزار نکتۀ او را نقل میکنم. بنجامین در پایان کتاب به بررسی وضعیت و آیندۀ ایران در مواجهه با تجاوزات روسیه میپردازد و میخواهد پیشبینی کند آیا روسیه ایران را نیز مانند آسیای میانه میبلعد یا نه. در نهایت پاسخ منفی قاطعی به این پرسش میدهد، از جمله به این دلیل که میگوید: «عامل مهم دیگری که روسیه... باید به آن توجه داشته باشد تعصب ملی و میهندوستی ایرانیان است. ایران از این حیث کاملاً شبیه فرانسه است. همانگونه که فرانسه در قرن اخیر از چندین توطئه و تشنج در سایۀ همین تعصب ملی مردم آن کشور نجات یافته است... مردم ایران متجاوزان را از کشور خود بیرون ریخته و استقلالشان را حفظ کردهاند. بنابراین با یک تجاوز و حمله اگر هم موقتاً ایران شکست بخورد، به زودی در سایۀ عرق ملی موفق میشود که دشمن را از خاک خود براند.»
پینوشت:
یک: آنچه رفت دربارۀ نخستین سفیر آمریکا در ایران بود. پیشتر در چند نوشتار نیز به اولین سفیر ایران در آمریکا پرداختهام.
▪️«حاجی واشنگتن، نخستین ایرانی در آمریکا»
https://www.tg-me.com/tarikhandishi/900
▪️«دوستی با آمریکا را فوز عظیم بشمارید»
https://www.tg-me.com/tarikhandishi/901
▪️«فیلم سینمایی حاجی واشنگتن»
https://www.tg-me.com/tarikhandishi/896
دو: در پیوست کتاب «ایران و ایرانیان» را با ترجمۀ محمدحسین کردبچه (چاپ ۱۳۶۲) بخوانید.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
همانگونه که اگر در پی سرآغاز رابطۀ ایران با آمریکا به عقب برویم به نام صدرالسلطنه یا همان «حاجی واشنگتن» (نخستین سفیر ایران در آمریکا) میرسیم، در جستجوی سرآغاز رابطۀ آمریکا با ایران نیز به نام بنجامین میرسیم؛ نخستین سفیر آمریکا در ایران. ساموئل بنجامین مردی هنرمند، خوشذوق و نیکاندیش بود که دو سال و اندی از عمر خود را به عنوان سفیر «ینگی دنیا» در ایران حضور داشت.
راه آمریکا دور بود و اصلاً از جهت عملی برقراری رابطه با آمریکا دشوار بود و شرط لازم برای آن این بود که سطح مراودۀ ایران با دنیای بیرون بالا برود. ایرانیها شناخت اندکی از آمریکا داشتند و گذر هیچ ایرانی به قارۀ آمریکا نیفتاده بود ــ مگر میرزا ابوالحسن خان ایلچی، وزیر خارجۀ ایران در دوران فتحعلیشاه که هنگام بازگشت از انگلستان طوفان کشتیشان را از مسیر خارج کرده بود و وقتی دیگر دست از جان شسته بودند به ساحل برزیل رسیدند. از آغاز دوران ناصرالدینشاه رفتهرفته روابط دیپلماتیک ایران با اروپا سروسامانی گرفت و ایران سفرایی به اروپا فرستاد... اول روسیه و انگلستان و فرانسه و بعد آلمان و اتریشـمجارستان. پس از اینها نوبت به آمریکا میرسید. آمریکاییها رغبت بیشتری داشتند تا با ایران رابطه برقرار کنند، زیرا مشتاق بودند بازاری در آسیا بیابند. البته آن زمان در آمریکا عصر انزواطلبی و «دکترین مونرو» بود و آمریکاییها که خاطرۀ رهایی خود از حاکمیت انگلستان را هنوز فراموش نکرده بودند، با بیزاری و انزجار به رفتارهای استعمارگرانۀ اروپاییها و روسیه مینگریستند.
چند سالی بود که آمریکا با دولت عثمانی روابط دیپلماتیک خود را آغاز کرده بود و رضایت ناصرالدینشاه را نیز برای امضای قراردادی جلب کرد. قرار شد سفیر ایران در پاریس، سر راه سفر به فرانسه، در استانبول با سفیر ایالات متحد آمریکا در عثمانی مذاکره کند و قراردادی را تنظیم کنند. این قرارداد در ۱۸۵۶ تنظیم شد و در ۱۸۵۷ نسخههای آن مبادله شد و رسمیت یافت. اما هنوز ۲۵ سال مانده بود تا سفیری آمریکایی به ایران بیاید و ۳۰ سال مانده بود تا حاجی واشنگتن به آمریکا برود. در این سالها طبق همین قرارداد، سفارت انگلستان حافظ منافع آمریکا در ایران بود. سرانجام در ۱۸۸۲ کنگرۀ آمریکا تصمیم گرفت در ایران سفارتخانهای تأسیس کند. ساموئل بنجامین (۱۸۳۷-۱۹۱۴)، روزنامهنگار و دیپلماتی که پدرش مبلغ مذهبی بود و خود در یونان به دنیا آمده بود، مأمور شد راهی ایران شود. راه دور و درازی از واشنگتن تا تهران در پیش داشت: از مدیترانه تا دریای سیاه، از آنجا تا باکو و ساحل خزر و سپس از انزلی به سوی قزوین و تهران.
بنجامین از ۱۸۸۳ تا ۱۸۸۵ در تهران بود، سفارت آمریکا را تأسیس کرد و لطف بزرگترش به ما این بود که پس از بازگشت به آمریکا کتابی نوشت و دیدهها و دانستههای ارزشمند و تحسینبرانگیز خود دربارۀ ایران را در کتابی با عنوان «ایران و ایرانیان» گرد آورد. این کتاب او یکی از منابع خوب برای آشنایی با نیمۀ دوم عصر ناصری است (به ویژه دهۀ ۱۸۸۰ یا ۱۲۶۰ شمسی). به ویژه دادههای اقتصادی او دربارۀ تولید ابریشم، تریاک، فرش و مانند اینها و همچنین اطلاعاتی که دربارۀ هنر ایرانی به دست میدهد، بسیار مفید است.
گفتههای بنجامین بسیار است و در اینجا تنها یک نکته از هزار نکتۀ او را نقل میکنم. بنجامین در پایان کتاب به بررسی وضعیت و آیندۀ ایران در مواجهه با تجاوزات روسیه میپردازد و میخواهد پیشبینی کند آیا روسیه ایران را نیز مانند آسیای میانه میبلعد یا نه. در نهایت پاسخ منفی قاطعی به این پرسش میدهد، از جمله به این دلیل که میگوید: «عامل مهم دیگری که روسیه... باید به آن توجه داشته باشد تعصب ملی و میهندوستی ایرانیان است. ایران از این حیث کاملاً شبیه فرانسه است. همانگونه که فرانسه در قرن اخیر از چندین توطئه و تشنج در سایۀ همین تعصب ملی مردم آن کشور نجات یافته است... مردم ایران متجاوزان را از کشور خود بیرون ریخته و استقلالشان را حفظ کردهاند. بنابراین با یک تجاوز و حمله اگر هم موقتاً ایران شکست بخورد، به زودی در سایۀ عرق ملی موفق میشود که دشمن را از خاک خود براند.»
پینوشت:
یک: آنچه رفت دربارۀ نخستین سفیر آمریکا در ایران بود. پیشتر در چند نوشتار نیز به اولین سفیر ایران در آمریکا پرداختهام.
▪️«حاجی واشنگتن، نخستین ایرانی در آمریکا»
https://www.tg-me.com/tarikhandishi/900
▪️«دوستی با آمریکا را فوز عظیم بشمارید»
https://www.tg-me.com/tarikhandishi/901
▪️«فیلم سینمایی حاجی واشنگتن»
https://www.tg-me.com/tarikhandishi/896
دو: در پیوست کتاب «ایران و ایرانیان» را با ترجمۀ محمدحسین کردبچه (چاپ ۱۳۶۲) بخوانید.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
attach 📎
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
«سفر ترکیه»
ویدئوی رنگیشده و باکیفیتی از سفر رضاشاه به ترکیه.
پیشتر هم ویدئوی بلندتری از این سفر در کانال داشتیم. در این لینک ببینید.
#مستند #ویدئو #رضاشاه #آتاتورک
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
ویدئوی رنگیشده و باکیفیتی از سفر رضاشاه به ترکیه.
پیشتر هم ویدئوی بلندتری از این سفر در کانال داشتیم. در این لینک ببینید.
#مستند #ویدئو #رضاشاه #آتاتورک
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«سخنی دربارۀ سازوکار انتخاب رئیسجمهور»
دربارۀ انتخابات ریاستجمهوری و سازوکار انتخاب رئیسجمهور در ایران نقد و نظرهای زیادی وجود دارد. در سالهای گذشته حتی جستهوگریخته صحبت از نظام پارلمانی به میان آمده تا دولت از اکثریت پارلمان تشکیل شود و بار اصلی تصمیمگیری مردمی به انتخابات مجلس منتقل شود. به هر حال بحثها در این باره فراوان است، اما عمدۀ بحثها دربارۀ انتخاب رئیسجمهور چندان نه ناظر به قوانین انتخاب، بلکه به نحوۀ اجرای این قوانین نظر دارد. منتقدان یا صاحبنظران اگر هم نقد و نظری داشته باشند، عموماً دربارۀ «نحوۀ اجرای» این قانون است.
سخن در این باره در صلاحیت من نیست و بهتر است حقوقدانان و سیاستمداران در این باره نظر دهند. اما مدتهاست میخواهم به نکتهای اشاره کنم که شاید بهترین زمان آن همین روزها باشد. امیدوارم این گفتۀ بنده گوشۀ اذهان بماند تا در دورههای بعد فکری برای این مسئله کنند ــ این دوره که به عبارتی گذشت...
اگر نوجوانی بخواهد در کنکور شرکت کند و رشتۀ تحصیلی آیندهاش را در زندگی شخصیاش رقم بزند، از چند سال پیش از کنکور برنامهریزی درسی خود را مشخص میکند و دستکم سال منتهی به کنکور برای او کاملاً معطوف به کنکور رقم میخورد. برای سادهترین کارها در زندگی شخصی باید از ماهها قبل هدفمند برنامهریزی کرد و تاریخ و زمان رخدادی خاص را دانست تا بتوان مهیا شد ــ مثلاً برای یک سفر تفریحی ساده. اما در ایران تا چند هفته مانده به انتخابِ بالاترین مقام اجرایی کشور هیچ یک از نامزدها از حضور خود در رقابت انتخاباتی مطلع نیستند و تعیینتکلیف نهایی به چند هفته مانده به موعد انتخابات موکول میشود. درست است که گزینههای اصلی کموبیش تکلیفشان روشن است و میتوانند از حضور خود در انتخابات مطمئن باشند (دستکم علیالقاعده باید چنین باشد)، اما وقتی هیچچیز تا سه هفته به انتخابات مشخص و قطعی نشده است، چطور میتوان از یک نامزد انتخاباتی انتظار داشت برنامهای جامع، اقناعکننده و کارشده ارائه دهد؟
پرسشم این است که آیا با همین سازوکار، با همین مجریان و با همین قرائت از قانون نمیتوان انتخاب نهایی نامزدها را یک سال یا چند ماه پیش از موعد انتخابات انجام داد تا آنگاه بتوان از نامزدها انتظار «کارزاری راستین» داشت؟ کسی که میخواهد رئیسجمهور شود باید میلیونها نفر را متقاعد کند از عهدۀ این مسئولیت برمیآید و برنامۀ کارآمدی در دست دارد. جامعۀ ایرانی دهها میلیون تحصیلکردۀ لیسانس به بالا دارد. آیا این بدنۀ دههامیلیونی معنای اقناع شدن را نمیفهمد؟ و باید منتظر شود تا به هیجانها و بیمها و امیدهای شب انتخابات دل ببندد؟
اگر از تک تک نامزدهای انتخاباتی همین امروز ــ پیش از اینکه اصلاً ثبتنام کرده باشند ــ بپرسید «آیا شما برنامهای برای ادارۀ کشور دارید؟» پاسخ مثبت میدهند و احتمال دارد بیدرنگ کتابچهای را هم از کشوی میزشان درآورند و به شما نشان دهند. اما اگر بخواهیم خودمان را فریب ندهیم باید اذعان کنیم که منظور ما نمیتواند این دست برنامهها باشد که بیشتر ــ یا صرفاً ــ برای خالی نبودن عریضه است... وقتی قرار بر این باشد که نامزدی در فرایندی بلندمدت لایههای مردم، تشکلها، سازمانها و گروههای حرفهای و صنفی مختلف را متقاعد کند، تازه معلوم میشود «کارزار انتخاباتی» کار یک تیم قدرتمند است که به سازمانی گسترده با حمایت حزبی و مردمیِ فراگیر نیاز دارد.
اقناع اساساً فرایندی بلندمدتتر از چند روز و چند هفته است... اقناع در نظر و عمل نیازمند زمان است. نامزد تصدیِ بالاترین مقام اجرایی باید ماهها وقت داشته باشد تا با اقشار مختلف دیدار و تبادل نظر کند، بگوید و بشنود و برنامهاش را ارائه دهد، عیبیابی و اصلاح کند. حزب هم برای این است که از او از جهت سازمانی و مالی حمایت کند تا این فرایند طاقتفرسا را انجام دهد. اصلاً چنین فرایندی در چند هفته شدنی است؟ و وقتی هیچ نامزدی از حضور قطعی خود مطلع نیست چطور میتواند از ماهها پیش خودسرانه این فرایند را رأساً برای خود کلید بزند؟
در طول چندین دهۀ اخیر هزینۀ هنگفتی از صندوق عمومی و از بودجۀ خصوصی خانوار صرف این شده است که جامعۀ ایرانی باسواد شود ــ سواد عالی. سازوکار انتخابِ بالاترین مقام اجرایی باید با سطح سواد جامعه و با دانش عموم مردم تناسب داشته باشد؛ ضمن اینکه بخش بزرگی از مردم بدون مدرک و از رهگذر تجربۀ کاری بسی داناتر و آگاهتر از مدرکگرفتگانند. امیدوارم تصمیمگیران برای آینده فکری کنند. رفع معضلات امروز منوط به اصلاح همین سازوکارهای تعیینکننده است. به نظر بحثهای همیشگی سر مسئلۀ تأیید صلاحیتها ما را از برخی مسائل اساسی دیگر غافل کرده است...
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
دربارۀ انتخابات ریاستجمهوری و سازوکار انتخاب رئیسجمهور در ایران نقد و نظرهای زیادی وجود دارد. در سالهای گذشته حتی جستهوگریخته صحبت از نظام پارلمانی به میان آمده تا دولت از اکثریت پارلمان تشکیل شود و بار اصلی تصمیمگیری مردمی به انتخابات مجلس منتقل شود. به هر حال بحثها در این باره فراوان است، اما عمدۀ بحثها دربارۀ انتخاب رئیسجمهور چندان نه ناظر به قوانین انتخاب، بلکه به نحوۀ اجرای این قوانین نظر دارد. منتقدان یا صاحبنظران اگر هم نقد و نظری داشته باشند، عموماً دربارۀ «نحوۀ اجرای» این قانون است.
سخن در این باره در صلاحیت من نیست و بهتر است حقوقدانان و سیاستمداران در این باره نظر دهند. اما مدتهاست میخواهم به نکتهای اشاره کنم که شاید بهترین زمان آن همین روزها باشد. امیدوارم این گفتۀ بنده گوشۀ اذهان بماند تا در دورههای بعد فکری برای این مسئله کنند ــ این دوره که به عبارتی گذشت...
اگر نوجوانی بخواهد در کنکور شرکت کند و رشتۀ تحصیلی آیندهاش را در زندگی شخصیاش رقم بزند، از چند سال پیش از کنکور برنامهریزی درسی خود را مشخص میکند و دستکم سال منتهی به کنکور برای او کاملاً معطوف به کنکور رقم میخورد. برای سادهترین کارها در زندگی شخصی باید از ماهها قبل هدفمند برنامهریزی کرد و تاریخ و زمان رخدادی خاص را دانست تا بتوان مهیا شد ــ مثلاً برای یک سفر تفریحی ساده. اما در ایران تا چند هفته مانده به انتخابِ بالاترین مقام اجرایی کشور هیچ یک از نامزدها از حضور خود در رقابت انتخاباتی مطلع نیستند و تعیینتکلیف نهایی به چند هفته مانده به موعد انتخابات موکول میشود. درست است که گزینههای اصلی کموبیش تکلیفشان روشن است و میتوانند از حضور خود در انتخابات مطمئن باشند (دستکم علیالقاعده باید چنین باشد)، اما وقتی هیچچیز تا سه هفته به انتخابات مشخص و قطعی نشده است، چطور میتوان از یک نامزد انتخاباتی انتظار داشت برنامهای جامع، اقناعکننده و کارشده ارائه دهد؟
پرسشم این است که آیا با همین سازوکار، با همین مجریان و با همین قرائت از قانون نمیتوان انتخاب نهایی نامزدها را یک سال یا چند ماه پیش از موعد انتخابات انجام داد تا آنگاه بتوان از نامزدها انتظار «کارزاری راستین» داشت؟ کسی که میخواهد رئیسجمهور شود باید میلیونها نفر را متقاعد کند از عهدۀ این مسئولیت برمیآید و برنامۀ کارآمدی در دست دارد. جامعۀ ایرانی دهها میلیون تحصیلکردۀ لیسانس به بالا دارد. آیا این بدنۀ دههامیلیونی معنای اقناع شدن را نمیفهمد؟ و باید منتظر شود تا به هیجانها و بیمها و امیدهای شب انتخابات دل ببندد؟
اگر از تک تک نامزدهای انتخاباتی همین امروز ــ پیش از اینکه اصلاً ثبتنام کرده باشند ــ بپرسید «آیا شما برنامهای برای ادارۀ کشور دارید؟» پاسخ مثبت میدهند و احتمال دارد بیدرنگ کتابچهای را هم از کشوی میزشان درآورند و به شما نشان دهند. اما اگر بخواهیم خودمان را فریب ندهیم باید اذعان کنیم که منظور ما نمیتواند این دست برنامهها باشد که بیشتر ــ یا صرفاً ــ برای خالی نبودن عریضه است... وقتی قرار بر این باشد که نامزدی در فرایندی بلندمدت لایههای مردم، تشکلها، سازمانها و گروههای حرفهای و صنفی مختلف را متقاعد کند، تازه معلوم میشود «کارزار انتخاباتی» کار یک تیم قدرتمند است که به سازمانی گسترده با حمایت حزبی و مردمیِ فراگیر نیاز دارد.
اقناع اساساً فرایندی بلندمدتتر از چند روز و چند هفته است... اقناع در نظر و عمل نیازمند زمان است. نامزد تصدیِ بالاترین مقام اجرایی باید ماهها وقت داشته باشد تا با اقشار مختلف دیدار و تبادل نظر کند، بگوید و بشنود و برنامهاش را ارائه دهد، عیبیابی و اصلاح کند. حزب هم برای این است که از او از جهت سازمانی و مالی حمایت کند تا این فرایند طاقتفرسا را انجام دهد. اصلاً چنین فرایندی در چند هفته شدنی است؟ و وقتی هیچ نامزدی از حضور قطعی خود مطلع نیست چطور میتواند از ماهها پیش خودسرانه این فرایند را رأساً برای خود کلید بزند؟
در طول چندین دهۀ اخیر هزینۀ هنگفتی از صندوق عمومی و از بودجۀ خصوصی خانوار صرف این شده است که جامعۀ ایرانی باسواد شود ــ سواد عالی. سازوکار انتخابِ بالاترین مقام اجرایی باید با سطح سواد جامعه و با دانش عموم مردم تناسب داشته باشد؛ ضمن اینکه بخش بزرگی از مردم بدون مدرک و از رهگذر تجربۀ کاری بسی داناتر و آگاهتر از مدرکگرفتگانند. امیدوارم تصمیمگیران برای آینده فکری کنند. رفع معضلات امروز منوط به اصلاح همین سازوکارهای تعیینکننده است. به نظر بحثهای همیشگی سر مسئلۀ تأیید صلاحیتها ما را از برخی مسائل اساسی دیگر غافل کرده است...
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
ایدئولوژی، اندیشه و تاریخ سیاسی
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
«سفر به کانادا»
مستندی مفصل و بسیار باکیفیت دربارۀ سفر شاه به کانادا. شاه در بیستونهم اردیبهشت ۱۳۴۴ به کانادا رفت. این گزارش به زبان فارسی است و توضیحات لازم روی خود فیلم آمده است... و بسیار مناسب دوستانی که دستی در ساخت و ارشیو فیلمهای مستند دارند.
پیش از این هم ویدئوی دیگری از اولین سفر شاه به آمریکا در ۱۹۴۹ (۱۳۲۸) داشتیم. در این لینک بیابید: «سفر به آمریکا»
#مستند #ویدئو
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
مستندی مفصل و بسیار باکیفیت دربارۀ سفر شاه به کانادا. شاه در بیستونهم اردیبهشت ۱۳۴۴ به کانادا رفت. این گزارش به زبان فارسی است و توضیحات لازم روی خود فیلم آمده است... و بسیار مناسب دوستانی که دستی در ساخت و ارشیو فیلمهای مستند دارند.
پیش از این هم ویدئوی دیگری از اولین سفر شاه به آمریکا در ۱۹۴۹ (۱۳۲۸) داشتیم. در این لینک بیابید: «سفر به آمریکا»
#مستند #ویدئو
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«بازگشت محمود؟»
به رغم اینکه سخنگوی شورای نگهبان گفته بود کسانی که پیشتر تأیید صلاحیت نشدهاند در انتخابات ثبتنام نکنند، محمود احمدینژاد آمد و با سروصدای زیاد ثبتنام کرد. صحبتهای او یکی دو روز پیش از آمدنش نیز علیه شورای نگهبان بود... آنجا که ــ نقل به مضمون ــ میگفت ملت ایران بهتر از شما ده دوازده نفر میداند چه باید بکند. «دوازده نفر» تعداد اعضای شورای نگهبان است. میتوان حدس زد چه رخ خواهد داد. بعید است او در جمع نامزدهای نهایی انتخابات باشد. اگر هم درصد ناچیزی تردید وجود داشت، با شعارهای هوادارانش در روز ثبتنام تردیدها رفع شد. اما به نظر حالا مطمئن میتوان گفت محمود سرانجام همانچیزی شد که همیشه ادعایش را میکرد، ولی نبود.
او همیشه مدعی بود وامدار هیچ جریانی نیست و مستقل است. هر چه جلوتر آمد، به ویژه در دولت دوم خود، تأکید داشت نشان دهد جایگاهش را مدیون هیچ جناحی نیست. نمیخواست در زمرۀ اصولگرایان باشد و آشکارا خود را بیشتر منجی اصولگرایان میدانست تا اینکه وامدار آنها باشد. شکاف میان او و اصولگرایان نیز سر ادعای «استقلالخواهی» او بود. محمود منتی بر سر اصولگرایان میگذاشت که چندان هم بیراه نبود. او توانسته بود با ایدئولوژی و کردار سیاسی خود چیزی را برای اصولگرایان به ارمغان آورد که آنها بابت فقدان آن همیشه در برابر اصلاحطلبان احساس ضعف میکردند: بدنۀ مردمی گسترده. اصولگرایان ــ که البته بهتر است آنان را «محافظهکاران» بنامیم ــ به دلیل جایگاه محافظهکارانۀ خود نمیتوانستند و نمیتوانند با جامعه پیوند گستردهای برقرار کنند. امکانات جنبشیِ جامعه معمولاً نه به نفع آنها بلکه علیهشان به حرکت درمیآید. ذات محافظهکاری سیاسی چنین است که نمیتواند به آن حد تحرک و ازخودبیگانگی سیاسی تن دهد که بتواند نیروی اجتماعی را به نفع خود بسیج کند.
در مقابل، اصلاحطلبان این پیوند محافظهکارانه و محدودکننده با حاکمیت را نداشتند و میتوانستند منادی اندیشهها و ایدههایی باشند که باب طبع جامعۀ در حال دگردیسی ایران بود. جامعۀ جوان و پویای ایران نیز به سادگی قانع میشد رأی خود را به اصلاحطلبان «وام دهد». اما محافظهکاران/اصولگرایان با دو معضل بزرگ روبرو بودند: یکی اینکه جامعه و مطالباتش روزبهروز از آنها دور و دورتر میشد و دیگری اینکه این بیگانگی روزافزون جامعه از آنها، وادارشان میکرد بیش از پیش از مواضع خود در برابر تهدید اجتماعی محافظت کنند و این به معنای استفاده از ابزارهای سخت قدرت برای حفظ جایگاههای خود بود. این دور باطل بیگانگی دوسویۀ جامعه و محافظهکاران را تشدید میکرد.
در این میان پدیدۀ محمود ظهور کرد و این گره را موقتاً گشود. او بخشی از قدرتهای محافظهکار را باید قربانی میکرد تا پروژۀ اجتماعی جدیدی را برای محافظهکاران به انجام رساند. هاشمی و برخی شخصیتهای محافظهکار دیگر آماج حملات محمود قرار گرفتند تا او شخصیتی غیرمحافظهکار و غیراصولگرا جلوه کند. او بدینسان بخش بزرگی از جامعه را از مجرای شخص خود به محافظهکاران پیوند داد و بدنهای اجتماعی برای آنها پدید آورد. به ویژه در بخشهای روستایی، شهرهای کوچک و طبقات پایینی شهرهای بزرگ اقشار گستردهای را جذب کرد. این اقشار همانهایی بودند که با ایدههای اصلاحطلبان بیگانه بودند و در عین حال بدنۀ سنتی اصولگرایان هم نبودند. به این ترتیب ضعف محافظهکاران در برابر اصلاحطلبان که خیالشان از بابت بدنۀ اجتماعی راحت بود، به شکل معجزهآسایی جبران شد.
به این ترتیب محمود کمبود اجتماعی اصولگرایان را جبران کرد و برای همین جایگاهی متمایز برای خود قائل بود و اینک نمیخواست ابزاری محض در دست محافظهکاران باشد. همین «استقلالخواهی» باعث شد از ۱۳۹۰ که التهابات انتخابات ۸۸ فروکش کرد، شکاف او با اصولگرایان عیان شود. اصولگرا نبودن او عیان شد و از این پس رفتاری کجدار و مریز با او آغاز شد. هدف فقط این بود که نوعی آبروداری در مواجهه با او پیشه شود. حالا جبر سیاست و روزگار باعث شده بود که محمود واقعاً به همان چیزی بدل شود که تا آن زمان ادعا میکرد، ولی در واقع نبود: فردی مستقل، بیرون از جریان اصولگرا. اما آنچه او هیچگاه نخواست بفهمد این است که او فقط به پشتوانۀ امکانات محافظهکاران توانسته بود در آن جایگاه قرار گیرد. قدرت او در وام هنگفتی بود که قدرت محافظهکار به او داده بود و درست است که توانسته بود با کمک این وام بدنۀ اجتماعی گستردهای را جذب کند، اما هویت مستقل خود را پیش از ورود به این بازی باخته بود و همۀ تلاشها برای استقلالیابی سرانجامی جز شکست نمیتوانست داشته باشد.
محمود واقعی، محمود منهای اصولگرایان، به جایی بالاتر از ثبتنام در انتخابات نمیتواند برسد. آن رؤیا تمام شده و محمود هنوز بیدار نشده است.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
به رغم اینکه سخنگوی شورای نگهبان گفته بود کسانی که پیشتر تأیید صلاحیت نشدهاند در انتخابات ثبتنام نکنند، محمود احمدینژاد آمد و با سروصدای زیاد ثبتنام کرد. صحبتهای او یکی دو روز پیش از آمدنش نیز علیه شورای نگهبان بود... آنجا که ــ نقل به مضمون ــ میگفت ملت ایران بهتر از شما ده دوازده نفر میداند چه باید بکند. «دوازده نفر» تعداد اعضای شورای نگهبان است. میتوان حدس زد چه رخ خواهد داد. بعید است او در جمع نامزدهای نهایی انتخابات باشد. اگر هم درصد ناچیزی تردید وجود داشت، با شعارهای هوادارانش در روز ثبتنام تردیدها رفع شد. اما به نظر حالا مطمئن میتوان گفت محمود سرانجام همانچیزی شد که همیشه ادعایش را میکرد، ولی نبود.
او همیشه مدعی بود وامدار هیچ جریانی نیست و مستقل است. هر چه جلوتر آمد، به ویژه در دولت دوم خود، تأکید داشت نشان دهد جایگاهش را مدیون هیچ جناحی نیست. نمیخواست در زمرۀ اصولگرایان باشد و آشکارا خود را بیشتر منجی اصولگرایان میدانست تا اینکه وامدار آنها باشد. شکاف میان او و اصولگرایان نیز سر ادعای «استقلالخواهی» او بود. محمود منتی بر سر اصولگرایان میگذاشت که چندان هم بیراه نبود. او توانسته بود با ایدئولوژی و کردار سیاسی خود چیزی را برای اصولگرایان به ارمغان آورد که آنها بابت فقدان آن همیشه در برابر اصلاحطلبان احساس ضعف میکردند: بدنۀ مردمی گسترده. اصولگرایان ــ که البته بهتر است آنان را «محافظهکاران» بنامیم ــ به دلیل جایگاه محافظهکارانۀ خود نمیتوانستند و نمیتوانند با جامعه پیوند گستردهای برقرار کنند. امکانات جنبشیِ جامعه معمولاً نه به نفع آنها بلکه علیهشان به حرکت درمیآید. ذات محافظهکاری سیاسی چنین است که نمیتواند به آن حد تحرک و ازخودبیگانگی سیاسی تن دهد که بتواند نیروی اجتماعی را به نفع خود بسیج کند.
در مقابل، اصلاحطلبان این پیوند محافظهکارانه و محدودکننده با حاکمیت را نداشتند و میتوانستند منادی اندیشهها و ایدههایی باشند که باب طبع جامعۀ در حال دگردیسی ایران بود. جامعۀ جوان و پویای ایران نیز به سادگی قانع میشد رأی خود را به اصلاحطلبان «وام دهد». اما محافظهکاران/اصولگرایان با دو معضل بزرگ روبرو بودند: یکی اینکه جامعه و مطالباتش روزبهروز از آنها دور و دورتر میشد و دیگری اینکه این بیگانگی روزافزون جامعه از آنها، وادارشان میکرد بیش از پیش از مواضع خود در برابر تهدید اجتماعی محافظت کنند و این به معنای استفاده از ابزارهای سخت قدرت برای حفظ جایگاههای خود بود. این دور باطل بیگانگی دوسویۀ جامعه و محافظهکاران را تشدید میکرد.
در این میان پدیدۀ محمود ظهور کرد و این گره را موقتاً گشود. او بخشی از قدرتهای محافظهکار را باید قربانی میکرد تا پروژۀ اجتماعی جدیدی را برای محافظهکاران به انجام رساند. هاشمی و برخی شخصیتهای محافظهکار دیگر آماج حملات محمود قرار گرفتند تا او شخصیتی غیرمحافظهکار و غیراصولگرا جلوه کند. او بدینسان بخش بزرگی از جامعه را از مجرای شخص خود به محافظهکاران پیوند داد و بدنهای اجتماعی برای آنها پدید آورد. به ویژه در بخشهای روستایی، شهرهای کوچک و طبقات پایینی شهرهای بزرگ اقشار گستردهای را جذب کرد. این اقشار همانهایی بودند که با ایدههای اصلاحطلبان بیگانه بودند و در عین حال بدنۀ سنتی اصولگرایان هم نبودند. به این ترتیب ضعف محافظهکاران در برابر اصلاحطلبان که خیالشان از بابت بدنۀ اجتماعی راحت بود، به شکل معجزهآسایی جبران شد.
به این ترتیب محمود کمبود اجتماعی اصولگرایان را جبران کرد و برای همین جایگاهی متمایز برای خود قائل بود و اینک نمیخواست ابزاری محض در دست محافظهکاران باشد. همین «استقلالخواهی» باعث شد از ۱۳۹۰ که التهابات انتخابات ۸۸ فروکش کرد، شکاف او با اصولگرایان عیان شود. اصولگرا نبودن او عیان شد و از این پس رفتاری کجدار و مریز با او آغاز شد. هدف فقط این بود که نوعی آبروداری در مواجهه با او پیشه شود. حالا جبر سیاست و روزگار باعث شده بود که محمود واقعاً به همان چیزی بدل شود که تا آن زمان ادعا میکرد، ولی در واقع نبود: فردی مستقل، بیرون از جریان اصولگرا. اما آنچه او هیچگاه نخواست بفهمد این است که او فقط به پشتوانۀ امکانات محافظهکاران توانسته بود در آن جایگاه قرار گیرد. قدرت او در وام هنگفتی بود که قدرت محافظهکار به او داده بود و درست است که توانسته بود با کمک این وام بدنۀ اجتماعی گستردهای را جذب کند، اما هویت مستقل خود را پیش از ورود به این بازی باخته بود و همۀ تلاشها برای استقلالیابی سرانجامی جز شکست نمیتوانست داشته باشد.
محمود واقعی، محمود منهای اصولگرایان، به جایی بالاتر از ثبتنام در انتخابات نمیتواند برسد. آن رؤیا تمام شده و محمود هنوز بیدار نشده است.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
ایدئولوژی، اندیشه و تاریخ سیاسی
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
«گفتگوی لایو»
با انجمن جامعهشناسی ایران، گروه جامعهشناسی دین، گفتگوی مفصلی را دربارۀ کتاب «اسلامگرایی: سومین جنبش مقاومت رادیکال» خواهم داشت.
چهارشنبه، ۲۹ اردیبهشت، ساعت ۲۱.
برای پیگیری این گفتگو به صفحۀ اینستاگرام بنده مراجعه بفرمایید: مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
با انجمن جامعهشناسی ایران، گروه جامعهشناسی دین، گفتگوی مفصلی را دربارۀ کتاب «اسلامگرایی: سومین جنبش مقاومت رادیکال» خواهم داشت.
چهارشنبه، ۲۹ اردیبهشت، ساعت ۲۱.
برای پیگیری این گفتگو به صفحۀ اینستاگرام بنده مراجعه بفرمایید: مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«روح ققنوسوارِ جامعۀ ایرانی»
بزرگترین امیدم جامعۀ ایرانی است. یا بهتر است بگویم: اگر یک امید داشته باشم، جامعۀ ایرانی است. شاید کسی انتظار نداشته باشد بتوان جامعۀ ایرانی را ستود. گاه عمق و ابعاد سرخوردگیها به حدی میرسد که جامعۀ ایرانی مقصر نابسامانیها معرفی میشود و آماج ناسزا قرار میگیرد. اما اگر جامعۀ ایرانی را «در طول» ببینیم و با خودش بسنجیم و اگر تصورات مدرنیتهستیز و روستادوستانه را کنار بگذاریم، درمییابیم جامعۀ ایرانی تحولات بزرگی را پشت سر گذاشته است و میگذارد. در یک کلام، در میان همۀ چیزهایی که در نیم قرن گذشته تغییر کرده است، دگرگونشدهترین مؤلفۀ ایرانی جامعۀ ایران است.
جامعۀ ایرانی از بسیاری جنبهها به درختی چنان تناور و بلندبالا تبدیل شده که دیگر نمیتوان آن را در گلدان و گلخانه نگاه داشت. در این میان آنچه این تحولات بزرگ را رقم زده است، یکی چرخش نسلها و دیگری افزایش تجربیات است. البته مفهوم «نسل» را باید دقیق تعریف کرد و امیدوارم نقایص ساختاری این نوشتار را نادیده بگیرید، زیرا در چنین نوشتۀ کوتاهی مجالی برای تعاریف جزئی نیست. بیایید چند واقعیت کلان را یادآوری کنیم:
۱. تفاوتی عظیم میان نسلی است که تنها اقلیتی از آنها دیپلمه بودند و نسلی که درصد بسیار بالایی از آنها تحصیلات عالی دارند (این افسانه را که دیپلم قدیم چه دُر گرانی بود و دیپلم امروز ناچیز است، فراموش کنید. آدمیزاد در دوازده سال حد مشخصی میتواند یاد بگیرد، مگر اینکه به معبد شائولین برود).
۲. تفاوت عظیم و عمیقی میان نسلی است که زنها و دخترانش حتی برای مدرسه رفتن با محدودیت روبرویند و نسلی که دخترانش بخش بزرگی از جامعۀ تحصیلکرده و بخش چشمگیری از نیروی کار را تشکیل میدهند.
۳. میان نسلی که خانوادههایش اغلب حداقل سه فرزند دارند و نسلی که عموماً تکفرزندند، هیچ شباهتی وجود ندارد.
اینها نمونههایی بارز و کلان از تغییراتی است که میان دهههای ۱۳۵۰ و ۱۳۶۰ و امروز وجود دارد. این تغییرات چنان گسترده، عمیق و گونهگون است که اصلاً نمیتوان آنها را برشمرد. همین تغییرات اساسی باعث شده جامعۀ ایرانی دائم و پرشتاب در حال تغییر باشد و در نتیجه بتوان به جامعۀ ایرانی دل بست. همۀ اینها بدیهی است و این تغییرات بر کسی پوشیده نیست؛ اما آنچه گاه از نظر دور میماند نتایج مردمشناختی آن است. در چنین جامعۀ دگردیسندهای جزء و کل ــ فرد و جامعه ــ همدیگر را متقابلاً تغییر میدهند. این دگردیسی ویژگیهای انسان ایرانی را کاملاً عوض میکند و از او فردی میسازد که تفاوتهای میاننسلی بارزی را در خود نمایان میسازد.
فردگرایی، عقلباوری و اندامگرایی از جمله بزرگترین نتایج این دگردیسی اجتماعی است. فردگرایی باعث نوعی تکثرگرایی در جامعۀ ایرانی شده است که مانند آن شاید هیچگاه در ایران و کشورهای اطرافش وجود نداشته است، ضمن اینکه این تکثرگرایی بیشترین و بیسابقهترین رواداری ممکن را پدید آورده است. عقلباوری باعث شده است که عقل مرجع اصلی زیستِ فرد باشد (ضمن آگاهی از نقایص آن) و مراجع سنتی دیگر، از مراجع پدرسالار تا مراجع معنوی، افول کنند و همین به ویژه سکولاریسم را به قاعدۀ جامعه کشانده است (در حالی که سکولاریسم پیشتر صرفاً در بخشی از نخبگان نفوذ داشت). و در نهایت مدرنترین ویژگی این جامعه اندامگرایی و جسمانیتباوری است که باعث شده است «بدن» و نوعی «کیش جسمانی» وارد زندگی ایرانی شود که این خود را در جاهای مختلف بروز میدهد: از لذتگرایی، جنسیتآگاهی و تفریحطلبی تا ورود عناصر اندامی در هویتیابی.
اینها فقط پارهای از تغییرات کلانی است که در جامعۀ ایرانی رخ داده و باعث شده است «جوهر و ذات» جامعه متحول شود. یکی از بارزترین نتایج این تغییر رفتاری است که برای مثال نسلهای متأخرِ پدران و مادران (۲۵ تا ۴۵ ساله) با فرزندان خود دارند، در مقایسه با رفتاری که پدران و مادرانِ چند نسل پیشتر با فرزندانشان داشتند. شاید یکی از بزرگترین دستاوردهای معنوی ما همین بود که فهمیدیم نسلهای بعد (به عبارتی فرزندان) پادو، گوشتدمتوپ و وردست نسلهای قبل نیستند، بلکه هر نسل باید فدایی و جادهصافکن نسل بعد باشد ــ نه سرکوبگر آن! به همین دلیل عموم والدین امروزی نه تنها سرکوبگر نیستند، بلکه با همان اصول «فردباوری، عقلباوری و اندامگرایی» زمینهساز شکوفایی نسل بعدی خودند.
حال آسودهخاطر میتوان به چنین جامعهای دل بست... هیچ سیاست تنگنظرانهای نمیتواند این روح را تخریب کند. این جامعه با آنکه امروز در کشاکش با دنیای سیاست به نوعی «جامعۀ بحران» تبدیل شده است، اما ارزشهای مدرن را در خود پرورانده و با نیروی انسانیِ دگردیسیدهاش آینده را خواهد ساخت، هر سدی را خواهد شکست و ققنوسوار پرخواهد کشید...
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
بزرگترین امیدم جامعۀ ایرانی است. یا بهتر است بگویم: اگر یک امید داشته باشم، جامعۀ ایرانی است. شاید کسی انتظار نداشته باشد بتوان جامعۀ ایرانی را ستود. گاه عمق و ابعاد سرخوردگیها به حدی میرسد که جامعۀ ایرانی مقصر نابسامانیها معرفی میشود و آماج ناسزا قرار میگیرد. اما اگر جامعۀ ایرانی را «در طول» ببینیم و با خودش بسنجیم و اگر تصورات مدرنیتهستیز و روستادوستانه را کنار بگذاریم، درمییابیم جامعۀ ایرانی تحولات بزرگی را پشت سر گذاشته است و میگذارد. در یک کلام، در میان همۀ چیزهایی که در نیم قرن گذشته تغییر کرده است، دگرگونشدهترین مؤلفۀ ایرانی جامعۀ ایران است.
جامعۀ ایرانی از بسیاری جنبهها به درختی چنان تناور و بلندبالا تبدیل شده که دیگر نمیتوان آن را در گلدان و گلخانه نگاه داشت. در این میان آنچه این تحولات بزرگ را رقم زده است، یکی چرخش نسلها و دیگری افزایش تجربیات است. البته مفهوم «نسل» را باید دقیق تعریف کرد و امیدوارم نقایص ساختاری این نوشتار را نادیده بگیرید، زیرا در چنین نوشتۀ کوتاهی مجالی برای تعاریف جزئی نیست. بیایید چند واقعیت کلان را یادآوری کنیم:
۱. تفاوتی عظیم میان نسلی است که تنها اقلیتی از آنها دیپلمه بودند و نسلی که درصد بسیار بالایی از آنها تحصیلات عالی دارند (این افسانه را که دیپلم قدیم چه دُر گرانی بود و دیپلم امروز ناچیز است، فراموش کنید. آدمیزاد در دوازده سال حد مشخصی میتواند یاد بگیرد، مگر اینکه به معبد شائولین برود).
۲. تفاوت عظیم و عمیقی میان نسلی است که زنها و دخترانش حتی برای مدرسه رفتن با محدودیت روبرویند و نسلی که دخترانش بخش بزرگی از جامعۀ تحصیلکرده و بخش چشمگیری از نیروی کار را تشکیل میدهند.
۳. میان نسلی که خانوادههایش اغلب حداقل سه فرزند دارند و نسلی که عموماً تکفرزندند، هیچ شباهتی وجود ندارد.
اینها نمونههایی بارز و کلان از تغییراتی است که میان دهههای ۱۳۵۰ و ۱۳۶۰ و امروز وجود دارد. این تغییرات چنان گسترده، عمیق و گونهگون است که اصلاً نمیتوان آنها را برشمرد. همین تغییرات اساسی باعث شده جامعۀ ایرانی دائم و پرشتاب در حال تغییر باشد و در نتیجه بتوان به جامعۀ ایرانی دل بست. همۀ اینها بدیهی است و این تغییرات بر کسی پوشیده نیست؛ اما آنچه گاه از نظر دور میماند نتایج مردمشناختی آن است. در چنین جامعۀ دگردیسندهای جزء و کل ــ فرد و جامعه ــ همدیگر را متقابلاً تغییر میدهند. این دگردیسی ویژگیهای انسان ایرانی را کاملاً عوض میکند و از او فردی میسازد که تفاوتهای میاننسلی بارزی را در خود نمایان میسازد.
فردگرایی، عقلباوری و اندامگرایی از جمله بزرگترین نتایج این دگردیسی اجتماعی است. فردگرایی باعث نوعی تکثرگرایی در جامعۀ ایرانی شده است که مانند آن شاید هیچگاه در ایران و کشورهای اطرافش وجود نداشته است، ضمن اینکه این تکثرگرایی بیشترین و بیسابقهترین رواداری ممکن را پدید آورده است. عقلباوری باعث شده است که عقل مرجع اصلی زیستِ فرد باشد (ضمن آگاهی از نقایص آن) و مراجع سنتی دیگر، از مراجع پدرسالار تا مراجع معنوی، افول کنند و همین به ویژه سکولاریسم را به قاعدۀ جامعه کشانده است (در حالی که سکولاریسم پیشتر صرفاً در بخشی از نخبگان نفوذ داشت). و در نهایت مدرنترین ویژگی این جامعه اندامگرایی و جسمانیتباوری است که باعث شده است «بدن» و نوعی «کیش جسمانی» وارد زندگی ایرانی شود که این خود را در جاهای مختلف بروز میدهد: از لذتگرایی، جنسیتآگاهی و تفریحطلبی تا ورود عناصر اندامی در هویتیابی.
اینها فقط پارهای از تغییرات کلانی است که در جامعۀ ایرانی رخ داده و باعث شده است «جوهر و ذات» جامعه متحول شود. یکی از بارزترین نتایج این تغییر رفتاری است که برای مثال نسلهای متأخرِ پدران و مادران (۲۵ تا ۴۵ ساله) با فرزندان خود دارند، در مقایسه با رفتاری که پدران و مادرانِ چند نسل پیشتر با فرزندانشان داشتند. شاید یکی از بزرگترین دستاوردهای معنوی ما همین بود که فهمیدیم نسلهای بعد (به عبارتی فرزندان) پادو، گوشتدمتوپ و وردست نسلهای قبل نیستند، بلکه هر نسل باید فدایی و جادهصافکن نسل بعد باشد ــ نه سرکوبگر آن! به همین دلیل عموم والدین امروزی نه تنها سرکوبگر نیستند، بلکه با همان اصول «فردباوری، عقلباوری و اندامگرایی» زمینهساز شکوفایی نسل بعدی خودند.
حال آسودهخاطر میتوان به چنین جامعهای دل بست... هیچ سیاست تنگنظرانهای نمیتواند این روح را تخریب کند. این جامعه با آنکه امروز در کشاکش با دنیای سیاست به نوعی «جامعۀ بحران» تبدیل شده است، اما ارزشهای مدرن را در خود پرورانده و با نیروی انسانیِ دگردیسیدهاش آینده را خواهد ساخت، هر سدی را خواهد شکست و ققنوسوار پرخواهد کشید...
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
«جامعۀ بحران»
«جامعۀ بحران»، این نامی است که میتوان بر جامعۀ ایرانی نهاد. در این نوشتار میکوشیم عمیقترین و کلانترین دلیل این سرشت بحرانی جامعۀ ایرانی را بیان کنیم.
وقتی جامعهای را «جامعۀ بحران» مینامیم، به این معناست که «بحران» به ویژگی ذاتی آن جامعه…
«جامعۀ بحران»، این نامی است که میتوان بر جامعۀ ایرانی نهاد. در این نوشتار میکوشیم عمیقترین و کلانترین دلیل این سرشت بحرانی جامعۀ ایرانی را بیان کنیم.
وقتی جامعهای را «جامعۀ بحران» مینامیم، به این معناست که «بحران» به ویژگی ذاتی آن جامعه…
«گفتگوی زنده»
امشب ساعت ۹ تا ۱۱ گروه دینِ انجمن جامعهشناسی ایران، دربارۀ کتاب «اسلامگرایی» گفتگو میکنم.
برای این گفتگو به صفحۀ اینستاگرام مراجعه بفرمایید:
https://instagram.com/mehditadayoni
#گفتگوی_لایو
امشب ساعت ۹ تا ۱۱ گروه دینِ انجمن جامعهشناسی ایران، دربارۀ کتاب «اسلامگرایی» گفتگو میکنم.
برای این گفتگو به صفحۀ اینستاگرام مراجعه بفرمایید:
https://instagram.com/mehditadayoni
#گفتگوی_لایو
«حکایت آب گلالود و تئوریهای توطئه»
محال است! محال است بتوان بدون اندیشهای پالوده به جایگاهی بالاتر دست یافت. اندیشه و اندیشهورزی اگر پالوده نشود، فرد و جامعه و هر گروهی در جا خواهد زد. البته نکتۀ بسیار مهم در اینجا این است که واژۀ «پالوده» و «پالودگی» اصلاً معنایی معنوی، متافیزیکی و الهیاتی ندارد. در اینجا «پالودگی» به معنای زدودن ناراستیها و عیبهاست؛ زدودن کژاندیشیهاست. به همین دلیل است باید مراقب اندیشه و اندیشیدن بود. هر گروهی ــ هر گروه با هر گرایشی! ــ اگر میخواهد موفق باشد یا به جایگاهی برتر از آنچه دارد دست یابد یا دستکم از زوال و نابودی خود جلوگیری کند، باید اندیشه و اندیشهورزیاش را پالایش کند. از همین منظر هر آدم عاقلی باید از افتادن اندیشه در چالههای ایدئولوژیک جلوگیری کند و شک نکنید اگر کسی در این باره هشدار میدهد، فردی دلسوز و نیکخواه است.
یکی از الگوهای اندیشه که میتوان آن را یکی از «بیماریهای اندیشهورزی» نامید، «تئوریهای توطئه» است. در کانال بارها در این باره صحبت کردهایم و در این نوشتار به نکتۀ دیگری برای مصونیت بیشتر در برابر تئوریهای توطئه اشاره میکنم. تئوریهای توطئه یکی از آفتهای بدخیم اندیشهورزی است و عموماً هم اندیشه و شناخت عوام را آلوده میکند، اما به همان میزان در خواص و تحصیلکردگان هم نفوذ دارد؛ نشان به آن نشانی که برخی از ایدئولوگهای بزرگِ تئوریهای توطئه تحصیلکرده و فرهیخته بودند. دربارۀ کارکرد و دلیل جذابیت و نفوذ تئوریهای توطئه پیشتر صحبت کردهام و از آن میگذرم و پرسش اینجاست که چگونه میتوان و باید در برابر یک تئوری توطئۀ جذاب و گیرا مقاومت کرد؟
بیایید ابتدا تئوریهای توطئه را به سادهترین صورتبندیِ نهفته در همۀ آنها درآوریم. تئوری توطئه میگوید: «فریب چشمانتان را نخورید، علت و معلولی که در یک رخداد میبینید و ادعا میشود وجود دارد، دروغ است! علت و معلولی ناپیدا و مخفی ــ به عبارتی توطئهای ــ با سناریونویسی مشخصی در پس این رخداد نهفته است.»
پس تئوری توطئه حول محور «نفع» شکل یافته است: «نفع کسانی در این بوده است که چنین رخدادی به وقوع بپیوندند.» به همین دلیل مدافعان تئوریهای توطئه به جای اینکه تلاش کنند نشان دهند آن توطئهگرانِ ذینفع «چگونه فلان رخداد را رقم زدهاند»، دائم نشان میدهند که آن توطئهگران «چه سودی از رخداد میبرند».
بگذارید با مثال توضیح دهم (مثالی که تعمداً آن را از جایی دور میآورم تا موضعگیری ایجاد نکند). چند هفته پس از آنکه هیتلر در آلمان به قدرت رسید، شبی از شبها مجلس آلمان آتش گرفت. شعلههایی که از سقف مجلس زبانه میکشید آسمان شب را روشن کرده بود. همان شب جوانکی هلندی و کمونیست به عنوان عامل این کار بازداشت و با سروصدا و تبلیغات فراوان محاکمه شد. هیتلر به این بهانه که کمونیستها پشت این رخداد بودند به سرکوب کمونیستها شدت بخشید. هیچگاه مشخص نشد آیا این آتشسوزی واقعاً کار آن جوان بوده است یا نه، اما از همان اول این تئوری توطئه مطرح شد که این آتشسوزی کار خود نازیها بوده است تا به بهانۀ آن سرکوب را شدت بخشند. دلایل متعددی هم ارائه میشد، اما دلیل اصلی همین بود که حکومت این رخداد را دستاویزی برای سرکوب مخالفان قرار داد. در یک کلام: کی سود برد؟ هیتلر! پس همان کسی که سود برده است خودش هم این سناریو را نوشته است!
با همۀ این مقدمات به حرف اصلی میرسم. ابطال تئوریهای توطئه سخت است، همانقدر که اثبات آنها سخت است. اما یک نکته را میتوان به عنوان «ترمزی مطمئن» در مسیر سقوط به درۀ تئوریهای توطئه در نظر داشت. اینکه کسانی از یک رخدادی نهایت بهرهبرداری را بکنند، دلیل بر این نمیشود که خود آن را طراحی کرده باشند. ممکن است ــ و بسیار محتمل است ــ آنها پس از رخداد با شم تیزِ منفعتطلبانۀ خود وارد گود شده باشند و با امکاناتی که در اختیار دارند نهایت بهرهبرداری را از آن کرده باشند؛ و اتفاقاً این کاری است که هر فرد، گروه و جریانی ممکن است در روند رخدادها انجام دهد! بنابراین یک «تمایز» مهم را باید لحاظ کرد: نفعبرنده الزاماً عامل نیست! بلکه ممکن است کوشیده باشد از رخدادی که خود بانیاش نبوده است بهره برد. یعنی کسی که از آب گلالود ماهی میگیرد، الزاماً خود نیز آب را گلالود نکرده است! اما وجه گمراهکنندۀ تئوریهای توطئه همین است که میخواهد این تمایز را لاپوشانی کند.
در نهایت بگویم: هدف انکار هر گونه تئوری توطئه نیست، بلکه میخواهیم از پذیرش عجولانۀ آن جلوگیری کنیم.
در تکمیل بحث دعوت میکنم این نوشتارها را بخوانید:
▪️چه کسی مجلس را به آتش کشید؟
▪️ملخهای اندیشهخوار
▪️سقوط هواپیما و تئوری توطئه
▪️کار خودشونه! (یازده سپتامبر)
▪️ما هرگز به ماه نرفتهایم
▪️لابراتوآرهای اهریمنی
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
محال است! محال است بتوان بدون اندیشهای پالوده به جایگاهی بالاتر دست یافت. اندیشه و اندیشهورزی اگر پالوده نشود، فرد و جامعه و هر گروهی در جا خواهد زد. البته نکتۀ بسیار مهم در اینجا این است که واژۀ «پالوده» و «پالودگی» اصلاً معنایی معنوی، متافیزیکی و الهیاتی ندارد. در اینجا «پالودگی» به معنای زدودن ناراستیها و عیبهاست؛ زدودن کژاندیشیهاست. به همین دلیل است باید مراقب اندیشه و اندیشیدن بود. هر گروهی ــ هر گروه با هر گرایشی! ــ اگر میخواهد موفق باشد یا به جایگاهی برتر از آنچه دارد دست یابد یا دستکم از زوال و نابودی خود جلوگیری کند، باید اندیشه و اندیشهورزیاش را پالایش کند. از همین منظر هر آدم عاقلی باید از افتادن اندیشه در چالههای ایدئولوژیک جلوگیری کند و شک نکنید اگر کسی در این باره هشدار میدهد، فردی دلسوز و نیکخواه است.
یکی از الگوهای اندیشه که میتوان آن را یکی از «بیماریهای اندیشهورزی» نامید، «تئوریهای توطئه» است. در کانال بارها در این باره صحبت کردهایم و در این نوشتار به نکتۀ دیگری برای مصونیت بیشتر در برابر تئوریهای توطئه اشاره میکنم. تئوریهای توطئه یکی از آفتهای بدخیم اندیشهورزی است و عموماً هم اندیشه و شناخت عوام را آلوده میکند، اما به همان میزان در خواص و تحصیلکردگان هم نفوذ دارد؛ نشان به آن نشانی که برخی از ایدئولوگهای بزرگِ تئوریهای توطئه تحصیلکرده و فرهیخته بودند. دربارۀ کارکرد و دلیل جذابیت و نفوذ تئوریهای توطئه پیشتر صحبت کردهام و از آن میگذرم و پرسش اینجاست که چگونه میتوان و باید در برابر یک تئوری توطئۀ جذاب و گیرا مقاومت کرد؟
بیایید ابتدا تئوریهای توطئه را به سادهترین صورتبندیِ نهفته در همۀ آنها درآوریم. تئوری توطئه میگوید: «فریب چشمانتان را نخورید، علت و معلولی که در یک رخداد میبینید و ادعا میشود وجود دارد، دروغ است! علت و معلولی ناپیدا و مخفی ــ به عبارتی توطئهای ــ با سناریونویسی مشخصی در پس این رخداد نهفته است.»
پس تئوری توطئه حول محور «نفع» شکل یافته است: «نفع کسانی در این بوده است که چنین رخدادی به وقوع بپیوندند.» به همین دلیل مدافعان تئوریهای توطئه به جای اینکه تلاش کنند نشان دهند آن توطئهگرانِ ذینفع «چگونه فلان رخداد را رقم زدهاند»، دائم نشان میدهند که آن توطئهگران «چه سودی از رخداد میبرند».
بگذارید با مثال توضیح دهم (مثالی که تعمداً آن را از جایی دور میآورم تا موضعگیری ایجاد نکند). چند هفته پس از آنکه هیتلر در آلمان به قدرت رسید، شبی از شبها مجلس آلمان آتش گرفت. شعلههایی که از سقف مجلس زبانه میکشید آسمان شب را روشن کرده بود. همان شب جوانکی هلندی و کمونیست به عنوان عامل این کار بازداشت و با سروصدا و تبلیغات فراوان محاکمه شد. هیتلر به این بهانه که کمونیستها پشت این رخداد بودند به سرکوب کمونیستها شدت بخشید. هیچگاه مشخص نشد آیا این آتشسوزی واقعاً کار آن جوان بوده است یا نه، اما از همان اول این تئوری توطئه مطرح شد که این آتشسوزی کار خود نازیها بوده است تا به بهانۀ آن سرکوب را شدت بخشند. دلایل متعددی هم ارائه میشد، اما دلیل اصلی همین بود که حکومت این رخداد را دستاویزی برای سرکوب مخالفان قرار داد. در یک کلام: کی سود برد؟ هیتلر! پس همان کسی که سود برده است خودش هم این سناریو را نوشته است!
با همۀ این مقدمات به حرف اصلی میرسم. ابطال تئوریهای توطئه سخت است، همانقدر که اثبات آنها سخت است. اما یک نکته را میتوان به عنوان «ترمزی مطمئن» در مسیر سقوط به درۀ تئوریهای توطئه در نظر داشت. اینکه کسانی از یک رخدادی نهایت بهرهبرداری را بکنند، دلیل بر این نمیشود که خود آن را طراحی کرده باشند. ممکن است ــ و بسیار محتمل است ــ آنها پس از رخداد با شم تیزِ منفعتطلبانۀ خود وارد گود شده باشند و با امکاناتی که در اختیار دارند نهایت بهرهبرداری را از آن کرده باشند؛ و اتفاقاً این کاری است که هر فرد، گروه و جریانی ممکن است در روند رخدادها انجام دهد! بنابراین یک «تمایز» مهم را باید لحاظ کرد: نفعبرنده الزاماً عامل نیست! بلکه ممکن است کوشیده باشد از رخدادی که خود بانیاش نبوده است بهره برد. یعنی کسی که از آب گلالود ماهی میگیرد، الزاماً خود نیز آب را گلالود نکرده است! اما وجه گمراهکنندۀ تئوریهای توطئه همین است که میخواهد این تمایز را لاپوشانی کند.
در نهایت بگویم: هدف انکار هر گونه تئوری توطئه نیست، بلکه میخواهیم از پذیرش عجولانۀ آن جلوگیری کنیم.
در تکمیل بحث دعوت میکنم این نوشتارها را بخوانید:
▪️چه کسی مجلس را به آتش کشید؟
▪️ملخهای اندیشهخوار
▪️سقوط هواپیما و تئوری توطئه
▪️کار خودشونه! (یازده سپتامبر)
▪️ما هرگز به ماه نرفتهایم
▪️لابراتوآرهای اهریمنی
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
«چه کسی مجلس را به آتش کشید؟»
مانند طعمهای نیمهجان بود که در گلۀ گرگها گیر افتاده بود. با لباس راهراه زندان بین همه مشخص بود. بیشتر اوقات زمین را نگاه میکرد و با آنکه همیشه قلدر و پرخاشگر بود، در جلسات دادگاه بیرمق و ساکت بود. در پاسخ به پرسشها…
مانند طعمهای نیمهجان بود که در گلۀ گرگها گیر افتاده بود. با لباس راهراه زندان بین همه مشخص بود. بیشتر اوقات زمین را نگاه میکرد و با آنکه همیشه قلدر و پرخاشگر بود، در جلسات دادگاه بیرمق و ساکت بود. در پاسخ به پرسشها…
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
«دوم خرداد...»
دوم خرداد آغاز کنش سیاسی نسلی جوان بود که امید داشت میتوان با صندوق رأی و از صندوق رأی به اهداف سیاسی رسید. اینان «نسل طلایی رأیدهندگان» بودند که انتخابات را بهتر از هر نسلی تا پیش از آن درک کرده بودند... ظاهراً برای کسی مهم نیست سر این رأیدهندگان خردورز چه آمد...
در این ویدئو خلاصهای از رخدادهای خرداد ۱۳۷۶ را ببینید.
#ویدئو #مستند
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
دوم خرداد آغاز کنش سیاسی نسلی جوان بود که امید داشت میتوان با صندوق رأی و از صندوق رأی به اهداف سیاسی رسید. اینان «نسل طلایی رأیدهندگان» بودند که انتخابات را بهتر از هر نسلی تا پیش از آن درک کرده بودند... ظاهراً برای کسی مهم نیست سر این رأیدهندگان خردورز چه آمد...
در این ویدئو خلاصهای از رخدادهای خرداد ۱۳۷۶ را ببینید.
#ویدئو #مستند
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«پُرترۀ مردی بر اسکناس دههزار یِنی»
در ۱۸۶۰، دوازدهمین سال سلطنت ناصرالدینشاه در ایران، یک هیئت دیپلماتیک ژاپنی برای نخستین بار راهی آمریکا شد. ژاپن ۲۵۰ سال در انزوایی عمیق فرو رفته بود و سواحل خود را به روی بیگانگان بسته بود تا اینکه شش سال پیش از این سفرِ هیئت ژاپنی آمریکاییها با زور و تهدید ژاپن را وادار کرده بودند چند ساحل خود را به روی کشتیهای آمریکایی بگشاید. روح مغرور ساموراییها از این تحقیر رنجیده بود. در ژاپن رفتهرفته این حس پدید میآمد که در دنیا خبرهایی است و دیگر نمیتوان دور خود دیوار کشید و فارغ از دنیا زندگی کرد. ژاپنیها فهمیده بودند در غرب پیشرفتهایی شتابان رخ میدهد که اگر آنها از آن عقب بیفتند آیندۀ ناگواری خواهند داشت.
۹۶ ژاپنی در ژانویۀ ۱۸۶۰ سوار بر یک کشتی آمریکایی راهی آمریکا شدند، اما یک کشتی جنگی ژاپنی به نام «کانرین مارو» هم آنها را همراهی میکرد. ژاپنیها با اعزام این ناو جنگی میخواستند به آمریکاییها نشان دهند در عرض همین شش سال توانسته بودند کشتی جنگی مدرنی بسازند. در هیئت ژاپنی جوانی بیستوپنجساله هم حضور داشت که در این نوشتار میخواهیم از او یاد کنیم: فوکوزاوا یوکیچی، کسی که شاید نامدارترین اندیشمند ژاپنیِ قرن نوزدهم باشد. فوکوزاوا تا آن زمان کوشیده بود با پرتغالیها آشنا شود و زبانشان را هم فراگرفته بود، اما آمریکاییها پرتغالی حرف نمیزدند! دغدغۀ نخست او اکنون این بود که زبان انگلیسی یاد بگیرد. یک فرهنگ وبستر در آمریکا تهیه کرد و همان فرهنگ مبنای نگارش فرهنگی ژاپنیـانگلیسی شد که او در سالهای بعد در ژاپن منتشر کرد.
اما زبان برای فوکوزاوا فقط دریچهای برای آشنایی با غرب بود. ده ماه بعد، در هشتم نوامبر، کشتی هیئت ژاپنی در خلیج توکیو پهلو گرفت، اما فوکوزاوا کمتر از دو سال بعد فرصت یافت به اروپا برود. او اکنون چشم و گوش ملتش بود. فرصتی طلایی یافته بود تا ببینید و بفهمد... وقت اندک بود و او باید هر چه زودتر غرب را میشناخت. او در این راه بسیار موفق عمل کرد. در عرض چهار دههای که پس از این سفر زنده بود، به یکی از شاخصترین چهرههای غربگرای تاریخ ژاپن تبدیل شد. اما غربگرایی مورد نظر او هیجانزده، سطحی و ازخودبیگانه نبود، بلکه او در پی «گزیدهای از غرب» بود: علم و فناوری. به همین دلیل به یکی از منادیان علمباوری در ژاپن تبدیل شد و ملتش را بیوقفه به یادگیری علوم جدید فراخواند.
فوکوزاوا معتقد بود برای تحول یک ملت «روح زمانه» باید متحول شود. روح زمانه به این معناست که «خِرد کل ملت» باید ارتقا یابد تا در نهایت آن ملت پیشرفت کند و نمیتوان کار پیشرفت را به حاکمان واگذار کرد، گرچه حاکمان نیز بخشی از این بازیاند. به همین دلیل به جای آنکه به دنیای سیاست روی آورد، بر آموزش تمرکز کرد: مدرسهای تأسیس کرد که در سالهای بعد وجاهت دانشگاه یافت. همین نگرش او باعث میشد معتقد باشد لزومی ندارد ژاپنیها ساختارهای سیاسی غربی ــ مانند پارلمان و دموکراسی ــ را شتابزده وام بگیرند، بلکه باید مبانی توسعه را که در وهلۀ نخست علم و آموزش است میان خود ترویج دهند.
برای چنین هدفی لازم بود ژاپنیها از برخی سنتها دست شویند، به ویژه منزلتهای خاندانی که بر هر چیز سیطره دارد و آزاداندیشی را از ملت سلب کرده است. به این ترتیب، میتوان اینطور نتیجه گرفت: فوکوزاوا معتقد بود ژاپنیها باید به نوعی «نظام لیبرال» تن دهند، نه الزاماً به «لیبرالیسم». وجه تمایز این دو این است که «نظام لیبرال» نوعی نظام اجتماعیِ آزاد است که ابتکارها و عقاید شخصی را سرکوب نمیکند، اما لیبرالیسم یک ایدئولوژی سیاسیـاجتماعی است که بیدرنگ میخواهد ساختارهای سیاسی را نیز متحول میکند. «نظام لیبرال» همان روح غربی بود که مجال میداد جامعۀ ژاپن با تخمیر و ادغام در درون آن «آمیزشهای ضروری» را برای افتادن در ریلهای مدرنیته درون خود به دست آورد.
ژاپن در دوران موسوم به «دوران مِیجی» شتابان توسعه یافت و فوکوزاوا یکی از ایدهپردازان اصلی این دوران بود. چهرۀ او امروز بر اسکناس دههزار ینی که بزرگترین اسکناس ژاپنی است نقش بسته است، شاید به نشانۀ والاترین جایگاه برای اندیشمندی که فهمید وامگیری روح غربی اولا بر نوسازی ساختارهای سیاسی است.
یک کتاب مهم فوکوزاو با عنوان «نظریۀ تمدن» به همت چنگیز پهلوان به فارسی ترجمه شده است که در پیوست میتوانید آن را بیابید.
پینوشت:
دربارۀ سرآغاز رابطۀ آمریکا و ژاپن بنگرید به این پست:
https://www.tg-me.com/tarikhandishi/1381
دربارۀ دوران میجی بنگرید به این پست:
https://www.tg-me.com/tarikhandishi/595
مهدی تدینی
#ژاپن #توسعه
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
در ۱۸۶۰، دوازدهمین سال سلطنت ناصرالدینشاه در ایران، یک هیئت دیپلماتیک ژاپنی برای نخستین بار راهی آمریکا شد. ژاپن ۲۵۰ سال در انزوایی عمیق فرو رفته بود و سواحل خود را به روی بیگانگان بسته بود تا اینکه شش سال پیش از این سفرِ هیئت ژاپنی آمریکاییها با زور و تهدید ژاپن را وادار کرده بودند چند ساحل خود را به روی کشتیهای آمریکایی بگشاید. روح مغرور ساموراییها از این تحقیر رنجیده بود. در ژاپن رفتهرفته این حس پدید میآمد که در دنیا خبرهایی است و دیگر نمیتوان دور خود دیوار کشید و فارغ از دنیا زندگی کرد. ژاپنیها فهمیده بودند در غرب پیشرفتهایی شتابان رخ میدهد که اگر آنها از آن عقب بیفتند آیندۀ ناگواری خواهند داشت.
۹۶ ژاپنی در ژانویۀ ۱۸۶۰ سوار بر یک کشتی آمریکایی راهی آمریکا شدند، اما یک کشتی جنگی ژاپنی به نام «کانرین مارو» هم آنها را همراهی میکرد. ژاپنیها با اعزام این ناو جنگی میخواستند به آمریکاییها نشان دهند در عرض همین شش سال توانسته بودند کشتی جنگی مدرنی بسازند. در هیئت ژاپنی جوانی بیستوپنجساله هم حضور داشت که در این نوشتار میخواهیم از او یاد کنیم: فوکوزاوا یوکیچی، کسی که شاید نامدارترین اندیشمند ژاپنیِ قرن نوزدهم باشد. فوکوزاوا تا آن زمان کوشیده بود با پرتغالیها آشنا شود و زبانشان را هم فراگرفته بود، اما آمریکاییها پرتغالی حرف نمیزدند! دغدغۀ نخست او اکنون این بود که زبان انگلیسی یاد بگیرد. یک فرهنگ وبستر در آمریکا تهیه کرد و همان فرهنگ مبنای نگارش فرهنگی ژاپنیـانگلیسی شد که او در سالهای بعد در ژاپن منتشر کرد.
اما زبان برای فوکوزاوا فقط دریچهای برای آشنایی با غرب بود. ده ماه بعد، در هشتم نوامبر، کشتی هیئت ژاپنی در خلیج توکیو پهلو گرفت، اما فوکوزاوا کمتر از دو سال بعد فرصت یافت به اروپا برود. او اکنون چشم و گوش ملتش بود. فرصتی طلایی یافته بود تا ببینید و بفهمد... وقت اندک بود و او باید هر چه زودتر غرب را میشناخت. او در این راه بسیار موفق عمل کرد. در عرض چهار دههای که پس از این سفر زنده بود، به یکی از شاخصترین چهرههای غربگرای تاریخ ژاپن تبدیل شد. اما غربگرایی مورد نظر او هیجانزده، سطحی و ازخودبیگانه نبود، بلکه او در پی «گزیدهای از غرب» بود: علم و فناوری. به همین دلیل به یکی از منادیان علمباوری در ژاپن تبدیل شد و ملتش را بیوقفه به یادگیری علوم جدید فراخواند.
فوکوزاوا معتقد بود برای تحول یک ملت «روح زمانه» باید متحول شود. روح زمانه به این معناست که «خِرد کل ملت» باید ارتقا یابد تا در نهایت آن ملت پیشرفت کند و نمیتوان کار پیشرفت را به حاکمان واگذار کرد، گرچه حاکمان نیز بخشی از این بازیاند. به همین دلیل به جای آنکه به دنیای سیاست روی آورد، بر آموزش تمرکز کرد: مدرسهای تأسیس کرد که در سالهای بعد وجاهت دانشگاه یافت. همین نگرش او باعث میشد معتقد باشد لزومی ندارد ژاپنیها ساختارهای سیاسی غربی ــ مانند پارلمان و دموکراسی ــ را شتابزده وام بگیرند، بلکه باید مبانی توسعه را که در وهلۀ نخست علم و آموزش است میان خود ترویج دهند.
برای چنین هدفی لازم بود ژاپنیها از برخی سنتها دست شویند، به ویژه منزلتهای خاندانی که بر هر چیز سیطره دارد و آزاداندیشی را از ملت سلب کرده است. به این ترتیب، میتوان اینطور نتیجه گرفت: فوکوزاوا معتقد بود ژاپنیها باید به نوعی «نظام لیبرال» تن دهند، نه الزاماً به «لیبرالیسم». وجه تمایز این دو این است که «نظام لیبرال» نوعی نظام اجتماعیِ آزاد است که ابتکارها و عقاید شخصی را سرکوب نمیکند، اما لیبرالیسم یک ایدئولوژی سیاسیـاجتماعی است که بیدرنگ میخواهد ساختارهای سیاسی را نیز متحول میکند. «نظام لیبرال» همان روح غربی بود که مجال میداد جامعۀ ژاپن با تخمیر و ادغام در درون آن «آمیزشهای ضروری» را برای افتادن در ریلهای مدرنیته درون خود به دست آورد.
ژاپن در دوران موسوم به «دوران مِیجی» شتابان توسعه یافت و فوکوزاوا یکی از ایدهپردازان اصلی این دوران بود. چهرۀ او امروز بر اسکناس دههزار ینی که بزرگترین اسکناس ژاپنی است نقش بسته است، شاید به نشانۀ والاترین جایگاه برای اندیشمندی که فهمید وامگیری روح غربی اولا بر نوسازی ساختارهای سیاسی است.
یک کتاب مهم فوکوزاو با عنوان «نظریۀ تمدن» به همت چنگیز پهلوان به فارسی ترجمه شده است که در پیوست میتوانید آن را بیابید.
پینوشت:
دربارۀ سرآغاز رابطۀ آمریکا و ژاپن بنگرید به این پست:
https://www.tg-me.com/tarikhandishi/1381
دربارۀ دوران میجی بنگرید به این پست:
https://www.tg-me.com/tarikhandishi/595
مهدی تدینی
#ژاپن #توسعه
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
attach 📎
«مطالعۀ تطبیقی ایران و ژاپن»
تاکنون مطالبی دربارۀ ژاپن در کانال خواندهایم. هدف نهایی این مطالب این است که کلیدهایی برای مقایسۀ روند تاریخ ایران و ژاپن در عصر مدرن پیدا کنیم. تمرکز ما بر دو قرن اخیر است. تا زمانی که فقط سر در تاریخ خودمان داریم نمیتوانیم به فهم درستی از تاریخمان برسیم. پیوسته باید تاریخ خود را با تاریخ دیگر ملتها مقایسه کرد؛ چه همسایگان نزدیک و چه مردمان دور. تازه در این مقایسه است که «گونه»مان را شناسایی میکنیم و بهتر میفهمیم چرا از میان راههای ممکن به این راهی آمدیم که در تاریخمان رقم خورده است.
برخی پستهای مرتبط با ژاپن را در لینکهای زیر میتوانید بیابید.
▪️«مهمان ناخواندهای که صاحبخانه را بیدار کرد»
▪️«شما راهآهن ساختهاید؟»
▪️«ساموراییزادۀ لیبرال در ایران»
▪️«مردی که ژاپن را ژاپن کرد»
▪️«ژاپن و حسرت ۱۲۰ سالۀ ما» (مستشاران در ژاپن)
▪️«آمریکا و ژاپن، دوستترین دشمنان قدیمی»
▪️«پرترۀ مردی بر اسکناس دههزار یِنی»
همچنین بد نیست یادی کنیم از نامۀ ناصرالملک، از دولتمردان قاجار، به آیتالله طباطبایی، اندکی پیش از انقلاب مشروطه. او در این نوشتار ایران را با ژاپن مقایسه میکند.
و دو پست دیگر مرتبط با ژاپن:
▪️«خداحافظی به وقت توکیو»
▪️«اعدام در سرزمین آفتاب تابان»
و البته این بحث را در آینده ادامه خواهیم داد...
مهدی تدینی
#ژاپن، #توسعه
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
تاکنون مطالبی دربارۀ ژاپن در کانال خواندهایم. هدف نهایی این مطالب این است که کلیدهایی برای مقایسۀ روند تاریخ ایران و ژاپن در عصر مدرن پیدا کنیم. تمرکز ما بر دو قرن اخیر است. تا زمانی که فقط سر در تاریخ خودمان داریم نمیتوانیم به فهم درستی از تاریخمان برسیم. پیوسته باید تاریخ خود را با تاریخ دیگر ملتها مقایسه کرد؛ چه همسایگان نزدیک و چه مردمان دور. تازه در این مقایسه است که «گونه»مان را شناسایی میکنیم و بهتر میفهمیم چرا از میان راههای ممکن به این راهی آمدیم که در تاریخمان رقم خورده است.
برخی پستهای مرتبط با ژاپن را در لینکهای زیر میتوانید بیابید.
▪️«مهمان ناخواندهای که صاحبخانه را بیدار کرد»
▪️«شما راهآهن ساختهاید؟»
▪️«ساموراییزادۀ لیبرال در ایران»
▪️«مردی که ژاپن را ژاپن کرد»
▪️«ژاپن و حسرت ۱۲۰ سالۀ ما» (مستشاران در ژاپن)
▪️«آمریکا و ژاپن، دوستترین دشمنان قدیمی»
▪️«پرترۀ مردی بر اسکناس دههزار یِنی»
همچنین بد نیست یادی کنیم از نامۀ ناصرالملک، از دولتمردان قاجار، به آیتالله طباطبایی، اندکی پیش از انقلاب مشروطه. او در این نوشتار ایران را با ژاپن مقایسه میکند.
و دو پست دیگر مرتبط با ژاپن:
▪️«خداحافظی به وقت توکیو»
▪️«اعدام در سرزمین آفتاب تابان»
و البته این بحث را در آینده ادامه خواهیم داد...
مهدی تدینی
#ژاپن، #توسعه
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
«مهمان ناخواندهای که صاحبخانه را بیدار کرد»
همهچیز از ۱۸۵۳ آغاز شد، وقتی مهمانهای ناخواندهای در افق بندرگاه اِدو لنگر انداختند و پیدا بود خیال رفتن ندارند. نگرانی ژاپنیها بیدلیل نبود! این مهمانانِ آمریکایی سمج قصد رفتن نداشتند و آمده بودند برای اتمام…
همهچیز از ۱۸۵۳ آغاز شد، وقتی مهمانهای ناخواندهای در افق بندرگاه اِدو لنگر انداختند و پیدا بود خیال رفتن ندارند. نگرانی ژاپنیها بیدلیل نبود! این مهمانانِ آمریکایی سمج قصد رفتن نداشتند و آمده بودند برای اتمام…
«انتخابات ۱۴۰۰ و اصلاحطلبان»
انتخابات برای اصلاحطلبان پیش از شروع تمام شد. جستهوگریخته گفتهاند از نامزدی حمایت نمیکنند و البته به همین حد هم بسنده کردهاند. کسی از دل دیگران خبر ندارد و نیتخوانی هم نه جزئی از کار علمی است و نه در تحلیلی عینی جایی دارد، اما حدس میزنم خود اصلاحطلبان هم از اینکه گزینههایشان تأییدصلاحیت نشد ته دل خوشحال شدند. البته گواهم برای این ادعا این نیست که جهانگیری گفته بود از خوشحالی در خانهشان بابت عدم تأییدصلاحیتش جشن بود! بلکه دلیلم این است که حدس میزنم خود اصلاحطلبان میدانند جو جامعه نسبت به حمایت از آنها چگونه است.
احتمالاً کم نبودند اصلاحطلبانی که این بار حدس میزدند حتی اگر شاخصترین نمایندهشان وارد انتخابات شود، شکست خواهد خورد، در حالی که در دورههای پیشین نمایندگانشان یا هر نامزد و فهرستی که حمایت آنها را داشت، راه آسانی تا پیروزی داشت ــ یا دستکم رقیبشان کار بسیار دشواری برای شکست دادنشان داشت. بنابراین شورای نگهبان بار سنگینی را از دوششان برداشت و حالا میتوانند نفسی به راحتی بکشند و ادعا کنند طرف مقابل در غیابشان پیروز شده است، در حالی که این بار احتمالاً اگر حضور هم داشتند، رقیب برنده بود.
همین تحلیل را برخی از فعالان اصولگرا هم دارند. وحید یامینپور گله کرده بود که «پیروزی دلچسبمان به یک پیروزی پر طعن و کنایه بدل شده و رقیب فرصتشناس هم شکست کمرشکنش را با یک قهر قهرمانانه بدل زده و... با عجله بیانیۀ خداحافظی در اوج منتشر کرده.» درست میگوید، خدا به اصلاحطلبان رحم کرد. به شخصه با بسیاری از اصلاحطلبان دوستی و آشنایی دارم و اصلاً با برخی از آنها حبس کشیدهام و نمیتوان مرا متهم به بدخواهی کرد، اما اینجا همان بنبستی است که منتقدانِ اصلاحطلبان آن را پیشبینی میکردند. واقعیت این است که اصلاحطلبان ــ و اصلاحطلبی ــ شکست خورده است.
اگر فرضی را که مطرح کردم بپذیریم، باید گفت اصلاحطلبان در برابر دو شکست قرار داشتند: اگر نمایندگانشان همگی رد صلاحیت میشدند (اتفاقی که افتاد)، باختِ پیش از بازی بود؛ و اگر وارد انتخابات میشدند، نمیتوانستند رأی مردم را مانند دورههای پیشین وام بگیرند و افول پشتوانۀ مردمیشان را به عینه میدیدند که این باخت به مراتب بزرگتری بود (زیرا مگر اصلاحطلبان جز پشتوانۀ مردمی چه سرمایۀ دیگری دارند؟). اما در همان حالت اول نیز ابعادِ اصلی باخت ناپیدا ماند: وقتی یک جریان سیاسی همۀ نمایندگان سیاسیاش رد صلاحیت میشوند و جامعه بیتفاوت از کنار آن میگذرد، فاجعه نیست؟ کلاً در چه صورت اصلاحطلبان میپذیرند فاجعهای گریبانگیرشان شده؟
هر بار مطلبی از این دست در نقد اصلاحطلبان نوشتهام معمولاً با دو دست واکنش احساسی روبرو شدهام: از یک سو رأیدهندگانی که حس میکنند با رأی دادن به اصلاحطلبان سرشان کلاه رفته یا رأیشان بیهوده بوده است، دلشاد میشود، و از دیگر سو کسانی که همدلی استواری با اصلاحطلبان دارند رنجیدهخاطر احساس میکنند این نقدها غیرمنصفانه یا غیرواقعبینانه است و جملاتی از این دست میشنوم: «مگه چیکار میشد کرد؟»، «کنار گود نشستی و میگی لنگش کن!»، «اصلاحطلبان این همه هزینه دادند، مگه شما چه کردی؟»
اما در نهایت هر دوی این زوایای دیدِ احساسی اصل قضیه را نمیبینند و آن این است که شکست اصلاحطلبی شکست همه است؛ حتی شکست کسانی که هیچگاه چشم دیدن اصلاحطلبان را نداشتهاند. مسئله این است که در یک اکوسیستم سیاسی هر جریانی کارکرد خود را دارد و اینطور نیست که حذف یک عنصر اساسی به نفع دیگران تمام شود. اکوسیستم ناقص ویران میشود و آسیب آن گریبان همه را میگیرد؛ حتی براندازان باید بسیار خوشخیال باشند که فکر کنند پایان این فرایند به نفعشان خواهد بود، زیرا عناصر و نیروهای واگرا و همگرای جامعه بسیار متکثر از آنند که حتی در حالت منظم بتوان برآیند نهایی آنها را پیشبینی کرد، چه رسد در تضارب محض! فقط محض یادآوری بگویم که از میان همۀ نیروهایی که به انقلاب ۵۷ دل بسته بودند، فقط یک نیرو کامروا شد!
چاره چه بود که اندیشیده نشد؟ چاره در این بیت محمدعلی بهمنی است: «مگذار که دندانزدۀ غم شود ای دوست / این سیب که ناچیده به دامان تو افتاد!» رابطۀ جامعه با اصلاحطلبان همینگونه بود: «جنبش اجتماعی» سیبی بود که ناچیده به دامان اصلاحطلبان افتاد. اما اصلاحطلبان با قرائتی افراطی از نظریۀ «ماندن در حکومت به هر بهایی» آن را از دست دادند. نتیجه اینکه تئوریسین ارشد اصلاحات امروز میگوید «اصلاح طلبان دیگر در شطرنج سیاسیای که حین انجام برقش قطع شود، شرکت نمیکنند؛ مگر آنکه انتخابات آزاد شود.» کسی که باید نفر اول این نکته را میفهمید، آخرین نفر فهمید...
به این نوشتۀ دو سال پیش هم بنگرید: «اصلاحات و معضل هویتپریشی»
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
انتخابات برای اصلاحطلبان پیش از شروع تمام شد. جستهوگریخته گفتهاند از نامزدی حمایت نمیکنند و البته به همین حد هم بسنده کردهاند. کسی از دل دیگران خبر ندارد و نیتخوانی هم نه جزئی از کار علمی است و نه در تحلیلی عینی جایی دارد، اما حدس میزنم خود اصلاحطلبان هم از اینکه گزینههایشان تأییدصلاحیت نشد ته دل خوشحال شدند. البته گواهم برای این ادعا این نیست که جهانگیری گفته بود از خوشحالی در خانهشان بابت عدم تأییدصلاحیتش جشن بود! بلکه دلیلم این است که حدس میزنم خود اصلاحطلبان میدانند جو جامعه نسبت به حمایت از آنها چگونه است.
احتمالاً کم نبودند اصلاحطلبانی که این بار حدس میزدند حتی اگر شاخصترین نمایندهشان وارد انتخابات شود، شکست خواهد خورد، در حالی که در دورههای پیشین نمایندگانشان یا هر نامزد و فهرستی که حمایت آنها را داشت، راه آسانی تا پیروزی داشت ــ یا دستکم رقیبشان کار بسیار دشواری برای شکست دادنشان داشت. بنابراین شورای نگهبان بار سنگینی را از دوششان برداشت و حالا میتوانند نفسی به راحتی بکشند و ادعا کنند طرف مقابل در غیابشان پیروز شده است، در حالی که این بار احتمالاً اگر حضور هم داشتند، رقیب برنده بود.
همین تحلیل را برخی از فعالان اصولگرا هم دارند. وحید یامینپور گله کرده بود که «پیروزی دلچسبمان به یک پیروزی پر طعن و کنایه بدل شده و رقیب فرصتشناس هم شکست کمرشکنش را با یک قهر قهرمانانه بدل زده و... با عجله بیانیۀ خداحافظی در اوج منتشر کرده.» درست میگوید، خدا به اصلاحطلبان رحم کرد. به شخصه با بسیاری از اصلاحطلبان دوستی و آشنایی دارم و اصلاً با برخی از آنها حبس کشیدهام و نمیتوان مرا متهم به بدخواهی کرد، اما اینجا همان بنبستی است که منتقدانِ اصلاحطلبان آن را پیشبینی میکردند. واقعیت این است که اصلاحطلبان ــ و اصلاحطلبی ــ شکست خورده است.
اگر فرضی را که مطرح کردم بپذیریم، باید گفت اصلاحطلبان در برابر دو شکست قرار داشتند: اگر نمایندگانشان همگی رد صلاحیت میشدند (اتفاقی که افتاد)، باختِ پیش از بازی بود؛ و اگر وارد انتخابات میشدند، نمیتوانستند رأی مردم را مانند دورههای پیشین وام بگیرند و افول پشتوانۀ مردمیشان را به عینه میدیدند که این باخت به مراتب بزرگتری بود (زیرا مگر اصلاحطلبان جز پشتوانۀ مردمی چه سرمایۀ دیگری دارند؟). اما در همان حالت اول نیز ابعادِ اصلی باخت ناپیدا ماند: وقتی یک جریان سیاسی همۀ نمایندگان سیاسیاش رد صلاحیت میشوند و جامعه بیتفاوت از کنار آن میگذرد، فاجعه نیست؟ کلاً در چه صورت اصلاحطلبان میپذیرند فاجعهای گریبانگیرشان شده؟
هر بار مطلبی از این دست در نقد اصلاحطلبان نوشتهام معمولاً با دو دست واکنش احساسی روبرو شدهام: از یک سو رأیدهندگانی که حس میکنند با رأی دادن به اصلاحطلبان سرشان کلاه رفته یا رأیشان بیهوده بوده است، دلشاد میشود، و از دیگر سو کسانی که همدلی استواری با اصلاحطلبان دارند رنجیدهخاطر احساس میکنند این نقدها غیرمنصفانه یا غیرواقعبینانه است و جملاتی از این دست میشنوم: «مگه چیکار میشد کرد؟»، «کنار گود نشستی و میگی لنگش کن!»، «اصلاحطلبان این همه هزینه دادند، مگه شما چه کردی؟»
اما در نهایت هر دوی این زوایای دیدِ احساسی اصل قضیه را نمیبینند و آن این است که شکست اصلاحطلبی شکست همه است؛ حتی شکست کسانی که هیچگاه چشم دیدن اصلاحطلبان را نداشتهاند. مسئله این است که در یک اکوسیستم سیاسی هر جریانی کارکرد خود را دارد و اینطور نیست که حذف یک عنصر اساسی به نفع دیگران تمام شود. اکوسیستم ناقص ویران میشود و آسیب آن گریبان همه را میگیرد؛ حتی براندازان باید بسیار خوشخیال باشند که فکر کنند پایان این فرایند به نفعشان خواهد بود، زیرا عناصر و نیروهای واگرا و همگرای جامعه بسیار متکثر از آنند که حتی در حالت منظم بتوان برآیند نهایی آنها را پیشبینی کرد، چه رسد در تضارب محض! فقط محض یادآوری بگویم که از میان همۀ نیروهایی که به انقلاب ۵۷ دل بسته بودند، فقط یک نیرو کامروا شد!
چاره چه بود که اندیشیده نشد؟ چاره در این بیت محمدعلی بهمنی است: «مگذار که دندانزدۀ غم شود ای دوست / این سیب که ناچیده به دامان تو افتاد!» رابطۀ جامعه با اصلاحطلبان همینگونه بود: «جنبش اجتماعی» سیبی بود که ناچیده به دامان اصلاحطلبان افتاد. اما اصلاحطلبان با قرائتی افراطی از نظریۀ «ماندن در حکومت به هر بهایی» آن را از دست دادند. نتیجه اینکه تئوریسین ارشد اصلاحات امروز میگوید «اصلاح طلبان دیگر در شطرنج سیاسیای که حین انجام برقش قطع شود، شرکت نمیکنند؛ مگر آنکه انتخابات آزاد شود.» کسی که باید نفر اول این نکته را میفهمید، آخرین نفر فهمید...
به این نوشتۀ دو سال پیش هم بنگرید: «اصلاحات و معضل هویتپریشی»
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
«اصلاحات و معضل هویتپریشی»
اگر پیروزی خاتمی را در انتخابات ۱۳۷۶ مبدأ جریان سیاسی موسوم به «اصلاحات» در ایران بگیریم، ۲۳ سال از عمر اصلاحات میگذرد. اما اصلاحات امروز به عنوان جریانی سیاسی هیچ شباهتی به جوانی برومند و آیندهدار ندارد. فعالان اصلی اصلاحات…
اگر پیروزی خاتمی را در انتخابات ۱۳۷۶ مبدأ جریان سیاسی موسوم به «اصلاحات» در ایران بگیریم، ۲۳ سال از عمر اصلاحات میگذرد. اما اصلاحات امروز به عنوان جریانی سیاسی هیچ شباهتی به جوانی برومند و آیندهدار ندارد. فعالان اصلی اصلاحات…
«عذر میخوام آقا!»
این واپسین کلام ملکه بود. همهچیز کابوس بود و کابوس ماند. ماری آنتوانِت را از گاری پیاده کردند. تا همین چند سال پیش زندگی تجملاتی او شهرۀ آفاق بود. حالا مأموران انقلاب بازوانش را گرفتند و او را که مانند هر اعدامی دیگری با دیدن سرهای بریده پیشاپیش قبضروح میشد، پای گیوتین بردند. عجیب نیست که نمیتوانست استوار گام بردارد. پای جلاد را لگد کرد و بیدرنگ گفت: «عذر میخوام آقا!» دقایقی بعد تیغ گیوتین بر گردن او فرود آمد؛ همان تیغی که چند ماه پیش بر گردن همسرش، لویی شانزدهم، هم فرود آمده بود. اما این فقط چند قطره از خونی بود که از پنجۀ انقلاب فرانسه چکیده بود...
داستانی را بارها دربارۀ ماری آنتوانت، ملکۀ معدوم فرانسه، تعریف کردهاند: میگویند روزی به او گفتند مردم فرانسه نان ندارند بخورند و او گفته بود «اگر نان ندارند کیک بخورند!» اما بعید است چنین گفتهای متعلق به ماری آنتوانت باشد. سالها پیش از آنکه ماری آنتوانت ملکۀ فرانسه شود، ژان ژاک روسو در زندگینامهاش که در ۱۷۷۰ منتشر شد، چنین حکایتی را دربارۀ شاهدختی روایت کرده بود. گویا این داستان کیک خوردن به جای نان از آن دست حکایتهاست که به افراد متعددی منتسب شده است. البته این به آن معنا نیست که ماری آنتوانت زنی سادهزیست و آگاه از زندگی تهیدستان بود. داوری دربارۀ او آسان نیست. در اینکه او یک بانوی درباری تمامعیار و بیگانه از جامعه بود تردیدی نیست. اما تناقض هولناکی که در اینجا وجود دارد این است که در نظر عموم مردم اینکه ماری آنتوانت گفته باشد «مردمی که نان ندارند بخورند کیک بخورند» هولناک و نابخشودنی است، اما گردن زدن سنگدلانۀ همان زن مانند حیوان با نهایت تحقیر و توهین وسط میدان شهر نه هولناک است و نه به اندازۀ آن حکایت مشکوک در یادها مانده است!
برای اینکه بتوان دربارۀ اعدام ماری آنتوانت داوری درستی کرد، باید بسیاری چیزها را دانست. به ویژه باید با فصل انقلاب فرانسه از دوران زندگی او به خوبی آشنا بود و چند و چون دادگاه او را نیز باید دانست. همۀ اینها شرح و بسطی به قدر یک کتاب میطلبد و نباید در این نوشتار کوتاه درِ این جعبۀ پاندورا را گشود.
ماری آنتوانت اصلاً فرانسوی نبود. اتریشی بود و ازدواجش با ولیعهد فرانسه ــ شاه لویی شانزدهم آتی ــ از سر تدابیری بود که دودمانهای حاکم برای تقویت صلح و ایجاد پیوندهای خانوادگی انجام میدادند. ماری خیلی سخت و دیر در دربار فرانسه جا افتاد و البته همین خارجی بودنش باعث میشد بیش از حد معمولِ زندگی درباری دشمن داشته باشد، تا جایی که دشمنانش در دربار به او میگفتند «زنِ اتریشی»، اما تعبیر «زن اتریشی» در فرانسوی شبیه تعبیرِ «مادهسگ دیگر» هم هست؛ نوعی نامگذاری و ناسزاگوییِ توأمان.
ماری آنتوانت زندگی تجملاتی داشت، آرایش عجیب و قماربازی او را میان مردم بدآوازه کرده بود، اما یک بار هم که ترتیبی داد تا با لباس کتان سادهای از او تصویری بکشند، ابریشمبافان در پاریس به خیابان آمدند و گفتند این تصویر باعث کسادی کسبوکار آنها شده است. چهار سال پیش از انقلاب فرانسه، وقتی یک بار او را در سالن تئاتر هو کردند، فهمید چه نفرتی نسبت به او وجود دارد. از آن پس شیوۀ زندگی خود را عوض کرد و کوشید زندگی سادهتری داشته باشد و به فرزندانش برسد.
پس از آنکه لویی شانزدهم و ماری آنتوانت یک بار پس از انقلاب کوشیدند فرار کنند، شرایط زندگیشان سخت و سختتر شد. طبیعی بود که حس میکردند جناح تندروی انقلاب ممکن است دیر یا زود میانهروها را کنار بزند و در این صورت روزگار تیرهای در انتظارشان بود. به همین دلیل ماری آنتوانت میکوشید به هر نحو با نامهنگاری و روابطی که داشت سرنوشت را تغییر دهد. از جمله میکوشید خانوادۀ سلطنتی خود در اتریش را ترغیب کند انقلابیها را با تهدید مرعوب کند. اما تئوریهای توطئه هم دربارۀ او ساخته میشد که واقعیت نداشت.
سرانجام در اکتبر ۱۷۹۳، چهار سال پس از انقلاب، او را به اتهام خیانت و فحشا محاکمه کردند و هیئت ژوری او را متفقالقول محکوم به اعدام کردند. همۀ این اتفاقها در عرض دو روز رخ داد. به همین دلیل آینده بسیار هولناک به نظر میرسید، زیرا ممکن بود یکشبه چنین سرنوشت هولناکی رقم بخورد. پس عجیب نیست اگر فردی برای نجات خود به هر امکانی چنگ میزد، مانند تقلاهای ماری آنتوانت در حصر و زندان...
پینوشت:
یک: صحنۀ اعدام ماری آنتوانت را در ویدئوی پیوست ببینید.
دو: داستان خونبار گیوتین را در این پست بخوانید:
https://www.tg-me.com/tarikhandishi/968
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
این واپسین کلام ملکه بود. همهچیز کابوس بود و کابوس ماند. ماری آنتوانِت را از گاری پیاده کردند. تا همین چند سال پیش زندگی تجملاتی او شهرۀ آفاق بود. حالا مأموران انقلاب بازوانش را گرفتند و او را که مانند هر اعدامی دیگری با دیدن سرهای بریده پیشاپیش قبضروح میشد، پای گیوتین بردند. عجیب نیست که نمیتوانست استوار گام بردارد. پای جلاد را لگد کرد و بیدرنگ گفت: «عذر میخوام آقا!» دقایقی بعد تیغ گیوتین بر گردن او فرود آمد؛ همان تیغی که چند ماه پیش بر گردن همسرش، لویی شانزدهم، هم فرود آمده بود. اما این فقط چند قطره از خونی بود که از پنجۀ انقلاب فرانسه چکیده بود...
داستانی را بارها دربارۀ ماری آنتوانت، ملکۀ معدوم فرانسه، تعریف کردهاند: میگویند روزی به او گفتند مردم فرانسه نان ندارند بخورند و او گفته بود «اگر نان ندارند کیک بخورند!» اما بعید است چنین گفتهای متعلق به ماری آنتوانت باشد. سالها پیش از آنکه ماری آنتوانت ملکۀ فرانسه شود، ژان ژاک روسو در زندگینامهاش که در ۱۷۷۰ منتشر شد، چنین حکایتی را دربارۀ شاهدختی روایت کرده بود. گویا این داستان کیک خوردن به جای نان از آن دست حکایتهاست که به افراد متعددی منتسب شده است. البته این به آن معنا نیست که ماری آنتوانت زنی سادهزیست و آگاه از زندگی تهیدستان بود. داوری دربارۀ او آسان نیست. در اینکه او یک بانوی درباری تمامعیار و بیگانه از جامعه بود تردیدی نیست. اما تناقض هولناکی که در اینجا وجود دارد این است که در نظر عموم مردم اینکه ماری آنتوانت گفته باشد «مردمی که نان ندارند بخورند کیک بخورند» هولناک و نابخشودنی است، اما گردن زدن سنگدلانۀ همان زن مانند حیوان با نهایت تحقیر و توهین وسط میدان شهر نه هولناک است و نه به اندازۀ آن حکایت مشکوک در یادها مانده است!
برای اینکه بتوان دربارۀ اعدام ماری آنتوانت داوری درستی کرد، باید بسیاری چیزها را دانست. به ویژه باید با فصل انقلاب فرانسه از دوران زندگی او به خوبی آشنا بود و چند و چون دادگاه او را نیز باید دانست. همۀ اینها شرح و بسطی به قدر یک کتاب میطلبد و نباید در این نوشتار کوتاه درِ این جعبۀ پاندورا را گشود.
ماری آنتوانت اصلاً فرانسوی نبود. اتریشی بود و ازدواجش با ولیعهد فرانسه ــ شاه لویی شانزدهم آتی ــ از سر تدابیری بود که دودمانهای حاکم برای تقویت صلح و ایجاد پیوندهای خانوادگی انجام میدادند. ماری خیلی سخت و دیر در دربار فرانسه جا افتاد و البته همین خارجی بودنش باعث میشد بیش از حد معمولِ زندگی درباری دشمن داشته باشد، تا جایی که دشمنانش در دربار به او میگفتند «زنِ اتریشی»، اما تعبیر «زن اتریشی» در فرانسوی شبیه تعبیرِ «مادهسگ دیگر» هم هست؛ نوعی نامگذاری و ناسزاگوییِ توأمان.
ماری آنتوانت زندگی تجملاتی داشت، آرایش عجیب و قماربازی او را میان مردم بدآوازه کرده بود، اما یک بار هم که ترتیبی داد تا با لباس کتان سادهای از او تصویری بکشند، ابریشمبافان در پاریس به خیابان آمدند و گفتند این تصویر باعث کسادی کسبوکار آنها شده است. چهار سال پیش از انقلاب فرانسه، وقتی یک بار او را در سالن تئاتر هو کردند، فهمید چه نفرتی نسبت به او وجود دارد. از آن پس شیوۀ زندگی خود را عوض کرد و کوشید زندگی سادهتری داشته باشد و به فرزندانش برسد.
پس از آنکه لویی شانزدهم و ماری آنتوانت یک بار پس از انقلاب کوشیدند فرار کنند، شرایط زندگیشان سخت و سختتر شد. طبیعی بود که حس میکردند جناح تندروی انقلاب ممکن است دیر یا زود میانهروها را کنار بزند و در این صورت روزگار تیرهای در انتظارشان بود. به همین دلیل ماری آنتوانت میکوشید به هر نحو با نامهنگاری و روابطی که داشت سرنوشت را تغییر دهد. از جمله میکوشید خانوادۀ سلطنتی خود در اتریش را ترغیب کند انقلابیها را با تهدید مرعوب کند. اما تئوریهای توطئه هم دربارۀ او ساخته میشد که واقعیت نداشت.
سرانجام در اکتبر ۱۷۹۳، چهار سال پس از انقلاب، او را به اتهام خیانت و فحشا محاکمه کردند و هیئت ژوری او را متفقالقول محکوم به اعدام کردند. همۀ این اتفاقها در عرض دو روز رخ داد. به همین دلیل آینده بسیار هولناک به نظر میرسید، زیرا ممکن بود یکشبه چنین سرنوشت هولناکی رقم بخورد. پس عجیب نیست اگر فردی برای نجات خود به هر امکانی چنگ میزد، مانند تقلاهای ماری آنتوانت در حصر و زندان...
پینوشت:
یک: صحنۀ اعدام ماری آنتوانت را در ویدئوی پیوست ببینید.
دو: داستان خونبار گیوتین را در این پست بخوانید:
https://www.tg-me.com/tarikhandishi/968
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
attach 📎
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
«توزیع کتاب اسلامگرایی در افغانستان»
یک چاپ کامل از کتاب «اسلامگرایی: سومین جنبش مقاومت رادیکال» روانۀ بازار افغانستان شد. دوستان افغانستانی بسیار سراغ این کتاب را گرفته بودند و حالا به همت نشر ثالث این امکان برای همزبانان عزیز همسایه فراهم آمد تا این کتاب را آسانتر تهیه کنند.
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
یک چاپ کامل از کتاب «اسلامگرایی: سومین جنبش مقاومت رادیکال» روانۀ بازار افغانستان شد. دوستان افغانستانی بسیار سراغ این کتاب را گرفته بودند و حالا به همت نشر ثالث این امکان برای همزبانان عزیز همسایه فراهم آمد تا این کتاب را آسانتر تهیه کنند.
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«دولت اصولگرای آتی و دگردیسی ناگزیر»
دولتداری در ایران مانند بوتۀ دگردیسی است. دولتداری حرارتی دارد که دولتداران ــ یعنی صاحبمنصبان قوۀ مجریه ــ را وادار به تغییر میکند و به ویژه عقلانیتی را به آنها تحمیل میکند که در بیرون از دولت میتوانند از آن برکنار باشند. اگر تردید دارید، به سرنوشت سیاسی احمدینژاد رجوع کنید (مشت نمونۀ خروار). اگر قرار است منتظر برآمدن دولتی اصولگرا باشیم، همین فرایند در انتظار دولت آتی ــ یا بخشهایی از دولت آتی ــ نیز خواهد بود. میتوان بیرون از دولت به «اصولی» پایبند ماند، فارغ از اینکه این اصول در واقعیت دولتداری چقدر کارآمد است، اما وقتی بار اداره به طور مستقیم بر عهدۀ باورمندانِ به آن اصول باشد، هر قدر هم اصولگرا باشند، باید تطابقی میان آن اصول و ادارۀ کشور برقرار کنند.
همین فرایند تاکنون خواه ناخواه در مورد بسیاری از دولتمردان و سیاستمداران رخ داده است و هر قدر میان مسئولیت و پاسخگویی همپوشانی بیشتری وجود داشته باشد، این فرایند مقاومتناپذیرتر میشود. دولت اصولگرای آتی شاید در برخی سیاستهای اجتماعی و کمهزینه بیمحابا عمل کند، اما بعید میدانم میراث اصلی دولت روحانی را ــ که برجام است ــ کنار بگذارد یا بعید است مسیری غیر از تنشزدایی که کموبیش از زبان دولت روحانی بیان میشد، در پیش گیرد. دولت اصولگرا خیلی زودتر از آنچه تصور کنیم شبیه دولت روحانی خواهد شد، به ویژه اگر سطح مشارکت در انتخابات پایینتر از حد انتظارات باشد.
در صورت مشارکت پایینتر از حدِ معمول رفتار دولت آتی بیمحاباتر نخواهد شد، بلکه مداراگرانهتر خواهد بود. هیچ دولتی ــ دولت دقیقاً یعنی قوۀ مجریه ــ نمیتواند به افکار عمومی بیاعتنا باشد. هر دولتی، حتی اگر از سازوکاری کاملاً اقتدارگرایانه سر برآورده باشد، به افکار عمومی بها میدهد، مگر اینکه همپوشانی مطلقی میان دولت و حکومت وجود داشته باشد (یعنی «دولت» آنقدر بزرگ شود که به «حکومت» تبدیل شود، مانند نمونههای کمونیستی) که چنین چیزی در مورد دولت اصولگرا هم وجود نخواهد داشت، زیرا خطمشی حکومت در ایران این است که از دولت متمایز بماند.
دولت آتی باری سنگین بر دوش خواهد داشت و برای به سرانجام رساندن این بار سنگین عملاً مجالی برای سیاستهای پرریسک ندارد. در این مورد اتفاقاً کلیت حاکمیت نیز به این دولت حق بیشتری خواهد داد تا حقی که برای دولت روحانی قائل بودند. هر قدر دولت با حاکمیت همسوتر باشد، حاکمیت نیز همدلانهتر یاریاش خواهد کرد، زیرا میداند ناکارآمدی این دولت بیش از سایر دولتها به پای حکومت نوشته خواهد شد.
دولتداری خرج سنگینی دارد. تورمزدایی نیاز به تصمیمگیریهای کلان و اساسی دارد. آزاد کردن پولهای ایران، بازگشت ایران به بازار نفتی جهان و بازگشت سرمایهگذاری ضروریاتی است که هیچ دولتی نمیتواند از آنها بگریزد. بدون اینها مشکلات عمده حل نخواهد شد یا دستکم سرعت بهبود به حدی نخواهد بود که مردم را راضی کند ــ همان مردمی که احتمالاً به دلیل مشارکت کمتر از همیشه در انتخابات بیشتر از گذشته باید از ناخرسندیشان بیمناک بود. حدس من این است که دولت اصولگرای آتی حتی در سیاستهای اجتماعی نیز دست به جراحیهای عمیقی نخواهد زد و فقط برای حفظ وضع موجود تلاش خواهد کرد.
در نهایت، پیشبینی من این است که اگر دولتی اصولگرا ادارۀ امور را در دست گیرد، در بوتۀ عقلانیسازیِ ناگزیر دولتداری، مسیرهای ملایمی را در پیش خواهد گرفت و اتفاقاً گرههایی را که در سالهای اخیر باز نشد، باز خواهد کرد، زیرا ریش و قیچی بیش از هر دولتی دست خودش است و این همپوشانیاش با سایر ارکان نظام کار را برایش تسهیل خواهد کرد.
دولت اصولگرا برای اثبات خود خیلی زودتر از آنچه فکرش را بکنیم مسیرهای نامنتظرهای را خواهد پیمود. اینکه این مسیر چقدر ربط به دموکراسی دارد، پرسش دیگری است، اما به گمان من دولت اصولگرا به زبان ساده ترس ندارد. بار سنگینی را باید بر دوش بکشد و این بار فشاری دگردیسنده دارد. نوع پیدایش این دولت هم بیش از پیش مجبورش میکند به راههای ناخواستهای تن دهد. این دولت دو راهی سختی را در پیش دارد و این سختی اصلاً اختیار عملِ واقعی را از این دولت میگیرد و فقط مجبور است به حکم عقل عمل کند. دستکم در سیاستهای تأثیرگذار کلان چنین خواهد بود و فقط شاید در سیاستهای خُرد فرصت داشته باشد به ذائقه و سلیقۀ راستین خود عمل کند.
حال اینکه این پیشبینی چقدر درست باشد و چقدر بیراه، آینده مشخص خواهد کرد....
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
دولتداری در ایران مانند بوتۀ دگردیسی است. دولتداری حرارتی دارد که دولتداران ــ یعنی صاحبمنصبان قوۀ مجریه ــ را وادار به تغییر میکند و به ویژه عقلانیتی را به آنها تحمیل میکند که در بیرون از دولت میتوانند از آن برکنار باشند. اگر تردید دارید، به سرنوشت سیاسی احمدینژاد رجوع کنید (مشت نمونۀ خروار). اگر قرار است منتظر برآمدن دولتی اصولگرا باشیم، همین فرایند در انتظار دولت آتی ــ یا بخشهایی از دولت آتی ــ نیز خواهد بود. میتوان بیرون از دولت به «اصولی» پایبند ماند، فارغ از اینکه این اصول در واقعیت دولتداری چقدر کارآمد است، اما وقتی بار اداره به طور مستقیم بر عهدۀ باورمندانِ به آن اصول باشد، هر قدر هم اصولگرا باشند، باید تطابقی میان آن اصول و ادارۀ کشور برقرار کنند.
همین فرایند تاکنون خواه ناخواه در مورد بسیاری از دولتمردان و سیاستمداران رخ داده است و هر قدر میان مسئولیت و پاسخگویی همپوشانی بیشتری وجود داشته باشد، این فرایند مقاومتناپذیرتر میشود. دولت اصولگرای آتی شاید در برخی سیاستهای اجتماعی و کمهزینه بیمحابا عمل کند، اما بعید میدانم میراث اصلی دولت روحانی را ــ که برجام است ــ کنار بگذارد یا بعید است مسیری غیر از تنشزدایی که کموبیش از زبان دولت روحانی بیان میشد، در پیش گیرد. دولت اصولگرا خیلی زودتر از آنچه تصور کنیم شبیه دولت روحانی خواهد شد، به ویژه اگر سطح مشارکت در انتخابات پایینتر از حد انتظارات باشد.
در صورت مشارکت پایینتر از حدِ معمول رفتار دولت آتی بیمحاباتر نخواهد شد، بلکه مداراگرانهتر خواهد بود. هیچ دولتی ــ دولت دقیقاً یعنی قوۀ مجریه ــ نمیتواند به افکار عمومی بیاعتنا باشد. هر دولتی، حتی اگر از سازوکاری کاملاً اقتدارگرایانه سر برآورده باشد، به افکار عمومی بها میدهد، مگر اینکه همپوشانی مطلقی میان دولت و حکومت وجود داشته باشد (یعنی «دولت» آنقدر بزرگ شود که به «حکومت» تبدیل شود، مانند نمونههای کمونیستی) که چنین چیزی در مورد دولت اصولگرا هم وجود نخواهد داشت، زیرا خطمشی حکومت در ایران این است که از دولت متمایز بماند.
دولت آتی باری سنگین بر دوش خواهد داشت و برای به سرانجام رساندن این بار سنگین عملاً مجالی برای سیاستهای پرریسک ندارد. در این مورد اتفاقاً کلیت حاکمیت نیز به این دولت حق بیشتری خواهد داد تا حقی که برای دولت روحانی قائل بودند. هر قدر دولت با حاکمیت همسوتر باشد، حاکمیت نیز همدلانهتر یاریاش خواهد کرد، زیرا میداند ناکارآمدی این دولت بیش از سایر دولتها به پای حکومت نوشته خواهد شد.
دولتداری خرج سنگینی دارد. تورمزدایی نیاز به تصمیمگیریهای کلان و اساسی دارد. آزاد کردن پولهای ایران، بازگشت ایران به بازار نفتی جهان و بازگشت سرمایهگذاری ضروریاتی است که هیچ دولتی نمیتواند از آنها بگریزد. بدون اینها مشکلات عمده حل نخواهد شد یا دستکم سرعت بهبود به حدی نخواهد بود که مردم را راضی کند ــ همان مردمی که احتمالاً به دلیل مشارکت کمتر از همیشه در انتخابات بیشتر از گذشته باید از ناخرسندیشان بیمناک بود. حدس من این است که دولت اصولگرای آتی حتی در سیاستهای اجتماعی نیز دست به جراحیهای عمیقی نخواهد زد و فقط برای حفظ وضع موجود تلاش خواهد کرد.
در نهایت، پیشبینی من این است که اگر دولتی اصولگرا ادارۀ امور را در دست گیرد، در بوتۀ عقلانیسازیِ ناگزیر دولتداری، مسیرهای ملایمی را در پیش خواهد گرفت و اتفاقاً گرههایی را که در سالهای اخیر باز نشد، باز خواهد کرد، زیرا ریش و قیچی بیش از هر دولتی دست خودش است و این همپوشانیاش با سایر ارکان نظام کار را برایش تسهیل خواهد کرد.
دولت اصولگرا برای اثبات خود خیلی زودتر از آنچه فکرش را بکنیم مسیرهای نامنتظرهای را خواهد پیمود. اینکه این مسیر چقدر ربط به دموکراسی دارد، پرسش دیگری است، اما به گمان من دولت اصولگرا به زبان ساده ترس ندارد. بار سنگینی را باید بر دوش بکشد و این بار فشاری دگردیسنده دارد. نوع پیدایش این دولت هم بیش از پیش مجبورش میکند به راههای ناخواستهای تن دهد. این دولت دو راهی سختی را در پیش دارد و این سختی اصلاً اختیار عملِ واقعی را از این دولت میگیرد و فقط مجبور است به حکم عقل عمل کند. دستکم در سیاستهای تأثیرگذار کلان چنین خواهد بود و فقط شاید در سیاستهای خُرد فرصت داشته باشد به ذائقه و سلیقۀ راستین خود عمل کند.
حال اینکه این پیشبینی چقدر درست باشد و چقدر بیراه، آینده مشخص خواهد کرد....
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
ایدئولوژی، اندیشه و تاریخ سیاسی
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
«انتخابات عوض نشده است، رأیدهندگان عوض شدهاند»
انتخابات ۱۴۰۰ هر چه هست، هر قدر آن را دموکراتیک یا غیردموکراتیک بخوانیم فرقی با انتخاباتهای ریاستجمهوری پیشین ندارد. در یک کلام، انتخابات عوض نشده است: هر قدر انتخاباتهای ریاستجمهوری پیشین دموکراتیک یا غیردموکراتیک، آزادانه یا غیرآزادانه بودند، این انتخابات هم دقیقاً همانگونه است. تغییر در جای دیگری رخ داده است... در جامعه؛ در رأیدهندگان! برای اینکه پیش از شرح و بسط منظورم را پیشاپیش برسانم، باید بگویم: اگر همین ترکیب نامزدهای ریاستجمهوری امسال را ــ دقیقاً همین ترکیب، همین هفت نفر ــ به سال ۹۲ یا ۹۶ ببریم، همتی پیروز خواهد شد. همتی همان روحانیِ چهار و هشت سال پیش است، اما رأیدهندگان دیگر آن رأیدهندگان پیشین نیستند.
ادعای اصلی بنده این است: نسبتی که میان همتی و جامعه (رأیدهندگان) وجود دارد، دقیقاً همان نسبتی است که میان روحانی، موسوی و حتی خاتمی و جامعه وجود داشت. اگر در یک ساحت فرضی و نظری همتی را جایگزین هر یک از این سه نفر، یعنی خاتمیِ ۷۶، موسویِ ۸۸ و روحانیِ ۹۲ و ۹۶ کنیم، عملکردی مانند آنها خواهد داشت. پیش از هر چیز یک نکتۀ مهم: هرگز منظورم این نیست که همتی شخصاً شبیه خاتمی، موسوی یا روحانی است: نه شخصیت، نه سابقه و نه بسیاری از ویژگیهای دیگر همتی به آن سه نفر دیگر شباهت دارد. از جهت تشکیلاتی هم همتی ریشه در جای دیگری دارد... نکتۀ بنده اصلاً این دست شباهتها نیست. بلکه نکته این است: «نسبتِ همتی در این انتخابات با جامعه همان نسبتی است که خاتمی، موسوی و روحانی با جامعۀ خود داشتند.» و «مهمترین عاملی» هم که سرنوشت انتخاباتها را رقم زد، همین نسبتها بود!
در اینجا یک نکتۀ حاشیهای اما مهم را هم باید یادآوری کنم. دربارۀ میزان رد صلاحیتها در این انتخابات بسیار صحبت شده است و عموماً تأکید میشود بیسابقه بوده است. اما قضیه در اینجا هر چه باشد فقط مسئله «ابعاد» است، ولی ماهیتاً چیزی تغییر نکرده است. مگر رد صلاحیتی بزرگتر از رد صلاحیت هاشمی در ۹۲ وجود داشته است؟ رد صلاحیت احمدینژاد در ۹۶ شوک بزرگتری بود یا رد صلاحیت امسال او؟ شاید «ابعاد» بیشتر شده است، اما «ماهیت» عوض نشده است و همچنان به گمان من رد صلاحیت هاشمی رفسنجانی بزرگترین رد صلاحیت تاریخ بود و خواهد ماند.
حال برگردیم به حرف اصلی: وضعیت امروز ــ دقیقاً امروز ــ مانند نخستین روزها پس از شروع رقابت انتخاباتی در خردادهای ۷۶، ۸۸، ۹۲ (و ۹۶) است. اگر شرایط جامعه مانند شرایط آن سالها بود، تردیدی ندارم با سرعتی خیرهکننده اجماعی اجتماعی و سیاسی روی همتی صورت میگرفت و او یا انتخابات را مانند روحانی و خاتمی به سادگی میبرد، یا مانند مورد موسوی به بزرگترین التهاب سیاسیِ پس از انقلاب ۵۷ منجر میشد. نکتهای که در این میان نادیده گرفته میشود این است که رخدادِ خاتمی و موسوی و روحانی را در درجۀ نخست خودشان و همراهانشان رقم نزدند! خودشان هم عاملیت داشتند، اما این جامعه بود که از خاتمی خاتمی ساخت، از موسوی موسوی و از روحانی روحانی ساخت. اگر امروز جامعۀ ۹۲ وجود داشت، یعنی اگر ذهنیت و نگرش رأیدهندگان همانی بود که آنها در ۹۲ داشتند، همتی همانی میشد که روحانی شد ــ با همۀ تفاوتهای اصولی و اساسی که میان روحانی و همتی وجود دارد.
به سادهترین صورتبندی: این «ظرفیت شخصی» نیست که خاتمی، موسوی و روحانی را چنین تأثیرگذار کرد، بلکه «ظرفیت اجتماعی» باعث شد آنها بتوانند چنان کارکردهایی بیابند و چنان تجربههایی را رقم بزنند. پس از ۲۴ سال که از خرداد ۷۶ میگذرد، همچنان حرف اصلی بسیاری از کنشگران این است که «خاتمی آنی نبود که باید باشد». این حرف دقیقاً یعنی: عامل تعیینکننده ظرفیت شخصی نیست (یا به عبارتی خاتمی ظرفیت این جایگاه را نداشت؛ پس چگونه به چنین جایگاهی رسید؟ با ظرفیت اجتماعی!). اگر این همه در این چند سال از روحانی گلایه شده است (و اصلاحطلبان تاوان سنگین آن را دادهاند)، دلیلش این است که تمایز میان «ظرفیت شخصی» و «ظرفیت اجتماعی» فراموش میشود.
حال این از خوشاقبالی یا بداقبالی عبدالناصر همتی است که «ظرفیت اجتماعی» امروز تغییر کرده است. در واقع، به قول حافظ که «فیض روحالقدس ار باز مدد فرماید / دیگران هم بکنند آن چه مسیحا میکرد»، باید گفت: «فیض اجتماعی ار باز مدد فرماید، همتی هم بکند آنچه خاتمی و موسوی و روحانی کرد». پس در واقع انتخابات ــ دستکم ماهیتاً ــ تغییری نکرده است، بلکه «انتخابکنندگان» تغییر کردهاند. حال اینکه این تغییر چیست، تعریف، ماهیتش و در نهایت پیامدهایش چیست، بحث دیگری است...
در تکمیل بنگرید به این نوشتارهای انتخاباتی:
▪️«دولت اصولگرای آتی...»
▪️«انتخابات ۱۴۰۰ و اصلاحطلبان»
▪️«بازگشت محمود؟»
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
انتخابات ۱۴۰۰ هر چه هست، هر قدر آن را دموکراتیک یا غیردموکراتیک بخوانیم فرقی با انتخاباتهای ریاستجمهوری پیشین ندارد. در یک کلام، انتخابات عوض نشده است: هر قدر انتخاباتهای ریاستجمهوری پیشین دموکراتیک یا غیردموکراتیک، آزادانه یا غیرآزادانه بودند، این انتخابات هم دقیقاً همانگونه است. تغییر در جای دیگری رخ داده است... در جامعه؛ در رأیدهندگان! برای اینکه پیش از شرح و بسط منظورم را پیشاپیش برسانم، باید بگویم: اگر همین ترکیب نامزدهای ریاستجمهوری امسال را ــ دقیقاً همین ترکیب، همین هفت نفر ــ به سال ۹۲ یا ۹۶ ببریم، همتی پیروز خواهد شد. همتی همان روحانیِ چهار و هشت سال پیش است، اما رأیدهندگان دیگر آن رأیدهندگان پیشین نیستند.
ادعای اصلی بنده این است: نسبتی که میان همتی و جامعه (رأیدهندگان) وجود دارد، دقیقاً همان نسبتی است که میان روحانی، موسوی و حتی خاتمی و جامعه وجود داشت. اگر در یک ساحت فرضی و نظری همتی را جایگزین هر یک از این سه نفر، یعنی خاتمیِ ۷۶، موسویِ ۸۸ و روحانیِ ۹۲ و ۹۶ کنیم، عملکردی مانند آنها خواهد داشت. پیش از هر چیز یک نکتۀ مهم: هرگز منظورم این نیست که همتی شخصاً شبیه خاتمی، موسوی یا روحانی است: نه شخصیت، نه سابقه و نه بسیاری از ویژگیهای دیگر همتی به آن سه نفر دیگر شباهت دارد. از جهت تشکیلاتی هم همتی ریشه در جای دیگری دارد... نکتۀ بنده اصلاً این دست شباهتها نیست. بلکه نکته این است: «نسبتِ همتی در این انتخابات با جامعه همان نسبتی است که خاتمی، موسوی و روحانی با جامعۀ خود داشتند.» و «مهمترین عاملی» هم که سرنوشت انتخاباتها را رقم زد، همین نسبتها بود!
در اینجا یک نکتۀ حاشیهای اما مهم را هم باید یادآوری کنم. دربارۀ میزان رد صلاحیتها در این انتخابات بسیار صحبت شده است و عموماً تأکید میشود بیسابقه بوده است. اما قضیه در اینجا هر چه باشد فقط مسئله «ابعاد» است، ولی ماهیتاً چیزی تغییر نکرده است. مگر رد صلاحیتی بزرگتر از رد صلاحیت هاشمی در ۹۲ وجود داشته است؟ رد صلاحیت احمدینژاد در ۹۶ شوک بزرگتری بود یا رد صلاحیت امسال او؟ شاید «ابعاد» بیشتر شده است، اما «ماهیت» عوض نشده است و همچنان به گمان من رد صلاحیت هاشمی رفسنجانی بزرگترین رد صلاحیت تاریخ بود و خواهد ماند.
حال برگردیم به حرف اصلی: وضعیت امروز ــ دقیقاً امروز ــ مانند نخستین روزها پس از شروع رقابت انتخاباتی در خردادهای ۷۶، ۸۸، ۹۲ (و ۹۶) است. اگر شرایط جامعه مانند شرایط آن سالها بود، تردیدی ندارم با سرعتی خیرهکننده اجماعی اجتماعی و سیاسی روی همتی صورت میگرفت و او یا انتخابات را مانند روحانی و خاتمی به سادگی میبرد، یا مانند مورد موسوی به بزرگترین التهاب سیاسیِ پس از انقلاب ۵۷ منجر میشد. نکتهای که در این میان نادیده گرفته میشود این است که رخدادِ خاتمی و موسوی و روحانی را در درجۀ نخست خودشان و همراهانشان رقم نزدند! خودشان هم عاملیت داشتند، اما این جامعه بود که از خاتمی خاتمی ساخت، از موسوی موسوی و از روحانی روحانی ساخت. اگر امروز جامعۀ ۹۲ وجود داشت، یعنی اگر ذهنیت و نگرش رأیدهندگان همانی بود که آنها در ۹۲ داشتند، همتی همانی میشد که روحانی شد ــ با همۀ تفاوتهای اصولی و اساسی که میان روحانی و همتی وجود دارد.
به سادهترین صورتبندی: این «ظرفیت شخصی» نیست که خاتمی، موسوی و روحانی را چنین تأثیرگذار کرد، بلکه «ظرفیت اجتماعی» باعث شد آنها بتوانند چنان کارکردهایی بیابند و چنان تجربههایی را رقم بزنند. پس از ۲۴ سال که از خرداد ۷۶ میگذرد، همچنان حرف اصلی بسیاری از کنشگران این است که «خاتمی آنی نبود که باید باشد». این حرف دقیقاً یعنی: عامل تعیینکننده ظرفیت شخصی نیست (یا به عبارتی خاتمی ظرفیت این جایگاه را نداشت؛ پس چگونه به چنین جایگاهی رسید؟ با ظرفیت اجتماعی!). اگر این همه در این چند سال از روحانی گلایه شده است (و اصلاحطلبان تاوان سنگین آن را دادهاند)، دلیلش این است که تمایز میان «ظرفیت شخصی» و «ظرفیت اجتماعی» فراموش میشود.
حال این از خوشاقبالی یا بداقبالی عبدالناصر همتی است که «ظرفیت اجتماعی» امروز تغییر کرده است. در واقع، به قول حافظ که «فیض روحالقدس ار باز مدد فرماید / دیگران هم بکنند آن چه مسیحا میکرد»، باید گفت: «فیض اجتماعی ار باز مدد فرماید، همتی هم بکند آنچه خاتمی و موسوی و روحانی کرد». پس در واقع انتخابات ــ دستکم ماهیتاً ــ تغییری نکرده است، بلکه «انتخابکنندگان» تغییر کردهاند. حال اینکه این تغییر چیست، تعریف، ماهیتش و در نهایت پیامدهایش چیست، بحث دیگری است...
در تکمیل بنگرید به این نوشتارهای انتخاباتی:
▪️«دولت اصولگرای آتی...»
▪️«انتخابات ۱۴۰۰ و اصلاحطلبان»
▪️«بازگشت محمود؟»
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
«دولت اصولگرای آتی و دگردیسی ناگزیر»
دولتداری در ایران مانند بوتۀ دگردیسی است. دولتداری حرارتی دارد که دولتداران ــ یعنی صاحبمنصبان قوۀ مجریه ــ را وادار به تغییر میکند و به ویژه عقلانیتی را به آنها تحمیل میکند که در بیرون از دولت میتوانند از آن برکنار…
دولتداری در ایران مانند بوتۀ دگردیسی است. دولتداری حرارتی دارد که دولتداران ــ یعنی صاحبمنصبان قوۀ مجریه ــ را وادار به تغییر میکند و به ویژه عقلانیتی را به آنها تحمیل میکند که در بیرون از دولت میتوانند از آن برکنار…