Telegram Web Link
(ادامه از پست پیشین...)

حتی در همین ماه‌های اخیر نقل کردند که او آمریکا را مقصر جنگ اوکراین می‌داند، که البته یکی از نزدیکان او چنین ادعایی را تکذیب کرد.

از آنجا که ابتهاج سرتاپا سوسیالیست بود و من سرتاپا لیبرال، در حد یکی دو جمله نظرم را هم دربارۀ باور سوسیالیستی او می‌گویم: شکست سوسیالیسم به آمریکا ربط نداشت، بلکه نفس سوسیالیسم محکوم به شکست است و اتفاقاً اگر همان مدت کوتاه هم توانست پابرجا بماند، به این دلیل بود که در بخش دیگری از دنیا نظمی غیرسوسیالیستی وجود داشت. شرح این حرف مفصل است و بهتر است آن را در گفتارها و نوشتارهایم دربارۀ لیبرالیسم بیابید. اما برگردیم به آن بن‌بستی که ابتدای این نوشته شرح دادم؛ همان گیرافتادگانی که یقۀ همدیگر را می‌گیرند.

به گمانم گفتن اینکه باید میان هنر و اندیشۀ یک هنرمند یا نویسنده تمایز نهاد، جمله‌ای کلیشه‌ای و بدیهی است. صدها میلیون مسلمانِ مؤمن در جهان با اشتیاق فیلم‌های کارگردانانی را می‌بینند که مسیحی، یهودی یا بی‌دینند؛ کاری هم به دین آن‌ها ندارند. به همین منوال، هر هنرمندی قاعدتاً باید فارغ از اندیشه‌اش دیده و تجلیل شود، مگر اینکه آن هنرمند در آثارش به گونه‌ای بارز اندیشه‌اش را تبلیغ کند. برای مثال شاید یک فرد لیبرال بگوید فلان سینماگر مارکسیست در آثارش تبلیغات مارکسیستی انجام می‌دهد. در اینجا دیگر باید مورد به مورد بررسی کرد: آیا فلان اثر یک اثر هنری فاخر است که همزمان درونمایه‌های سیاسی هم دارد، یا یک اثر پروپاگاندیستی محض است که فقط بلغورِ هنریِ افکار سیاسی است؟ در مورد اول، می‌توان گفت فلان اثر مضامین سیاسی هم دارد (که باز هم امری بدیهی است و چیزی از هنر نمی‌کاهد)، اما در مورد دوم، هنر رنگ باخته و سیاست در جامه‌ای مبدل، خود را با ابزارهای هنری بیان می‌کند. اولی هنر است، اما در هنر بودن دومی باید شک کرد. مثلاً بعید است کسی پیدا شود که «گاندو» را یک اثر هنری بداند.

هنر و فضل ابتهاج نیز قطعاً ریشه‌های سیاسی نداشت. هنر او ابزار سیاست نبود. در اینکه می‌توان و اصلاً باید آثار او را فارغ از اندیشه‌های سیاسی‌اش پنداشت، تردیدی نیست و نتیجه این می‌شود که در بزرگی و شکوه هنری ابتهاج هم تردیدی نیست. اما از دیگر سو، این همۀ حقیقت نیست!

مسائلی وجود دارد که از زندگی و شخصیت هنری ابتهاج مهم‌تر است. سرنوشت جمعیِ ایرانیان از سرنوشت و شأن هر هنرمند و سیاستمدار و قهرمانی مهمتر است. گرفتاری در بن‌بست و نارضایتی از سرنوشت باعث شده است که ایرانیان به نوعی «خودانتقادی» روی آورند. شاید در ظاهر امر، این یقه‌گیری‌ها «خودانتقادی» به نظر نرسد، یا وجه پرخاشگرانۀ آن زننده باشد. اما اگر خوب به آن بنگریم و «ذهن و شخصیتی جمعی» برای خودمان قائل باشیم، آنچه رخ می‌دهد یک خودانتقادی بزرگ و بینانسلی است. در واقع، وقتی کسی مثل من، روشنفکران دهه‌های گذشته را نقد می‌کنم، از منظر «ذهنِ جمعی» مشغول خودانتقادی‌ است. هیچ بعید نبود اگر من هم در دهۀ سی و چهل جوان بودم، دقیقاً یکی مثل همان روشنفکرانی می‌شدم که امروز نقدشان می‌کنم. پس نقد آن‌ها نقدِ همان «منِ فرضی» است. باید بپذیریم بخش بزرگی از آگاهی امروز ما در نتیجۀ قاعدۀ «معما چو حل گشت، آسان شود» به دست آمده است. آگاهی انسان پس از یک تجربۀ بزرگ قابل مقایسه با پیش از تجربه نیست. درست است بخش‌هایی از جامعه، به ویژه همان نسل‌های قدیمی‌تر، تن به این نقادی نمی‌دهد، اما این خودانتقادی و انتقادِ بینانسلی بی‌نهایت ارزشمند است. بنابراین، این حق جامعه است که نقد کند؛ هر فرد، بخشی از ذهن جمعیِ جامعه است، و نقد او بر جامعه در حقیقت «خودانتقادی» است. خودانتقادی کلید خودسازی است. ملاط برپایی خانه‌ای نو است...

در حقیقت، نه کسی اجازه دارد تجلیل از مقام هنری بالای ابتهاج را زیر سؤال برد، و نه کسی حق دارد جلوی خودانتقادی ذهن ایرانی را بگیرد. هر دوی این‌ها به یک اندازه درست است. اما در عین حال نیاز است انصاف و اخلاق رعایت شود. واقعاً یک «فرد»، هر چقدر هم که مؤثر بوده باشد، چقدر می‌توانسته است در رقم خوردن سرنوشتِ «کل» مؤثر باشد؟ از نظر من، رخدادها نتیجۀ «جمع حسابیِ» عملکرد آدم‌هاست؛ یعنی دو بعلاوۀ سه، بعلاوۀ شش، بعلاوۀ چهار... شخصیت‌های دهه‌های گذشته هم یکی از همین اعدادند. شاید عدد بزرگی باشند (مثلاً ۴۰ یا ۷۰)، اما همچنان یک عددند، در یک جمعِ حسابی با میلیون‌ها عدد. هنگام نقد «یک عدد» در یک «جمع چندمیلیونی»، میزان تأثیرگذاری آن تک عدد را نباید فراموش کرد. هدف پالایش افکار ما و به رشتۀ خردمندی درآوردنِ تجربه‌هاست! نه کوبیدن این شخص و آن شخص. این اشخاص به احتمال زیاد مای چنددهۀ پیشیم...

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«دودمان ابتهاج»


این روزها که با درگذشت هوشنگ ابتهاج صحبت دربارۀ او بسیار است، می‌خواهم یادی کنم از دودمان ابتهاج. اتفاقاً هنگام تأمل دربارۀ هوشنگ ابتهاج حتماً باید پس‌زمینۀ خانوادگی‌اش را هم دید ــ که راستش را بخواهید برای من بسیار جذاب‌تر از خود اوست. در دودمان ابتهاج شخصیت‌های بسیار جذابی وجود دارند که زندگی‌های شخصی و اجتماعی بسیار مؤثری داشته‌اند. اتفاقاً همین هم مهم و شایستۀ توجه است که هوشنگ ابتهاج ــ مانند بسیاری از جوانان آوانگارد چپ؛ اصلاً مثل خود لنین ــ از یک خانوادۀ کاملاً بورژوا می‌آمد. اندیشۀ سیاسی هوشنگ را اصلاً می‌توان شورشی علیه خانواده‌اش دانست؛ مانند بسیاری دیگر از نویسندگان و هنرمندان و کنشگران مارکسیست و کمونیست که اتفاقاً از خانواده‌های ثروتمند و ــ به قول چپ‌ها ــ بورژوا می‌آمدند.

هوشنگ پسر آقاخان ابتهاج بود. او سه عمو داشت: غلامحسین، ابوالحسن و احمدعلی. هم پدر و هم عموهای ابتهاج از مدیران بلندپایه بودند؛ هم تحصیل‌کرده، هم مدیر ارشد، هم دولتمرد، هم سرمایه‌دار و هم کارآفرین! برادران ابتهاج از چهره‌های شاخص و ماندگار رشت بودند. اما پیشتر باید از پدر آن‌ها ــ یعنی پدربزرگ هوشنگ ــ شروع کرد: ابراهیم ابتهاج‌الملک.

ابتهاج‌الملک «مستوفی» بود. در دوران قاجار کسانی مستوفی بودند که کارهای حساب‌‎وکتاب خان‌ها و درباریان را انجام می‌داند. در واقع، چیزی معادل «مسئول امور مالی و مالیات». پس هیچ عجیب نیست که شاخص‌ترین پسر این خانواده، یعنی ابوالحسن، سال‌ها رئیس بانک ملی و نیز سال‌ها رئیس سازمان برنامه بود! حساب و کتاب ــ و اصلاً امور مالی ــ در خون این خانواده بود. ابتهاج از جمله برای سپهدار تنکابنی کار می‌کرد؛ همان ملاک بزرگ گیلان که در جریان انقلاب مشروطه فرمانده قشون گیلان بود و در فتح تهران مشارکت داشت و بعد هم رئیس‌الوزرا شد. پس همین بس است تا بدانیم دودمان ابتهاج از همان اول به دستگاه حکومت بسیار نزدیک بودند. (البته این را هم بگویم که ابتهاج‌الملک اصلاً اهل گَرَکان بود و به رشت نقل مکان کرده بود.)

پدر دو پسرش را برای تحصیل به فرانسه فرستاد: غلامحسین (متولد 1276 ش) و ابوالحسن (متولد 1277). بعد که به دلیل جنگ مسیر فرانسه بسته شد، به مدرسۀ آمریکایی‌ها در بیروت رفتند. اما فاجعه‌ای در خانوادۀ آن‌ها رخ داد. وقتی این پسران حدود بیست سال داشتند، اوضاع شمال ایران، به ویژه گیلان، به دلیل درگیری میان قشون روس، انگلیس و ایران و همزمان قیام جنگلی‌ها بسیار آشفته بود ــ گیلان چند پاره شده بود و هر کسی یک سر آن را می‌کشید و در این میان مردم زیادی قربانی شدند. پدر خانوادۀ ابتهاج نیز قربانی این آشوب شد. یک روز یاران میرزا کوچک‌خان او را بازداشت کردند و چند روز بعد خبر آمد او کشته شده است. روایت دقیقی دربارۀ مرگ او وجود ندارد، اما گویا او حرفی دربارۀ امام دوازدهم زده بود و یکی از رعیت‌ها از سر غیرت دینی او را با داس کشته بود (برخی هم ادعاهایی دربارۀ بهائی بودن او مطرح کرده‌‌اند). نمی‌دانم این روایت درست است یا نه، اما خود ابوالحسن می‌گوید یکی از یاران میرزا کوچک‌خان (فردی به نام آقامیر) پدرش را کشت. این دو پسر نیز تا مدت‌ها دائم از دست جنگلی‌ها فرار می‌کردند و یک بار هم با رشادت مادرشان دست جنگلی‌ها نیفتادند.

در میان پسران ابتهاج، ابوالحسن به بالاترین جایگاه رسید. او از جوانی خلاق، خودسر و ماجراجو بود. تصور کنید وقتی تازه دوچرخه به ایران آمده بود (۱۲۹۷ ش)، مسیر سنگلاخی تهران تا رشت را با دوچرخه می‌رفت و برمی‌گشت! آن زمان مسیر قزوین به رشت هولناک و بسیار ناهموار بود. حتی با درشکه جان مسافران به لب می‌رسید تا به رشت می‌رسیدند. گرد و خاک و مگس درشکه‌نشینان را خفه می‌کرد! وقتی با دوچرخه به رشت رسیده بود، رنگ لباسش زیر باران رفته بود و کلاهش خمیر شده بود. او در تهران در خانه‌ای شخصی با معلمانی خصوصی درس می‌خواند. اولین کارش این بود که در گیلان مترجم انگلیسی‌ها شد، اما سال‌ها بعد به طور کاملاً تصادفی دوستی را در خیابان دید که به او اطلاع داد بانک شاهی ــ معادل بانک مرکزی امروز ــ کارمند می‌خواهد (در دوران رضاشاه). او هم رفت و کارمند بانک شد. همین دیدار تصادفی مسیر آیندۀ او را رقم زد. پلکان ترقی را بالا رفت و از ۱۳۲۱ رئیس بانک ملی شد و تا ۱۳۲۹ در این مقام ماند. پس از آن مدتی سفیر و مدتی هم در بانک جهانی مشغول کار بود تا اینکه در ۱۳۳۳ رئیس سازمان برنامه شد.

در این مقام با شاه هم گاه و بیگاه دیدار شد. او چون فرد خودرأیی بود، همیشه دشمنان پرشماری داشت، اما شاه از او حمایت می‌کرد تا اینکه سرانجام روزی صراحت بیانش شاه را هم آزرد. میان ابتهاج و زاهدی ــ که با سرنگونی مصدق نخست‌وزیر شده بود ــ اختلافات زیادی وجود داشت و شاه از این اختلاف بهره برد و زاهدی را برکنار کرد (۱۳۳۴).

(ادامه در پست بعدی)

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
(ادامه از پست پیشین)

شاه مدت‌ها بود تمایل داشت زاهدی را برکنار کند، اما منت این کار را سر ابتهاج گذاشت. یک روز که شاه برای سفر به به فرودگاه می‌رفت، ابتهاح نیز سوار کادیلاک شاه شد و تا فرودگاه بحث می‌کردند. شاه می‌گفت همه از تو ناراضی‌اند! همه می‌گویند کار نمی‌کنی! ابتهاج هم می‌گفت سازمان برنامه خم رنگ‌رزی نیست! راست هم می‌گفت! او تازه یک سال بود کار را شروع کرده بود و سخت مشغول مطالعه بود. اما وقتی مطالعاتش تکمیل شد، کارهای بزرگی کرد؛ هم در کل کشور و هم به ویژه در خوزستان: سد دز و نیشکر هفت‌تپه دو فقره از طرح‌های مفید و ماندگار اوست.

اما این خودرأیی سرانجام او را به بن‎بست رساند: در دولت اقبال طرحی در مجلس به تصویب رسید که اختیار سازمان برنامه را به دولت واگذار می‌کرد و یکی از معاونان نخست‌وزیر رئیس سازمان برنامه می‌شد. اقبال رفاقت نزدیکی با ابتهاج داشت، اما نمی‌خواست «دولت در دولت» را تحمل کند. ابتهاج هم که مخالف زیاد داشت و کله‌پا کردنش آسان بود. بی‌درنگ استعفا کرد. فقط یک بار به دیدار شاه رفت و پس از آن تا هجده سال شاه را ندید. ابوالحسن دردسرهای دیگری هم کشید. حتی جانشین او در سازمان، آرامش، ادعای سوءاستفادۀ مالی و سوءمدیریت دربارۀ او مطرح کرد و در نهایت در دولت امینی هفت ماه زندانی هم شد، اما محاکمه نشد. پس از آن، با تشویق همسرش، آذر، بانک خصوصی ایرانیان را تأسیس کرد که چندان موفق از کار نیامد. ابوالحسن سال ۵۶ سهامش در بانک ایرانیان را فروخت و اوایل سال ۵۷ برای درمان از کشور خارج شد. در همین اثنا جو کشور ملتهب می‌شد و در نهایت پاییز و زمستان انقلاب شد. او به ایران بازنگشت. یک گروه توده‌ای ــ همان رفقای برادرزاده‌اش، هوشنگ ــ فهرست ۵۱ صنعتگر را منتشر کردند که باید اموالشان مصادره می‌شد. نام ابوالحسن هم در این فهرست بود. ابتهاج هر چه زور زد فایده نداشت. اموالش مصادره شد و دیگر به ایران بازنگشت.

ابتهاج با بسیاری از سیاست‌های شاه مخالف بود. او از جهت مدیریتی کلاً فردی دگراندیش بود و ایده‌های لیبرال‌تری در ادارۀ کشور داشت. برای مثال معتقد به همگرایی بیشتر با کشورهای عربی بود ــ به جای مسابقۀ تسلیحاتی. او برخی سیاست‌های داخلی شاه را نقد می‌کرد؛ از جشن‌های دوهزاروپانصدساله تا جشن هنر شیراز. در این میان، با هویدا دوستی نزدیکی داشت و هویدا می‌کوشید رابطۀ او را با شاه ترمیم کند. نتیجه هم داد. پس از هجده سال ــ برای آخرین بار ــ به دیدار شاه رفت و جوری گپ زدند که انگار نه انگار دو دهه است همدیگر را ندیده‌اند!

برادر دیگر، غلامحسین که یک سال از ابوالحسن بزرگ‌تر بود نیز از امور مالی کار را شروع کرد. بالاترین مقامی که او داشت شهرداری تهران بود؛ سه بار در دهۀ ۱۳۳۰ شهردار تهران شد. یکی دیگر از کارهایی که می‌کرد، توسعۀ گردشگری بود. اما فرزند آخر این خانواده ــ پسر چهارم و فرزند هفتم ــ احمدعلی (متولد ۱۲۸۵) خیلی زود از کار دولتی خارج شد و پیمانکار شد. او آن‌قدر رشد کرد که از ساختمان‌سازی به ساخت کارخانۀ سیمان رسید. کارخانۀ سیمان تهران یکی از یادگارهای اوست. او شاید به عبارت امروزی «سلطان سیمان» ایران بود. جالب اینکه وقتی برادرش، ابوالحسن، در سازمان برنامه بود، سر سیمان با هم دعوا داشتند. ابوالحسن با افزایش عرضۀ سیمان در بازار قیمت را شکسته بود و پدر سیمانی‌ها را درآورده بود؛ تا حدی که در یک جلسه در حضور اشرف پهلوی، دو برادر فقط همدیگر را کتک نزدند!

اما احمدعلی سرنوشت تلخی داشت. یک روز که سوار شِورولت مِرکوریِ جگری در جادۀ تهران‌ــ‌شمال می‌راند، با یک نیسان تصادف کرد و در دره‌ای دویست‌متری سقوط کرد. ماشین تا ته دره غلت زد. وقتی برای نجات او و خواهر و دو خواهرزاده‌اش به ته دره رفتند جنازه‌اش را آب برده بود. هشت روز دنبال جنازه‌‌اش گشتند و آن را پیدا نکردند. او رمز حساب‌های سوئیس خود را در گردنبندی به گردن داشت. رمزها پیدا نشد و پول‌ها در جیب سوئیسی‌ها ماند.

در نهایت آقاخان، پسر بزرگ خانواده و پدر هوشنگ ابتهاج، نیز از شخصیت‌های بزرگ رشت بود و از جمله مدتی ریاست بیمارستان پورسینا را بر عهده داشت. به گمانم هوشنگ ابتهاج از این چشم‌انداز دقیق‌تر به نظر می‌رسد. یک چیز روشن است: هوشنگ با این پشتوانۀ خانوادگی می‌توانست مسیر راحتی را بپیماید، اگر که می‌خواست به راه‌های دولتی و اداری برود. اما نکتۀ مهم برای من که به واکاوی اندیشه و روانکاوی نظری علاقه دارم، تنش ناپیدایی است که میان ابتهاج و دودمانش وجود داشت. در یک خانوادۀ سرمایه‌دار، صنعتگر و مدیران ارشد، سوسیالیست شدن و دلبستۀ حزب توده بودن، تداعیات جالبی دارد. هر چه بود، از این خانواده، استعدادهای بزرگی سر برآورد... برای منِ لیبرال عموهای هوشنگ بسیار جذاب‌ترند، با همۀ دلبستگی‌ام به شعر!

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
طعم فاشیسم

در مدرسه علوم انسانی جیوِگی سه جلسه دربارهٔ فاشیسم صحبت می‌کنم. این جلسات سه دوشنبه متوالی به صورت مجازی و حضوری برگزار می‌شود. برای اطلاعات بیشتر و ثبت‌نام به لینک زیر مراجعه بفرمایید:

https://jivegi.school/course/130


@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«دوگین، آقای ایدئولوگ»


امروز نامنتظره‌ترین خبر بسیاری را در جهان بهت‌زده کرد. «دختر الکساندر دوگین در بمبگذاری کشته شد». هدف کشتن خود دوگین بوده، اما گویا او سوار ماشین دیگری بوده است. دوگین را بسیاری آموزگار یا ایدئولوگ ارشد یا پیشگام فکری پوتین می‌نامند ــ و او را با راسپوتین مقایسه می‌کنند که شخصیت مرموز دربارِ تزار بود. اما اهمیت دوگین به مراتب بیشتر از شبه‌قدیسِ شیادی مانند راسپوتین است! دوگین تأثیرگذارترین متفکر «پان‌روسیسم» است؛ شاید او آخرین تیرِ ترکشِ روس‌پرستان باشد. ترور او، حتی تلاش برای ترور او، معانی نمادین جالبی دارد. این رخداد انگیزه‌ای شد تا امشب دربارۀ او بنویسم...

مردی، با ریش بلند و چهره‌ای که آمیزه‌ای از چهرۀ استادان فلسفه، روحانیان و رهبران فرقه‌های معنوی است. با آن «رسالتی» که دوگین غرب‌ستیز برای خود تعریف کرده بود، باید هم به همه‌جور ابزاری مجهز می‌شد: فلسفه، روحانیت، معنویت، دین، کلیسا، فرهنگ، اقتدار، مرجعیت، سنت... چهرۀ او، ترکیب همۀ این عناصر است.

دوگین محصول سال‌های سرگشتگی روس‌هاست. دهۀ بیست عمر او ــ سال‌هایی که اندیشه‌های او شکل منسجمی می‌گرفت ــ همراه بود با دوران زوال اتحاد شوروی؛ یعنی دهۀ ۱۹۸۰ میلادی. در این دهه، سال‌به‌سال بیش از پیش مشخص می‌شد امپراتوری سرخ کمونیستی با همۀ ظاهر مهیب و زرادخانۀ مملو از تسلیحات هسته‌ای‌اش، آیندۀ روشنی ندارد. صدای ترک خوردن اسکلت بتونی حکومت را گوش‌های تیز می‌شنیدند. دیگر با هیچ زوری نمی‌شد جلوی ویرانی این ساختمان فرسوده را گرفت که ستون‌هایش به لرزه درآمده بود.

حکومت کمونیست شوروی از بدو تأسیس در ۱۹۱۷ دائم بر طبل «بین‌الملل‌گرایی» (انترناسیونالیسم) کوبیده بود، شعارهای ملی‌گرایانه (ناسیونالیستی) را تعطیل کرده بود (به جز مقطعی در جنگ جهانی دوم که ترس از شکست باعث شد به هر ابزاری برای تحریک مردم چنگ بزند)، و پنج شش دهۀ متمادی با عناصر فرهنگی و سنت‌های دیرینۀ حوزۀ فرهنگی روسیه جنگیده بود. وقتی چنین رژیمی، با این ویژگی‌ها، روبه‌فروپاشی است، طبیعی است بسیاری دلیل این فروپاشی را در همین ویژگی‌های معیوب ببینند و گمان کنند مشکل همین ملیت‌ستیزی، فرهنگ‌ستیزی، کلیساستیزی و قومیت‌ستیزی کمونیسم عامل این فروپاشی و زوال است! پس برای قدرت‌سازی باید به همین عناصر روی آورد! هر چه جدی‌تر و رادیکال‌تر، بهتر!

برای دوگینِ جوان، و بسیاری جوانان روس، زوال این امپراتوری ترومایی (روان‌زخمی) التیام‌ناپذیر را ایجاد می‌کرد. احتمالاً فقط درصد انگشت‌شماری از روس‌ها بودند که واقعاً می‌توانستند درک کنند پیدایش «امپراتوری شوروی» نه نتیجۀ شایستگی خودشان بود و نه نتیجۀ کارایی کمونیسم. این امپراتوری بزرگ، با بلوک نیرومند و اقماری که ساخته بود، بیش از هر چیز نتیجۀ قمار نابخردانۀ هیتلر بود. باخت هیتلر در این قمار، شوروی را ثروتمند کرده بود، زیرا غرب چاره‌ای جز این نداشت که لاشۀ اروپا را به هر نحو ممکن، حتی اگر شده با کمک یک قدرت به شدت ضدغرب و ضدلیبرال (شوروی)، از زیر دست یک قدرت ضدلیبرال دیگر (یعنی فاشیسم) بیرون آورد.

یک معضلِ شناختیِ دیگر این بود که روس‌ها نمی‌خواستند بپذیرند با اسب بارکش (یعنی کمونیسم) نمی‌توان در مسابقۀ اسب‌دوانی پیروز شد. با توتالیتاریسمِ کمونیستی می‌شد گاری روسیه را از گل و سنگلاخ گذر داد، اما نمی‌شد در رقابت با نظام کاپیتالیستی که سلول ‌سلولِ آن بر مبنای رقابتی نفسگیر شکل گرفته است، پیروز شد. شاید بتوان با کمونیسم یک جانورِ توتالیترِ نیرومند، عضلانی و سخت‌جان پدید آورد که سرعت عملش نیز در مقیاسِ کشورهای جهان‌سومی و عقب‌مانده خوب باشد، اما نمی‌توانست در بلندمدت در جدال با دنیای چابک کاپیتالیستی دوام آورد. به این ترتیب، فروپاشی کمونیسم و تبدیلِ امپراتوریِ چندملیتیِ شوروی به همان روسیۀ تک‌ملتی قدیم سرنوشتی محتوم بود. اما این چیزی بود که «نسلِ دوگین» نمی‌خواست و نمی‌توانست باور کند. از نظر آن‌ها حتی فروپاشی شوروی هم گناه «لیبرالیسم» بود. از وقتی در دولت گورباچف ــ در جریان سیاست‌های موسوم به «پروستروئیکا» و «گلاسنوست» ــ شمیمی از ایده‌های لیبرال (یعنی آزادی بیان، حق رأی، شفافیت و آزادی اقتصادی) وزیدن گرفت، شوروی در مسیر نابودی افتاد. از نظر امثال دوگین، لیبرالیسم بخار مسمومی بود که از گور غرب برخاسته و شوروی را طاعون‌زده کرده بود.

دوگین با آنکه خود در جوانی ضد کمونیسم بود، اما راه‌حل احیای امپراتوری شوروی را ضدیت رادیکال با لیبرالیسم می‌دانست. اما با ملی‌گراییِ خالی نمی‌شد دوباره امپراتوری ساخت. اگر شوروی از طریق ضدیت با غرب امپراتوری ساخت، پس باز هم می‌توان از طریق غرب‌ستیزی امپراتوری بزرگی بنا کرد.

(ادامه در پست بعدی...)

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
(ادامه در پست بعدی...)

به همین دلیل، فقط باید چند تغییر ایجاد کرد: ایراد کمونیسم این بود که ضدملی، ضدکلیسایی و ضدفرهنگی بود؛ پس باید به نوعی ایدئولوژی متوسل شد که همان غرب‌ستیزی شدید کمونیسم را داشته باشد، اما در عین حال، از ملیت، کلیسا، سنت و فرهنگ بومی نیز به شدت دفاع کند. نتیجه چه می‌شد؟ می‌شد ملغمه‌ای از «ناسیونالیسم» و «بولشویسم» (یعنی همان کمونیسم): یعنی «ناسیونال‌‌ـ‌بولشویسم»! و جالب آنکه حزبی در دهۀ ۱۹۹۰ در روسیه با همین نام «ناسیونال‌ـ‌بولشویک» در روسیه وجود داشت که دوگین نیز از رؤسای آن بود. اما این ترکیب به شکل غیرقابل‌انکاری «فاشیستی» است! زیرا چیزهایی را از منتهاالیه چپ و راست در خود جمع کرده است. بهترین گواهی که می‌توانم بیاورم این است که اصلاً اعضای جناح چپِ حزب نازی خود را «ناسیونال‌ـ‌بولشویک» می‌نامیدند! این‌ها نازی‌هایی بودند که به شدت ضدکاپیتالیست هم بودند (در حالی که هیتلر کاپیتالیسم‌ستیزی خود را به یک بخش از کایپتالیست‌ها، یعنی سرمایه‌داران مالی، محدود کرده بود که یهودیان نمایندگان اصلی‌اش بودند).

از همین پنجره به خوبی می‌شود فهمید ایدئولوژیِ این «آقای ایدئولوگ» چیست: برای ساختن امپراتوری باید دو عامل سلبی و ایجابیِ رادیکال داشت. عامل ایجابی: ملی‌گرایی، فرهنگ‌گرایی، سنت‌گرایی و قومیت‌گرایی؛ عامل سلبی: لیبرالیسم‌ستیزی و غرب‌ستیزی. نتیجۀ این دو عامل، نوعی ایدئولوژیِ به شدت «ضدمدرن» می‌شود. پس خمیرمایۀ آن امپراتوری که دوگین رؤیایش را دارد «مدرنیته‌ستیزی» است. فایدۀ دیگرِ این مدرنیته‌ستیزی که رادیکال‌ترین شکل غرب‌ستیزی است، این است که اینک می‌توان بر اساس همین مخرج مشترک، متحدانی در جهان یافت. پس اگر روزی لنین و یاران کمونیستش می‌توانستند با شعار «کارگران جهان متحد شوید!»، متحدانی در کل جهان بیابد که در احزاب کمونیست کشورشان (مانند حزب تودۀ ایران) سازماندهی می‌شدند، دوگین می‌خواهد با شعار «مدرنیته‌ستیزان دنیا متحد شوید!» یک قطب و نقطۀ جاذبۀ نیرومند بسازد؛ این همان نگاهی است که دوگین به ایران نیز دارد: متحد روسیه در جنگ علیه غرب. طبق این ایدئولوژی کسانی که از ارزش‌های جهانی سخن می‌گویند، «گلوبالیست» نامیده می‌شوند، و دنیا باید علیه این گلوبالیست‌ها که با ارزش‌های جهانی (گلوبال) خود قصد تخریب فرهنگ‌های بومی و کهن را دارند، قیام کند. دوگین هم به قول خودش می‌خواهد «باتلاق نخبگان گلوبالیست» را بخشکاند. دوگین در کتاب معروف خود دربارۀ ژئوپولیتیک همین اهداف را دنبال می‌کند.

اما فقط یک خوابگرد می‌تواند این‌همه با واقعیت‌های دنیا و حتی با واقعیت‌های میهن خودش بیگانه باشد. ایدئولوگ‌هایی مانند دوگین ارتباطشان با واقعیت را از دست می‌دهند. آرزوی ایدئولوژیکت این است که یک امپراتوریِ اوراسیایی از پرتغال در ساحل اقیانوس اطلس تا ولادیووستوک در ساحل اقیانوس آرام، زیر پرچمِ هژمونیِ روسیه برپا شود، اما قدرت راستین خود را چنان اشتباه تخمین می‌زنی که در گام نخست وقتی لشکرکشی می‌کنی تا یک هفته‌ای اکراین را بگیری، پس از شش ماه همچنان اندر خمِ تصرف دو استان شرقی گرفتاری! این شکل مدرنیته‌ستیزی رادیکال همان‌قدر پوچ است که کسی بخواهد سوار بر گردۀ اژدها پرواز کند. اژدها وجود ندارد! و اگر کسی واقعاً دنبال اژدها باشد، یعنی ارتباط خود با واقعیت را پاک از دست داده است. مدرن شدن در طبیعت انسان است، زیرا انسان موجودی استعلایی است؛ یعنی میل به «فراتر رفتن از خویش» دارد. تمایز انسان با حیوان همین استعلایی بودن اوست. زمانی انسان فقط می‌توانست از جهت نظری تعالی جوید (چنان که در دین، اسطوره و فرهنگ جویای آن بود)، اما در پی انقلاب صنعتی انسان توانست از جهت عملی هم هر روز از دیروز خود فراتر رود. یعنی اگر زمانی از پلکانی خیالی بالا می‌رفت تا اسیر این دنیا و ماهیت فانی خود نباشد، اینک از پلکانی واقعی بالا می‌رود و هر روز یک گام مرگ را عقب می‌راند. اگر روزی در مواجهه با بیماری فقط می‌توانست دعا کند (یعنی به منبعی استعلایی و فرازمینی متوسل می‌شد)، امروز در عمل و با دست خود طاعون و وبا و سل و فلج و صدها بیماری دیگر را درمان کرده است و با پای خود به فضا و ابدیتِ بی‌کرانۀ عالم سفر می‌کند.

در نهایت، دوگین «فرزند خلف» فرهنگ روسیه است. روسیه‌ای که همیشه یکی از سنگرهای اصلی در برابر ارزش‌های لیبرال بوده و تا پایان قرن بیستم برج‌وباروی لیبرالیسم‌ستیزی ماند، باید هم فرزند برومندی مانند دوگین در دامان خود بپرواند. فرهنگی که دچار «آزادی‌هراسی» است، برای تن ندادن به آزادی، ارزش‌های آزادی‌خواهانه را «غربی» می‌نامد تا آن‌ها را بیگانه بخواند و لعن کند. اما آزادی یک امر «غربی» نیست، بلکه غایت انسان است.

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«بمباران حرم امام هشتم»


یکی از جنایات عجیب روس‌ها در ایران حملۀ آن‌ها به حرم امام هشتم در فروردین ۱۲۹۱ شمسی است. توپ‌های روسی، فقط مجلس و مردم ایران را گلوله‌باران نکرده است، بلکه گنبد و گلدستۀ حرم امام هشتم نیز از تجاوزگری آن‌ها ایمن نمانده است. و شاید ناخوشایندتر این باشد که وقتی ماجرا را بررسی می‌کنیم، واقعاً هیچ لزومی برای این هتک حرمت و آدمکشیِ گسترده وجود نداشته است ــ در حالی که به روایتی چندصد آدم بیگناه در این آتشباری روس‌ها مظلومانه کشته شدند.

پیش از این، در چند پست دیگر، تجاوزهای روس‌ها به ایران در حوالی سال ۱۲۹۰ خورشیدی (۱۹۱۱) را شرح داده‌ام و به ویژه به حملۀ روس‌ها به تبریز و کشتار مردم و اعدام مجاهدان تبریزی پرداخته‌ام. قضیۀ جنایت مشهد و گلوله‌باران حرم رضوی نیز صحنۀ دیگری از همان نمایش شنیع و غم‌انگیز است. اما در چند سطر باید پیش‌زمینۀ ماجرا را مرور کنیم: پس از انقلاب مشروطه میان مشروطه‌خواهان و محمدعلی‌شاه شکرآب شد و می‌دانیم که قضیه به گلوله‌باران مجلس و قلع‌وقمع مشروطه‌خواهان انجامید. اما دولتِ شاه مستبد مستعجل بود و مجاهدان به زودی تهران را فتح کردند و شاه عزل و اخراج شد. اوضاع امور مالی ایران بزرگ‌ترین نقطه‌ضعف در امور مملکت‌داری بود. مجلسِ دومِ شورای ملی که تازه پس از برکناری شاه مستبد تأسیس شده بود، تصمیم گرفت یک مستشار کاربلد آمریکایی به نام مورگان شوستر را به ایران آورد تا اوضاع مالی را سامان دهد. عملکرد شوستر بسیار جدی و راضی‌کننده بود. طبیعی بود شوستر هر کاری می‌کرد، به نوعی پا روی دم روس‌ها می‌گذاشت و همین باعث شد کاسۀ صبر روس‌ها لبریز شود. به ویژه اینکه در این اثنا محمدعلی‌شاه مخلوع کوشیده بود با کمک روس‌ها به ایران قشون بکشد تا تاج‌وتخت خود را پس بگیرد، اما شوستر با تأمین مالی مشروطه‌خواهان در شکست دادن محمدعلی‌شاه ــ که روس‌ها پشتش بودند ــ نقش بسزایی داشت. روسیه قضیه‌ای را بهانه کرد و به دولت ایران اولتیماتوم داد مورگان شوستر را اخراج کند، وگرنه به ایران قشون می‌کشد. در این کشاکش سرانجام ایران تسلیم شد، شوستر از ایران رفت و حتی مجلس دوم منحل شد. اما روس‌ها دست از قشون‌کشی برنداشتند و نیروهای خود را در شهرهای شمالی ایران، از تبریز تا مشهد، افزایش دادند. ماجرای اشغال و کشتار تبریز در دی ماه ۱۲۹۰ در ادامۀ همین ماجرا بود. اما در همان روزها وضعیت در مشهد هم رو به وخامت نهاد.

برای شرح ماجرای گلوله‌باران از دو راوی بهره می‌برم: یکی شرحی که طلبه‌ای جوان به نام شیخ حسین اولیاء بافقی از ماجرا داده و دیگری روایتِ پِرسی سایکس که آن زمان کنسول بریتانیا در مشهد بوده است. یکی از تأثیرگذارترین انگلیسی‌هایی که سال‌های سال در ایران حضور داشت (از مقام کنسولی یا ریاست پلیس جنوب)، همین سایِکس است. او با اینکه نظامی و دیپلمات بود، اما یک ایران‌شناس تمام‌عیار هم شد و کتابی دوجلدی هم دربارۀ تاریخ ایران نوشت. آن زمان، پرنس دابیژا هم کنسول روسیه در مشهد بود که ماجرای گلوله‌بارن و شرارت‌های روسیه در مشهد نیز همگی از گور او برخاست. همزمان نوعی رقابت و همکاریِ توأمان میان سایکس و دابیژا وجود داشت؛ یعنی همزمان که در آسیب زدن به ایران با هم همکاری می‌کردند، در جهت منافع خود نیز رقابت داشتند.

پس در زمانی هستیم که محمدعلی‌شاه شکست خورده، اما روس‌ها هنوز حامی او هستند و بسیاری از مخالفان مشروطه در ایران با حمایت روس‌ها دنبال بازگرداندن او هستند. یعنی هنوز هیچ بعید نبود که دوباره چرخ روزگار بگردد و محمدعلی‌شاه دوباره به سلطنت بازگردد. حضور نیروهای روس در شمال ایران هم این احتمال را تقویت می‌کرد و برخی مشروطه‌ستیزان را جری می‌کرد. فردی به نام یوسف‌خان هراتی که مدعی طرفداری از محمدعلی‌شاه و از مزدوران روس‌ها بود، مدتی در کنسولگری روسیه علیه مشروطه فعالیت می‌کرد و پس از مدتی روس‌ها او را از کنسولگری راندند و ادعا کردند دیگر از او حمایت نمی‌کنند، اما شاهدان به آسانی روابط او با کنسولگری را همچنان می‌دیدند. یوسف‌خان ابتدا مسجدی را قرق کرد و هر چه می‌توانست افراد ضدمشروطه را دور خود جمع کرد. یک روحانی با سابقۀ نه‌چندان روشن با نام طالب‌الحق نیز با او همراه شد. اشرار زیادی نیز با آن‌ها همراه شدند و رفته‌رفته نیرومند به نظر می‌رسیدند. یوسف‌خان و یارانش پس از مدتی بساطشان را جمع کردند و به صحن گوهرشاد رفتند و آنجا را قرق کردند.

والی خراسان به عنوان نمایندۀ دولت، فردی به نام رکن‌الدوله، در مشهد حضور داشت، اما چون حس می‌کرد روس‌ها پشت قضیه‌اند، از سرکوب یوسف‌خان خودداری می‌کرد. تا پیش از قضیۀ اولتیماتوم روسیه به ایران، حدود دویست سالدات (سرباز) روس در مشهد بودند...

(ادامه در پست بعدی...)

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
(ادامه از پست پیشین...)

پس از اولتیماتوم و قشون‌کشی، تعداد نیروهای روس به دو هزار نفر رسید و با این تعداد نیروی مجهز به توپ و مسلسل، شهر عملاً در اختیار روس‌ها بود و کنسول روسیه عملاً فرماندار نظامی مشهد بود! یوسف‌خان فکرش را نمی‌کرد که روس‌ها بخواهند او را سرکوب کنند، اما روس‌ها تجمع مزدور خودشان در حرم رضوی را بهانه قرار دادند و پس از محاصرۀ حرم، بدون اینکه اجازه دهند مردم عادی از مهلکه بیرون روند، شروع کردند به بمباران و تیرباران حرم. افراد بیگناه زیادی کشته شدند، اما به خود شورشی‌ها آسیبی نرسید. تلخ‌تر از هر چیز اینکه اصلاً نیازی به این عملیات جنون‌آمیز و جنایتکارانه نبود و نتیجۀ آن فقط کشتار مردم عادی بود.

آنتونی وِین، کتابی دارد با عنوان «ایران در بازی بزرگ» (ترجمۀ عبدالرضا مهدوی) که در واقع شرح حال همان پِرسی سایکس، دیپلمات بریتانیا در مشهد است. او این درگیری را مفصل توضیح داده و گزارشی هم از روزنامۀ «میدل‌ ایست» لندن آورده (ص ۲۸۹-۲۹۰) که بهتر است به جای هر شرحی، این گزارش بی‌طرفانه را بخوانیم:

▪️... بمباران دو ساعت طول کشید و درحدود دویست گلوله سنگین شلیک شد که توأم با رگبار دائمی مسلسل‌ها بود. به گنبد طلائی و گنبد کاشیکاری آبی صدمات زیادی وارد شد. اندکی پس ازغروب آفتاب یکی ازمسلسل‌های ماکسیم را انتقال دادند و آن را برفراز کاروانسرای مشرف به صحن مستقرکردند که بدون هیچ تشخیص و تمیزی به مردم شلیک می‌کرد. یک مسلسل ماکسیم دیگر نیز گلوله‌های خود را به سمت محل آرامگاه [= ضریح امام رضا] که مقدس‌ترین بخش حرم استف، خالی کرد و چندین نفر را کشت. برخی از زن‌ها که می‌کوشیدند فرار کنند، در چاه مستراح افتادند و دیگران نیز روی آنان هل داده شدند. سربازان روس، هم مردگان و هم زندگان را از هر چه شیء گرانبها که داشتند برهنه کردند. روی هم در حدود دویست نفر از مردم به قتل رسیدند، ولی به هیچ یک از آشوبگران آسیبی وارد نشد. آستان قدس غارت شد و بیشتر اشیای گرانبها، قالی‌ها و نسخه‌های خطی آن به تاراج رفت و سپس به مدت دو روز از طرف روس‌ها مهر و موم شد.▪️ (پایان نقل قول)

سایکس می‌کوشید از این قضیه علیه روس‌ها بهره‌برداری کند، به همین دلیل هم از صحن عکس گرفت و هم کسی را مأمور کرد تصویر وضعیت حرم را بکشد. روس‌ها از این اقدامات خشمگین بودند. مدارکی که سایکس تهیه کرده بود به مطبوعات بریتانیایی در هند و انگلیس رسید. آن زمان نیروهای زیادی در انگلستان بودند که جنایات روسیه در ایران را به دلیل انگیزه‌های سیاسی پوشش می‌دادند تا به جو ضدروس در بریتانیا دامن بزنند. اما همان روزها اتفاق بزرگ‌تری رخ داد که باعث شد ماجرای جنایات روس‌ها در ایران پاک فراموش شود: کشتی تایتانیک غرق شد و کل انگلستان در بهت و ماتم آن ماجرا فرو رفت (دست‌کم ما هر گاه یاد تایتانیک بیفتیم، به یاد می‌آوریم که همان روزها در مشهد زائران ایرانی به خاک و خون کشیده شدند).

روس‌ها چند روزی در حرم بودند و شب‌ها بزم و باده‌نوشی داشتند. جواهرات و چیزهای قیمتی زیادی از حرم ربودند. عجیب آنکه «خارانوف»، فرمانده نظامی روس‌ها، یاقوتی از حرم ربوده بود و چند روز بعد می‌خواسته آن را همانجا روبروی حرم به طلافروشان بفروشد ــ و طبعاً کسی آن را از او نخریده بود. دولت ایران، مانند ماجرای کشتار تبریز، در این مورد نیز کاری مگر یک اعتراض خشک و خالی نتوانست بکند. از میان سردسته‌های شورشیان فقط یوسف‌خان دستگیر شد و به خواست روس‌ها پیش از محاکمه، بی‌درنگ به قتل رسید، تا اسرار ارتباط با خودشان را فاش نکند. جالب آنکه یوسف‌خان پیش از بازداشت، در پیامی به سایکس، از نامردی و ناسپاسی کارفرمای روس خود شکایت کرد بود! بقیۀ سردسته‌های شورش گزند چندانی ندیدند. در نهایت، در سیاهۀ اعمال روس‌ها در ایران، هتک حرمت حرم رضوی نیز، با همۀ ددمنشی‌اش، در حد یک پانوشت باقی ماند...


پی‌نوشت: از این منابع بهره بردم: کتاب «مشروطۀ گیلان»، بخش «آشوب آخرالزمان»، نوشتۀ شیخ حسین اولیاء بافقی (ص ۷۵-۱۰۳)، «تاریخ ایران»، نوشتۀ سر پرسی سایکس، جلد دوم (ص ۶۰۲-۶۰۴)، «ایران در بازی بزرگ»، نوشتۀ آنتونی وین (ص ۲۸۵-۲۹۵). همچنین کتابی با عنوان «انقلاب طوس: واکاوی جسارت ارتش تزار به حرم رضوی» به قلم محمدحسین ادیب هروی و ستار شهبازی این واقعه را شرح داده است.

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«در گرگ‌ومیش برجام»


به گمانم اکثر مردم دیگر تمایلی به پیگری قضیۀ برجام و مذاکرات هسته‌ای ندارند. هم از این ماراتن هسته‌ایِ دودهه‌ای خسته شده‌اند، و هم حس کرده‌اند بود و نبود برجام تغییر معناداری در سرنوشتشان ندارد؛ چه‌بسا بسیاری بودنش را به ضرر می‌دانند. علاوه بر این، این نیز دیگر عیان است که برجام کلاً یک حرکت تاکتیکی است و راهبردهای کلان جمهوری اسلامی چیزی مگر تداوم جنگ قدرت میان ایران و آمریکا نیست. به این ترتیب، برجام از یک دغدغه مردمی و ملی به مسئله‌ای حکومتی تبدیل شد ــ البته به معنایی دیگر، از ابتدا هم مسئله‌ای حکومتی بود، زیرا هر گونه تصمیم‌گیری دربارۀ آن در انحصار حکومت بود. اما دست‌کم این‌قدر بی‌تفاوتی اجتماعی نسبت به آن وجود نداشت.

پیش از انتخابات ریاست‌جمهوری خرداد ۱۴۰۰ پیش‌بینی می‌کردم «دولت اصول‌گرایی» که از این انتخابات درخواهد آمد، برجام را احیا خواهد کرد. این را آن زمان در پاسخ به یک اقلیتِ به اصطلاح اصلاح‌طلب می‌گفتم که می‌کوشیدند با فریب برجام برای نامزدی که هیچ بختی نداشت، رأی جمع کنند. دلایلم برای این ادعا مفصل بود و در نوشته‌های آن روزها در کانالم موجود است، اما در کل اتفاقاً برجام تنها در صورتی احیا می‌شد که اصول‌گرایان کل قوه مجریه را آن‌گونه که دوست داشتند در اختیار می‌گرفتند ــ همان اتفاقی که مشخص بود رخ می‌دهد. اساساً هم جناح موسوم به اصول‌گرا آن‌قدر بزرگ، قدرتمند و متکی به انواع مواضع قدرت بود که دیگر نمی‌توانست اپوزیسیون باشد؛ یعنی در اپوزیسیون جا نمی‌شد! وقتی هم در اپوزیسیون بود، قدرت و نفوذش بسیار بیشتر از دولت بود، بنابراین، آن‌ها به لحاظ امکانات سیاسی، اقتصادی، نظامی و امنیتی اصلاً گنده‌تر و قدرتمندتر از آن بودند که در اپوزیسیون جا شوند. آن‌ها هر جا باشند، عملاً دولت همان‌ها هستند! چه بهتر که عملاً داخل دولت باشند تا دست‌کم مسئولیت هم متوجه خودشان باشد. فایدۀ انتخابات اخیر هم همین بود که دولت واقعی وارد دولت شد.

به گمان من برجام به زودی احیا خواهد شد. شاید چند رفت و برگشت مختصر دیگر داشته باشد، اما توافقی با هر عنوانی امضا خواهد شد. اما متأسفانه این توافق ضعیف‌تر و شکننده‌تر از توافق پیشین خواهد بود. قُبح نقض برجام شکسته است و مخالفان برجام در آمریکا از الان تکلیفشان را با توافق هسته‌ای ایران و دولت بایدن مشخص کرده‌اند. شبح ترامپ هنوز از کاخ سفید نرفته و شخص او از چنان محبوبیت بالایی برخوردار هست که یا خودش به کاخ سفید برمی‌گردد یا سیاستمداری نزدیک به او: از طرف جمهوری‌خواهان اگر قرار باشد کسی در انتخابات رياست پیروز شود یا خود ترامپ است یا کسی است که حمایت او را دارد. و اصلاً اگر کووید چند ماهی خاک آمریکا را به توبره نکشیده و جان ده‌ها هزار نفر را نگرفته بود، بعید می‌دانم ترامپ همان دور پیش هم شکست می‌خورد. به این ترتیب، توافق هسته‌ای با دولت بایدن در صورت شکست دموکرات‌ها به همان سرنوشتی دچار خواهد شد که دفعه قبل دچار شد؛ با این تفاوت که ترامپ دفعه قبل یک سال صبوری کرد و بعد از توافق خارج شد، اما این بار روز اول ورود به کاخ سفید چنین خواهد کرد. ایران اگر واقعاً قصد حل مناقشه هسته‌ای را داشته باشد، باید با هر دو جناح آمریکا مذاکره کند و تیم مذاکره‌کنندۀ آمریکا باید متشکل از دو حزب باشد. اما مشخص است که برای طرف ایرانی چنین چیزی محال اندر محال است...

به هر روی امروز از چرخش روزگار به جایی رسیدیم که ایران و آمریکا و اروپا همه با رویکردِ «از این ستون به آن ستون فرج است» به برجام می‌نگرند. برای اروپا که در پی جنگ اکراین منبع اصلی انرژی‌اش را از دست داده و قرار است خرید انرژی از روسیه را تا ۲۰۲۷ به صفر برساند، برجام فرجی موقت است، زیرا با ورود ایران به بازار هم بهای انرژی کاهش می‌یابد و هم خود ایران می‌تواند گزینه‌ای برای تأمین بخشی از انرژی اروپا باشد. ضمن این‌که عدم توافق باعث می‌شود جو خاورمیانه شکننده‌تر و رفتار اسرائیل هیستریک‌تر شود و کوچک‌ترین جرقه‌ای می‌تواند شوک ترسناکی به قیمت انرژی دهد. چنین سناریویی برای اروپای درمانده یعنی قوز بالای قوز! ضمن اینکه خوب می‌داند افزایش بهای انرژی بسیار به نفع روسیه است: هم ضررهای تجاری جنگ اکراین برایش جبران می‌شود و هم نقطه‌ضعف اروپا ــ یعنی وابستگی‌اش به انرژی ــ سوزناک‌تر و آسیب‌زا‌تر می‌شود. پس باید با ایران توافق کرد... از این منظر می‌توان فهمید چرا جوزف بورل برای میانجیگری خود را به آب و آتش می‎زد. موضع آمریکا هم کم‌وبیش همین است. تا کنون ده‌ها میلیارد دلار خرج اکراین کرده و زیر بغل اروپای پیر را گرفته تا در نبرد با روسیه وا ندهد. آمریکا و اروپا به توافق نیاز دارند و میزان دوام و پایداری آن نیز اصلاً برایشان مهم نیست. اگر ایران پی تنفس است، آن‌ها هم تنفسی دو سه‌ساله می‌خواهند.

(ادامه در پست بعدی...)

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
(ادامه از پست پیشین)

و اما طرف ایرانی هم با آنکه با لحن جدی می‌گوید «ما دیگر معیشت مردم را به برجام گره نمی‌زنیم»، خوب می‌داند با این حلوا حلوا گفتن‌ها، کام تلخ اقتصاد ایران شیرین نمی‌شود و معیشت ــ و جیب دولت ــ بیش از پیش رو به ویرانی است. ممکن است ایران بخواهد تضمین‌هایی بگیرد و طرف مقابل هم قبول کند، اما این نیز نمی‌تواند سرنوشت توافق آتی را عوض کند یا بهتر از توافق قبلی کند. کسی که با یک امضا کل تعهدات خود را فسخ می‌کند، وقعی به دو تعهدِ مازاد و دو بند الحاقیِ جدید نخواهد نهاد. کسی که یک پرونده را پاره می‌کند، دو کاغذ کمتر و بیشتر داخل پرونده برایش فرقی نمی‌کند. اما ایران هم پیداست با موقت بودن توافق جدید مشکلی ندارد ــ چه‌بسا از این آینده نامعلوم خرسند هم باشد!

فقط می‌ماند رضایت روسیه که دفعۀ قبل در دقیقۀ نود پیش از احیای برجام به اکراین حمله کرد. برگشت ایران به توافق در آن مقطعِ زمانی به ضرر روسیه بود و نفت و گاز ایران مایه دهنکجیِ غرب به روسیه می‌شد. روسیه به چند ماه زمان نیاز داشت تا فروش محصولات انرژی خود را روی شرایط جدید سوئیچ کند. امروز این جابجایی کم‌وبیش صورت گرفته و اگر ایران تا چند ماه بعد به بازار برگردد، دیگر تهدیدی برای بازارهای جایگزین روسیه نیست. تنها خطری که می‌توانست وجود داشته باشد این بود که روسیه تصمیم می‌گرفت دامنه جنگ اکراین را به سایر مناطق نیز بسط دهد تا فشار به غرب را افزایش دهد. این سناریو می‌توانست برای ایران بسیار خطرناک باشد، زیرا تنها جای پای مطمئن برای توسعۀ جبهۀ روسیه خاک ایران بود؛ به ویژه به این دلیل که با درگیر شدن ایران، نفس انرژی جهان کامل بند می‌آمد. اما از ماه دوم جنگ، روسیه سیاستی واقع‌بینانه در پیش گرفت و با حداقل‌سازیِ اهداف جنگ ــ یعنی تمرکز بر دونباس ــ کوشید جنگ را در کوچک‌ترین ابعاد پیش برد تا آن را در اسرع وقت با حداقل دستاورد به پایان رساند. دیگر از بلوف‌های جنگ جهانی سوم و جنگ هسته‌ای که در ابتدا وِرد زبان کرملین و کرملین‌دوستان در غرب بود، خبری نیست. بنابراین، روسیه هم دیگر اختلالی ایجاد نخواهد کرد.

برجام احیا خواهد شد، اما این‌بار همه از اول به آن به دیده پلی موقت نگاه می‌کنند، برای عبور از رودخانۀ متلاطمِ همین آینده نزدیک... و همه با این پنداشت که «چو فردا شود فکر فردا کنیم...» پای میز امضا خواهند رفت.

اما بیایید فرض کنیم این اتفاق رخ ندهد. مذاکرات به هر دلیلی به بن‌بست برسد و تعطیل شود. آن‌گاه چه خواهد شد. تصور عمومی و برداشت عموم تحلیلگران این است که کار زار خواهد شد... اسرائیل دست به عملیات نظامی خواهد زد و پاسخ ایران نیز مسیر را به ناگوارترین جهات ــ یعنی حتی بدترین گزینه‌ها، از جنگی گسترده تا آزمایش هسته‌ای ــ هدایت خواهد کرد. اما در این مورد هم پیش‌بینی من چیز دیگری است. نه، چنین نخواهد شد.

حالت محتمل‌تر دیگری وجود دارد: همه‌چیز منجمد خواهد شد. یعنی ایران فعالیت‌های هسته‌ای خود را ادامه خواهد داد، اما به شکل مشهود و ملموسی به سمت گزینه‌های نظامی‌سازی حرکت نخواهد کرد. یعنی صرفاً همچنان مانند گذشته «توان بالقوۀ» خود را تقویت خواهد کرد. دلیل آن هم این نیست که از غرب یا از اسرائیل می‌ترسد. قطعاً اگر قرار باشد تحریم‌های گستردۀ بین‌المللی به طور جدی و سفت‌وسخت علیه ایران اجرای شود، کار برای ایران بسیار دشوار خواهد شد، اما بزرگ‌ترین عامل بازدارنده برای اینکه ایران آن گام آخری را که کابوس غرب است، برندارد، دوستانش است! روسیه و چین نیز نمی‌پذیرند ایران به جمع باشگاه دارندگان تسلیحات اتمی اضافه شود؛ به ویژه روسیه که همیشه به ایران به دیدۀ یک خطر بالقوه می‌نگرد. روسیه می‌داند که نمی‌تواند در بلندمدت ایران را از غرب دور نگاه دارد ــ کاری که چند دهه است انجام داده. همان‌طور که آمریکا یک روز صبح از خواب بیدار شد و دید ایران نه تنها دیگر متحدش نیست، بلکه به جدی‌ترین دشمنش بدل شده، روسیه نیز می‌داند هیچ بعید نیست سیاست خارجی ایران از این حالت ضدغربی خارج شود و تضاد منافع ایران و روسیه به عنوان دو کشور همسایه بالا بگیرد.

حال ایران چه می‌تواند بکند؟ اصلاً یکی از دلایلی که ایران همچنان پای برجام مانده همین است که گزینۀ عدمِ مذاکرات و عدمِ توافق عملاً پس از فرسایشی طولانی به بن‌بست می‌رسد. ایران می‌تواند با داشته‌های هسته‌ای خود معاملۀ خوبی با غرب کند، اما از این بیشتر را حتی دوستانش اجازه نمی‌دهند ــ به عبارت دیگر، از این بیشتر باعث می‌شود دوستانش هم به صف دشمنانش بپیوندند و همان توان چانه‌زنی قبلی را هم از دست بدهد. همین ابهام‌هاست که باعث می‌شود، توافق هسته‌ای یگانه گزینۀ ممکن باشد، و اگر هم نشد، همچنان همین مسیر و وضعیت فعلی به شکل منجمد، یعنی بدون تغییر کیفی، تا آینده‌ای نامعلوم ادامه می‌یابد...

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
چهارشنبه ساعت ۲۲، در گفتگوی زنده در خدمت دکتر فاضلی گرامی، به بهانه کتاب "لیبرالیسم"، دلایلم را برای دفاع از لیبرالیسم شرح می‌دهم.

برای دیدن این گفتگو به صفحه اینستاگرام بنده مراجعه بفرمایید:
https://instagram.com/tarikhandishii

@tarikhandishi  |  تاریخ‌اندیشی
«بدرود میخائیلِ قدیس...»


دیروز در بیمارستان مرکزی مسکو قلبی از تپش ایستاد که همیشه ضرب‌آهنگ صلح داشت؛ قلب پیرمردی که هم هموطنانش مدیون اویند و هم جهانیان. میخائیل گورباچف؛ کسی که آمده بود تا پیکر نیمه‌جان اتحاد شوروی را درمان و سرپا کند، اما این بیمار رنجورتر از آن بود که از زیر تیغ جراحی زنده بیرون بیاید. مردی که آمده بود درمان کند، شد مأمور کفن و دفن. اما این مرگ نامنتظره نبود و گناهش هم گردن گورباچوف نبود. نظام‌های توتالیتر با چشمان باز می‌میرند؛ یعنی جسمشان هنوز کار می‌کند، اما روحشان دیرزمانی است که مرده است. حکایت سلیمان نبی را شنیده‌اید که تکیه‌زده بر عصایش بدرود حیات گفته بود، اما همه گمان می‌کردند او زنده است، تا اینکه موریانه‌ها عصایش را جویدند و هیبت ملوکانۀ سلطان بر زمین افتاد. حاکمیت توتالیتر نیز همین است؛ مرده است، اما هنوز نفس می‌کشد، پلک می‌زند و علائم حیاتی دارد. گناه فروپاشی شوروی گردن گورباچوف نبود، سیاست‌های نیمه‌لیبرال او فقط کاری را کرد که موریانه‌ها با عصای سلیمان کردند.

اما روس‌ها... هنوز زمان آن نرسیده است که روس‌ها قدر گورباچوف و ارزش افکار و کردارش را بدانند. طبیعی است که چند دهه است ترومای فروپاشی شوروی هنوز در روسیه التیام نیافته و روس‌های روان‌رنجور به جای کنار آمدن با واقعیت، دنبال خائن می‌گردند؛ و طبعاً دم‌دست‌ترین گزینه گورباچوف است. هنوز چند دهه نیاز است تا بهای گورباچوف برای روس‌ها مشخص شود؛ آن روز، کسی از استالین، لنین، تزار یا پوتین صحبت نمی‌کند ــ آن روز گورباچوف قدر و قیمت راستین خود را می‌یابد.

مروری کوتاه می‌کنم بر زندگی میخائیل تا بدانیم از کجا آمد، چه کرد و چه تأثیری بر زندگی جهانیان و ما گذاشت. میخائیل از لایۀ دهقانی روسیه سر برآورد؛ از خانواده‌ای کاملاً معمولی و بدون اینکه با هیچ دولتمرد و کله‌گنده‌ای خویشاوند و آشنا باشد. خانوادۀ آن‌ها در یک کولخوز کار و زندگی می‌کردند ــ یعنی مزرعۀ اشتراکی. پدربزرگ مادری‌اش مدیر آن کولخوز بود که اتفاقاً در دوران استالین به دلیل گرایش به تروتسکی بازداشت هم شده بود. بعید نیست این خاطرۀ ناخوشایندِ سرکوب، بر ذهن میخائیل در کودکی اثر گذاشته باشد، زیرا رابطۀ این پدربزرگ با نوه‌هایش بسیار خوب بود. میخائیل وقتی هنوز به بیست سالگی نرسیده بود به دلیل برداشت محصول چشمگیر به همراه پدرش، از سازمان جوانان حزب کمونیست نشان افتخار گرفت. او از همان زمان در رستۀ محلی کار حزبی می‌کرد و از ابتدا تخصصش کشاورزی بود. از همین شاخه هم گام به گام پلکان حزبی را بالا آمد. از سال ۱۹۷۰ به رستۀ اول سیاسی کشور رسید؛ دبیر اول کشاورزی شد. ده سال بعد، در ۱۹۸۰، به ادارۀ سیاسی حزب (پولیت‌بورو) رسید که بالاترین سطح اداری شوروی بود. همزمان از حمایت رئیس کاگ‌ب، یوری آندروپوف که با او هم‌ولایتی بود نیز برخوردار شد.

شوروی به شدت دچار پیرمردسالاری شده بود. برژنف پس از هجده سال دبیرکلی حزب ــ یعنی رهبری کشور ــ در ۱۹۸۲ با مرگ از کرملین رفت. دو دولتمرد پیر و بیمار جای او را گرفتند که هر کدام چند صباحی بیشتر رهبر شوروی نبودند: آندورپوف که پیش از آن پانزده سال رئیس کاگ‌ب بود، پس از یک سال و اندی با مرگ کلید کرملین را تحویل داد و جانشینش، چِرنینکو که از جوانی سیگار از دستش نیفتاده بود و بیماری ریوی داشت نیز فقط سیزده ماه مهمان کرملین بود و عکس یادگاری‌اش خیلی زود به آلبوم سلاطین روسیه پیوست. اینک یکی از گزینه‌های اصلی دولتمرد نسبتاً جوان‌تر و خوشفکرِ قصۀ ما بود: میخائیلِ پنجاه‌وچهارساله. او برخلاف عموم دولتمردان شوروی دنیادیده بود، زیرا به سبب نوع کارش اجازه داشت به سفرهای خارجی برود. او از جمله به بلژیک، کانادا، آلمان غربی و بریتانیا رفته بود. بانوی آهنین، مارگارت تاچر، او را پسندیده بود و گفته بود: «از این گورباچوف خوشم می‌آد، می‌تونیم باهاش کار کنیم.» شامۀ تیز تاچر!

اما گورباچوف در داخل شوروی رقیبی داشت که نقطۀ مقابل او بود: گریگوری رومانوف که به تندروی معروف بود؛ برخلاف گورباچوف که سیاستمدار اصلاح‌طلب بود. اگر رومانوف قدرت را قبضه می‌کرد، بی‌شک جهان مسیر دیگری می‌رفت. بی‌شک! اما یک شایعۀ گزنده کافی بود تا رومانوف کیش‌ومات شود. می‌گفتند رومانوف در مراسم عروسی دخترش یک سرویس جواهرات کاترینای دوم، تزاربانوی کبیر روسیه را در اختیار دخترش قرار داده بود و بخشی از این جواهرات هم گویا شکسته بود! رومانوف بازی را به گورباچوف باخت. اما برای اینکه بدانیم اگر نمی‌باخت چه رخ می‌داد، کافی است بدانیم او پس از فروپاشی شوروی تا آخر عمر در حزب کمونیست روسیه ماند.

گورباچوف درست در روز تولد پنجاه‌وچهارسالگی‌اش ــ یازدهم اسفند ۱۳۶۳/ دوم مارس ۱۹۸۵ ــ به عنوان دبیرکل حزب انتخاب شد. اولین کارزاری که به راه انداخت مقابله با باده‌نوشی و الکل بود. وُدکا پدر روسیه را درآورده بود.

(ادامه در پست بعد...)
(ادامه از پست پیشین)

امید به زندگی در روسیه به ۶۲ سال رسیده بود که ۱۲ سال پایین‌تر از آمریکا بود. بیش از ۲۰ میلیون دائم‌الخمر در شوروی باعث پایین آمدن راندمان کاری شده بود. گورباچوف قوانین را برای مقابله با اعتیاد به الکل تصویب کرد: از تعطیلی دوسوم عرق‌فروشی‌ها تا اشاعۀ آبجو و شراب و محدود کردن ساعات کار میخانه‌ها و تعیین جزای نقدی و حبس برای مستی. این سیاست اندکی اوضاع را بهبود بخشید، اما گورباچوف بسیار نامحبوب شد؛ معروف شد به «رفیق آب‌پرتغال» (به جای «رفیق گورباچوف») و «دبیر آب‌معدنی» (به جای «دبیرکل»). عرق‌سازی‌های خانگی شیوع پیدا کرد و آسیب‌ها جدیدی سر برآورد. گورباچوف بیچاره که نیم‌قرن تربیت سوسیالیستی تا مغز استخوانش رفته بود، حق داشت نفهمد مشکل از «ودکا» نیست، بلکه تحملِ «نظام بوروکراتیک و زندگی روتین و بی‌چشم‌انداز سوسیالیستی» سخت‌تر از آن است که خیلی‌ها بدون الکل بتوانند آن را پشت سر بگذارند. افیون اصلی بوروکراسی سوسیالیستی بود که روح را می‌کشت... زهرماری اصلی سوسیالیسمِ توتالیتر بود، وگرنه وُدکا مزۀ این حنّاق بود!

مبارزه با الکل شکست خورد، اما گورباچوف دو سیاست عمدۀ دیگر وارد دنیای سیاسی شوروی کرد: «گلاسنوست» و «پروستروئیکا». هدف گلاسنوست این بود که شفافیت در ادارۀ کشور برقرار شود و مردم در جریان امور قرار گیرند و اجازۀ بیان عقیده داشته باشند؛ هدف از پروستروئیکا ایجاد گشایش‌های سیاسی و اقتصادی و بازسازی نظام ادارۀ کشور و کاستن از قدرت حزب بود. این دو سیاست روی هم نوعی «دموکراتیک‌سازی» بود. بزرگی گورباچوف همین‌جاست که بالاخره در طول تاریخ روسیه دولتمردی جرئت کرد اجازه دهد شمیم آزادی‌ در این کشور و فرهنگ اقتدارگرا و توتالیتر وزیدن بگیرد ــ به جای آنکه مثل پیشینیان به بهانۀ مبارزه با «غرب‌گرایی» آن را سرکوب کند.

اما این آزادگذاری را گورباچوف در عرصۀ خارجی هم تداوم بخشید: از آزادگذاری کشورهای پیمان ورشو (تبدیل «دکترین برژنف» به «دکترین سیناترا»)، پایان جنگ سرد و اعلام خلع‌سلاح اتمی. او در اتحاد دوبارۀ آلمان سخت‌گیری نکرد و وقتی جمهوری‌ها گام در مسیر استقلال نهادند از قوۀ قهریه استفاده نکرد؛ مگر یک مورد در برابر آذربایجان که شماری هم کشته داد و بعدها اعتراف کرد آن اقدام بزرگ‌ترین اشتباه زندگی‌اش بوده است.

در این اثنا هم علیه او کودتا شد و هم بوریس یلتسین او را از میدان به در کرد. مردم روسیه هم او را دوست نداشتند. این را از نتیجۀ انتخابات ۱۹۹۶ می‌توان فهمید که میخائیل فقط نیم‌درصد رأی آورد (گرچه معتقد بود تقلب شده است). گورباچوف در جاهای خاصی صادقانه رفتار کرد. سال ۲۰۱۱ به شدت به پوتین توصیه می‌کرد از قدرت کناره‌گیری کند. از حکمرانی پوتین انتقاد می‌کرد، زیرا آن را دموکراتیک نمی‌دانست. در سیاست خارجی از پوتین انتقاد نمی‌کرد، اما در مورد حملۀ اخیر به اکراین با پوتین مخالف بود. چند روز پیش از حملۀ روسیه به اکراین نوشته بود راه‌حل هیچ معضلی در جهان دیگر جنگ نیست! به در می‌گفت تا دیوار بشنود! این اواخر یکی از دوستان گورباچوف گفت گورباچوف در سال‌های اخیر هر چه تلاش کرده با پوتین تماس بگیرد، پوتین جواب تلفنش را نداده است، ضمن اینکه گفت گورباچوف با حملۀ روسیه با اکراین به شدت مخالف است (گرچه او پیشتر الحاق کریمه را تأیید کرده بود). نمی‌دانم با پوتین چه کار داشته، شاید می‌خواسته است به او بگوید: «نکن پسر!»، زیرا پیشتر هم گفته بود که حزب پوتین یادآور حزب حاکم شوروی است. یا وقتی پروپاگاندای دولت پوتین دائم تبلیغ می‌کرد غرب در زمان اتحاد دو آلمان به شوروی قول داده بوده ناتو به شرق پیشروی نکند، گورباچوف گفت این ادعا «افسانه» است.

داوری دربارۀ گورباچوف بسیار متناقض است. یکی هیتلر و ناپلئون می‌شود، جنگ راه می‌اندازد و پیروزی‌های درخشان کسب می‌کند، اما آخر سر همه‌چیز را نابود می‌کند (که این غایتِ ناگزیر آن پیروزهاست). یکی هم مانند گورباچوف می‌فهمد تاریخ انقضای پیروزهای پیشینیانش تمام شده و حال دو گزینه دارد: خونریزی و به تعویق انداختن شکست یا عقب‌نشینی و تن دادن به تقدیر گریزناپذیر تاریخ. محال است روس‌ها به این زودی‌ها گورباچوف را درک کنند ــ همان‌طور که ایرانی‌ها هنوز عباس‌میرزا را درک نکرده‌اند! در نهایت، وقتی کارنامۀ گورباچوف را مرور می‌کنیم، او شایستۀ این است که از او با عنوان «یکی از رهبران بزرگ جهان» نام ببریم؛ بزرگ‌تر و محترم‌تر از بسیاری دیگر. او مانند پیشینیانش، فقط رهبر حزب کمونیست شوروی نبود. مانند فلان رهبر آمریکا نبود که به بهانۀ دموکراسی جنگی پوچ راه اندازد. بلکه او نقش تاریخی خود را درک و اجرا کرد. اگر تاریخ کلیسایی داشت، باید گورباچوف را در زمرۀ قدیسان کلیسای تاریخ می‌گنجاندیم. بدرود میخائیل قدیس...

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«رضاشاه و بی‌طرفی در جنگ»

با بررسی کودتای عراق

یکی از تاریک‌ترین بُرهه‌های تاریخ ایران شهریور ۱۳۲۰ است که متفقین به ایران حمله کردند و کشور را برای مدتی طولانی اشغال کردند تا هم امنیت چاه‌های نفت را تأمین کنند و هم از طریق ارسال تسلیحات به شوروی از راه ایران، جلوی پیروزی هیتلر را بگیرند. می‌گویند رضاشاه حامی آلمان بود، به همین دلیل متفقین به ایران حمله کردند. این تصور ــ که متأسفانه بسیاری از ایرانیان هم به آن اعتقاد دارند ــ اساساً غلط است و اصلاً پروپاگاندا و دروغِ متفقین بود تا این تجاوزگری خود را توجیه کنند. پیشتر شرح داده‌ام که چرا این ادعا غلط است: دلیل حملۀ بریتانیا و شوروی به ایران این نبود که ایران حامی یا طرفدار آلمان بود. ایران از ابتدای جنگ اعلام بی‌طرفی کرده بود و با دقت و وسواس هم به این بی‌طرفی پایبند بود. اتفاقاً مسئله این بود که بریتانیا همین بی‌طرفی را برنمی‌تابید! یعنی بدون اینکه به صراحت بیان کند، خواستار این بود که ایران فعالانه علیه آلمان وارد جنگ شود. مشکل بریتانیا این نبود که ایران بی‌طرف نبود یا بی‌طرفی‌اش را نقض کرده بود، بلکه مشکلش دقیقاً این بود که چرا ایران در جبهۀ متفقین علیه آلمان نمی‌جنگد! نمی‌توانید در جایی ببینید که بریتانیا این نگرش خود را رسماً و صراحتاً بیان کرده باشد، بلکه وقتی رفتار ایران، بریتانیا و آلمان را بررسی می‌کنیم، به این نتیجه می‌رسیم. عواملی هم که بریتانیا برای حمله به ایران مطرح کرد، مطلقاً بهانه بود! متفقین خواسته بودند آلمانی‌ها از ایران اخراج شوند، که ایران موافقت کرده بود. و نیز خواسته بودند از خاک ایران برای انتقال مهمات استفاده کنند، که ایران با شروطی معقول حاضر به پذیرش این خواسته هم بود. (برای توضیح بیشتر در این باره بنگرید به این پست «رضاشاه و ظهور هیتلر»)

اصلاً این توفان ناگهان به پا شد! وضعیت بحرانی ایران در عرض دو ماه پدید آمد. تا پیش از آنکه آلمان در تیر ماه ۱۳۲۰ به شوروی حمله کند، ایران و بریتانیا اختلاف چندانی نداشتند. اما با پیشروی ناگهانی آلمان در خاک شوروی و نزدیک شدن آلمانی‌ها به قفقاز و مرزهای ایران، بریتانیا بسیار مضطرب شد. اگر آلمان به مرز ایران می‌رسید، بی‌طرفی ایران را نقض می‌کرد، وارد خاک ایران می‌شد و پالایشگاه آبادان را می‌گرفت و سپس از پایگاه ایران نفت عراق را هم می‌گرفت، بریتانیا فلج می‌شد و به فلاکت می‌افتاد. برای بریتانیا مسئله مرگ و زندگی بود و بی‌طرفی ایران برایش دیگر قابل تحمل نبود. اما واقعیت این است که سیاست بی‌طرفی ایران در آن برهه بسیار سیاست قابل‌دفاعی بود (که پیشتر شرح داده‌ام). آن زمان هیچ‌کس حدس نمی‌زد سرنوشت جنگ چیست، چه روندی خواهد داشت و آیندۀ آلمان چیست و اتفاقاً هر چه آلمان به مرزهای ایران نزدیک‌تر می‌شد، مشخص می‌شد موضع بی‌طرفی ایران معقول بوده است ــ همین هم بریتانیا را خشمگین و تجاوزخوتر کرده بود.

اما یکی از رخدادهای بسیار مهم و آگاهی‌بخش در آن زمان که خیلی چیزها را می‌تواند اثبات کند، کودتای طرفداران آلمان در عراق در بهار سال ۱۳۲۰ است ــ سه ما پیش از حملۀ متفقین به ایران. همیشه گفته‌ام که یک ایراد بزرگ در فهم تاریخی ما این است که عادت داریم فقط بر تاریخ کشور خودمان تمرکز می‌کنیم. کافی است دیدمان را وسیع‌تر کنیم تا بسیاری از برداشت‌های تاریخی‌مان تعدیل و تصحیح شود. می‌گویند بسیاری در ایران طرفدار آلمان بودند. دلایل آلمان‌دوستی برخی از ایرانی‌ها مفصل است و ریشه‌های عمیق تاریخی دارد. کشوری که همیشه از بریتانیا و روسیه زخم خورده بود، بدیهی بود از ظهور یک قدرت جدید در جهان خرسند می‌شد، زیرا می‌توانست دست دیگر قدرت‌ها را ببندد و متحد قدرتمند جدیدی در برابر قدرت‌های زیاده‌خواه سابق باشد.

اما با همۀ اینها، آلمان‌دوستی و طرفداری از هیتلر در کشورهای همسایۀ ایران بسیار شدیدتر بود. وقتی ژنرال رومل، فرمانده فاتح آلمان، در شمال آفریقا به سوی مصر پیشروی می‌کرد، مصری‌ها در اسکندریه راهپیمایی می‌کردند و شعار می‌دادند: «ما همه سرباز تو ایم رومل!» امید اول فلسطینی‌ها و مفتی اعظم بیت‌المقدس، آلمان بود. افسران و بخشی از سیاستمداران عراقی به شدت طرفدار آلمان بودند و کودتا هم کردند (در ادامه شرح می‌دهم). و در هند نیز که با بریتانیا برای کسب استقلال درگیر بود، یک جناح بزرگ به رهبری سُبهاش چندرا بوس آماده بودند دوشادوش پیشوای آلمان علیه بریتانیا بجنگند ــ و چندرا بوس در این راه کشته شد. از این دیدگاه، آلمان‌گرایی در ایران حتی کمتر از این همسایگانش بود. بریتانیا همزمان باید همۀ این نیروهای دشمنش را در این منطقه خنثی می‌کرد ــ و کرد! در عراق کودتاگران را در جنگی تمام‌عیار شکست داد. در مصر، کاخ ملک فاروق را محاصره کرد و به زور سرنیزه ملک فاروق ــ برادرزن محمدرضاشاه ــ را مجبور کرد...

ادامه در پست بعدی...

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
(ادامه از پست پیشین...)

نخست‌وزیری انگلیس‌دوست منصوب کند (نُحاس پاشا). در هند با جناح چندرا بوس مبارزه کرد و در ایران هم همه می‌دانیم چه کرد.

اما ببینیم واکنش ایران به کودتای عراق چه بود. چند افسر بلندپایۀ عراقی که به «مربع طلایی» (المربع الذهبی) معروف بودند، به همراه رشید عالی گیلانی، نخست‌وزیر سابق و آلمانی‌دوست عراق، در فروردین ۱۳۲۰ کودتا کردند و دولت را در دست گرفتند. آن زمان، مفتی بیت‌المقدس، امین الحسینی نیز در عراق به سر می‌برد و حامی کودتاگران بود. از چند سال پیش از آن، فلسطینی‌ها علیه یهودیان مهاجر و بریتانیایی‌ها در فلسطین قیام کرده بودند. اما این قیام سرکوب شد و امین الحسینی، رهبر قیام، به عراق گریخته بود و خود شخصاً رابط کودتاگران عراقی و آلمان بود. اما هیتلر در کمک‌رسانی به متحدان عراقی خود آن‌قدر تعلل کرد که بریتانیا موفق شد با اعزام نیرو فراوان عراقی‌ها را شکست دهد. (برخی تاریخ‌نگاران این تعلل هیتلر را یکی از خطاهای بزرگ او می‌دانند، اما واقعیت این است که هیتلر برای ملت‌های جهان‌سوم تره خُرد نمی‌کرد.)

بریتانیا برای سرکوب عراقی‌ها از هند نیرو به بصره برد. عراق و آلمان دو درخواست حیاتی از ایران کردند که ایران هر دو را رد کرد: اول درخواست کردند ایران اروندرود/شط‌العرب را به روی نیروهای انگلیسی بیندد و دوم اینکه آلمان از ایران درخواست کرد به هواپیماهایش در موصل بنزین بدهد. ایران هر دو درخواست را به این عنوان که نقض بی‌طرفی ایران است رد کرد. به هر روی با تعلل آلمان، کودتاگران شکست خوردند و سران کودتا (گیلانی، الحسینی و جمعی از افسران) از مرز خسروی به ایران گریختند و پس از رسیدن به کرمانشاه درخواست پناهندگی دادند. با ورود آن‌ها به ایران نگرانی شاه بیشتر شد، اما به مقامات توصیه کرد جوری رفتار کنند که «گزک دست بریتانیایی‌ها ندهند». ترتیباتی داده شد تا عراقی‌ها اواسط خرداد به تهران منتقل شدند و در هتل فردوسی اقامت داده شدند. شاه دستور داده بود همۀ هزینه‌هایشان را دولت تقبل کند. فقط قرار شد مراقبت کنند تا عراقی‌ها با سفارت‌های آلمان، ژاپن و ایتالیا تماس نگیرند. سرپاس مختاری، رئیس شهربانی مقتدری که همۀ دولتمردان ایرانی را زیرنظر داشت و استاد کارهای امنیتی بود، این مشکل را به شیوۀ خودش حل کرد: شماری از کارآگاهان ادارۀ پلیس را به عنوان خدمتکاران هتل فردوسی به کار گمارد تا رفت‌وآمد عراقی‌ها را زیر نظر داشته باشد.

رشید عالی گیلانی و امین الحسینی هر دو می‌خواستند هر چه زودتر از ایران بروند. برای این مقصود باید به ترکیه می‌رفتند. از مقامات ایرانی درخواست کردند اجازه دهند به ترکیه روند (تا از آنجا خود را به آلمان رسانند). ترکیه پس از تعلل فراوان با درخواست گیلانی موافقت کرد، اما مفتی اعظم بیت‌المقدس ماند و بسیار بی‌تاب رفتن بود. پیش از آنکه سرنوشت عجیب او را بگویم، خوب است خاطره‌ای را از قول او تعریف کنم. امین الحسینی تعریف می‌کرد که نیروهای عراقی پس از کودتا سفارت بریتانیا در بغداد را محاصره کردند و حساب می‌کردند به زودی آذوقۀ انگلیسی‌ها تمام می‌شود و مجبور می‌شوند بیرون بیایند. اما چند هفته گذشت و کسی از سفارت بیرون نیامد! اول گمان کرده بودند چقدر این بریتانیایی‌ها خویشتندار و مقاومند! اما بعداً متوجه شدند انگلیسی‌ها قبلاً فکر اینجا را کرده بودند و با حفر تونل‌های زیرزمینی به یکی از خانه‌های بیرون رفت‌وآمد داشتند...

برگردیم به امین الحسینی... پس از رفتن گیلانی به ترکیه، ناگهان خبر آمد امین‌الحسینی در هتل فردوسی نیست و گم شده است! رضاشاه از این مسئله بسیار عصبانی بود. هر چه گشتند او را نیافتند. بعدها خبر آمد که امین‌الحسینی را در ترکیه دیده‌اند! چند سال بعد امین‌الحسینی جایی تعریف کرده بود که از هتل فردوسی فرار کرده و به سفارت ژاپن رفته بود و با کمک آن‌ها پنهانی به ترکیه گریخته بود. هر دوی این دولتمردان، تا آخر جنگ، برای پیروزی آلمان با جان و دل تلاش کردند.

به هر روی، رفتار ایران در جریان کودتای عراق بهترین شاهد بر این مدعاست که ایران در رعایت بی‌طرفی دقت و وسواس فراوانی داشت. و اصلاً وضعیت ایران از زمانی بحرانی شد که آلمان چند هفته بعد از این رخداد به شوروی حمله کرد... با هر کیلومتر پیشروی آلمان به سوی قفقاز، درستی سیاستِ بی‌طرفیِ ایران عیان‌تر و رفتار بریتانیا عصبی‌تر و هیستریک‌تر می‌شد. دیگر نمی‌شد ایران بی‌طرف را تحمل کرد. اگر کسی بگوید ایران از اول جنگ باید طرف متفقین را می‌گرفت، صرفاً دارد طبقِ قاعدۀ «معما چو حل گشت آسان شود»، نظر می‌دهد!

پی‌نوشت: جواد عامری در زمان این رخدادها کفیل وزارت خارجۀ ایران بود. ماجرای فرار کودتاگران عراقی را او در خاطرات ارزشمند خود شرح داده است. بنگرید به هوشنگ عامری، از رضاشاه تا محمدرضا پهلوی، خاطرات میرزا جواد خان عامری، ص ۱۴۸-۱۶۰.

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«شبح تاچر»


موسولینی، رهبر فاشیسم ایتالیا و الگوی همۀ فاشیست‌های عالم، افکار زن‌ستیزانه داشت؛ دست‌کم حس می‌کرد نباید به زن‌ها حق رأی داد و آن‌ها را در کارهای سیاسی دخالت داد. او آن‎‌قدر از درستی این خیال خود مطمئن بود که به رغم ستایش بریتانیا می‌گفت: «مادرسالاریِ آنگلوساکسون‌ها آخر نابودشان می‌کند!» دقیق نفهمیدم منظور او از «مادرسالاری» در اینجا چیست، اما به گمانم منظورش جایگاه قدرتمندی بود که زنان در سنت بریتانیا داشتند. اما 34 سال پس از روزی که موسولینیِ پدرسالار اعدام شد و جسدش از پا آویزان، و آماج تف و لگد جماعت خشمگین بود، در بریتانیا دختر یک بقال به عنوان نخستین زن به مقام نخست‌وزیری بریتانیا رسید و یازده سال صاحبِ خانۀ شمارۀ ده خیابان داون ــ دفتر نخست‌وزیر ــ بود. او رکورد طول دوران نخست‌وزیری بریتانیا در قرن بیستم را از آن خود کرد و به «بانوی آهنین» معروف شد: مارگارت تاچر... موسولینی نمی‌دانست در آن به قول خودش «مادرسالاری» چه امکان‌های بزرگی نهفته بود؛ از جمله ظهور پدیده‌ای چون تاچر که کارنامۀ دولتداری‌اش قطعاً بسی درخشان‌تر از موسولینی است. البته مادرسالاری صرفاً یک فرهنگ است و برای ظهور پدیدۀ تاچر به ساختار سیاسی حزبی و پارلمان‌گرایی هم نیاز است؛ همان‌ چیزهایی که موسولینی‌ها از آن نفرت دارند!

امروز واپسین مرحلۀ رقابت میان نامزدهای حزب محافظه‌کار بریتانیا برگزار می‌شود و از بین ریشی سوناکِ هندی‌تبار و لیز تراس فردا یکی رئیس حزب محافظه‌کار و سپس نخست‌وزیر بریتانیا خواهد شد. تا آنجا که من اخبار و نظرسنجی‌ها را دنبال کرده‌ام، پیشاپیش فرض را بر پیروزی لیز تراس می‌گذارم؛ سیاستمدار پرکار و بلندپرواز انگلیسی که تا رأس حزب محافظه‌کار فقط نیم‌قدم فاصله دارد. وقتی لیز تراس را زیر نظر می‌گیریم، میل او به تقلید از رفتارهای تاچری انکارناشدنی است. مانند تاچر پیرهن پاپیون‌دار تن می‌کند، مانند او سوار تانک و موتور می‌شود، در روسیه کلاه پوست بر سر می‌گذارد و گوساله بغل می‌کند... اینها همه تصاویری است که از «اسطورۀ» تاچر ــ بانوی آهنین ــ در ذهن بریتانیایی‌ها مانده است و اگر کسی بخواهد از ناخودآگاهِ گلالودِ تاچردوستان ماهی بگیرد، راهش همینی است که بانو تراس می‌کند. اما واقعیت این است که شباهت تراس و تاچر بسیار عمیق‌تر و جدی‌تر از این ویژگی‌های ظاهری و تقلیدهای تبلیغاتی است... برای شروع بیایید به بقالی کوچکی برویم که خانۀ صاحبش همانجا در طبقۀ بالا بود و دو دختر داشت، مارگارت و موریل، که گاهی در مغازه کمکش می‌کردند.

خانوادۀ لیز تراس در مقایسه با خانوادۀ مارگارت تاچر تحصیل‌کرده‌تر بود: مادر لیز پرستار و پدرش استاد دانشگاه در رشتۀ ریاضی بود و جالب اینکه پدر و مادر لیز هر دو چپ بودند و اینک دخترشان امید اصلی حزب محافظه‌کار است. مارگارت که در مغازه به پدرش کمک می‌کرد و بعدها گفته بود درکش از سازوکار بازار آزاد را اولین بار همانجا پشت دخل به دست آورده بود. مارگارت پدردوست بود و رابطۀ خوبی با مادرش نداشت. شیمی خواند اما از اواسط دهۀ ۱۹۴۰ ــ وقتی تازه مرز بیست‌سالگی را رد کرده بود ــ تصمیم گرفت به سیاست روی آورد. در این اثنا با مردی متمول به نام سِر دنیس تاچر ازدواج کرد که از همسر اولش جدا شده بود (اتفاقاً نام همسر اول دنیس هم مارگارت بود) و همین شرایط را برای مارگارت برای تمرکز بیشتر بر حرفۀ سیاسی فراهم آورد. نام خانوادگی مارگارت «رابرتس» بود و در پی ازدواج با دنیس تاچر از این پس «تاچر» نامیده می‌شد. مارگارت برای اولین بار در ۱۹۵۰ برای حزب محافظه‌کار وارد انتخابات مجلس عوام شد و چون آن حوزه‌ تحت تسلط حزب کارگر بود، شکست خورد. ده سال طول کشید تا طعم پیروزی را بچشد ــ البته با کمک همحزبی‌ها از حوزه‌ای نامزد شد که بُرد نامزد محافظه‌کار آسان‌تر بود. نیم قرن بعد لیز تراس هم دقیقاً همین مسیر را پشت سر گذاشت: در اواخر دانشگاه به کار سیاسی تمایل یافت و در ۲۰۰۱ در یک حوزۀ انتخابی که در تسلط حزب کارگر بود نامزد شد و شکست خورد و ده سال طول کشید تا او هم این بار در یک حوزه که شانس نامزد محافظه‌کار بیشتر بود، به پیروزی رسد. اما برسیم به شباهت اصلی تاچر و تراس ــ که جذابیتشان برای من هم همین‌جاست!

تاچر در سال ۱۹۶۷ ــ دوازده سال پیش از رسیدن به نخست‌وزیری ــ سفری شش‌هفته‌ای به آمریکا داشت که بسیار بر روی افکارش اثر گذاشت. تماشای دنیای اقتصاد آزاد آمریکا او را به وجد آورد و از آن پس عملاً «فون‌هایِکی» ــ و طبعاً فون‌میزِسی ــ شد (یعنی تحت تأثیر این دو متفکر لیبرال قرار گرفت). افکار اقتصادی تاچر تحت تأثیر «مؤسسۀ امور اقتصادی» (Institute of Economic Affairs) بود؛ مؤسسه‌ای که اصلاً به توصیۀ فون‌هایک، اقتصاددان لیبرال اتریشی‌ــ‌آمریکایی و شاگرد فون میزس، تأسیس شده بود و هدفش ترویج همان ایده‌های لیبرالِ فون هایک بود.

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
(ادامه از پست پیشین...)


تاچر با همین افکار یازده سال سکاندار بریتانیا بود. شرح افکار و کردار تاچر طبعاً بسیار مفصل است و بهتر است به جای آن، مختصرترین تعریف را از آن ارائه دهم. ماهیت سیاسی تاچر در تعبیر «تاچریسم» خلاصه شده که می‌توان آن را چنین تعریف کرد: بازارهای آزاد، انضباط مالی دولت (شما بخوانید صرفه‌جویی)، نظارت شدید بر هزینه‌های عمومی و در نتیجه کاهش مالیات‌ها، ناسیونالیسم، ارزش‌های ویکتوریایی (یعنی سنت بریتانیایی) و در نهایت خصوصی‌سازی. در یک کلام: مکتب لیبرال اتریش + ملی‌گرایی یا میهن‌پرستی بریتانیایی. به همین دلیل، بانوی آهنین حامی سرسخت بازار آزاد و اقتصاد خصوصی بود، اما در عین حال به حکم میهن‌پرستی آماده بود هر جا لازم باشد بی‌درنگ ماشه را بچکاند و ماشین جنگی بریتانیا را به کار گیرد. دیگر از این نمی‌گویم که دو سال پس از نخست‌وزیری او رونالد ریگان هم آن سوی آتلانتیک به قدرت رسید و یک زوج کاپیتالیست‌ـ‌محافظه‌کار به مدت یک دهه سکانداران کمونیسم‌ستیزیِ فراآتلانتیک بودند. اما برویم سراغ «شبح تاچر»...

لیز تراس زودتر از تاچر فون‌هایکی شده بود. اتفاقاً او کار سیاسی را به عنوان «لیبرال‌ـ‌دموکرات» شروع کرد، نه محافظه‌کار. همان زمان دانشجویی در جلسات «جامعۀ هایک» (Hayek Society) که اندیشه‌های فون هایک را ترویج می‌داد، شرکت می‌کرد. اصلاً دلیل اینکه لیبرال‌ـ‌دموکراسی را ترک کرد و به محافظه‌کاران پیوست همین بود که به گمانش دولت نباید در اقتصاد خصوصی دخالت کند. اوج اتریشی بودن لیز تراس و تأثیرپذیری‌اش از فون میزس و فون هایک را می‌توان در تعبیری یافت که او ساخته است: «دولت دایه» (nanny state). او مخالف دولتی است ــ همان «دولت دایه» ــ که در با قانون‌گذاری و نظارتگری در زندگی شهروندان دخالت می‌کند. یعنی دولت دایۀ مردم نیست! بنابراین برنامه‌های او در راستای همین افکار است: کاستن از مالیات‌ها تا شهروندان بتوانند راحت‌تر کسب‌وکار خصوصی خود را بهبود بخشند و طبعاً از آن سو، با کاهش درآمدهای مالیاتی دولت، پرداخت‌های اجتماعی‌اش نیز کاهش می‌یابد ــ رقیب او، ریشی سوناک، دقیقاً برعکس این تدبیر را در نظر دارد.

باز در همین راستا شباهت دیگری را نیز می‌توان بین تاچر و تراس یافت: تاچر با هدف ارتقای تجارت آزاد می‌کوشید بریتانیا را به اتحادیۀ تجاری اروپا وارد کند. حال شاید بگوید: لیز تراس آمده است تا خروج بریتانیا از اتحادیۀ اروپا را پیاده کند! این که شباهت نیست! تضاد محض است! اما جالب این است که تراس از جمله محافظه‌کارانی بود که با برگزیت (خروج بریتانیا از اتحادیه) مخالف بود! به همان دلیلی که تاچر می‌خواست بریتانیا را به اروپا نزدیک کند، لیز تراس مخالف خروج بریتانیا از اتحادیه بود، زیرا تصور می‌کرد این مرزکشی اقتصادی موانعی سر راه تجارت آزاد بریتانیا پدید می‌آورد. اما وقتی برگزیت تصویب شد، تراس ــ از آنجا که دیگر می‌دانست مخالفت با برگزیت آیندۀ سیاسی‌اش را خراب می‌کند ــ به حمایت از برگزیت روی آورد.

اما در سیاست خارجی نیز همان ارادۀ ضدشوروی که تاچر داشت، لیز تراس در مقابله با روسیۀ پوتین دارد. انگار بریتانیایی‌ها می‌خواهند به پوتین و روس‌ها بفهمانند، اگر قرار باشد روسیه به دوران تزاری برگردد، بریتانیا نیز در برابر روسیه همان رفتاری را می‌کند که با روسیۀ تزاری می‌کرد (همان «بازی بزرگ» یا «بجنگ تا بجنگیم!»). برای انگلیسی‌ها حفظ اتحادیۀ اروپا مهم است: خاص بودنِ ژئوپولتیک بریتانیا در وجود یک اتحادیۀ فراملی در اروپاست. اروپای یکپارچه خنثاست و شأن والای بریتانیا هم بهتر دیده و تضمین می‌شود! همان همتی که بوریس جانسون در حمایت از اکراین در برابر پوتین از خود نشان می‌داد (او از آغاز جنگ، سه بار به اکراین سفر کرد)، لیز تراس هم تاکنون داشته است. با آمدن تراس، پس از چند هفته وقفه، بریتانیا دوباره به ستادکل مقابله با روسیه بدل خواهد شد. دهم فوریۀ ۲۰۲۲، چهارده روز پیش از حملۀ روسیه به اکراین، تراس به عنوان وزیر خارجۀ بریتانیا با لاوروف دیدار کرد و لاوروف با جدیت می‌گفت روسیه قصد ندارد به اکراین حمله کند. اما تراس همانجا تلویحاً جواب داد: «دم خروس را باور کنم یا قسم حضرت عباس را؟» ــ منظورش تمرکز قوای روس در مرز اکراین بود. به این ترتیب، پیروزی تراس، برای اکراین هم خبر خوبی خواهد بود و خبر بدی برای پوتین.

اما بریتانیا این روزها در وضعیتی است که «تاچر شدن» اگر محال نباشد، بسیار دشوار است! تورم ۱۲ درصدی و بحران انرژی در زمستان پیش‌رو و زیان‌های اقتصادی دو سال کرونا و هفت ماه جنگ اکراین روزگار سختی پیش روی تراس قرار داده است. هنوز معلوم نیست تراس نخست‌وزیر خواهد شد یا نه، اما اگر بشود، دوباره فون میزس و فون هایک، در جامۀ شبح تاچر، وارد دفتر نخست‌وزیری بریتانیا می‌شوند.

و بنگرید به این پست: «خداحافظ بوریس»

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
مجمع الجزایر گولاگ.pdf
23.3 MB
«مجمع‌الجزایر گولاگ»


شب گذشته در صفحۀ اینستاگرامم دربارۀ «گولاگ» و «الکساندر سولژنیتسین» پستی گذاشتم. متوجه شدم بسیاری از دوستان دنبال کتاب «مجمع‌الجزایر گولاگ» بوده‌اند و آن را نیافته‌اند. نسخۀ پی‌دی‌افی از ترجمۀ فارسیِ نایاب آن داشتم که به اشتراک می‌گذارم.

دربارۀ استالینیسم و گولاگ بنگرید به این پست: «استالینیسم»

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«توقیف هویدا»


از میان نخست‌وزیرانِ سال‌های آخر حکومت شاه همه ــ ازهاری، شریف‌امامی، آموزگار ــ در روزهای پیش از انقلاب از ایران رفتند و تا سال‌ها پس از انقلاب هم زنده بودند (آموزگار تا ۱۳۹۵ زندگی کرد). بختیار هم که مدتی پس از بیست‌ودوم بهمن ۵۷ پنهان شد، مخفیانه از کشور رفت. در این میان، تنها هویدا بازداشت و اعدام شد. چندوچون محاکمه و اعدام او را عموماً می‌دانند و مستند مطلب درباره‌اش بسیار است، اما چیزی که کمتر خوانده و روایت شده، این است که اصلاً چرا هویدا در ایران مانده بود؟ چرا پیش از انقلاب بازداشت شده بود؟ شاید معروف‌ترین تصاویری که از هویدا در یادها مانده باشد (در هایلایت «هویدا» آن را می‌یابید)، لحظه‌ای است که درِ سلول انفرادی باز می‌شود و دوربین خبرنگار فرانسوی چهرۀ خسته و درماندۀ مردی را ضبط می‌کند که روزگاری سیزده سال نخست‌وزیر ایران بود و حالا روی زمین نشسته و به دیوار تکیه داده بود. خبرنگار چندان فرد وقت‌شناس و فهیمی نبود و بیشتر شبیه یک بازجو چند سوال از هویدا پرسید. آنجا هویدا می‌گوید «سپر بلا» شده است و «بروید از شاه بپرسید من چرا زندانم». در این نوشته، مروری می‌کنم بر دو بار بازداشت هویدا: اول بازداشت هویدا پیش از انقلاب و سپس بازداشت دوباره‌اش پس از انقلاب.

می‌توانیم از آنجایی شروع کنیم که هویدا از وزارت دربار استعفا داد. پس از برکناری او از نخست‌وزیری او مدتی وزیر دربار بود. هویدا فردای هفده‌شهریور ۵۷ ــ «جمعۀ سیاه» ــ از وزارت دربار استعفا داد. در نامه‌ای که بعدها از زندان بیرون داد ادعا کرد به دلیل اعتراض به کشتار میدان ژاله کناره‌گیری کرده، اما اطرافیانش از او شنیده بودند که کناره‌گیری‌اش به دلیل تحرکات اردشیر زاهدی بود. هویدا تصور می‌کرد زاهدی شاه را متقاعد کرده است برای ایجاد مصالحه با برخی از روحانیون باید هویدا را کنار بگذارد.

شاه در کتاب «پاسخ به تاریخ» می‌گوید پس از استعفای هویدا به او پیشنهاد داد سفارت ایران در بلژیک را بپذیرد، اما هویدا نپذیرفت. این تصمیم چند دلیل داشت: بیماری مادر هویدا، توصیه‌های همسرش، وفاداری او به شاه و تحلیل نادرستی که او از آیندۀ اعتراضات داشت. هویدا به شرایط چندان هم بدبین نبود و معتقد بود این اعتراضات ختم به خیر می‌شود. خسرو افشار، وزیر خارجۀ دولت شریف‌امامی، نیز شخصاً روایت می‌کند که با شاه صحبت کرده بود تا هویدا راهی بلژیک شود، اما او نیز می‌گوید هویدا مخالفت کرده بود. پس از کناره‌گیری هویدا، انتقادات از او چنان شدید شد که انتصاب او به عنوان سفیر هم دیگر ناممکن به نظر می‌رسید.

شریف‌امامی ــ که از پنجم شهریور تا چهاردهم آبان نخست‌وزیر بود ــ به همراه برخی دیگر از مشاورانِ شاه معتقد بودند برای آرام کردن اعتراضات باید با فساد مبارزه کرد و راهش برخورد با مقامات بلندپایۀ پیشین است. به باور هویدا، به ویژه اردشیر زاهدی معتقد بود باید هویدا را قربانی کرد و کاسه‌کوزه‌ها را سر او بشکنند. حتی یکی از دوستان هویدا (شاهین آقایان) مدعی است از زبان زاهدی شنیده است که می‌گفته: «بالاخره شاه را راضی کردم این هویدای مادرسگ را بازداشت کند.» (البته زاهدی منکر گفتن چنین حرفی است. می‌گوید گفته است «شاه باید عده‌ای از مادرقحبه‌ها را پای دیوار ردیف کند»). شاه به دوستان هویدا اطمینان می‌داد هویدا بازداشت نخواهد شد، اما ذهنش درگیر این گزینه بود. در اینجا هم دو راوی، یکی اصلان افشار (رئیس‌کل تشریفات دربار) و دیگری نصرت‌الله معینیان (رئیس دفتر شاه) روایت می‌کنند که شاه دو روز پیش از بازداشت هویدا این دو را نزد او فرستاده تا به او توصیه کنند ایران را ترک کند. اما هویدا سرسوزنی به خود شک نداشت و دلیلی برای رفتن نمی‌دید. به هر روی، در کتاب «پاسخ به تاریخ» شاه تصمیم‌گیری برای توقیف هویدا و شماری دیگر از دولتمردان را پای ازهاری می‌نویسد که از میانۀ آبان عهده‌دار دولت شده بود. از دیگر سو، فریدون هویدا، برادر امیرعباس هویدا نیز ادعاهای شاه برای ترغیب هویدا به خروج از کشور را رد می‌کند.

در نهایت تصمیم برای بازداشت هویدا در جلسه‌ای در حضور شاه در هفدهم آبان گرفته شد. شاه در این جلسه که شهبانو فرح و عده‌ای از رجال نزدیک دربار حضور داشتند، گفته بود: «از هر سو به ما فشار می‌آورند که اجازه دهیم هویدا را بر اساس قوانین حکومت نظامی دستگیر کنند و به این وسیله مردم را آرام کنیم. از شما می‌خواهیم نظرتان را در این باره بگویید.» نظرات حضار متفاوت بود، اما بیشتر افراد به توقیف او رأی دادند. در میانۀ جلسه تلفن زنگ زد و گویا تیمسار مقدم پشت خط بود. شاه تلفن را قطع کرد و گفت: «می‌گویند بازداشت هویدا از نان شب واجب‌تر است.» شاه از شهبانو فرح می‌خواهد به هویدا اطلاع دهد قرار است بازداشت شود، اما فرح نپذیرفت این کار را بکند و بگومگویی میانشان پیش می‌آید.

(ادامه در پست بعدی...)

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
(ادامه از پست پیشین...)

عصر همان روز شاه با هویدا تماس گرفت و گفت: «به خاطر حفظ سلامت شما دستور دادیم چند روزی شما را به محلی امن ببرند.» هویدا به یکی از بستگانش، دکتر فرشتۀ انشا، پزشک اطفال و استاد دانشگاه تهران، تماس گرفت و از او خواست پیشش بیاید. مادرش را به دکتر انشا سپرد. هویدا از چند نفر دیگر هم درخواست کرد بیایند تا شاهد بازداشت باشند ــ از جمله همسرش، لیلا امامی که بسیار خشمگین بود و به مأموران بدوبیراه می‌گفت ــ از جمله گفته بود: «قیف گذاشتید ریدید به مملکت حالا آمده‌اید این بیچاره را قربانی کنید؟»

هوشنگ نهاوندی نیز که در آن جلسۀ تعیین‌کننده حضور داشت، نوشته است تصمیم برای بازداشت هویدا را شاه پیشتر گرفته بود و آن جلسه بیشتر صوری بود. او نیز از تعبیر «سپر بلا» برای هویدا استفاده می‌کند.

وقتی مأموران آمدند، هویدا هنگام توقیف خود درخواست کرد با پیکان خودش به زندان برود. چمدان کوچکی از چند دست لباس و چند کتاب و داروهایش بسته بود. سپهبد رحیمی مأمور بازداشت هویدا بود. وقتی حکم بازداشت را با کمی شرمندگی به هویدا اطلاع می‌دهد، هویدا به لحنی که نشان دهد معذوریت مأمور بازداشت را درک می‌کند، گفت: «المأمور معذور». وقتی هم پیشاپیش رحیمی از خانه خارج می‌شد، رو به رحیمی گفت: «ببخشید جلو می‌رم، در توقیف شما هستم و زندانی باید جلو برود.»

هویدا را به زندان نبردند، بلکه در یکی از خانه‌های امن ساواک در منطقۀ شیان بازداشت شد. امکان دیدار محدود با نزدیکان را داشت. به ویژه از این پس همان خانم دکتر انشاء بسیار مراقب هویدا بود. غذای هویدا را خانواده‌اش تأمین می‌کرد و گاه برخی مقامات و در یکی دو مورد سفرای خارجی هم اجازه یافته بودند به دیدار او روند. به هر حال، کسی که سیزده سال سکاندار کشوری بزرگ است، در اقصانقاط دنیا دوست و حامی دارد. هویدای فرانسه‌دوست به ویژه در میان دولتمردان فرانسوی حامیان بزرگی داشت. حتی مقامی در حد رئیس مجلس فرانسه در زمانی که هویدا هنوز وزیر دربار بود ــ در خرداد ۵۷ ــ کوشیده بود او را ترغیب کند ایران را ترک کند. پس از بازداشت نیز یک بار فرانسوی‌ها از طریق رابط طرح فراری دادن کماندویی هویدا را با او درمیان گذاشتند؛ اما هویدا خندیده بود و گفته بود: «مثل اینکه زیاد فیلم جیمز باندی دیده‌اند!»

اوضاع کشور روزبه‌روز آشفته‌تر می‌شد و امیدها یکی یکی ناامید می‌شد. وقتی خبر آمد شاه و فرح ممکن است به زودی از کشور خارج شوند، فرشتۀ انشاء کوشید با دربار تماس بگیرد و یادآوری کند هویدا در خطر است. اما موفق نشد و وقتی ناکامی خود را به هویدا اطلاع داد، هویدا گفته بود: «اگر روزی از تو پرسیدند در این لحظه چه احساسی داشتم، بگو ai été ecocoure» (یعنی حس انزجار).

بقیۀ رخدادهای کشور را از این پس می‌دانید. شاه رفت، بختیار زور بیهوده می‌زد و دولتش 37 روز بیشتر دوام نیاورد. ارتش اعلام بی‌طرفی کرد و کار تمام شد. نگهبانان هویدا که عضو ساواک بودند گریختند و به هویدا هم توصیه کردند فرار کند. یک اسلحه و یک خودرو هم برایش گذاشتند. اما هویدا به فرشتۀ انشاء زنگ زد و گفت فرار نمی‌کند؛ خودش را تسلیم مقامات انقلابی می‌کند. فرشتۀ انشاء با واسطه‌ای توانست با داریوش فروهر، از اعضای دولت موقت، هماهنگ کند و یک تیم برای بازداشت دوبارۀ هویدا به خانه‌ای رفت که هویدا در آن بازداشت بود ــ خانه‌ای ویلایی در شیان. خود فرشتۀ انشاء نیز همراه مأموران برای بازداشت هویدا رفته بود و این ماجرا را در پروژۀ تاریخ شفاهی هاروارد شرح داده است.

وقتی مأموران رسیدند، هویدا تنها بود و در بالکن آمدن آن‌ها را تماشا می‌کرد. به مهمانان انقلابی تعارف چای زد، اما وقتی برای چای خوردن نبود ــ آن‌هم هنگام بازداشت دانه‌درشت‌ترین زندانی انقلاب! مأموران از آن نزدیک آمبولانسی پیدا کردند و هویدا را پشت آمبولانس با خود بردند؛ می‌دانستند رساندن او به زندان جدید از میان انبوه مردمی که خیابان‌ها را گرفته بودند، کار دشواری است. هویدا را به دفتر جبهۀ ملی بردند. فروهر با احترام با او برخورد کرد، اما همان روز او را تحویل مدرسۀ رفاه داد ــ و این یعنی دولت موقت پای خود را از ماجرای هویدا بیرون کشید. این ایستگاه آخر مسیر زندگی هویدا بود. شب سرد بهمن بود و در مدرسۀ رفاه هر کس دیگری را می‌دید، آهسته می‌گفت: «هویدا رو آوردند!»


پی‌نوشت: برای شرح دقیق‌تر و اطلاع بیشتر بنگرید به: عباس میلانی، معمای هویدا (ص 377ـ416)، هوشنگ نهاوندی، آخرین شاهنشاه (ص 751ـ755)، مصطفی الموتی، بازیگران سیاسی، جلد سوم (ص 113ـ150)، دکتر فرشته انشا نیز ماجرای روز بازداشت را در گفتگو با تاریخ شفاهی هاروارد تعریف کرده و سعیده پاکروان، دختر حسن پاکروان، رئیس ساواک، نیز در کتابی ماجرای توقیف هویدا را شرح داده است.

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
2025/07/07 15:40:56
Back to Top
HTML Embed Code: