(ادامه از پست پیشین...)
وثوقالدوله بار اول از مرداد ۱۲۹۵ تا خرداد ۱۲۹۶، به مدت ده ماه نخستوزیر (رئیسالوزرا) شد. وقتی کنارهگیری کرد، فقط در عرض یک سال دولت چهار دست چرخید و یک سال بعد دوباره نوبت او رسید. اما نه به این راحتی! از اواسط اردیبهشت ۱۲۹۷ نجفقلیخان بختیاری، ملقب به صمصامالسلطنه، نخستوزیر بود. نارضایتی از او دائم افزایش مییافت. عدهای از بازاریان و روحانیان در شاه عبدالعظیم تحصن کردند تا احمدشاه نجفقلیخان را برکنار کند و به جای او وثوقالدوله را دوباره نخستوزیر کند. سخنگوی این هوادارانِ وثوقالدوله هم کسی نبود مگر سیدحسن مدرس. احمدشاه که اهل هر چیزی بود مگر درگیری سیاسی، به خواست مخالفان تن داد. به نجفقلیخان گفت استعفا دهد و وثوقالدوله را مأمور تشکیل دولت کرد. اما نجفقلیخان کنارهگیری نمیکرد! اوضاع مضحک شده بود: همزمان ایران دو نخستوزیر داشت. حال یک سکانس برویم به مراسم تدفینِ یک اروپایی در تهران...
از سال ۱۲۹۱ دیپلمات کارکشته و بزرگی به نام کُنت هوگو لوگوتِتی سفیرِ امپراتوری اتریشـمجارستان در ایران بود. اجداد کُنت به امپراتوران بیزانس میرسید. او فارسی و عربی و ترکی را روان صحبت میکرد و چند دهه سابقۀ دیپلماتیک درخشان داشت. او باید تلاش میکرد جلوی نفوذ بیشتر روسیه و انگلیس در ایران را بگیرد ــ به ویژه پس از آغاز جنگ جهانی اول. بارها متفقین (روس و انگلیس) برای کشتن او تلاش کردند. عملاً او تنها دیپلمات از قوای متحدین در ایران بود. او همۀ بلاها را از سر گذراند تا اینکه گرفتار بلای عجیبی شد. تنها چند ماه به پایان جنگ مانده بود که گویا جناب کُنت یک جوجهتیغی را اطراف تهران شکار کرده بود، پوست و تیغ آن را کنده بود و آن را کباب کرده بود ــ کبابی لذیذ که زهرمارش شد. کنت پس از خوردن جوجهتیغی بیمار شد؛ میگفتند اسهال خونی گرفته و چیزی نگذشت در تهران درگذشت. البته از نظر اتریشیها مرگ او همچنان یک مرگ «مشکوک» است. مگر کسی با خوردن جوجهتیغی میمیرد؟!
خاکسپاری او همراه شد با درگیری احمدشاه با نجفقلیخان که از دولت کنارهگیری نمیکرد. در خاکسپاری جناب کُنت در تهران همزمان دو نخستوزیر با لباس رسمی سر خاک او حاضر شدند! سرتان را درد نیاورم... خلاصه نجفقلیخان کنارهگیری کرد و وثوقالدوله دوباره بر کرسی نخستوزیری نشست. عملکرد او ابتدا خوب بود. اول یک گروه تروریستی به نام «کمیتۀ مجازات» را ــ اولین گروه تروریستیِ تاریخ عصر جدید ایران ــ محاکمه کرد (برای این روزهای ما نکتۀ جالب این است که، با آنکه این گروه چندین شخصیت شاخص را کشته بود، فقط دو نفرشان به اعدام محکوم شدند ــ داستان اصلی سریال هزاردستان ماجرای همین کمیتۀ مجازات است). وثوقالدوله همچنین تعداد زیادی از راهزان و دزدان سراسر کشور را دستگیر و اعدام کرد. اما این دولت هم به شدت میلنگید...
وثوقالدوله که پنهانی با انگلستان مذاکراتی کرده بود تا قرارداد ۱۹۱۹ را منعقد کند، باید احمدشاه را راضی میکرد. در این اثنا شاه قصد سفر به اروپا کرد. وثوقالدوله نزدیکترین دولتمردِ همکار خود، یعنی نصرتالدوله را در مقام وزیرخارجه همراه شاه به اروپا فرستاد تا کمک کند انگلیسیها در این سفر شاه را راضی کنند. اما وقتی هیئت ایرانی به استامبول رسید، سفیر ایران در استامبول وزیر خارجۀ ایران را ــ به تعبیرِ عامیانه ــ اصلاً آدم حساب نکرد. وقتی هیئت ایرانی به فرانسه رسید، وضعیت بدتر، نه، فاجعهبار شد. سفیرِ قدیمی ایران در فرانسه، ممتازالسلطنه که دیپلماتی کارکشته بود، اصلاً وزیر خارجۀ ایران را به عنوان مافوق خود قبول نداشت. در مقابل، وزیر خارجه همانجا او را برکنار کرد، اما او یک «برو بابا!» نثارش کرد و گفت من اصلاً دولتِ وثوقالدوله را قبول ندارم! جنگی میان وزیرخارجه و سفیر ایران در پاریس درگرفت. آقای سفیر برکناری خود را نپذیرفت و وزیرخارجه هم در همان محل اقامت خود پرچم ایران را نصب کرد و اعلام کرد سفارت ایران اینجاست! اما زور سفیر چربید و به رهبری او جراید فرانسوی وزیرخارجه و نخستوزیر ایران را به توپ بستند. نتیجه این شد که مقامات فرانسه آمدند پرچم ایران را از محل اقامت وزیرخارجه برداشتند. وزیرخارجه تحقیر شد.
احمدشاه در انگلستان زیر بار قرارداد نرفت. میگفت در ایران دموکراسی است، من کارهای نیستم و مجلس باید قرارداد را تصویب کند. اما گویا بعداً با دو شرط پذیرفته بود: یکی پرداخت مقرری ماهیانه و دیگری حمایت انگلستان از ولیعهد. در نهایت این توافق سر نگرفت. مخالفتها در داخل شدیدتر از آن بود که بشود آن را به سرانجام رساند. آتشِ دولت دست وثوق را دوباره سوزاند. او پس از برگشتن شاه به ایران استعفا داد و دوباره دولتبازی شروع شد تا اینکه دو سال بعد در اسفند ۱۲۹۹ سیدضیا و سردارسپه با کودتا وارد میدان شدند. این سرآغاز ظهور رضاشاه شد.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
وثوقالدوله بار اول از مرداد ۱۲۹۵ تا خرداد ۱۲۹۶، به مدت ده ماه نخستوزیر (رئیسالوزرا) شد. وقتی کنارهگیری کرد، فقط در عرض یک سال دولت چهار دست چرخید و یک سال بعد دوباره نوبت او رسید. اما نه به این راحتی! از اواسط اردیبهشت ۱۲۹۷ نجفقلیخان بختیاری، ملقب به صمصامالسلطنه، نخستوزیر بود. نارضایتی از او دائم افزایش مییافت. عدهای از بازاریان و روحانیان در شاه عبدالعظیم تحصن کردند تا احمدشاه نجفقلیخان را برکنار کند و به جای او وثوقالدوله را دوباره نخستوزیر کند. سخنگوی این هوادارانِ وثوقالدوله هم کسی نبود مگر سیدحسن مدرس. احمدشاه که اهل هر چیزی بود مگر درگیری سیاسی، به خواست مخالفان تن داد. به نجفقلیخان گفت استعفا دهد و وثوقالدوله را مأمور تشکیل دولت کرد. اما نجفقلیخان کنارهگیری نمیکرد! اوضاع مضحک شده بود: همزمان ایران دو نخستوزیر داشت. حال یک سکانس برویم به مراسم تدفینِ یک اروپایی در تهران...
از سال ۱۲۹۱ دیپلمات کارکشته و بزرگی به نام کُنت هوگو لوگوتِتی سفیرِ امپراتوری اتریشـمجارستان در ایران بود. اجداد کُنت به امپراتوران بیزانس میرسید. او فارسی و عربی و ترکی را روان صحبت میکرد و چند دهه سابقۀ دیپلماتیک درخشان داشت. او باید تلاش میکرد جلوی نفوذ بیشتر روسیه و انگلیس در ایران را بگیرد ــ به ویژه پس از آغاز جنگ جهانی اول. بارها متفقین (روس و انگلیس) برای کشتن او تلاش کردند. عملاً او تنها دیپلمات از قوای متحدین در ایران بود. او همۀ بلاها را از سر گذراند تا اینکه گرفتار بلای عجیبی شد. تنها چند ماه به پایان جنگ مانده بود که گویا جناب کُنت یک جوجهتیغی را اطراف تهران شکار کرده بود، پوست و تیغ آن را کنده بود و آن را کباب کرده بود ــ کبابی لذیذ که زهرمارش شد. کنت پس از خوردن جوجهتیغی بیمار شد؛ میگفتند اسهال خونی گرفته و چیزی نگذشت در تهران درگذشت. البته از نظر اتریشیها مرگ او همچنان یک مرگ «مشکوک» است. مگر کسی با خوردن جوجهتیغی میمیرد؟!
خاکسپاری او همراه شد با درگیری احمدشاه با نجفقلیخان که از دولت کنارهگیری نمیکرد. در خاکسپاری جناب کُنت در تهران همزمان دو نخستوزیر با لباس رسمی سر خاک او حاضر شدند! سرتان را درد نیاورم... خلاصه نجفقلیخان کنارهگیری کرد و وثوقالدوله دوباره بر کرسی نخستوزیری نشست. عملکرد او ابتدا خوب بود. اول یک گروه تروریستی به نام «کمیتۀ مجازات» را ــ اولین گروه تروریستیِ تاریخ عصر جدید ایران ــ محاکمه کرد (برای این روزهای ما نکتۀ جالب این است که، با آنکه این گروه چندین شخصیت شاخص را کشته بود، فقط دو نفرشان به اعدام محکوم شدند ــ داستان اصلی سریال هزاردستان ماجرای همین کمیتۀ مجازات است). وثوقالدوله همچنین تعداد زیادی از راهزان و دزدان سراسر کشور را دستگیر و اعدام کرد. اما این دولت هم به شدت میلنگید...
وثوقالدوله که پنهانی با انگلستان مذاکراتی کرده بود تا قرارداد ۱۹۱۹ را منعقد کند، باید احمدشاه را راضی میکرد. در این اثنا شاه قصد سفر به اروپا کرد. وثوقالدوله نزدیکترین دولتمردِ همکار خود، یعنی نصرتالدوله را در مقام وزیرخارجه همراه شاه به اروپا فرستاد تا کمک کند انگلیسیها در این سفر شاه را راضی کنند. اما وقتی هیئت ایرانی به استامبول رسید، سفیر ایران در استامبول وزیر خارجۀ ایران را ــ به تعبیرِ عامیانه ــ اصلاً آدم حساب نکرد. وقتی هیئت ایرانی به فرانسه رسید، وضعیت بدتر، نه، فاجعهبار شد. سفیرِ قدیمی ایران در فرانسه، ممتازالسلطنه که دیپلماتی کارکشته بود، اصلاً وزیر خارجۀ ایران را به عنوان مافوق خود قبول نداشت. در مقابل، وزیر خارجه همانجا او را برکنار کرد، اما او یک «برو بابا!» نثارش کرد و گفت من اصلاً دولتِ وثوقالدوله را قبول ندارم! جنگی میان وزیرخارجه و سفیر ایران در پاریس درگرفت. آقای سفیر برکناری خود را نپذیرفت و وزیرخارجه هم در همان محل اقامت خود پرچم ایران را نصب کرد و اعلام کرد سفارت ایران اینجاست! اما زور سفیر چربید و به رهبری او جراید فرانسوی وزیرخارجه و نخستوزیر ایران را به توپ بستند. نتیجه این شد که مقامات فرانسه آمدند پرچم ایران را از محل اقامت وزیرخارجه برداشتند. وزیرخارجه تحقیر شد.
احمدشاه در انگلستان زیر بار قرارداد نرفت. میگفت در ایران دموکراسی است، من کارهای نیستم و مجلس باید قرارداد را تصویب کند. اما گویا بعداً با دو شرط پذیرفته بود: یکی پرداخت مقرری ماهیانه و دیگری حمایت انگلستان از ولیعهد. در نهایت این توافق سر نگرفت. مخالفتها در داخل شدیدتر از آن بود که بشود آن را به سرانجام رساند. آتشِ دولت دست وثوق را دوباره سوزاند. او پس از برگشتن شاه به ایران استعفا داد و دوباره دولتبازی شروع شد تا اینکه دو سال بعد در اسفند ۱۲۹۹ سیدضیا و سردارسپه با کودتا وارد میدان شدند. این سرآغاز ظهور رضاشاه شد.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
ایدئولوژی، اندیشه و تاریخ سیاسی
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
«عطش فولاد»
تأسیس ذوبآهن در ایران در کشاکش میان آمریکا و شوروی
در آغاز دهۀ ۱۳۴۰ ایران عطش توسعه داشت و یکی از کمبودهای اصلیاش برای توسعه آهن و فولاد بود. دیگر یک چیز بر شاه و دولتمردان حوزۀ اقتصاد و توسعه مسجل شده بود: آمریکاییها تمایلی نداشتند در این زمینه به ایران کمک کنند ــ و به زودی معلوم شد حتی حاضر به کارشکنی هم بودند. ایران روی نقشۀ ژئوپولتیک دنیا در جبهۀ غرب بود و طبعاً برای ساخت کارخانۀ ذوبآهن و فولاد به متحدان غربی مراجعه میکرد. اما آمریکاییها نه تنها پای معامله نمیآمدند، بلکه میکوشیدند ایران را از ورود به این صنعت منصرف کنند. ایران وقتی دید آمریکاییها پای کار نمیآیند، تلاش کرد از بانک جهانی کمک بگیرد، اما به نظر آمریکا بانک جهانی را هم از کمک به ایران بازداشت. بهتر است اول نگاهی بیندازیم به سابقۀ صنعت ذوبآهن در ایران...
در سالهای پایانی حاکمیت رضاشاه ایران با کمپانیِ آلمانیِ «کروپ» که آن زمان بزرگترین تولیدکنندۀ فولاد در جهان بود به توافق رسید تا یک کارخانۀ ذوبآهن در کرج با ظرفیت تولید سالانه پنجاه هزار تن بسازد. از بد روزگار جنگ جهانی درگرفت و کارخانه نیمهکاره ماند. متفقین تجهیزات کارخانه را در راه ایران توقیف کردند. (بقایای ساختمان نیمهکارۀ این کارخانه هنوز در کرج هست.)
وقتی دکتر عالیخانیِ جوان و خوشفکر در اواخر سال ۱۳۴۱ به عنوان وزیر اقتصاد وارد کابینۀ تازهتأسیسِ اسدالله علم شد، مصمم بود یک کارخانۀ ذوبآهن با ظرفیت اولیۀ سالانه ۵۰۰ هزار تن تأسیس کند. با توجه به عدم همکاری آمریکا و سابقۀ همکاری با شرکت کروپ، قرار شد مدیر شرکت کروپ به ایران بیاید تا توافقی سر بگیرد. مدیر کروپ ۲۴ ساعت قبل از عزیمت به تهران سفر خود را کنسل کرد. علیقلی اردلان، سفیر ایران در آلمان (همان کسی که در زمستان ۵۷ واپسین وزیر دربار شاه هم بود)، پرسوجو کرد و فهمید باز هم دست آمریکاییها در میان است و مدیر کروپ را از آمدن به ایران منصرف کردهاند. به این ترتیب شاه به این جمعبندی رسید برای ساخت ذوبآهن از شوروی کمک بگیرد ــ چیزی که میتوانست آمریکا را خشمگین و بیمناک کند. بدترین خبری که میتوانست به گوش آمریکاییها برسد همین بود که ایران نه تنها ذوبآهن میسازد، بلکه این کار را هم به رقیب اصلی آمریکا سپرده است! پروژۀ سختی در پیش بود.
همه میدانستند که چنین ایدهای به این آسانیها سر نمیگیرد. از طرفی شاه هرگز نمیخواست خودش شخصاً از شوروی درخواست کمک کند (بعید نبود خبر آن به گوش آمریکاییها برسد). خرداد ۴۴ شاه به شوروی سفر کرد؛ آن زمان خروشچِف، جانشین استالین، تازه از قدرت کنار رفته بود و برژنف مرد شمارۀ یک شوروی شده بود. شوروی که مشتاق بود به هر قیمتی در ایرانِ متحدِ آمریکا جا پا باز کند، آماده بود تا به مطالبات نامنتظرۀ ایرانیها تن دهد. مقامات پایینتر هماهنگ کردند تا خود برژنف به شاه پیشنهاد بدهد دولت شوروی در زمینۀ آهن و فولاد به ایران کمک کند. شاه هم بدون اینکه خوشحالیاش را از این پیشنهاد بروز دهد، پاسخ داد بررسی میکنیم. اما نیاز به بررسی نبود، ایران مشتاق و آماده بود. سریع یک هیئت مذاکرهکننده در وزارت اقتصاد تشکیل شد و مذاکرات شروع شد. اما نه به این راحتی!
حدود پانزده نفر با وسواس برای این مذاکرات تعیین شدند. سوابق همۀ آنها از جهت امنیتی کامل بررسی شد و موظف شدند با نهایت رازداری در مذاکرات شرکت کنند. در مدت مذاکرات نیز ــ که یک ماه طول کشید ــ محل کار و خطوط تلفن آنها دقیق کنترل میشد تا اطلاع دربارۀ مذاکرۀ ایران با نمایندگان شوروی درز نکند. در نهایت قرارداد برای احداث ذوبآهن، ماشینسازی و لولهکشی گاز در آستانۀ انعقاد بود که گویا مِیِر (Armin H. Meyer) سفیر آمریکا در ایران، بو برده بود مذاکراتی در وزارت اقتصاد جریان دارد. بیدرنگ با معاون وزیر اقتصاد، محمد یگانه، تماس میگیرد و او را به مهمانی شام دعوت میکند.
یگانه پیش از پاسخ دادن به سفیر با عالیخانی مشورت میکند. از این لحظه شطرنجی سرعتی میان وزارت اقتصاد و سفیر آمریکا درمیگیرد... با تیزهوشی محمد یگانه، هم خود او و هم دو مقام دیگر، یعنی عالیخانی (وزیر اقتصاد) و اصفیاء (رئیس سازمان برنامه) که در مذاکرات نقش داشتند، به مهمانی سفیر میروند. اما دو ساعت قبل از مهمانی قرارداد با طرف شوروری را امضا میکنند و خبر آن را به روزنامهها میدهند. کار تمام بود! در مهمانی، عالیخانی به سفیر میگوید با شوروی برای ساخت ذوبآهن قرارداد بستیم و رنگ از رخسار سفیر میرود... اما تازه عالیخانی از موضع طلبکار به سفیر میگوید: «ما که اول از شما خیلی کمک خواستیم، خودتان کمک نکردید!»
این اتفاق تغییر بزرگی در مناسبات تجاری ایران ایجاد کرد. تقریباً همۀ دولتهای غربی فهمیدند ایران مصمم به توسعه است...
(ادامه در پست بعدی...)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
تأسیس ذوبآهن در ایران در کشاکش میان آمریکا و شوروی
در آغاز دهۀ ۱۳۴۰ ایران عطش توسعه داشت و یکی از کمبودهای اصلیاش برای توسعه آهن و فولاد بود. دیگر یک چیز بر شاه و دولتمردان حوزۀ اقتصاد و توسعه مسجل شده بود: آمریکاییها تمایلی نداشتند در این زمینه به ایران کمک کنند ــ و به زودی معلوم شد حتی حاضر به کارشکنی هم بودند. ایران روی نقشۀ ژئوپولتیک دنیا در جبهۀ غرب بود و طبعاً برای ساخت کارخانۀ ذوبآهن و فولاد به متحدان غربی مراجعه میکرد. اما آمریکاییها نه تنها پای معامله نمیآمدند، بلکه میکوشیدند ایران را از ورود به این صنعت منصرف کنند. ایران وقتی دید آمریکاییها پای کار نمیآیند، تلاش کرد از بانک جهانی کمک بگیرد، اما به نظر آمریکا بانک جهانی را هم از کمک به ایران بازداشت. بهتر است اول نگاهی بیندازیم به سابقۀ صنعت ذوبآهن در ایران...
در سالهای پایانی حاکمیت رضاشاه ایران با کمپانیِ آلمانیِ «کروپ» که آن زمان بزرگترین تولیدکنندۀ فولاد در جهان بود به توافق رسید تا یک کارخانۀ ذوبآهن در کرج با ظرفیت تولید سالانه پنجاه هزار تن بسازد. از بد روزگار جنگ جهانی درگرفت و کارخانه نیمهکاره ماند. متفقین تجهیزات کارخانه را در راه ایران توقیف کردند. (بقایای ساختمان نیمهکارۀ این کارخانه هنوز در کرج هست.)
وقتی دکتر عالیخانیِ جوان و خوشفکر در اواخر سال ۱۳۴۱ به عنوان وزیر اقتصاد وارد کابینۀ تازهتأسیسِ اسدالله علم شد، مصمم بود یک کارخانۀ ذوبآهن با ظرفیت اولیۀ سالانه ۵۰۰ هزار تن تأسیس کند. با توجه به عدم همکاری آمریکا و سابقۀ همکاری با شرکت کروپ، قرار شد مدیر شرکت کروپ به ایران بیاید تا توافقی سر بگیرد. مدیر کروپ ۲۴ ساعت قبل از عزیمت به تهران سفر خود را کنسل کرد. علیقلی اردلان، سفیر ایران در آلمان (همان کسی که در زمستان ۵۷ واپسین وزیر دربار شاه هم بود)، پرسوجو کرد و فهمید باز هم دست آمریکاییها در میان است و مدیر کروپ را از آمدن به ایران منصرف کردهاند. به این ترتیب شاه به این جمعبندی رسید برای ساخت ذوبآهن از شوروی کمک بگیرد ــ چیزی که میتوانست آمریکا را خشمگین و بیمناک کند. بدترین خبری که میتوانست به گوش آمریکاییها برسد همین بود که ایران نه تنها ذوبآهن میسازد، بلکه این کار را هم به رقیب اصلی آمریکا سپرده است! پروژۀ سختی در پیش بود.
همه میدانستند که چنین ایدهای به این آسانیها سر نمیگیرد. از طرفی شاه هرگز نمیخواست خودش شخصاً از شوروی درخواست کمک کند (بعید نبود خبر آن به گوش آمریکاییها برسد). خرداد ۴۴ شاه به شوروی سفر کرد؛ آن زمان خروشچِف، جانشین استالین، تازه از قدرت کنار رفته بود و برژنف مرد شمارۀ یک شوروی شده بود. شوروی که مشتاق بود به هر قیمتی در ایرانِ متحدِ آمریکا جا پا باز کند، آماده بود تا به مطالبات نامنتظرۀ ایرانیها تن دهد. مقامات پایینتر هماهنگ کردند تا خود برژنف به شاه پیشنهاد بدهد دولت شوروی در زمینۀ آهن و فولاد به ایران کمک کند. شاه هم بدون اینکه خوشحالیاش را از این پیشنهاد بروز دهد، پاسخ داد بررسی میکنیم. اما نیاز به بررسی نبود، ایران مشتاق و آماده بود. سریع یک هیئت مذاکرهکننده در وزارت اقتصاد تشکیل شد و مذاکرات شروع شد. اما نه به این راحتی!
حدود پانزده نفر با وسواس برای این مذاکرات تعیین شدند. سوابق همۀ آنها از جهت امنیتی کامل بررسی شد و موظف شدند با نهایت رازداری در مذاکرات شرکت کنند. در مدت مذاکرات نیز ــ که یک ماه طول کشید ــ محل کار و خطوط تلفن آنها دقیق کنترل میشد تا اطلاع دربارۀ مذاکرۀ ایران با نمایندگان شوروی درز نکند. در نهایت قرارداد برای احداث ذوبآهن، ماشینسازی و لولهکشی گاز در آستانۀ انعقاد بود که گویا مِیِر (Armin H. Meyer) سفیر آمریکا در ایران، بو برده بود مذاکراتی در وزارت اقتصاد جریان دارد. بیدرنگ با معاون وزیر اقتصاد، محمد یگانه، تماس میگیرد و او را به مهمانی شام دعوت میکند.
یگانه پیش از پاسخ دادن به سفیر با عالیخانی مشورت میکند. از این لحظه شطرنجی سرعتی میان وزارت اقتصاد و سفیر آمریکا درمیگیرد... با تیزهوشی محمد یگانه، هم خود او و هم دو مقام دیگر، یعنی عالیخانی (وزیر اقتصاد) و اصفیاء (رئیس سازمان برنامه) که در مذاکرات نقش داشتند، به مهمانی سفیر میروند. اما دو ساعت قبل از مهمانی قرارداد با طرف شوروری را امضا میکنند و خبر آن را به روزنامهها میدهند. کار تمام بود! در مهمانی، عالیخانی به سفیر میگوید با شوروی برای ساخت ذوبآهن قرارداد بستیم و رنگ از رخسار سفیر میرود... اما تازه عالیخانی از موضع طلبکار به سفیر میگوید: «ما که اول از شما خیلی کمک خواستیم، خودتان کمک نکردید!»
این اتفاق تغییر بزرگی در مناسبات تجاری ایران ایجاد کرد. تقریباً همۀ دولتهای غربی فهمیدند ایران مصمم به توسعه است...
(ادامه در پست بعدی...)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
ایدئولوژی، اندیشه و تاریخ سیاسی
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
(ادامه از پست پیشین...)
... و از آن پس به تعبیر عامیانه، برای آمدن به ایران ناز نمیکردند، زیرا میدانستند خطر بزرگتر این است که شوروی یا یکی دیگر از اعضای بلوک شرق مثل چکسلواکی یا رومانی جای آنها را بگیرد ــ چنانکه برای ساخت تراکتور ایران ابتدا سراغ رومانی رفت. به این ترتیب، آنها هم یک معاملۀ خوب را از دست میدادند و هم بازار ایران را میباختند. رفتار غربیها از آن پس عوض شد، اما این عصیانگری را آمریکاییها تا حد زیادی به پای عالیخانی نوشتند و بعدها چوبش را خورد.
عالیخانی ــ که سال ۴۱ آمده بود ــ تا ۴۸ در وزارت اقتصاد بود و دورۀ درخشانی را در توسعۀ زیرساختهای توسعه رقم زد. سقوط عالیخانی مجموعهای از دلایل را داشت: بسیاری به او حسادت میکردند و برخی به دیدۀ رقیب به او مینگریستند. دسیسههای رقیبان داخلی، زیادهخواهی نزدیکان دربار برای کسب پروژههای دلخواهشان، رفتار ناسیونالیستیِ او در تجارت خارجی و در نهایت مناعتطبعش در نهایت باعث شد عالیخانی استعفا دهد.
اما در اینجا حتماً باید از یک تکنوکراتِ کاردان دیگر هم نام ببرم که برنامهریزی و اجرای بسیاری از پروژههای سازندگی در دهۀ چهل بر دوش او بود: محمد یگانه. قطعاً یگانه یکی از بهترین مدیرانی است که ایران به خود دیده است. یگانه متولد زنجان بود، پدر و مادرش هر دو اهل تبریز بودند (فامیل قبلی پدرش شکرچی بود). یگانه در میانۀ دهۀ ۱۳۲۰ به آمریکا رفت و اقتصاد خواند و با شایستگی و بدون وابستگی به کسی کارمند و کارشناس سازمان ملل شد. تخصص او در ابتدا نفت بود.
همان زمان درگیری ایران با شرکت نفت انگلیس اوج گرفته بود و در پی شکایت انگلستان پروندۀ ایران در شورای امنیت مطرح شده بود. مصدق برای دفاع از حق ایران به آمریکا رفت. برای سخنرانی مصدق یک متنِ سیاسی و پروپاگاندیستی تهیه شده بود که بسیار ضعیف بود. محمد یگانه که در نفت تخصص داشت، با دو همکارش از سر میهندوستی و بدون اینکه وظیفهای داشته باشد یک متن حقوقی درخشان تنظیم کرد و مصدق عین همان متن را در شورای امنیت خواند (یگانه آن زمان ۳۰ سال داشت). وقتی نمایندۀ انگلستان پاسخ مصدق را داد، باز یگانه و همکارانش تا صبح بیدار ماندند و جواب حقوقی دقیقی برای مصدق آماده کردند (نتیجه این شد که پروندۀ ایران به لاهه ارجاع شد).
یگانه در سازمان ملل میدرخشید و در حوزۀ صنعتیسازی و توسعۀ کشورهای جهان سوم تخصص داشت. وقتی برای مأموریت به تونس رفت، رئیسجمهور تونس گفته بود یگانه از همۀ تونسیها تونسیتر است؛ آنقدر که سختکوش بود و وجدان کاری داشت. اما جذب او به دولت ایران کار عالیخانی بود. پیش از آن هم در دولت مصدق تمایلاتی برای جذب او وجود داشت، اما نشد و ده سال بعد، در ۱۳۴۳ او در وزارت اقتصاد معاونت توسعه را بر عهده گرفت و در این مقام سه کار عمده کرد: تقویت بخش خصوصی، ایجاد صنایع مادر با منابع دولتی و کمک بینالمللی و کمک به صنایع کوچک. یگانه در سالهای بعد هم وزیر آبادانی شد و هم وزیر اقتصاد و دارایی. اما یکی از بهترین دورههای خدمت او در مقام ریاست بانک مرکزی بود (۵۲ تا ۵۴). او در مبارزه با فساد بسیار بیتعارف بود و در برابر دربار هم میایستاد ــ و شگفتآور اذیتهایی است که از جانب ساواک میدید (پسرخواهرش در شلوغی دانشگاه پلیتکنیک بازداشت شده بود و ساواک وقتی فهمید آن پسر خواهرزادۀ یگانه ست، سالها او را در زندان نگه داشت تا دستکم یک گروی خوب از یگانه داشته باشد ــ گرچه یگانه باز هم باج نمیداد).
و در پایان، شاید باید از منظری کنایی ــ و نه خرافی ــ یادی هم از حافظ شیرازی کنیم که در سرنوشت محمد یگانه نقش مهمی داشت. محمد در اوایل دهه بیست در تهران حقوق میخواند. همان زمان پیشهوری و یارانش در آذربایجان اعلام خودمختاری کرده بودند. نصرتالله جهانشاهلو، از اعضای مهم حزب توده که معاون پیشهوری شد، همشهری و دوست محمد یگانه بود. او بسیار کوشید یگانه را جذب فرقۀ دموکرات کند و از او میخواست دادستان زنجان شود. یگانه تمایلی به همکاری نداشت، اما بابت خانواده و بستگان خود، به ویژه بابت پدرش که بورژوا و تولیدکننده بود، نگران بود. مانده بود به این همکاری تن دهد یا نه. روزی که میرفت درخواست جهانشاهلو را قبول کند، مادرش با دیوان حافظ در دست، دنبال او دوید و در تاریکوروشنِ دالان خانه دیوان را دست او داد. گفت تفأل زده است. یگانه غزل را خواند؛ جواب روشن بود: «گفتم که خطا کردی و تقدیر نه این بود!» تصمیمش را گرفت؛ از دادستانی انصراف داد و چندی بعد تنها راه برای رهایی از این فشار را در مهاجرت دید. این شد که در آن مسیر دیگر افتاد ــ مسیری که یک ایستگاه آن چانه زدن با روسها و تأسیس کارخانۀ ذوبآهن بود.
پینوشت: مهمترین نکات این نوشته را در گوشهوکنار کتاب خاطرات محمد یگانه یافتهام.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
... و از آن پس به تعبیر عامیانه، برای آمدن به ایران ناز نمیکردند، زیرا میدانستند خطر بزرگتر این است که شوروی یا یکی دیگر از اعضای بلوک شرق مثل چکسلواکی یا رومانی جای آنها را بگیرد ــ چنانکه برای ساخت تراکتور ایران ابتدا سراغ رومانی رفت. به این ترتیب، آنها هم یک معاملۀ خوب را از دست میدادند و هم بازار ایران را میباختند. رفتار غربیها از آن پس عوض شد، اما این عصیانگری را آمریکاییها تا حد زیادی به پای عالیخانی نوشتند و بعدها چوبش را خورد.
عالیخانی ــ که سال ۴۱ آمده بود ــ تا ۴۸ در وزارت اقتصاد بود و دورۀ درخشانی را در توسعۀ زیرساختهای توسعه رقم زد. سقوط عالیخانی مجموعهای از دلایل را داشت: بسیاری به او حسادت میکردند و برخی به دیدۀ رقیب به او مینگریستند. دسیسههای رقیبان داخلی، زیادهخواهی نزدیکان دربار برای کسب پروژههای دلخواهشان، رفتار ناسیونالیستیِ او در تجارت خارجی و در نهایت مناعتطبعش در نهایت باعث شد عالیخانی استعفا دهد.
اما در اینجا حتماً باید از یک تکنوکراتِ کاردان دیگر هم نام ببرم که برنامهریزی و اجرای بسیاری از پروژههای سازندگی در دهۀ چهل بر دوش او بود: محمد یگانه. قطعاً یگانه یکی از بهترین مدیرانی است که ایران به خود دیده است. یگانه متولد زنجان بود، پدر و مادرش هر دو اهل تبریز بودند (فامیل قبلی پدرش شکرچی بود). یگانه در میانۀ دهۀ ۱۳۲۰ به آمریکا رفت و اقتصاد خواند و با شایستگی و بدون وابستگی به کسی کارمند و کارشناس سازمان ملل شد. تخصص او در ابتدا نفت بود.
همان زمان درگیری ایران با شرکت نفت انگلیس اوج گرفته بود و در پی شکایت انگلستان پروندۀ ایران در شورای امنیت مطرح شده بود. مصدق برای دفاع از حق ایران به آمریکا رفت. برای سخنرانی مصدق یک متنِ سیاسی و پروپاگاندیستی تهیه شده بود که بسیار ضعیف بود. محمد یگانه که در نفت تخصص داشت، با دو همکارش از سر میهندوستی و بدون اینکه وظیفهای داشته باشد یک متن حقوقی درخشان تنظیم کرد و مصدق عین همان متن را در شورای امنیت خواند (یگانه آن زمان ۳۰ سال داشت). وقتی نمایندۀ انگلستان پاسخ مصدق را داد، باز یگانه و همکارانش تا صبح بیدار ماندند و جواب حقوقی دقیقی برای مصدق آماده کردند (نتیجه این شد که پروندۀ ایران به لاهه ارجاع شد).
یگانه در سازمان ملل میدرخشید و در حوزۀ صنعتیسازی و توسعۀ کشورهای جهان سوم تخصص داشت. وقتی برای مأموریت به تونس رفت، رئیسجمهور تونس گفته بود یگانه از همۀ تونسیها تونسیتر است؛ آنقدر که سختکوش بود و وجدان کاری داشت. اما جذب او به دولت ایران کار عالیخانی بود. پیش از آن هم در دولت مصدق تمایلاتی برای جذب او وجود داشت، اما نشد و ده سال بعد، در ۱۳۴۳ او در وزارت اقتصاد معاونت توسعه را بر عهده گرفت و در این مقام سه کار عمده کرد: تقویت بخش خصوصی، ایجاد صنایع مادر با منابع دولتی و کمک بینالمللی و کمک به صنایع کوچک. یگانه در سالهای بعد هم وزیر آبادانی شد و هم وزیر اقتصاد و دارایی. اما یکی از بهترین دورههای خدمت او در مقام ریاست بانک مرکزی بود (۵۲ تا ۵۴). او در مبارزه با فساد بسیار بیتعارف بود و در برابر دربار هم میایستاد ــ و شگفتآور اذیتهایی است که از جانب ساواک میدید (پسرخواهرش در شلوغی دانشگاه پلیتکنیک بازداشت شده بود و ساواک وقتی فهمید آن پسر خواهرزادۀ یگانه ست، سالها او را در زندان نگه داشت تا دستکم یک گروی خوب از یگانه داشته باشد ــ گرچه یگانه باز هم باج نمیداد).
و در پایان، شاید باید از منظری کنایی ــ و نه خرافی ــ یادی هم از حافظ شیرازی کنیم که در سرنوشت محمد یگانه نقش مهمی داشت. محمد در اوایل دهه بیست در تهران حقوق میخواند. همان زمان پیشهوری و یارانش در آذربایجان اعلام خودمختاری کرده بودند. نصرتالله جهانشاهلو، از اعضای مهم حزب توده که معاون پیشهوری شد، همشهری و دوست محمد یگانه بود. او بسیار کوشید یگانه را جذب فرقۀ دموکرات کند و از او میخواست دادستان زنجان شود. یگانه تمایلی به همکاری نداشت، اما بابت خانواده و بستگان خود، به ویژه بابت پدرش که بورژوا و تولیدکننده بود، نگران بود. مانده بود به این همکاری تن دهد یا نه. روزی که میرفت درخواست جهانشاهلو را قبول کند، مادرش با دیوان حافظ در دست، دنبال او دوید و در تاریکوروشنِ دالان خانه دیوان را دست او داد. گفت تفأل زده است. یگانه غزل را خواند؛ جواب روشن بود: «گفتم که خطا کردی و تقدیر نه این بود!» تصمیمش را گرفت؛ از دادستانی انصراف داد و چندی بعد تنها راه برای رهایی از این فشار را در مهاجرت دید. این شد که در آن مسیر دیگر افتاد ــ مسیری که یک ایستگاه آن چانه زدن با روسها و تأسیس کارخانۀ ذوبآهن بود.
پینوشت: مهمترین نکات این نوشته را در گوشهوکنار کتاب خاطرات محمد یگانه یافتهام.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
ایدئولوژی، اندیشه و تاریخ سیاسی
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
«دوستی خالهخرسه»
وقتی ترامپ سه سال پیش اعلام کرد ایالات متحد آمریکا سپاه را در فهرست تروریسم قرار میدهد، اقدامی نامتعارف و استثنایی بود و انگار فقط از کسی مانند ترامپ برمیآمد چنین کاری کند. اما امروز چند ده کشور اروپایی در پارلمان اروپا همان کار ترامپ را کردند — و البته بسیار یکصداتر و از درون پارلمان! مگر دنیا در این سه سال چقدر تغییر کرده است؟ اصلاً چه شد که اروپاییهای محافظهکار و تنشگریز پای چنین مصوبهای آمدند؟ چه چیز در دنیا تغییر کرد؟
میدانم که عموماً علاقه دارند مسئله را به اعتراضات اخیر ایران ربط دهند، اما نه، قضیه زیر سر رفیق ناباب جمهوری اسلامی است. یکپنجم ذخایر گاز دنیا متعلق به ایران است و یکچهارم ذخایر گاز هم متعلق به روسیه است. ایران و روسیه که روی هم حدود نیمی از ذخایر کشفشدهٔ گاز دنیا را در اختیار دارند، تحت هیچ شرایطی نمیتوانند "شریک" همدیگر باشند. روسیه ایران را رقیبی میداند که اگر در بازار جهانی انرژی حضور فعال داشته باشد، باعث میشود "استراتژیکترین اسلحهٔ تجاری" روسیه کُند شود. روسیه گاز خود را اهرم فشار میداند و در جنگ اکراین دیدیم که چقدر روی این اهرم فشار حساب کرده بود. اگر اروپاییها در برابر این فشار واندادند دو دلیل داشت: همت و جانفشانی اکراینیها و فشار و ترغیب آمریکاییها؛ وگرنه دولتهای بزرگ اروپا همان اول جنگ ترجیح میدادند زلنسکی فرار کند و روسیه کل اکراین را اشغال کند تا امنیت انرژیشان به خطر نیفتد.
حال در نظر بگیرید اگر ایران به عنوان "غول گازی" در بازار باشد، چه میشود؟ اسلحه روسیه به فنا میرود. به همین دلیل روسیه ایران را ترغیب میکند به مسیرهایی برود که به اخراجش از بازار انرژی منجر شود.
اولیانوف نماينده روسیه در مذاکرات برجام، بهمن پارسال گفت تا امضای مجدد برجام پنج دقیقه مانده، منتها نگفت که رئیسش میخواهد در دقیقه چهارم به اکراین حمله کند. از این لحظه بعد حضور ایران در بازار انرژی — که منوط به امضای برجام است — دوچندان به ضرر روسها بود. مذاکرات در آستانه موفقیت تعطیل شد.
شش ماه بعد دوباره بوی احیای برجام (و بازگشت ایران به بازار انرژی) میآمد که اینبار به دلیل مخالفت آمریکا با خروج سپاه از فهرست تروریسم دوباره بینتیجه ماند.
رفقای روس فهمیدند چه کنند. باید کاری میکردند که اروپا هم سپاه را در فهرست تروریسم بگذارد تا شش گوشهٔ دلشان راحت باشد دریچه صادرات گاز ایران به جهان قفل بماند. راهش آسان بود: پهپادها از اینجا وارد معادله شدند. جمهوری اسلامی رسماً تکذیب میکرد پهپادی به روسیه داده باشد، اما خود روسها با سکوت خود تلویحاً آن را تأیید میکردند (و البته اکانتها و سایتهای ارزشی هم به استفاده روسیه از پهپادهای ایرانی افتخار میکردند).
روسیه هم تعمداً از این پهپادها برای اهداف غیرنظامی استفاده کرد تا اروپاییها مجاب شوند علیه سپاه اقدام کنند — وگرنه گروه خونی این اروپاییها به این کارها نمیخورد و جوزف بورل، مسئول سیاست خارجی اروپا، همین الان هم شرمنده است که چرا همکارانش در پارلمان اروپا میخواهند سپاه را در فهرست تروریسم بگذارند.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
وقتی ترامپ سه سال پیش اعلام کرد ایالات متحد آمریکا سپاه را در فهرست تروریسم قرار میدهد، اقدامی نامتعارف و استثنایی بود و انگار فقط از کسی مانند ترامپ برمیآمد چنین کاری کند. اما امروز چند ده کشور اروپایی در پارلمان اروپا همان کار ترامپ را کردند — و البته بسیار یکصداتر و از درون پارلمان! مگر دنیا در این سه سال چقدر تغییر کرده است؟ اصلاً چه شد که اروپاییهای محافظهکار و تنشگریز پای چنین مصوبهای آمدند؟ چه چیز در دنیا تغییر کرد؟
میدانم که عموماً علاقه دارند مسئله را به اعتراضات اخیر ایران ربط دهند، اما نه، قضیه زیر سر رفیق ناباب جمهوری اسلامی است. یکپنجم ذخایر گاز دنیا متعلق به ایران است و یکچهارم ذخایر گاز هم متعلق به روسیه است. ایران و روسیه که روی هم حدود نیمی از ذخایر کشفشدهٔ گاز دنیا را در اختیار دارند، تحت هیچ شرایطی نمیتوانند "شریک" همدیگر باشند. روسیه ایران را رقیبی میداند که اگر در بازار جهانی انرژی حضور فعال داشته باشد، باعث میشود "استراتژیکترین اسلحهٔ تجاری" روسیه کُند شود. روسیه گاز خود را اهرم فشار میداند و در جنگ اکراین دیدیم که چقدر روی این اهرم فشار حساب کرده بود. اگر اروپاییها در برابر این فشار واندادند دو دلیل داشت: همت و جانفشانی اکراینیها و فشار و ترغیب آمریکاییها؛ وگرنه دولتهای بزرگ اروپا همان اول جنگ ترجیح میدادند زلنسکی فرار کند و روسیه کل اکراین را اشغال کند تا امنیت انرژیشان به خطر نیفتد.
حال در نظر بگیرید اگر ایران به عنوان "غول گازی" در بازار باشد، چه میشود؟ اسلحه روسیه به فنا میرود. به همین دلیل روسیه ایران را ترغیب میکند به مسیرهایی برود که به اخراجش از بازار انرژی منجر شود.
اولیانوف نماينده روسیه در مذاکرات برجام، بهمن پارسال گفت تا امضای مجدد برجام پنج دقیقه مانده، منتها نگفت که رئیسش میخواهد در دقیقه چهارم به اکراین حمله کند. از این لحظه بعد حضور ایران در بازار انرژی — که منوط به امضای برجام است — دوچندان به ضرر روسها بود. مذاکرات در آستانه موفقیت تعطیل شد.
شش ماه بعد دوباره بوی احیای برجام (و بازگشت ایران به بازار انرژی) میآمد که اینبار به دلیل مخالفت آمریکا با خروج سپاه از فهرست تروریسم دوباره بینتیجه ماند.
رفقای روس فهمیدند چه کنند. باید کاری میکردند که اروپا هم سپاه را در فهرست تروریسم بگذارد تا شش گوشهٔ دلشان راحت باشد دریچه صادرات گاز ایران به جهان قفل بماند. راهش آسان بود: پهپادها از اینجا وارد معادله شدند. جمهوری اسلامی رسماً تکذیب میکرد پهپادی به روسیه داده باشد، اما خود روسها با سکوت خود تلویحاً آن را تأیید میکردند (و البته اکانتها و سایتهای ارزشی هم به استفاده روسیه از پهپادهای ایرانی افتخار میکردند).
روسیه هم تعمداً از این پهپادها برای اهداف غیرنظامی استفاده کرد تا اروپاییها مجاب شوند علیه سپاه اقدام کنند — وگرنه گروه خونی این اروپاییها به این کارها نمیخورد و جوزف بورل، مسئول سیاست خارجی اروپا، همین الان هم شرمنده است که چرا همکارانش در پارلمان اروپا میخواهند سپاه را در فهرست تروریسم بگذارند.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
ایدئولوژی، اندیشه و تاریخ سیاسی
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
«عدلیه و کودکهمسری»
با یک خاطره شروع میکنم... احمد متیندفتری، یکی از دولتمردان ایران که در اواخر دوران رضاشاه از آبان ۱۳۱۸ تا تیر ۱۳۱۹ نخستوزیر هم بود، تعریف میکند در زمانی که هنوز معاون دادگستری بود، پیرمردی پیش او آمد از قانون جدید ازدواج شکایت کرد. طبق قانون مدنی که به تازگی تصویب شده بود، سن ازدواج برای دختران ۱۵ سال و برای پسران ۱۸ سال معین شده بود و از این طریق برای نخستین بار کودکهمسری در ایران ممنوع شد (به شرح این قانون برمیگردم). آن پیرمرد که برای شکایت پیش متیندفتری آمده بود از قضا یکی از دولتمردان سرشناس ایران بود: احتشامالسلطنه که به مشروطه هم تمایل داشت و در دورۀ اول مجلس ملی ایران رئیس مجلس بود.
احتشامالسلطنه با عتاب به متیندفتری ــ که در تصویب قوانین مدنی نقش داشت ــ گفته بود: «این قوانین ضدبشری چیست که به تصویب رساندهاید!» متیندفتری میپرسد کدام قانون؟ میگوید همین قانون محدودیت سن برای ازدواج دختران. متیندفتری میپرسد: «حالا مگه شما قصد دارید با دختری نابالغ ازدواج کنید؟» احتشام میگوید میخواهد با دختری ۱۲ ساله ازدواج کند و توضیح میدهد یکی دو سال قبل با دختری ۱۲ ساله ازدواج کرده و یک بچه هم از او دارد. میگوید این ازدواج نیروی زندگی به او بخشیده و حال میخواهد با ازدواج با یک دختر ۱۲ سالۀ دیگر تجدید قوا کند. خلاصه احتشامالسلطنه که در دورۀ رضاشاه هم مدتی سفیر ایران در استامبول بود، شکایتش را میکند و میرود. البته به گمانم او فرصت نکرد تجدیدقوا کند، زیرا یک سال بعد از این ماجرا در ۱۳۱۴ درگذشت.
گاهی در خاطرهها و در یک سکانس حاشیهای نکاتی بر انسان تفهیم میشود که با خواندن خود تاریخ شاید روشن نشود. تا پیش از تصویب قانون مدنی در نیمۀ اول دوران سلطنت رضاشاه ازدواج محدودیت سنی نداشت. افرادی که امکانات مالی خوبی داشتند به سادگی میتوانستند دختری ۱۲ ساله را به عقد خود درآورند (که شاید تعبیر بهتر این باشد که «بخرند»). تصمیمگیری دربارۀ ازدواج هم کاملاً بر عهدۀ ولی دختر بود. در حالی هم که دخترانِ سنبالاتر برای ازدواج وجود داشت، کسی که تمایلات پدوفیلی داشت طبعاً از این شرایط بهره میبرد.
اولین بخش قانون مدنی ایران در سال ۱۳۰۷ تصویب شد. بخشهای دوم و سوم آن هم در سال ۱۳۱۳ به تصویب رسید. کودکهمسری در اینجا ممنوع شد. مادۀ ۱۴۰۱ قانون مدنی مشخص کرده بود سن ازدواج برای دختر ۱۵ و برای پسر ۱۸ سال است. اما یک امکان هم برای سنین پایینتر گذاشته بود: دختران ۱۳ سال به بالا و پسران ۱۵ سال به بالا با رضایت ولی و با تشخیص و تأیید دادگاه صالحه میتوانستند ازدواج کنند. یعنی مثلاً اگر دختری ۱۳ ساله میخواست ازدواج کند، ولی او باید از دادگاه تأییدیه میگرفت. وظیفۀ دادگاه این بود که هم شرایط جسمی دختر را بسنجد و ببیند آیا واقعاً ضرورتی برای ازدواج دخترکی ۱۳ ساله وجود دارد یا نه. اما زیر این سن ــ یعنی برای دختران زیر ۱۳ و پسران زیر ۱۵ ــ تحت هیچ شرایطی اجازۀ ازدواج رسمی وجود نداشت. به این ترتیب کودکهمسری دستکم روی کاغذ برچیده شد.
اما طبعاً در جامعهای عمدتاً روستایی و عقبمانده اجرای این قوانین مشکلات و موانع خود را داشت؛ البته آن زمان در شهرها هم چندان اوضاع فرقی نمیکرد؛ شهرها در واقع «روستاهای بزرگ» بود. به همین دلیل عملاً سن ۱۵ سال برای دختران رعایت نمیشد و درصد بالایی از پدران مراجعه میکردند به محکمه و برای ازدواج دختران زیر ۱۵ سال اجازه میگرفتند. خلاصه این قانون عملاً لوث شده بود. برای مثال، همان احمد متیندفتری که خاطرۀ بالا را از او تعریف کردم، وقتی در ۱۳۱۵ وزیر عدلیه شد، به کل کشور بخشنامه زد و دستور داد اجازۀ دادگاه برای ازدواج دختران به مقام دادگستری واگذار شود. به این ترتیب بسیاری از موارد را خود او بررسی میکرد. هر روز که به دادگستری میرفت یا به خانه میآمد، مادری دخترش را پیش او میآورد تا او بررسی کند و اجازه دهد زیر پانزده سال ازدواج کند. او هم تا میتوانست جز موارد خاص اجازه نمیداد.
سن ازدواج همین ماند تا در سالهای ۱۳۴۶ و ۱۳۵۳ قانون حمایت از خانواده به تصویب رسید. با این قانون، سن ازدواج برای دختران به ۱۸ و برای پسران به ۲۰ افزایش یافت. در واقع مادۀ ۱۰۴۱ اصلاح شد و در موارد خاص نهایتاً دختران از ۱۵ و پسران از ۱۸ سالگی با رأی دادگاه میتوانستند ازدواج کنند. دو هفته پس از انقلاب قانون حمایت از خانواده فسخ شد. پس از سالها در تیر ۱۳۸۱ بر اساس مصوبۀ مجمع تشخیص مصلحت مادۀ ۱۰۴۱ به این شکل درآمد: «عقد نکاح دختر قبل از رسیدن به سن ۱۳ سال تمام و پسر قبل از رسیدن به سن ۱۵ سال تمام شمسی منوط است به اذن ولی به شرط مصلحت با تشخیص دادگاه صالح.»
پینوشت: خاطرۀ احمد متیندفتری در کتاب «خاطرات یک نخستوزیر»، ص ۱۰۲-۱۰۴ آمده است.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
با یک خاطره شروع میکنم... احمد متیندفتری، یکی از دولتمردان ایران که در اواخر دوران رضاشاه از آبان ۱۳۱۸ تا تیر ۱۳۱۹ نخستوزیر هم بود، تعریف میکند در زمانی که هنوز معاون دادگستری بود، پیرمردی پیش او آمد از قانون جدید ازدواج شکایت کرد. طبق قانون مدنی که به تازگی تصویب شده بود، سن ازدواج برای دختران ۱۵ سال و برای پسران ۱۸ سال معین شده بود و از این طریق برای نخستین بار کودکهمسری در ایران ممنوع شد (به شرح این قانون برمیگردم). آن پیرمرد که برای شکایت پیش متیندفتری آمده بود از قضا یکی از دولتمردان سرشناس ایران بود: احتشامالسلطنه که به مشروطه هم تمایل داشت و در دورۀ اول مجلس ملی ایران رئیس مجلس بود.
احتشامالسلطنه با عتاب به متیندفتری ــ که در تصویب قوانین مدنی نقش داشت ــ گفته بود: «این قوانین ضدبشری چیست که به تصویب رساندهاید!» متیندفتری میپرسد کدام قانون؟ میگوید همین قانون محدودیت سن برای ازدواج دختران. متیندفتری میپرسد: «حالا مگه شما قصد دارید با دختری نابالغ ازدواج کنید؟» احتشام میگوید میخواهد با دختری ۱۲ ساله ازدواج کند و توضیح میدهد یکی دو سال قبل با دختری ۱۲ ساله ازدواج کرده و یک بچه هم از او دارد. میگوید این ازدواج نیروی زندگی به او بخشیده و حال میخواهد با ازدواج با یک دختر ۱۲ سالۀ دیگر تجدید قوا کند. خلاصه احتشامالسلطنه که در دورۀ رضاشاه هم مدتی سفیر ایران در استامبول بود، شکایتش را میکند و میرود. البته به گمانم او فرصت نکرد تجدیدقوا کند، زیرا یک سال بعد از این ماجرا در ۱۳۱۴ درگذشت.
گاهی در خاطرهها و در یک سکانس حاشیهای نکاتی بر انسان تفهیم میشود که با خواندن خود تاریخ شاید روشن نشود. تا پیش از تصویب قانون مدنی در نیمۀ اول دوران سلطنت رضاشاه ازدواج محدودیت سنی نداشت. افرادی که امکانات مالی خوبی داشتند به سادگی میتوانستند دختری ۱۲ ساله را به عقد خود درآورند (که شاید تعبیر بهتر این باشد که «بخرند»). تصمیمگیری دربارۀ ازدواج هم کاملاً بر عهدۀ ولی دختر بود. در حالی هم که دخترانِ سنبالاتر برای ازدواج وجود داشت، کسی که تمایلات پدوفیلی داشت طبعاً از این شرایط بهره میبرد.
اولین بخش قانون مدنی ایران در سال ۱۳۰۷ تصویب شد. بخشهای دوم و سوم آن هم در سال ۱۳۱۳ به تصویب رسید. کودکهمسری در اینجا ممنوع شد. مادۀ ۱۴۰۱ قانون مدنی مشخص کرده بود سن ازدواج برای دختر ۱۵ و برای پسر ۱۸ سال است. اما یک امکان هم برای سنین پایینتر گذاشته بود: دختران ۱۳ سال به بالا و پسران ۱۵ سال به بالا با رضایت ولی و با تشخیص و تأیید دادگاه صالحه میتوانستند ازدواج کنند. یعنی مثلاً اگر دختری ۱۳ ساله میخواست ازدواج کند، ولی او باید از دادگاه تأییدیه میگرفت. وظیفۀ دادگاه این بود که هم شرایط جسمی دختر را بسنجد و ببیند آیا واقعاً ضرورتی برای ازدواج دخترکی ۱۳ ساله وجود دارد یا نه. اما زیر این سن ــ یعنی برای دختران زیر ۱۳ و پسران زیر ۱۵ ــ تحت هیچ شرایطی اجازۀ ازدواج رسمی وجود نداشت. به این ترتیب کودکهمسری دستکم روی کاغذ برچیده شد.
اما طبعاً در جامعهای عمدتاً روستایی و عقبمانده اجرای این قوانین مشکلات و موانع خود را داشت؛ البته آن زمان در شهرها هم چندان اوضاع فرقی نمیکرد؛ شهرها در واقع «روستاهای بزرگ» بود. به همین دلیل عملاً سن ۱۵ سال برای دختران رعایت نمیشد و درصد بالایی از پدران مراجعه میکردند به محکمه و برای ازدواج دختران زیر ۱۵ سال اجازه میگرفتند. خلاصه این قانون عملاً لوث شده بود. برای مثال، همان احمد متیندفتری که خاطرۀ بالا را از او تعریف کردم، وقتی در ۱۳۱۵ وزیر عدلیه شد، به کل کشور بخشنامه زد و دستور داد اجازۀ دادگاه برای ازدواج دختران به مقام دادگستری واگذار شود. به این ترتیب بسیاری از موارد را خود او بررسی میکرد. هر روز که به دادگستری میرفت یا به خانه میآمد، مادری دخترش را پیش او میآورد تا او بررسی کند و اجازه دهد زیر پانزده سال ازدواج کند. او هم تا میتوانست جز موارد خاص اجازه نمیداد.
سن ازدواج همین ماند تا در سالهای ۱۳۴۶ و ۱۳۵۳ قانون حمایت از خانواده به تصویب رسید. با این قانون، سن ازدواج برای دختران به ۱۸ و برای پسران به ۲۰ افزایش یافت. در واقع مادۀ ۱۰۴۱ اصلاح شد و در موارد خاص نهایتاً دختران از ۱۵ و پسران از ۱۸ سالگی با رأی دادگاه میتوانستند ازدواج کنند. دو هفته پس از انقلاب قانون حمایت از خانواده فسخ شد. پس از سالها در تیر ۱۳۸۱ بر اساس مصوبۀ مجمع تشخیص مصلحت مادۀ ۱۰۴۱ به این شکل درآمد: «عقد نکاح دختر قبل از رسیدن به سن ۱۳ سال تمام و پسر قبل از رسیدن به سن ۱۵ سال تمام شمسی منوط است به اذن ولی به شرط مصلحت با تشخیص دادگاه صالح.»
پینوشت: خاطرۀ احمد متیندفتری در کتاب «خاطرات یک نخستوزیر»، ص ۱۰۲-۱۰۴ آمده است.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
ایدئولوژی، اندیشه و تاریخ سیاسی
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
«قیاسهای ناروا»
یکی از خطاهای نظری که از فردای انقلاب ۵۷ به جان افکار ایرانیان افتاد، این بود که سرنوشت جمهوری اسلامی را دائم با سرنوشت حکومت پهلوی مقایسه میکردند. هیچکس هم به این فکر نمیکرد که اصلاً ما اجازه داریم به آسانی جمهوری اسلامی را با حکومت(های) پیشین مقایسه کنیم و از این رهگذر «نتایج» دلخواه را بگیریم؟ در واقع اصلاً دلیلی نداشت کسی به این فکر کند که آیا چنین مقایسهای مجاز است یا نه، زیرا همۀ مقایسهکنندگان هدفشان گرفتن نتایجی بود که دوست داشتند ــ مسئله یک قیاس علمی و نظری دقیق نبود، بلکه مهم نتیجۀ مطلوبی بود که از این مقایسه میخواستند بگیرند.
اما وقتی بفهمیم این مقایسه از کجا آمده و ریشه در چه وضعیتی داشته است، ابعاد آن را بهتر میفهمیم. بسیار بعید است در صحبتهای یکی از وابستگان، سیاستمداران یا طرفداران حکومت شاه بشنوید که حاکمیت شاه را با جمهوری اسلامی مقایسه کند. این مقایسه از جای دیگری آمده است... در واقع، این مقایسه را خودِ انقلابیهای ۵۷ خیلی زود ــ کموبیش از فردای انقلاب ــ باب کردند و بعد به نحوی خستگیناپذیر دائم تکرار کردند و تکرار کردند. مقایسۀ وضع موجود (در هر زمان از دوران پس از انقلاب) با دوران شاه در واقع «ترفندی سیاسی» برای انتقاد از وضع موجود و ترساندن حکومت یا جناح رقیب از عواقب رفتارهایش بود. چون انقلابیها خود را استبدادستیز میدانستند، طبعاً بهترین روش برای تخریب طرف مقابل هم این بود که ویژگیهای استبدادی ــ یا «طاغوتی» ــ را به او نسبت دهند. این شد که گزارۀ بنیادینی شکل گرفت: «شاه چنین کرد و چنان شد، شما هم چون چنین میکنید، چنان خواهید شد!»
از این پس، هر کس به تعبیری از قطار انقلاب پیاده ــ یا اخراج ــ میشد، یادش میافتاد که وضعیت فعلی را با زمان شاه مقایسه کند، در حالی که خود او یا جریانش تا همین چند هفته پیش سوار همین قطار بود و هیچ هم حس نمیکرد شباهتی میان حکومت فعلی و حکومت شاه وجود دارد. برای او از این پس بهترین روش این بود که دائم وضعیت ناخوشایند فعلی را با سالهای ۵۶ و ۵۷ مقایسه کند تا هم حکومت را ملامت کند، هم خود را در موضع حق بنشاند و هم ترسی در دل رقیب بیندازد بلکه در افکارش تغییری ایجاد شود ــ و به فرض محال، اگر رقیب رفتارش را تغییر میداد و او را دوباره به حاکمیت راه میداد، دیگر نیازی نبود وضعیت موجود را با دوران شاه مقایسه کند. طرف مقابل هم پس از مدتی عادت کرد هر از گاهی یکی بیاید و وضع موجود را با دوران شاه و به ویژه با سالهای ۵۶ و ۵۷ مقایسه کند، و به این ترتیب نسبت به مقایسه اصلاً بیتفاوت شد.
اما در این میان، آنچه هیچکس گوشزد نمیکرد این بود که چنین مقایسهای از بنیاد غلط است. ساختار، سرشت و محتوای جمهوری اسلامی با ساختار، سرشت و محتوای حکومت شاه فرق میکرد و همانقدر که مقایسۀ جمهوری اسلامی با دولت ساحل عاج مقایسۀ بیمعنایی میتواند باشد، مقایسهاش با حکومت پیش از انقلاب هم مقایسۀ بیپایهای است. تنها شباهت قابلقبول و قابلاعتنا ــ واقعاً تنها شباهت ــ میان جمهوری اسلامی و حکومت شاه این است که هر دو بر ایران حاکم بودهاند؛ و چنین شباهتی هم که عملاً به هیچ دردی نمیخورد.
البته چنین مقایسۀ اشتباهی از کسانی که حتی انقلاب خودشان را هم درست درک نکرده بودند، عجیب نیست. آنها چون انقلاب خودشان را درست نفهمیده بودند، وقتی به اهدافشان نرسیدند شروع کردند به گفتن اینکه «انقلاب ما دزدیده شد!» اما انقلاب دزدیده نشده بود و اتفاقاً مسیری را طی میکرد که به خوبی قابل پیشبینی بود و نشانههای آن آشکارا از پیش از انقلاب هویدا بود. مشکل این بود که همۀ آنها از ظن خود یار آن شده بودند و اینک ظنشان درست از آب درنیامده بود و به فرضیۀ «انقلابدزدی» پناه برده بودند. به این ترتیب، کسانی که انقلاب خودشان را درست نفهمیده بودند، باید هم پس از آن شروع میکردند به اشتباهات نظری دیگر ــ از جمله مقایسۀ حکومت انقلابی با حکومت شاه. جالب اینکه تحلیلهای آنها بارها به قول تحلیلگران بازارهای مالی فِیل شد (یعنی اشتباه از کار درآمد)، اما به این فکر نیفتادند که شاید بنیاد تحلیلشان غلط باشد (طبیعی هم بود! کار نظری و علمی که نمیکردند، فقط بحث و جدل سیاسی در میان بود).
(ادامه در پست بعدی...)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
یکی از خطاهای نظری که از فردای انقلاب ۵۷ به جان افکار ایرانیان افتاد، این بود که سرنوشت جمهوری اسلامی را دائم با سرنوشت حکومت پهلوی مقایسه میکردند. هیچکس هم به این فکر نمیکرد که اصلاً ما اجازه داریم به آسانی جمهوری اسلامی را با حکومت(های) پیشین مقایسه کنیم و از این رهگذر «نتایج» دلخواه را بگیریم؟ در واقع اصلاً دلیلی نداشت کسی به این فکر کند که آیا چنین مقایسهای مجاز است یا نه، زیرا همۀ مقایسهکنندگان هدفشان گرفتن نتایجی بود که دوست داشتند ــ مسئله یک قیاس علمی و نظری دقیق نبود، بلکه مهم نتیجۀ مطلوبی بود که از این مقایسه میخواستند بگیرند.
اما وقتی بفهمیم این مقایسه از کجا آمده و ریشه در چه وضعیتی داشته است، ابعاد آن را بهتر میفهمیم. بسیار بعید است در صحبتهای یکی از وابستگان، سیاستمداران یا طرفداران حکومت شاه بشنوید که حاکمیت شاه را با جمهوری اسلامی مقایسه کند. این مقایسه از جای دیگری آمده است... در واقع، این مقایسه را خودِ انقلابیهای ۵۷ خیلی زود ــ کموبیش از فردای انقلاب ــ باب کردند و بعد به نحوی خستگیناپذیر دائم تکرار کردند و تکرار کردند. مقایسۀ وضع موجود (در هر زمان از دوران پس از انقلاب) با دوران شاه در واقع «ترفندی سیاسی» برای انتقاد از وضع موجود و ترساندن حکومت یا جناح رقیب از عواقب رفتارهایش بود. چون انقلابیها خود را استبدادستیز میدانستند، طبعاً بهترین روش برای تخریب طرف مقابل هم این بود که ویژگیهای استبدادی ــ یا «طاغوتی» ــ را به او نسبت دهند. این شد که گزارۀ بنیادینی شکل گرفت: «شاه چنین کرد و چنان شد، شما هم چون چنین میکنید، چنان خواهید شد!»
از این پس، هر کس به تعبیری از قطار انقلاب پیاده ــ یا اخراج ــ میشد، یادش میافتاد که وضعیت فعلی را با زمان شاه مقایسه کند، در حالی که خود او یا جریانش تا همین چند هفته پیش سوار همین قطار بود و هیچ هم حس نمیکرد شباهتی میان حکومت فعلی و حکومت شاه وجود دارد. برای او از این پس بهترین روش این بود که دائم وضعیت ناخوشایند فعلی را با سالهای ۵۶ و ۵۷ مقایسه کند تا هم حکومت را ملامت کند، هم خود را در موضع حق بنشاند و هم ترسی در دل رقیب بیندازد بلکه در افکارش تغییری ایجاد شود ــ و به فرض محال، اگر رقیب رفتارش را تغییر میداد و او را دوباره به حاکمیت راه میداد، دیگر نیازی نبود وضعیت موجود را با دوران شاه مقایسه کند. طرف مقابل هم پس از مدتی عادت کرد هر از گاهی یکی بیاید و وضع موجود را با دوران شاه و به ویژه با سالهای ۵۶ و ۵۷ مقایسه کند، و به این ترتیب نسبت به مقایسه اصلاً بیتفاوت شد.
اما در این میان، آنچه هیچکس گوشزد نمیکرد این بود که چنین مقایسهای از بنیاد غلط است. ساختار، سرشت و محتوای جمهوری اسلامی با ساختار، سرشت و محتوای حکومت شاه فرق میکرد و همانقدر که مقایسۀ جمهوری اسلامی با دولت ساحل عاج مقایسۀ بیمعنایی میتواند باشد، مقایسهاش با حکومت پیش از انقلاب هم مقایسۀ بیپایهای است. تنها شباهت قابلقبول و قابلاعتنا ــ واقعاً تنها شباهت ــ میان جمهوری اسلامی و حکومت شاه این است که هر دو بر ایران حاکم بودهاند؛ و چنین شباهتی هم که عملاً به هیچ دردی نمیخورد.
البته چنین مقایسۀ اشتباهی از کسانی که حتی انقلاب خودشان را هم درست درک نکرده بودند، عجیب نیست. آنها چون انقلاب خودشان را درست نفهمیده بودند، وقتی به اهدافشان نرسیدند شروع کردند به گفتن اینکه «انقلاب ما دزدیده شد!» اما انقلاب دزدیده نشده بود و اتفاقاً مسیری را طی میکرد که به خوبی قابل پیشبینی بود و نشانههای آن آشکارا از پیش از انقلاب هویدا بود. مشکل این بود که همۀ آنها از ظن خود یار آن شده بودند و اینک ظنشان درست از آب درنیامده بود و به فرضیۀ «انقلابدزدی» پناه برده بودند. به این ترتیب، کسانی که انقلاب خودشان را درست نفهمیده بودند، باید هم پس از آن شروع میکردند به اشتباهات نظری دیگر ــ از جمله مقایسۀ حکومت انقلابی با حکومت شاه. جالب اینکه تحلیلهای آنها بارها به قول تحلیلگران بازارهای مالی فِیل شد (یعنی اشتباه از کار درآمد)، اما به این فکر نیفتادند که شاید بنیاد تحلیلشان غلط باشد (طبیعی هم بود! کار نظری و علمی که نمیکردند، فقط بحث و جدل سیاسی در میان بود).
(ادامه در پست بعدی...)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(ادامه در پست بعدی...)
پس چرا اینقدر این دو حکومت را با هم مقایسه میکردند؟ چون میشد در بحث از آن نتایج دلخواه را گرفت. این مقایسهکنندگان همزمان یک نظریۀ نادرست دیگر را هم سر زبانها انداختند: گفتند انقلاب «شد»، چون شاه سرکوب میکرد (یا چون وضع مردم خراب بود؛ یا چون نابرابری بود؛ و دلایلی از این دست). این جملۀ ساده کارکردهای روانشناختی و سیاسی بسیار مهمی داشت: اول اینکه به حاکم فعلی میگفتند تو هم سرنگون میشوی چون سرکوب میکنی؛ دوم اینکه میتوانست آنها را بابت اینکه نمیتوانند وضع موجود را تغییر دهند، تسلا دهد (یعنی خود را با این عنوان تسلا میدهند که به هر حال روزی انقلاب «میشود»)؛ و سوم هم اینکه میتوانستند «فعلیت» و نقش خود را در انقلابی که اینک از نتایج آن ناراضی بودند، انکار کنند (یعنی ما که انقلاب «نکردیم»، انقلاب «شد»؛ یا به عبارت بهتر، انقلاب «شد» و ما خیلی هم نقشی نداشتیم... انقلاب «شد» و ما هم آن وسط بودیم...). به این ترتیب، دلیل انقلاب را هم به شاه نسبت میدادند و بعد هم این جملۀ عجیب را ساختند که «رهبر اصلی انقلاب شاه بود!»
اما این نظریۀ آنها نیز از بنیاد غلط است! انقلاب دقیقاً و تحقیقاً و اصلاً پدیدهای است که «کردنی» است، نه «شدنی». انقلاب میشود، چون عدهای انقلاب میکنند و بنیاد عملِ آنها نیز بر دو چیز استوار است: «ایده» (یا همان ایدئولوژی) و «اراده». تلاقیِ ایده و ارادۀ انقلابی «فعلیتی» را ایجاد میکند که میتواند در برابر سرکوب مقاومت کند ــ و به عبارتی میتواند مشتی آهنین بسازد که سرکوب در مقابل آن ناکارآمد میشود. البته هرگز منکر این نیستم که مجموعه عواملی وجود دارد که به «الیتِ انقلابی» کمک میکند تا مردم را جذب کنند؛ اما بنیاد عمل و فعلیت آنها نه وضع موجود، بلکه ایده (ایدئولوژی) و ارادهشان است. عدهای «انقلابکننده» هستند که با ایده و اراده با بهرهگیری از معضلات، جامعه را ابتدا به حالت جنبشی و بعد به حالت انقلابی درمیآورند.
همانها که نظریههای نادرست «انقلابدزدی» و «انقلاب شدن، به جای انقلاب کردن» را ترویج میکردند، دائم و به هر بهانه حاکمیتهای سراسر متفاوت پیش و پس از انقلاب را هم با هم مقایسه میکردند ــ قیاسی اشتباه که محال است نتیجهای درست در بر داشته باشد. اما تازه باید بگویم، همۀ آنچه گفتم صرفاً ناظر بر بُعد سیاسی بود. تازه وقتی میفهمیم این مقایسهها چقدر بیربط است که به قضیه از منظر جامعهشناختی نگاه میکنیم؛ یعنی وقتی در نظر میگیریم جدای از اینکه حاکم کیست، جامعه نیز پدیدهای زنده است که با شتابی عجیب و نامنتظره تغییر میکند. همانطور که مقایسۀ حال روز یک فرد در ۲۰ سالگی و ۶۰ سالگی مقایسۀ بسیار مشکوکی است، مقایسۀ جوامعی هم که چند نسل در آن چرخیده و تجربه اندوخته بسیار گمراهکننده و اشتباه است. در این مورد هم باید بگویم: همانطور که مقایسۀ جامعۀ ایران با جامعۀ ساحل عاج مقایسۀ بیمعنایی است، هر اندیشهای که بر یکسانانگاری جامعۀ امروز با جامعۀ نیمقرن پیش استوار باشد، اندیشۀ گمراهکنندهای است. از این قیاسها شناختی درنمیآید ــ فقط چوب و چماقی است برای زدن در سر و کلۀ همدیگر.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
پس چرا اینقدر این دو حکومت را با هم مقایسه میکردند؟ چون میشد در بحث از آن نتایج دلخواه را گرفت. این مقایسهکنندگان همزمان یک نظریۀ نادرست دیگر را هم سر زبانها انداختند: گفتند انقلاب «شد»، چون شاه سرکوب میکرد (یا چون وضع مردم خراب بود؛ یا چون نابرابری بود؛ و دلایلی از این دست). این جملۀ ساده کارکردهای روانشناختی و سیاسی بسیار مهمی داشت: اول اینکه به حاکم فعلی میگفتند تو هم سرنگون میشوی چون سرکوب میکنی؛ دوم اینکه میتوانست آنها را بابت اینکه نمیتوانند وضع موجود را تغییر دهند، تسلا دهد (یعنی خود را با این عنوان تسلا میدهند که به هر حال روزی انقلاب «میشود»)؛ و سوم هم اینکه میتوانستند «فعلیت» و نقش خود را در انقلابی که اینک از نتایج آن ناراضی بودند، انکار کنند (یعنی ما که انقلاب «نکردیم»، انقلاب «شد»؛ یا به عبارت بهتر، انقلاب «شد» و ما خیلی هم نقشی نداشتیم... انقلاب «شد» و ما هم آن وسط بودیم...). به این ترتیب، دلیل انقلاب را هم به شاه نسبت میدادند و بعد هم این جملۀ عجیب را ساختند که «رهبر اصلی انقلاب شاه بود!»
اما این نظریۀ آنها نیز از بنیاد غلط است! انقلاب دقیقاً و تحقیقاً و اصلاً پدیدهای است که «کردنی» است، نه «شدنی». انقلاب میشود، چون عدهای انقلاب میکنند و بنیاد عملِ آنها نیز بر دو چیز استوار است: «ایده» (یا همان ایدئولوژی) و «اراده». تلاقیِ ایده و ارادۀ انقلابی «فعلیتی» را ایجاد میکند که میتواند در برابر سرکوب مقاومت کند ــ و به عبارتی میتواند مشتی آهنین بسازد که سرکوب در مقابل آن ناکارآمد میشود. البته هرگز منکر این نیستم که مجموعه عواملی وجود دارد که به «الیتِ انقلابی» کمک میکند تا مردم را جذب کنند؛ اما بنیاد عمل و فعلیت آنها نه وضع موجود، بلکه ایده (ایدئولوژی) و ارادهشان است. عدهای «انقلابکننده» هستند که با ایده و اراده با بهرهگیری از معضلات، جامعه را ابتدا به حالت جنبشی و بعد به حالت انقلابی درمیآورند.
همانها که نظریههای نادرست «انقلابدزدی» و «انقلاب شدن، به جای انقلاب کردن» را ترویج میکردند، دائم و به هر بهانه حاکمیتهای سراسر متفاوت پیش و پس از انقلاب را هم با هم مقایسه میکردند ــ قیاسی اشتباه که محال است نتیجهای درست در بر داشته باشد. اما تازه باید بگویم، همۀ آنچه گفتم صرفاً ناظر بر بُعد سیاسی بود. تازه وقتی میفهمیم این مقایسهها چقدر بیربط است که به قضیه از منظر جامعهشناختی نگاه میکنیم؛ یعنی وقتی در نظر میگیریم جدای از اینکه حاکم کیست، جامعه نیز پدیدهای زنده است که با شتابی عجیب و نامنتظره تغییر میکند. همانطور که مقایسۀ حال روز یک فرد در ۲۰ سالگی و ۶۰ سالگی مقایسۀ بسیار مشکوکی است، مقایسۀ جوامعی هم که چند نسل در آن چرخیده و تجربه اندوخته بسیار گمراهکننده و اشتباه است. در این مورد هم باید بگویم: همانطور که مقایسۀ جامعۀ ایران با جامعۀ ساحل عاج مقایسۀ بیمعنایی است، هر اندیشهای که بر یکسانانگاری جامعۀ امروز با جامعۀ نیمقرن پیش استوار باشد، اندیشۀ گمراهکنندهای است. از این قیاسها شناختی درنمیآید ــ فقط چوب و چماقی است برای زدن در سر و کلۀ همدیگر.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
دوستان گرامی،
جناب استاد مرتضی مردیهای عزیز، نقدی بر نوشته اخیر بنده (مطلب "قیاسهای ناروا") مرقوم فرمودهاند که دعوت میکنم مطالعه بفرمایید.
البته حضرت ایشان لطف بیدریغی هم از باب شاگردنوازی به بنده داشتهاند.
لینک مطلب: فعل انقلاب
جناب استاد مرتضی مردیهای عزیز، نقدی بر نوشته اخیر بنده (مطلب "قیاسهای ناروا") مرقوم فرمودهاند که دعوت میکنم مطالعه بفرمایید.
البته حضرت ایشان لطف بیدریغی هم از باب شاگردنوازی به بنده داشتهاند.
لینک مطلب: فعل انقلاب
Telegram
مرتضی مردیها
📝فعل انقلاب
از میان کسانی که در فضای آنلاین یادداشت مینویسند و من آنها را میشناسم و نوشتههایشان را میخوانم (و البته باید اعتراف کنم که خیلی نمیگردم و نمیخوانم و بنابراین آشکارا تعداد اندکی را میشناسم و پیگیر آثارشان هستم) دو نفر هستند که گاهی با…
از میان کسانی که در فضای آنلاین یادداشت مینویسند و من آنها را میشناسم و نوشتههایشان را میخوانم (و البته باید اعتراف کنم که خیلی نمیگردم و نمیخوانم و بنابراین آشکارا تعداد اندکی را میشناسم و پیگیر آثارشان هستم) دو نفر هستند که گاهی با…
«جرقۀ ایرانی بر باروت آلمانی»
▪️سفر شاه به برلین
محمدرضا شاه و فرح در جریان سفر خود به اروپا، پس از چکسلواکی و فرانسه، به آلمان غربی رسیدند (۱۴ خرداد ۱۳۴۶). یکی از تناقضات تاریخی همین است که شاه متحد بلوک غرب بود، اما در سفر به کشورهای بلوک غرب خیال آسودهای نداشت، زیرا دانشجویان و مخالفانش میتوانستند از فضای باز آن کشورها برای اعتراض به شاه استفاده کنند؛ در حالی که برعکس این، شاه با خیال راحت میتوانست به کشورهای کمونیستی بلوک شرق سفر کند، بدون اینکه نگران اعتراض و شعاری علیه خودش باشد.
وقتی خبر سفر شاه در نشریات آلمان پخش شد، دانشجویان ایرانی به تکاپو افتادند تا زنگ اعتراض علیه شاه را به صدا درآورند. بیش از همه جوانی ایرانی به نام بهمن نیرومند در این راستا تلاش میکرد. بهمن نیرومندِ چپگرا دانشجوی دکتری زبان و ادبیات آلمانی بود و البته پیش از آن، مدتی در دانشگاه تهران ادبیات تطبیقی تدریس کرده بود. بهمن نیرومند (متولد ۱۳۱۵) در سال ۱۹۶۰ در هایدلبرگ «کنفدراسیون دانشجویان ایرانی» را که نهادی چپگرا بود تأسیس کرد و در ۱۹۶۷ کتابی با عنوان «ایران؛ الگوی کشوری در حال توسعه یا دیکتاتوری جهان آزاد» به زبان آلمانی در آلمان منتشر کرد. نیرومند مصادف با حضور شاه در آلمان، در اول ژوئن ۱۹۶۷، سخنرانی تأثیرگذاری را در دانشگاه برلین انجام داد که از جمله عوامل تعیینکننده در بروز تظاهرات اعتراضی گسترده علیه شاه در برلین بود. او در این سخنرانی برای ۳ تا ۴ هزار دانشجوی پرشور حاضر وضعیت غیردموکراتیک و اسفبار ایران را شرح داد و «رودی دوچکه»، رهبر دانشجویان معترض، به این نتیجه رسید که مبارزه با سرکوب در ایران در واقع مبارزه برای ویتنام است. به این ترتیب، برای فردای آن روز سه تجمع اعتراضی پیشبینی شد. در میان دانشجویانی که سخنرانی بهمن نیرومند را میشنیدند جوانی بود به نام «بِنو اونِزورگ» که کتاب نیرومند را هم خوانده بود. و در آن جمع پرشور او تنها کسی بود که ساعت به ساعت به مرگ نزدیک میشد...
▪️قتل بِنو اونِزورگ
به این ترتیب، در دوم ژوئن راهپیمایی گستردهای توسط دانشجویان در برلین انجام شد. یک نکتۀ مهم دیگر در این میان نیز این بود که عدهای ایرانی به هنگام بازدید شاه از برلین به طور سازماندهیشده در محل دیدار حاضر میشدند تا این اعتراضات را تحتالشعاع قرار دهند و صدای شعارهای ضدشاه شنیده نشود. دوم ژوئن، این هواداران پس از رفتن شاه با معترضان درگیر شدند.
غروب آن روز، در دیدار شاه و فرح از اپرا، دانشجویان معترض بیشتری جمع شدند و شعارهای ضدشاه شروع شد. شعارهایی مانند: «شاه شاه شارلاتان»، «مو مو مصدق!»، «دیکتاتور! آدمکش! شاه شاه اساس» و مانند اینها. البته هو کردن و پرتاب گوجه و تخممرغ نیز بخشی از اقدامات دانشجویان بود. پلیس دانشجویان را سرکوب کرد و رفتار خشونتآمیزی با معترضان کرد. اما آنچه این راهپیمایی را به نقطۀ عطفی در تاریخ آلمان تبدیل کرد این بود که یک افسر پلیس، به نام کارل هاینتس کوراس، دانشجویی به نام بِنو اونِزورگ را به قتل رساند.
ماجرا از این قرار بود که گویا سه پلیس این دانشجو را دستگیر کرده بودند و کوراس بدون آنکه دلیلی وجود داشته باشد از فاصلۀ نزدیک به آن دانشجو شلیک کرده بود. شلیک در ساعت ۸:۳۰ رخ داد و دانشجوی مضروب پیش از رسیدن به بیمارستان در آمبولانس جان باخت. قتل این دانشجو اعتراضات دانشجویی را در ماههای آینده شدت بخشید و رادیکالیزه کرد، به خصوص با توجه به اینکه این افسر پلیس در دادگاه از اتهام قتل عمد تبرئه شد. حتی «راف»، گروه تروریستی چپگرایی که در ماههای بعد تشکیل شد و عملیاتهایی را انجام داد، به این قتل پلیس استناد میکرد.
دادگاه دیگری نیز که در سال ۱۹۷۰ علیه کوراس برگزار شد دوباره با حکم تبرئۀ او پایان یافت. رئیس دادگاه در پایان جملهای خطاب به او میگوید که هم جالب است و هم با آن پلی میزنیم به حقیقتی که ۴۰ سال بعد افشا شد. قاضی میگوید: «خطای انسانی یا گناه اخلاقی، این را باید نزد خود و خدای خود تشخیص دهید و بارش را خود به دوش بکشید. ما قادر نبودیم اثبات کنیم شما گناهی کیفری مرتکب شدهاید.»
(ادامه در پست بعدی...)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
▪️سفر شاه به برلین
محمدرضا شاه و فرح در جریان سفر خود به اروپا، پس از چکسلواکی و فرانسه، به آلمان غربی رسیدند (۱۴ خرداد ۱۳۴۶). یکی از تناقضات تاریخی همین است که شاه متحد بلوک غرب بود، اما در سفر به کشورهای بلوک غرب خیال آسودهای نداشت، زیرا دانشجویان و مخالفانش میتوانستند از فضای باز آن کشورها برای اعتراض به شاه استفاده کنند؛ در حالی که برعکس این، شاه با خیال راحت میتوانست به کشورهای کمونیستی بلوک شرق سفر کند، بدون اینکه نگران اعتراض و شعاری علیه خودش باشد.
وقتی خبر سفر شاه در نشریات آلمان پخش شد، دانشجویان ایرانی به تکاپو افتادند تا زنگ اعتراض علیه شاه را به صدا درآورند. بیش از همه جوانی ایرانی به نام بهمن نیرومند در این راستا تلاش میکرد. بهمن نیرومندِ چپگرا دانشجوی دکتری زبان و ادبیات آلمانی بود و البته پیش از آن، مدتی در دانشگاه تهران ادبیات تطبیقی تدریس کرده بود. بهمن نیرومند (متولد ۱۳۱۵) در سال ۱۹۶۰ در هایدلبرگ «کنفدراسیون دانشجویان ایرانی» را که نهادی چپگرا بود تأسیس کرد و در ۱۹۶۷ کتابی با عنوان «ایران؛ الگوی کشوری در حال توسعه یا دیکتاتوری جهان آزاد» به زبان آلمانی در آلمان منتشر کرد. نیرومند مصادف با حضور شاه در آلمان، در اول ژوئن ۱۹۶۷، سخنرانی تأثیرگذاری را در دانشگاه برلین انجام داد که از جمله عوامل تعیینکننده در بروز تظاهرات اعتراضی گسترده علیه شاه در برلین بود. او در این سخنرانی برای ۳ تا ۴ هزار دانشجوی پرشور حاضر وضعیت غیردموکراتیک و اسفبار ایران را شرح داد و «رودی دوچکه»، رهبر دانشجویان معترض، به این نتیجه رسید که مبارزه با سرکوب در ایران در واقع مبارزه برای ویتنام است. به این ترتیب، برای فردای آن روز سه تجمع اعتراضی پیشبینی شد. در میان دانشجویانی که سخنرانی بهمن نیرومند را میشنیدند جوانی بود به نام «بِنو اونِزورگ» که کتاب نیرومند را هم خوانده بود. و در آن جمع پرشور او تنها کسی بود که ساعت به ساعت به مرگ نزدیک میشد...
▪️قتل بِنو اونِزورگ
به این ترتیب، در دوم ژوئن راهپیمایی گستردهای توسط دانشجویان در برلین انجام شد. یک نکتۀ مهم دیگر در این میان نیز این بود که عدهای ایرانی به هنگام بازدید شاه از برلین به طور سازماندهیشده در محل دیدار حاضر میشدند تا این اعتراضات را تحتالشعاع قرار دهند و صدای شعارهای ضدشاه شنیده نشود. دوم ژوئن، این هواداران پس از رفتن شاه با معترضان درگیر شدند.
غروب آن روز، در دیدار شاه و فرح از اپرا، دانشجویان معترض بیشتری جمع شدند و شعارهای ضدشاه شروع شد. شعارهایی مانند: «شاه شاه شارلاتان»، «مو مو مصدق!»، «دیکتاتور! آدمکش! شاه شاه اساس» و مانند اینها. البته هو کردن و پرتاب گوجه و تخممرغ نیز بخشی از اقدامات دانشجویان بود. پلیس دانشجویان را سرکوب کرد و رفتار خشونتآمیزی با معترضان کرد. اما آنچه این راهپیمایی را به نقطۀ عطفی در تاریخ آلمان تبدیل کرد این بود که یک افسر پلیس، به نام کارل هاینتس کوراس، دانشجویی به نام بِنو اونِزورگ را به قتل رساند.
ماجرا از این قرار بود که گویا سه پلیس این دانشجو را دستگیر کرده بودند و کوراس بدون آنکه دلیلی وجود داشته باشد از فاصلۀ نزدیک به آن دانشجو شلیک کرده بود. شلیک در ساعت ۸:۳۰ رخ داد و دانشجوی مضروب پیش از رسیدن به بیمارستان در آمبولانس جان باخت. قتل این دانشجو اعتراضات دانشجویی را در ماههای آینده شدت بخشید و رادیکالیزه کرد، به خصوص با توجه به اینکه این افسر پلیس در دادگاه از اتهام قتل عمد تبرئه شد. حتی «راف»، گروه تروریستی چپگرایی که در ماههای بعد تشکیل شد و عملیاتهایی را انجام داد، به این قتل پلیس استناد میکرد.
دادگاه دیگری نیز که در سال ۱۹۷۰ علیه کوراس برگزار شد دوباره با حکم تبرئۀ او پایان یافت. رئیس دادگاه در پایان جملهای خطاب به او میگوید که هم جالب است و هم با آن پلی میزنیم به حقیقتی که ۴۰ سال بعد افشا شد. قاضی میگوید: «خطای انسانی یا گناه اخلاقی، این را باید نزد خود و خدای خود تشخیص دهید و بارش را خود به دوش بکشید. ما قادر نبودیم اثبات کنیم شما گناهی کیفری مرتکب شدهاید.»
(ادامه در پست بعدی...)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
ایدئولوژی، اندیشه و تاریخ سیاسی
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
(ادامه از پست پیشین...)
مسئله در اینجا دقیقاً همین است. آیا کوراس مرتکب قتل عمد شده بود یا ناخواسته انسان بیگناهی را کشته بود. شواهد زیادی از این حکایت داشت که او عامدانه بنو اونزوگ را کشته بود. برای دانشجویان چپگرای آن سالها مسجل بود که در اینجا جنایتی فاشیستی رخ داده است، زیرا پس از قتل اونزورگ یکی از مطالبات اصلی دانشجویان این بود که نیروهای پلیس «فاشیستیزدایی» شوند. پس از نظر دانشجویان این قتل جنایتی ایدئولوژیک بود. اما چهل و چند سال بعد اسنادی افشا شد که این گمان را وارونه میکرد!
▪️افشای تکاندهنده
در مه ۲۰۰۹ در جریان بررسی پروندههای وزارت امنیت آلمان شرقی مشخص شد کارل هاینتس کوراس، یعنی همان افسر ضارب که دانشجوی بیگناه را کشته بود، «همکار غیررسمی» وزرات امنیت آلمان شرقی بوده است. چنین کشفی همۀ برداشتها از ماجرای قتل بنو اونزورگ را زیر و زبر میکرد. البته سندی پیدا نشد که نشان دهد کوراس این قتل را به دستور مقامات امنیتی آلمان شرقی انجام داده است، یعنی با این هدف که آشوبها در برلین غربی و در کل در آلمان غربی بالا گیرد. در واقع انگیزۀ این قتل هیچگاه تا به امروز مسجل نشد. خود کوراس نیز تا وقتی در سال ۲۰۱۴ درگذشت چیزی در این باره نگفت. اما همانطور که زمانی دانشجویان معترض بوی قتل ایدئولوژیک را استشمام میکردند، پس از افشای این سند نیز این گمان به ذهن میرسید که کوراس مأموریت داشته چنین کند یا نهایتاً به دلیل همدلی با بلوک شرق و آلمان شرقی و نفرت از نظام کاپیتالیستی، حدس میزده که این قتل بنزینی خواهد بود بر آتش اعتراضات ضدحکومتی.
برای اینکه ببینیم این حدس و گمان ما بیراه نیست کافی است به یکی از معتبرترین افراد مراجعه کنیم: «اوتو شیلی». اوتو شیلی در سال ۱۹۶۸ از وکلای خانوادۀ مقتول بود و بعدها به یکی معروفترین سیاستمداران آلمان تبدیل شد. او از حزب سوسیالدموکرات سالهای ۱۹۹۸ تا ۲۰۰۵ وزیر کشور آلمان بود. وقتی مشخص شد کوراس مأمور مخفیِ اشتازی (پلیس امنیت آلمان شرقی) بوده، اوتو شیلی قضاوت خود را این طور بیان کرد: «پرسش تعیینکننده برای من این است که آیا کوراس به عنوان مأمور پلیس به دلیل تعهداتش به اشتازی [= سرویس امنیت آلمان شرقی] در این موقعیت بحرانی متفاوت از آن چیزی که وظیفه داشته عمل کرده بوده؟»
برخی رخدادها آدمی را به بازخوانی تاریخ وامیدارد، چنانکه هانس اولریش یورگس از اعضای تحریریۀ نشریۀ اشترن در ژوئن ۲۰۰۹ گفته بود: «پروندههای اشتازی ما را به بازنگری در تاریخ سه دهۀ آلمان، جنبش ۶۸ و انحرافات تروریستی آن وامیدارد.» تنها کافی است در اینجا به این اشاره کنیم که در جریان رادیکالیزه شدن اعتراضات دانشجویی گروه تروریستیِ «راف» (فراکسیون ارتش سرخ) شکل گرفت که یک گروه چپگرای افراطی بود و در زمان فعالیت خود ۳۳ کشته و بیش از ۲۰۰ مجروح به جامعۀ آلمان تحمیل کرد.
در پایان یادی کنیم از بهمن نیرومند مارکسیست که به این بشکۀ باروت جرقه انداخت. او پیروزِ میدان برلین بود. توانست سفر شاه به برلین را به یک رسوایی تمامعیار تبدیل کند. کام شاه تا مدتها از این فاجعه تلخ بود. نیرومند پس از انقلاب، خرسند از سرنگونی شاه، به ایران بازگشت، اما فقط مدت کوتاهی در ایران ماند. خیلی زود از ماندن در ایران پشیمان شد و به آلمانِ کاپیتالیست بازگشت. آثار زیادی از او در آلمان منتشر شده ــ اعم از ترجمۀ برخی آثار ادبی ایرانی به آلمانی و نیز آثاری دربارۀ اوضاع سیاسی ایران ــ و همیشه یکی از مراجع اصلیِ آلمانیها برای شناخت مسائل سیاسی ایران بوده است. اما او در نهایت زندگی در بلوک غرب را بر زندگی کنار هموطنانش ترجیح داد.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
مسئله در اینجا دقیقاً همین است. آیا کوراس مرتکب قتل عمد شده بود یا ناخواسته انسان بیگناهی را کشته بود. شواهد زیادی از این حکایت داشت که او عامدانه بنو اونزوگ را کشته بود. برای دانشجویان چپگرای آن سالها مسجل بود که در اینجا جنایتی فاشیستی رخ داده است، زیرا پس از قتل اونزورگ یکی از مطالبات اصلی دانشجویان این بود که نیروهای پلیس «فاشیستیزدایی» شوند. پس از نظر دانشجویان این قتل جنایتی ایدئولوژیک بود. اما چهل و چند سال بعد اسنادی افشا شد که این گمان را وارونه میکرد!
▪️افشای تکاندهنده
در مه ۲۰۰۹ در جریان بررسی پروندههای وزارت امنیت آلمان شرقی مشخص شد کارل هاینتس کوراس، یعنی همان افسر ضارب که دانشجوی بیگناه را کشته بود، «همکار غیررسمی» وزرات امنیت آلمان شرقی بوده است. چنین کشفی همۀ برداشتها از ماجرای قتل بنو اونزورگ را زیر و زبر میکرد. البته سندی پیدا نشد که نشان دهد کوراس این قتل را به دستور مقامات امنیتی آلمان شرقی انجام داده است، یعنی با این هدف که آشوبها در برلین غربی و در کل در آلمان غربی بالا گیرد. در واقع انگیزۀ این قتل هیچگاه تا به امروز مسجل نشد. خود کوراس نیز تا وقتی در سال ۲۰۱۴ درگذشت چیزی در این باره نگفت. اما همانطور که زمانی دانشجویان معترض بوی قتل ایدئولوژیک را استشمام میکردند، پس از افشای این سند نیز این گمان به ذهن میرسید که کوراس مأموریت داشته چنین کند یا نهایتاً به دلیل همدلی با بلوک شرق و آلمان شرقی و نفرت از نظام کاپیتالیستی، حدس میزده که این قتل بنزینی خواهد بود بر آتش اعتراضات ضدحکومتی.
برای اینکه ببینیم این حدس و گمان ما بیراه نیست کافی است به یکی از معتبرترین افراد مراجعه کنیم: «اوتو شیلی». اوتو شیلی در سال ۱۹۶۸ از وکلای خانوادۀ مقتول بود و بعدها به یکی معروفترین سیاستمداران آلمان تبدیل شد. او از حزب سوسیالدموکرات سالهای ۱۹۹۸ تا ۲۰۰۵ وزیر کشور آلمان بود. وقتی مشخص شد کوراس مأمور مخفیِ اشتازی (پلیس امنیت آلمان شرقی) بوده، اوتو شیلی قضاوت خود را این طور بیان کرد: «پرسش تعیینکننده برای من این است که آیا کوراس به عنوان مأمور پلیس به دلیل تعهداتش به اشتازی [= سرویس امنیت آلمان شرقی] در این موقعیت بحرانی متفاوت از آن چیزی که وظیفه داشته عمل کرده بوده؟»
برخی رخدادها آدمی را به بازخوانی تاریخ وامیدارد، چنانکه هانس اولریش یورگس از اعضای تحریریۀ نشریۀ اشترن در ژوئن ۲۰۰۹ گفته بود: «پروندههای اشتازی ما را به بازنگری در تاریخ سه دهۀ آلمان، جنبش ۶۸ و انحرافات تروریستی آن وامیدارد.» تنها کافی است در اینجا به این اشاره کنیم که در جریان رادیکالیزه شدن اعتراضات دانشجویی گروه تروریستیِ «راف» (فراکسیون ارتش سرخ) شکل گرفت که یک گروه چپگرای افراطی بود و در زمان فعالیت خود ۳۳ کشته و بیش از ۲۰۰ مجروح به جامعۀ آلمان تحمیل کرد.
در پایان یادی کنیم از بهمن نیرومند مارکسیست که به این بشکۀ باروت جرقه انداخت. او پیروزِ میدان برلین بود. توانست سفر شاه به برلین را به یک رسوایی تمامعیار تبدیل کند. کام شاه تا مدتها از این فاجعه تلخ بود. نیرومند پس از انقلاب، خرسند از سرنگونی شاه، به ایران بازگشت، اما فقط مدت کوتاهی در ایران ماند. خیلی زود از ماندن در ایران پشیمان شد و به آلمانِ کاپیتالیست بازگشت. آثار زیادی از او در آلمان منتشر شده ــ اعم از ترجمۀ برخی آثار ادبی ایرانی به آلمانی و نیز آثاری دربارۀ اوضاع سیاسی ایران ــ و همیشه یکی از مراجع اصلیِ آلمانیها برای شناخت مسائل سیاسی ایران بوده است. اما او در نهایت زندگی در بلوک غرب را بر زندگی کنار هموطنانش ترجیح داد.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
ایدئولوژی، اندیشه و تاریخ سیاسی
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
«دیکتاتوری و لیبرالیزاسیون»
بخش عمدۀ بحثها سر فُرم حکومت که در هفتهها و ماههای اخیر بسیار جریان داشته، از نظر من بیهوده است؛ نه به این دلیل که جسارتاً مهم نباشد، بلکه به این دلیل که دچار خطاهای نظری است. در این نوشته میخواهم نشان دهم ایراد این بحثها چیست و پیشنهاد من چیست. پیش از هر چیز بگویم که من خود را لیبرالـدموکرات میدانم و این یعنی بیشترین آزادی و اختیار عمل ــ از هر لحاظ ــ را برای شهروندان آرزومندم؛ به ویژه برای جامعۀ ایرانی که به گمانم از چنان فهم، سطح سواد و نیروی انسانی خلاقی برخوردار است که هر گونه محدودیت توهین به ایرانی بودن است. و این یعنی با «هر» نوع دیکتاتوری مخالفم. اما برویم سراغ بحث...
پیش از هر چیز بگویم که «دیکتاتوریهراسیِ» جمهوریخواهان را کاملاً درک میکنم. در کشوری که دائم دیکتاتوری را بازتولید کرده، طبیعی است همیشه باید از دیکتاتوریهای احتمالی هراسید. جالب اینکه همۀ جریانهای فکری اصلی در ایران: از چپ تا محافظهکاران سیاسی و دینی میل به دیکتاتوری داشتهاند ــ و البته جمهوریخواهان آرمانگرا هم خود گاه جادهصافکن دیکتاتوری شدهاند. اما همزمان این نقد را بر جمهوریخواهان وارد میدانم که گمان میکنند جمهوری سد مقاومی در برابر دیکتاتوری است. جمهوریخواهان خبر ندارند یا نمیخواهند درک کنند خود جمهوری خاک مساعدی برای پیدایش دیکتاتوری دارد.
بگذارید مثالی تاریخی بزنم و شما را هم دعوت میکنم در این باره تحقیق کنید. پس از جنگ جهانی اول و شکست امپراتوری آلمان، انقلابی شتابزده و عجولانه در آلمان رخ داد. سلطنت مشروطه (که مشروطۀ واقعی نبود، اما میرفت که واقعی شود) برچیده شد و نظام جمهوری در آلمان پدید آمد ــ در تاریخنگاری این جمهوری را «جمهوری وایمار» مینامند؛ یعنی همان «جمهوری اول آلمان». یکی از بهترین نمونهها برای مطالعه پیرامونِ «آسیبشناسی جمهوری» همین جمهوری وایمار است. چرا؟ چون جمهوری وایمار نشان میدهد نظام جمهوری چگونه مثل قابلهای قاتل خود را به دنیا میآورد. جمهوری وایمار یکی از بهترین و مدرنترین قوانین اساسی را داشت. اما از دل این جمهوری به دلایل عدیده ــ که بحث دربارۀ آن در این مقاله نمیگنجد ــ یکی از ضددموکراتترین و توتالیترترین دولتهای تاریخ سر برآورد: حکومت هیتلر. هیتلر و حزبش به نحوی «کاملاً» قانونی به قدرت رسیدند. کاملاً مشروع! از طریق صندوق رأی. فقط اینکه وقتی از نردبان دموکراسی بالا رفتند و به قدرت رسیدند، نردبان را هم برداشتند.
البته هرگز نمیخواهم با یک مثالِ نقض، «توان دفاعی جمهوری» را زیر سوال ببرم. فقط میخواهم یک چیز را یادآوری کنم: وقتی اکثریت جامعه یا یک اقلیت خیلی بزرگ رویکردی ضددموکراتیک داشته باشد، در هیچ نوع حکومتی نمیتوان بر آن پیروز شد. اتفاقاً نظامهای «مستبد» و «دیکتاتوری» میتوانند از طریق سرکوب متمرکز مدت زیادی در برابرِ یک اکثریت مخالف ایستادگی کنند، اما جمهوری در برابر اکثریت یا یک اقلیتِ سازماندهیشدۀ بزرگ بسیار ناتوان است (بسیار ناتوانتر از دیکتاتوری). اگر هم فکر میکنید آلمانِ جمهوری وایمار یک استثنا بود، جا دارد یادآوری کنم همۀ کشورهای بلوک شرق که گرفتاری دیکتاتوریِ حزبیِ کمونیستی شدند، پیشتر یا جمهوری یا پادشاهی مشروطه بودند.
پس از نظر من، هیچ یک از اشکال حکومت در برابر دیکتاتوری مصون نیست. ضمن اینکه دیکتاتوریهای برآمده از «توده» عموماً بدخیمتر، خشنتر و آزادیستیزتر از مستبدانِ سنتی و محافظهکار قدیمیاند. دیکتاتوریهای سنتی همچنان پایبستهای سنتی، تاریخی و فرهنگی دارند و در ذات خود «محافظهکار»ند؛ به همین دلیل چه در اِعمال خشونت و چه در سطح دیکتاتوری از یک حدی تجاوز نمیکنند ــ نه که نخواهند، نمیتوانند؛ مایهاش را ندارند. برای اینکه از حد سنتی دیکتاتوری عبور کنند باید یک ایدئولوژی توتالیتر داشته باشند؛ در حالی که توتالیتاریسم با ماهیت خودشان در تضاد است. دیکتاتوریهای سنتی در نهایت نوعی «دیکتاتوری اقتدارگرا» میمانند؛ فقط برخی عناصرِ دیکتاتوریهای پلیسی مدرن را هم وام میگیرند. اما دیکتاتوریهای تودهای ایدئولوژیکند و اصلاً بدون یک جهانبینی توتالیتر نمیتوان توده و عوام را جذب کرد. کافی است دیکتاتوریِ تزار را با دیکتاتوری استالین (یا هر نظام کمونیستی دیگر) مقایسه کنید (البته واقعاً حتی قابل مقایسه نیستند)؛ یا کافی است دیکتاتوریِ امپراتور ویلهلم در آلمان یا امپراتوریِ اتریشـمجارستان را با دیکتاتوری هیتلر مقایسه کنید.
(ادامه در پست بعدی)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
بخش عمدۀ بحثها سر فُرم حکومت که در هفتهها و ماههای اخیر بسیار جریان داشته، از نظر من بیهوده است؛ نه به این دلیل که جسارتاً مهم نباشد، بلکه به این دلیل که دچار خطاهای نظری است. در این نوشته میخواهم نشان دهم ایراد این بحثها چیست و پیشنهاد من چیست. پیش از هر چیز بگویم که من خود را لیبرالـدموکرات میدانم و این یعنی بیشترین آزادی و اختیار عمل ــ از هر لحاظ ــ را برای شهروندان آرزومندم؛ به ویژه برای جامعۀ ایرانی که به گمانم از چنان فهم، سطح سواد و نیروی انسانی خلاقی برخوردار است که هر گونه محدودیت توهین به ایرانی بودن است. و این یعنی با «هر» نوع دیکتاتوری مخالفم. اما برویم سراغ بحث...
پیش از هر چیز بگویم که «دیکتاتوریهراسیِ» جمهوریخواهان را کاملاً درک میکنم. در کشوری که دائم دیکتاتوری را بازتولید کرده، طبیعی است همیشه باید از دیکتاتوریهای احتمالی هراسید. جالب اینکه همۀ جریانهای فکری اصلی در ایران: از چپ تا محافظهکاران سیاسی و دینی میل به دیکتاتوری داشتهاند ــ و البته جمهوریخواهان آرمانگرا هم خود گاه جادهصافکن دیکتاتوری شدهاند. اما همزمان این نقد را بر جمهوریخواهان وارد میدانم که گمان میکنند جمهوری سد مقاومی در برابر دیکتاتوری است. جمهوریخواهان خبر ندارند یا نمیخواهند درک کنند خود جمهوری خاک مساعدی برای پیدایش دیکتاتوری دارد.
بگذارید مثالی تاریخی بزنم و شما را هم دعوت میکنم در این باره تحقیق کنید. پس از جنگ جهانی اول و شکست امپراتوری آلمان، انقلابی شتابزده و عجولانه در آلمان رخ داد. سلطنت مشروطه (که مشروطۀ واقعی نبود، اما میرفت که واقعی شود) برچیده شد و نظام جمهوری در آلمان پدید آمد ــ در تاریخنگاری این جمهوری را «جمهوری وایمار» مینامند؛ یعنی همان «جمهوری اول آلمان». یکی از بهترین نمونهها برای مطالعه پیرامونِ «آسیبشناسی جمهوری» همین جمهوری وایمار است. چرا؟ چون جمهوری وایمار نشان میدهد نظام جمهوری چگونه مثل قابلهای قاتل خود را به دنیا میآورد. جمهوری وایمار یکی از بهترین و مدرنترین قوانین اساسی را داشت. اما از دل این جمهوری به دلایل عدیده ــ که بحث دربارۀ آن در این مقاله نمیگنجد ــ یکی از ضددموکراتترین و توتالیترترین دولتهای تاریخ سر برآورد: حکومت هیتلر. هیتلر و حزبش به نحوی «کاملاً» قانونی به قدرت رسیدند. کاملاً مشروع! از طریق صندوق رأی. فقط اینکه وقتی از نردبان دموکراسی بالا رفتند و به قدرت رسیدند، نردبان را هم برداشتند.
البته هرگز نمیخواهم با یک مثالِ نقض، «توان دفاعی جمهوری» را زیر سوال ببرم. فقط میخواهم یک چیز را یادآوری کنم: وقتی اکثریت جامعه یا یک اقلیت خیلی بزرگ رویکردی ضددموکراتیک داشته باشد، در هیچ نوع حکومتی نمیتوان بر آن پیروز شد. اتفاقاً نظامهای «مستبد» و «دیکتاتوری» میتوانند از طریق سرکوب متمرکز مدت زیادی در برابرِ یک اکثریت مخالف ایستادگی کنند، اما جمهوری در برابر اکثریت یا یک اقلیتِ سازماندهیشدۀ بزرگ بسیار ناتوان است (بسیار ناتوانتر از دیکتاتوری). اگر هم فکر میکنید آلمانِ جمهوری وایمار یک استثنا بود، جا دارد یادآوری کنم همۀ کشورهای بلوک شرق که گرفتاری دیکتاتوریِ حزبیِ کمونیستی شدند، پیشتر یا جمهوری یا پادشاهی مشروطه بودند.
پس از نظر من، هیچ یک از اشکال حکومت در برابر دیکتاتوری مصون نیست. ضمن اینکه دیکتاتوریهای برآمده از «توده» عموماً بدخیمتر، خشنتر و آزادیستیزتر از مستبدانِ سنتی و محافظهکار قدیمیاند. دیکتاتوریهای سنتی همچنان پایبستهای سنتی، تاریخی و فرهنگی دارند و در ذات خود «محافظهکار»ند؛ به همین دلیل چه در اِعمال خشونت و چه در سطح دیکتاتوری از یک حدی تجاوز نمیکنند ــ نه که نخواهند، نمیتوانند؛ مایهاش را ندارند. برای اینکه از حد سنتی دیکتاتوری عبور کنند باید یک ایدئولوژی توتالیتر داشته باشند؛ در حالی که توتالیتاریسم با ماهیت خودشان در تضاد است. دیکتاتوریهای سنتی در نهایت نوعی «دیکتاتوری اقتدارگرا» میمانند؛ فقط برخی عناصرِ دیکتاتوریهای پلیسی مدرن را هم وام میگیرند. اما دیکتاتوریهای تودهای ایدئولوژیکند و اصلاً بدون یک جهانبینی توتالیتر نمیتوان توده و عوام را جذب کرد. کافی است دیکتاتوریِ تزار را با دیکتاتوری استالین (یا هر نظام کمونیستی دیگر) مقایسه کنید (البته واقعاً حتی قابل مقایسه نیستند)؛ یا کافی است دیکتاتوریِ امپراتور ویلهلم در آلمان یا امپراتوریِ اتریشـمجارستان را با دیکتاتوری هیتلر مقایسه کنید.
(ادامه در پست بعدی)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(ادامه از پست پیشین)
حال برگردیم به مثال جمهوری وایمار... چرا گفتم انقلاب آلمانیها عجولانه بود؟ زیرا متوجه نبودند وقتی همۀ مراجع قدرت سنتی را ــ با آن دیکتاتوریِ محدود سنتیشان ــ از میان برمیداشتند، برهوتی ایجاد میکنند که از دل آن دیکتاتوری توده سر برمیآورد. فاشیسم از ریشه سر درنمیآورد، بلکه بیشتر نتیجۀ «بیریشگی» است. بین رهبران فاشیسم و سنت محافظهکاری یا هیچ ارتباطی نبود یا کمترین ارتباط بود؛ آن هم ارتباطی صرفاً تاکتیکی. در آلمان سنت جمهوریخواهی ضعیف بود، اما وقتی وضع جبههها خراب شد و آلمان رو به شکست رفت، حاکمیت لرزید. جمهوریخواهان آلمان از این لغزش دیکتاتوری استفاده کردند و اعلام جمهوری کردند. خیال کردند تمام شد! خیال کردند تاریخ را دوپلهیکی کردند! اما خبر نداشتند با نابودی مراجع محافظهکار سنتی، زمینه را برای ظهور بدسگالترین و غیرانسانیترین دیکتاتوری فراهم میآوردند. در خلأ امپراتور، توده گشت و امپراتوری را از میان عوام برای خود پیدا کرد؛ امپراتوری بیریشه، بیفرهنگ، بیهویت و خشونتطلب: هیتلر!
به همین دلیل، از نظر من جمهوری هم به اندازۀ دیگر اشکال حاکمیت در معرض تبدیل به دیکتاتوری است ــ حتی گاهی بیش از دیگر نظامها، زیرا آسانترین پلکان را برای رسیدن یک اکثریتِ ضددموکرات به قدرت تدارک میآورد. در یک نظام دیکتاتوری، اکثریتِ ضددموکرات، دستکم باید برای رسیدن به قدرت با دیکتاتور بجنگد. اما در جمهوری به آسانی به قدرت میرسد.
اگر اکثریت یک جامعه ضددموکرات، ضدآزادی و استبدادخواه باشند، خود را به جامعه تحمیل میکنند ــ در هر فُرم! در شکل جمهوری این کار را آسانتر انجام خواهند داد! بسیار آسانتر! در چشم بر هم زدنی! برایم عجیب است، ایرانیانی که 120 سال است «بحران دولت» و «نزاع حاکمیتی» داشتهاند، هنوز درک نکردهاند «شکل حاکمیت» چقدر میتواند پوچ باشد.
اما راهحل چیست؟ اصلاً این معضل راهحلی دارد؟ یا باید صبر کنیم تا عموم ایرانیان دموکرات شوند؟ از نظر من فقط یک راهحل برای این معضل وجود دارد. بگذارید با مثالی به جواب برسیم:
دو کرسیِ مدیریتی را در نظر بگیرید؛ کرسیِ «الف» و کرسی «ب».
یک: صاحبِ کرسی الف صد هزار کارمند دارد، سالانه دهها میلیارد دلار بودجه دارد، بر دهها شرکتِ تابعه نظارت دارد. چندین بانک وابسته به تصمیمات او هستند. سراسرِ زندگی کارمندانش وابسته به تصمیمات اوست: از میزان حقوق تا وضعیت تحصیلی کودکان و حتی تفریحات و اوقات فراغت. کرسی الف هزاران دارایی دارد که نظارت بر همۀ آنها در اختیار صاحب این کرسی است.
دو: صاحب کرسی ب فقط چند هزار کارمند دارد. بودجۀ سالانهاش فقط چند میلیون دلار است و به شدت بر آن نظارت میشود. هیچ شرکت و مؤسسۀ بیرونی متأثر از تصمیمات او نیست. زندگی کارمندانش فقط به جهت تصمیمات داخلی شرکت وابسته به تصمیمات اوست. کرسی ب فقط دو سه دارایی دارد که نظارت بر آنها نیز بر عهدۀ یک هیئت مدیره است.
(ادامه در پست بعدی...)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
حال برگردیم به مثال جمهوری وایمار... چرا گفتم انقلاب آلمانیها عجولانه بود؟ زیرا متوجه نبودند وقتی همۀ مراجع قدرت سنتی را ــ با آن دیکتاتوریِ محدود سنتیشان ــ از میان برمیداشتند، برهوتی ایجاد میکنند که از دل آن دیکتاتوری توده سر برمیآورد. فاشیسم از ریشه سر درنمیآورد، بلکه بیشتر نتیجۀ «بیریشگی» است. بین رهبران فاشیسم و سنت محافظهکاری یا هیچ ارتباطی نبود یا کمترین ارتباط بود؛ آن هم ارتباطی صرفاً تاکتیکی. در آلمان سنت جمهوریخواهی ضعیف بود، اما وقتی وضع جبههها خراب شد و آلمان رو به شکست رفت، حاکمیت لرزید. جمهوریخواهان آلمان از این لغزش دیکتاتوری استفاده کردند و اعلام جمهوری کردند. خیال کردند تمام شد! خیال کردند تاریخ را دوپلهیکی کردند! اما خبر نداشتند با نابودی مراجع محافظهکار سنتی، زمینه را برای ظهور بدسگالترین و غیرانسانیترین دیکتاتوری فراهم میآوردند. در خلأ امپراتور، توده گشت و امپراتوری را از میان عوام برای خود پیدا کرد؛ امپراتوری بیریشه، بیفرهنگ، بیهویت و خشونتطلب: هیتلر!
به همین دلیل، از نظر من جمهوری هم به اندازۀ دیگر اشکال حاکمیت در معرض تبدیل به دیکتاتوری است ــ حتی گاهی بیش از دیگر نظامها، زیرا آسانترین پلکان را برای رسیدن یک اکثریتِ ضددموکرات به قدرت تدارک میآورد. در یک نظام دیکتاتوری، اکثریتِ ضددموکرات، دستکم باید برای رسیدن به قدرت با دیکتاتور بجنگد. اما در جمهوری به آسانی به قدرت میرسد.
اگر اکثریت یک جامعه ضددموکرات، ضدآزادی و استبدادخواه باشند، خود را به جامعه تحمیل میکنند ــ در هر فُرم! در شکل جمهوری این کار را آسانتر انجام خواهند داد! بسیار آسانتر! در چشم بر هم زدنی! برایم عجیب است، ایرانیانی که 120 سال است «بحران دولت» و «نزاع حاکمیتی» داشتهاند، هنوز درک نکردهاند «شکل حاکمیت» چقدر میتواند پوچ باشد.
اما راهحل چیست؟ اصلاً این معضل راهحلی دارد؟ یا باید صبر کنیم تا عموم ایرانیان دموکرات شوند؟ از نظر من فقط یک راهحل برای این معضل وجود دارد. بگذارید با مثالی به جواب برسیم:
دو کرسیِ مدیریتی را در نظر بگیرید؛ کرسیِ «الف» و کرسی «ب».
یک: صاحبِ کرسی الف صد هزار کارمند دارد، سالانه دهها میلیارد دلار بودجه دارد، بر دهها شرکتِ تابعه نظارت دارد. چندین بانک وابسته به تصمیمات او هستند. سراسرِ زندگی کارمندانش وابسته به تصمیمات اوست: از میزان حقوق تا وضعیت تحصیلی کودکان و حتی تفریحات و اوقات فراغت. کرسی الف هزاران دارایی دارد که نظارت بر همۀ آنها در اختیار صاحب این کرسی است.
دو: صاحب کرسی ب فقط چند هزار کارمند دارد. بودجۀ سالانهاش فقط چند میلیون دلار است و به شدت بر آن نظارت میشود. هیچ شرکت و مؤسسۀ بیرونی متأثر از تصمیمات او نیست. زندگی کارمندانش فقط به جهت تصمیمات داخلی شرکت وابسته به تصمیمات اوست. کرسی ب فقط دو سه دارایی دارد که نظارت بر آنها نیز بر عهدۀ یک هیئت مدیره است.
(ادامه در پست بعدی...)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(ادامه از پست پیشین...)
حال فرض کنید قرار است در یک انتخابات (یا اصلاً به صورت انتصابی) صاحب کرسیهای الف و ب مشخص شود. کدام کرسی جذابتر است؟ سر کدام کرسی ممکن است جنگی دربگیرد؟ کدام کرسی به طور مستقیم بر زندگی یک جمعیت بزرگ تأثیر شدیدی دارد؟ جواب روشن است! کرسی الف! کرسی الف است که بسیار جذاب است. اینکه چه کسی بر کرسی الف تکیه زده باشد، سرنوشت میلیونها نفر را به شدت تغییر میدهد. پس طبیعی است آدمها سر کرسی الف همدیگر را لتوپار کنند.
جواب مسئله اینجاست. ما باید خود دولت را از حالت کرسی الف به کرسی ب تبدیل کنیم. چیزی که دعوا سر حاکمیت را به دعوایی آشتیناپذیر و حیاتی بدل میکند «اندازۀ حکومت» است. هیچگاه از خود پرسیدهاید چرا در آمریکا سر حکومت کار به درگیری شدید نمیرسد؟ به این فکر کردید که چطور مناقشۀ ترامپیستها پس از شکست او سر سه چهار روز جمع شد؟ مسئله «اندازۀ حکومت» است. مسئله این است که کلاً موجودیت حکومت، تصمیمات و دایرۀ اختیاراتش چقدر بر زندگی اثر میگذارد! وقتی حکومتی ابعادی محدود داشته باشد و دایرۀ اختیاراتش نیز محدود باشد، تأثیری هم که بر زندگی شهروندان میگذارد محدود است. در نتیجه به سادگی میتوان با یک حکومت نامطلوب کنار آمد، زیرا قرار نیست زندگی شهروند نابود شود یا بسیار تحت تأثیر قرار بگیرد. در واقع، اصلِ زندگی و بخش عمدۀ زندگی بیرون از دایرۀ اختیارات دولت است. برای یک دموکرات تحمل کردن ترامپ سخت است، اما در نهایت 90 درصد زندگی بیرون از شعاع نفوذ ترامپ است ــ همانگونه که 90 درصد زندگی بیرون از شعاع نفوذ بایدن است و یک ترامپیست در نهایت میداند این دعوا سرِ «ده درصدِ» زندگی است؛ نه کل آن!
راهحل ما «شکل حکومت» نیست؛ «اندازۀ حکومت» است. یگانه دولتِ مطلوب از نظر من دولتی است که «دولتزدایی» کند؛ یعنی دولتی که این دولت و حکومت عظیم را کوچک کند ــ تا حد امکان! این فرایند «لیبرالیزاسیون» است. اصلاً دلیل دفاع من از لیبرالیسم همین است که منادی «دولت حداقلی» است. دولتی که فقط مسئول اموری باشد که از هیچ نهادی مگر دولت برنمیآید. چیزی که ما را در برابر دیکتاتوریهای احتمالی تضمین میکند، «اندازۀ دولت» است، نه فُرم دولت. اینجاست که درک و دریافت ما از «آزادی» مهم میشود. درمان اصولیِ ترسهای ما از دیکتاتوری این است که از جهت کمی و کیفی ابعاد دولت را تا میتوانیم محدود کنیم. و فراموش نکنید، بخش بزرگی از مردم به دولتهای بزرگ بسیار علاقه دارند. تمام چپها و بخش بزرگی از راستها در پی دولتهای بزرگند. اگر به راستی دغدغۀ آزادی دارید و دیکتاتوریستیزید، خطر در «اندازه» و «دایرۀ اختیارات» دولتهاست.
مهدی تدینی
در تکمیل بحث بنگرید به این فایلهای صوتی:
▪️ دربارۀ تعریف آزادی و مرز آن: «مرز آزادی»
▪️ دربارۀ جمهوری وایمار: «غول صندوق رأی»
▪️دربارۀ نسبت محافظهکاری و فاشیسم بنگرید به این پست
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
حال فرض کنید قرار است در یک انتخابات (یا اصلاً به صورت انتصابی) صاحب کرسیهای الف و ب مشخص شود. کدام کرسی جذابتر است؟ سر کدام کرسی ممکن است جنگی دربگیرد؟ کدام کرسی به طور مستقیم بر زندگی یک جمعیت بزرگ تأثیر شدیدی دارد؟ جواب روشن است! کرسی الف! کرسی الف است که بسیار جذاب است. اینکه چه کسی بر کرسی الف تکیه زده باشد، سرنوشت میلیونها نفر را به شدت تغییر میدهد. پس طبیعی است آدمها سر کرسی الف همدیگر را لتوپار کنند.
جواب مسئله اینجاست. ما باید خود دولت را از حالت کرسی الف به کرسی ب تبدیل کنیم. چیزی که دعوا سر حاکمیت را به دعوایی آشتیناپذیر و حیاتی بدل میکند «اندازۀ حکومت» است. هیچگاه از خود پرسیدهاید چرا در آمریکا سر حکومت کار به درگیری شدید نمیرسد؟ به این فکر کردید که چطور مناقشۀ ترامپیستها پس از شکست او سر سه چهار روز جمع شد؟ مسئله «اندازۀ حکومت» است. مسئله این است که کلاً موجودیت حکومت، تصمیمات و دایرۀ اختیاراتش چقدر بر زندگی اثر میگذارد! وقتی حکومتی ابعادی محدود داشته باشد و دایرۀ اختیاراتش نیز محدود باشد، تأثیری هم که بر زندگی شهروندان میگذارد محدود است. در نتیجه به سادگی میتوان با یک حکومت نامطلوب کنار آمد، زیرا قرار نیست زندگی شهروند نابود شود یا بسیار تحت تأثیر قرار بگیرد. در واقع، اصلِ زندگی و بخش عمدۀ زندگی بیرون از دایرۀ اختیارات دولت است. برای یک دموکرات تحمل کردن ترامپ سخت است، اما در نهایت 90 درصد زندگی بیرون از شعاع نفوذ ترامپ است ــ همانگونه که 90 درصد زندگی بیرون از شعاع نفوذ بایدن است و یک ترامپیست در نهایت میداند این دعوا سرِ «ده درصدِ» زندگی است؛ نه کل آن!
راهحل ما «شکل حکومت» نیست؛ «اندازۀ حکومت» است. یگانه دولتِ مطلوب از نظر من دولتی است که «دولتزدایی» کند؛ یعنی دولتی که این دولت و حکومت عظیم را کوچک کند ــ تا حد امکان! این فرایند «لیبرالیزاسیون» است. اصلاً دلیل دفاع من از لیبرالیسم همین است که منادی «دولت حداقلی» است. دولتی که فقط مسئول اموری باشد که از هیچ نهادی مگر دولت برنمیآید. چیزی که ما را در برابر دیکتاتوریهای احتمالی تضمین میکند، «اندازۀ دولت» است، نه فُرم دولت. اینجاست که درک و دریافت ما از «آزادی» مهم میشود. درمان اصولیِ ترسهای ما از دیکتاتوری این است که از جهت کمی و کیفی ابعاد دولت را تا میتوانیم محدود کنیم. و فراموش نکنید، بخش بزرگی از مردم به دولتهای بزرگ بسیار علاقه دارند. تمام چپها و بخش بزرگی از راستها در پی دولتهای بزرگند. اگر به راستی دغدغۀ آزادی دارید و دیکتاتوریستیزید، خطر در «اندازه» و «دایرۀ اختیارات» دولتهاست.
مهدی تدینی
در تکمیل بحث بنگرید به این فایلهای صوتی:
▪️ دربارۀ تعریف آزادی و مرز آن: «مرز آزادی»
▪️ دربارۀ جمهوری وایمار: «غول صندوق رأی»
▪️دربارۀ نسبت محافظهکاری و فاشیسم بنگرید به این پست
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«توسعه و روشنفکران»
اگر بپرسیم مهمترین پرسش ایران در دو سدۀ اخیر چه بوده، چه جوابی میدهید؟ جواب برای من روشن است. ایران یک مسئله داشت و آن تکمسئله «توسعه» بود. لازم نیست خیلی راه دور برویم. حوالی سال ۱۳۰۰ اگر کسی میخواست از تهران به شیراز برود یک ماه در راه بود. هر گوشۀ این سرزمین دست میگذاشتید، معضل توسعه بود. اصلاً معضل ایران از میانۀ قرن نوزدهم این بود که در برابر دنیای مدرن که با سرعت پیش میرفت، چه باید میکرد. هر بلایی سرمان میآمد ــ و آمده است ــ در این شکاف ریشه داشت. تمام تاریخ معاصرِ ایران را میتوان حول محورِ «مسئلۀ توسعه» فهمید و تعریف کرد.
به همین دلیل هر کس در ایران زبان میگشود و دربارۀ ایران حرفی میزد، باید به این پرسش پایهای پاسخ میداد که تکلیف توسعه چیست؟ چگونه باید هر چه سریعتر توسعهای پایدار و شتابان داشته باشیم. وظیفۀ اصلی سیاستمداران ــ و فعالان سیاسی ــ این بود که پاسخی برای این پرسش داشته باشند. اما یک گروه دیگر هم بودند که بسیار سخن میگفتند، دستبهقلم بودند، سخنرانان و نویسندگان توانمندی بودند، همیشه در موضع اپوزیسیون نشسته بودند و با این ویژگیها عجیب دل جامعه ــ به ویژه جوانان ــ را میبردند. معمولاً در تعبیری کلی عنوان «روشنفکران» به این گروه داده میشد.
یک روز جامعه ذهن و زبانش را سپرده بود به این گروه، اما وقتی چند دهه گذشت و مشخص شد مدینۀ فاضلهای که آنها روی کاغذ کشیده بودند پوچ بوده، جامعه کینهای علیه آنها به دل گرفت. از این حب و بغض اگر بگذریم، به گمان من بزرگترین ایراد این روشنفکری این بود که دغدغۀ توسعه نداشت یا دستکم واقعاً از معضلات توسعه باخبر نبود. برای کسی که قرار است فقط سخن بگوید و بزرگترین درگیریاش فقط با همکاران روزنامه و انتشارات یا دانشگاه است، نظریه دادن آسان است. اما «دغدغۀ توسعه» به معنای واقعی کلمه یعنی همین که یک نفر دقیق بداند هنگام اجرای ایدهها چه جزئیات دشوار و چه مشکلات لاینحلی وجود دارد.
نقد اصلی نسبت به روشنفکران این است که برنامهای برای توسعه نداشتند؛ یا توسعه را بدیهی میانگاشتند (به عنوان امری که خودبخود رخ میدهد) یا راهحلهایشان برای توسعه یوتوپیایی بود؛ یعنی فارغ از واقعیتهای تاریخی، فرهنگی، اجتماعی و سیاسی (داخلی و خارجی). این در حالی است که ایران به راستی کلافی سردرگم است. روشنفکران لازم نبود در عمل با این کلاف سردرگم درگیر شوند، چون روی کاغذ هر گرهی را میشد انکار کرد یا با چرخش قلم ــ با دو آرایۀ ادبی ــ باز کرد. اما در ایران واقعی گره بر گره میماند و به اوامر نویسندۀ خوشقریحۀ ما گوش نمیداد.
به این ترتیب روشنفکران به آسانی میتوانستند در «کشف و شهود اولیۀ خود» بمانند. یعنی میتوانستند به جای درگیری با جزئیات نفسگیر توسعه، فکرشان را درگیر مفاهیم انتزاعی زیبای خود کنند: عدالت، استقلال، استعمارستیزی، سعادت، آزادگی و... بدینسان آرمانی ساده، جذاب، گیرا، روشن و پرطرفدار، جایگزین واقعیتهای پیچیده، حوصلهسربر، خستهکننده، غامض و بیطرفدار میشد. واقعیت مانند کیسههای شن در بالن است، وقتی آنها را بیرون بیندازید، بالن اوج میگیرد. میرود بالا و بالاتر. روشنفکران ما نیز واقعیت را کیسه کیسه بیرون انداخته بودند و بالا و بالاتر میرفتند و طبعاً هر چه بالاتر میرفتند بیشتر حس دانای کل مییافتند.
در این میان، تقسیمبندیهای سیاسی هم همهچیز را خرابتر میکرد. میشد همۀ پیچیدگیها را با چوب جادوی «استبدادستیزی» دود کرد. به همین دلیل بهترین زاویهدید برای اینکه بدانیم یک دولت توسعهگرا چه مشکلاتی میتوانست داشته باشد، بررسی سیاستهای دولت مصدق است؛ همان دولتی که در نظر بخش بزرگی از روشنفکران دهههای سی تا پنجاه (منهای تودهایها) دولتی ایدئال بود. عموم دولتمردان همراه مصدق مردان درستکاری بودند، اما اگر معضلات خاص دولت مصدق درباره نفت را کنار بگذاریم و به مسائل عمومی دولت او بپردازیم میبینیم او با چه مشکلات لاینحلی روبرو بود. سادهترین نمونه تعامل مصدق با روحانیت بود. حتی اگر مصدق با شاه درگیر نمیشد، خیلی زود با روحانیت درگیر میشد. شاه دو دهه طول کشید تا با روحانیت درگیر شود، اما مصدق در عرض یک سال با روحانیت درگیر شد.
البته مصدق بسیاری از معضلات خود را به بهانه نفت به آینده موکول میکرد و در بسیاری مسائل هم به دلیل درگیریهای بزرگتر اصلاً وارد مناقشه نمیشد (و به وزرایش توصیه میکرد: «ول کنید آقا! الان وقت این مناقشات نیست!»). برای مثال، فدائیان اسلام از مصدق خواستند قوانین اسلام را پیاده کند، مصدق نگفت نمیکنم، فقط آنها را به آینده حواله داد. گفت فعلاً با انگلستان درگیریم، بگذارید مشکل نفت حل شود، بعد... اما آیا بعدی وجود داشت؟ مصدقِ لائیک قوانین اسلام را پیاده میکرد؟
(ادامه در پست بعد)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
اگر بپرسیم مهمترین پرسش ایران در دو سدۀ اخیر چه بوده، چه جوابی میدهید؟ جواب برای من روشن است. ایران یک مسئله داشت و آن تکمسئله «توسعه» بود. لازم نیست خیلی راه دور برویم. حوالی سال ۱۳۰۰ اگر کسی میخواست از تهران به شیراز برود یک ماه در راه بود. هر گوشۀ این سرزمین دست میگذاشتید، معضل توسعه بود. اصلاً معضل ایران از میانۀ قرن نوزدهم این بود که در برابر دنیای مدرن که با سرعت پیش میرفت، چه باید میکرد. هر بلایی سرمان میآمد ــ و آمده است ــ در این شکاف ریشه داشت. تمام تاریخ معاصرِ ایران را میتوان حول محورِ «مسئلۀ توسعه» فهمید و تعریف کرد.
به همین دلیل هر کس در ایران زبان میگشود و دربارۀ ایران حرفی میزد، باید به این پرسش پایهای پاسخ میداد که تکلیف توسعه چیست؟ چگونه باید هر چه سریعتر توسعهای پایدار و شتابان داشته باشیم. وظیفۀ اصلی سیاستمداران ــ و فعالان سیاسی ــ این بود که پاسخی برای این پرسش داشته باشند. اما یک گروه دیگر هم بودند که بسیار سخن میگفتند، دستبهقلم بودند، سخنرانان و نویسندگان توانمندی بودند، همیشه در موضع اپوزیسیون نشسته بودند و با این ویژگیها عجیب دل جامعه ــ به ویژه جوانان ــ را میبردند. معمولاً در تعبیری کلی عنوان «روشنفکران» به این گروه داده میشد.
یک روز جامعه ذهن و زبانش را سپرده بود به این گروه، اما وقتی چند دهه گذشت و مشخص شد مدینۀ فاضلهای که آنها روی کاغذ کشیده بودند پوچ بوده، جامعه کینهای علیه آنها به دل گرفت. از این حب و بغض اگر بگذریم، به گمان من بزرگترین ایراد این روشنفکری این بود که دغدغۀ توسعه نداشت یا دستکم واقعاً از معضلات توسعه باخبر نبود. برای کسی که قرار است فقط سخن بگوید و بزرگترین درگیریاش فقط با همکاران روزنامه و انتشارات یا دانشگاه است، نظریه دادن آسان است. اما «دغدغۀ توسعه» به معنای واقعی کلمه یعنی همین که یک نفر دقیق بداند هنگام اجرای ایدهها چه جزئیات دشوار و چه مشکلات لاینحلی وجود دارد.
نقد اصلی نسبت به روشنفکران این است که برنامهای برای توسعه نداشتند؛ یا توسعه را بدیهی میانگاشتند (به عنوان امری که خودبخود رخ میدهد) یا راهحلهایشان برای توسعه یوتوپیایی بود؛ یعنی فارغ از واقعیتهای تاریخی، فرهنگی، اجتماعی و سیاسی (داخلی و خارجی). این در حالی است که ایران به راستی کلافی سردرگم است. روشنفکران لازم نبود در عمل با این کلاف سردرگم درگیر شوند، چون روی کاغذ هر گرهی را میشد انکار کرد یا با چرخش قلم ــ با دو آرایۀ ادبی ــ باز کرد. اما در ایران واقعی گره بر گره میماند و به اوامر نویسندۀ خوشقریحۀ ما گوش نمیداد.
به این ترتیب روشنفکران به آسانی میتوانستند در «کشف و شهود اولیۀ خود» بمانند. یعنی میتوانستند به جای درگیری با جزئیات نفسگیر توسعه، فکرشان را درگیر مفاهیم انتزاعی زیبای خود کنند: عدالت، استقلال، استعمارستیزی، سعادت، آزادگی و... بدینسان آرمانی ساده، جذاب، گیرا، روشن و پرطرفدار، جایگزین واقعیتهای پیچیده، حوصلهسربر، خستهکننده، غامض و بیطرفدار میشد. واقعیت مانند کیسههای شن در بالن است، وقتی آنها را بیرون بیندازید، بالن اوج میگیرد. میرود بالا و بالاتر. روشنفکران ما نیز واقعیت را کیسه کیسه بیرون انداخته بودند و بالا و بالاتر میرفتند و طبعاً هر چه بالاتر میرفتند بیشتر حس دانای کل مییافتند.
در این میان، تقسیمبندیهای سیاسی هم همهچیز را خرابتر میکرد. میشد همۀ پیچیدگیها را با چوب جادوی «استبدادستیزی» دود کرد. به همین دلیل بهترین زاویهدید برای اینکه بدانیم یک دولت توسعهگرا چه مشکلاتی میتوانست داشته باشد، بررسی سیاستهای دولت مصدق است؛ همان دولتی که در نظر بخش بزرگی از روشنفکران دهههای سی تا پنجاه (منهای تودهایها) دولتی ایدئال بود. عموم دولتمردان همراه مصدق مردان درستکاری بودند، اما اگر معضلات خاص دولت مصدق درباره نفت را کنار بگذاریم و به مسائل عمومی دولت او بپردازیم میبینیم او با چه مشکلات لاینحلی روبرو بود. سادهترین نمونه تعامل مصدق با روحانیت بود. حتی اگر مصدق با شاه درگیر نمیشد، خیلی زود با روحانیت درگیر میشد. شاه دو دهه طول کشید تا با روحانیت درگیر شود، اما مصدق در عرض یک سال با روحانیت درگیر شد.
البته مصدق بسیاری از معضلات خود را به بهانه نفت به آینده موکول میکرد و در بسیاری مسائل هم به دلیل درگیریهای بزرگتر اصلاً وارد مناقشه نمیشد (و به وزرایش توصیه میکرد: «ول کنید آقا! الان وقت این مناقشات نیست!»). برای مثال، فدائیان اسلام از مصدق خواستند قوانین اسلام را پیاده کند، مصدق نگفت نمیکنم، فقط آنها را به آینده حواله داد. گفت فعلاً با انگلستان درگیریم، بگذارید مشکل نفت حل شود، بعد... اما آیا بعدی وجود داشت؟ مصدقِ لائیک قوانین اسلام را پیاده میکرد؟
(ادامه در پست بعد)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(ادامه از پست پیشین...)
عموم یاران مصدق که هشت سال پس از سرنگونی او در جبهه ملی گرد آمدند، مخالف حجاب بودند و خواستار حق رأی برای زنان بودند (پیش از آنکه شاه در این موارد اقدام کند). فرض کنید دولت مصدق ــ دولت ایدئال روشنفکران ــ جرئت میکرد به سمت چنین موضوعاتی برود. چه آیندهای داشت؟
اصلاً چرا سراغ فرض و گمان برویم؟ نارضایتی عمیق آیتالله بروجردی از مصدق ربطی به رابطه مصدق با شاه نداشت و سر موضوعاتی بسیار سادهتر از مثلاً حجاب بود. وقتی مصدق پس از ۲۸ مرداد محاکمه شده بود، چند نفر، از جمله روحانی نیکوکاری مثل آقای فیروزآبادی، وقتی پیش آیتالله بروجردی رفتند تا او از شاه بخواهد در مجازات مصدق تخفیفی در نظر گرفته شود، با بدترین واکنش حضرت آیتالله روبرو شدند. مثال سادهتری بزنم؟ وزارت فرهنگ دولت مصدق در زمینۀ اوقاف با تولیت آستان حضرت معصومه درگیر شد و تولیت قم را برکنار کرد. ناراحتی به جایی رسید که آیتالله بروجردی درخواست تذکره (پاسپورت) کرد تا از ایران برود و دولت مصدق عقبنشینی کرد. یا در مثالی دیگر، حتی یاران و پسر مصدق هم به این واقعیت اذعان دارند که اگر مصدق در سی تیر ۱۳۳۱ پیروز شد و در ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ شکست خورد، یکی از دلایلش این بود که در سی تیر آقای کاشانی (به همراه جمعی از روحانیون) پشت او بود و در ۲۸ مرداد روبروی او.
آری، این فقط یک مورد از مشکلاتی است که یک دولت در ایران میتوانست داشته باشد. اگر فکر میکنید مرحوم مصدق میتوانست با اتحاد و انسجام مشکلات را حل کند، سخت در اشتباهید. کافی است مروری کنید بر سرنوشت جبهه ملی دوم که در عرض دو سال شکست خورد، زیرا میان خود مصدق و جبهه ملی سر نحوۀ عضوگیری اختلاف افتاد و در نتیجه جبهۀ ملی به نوعی خودانحلالیِ مسکوت دست زد. ایجاد اتحاد فراگیر حتی میان مصدق و یارانش نیز کار آسانی نبود، در حالی که این افراد عموماً انسانهای شریف و خدمتگزاری بودند. مسئله دقیقاً همین است که به قول آلمانیها «شیطان در جزئیات است». یعنی هنگام عمل مشکلات سر باز میکند. روشنفکر درگیر این هزارتوی کُشنده نمیشد.
در پایان یک نمونه تاریخی از فرایند توهمزدایی میآورم. (نو)جوانان راست افراطی در دهه بیست به اندازه چپهای کمونیست آرمانگرا بودند. این جوانان که با دیدن اشغال ایران در شهریور ۱۳۲۰ سرخورده شده بودند، انتظار داشتند ایران تا آخرین نفس با متفقین بجنگد، حتی اگر هزینۀ این جنگ ویرانی ایران باشد. اینان در نظر و عمل رادیکال بودند. بارزترین گروه اینان جوانان ناسیونالیستی بودند که در جریان کوچک اما بسیار مصممِ پانایرانیسم جمع شده بودند. اینها به کارهای تروریستی گرایش داشتند. البته کسی را نکشتند، اما میان چپها رعب ایجاد میکردند و در نهایت فقط خودشان تلفات دادند. علیرضا رئیس، یکی از جوانان این جریان، وقتی روی نارنجکی کار میکرد، در پی انفجار نارنجک تکهتکه شد. محسن پزشکپور و داریوش همایون، دو نفر دیگر از جوانان این گروه، رفته بودند به مقر متروک آمریکاییها در امیرآباد تا مهمات پیدا کنند. پای همایون روی مین رفت و از مچ قطع شد. پزشکپور او را کول کرد و به بیمارستان آورد و همایون برای همیشه پایش را از مچ از دست داد.
این جریان نیز همان روحیات یوتوپیایی روشنفکران را داشت. اما برخی از جوانان این گروه پس از مدتی وارد کار اجرایی شدند با واقعیت آشنا شدند و برگشتند روی زمین (و البته با سرشکستگی از این برهه از زندگیشان یاد میکردند). از میان اینها دولتمردان تأثیرگذاری سر برآوردند: علینقی عالیخانی وزیر اقتصاد شد و از چهرههای محوری توسعه در دهه چهل شد. خداداد فرمانفرمائیان رئیس سازمان برنامه و بودجه شد. و آن داریوش همایون هم در دهه چهل سردبیر روزنامۀ آیندگان شد و از میانۀ دهه پنجاه سیاستمدار شد (و به عنوان وزیر اطلاعات در دولت آموزگار آن مقالۀ جنجالیِ رشیدی مطلق را منتشر کرد که سرآغاز انقلاب ۵۷ شد).
در اینکه پس از ۲۸ مرداد دیکتاتوری پدید آمده بود و آزادی سیاسی فقط برای طرفداران حکومت وجود داشت، تردیدی نیست. اما این جدال با حکومت سر آزادی سیاسی چشمبندی ایجاد کرده بود که اجازه میداد نزد مخالفان حکومت مسئلۀ توسعه مسکوت بماند، همهچیز به «دعوا سر آزادی سیاسی» تقلیل داده شود و از آن هزارتوی مشکلات دیگر سخنی به میان نیاورد.
اگر بخواهم نقدی اصولی بر جریان روشنفکری ایران وارد بدانم، این است که راهکاری برای توسعه نداشت. نه به این معنا که ایدهای نداشت ــ ایدههای یوتوپیایی یا رمانتیک فراوان داشت. اما درک نکرده بود که قضیه بسیار دشوارتر از آن چیزی است که حساب میکرد. میخواستند با جدول ضرب پیچیدهترین معادلات را حل کنند و به آن جدول ضرب هم غره بودند، زیرا هیچگاه راهحلهایی که از جدول ضربشان درمیآمد به مرحله اجرا گذاشته نمیشد تا مشخص شود چقدر سادهلوحانه است.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
عموم یاران مصدق که هشت سال پس از سرنگونی او در جبهه ملی گرد آمدند، مخالف حجاب بودند و خواستار حق رأی برای زنان بودند (پیش از آنکه شاه در این موارد اقدام کند). فرض کنید دولت مصدق ــ دولت ایدئال روشنفکران ــ جرئت میکرد به سمت چنین موضوعاتی برود. چه آیندهای داشت؟
اصلاً چرا سراغ فرض و گمان برویم؟ نارضایتی عمیق آیتالله بروجردی از مصدق ربطی به رابطه مصدق با شاه نداشت و سر موضوعاتی بسیار سادهتر از مثلاً حجاب بود. وقتی مصدق پس از ۲۸ مرداد محاکمه شده بود، چند نفر، از جمله روحانی نیکوکاری مثل آقای فیروزآبادی، وقتی پیش آیتالله بروجردی رفتند تا او از شاه بخواهد در مجازات مصدق تخفیفی در نظر گرفته شود، با بدترین واکنش حضرت آیتالله روبرو شدند. مثال سادهتری بزنم؟ وزارت فرهنگ دولت مصدق در زمینۀ اوقاف با تولیت آستان حضرت معصومه درگیر شد و تولیت قم را برکنار کرد. ناراحتی به جایی رسید که آیتالله بروجردی درخواست تذکره (پاسپورت) کرد تا از ایران برود و دولت مصدق عقبنشینی کرد. یا در مثالی دیگر، حتی یاران و پسر مصدق هم به این واقعیت اذعان دارند که اگر مصدق در سی تیر ۱۳۳۱ پیروز شد و در ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ شکست خورد، یکی از دلایلش این بود که در سی تیر آقای کاشانی (به همراه جمعی از روحانیون) پشت او بود و در ۲۸ مرداد روبروی او.
آری، این فقط یک مورد از مشکلاتی است که یک دولت در ایران میتوانست داشته باشد. اگر فکر میکنید مرحوم مصدق میتوانست با اتحاد و انسجام مشکلات را حل کند، سخت در اشتباهید. کافی است مروری کنید بر سرنوشت جبهه ملی دوم که در عرض دو سال شکست خورد، زیرا میان خود مصدق و جبهه ملی سر نحوۀ عضوگیری اختلاف افتاد و در نتیجه جبهۀ ملی به نوعی خودانحلالیِ مسکوت دست زد. ایجاد اتحاد فراگیر حتی میان مصدق و یارانش نیز کار آسانی نبود، در حالی که این افراد عموماً انسانهای شریف و خدمتگزاری بودند. مسئله دقیقاً همین است که به قول آلمانیها «شیطان در جزئیات است». یعنی هنگام عمل مشکلات سر باز میکند. روشنفکر درگیر این هزارتوی کُشنده نمیشد.
در پایان یک نمونه تاریخی از فرایند توهمزدایی میآورم. (نو)جوانان راست افراطی در دهه بیست به اندازه چپهای کمونیست آرمانگرا بودند. این جوانان که با دیدن اشغال ایران در شهریور ۱۳۲۰ سرخورده شده بودند، انتظار داشتند ایران تا آخرین نفس با متفقین بجنگد، حتی اگر هزینۀ این جنگ ویرانی ایران باشد. اینان در نظر و عمل رادیکال بودند. بارزترین گروه اینان جوانان ناسیونالیستی بودند که در جریان کوچک اما بسیار مصممِ پانایرانیسم جمع شده بودند. اینها به کارهای تروریستی گرایش داشتند. البته کسی را نکشتند، اما میان چپها رعب ایجاد میکردند و در نهایت فقط خودشان تلفات دادند. علیرضا رئیس، یکی از جوانان این جریان، وقتی روی نارنجکی کار میکرد، در پی انفجار نارنجک تکهتکه شد. محسن پزشکپور و داریوش همایون، دو نفر دیگر از جوانان این گروه، رفته بودند به مقر متروک آمریکاییها در امیرآباد تا مهمات پیدا کنند. پای همایون روی مین رفت و از مچ قطع شد. پزشکپور او را کول کرد و به بیمارستان آورد و همایون برای همیشه پایش را از مچ از دست داد.
این جریان نیز همان روحیات یوتوپیایی روشنفکران را داشت. اما برخی از جوانان این گروه پس از مدتی وارد کار اجرایی شدند با واقعیت آشنا شدند و برگشتند روی زمین (و البته با سرشکستگی از این برهه از زندگیشان یاد میکردند). از میان اینها دولتمردان تأثیرگذاری سر برآوردند: علینقی عالیخانی وزیر اقتصاد شد و از چهرههای محوری توسعه در دهه چهل شد. خداداد فرمانفرمائیان رئیس سازمان برنامه و بودجه شد. و آن داریوش همایون هم در دهه چهل سردبیر روزنامۀ آیندگان شد و از میانۀ دهه پنجاه سیاستمدار شد (و به عنوان وزیر اطلاعات در دولت آموزگار آن مقالۀ جنجالیِ رشیدی مطلق را منتشر کرد که سرآغاز انقلاب ۵۷ شد).
در اینکه پس از ۲۸ مرداد دیکتاتوری پدید آمده بود و آزادی سیاسی فقط برای طرفداران حکومت وجود داشت، تردیدی نیست. اما این جدال با حکومت سر آزادی سیاسی چشمبندی ایجاد کرده بود که اجازه میداد نزد مخالفان حکومت مسئلۀ توسعه مسکوت بماند، همهچیز به «دعوا سر آزادی سیاسی» تقلیل داده شود و از آن هزارتوی مشکلات دیگر سخنی به میان نیاورد.
اگر بخواهم نقدی اصولی بر جریان روشنفکری ایران وارد بدانم، این است که راهکاری برای توسعه نداشت. نه به این معنا که ایدهای نداشت ــ ایدههای یوتوپیایی یا رمانتیک فراوان داشت. اما درک نکرده بود که قضیه بسیار دشوارتر از آن چیزی است که حساب میکرد. میخواستند با جدول ضرب پیچیدهترین معادلات را حل کنند و به آن جدول ضرب هم غره بودند، زیرا هیچگاه راهحلهایی که از جدول ضربشان درمیآمد به مرحله اجرا گذاشته نمیشد تا مشخص شود چقدر سادهلوحانه است.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
ایدئولوژی، اندیشه و تاریخ سیاسی
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
«دو کتاب جدید»
دو کتابی که قرار بود امسال منتشر شود، به همت نشر پارسه منتشر شد.
▪️کتاب «لیبرالیسم» مرداد ۱۴۰۰ برای نخستین بار منتشر شد و به دلایلی دیگر منتشر نشد. معمولاً کتابهایم را برای خواندن توصیه نمیکنم، زیرا موضوعات آن تخصصی است و فرد باید نیاز یا علاقه داشته باشد. اما در این میان خواندن کتاب لیبرالیسم را به همه توصیه میکنم.
▪️کتاب «گفتگو با موسولینی» نیز از این جهت خاص است که تاکنون هیچ کتابی به قلم یا از زبان موسولینی در فارسی نداشتیم. برای شناخت «فاشیسم» باید «فاشیستها» را شناخت و چه کسی موثقتر از رهبر فاشیسم؟
▪️قصد دارم عوایدی که از فروش «چاپ اول کتاب لیبرالیسم» به عنوان حقالتحریر دریافت میکنم، به عزیزان زلزلهزدهٔ خوی تقدیم کنم. به معنای واقعی تحفهای درویشانه است؛ بیشتر مایۀ شرمندگی است. بیان آن صرفاً برای این است که دیگر همکاران و ناشران هم به چنین کاری ترغیب شوند؛ وگرنه این قطره ارزش بیان نداشت.
آسانترین راه تهیۀ کتاب این است که به سایت بنوبوک مراجعه بفرمایید:
«لیبرالیسم» را در این لینک، و «گفتگو با موسولینی» را در این لینک میتوانید تهیه کنید.
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
دو کتابی که قرار بود امسال منتشر شود، به همت نشر پارسه منتشر شد.
▪️کتاب «لیبرالیسم» مرداد ۱۴۰۰ برای نخستین بار منتشر شد و به دلایلی دیگر منتشر نشد. معمولاً کتابهایم را برای خواندن توصیه نمیکنم، زیرا موضوعات آن تخصصی است و فرد باید نیاز یا علاقه داشته باشد. اما در این میان خواندن کتاب لیبرالیسم را به همه توصیه میکنم.
▪️کتاب «گفتگو با موسولینی» نیز از این جهت خاص است که تاکنون هیچ کتابی به قلم یا از زبان موسولینی در فارسی نداشتیم. برای شناخت «فاشیسم» باید «فاشیستها» را شناخت و چه کسی موثقتر از رهبر فاشیسم؟
▪️قصد دارم عوایدی که از فروش «چاپ اول کتاب لیبرالیسم» به عنوان حقالتحریر دریافت میکنم، به عزیزان زلزلهزدهٔ خوی تقدیم کنم. به معنای واقعی تحفهای درویشانه است؛ بیشتر مایۀ شرمندگی است. بیان آن صرفاً برای این است که دیگر همکاران و ناشران هم به چنین کاری ترغیب شوند؛ وگرنه این قطره ارزش بیان نداشت.
آسانترین راه تهیۀ کتاب این است که به سایت بنوبوک مراجعه بفرمایید:
«لیبرالیسم» را در این لینک، و «گفتگو با موسولینی» را در این لینک میتوانید تهیه کنید.
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
«هشتم مارس ۱۳۵۷»
در اولین هشتم مارس پس از انقلاب زنان چندین روز در تهران راهپیمایی کردند. چند خبرنگار فرانسوی این ویدئو را از آن روزها تهیه کردند.
یک نکتۀ مهم دربارۀ این تظاهرات و اعتراضات این است که آنها اعتراض و مطالبات خود را در امتداد انقلاب تعریف و معرفی میکردند. چندین زن هم که در این ویدئو نظر میدهند، همین نگرش را به صراحت بیان و تأکید میکنند «ما از تانکهای شاه نترسیدیم و انقلاب کردیم». یا وقتی به شعارهای این زنان توجه میکنیم، در امتداد انقلاب است.
همین نشان میدهد آنها انتظار داشته بودند پس از انقلاب آزادی عمل بیشتری داشته باشند، نه اینکه محدود شوند. اما از آنجا که این زنان از طرف خود چپها نیز ملامت میشدند، یکی از شعارهای اصلی خود را این نهادند که «آزادی نه شرقی، نه غربی، جهانی است». این شعار در واقع پاسخ به چپها بود که در تمام ادبیات و اعتقاداتشان آزادی را مفهومی غربی/امپریالیستی جا انداخته بودند. و پاسخ اینان این بود که آزادی مفهوم غربی نیست ـــ اما این گفتمان آن زمان پیشاپیش بازنده بود و گوش شنوایی میان انقلابیها نداشت.
#مستند #جنبش_زنان
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
در اولین هشتم مارس پس از انقلاب زنان چندین روز در تهران راهپیمایی کردند. چند خبرنگار فرانسوی این ویدئو را از آن روزها تهیه کردند.
یک نکتۀ مهم دربارۀ این تظاهرات و اعتراضات این است که آنها اعتراض و مطالبات خود را در امتداد انقلاب تعریف و معرفی میکردند. چندین زن هم که در این ویدئو نظر میدهند، همین نگرش را به صراحت بیان و تأکید میکنند «ما از تانکهای شاه نترسیدیم و انقلاب کردیم». یا وقتی به شعارهای این زنان توجه میکنیم، در امتداد انقلاب است.
همین نشان میدهد آنها انتظار داشته بودند پس از انقلاب آزادی عمل بیشتری داشته باشند، نه اینکه محدود شوند. اما از آنجا که این زنان از طرف خود چپها نیز ملامت میشدند، یکی از شعارهای اصلی خود را این نهادند که «آزادی نه شرقی، نه غربی، جهانی است». این شعار در واقع پاسخ به چپها بود که در تمام ادبیات و اعتقاداتشان آزادی را مفهومی غربی/امپریالیستی جا انداخته بودند. و پاسخ اینان این بود که آزادی مفهوم غربی نیست ـــ اما این گفتمان آن زمان پیشاپیش بازنده بود و گوش شنوایی میان انقلابیها نداشت.
#مستند #جنبش_زنان
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«میهندوستی و ناسیونالیسم»
بحث را از اینجا آغاز میکنم که تمایز میان «میهندوستی» و «ناسیونالیسم» چیست تا اول به مغالطهای رایج پاسخ دهم و بعد ببینیم نگاه لیبرال نسبت به اقوام و خردهفرهنگهای سازندۀ ایران چیست و اصلاً بهترین راه برای همزیستی چیست.
اگر کسی به هر دلیلی با مفهوم «ایران» مشکل داشته باشد، یا زمخت و بیپروا از «جغرافیای ساختگی ایران» و «کشور موسوم به ایران» سخن میگوید یا کمی حرفهایتر عمل میکند و به جای حملۀ مستقیم به خود ایران به کسانی حمله میکند که «دم از ایران میزنند». در اینجا مغالطهای میکنند: این مغالطه این است که هر ابراز علاقه و محبتی به ایران بکنید میگویند این «ناسیونالیسم» است. در واقع، هر گونه «ایراندوستی» را معادل «ناسیونالیسم» میگیرند و با همین «خلط مقولاتی» راه برای حمله به شما گشوده میشود: میهندوستی میشود «ناسیونالیسم»، ناسیونالیسم میشود «ناسیونالیسم قومی»، ناسیونالیسم قومی میشود «شووینیسم» و شووینیسم میشود «فاشیسم»! در واقع، از «ناسیونالیسم» تا «فاشیسم» مسیری هموار است! اما تردستی اصلی آنجایی است که «میهندوستی» را معادل «ناسیونالیسم» جا میزنند.
حال چرا چنین میکنند؟ دلیلش روشن است: اولاً که گفتم، حملۀ مستقیم به نفس ایران تاکتیک خوبی نیست و به گوینده بیشتر آسیب میزند تا شنونده. ثانیاً، برخی مفاهیم اساساً مثبت است و نمیتوان به مفاهیم مثبت تاخت. مثلاً «آزادی» مفهوم مثبتی است و هیچکس با هیچ اندیشهای به «آزادی» حمله نمیکند، زیرا به خودش آسیب میزند. حتی آزادیستیزان برای کسب وجاهت خود را طرفدار آزادی جلوه میدهند. پس کسی که مخالف آزادی است چه باید بکند؟ آسان است؛ اول باید بگوید شما «لاقید» و «بیبندوبار»ید، بعد میتواند به آسانی به شما، به عنوان آدم «بیقید»، بتازد. اصلاً خاصیت «برچسب» همین است. چرا در جدلهای سیاسی بازار برچسبزنی داغ است؟ چون برچسب زمینه را برای حملات بعدی آماده میکند. برچسبزنان به جای نقد گفتۀ شما، کار آسانتری میکنند: میگویند شما «فلانطلب» هستید، بعد میتواند از استدلالهای معمول برای حمله به «فلانطلبها» استفاده کند. برگردیم به «مغالطۀ ناسیونالیسم»: میهندوستی نیز مانند مفهوم آزادی اساساً مفهوم مثبتی است و اصلاً فضیلت شمرده میشود. پس اول باید برچسبی به شما زد تا بعد بتوان این بار مثبت را از شما گرفت، بعد میتوان شروع کرد به حمله.
اما نه! «میهندوستی» هیچ ربطی به «ناسیونالیسم» ندارد! حتی همپوشانی ندارد! اصلاً این دو، دو چیز ماهیتاً متفاوتند! بگذارید توضیح دهم:
میهندوستی «احساس» است، اما ناسیونالیسم «روش» است. یعنی اینها حتی در یک «دسته» یا «مقوله» هم جای ندارند. مثلاً «انساندوستی»، «طبیعتدوستی»، «بیگانهستیزی» و مانند آن را از یک «زمره» یا از یک «دسته» و «مقوله» است. از دیگر سو، «ناسیونالیسم»، «لیبرالیسم»، «سوسیالیسم»، «فاشیسم» و مانند آن نیز در یک مقولۀ دیگر قرار دارد. ماشین، کامیون، قطار، هواپیما، موتور، کشتی و... همگی در یک مقوله جای دارد: همگی «وسیلۀ نقلیه» است؛ اما «ویلا» جزء این مقوله نیست؛ جزء این دسته نیست. اگر کسی کامیون را با کشتی مقایسه کند، دو چیز از یک مقوله را با هم مقایسه کرده، اما اگر کسی کشتی را با ویلا مقایسه کند... خب بعید است چنین کند، زیرا میداند دیگران به عقل او شک میکنند.
«میهندوستی» و «ناسیونالیسم» نیز دقیقاً همینقدر از همدیگر جدا هستند (مثل کشتی و ویلا). به همین دلیل میگویم در اینجا «خِلط مقولاتی» رخ داده است که یکی از بارزترین ایرادهای منطقی و مغالطهای فاحش است. میهندوستی ویژگی خاصِ هیچ جریان و حزب سیاسی نیست؛ همۀ جریانهای سیاسی میتوانند «میهندوست» هم باشند. یک فرد محافظهکار، لیبرال، ناسیونالیست، سوسیالیست ــ و حتی کمونیستِ مستقل ــ همگی میتوانند در عین حال «میهندوست» هم باشند. ایسمهای سیاسی در واقع «روشهای ادارۀ یک واحد سیاسی» است. از دیگر سو، نقدی هم که نسبت به «ناسیونالیستها» میتوان داشت این است که برخی از آنها نیز دست به این مغالطه میبرند و خود را تجلی میهندوستی میدانند و همۀ جریانهای غیرناسیونالیست را میهنستیز معرفی میکنند. در حالی که ممکن است کسی لیبرالیست باشد، اما بیشتر از ناسیونالیستها عاشق میهنش باشد. مسئله این است که روشهای یک لیبرال برای عشق ورزیدن به میهنش با روشهای یک ناسیونالیست فرق دارد. میهنپرستی در همۀ جریانها میتواند ظهور کند (همانطور که ممکن است ظهور نکند؛ چنانکه حقیقتاً در جریان چپ شخصیتهایی بودهاند که «رفقا و متحدان ایدئولوژیک بینالمللی خود» را بر میهنشان اولویت میدادند).
این قضیه دربارۀ دوگانۀ «سکولار و دیندار» هم صادق است. سکولارها نمیتوانند «میهندوستی» را خاص خود بدانند.
(ادامه در پست بعد)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
بحث را از اینجا آغاز میکنم که تمایز میان «میهندوستی» و «ناسیونالیسم» چیست تا اول به مغالطهای رایج پاسخ دهم و بعد ببینیم نگاه لیبرال نسبت به اقوام و خردهفرهنگهای سازندۀ ایران چیست و اصلاً بهترین راه برای همزیستی چیست.
اگر کسی به هر دلیلی با مفهوم «ایران» مشکل داشته باشد، یا زمخت و بیپروا از «جغرافیای ساختگی ایران» و «کشور موسوم به ایران» سخن میگوید یا کمی حرفهایتر عمل میکند و به جای حملۀ مستقیم به خود ایران به کسانی حمله میکند که «دم از ایران میزنند». در اینجا مغالطهای میکنند: این مغالطه این است که هر ابراز علاقه و محبتی به ایران بکنید میگویند این «ناسیونالیسم» است. در واقع، هر گونه «ایراندوستی» را معادل «ناسیونالیسم» میگیرند و با همین «خلط مقولاتی» راه برای حمله به شما گشوده میشود: میهندوستی میشود «ناسیونالیسم»، ناسیونالیسم میشود «ناسیونالیسم قومی»، ناسیونالیسم قومی میشود «شووینیسم» و شووینیسم میشود «فاشیسم»! در واقع، از «ناسیونالیسم» تا «فاشیسم» مسیری هموار است! اما تردستی اصلی آنجایی است که «میهندوستی» را معادل «ناسیونالیسم» جا میزنند.
حال چرا چنین میکنند؟ دلیلش روشن است: اولاً که گفتم، حملۀ مستقیم به نفس ایران تاکتیک خوبی نیست و به گوینده بیشتر آسیب میزند تا شنونده. ثانیاً، برخی مفاهیم اساساً مثبت است و نمیتوان به مفاهیم مثبت تاخت. مثلاً «آزادی» مفهوم مثبتی است و هیچکس با هیچ اندیشهای به «آزادی» حمله نمیکند، زیرا به خودش آسیب میزند. حتی آزادیستیزان برای کسب وجاهت خود را طرفدار آزادی جلوه میدهند. پس کسی که مخالف آزادی است چه باید بکند؟ آسان است؛ اول باید بگوید شما «لاقید» و «بیبندوبار»ید، بعد میتواند به آسانی به شما، به عنوان آدم «بیقید»، بتازد. اصلاً خاصیت «برچسب» همین است. چرا در جدلهای سیاسی بازار برچسبزنی داغ است؟ چون برچسب زمینه را برای حملات بعدی آماده میکند. برچسبزنان به جای نقد گفتۀ شما، کار آسانتری میکنند: میگویند شما «فلانطلب» هستید، بعد میتواند از استدلالهای معمول برای حمله به «فلانطلبها» استفاده کند. برگردیم به «مغالطۀ ناسیونالیسم»: میهندوستی نیز مانند مفهوم آزادی اساساً مفهوم مثبتی است و اصلاً فضیلت شمرده میشود. پس اول باید برچسبی به شما زد تا بعد بتوان این بار مثبت را از شما گرفت، بعد میتوان شروع کرد به حمله.
اما نه! «میهندوستی» هیچ ربطی به «ناسیونالیسم» ندارد! حتی همپوشانی ندارد! اصلاً این دو، دو چیز ماهیتاً متفاوتند! بگذارید توضیح دهم:
میهندوستی «احساس» است، اما ناسیونالیسم «روش» است. یعنی اینها حتی در یک «دسته» یا «مقوله» هم جای ندارند. مثلاً «انساندوستی»، «طبیعتدوستی»، «بیگانهستیزی» و مانند آن را از یک «زمره» یا از یک «دسته» و «مقوله» است. از دیگر سو، «ناسیونالیسم»، «لیبرالیسم»، «سوسیالیسم»، «فاشیسم» و مانند آن نیز در یک مقولۀ دیگر قرار دارد. ماشین، کامیون، قطار، هواپیما، موتور، کشتی و... همگی در یک مقوله جای دارد: همگی «وسیلۀ نقلیه» است؛ اما «ویلا» جزء این مقوله نیست؛ جزء این دسته نیست. اگر کسی کامیون را با کشتی مقایسه کند، دو چیز از یک مقوله را با هم مقایسه کرده، اما اگر کسی کشتی را با ویلا مقایسه کند... خب بعید است چنین کند، زیرا میداند دیگران به عقل او شک میکنند.
«میهندوستی» و «ناسیونالیسم» نیز دقیقاً همینقدر از همدیگر جدا هستند (مثل کشتی و ویلا). به همین دلیل میگویم در اینجا «خِلط مقولاتی» رخ داده است که یکی از بارزترین ایرادهای منطقی و مغالطهای فاحش است. میهندوستی ویژگی خاصِ هیچ جریان و حزب سیاسی نیست؛ همۀ جریانهای سیاسی میتوانند «میهندوست» هم باشند. یک فرد محافظهکار، لیبرال، ناسیونالیست، سوسیالیست ــ و حتی کمونیستِ مستقل ــ همگی میتوانند در عین حال «میهندوست» هم باشند. ایسمهای سیاسی در واقع «روشهای ادارۀ یک واحد سیاسی» است. از دیگر سو، نقدی هم که نسبت به «ناسیونالیستها» میتوان داشت این است که برخی از آنها نیز دست به این مغالطه میبرند و خود را تجلی میهندوستی میدانند و همۀ جریانهای غیرناسیونالیست را میهنستیز معرفی میکنند. در حالی که ممکن است کسی لیبرالیست باشد، اما بیشتر از ناسیونالیستها عاشق میهنش باشد. مسئله این است که روشهای یک لیبرال برای عشق ورزیدن به میهنش با روشهای یک ناسیونالیست فرق دارد. میهنپرستی در همۀ جریانها میتواند ظهور کند (همانطور که ممکن است ظهور نکند؛ چنانکه حقیقتاً در جریان چپ شخصیتهایی بودهاند که «رفقا و متحدان ایدئولوژیک بینالمللی خود» را بر میهنشان اولویت میدادند).
این قضیه دربارۀ دوگانۀ «سکولار و دیندار» هم صادق است. سکولارها نمیتوانند «میهندوستی» را خاص خود بدانند.
(ادامه در پست بعد)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(ادامه از پست پیشین)
ایران همیشه پر از دیندارانی بوده که «میهن»شان را دوست داشتهاند و برای میهن جانفشانی میکردهاند. در میان شخصیتهای روحانی نیز میهندوستان بزرگی را میتوان یافت. برای مثال، سیدحسن مدرس یکی از همان میهندوستان است. اصلاً آن جملۀ معروفِ «سیاست ما عین دیانت ماست» معنایی کاملاً «میهندوستانه» (حتی «ناسیونالیستی) دارد. منظور مدرس این است که ما همانقدر که روی دین تعصب داریم، روی ملیتمان هم تعصب داریم. نمیخواهم در این نوشته به این جملۀ مدرس بپردازم (باشد برای پستی دیگر)، اما مدرس میگوید اگر کسی وارد خاک ما شود ما او را میکشیم، بعد میرویم ببینیم آیا او ختنه شده است یا نه. یعنی کاری نداریم مسلمان است یا نه، متجاوز را میکشیم! توجه بفرمایید که در ایرانِ عصر جدید، عرقِ دینی قویتر از عرق ملی بود. مدرس برای ترغیب مردم و دولتمردان به میهندوستی به آنها یادآوری میکند «میهن»شان را مانند «دین»شان دوست بدارند.
بگذارید مثال بزرگتری بزنم. آقای بروجردی، مرجع بزرگ شیعیان ایران، در ماجرای بیرون راندن نیروهای ارتش سرخ و بازگرداندن آذربایجان بخش مهمی از نقشۀ احمد قوام را اجرا کرد. احمد قوام به روسها گفته بود نفت شمال را به آنها میدهد، اما این را باید مجلس تصویب کند. همزمان مسئله را برای آقای بروجردی شرح داد و ایشان فتوا دادند و به همۀ شهرها تلگراف زدند تا وقتی روسها در ایرانند شرکت در انتخابات حرام است. بنبستی برای روسها پدید آمد و آذربایجان را تخلیه کردند. چه نامی مگر «میهندوستی» بر این مشارکت آقای بروجردی میتوان گذاشت؟
پس میهندوستی چیزی جدا از «روشهای سیاسی» است؛ از جمله «ناسیونالیسم». نمیتوان هر کسی را که به میهنش عشق میورزد «ناسیونالیست» نامید و اگر کسی چنین میکند، مغالطه میکند تا سپس او را متهم کند به «تعصب ناسیونالیستی» که انواعی دارد: ناسیونالیسم قومی، شووینیسم و فاشیسم. و اینچنین است که یک فرد به صِرف میهندوستی و نگرانی برای میهنش متهم میشود به «فاشیست» بودن! برچسبی ناروا و غیرمنصفانه. یعنی در حالی که باید قدردان چنین شهروندی بود که دیگرخواه و میهندوست است، متهم میشود به دیگرستیزی و ستمگری. و از این مهمتر، این روش بهترین کار برای شنیده نشدن صداست. بدتر اینکه این پروپاگاندا را تا حدی پیش میبرند که شما از بردن نام ایران شرمسار شوید. تا جایی که مجبور باشید حرفی از ایراندوستی نزنید.
اما در مقابل، اقلیتهای زبانی و قومی نیز به همین نسبت میتوانند ایراندوست باشند. هیچ تداخل و تضادی میان ایراندوستی و قومدوستی وجود ندارد. یک ترفند دیگر این است که میکوشند میان «ایراندوستی» و «قومدوستی» تضادی ساختگی ایجاد کنند و وانمود کنند شرط دوست داشتن قومیت، زبان و فرهنگ خود، نفرت از ایران و زبان فارسی است. اصلاً هموطن کُرد باید شیفتۀ فرهنگ کُردیاش باشد؛ باید مراقب زبان مادریاش باشد؛ باید به کرد بودنش افتخار کند. کسی حق ندارد فرهنگ او را از دستش درآورد. میهندوستی و قومیتدوستی در تضاد با هم نیست؛ کاملاً در امتداد هم است. هموطن ترک (یا هر عنوانی که ترجیح میدهید: آذری، ترکتبار، ترکزبان؛ با هر عنوانی ارادت ما به ایشان ثابت است) حق نه، اصلاً وظیفه دارد فرهنگ و زبانش را دوست بدارد. حق نه، وظیفه دارد شهرش، خیابانهایش، خاطرههای قومیاش، کوهستانش، رودهایش، درختانش، مفاخرش، شعرهایش، رقصها و سنتهایش را دوست بدارد و اصلاً وظیفه دارد پاسدار آنها باشد. کوتاه باد دستی که بخواهد این داشتههای معنوی هویتساز را از او سلب کند! و اصلاً این عناصر مگر سلبشدنی است؟
هیچکدام از اینها نه مانع ایراندوستی است و نه با ایراندوستی منافاتی دارد. اصلاً مکمل همدیگر است. منِ فارسزبان نمیتوانم از میراث عربهای ایران محافظت کنم، زیرا بلد نیستم. این «وظیفۀ» آنهاست که از آن حفاظت کنند. هموطن ترک، ترکمن، لر، بلوچ، عرب و کُرد، باید از تمام داشتههای فرهنگیـزبانیـقومیاش محافظت کند، زیرا آنها داشتههای فرهنگی میهن من نیز هست، گرچه من از محافظت از آنها عاجزم. ولی این عناصر به من نیز متعلق است.
اما با چه «روشی»؟ با چه روشی میتوان همۀ اینها را با هم داشت، از آنها محافظت کرد و از این همزیستی در کنار هم لذت برد، بیهیچ سایشی؟ راهحل از نظر من همان چیزی است که همیشه طرفدارش بودهام: «لیبرالیزاسیون» ــ لیبرالسازی! با لیبرالیزاسیون اساساً کیک قدرت کوچک میشود و دیگر بر زندگی هیچکس سایه نمیاندازد و هیچکس احساس نفستنگی نمیکند. همانطور که معتقدم به جای دعوا سر فُرم حاکمیت، باید خود حاکمیت را کوچک کرد (همان لیبرالیزاسیون که پیشتر در پستی شرح دادهام). در پست دیگری شرح خواهم داد که در اینجا این لیبرالیزاسیون در این بافتار ملیـقومی به چه معناست و چه فرقی با فدرالیسم دارد.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
ایران همیشه پر از دیندارانی بوده که «میهن»شان را دوست داشتهاند و برای میهن جانفشانی میکردهاند. در میان شخصیتهای روحانی نیز میهندوستان بزرگی را میتوان یافت. برای مثال، سیدحسن مدرس یکی از همان میهندوستان است. اصلاً آن جملۀ معروفِ «سیاست ما عین دیانت ماست» معنایی کاملاً «میهندوستانه» (حتی «ناسیونالیستی) دارد. منظور مدرس این است که ما همانقدر که روی دین تعصب داریم، روی ملیتمان هم تعصب داریم. نمیخواهم در این نوشته به این جملۀ مدرس بپردازم (باشد برای پستی دیگر)، اما مدرس میگوید اگر کسی وارد خاک ما شود ما او را میکشیم، بعد میرویم ببینیم آیا او ختنه شده است یا نه. یعنی کاری نداریم مسلمان است یا نه، متجاوز را میکشیم! توجه بفرمایید که در ایرانِ عصر جدید، عرقِ دینی قویتر از عرق ملی بود. مدرس برای ترغیب مردم و دولتمردان به میهندوستی به آنها یادآوری میکند «میهن»شان را مانند «دین»شان دوست بدارند.
بگذارید مثال بزرگتری بزنم. آقای بروجردی، مرجع بزرگ شیعیان ایران، در ماجرای بیرون راندن نیروهای ارتش سرخ و بازگرداندن آذربایجان بخش مهمی از نقشۀ احمد قوام را اجرا کرد. احمد قوام به روسها گفته بود نفت شمال را به آنها میدهد، اما این را باید مجلس تصویب کند. همزمان مسئله را برای آقای بروجردی شرح داد و ایشان فتوا دادند و به همۀ شهرها تلگراف زدند تا وقتی روسها در ایرانند شرکت در انتخابات حرام است. بنبستی برای روسها پدید آمد و آذربایجان را تخلیه کردند. چه نامی مگر «میهندوستی» بر این مشارکت آقای بروجردی میتوان گذاشت؟
پس میهندوستی چیزی جدا از «روشهای سیاسی» است؛ از جمله «ناسیونالیسم». نمیتوان هر کسی را که به میهنش عشق میورزد «ناسیونالیست» نامید و اگر کسی چنین میکند، مغالطه میکند تا سپس او را متهم کند به «تعصب ناسیونالیستی» که انواعی دارد: ناسیونالیسم قومی، شووینیسم و فاشیسم. و اینچنین است که یک فرد به صِرف میهندوستی و نگرانی برای میهنش متهم میشود به «فاشیست» بودن! برچسبی ناروا و غیرمنصفانه. یعنی در حالی که باید قدردان چنین شهروندی بود که دیگرخواه و میهندوست است، متهم میشود به دیگرستیزی و ستمگری. و از این مهمتر، این روش بهترین کار برای شنیده نشدن صداست. بدتر اینکه این پروپاگاندا را تا حدی پیش میبرند که شما از بردن نام ایران شرمسار شوید. تا جایی که مجبور باشید حرفی از ایراندوستی نزنید.
اما در مقابل، اقلیتهای زبانی و قومی نیز به همین نسبت میتوانند ایراندوست باشند. هیچ تداخل و تضادی میان ایراندوستی و قومدوستی وجود ندارد. یک ترفند دیگر این است که میکوشند میان «ایراندوستی» و «قومدوستی» تضادی ساختگی ایجاد کنند و وانمود کنند شرط دوست داشتن قومیت، زبان و فرهنگ خود، نفرت از ایران و زبان فارسی است. اصلاً هموطن کُرد باید شیفتۀ فرهنگ کُردیاش باشد؛ باید مراقب زبان مادریاش باشد؛ باید به کرد بودنش افتخار کند. کسی حق ندارد فرهنگ او را از دستش درآورد. میهندوستی و قومیتدوستی در تضاد با هم نیست؛ کاملاً در امتداد هم است. هموطن ترک (یا هر عنوانی که ترجیح میدهید: آذری، ترکتبار، ترکزبان؛ با هر عنوانی ارادت ما به ایشان ثابت است) حق نه، اصلاً وظیفه دارد فرهنگ و زبانش را دوست بدارد. حق نه، وظیفه دارد شهرش، خیابانهایش، خاطرههای قومیاش، کوهستانش، رودهایش، درختانش، مفاخرش، شعرهایش، رقصها و سنتهایش را دوست بدارد و اصلاً وظیفه دارد پاسدار آنها باشد. کوتاه باد دستی که بخواهد این داشتههای معنوی هویتساز را از او سلب کند! و اصلاً این عناصر مگر سلبشدنی است؟
هیچکدام از اینها نه مانع ایراندوستی است و نه با ایراندوستی منافاتی دارد. اصلاً مکمل همدیگر است. منِ فارسزبان نمیتوانم از میراث عربهای ایران محافظت کنم، زیرا بلد نیستم. این «وظیفۀ» آنهاست که از آن حفاظت کنند. هموطن ترک، ترکمن، لر، بلوچ، عرب و کُرد، باید از تمام داشتههای فرهنگیـزبانیـقومیاش محافظت کند، زیرا آنها داشتههای فرهنگی میهن من نیز هست، گرچه من از محافظت از آنها عاجزم. ولی این عناصر به من نیز متعلق است.
اما با چه «روشی»؟ با چه روشی میتوان همۀ اینها را با هم داشت، از آنها محافظت کرد و از این همزیستی در کنار هم لذت برد، بیهیچ سایشی؟ راهحل از نظر من همان چیزی است که همیشه طرفدارش بودهام: «لیبرالیزاسیون» ــ لیبرالسازی! با لیبرالیزاسیون اساساً کیک قدرت کوچک میشود و دیگر بر زندگی هیچکس سایه نمیاندازد و هیچکس احساس نفستنگی نمیکند. همانطور که معتقدم به جای دعوا سر فُرم حاکمیت، باید خود حاکمیت را کوچک کرد (همان لیبرالیزاسیون که پیشتر در پستی شرح دادهام). در پست دیگری شرح خواهم داد که در اینجا این لیبرالیزاسیون در این بافتار ملیـقومی به چه معناست و چه فرقی با فدرالیسم دارد.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
ایدئولوژی، اندیشه و تاریخ سیاسی
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii