Telegram Web Link
‌‌«گریز از مرگ»

تماشای فیلم «درس‌های فارسی»؛ ساختۀ وادیم پرلمان (در پیوست)


برتری انسان بر جانوران این است که «مرگ‌آگاه» است؛ می‌داند سرانجام روزی می‌میرد و این آگاهی ناخودآگاهِ انسان را رقم می‌زند، زیرا انسان فقط می‌داند می‌میرد، اما نمی‌داند این پایان چه روزی است. انسان هیچ‌گاه نتوانست مرگ را بپذیرد، زیرا تابع حیات زیست‌شناختی خود است و بندبند وجودش بر اساس زنده‌ماندن ترسیم شده است و این زندگی‌خواهی زیست‌شناختی را به ساحت روانی‌اش نیز منتقل کرد. روح و عالِم الوهی پاسخ انسان به مرگ بود. انسان در طبیعت نتوانست بر مرگ غلبه کند، اما در عالم روح این فناپذیری را جبران کرد و در آنجا خود را «نامیرا» ساخت. پس گریز از مرگ در سرشت انسان است. حتی اگر به اردوگاه مرگ برود؛ حتی اگر روبروی جوخۀ اعدام بایستد. فیلمی هم که در پیوست این نوشتار می‌بینید روایت مرگ‌گریزی است.

جوانی یهودی، زیر دست سربازان اس‌اس در آستانۀ مرگ است، اما برای اینکه گلوله‌ای بر شقیقه‌اش شلیک نکنند، ادعا می‌کند ایرانی است.

جوان یهودی: خواهش می‌کنم... من یهودی نیستم. من ایرانی؟
افسر اول: ایرانی؟
جوان یهودی: بله، ایرانی‌ام...
افسر دوم: شلیک نکن، شلیک نکن...

و این‌چنین داستان آغاز می‌شود. از قضا آن افسران دوم مطلع است که یکی از فرماندهانش در اردوگاه دنبال یک فرد ایرانی می‌گردد و برای آن جایزۀ خوبی هم وعده داده است؛ نه یک شخص ایرانی خاص، بلکه فقط ایرانی باشد و فارسی بداند. همین فارسی‌دانی جان آن اسیر را «فعلاً» نجات می‌دهد. اما کسی نمی‌داند فرد ایرانی چه شکلی است و فارسی چه زبانی است. جوان را به اردوگاه می‌برند و این‌چنین هزارتوی ذهنی‌ـ‌زبانی پیچیده و پراضطرابی برای فرار از مرگ از دریچۀ زبان آغاز می‌شود. زبان دالانی امن برای این جوانِ «ایرانی» ایجاد می‌کند ــ کُریدورِ حیاتی. در اطرافش دیگرانی می‌آیند و می‌روند؛ نه به خانه، بلکه به وادی مرگ. دلهره‌ای مدام وجود او را فرا گرفته است؛ این حفاظ زبانی کِی از تن او باز می‌شود؛ کِی زمین زیر پای او نیز دهان باز می‌کند و مانند دیگران به دنیای مردگان سقوط می‌کند؟

اما دیری نمی‌پاید که این گریز از مرگ از نفس می‌افتد. حقیرانه به نظر می‌رسد؛ بزدلانه. هر گریخته‌ای یک روز از گریختن خسته می‎‌شود و تن دادن به آروارۀ مرگ را بر فرار از تاریکی ترجیح می‌دهد. مگر فرق من با کسانی که در این آروارۀ بی‌رحم دریده می‌شوند چیست؟

این فیلم (محصول ۲۰۲۰) پنجمین کار وادیم پرلمان است؛ کارگردان یهودی‌تبار اکراینی‌ـ‌کانادایی. پرلمان در نخستین فیلمش ــ «خانۀ از شن و مه» ــ به سراغ شخصیت‌های ایرانی آمده بود و داستان مردی را روایت کرده بود که در پی انقلاب به آمریکا گریخته بودند. و در این فیلم نیز بر اساس داستانی از ولفگانگ کولهازه، نویسندۀ آلمانی، «فارسی» را محور داستان خود قرار داده‌ است ــ فارسی که چه عرض کنم...

اردوگاه، اسارت، بی‌پناهی در برابر قدرت بی‌رحم، نابینایی تقدیر، عریانی انسان، جنگ، آوارگی و هر نوع مواجهۀ بی‌واسطه با مرگ همیشه دربردارندۀ استعاره‌های عمیق و تأمل‌برانگیزی دربارۀ زندگی است. دقیقاً این استعاره به ما یادآوری می‌کند برای زنده ماندن به «انگیزه» نیاز نداریم، بلکه زندگی خود انگیزه است؛ خود توجیه زندگی است. گناهِ ناتوانی ما در کشف زیستن را نباید به پای زندگی نوشت. عادی‌ترین و روزمره‌ترین کارهایی که در طول شبانه‌روز انجام می‌دهیم در واقع تلاش برای زنده‌ماندن است، و این واقعیت فراموش‌شده را در چنین استعاره‌های هولناکی بازمی‌یابیم.

مهدی تدینی

#فیلم_سینمایی، #فیلم،


@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
«هزینه‌های آزادی»

می‌دانستید ۹۰ درصد ایرانیان تمایل دارند دولت مالیات «کمتر» بگیرد؟ اما در عین حال ۷۰ درصد مردم معتقدند همۀ مدارس باید دولتی باشد! آن ایدۀ لیبرال دربارۀ مالیات، چگونه با این نگاه سوسیالیستی یا سوسیال دربارۀ مدارس می‌تواند سازگار باشد؟

بین ۶۰ تا بالای ۷۰ درصد مردم معتقدند دولت باید قیمت‌گذاری کند، از مسکن و دارو تا نان، انرژی. عجیب‌تر اینکه جامعۀ ایران همچنان دلبستۀ مفاهیمی چون «خودکفایی»‌ست. کافی است مفهوم خودکفایی را به غرور ملی‌شان ربط دهید تا اکثراً بگویند «بهتر است همه‌چیز را خودمان تولید کنیم». البته همین مردم چون چوب خودروی داخلی را خورده‌اند، اگر زیرکانه‌تر از آنها بپرسید: بهتر نیست کالاهای باکیفیت‌تر را وارد کنیم؟ اکثراً جواب خواهند داد «بله، بهتر است!»

این ارقام را بر اساس یک پیمایش بیان کردم (این پیمایش را اینجا بخوانید). در گفتگویی با جناب میرزایی در اکوایران به بررسی تصورات اقتصادی ایرانیان پرداختم. جان کلامم به «هشدار» گذشت. بخش بزرگی از مردم در اقتصاد بلندنظرتر شده‌اند، اما هنوز می‌توان به مردم رویاهای شیرین فروخت.

نسخۀ صوتی: هزینه‌های آزادی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
هزینه‌های آزادی در اقتصاد
«هزینه‌های آزادی»

می‌دانستید ۹۰ درصد ایرانیان تمایل دارند دولت مالیات «کمتر» بگیرد؟ اما در عین حال ۷۰ درصد مردم معتقدند همۀ مدارس باید دولتی باشد! آن ایدۀ لیبرال دربارۀ مالیات، چگونه با این نگاه سوسیالیستی یا سوسیال دربارۀ مدارس می‌تواند سازگار باشد؟

بین ۶۰ تا بالای ۷۰ درصد مردم معتقدند دولت باید قیمت‌گذاری کند، از مسکن و دارو تا نان، انرژی. عجیب‌تر اینکه جامعۀ ایران همچنان دلبستۀ مفاهیمی چون «خودکفایی»‌ست. کافی است مفهوم خودکفایی را به غرور ملی‌شان ربط دهید تا اکثراً بگویند «بهتر است همه‌چیز را خودمان تولید کنیم». البته همین مردم چون چوب خودروی داخلی را خورده‌اند، اگر زیرکانه‌تر از آنها بپرسید: بهتر نیست کالاهای باکیفیت‌تر را وارد کنیم؟ اکثراً جواب خواهند داد «بله، بهتر است!»

این ارقام را بر اساس یک پیمایش بیان کردم (این پیمایش را اینجا بخوانید). در گفتگویی با جناب میرزایی در اکوایران به بررسی تصورات اقتصادی ایرانیان پرداختم. جان کلامم به «هشدار» گذشت. بخش بزرگی از مردم در اقتصاد بلندنظرتر شده‌اند، اما هنوز می‌توان به مردم رویاهای شیرین فروخت.

نسخۀ تصویری: هزینه‌های آزادی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
مردم و سیاستهای اقتصادی.pdf
640.1 KB
پیمایشی دربارۀ تصورات اقتصادی مردم ایران ــ سوسیال یا لیبرال؟

این همان پیمایشی است که به بررسی تفکرات و تصورات اقتصادی مردم ایران می‌پردازد. به همۀ کسانی که دغدغۀ سیاسی دارند توصیه می‌کنم اعداد و ارقام این پیمایش را بررسی کنند تا ذهنیت روشن‌تری نسبت به تفکرات اقتصادی عموم مردم ایران داشته باشند. هنوز راه زیادی مانده است تا بتوان جلوی «رویافروشی» به مردم را گرفت، گرچه نقاط امیدوارکننده‌ای هم وجود دارد.

کسی که کار سیاسی می‌کند، اندیشۀ سیاسی دارد، دغدغۀ اجتماعی دارد، اما خود تفکر اقتصادی روشنی ندارد، صرفاً وقت خود و دیگران را می‌گیرد. چپ و راست، سوسیال و لیبرال، دعواهای نظری نیست، بلکه بنیادهای سرنوشت ما و ایران را می‌سازد. پس همه، با هر شغل و حرفه، با هر تخصص و دغدغه نیازمند کسب بینش اقتصادی روشنیم.

تحلیلم دربارۀ تصورات اقتصادی مردم را در گفتگویی با دوست عزیزم جناب میرزایی در اکوایران بیان کردم که در این فایل می‌توانید ببینید و بشنوید: هزینه‌های آزادی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«ژان‌ـ‌پل سارتر، نادر و محمدرضا»


وقتی فرانسه در جریان جنبش دانشجوییِ ۱۹۶۸ در غلیان بود و فشار بر دولتِ ژنرال دوگل ــ این قهرمان جنگ جهانی دوم و دولتمرد بزرگ فرانسه ــ به اوج خود رسیده بود، پیشنهاد دادند ژان‌ـ‌پل سارتر، اندیشمندی که فانوس دریایی دانشجویانِ چپ بود، بازداشت شود. ژنرال دوگل حکم خود را چونان تیغ گیوتین بر بحث فرو آورد و «نه»ی محکمی را به زبانی استعاری بیان کرد؛ گفت: «وُلتر را بازداشت نمی‌کنند». این گفتۀ دوگل جایگاهِ آن زمان سارتر را به ما که بیش از نیم قرن از آن روزگار گذشته‌ایم نشان می‌دهد. به گمانم این آشنایی مقدمۀ خوبی برای روایت داستان نادر و محمدرضاست که زیر چتر حمایت سارترِ چریک‌دوست از مزایای دنیای آزادِ آن زمان بهره بردند.

در آبان ۱۳۵۵ صدای گلوله در خیابان‌های پاریس پیچید و همایون کیکاووسی، رایزن سفارت ایران در پاریس، بر زمین افتاد. دو نفر کیکاووسی را ترور کردند. ضاربان هنگام فرار با یک مأمور پلیس فرانسه نیز درگیر شدند و او را هم به شدت مجروح کردند. دو گلوله به شکم و سینۀ کیکاووسی اصابت کرد و او را به بیمارستان منتقل کردند. کیکاووسی «رایزن سفارت» نامیده می‌شد اما بعید نبود فردی امنیتی باشد. درست است که بریگادهای سرخ ــ یعنی چریک‌های کمونیست اروپایی ــ در فرانسه، ایتالیا و آلمان فعالیت‌های تروریستی گسترده‌ای داشتند، اما چون یک ایرانی ترور شده بود، ظن نخست به فعالان ایرانی می‌رفت.

«کنفدراسیون دانشجویان ایرانی خارج از کشور» که محتوای آن از نامش پیداست، در همان روز ترور در پاریس کنگره‌ای داشت. کنفدراسیون دانشجویان یکی از پدیده‌های سیاسی عجیب در تاریخ ایران است. بعید است دربارۀ این کنگره مطالعه و تحقیق کنید و از تشکیلات، انرژی و نیروی خارق‌العادۀ نهفته در آن شگفت‌زده نشوید. می‌کوشم در آینده‌ای نزدیک گفتارهای مفصلی دربارۀ کنفدراسیون انجام دهم و بهتر است بحث مفصل بماند برای بعد. اما در اینجا فقط باید سوگیری سیاسی کنفدراسیون را بدانیم.

کنگرۀ اول کنفدراسیون دانشجویان سال ۱۳۴۰ در لندن برگزار شده بود و تا انقلاب ۵۷ هر سال کنگرۀ سالانه در شهرهای مختلف برگزار می‌کرد (روی هم شانزده کنگره برگزار شد). هستۀ اول پایه‌گذاران کنگره به حزب توده نزدیک بودند، اما خیلی زود جوانانی که خود را «جبهۀ ملی اروپا» می‌نامیدند ــ یعنی رهپویان جوان مصدق در اروپا ــ کنگره را کم‌وبیش تصاحب کردند. البته تسلط آنها نیز از سال سوم و چهارم رو به افول نهاد و فضای کنفدراسیون دائم چپ و چپ‌تر؛ مملو از انواع گروه‌های کمونیستی‌ـ‌مائوئیستیِ علاقه‌مند به مشی مسلحانه که برای نزدیکی به چریک‌های فدایی خلق و مجاهدین خلق در ایران سر و دست می‌شکستند. البته آن جناحِ «جبهۀ ملیِ» هم از جبهه ملی داخل ایران مستقل شده بود و تمایلات شدید چپ و مسلحانه داشت و برای گرفتن کمک به سوی مقامات الجزایر و مصر و عراق دست دراز می‌کرد. برای اینکه این چپ‌رویِ کنفدراسیون را به خوبی درک کنیم، کافی است اساسنامۀ کنفدراسیون (صادره در ۱۳۴۰) را با «منشور کنفدراسیون جهانی» (صادره در ۱۳۵۴) مقایسه کنیم. اساسنامه بیشتر به امور صنفی‌ـ‌دانشجویی نظر دارد و صرفاً بر «قانون‌اساسی» ایران و حقوق بشر تأکید می‌کند، اما منشوری که چهارده سال بعد صادر شد، منحصر می‌شود به واژگانی چون امپریالیسم، استبداد، ارتجاع، خلق‌ها و سرنگونی سلطنت. برگردیم به فرانسه در آبان ۱۳۵۵...

پس از ترور کیکاووسی شماری از همین دانشجویان را بازداشت کردند. از میان آنها، نادر اسکویی که رئیس فدراسیون دانشجویان آمریکا بود و به عنوان دبیر کنگره به پاریس آمده بود، و جوان دیگری به نام محمدرضا تکبیری از سوی پلیس فرانسه متهم به این ترور شدند. اُسکویی در منزلِ کاظم کردوانی، رئیس فدراسیون دانشجویان فرانسه (برادر همان پرویز کردوانی، جغرافیدان معروف)، ساکن بود و محمدرضا تکبیری نیز همخانۀ کردوانی بود. وقتی خبر بازداشت این دو تن و اتهام واردشده به آنها منتشر شد، در کمتر از ۲۴ ساعت مشخص شد کنفدراسیون جهانی دانشجویان ایران چه توانایی‌هایی داشت!

(ادامه در پست بعد)

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
(ادامه از پست پیشین)

اساساً یکی از فعالیت‌های اصلی کنفدراسیون در تمام این سال‌ها «دفاع» بود؛ دفاع از مخالفان حکومت شاه که در داخل بازداشت می‌شدند. کمیته‌های دفاعِ کنفدراسیون توانایی بسیج گستردۀ نیرو و جذب کمک خارجی برای دفاع از متهمان سیاسی در ایران را داشت. بهترین وکلای اروپا و آمریکا را ترغیب می‌کرد به پرونده‌هایشان رسیدگی کنند. حالا در فرانسه دو تن از افراد کنفدراسیون بازداشت شده بودند و مشخص بود کنفدراسیون اگر می‌توانست فرانسه را علیه پلیس این کشور بسیج می‌کرد ــ و می‌توان گفت واقعاً کرد! جدای از اینکه اعتراضات گسترده‌ای در نقاط مختلف جهان برپا کرد. فقط در تظاهرات هیوستون آمریکا بین ۱۰۰ تا ۱۴۰ نفر بازداشت شدند که این نشان می‌دهد چه غوغایی شده بود. در فرانسه نیز اعتراضات شدیدی شکل گرفت، اما کارت اصلی چیز دیگری بود.

بی‌درنگ کمیته‌ای از چهره‌های بارز فرانسه برای حمایت از نادر اسکویی و محمدرضا تکبیری تشکیل شد. ریاست کمیته با که بود؟ وُلتر زمان، ژان‌ـ‌پل سارتر. از چهره‌های هنری، ایو مونتان، خواننده و بازیگر نامدار فرانسوی در کمیته حضور داشت، و از چهره‌های سیاسی، فرانسوی میتران، به کمک این دو جوان ایرانی شتافت؛ همان رهبر حزب سوسیالیست فرانسه که بعدها چهارده سال (۱۹۸۱-۱۹۹۵) رئیس‌جمهور فرانسه بود (طولانی‌ترین دوران ریاست‌جمهوری فرانسه متعلق به اوست). وقتی چنین کمیتۀ نیرومندی از سارتر تا میتران برای دفاع از دو دانشجوی ایرانی تشکیل می‌شود، طبیعی است که بهترین وکلای فرانسه هم به کمک می‌آیند؛ آن‌هم با هزینۀ شخصی از جیب خودشان.

هیچ بعید نیست که پلیس فرانسه از ساواک ایران در این پرونده کمک و حتی خط گرفته باشد. اینکه این کمک و خط‌دهی چقدر بوده است قابل تشخیص نیست (دست‌کم من اطلاعی ندارم)، اما این پرونده را پلیس فرانسه پیش می‌برد. در نهایت پلیس فرانسه نتوانست اتهام خود را اثبات کند و پس از مدت نسبتاً کوتاهی (یک ماه) متهمان آزاد شدند. این هم بعید نیست که این ترور را همان چریک‌های شهری فرانسوی مرتکب شده باشند ــ گرچه در این هم تردیدی نیست که عناصری در کنفدراسیون دانشجویان ایرانی با چریک‌های تمام جهان ارتباط داشتند، از آمریکای جنوبی تا اروپا.

اما یک چیز مسلم است و آن اینکه فارغ از واقعیت و حقیقت، کسی مانند سارتر که پیش‌تر با دانشجویان و کنشگران سیاسی ایران ارتباط کاملی برقرار کرده بود، بی‌درنگ و بدون هیچ اطلاعی از پرونده حاضر بود نام و توان خود را برای کمک به این دانشجویان چپ ایرانی بسیج کند. البته این سال‌های نیمۀ اول دهۀ ۱۹۷۰ مصادف بود با سال‌هایی که ساتر از مائوئیست‌ها دفاع می‌کرد و از قضا در کنفدراسیون دانشجویان ایرانی نیز در آن سال‌ها یک جناح مائوئیست قوی حضور داشت. به هر روی به نظر آنچه برای خود ولتر زمان اهمیت نداشت نفس ترور بود، زیرا احتمالاً در نظر سارتر نیز مانند فرانکفورتی‌ها این نوع خشونت چون در خدمت تفسیر چپ‌گرایانه از تاریخ بود، خشونت بدی نبود.

داستان ترور کاووسی و مداخلۀ سارتر و آن کمیتۀ شخصیت‌های بلندپایه نمای خوبی از همکاری چپ جهانی با چپ‌های ایرانی را نشان می‌دهد؛ در روزگاری که امروز بسیاری از آن فاصله گرفته‌ایم و خاطرۀ کمرنگی از آن باقی مانده و به همین دلیل تحریف آن هم آسان است. اما در این میان، آنچه باز لبخندی بر لب می‌نشاند، پیگیری سرنوشت نادر اسکویی است. اسکویی مانند اکثر دانشجویان کنفدراسیون در بحبوحۀ انقلاب به ایران آمد ــ و البته مانند اغلب این دانشجویان چند سالی بیشتر در ایران نماند. او حتی در انتخابات مجلس اول شورای اسلامی از طرف یک ائتلاف بزرگ چپ (جبهۀ دموکراتیک ملی) نامزد شد و همزمان روزنامه‌ای نیز منتشر می‌کرد. اما به زودی از ایران رفت ــ برای همیشه. از آن پس خبری از او نیست تا حدود سی سال بعد که مشاور ارشد سنتکام می‌شود؛ سرفرماندهی ارتش آمریکا در خاورمیانه و شمال آفریقا. گویا از آن اسکویی جوانِ ضدامپریالیست دیگر خبری نبود و خود او مشاور ارتشِ امپریالیسم شده بود. البته هیچ عجیب نیست، بلکه اگر فردی در شصت‌سالگی افکار دهۀ بیست‌ زندگی‌اش را حفظ کرده باشد عجیب ــ و خطرناک ــ است.

پی‌نوشت:
یک: نادر اسکویی در مصاحبه با بنیاد تاریخ شفاهی ایران بی‌گناهی خود را توضیح می‌دهد.
دو: برای آشنایی بیشتر با کنفدراسیون بنگرید به کتاب کنفدراسیون؛ تاریخ جنبش دانشجویان ایرانی در خارج ۵۷-۱۳۳۲، افشین متین، ترجمۀ ارسطو آذری. اساسنامه و منشور که در متن ذکر شد در صفحات ۴۱۲ تا ۴۲۴ آمده است.


مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
تهران-تبریز

گزارشی از ساخت، تکمیل و افتتاح راه‌آهن تهران-تبریز.

خط‌آهن تهران-تبریز یکی از شریان‌های اصلی حمل و نقل در ایران بود که به دلیل درگرفتن جنگ جهانی دوم و برکناری رضاشاه تکمیل آن به تعویق افتاد. انتقال انرژی از مرکز ایران به آذربایجان و انتقال تولیدات سرشار آذربایجان به سایر نقاط ایران با این خط آهن تسهیل شد.

در گزارش، مراحل پایانی و تکمیل این خط آهن را می‌بینید. در چهارم اردیبهشت ۱۳۳۷ این خط ۷۴۸ کیلومتری با حضور شاه افتتاح شد.

#مستند
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«تاریخ‌نگار زوال»

کتاب «تاریخ‌نگار زوال» منتشر شد. این کتاب دهمین مجلد از مجموعۀ «ایدئولوژی‌پژوهی» است که در نشر پارسه منتشر می‌شود. لودویگ فون میزس، گلادیاتور لیبرال در دنیای ضدلیبرال، این کتاب را در سیاه‌ترین روزهای زندگی‌اش نوشت؛ وقتی در بحبوحۀ جنگ جهانی دوم تنها و بی‌کس با همسرش به آمریکا مهاجرت کرده بود و حتی سرپناه ثابتی نداشت. دنیایی که در چمبرۀ کمونیسم و فاشیسم فرو رفته بود، متفکر لیبرالش را همه‌جا پس می‌زد.

پیش از این سه اثر دیگر از میزس منتشر کرده‌ام: «لیبرالیسم»، «بوروکراسی»، «بازار آزاد و دشمنان آن». این کتاب بیش از آنکه تصور کنید به فهم اندیشه‌های میزس و لیبرالیسمِ او کمک می‌کند. کتاب روند شکل‌گیری اندیشۀ میزس را شرح می‌دهد. او در این کتاب تند و بی‌پرواست؛ آنچه همیشه در دل داشت و بیان نمی‌کرد، در این کتاب بیان کرده است.

عمری باشد مجموعۀ ایدئولوژی‌پژوهی را با تمام توان ادامه خواهم داد. مجلدهای فراوانی مانده است تا این منظومۀ فکری کامل شود.

در پست بعد، سی صفحۀ ابتدایی کتاب تقدیم می‌شود: بنگرید به اینجا

برای تهیه کتاب می‌‌توانید به این لینک مراجعه کنید: «بنوبوک»

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
تاریخ‌نگار زوال.pdf
868.4 KB
«سی صفحۀ ابتدایی تاریخ‌نگار زوال»

کتاب «تاریخ‌نگار زوال» منتشر شد. این کتاب دهمین مجلد از مجموعۀ «ایدئولوژی‌پژوهی» است که در نشر پارسه منتشر می‌شود. لودویگ فون میزس، گلادیاتور لیبرال در دنیای ضدلیبرال، این کتاب را در سیاه‌ترین روزهای زندگی‌اش نوشت؛ وقتی در بحبوحۀ جنگ جهانی دوم تنها و بی‌کس با همسرش به آمریکا مهاجرت کرده بود و حتی سرپناه ثابتی نداشت. دنیایی که در چمبرۀ کمونیسم و فاشیسم فرو رفته بود، متفکر لیبرالش را همه‌جا پس می‌زد.

پیش از این سه اثر دیگر از میزس منتشر کرده‌ام: «لیبرالیسم»، «بوروکراسی»، «بازار آزاد و دشمنان آن». این کتاب بیش از آنکه تصور کنید به فهم اندیشه‌های میزس و لیبرالیسمِ او کمک می‌کند. کتاب روند شکل‌گیری اندیشۀ میزس را شرح می‌دهد. او در این کتاب تند و بی‌پرواست؛ آنچه همیشه در دل داشت و بیان نمی‌کرد، در این کتاب بیان کرده است.

عمری باشد مجموعۀ ایدئولوژی‌پژوهی را با تمام توان ادامه خواهم داد. مجلدهای فراوانی مانده است تا این منظومۀ فکری کامل شود.

برای تهیه کتاب می‌‌توانید به این لینک مراجعه کنید: «بنوبوک»

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
به منظور رونمایی از کتاب «تاریخ‌نگار زوال» در خدمت سرورانم در شهر کرمانشاه خواهم بود. این جلسه به لطف و همت دوستان عزیزم در شهرکتاب کرمانشاه در روز چهارشنبه، بیست‌وششم اردیبهشت، در ساعت هجده برگزار خواهد شد.

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
قابل توجه دوستانی که از نمایشگاه کتاب تهران دیدار می‌کنند، جمعه عصر، بیست‌وهشتم اردیبهشت، در غرفۀ نشر کتاب پارسه، حضور خواهم داشت.

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«سکان قفل‌شده»


به همین دلیل است که عادت دارم وقتی دربارۀ آینده ــ حتی فردا ــ صحبت می‌کنم، بگویم «اگر عمری باشد...» سیدابراهیم رئیسی چشم از جهانی فروبست که هم قاضی‌القضاتش بود و هم رئیس جمهورش ــ و البته تنها کسی بود که ردای ریاست این دو قوه را بر تن کرد.

می‌خواهم پیش‌بینی‌ام را بگویم ــ همان‌طور که روز اول جنگ اوکراین و روز اول جنگ غزه پیش‌بینی‌ام را گفتم. از اینکه خطا کنم باکی ندارم، زیرا پیش‌بینی در برهه‌های بحرانی بهترین محک برای سنجش درک آدمی از واقعیات است. والاترین هنر این جهان درک واقعیت است؛ همین ساده‌ترین کاری که سخت‌ترین است! از یافتن الماس در دل صخرۀ خارا سخت‌تر.

بُهت سقوط پریده و همه یک به یک به خود می‌آیند. غبار حیرت که فرومی‌نشیند، فکر بیدار می‌شود. گمانه‌زنی‌ها آغاز شده است. یکی از فلان دسیسه می‌گوید و دیگری از فلان توطئه؛ از چرخش به سوی اصلاح‌طلبان تا گشایش دریچۀ بایدن. تاریخ انتخابات هم مشخص شده است — هشتم تیر — و می‌دانم این حدس و گمان‌ها در روزهای آتی فوران خواهد کرد و ایده‌های عجیبی خواهیم شنید.

حدس قریب‌به‌یقین من اما این است که این سکان روی مسیر ثابتی قفل شده است. هیچ نشانه‌ای از اینکه تغییری، حتی دو درجه‌ای، در مسیر رخ دهد، وجود ندارد. همان سخت‌ونرم‌افزاری که بر انتخابات ۱۴۰۰ حاکم بود و در انتخابات مجلسِ ۴۰۲ تشدید شد، هشتم تیر را هم رقم خواهد زد. نه رنگی و نه لعابی؛ نه شوری و نه تحرکی. همان سیاست‌هایی که در سه سال اخیر پیاده شد، با همان فرمان و با جدیتی بیشتر پی گرفته خواهد شد. گزینۀ متفاوتی از کابینه سیزدهم نخواهد آمد. اصلاح‌طلبان حتی برای گرم کردن تنور به بازی گرفته نخواهند شد. البته وقتی هنوز ثبت‌نام نامزدها هم صورت نگرفته، پیش‌بینی اینکه چه کسی رئیس‌جمهور خواهد شد مضحک است، اما باز حدس قریب‌به‌یقینم این است که یکی از اعضا یا نزدیکان همین دولت رئیس بعدی خواهد شد. چه بسا همین آقای مخبر.

برای اینکه همه‌چیز به روال کنونی برسد، بی‌پروا سنگین‌ترین هزینه‌ها داده شده است. برای تغییر این روال زمینه‌هایی لازم است که چنین زمینه‌هایی دیگر وجود خارجی ندارد؛ معنای «سکان قفل‌شده» همین است. نه افراد و نه نهادهایی وجود دارند که اراده، انگیزه، توان و قابلیت تغییر مسیر را داشته باشند. تیمِ بزرگِ پیدا-ناپیدایی که دولت سیزدهم را چید، قوی‌تر از قبل سر جایش است و فقط باید دوباره رئیس‌جمهوری برگزیند ــ و هر چه شبیه‌تر به رئیسی‌ فقید باشد، راضی‌تر است. ما هم به کناری در سایه‌ای نشسته‌ایم و نظاره‌گرِ آمدوشدِ خسروانی که صلاح کار خویش...

مهدی تدینی

@tarikhandishi  |  تاریخ‌اندیشی
یا توجه به اتمام نام‌نویسی نامزدها، نظر کلی شما دربارهٔ رأی دادن یا فرد مورد نظر شما کدام است؟ البته به فرض محالِ تایید صلاحیت همه این افراد (به دلیل محدود بودن گزینه‌ها، برخی افراد نزدیک رو در یک گزینه قرار دادم)
Anonymous Poll
5%
جلیلی
10%
احمدی‌نژاد
4%
جهانگیری یا همتی
0%
اسماعیلی یا بذرپاش
2%
قالیباف
0%
زاکانی
5%
لاریجانی
1%
محمود صادقی
2%
یکی از نامزدهای ثبت‌نام‌کرده دیگر
69%
کلاً رأی نمی‌دهم
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
«زمین‌لرزۀ بوئین‌زهرا ــ شهریور ۱۳۴۱»

در این ویدئو گزارش مفصلی ببینید از کمک‌های آمریکا به زلزله‌زدگان بوئین‌زهرا؛ یکی از بدترین زمین‌لرزه‌های تاریخ معاصر.

گزارش چند بخش دارد:

ابتدا وضعیت فاجعه‌زده را نشان می‌دهد (که حاوی صحنه‌های دلخراشی است) و از بینندگان درخواست می‌کند کمک‌های خود را حتی در کمترین حد به شیروخورشید سرخ (هلال‌احمر امروزی) تحویل دهند. سپس کمک‌های بنیاد «کاره» و دولت آمریکا را نشان می‌دهد که با هواپیماهای نظامی به ایران تحویل می‌شد. دکتر باهری، معاون نخست‌وزیر، و دکتر خطیبی، مدیر عامل شیروخورشید سرخ کمک‌های آمریکا را از هولمز، سفیر کبیر آمریکا در ایران تحویل می‌گیرند. ویدئو در ادامه بیمارستان صحرایی آمریکایی‌ها را نشان می‌دهد و در نهایت به سراغ زنان آمریکایی ساکن تهران می‌رود که چند کامیون کمک جمع‌آوری می‌کنند و همراه با کامیون‌ها به مناطق آسیب‌دیده می‌روند.

ویدئو پر از نکات جالب است؛ و البته گاه صحنه‌هایی دلخراش که نشان می‌دهد زلزلۀ بوئین‌زهرا چه فاجعۀ بزرگی را رقم زده بود. چنان‌که می‌دانید بالغ بر دوازده هزار نفر در این مصیبت جان باختند.

#مستند

@tarikhandishi  |  تاریخ‌اندیشی
«پروژۀ محمود»


شاید زنده‌ترین خاطراتی که از محمود در ذهن ما ایرانیان مانده باشد، «خس و خاشاک» باشد، یا «کاغذپاره» خواندن تحریم‌ها ــ «تحریم اصلاً نمَنه‌دی» ــ یا دختری که در زیرزمین خانه‌شان انرژی هسته‌ای تولید می‌کرد... تصاویری هم در ذهن‌ها مانده است؛ مثل نگاهِ متأسف آقای جوای آملی به احمدی‌نژاد، وقتی تعریف می‌کرد در سازمان ملل هاله‌ای گشوده شده و او را در بر گرفته بود ــ و در نهایت شاید، اشتیاق وافر احمدی‌نژاد برای اینکه از مردمی که زیر آفتاب یا در سرمای زمستان در ورزشگاهی جمع شده بودند بپرسد: «از ساعت چند اومدید اینجا؟» و بعد همسُراییِ طنازانه میان او و مردم که ساعت به ساعت عقب می‌رفت تا مشخص شود مردم ساعت‌ها انتظار آمدن او را کشیده‌اند و ترجیع‌بند محبوب او: «کی خسته‌ست؟» و طبعاً تنها گزینۀ مردم این است که بگویند «دشمن!» اما شبی که پرونده‌زیربغل و با شعار «بگم؟ بگم؟» و آن نگاه تهدیدآمیز و نفرت‌آلود به مناظره با موسوی نشست، کبریتی در مادۀ اشتعال‌زای جامعه انداخت تا به اهدافش برسد... «پسران آقای هاشمی...»، «پسران آقای ناطق...»

این خاطرات که برای برخی دلخنک‌کننده و برای برخی دیگر مشمئزکننده است، نمای بیرونی دوران محمود است؛ نمایی چنان جنجالی که نمی‌گذارد فکر به لایه‌های عمیق‌تر برود. می‌خواهم در این متن از این جنجال‌ها بگذریم و حال که دوران محمود به راستی «تاریخ» شده است ببینیم محمود چه بود و چه کرد؛ «پروژۀ محمود» چه بود. اما در عین حال از زیاده‌گویی هم پرهیز می‌کنم و فقط جان کلام را می‌گویم؛ دربارۀ دولتمردی که با سرعتی نامنتظره، از شهرداری تهران سر درآورد و در آنجا تختۀ پرشی برای ریاست‌جمهوری یافت.

محمود آمده بود تا «جنبش اجتماعی» ایجاد کند (و به بیان دقیق‌تر «ضدجنبشی اجتماعی»؛ دقیقاً همان ‌چیزی که اصول‌گرایان به آن نیاز داشتند و اما از ایجاد آن ناتوان بودند. پیش‌زمینۀ تاریخِ محمود از ۷۶ آغاز می‌شود. تغییراتی در جامعۀ ایران از ۵۷ تا ۷۶ رخ داده بود. بخش جوان و پیشروی جامعه میل وافری به تغییر داشت و جدی‌ترین نیروی تحول‌خواه از قضا نه دولتمردان و سیاستمداران موجود (که همگی میراثداران انقلاب ۵۷ بودند و در خلوص پنجاه‌وهفتی از هم پیشی می‌گرفتند)، بلکه درون جامعه بود: جوانان ــ دو نسل جدیدی که می‌کوشید دست‌کم در تیپ‌ و ظاهرش تمایز خود را با آن شهروندِ سربه‌راهِ مطلوب حکومت نشان دهد. همین نسل جوان در حالی که حتی خوش‌بین‌ترین اطرافیان خاتمی هم انتظارش را نداشت، پیروزی قاطعی برای خاتمی رقم زدند. «سیب ناچیده‌ای» به دامان خاتمی و کادر اطراف او افتاده بود که حتی از کنترل و ادارۀ آن عاجز بودند. آنها بارانی نم‌نمک خواسته بودند، سیل آمده بود. ریشۀ سوءتفاهم بزرگ اصلاح‌طلبان هم در اینجاست که از همان روز اول نفهمیدند این رأی «وام» است؛ «عاریت» است؛ خودشان آن را پدید نیاورده‌اند؛ سرمایۀ خودشان نیست، بلکه جامعه این امید را به آنها بسته است ــ و ممکن است روزی این وام را پس بگیرد.

دو جناح سیاسی روشن در سیاست ایران صف‌ آراستند (البته جایی هم برای غیر این دو گروه نبود). آن جنبشِ اجتماعیِ قدیمی و مطلوبِ اصول‌گرایان که انقلاب ۵۷ را رقم زده بود، متلاشی شده بود؛ چپ‌ها همان ابتدا به دشمن تبدیل شدند و جمهوری‌خواهان میانه‌روتر هم حتی زودتر از چپ‌ها از جنبش ۵۷ جدا/حذف شده بودند (بدون اینکه دلبستگی‌شان را به ۵۷ از دست بدهند). اینک در میانۀ دهۀ ۱۳۷۰ جنبشی جدید سر برآورده بود و «ائتلافی نانوشته» میان این جنبش و گروهی از سیاستمداران که خود را اصلاح‌طلب می‌نامیدند شکل گرفت. از این پس یک چیز محرز شده بود: یک نیروی اجتماعی قدرتمند وجود داشت که هر انتخاباتی را می‌توانست ببرد. رأیش را هم به کسانی می‌داد که ادعا می‌کردند توان اصلاح و تحول گام‌به‌گام را دارند. معضل بزرگی برای محافظه‌کاران (اصول‌گرایان) ایجاد شد. نیروی تندرویِ آنها هم گاه و بی‌گاه خامی می‌کردند و با اقداماتشان جامعه را فقط بیش از پیش علیه اصول‌گرایان تحریک می‌کردند (مثل ترور حجاریان یا حادثۀ کوی دانشگاه). باید چاره‌اندیشی می‌شد، با چند روزنامه و کمک صداوسیما نمی‌شد جلوی این جنبش اجتماعی را گرفت. اصول‌گرایان از اصلاح‌طلبان خشمگین بودند و تصور می‌کردند اصلاح‌طلبان جماعتی فرصت‌طلبند که روی موج تحول‌خواهیِ مردمی لیبرال‌شده سوار شده‌اند و برای رسیدن به کرسی‌ها حاضرند به آرمان‌های قدیمی خودشان پشت کنند (بیراه هم نمی‌گفتند؛ به هر حال عموم اصلاح‌طلبان تندروترین جناح انقلاب ۵۷ بودند).

هر سلاحی را فقط با سلاحی مانند خود آن می‌توان خنثی کرد. اسلحۀ اصطلاح‌طلبان این بود که سوار جنبشی اجتماعی شده بودند، پس به جنبشی اجتماعی نیاز بود تا این جنبش را خنثی کند. فلسفۀ ظهور احمدی‌نژاد همین بود. اما یک مشکل بزرگ وجود داشت!

(ادامه در پست بعد)

@tarikhandishi  |  تاریخ‌اندیشی
(ادامه از پست قبل)

جنبش اجتماعی گیاه آپارتمانی و گلخانه‌ای نیست که بتوان آن را در گلدان و آزمایشگاه پدید آورد. نمی‌توانید با ادبیات محافظه‌کارانه و با ستایش حکومت و ترویج آرمان‌های تکراری جنبش اجتماعی ایجاد کنید. اگر توده می‌خواهید باید زبان و کنش توده‌ای داشته باشید. این مشکل دیرینۀ «محافظه‌کاران» در همه‌جای دنیاست که سرشتشان اجازه نمی‌دهد توده‌ها را جذب کنند. توده زبان انقلابی را می‌پسندد، نه زبان محافظه‌کارانه. اما سرشت «محافظه‌کار» در نامش پیداست: «محافظت‌کننده»؛ از حکومت در برابر انقلاب/تحول. پس محافظه‌کاران مجبورند لژیونری به خدمت بگیرند تا بتواند نوعی رفتار ضدمحافظه‌کارانۀ کنترل‌شده را انجام دهد. محمود دقیقاً همین لژیونر بود.

عجیب نبود که محمود به نیروهای محافظه‌کار به تندی می‌تاخت؟ از هاشمی و ناطق تا اصلاح‌طلبان. این کاری بود که یک اصول‌گرای سنتی نمی‌توانست انجام بدهد، بلکه به پدیده‌ای نیاز بود که می‌توان آن را «محافظه‌کار انقلابی» نامید؛ تعبیری تناقض‌آمیز که البته توصیف درستی است؛ محمود هم پدیدۀ متناقضی بود و رسالتی هم که برای آن تعریف شده بود چنین تناقضی را ایجاب می‌کرد.

جنبش‌سازی محمود آغاز شد. مخاطبان محمود خواب بودند؛ باید آنها را بیدار می‌کرد. طبقۀ متوسط شهری، جامعۀ تحصیل‌کرده و بدنۀ بوروکراتیک از قضا همان نیرویی را تشکیل می‌دادند که جنبش اصلاحی را پدید آورده بود. پس محمود نمی‌توانست روی این اقشار حساب کند. در واقع، نه تنها این اقشار مخاطب محمود نبودند، بلکه اصلاً محمود آمده بود جنبشِ این اقشار را مسدود و متوقف کند (این همان چیزی است که در دانش سیاسی به آن «بُناپارتیسم» می‌گویند). پس سفرهای استانی خارق‌العادۀ او شروع شد. پدیدۀ سفر استانی سابقۀ دیرینه‌ای دارد و دولت اقبال (۱۳۳۶-۱۳۳۹) مبدأ آن بود؛ هیئت دولت به یک شهرستان می‌رفت و جلسات خود را ضمن بازدید در نقاط مختلف آن استان برگزار می‌کرد. اما محمود سفر استانی را به «کار روتین دولت» بدل کرد و کارنامه‌اش خیره‌کننده بود! به بیش از هزار شهر و روستا رفت. مردمی که فرصت دیدار با یک مدیرکل را نداشتند، رودررو رئیس‌جمهور را می‌دیدند. به این ترتیب آن قشرِ همیشه‌خواب، آن قشر غیرسیاسی، بیدار شد؛ بیدار به معنای «امیدوار» و حاضر به «کنش سیاسی».

محمود در پایان چهار سال نخست خود می‌توانست ادعا کند جنبش اجتماعی خود را پدید آورده است. ریشۀ هشتادوهشت هم در اینجا بود؛ در هشتادوهشت باید با کمک این «جنبش اجتماعیِ محمودی» آن «جنبش اجتماعی تحول‌خواه» پیشین شکست می‌خورد. اما از قضا آن جنبش قدیمی مقاومت سرسختانه‌ای از خود نشان داد، ایستاد و کشته‌های زیادی داد ــ و البته باز هم نیروی پیشران اصلی خود جامعه بود، گرچه طبیعی است چوب آن را چهره‌های شاخص اصلاح‌طلب می‌خوردند، زیرا یک جنبش اجتماعی را نمی‌توان در مشت گرفت، اما ده بیست سیاستمدار را به سادگی می‌توان؛ اما آن سران اصلاحات بازداشت‌شده، سر این جنبش نبودند، جزئی از آن بودند. سر در جامعه پراکنده بود.

به این ترتیب، احمدی‌نژاد «ضدجنبشی» را پدید آورده بود و وقتی در سال ۱۳۹۰ رفته‌رفته آخرین تکانه‌های ۸۸ هم فرونشست و گردوغبار خوابید، طبیعی بود که می‌خواست به همگان، به ویژه به اصول‌گرایان، بفهماند کت تن اوست و صاحب و بانی این «ضدجنبش» اوست. در اینجا هم حق با او بود و هم نبود. محمود از یک جهت راست می‌گفت و از یک جهت بیراه می‌گفت: از این جهت که «فقط او» می‌توانست چنین گردوخاکی کند، راست می‌گفت؛ این کار از عهدۀ اصول‌گرایان خارج بود. اما از این جهت بیراه می‌گفت که تمام این گردوخاک و بولدوزورسواریِ او با حمایت تبلیغاتی و لجستیکی اصول‌گرایان و چراغ سبز آنها میسر شده بود، وگرنه او در نهایت می‌توانست فرماندار شهر کوچکی باشد، نه رئیس‌جمهوری که تمام رسانه‌های حکومت شبانه‌روز از او دفاع کنند.

این تقلای محمود برای استقلال محکوم به شکست بود. ماجراجوییِ ازپیش‌باخته‌ای بود که نتیجه‌اش را هم دیدیم. محمود رفت... ته‌مانده‌ای ضعیف از جنبش تحول‌خواه سال ۹۲ پای صندوق آمد و پیروز شد. عصر محمود سپری شد. ضدجنبشی هم که ساخته بود کارکردش را انجام داد و مثل مونوریل‌های پرهزینه‌اش نیمه‌کاره رها شد؛ از هم فروپاشید... و نتیجه‌اش در ۹۶ و ۹۸ دیده شد. محمود سکوت پیشه کرد و فکر کرد. دیگری چیزی دربارۀ اسرائیل نمی‌گفت. گاهی تلنگری می‌زد و باز می‌رفت. تا اینکه دوباره آمده نامزد شده است، گرچه مانند دور قبل به احتمال زیاد رد صلاحیت خواهد شد. مردی که نمی‌خواهد بپذیرد دوره‌اش گذشته است، دست‌بردار نیست. اما شاید عجیب‌ترین اتفاق این باشد که محمود بدش نمی‌آید این‌بار یا در آینده صدای همان جنبش تحول‌خواهی باشد که زمانی خود در خاموش کردنش نقش اصلی را داشت. به هر روی، چه در این نقش و چه در نقش پیشین، عصر محمود به گمان من گذشته است.

مهدی تدینی

@tarikhandishi  |  تاریخ‌اندیشی
با توجه به اعلام نامزدهای تأییدصلاحیت‌شده رأی و نظر کلی شما کدام گزینه است؟ اسامی به ترتیب الفبا
Anonymous Poll
22%
پزشکیان
0%
پورمحمدی
5%
جلیلی
0%
زاکانی
0%
قاضی‌زاده هاشمی
2%
قالیباف
6%
هنوز تصمیم نگرفته‌ام
64%
رأی نمی‌دهم
جمعه، بیست‌وپنجم خرداد، افتخار دارم در مشهد در جلسه‌ای در خدمت دوستان و سرورانم باشم. مشتاق و بی‌تاب دیدار...

ساعت ۱۰:۰۰ صبح به صورت حضوری در پردیس کتاب (مشهد بین ابن سینای ۴و۶) و لایو در
اینستاگرام پردیس کتاب

@Pardis_Ketab_Media

@tarikhandishi  |  تاریخ‌اندیشی
اصلاح‌طلبان گرامی!


کدام یک از مبانی قدرت مادی و معنوی شما در دهۀ اخیر تقویت شده است؟ چه ابزار جدیدی به ابزارهای ناکارآمد قبلی‎ خود افزوده‌اید؟ هیچ یک از داشته‌های پیشین شما تقویت که نشده، آشکارا دچار زوال و کهنگی هم شده است. شما همه‌چیز را به «نیت» فروکاسته‌اید، در حالی که بارها به چشم دیده‌اید و به جسم و جانِ یک ملت چشانده‌اید که «نیت» کافی نیست (تازه اگر بپذیریم این نیت اصلاً خیر باشد). تمام مبانی قدرت شما تضعیف شده و تمام مبانی قدرت حریفتان تقویت شده است. امید بازیچه نیست که آن را سرمایۀ قمار خود کنید. امید مرواریدی در دل آدم‌هاست، به جای اینکه با این امید مسئولانه رفتار کنید، مانند صیادان مروارید رفتار می‌کنید. امید را خرج لوکوموتیوی می‌کنید که ریلی ندارد. قافله‌سالار سراب نشوید.

یادتان هست مردمی را که هنوز چشم امیدی به تحلیل شما داشتند مشغول حذف «مثلث جیم» کردید؟! امروز حاضرید پاسخ دهید حذف آن مثلث چه رهاوردی برای مردم داشت؟ یادتان هست چک سفید امضا به روحانی دادید و در دور دوم نه گوش شنوایی در دولت داشتید و نه آبرویی در جامعه؟ دوباره چک سفید امضا کردید؟ دوباره «بریم ببینیم چه می‌شود» را جایگزین درک واقعیت‌ها کردید؟ کاری که شما با صندوق رأی می‌کنید، فقط مکمل کار اصول‌گرایان است، نه ناقض آن.

شما قافله‌سالاری هستید که فقط شروع مسیر را بلد است. برای پس از آن نه برنامه‌ای دارید، نه قدرتی، نه ایده‌ای. وقتی جنبش اجتماعی عظیمی حاضر به کمک کردن به شما بود، در گردنه‌ها گم شدید، امروز که خبری از آن نیروی عظیم نیست، فقط به تصادفات و حوادث دل خوش کرده‌اید. خسروان صلاح کار خویش می‌دانند که شما را به کار می‌گمارند، اما شما رعایای خودخسروپنداری شده‌اید که حتی صلاح کار خویش نمی‌دانید، چه رسد به صلاح کار ما. اینها را را هم گفتیم تا فقط به موقعش گفته باشیم.

مهدی تدینی

@tarikhandishi  |  تاریخ‌اندیشی
«اصلاح‌طلبان و امید به پزشکیان»


با کمال بی‌میلی این مطلب را می‌نویسم و به خودم قول داده‌ام این واپسین نوشته‌ام دربارۀ انتخابات باشد؛ اما حقیقتاً نگفتن این حرف‌ها به روانم فشار می‌آورد. برخی حرف‌ها را هم در زمانش باید گفت و بیانش در آینده هیچ ارزشی ندارد.

متحیرم که اصلاح‌طلبان در حال ارتکاب همان اشتباه دوران روحانی به شکل حادتری‌اند. اصلاح‌طلبان در دور دوم روحانی به معنای واقعی کلمه آچمز شده بودند؛ نه راه پس داشتند نه راه پیش؛ نه در بالا گوش شنوایی داشتند و نه در پایین چشمی حاضر به دیدنشان بود و مقصر این وضع هم بیشتر خودشان بودند. آنها بدون هیچ تضمینی چک سفیدی به روحانی داده بودند و حالا هیچ فشاری نمی‌توانستند به روحانی بیاورند، جز اینکه نظاره‌گر اقدامات دولت باشند. این بی‌عملی اصلاح‌طلبان بدنۀ رأی‌دهنده‎شان را سال به سال عصبانی‌تر می‌کرد، اما کاری نمی‌توانستند بکنند، چون هیچ پیوند ارگانیک و سیستماتیکی میان روحانی و اصلاح‌طلبان وجود نداشت. بر اساس مصالح موقت انتخاباتی ائتلافی شفاهی میان افرادی شکل گرفته بود و دیگر هیچ! نتیجه این شده بود که تعدادی از اصلاح‌طلبان به کرسی‌های اداری میان‌رتبه رسیده بودند و اگر هم جامعه غر می‌زد و مطالبه‌ای داشت می‌گفتند هیس! روحانی هر کاری بتواند می‌کند.


دوباره همان آرایش پرهزینه و بی‌فایده در حال تکرار است: هیچ پیوند ارگانیکی میان پزشکیان و اصلاح‌طلبان وجود ندارد. دوباره چک سفیدی تحویل نامزدی می‌دهند و فردا آن نامزد هر چرخشی بخواهد می‌کند و دلیلی هم برای پاسخگویی ندارد. فردای پیروزی در انتخابات، اصلاح‌طلبان هیچ سازوکاری برای مشارکت در تصمیم‌ها و اِعمال نظرات خود درون دولت نخواهند داشت، جز اینکه دوباره شماری از اعضای منتسب به اصلاحات اینجا و آنجا مشغول کار شوند و دوباره جامعه لب فرو ببندد تا دولت کارش را بکند. اینکه شما یک اشتباه مهلک را دوبار می‌کنید تقصیر زور زیاد حکومت نیست، تقصیر ندانم‌کاری خود شماست.

از دیگر سو، می‌بینم امید بسته‌اند که برخی از هموطنان عزیز ترکمان به دلیل همذات‌پنداری و علاقۀ زبانی یا ولایتی به آقای پزشکیان رأی دهند. متر و معیاری ندارم که این عامل چقدر مؤثر است. اینکه هموطن عزیزی بخواهد به این دلایل به آقای پزشکیان رأی بدهد صاحب‌اختیار است و نظرش محترم ــ گرچه نظر مرا بخواهید، معیار قرار دادن چنین چیزهایی حرکت رو به جلو به شمار نمی‌آید؛ ترقی نیست؛ پسرفت است.

اما اینکه اصلاح‌طلبان چشمشان را به روی این واقعیت بسته‌اند یا اینکه بسیار بدتر، به چنین احتمالی دل بسته‌اند، سراسر تناقض است. اصلاح‌طلبی یک پروژۀ ملی‌ــ‌اجتماعی است (البته وجه اجتماعی بودن آن به مراتب بیشتر است). یعنی یک بدنۀ اجتماعی نیرومند باید وجود داشته باشد که با اهداف مدنی یکسان پشت یک کادر همصدا و قوی باشد تا بتوان رَه به جایی برد. اینکه عزیز هموطنی به دلایل زبانی و ولایتی به آقای پزشکیان رأی بدهد ارتباطی با ایده‌های پروژۀ اصلاح‌طلبی ندارد. این یعنی اصلاح‌طلبان خیال می‌کنند می‌توانند با اسب دیگران به نبرد بروند.

راهبرد اصلی اصلاح‌طلبان ــ روزگاری که در اوج بودند، نه در دورانِ بلاتکلیف و بی‌بخار روحانی ــ خلاصه شده بود در تئوریِ «چانه‌زنی از بالا ــ فشار از پایین». وقتی بخش بزرگی از بدنۀ رأی‌دهنده به جناب پزشکیان تابع دغدغه‌هایی متفاوت از اصلاح‌طلبان رأی داده باشد، یعنی آرمان مشترکی وجود ندارد. چگونه ممکن است فردای انتخابات این بدنۀ مردمیِ ناهمگن به اصلاح‌طلبان در جهت تحقق ایده‌هایشان کمک کند وقتی اصلاً دغدغه‌ها مشترک نیست!؟ این یعنی «پایۀ راهبرد شما می‌لنگد». اگر این لنگی را نمی‌بینید که وای بر شما، اگر می‌بینید و به روی خود نمی‌آورید که وای بر همۀ ما!

در دوران روحانی فشار از پایین وجود داشت و چانه‌زنی در بالا نبود، در این دوره نه فشار از پایین خواهد بود (فشار مورد نظر اصلاح‌طلبان... شاید فشارهای دیگری باشد که خدا می‌داند چیست) و نه چانه‌زنی در بالا! این نمایی از رویکرد نسنجیدۀ اصلاح‌طلبان است. اینک که ۲۷ سال پس از خرداد ۷۶ با سواد سیاسی و تاریخی ناچیزی به عقب می‌نگرم این حرکات هیجانی و نسنجیده را در رفتار کلی آنها می‌بینم ــ گرچه هرگز منکر تلاش‌های صادقانۀ برخی از آنها و لطماتی که متحمل شده‌اند نیستم.

اگر کسی در این برهه دغدغۀ اصلاح و بهبود وضع موجود را دارد، باید منتقد این سازوکار انتخاباتی باشد، باید بپرسد چه شد که این تأیید شد و آن نشد... داستان چیست، ما کجای کاریم و شما چه کاره‌اید؟ نه اینکه نسنجیده جفت پا بپرد در هر به زعم خودش روزنه‌ای. وقتی در روزنه گیر کردید و راهکاری نداشتید، یا سطح فهم جامعه را زیر سوال می‌برید یا با مظلوم‌نمایی از پاسخگویی می‌گریزید.

اما چنان‌که گفتم این آخرین حرف من با شما و کلاً آخرین حرف من در این انتخابات است.

مهدی تدینی

@tarikhandishi  |  تاریخ‌اندیشی
2024/06/15 20:40:10
Back to Top
HTML Embed Code: