🔶 تاریخ محمد
🔸 4ـ آغاز برانگيختگي
گویا محمد با حُنَفاء ، جهودان و مسیحیان همنشینیها داشته و به یکتاپرستی از راه ایشان آشنا گردیده بوده. گمان ما اینست که محمد پس از آنکه اعتماد خدیجه دربارهاش استوار گردید بارها به سفر بازرگانی برای او رفته و در این سفرها با پیروان دینهای دیگر همنشین و همسخن گردیده و از دینهاشان آگاهیهایی بدست آورده. زیرا چه کسی بهتر از او توانستی کار بازرگانی خدیجه را راه برد؟!. در پانزده سال (کمابیش) که از زناشویی با خدیجه تا برانگیختگیاش گذشته ، محمد میتوانسته دهها بار سفر بازارگانی کند.
گفته شده محمد سالی یک ماه به غار حرا میرفته و تنها میمانده.
این گمان را ما به راستی نزدیکتر میدانیم که او به آمیغهایی (حقایقی) پی برده بوده و میدیده آنها زندگی عربها (و دیگران) را بیکبار دگرگون خواهد کرد و ایشان را از دُژآگاهی و خونریزی میان تیرهها خواهد رهانید ولی چنان کار یا آرمانِ بزرگی بیمها و جلوگیرهای بسیار داشته و پرسشهای چندی را در پیش روی خود میدیده. در آن سالها چون به بسیاری از پرسشها پاسخی نمییافته ، دودل میزیسته. باشد که از درمیان گزاردن چنین آرمانی با دیگران بیمها میکرده و از سوی دیگر از چنان کوشش بیمگین و بزرگی هم دست شستن نمیتوانسته. بناچار بگوشهای پناه میبرده و در جستجوی چاره بوده. در تنهایی بهتر میتوانسته چارهجویی و دوراندیشی کند و خود را برای چنان آرمان بزرگی آماده و مصمم گرداند.
گفته شده محمد كوششهايش را در چهل سالگي آغازيد يا در چهل سالگي برانگيخته گرديد.
🔸 5ـ آغاز کوشش و گروش خدیجه
محمد در گام نخست آشنایانش را باسلام خواند ولی بیشترشان نپذيرفتند و بدشمني برخاستند و او را هميرنجانيدندی و سخنان بيهوده هميگفتندی. از اینرو محمد از ايشان رنجيده و دلشكسته بودی. تا آنکه خديجه باسلام گرويد1 و او از بهر آن بسيار سبك و آسوده گرديد. زیرا هرگاه كه محمد از خانه بیرون آمدي و آشنایان را باسلام خواندي ، ايشان ياوه گفتندي ، چون بخانه بازرفتي ، خدیجه ازو دلجویی کردی و گفتي : «اي محمد ، خود را از بهر ياوهگویي ايشان نرنجان ـ كه باشد كه هر كسي كه اين دعوت کردی كه تو ميكني بر او رشك بردندی و هر چي گويد او را دروغگو شمارند و دربند ناهمداستاني و رنجانيدن او باشند. اما تو دل خوش بدار ـ كه خدا ياوري دين تو دهد و دشمنان تو را شكسته گرداند و خاندانت را فرمانبرت گرداند.» و از اين گونه سخنان ميگفت و دلش را ميجست تا دلخوش گرديدي و رنجها از يادش برخاستي و ناهمداستاني آشنایان بَرو آسان و دلش استوار گرديدي.
1ـ پیداست چندی با او سخنها گفته و دلیلها آورده تا آنکه خدیجه سخنانش را فهمیده و راست یافته و باسلام گرویده. همینست دیگر آشنایانش. نه چنانکه نویسندهی این کتاب نوشته : چون محمد آمدن جبرئیل را به غار حرا گفته خدیجه و دیگر آشنایانش شگفتیده و بیدرنگ اسلام آوردهاند.
🔸 4ـ آغاز برانگيختگي
گویا محمد با حُنَفاء ، جهودان و مسیحیان همنشینیها داشته و به یکتاپرستی از راه ایشان آشنا گردیده بوده. گمان ما اینست که محمد پس از آنکه اعتماد خدیجه دربارهاش استوار گردید بارها به سفر بازرگانی برای او رفته و در این سفرها با پیروان دینهای دیگر همنشین و همسخن گردیده و از دینهاشان آگاهیهایی بدست آورده. زیرا چه کسی بهتر از او توانستی کار بازرگانی خدیجه را راه برد؟!. در پانزده سال (کمابیش) که از زناشویی با خدیجه تا برانگیختگیاش گذشته ، محمد میتوانسته دهها بار سفر بازارگانی کند.
گفته شده محمد سالی یک ماه به غار حرا میرفته و تنها میمانده.
این گمان را ما به راستی نزدیکتر میدانیم که او به آمیغهایی (حقایقی) پی برده بوده و میدیده آنها زندگی عربها (و دیگران) را بیکبار دگرگون خواهد کرد و ایشان را از دُژآگاهی و خونریزی میان تیرهها خواهد رهانید ولی چنان کار یا آرمانِ بزرگی بیمها و جلوگیرهای بسیار داشته و پرسشهای چندی را در پیش روی خود میدیده. در آن سالها چون به بسیاری از پرسشها پاسخی نمییافته ، دودل میزیسته. باشد که از درمیان گزاردن چنین آرمانی با دیگران بیمها میکرده و از سوی دیگر از چنان کوشش بیمگین و بزرگی هم دست شستن نمیتوانسته. بناچار بگوشهای پناه میبرده و در جستجوی چاره بوده. در تنهایی بهتر میتوانسته چارهجویی و دوراندیشی کند و خود را برای چنان آرمان بزرگی آماده و مصمم گرداند.
گفته شده محمد كوششهايش را در چهل سالگي آغازيد يا در چهل سالگي برانگيخته گرديد.
🔸 5ـ آغاز کوشش و گروش خدیجه
محمد در گام نخست آشنایانش را باسلام خواند ولی بیشترشان نپذيرفتند و بدشمني برخاستند و او را هميرنجانيدندی و سخنان بيهوده هميگفتندی. از اینرو محمد از ايشان رنجيده و دلشكسته بودی. تا آنکه خديجه باسلام گرويد1 و او از بهر آن بسيار سبك و آسوده گرديد. زیرا هرگاه كه محمد از خانه بیرون آمدي و آشنایان را باسلام خواندي ، ايشان ياوه گفتندي ، چون بخانه بازرفتي ، خدیجه ازو دلجویی کردی و گفتي : «اي محمد ، خود را از بهر ياوهگویي ايشان نرنجان ـ كه باشد كه هر كسي كه اين دعوت کردی كه تو ميكني بر او رشك بردندی و هر چي گويد او را دروغگو شمارند و دربند ناهمداستاني و رنجانيدن او باشند. اما تو دل خوش بدار ـ كه خدا ياوري دين تو دهد و دشمنان تو را شكسته گرداند و خاندانت را فرمانبرت گرداند.» و از اين گونه سخنان ميگفت و دلش را ميجست تا دلخوش گرديدي و رنجها از يادش برخاستي و ناهمداستاني آشنایان بَرو آسان و دلش استوار گرديدي.
1ـ پیداست چندی با او سخنها گفته و دلیلها آورده تا آنکه خدیجه سخنانش را فهمیده و راست یافته و باسلام گرویده. همینست دیگر آشنایانش. نه چنانکه نویسندهی این کتاب نوشته : چون محمد آمدن جبرئیل را به غار حرا گفته خدیجه و دیگر آشنایانش شگفتیده و بیدرنگ اسلام آوردهاند.
🔶 تاریخ محمد
🔸 6ـ گروش علی
پس از خدیجه ، نخست کس از مردان که مسلمان گردید علی بود. در دهسالگی ، و پروردهی محمد بود. داستانش آنکه در روزگار نادانی ، تنگی (قحطی) بسیار پیدا گردید. ابوطالب نانخور بسیار داشت. محمد ، علی را ستاند و عباس را فرمود جعفر را ستاند.1
علي نزد محمد بود تا برانگيخته گرديد و بكوشش آغازيد و علي باسلام گرويد. جعفر هم نزد عباس ميبود تا هنگامی كه باسلام گرويد و ازو بينياز گرديد.
🔸 7ـ گروش زید پسرخواندهی محمد
زید ابن حارثه از جمله غلامان حکیم ابن حزام بود که از شام آمده بود ، و به عمهی خود خدیجه داد. محمد او را از خدیجه خواست و خدیجه ، زید را به محمد داد. محمد او را آزاد کرد و به پسری خود گرفت ، پیش از پیدایش اسلام.
حارثه پدر زید آرزومند پسر بود و در تلبش میگردید ، چون به مکه رسید و او را نزد محمد یافت ، گریه میکرد. محمد ، زید را در رفتن یا ماندن آزاد گزارد. زید ماندن را برگزید و پدر را روانه کرد. و چون محمد دعوت آغاز کرد ، پس از علی ، او مسلمان گردید.
مردم مکه زید را پسر محمد خواندندی. و چون محمد اين آيه را خواند : «پسران را به پدرشان نسبت کنید»2 زيد گفت : «من پسر حارثهام و مرا زيد پسر حارثه بخوانيد.» پس ایشان چنان کردند.
🔸 8ـ رفتن محمد به طایف و بازگشت او
در آغاز که محمد اسلام آشکار کردن در مکه نمییارست ، آهنگ طایف کرد تا مگر ایشان دعوتش پذیرند و به دینش یاوری دهند. طایفیان دعوتش نپذیرفتند و محمد دلتنگ بازگردید و آشکاره به مکه نمییارست3 درآمد. چون نزدیک مکه آمد ، کس نزد اَخنَس ابن شَریق که از بزرگان مکه بود فرستاد تا او را پناه دهد و به زینهار او به مکه درآید.
اَخنَس گفت : «من از قریش نیستم ، من همسوگند ایشانم و کسی را زینهار نتوانم داد». سپس محمد کس پیش سُهَیل ابن عمرو فرستاد که از بزرگان قریش بود تا او را در پناه خود گیرد و به زینهار او به مکه درآید. او نیز بهانهای آورد و زینهار باو نداد.
پس ، کس پیش مُطعِم ابن عَدی فرستاد و ازو زینهار خواست. او پذیرفت و آن هنگام با خویشان خود همگی جنگاچ4 برگرفتند و از مکه بیرون آمدند و کس فرستادند تا محمد از غار حرا بیرون آمد. چون به درِ مکه رسید ، آن هنگام مُطعِم و خویشانش همگی شمشیر برکشیدند و پیشوازش کردند و او را به مکه درآوردند و همراه او بودند تا آمد و طواف کعبه کرد و بسوی خانهی خود رفت.
1ـ عباس عموی محمد ، مردی توانگر بودی و محمد خود نیز از رهگذر آنکه همباز خدیجه گردیده بود داراکمند بشمار آمدی. نکتهی درخور پروا آنکه ابوطالب با آنکه از بزرگان قریش بودی ، در آن هنگام او هم دستش تهی بوده.
2ـ سورهی احزاب (33) ، آیهی 5.
3ـ یارَستن = جرأت داشتن ، یارا = باجرأت
4ـ جنگاچ (جنگ + اچ : پسوند افزار) = سلاح
🔸 6ـ گروش علی
پس از خدیجه ، نخست کس از مردان که مسلمان گردید علی بود. در دهسالگی ، و پروردهی محمد بود. داستانش آنکه در روزگار نادانی ، تنگی (قحطی) بسیار پیدا گردید. ابوطالب نانخور بسیار داشت. محمد ، علی را ستاند و عباس را فرمود جعفر را ستاند.1
علي نزد محمد بود تا برانگيخته گرديد و بكوشش آغازيد و علي باسلام گرويد. جعفر هم نزد عباس ميبود تا هنگامی كه باسلام گرويد و ازو بينياز گرديد.
🔸 7ـ گروش زید پسرخواندهی محمد
زید ابن حارثه از جمله غلامان حکیم ابن حزام بود که از شام آمده بود ، و به عمهی خود خدیجه داد. محمد او را از خدیجه خواست و خدیجه ، زید را به محمد داد. محمد او را آزاد کرد و به پسری خود گرفت ، پیش از پیدایش اسلام.
حارثه پدر زید آرزومند پسر بود و در تلبش میگردید ، چون به مکه رسید و او را نزد محمد یافت ، گریه میکرد. محمد ، زید را در رفتن یا ماندن آزاد گزارد. زید ماندن را برگزید و پدر را روانه کرد. و چون محمد دعوت آغاز کرد ، پس از علی ، او مسلمان گردید.
مردم مکه زید را پسر محمد خواندندی. و چون محمد اين آيه را خواند : «پسران را به پدرشان نسبت کنید»2 زيد گفت : «من پسر حارثهام و مرا زيد پسر حارثه بخوانيد.» پس ایشان چنان کردند.
🔸 8ـ رفتن محمد به طایف و بازگشت او
در آغاز که محمد اسلام آشکار کردن در مکه نمییارست ، آهنگ طایف کرد تا مگر ایشان دعوتش پذیرند و به دینش یاوری دهند. طایفیان دعوتش نپذیرفتند و محمد دلتنگ بازگردید و آشکاره به مکه نمییارست3 درآمد. چون نزدیک مکه آمد ، کس نزد اَخنَس ابن شَریق که از بزرگان مکه بود فرستاد تا او را پناه دهد و به زینهار او به مکه درآید.
اَخنَس گفت : «من از قریش نیستم ، من همسوگند ایشانم و کسی را زینهار نتوانم داد». سپس محمد کس پیش سُهَیل ابن عمرو فرستاد که از بزرگان قریش بود تا او را در پناه خود گیرد و به زینهار او به مکه درآید. او نیز بهانهای آورد و زینهار باو نداد.
پس ، کس پیش مُطعِم ابن عَدی فرستاد و ازو زینهار خواست. او پذیرفت و آن هنگام با خویشان خود همگی جنگاچ4 برگرفتند و از مکه بیرون آمدند و کس فرستادند تا محمد از غار حرا بیرون آمد. چون به درِ مکه رسید ، آن هنگام مُطعِم و خویشانش همگی شمشیر برکشیدند و پیشوازش کردند و او را به مکه درآوردند و همراه او بودند تا آمد و طواف کعبه کرد و بسوی خانهی خود رفت.
1ـ عباس عموی محمد ، مردی توانگر بودی و محمد خود نیز از رهگذر آنکه همباز خدیجه گردیده بود داراکمند بشمار آمدی. نکتهی درخور پروا آنکه ابوطالب با آنکه از بزرگان قریش بودی ، در آن هنگام او هم دستش تهی بوده.
2ـ سورهی احزاب (33) ، آیهی 5.
3ـ یارَستن = جرأت داشتن ، یارا = باجرأت
4ـ جنگاچ (جنگ + اچ : پسوند افزار) = سلاح
🔶 تاریخ محمد
🔸 9ـ گروش ابوبکر
پس از زيد ، ابوبكر باسلام گرويد. ابوبكر پيش از گروش باسلام ، در قريش ازو بزرگتر و خردمندتر نبود و در تبارشناسي كسي چون او نبود. و بازرگاني كردي و همهي قريش پيش او گرد آمدندي و به هر سفر كه رفتندي ، به پرگ (اجازه) او رفتندي و هر كالا كه خريدندي و فروختندي ، پيشتر با او سكاليدندي1. و چون محمد او را باسلام خواند بيدرنگ و بیهیچ ستیزی پذيرفت. از اینرو محمد او را ستود و گفت : «هر کی را براه اسلام خواندم درو شك و درنگ بود2 ، مگر ابوبكر كه بيدرنگ پذيرفت و گرويد.»
🔸 10ـ آشکار گردیدن اسلام
چون ابوبکر مسلمان گردید ، بدعوت فهلید3 تا پنج تن از بزرگان یاران گرایش اسلام کردند : عثمان ابن عَفّان ، زُبَير ابن عَوّام ، عبدالرّحمان ابن عوف و سَعد ابن ابي وَقّاص و طَلحة ابن عُبَيدالله ، و ایشان را پیش محمد برد و مسلمان گردیدند. محمد بسيار شاد و از ابوبكر دلخوش گرديد.
تا اينجا هشت مرد باسلام گرويده بودند و با محمد بودند و او را براست ميداشتند و ديگر مردم مكه ، همه براست نميداشتند (تصدیق نمیکردند) و ناهمداستان (مخالف)4 بودند. و پس از ايشان كساني پراكنده ميگرويدند : دو دو و سه سه و كمتر و بيشتر. تا چنان شد كه اسلام در مكه آشكار گرديد و مردم مكه از آن سخن راندندي. و از آغاز كوشش تا اين هنگام كه آشكار گرديد سه سال برآمده بود. پس از آن محمد اسلام آشكارتر گردانيد و آشكاره دعوت ميكرد و آشكاره با ياران خود مينشست و برميخاست. پيش از آن ، نهاني دعوت كردي و با ياران نهاني نشست و برخاست كردي. پس از آن باز آشكارتر گردانيد و خويشان خود ، از بنيهاشم و ديگران را گرد كرد و بكوه صفا بررفت و از دوزخ و بهشت ايشان را آگاه گردانيد و پس از آن ، ايشان را براه راست خواند.
ايشان چون سخن محمد شنيدند ، چندان نَرَمیدند ، جز ابولَهَب كه از ميان همه برخاست و سخنان درشت و ياوه گفت.
***
در زمان کوشش نهانی ، ياران محمد به هنگام نماز به درهها رفتندی و نهانی نماز کردندی. يك روز كه سَعد ابن ابي وَقّاص و گروهی از مسلمانان در يكي از درههاي مكه نماز ميكردند گروهی از بیدینان آنها را ديدند و نپسنديد و سرزنش کردند و كار به پیکار كشيد. سَعد يكي از بیدنیان را با استخوان شتري زد و سر او را شكست و اين نخستين خوني بود كه در اسلام ريخته شد.
1ـ سُکالیدن (همچون خورانیدن) = مشورت کردن ، سُکالش = مشورت
2ـ از جمله خدیجه و زید و علی.
3ـ فهلیدن (همچون خندیدن) = مشغول بودن / شدن ؛ فهلان (همچون خندان) = مشغول
4ـ همداستان = موافق ؛ ناهمداستان = مخالف
🔸 9ـ گروش ابوبکر
پس از زيد ، ابوبكر باسلام گرويد. ابوبكر پيش از گروش باسلام ، در قريش ازو بزرگتر و خردمندتر نبود و در تبارشناسي كسي چون او نبود. و بازرگاني كردي و همهي قريش پيش او گرد آمدندي و به هر سفر كه رفتندي ، به پرگ (اجازه) او رفتندي و هر كالا كه خريدندي و فروختندي ، پيشتر با او سكاليدندي1. و چون محمد او را باسلام خواند بيدرنگ و بیهیچ ستیزی پذيرفت. از اینرو محمد او را ستود و گفت : «هر کی را براه اسلام خواندم درو شك و درنگ بود2 ، مگر ابوبكر كه بيدرنگ پذيرفت و گرويد.»
🔸 10ـ آشکار گردیدن اسلام
چون ابوبکر مسلمان گردید ، بدعوت فهلید3 تا پنج تن از بزرگان یاران گرایش اسلام کردند : عثمان ابن عَفّان ، زُبَير ابن عَوّام ، عبدالرّحمان ابن عوف و سَعد ابن ابي وَقّاص و طَلحة ابن عُبَيدالله ، و ایشان را پیش محمد برد و مسلمان گردیدند. محمد بسيار شاد و از ابوبكر دلخوش گرديد.
تا اينجا هشت مرد باسلام گرويده بودند و با محمد بودند و او را براست ميداشتند و ديگر مردم مكه ، همه براست نميداشتند (تصدیق نمیکردند) و ناهمداستان (مخالف)4 بودند. و پس از ايشان كساني پراكنده ميگرويدند : دو دو و سه سه و كمتر و بيشتر. تا چنان شد كه اسلام در مكه آشكار گرديد و مردم مكه از آن سخن راندندي. و از آغاز كوشش تا اين هنگام كه آشكار گرديد سه سال برآمده بود. پس از آن محمد اسلام آشكارتر گردانيد و آشكاره دعوت ميكرد و آشكاره با ياران خود مينشست و برميخاست. پيش از آن ، نهاني دعوت كردي و با ياران نهاني نشست و برخاست كردي. پس از آن باز آشكارتر گردانيد و خويشان خود ، از بنيهاشم و ديگران را گرد كرد و بكوه صفا بررفت و از دوزخ و بهشت ايشان را آگاه گردانيد و پس از آن ، ايشان را براه راست خواند.
ايشان چون سخن محمد شنيدند ، چندان نَرَمیدند ، جز ابولَهَب كه از ميان همه برخاست و سخنان درشت و ياوه گفت.
***
در زمان کوشش نهانی ، ياران محمد به هنگام نماز به درهها رفتندی و نهانی نماز کردندی. يك روز كه سَعد ابن ابي وَقّاص و گروهی از مسلمانان در يكي از درههاي مكه نماز ميكردند گروهی از بیدینان آنها را ديدند و نپسنديد و سرزنش کردند و كار به پیکار كشيد. سَعد يكي از بیدنیان را با استخوان شتري زد و سر او را شكست و اين نخستين خوني بود كه در اسلام ريخته شد.
1ـ سُکالیدن (همچون خورانیدن) = مشورت کردن ، سُکالش = مشورت
2ـ از جمله خدیجه و زید و علی.
3ـ فهلیدن (همچون خندیدن) = مشغول بودن / شدن ؛ فهلان (همچون خندان) = مشغول
4ـ همداستان = موافق ؛ ناهمداستان = مخالف
🔶 تاریخ محمد
🔸 11ـ نيرنگهاي قريش
بیدینان قریش چون دیدند محمد اسلام آشکار گردانید و بتپرستی را در دل مردم سرد میگرداند و خدايان ايشان را دشنام میدهد1 و مردم مسلمانان میگردیدند ، و از هواداری ابوطالب ، محمد را نمییارَستند رنجانید ، عُتَبه و شَیبه و ابوجهل ، که بزرگان خاندان بودند را نزد ابوطالب فرستادند که از بهر تو دشمنی نمیکنیم و محمد دین پدران فروگزارده دشنام بخدایان میدهد ، او را پند بده تا از سر این کار برود ، یا ما را پرگ (اجازه) بده تا او را از هر راهی که باشد برانیم. ابوطالب ایشان را بنرمی روانه گردانید. سپس محمد را خواند و گفت : قریش همه دشمن گردیدهاند و از بهر من دشمنی با تو نمیکنند ، اگر در این کار آهستگی کنی و بگونهای خشنودی ایشان بجویی ، شاید (شایسته است). محمد چون گمان برد که ابوطالب از هواداری او دست کشیده ، گفت : ای عمو ، تا محمد را جان باشد ، از سر این کار نرود و اسلام آشکار کنم تا اینکه مرا مرگ رسد و بایایم (وظیفهام) را بجا آورده درگذرم. و برخاست و گریان رفت. ابوطالب ، چون چنان دید ، پشیمان گردید و محمد را بازخواند و گفت : برو و هر چی خواهی کن ، که تا جان دارم از هواداری تو بازنایستم. و خاندان را گفت که هر کی دشمن محمد و دین اوست ، من دشمن اویم و دین او.
قریش چون چنان دیدند برآشفتند و رفتند و آهنگ جنگ با محمد کردند. چون ابوطالب آگاه گردید خویشان خود را ـ از بنيهاشم و بنيمطَّلب ـ پيش خود خواند و چگونگي با ايشان بازگفت و ايشان را برانگيخت تا با محمد باشند و ياورياش دهند و اگر قریش با او جنگيدند ايشان نيز با قریش جنگند. قریش چون آگاه گردیدند از آهنگ خود بازگردیدند.
چون هنگام حج درآمد با یکدیگر گفتند : تیرههای عرب چون به مکه درآیند سخن محمد نیوشند2 و باو گرایند چه سخن شیرین دارد. چاره باید کرد تا پیش او نروند. ولید بزرگ قریش ازیشان چاره خواست. گفتند که با حاجیان گوییم که محمد دروغگوست یا دیوانه یا چامهگو (شاعر) یا جادوگر ، و سخنش ننیوشید. ولید پاسخ داد : محمد از همه آزادهتر و به تبار شناختهتر و شیواسخن است و هر چی ما دربارهی او گوییم ، دانند که دروغ است. نزدیکتر به کار آنست که بگوییم : محمد جادوگرست ولی جادوی او به سخنست ، چنانکه چون مردم آن را مینیوشند ، فرزند از مادر و پدر جدا میگردد و جدایی میانشان میافکند. باید که شما که حاجیانید ، به نشستش نروید. بسخن ولید همداستانی کردند و به پیشواز کاروان رفتند و چنان گفتند. کاروانیان پروا نکردند و به نشست محمد رفتند و سخنش نیوشیدند و مهر و دوستیاش را در دل گرفتند و دانستند که سخنان قریش همه دروغ و از روی رشک (حسادت) بوده است.
حاجیان پس از بازگشت به زادگاههاشان همه یاد محمد و داستان دعوت باسلام او را با مردم بازگفتند ، چنانكه در آن سال آوازهي محمد در همهي سرزمينهاي عرب پراكنده گرديد و مردم پيرامون همه از آن سخن گفتند.3
قریش چون دیدند که کار محمد روزبروز بالایی میگیرد و پیشرفت میکند اندوهناک گردیدند و دشمني او را بيشتر در دل ميپروراندند و پیاپی بداندیشی میکردند و شب و روز آهنگ كشتنش در دل ميداشتند و دربند نابودیش بودند.
1ـ انعام : 108. معنی آنکه : آنان [یعنی خدایان بیدینان] را دشنام ندهید تا خدا را از روی نادانی دشنام ندهند.
2ـ نیوشیدن = گوش کردن
3ـ باید گفت دشمنیهای قریش هودهی (نتیجه) وارونه داده.
🔸 11ـ نيرنگهاي قريش
بیدینان قریش چون دیدند محمد اسلام آشکار گردانید و بتپرستی را در دل مردم سرد میگرداند و خدايان ايشان را دشنام میدهد1 و مردم مسلمانان میگردیدند ، و از هواداری ابوطالب ، محمد را نمییارَستند رنجانید ، عُتَبه و شَیبه و ابوجهل ، که بزرگان خاندان بودند را نزد ابوطالب فرستادند که از بهر تو دشمنی نمیکنیم و محمد دین پدران فروگزارده دشنام بخدایان میدهد ، او را پند بده تا از سر این کار برود ، یا ما را پرگ (اجازه) بده تا او را از هر راهی که باشد برانیم. ابوطالب ایشان را بنرمی روانه گردانید. سپس محمد را خواند و گفت : قریش همه دشمن گردیدهاند و از بهر من دشمنی با تو نمیکنند ، اگر در این کار آهستگی کنی و بگونهای خشنودی ایشان بجویی ، شاید (شایسته است). محمد چون گمان برد که ابوطالب از هواداری او دست کشیده ، گفت : ای عمو ، تا محمد را جان باشد ، از سر این کار نرود و اسلام آشکار کنم تا اینکه مرا مرگ رسد و بایایم (وظیفهام) را بجا آورده درگذرم. و برخاست و گریان رفت. ابوطالب ، چون چنان دید ، پشیمان گردید و محمد را بازخواند و گفت : برو و هر چی خواهی کن ، که تا جان دارم از هواداری تو بازنایستم. و خاندان را گفت که هر کی دشمن محمد و دین اوست ، من دشمن اویم و دین او.
قریش چون چنان دیدند برآشفتند و رفتند و آهنگ جنگ با محمد کردند. چون ابوطالب آگاه گردید خویشان خود را ـ از بنيهاشم و بنيمطَّلب ـ پيش خود خواند و چگونگي با ايشان بازگفت و ايشان را برانگيخت تا با محمد باشند و ياورياش دهند و اگر قریش با او جنگيدند ايشان نيز با قریش جنگند. قریش چون آگاه گردیدند از آهنگ خود بازگردیدند.
چون هنگام حج درآمد با یکدیگر گفتند : تیرههای عرب چون به مکه درآیند سخن محمد نیوشند2 و باو گرایند چه سخن شیرین دارد. چاره باید کرد تا پیش او نروند. ولید بزرگ قریش ازیشان چاره خواست. گفتند که با حاجیان گوییم که محمد دروغگوست یا دیوانه یا چامهگو (شاعر) یا جادوگر ، و سخنش ننیوشید. ولید پاسخ داد : محمد از همه آزادهتر و به تبار شناختهتر و شیواسخن است و هر چی ما دربارهی او گوییم ، دانند که دروغ است. نزدیکتر به کار آنست که بگوییم : محمد جادوگرست ولی جادوی او به سخنست ، چنانکه چون مردم آن را مینیوشند ، فرزند از مادر و پدر جدا میگردد و جدایی میانشان میافکند. باید که شما که حاجیانید ، به نشستش نروید. بسخن ولید همداستانی کردند و به پیشواز کاروان رفتند و چنان گفتند. کاروانیان پروا نکردند و به نشست محمد رفتند و سخنش نیوشیدند و مهر و دوستیاش را در دل گرفتند و دانستند که سخنان قریش همه دروغ و از روی رشک (حسادت) بوده است.
حاجیان پس از بازگشت به زادگاههاشان همه یاد محمد و داستان دعوت باسلام او را با مردم بازگفتند ، چنانكه در آن سال آوازهي محمد در همهي سرزمينهاي عرب پراكنده گرديد و مردم پيرامون همه از آن سخن گفتند.3
قریش چون دیدند که کار محمد روزبروز بالایی میگیرد و پیشرفت میکند اندوهناک گردیدند و دشمني او را بيشتر در دل ميپروراندند و پیاپی بداندیشی میکردند و شب و روز آهنگ كشتنش در دل ميداشتند و دربند نابودیش بودند.
1ـ انعام : 108. معنی آنکه : آنان [یعنی خدایان بیدینان] را دشنام ندهید تا خدا را از روی نادانی دشنام ندهند.
2ـ نیوشیدن = گوش کردن
3ـ باید گفت دشمنیهای قریش هودهی (نتیجه) وارونه داده.
🔶 تاریخ محمد
🔸 12ـ فرومایگیهای خاندان قریش
پس از بازگشت حاجیان چنانکه گفته شد سخنان محمد در همهي سرزمينهاي عرب پراکنده گردید و مردم پيرامون از اینکه او دين اسلام را آشكار گردانيده آگاه گرديدند ، بويژه مردم یثرب ، که هیچ تیرهای آگاهتر از ایشان به محمد نبود ، زیرا علمای یهود در نزدیکی یثرب نشیمن داشتند و یثربیان همیشه از ایشان چنین میشنیدند که تورات سخن از بازپسین برانگیخته میراند که پیدا خواهد گردید. و چون مردم یثرب دانستند قریش از سر رشک با محمد بدشمنی برخاستهاند بزرگانشان چند قصیدهای در پند و نکوهش قریشیان گفتند و به مکه فرستادند و ایشان را از ناهمداستانی و دشمنی با محمد کهراییدند1.
قریش چون ديدند كار محمد هر روز كه برميآيد نمايانتر ميگردد و هواداري ابوطالب و خاندان ازو بيشتر ميگردد و هيچ كاري نميتوانستند كرد ، فرومایگانِ خاندان را گماردند تا محمد را بسخن رنجانند و او را دروغگو خوانند. هنگامي او را گفتندي : «تو چامهگويي و سخن تو چامه (شعر) است». گاهی گفتندی : «تو جادوگری و سخن تو جادوست» و هنگامي او را گفتندي : «تو ديوانهاي و اين سخن ديوانگانست كه تو ميگويي.»
محمد اینها را ميشنيد ، ليكن نميپرواييد و يك دم از دعوت مردم سست نميگرديد. و گروهي از ياران را گمارده بود تا بتلافی ، خدايان ايشان را دشنام هميدادند و کیششان را همينكوهيدند و بيدين و گمراهشان هميخواندند.
قریش شب و روز در اندیشهی آزار محمد بودند تا یک روزی در کنار خانهی کعبه گرد آمدند و گفتند ما هرگز اینهمه پتیاره (بلا) که از محمد کشیدیم و میکشیم از دیگری بما نرسید ، خدایان ما را دشنام داد و دین ما را تباه گردانید و مردم مکه را از راه برد. در این سخن میبودند که محمد به مسجد درآمد و به طواف فهلید. و چون از کنار ایشان گذشت درشتی کردند چنانکه بیزاریای در روی محمد پیدا گردید لیکن پروا نکرد و گذشت. بار دیگر درشتی کردند و باز محمد بیپروا گذشت. بار سوم سیاهرویی بسیار نمودند. آن هنگام محمد گفت بخدا نیامدهام مگر شما را همچون گوسفند كارد بگلو گزارم و كُشم ، و نپنداريد كه شما رايگان از چنگ من بیرون رويد. چون این سخن گفت هراسیدند و دیگر هیچ سخن یاوه نتوانستند گفت و پشیمانی نمودند. محمد باز به طواف فهلید.
روز دیگر یاد این میکردند ، که باز محمد بطواف درآمد ، یکباره برو رزمیدند (حمله کردند) و درشتی کردند و یکی که از همه سياهروتر بود ، دست يازيد و گوشههاي ردايش را گرفت و درهم پيچيد و كشيد. ابوبکر که در آن نزدیکی بود و اینها را میدید برخاست و گريست و بانگ برداشت و اعتراض کرد. قریشان همه دست از محمد بازداشتند و روي به ابوبكر آوردند و ريشش گرفتند و بسيار زدند ، چنانكه سرش شكست. و چنين گويند كه بدترين كاري كه قريش با محمد كردند آن بود و پس از آن ، ايشان را هرگز دستيابي بر محمد نبوده است. نیز گویند بدترین رنجشی که او را رسانیدند آن بوده که يك روزي از خانه بيرون آمد و بر هر كي گذشت از كوچك و بزرگ ، آزاد و بنده ، او را دشنام گفتند و دروغگویش نامیدند و او را رنجانيدند ، چنانكه چون بخانه بازرفت ، از بس كه رنجيده و دلتنگ گرديده بود ، خوابيد و گليمي در سر كشيد. این سورهی قرآن اشاره بر این داستان است : «اي محمد ، ما ميدانيم كه از دلتنگي خوابيدهاي و گليمي در سر كشيدهاي و از بیشرمی بيدينان آزردهاي. ليكن برخيز و باك ندار و آن بيدينان را از آنجهان و شكنجهي دوزخ بترسان ـ كه ما بدي ايشان از تو دور گردانيم و نگزاريم كه تو را از ايشان رنجي رسد.» (سورهی مدثر (74) دربارهی همین سیاهروییهای مکیان است.)
1ـ کهراییدن (همچون خندانیدن) = نهی کردن
🔸 12ـ فرومایگیهای خاندان قریش
پس از بازگشت حاجیان چنانکه گفته شد سخنان محمد در همهي سرزمينهاي عرب پراکنده گردید و مردم پيرامون از اینکه او دين اسلام را آشكار گردانيده آگاه گرديدند ، بويژه مردم یثرب ، که هیچ تیرهای آگاهتر از ایشان به محمد نبود ، زیرا علمای یهود در نزدیکی یثرب نشیمن داشتند و یثربیان همیشه از ایشان چنین میشنیدند که تورات سخن از بازپسین برانگیخته میراند که پیدا خواهد گردید. و چون مردم یثرب دانستند قریش از سر رشک با محمد بدشمنی برخاستهاند بزرگانشان چند قصیدهای در پند و نکوهش قریشیان گفتند و به مکه فرستادند و ایشان را از ناهمداستانی و دشمنی با محمد کهراییدند1.
قریش چون ديدند كار محمد هر روز كه برميآيد نمايانتر ميگردد و هواداري ابوطالب و خاندان ازو بيشتر ميگردد و هيچ كاري نميتوانستند كرد ، فرومایگانِ خاندان را گماردند تا محمد را بسخن رنجانند و او را دروغگو خوانند. هنگامي او را گفتندي : «تو چامهگويي و سخن تو چامه (شعر) است». گاهی گفتندی : «تو جادوگری و سخن تو جادوست» و هنگامي او را گفتندي : «تو ديوانهاي و اين سخن ديوانگانست كه تو ميگويي.»
محمد اینها را ميشنيد ، ليكن نميپرواييد و يك دم از دعوت مردم سست نميگرديد. و گروهي از ياران را گمارده بود تا بتلافی ، خدايان ايشان را دشنام هميدادند و کیششان را همينكوهيدند و بيدين و گمراهشان هميخواندند.
قریش شب و روز در اندیشهی آزار محمد بودند تا یک روزی در کنار خانهی کعبه گرد آمدند و گفتند ما هرگز اینهمه پتیاره (بلا) که از محمد کشیدیم و میکشیم از دیگری بما نرسید ، خدایان ما را دشنام داد و دین ما را تباه گردانید و مردم مکه را از راه برد. در این سخن میبودند که محمد به مسجد درآمد و به طواف فهلید. و چون از کنار ایشان گذشت درشتی کردند چنانکه بیزاریای در روی محمد پیدا گردید لیکن پروا نکرد و گذشت. بار دیگر درشتی کردند و باز محمد بیپروا گذشت. بار سوم سیاهرویی بسیار نمودند. آن هنگام محمد گفت بخدا نیامدهام مگر شما را همچون گوسفند كارد بگلو گزارم و كُشم ، و نپنداريد كه شما رايگان از چنگ من بیرون رويد. چون این سخن گفت هراسیدند و دیگر هیچ سخن یاوه نتوانستند گفت و پشیمانی نمودند. محمد باز به طواف فهلید.
روز دیگر یاد این میکردند ، که باز محمد بطواف درآمد ، یکباره برو رزمیدند (حمله کردند) و درشتی کردند و یکی که از همه سياهروتر بود ، دست يازيد و گوشههاي ردايش را گرفت و درهم پيچيد و كشيد. ابوبکر که در آن نزدیکی بود و اینها را میدید برخاست و گريست و بانگ برداشت و اعتراض کرد. قریشان همه دست از محمد بازداشتند و روي به ابوبكر آوردند و ريشش گرفتند و بسيار زدند ، چنانكه سرش شكست. و چنين گويند كه بدترين كاري كه قريش با محمد كردند آن بود و پس از آن ، ايشان را هرگز دستيابي بر محمد نبوده است. نیز گویند بدترین رنجشی که او را رسانیدند آن بوده که يك روزي از خانه بيرون آمد و بر هر كي گذشت از كوچك و بزرگ ، آزاد و بنده ، او را دشنام گفتند و دروغگویش نامیدند و او را رنجانيدند ، چنانكه چون بخانه بازرفت ، از بس كه رنجيده و دلتنگ گرديده بود ، خوابيد و گليمي در سر كشيد. این سورهی قرآن اشاره بر این داستان است : «اي محمد ، ما ميدانيم كه از دلتنگي خوابيدهاي و گليمي در سر كشيدهاي و از بیشرمی بيدينان آزردهاي. ليكن برخيز و باك ندار و آن بيدينان را از آنجهان و شكنجهي دوزخ بترسان ـ كه ما بدي ايشان از تو دور گردانيم و نگزاريم كه تو را از ايشان رنجي رسد.» (سورهی مدثر (74) دربارهی همین سیاهروییهای مکیان است.)
1ـ کهراییدن (همچون خندانیدن) = نهی کردن
🔶 تاریخ محمد
🔸 13ـ گروش حمزه
داستانش آنکه محمد به کوه صفا ایستاده بود و ابوجهل برو گذشت و او را با دشنام و سیاهرویی رنجانید. لیکن محمد برتافت و چیزی نگفت. زنی ایستاده بود ، از دور چگونگی میدید. حمزه (عموی محمد) از شکار میآمد ، چه پیوسته شکاری کردی. و چون بازآمدی ، نخست طواف کعبه کردی. آن زن چگونگی با حمزه بازگفت. حمزه خشم گرفت و از پی ابوجهل به مسجد رفت. ابوجهل درمیان قریش نشسته بود. حمزه کمان بر سر ابوجهل زد و سرش را شکست. قریش آهنگ جنگ حمزه کردند. ابوجهل رها نکرد و پشیمانی نمود که گناه من بود.
حمزه هم از آنجا به نزد محمد رفت و مسلمان گردید و اسلام را نیرو پیدا گردید و قریش را ناتوانی ، چه در قریش مردانهتر ازو نبود.
🔸 14ـ پیشنهادهای عُتَبه
روزی دیگر بزرگان قریش در مسجد حرم گرد آمده بودند. عُتَبه ، که در آن هنگام بزرگ مکه بود محمد را در گوشهی مسجد تنها دید که نشسته. گفت بروم با او سخن بگویم. گفتند : شاید. چون نزد او رفت گفت : ای محمد ، تو دینی نو گزاردهای و جدایی میان قریش افکندهای و ایشان دشمن تو گردیدهاند. اگر خواست تو داراک است یا جاه (مقام) و کشور ، تا تو را دهیم ، و از این کار دست بازدار و بدین ما دست نَیاز1. و اگر دیو تو را وسوسه میکند ، تا پزشکان خوانیم و درمانت کنیم. محمد گفت بشنو : «بنام خداي بخشاينده و مهربان. حا ميم. [كتابيست] كه از سوي خداي بخشاينده و مهربان فروفرستاده گرديده. كتابيست كه آيههايش بشيوايي بازنموده گرديده است ، بزبان عربي بَهرِ دانايان. كه مژدهده و بيمده است ولي بيشترشان نميشنوند.» (سورهي 41 (فصلت) آيههاي 1 و 2 و 3)
عُتَبه با شگفتی مینیوشید تا محمد سجده کرد. آنگاه گفت : شنیدی؟ گفت : آری. محمد گفت که کار من خواندن قرآن است و دعوت ، اگر پذیرفتید ، مرا با شما کاری نیست و گرنه از این کار بازنگردم و هر روز بیشتر کوشم. عُتَبه زیرک بود ، دانست که سخن او راست است2 و خواستش جاه و داراک نیست. پیش خاندان بازگردید و گفت : آنچه از محمد شنیدم ، هرگز مانند آن را نشنیدهام. پند من بشما آنست که سنگ راه او نشوید ، چه خواست محمد جاه و داراک نیست ، و چنانکه شما را دعوت میکند دیگر تیرههای عرب را نیز دعوت میکند ، پس اگر او را کشند ، بکوشش دیگران خواست شما بدست آمده باشد و خون در خاندان نیفتد ، و اگر چیره گردد ، بزرگی او بزرگی شما نیز باشد چه از شما نزدیکتر باو کسی نباشد. گفتند : ای عُتَبه ، جادوی محمد در تو کار کرده است. گفت : نیکی آنست که گفتم.
1ـ یازیدن = دستدرازی کردن
2ـ اینکه امروز قرآن بر شنونده دیگر آن هنایش (اثر) را ندارد تنها از آنروست که قرآن برای زندگانی مردم آن زمان بس تکاندهنده و هنایا (مؤثر) بوده ، نه برای مردم و زندگانی کنونی.
نیز باید دانست محمد قرآن را از زبان خدا میگفته و افسانههایی را هم که یاد میکرده در آن زمان مردم باور میداشتهاند. کسانی باینها خرده میگیرند که این افسانهها باورنکردنیست. در پاسخ این کسانست که میگوییم قرآن با باورهای مردم آن زمان (1400 سال پیش) نوشته شده و خواست از این افسانهها پند و راهنمودن به دین بوده است.
🔸 13ـ گروش حمزه
داستانش آنکه محمد به کوه صفا ایستاده بود و ابوجهل برو گذشت و او را با دشنام و سیاهرویی رنجانید. لیکن محمد برتافت و چیزی نگفت. زنی ایستاده بود ، از دور چگونگی میدید. حمزه (عموی محمد) از شکار میآمد ، چه پیوسته شکاری کردی. و چون بازآمدی ، نخست طواف کعبه کردی. آن زن چگونگی با حمزه بازگفت. حمزه خشم گرفت و از پی ابوجهل به مسجد رفت. ابوجهل درمیان قریش نشسته بود. حمزه کمان بر سر ابوجهل زد و سرش را شکست. قریش آهنگ جنگ حمزه کردند. ابوجهل رها نکرد و پشیمانی نمود که گناه من بود.
حمزه هم از آنجا به نزد محمد رفت و مسلمان گردید و اسلام را نیرو پیدا گردید و قریش را ناتوانی ، چه در قریش مردانهتر ازو نبود.
🔸 14ـ پیشنهادهای عُتَبه
روزی دیگر بزرگان قریش در مسجد حرم گرد آمده بودند. عُتَبه ، که در آن هنگام بزرگ مکه بود محمد را در گوشهی مسجد تنها دید که نشسته. گفت بروم با او سخن بگویم. گفتند : شاید. چون نزد او رفت گفت : ای محمد ، تو دینی نو گزاردهای و جدایی میان قریش افکندهای و ایشان دشمن تو گردیدهاند. اگر خواست تو داراک است یا جاه (مقام) و کشور ، تا تو را دهیم ، و از این کار دست بازدار و بدین ما دست نَیاز1. و اگر دیو تو را وسوسه میکند ، تا پزشکان خوانیم و درمانت کنیم. محمد گفت بشنو : «بنام خداي بخشاينده و مهربان. حا ميم. [كتابيست] كه از سوي خداي بخشاينده و مهربان فروفرستاده گرديده. كتابيست كه آيههايش بشيوايي بازنموده گرديده است ، بزبان عربي بَهرِ دانايان. كه مژدهده و بيمده است ولي بيشترشان نميشنوند.» (سورهي 41 (فصلت) آيههاي 1 و 2 و 3)
عُتَبه با شگفتی مینیوشید تا محمد سجده کرد. آنگاه گفت : شنیدی؟ گفت : آری. محمد گفت که کار من خواندن قرآن است و دعوت ، اگر پذیرفتید ، مرا با شما کاری نیست و گرنه از این کار بازنگردم و هر روز بیشتر کوشم. عُتَبه زیرک بود ، دانست که سخن او راست است2 و خواستش جاه و داراک نیست. پیش خاندان بازگردید و گفت : آنچه از محمد شنیدم ، هرگز مانند آن را نشنیدهام. پند من بشما آنست که سنگ راه او نشوید ، چه خواست محمد جاه و داراک نیست ، و چنانکه شما را دعوت میکند دیگر تیرههای عرب را نیز دعوت میکند ، پس اگر او را کشند ، بکوشش دیگران خواست شما بدست آمده باشد و خون در خاندان نیفتد ، و اگر چیره گردد ، بزرگی او بزرگی شما نیز باشد چه از شما نزدیکتر باو کسی نباشد. گفتند : ای عُتَبه ، جادوی محمد در تو کار کرده است. گفت : نیکی آنست که گفتم.
1ـ یازیدن = دستدرازی کردن
2ـ اینکه امروز قرآن بر شنونده دیگر آن هنایش (اثر) را ندارد تنها از آنروست که قرآن برای زندگانی مردم آن زمان بس تکاندهنده و هنایا (مؤثر) بوده ، نه برای مردم و زندگانی کنونی.
نیز باید دانست محمد قرآن را از زبان خدا میگفته و افسانههایی را هم که یاد میکرده در آن زمان مردم باور میداشتهاند. کسانی باینها خرده میگیرند که این افسانهها باورنکردنیست. در پاسخ این کسانست که میگوییم قرآن با باورهای مردم آن زمان (1400 سال پیش) نوشته شده و خواست از این افسانهها پند و راهنمودن به دین بوده است.
🔶 تاریخ محمد
🔸 15ـ درخواست قریش
پس از گروش حمزه ، هر روز شمارهی مسلمانان بیشتر میگردید. قریش چون چنان دیدند ، هر کس که مسلمان میگردید ، زندانی میداشتند و میآزردند تا از اسلام بازگردد. همچنین کس بازداشته بودند تا هر کس که گرایش مسلمانی کند بگیرند و چوب بزنند و نگزارند مسلمان گردد. ولی با اینهمه باز هوده (نتیجه) ندادی.
پس گرد آمدند و بزرگان خاندان را نزد محمد فرستادند که سخنی داریم. محمد چون پنداشت که گرایش مسلمانی دارند به در کعبه رفت ، پیش ایشان. گفتند : ای محمد ، هیچ کس با خاندان خود آن نکرد که تو میکنی ، رخنه در کیش و خاندان ما آوردی ، خواست تو چیست تا برآوریم؟ پاسخ داد : خواست من جاه و داراک نیست ، من برانگیختهی خدایم که شما را بدین راست دعوت کنم و مژدهی بهشت میدهم و هم بیم دوزخ. اگر پذیرفتید ، نیکی دو جهان شما را باشد و گرنه میشکیبم تا خدا چه پیش آورد.
پس گفتند : ای محمد ، اگر راست میگویی از خدای بخواه تا کوههای مکه از جای برآید و دشتی گشاده گردد و چشمههای آب روان کند ، همچون شام. و از درگذشتگان ما قُصَیّ بن کِلاب را زنده گرداند و بر راستی تو گواهی دهد ، تا ما گرویم. دیگر گفتند : بخواه فرشته بفرستد تا به برانگیختگیات گواهی دهد. دیگر گفتند : تو را داراک و سرزمین نیست ، و از بهر روزی ، تو به بازار میروی و این دعوی که تو میکنی بکار نیاید ، از خدا بخواه تا گنج زر و سیم تو را دهد.
محمد پاسخ همهی گفتهها را چنین داد : مرا از بهر آن برانگیختهاند تا دین راست بشما گزارم ، و اینها که از من خواستید نزد خدا آسان است ، لیکن مرا نفرموده است که اینچنین ازو خواهم.
پس گفتند : چون هیچ یکی نمیخواهی ، نمیگرویم و خدای خود را بگو بر ما پتیاره فرستد اگر تواناست. پاسخ داد : اگر خدای خواهد فرستد. گفتند : ای محمد اگر خدای تو رازدان بودی و میدانست که ما پرسش خواهیم کرد ، بایستی که تو را آگاهی دادی و پاسخ یاد دادی ، ولی گمان ما آنست که اینها را رحمان یمامه بتو یاد میدهد و ما باو نخواهیم گروید. ما به هر گونه خشنودی تو را جستیم ولی تو ناهمداستانی ما میکنی ، اکنون بهانه یافتیم تا تو را کشیم یا تو ما را.
سپس هر یکی بیهودهای گفتند. یکی گفت : فرشتگان دختران خدایند که میپرستیم. دیگری گفت : نردبان بر آسمان بگزار و برو چهار فرشته به گواه بیاور. پس از آنهمه ، باز گمان آنست که نگرویم. محمد چون چنان دید دلتنگ گردید و بخانه رفت.
روز دیگر نَضر ابن حارِث که از پلیدان قریش بود گفت : بيش از اين خود را فیروزمند نپندارید ، که کار محمد پیچیدهتر از اینهاست و سخنش بسخن چامهگویان و کاهنان نماند و چارهی کار خود کنید. خواستش برآغالانش قریش بود بر دشمنی و آشوبانگیزی. و پیوسته محمد را رنجانیدی و با قرآن ستیز کردی بدینسان که پس از آنکه محمد تبلیغ کردی و برخاستی و رفتی ، بجای او نشستی و افسانهی رستم و اسفندیار و شاهان ایرانی بازگفتی و برتری بر سخن محمد دادی. و آن هنگام بيدينان گفتندي : «اين داستان كه نَضر ابن حارِث گويد ، خوشتر از آنست كه محمد ميگويد.» در قرآن هر جا که «اَساطيرُ الاَوّلين» آمده دربارهی اوست ، چه میگفت : «اين قرآن كه محمد آورده مانند افسانه و سرگذشت پيشينيانست و من خود از آن بهتر ميدانم.»1
پس بزرگان قریش او را گفتند : تو و عُقبة به مدینه باید رفت و از علمای تورات و انجیل چگونگی محمد بازدانست. هر دو رفتند و از علمای یهود چگونگی محمد و راستی دعوی او پرسیدند. گفتند : سه چیز ازو بپرسید ، اگر پاسخ راست داد ، او برانگیخته است و گرنه دعویش پوچ میباشد. یکم داستان اصحاب کهف ، دوم داستان ذوالقرنین و سوم حقیقت روح. ایشان بمکه بازآمدند و از محمد آنها را بازپرسیدند. در قرآن سورهی کهف و بنیاسرائیل اشاره باینهاست. با اینهمه باز قریش نگرویدند.
1ـ نشانی جاهایی از قرآن که أَسَاطِيرُ الْأَوَّلِينَ آمده است : المطففين : ١٣ ، القلم : ١٥ ، النحل : ٢٤ ، الفرقان : ٥ ، النمل : ٦٨ ، المؤمنون : ٨٣ ، الأنفال : ٣١ ، الأحقاف : ١٧ ، الأنعام : ٢٥
🔸 15ـ درخواست قریش
پس از گروش حمزه ، هر روز شمارهی مسلمانان بیشتر میگردید. قریش چون چنان دیدند ، هر کس که مسلمان میگردید ، زندانی میداشتند و میآزردند تا از اسلام بازگردد. همچنین کس بازداشته بودند تا هر کس که گرایش مسلمانی کند بگیرند و چوب بزنند و نگزارند مسلمان گردد. ولی با اینهمه باز هوده (نتیجه) ندادی.
پس گرد آمدند و بزرگان خاندان را نزد محمد فرستادند که سخنی داریم. محمد چون پنداشت که گرایش مسلمانی دارند به در کعبه رفت ، پیش ایشان. گفتند : ای محمد ، هیچ کس با خاندان خود آن نکرد که تو میکنی ، رخنه در کیش و خاندان ما آوردی ، خواست تو چیست تا برآوریم؟ پاسخ داد : خواست من جاه و داراک نیست ، من برانگیختهی خدایم که شما را بدین راست دعوت کنم و مژدهی بهشت میدهم و هم بیم دوزخ. اگر پذیرفتید ، نیکی دو جهان شما را باشد و گرنه میشکیبم تا خدا چه پیش آورد.
پس گفتند : ای محمد ، اگر راست میگویی از خدای بخواه تا کوههای مکه از جای برآید و دشتی گشاده گردد و چشمههای آب روان کند ، همچون شام. و از درگذشتگان ما قُصَیّ بن کِلاب را زنده گرداند و بر راستی تو گواهی دهد ، تا ما گرویم. دیگر گفتند : بخواه فرشته بفرستد تا به برانگیختگیات گواهی دهد. دیگر گفتند : تو را داراک و سرزمین نیست ، و از بهر روزی ، تو به بازار میروی و این دعوی که تو میکنی بکار نیاید ، از خدا بخواه تا گنج زر و سیم تو را دهد.
محمد پاسخ همهی گفتهها را چنین داد : مرا از بهر آن برانگیختهاند تا دین راست بشما گزارم ، و اینها که از من خواستید نزد خدا آسان است ، لیکن مرا نفرموده است که اینچنین ازو خواهم.
پس گفتند : چون هیچ یکی نمیخواهی ، نمیگرویم و خدای خود را بگو بر ما پتیاره فرستد اگر تواناست. پاسخ داد : اگر خدای خواهد فرستد. گفتند : ای محمد اگر خدای تو رازدان بودی و میدانست که ما پرسش خواهیم کرد ، بایستی که تو را آگاهی دادی و پاسخ یاد دادی ، ولی گمان ما آنست که اینها را رحمان یمامه بتو یاد میدهد و ما باو نخواهیم گروید. ما به هر گونه خشنودی تو را جستیم ولی تو ناهمداستانی ما میکنی ، اکنون بهانه یافتیم تا تو را کشیم یا تو ما را.
سپس هر یکی بیهودهای گفتند. یکی گفت : فرشتگان دختران خدایند که میپرستیم. دیگری گفت : نردبان بر آسمان بگزار و برو چهار فرشته به گواه بیاور. پس از آنهمه ، باز گمان آنست که نگرویم. محمد چون چنان دید دلتنگ گردید و بخانه رفت.
روز دیگر نَضر ابن حارِث که از پلیدان قریش بود گفت : بيش از اين خود را فیروزمند نپندارید ، که کار محمد پیچیدهتر از اینهاست و سخنش بسخن چامهگویان و کاهنان نماند و چارهی کار خود کنید. خواستش برآغالانش قریش بود بر دشمنی و آشوبانگیزی. و پیوسته محمد را رنجانیدی و با قرآن ستیز کردی بدینسان که پس از آنکه محمد تبلیغ کردی و برخاستی و رفتی ، بجای او نشستی و افسانهی رستم و اسفندیار و شاهان ایرانی بازگفتی و برتری بر سخن محمد دادی. و آن هنگام بيدينان گفتندي : «اين داستان كه نَضر ابن حارِث گويد ، خوشتر از آنست كه محمد ميگويد.» در قرآن هر جا که «اَساطيرُ الاَوّلين» آمده دربارهی اوست ، چه میگفت : «اين قرآن كه محمد آورده مانند افسانه و سرگذشت پيشينيانست و من خود از آن بهتر ميدانم.»1
پس بزرگان قریش او را گفتند : تو و عُقبة به مدینه باید رفت و از علمای تورات و انجیل چگونگی محمد بازدانست. هر دو رفتند و از علمای یهود چگونگی محمد و راستی دعوی او پرسیدند. گفتند : سه چیز ازو بپرسید ، اگر پاسخ راست داد ، او برانگیخته است و گرنه دعویش پوچ میباشد. یکم داستان اصحاب کهف ، دوم داستان ذوالقرنین و سوم حقیقت روح. ایشان بمکه بازآمدند و از محمد آنها را بازپرسیدند. در قرآن سورهی کهف و بنیاسرائیل اشاره باینهاست. با اینهمه باز قریش نگرویدند.
1ـ نشانی جاهایی از قرآن که أَسَاطِيرُ الْأَوَّلِينَ آمده است : المطففين : ١٣ ، القلم : ١٥ ، النحل : ٢٤ ، الفرقان : ٥ ، النمل : ٦٨ ، المؤمنون : ٨٣ ، الأنفال : ٣١ ، الأحقاف : ١٧ ، الأنعام : ٢٥
🔶 تاریخ محمد
🔸 16ـ خواندن «قرآن» بآواز بلند
چون بیدینان بهیچروی رخنه در کار محمد نتوانستند آورد با هم نهادند که هرگاه او در نماز میایستد و قرآن میخواند هایهوی راه اندازند و دور روند تا قرآن ننیوشند. و اگر كسي خواستي كه «قرآن» نيوشيدي ، از بيم ايشان نيارَستي.
تا آن هنگام کسی جز محمد قرآن نیارَستی خواند. از یاران نخست کس عبدالله ابن مسعود بود. داستانش آنكه روزي ياران گرد آمده بودند و گفتند : کی باشد که رود و قرآن بر بیدینان خواند. عبدالله گفت : «من روم.» گفتند : «تو مردي كمتواني و تيره و خاندانی نیز نداري ، ترسيم كه قريش تو را رنجانند.» گفت : «باكي نباشد.»
پس بیوسید1 تا آفتاب گرم برآمد و بزرگان قريش همگي در جايگاه ابراهيم گرد آمدند. سپس برخاست و رفت و آواز برداشت و بخواندن سورهي «رحمان» آغاز کرد. همچنان كه ميخواند ، بزرگان قريش به يكديگر مينگريستند. چون دانستند قرآن میخواند برخاستند و درو آويختند و او را ميزدند لیکن او همچنان سورهي «رحمان» را تا پايان بآواز بلند میخواند.
17ـ قرآن نیوشیدن ابوجهل و ابوسفیان و اَخنَس ابن شَريق
محمد در خانهي خود نماز كردي و قرآن در نماز بآواز بلند برخواندي. شبی این سه تن از خانه بیرون آمدند تا قرآن نیوشند. پس هر يكي بگوشهاي ايستادند چنانكه كسی ايشان را نميديد و قرآن را از محمد همينيوشيدند تا بامداد برآمد. روز ديگر با هم گرد آمدند و يكديگر را نكوهيدند كه اگر کسی ما را بینید گمان کند که قرآن راستست و به محمد گروند. این گفتند لیکن چون شب درآمد رفتند و باز به همانسان تا بامداد قرآن نیوشیدند.
پس از آن ، اَخنَس در تنهايي پيش ابوسُفيان رفت و گفت : راي تو دربارهي قرآن چيست؟ گفت : سخني بسيار نيكو يافتم و برخي را فهميدم و دانستم كه خواست از آن چيست و برخي ديگر خود نفهميدم و ندانستم كه خواست از آن چيست. اَخنَس گفت : من نيز همچنين يافتم.
سپس هر دو برخاستند و در تنهایی پیش ابوجهل رفتند و رای او را دربارهی قرآن پرسیدند. گفت : چیزی نشنیدم که بکار آمدی. و با شما گویم که این چیست که محمد پیش گرفته است : خاندان محمد (بنیعبدمَناف) که پیوسته با دیگر خاندانهای قریش همچشمی میکردند و چیره درنمیآمدند ، و در همهي كارهاي نيك که میکردند با ایشان برابری میکردیم ، محمد را بیرون آوردند تا دعوی برانگیختگی کند و دینی گزارد و هر بار گوید بمن فرهیده (وحی) میشود تا برتری ایشان بر ما نمایان گردد. چون این گفت دانستند که سخن از روی رشک میگوید. پس از آن هرگاه محمد دعوت کردی و قرآن خواندی ، بریشخند گفتندی : گوشهای ما گران است نمیشنویم ، و دلهای ما ناآگاهست سخن ترا نمیفهمد ، و میان ما و تو پرده است تو را نمیبینیم. تو بکار خود باش که ما بکار خودیم. و ترا با ما و ما را با تو کاری نیست.
1ـ بیوسیدن = انتظار کشیدن
🔸 16ـ خواندن «قرآن» بآواز بلند
چون بیدینان بهیچروی رخنه در کار محمد نتوانستند آورد با هم نهادند که هرگاه او در نماز میایستد و قرآن میخواند هایهوی راه اندازند و دور روند تا قرآن ننیوشند. و اگر كسي خواستي كه «قرآن» نيوشيدي ، از بيم ايشان نيارَستي.
تا آن هنگام کسی جز محمد قرآن نیارَستی خواند. از یاران نخست کس عبدالله ابن مسعود بود. داستانش آنكه روزي ياران گرد آمده بودند و گفتند : کی باشد که رود و قرآن بر بیدینان خواند. عبدالله گفت : «من روم.» گفتند : «تو مردي كمتواني و تيره و خاندانی نیز نداري ، ترسيم كه قريش تو را رنجانند.» گفت : «باكي نباشد.»
پس بیوسید1 تا آفتاب گرم برآمد و بزرگان قريش همگي در جايگاه ابراهيم گرد آمدند. سپس برخاست و رفت و آواز برداشت و بخواندن سورهي «رحمان» آغاز کرد. همچنان كه ميخواند ، بزرگان قريش به يكديگر مينگريستند. چون دانستند قرآن میخواند برخاستند و درو آويختند و او را ميزدند لیکن او همچنان سورهي «رحمان» را تا پايان بآواز بلند میخواند.
17ـ قرآن نیوشیدن ابوجهل و ابوسفیان و اَخنَس ابن شَريق
محمد در خانهي خود نماز كردي و قرآن در نماز بآواز بلند برخواندي. شبی این سه تن از خانه بیرون آمدند تا قرآن نیوشند. پس هر يكي بگوشهاي ايستادند چنانكه كسی ايشان را نميديد و قرآن را از محمد همينيوشيدند تا بامداد برآمد. روز ديگر با هم گرد آمدند و يكديگر را نكوهيدند كه اگر کسی ما را بینید گمان کند که قرآن راستست و به محمد گروند. این گفتند لیکن چون شب درآمد رفتند و باز به همانسان تا بامداد قرآن نیوشیدند.
پس از آن ، اَخنَس در تنهايي پيش ابوسُفيان رفت و گفت : راي تو دربارهي قرآن چيست؟ گفت : سخني بسيار نيكو يافتم و برخي را فهميدم و دانستم كه خواست از آن چيست و برخي ديگر خود نفهميدم و ندانستم كه خواست از آن چيست. اَخنَس گفت : من نيز همچنين يافتم.
سپس هر دو برخاستند و در تنهایی پیش ابوجهل رفتند و رای او را دربارهی قرآن پرسیدند. گفت : چیزی نشنیدم که بکار آمدی. و با شما گویم که این چیست که محمد پیش گرفته است : خاندان محمد (بنیعبدمَناف) که پیوسته با دیگر خاندانهای قریش همچشمی میکردند و چیره درنمیآمدند ، و در همهي كارهاي نيك که میکردند با ایشان برابری میکردیم ، محمد را بیرون آوردند تا دعوی برانگیختگی کند و دینی گزارد و هر بار گوید بمن فرهیده (وحی) میشود تا برتری ایشان بر ما نمایان گردد. چون این گفت دانستند که سخن از روی رشک میگوید. پس از آن هرگاه محمد دعوت کردی و قرآن خواندی ، بریشخند گفتندی : گوشهای ما گران است نمیشنویم ، و دلهای ما ناآگاهست سخن ترا نمیفهمد ، و میان ما و تو پرده است تو را نمیبینیم. تو بکار خود باش که ما بکار خودیم. و ترا با ما و ما را با تو کاری نیست.
1ـ بیوسیدن = انتظار کشیدن
🔶 تاریخ محمد
🔸 18ـ مسلمانان ناتوانی که بیدینان ایشان را شکنجه میکردند.
بیدینان قریش چون با محمد و بزرگان یارانش هیچ نمیتوانستند کرد هر کس از مسلمانان که خویشی بزرگ نداشتند ، میگرفتند و بگرسنگی و تشنگی و آفتاب گرم و چوب شکنجه میکردند تا برخی از سستنهادانشان از دین بازگردیدند. ولی دیگران شکیبایی و پافشاری میکردند. از شکنجهگران امیّة ابن خلف بود که مسلمانان را دشمن داشتی و هر روز بلال را به بیابان مکه بردی ، و در گرما درمیان ریگ گرم ، او را خوابانیدی و سنگی بزرگ بر شکمش گزاردی و گفتی : از دین محمد بازگرد و لات و عُزّا را سجده کن. گفتی : اَحَدٌ ، اَحَدٌ (خدای یگانه ، خدای یگانه). وَرَقة ابن نوفَل برگذشت و بلال را گفت : در این شکنجه شکیبایی کن و اَحَدٌ اَحَدٌ میبگو که او به فریاد تو رسد. و میانجیگری به امیّه کرد ولی نپذیرفت. روزی دیگر که شکنجه میکرد ابوبکر میانجیگری کرد. ابوبکر را گفت : اگر تو را برو بخشایش میباشد ، از من بخر. ابوبکر گفت : بندهای دارم زنگی نیرومند ، و بلال کمتوانست ، بیوفانیم1. گفت : شاید. پس بلال را ستانید و آزاد کرد.
همچنین ابوبکر تا پیش از کوچ به یثرب (مدینه) دو مرد و پنج زن از یاران را خرید و آزاد کرد. از بهر این روزی پدرش با او گفت : اگر این بندگان که میخری و آزاد میکنی ، باری گروهی نیرومند بودندی که آخر یک روزی بکار تو بازآمدندی ، بهتر بودی از این مشتی ناتوانان. گفت : من ایشان از بهر پرستش (خدمت) خدا میخرم ، چه ایشان پرستش خدا را بهتر شایند.
***
دیگر عَمّار و پدر و مادرش و خاندانش بودند که بفرمان بزرگان تیرهشان ایشان را هر روز برگرفتندي و به بيابان مكه بردندي و در ريگ گرم خوابانيدندي و هر گونه شكنجه كردندي. یک روزی محمد بر ایشان برگذشت و چون چنان دید گفت : «اي خاندان ياسر ، در اين شكنجه شکیبایی کنید كه فردا بهشت جاي شما خواهد بود.»
مادر عَمّار در آن شكنجه مرد. و هر اندازه او را شكنجه ميكردند و ميگفتند : «از دين محمد بيزار گرد.» ميگفت : «خدايم الله یگانه و دينم دين محمدست.»
ابوجهل در اين باره از همهي قريش بدتر بود و پیاپی به هر تيرهاي از قريش دويدي و ايشان را برانگيختي تا گروهي از بیکسان كه مسلمان گرديده بودندي درميان ايشان شكنجه كردندي و بآن كوشيدندي كه ايشان را از مسلماني بیرون آوردندي. و اگر مسلمانی بودي كه او را در تيره آبرو و جايگاهي بودي چنانكه نيارَستندي او را رنجانيد ، از در سرزنش درآمدي و گفتي : «اي فلان ، ديدي كه چه كردي؟ دين پدري و نيايي بازگزاردي و بدين محمد درآمدي؟ اين هيچ خردمند نكند كه تو كردي. ما چنان پنداشتيم كه تو را خردي و شايندگياي هست. اكنون دانستيم كه تو را هيچ نيست.» و از اين گونه سخنها گفتي و مردم را به سرزنش او برانگيختي. و اگر چنان افتادی که مردي بازرگان بودي ، مردم را گفتي كه با او خرید و فروخت نكردندي و دمادم دربند كارشكني او بودي و به هر راه او را رنجانيدي و زيان داراكش را تلبیدی.
ياران محمد در شكنجهي بيدينان بجايي رسيدند كه ايشان را پرگ بيديني وانمودن بودي كه وانمايان گفتندي و خود را از شكنجهي ايشان رهانيدندي.
(ترجمهی تاریخ ابنهشام)
1ـ یوفانیدن = معاوضه کردن
🔸 18ـ مسلمانان ناتوانی که بیدینان ایشان را شکنجه میکردند.
بیدینان قریش چون با محمد و بزرگان یارانش هیچ نمیتوانستند کرد هر کس از مسلمانان که خویشی بزرگ نداشتند ، میگرفتند و بگرسنگی و تشنگی و آفتاب گرم و چوب شکنجه میکردند تا برخی از سستنهادانشان از دین بازگردیدند. ولی دیگران شکیبایی و پافشاری میکردند. از شکنجهگران امیّة ابن خلف بود که مسلمانان را دشمن داشتی و هر روز بلال را به بیابان مکه بردی ، و در گرما درمیان ریگ گرم ، او را خوابانیدی و سنگی بزرگ بر شکمش گزاردی و گفتی : از دین محمد بازگرد و لات و عُزّا را سجده کن. گفتی : اَحَدٌ ، اَحَدٌ (خدای یگانه ، خدای یگانه). وَرَقة ابن نوفَل برگذشت و بلال را گفت : در این شکنجه شکیبایی کن و اَحَدٌ اَحَدٌ میبگو که او به فریاد تو رسد. و میانجیگری به امیّه کرد ولی نپذیرفت. روزی دیگر که شکنجه میکرد ابوبکر میانجیگری کرد. ابوبکر را گفت : اگر تو را برو بخشایش میباشد ، از من بخر. ابوبکر گفت : بندهای دارم زنگی نیرومند ، و بلال کمتوانست ، بیوفانیم1. گفت : شاید. پس بلال را ستانید و آزاد کرد.
همچنین ابوبکر تا پیش از کوچ به یثرب (مدینه) دو مرد و پنج زن از یاران را خرید و آزاد کرد. از بهر این روزی پدرش با او گفت : اگر این بندگان که میخری و آزاد میکنی ، باری گروهی نیرومند بودندی که آخر یک روزی بکار تو بازآمدندی ، بهتر بودی از این مشتی ناتوانان. گفت : من ایشان از بهر پرستش (خدمت) خدا میخرم ، چه ایشان پرستش خدا را بهتر شایند.
***
دیگر عَمّار و پدر و مادرش و خاندانش بودند که بفرمان بزرگان تیرهشان ایشان را هر روز برگرفتندي و به بيابان مكه بردندي و در ريگ گرم خوابانيدندي و هر گونه شكنجه كردندي. یک روزی محمد بر ایشان برگذشت و چون چنان دید گفت : «اي خاندان ياسر ، در اين شكنجه شکیبایی کنید كه فردا بهشت جاي شما خواهد بود.»
مادر عَمّار در آن شكنجه مرد. و هر اندازه او را شكنجه ميكردند و ميگفتند : «از دين محمد بيزار گرد.» ميگفت : «خدايم الله یگانه و دينم دين محمدست.»
ابوجهل در اين باره از همهي قريش بدتر بود و پیاپی به هر تيرهاي از قريش دويدي و ايشان را برانگيختي تا گروهي از بیکسان كه مسلمان گرديده بودندي درميان ايشان شكنجه كردندي و بآن كوشيدندي كه ايشان را از مسلماني بیرون آوردندي. و اگر مسلمانی بودي كه او را در تيره آبرو و جايگاهي بودي چنانكه نيارَستندي او را رنجانيد ، از در سرزنش درآمدي و گفتي : «اي فلان ، ديدي كه چه كردي؟ دين پدري و نيايي بازگزاردي و بدين محمد درآمدي؟ اين هيچ خردمند نكند كه تو كردي. ما چنان پنداشتيم كه تو را خردي و شايندگياي هست. اكنون دانستيم كه تو را هيچ نيست.» و از اين گونه سخنها گفتي و مردم را به سرزنش او برانگيختي. و اگر چنان افتادی که مردي بازرگان بودي ، مردم را گفتي كه با او خرید و فروخت نكردندي و دمادم دربند كارشكني او بودي و به هر راه او را رنجانيدي و زيان داراكش را تلبیدی.
ياران محمد در شكنجهي بيدينان بجايي رسيدند كه ايشان را پرگ بيديني وانمودن بودي كه وانمايان گفتندي و خود را از شكنجهي ايشان رهانيدندي.
(ترجمهی تاریخ ابنهشام)
1ـ یوفانیدن = معاوضه کردن
🔶 تاریخ محمد
🔸 19ـ كوچ ياران به حبشه (تکهی یک از دو)
چون محمد یاران را در رنج و شکنجه میدید پرگ داد به حبشه نزد نجاشی روند ، گفت : به حبشه بروید که در آنجا شاهیست که ستم نکند و پيش او كسي بر كسي ستم نميتواند كرد. و حبشه سرزميني نيكوست و در مردم آنجا جز راستي نباشد. و در آنجا بمانيد تا خدا گشايشي كند و آن هنگام اگر خواهيد ، پيش من بازآييد.»1
پس آهنگ حبشه کردند. هشتاد و سه مرد از یاران رفتند و برخی با زن و فرزند بودند. و نجاشی ایشان را نگاهداشت و نوازش کرد.
چون آگاهی به بیدینان قریش رسید ، که یاران در حبشه روزگار بآسودگی و خوشی میگذرانند ، ارمغانهایی چند فراهم کردند از بهر نجاشی و نزدیکان او ، و از شناختگان قریش عبدالله ابن اَبي رَبيعه و عمرو ابن عاص را نزد نجاشی فرستادند و گفتند پیشتر نزدیکان او را دیدار کنند و به یاوری خود برانگیزند تا ایشان را به مکه بازفرستد. ابوطالب از آن آگاه گردید و چند بیت شعر گفت ، و نهانی آن شعرها را فرستاد و نجاشی را آگاه گردانید تا بسخن فرستادگان قریش پروا نکند. چون فرستادگان قریش به حبشه رسیدند و ارمغان نزدیکان نجاشی را فرستادند و گفتند : گروهی از بندگان ما گریختهاند به شُوَند (سبب) آنکه مردی پیدا شده و بدروغ دعوی برانگیختگی میکند ، و این گروه باو گرویدند و چون خاندان گوشمال ایشان خواستند کرد ایشان گریختند و باینجا آمدند. میخواهیم که نجاشی ایشان را به ما بازدهد تا به مکه بازگردانیم.
نزدیکان چگونگی با نجاشی درمیان گزاردند. نجاشی فرمود فرستادگان قریش را نزد او آورند تا چگونگی را بازجوید. چون بازجویی کرد فرستادگان قریش چگونگی را گفتند و نزدیکان نجاشی یاوری ایشان دادند. نجاشی پاسخ داد که گروهی که پناه بمن میآورند ، چگونه سخنشان ناشنیده و نادانسته ، ایشان را بدست شما بازدهم؟ پس همه خاموش شدند و کس فرستادند و یاران را آواز کردند. یاران با هم سکالیدند و همداستانی کردند که آنچه راست و فرمودهی خدا و فرستادهاش باشد ، در پاسخ گویند. نجاشی مسیحی بود و همهی علما را خوانده بود. چون یاران آمدند ، نجاشی گفت : این چه دینست که شما دارید؟ از میان یاران ، جعفر ابن ابیطالب بسخن درآمد و گفت : ای شاه ، ما مردمی بتپرست بودیم و گوشت مرده میخوردیم و ستم میکردیم ، تا خدا بر ما مهربانی کرد و از تیرهی ما کسی را برانگیخت و بسوی ما فرستاد که از دیدهی تبار و راستکاری از همه شناختهتر و بنامترست ، و ما را به یگانهپرستی و پرستش خدا فرمود و از پرستش بتها بازداشت و از همهی زشتکاریها کهرایید ، و قرآن را بر ما میخوانْد و ما براست میداشتیم. از اینرو قریش ستم بر ما میکردند ، محمد پرگ داد تا باین سرزمین آمدیم. و چون دانستهاند که ما را سان خوشست ، کسانی را فرستادهاند تا ما را بایشان بازدهی و ما را ببرند و برنجانند. نجاشی ازو خواست قرآن بخواند. پس بآواز بلند سورهی مریم خواند. چون دو سه آیه خوانده شد ، نجاشی و علما گریستند. نجاشی گفت : این سخن (قرآن) و آنچه عیسا آورد هر دو از یک جا بیرون آمده است. پس با فرستادگان گفت : ایشان را بشما ندهم.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
1ـ این بیگمان است که محمد از سرزمینهای پیرامونی و مردم و دین ایشان آگاهیهای فراوان داشته و ما این را نشان آن میگیریم که با ایشان همنشینیها و همسخنیهای بسیار داشته است.
🔸 19ـ كوچ ياران به حبشه (تکهی یک از دو)
چون محمد یاران را در رنج و شکنجه میدید پرگ داد به حبشه نزد نجاشی روند ، گفت : به حبشه بروید که در آنجا شاهیست که ستم نکند و پيش او كسي بر كسي ستم نميتواند كرد. و حبشه سرزميني نيكوست و در مردم آنجا جز راستي نباشد. و در آنجا بمانيد تا خدا گشايشي كند و آن هنگام اگر خواهيد ، پيش من بازآييد.»1
پس آهنگ حبشه کردند. هشتاد و سه مرد از یاران رفتند و برخی با زن و فرزند بودند. و نجاشی ایشان را نگاهداشت و نوازش کرد.
چون آگاهی به بیدینان قریش رسید ، که یاران در حبشه روزگار بآسودگی و خوشی میگذرانند ، ارمغانهایی چند فراهم کردند از بهر نجاشی و نزدیکان او ، و از شناختگان قریش عبدالله ابن اَبي رَبيعه و عمرو ابن عاص را نزد نجاشی فرستادند و گفتند پیشتر نزدیکان او را دیدار کنند و به یاوری خود برانگیزند تا ایشان را به مکه بازفرستد. ابوطالب از آن آگاه گردید و چند بیت شعر گفت ، و نهانی آن شعرها را فرستاد و نجاشی را آگاه گردانید تا بسخن فرستادگان قریش پروا نکند. چون فرستادگان قریش به حبشه رسیدند و ارمغان نزدیکان نجاشی را فرستادند و گفتند : گروهی از بندگان ما گریختهاند به شُوَند (سبب) آنکه مردی پیدا شده و بدروغ دعوی برانگیختگی میکند ، و این گروه باو گرویدند و چون خاندان گوشمال ایشان خواستند کرد ایشان گریختند و باینجا آمدند. میخواهیم که نجاشی ایشان را به ما بازدهد تا به مکه بازگردانیم.
نزدیکان چگونگی با نجاشی درمیان گزاردند. نجاشی فرمود فرستادگان قریش را نزد او آورند تا چگونگی را بازجوید. چون بازجویی کرد فرستادگان قریش چگونگی را گفتند و نزدیکان نجاشی یاوری ایشان دادند. نجاشی پاسخ داد که گروهی که پناه بمن میآورند ، چگونه سخنشان ناشنیده و نادانسته ، ایشان را بدست شما بازدهم؟ پس همه خاموش شدند و کس فرستادند و یاران را آواز کردند. یاران با هم سکالیدند و همداستانی کردند که آنچه راست و فرمودهی خدا و فرستادهاش باشد ، در پاسخ گویند. نجاشی مسیحی بود و همهی علما را خوانده بود. چون یاران آمدند ، نجاشی گفت : این چه دینست که شما دارید؟ از میان یاران ، جعفر ابن ابیطالب بسخن درآمد و گفت : ای شاه ، ما مردمی بتپرست بودیم و گوشت مرده میخوردیم و ستم میکردیم ، تا خدا بر ما مهربانی کرد و از تیرهی ما کسی را برانگیخت و بسوی ما فرستاد که از دیدهی تبار و راستکاری از همه شناختهتر و بنامترست ، و ما را به یگانهپرستی و پرستش خدا فرمود و از پرستش بتها بازداشت و از همهی زشتکاریها کهرایید ، و قرآن را بر ما میخوانْد و ما براست میداشتیم. از اینرو قریش ستم بر ما میکردند ، محمد پرگ داد تا باین سرزمین آمدیم. و چون دانستهاند که ما را سان خوشست ، کسانی را فرستادهاند تا ما را بایشان بازدهی و ما را ببرند و برنجانند. نجاشی ازو خواست قرآن بخواند. پس بآواز بلند سورهی مریم خواند. چون دو سه آیه خوانده شد ، نجاشی و علما گریستند. نجاشی گفت : این سخن (قرآن) و آنچه عیسا آورد هر دو از یک جا بیرون آمده است. پس با فرستادگان گفت : ایشان را بشما ندهم.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
1ـ این بیگمان است که محمد از سرزمینهای پیرامونی و مردم و دین ایشان آگاهیهای فراوان داشته و ما این را نشان آن میگیریم که با ایشان همنشینیها و همسخنیهای بسیار داشته است.
🔶 تاریخ محمد
🔸 19ـ كوچ ياران به حبشه (تکهی دو از دو)
روز دیگر ، عمرو ابن عاص نزد نجاشی رفت و با او گفت : ایشان عیسا را بنده میگویند. نجاشی یاران را خواند تا بازجوید. یاران باز گفتند : آنچه فرمودهی خدا و برانگیختهی اوست باید گفت تا رهایی یابیم. چون نزد نجاشی رفتند و از ایشان دربارهی بندگی عیسا پرسید ، جعفر گفت : آنچه خدا فرموده است میگوییم : «عيسا آفريدهي خدا و برانگیختهی اوست و كلمه و روان اوست كه به مريم فرستاد و درو افكند تا عيسا بيپدر ازو پديد آمد.»1
نجاشی براست داشت و گفت : «پاكي خدا راست! آنچه گفت يك حرف از زاب (صفت) عيساست ، چنانكه در تورات و انجيل هست ، نلغزيد و ستايشش چنانكه بود گفت.» ولی این سخن ، نزدیکان نجاشی را خوش نیامد زیرا باورشان آن نبود. لیکن نجاشی گفت : باور من اینست که ایشان خواندند. و فرمود ارمغانها را بفرستادگان قریش بازدادند و گفت : رشوه نستانم و فرمانِ كس نبرم بآنكه مسلمانان را رنجانم. پس فرستادگان قریش شرمنده گردیدند و دلتنگ برخاستند و بیرون آمدند. و در شب ، گريختند و روي به مكه گزاردند.
پس از رفتن ایشان نجاشی یاران را دلخوشی داد و نوازش بسیار کرد. و یاران در آسايش و داراكمندي و شكوه روزگار ميگذرانيدند.
***
حبشیان چون دانستند که باور نجاشی دربارهی عیسا ناسازگار با باور ایشانست و گرایش باسلام و مسلمانان دارد ، بدشمنیاش برخاستند. نجاشی یاران را در کشتی نشاند و گفت : شما بیوسان (منتظر) باشید ، اگر فیروزی مرا باشد بیرون آیید و اگر ایشان را باشد بروید. سپس کاغذی خواست و نوشت : «من كه نجاشيام ، گواهي ميدهم كه خدا يكيست و محمد برانگیختهی راست اوست و عيسا برانگیخته و آفريدهی اوست. كلمه و روح اوست كه در مريم دميد و از آن عيسا پديد آمد.»، و بر بازو بست و بجنگ رفت. و با مردمش گفت : من دادگری و مهربانی کردم ، شما چرا میجنگید؟ گفتند : «ما ميگوييم كه عيسا پسر خداست و تو ميگويي كه او آفريدهي اوست.» نجاشی گفت : باور من نیز اینست ، و دست بر آن کاغذ که بر بازو بسته بود گزارد و ایشان را لغزانید. ایشان ندانستند که او چه میگوید ، پنداشتند که میگوید باور من نیز همانست که شما میگویید ، پس همگی فرمانبر گردیدند.
نجاشی مسلمانی پنهان میداشت و پیروی محمد میکرد تا درگذشت. چون آگاهي درگذشتش به محمد رسيد برو نماز كرد و بهر او را آمرزش خواست.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
1ـ سورهی النساء (117) ، آیهی 171. معنی آنکه : اى اهل كتاب ، در دين خود از اندازه فراتر نرويد و بر خدا جز راست نگوييد ، همانا مسيح عيسا پسر مريم پيامبر خدا و كلمهی اوست كه آن را بسوى مريم افكند و روحى است ازو ، پس بخدا و فرستادگان او بگرويد و نگوييد [خدا] سه [تا] است ـ اب ، ابن ، روحالقدس ـ [از اين گفته] بازايستيد كه براى شما بهتر است. جز اين نيست كه «اللّه» خدايى يكتاست ، پاك است از اينكه او را فرزندى باشد ، او راست آنچه در آسمانها و آنچه در زمينست ، و خدا بس كارساز است.
🔸 19ـ كوچ ياران به حبشه (تکهی دو از دو)
روز دیگر ، عمرو ابن عاص نزد نجاشی رفت و با او گفت : ایشان عیسا را بنده میگویند. نجاشی یاران را خواند تا بازجوید. یاران باز گفتند : آنچه فرمودهی خدا و برانگیختهی اوست باید گفت تا رهایی یابیم. چون نزد نجاشی رفتند و از ایشان دربارهی بندگی عیسا پرسید ، جعفر گفت : آنچه خدا فرموده است میگوییم : «عيسا آفريدهي خدا و برانگیختهی اوست و كلمه و روان اوست كه به مريم فرستاد و درو افكند تا عيسا بيپدر ازو پديد آمد.»1
نجاشی براست داشت و گفت : «پاكي خدا راست! آنچه گفت يك حرف از زاب (صفت) عيساست ، چنانكه در تورات و انجيل هست ، نلغزيد و ستايشش چنانكه بود گفت.» ولی این سخن ، نزدیکان نجاشی را خوش نیامد زیرا باورشان آن نبود. لیکن نجاشی گفت : باور من اینست که ایشان خواندند. و فرمود ارمغانها را بفرستادگان قریش بازدادند و گفت : رشوه نستانم و فرمانِ كس نبرم بآنكه مسلمانان را رنجانم. پس فرستادگان قریش شرمنده گردیدند و دلتنگ برخاستند و بیرون آمدند. و در شب ، گريختند و روي به مكه گزاردند.
پس از رفتن ایشان نجاشی یاران را دلخوشی داد و نوازش بسیار کرد. و یاران در آسايش و داراكمندي و شكوه روزگار ميگذرانيدند.
***
حبشیان چون دانستند که باور نجاشی دربارهی عیسا ناسازگار با باور ایشانست و گرایش باسلام و مسلمانان دارد ، بدشمنیاش برخاستند. نجاشی یاران را در کشتی نشاند و گفت : شما بیوسان (منتظر) باشید ، اگر فیروزی مرا باشد بیرون آیید و اگر ایشان را باشد بروید. سپس کاغذی خواست و نوشت : «من كه نجاشيام ، گواهي ميدهم كه خدا يكيست و محمد برانگیختهی راست اوست و عيسا برانگیخته و آفريدهی اوست. كلمه و روح اوست كه در مريم دميد و از آن عيسا پديد آمد.»، و بر بازو بست و بجنگ رفت. و با مردمش گفت : من دادگری و مهربانی کردم ، شما چرا میجنگید؟ گفتند : «ما ميگوييم كه عيسا پسر خداست و تو ميگويي كه او آفريدهي اوست.» نجاشی گفت : باور من نیز اینست ، و دست بر آن کاغذ که بر بازو بسته بود گزارد و ایشان را لغزانید. ایشان ندانستند که او چه میگوید ، پنداشتند که میگوید باور من نیز همانست که شما میگویید ، پس همگی فرمانبر گردیدند.
نجاشی مسلمانی پنهان میداشت و پیروی محمد میکرد تا درگذشت. چون آگاهي درگذشتش به محمد رسيد برو نماز كرد و بهر او را آمرزش خواست.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
1ـ سورهی النساء (117) ، آیهی 171. معنی آنکه : اى اهل كتاب ، در دين خود از اندازه فراتر نرويد و بر خدا جز راست نگوييد ، همانا مسيح عيسا پسر مريم پيامبر خدا و كلمهی اوست كه آن را بسوى مريم افكند و روحى است ازو ، پس بخدا و فرستادگان او بگرويد و نگوييد [خدا] سه [تا] است ـ اب ، ابن ، روحالقدس ـ [از اين گفته] بازايستيد كه براى شما بهتر است. جز اين نيست كه «اللّه» خدايى يكتاست ، پاك است از اينكه او را فرزندى باشد ، او راست آنچه در آسمانها و آنچه در زمينست ، و خدا بس كارساز است.
🔶 تاریخ محمد
🔸 20ـ گروش عمر
عمر هم در روزگار ناداني و هم اسلام ، استواري و سَهمی1 بسيار داشتي ، چنانكه قريش ازو ترسيدندي و كسي با او نيارَستي ستيز کرد. تا عمر باسلام نگرويده بود ، مسلمانان نزديك كعبه نماز نمييارَستند کرد. چون او گرويد ، در پيش ايستاد و مسلمانان در دنبالهي او ايستادند و ميرفت و با بيدينان ميجنگيد تا نزديك كعبه رفت و نماز كرد و مسلمانان با او نماز كردند. گروش عمر مسلمانان را گشايشي و كوچيدنش اسلام را ياوريای و فرمانروایياش مردم را مهربانيای بود و مسلمانان هميشه گرامي بودند چون عمر گرويد.
دربارهي گروش عمر دو داستان هست : يكي داستان مردم یثرب و ديگري داستان مجاهد و عطا. از هر دو داستان این درمییابیم که آشنایی عمر با اسلام نخست از شنیدن آیههای قرآن آغاز گردید و این تکانی سخت درو پدید آورد. در داستان مردم یثرب گفته میشود که نخست بار این را از فاطمه خواهرش و همسر او که در خانهشان قرآن میخواندند شنید. ایشان باسلام گرویده بودند ولی ازو پنهان میداشتند. لیکن داستانی که مجاهد و عطا گفتهاند براستی نزدیکتر است و اینست آن را میآوریم :
داستانش آنكه عمر خودش بازميگفت كه من بر آن سر بودم كه هرگز مسلمان نگردم و مسلمانان را بسيار دشمن ميداشتم و میرنجانیدم و باده بسیار دوست داشتم. شبی آهنگ بزم باده کردم ولی همنوشان را نیافتم ، پس آهنگ خانهی بادهفروش کردم ، در خانه نبود. کاری نداشتم و به طواف کعبه رفتم ، محمد را دیدم نماز میکرد. چون از طواف آسوده شدم ، دیر گاه بود. گفتم به خانه نتوان رفت ، بنشینم و قرآن محمد نیوشم. در زیر پردههای کعبه نزدیک حجرالاسود نشستم که مبادا مرا بیند و ترسد. چون نیوشیدم ، مرا نازکدلیای روی داد چندان که گریستم. چون محمد بخانه میرفت ، از پی او رفتم ، بازپس نگریست ، مرا دید ، گفت : نیمشب به چه کار آمدهای؟ گفتم : آمدهام که گروم. شاد گردید ، گفت : «بگو گواهي ميدهم كه خدايي جز خداي يگانه نيست و محمد فرستادهي اوست.» چون گفتم ، دست بسینهام فرومالید و گفت : «خدايا ، تو اين را در دين استوار بگردان.» با محمد تا خانهاش رفتم ، آن هنگام بازگردیدم.2
2
دودمان عمر بازگفتهاند در همان شب که او مسلمان گردید با خود گفت : دشمنترین محمد کیست؟ تا فردا او را آگاه گردانم که من مسلمانم. بدتر از ابوجهل (دایی خودش) نیافتم. روز دیگر رفتم ، گفت : خوش آمدی ، بامداد زود به چه کار آمدی؟ گفتم : مسلمان شدم ، مرا دشنام داد و بدرون خانه رفت.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
1ـ سهم = هیبت ، ابهت ، سهمناک = پرابهت
2ـ یکی از خیمهای (خصلت) خجستهی آدمی ، خیم آمیغپژوهی (حقیقتپژوهی) اوست. در همهی جنبشها این خیم بیش از دیگر خیمها هنایا بوده. عمر چون قرآن نیوشیده و آن را راست یافته تکان خورده و از بتپرستی بازگردیده و باسلام گرویده. همانا بیشتریِ آک (عیب) این گونه کسان دُژآگاهی و نادانی بوده است.
🔸 20ـ گروش عمر
عمر هم در روزگار ناداني و هم اسلام ، استواري و سَهمی1 بسيار داشتي ، چنانكه قريش ازو ترسيدندي و كسي با او نيارَستي ستيز کرد. تا عمر باسلام نگرويده بود ، مسلمانان نزديك كعبه نماز نمييارَستند کرد. چون او گرويد ، در پيش ايستاد و مسلمانان در دنبالهي او ايستادند و ميرفت و با بيدينان ميجنگيد تا نزديك كعبه رفت و نماز كرد و مسلمانان با او نماز كردند. گروش عمر مسلمانان را گشايشي و كوچيدنش اسلام را ياوريای و فرمانروایياش مردم را مهربانيای بود و مسلمانان هميشه گرامي بودند چون عمر گرويد.
دربارهي گروش عمر دو داستان هست : يكي داستان مردم یثرب و ديگري داستان مجاهد و عطا. از هر دو داستان این درمییابیم که آشنایی عمر با اسلام نخست از شنیدن آیههای قرآن آغاز گردید و این تکانی سخت درو پدید آورد. در داستان مردم یثرب گفته میشود که نخست بار این را از فاطمه خواهرش و همسر او که در خانهشان قرآن میخواندند شنید. ایشان باسلام گرویده بودند ولی ازو پنهان میداشتند. لیکن داستانی که مجاهد و عطا گفتهاند براستی نزدیکتر است و اینست آن را میآوریم :
داستانش آنكه عمر خودش بازميگفت كه من بر آن سر بودم كه هرگز مسلمان نگردم و مسلمانان را بسيار دشمن ميداشتم و میرنجانیدم و باده بسیار دوست داشتم. شبی آهنگ بزم باده کردم ولی همنوشان را نیافتم ، پس آهنگ خانهی بادهفروش کردم ، در خانه نبود. کاری نداشتم و به طواف کعبه رفتم ، محمد را دیدم نماز میکرد. چون از طواف آسوده شدم ، دیر گاه بود. گفتم به خانه نتوان رفت ، بنشینم و قرآن محمد نیوشم. در زیر پردههای کعبه نزدیک حجرالاسود نشستم که مبادا مرا بیند و ترسد. چون نیوشیدم ، مرا نازکدلیای روی داد چندان که گریستم. چون محمد بخانه میرفت ، از پی او رفتم ، بازپس نگریست ، مرا دید ، گفت : نیمشب به چه کار آمدهای؟ گفتم : آمدهام که گروم. شاد گردید ، گفت : «بگو گواهي ميدهم كه خدايي جز خداي يگانه نيست و محمد فرستادهي اوست.» چون گفتم ، دست بسینهام فرومالید و گفت : «خدايا ، تو اين را در دين استوار بگردان.» با محمد تا خانهاش رفتم ، آن هنگام بازگردیدم.2
2
دودمان عمر بازگفتهاند در همان شب که او مسلمان گردید با خود گفت : دشمنترین محمد کیست؟ تا فردا او را آگاه گردانم که من مسلمانم. بدتر از ابوجهل (دایی خودش) نیافتم. روز دیگر رفتم ، گفت : خوش آمدی ، بامداد زود به چه کار آمدی؟ گفتم : مسلمان شدم ، مرا دشنام داد و بدرون خانه رفت.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
1ـ سهم = هیبت ، ابهت ، سهمناک = پرابهت
2ـ یکی از خیمهای (خصلت) خجستهی آدمی ، خیم آمیغپژوهی (حقیقتپژوهی) اوست. در همهی جنبشها این خیم بیش از دیگر خیمها هنایا بوده. عمر چون قرآن نیوشیده و آن را راست یافته تکان خورده و از بتپرستی بازگردیده و باسلام گرویده. همانا بیشتریِ آک (عیب) این گونه کسان دُژآگاهی و نادانی بوده است.
🔶 تاریخ محمد
🔸 21ـ پیمان بازداری بنيهاشم و بنيمُطَّلب
قریش چون نیرو گرفتن اسلام را دیدند و نجاشی نگاهداشت و نوازش یاران میکرد و بیدینان از بیم حمزه و عمر ، آزار مسلمانان نمیتوانستند کرد و از هر تیره مسلمان میگردیدند ، همداستانی کردند و پیمان نوشتند که هیچ کس از ایشان با بنیهاشم و بنيمُطَّلب که تیرهی محمد است ، خرید و فروخت و نشست و برخاست نکنند. و آن پیماننامه را درمیان خانهی کعبه آویختند. پس از آن ، بنیهاشم و بنيمُطَّلب نزد ابوطالب رفتند و باهم پیمان بستند که یاوری محمد دهند ، جز ابولهب که سر باززد. (چنانكه دانسته است سورهي «تَبَّتْ يَدَا أَبِي لَهَبٍ وَتَبَّ» دربارهي او و زنش میباشد.)
دو سال گذشت و هيچ كس با بنيهاشم و بنيمُطَّلب خريد و فروخت نميكرد و اگر كسي دوستي يا خويشي داشتي و خواستی تا نزدیکش رفتی يا باو نيكياي كردي که نيازمند بودي ، نتوانستي. و كارواني بيگانه كه در مكه آمدي ، نگزاردندي كه با ايشان خريد و فروخت كردي.
تا جايي كه هنگامي كه حكيم ابن حِزام از سفر آمد و خواست خرواري دانِگي (غله) به خديجه (كه عمهي او بود) فرستد ، ابوجهل در راه آن دانِگيها را ديد و چگونگی را پرسید و دریافت ، آن دانِگيها را بازگردانيد. تا پس از آن ، ابوالبَختري ابن هشام آمد و باو پرخاش کرد و گفت : «اين امانتست ازآنِ خديجه كه پيش حكيم بود و باو ميفرستد.» لیکن ابوجهل پروا نکرد و همچنان ستیز میکرد. ابوالبَختري استخوانپارهاي برگرفت و بر سر ابوجهل زد و سرش را شكست. ابوجهل خواست او را باززند ، حمزه در آن نزديكي ايستاده بود ، چون او را دید ، هيچ نيارَست گفت و رفت.
بدينسان ، چندگاهي بر بنيهاشم و بنيمُطَّلب برآمد و ایشان سختیها کشیدند و كار بر مسلمانان تنگ گرديد ، نه بجايي ميتوانستند رفت و نه چيزي ميتوانستند خريد. با اينهمه ، هر روز كه برآمدي محمد بر دعوت بيشتر ميكوشيدي و در نهان و آشكار مردم را باسلام ميخواندي و از رفتار قریش و بيدينان ميپرهيزانيدي ، تا كسان بسياري در اين چندگاه ، از تيرههاي عرب و قریش ، باسلام گرويدند.
***
این داستان را نویسنده از زبان زادهی اسحاق تا اینجا بازگفته دنبالهی آن را پس از چند گفتار میآورد. چنانکه خواهید خواند ، قریشیان ناچار به شکستن این پیماننامه میگردند. راستی هم ایشان از مردم میخواستند در کینهورزی با محمد ، با قریش همرفتار گردند. از بازاری میخواستند با آنها داد و ستد نکند. از خویشان و آشنایان میخواستند که نه با آنها نشست و برخاست کنند و نه دختر گیرند و دهند.
این کیفرها نه تنها مسلمانان را بلکه براستی کیفری برای همهی مکیان بود : چه قریش ـ از جمله بنیهاشم و بنیمطّلب ـ و چه دیگران. تنگی و سختی را تنها مسلمانان نمیکشیدند بلکه انبوه مردم مکه نیز در رنج و گرفتاری بودند و باین فرمانها از سر ناچاری و ترس از قریش گردن میگزاردند. اینبود سیاست «بازداری» (تحریم) مسلمانان جز چندگاهی نتوانستی پایید. باید بیاد داشت که این تیرهها که بدشمنی هم برخاسته بودند خویش و نزدیک یکدیگر بودند و این خود دشواریِ کوچکی سر راهِ روان گردیدن آن پیمان نبود.
اینبود چنین پیمانی جز شکنجه کردن همسایه و خویش و آشنا نمیبود. سنگدلان بکنار ، مردم چه اندازه دل دیدن چنین ستمهایی را توانستندی داشت. به هر سان (حال) ، کسانی بودند که با همهی گرفتاریهایی که ایشان را توانستی داشت ، به یاوری بازداشتگان برخاستندی و نهانی خوراک و دیگر نیازاکها (مایحتاج) بمسلمانان رسانیدندی. در این میان بیگمان داراک خدیجه نیز بازداشتگان را گرهها گشاده.
چنانکه آمد ، چون مسلمانان از پیمان قریشیان آگاه گردیدند ، بنیهاشم و بنيمُطَّلب نیز به پادکار (عکسالعمل) قریشیان ، پیمان بستند که ایستادگی کنند و محمد را از گزند قریش دور دارند و با قریشیان دشمنی دریغ نورزند. پیمان بازداری با همهی رنجهایی که مسلمانان را داشته دو سال کشیده و سپس ناچار شکسته و از میان برخاسته.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 21ـ پیمان بازداری بنيهاشم و بنيمُطَّلب
قریش چون نیرو گرفتن اسلام را دیدند و نجاشی نگاهداشت و نوازش یاران میکرد و بیدینان از بیم حمزه و عمر ، آزار مسلمانان نمیتوانستند کرد و از هر تیره مسلمان میگردیدند ، همداستانی کردند و پیمان نوشتند که هیچ کس از ایشان با بنیهاشم و بنيمُطَّلب که تیرهی محمد است ، خرید و فروخت و نشست و برخاست نکنند. و آن پیماننامه را درمیان خانهی کعبه آویختند. پس از آن ، بنیهاشم و بنيمُطَّلب نزد ابوطالب رفتند و باهم پیمان بستند که یاوری محمد دهند ، جز ابولهب که سر باززد. (چنانكه دانسته است سورهي «تَبَّتْ يَدَا أَبِي لَهَبٍ وَتَبَّ» دربارهي او و زنش میباشد.)
دو سال گذشت و هيچ كس با بنيهاشم و بنيمُطَّلب خريد و فروخت نميكرد و اگر كسي دوستي يا خويشي داشتي و خواستی تا نزدیکش رفتی يا باو نيكياي كردي که نيازمند بودي ، نتوانستي. و كارواني بيگانه كه در مكه آمدي ، نگزاردندي كه با ايشان خريد و فروخت كردي.
تا جايي كه هنگامي كه حكيم ابن حِزام از سفر آمد و خواست خرواري دانِگي (غله) به خديجه (كه عمهي او بود) فرستد ، ابوجهل در راه آن دانِگيها را ديد و چگونگی را پرسید و دریافت ، آن دانِگيها را بازگردانيد. تا پس از آن ، ابوالبَختري ابن هشام آمد و باو پرخاش کرد و گفت : «اين امانتست ازآنِ خديجه كه پيش حكيم بود و باو ميفرستد.» لیکن ابوجهل پروا نکرد و همچنان ستیز میکرد. ابوالبَختري استخوانپارهاي برگرفت و بر سر ابوجهل زد و سرش را شكست. ابوجهل خواست او را باززند ، حمزه در آن نزديكي ايستاده بود ، چون او را دید ، هيچ نيارَست گفت و رفت.
بدينسان ، چندگاهي بر بنيهاشم و بنيمُطَّلب برآمد و ایشان سختیها کشیدند و كار بر مسلمانان تنگ گرديد ، نه بجايي ميتوانستند رفت و نه چيزي ميتوانستند خريد. با اينهمه ، هر روز كه برآمدي محمد بر دعوت بيشتر ميكوشيدي و در نهان و آشكار مردم را باسلام ميخواندي و از رفتار قریش و بيدينان ميپرهيزانيدي ، تا كسان بسياري در اين چندگاه ، از تيرههاي عرب و قریش ، باسلام گرويدند.
***
این داستان را نویسنده از زبان زادهی اسحاق تا اینجا بازگفته دنبالهی آن را پس از چند گفتار میآورد. چنانکه خواهید خواند ، قریشیان ناچار به شکستن این پیماننامه میگردند. راستی هم ایشان از مردم میخواستند در کینهورزی با محمد ، با قریش همرفتار گردند. از بازاری میخواستند با آنها داد و ستد نکند. از خویشان و آشنایان میخواستند که نه با آنها نشست و برخاست کنند و نه دختر گیرند و دهند.
این کیفرها نه تنها مسلمانان را بلکه براستی کیفری برای همهی مکیان بود : چه قریش ـ از جمله بنیهاشم و بنیمطّلب ـ و چه دیگران. تنگی و سختی را تنها مسلمانان نمیکشیدند بلکه انبوه مردم مکه نیز در رنج و گرفتاری بودند و باین فرمانها از سر ناچاری و ترس از قریش گردن میگزاردند. اینبود سیاست «بازداری» (تحریم) مسلمانان جز چندگاهی نتوانستی پایید. باید بیاد داشت که این تیرهها که بدشمنی هم برخاسته بودند خویش و نزدیک یکدیگر بودند و این خود دشواریِ کوچکی سر راهِ روان گردیدن آن پیمان نبود.
اینبود چنین پیمانی جز شکنجه کردن همسایه و خویش و آشنا نمیبود. سنگدلان بکنار ، مردم چه اندازه دل دیدن چنین ستمهایی را توانستندی داشت. به هر سان (حال) ، کسانی بودند که با همهی گرفتاریهایی که ایشان را توانستی داشت ، به یاوری بازداشتگان برخاستندی و نهانی خوراک و دیگر نیازاکها (مایحتاج) بمسلمانان رسانیدندی. در این میان بیگمان داراک خدیجه نیز بازداشتگان را گرهها گشاده.
چنانکه آمد ، چون مسلمانان از پیمان قریشیان آگاه گردیدند ، بنیهاشم و بنيمُطَّلب نیز به پادکار (عکسالعمل) قریشیان ، پیمان بستند که ایستادگی کنند و محمد را از گزند قریش دور دارند و با قریشیان دشمنی دریغ نورزند. پیمان بازداری با همهی رنجهایی که مسلمانان را داشته دو سال کشیده و سپس ناچار شکسته و از میان برخاسته.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔶 تاریخ محمد
🔸 22ـ یازده تنی كه محمد را بيشتر ميآزردند. (تکهی یک از سه)
1) ابولَهَب و زنش كه سورهي «تَبَّت1» دربارهي ايشانست. ابولهب برانگيختگی و آنجهان را دروغ پنداشتی و گفتي : «محمد بيمها ميدهد و بچیزهایی ما را ميترساند كه پس از مرگ ما را خواهد بود. و چون ما مرده باشیم ، كجا آن بيمها و اميدهاي او بما رسد؟» آن هنگام مثال آوردي و هر دو كف دست گشادي و بادي در آن دميدي و گفتي : «چيزي كه باد آن را برده است ، آیا هرگز آن را توان يافت؟.» و ديگر زنش بود كه از بهر آزار محمد ، هر روز رفتي و خارهایی آوردي و در گذرگاه محمد افكندي.
2) اُمَيّة ابن خَلَف جُمَحي كه ريشخند كردي و محمد را رنجانيدي و هرگاه كه محمد را ديدي ، چشم برگرفتي و ابروها را كج گردانيدي و به هَمز و لَمز درآمدي و محمد را نکوهیدی. سورهي «وَيْلٌ لِّكُلِّ هُمَزَةٍ لُّمَزَةٍ»2 تا انجام دربارهي اوست. «هُمَزَه» كسيست كه مردم را آشكاره دشنام گويد و به چشم و ابروها مردم را نكوهد. و «لُمَزَه» كسيست كه مردم را نهاني نكوهد و رنجاند.
3) عاص ابن وائل كه ريشخند كردي و دشنام گفتي. از ريشخندهاي او ، يكي اين بود كه خَبّاب ابن اَرَت وامي باو داده بود و روزي بتلبش رفت. عاص ابن وائل باو گفت : «نه شما را محمد نويد ميدهد كه بهشتي خواهد بود كه در آن هر چي خواهند یافت؟» گفت : آري. گفت : «اكنون ، چون چنينست ، بگزار تا من فردا وام تو در بهشت گزارم ، كه اگر خدا شما را به بهشت بَرَد ما را نيز بَرَد ، زیرا من نزد او از شما كمتر نخواهم بود.»3
4) ابوجهل که ریشخند کردی و دشمنِ بزرگترين او بود. يك روزي با محمد گفت : «اي محمد ، یا دست از خدايان ما بازداري و ايشان را دشنام ندهي. وگرنه ، من نيز خداي تو را دشنام دهم و نكوهم.»
اين آيه دربارهي اوست : «اي محمد تو بتهاي ايشان را دشنام نده تا نبايد كه از سر ناداني مرا دشنام دهند.»4 پس از اين محمد ديگر بتها را دشنام نداد.
ديگر ريشخندش به قرآن و محمد آن بود که چون محمد بيدينان را ترسانيد بآنكه «در دوزخ درخت زَقٌوم باشد و ميوهي آن خوراك بيدينان را شايد و باشد» ابوجهل خنديدي و بريشخند گفتي : «اي آشنایان ، ميدانيد كه اين درخت زَقٌوم كه محمد ميگويد چيست؟» گفتند : نه. گفت : «آن خرماي تازهي پاكيزه باشد كه کره بر سر آن گزارده باشد و اگر من آن را يابم چون شيره و شكر فروبرم.» اين آيه دربارهي اوست : «اي محمد ، ابوجهل را بگو كه غلط ميپنداري ، كه درخت زَقٌوم كه ما در دوزخ آفريدهايم مزهي آن همچون حنظل5 بيابانيست و رنگش همچون مس گداخته باشد. دشمنان ما چون از آن خورند هر چي در شكم ايشان باشد ، همه بیرون افكنند.»6
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
1ـ سورهی مسد (111)
2ـ سورهی هُمَزَه (104)
3ـ آیههای 77 تا 80 از سورهی مریم (19) دربارهی اوست.
4ـ سورهی انعام ، آیهی 108.
5ـ ميوهايست مانندهي هندوانه ، كوچكتر از نارنج با رنگ زرد و مزهي بسيار تلخ.
6ـ سورهی دخان (44) ، آیههای 43 تا 46. معنی آیهها : راستی را درخت زَقّوم خوراک گناهکارست ، که مانند فلز گداخته در شکمها جوشد ، مانند جوشیدن آب گرم ، او را بگیرد و بمیانهی دوزخش بکشد.
🔸 22ـ یازده تنی كه محمد را بيشتر ميآزردند. (تکهی یک از سه)
1) ابولَهَب و زنش كه سورهي «تَبَّت1» دربارهي ايشانست. ابولهب برانگيختگی و آنجهان را دروغ پنداشتی و گفتي : «محمد بيمها ميدهد و بچیزهایی ما را ميترساند كه پس از مرگ ما را خواهد بود. و چون ما مرده باشیم ، كجا آن بيمها و اميدهاي او بما رسد؟» آن هنگام مثال آوردي و هر دو كف دست گشادي و بادي در آن دميدي و گفتي : «چيزي كه باد آن را برده است ، آیا هرگز آن را توان يافت؟.» و ديگر زنش بود كه از بهر آزار محمد ، هر روز رفتي و خارهایی آوردي و در گذرگاه محمد افكندي.
2) اُمَيّة ابن خَلَف جُمَحي كه ريشخند كردي و محمد را رنجانيدي و هرگاه كه محمد را ديدي ، چشم برگرفتي و ابروها را كج گردانيدي و به هَمز و لَمز درآمدي و محمد را نکوهیدی. سورهي «وَيْلٌ لِّكُلِّ هُمَزَةٍ لُّمَزَةٍ»2 تا انجام دربارهي اوست. «هُمَزَه» كسيست كه مردم را آشكاره دشنام گويد و به چشم و ابروها مردم را نكوهد. و «لُمَزَه» كسيست كه مردم را نهاني نكوهد و رنجاند.
3) عاص ابن وائل كه ريشخند كردي و دشنام گفتي. از ريشخندهاي او ، يكي اين بود كه خَبّاب ابن اَرَت وامي باو داده بود و روزي بتلبش رفت. عاص ابن وائل باو گفت : «نه شما را محمد نويد ميدهد كه بهشتي خواهد بود كه در آن هر چي خواهند یافت؟» گفت : آري. گفت : «اكنون ، چون چنينست ، بگزار تا من فردا وام تو در بهشت گزارم ، كه اگر خدا شما را به بهشت بَرَد ما را نيز بَرَد ، زیرا من نزد او از شما كمتر نخواهم بود.»3
4) ابوجهل که ریشخند کردی و دشمنِ بزرگترين او بود. يك روزي با محمد گفت : «اي محمد ، یا دست از خدايان ما بازداري و ايشان را دشنام ندهي. وگرنه ، من نيز خداي تو را دشنام دهم و نكوهم.»
اين آيه دربارهي اوست : «اي محمد تو بتهاي ايشان را دشنام نده تا نبايد كه از سر ناداني مرا دشنام دهند.»4 پس از اين محمد ديگر بتها را دشنام نداد.
ديگر ريشخندش به قرآن و محمد آن بود که چون محمد بيدينان را ترسانيد بآنكه «در دوزخ درخت زَقٌوم باشد و ميوهي آن خوراك بيدينان را شايد و باشد» ابوجهل خنديدي و بريشخند گفتي : «اي آشنایان ، ميدانيد كه اين درخت زَقٌوم كه محمد ميگويد چيست؟» گفتند : نه. گفت : «آن خرماي تازهي پاكيزه باشد كه کره بر سر آن گزارده باشد و اگر من آن را يابم چون شيره و شكر فروبرم.» اين آيه دربارهي اوست : «اي محمد ، ابوجهل را بگو كه غلط ميپنداري ، كه درخت زَقٌوم كه ما در دوزخ آفريدهايم مزهي آن همچون حنظل5 بيابانيست و رنگش همچون مس گداخته باشد. دشمنان ما چون از آن خورند هر چي در شكم ايشان باشد ، همه بیرون افكنند.»6
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
1ـ سورهی مسد (111)
2ـ سورهی هُمَزَه (104)
3ـ آیههای 77 تا 80 از سورهی مریم (19) دربارهی اوست.
4ـ سورهی انعام ، آیهی 108.
5ـ ميوهايست مانندهي هندوانه ، كوچكتر از نارنج با رنگ زرد و مزهي بسيار تلخ.
6ـ سورهی دخان (44) ، آیههای 43 تا 46. معنی آیهها : راستی را درخت زَقّوم خوراک گناهکارست ، که مانند فلز گداخته در شکمها جوشد ، مانند جوشیدن آب گرم ، او را بگیرد و بمیانهی دوزخش بکشد.
🔶 تاریخ محمد
🔸 22ـ یازده تنی كه محمد را بيشتر ميآزردند. (تکهی دو از سه)
5) نَضر ابن حارِث كه چون محمد برخاستي ، بر جايش نشستي و افسانهي رستم و اسفنديار و شاهان ایرانی برگرفتي و گفتي و با افسانههاي قرآن همسری كردی. و داستانش پيشتر آمده است.1
6) عبدالله ابن زِبَعرا كه ريشخندش آن بود كه روزي محمد در مسجد با وليد ابن مُغيره و گروهي از قريش نشسته بودند. نَضر ابن حارِث درآمد و نشست و با محمد بگفتگو درآمد و اعتراض بر سخنش میكرد. محمد با دليل چنان او را پذيرانيد كه هيچ نتوانست بازگفت ، چنانكه باشندگان (حاضران) دانستند كه نَضر ابن حارِث درمانْد و او را هيچ سخن نماند.
آن هنگام محمد اين آيه را بر قریش خواند و برخاست : «اي بيدينان قريش ، شما و هر آنچه جز خدا ميپرستيد هيزم دوزخ خواهید بود و بدوزخ آييد و اگر اين بتها كه شما آنها را ميپرستيد خدايان بودندي ، ميبايستي كه در دوزخ نبودندي. بلكه شما با ايشان هميشه در دوزخ خواهيد بود و در آن دوزخ فرياد و ناله برآوريد و كس از شما نشنود و بفريادتان نرسد.»2
چون محمد اين گفته و رفته بود ، عبدالله ابن زِبَعرا درآمد و قریش هنوز در آن نشست نشسته بودند. چون نشست ، چگونگی با او بازگفتند. عبدالله گفت : «اگر من اينجا بودمي هنگامی كه محمد اين سخن ميگفت ، من او را درمانده گردانيدمي.» گفتند : «چگونه؟» گفت : «ما گروهي از عرب كه فرشتگان هميپرستيم و يهودیان عُزَير و مسیحیان عيسا ميپرستند پس ، از اين سخن كه محمد گفت چنین برآید كه فرشتگان و عُزَير و عيسا همه بدوزخ باشند ـ كه ايشان را بجای خدا ميپرستند.»
پس قریش از سخنش شگفتيدند و گفتند : «بخدا كه محمد را هيچ چيز فرومانده نگردانَد ، جز اين سخن كه عبدالله گفت.» و چون بار ديگر محمد را ديدند ، گفتند : «ما گروهي از عربان فرشتگان را ميپرستيم و يهودیان عُزَير و مسیحیان عيسا را ميپرستند. پس میباید ايشان همه بدوزخ باشند ـ كه ايشان را بجای خدا هميپرستند.»
محمد پاسخ گفت : «هر آنكه دوست دارد كه او را بجای خدا پرستند ، ناگزیر او با ايشان كه او را ميپرستند بدوزخ باشند. ليكن عيسا و عُزَير و فرشتگان دوست نميدارند كه ايشان را بجز خدا پرستند. پس ايشان با كسي كه ايشان را پرستند بدوزخ نروند ، بلكه اهريمنها و فرعون و نَمرود كه دعوي خدايي كردند و دوست داشتند كه بجای خدا ايشان را پرستند بدوزخ باشند.» چون محمد چنين پاسخ گفت ، بار ديگر درماندند و هيچ نتوانستند گفت.
اين آيه دربارهي ايشانست : «فرشتگان و عُزَير و عيسا از ايشانند كه ما نيكي دربارهي ايشان فرمودهايم و خرسندي هميشگي دربارهي ايشان نهادهايم. چه جاي آن باشد كه با دوزخيان بدوزخ روند؟ و ايشان از آنانكه ايشان را ميپرستيدند بيزارند و جز پرستش ما که خدايیم را دوست ندارند.»
7) اَخنَس ابن شَريق از بزرگان قريش بود که ريشخند كردي و سخن محمد را نپذيرفتي و رویهکارانه (ظاهرسازانه) روي با محمد خوش داشتي و در نهان پليديها كردي. اين آيه دربارهي اوست : «اي محمد ، فرمان آن دروغگو را نبر كه سوگندها بدروغ میخورد.3» و پس از آن ، ديگر خویهاي نكوهيدهي او را برشمارد و آكهايش (عیب) را ياد كرد تا او را بآنها شناسند و همچنان ازو پرهيزند.
1ـ سورهی فرقان (25) ، آیههای 5 و 6 ؛ سورهی مطففین (83) ، آیه 13 ؛ سورهی جاثیه (45) ، آیههای 7 و 8.
2ـ سورهی انبیاء (21) ، آیههای 98 تا 100.
3ـ سورهی قلم (68) ، آیههای 10 تا 13. معنی آیهها : و از کسی که بسیار سوگند یاد میکند و پَست است پیروی نکن ، کسی که بسیار عیبجوست و بسخنچینی آمد و شد میکند ، و بسیار جلوگیر کار نیک ، و متجاوز و گناهکار است ؛ افزون بر اینها کینهتوز و پرخور و زمخت و بدنام است!
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 22ـ یازده تنی كه محمد را بيشتر ميآزردند. (تکهی دو از سه)
5) نَضر ابن حارِث كه چون محمد برخاستي ، بر جايش نشستي و افسانهي رستم و اسفنديار و شاهان ایرانی برگرفتي و گفتي و با افسانههاي قرآن همسری كردی. و داستانش پيشتر آمده است.1
6) عبدالله ابن زِبَعرا كه ريشخندش آن بود كه روزي محمد در مسجد با وليد ابن مُغيره و گروهي از قريش نشسته بودند. نَضر ابن حارِث درآمد و نشست و با محمد بگفتگو درآمد و اعتراض بر سخنش میكرد. محمد با دليل چنان او را پذيرانيد كه هيچ نتوانست بازگفت ، چنانكه باشندگان (حاضران) دانستند كه نَضر ابن حارِث درمانْد و او را هيچ سخن نماند.
آن هنگام محمد اين آيه را بر قریش خواند و برخاست : «اي بيدينان قريش ، شما و هر آنچه جز خدا ميپرستيد هيزم دوزخ خواهید بود و بدوزخ آييد و اگر اين بتها كه شما آنها را ميپرستيد خدايان بودندي ، ميبايستي كه در دوزخ نبودندي. بلكه شما با ايشان هميشه در دوزخ خواهيد بود و در آن دوزخ فرياد و ناله برآوريد و كس از شما نشنود و بفريادتان نرسد.»2
چون محمد اين گفته و رفته بود ، عبدالله ابن زِبَعرا درآمد و قریش هنوز در آن نشست نشسته بودند. چون نشست ، چگونگی با او بازگفتند. عبدالله گفت : «اگر من اينجا بودمي هنگامی كه محمد اين سخن ميگفت ، من او را درمانده گردانيدمي.» گفتند : «چگونه؟» گفت : «ما گروهي از عرب كه فرشتگان هميپرستيم و يهودیان عُزَير و مسیحیان عيسا ميپرستند پس ، از اين سخن كه محمد گفت چنین برآید كه فرشتگان و عُزَير و عيسا همه بدوزخ باشند ـ كه ايشان را بجای خدا ميپرستند.»
پس قریش از سخنش شگفتيدند و گفتند : «بخدا كه محمد را هيچ چيز فرومانده نگردانَد ، جز اين سخن كه عبدالله گفت.» و چون بار ديگر محمد را ديدند ، گفتند : «ما گروهي از عربان فرشتگان را ميپرستيم و يهودیان عُزَير و مسیحیان عيسا را ميپرستند. پس میباید ايشان همه بدوزخ باشند ـ كه ايشان را بجای خدا هميپرستند.»
محمد پاسخ گفت : «هر آنكه دوست دارد كه او را بجای خدا پرستند ، ناگزیر او با ايشان كه او را ميپرستند بدوزخ باشند. ليكن عيسا و عُزَير و فرشتگان دوست نميدارند كه ايشان را بجز خدا پرستند. پس ايشان با كسي كه ايشان را پرستند بدوزخ نروند ، بلكه اهريمنها و فرعون و نَمرود كه دعوي خدايي كردند و دوست داشتند كه بجای خدا ايشان را پرستند بدوزخ باشند.» چون محمد چنين پاسخ گفت ، بار ديگر درماندند و هيچ نتوانستند گفت.
اين آيه دربارهي ايشانست : «فرشتگان و عُزَير و عيسا از ايشانند كه ما نيكي دربارهي ايشان فرمودهايم و خرسندي هميشگي دربارهي ايشان نهادهايم. چه جاي آن باشد كه با دوزخيان بدوزخ روند؟ و ايشان از آنانكه ايشان را ميپرستيدند بيزارند و جز پرستش ما که خدايیم را دوست ندارند.»
7) اَخنَس ابن شَريق از بزرگان قريش بود که ريشخند كردي و سخن محمد را نپذيرفتي و رویهکارانه (ظاهرسازانه) روي با محمد خوش داشتي و در نهان پليديها كردي. اين آيه دربارهي اوست : «اي محمد ، فرمان آن دروغگو را نبر كه سوگندها بدروغ میخورد.3» و پس از آن ، ديگر خویهاي نكوهيدهي او را برشمارد و آكهايش (عیب) را ياد كرد تا او را بآنها شناسند و همچنان ازو پرهيزند.
1ـ سورهی فرقان (25) ، آیههای 5 و 6 ؛ سورهی مطففین (83) ، آیه 13 ؛ سورهی جاثیه (45) ، آیههای 7 و 8.
2ـ سورهی انبیاء (21) ، آیههای 98 تا 100.
3ـ سورهی قلم (68) ، آیههای 10 تا 13. معنی آیهها : و از کسی که بسیار سوگند یاد میکند و پَست است پیروی نکن ، کسی که بسیار عیبجوست و بسخنچینی آمد و شد میکند ، و بسیار جلوگیر کار نیک ، و متجاوز و گناهکار است ؛ افزون بر اینها کینهتوز و پرخور و زمخت و بدنام است!
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔶 تاریخ محمد
🔸 22ـ یازده تنی كه محمد را بيشتر ميآزردند. (تکهی سه از سه)
8) وَليد ابن مُغيره كه ريشخند كردي و رشك بردي. گفتي : «چگونه باشد من كه بزرگتر مكه باشم و ابومسعود عمرو ابن عُمَيرِ ثَقَفي بزرگ مردم طايف باشد بما فرهيده (وحی) نگردد و به محمد يتيمِ ابوطالب فرهيده گردد؟ اين چگونه تواند بود؟»1
9 و 10) اُبَي ابن خَلَف و عُقبة ابن ابي مُعَيط كه ريشخند كردندي و ايشان دوست يكديگر بودند. و از آزارهای ايشان يكي اين بود كه يك روزي عُقبة ابن ابي مُعَيط پيش محمد آمده و نشسته و سخنش را شنيده بود. و چون پيش اُبَي ابن خَلَف بازآمد ، اُبَي گفت : «برو و هرگز پيش من نيا ، كه تو رفتي و سخن محمد را نیوشیدی. و من هرگز روي بتو نكنم و با تو سخن نگويم.» و سوگند خورد كه هرگز با او سخن نگويد مگر آنكه رود و آب دهان بر محمد اندازد.
او از رهگذرِ دوستي اُبَي ابن خَلَف ، پستی در پيش گرفت و رفت و آب دهان در روي محمد انداخت. اين آيه دربارهي اوست : «اي بسيار فرياد دارد عُقبة ابن ابي مُعَيط و در رستاخيز انگشت خود را بدهان گيرد ، چون شكنجهي دوزخ بيند ، گويد ايكاش كه فرمان محمد بردمي و هرگز اُبَي ابن خَلَف را بدوستي نگرفتمي تا بشُوند او و دوستياش بدبخت نشدمي و چنان كار را با محمد نكردمي و امروز چنين شكنجه و خواري نديدمي. واويلاه ، اُبَي ابن خَلَف بود كه مرا از راه برد و گمراه گردانيد. پس از آن كه نزديك شده بود تا راه يافتمي. و او بود كه اهريمن من بود و مرا از راه برد و مرا بدبخت گردانيد. و از اين گونه ، فرياد هميدارد و افسوس هميخورد و او را سود ندارد.»2
از ريشخندهايي كه اُبَي ابن خَلَف كردي ، يكي آن بود كه روزي استخوان پارهاي پوسيده را در دست گرفت و گفت : «محمد ميگويد كه اين استخوان را از گور برانگيزانند ، پس از آنكه چنين پوسيده و ريز گرديده باشد؟» و چون اين گفت به هر دو دست آن استخوان را فروكوفت و خُرد گردانيد و باد در آن دميد و انداخت.
محمد پاسخ گفت : «منم كه اين دعوي ميكنم و ميگويم كه خدا اين استخوان را برانگيزاند و جان در تنش كند. و همچنين ميگويم ، كه تو ميري و در گور پوسيده و ريز گردي و تو را برانگيزاند و بدوزخ درآورد.»3
11) اَسوَد ابن مُطَّلب که يك روزي ، با گروهي از بزرگان قريش ، مانند وَليد ابن مُغيره و اُمَية ابن خلف و عاص ابن وائل ، محمد را در طوافگاه يافتند. از سر ريشخند ، گفتند : «اي محمد ، بيا تا ما با تو همباز (شریک) گرديم. ما خداي تو را پرستيم و تو خداي ما را بپرست. اگر خداي تو بهتر باشد ، ما او را پرستيده باشيم و نيكياش بما رسد و اگر خدايان ما بهتر باشند ، تو ايشان را پرستيده باشي و نيكي ايشان بتو رسد.»
سورهي «قُلْ يَا أَيُّهَا الْكَافِرُونَ» دربارهي ايشانست : «اي محمد ، بگو اين بيدينان را كه اگر شما خدا را بآن ميپرستيد كه من خدايان شما را پرستم ، برويد كه او را هيچ نياز به پرستش شما نيست. شما دين خود را ميداريد و من دين خود را ميدارم ، تا رستاخيز خود آنچه سزاي شما ميباشد دهند و كيفر پرستش بتها در كنار شما گزارند.»4
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
1ـ سورهی زُخرُف (43) ، آیههای 31 و 32. معنی آیهها : و گفتند چرا این قرآن بر مردی بزرگ از آن دو شهر [مکه و طایف] فرود نیامده است ، مگر مهربانی پروردگارِ تو را آنها میبخشند؟! اين ماييم كه معيشت آنها را در زندگى اینجهان ميانشان بخشیدهایم ، و برخی از آنها را بر برخی برترى داديم تا يكديگر را بخدمت گيرند [و چرخ زندگى بگردد] ، و مهربانی پروردگار تو از آنچه مىاندوزند بهتر است.
2ـ سورهی فرقان ، آیههای 27 تا 30.
از ویژگیهای یک برانگیخته فراموش کردن خود در همه سان است. این داستان به نیکی این ویژگی محمد را میرساند که چه سان بجای کینهجویی فرجام بیدینی را بازنمود.
3ـ سورهی یس (36) ، آیههای 77 تا انجام.
4ـ سورهی کافرون (109)
🔸 22ـ یازده تنی كه محمد را بيشتر ميآزردند. (تکهی سه از سه)
8) وَليد ابن مُغيره كه ريشخند كردي و رشك بردي. گفتي : «چگونه باشد من كه بزرگتر مكه باشم و ابومسعود عمرو ابن عُمَيرِ ثَقَفي بزرگ مردم طايف باشد بما فرهيده (وحی) نگردد و به محمد يتيمِ ابوطالب فرهيده گردد؟ اين چگونه تواند بود؟»1
9 و 10) اُبَي ابن خَلَف و عُقبة ابن ابي مُعَيط كه ريشخند كردندي و ايشان دوست يكديگر بودند. و از آزارهای ايشان يكي اين بود كه يك روزي عُقبة ابن ابي مُعَيط پيش محمد آمده و نشسته و سخنش را شنيده بود. و چون پيش اُبَي ابن خَلَف بازآمد ، اُبَي گفت : «برو و هرگز پيش من نيا ، كه تو رفتي و سخن محمد را نیوشیدی. و من هرگز روي بتو نكنم و با تو سخن نگويم.» و سوگند خورد كه هرگز با او سخن نگويد مگر آنكه رود و آب دهان بر محمد اندازد.
او از رهگذرِ دوستي اُبَي ابن خَلَف ، پستی در پيش گرفت و رفت و آب دهان در روي محمد انداخت. اين آيه دربارهي اوست : «اي بسيار فرياد دارد عُقبة ابن ابي مُعَيط و در رستاخيز انگشت خود را بدهان گيرد ، چون شكنجهي دوزخ بيند ، گويد ايكاش كه فرمان محمد بردمي و هرگز اُبَي ابن خَلَف را بدوستي نگرفتمي تا بشُوند او و دوستياش بدبخت نشدمي و چنان كار را با محمد نكردمي و امروز چنين شكنجه و خواري نديدمي. واويلاه ، اُبَي ابن خَلَف بود كه مرا از راه برد و گمراه گردانيد. پس از آن كه نزديك شده بود تا راه يافتمي. و او بود كه اهريمن من بود و مرا از راه برد و مرا بدبخت گردانيد. و از اين گونه ، فرياد هميدارد و افسوس هميخورد و او را سود ندارد.»2
از ريشخندهايي كه اُبَي ابن خَلَف كردي ، يكي آن بود كه روزي استخوان پارهاي پوسيده را در دست گرفت و گفت : «محمد ميگويد كه اين استخوان را از گور برانگيزانند ، پس از آنكه چنين پوسيده و ريز گرديده باشد؟» و چون اين گفت به هر دو دست آن استخوان را فروكوفت و خُرد گردانيد و باد در آن دميد و انداخت.
محمد پاسخ گفت : «منم كه اين دعوي ميكنم و ميگويم كه خدا اين استخوان را برانگيزاند و جان در تنش كند. و همچنين ميگويم ، كه تو ميري و در گور پوسيده و ريز گردي و تو را برانگيزاند و بدوزخ درآورد.»3
11) اَسوَد ابن مُطَّلب که يك روزي ، با گروهي از بزرگان قريش ، مانند وَليد ابن مُغيره و اُمَية ابن خلف و عاص ابن وائل ، محمد را در طوافگاه يافتند. از سر ريشخند ، گفتند : «اي محمد ، بيا تا ما با تو همباز (شریک) گرديم. ما خداي تو را پرستيم و تو خداي ما را بپرست. اگر خداي تو بهتر باشد ، ما او را پرستيده باشيم و نيكياش بما رسد و اگر خدايان ما بهتر باشند ، تو ايشان را پرستيده باشي و نيكي ايشان بتو رسد.»
سورهي «قُلْ يَا أَيُّهَا الْكَافِرُونَ» دربارهي ايشانست : «اي محمد ، بگو اين بيدينان را كه اگر شما خدا را بآن ميپرستيد كه من خدايان شما را پرستم ، برويد كه او را هيچ نياز به پرستش شما نيست. شما دين خود را ميداريد و من دين خود را ميدارم ، تا رستاخيز خود آنچه سزاي شما ميباشد دهند و كيفر پرستش بتها در كنار شما گزارند.»4
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
1ـ سورهی زُخرُف (43) ، آیههای 31 و 32. معنی آیهها : و گفتند چرا این قرآن بر مردی بزرگ از آن دو شهر [مکه و طایف] فرود نیامده است ، مگر مهربانی پروردگارِ تو را آنها میبخشند؟! اين ماييم كه معيشت آنها را در زندگى اینجهان ميانشان بخشیدهایم ، و برخی از آنها را بر برخی برترى داديم تا يكديگر را بخدمت گيرند [و چرخ زندگى بگردد] ، و مهربانی پروردگار تو از آنچه مىاندوزند بهتر است.
2ـ سورهی فرقان ، آیههای 27 تا 30.
از ویژگیهای یک برانگیخته فراموش کردن خود در همه سان است. این داستان به نیکی این ویژگی محمد را میرساند که چه سان بجای کینهجویی فرجام بیدینی را بازنمود.
3ـ سورهی یس (36) ، آیههای 77 تا انجام.
4ـ سورهی کافرون (109)
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 23ـ گروهي از ياران كه از حبشه به مكه بازگرديدند.
چون چندگاهي برآمد ، كسي به حبشه رفت و ياران را كه آنجا بودند آگاه گردانید كه «مردم مكه باسلام درآمدند و همگي فرمانبري و پيروي محمد كردند.»
پس آهنگ پرستش محمد کردند (اینها سی و سه تن بودند). چون به نزدیک مکه رسیدند ، و چگونگی را دروغ یافتند ، برخی به زینهار قریش و برخی نهانی به مکه درآمدند ، تا بیدینان ایشان را آزار نرسانند. و قریش بیکسان ایشان را میگرفتند و زندانی میکردند.
یکی از بازگشتگان عثمان ابن مَظعون بود که به زینهار ولید ابن مُغیره (از بزرگان مکه و قریش) رفت. چون روزی چند گذشت ، اندیشه کرد که آیا در مسلمانی روا باشد که دیگر یاران در سختی و گرفتگی باشند و من در زینهار بیدینی باشم؟! با ولید گفت : من در زینهار خدا میروم ، همچون دیگر یاران. ولید رنجید و گفت : با بودن قریش زینهار مرا بازگزار ، او چنان کرد.
چنان افتاد که ، لَبید ابن رَبیعه که چامهگو بود در آنجا میبود و شعرهای خویش میخواند تا بدینجا رسید : «هر چي جز خدا هست همه را روي در نابوديست.» عثمان براست داشت و لَبید مصراع دیگر خواند : «نتواند بود که بهرهمنديهاي بهشت نابود نگردد.» عثمان گفت : دروغ گفتی. لبید رنجید و دشنام داد و از قریش گلهی آن را کرد. یکی برخاست و مشتی بر چشم او زد و چشمش تباه گردید. ولید گفت : هودهی بیرون آمدن از زینهار مرا دیدی؟ پاسخ داد : ایکاش چشم دیگر نیز در راه خدا تباه گردیدی.
میان ولید و عثمان خویشی بود. ولید از سر دلسوزی خواست دیگر بار او را در زینهار خود درآورد عثمان گفت : «نه بخدا. كه مرا پناه خدا بهتر و پسنديدهتر است. پناه ديگري بر پناهش برنگزينم.»
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 23ـ گروهي از ياران كه از حبشه به مكه بازگرديدند.
چون چندگاهي برآمد ، كسي به حبشه رفت و ياران را كه آنجا بودند آگاه گردانید كه «مردم مكه باسلام درآمدند و همگي فرمانبري و پيروي محمد كردند.»
پس آهنگ پرستش محمد کردند (اینها سی و سه تن بودند). چون به نزدیک مکه رسیدند ، و چگونگی را دروغ یافتند ، برخی به زینهار قریش و برخی نهانی به مکه درآمدند ، تا بیدینان ایشان را آزار نرسانند. و قریش بیکسان ایشان را میگرفتند و زندانی میکردند.
یکی از بازگشتگان عثمان ابن مَظعون بود که به زینهار ولید ابن مُغیره (از بزرگان مکه و قریش) رفت. چون روزی چند گذشت ، اندیشه کرد که آیا در مسلمانی روا باشد که دیگر یاران در سختی و گرفتگی باشند و من در زینهار بیدینی باشم؟! با ولید گفت : من در زینهار خدا میروم ، همچون دیگر یاران. ولید رنجید و گفت : با بودن قریش زینهار مرا بازگزار ، او چنان کرد.
چنان افتاد که ، لَبید ابن رَبیعه که چامهگو بود در آنجا میبود و شعرهای خویش میخواند تا بدینجا رسید : «هر چي جز خدا هست همه را روي در نابوديست.» عثمان براست داشت و لَبید مصراع دیگر خواند : «نتواند بود که بهرهمنديهاي بهشت نابود نگردد.» عثمان گفت : دروغ گفتی. لبید رنجید و دشنام داد و از قریش گلهی آن را کرد. یکی برخاست و مشتی بر چشم او زد و چشمش تباه گردید. ولید گفت : هودهی بیرون آمدن از زینهار مرا دیدی؟ پاسخ داد : ایکاش چشم دیگر نیز در راه خدا تباه گردیدی.
میان ولید و عثمان خویشی بود. ولید از سر دلسوزی خواست دیگر بار او را در زینهار خود درآورد عثمان گفت : «نه بخدا. كه مرا پناه خدا بهتر و پسنديدهتر است. پناه ديگري بر پناهش برنگزينم.»
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 24ـ داستان ابوبكر با ابن دُغُنّه
ابوبكر صدیق (راستگو) در آن چندگاه كه ياران به حبشه كوچيدند و بازمانده در پتياره و ستم بیدینان ماندند و قریش در مكه همه بدشمني محمد همدستی كردند ، دلش گرفت ، او نيز خواست که به حبشه رود. پس ، از محمد پرگ گرفت و روانه گردید.1
چون يك فرودگاه2 از مكه بيرون آمده بود ابن دُغُنّه كه بزرگ تيرهي بنيكِنانه بود و با ابوبکر دوستی داشت او را ديد و چگونگی پرسید. ابوبکر چگونگی بازگفت. گفت : «نشايد همچون تو مردي از مكه بیرون رفت ، زیرا منت تو بر همگنان هست و پيوسته دلداري هر كس كردهاي و بهمه نيكي و مهرباني نمودهای و ناتوانان را دست گرفتهاي. اكنون ، من نگزارم كه تو جاي ديگر رَوي. من تو را در پناه خود گيرم و در زينهار خود درآورم. برخيز تا به مكه بازرويم.» برخاستند و به مکه رفتند.
ابن دُغُنّه چون به مكه درآمد ، آواز برآورد و گفت : «اي مردم مكه ، بدانيد كه من پسر ابوقُحافه را در زينهار خود درآورده و پناه دادهام. كسي باو بیفرهنگی بايد که نکند و مایهی دردسر او نگردد كه اگر چنين كند ، ميدانيد كه من دشمن او گردم.» چون چنين گفت ، قریش همه او را گرامي داشتند و بيكبار دست از ابوبكر بازداشتند.
ابوبكر رفت و بر در خانهي خود مسجدي ساخت و نماز ميكردي و قرآن هميخواند. و هرگاه كه او قرآن خواندي ، مردم بر سرش گرد آمدندي ، از بهر آنكه آوازي اندوهگين داشت و قرآن بسيار خوش خواندي و هر بار كه خواندي ، مردم بگريستن درآمدندي.
قریش چون چنان ديدند ، گفتند : «پسر ابوقُحافه ، مردم را از راه بردي ، و ايشان را به دين محمد درآوردي.» رفتند و چگونگي را با ابن دُغُنّه گفتند كه «تو پسر ابوقُحافه را زينهار دادهاي و از بهر زينهارِ تو كسي با او نمييارد پیکارید3 و او رفته و مسجدي ساخته است و آشكاره نماز در آنجا ميكند و قرآن ميخواند و مردم بسيار بر سرش گرد آمدهاند ، زیرا آوازي اندوهگين و خوش دارد و دل مردم را از راه ميبرد. اكنون ، ما ميترسيم كه زنان و كودكان ما آوازش را شنوند و دل ايشان از راه رود و فريفته گردند و روند و مسلمان گردند. اكنون او را بگو تا نهاني در خانه نماز كند و قرآن خوانَد ، چنانكه كسي ازو نشنود.»
پس ابن دُغُنّه پيش ابوبكر آمد و چگونگی با او بازگفت. ابوبكر گفت : «من پناه تو را بازگزاردم و از زينهار تو بیرون آمدم. و من هرگز نماز و خواندن قرآن از شیوهی خود بیرون نخواهم برد و از آن نخواهم بازايستاد. قریش را بگو هر چي ميخواهيد بكنيد با من.»
ابن دُغُنّه از سخن ابوبكر رنجيد. برخاست و به مسجد آنجا كه قریش انجمن ساخته بودند آمد و آواز برداشت و گفت : «اي آشنایان قريش ، بدانيد كه پسر ابوقُحافه پناه مرا بازگزارد و از زينهار من بیرون آمد. اكنون ، شما دانيد و او ـ كه مرا با او كاري نيست.»
چون چنين گفت ، بیخردی از ميان خاندان برخاست و آهنگ ابوبكر كرد. ابوبكر از خانه بیرون آمده و آهنگ كعبه كرده بود. او را در راه ديد و مشتي خاك برگرفت و بر سرش فروريخت.
ابوبكر رو بآسمان كرد و گفت : «خدایا تو این دشمنان خود را تا چند مهلت دهي و با ايشان چندان شكيبي که پرستندگانت را رنجانند و سياهرويي با ايشان كنند؟.»
این داستانها که آمد همه در آن هنگام بود که قریشیان پیمان بسته بودند تا کسی با مسلمانان بنیهاشم و بنیمطّلب خرید و فروخت نکند. چنانکه داستانش از پیش رفت.
1ـ این پاراگراف جای پروا دارد.
از جملهی «همه بدشمنی محمد همدستی کردند» میفهمیم زمانی را میگوید که قریشیان میان خود پیمان بازداریِ بنیهاشم و بنیمطّلب بستهاند. اگر در آن هنگام بیم جان محمد بودی ، چگونه ابوبکر ، یار دیرین و باوفای محمد ، او را در مکه گزارده خود آهنگ حبشه کردی؟! سپس هم میبینیم همینکه ابن دُغُنُّه او را در پناه خود میگیرد تا کسی او را نرنجاند و مایهی دردسر او نشود ، دلتنگیهای او از میان برمیخیزد. (ما در گفتاری که باین پیمان میپرداخت با دلیلها نشان دادیم که در آن زمان مسلمانان را بیم جان نمیرفت. ولی آزار و دُژرفتاری چنانکه از داستانها دانسته میشود ، میدیدند. از آنسو ، مسلمانان بیکس را دارندگانشان جز آزار ، شکنجه هم میکردند).
2ـ فرودگاه = مسافتی که کاروانی در یک روز پيمايد. ؛ جاي فرود آمدن.
3ـ پیکاریدن = زد و خورد کردن.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 24ـ داستان ابوبكر با ابن دُغُنّه
ابوبكر صدیق (راستگو) در آن چندگاه كه ياران به حبشه كوچيدند و بازمانده در پتياره و ستم بیدینان ماندند و قریش در مكه همه بدشمني محمد همدستی كردند ، دلش گرفت ، او نيز خواست که به حبشه رود. پس ، از محمد پرگ گرفت و روانه گردید.1
چون يك فرودگاه2 از مكه بيرون آمده بود ابن دُغُنّه كه بزرگ تيرهي بنيكِنانه بود و با ابوبکر دوستی داشت او را ديد و چگونگی پرسید. ابوبکر چگونگی بازگفت. گفت : «نشايد همچون تو مردي از مكه بیرون رفت ، زیرا منت تو بر همگنان هست و پيوسته دلداري هر كس كردهاي و بهمه نيكي و مهرباني نمودهای و ناتوانان را دست گرفتهاي. اكنون ، من نگزارم كه تو جاي ديگر رَوي. من تو را در پناه خود گيرم و در زينهار خود درآورم. برخيز تا به مكه بازرويم.» برخاستند و به مکه رفتند.
ابن دُغُنّه چون به مكه درآمد ، آواز برآورد و گفت : «اي مردم مكه ، بدانيد كه من پسر ابوقُحافه را در زينهار خود درآورده و پناه دادهام. كسي باو بیفرهنگی بايد که نکند و مایهی دردسر او نگردد كه اگر چنين كند ، ميدانيد كه من دشمن او گردم.» چون چنين گفت ، قریش همه او را گرامي داشتند و بيكبار دست از ابوبكر بازداشتند.
ابوبكر رفت و بر در خانهي خود مسجدي ساخت و نماز ميكردي و قرآن هميخواند. و هرگاه كه او قرآن خواندي ، مردم بر سرش گرد آمدندي ، از بهر آنكه آوازي اندوهگين داشت و قرآن بسيار خوش خواندي و هر بار كه خواندي ، مردم بگريستن درآمدندي.
قریش چون چنان ديدند ، گفتند : «پسر ابوقُحافه ، مردم را از راه بردي ، و ايشان را به دين محمد درآوردي.» رفتند و چگونگي را با ابن دُغُنّه گفتند كه «تو پسر ابوقُحافه را زينهار دادهاي و از بهر زينهارِ تو كسي با او نمييارد پیکارید3 و او رفته و مسجدي ساخته است و آشكاره نماز در آنجا ميكند و قرآن ميخواند و مردم بسيار بر سرش گرد آمدهاند ، زیرا آوازي اندوهگين و خوش دارد و دل مردم را از راه ميبرد. اكنون ، ما ميترسيم كه زنان و كودكان ما آوازش را شنوند و دل ايشان از راه رود و فريفته گردند و روند و مسلمان گردند. اكنون او را بگو تا نهاني در خانه نماز كند و قرآن خوانَد ، چنانكه كسي ازو نشنود.»
پس ابن دُغُنّه پيش ابوبكر آمد و چگونگی با او بازگفت. ابوبكر گفت : «من پناه تو را بازگزاردم و از زينهار تو بیرون آمدم. و من هرگز نماز و خواندن قرآن از شیوهی خود بیرون نخواهم برد و از آن نخواهم بازايستاد. قریش را بگو هر چي ميخواهيد بكنيد با من.»
ابن دُغُنّه از سخن ابوبكر رنجيد. برخاست و به مسجد آنجا كه قریش انجمن ساخته بودند آمد و آواز برداشت و گفت : «اي آشنایان قريش ، بدانيد كه پسر ابوقُحافه پناه مرا بازگزارد و از زينهار من بیرون آمد. اكنون ، شما دانيد و او ـ كه مرا با او كاري نيست.»
چون چنين گفت ، بیخردی از ميان خاندان برخاست و آهنگ ابوبكر كرد. ابوبكر از خانه بیرون آمده و آهنگ كعبه كرده بود. او را در راه ديد و مشتي خاك برگرفت و بر سرش فروريخت.
ابوبكر رو بآسمان كرد و گفت : «خدایا تو این دشمنان خود را تا چند مهلت دهي و با ايشان چندان شكيبي که پرستندگانت را رنجانند و سياهرويي با ايشان كنند؟.»
این داستانها که آمد همه در آن هنگام بود که قریشیان پیمان بسته بودند تا کسی با مسلمانان بنیهاشم و بنیمطّلب خرید و فروخت نکند. چنانکه داستانش از پیش رفت.
1ـ این پاراگراف جای پروا دارد.
از جملهی «همه بدشمنی محمد همدستی کردند» میفهمیم زمانی را میگوید که قریشیان میان خود پیمان بازداریِ بنیهاشم و بنیمطّلب بستهاند. اگر در آن هنگام بیم جان محمد بودی ، چگونه ابوبکر ، یار دیرین و باوفای محمد ، او را در مکه گزارده خود آهنگ حبشه کردی؟! سپس هم میبینیم همینکه ابن دُغُنُّه او را در پناه خود میگیرد تا کسی او را نرنجاند و مایهی دردسر او نشود ، دلتنگیهای او از میان برمیخیزد. (ما در گفتاری که باین پیمان میپرداخت با دلیلها نشان دادیم که در آن زمان مسلمانان را بیم جان نمیرفت. ولی آزار و دُژرفتاری چنانکه از داستانها دانسته میشود ، میدیدند. از آنسو ، مسلمانان بیکس را دارندگانشان جز آزار ، شکنجه هم میکردند).
2ـ فرودگاه = مسافتی که کاروانی در یک روز پيمايد. ؛ جاي فرود آمدن.
3ـ پیکاریدن = زد و خورد کردن.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 25ـ شكستن پيماننامهی قريش
چون دو سال برآمد هیچ کس از بنيهاشم و بنیمطَّلب بجایی نمیتوانستند رفت و کسی از بیم قریش با ایشان خرید و فروخت نمیکردند. و نزدیک آمد که نابود گردند. تا آنکه برخی کسان از خاندان قریش که خویش ایشان بودند نرمدلی و مهربانی بر ایشان چیره گردید تا بر آن شدند که آن پیماننامه را از میان برند. نخستِ ایشان هِشام ابن عمرو ابن رَبیعه بود که نهانی بایشان خوراک و دانِگیها فرستادی و مهربانيهاي بسيار نمودي. پس برخاست و نزد زُهَير ابن ابي اُمَيّه رفت و گفت : «زُهَير ، آیا این تواند بود كه ما خوش خوريم و خوش خوابيم و در آسايش زندگاني گزاريم و بنيهاشم كه دایيها و خويشان مايند در تنگي و سختي روزگار بسر برند؟ آيا اين به غيرت و مردي كجا سزاست1 که عرب فردا كه اين سخن شنوند ، آن هنگام ما را پليد و تنگدیده خوانند؟». و بهمین سان زُهَير ابن ابی امیّه ، و مطعم بن عدیّ ، و زمعة ابن اسود ابن مطّلب را با خود همدست کرد.
روز دیگر باهم در کنار کعبه نزد قریش رفتند. زُهَیر گفت : «ای خاندان قريش ، نشايد كه ما با زن و فرزند در فراخي و بهرهمندی زندگاني گذرانیم و خوش خوريم و خوش خوابيم و بنيهاشم و فرزندان ايشان در تنگي و سختي روزگار گذرانند و گرسنگي و برهنگي كشند و كسي با ايشان خريد و فروخت نكند. بخدا كه از پاي فروننشينم تا اين پيمان را شكنم و اين پيماننامه را دَرَم».
ابوجهل گفت : «دروغ گفتي و تو اين پيمان را نتواني شكست و اين پيماننامه را نتواني دريد». چون چنين گفت ، زَمعة ابن اَسوَد بر ابوجهل برآشفت و گفت : «تو خود دروغ ميگويي. ما خود خشنود نبودهايم باين پيمان كه گزاردهايم و اين پيماننامه كه نوشتهايم».
پس از آن ، مُطعِم ابن عَدي و پس ازو ابوالبَختري ابن هِشام برخاستند و همچنين گفتند. ابوجهل خواست ایشان را دریافت و گفت : «اي خویشان اين پيشامد بآهنگ است.»
چون این سخنها رفت مُطعِم ابن عَدي برخاست و درميان كعبه رفت و آن پيماننامه را بیرون آورد و پاره پاره گردانيد. پس آن جلوگير و بازداری از ميان برخاست.
نیز ابوطالب در ستایش این پنج تن از قریش که در برابر خویشان خود ایستادگی کردند و پیمان شکستند قصیدهای گفته است.
26ـ گروش طُفَيل ابن عمرو دوسی
چون پيماننامهي قریش شكسته و نيرنگهاي ايشان پوچ گرديد و محمد آنهمه آزارهاي ايشان ميكشيد و همیشه ايشان را پند میداد و باسلام ميخواند و آنچه دلسوزي بود دریغ نمیکرد ، ايشان رشك و كينهي بيشتر در دل ميگرفتند و دشمني و ستيزِ بيشتر با او ميكردند و چون بكار کاری نمييارَستند کرد ، بگفتار مردم را ميترسانيدند از آنكه نزديك محمد روند يا سخنش نيوشند ، و در هر گوشهاي كساني گمارده بودند كه شب و روز دربند سست گردانیدن و رخنه افکندن در کار محمد بودند. تا آنکه طُفَيل ابن عمروِ دوسي که سر (رئیس) تيرهي دوس و مردي بسیار باآزرم و پرآوازه بود به مكه درآمد.
همینکه به مكه رسيد ، گروهي از قریش برو شتافتند و گفتند : اي طُفَيل ، تو مردي بزرگي و سر دوسي و ما را با تو از گذشته باز دوستيها و آشناييهاست. اكنون ، از روي پند و مهر ، تو را سخني ميگوييم و راه مينماييم. مردی پیدا شده ، محمد نام ، و مردم را بسخن از راه میبرد ، تو را آگاه کردیم تا بسخن او فریفته و آشفتهانديش نشوی و اینها به تیرهی تو نرسد.
طُفَيل خود بازگفت که از محمد پرهیز میکردم و پنبهپارهای در گوش گزارده بودم که سخنش نشنوم. تا چنان افتاد که روزی بمسجد رفتم ، از قرآن خواندن او در نماز شيرينياي در دل من كار كرد. با خود گفتم قریش سخن به دُژآهنگی و رشک گفتهاند ، از پی او بخانهاش رفتم. و چگونگی با او بازگفتم. پس محمد اسلام را بمن نمود و فرمانهاي دين و مسلماني را بازنمود و چند آيه از قرآن برخواند. پس گرویدم و دوگواهی را گفتم.
1ـ بزرگا مردا. برخی از اینها اگرهم بتپرست بودند براستی جوانمردی داشتند. آیا این کاری که از هِشام ابن عمرو برخاسته جوانمردی نیست؟ بیدینی ایشان بیش از همه از نادانیها بوده ، نه نامردی و پستی و دورویی.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 25ـ شكستن پيماننامهی قريش
چون دو سال برآمد هیچ کس از بنيهاشم و بنیمطَّلب بجایی نمیتوانستند رفت و کسی از بیم قریش با ایشان خرید و فروخت نمیکردند. و نزدیک آمد که نابود گردند. تا آنکه برخی کسان از خاندان قریش که خویش ایشان بودند نرمدلی و مهربانی بر ایشان چیره گردید تا بر آن شدند که آن پیماننامه را از میان برند. نخستِ ایشان هِشام ابن عمرو ابن رَبیعه بود که نهانی بایشان خوراک و دانِگیها فرستادی و مهربانيهاي بسيار نمودي. پس برخاست و نزد زُهَير ابن ابي اُمَيّه رفت و گفت : «زُهَير ، آیا این تواند بود كه ما خوش خوريم و خوش خوابيم و در آسايش زندگاني گزاريم و بنيهاشم كه دایيها و خويشان مايند در تنگي و سختي روزگار بسر برند؟ آيا اين به غيرت و مردي كجا سزاست1 که عرب فردا كه اين سخن شنوند ، آن هنگام ما را پليد و تنگدیده خوانند؟». و بهمین سان زُهَير ابن ابی امیّه ، و مطعم بن عدیّ ، و زمعة ابن اسود ابن مطّلب را با خود همدست کرد.
روز دیگر باهم در کنار کعبه نزد قریش رفتند. زُهَیر گفت : «ای خاندان قريش ، نشايد كه ما با زن و فرزند در فراخي و بهرهمندی زندگاني گذرانیم و خوش خوريم و خوش خوابيم و بنيهاشم و فرزندان ايشان در تنگي و سختي روزگار گذرانند و گرسنگي و برهنگي كشند و كسي با ايشان خريد و فروخت نكند. بخدا كه از پاي فروننشينم تا اين پيمان را شكنم و اين پيماننامه را دَرَم».
ابوجهل گفت : «دروغ گفتي و تو اين پيمان را نتواني شكست و اين پيماننامه را نتواني دريد». چون چنين گفت ، زَمعة ابن اَسوَد بر ابوجهل برآشفت و گفت : «تو خود دروغ ميگويي. ما خود خشنود نبودهايم باين پيمان كه گزاردهايم و اين پيماننامه كه نوشتهايم».
پس از آن ، مُطعِم ابن عَدي و پس ازو ابوالبَختري ابن هِشام برخاستند و همچنين گفتند. ابوجهل خواست ایشان را دریافت و گفت : «اي خویشان اين پيشامد بآهنگ است.»
چون این سخنها رفت مُطعِم ابن عَدي برخاست و درميان كعبه رفت و آن پيماننامه را بیرون آورد و پاره پاره گردانيد. پس آن جلوگير و بازداری از ميان برخاست.
نیز ابوطالب در ستایش این پنج تن از قریش که در برابر خویشان خود ایستادگی کردند و پیمان شکستند قصیدهای گفته است.
26ـ گروش طُفَيل ابن عمرو دوسی
چون پيماننامهي قریش شكسته و نيرنگهاي ايشان پوچ گرديد و محمد آنهمه آزارهاي ايشان ميكشيد و همیشه ايشان را پند میداد و باسلام ميخواند و آنچه دلسوزي بود دریغ نمیکرد ، ايشان رشك و كينهي بيشتر در دل ميگرفتند و دشمني و ستيزِ بيشتر با او ميكردند و چون بكار کاری نمييارَستند کرد ، بگفتار مردم را ميترسانيدند از آنكه نزديك محمد روند يا سخنش نيوشند ، و در هر گوشهاي كساني گمارده بودند كه شب و روز دربند سست گردانیدن و رخنه افکندن در کار محمد بودند. تا آنکه طُفَيل ابن عمروِ دوسي که سر (رئیس) تيرهي دوس و مردي بسیار باآزرم و پرآوازه بود به مكه درآمد.
همینکه به مكه رسيد ، گروهي از قریش برو شتافتند و گفتند : اي طُفَيل ، تو مردي بزرگي و سر دوسي و ما را با تو از گذشته باز دوستيها و آشناييهاست. اكنون ، از روي پند و مهر ، تو را سخني ميگوييم و راه مينماييم. مردی پیدا شده ، محمد نام ، و مردم را بسخن از راه میبرد ، تو را آگاه کردیم تا بسخن او فریفته و آشفتهانديش نشوی و اینها به تیرهی تو نرسد.
طُفَيل خود بازگفت که از محمد پرهیز میکردم و پنبهپارهای در گوش گزارده بودم که سخنش نشنوم. تا چنان افتاد که روزی بمسجد رفتم ، از قرآن خواندن او در نماز شيرينياي در دل من كار كرد. با خود گفتم قریش سخن به دُژآهنگی و رشک گفتهاند ، از پی او بخانهاش رفتم. و چگونگی با او بازگفتم. پس محمد اسلام را بمن نمود و فرمانهاي دين و مسلماني را بازنمود و چند آيه از قرآن برخواند. پس گرویدم و دوگواهی را گفتم.
1ـ بزرگا مردا. برخی از اینها اگرهم بتپرست بودند براستی جوانمردی داشتند. آیا این کاری که از هِشام ابن عمرو برخاسته جوانمردی نیست؟ بیدینی ایشان بیش از همه از نادانیها بوده ، نه نامردی و پستی و دورویی.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 27ـ مسیحیان حبشه
بیست مرد مسیحی از حبشه به مکه آمدند ، تا محمد را بینند و راستی چگونگی کارش را بازدانند. محمد را در مسجد یافتند و چند سخن که داشتند گفتند و جُستاری که میخواستند پرسیدند و پاسخ شنیدند. پس از آن محمد ایشان را باسلام خواند و چند آیه بر ایشان خواند ، گریستند و مسلمان گردیدند. قریش اینها را میدید. چون ایشان میرفتند ابوجهل از پی ایشان رفت و گفت : از شما بیخردتر ندیدم! مردم حبشه شما را فرستادند تا چگونگی کار محمد را بازدانید ، شما یک نشست درست (کامل) ننشستید و مسلمان گردیدید. گفتند : برو که ما را با تو دشمنی نیست و هر کسی نیکی کار خود بهتر داند. آیههای 52 تا 55 سورهی قصص دربارهی این داستانست.
28ـ ريشخند بيدينان
هرگاه محمد آمدي و به مسجد نشستي و ياران بيچيز رفتندي و با او نشستندي ، بزرگان قريش نشستندي و در ايشان نگريستندي و گفتندي : «ياران محمد را ببينيد ، مشتي گداي بيچيز. نه در سر دارند و نه در بر. چگونه تواند بود كه خدا چنين گدايان را بر ما بزرگان برگزيند و ايشان را از ميان ما به نمودن راه راست برگزيند؟ اين خود نشدنيست.»1 پس از آن گفتندي : «اگر محمد ميخواهد كه ما در نشستش آييم و سخنش را شنويم ، بگو ايشان را پيش خود نگزار و با ايشان نشست و برخاست نكن.»
پس از اینست که در قرآن محمد بازداشته شده از اینکه بگفتهی قریش ارج گزارد و یاران بیچیز را از خود دور دارد.2
*
ديگر محمد در نزديكي مَروه بسيار نشستي. و در آن نزديكي بندهاي مسیحی بيگانه ، جَبر نام مينشست. قریش گفتند كه «محمد اين سخنها كه ميگويد از فلان بيگانه ميآموزد.»
اين آيه دربارهي ايشانست : «اي محمد ، ما ميدانيم كه اين بيدينان چه ميگويند : اين قرآن كه محمد ميخواند از فلان بيگانه یاد میگیرد. آيا هيچ خردمندي اين را از ايشان باور كند؟ و خود چگونه تواند بود كه بيگانهاي که زبانش جز عربی است ، روشنی سخنش باين خوبي باشد که سخني چون قرآن و نظم باين خوبي كه عربهای ناب از آوردنش ناتوانند ، او از پيش خود برسازد (اختراع كند) و بدیگری نیز یاد دهد؟ هرگز جَبر ناتازي كه خود کُندزبان است به محمد كه عربي را شیواتر از هر عرب ميداند ، قرآن نتواند آموخت.»3
*
ديگر عاص ابن وائل سهمي كه از بزرگان قريش و دشمن خدا و برانگیختهاش بود كه هرگاه كه نام محمد بردندی و يادش كردندي ، قریش را گفتي : «اين اندازه شما را از محمد چه بر دلست و اين اندازه او را چرا ياد ميكنيد؟ بگزاريد (=بشکیبید) ـ كه او بیدنباله است (يعني پسر ندارد) و چون ميرد ، كسي نباشد كه بجايش نشيند ، و يادش بريده گردد و شما آن هنگام ازو آساييد.»
سورهي «إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ» تا انجام دربارهي اوست.4
*
دیگر یک روزی ، محمد آشنایان خود را باسلام خواند و بسیار پافشاری کرد ، اَسوَد ابن عَبدِ یَغوث و زَمعَة ابن اَسوَد و اُبَی ابن خَلَف و عاص ابن وائل و نضر ابن حارِث گفتند : «محمد ، چه میگویی؟ اگر خواهی که بتو گرویم ، میبایستی با تو فرشتهای بودی که او از بهر تو سخن با مردم گفتی و برانگیختگیات را براست داشتی.»
*
دیگر یک روزی ، محمد بر وَلید ابن مُغیره و اُمَیّة ابن خَلَف و ابوجهل ابن هِشام گذشت. ایشان چون محمد را دیدند به چشم و ابرو بهم نگریستند و به محمد زخم زبان زدند و ریشخند کردند.
محمد رنجید و این آیه دربارهی ایشانست : «محمد ، از زخمزبان و ریشخند این بیدینان دل تنگ ندار ، که بیدینان پیشین هم به برانگیختگانی که بودند زخم زبان زدند و ریشخند کردند ، تا خدا پتیاره بر ایشان فروفرستاد و آنچه سزای ریشخند کردن ایشان بود داد.»5
1ـ همانا اشرافیگری تیرههای عرب جلوگیری بزرگ اسلام آوردن ایشان را بوده چنانکه این بیکسان را بچیزی نمیگرفتهاند و خود محمد را نیز «یتیم ابوطالب» مینامیدند.
2ـ سورهی انعام (6) ، آیههای 52 تا 54.
3ـ سورهی نحل (16) آیهی 103
4ـ سورهی کوثر (108) : دشمنت خود بیدنباله خواهد بود.
5ـ سورهی انبیاء (21) ، آیهی 41. معنی آنکه : و برانگیختگانی هم که پیش از تو بودند ، ریشخند دیدند ، و بر سر ریشخند کنندگانشان کیفرشان فرود آمد.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 27ـ مسیحیان حبشه
بیست مرد مسیحی از حبشه به مکه آمدند ، تا محمد را بینند و راستی چگونگی کارش را بازدانند. محمد را در مسجد یافتند و چند سخن که داشتند گفتند و جُستاری که میخواستند پرسیدند و پاسخ شنیدند. پس از آن محمد ایشان را باسلام خواند و چند آیه بر ایشان خواند ، گریستند و مسلمان گردیدند. قریش اینها را میدید. چون ایشان میرفتند ابوجهل از پی ایشان رفت و گفت : از شما بیخردتر ندیدم! مردم حبشه شما را فرستادند تا چگونگی کار محمد را بازدانید ، شما یک نشست درست (کامل) ننشستید و مسلمان گردیدید. گفتند : برو که ما را با تو دشمنی نیست و هر کسی نیکی کار خود بهتر داند. آیههای 52 تا 55 سورهی قصص دربارهی این داستانست.
28ـ ريشخند بيدينان
هرگاه محمد آمدي و به مسجد نشستي و ياران بيچيز رفتندي و با او نشستندي ، بزرگان قريش نشستندي و در ايشان نگريستندي و گفتندي : «ياران محمد را ببينيد ، مشتي گداي بيچيز. نه در سر دارند و نه در بر. چگونه تواند بود كه خدا چنين گدايان را بر ما بزرگان برگزيند و ايشان را از ميان ما به نمودن راه راست برگزيند؟ اين خود نشدنيست.»1 پس از آن گفتندي : «اگر محمد ميخواهد كه ما در نشستش آييم و سخنش را شنويم ، بگو ايشان را پيش خود نگزار و با ايشان نشست و برخاست نكن.»
پس از اینست که در قرآن محمد بازداشته شده از اینکه بگفتهی قریش ارج گزارد و یاران بیچیز را از خود دور دارد.2
*
ديگر محمد در نزديكي مَروه بسيار نشستي. و در آن نزديكي بندهاي مسیحی بيگانه ، جَبر نام مينشست. قریش گفتند كه «محمد اين سخنها كه ميگويد از فلان بيگانه ميآموزد.»
اين آيه دربارهي ايشانست : «اي محمد ، ما ميدانيم كه اين بيدينان چه ميگويند : اين قرآن كه محمد ميخواند از فلان بيگانه یاد میگیرد. آيا هيچ خردمندي اين را از ايشان باور كند؟ و خود چگونه تواند بود كه بيگانهاي که زبانش جز عربی است ، روشنی سخنش باين خوبي باشد که سخني چون قرآن و نظم باين خوبي كه عربهای ناب از آوردنش ناتوانند ، او از پيش خود برسازد (اختراع كند) و بدیگری نیز یاد دهد؟ هرگز جَبر ناتازي كه خود کُندزبان است به محمد كه عربي را شیواتر از هر عرب ميداند ، قرآن نتواند آموخت.»3
*
ديگر عاص ابن وائل سهمي كه از بزرگان قريش و دشمن خدا و برانگیختهاش بود كه هرگاه كه نام محمد بردندی و يادش كردندي ، قریش را گفتي : «اين اندازه شما را از محمد چه بر دلست و اين اندازه او را چرا ياد ميكنيد؟ بگزاريد (=بشکیبید) ـ كه او بیدنباله است (يعني پسر ندارد) و چون ميرد ، كسي نباشد كه بجايش نشيند ، و يادش بريده گردد و شما آن هنگام ازو آساييد.»
سورهي «إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ» تا انجام دربارهي اوست.4
*
دیگر یک روزی ، محمد آشنایان خود را باسلام خواند و بسیار پافشاری کرد ، اَسوَد ابن عَبدِ یَغوث و زَمعَة ابن اَسوَد و اُبَی ابن خَلَف و عاص ابن وائل و نضر ابن حارِث گفتند : «محمد ، چه میگویی؟ اگر خواهی که بتو گرویم ، میبایستی با تو فرشتهای بودی که او از بهر تو سخن با مردم گفتی و برانگیختگیات را براست داشتی.»
*
دیگر یک روزی ، محمد بر وَلید ابن مُغیره و اُمَیّة ابن خَلَف و ابوجهل ابن هِشام گذشت. ایشان چون محمد را دیدند به چشم و ابرو بهم نگریستند و به محمد زخم زبان زدند و ریشخند کردند.
محمد رنجید و این آیه دربارهی ایشانست : «محمد ، از زخمزبان و ریشخند این بیدینان دل تنگ ندار ، که بیدینان پیشین هم به برانگیختگانی که بودند زخم زبان زدند و ریشخند کردند ، تا خدا پتیاره بر ایشان فروفرستاد و آنچه سزای ریشخند کردن ایشان بود داد.»5
1ـ همانا اشرافیگری تیرههای عرب جلوگیری بزرگ اسلام آوردن ایشان را بوده چنانکه این بیکسان را بچیزی نمیگرفتهاند و خود محمد را نیز «یتیم ابوطالب» مینامیدند.
2ـ سورهی انعام (6) ، آیههای 52 تا 54.
3ـ سورهی نحل (16) آیهی 103
4ـ سورهی کوثر (108) : دشمنت خود بیدنباله خواهد بود.
5ـ سورهی انبیاء (21) ، آیهی 41. معنی آنکه : و برانگیختگانی هم که پیش از تو بودند ، ریشخند دیدند ، و بر سر ریشخند کنندگانشان کیفرشان فرود آمد.