ناگهان متعجب شدم زنی که سال پیش بودم کجاست؟
یا آن که دو سال پیش بودم؟
و در فکر آن زن، اکنون من چگونهام..
یا آن که دو سال پیش بودم؟
و در فکر آن زن، اکنون من چگونهام..
من در قلبم کسی را دوست دارم.
پنهانی،دور از چشمانِ زیبایش که هنوز برایم تازهاند!
نمیداند ، اما من همه چیزِ او را دوست دارم.
از چشم ها و دست ها، تا سکوت و نفس کشیدنش،
من هرچیزی که در او میبینم را دوست دارم!
تمامِ روز، تمامِ هفته، و تمامِ ماه به دنبالِ ردی از او بودم
ولی برایم چیزی باقی نماند،
جز دلی که هر لحظه برایش تنگ تر میشود.
او جانِ من است و خود نمیداند...
پنهانی،دور از چشمانِ زیبایش که هنوز برایم تازهاند!
نمیداند ، اما من همه چیزِ او را دوست دارم.
از چشم ها و دست ها، تا سکوت و نفس کشیدنش،
من هرچیزی که در او میبینم را دوست دارم!
تمامِ روز، تمامِ هفته، و تمامِ ماه به دنبالِ ردی از او بودم
ولی برایم چیزی باقی نماند،
جز دلی که هر لحظه برایش تنگ تر میشود.
او جانِ من است و خود نمیداند...
از روابط انسانی پیچیده خوشم نمیاد، هر چیزی که لازم باشه براش دروغ گفت، سیاست بخواد و احساسات واقعی رو پنهان کرد ارزششو نداره.
در هنگامهای که گمان میکردی درد مرا میکشد
به یاد نداشتی که من یک زن هستم
درد را قلمی میکنم از برای شعری
آغوشی میکنم برای گربهای
و در لا به لای شانهای که بر موهایم میزنم،
به باشکوهترین شیوهای که از آدمیزاد بر آمده،
فراموشت خواهم کرد.
به یاد نداشتی که من یک زن هستم
درد را قلمی میکنم از برای شعری
آغوشی میکنم برای گربهای
و در لا به لای شانهای که بر موهایم میزنم،
به باشکوهترین شیوهای که از آدمیزاد بر آمده،
فراموشت خواهم کرد.
خب، گاهی آدم میخواند، رمانی نیمه تمام دارد، میرود خانه چای دم میکند، سیگاری زیر لب میگذارد، تکیه بر بالشی میدهد و نرم نرم میخواند. خب، بدک نیست. برای خودش عالمی دارد. اما بدبختی این است که هر شب نمیشود این کار را کرد. آدم گاهی دلش میخواهد بنشیند و با یکی در مورد کتابی که خواندهاست حرف بزند، درست انگار دارد دورهاش میکند. اما کو تا یکی اینطور و آنهمه اخت پیدا بشود؟
مگه زندگی چیه؟
به جز اینکه دلبرت کنارت نشسته باشه و برات میوه پوست بگیره،
به جز اینکه شب که خسته از سر کار برمیگردی با لبخند بغلت کنه،
به جز اینکه شونهی امنش باشی،
به جز اینکه براش گوش شنوا باشی،
به جز اینکه برات قوت قلب باشه،
به جز اینکه با هم منتظر باشین فوتبال شروع بشه،
به جز اینکه با هم بحثتون بشه و دوباره آشتی کنین،
به جز اینکه حال بدتون کنار هم خوب بشه،
به جز اینکه با هم به چیزای مسخره بخندین،
به جز اینکه با هم سختی بکشین، با هم ناراحت بشین، با هم خوشحال بشین،
به جز اینکه به هم بگین همو دوست دارین،
به جز اینکه باهم باشین،
بابا زندگی همین چیزاست دیگه...
چرا سخت میگیرین؟
#T_Y
به جز اینکه دلبرت کنارت نشسته باشه و برات میوه پوست بگیره،
به جز اینکه شب که خسته از سر کار برمیگردی با لبخند بغلت کنه،
به جز اینکه شونهی امنش باشی،
به جز اینکه براش گوش شنوا باشی،
به جز اینکه برات قوت قلب باشه،
به جز اینکه با هم منتظر باشین فوتبال شروع بشه،
به جز اینکه با هم بحثتون بشه و دوباره آشتی کنین،
به جز اینکه حال بدتون کنار هم خوب بشه،
به جز اینکه با هم به چیزای مسخره بخندین،
به جز اینکه با هم سختی بکشین، با هم ناراحت بشین، با هم خوشحال بشین،
به جز اینکه به هم بگین همو دوست دارین،
به جز اینکه باهم باشین،
بابا زندگی همین چیزاست دیگه...
چرا سخت میگیرین؟
#T_Y
ویران شده را حوصلهی منتِ معمار نباشد
ویرانهی ما را بگذارید که ویرانه بماند ..
ویرانهی ما را بگذارید که ویرانه بماند ..
اصلاً نمیخوام صد سال سیاه کسی غیر از تو بدونه که بودن با من خوبه یا بد، بدونه چیا میگم، چیا دوست دارم، چیا دوست ندارم، چجور آدمی ام.
نمیخوام کسی غیر از تو دوسم داشته باشه.
نمیخوام اسم کسی دیگهای رو روی صفحهی موبایلم ببینم.
نمیخوام واسه به دست آوردن کسی غیر از تو قدم از قدم بردارم.
نمیخوام ذوقِ داشتن کس دیگهای رو تجربه کنم.
نمیخوام تلاش کنم واسه کس دیگهای خوب باشم، نمیخوام واسه کس دیگهای با خیال راحت ناکامل باشم.
نمیخوام رنگ و فصل و حیوون مورد علاقهی کس دیگهای رو بدونم.
نمیخوام با کم و زیاد کسی غیر از تو بسازم.
بهتر از تو رو نه میخوام نه اصلاً به چشمم میاد.
نمیخوام کسی به جز تو توی زندگیم باشه، به جز تو نمیخوام توی زندگی کسی باشم.
#T_Y
نمیخوام کسی غیر از تو دوسم داشته باشه.
نمیخوام اسم کسی دیگهای رو روی صفحهی موبایلم ببینم.
نمیخوام واسه به دست آوردن کسی غیر از تو قدم از قدم بردارم.
نمیخوام ذوقِ داشتن کس دیگهای رو تجربه کنم.
نمیخوام تلاش کنم واسه کس دیگهای خوب باشم، نمیخوام واسه کس دیگهای با خیال راحت ناکامل باشم.
نمیخوام رنگ و فصل و حیوون مورد علاقهی کس دیگهای رو بدونم.
نمیخوام با کم و زیاد کسی غیر از تو بسازم.
بهتر از تو رو نه میخوام نه اصلاً به چشمم میاد.
نمیخوام کسی به جز تو توی زندگیم باشه، به جز تو نمیخوام توی زندگی کسی باشم.
#T_Y
راستش
خیلی وقته که دلم براش تنگ نمیشه
پیجشو چک نمیکنم
پروفایلشو چک نمیکنم
حتی دیگه بهش فکرم نمیکنم.
اما هنوز میرم عکسای اون دختری که باهاش بهم خیانت شد و چک میکنم
شاید نیم ساعت همینجوری زل میزنم به صفحه گوشی و از سر تا پاش رو با خودم مقایسه میکنم بعد تهش یه لعنت به خودم و اون میفرستم و گوشیو پرت میکنم کنار و به روی خودمم نمیارم که چه بغضی گلومو میگیره..
خلاصه که میخوام بگم
نمیدونم چی توی مغزتون میگذره که تصمیم میگیرین وسط رابطه برین با یکی دیگه، ولی نکنین..
نه بخاطر این همه حس بدی که به بقیه میدینها، نه. بخاطر خودتون
که یک روز قراره تموم این حسهای بد و بغضا و ... همشون، چند برابر به خودتون برگرده.
گناه دارین.. نکنین
خیلی وقته که دلم براش تنگ نمیشه
پیجشو چک نمیکنم
پروفایلشو چک نمیکنم
حتی دیگه بهش فکرم نمیکنم.
اما هنوز میرم عکسای اون دختری که باهاش بهم خیانت شد و چک میکنم
شاید نیم ساعت همینجوری زل میزنم به صفحه گوشی و از سر تا پاش رو با خودم مقایسه میکنم بعد تهش یه لعنت به خودم و اون میفرستم و گوشیو پرت میکنم کنار و به روی خودمم نمیارم که چه بغضی گلومو میگیره..
خلاصه که میخوام بگم
نمیدونم چی توی مغزتون میگذره که تصمیم میگیرین وسط رابطه برین با یکی دیگه، ولی نکنین..
نه بخاطر این همه حس بدی که به بقیه میدینها، نه. بخاطر خودتون
که یک روز قراره تموم این حسهای بد و بغضا و ... همشون، چند برابر به خودتون برگرده.
گناه دارین.. نکنین
همه چیز به یکباره اتفاق میافتد!
ماهها میچسبی به آن به اصطلاح یک درصد امید
و بعد
با یک اتفاق
همه چیز را رها میکنی ..
حتی اگر دوست داری بمانی
میروی.
ماهها میچسبی به آن به اصطلاح یک درصد امید
و بعد
با یک اتفاق
همه چیز را رها میکنی ..
حتی اگر دوست داری بمانی
میروی.
حسِ پرنده ای رو داشتم که گیر کرده بود تو یه
قفسِ تنگ و تاریک و جفتشو ازش جدا کرده بودن.
دوست داشتم امیدوار باشم و به این باور داشته
باشم که نرفته و منو پشت سرش رها نکرده،
امیدوار باشم که همین روزها به دیدنم میاد و با
به آغوش کشیدنش همهی دردها از روح و تنم جدا میشن.
ولی این زندگیِ واقعی بود.
نه صحنه تئاتر بود و نه داستانی تو یک کتاب.
ضربه آخرو زده بود به منی که تفاوتی با یه شیشه
ترکخرده نداشتم.
اون تنها نقطهی اتصالِ من به زندگی بود و حالا؟
حالا نه جونی برای زندگی داشتم ،
و نه قلب و روحی باقی مونده بود برای اینکه بفهمم چی میخوام و چه بلایی سرم اومده...
قفسِ تنگ و تاریک و جفتشو ازش جدا کرده بودن.
دوست داشتم امیدوار باشم و به این باور داشته
باشم که نرفته و منو پشت سرش رها نکرده،
امیدوار باشم که همین روزها به دیدنم میاد و با
به آغوش کشیدنش همهی دردها از روح و تنم جدا میشن.
ولی این زندگیِ واقعی بود.
نه صحنه تئاتر بود و نه داستانی تو یک کتاب.
ضربه آخرو زده بود به منی که تفاوتی با یه شیشه
ترکخرده نداشتم.
اون تنها نقطهی اتصالِ من به زندگی بود و حالا؟
حالا نه جونی برای زندگی داشتم ،
و نه قلب و روحی باقی مونده بود برای اینکه بفهمم چی میخوام و چه بلایی سرم اومده...
وقتی حافظهی تن بیدار میشود، هوسی قدیمی دوباره در خون میدود. وقتی لب ها و پوست یادشان میآید و دست ها هوس لمس تورا دارند، گاهی برگرد و بغلم کن.
