نوشتن چون کنش اجتماعی عنوان مقاله ای است از من که در انشا و نویسندگی چاپ شده است. اگر دوست داشتید بخوانید آن را در شماره ۱۷۵ بیابید. یادداشت دکتر منصوریان و دوستان دیگر هم خواندنی است
#نوشتن
#انشا_و_نویسندگی
@enshavanevisandegi
@mansourianyazdan
#yahyaghaedi
#فبک_نوشتن
#یحیی_قائدی
https://www.instagram.com/p/DI61e9WSB4r/?igsh=MTF3cGI4MnhpeG12ag==
#نوشتن
#انشا_و_نویسندگی
@enshavanevisandegi
@mansourianyazdan
#yahyaghaedi
#فبک_نوشتن
#یحیی_قائدی
https://www.instagram.com/p/DI61e9WSB4r/?igsh=MTF3cGI4MnhpeG12ag==
❤5👍1👏1
Forwarded from 🌏 تربیت و توسعه
📖 کتاب یازدهم: پیشنهاد دکتر یحیی قائدی
معلم، نویسنده و استاد دانشگاه خوارزمی
نام: معلمی و فلسفه برای کودکان
نویسنده: یحیی قائدی
ناشر: فاطمی
▫️کوتاهنوشت دکتر یحیی قائدی بر دلیل پیشنهاد این کتاب:
«خب!
من نمی دانم که چقدر رسم است که آدم کتاب خودش را پس از این که چاپ شد بخواند. حتا نمی دانم که چقدر رسم است که بعد که خواند خوشش بیاید. ولی من خوشم امد. امروز از سوی انتشارات فاطمی ده جلد کتاب برایم فرستاند و من از ساعت چهار تا همین الان دارم با کتاب خودم حال می کنم. این چند روز که داشتیم از کتاب حرف می زدیم فقط از روی عکس جلدش بود. ولی حالا من دارم از خودش حرف می زنم. من میتوانم ادم خودشیفته ای باشم. در زمانه ای که دیگر نمی شود با هیچی حال کرد. دست کم آدم باید بتواند با خودش حال کند دست کم برای چند ساعت. بعد دوباره بر گردد به غار حال بد.
من خودم را چکانده ام در این کتاب.
این مانیفست من برای تربیت است به زبانی ساده.
دوست دارم وقتی کتاب را خواندید حال من را بگیرید و نظرتان را همینجا کامنت کنید.»
🌏 تربیت و توسعه | ضیافت دانایی
@IranHumanDevelopment2
معلم، نویسنده و استاد دانشگاه خوارزمی
نام: معلمی و فلسفه برای کودکان
نویسنده: یحیی قائدی
ناشر: فاطمی
▫️کوتاهنوشت دکتر یحیی قائدی بر دلیل پیشنهاد این کتاب:
«خب!
من نمی دانم که چقدر رسم است که آدم کتاب خودش را پس از این که چاپ شد بخواند. حتا نمی دانم که چقدر رسم است که بعد که خواند خوشش بیاید. ولی من خوشم امد. امروز از سوی انتشارات فاطمی ده جلد کتاب برایم فرستاند و من از ساعت چهار تا همین الان دارم با کتاب خودم حال می کنم. این چند روز که داشتیم از کتاب حرف می زدیم فقط از روی عکس جلدش بود. ولی حالا من دارم از خودش حرف می زنم. من میتوانم ادم خودشیفته ای باشم. در زمانه ای که دیگر نمی شود با هیچی حال کرد. دست کم آدم باید بتواند با خودش حال کند دست کم برای چند ساعت. بعد دوباره بر گردد به غار حال بد.
من خودم را چکانده ام در این کتاب.
این مانیفست من برای تربیت است به زبانی ساده.
دوست دارم وقتی کتاب را خواندید حال من را بگیرید و نظرتان را همینجا کامنت کنید.»
🌏 تربیت و توسعه | ضیافت دانایی
@IranHumanDevelopment2
👍7❤6👏1
به جای تبریک #روز_معلم
#فلاکت
#یحیی_قائدی ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۴
۱.گرچه مناسک کار کردهایی دارند چون ایجاد همبستگی گروهی و یا ساختن و برساختن هویت گروهی قومی یا ملی و نیز ایجاد همدلی، اما اگر تبدیل شود به مناسک پرستی ،به جای آورندگان آن مناسک را در لذت انجام غرق می کند و مانع پرسیدن پرسش های اساسی در باره ماهیت آن مناسک میشود. و خیلی شبیه فریب کاری و شیره مالیدن سر قربانیان آن می شود.
۲.روز معلم و برخی روز های دیگر فکر کنم به چنین چیزی دچار شده باشند.به جای روز معلم باید روز فلاکت داشته باشیم .معلمی که باید نخستین شان و حرمت اجتماعی داشته باشد را به انتهای طبقههای اجتماعی راندهایم و می پنداریم که با چند شعار تو خالی و چند شاخه گل و شیرینی وظیفهمان را به پایان رساندهایم.مناسک برگزاری روز معلم چون افیون ما از پرسیدن پرسش های اساسی از خودمان و حکومت باز می دارد چه بسا خود معلمان نیز به نشئگی یک روز دل خوش باشد و منتظر باشند که حاکمان و شهروندان در آن یک روز دستکم نشان دهند که معلمی را محترم می دارند.اما در طول سالها کمتر دیده ایم که شهروندان در حمایت از باز گرداندن شان معلمی متعرض حکومت باشند.انهایی که خود در امد بالاتری از معلمان دارند و حداکثر لطفشان ممکن است پرداخت قسطی و قبول چک از فرهنگیان باشد.کاری کردیم که معلمی مساوی کسی باشد که محتاج است ،فقیر است.حالا این فقیر و محتاج قرار است فرزندانشان را تربیت کند.حالا اگر راننده سرویس کودکانشان شد هم اشکالی ندارد
۳.حاکمان که نقش نخست در به فلاکت کشیدن معلمان دارند، به جز شعار و فریب کاری نکرده اند،مرادم کاری است که شان معلمی را به شان نخست بازگرداند وگرنه دو ریال کم یا زیاد کردن حقوق و یا چند امتیاز تحقیر امیز دیگر ممکن است انجام داده باشند. آنها افزون بر این هزار انتظار هم از او دارند در شان انسانیش نیز دخالت میکنند، به رنگ و لعاب صورتش کار دارند به لباسش کار دارند به این که چه می گوید کار دارند به عقیده سیاسی و مذهبیش کار دارند تا به یک ترسوی تمام عیار تبدیل نشود،رهایش نمی کنند. چنین معلمی چگونه قرار است چون نمونه فضیلت شجاعت و عدالت را پرورش دهد؟
https://www.instagram.com/p/DJL3TKFuOsl/?igsh=MWxscHBndjdscmppYg==
#فلاکت
#یحیی_قائدی ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۴
۱.گرچه مناسک کار کردهایی دارند چون ایجاد همبستگی گروهی و یا ساختن و برساختن هویت گروهی قومی یا ملی و نیز ایجاد همدلی، اما اگر تبدیل شود به مناسک پرستی ،به جای آورندگان آن مناسک را در لذت انجام غرق می کند و مانع پرسیدن پرسش های اساسی در باره ماهیت آن مناسک میشود. و خیلی شبیه فریب کاری و شیره مالیدن سر قربانیان آن می شود.
۲.روز معلم و برخی روز های دیگر فکر کنم به چنین چیزی دچار شده باشند.به جای روز معلم باید روز فلاکت داشته باشیم .معلمی که باید نخستین شان و حرمت اجتماعی داشته باشد را به انتهای طبقههای اجتماعی راندهایم و می پنداریم که با چند شعار تو خالی و چند شاخه گل و شیرینی وظیفهمان را به پایان رساندهایم.مناسک برگزاری روز معلم چون افیون ما از پرسیدن پرسش های اساسی از خودمان و حکومت باز می دارد چه بسا خود معلمان نیز به نشئگی یک روز دل خوش باشد و منتظر باشند که حاکمان و شهروندان در آن یک روز دستکم نشان دهند که معلمی را محترم می دارند.اما در طول سالها کمتر دیده ایم که شهروندان در حمایت از باز گرداندن شان معلمی متعرض حکومت باشند.انهایی که خود در امد بالاتری از معلمان دارند و حداکثر لطفشان ممکن است پرداخت قسطی و قبول چک از فرهنگیان باشد.کاری کردیم که معلمی مساوی کسی باشد که محتاج است ،فقیر است.حالا این فقیر و محتاج قرار است فرزندانشان را تربیت کند.حالا اگر راننده سرویس کودکانشان شد هم اشکالی ندارد
۳.حاکمان که نقش نخست در به فلاکت کشیدن معلمان دارند، به جز شعار و فریب کاری نکرده اند،مرادم کاری است که شان معلمی را به شان نخست بازگرداند وگرنه دو ریال کم یا زیاد کردن حقوق و یا چند امتیاز تحقیر امیز دیگر ممکن است انجام داده باشند. آنها افزون بر این هزار انتظار هم از او دارند در شان انسانیش نیز دخالت میکنند، به رنگ و لعاب صورتش کار دارند به لباسش کار دارند به این که چه می گوید کار دارند به عقیده سیاسی و مذهبیش کار دارند تا به یک ترسوی تمام عیار تبدیل نشود،رهایش نمی کنند. چنین معلمی چگونه قرار است چون نمونه فضیلت شجاعت و عدالت را پرورش دهد؟
https://www.instagram.com/p/DJL3TKFuOsl/?igsh=MWxscHBndjdscmppYg==
👏16👍9❤7😢4
شهر بابک اردیبهشت ۱۴۰۴
۲اردیبهشت
فرودگاه مهراباد پرواز ماهان ساعت ۱۱و ۵۰
یحیی قائدی (اوس)
۱
تصورش را بکنید که از کرمان باید بروم شهر بابک.احتمالا چهار یا پنج صبح خواهم رسید.فعلا در سالن انتظارم و مشهدیها را تماشا می کنم که دارند از سالن انتظار خارج می شوند.انتظار حوصله سربر است.فکر می کنم چه نام دیگری اگر برایش بگذارند خوب است.نه حال رفتن هست.نه حال ماندن.برزخییست برای خودش چندان به درازا نمی انجامد تا روز دگر شود.
اینجا آسمان آبیست در حالی که دارم از رستوران بیرون میآیم از زیر عینک آفتابی به آسمان نگاه میکنم. دیشب تا برسم به مهمان سرای مس شهربابک حدوداً چهار و نیم شد تا ساعت ۱۰:۳۰ خوابیدم خوابی بسیار عالی بود مدتها بود که چنین عمیق نخوابیده بودم در هواپیما هم خوابیدم در ماشین از کرمان تا شهر بابک هم خوابیدم همین سبب شد وقتی که آقای صابری امد دنبالم تا گشتی در شهر بزنیم و به کافه برویم و قهوهای بخوریم احساسی بسیار عالی داشتم. بیرون کافه عشق نیز صندلی چیده بودند ترجیح دادم در بیرون بنشینیم زیر سایه هوای بسیار خنک بهاری و شادمان کنندهای بود کافه عشق بسیار زیباست بسیار جالب است بدین سبب که مدام آدمهایی رو که میشناسی به انجا می امدند.
سر میز ما نیز چنین شد مطهره که داخل کافه بود و پیشتر آمده بود تا چیزی بنوشد، سپستر میترا هم به ما پیوستند. بسیار سخن گفتیم در کمتر از یک ساعتی که آنجا نشسته بودیم مطهره نیز مایل شد که به کارگاه ما بپیوندد. کلی صحبت کردیم از بسیاری از چیزها. مهمترین یا شاید جالبترین نکته این بود: لوح سفیدی بودهایم که هرچه خواستهاند در ما نوشتهاند. من گفتم در طی قرون چیزهای زیادی در ما نوشتهاند و اکنون ما برای چیزهایی میجنگیم مبارزه میکنیم که اساساً خودمان در لوحمان ننوشتهایم گفتم اگر جرات کنیم که نخستین پرسشها و بنیادیترین پرسشها را بپرسیم بسیاری از آنچه که در لوح سفیدمان نوشتهاند به تردید کشیده خواهد شد و چه بسا از راه فلسفه ورزی پاک خواهد شد حس بسیار جالبی بود. میترا پی سخن را گرفت همانجا آشکار شد که زری از کارکنان کافه هم قرار است که به کارگاه ما بپیوندند حسی بسیار عالیست.
علی مرا به مهمان سرا آورد. غذا ماهی قزل آلا بود گوشه دنجی نشستم و آرام آرام غذا خوردم و به تابلویی که پیش چشمم بود عکسی بود مانند دماوند ، مینگریستم. آخر سر رفتم و نگاه کردم از نزدیک.وقتی از نزدیک به چیز ها نگاه می کنی متفاوت می شوند. دیدم باز هم عکاس حمزه بود.پیشتر در کارگاه فلسفه شخصی با حمزه آشنا شده بودم عکس های زیبا و تامل برانگیزی گرفته از کارگاه.
وقتی از مهمانسرا بیرون آمدم آسمان هنوز آفتابی بود آبی بود،خیلی آبی.می شد در آبیش،شناور شد.من مانده ام چرا مردم در خیابان های شهر بابک راه می روند و چرا در ابی آسمان شناور نیستند.اهان! شاید لباس هایشان زیادی است.اب تنی کردن در آبی بی کران آسمان لازمه اش رها شدن است رها شدن از هر چیز.
صدای خروسی که دیشب نیز میخواند هنوز میآمد.اشکار نبود سر ظهر قرار است چه کسی را بیدار کند.خود به خواب زدگان را هیچ خروسی یارای بیدار کردن نیست.
۲اردیبهشت
فرودگاه مهراباد پرواز ماهان ساعت ۱۱و ۵۰
یحیی قائدی (اوس)
۱
تصورش را بکنید که از کرمان باید بروم شهر بابک.احتمالا چهار یا پنج صبح خواهم رسید.فعلا در سالن انتظارم و مشهدیها را تماشا می کنم که دارند از سالن انتظار خارج می شوند.انتظار حوصله سربر است.فکر می کنم چه نام دیگری اگر برایش بگذارند خوب است.نه حال رفتن هست.نه حال ماندن.برزخییست برای خودش چندان به درازا نمی انجامد تا روز دگر شود.
اینجا آسمان آبیست در حالی که دارم از رستوران بیرون میآیم از زیر عینک آفتابی به آسمان نگاه میکنم. دیشب تا برسم به مهمان سرای مس شهربابک حدوداً چهار و نیم شد تا ساعت ۱۰:۳۰ خوابیدم خوابی بسیار عالی بود مدتها بود که چنین عمیق نخوابیده بودم در هواپیما هم خوابیدم در ماشین از کرمان تا شهر بابک هم خوابیدم همین سبب شد وقتی که آقای صابری امد دنبالم تا گشتی در شهر بزنیم و به کافه برویم و قهوهای بخوریم احساسی بسیار عالی داشتم. بیرون کافه عشق نیز صندلی چیده بودند ترجیح دادم در بیرون بنشینیم زیر سایه هوای بسیار خنک بهاری و شادمان کنندهای بود کافه عشق بسیار زیباست بسیار جالب است بدین سبب که مدام آدمهایی رو که میشناسی به انجا می امدند.
سر میز ما نیز چنین شد مطهره که داخل کافه بود و پیشتر آمده بود تا چیزی بنوشد، سپستر میترا هم به ما پیوستند. بسیار سخن گفتیم در کمتر از یک ساعتی که آنجا نشسته بودیم مطهره نیز مایل شد که به کارگاه ما بپیوندد. کلی صحبت کردیم از بسیاری از چیزها. مهمترین یا شاید جالبترین نکته این بود: لوح سفیدی بودهایم که هرچه خواستهاند در ما نوشتهاند. من گفتم در طی قرون چیزهای زیادی در ما نوشتهاند و اکنون ما برای چیزهایی میجنگیم مبارزه میکنیم که اساساً خودمان در لوحمان ننوشتهایم گفتم اگر جرات کنیم که نخستین پرسشها و بنیادیترین پرسشها را بپرسیم بسیاری از آنچه که در لوح سفیدمان نوشتهاند به تردید کشیده خواهد شد و چه بسا از راه فلسفه ورزی پاک خواهد شد حس بسیار جالبی بود. میترا پی سخن را گرفت همانجا آشکار شد که زری از کارکنان کافه هم قرار است که به کارگاه ما بپیوندند حسی بسیار عالیست.
علی مرا به مهمان سرا آورد. غذا ماهی قزل آلا بود گوشه دنجی نشستم و آرام آرام غذا خوردم و به تابلویی که پیش چشمم بود عکسی بود مانند دماوند ، مینگریستم. آخر سر رفتم و نگاه کردم از نزدیک.وقتی از نزدیک به چیز ها نگاه می کنی متفاوت می شوند. دیدم باز هم عکاس حمزه بود.پیشتر در کارگاه فلسفه شخصی با حمزه آشنا شده بودم عکس های زیبا و تامل برانگیزی گرفته از کارگاه.
وقتی از مهمانسرا بیرون آمدم آسمان هنوز آفتابی بود آبی بود،خیلی آبی.می شد در آبیش،شناور شد.من مانده ام چرا مردم در خیابان های شهر بابک راه می روند و چرا در ابی آسمان شناور نیستند.اهان! شاید لباس هایشان زیادی است.اب تنی کردن در آبی بی کران آسمان لازمه اش رها شدن است رها شدن از هر چیز.
صدای خروسی که دیشب نیز میخواند هنوز میآمد.اشکار نبود سر ظهر قرار است چه کسی را بیدار کند.خود به خواب زدگان را هیچ خروسی یارای بیدار کردن نیست.
👍14❤12🕊1
فبک سفر/شهر بابک
عصر چهارشنبه ۳ اردیبهشت ۱۴۰۴
یحیی قائدی
شروع کارگاه
۲
روز نخست هر کارگاه تجربههای مشابهی دارم کمی نگران، مضطرب و نیز هیجان زده. اضطراب و نگرانیم بیشتر بدان سبب است که آیا کار به خوبی پیش خواهد رفت؟ جالب از کار در خواهد آمد یا نه؟ یا افراد میتوانند ارتباط خوبی بگیرند؟ آیا برایشان جذاب است؟ اینها سبب میشود که من از تکرار پرهیز کنم. حتی اگر شرکت کنندگان نو و تازه باشند. بخشی از نگرانیام به سبب این بود که تعدادی از شرکت کنندگان پیشتر در کارگاه فلسفه شخصی من حضور داشتند. به همین سبب تصمیم گرفتم که کارگاه را با فلسفه شخصی شروع نکنم بلکه با تیتری تحت عنوان داربستها و پیش بایستها شروع کردم و سپس یک اجرای فبکی برای آنها با پرسندوی ۴ انجام دادم و آخر سر برخی از منابع و کتابهایم را معرفی کردم. بحثهای زیادی در گرفت ابهامهای زیادی بود تردیدهایی بود گرچه من از آنها خواسته بودم که صبر داشته باشند و مقداری تحمل ابهام، اما افراد اذیت بودند همان نخست درد وارسی و ارزیابی افکارشان را سخت یافته بودند. گرچه روشنی و وضوح به نظر آسان و لذت بخش می آید،اما افراد اگر لذت ابهام و تردید را بچشند وضوح برایشان سخیف خواهد شد. ابهام و تردید ادم را به جستجو و کشف وا می دارد و وضوح ادمها را می خواباند. کسانی که به سادگی و اشکاری عادت کرده اند سخت است به تردید و تحمل ابهام وا داشتن.
عصر چهارشنبه ۳ اردیبهشت ۱۴۰۴
یحیی قائدی
شروع کارگاه
۲
روز نخست هر کارگاه تجربههای مشابهی دارم کمی نگران، مضطرب و نیز هیجان زده. اضطراب و نگرانیم بیشتر بدان سبب است که آیا کار به خوبی پیش خواهد رفت؟ جالب از کار در خواهد آمد یا نه؟ یا افراد میتوانند ارتباط خوبی بگیرند؟ آیا برایشان جذاب است؟ اینها سبب میشود که من از تکرار پرهیز کنم. حتی اگر شرکت کنندگان نو و تازه باشند. بخشی از نگرانیام به سبب این بود که تعدادی از شرکت کنندگان پیشتر در کارگاه فلسفه شخصی من حضور داشتند. به همین سبب تصمیم گرفتم که کارگاه را با فلسفه شخصی شروع نکنم بلکه با تیتری تحت عنوان داربستها و پیش بایستها شروع کردم و سپس یک اجرای فبکی برای آنها با پرسندوی ۴ انجام دادم و آخر سر برخی از منابع و کتابهایم را معرفی کردم. بحثهای زیادی در گرفت ابهامهای زیادی بود تردیدهایی بود گرچه من از آنها خواسته بودم که صبر داشته باشند و مقداری تحمل ابهام، اما افراد اذیت بودند همان نخست درد وارسی و ارزیابی افکارشان را سخت یافته بودند. گرچه روشنی و وضوح به نظر آسان و لذت بخش می آید،اما افراد اگر لذت ابهام و تردید را بچشند وضوح برایشان سخیف خواهد شد. ابهام و تردید ادم را به جستجو و کشف وا می دارد و وضوح ادمها را می خواباند. کسانی که به سادگی و اشکاری عادت کرده اند سخت است به تردید و تحمل ابهام وا داشتن.
❤11👌1
کافه_فلسفه
۸۶
گفتگو با خر درون
یحیی قائدی/۲۰ فروردین ۱۴۰۴
من:بی مقدمه
تو :چی بی مقدمه
من:بی مقدمه یه ایده ای دارم.
تو:خجالت بکش
من:من که هنوز چیزی نگفتم که خجالت بکشم.یعنی من برای چیزی که نگفتم باید خجالت بکشم. شگفتا خری هستی!
تو:ها بله.
من:این هابله برای بخش نخست بود یا دوم؟
تو:هر دو.من هم شگفتا خری هستم هم تو باید خجالت بکشی بیش از یک سال است که سراغ من نیامدی تو اصلا عشق سرت نمی شود
من:عشق به چی؟
تو:به من،به خر،به خریت.
من:اهان.اگر اون باشد که من تماما در تو بودم.
تو:نه.نشد دیگه. خر ها در ادمها هستند نه ادمها در خر ها.ما خریت ابدی خود را به هیچ چیز جابجا نمی کنیم و می خواهیم کل جهان از جمله ادمها هم خر باشند.
من: با این وصف که تو کردی تو باید خجالت بکشی که یکسال و اندی در من نبودی.
تو:ها،هِ می گم ...خب من خرم چه انتظاری داری؟
من:خدا لعنتت کند اومده بودم یه چی دیگه بگم،پاک یادم رفت
تو: من پیروز شدم
من:خیلی خری
تو:بله همینطور است.
#کافه_فلسفه
#خر_درون
#یحیی_قائدی
#philo_cafe
#فلسفه_برای_همه
https://www.instagram.com/p/DJ6oUtIt0TQ/?igsh=aHN0OHVza3p4bmh5
۸۶
گفتگو با خر درون
یحیی قائدی/۲۰ فروردین ۱۴۰۴
من:بی مقدمه
تو :چی بی مقدمه
من:بی مقدمه یه ایده ای دارم.
تو:خجالت بکش
من:من که هنوز چیزی نگفتم که خجالت بکشم.یعنی من برای چیزی که نگفتم باید خجالت بکشم. شگفتا خری هستی!
تو:ها بله.
من:این هابله برای بخش نخست بود یا دوم؟
تو:هر دو.من هم شگفتا خری هستم هم تو باید خجالت بکشی بیش از یک سال است که سراغ من نیامدی تو اصلا عشق سرت نمی شود
من:عشق به چی؟
تو:به من،به خر،به خریت.
من:اهان.اگر اون باشد که من تماما در تو بودم.
تو:نه.نشد دیگه. خر ها در ادمها هستند نه ادمها در خر ها.ما خریت ابدی خود را به هیچ چیز جابجا نمی کنیم و می خواهیم کل جهان از جمله ادمها هم خر باشند.
من: با این وصف که تو کردی تو باید خجالت بکشی که یکسال و اندی در من نبودی.
تو:ها،هِ می گم ...خب من خرم چه انتظاری داری؟
من:خدا لعنتت کند اومده بودم یه چی دیگه بگم،پاک یادم رفت
تو: من پیروز شدم
من:خیلی خری
تو:بله همینطور است.
#کافه_فلسفه
#خر_درون
#یحیی_قائدی
#philo_cafe
#فلسفه_برای_همه
https://www.instagram.com/p/DJ6oUtIt0TQ/?igsh=aHN0OHVza3p4bmh5
❤8😁5👏2🤯1💯1
Forwarded from Samaneh Jafari
کافه فلسفه چیست؟
کافه فلسفه نوعی گردهمایی برای گفت و گوی
فلسفی در بین عموم مردم است که مارک سوته
فیلسوف فرانسوی در سال ۱۹۹۲ میلادی آن را
در حومه پاریس پایه گذاری کرد.
با مرگ سوته در سال ۱۹۹۸ حدود صد کافه در
فرانسه و حدود صد و پنجاه کافه در سراسر
جهان مشغول به برگزاری کافه فلسفه بودند....
این بار کافه باغ برگ نیاسر میزبان حضور
دکتر یحیی قائدی برای برگزاری کافه فلسفه
خواهد بود.
محوریت گفتگو پرسش از معنای زندگی
زمان برگزاری:۹خرداد۱۴۰۴
ساعت:۱۸ تا ۲۱
ثبت نام در دایرکت یا پیام به شماره
۰۹۱۶۲۰۰۸۶۰۹
دوستان تهرانی یا شهرستانی امکان اقامت
در این مجموعه را خواهند داشت😊
کافه فلسفه نوعی گردهمایی برای گفت و گوی
فلسفی در بین عموم مردم است که مارک سوته
فیلسوف فرانسوی در سال ۱۹۹۲ میلادی آن را
در حومه پاریس پایه گذاری کرد.
با مرگ سوته در سال ۱۹۹۸ حدود صد کافه در
فرانسه و حدود صد و پنجاه کافه در سراسر
جهان مشغول به برگزاری کافه فلسفه بودند....
این بار کافه باغ برگ نیاسر میزبان حضور
دکتر یحیی قائدی برای برگزاری کافه فلسفه
خواهد بود.
محوریت گفتگو پرسش از معنای زندگی
زمان برگزاری:۹خرداد۱۴۰۴
ساعت:۱۸ تا ۲۱
ثبت نام در دایرکت یا پیام به شماره
۰۹۱۶۲۰۰۸۶۰۹
دوستان تهرانی یا شهرستانی امکان اقامت
در این مجموعه را خواهند داشت😊
❤4👌4
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
گزارش برگزاری نشست «کافه فلسفه؛ تحلیل مجموعه کتابهای پرسندو»
نشست «کافه فلسفه» با محوریت تحلیل مجموعه کتابهای پرسندو و با حضور جناب آقای دکتر یحیی قائدی، در دو نوبت به تاریخهای ۳۰ اردیبهشت و ۶ خرداد ۱۴۰۴ در سالن همکف دانشکده روانشناسی و علوم تربیتی دانشگاه خوارزمی برگزار شد و چهار جلد از این مجموعه در این دو جلسه مورد بررسی قرار گرفت .
این نشست با هدف بررسی شیوههای صحیح طرح پرسش و ارتقای مهارت پرسشگری دانشجویان رشتههای مختلف برگزار گردید. در ابتدای جلسه، یکی از دانشجویان با خوانش شعری، فضای گفتوگو را آغاز کرد و پس از آن، دکتر قائدی با طرح مباحثی درباره نحوه مواجهه با پرسشها، تحلیل کتاب را پیش بردند.
در ادامه، فضای گفتوگو میان دانشجویان و استاد شکل گرفت و حاضران با طرح سوالات گوناگون، در مباحث تحلیلی جلسه مشارکت فعالی داشتند. هدف اصلی این برنامه، ایجاد بستری برای تمرین اندیشیدن و پرسیدن به شیوهای دقیق و مؤثر بود؛ اینکه چگونه بتوانیم سوالی مطرح کنیم که به درک بهتر موضوع و انتقال درست منظورمان بینجامد و اینکه چطور می توانیم گفت و گو صحیح با اطرافیانمان بدون پیش فرض داشته باشیم .
نشست «کافه فلسفه» با محوریت تحلیل مجموعه کتابهای پرسندو و با حضور جناب آقای دکتر یحیی قائدی، در دو نوبت به تاریخهای ۳۰ اردیبهشت و ۶ خرداد ۱۴۰۴ در سالن همکف دانشکده روانشناسی و علوم تربیتی دانشگاه خوارزمی برگزار شد و چهار جلد از این مجموعه در این دو جلسه مورد بررسی قرار گرفت .
این نشست با هدف بررسی شیوههای صحیح طرح پرسش و ارتقای مهارت پرسشگری دانشجویان رشتههای مختلف برگزار گردید. در ابتدای جلسه، یکی از دانشجویان با خوانش شعری، فضای گفتوگو را آغاز کرد و پس از آن، دکتر قائدی با طرح مباحثی درباره نحوه مواجهه با پرسشها، تحلیل کتاب را پیش بردند.
در ادامه، فضای گفتوگو میان دانشجویان و استاد شکل گرفت و حاضران با طرح سوالات گوناگون، در مباحث تحلیلی جلسه مشارکت فعالی داشتند. هدف اصلی این برنامه، ایجاد بستری برای تمرین اندیشیدن و پرسیدن به شیوهای دقیق و مؤثر بود؛ اینکه چگونه بتوانیم سوالی مطرح کنیم که به درک بهتر موضوع و انتقال درست منظورمان بینجامد و اینکه چطور می توانیم گفت و گو صحیح با اطرافیانمان بدون پیش فرض داشته باشیم .
❤12🦄1
کافه_فلسفه
۸۷
خر درون در کافه
یحیی قائدی ۲۰ فروردین ۱۴۰۴
من :بیا بریم کافه
تو:دو نفری یا یه نفری؟
من:وقتی می گم بریم یعنی دو نفری
تو:آخر فکر کردم با بارهای قبلی فرق داره وگرنه تو همیشه با من می رفتی کافه اصلا هر جا می رفتی با من بودی .خب حالا این چه پیشنهادیه وقتی همه جا باهمیم؟مگر اینکه این بار فرق کنه!
من:اره اینبار قراره فرق کنه.اینبار می خوام نخست آشکار شوی،ظهور کنی،فکر می کنم دیگر زمانش رسیده که ظهور کنی،مردم تابشان تمام شده،چقدر باید انتظار بکشند.سه هزاره هست که منتظرت هستند بیایی!
تو:این مردم چرا اینجوریند!همیشه منتظرند کسی نجاتشان بدهد.همیشه باید کسی بیاید.انگار خودشان کس نیستند
من:واقعا خری!وقتی هم خودشان می خواهند کاری بکنند.تو نمی گذاری.آنها یک خر در درون دارند و هزاران خر در بیرون.
تو:ببین اصلا با من کار نداشته باش.من باید همیشه پنهان باشم .به نحوی که کسی نداند از کجا می خورد.خوب است با همان خرهای بیرون سر گرمشان کنی.
من:بابا جان پس من چه جوری ببرمت کافه؟اصلا عنوان این کافه فلسفه ،بردن تو به کافه است
تو:منو رنگ کن ببر کسی نفهمه من ظهور کردم
من:نشنیدی می گن "خر پیر و افسار رنگی نمیشه"
#کافه_فلسفه
#خر_درون
#philio_cafe
##یحیی_قائدی
*ترکیب عکس از هوش مصنوعی
https://www.instagram.com/p/DKKt5fKypi-/?igsh=OHY5aTFjcDNoeGtt
۸۷
خر درون در کافه
یحیی قائدی ۲۰ فروردین ۱۴۰۴
من :بیا بریم کافه
تو:دو نفری یا یه نفری؟
من:وقتی می گم بریم یعنی دو نفری
تو:آخر فکر کردم با بارهای قبلی فرق داره وگرنه تو همیشه با من می رفتی کافه اصلا هر جا می رفتی با من بودی .خب حالا این چه پیشنهادیه وقتی همه جا باهمیم؟مگر اینکه این بار فرق کنه!
من:اره اینبار قراره فرق کنه.اینبار می خوام نخست آشکار شوی،ظهور کنی،فکر می کنم دیگر زمانش رسیده که ظهور کنی،مردم تابشان تمام شده،چقدر باید انتظار بکشند.سه هزاره هست که منتظرت هستند بیایی!
تو:این مردم چرا اینجوریند!همیشه منتظرند کسی نجاتشان بدهد.همیشه باید کسی بیاید.انگار خودشان کس نیستند
من:واقعا خری!وقتی هم خودشان می خواهند کاری بکنند.تو نمی گذاری.آنها یک خر در درون دارند و هزاران خر در بیرون.
تو:ببین اصلا با من کار نداشته باش.من باید همیشه پنهان باشم .به نحوی که کسی نداند از کجا می خورد.خوب است با همان خرهای بیرون سر گرمشان کنی.
من:بابا جان پس من چه جوری ببرمت کافه؟اصلا عنوان این کافه فلسفه ،بردن تو به کافه است
تو:منو رنگ کن ببر کسی نفهمه من ظهور کردم
من:نشنیدی می گن "خر پیر و افسار رنگی نمیشه"
#کافه_فلسفه
#خر_درون
#philio_cafe
##یحیی_قائدی
*ترکیب عکس از هوش مصنوعی
https://www.instagram.com/p/DKKt5fKypi-/?igsh=OHY5aTFjcDNoeGtt
❤5💯2
Forwarded from من با چشمهای تو رویینتن شدم
#کافه_آواهیا
#محمد_نجاری
سهشنبه: کافه فلسفه
(۱۱)
درِ چوبی، با جیرجیر ملایمی که باز میشد، دعوتی خاموش به اندیشه میکرد. سهشنبهی دوم هرماه، قرار کافه فلسفه در کافه آواهیا بود و کافه به تالاری از پرسش بدل میشد.
نور زرد چراغها، چون قطرههای عسل مذاب، روی دیوارهای آجری چکیده بود. میزها و صندلیها، از پیش چیدهشده، چون صفحهی شطرنجی منتظر حرکت مهرهها بودند. بخاریهای قارچی، با شعلههای رقصان، گویی نفسهای کافه را گرم میکردند. بوی قهوه، چون عِطر کتابی کهنه که تازه باز شده، در فضا پیچیده بود. رادمان، با چشمانی که گویی از انتظار زخم خورده بودند، پشت بار ایستاد، ظرفها را با وسواس آیینی ردیف کرد، و قهوهها را برای شرکتکنندههای کافه فلسفه آماده کرد. راحله ابراهیمی، با چادر مشکیاش که چون پرچمی از ایمان در آسمان میلرزید، چون ستارهای پرنور در کافه گام برمیداشت. مدیر مدرسهی کودک و نوجوان، با لبخندی که تردید را میشکافت، میهمانان را به صندلیها هدایت میکرد. انرژیاش، گویی موجی بود که رخوت کافه را به چالش میکشید. او به رادمان نگاهی کرد و گفت: «امشب کافه زندهست، انگار قراره یه جواب پیدا کنیم.» رادمان لبخند زد، اما در ذهنش، هزاران پرسشِ بیپاسخ چرخید. دکتر یحیی قائدی، با وقاری که از دل قرنها تراشیده شده بود، در مرکز کافه ایستاد. صدایش، چون زنگ کلیسایی در مه، در فضا طنین انداخت: «عشق چیست؟ آیا تنهایی، نقاب اوست یا حقیقتش؟» کلماتش، چون نوری که از شیشهی شکسته میگذرد، در دلها نفوذ میکرد. اما صدای ضبط همسایه، با موسیقی بلند و مزاحم، گاه سخنانش را میبلعید، گویی دنیا با فلسفهی او در کافه آواهیا دشمنی داشت. راحله، در گوشهای، به پرسش دکتر قائدی گوش سپرد و لبخندش کمرنگ شد. گویی عشق را در ایمانش یافت، اما تنهایی را در عمق چشمان میهمانش در کافه حس میکرد.
میثم محمدی، رئیس رادمان و صاحب هلدینگ سپندار، کنار بار ایستاده بود. قدبلند، با تیشرت مشکی ورزشی و موهای پُرِ مشکی که چون شبِ بیستاره میدرخشید. گاه پر انرژی قهوهها را بین میهمانها پخش میکرد، گاه خسته به دیوار تکیه میداد، گویی باری نامرئی شانههایش را در جوانی خم کرده بود.
رادمان، که او را سالها میشناخت، نگاهش کرد و فکر کرد: این خستگی از کجاست؟ از تجارت فرهنگی در این روزگارِ بیفرهنگ؟ یا از بذرِ پرسشی که دکتر قائدی امشب در دلش کاشته؟
شاید برای میثم، پرسشِ دکتر قائدی، آینهای بود که موفقیتهایش را پوچ نشان میداد، گویی تنهایی در پس هلدینگش کمین کرده بود.
شرکتکنندهها، چون سایههایی از فیلم اندرسون، در کافه پرسه میزدند. زنی با عینک بزرگ، قهوهای گرفت و به افق خیره شد، گویی بخواهد عشق را در گذشتهای گمشده بیابد.
مردی با دفترچهای کهنه، چای خواست و کلماتی در موبایلش نوشت، گویی تنهایی را در موبایلش حبس میکرد.
رادمان، در حین سِرو قهوه، به سخنان دکتر قائدی گوش میداد. برای او، عشق تصویری گنگ بود. عادت کرده بود به آمدنها و رفتنها و دلنسپردنها. تردید هملتی، چون رخوتی چخوفی، در جانش ریشه دواند و به کافه و سکوتی که پشت بار روزهای عمرش را بلعیده بود فکر کرد.
صدای ضبط همسایه بلندتر شد. راحله با لبخند گفت: «این سروصدا انگار نمیخواد ما فکر کنیم.» میثم، با خستگی که در چشمانش موج میزد، خندهی تلخی کرد و گفت:
«شاید اینم یه جور فلسفهست، فلسفهی فرهنگی»
رادمان هم خندید و قهوه ریخت، گویی بخواهد با بخار فنجانها، پرسشهای دکتر قائدی را پاسخ دهد.
کافه، چون میدانی در سوئد سرد اندرسون، پر از آدمهایی بود که به درازنای زندگی خیره شده بودند، اما معنایی برای زندگی نمییافتند.
شب شد. شرکتکنندهها یکییکی رفتند و کافه خلوت شد. رادمان چراغها را خاموش کرد، درِ چوبی را بست، و به خیابان ظفر قدم گذاشت. بخار نَفَسش در هوای سرد، چون رقص شعلهای ناتمام، در تاریکی میلرزید.
مردی با کت پشمی و چشمانی که انگار تهِ دنیا را میدید کنارش ایستاد و گفت:
«همهمون کبوترهایی هستیم روی شاخه، رادمان. ولی تو چی میبینی؟»
جوابی نداشت. چشمهایش را چرخاند. هیچکس نبود.
گویی پرسشهای دکتر قائدی با شمایل روی اندرسون، او را دنبال میکرد.
#ادامه_دارد
#محمد_نجاری
سهشنبه: کافه فلسفه
(۱۱)
درِ چوبی، با جیرجیر ملایمی که باز میشد، دعوتی خاموش به اندیشه میکرد. سهشنبهی دوم هرماه، قرار کافه فلسفه در کافه آواهیا بود و کافه به تالاری از پرسش بدل میشد.
نور زرد چراغها، چون قطرههای عسل مذاب، روی دیوارهای آجری چکیده بود. میزها و صندلیها، از پیش چیدهشده، چون صفحهی شطرنجی منتظر حرکت مهرهها بودند. بخاریهای قارچی، با شعلههای رقصان، گویی نفسهای کافه را گرم میکردند. بوی قهوه، چون عِطر کتابی کهنه که تازه باز شده، در فضا پیچیده بود. رادمان، با چشمانی که گویی از انتظار زخم خورده بودند، پشت بار ایستاد، ظرفها را با وسواس آیینی ردیف کرد، و قهوهها را برای شرکتکنندههای کافه فلسفه آماده کرد. راحله ابراهیمی، با چادر مشکیاش که چون پرچمی از ایمان در آسمان میلرزید، چون ستارهای پرنور در کافه گام برمیداشت. مدیر مدرسهی کودک و نوجوان، با لبخندی که تردید را میشکافت، میهمانان را به صندلیها هدایت میکرد. انرژیاش، گویی موجی بود که رخوت کافه را به چالش میکشید. او به رادمان نگاهی کرد و گفت: «امشب کافه زندهست، انگار قراره یه جواب پیدا کنیم.» رادمان لبخند زد، اما در ذهنش، هزاران پرسشِ بیپاسخ چرخید. دکتر یحیی قائدی، با وقاری که از دل قرنها تراشیده شده بود، در مرکز کافه ایستاد. صدایش، چون زنگ کلیسایی در مه، در فضا طنین انداخت: «عشق چیست؟ آیا تنهایی، نقاب اوست یا حقیقتش؟» کلماتش، چون نوری که از شیشهی شکسته میگذرد، در دلها نفوذ میکرد. اما صدای ضبط همسایه، با موسیقی بلند و مزاحم، گاه سخنانش را میبلعید، گویی دنیا با فلسفهی او در کافه آواهیا دشمنی داشت. راحله، در گوشهای، به پرسش دکتر قائدی گوش سپرد و لبخندش کمرنگ شد. گویی عشق را در ایمانش یافت، اما تنهایی را در عمق چشمان میهمانش در کافه حس میکرد.
میثم محمدی، رئیس رادمان و صاحب هلدینگ سپندار، کنار بار ایستاده بود. قدبلند، با تیشرت مشکی ورزشی و موهای پُرِ مشکی که چون شبِ بیستاره میدرخشید. گاه پر انرژی قهوهها را بین میهمانها پخش میکرد، گاه خسته به دیوار تکیه میداد، گویی باری نامرئی شانههایش را در جوانی خم کرده بود.
رادمان، که او را سالها میشناخت، نگاهش کرد و فکر کرد: این خستگی از کجاست؟ از تجارت فرهنگی در این روزگارِ بیفرهنگ؟ یا از بذرِ پرسشی که دکتر قائدی امشب در دلش کاشته؟
شاید برای میثم، پرسشِ دکتر قائدی، آینهای بود که موفقیتهایش را پوچ نشان میداد، گویی تنهایی در پس هلدینگش کمین کرده بود.
شرکتکنندهها، چون سایههایی از فیلم اندرسون، در کافه پرسه میزدند. زنی با عینک بزرگ، قهوهای گرفت و به افق خیره شد، گویی بخواهد عشق را در گذشتهای گمشده بیابد.
مردی با دفترچهای کهنه، چای خواست و کلماتی در موبایلش نوشت، گویی تنهایی را در موبایلش حبس میکرد.
رادمان، در حین سِرو قهوه، به سخنان دکتر قائدی گوش میداد. برای او، عشق تصویری گنگ بود. عادت کرده بود به آمدنها و رفتنها و دلنسپردنها. تردید هملتی، چون رخوتی چخوفی، در جانش ریشه دواند و به کافه و سکوتی که پشت بار روزهای عمرش را بلعیده بود فکر کرد.
صدای ضبط همسایه بلندتر شد. راحله با لبخند گفت: «این سروصدا انگار نمیخواد ما فکر کنیم.» میثم، با خستگی که در چشمانش موج میزد، خندهی تلخی کرد و گفت:
«شاید اینم یه جور فلسفهست، فلسفهی فرهنگی»
رادمان هم خندید و قهوه ریخت، گویی بخواهد با بخار فنجانها، پرسشهای دکتر قائدی را پاسخ دهد.
کافه، چون میدانی در سوئد سرد اندرسون، پر از آدمهایی بود که به درازنای زندگی خیره شده بودند، اما معنایی برای زندگی نمییافتند.
شب شد. شرکتکنندهها یکییکی رفتند و کافه خلوت شد. رادمان چراغها را خاموش کرد، درِ چوبی را بست، و به خیابان ظفر قدم گذاشت. بخار نَفَسش در هوای سرد، چون رقص شعلهای ناتمام، در تاریکی میلرزید.
مردی با کت پشمی و چشمانی که انگار تهِ دنیا را میدید کنارش ایستاد و گفت:
«همهمون کبوترهایی هستیم روی شاخه، رادمان. ولی تو چی میبینی؟»
جوابی نداشت. چشمهایش را چرخاند. هیچکس نبود.
گویی پرسشهای دکتر قائدی با شمایل روی اندرسون، او را دنبال میکرد.
#ادامه_دارد
❤14
یادداشت های دیگران در باره #کافه_فلسفه
شماره ۱
فوبی فلسفه
#احمد_اکبرپور
نویسنده شهیر کتاب های کودکان
همیشه از فلسفه وحشت داشتم چیزی تو مایه های فوبی از ارتفاع و فوبی از فضاهای بسته که همچنان دارم. حرف آخر را اول می زنم که ترسم از فلسفه به مدد کافه فلسفه و دوستی دیرینم با یحیی قایدی تا حدودی ریخته و امیدوارم که برای دوتا فوبی بعدی هم کاری بکنند. البته نه این که بخواهند از جایی پرت ام کنند که ترسم بریزد یا لای جرز بگذارند که فوبی فضاهای بسته یادم برود.
فلسفه لااقل از نوع داخلی اش مثل جماعت اهل حقوق و وکالت اصطلاحات قلمبه ای دارد که کمتر آدمی را به سمت خودش می کشاند و برعکس تا می تواند رم می دهد تا دست زیاد نشود.ذهنیتی که از فلسفه تا قبلش داشتم این هایی است که نصفه نیمه و طوطی وار در خاطرم مانده است.:" نه از آن جهت که تعیین خاص دارد." :" موجود به ماهو موجود..." و چیزهایی توی این مایه. واقعا اغراق نمی کنم از کل فلسفه ای که من به ناچار پاس کردم همین ها مثل یادگاری زخمی کهنه توی سوراخ سنبه های ذهنم جا مانده اند.
قطعا بی استعدادی خودم هم دخیل بوده ولی تا جایی که یادم می آید اکثر همکلاسی ها از چنان کتاب و چنان روش تدریسی ناراضی و ناراحت بودند آن هم نه در دانشگاه چاچالک و حومه و دارقوز آباد سفلی و علیا بلکه در دانشگاه شهید بهشتی تهران همان ملی سابق.
بالاخره جسته و گریخته پایم به کافه فلسفه و ورکشاپ هایی با مضمون فبک باز شد که با حذف کلمات و اصطلاحات قلمبه احساس می کردم بولدوزری آمده و تمام سنگلاخ های راه را پس رانده است و من در پشت سرش در جاده ای صاف و ایمن قدم می زنم. انگار کلمات را می توان به کلمات محرم و نا محرم و یا خودی و نخودی تقسیم کرد.بعضی کلمات برای وصل کردن خلق شده اند و یک سری برای پکاندن روح و روان و اعتماد بنفس بشر خاکی.
شاید این نکته برای من از اولی –اصطلاحات قلمبه-هم مهم تر باشد که هنر گوش دادن را به طور عملی تجربه کردم. قبلا ها در کتابی شاهکار به نام "مومو" از میشاییل انده اهمیت این نکته به شکل تئوریک می دانستم اما باید در این جلسات می نشستم تا یاد بگیریم که از خوب شنیدن حرف های طرف مقابل است که می تواند گپ و گفت سالمی شکل بگیرد و نتیجه ای حاصل شود که متعلق به طرفین است و آغازگر تفاهمی درونی.
مسولیت پذیرفتن دیدگاههایت و عوض و بدل نکردن آنها و مهم تر این که اگر نقض آن مشخص و معلوم شد شجاعت پذیرفتن آن یکی دیگر از چیزهایی است که واقعا در شرایط جمعی و گپ و گفت برایم شکل گرفت و بعید می دانم با پند و اندرز بتوان به کسی انتقال داد.
خوشحالم که تا حدودی با فلسفه آشتی کردم و اگر هایدگر و کانت و هگل نشوم لااقل از شنیدن اسم آنها وحشت نمی کنم و بدنم کهیر نمی زند.
ممنونم از دکتر یحیی قایدی و دوست بی بدیل جناب مجتبی رییسی که وادارم کردند در این جلسات شرکت کنم و اندکی از خودم فراتر بروم.
آهاان نزدیک بودم خداحافظی کنم و خاطره ی طنز خوانی هایم را در جلسات و کافه های فبک فراموش کنم. اولین بار که پیشنهاد شد در یکی از جلسات طنز بخوانم بقولا در پوست خودم نمی گنجیدم و دلیل اصلی اش هم این بود که انگار شخص عبوس و ترشرویی را تازه کشف کرده ام که علیرغم پیشداوری من،بسیار شوخ طبع و خوش مشرب نیز هست. طنز در ذات خود اقتدار شکن است و اگر همان فضای سنتی تفکر فلسفی و عبوس بودن اش حاکم بود هرگز فضایی پیش نمی آورد که به ذهن من و دیگران هم برسد که طنز خوانی کنیم.
قربانتان....مرا از کافه هایتان حذف نکنید. شیراز بیست و هشتم آذر ۱۴۰۰
#philo_cafe
#یحیی_قائدی
شماره ۱
فوبی فلسفه
#احمد_اکبرپور
نویسنده شهیر کتاب های کودکان
همیشه از فلسفه وحشت داشتم چیزی تو مایه های فوبی از ارتفاع و فوبی از فضاهای بسته که همچنان دارم. حرف آخر را اول می زنم که ترسم از فلسفه به مدد کافه فلسفه و دوستی دیرینم با یحیی قایدی تا حدودی ریخته و امیدوارم که برای دوتا فوبی بعدی هم کاری بکنند. البته نه این که بخواهند از جایی پرت ام کنند که ترسم بریزد یا لای جرز بگذارند که فوبی فضاهای بسته یادم برود.
فلسفه لااقل از نوع داخلی اش مثل جماعت اهل حقوق و وکالت اصطلاحات قلمبه ای دارد که کمتر آدمی را به سمت خودش می کشاند و برعکس تا می تواند رم می دهد تا دست زیاد نشود.ذهنیتی که از فلسفه تا قبلش داشتم این هایی است که نصفه نیمه و طوطی وار در خاطرم مانده است.:" نه از آن جهت که تعیین خاص دارد." :" موجود به ماهو موجود..." و چیزهایی توی این مایه. واقعا اغراق نمی کنم از کل فلسفه ای که من به ناچار پاس کردم همین ها مثل یادگاری زخمی کهنه توی سوراخ سنبه های ذهنم جا مانده اند.
قطعا بی استعدادی خودم هم دخیل بوده ولی تا جایی که یادم می آید اکثر همکلاسی ها از چنان کتاب و چنان روش تدریسی ناراضی و ناراحت بودند آن هم نه در دانشگاه چاچالک و حومه و دارقوز آباد سفلی و علیا بلکه در دانشگاه شهید بهشتی تهران همان ملی سابق.
بالاخره جسته و گریخته پایم به کافه فلسفه و ورکشاپ هایی با مضمون فبک باز شد که با حذف کلمات و اصطلاحات قلمبه احساس می کردم بولدوزری آمده و تمام سنگلاخ های راه را پس رانده است و من در پشت سرش در جاده ای صاف و ایمن قدم می زنم. انگار کلمات را می توان به کلمات محرم و نا محرم و یا خودی و نخودی تقسیم کرد.بعضی کلمات برای وصل کردن خلق شده اند و یک سری برای پکاندن روح و روان و اعتماد بنفس بشر خاکی.
شاید این نکته برای من از اولی –اصطلاحات قلمبه-هم مهم تر باشد که هنر گوش دادن را به طور عملی تجربه کردم. قبلا ها در کتابی شاهکار به نام "مومو" از میشاییل انده اهمیت این نکته به شکل تئوریک می دانستم اما باید در این جلسات می نشستم تا یاد بگیریم که از خوب شنیدن حرف های طرف مقابل است که می تواند گپ و گفت سالمی شکل بگیرد و نتیجه ای حاصل شود که متعلق به طرفین است و آغازگر تفاهمی درونی.
مسولیت پذیرفتن دیدگاههایت و عوض و بدل نکردن آنها و مهم تر این که اگر نقض آن مشخص و معلوم شد شجاعت پذیرفتن آن یکی دیگر از چیزهایی است که واقعا در شرایط جمعی و گپ و گفت برایم شکل گرفت و بعید می دانم با پند و اندرز بتوان به کسی انتقال داد.
خوشحالم که تا حدودی با فلسفه آشتی کردم و اگر هایدگر و کانت و هگل نشوم لااقل از شنیدن اسم آنها وحشت نمی کنم و بدنم کهیر نمی زند.
ممنونم از دکتر یحیی قایدی و دوست بی بدیل جناب مجتبی رییسی که وادارم کردند در این جلسات شرکت کنم و اندکی از خودم فراتر بروم.
آهاان نزدیک بودم خداحافظی کنم و خاطره ی طنز خوانی هایم را در جلسات و کافه های فبک فراموش کنم. اولین بار که پیشنهاد شد در یکی از جلسات طنز بخوانم بقولا در پوست خودم نمی گنجیدم و دلیل اصلی اش هم این بود که انگار شخص عبوس و ترشرویی را تازه کشف کرده ام که علیرغم پیشداوری من،بسیار شوخ طبع و خوش مشرب نیز هست. طنز در ذات خود اقتدار شکن است و اگر همان فضای سنتی تفکر فلسفی و عبوس بودن اش حاکم بود هرگز فضایی پیش نمی آورد که به ذهن من و دیگران هم برسد که طنز خوانی کنیم.
قربانتان....مرا از کافه هایتان حذف نکنید. شیراز بیست و هشتم آذر ۱۴۰۰
#philo_cafe
#یحیی_قائدی
👍9👎1
#کافه_فلسفه ۹۰
جدول خاموشی را رعایت کن!
اردنگی
#یحیی_قائدی ۱۵ خرداد ۱۴۰۴
تو:اردنگی نبود،یه چیز دیگه بود
من:انگار تو هم می دانی؟
تو:خر ها همه چیز می دانند،این آدمها هستند که هیچ نمی دانند.
من:یعنی اگر هیچ ندانند پس یعنی همه چیز می دانند چون برابر هیچ ،همه چیز است.
تو :یه بار حرف درست حسابی زدی،حالا داستان این اردنگی و جدول خاموشی ها چیست؟
من:در زمانی دور ،خیلی دور یه کشوری که اصلا شبیه ایران نبود حاکمی بود که هر بلایی سر مردمش می آورد و نگران بود که نکند کسی اعتراض کند. وزیری داشت که مدام خیالش را راحت می کرد.شاه گفت از کجا این را می دانی؟وزیر خواست با آزمایشی این را نشان دهد.پایتخت شهری بود که شبیه اصفهان یا اهواز یا همه شهر های ایران که بین دو قسمت شهر رود خانه وجود داشت، نبود.از فردا قرار شد هر کس که از این بخش شهر می خواهد به بخش دیگر برود با یک اردنگی بدرقه اش کنند.تعداد اردنگی زن ها کم و تعداد مردم زیاد.این سبب شد که صدای اعتراض مردم بلند شود و شاه خوشحال شد که وزیر در پیش بینی اش شکست خورده.
تو:خب،همین.ربطش به رعایت جدول خاموشی چیست؟
من:صبر کن هنوز تموم نشده،چه خر بی صبری هستی.وزیر تعدادی از معترضین(اشوب گران!) را به دربار آورد و خواست که درخواستشان را به شاه بگویند.
تو:چه حاکم عادل و دموکراتی!
من:مردم معترض گفتند :قبله عالم!ای قطب امکان!ای صاحب کون مکان!ای صاحب جان و مال ما!این کجایش عدالت است که ما برای گذر از روی پل شهر ساعت ها در صف بایستیم دست کم دستور فرمایید تعداد اردنگی زن ها را زیاد کنند!
تو:یعنی دست کم جدول خاموشی را رعایت کنند!
من:عجب خر چیز فهمی!
تو: اره گفتم خر ها رو دست کم نگیر.
*تصویر با هوش مصنوعی انجام شده
#خر_درون
#philo_cafe
https://www.instagram.com/p/DKjloe-N_NU/?igsh=MWgwNG5rcWg1dTltbw==
جدول خاموشی را رعایت کن!
اردنگی
#یحیی_قائدی ۱۵ خرداد ۱۴۰۴
تو:اردنگی نبود،یه چیز دیگه بود
من:انگار تو هم می دانی؟
تو:خر ها همه چیز می دانند،این آدمها هستند که هیچ نمی دانند.
من:یعنی اگر هیچ ندانند پس یعنی همه چیز می دانند چون برابر هیچ ،همه چیز است.
تو :یه بار حرف درست حسابی زدی،حالا داستان این اردنگی و جدول خاموشی ها چیست؟
من:در زمانی دور ،خیلی دور یه کشوری که اصلا شبیه ایران نبود حاکمی بود که هر بلایی سر مردمش می آورد و نگران بود که نکند کسی اعتراض کند. وزیری داشت که مدام خیالش را راحت می کرد.شاه گفت از کجا این را می دانی؟وزیر خواست با آزمایشی این را نشان دهد.پایتخت شهری بود که شبیه اصفهان یا اهواز یا همه شهر های ایران که بین دو قسمت شهر رود خانه وجود داشت، نبود.از فردا قرار شد هر کس که از این بخش شهر می خواهد به بخش دیگر برود با یک اردنگی بدرقه اش کنند.تعداد اردنگی زن ها کم و تعداد مردم زیاد.این سبب شد که صدای اعتراض مردم بلند شود و شاه خوشحال شد که وزیر در پیش بینی اش شکست خورده.
تو:خب،همین.ربطش به رعایت جدول خاموشی چیست؟
من:صبر کن هنوز تموم نشده،چه خر بی صبری هستی.وزیر تعدادی از معترضین(اشوب گران!) را به دربار آورد و خواست که درخواستشان را به شاه بگویند.
تو:چه حاکم عادل و دموکراتی!
من:مردم معترض گفتند :قبله عالم!ای قطب امکان!ای صاحب کون مکان!ای صاحب جان و مال ما!این کجایش عدالت است که ما برای گذر از روی پل شهر ساعت ها در صف بایستیم دست کم دستور فرمایید تعداد اردنگی زن ها را زیاد کنند!
تو:یعنی دست کم جدول خاموشی را رعایت کنند!
من:عجب خر چیز فهمی!
تو: اره گفتم خر ها رو دست کم نگیر.
*تصویر با هوش مصنوعی انجام شده
#خر_درون
#philo_cafe
https://www.instagram.com/p/DKjloe-N_NU/?igsh=MWgwNG5rcWg1dTltbw==
👍5❤3👎1
یادداشت های دیگران در باره کافه فلسفه
شماره ۲
🌟یادی از شبهای کافه فلسفه داراب🌟
فاطمه توکلی
تا یاد دارم از فلسفه متنفر بودم . کانت، سقراط بقراط و ملاصدرا و ...هیچ وقت نمی توانستم فلاسفه را درک کنم .هیچ نظریه ای را از هیچ کدام از فلاسفه نمی فهمیدم و همیشه عذاب آورترین درس زندگیم فلسفه بود.
خدا را شکر سالهای درس و مدرسه و دانشگاه تمام شد و دیگر از دست هر چه فیلسوف بود رها شدم.
تا اینکه یاران کتاب داراب اطلاعیه اولین کافه فلسفه را در یکی از کافه های شهر منتشر کرد.
ذهن همیشه کنجکاو من در عجب از این دو واژه همگون یا ناهمگون کافه+فلسفه....
یعنی یک جایی مثل کافه باشد بنشینی نسکافه ای، چای یا قهوه بنوشی و حرفهای فلسفی بزنی؟ نمی دانستم دقیقا کافه فلسفه چیست، اما بخاطر ارضا حس کنجکاوی در کافه فلسفه ها شرکت کردم.
اولین کافه فلسفه عجیب به دلم نشست و کافه فلسفه های بعد و شدم یکی از پایه ثابتهای کافه فلسفه.
بهترین کافه فلسفه ها با حضور دکتر قائدی رقم میخورد.
همیشه یکی از اعضای شرکت کننده بعنوان تسهیلگر انتخاب میشد که وظیفه مدیریت کافه را داشت.
بقیه کافه فلسفه ها در فضای صمیمی یاران کتاب برگزار شد و با چای و بیسکوییت پایان میافت و یک جورهایی رنگ و روی کافه را به خود میگرفت.
بر عکس تصورم حرفها و بحث های فلسفی چند فیلسوف در کار نبود.
همه اعضا اول اجازه میگرفتند و دغدغه های ذهنی خود را بصورت سوال یا گزاره مطرح میکردند.بعد برای هر گزینه رای گیری میشد و هر سوال یا گزاره بیشترین رای را می آورد مورد بررسی قرار میگرفت.
نظرات موافق و مخالف گزینه مطرح و بعد به بحث و گفتگو گذاشته میشد.تسهیلگر سعی میکرد بحث از موضوع اصلی خارج نشود.کسانی که نظر موافق داشتند دلیل موافقت خود را گفته و بعد کسانی که مخالف نظر موافقان بودند دلیل مخالفتشان را عنوان میکردند.
این تمام ماجرا نبود، یاد در کافه فلسفه یاد گرفتیم که میتوانیم سوالات و دغدغه های ذهنیمان را مطرح کنیم ،می توانیم نقطه نظرات همدیگر را بشنویم، میتوانیم موافق یا مخالف نظرات هم باشیم و همچنان احترام هم را نگاه داریم و به هیچ بیحرمتی به وجود نیاید .یاد گرفتیم بدون دعوا ،بدون فریاد، بدون جنگ و در صلح و صفا و دوستی با هم صحبت کنیم وبا هم مخالفت کنیم .
یاد گرفتیم هیچ چیزی در دنیا واقعاً صحیح نیست و هیچ چیز در دنیا واقعاً غلط نیست. اصلاً درست و غلطی وجود ندارد .اینها فقط زاییده تفکرات انسانی ماست. تفکراتی که ما در ذهن خود می سازیم و آن را پرورش می دهیم. کافه فلسفه درس های زیادی را به من آموخت ،اینکه هیچ فرقی نمی کند که چه کسی باشی چون تو یک انسانی .
دکتر قائدی درسهایی زیادی در کافه ها به ما آموخت .اینکه بدون اینکه حرمت هم را بشکنیم یکدیگر را با اسم کوچک صدا بزنیم،اینکه پیشوند دکتر و مهندس و.....اصلا اهمیتی ندارد.
در کافه فلسفه همدیگر را با اسامی کوچک صدا میکردیم و با حس صمیمیت بدون هیچ قضاوت یا احساس بدی .حتی دکتر قائدی را با نام کوچکش یحیی میشناختیم.
هر کسی می خواست صحبت کند باید اجازه می گرفت و این به ما یاد می داد که در حرف یکدیگر نپریم و اجازه بدهیم دوستمان حرفش تمام شود. ما با هم بودن را تجربه می کردیم .با هم بودنی پر از محبت، پر از دوست داشتن، پر از احترام .
در آن مکان صمیمی یاد گرفتیم که هیچ چیز دنیا ارزش خراب کردن لحظات زیبای زندگی را ندارد.
و تمام دغدغه های ذهنی ما با پرسش و پاسخ صحیح و کافه فلسفه ای آرام و قرار میگیرد.
*عضو یاران کتاب ایرانیان(داراب)
شماره ۲
🌟یادی از شبهای کافه فلسفه داراب🌟
فاطمه توکلی
تا یاد دارم از فلسفه متنفر بودم . کانت، سقراط بقراط و ملاصدرا و ...هیچ وقت نمی توانستم فلاسفه را درک کنم .هیچ نظریه ای را از هیچ کدام از فلاسفه نمی فهمیدم و همیشه عذاب آورترین درس زندگیم فلسفه بود.
خدا را شکر سالهای درس و مدرسه و دانشگاه تمام شد و دیگر از دست هر چه فیلسوف بود رها شدم.
تا اینکه یاران کتاب داراب اطلاعیه اولین کافه فلسفه را در یکی از کافه های شهر منتشر کرد.
ذهن همیشه کنجکاو من در عجب از این دو واژه همگون یا ناهمگون کافه+فلسفه....
یعنی یک جایی مثل کافه باشد بنشینی نسکافه ای، چای یا قهوه بنوشی و حرفهای فلسفی بزنی؟ نمی دانستم دقیقا کافه فلسفه چیست، اما بخاطر ارضا حس کنجکاوی در کافه فلسفه ها شرکت کردم.
اولین کافه فلسفه عجیب به دلم نشست و کافه فلسفه های بعد و شدم یکی از پایه ثابتهای کافه فلسفه.
بهترین کافه فلسفه ها با حضور دکتر قائدی رقم میخورد.
همیشه یکی از اعضای شرکت کننده بعنوان تسهیلگر انتخاب میشد که وظیفه مدیریت کافه را داشت.
بقیه کافه فلسفه ها در فضای صمیمی یاران کتاب برگزار شد و با چای و بیسکوییت پایان میافت و یک جورهایی رنگ و روی کافه را به خود میگرفت.
بر عکس تصورم حرفها و بحث های فلسفی چند فیلسوف در کار نبود.
همه اعضا اول اجازه میگرفتند و دغدغه های ذهنی خود را بصورت سوال یا گزاره مطرح میکردند.بعد برای هر گزینه رای گیری میشد و هر سوال یا گزاره بیشترین رای را می آورد مورد بررسی قرار میگرفت.
نظرات موافق و مخالف گزینه مطرح و بعد به بحث و گفتگو گذاشته میشد.تسهیلگر سعی میکرد بحث از موضوع اصلی خارج نشود.کسانی که نظر موافق داشتند دلیل موافقت خود را گفته و بعد کسانی که مخالف نظر موافقان بودند دلیل مخالفتشان را عنوان میکردند.
این تمام ماجرا نبود، یاد در کافه فلسفه یاد گرفتیم که میتوانیم سوالات و دغدغه های ذهنیمان را مطرح کنیم ،می توانیم نقطه نظرات همدیگر را بشنویم، میتوانیم موافق یا مخالف نظرات هم باشیم و همچنان احترام هم را نگاه داریم و به هیچ بیحرمتی به وجود نیاید .یاد گرفتیم بدون دعوا ،بدون فریاد، بدون جنگ و در صلح و صفا و دوستی با هم صحبت کنیم وبا هم مخالفت کنیم .
یاد گرفتیم هیچ چیزی در دنیا واقعاً صحیح نیست و هیچ چیز در دنیا واقعاً غلط نیست. اصلاً درست و غلطی وجود ندارد .اینها فقط زاییده تفکرات انسانی ماست. تفکراتی که ما در ذهن خود می سازیم و آن را پرورش می دهیم. کافه فلسفه درس های زیادی را به من آموخت ،اینکه هیچ فرقی نمی کند که چه کسی باشی چون تو یک انسانی .
دکتر قائدی درسهایی زیادی در کافه ها به ما آموخت .اینکه بدون اینکه حرمت هم را بشکنیم یکدیگر را با اسم کوچک صدا بزنیم،اینکه پیشوند دکتر و مهندس و.....اصلا اهمیتی ندارد.
در کافه فلسفه همدیگر را با اسامی کوچک صدا میکردیم و با حس صمیمیت بدون هیچ قضاوت یا احساس بدی .حتی دکتر قائدی را با نام کوچکش یحیی میشناختیم.
هر کسی می خواست صحبت کند باید اجازه می گرفت و این به ما یاد می داد که در حرف یکدیگر نپریم و اجازه بدهیم دوستمان حرفش تمام شود. ما با هم بودن را تجربه می کردیم .با هم بودنی پر از محبت، پر از دوست داشتن، پر از احترام .
در آن مکان صمیمی یاد گرفتیم که هیچ چیز دنیا ارزش خراب کردن لحظات زیبای زندگی را ندارد.
و تمام دغدغه های ذهنی ما با پرسش و پاسخ صحیح و کافه فلسفه ای آرام و قرار میگیرد.
*عضو یاران کتاب ایرانیان(داراب)
❤6🥰2👎1
یادداشت های دیگران در باره کافه فلسفه
شماره ۳
حسن رستگار
.
یک روز صبح که از خواب بیدار می شوی ،آینه سر جایش نیست و تو چهره ات را گم کرده ای...
زیر لب زمزمه می کنی : گاهی دلم برای خودم تنگ می شود.
و می بینی امروز چقدر دلت برای خودت تنگ شده است.
در اتاق ها می گردی در حیاط خانه می گردی..
خبری از تو نیست.
روی تخت دراز می کشی و به سقف اتاق خیره می شوی..
یک روز یک هفته یک ماه یک سال، و همین گونه از خودت فاصله می گیری،از تخت خواب برمی خیزی به طرف چای می روی و هر چه دست دراز می کنی دستت به فنجان چای نمی رسد.
می خواهی بنشینی صندلی از تو دور است و می خواهی راه بروی خیابان از تو دور است ، به صدای مادر گوش می دهی چیزی نمی شنوی...
و حرف می زنی و حرف می زنی واژه ها از دهانت روی فرش اتاق می افتد.
لباس می پوشی کفش به پا می کنی و شبیه کسی که انگار می خواهد جایی برود از اتاق بیرون می زنی.
به خیابان واتساپ می روی و به کوچه ی فلسفیدن در باره ی همه چی می رسی..
در کوچه راه می روی راه می روی تا به کافه ی فلسفه می رسی.
در می زنی ،باز نمی شود.
به پریسا می گویی: کسی در کافه نیست ، در کافه باز نمی شود.
پریسا در کافه را باز می کند و دکمه ای را فشار می دهد.
قدم در کافه فلسفه می گذارم..
دکتر چای تازه دم و گرم می نوشد، هوای کافه داغ و پر از عطر سقراط است.
فرهاد دارد واژه های بلند را بر میز می گذارد،روی صندلی می نشینم واژه ای بر می دارم،سنجه می کنم ،مزه می کنم ..
دکتر واژه ها را کنار هم می چیند ، می گوید بگو و می گوید ،بشنو و می شنود ،بنوش و می نوشد،بردار و برمی دارد،بگذار و می گذارد.
همه مان واژه برمی داریم و نفس می کشیم بوی باران در سپیده های کویر را به جان می ریزیم.
واژه ها به فراز می آیند و در دل کافه سبک می رقصند.
من واژه دارم،
تو واژه داری،
او واژه دارد،
ما به واژه ها آغشته می شویم.
_اجازه هست سیگاری به آتش ببرم
اجازه دارم ..
و سیگاری به نام نیچه روشن می کنم.
کافه شروع می شود از آن به خانه بر می گردم
به سراغ آینه می روم، آینه سر جایش است.
دست به چهره ام می کشم،من به پیراهنم برگشته ام،من پیدا شده ام.
سال ۱۴۰۰
شماره ۳
حسن رستگار
.
یک روز صبح که از خواب بیدار می شوی ،آینه سر جایش نیست و تو چهره ات را گم کرده ای...
زیر لب زمزمه می کنی : گاهی دلم برای خودم تنگ می شود.
و می بینی امروز چقدر دلت برای خودت تنگ شده است.
در اتاق ها می گردی در حیاط خانه می گردی..
خبری از تو نیست.
روی تخت دراز می کشی و به سقف اتاق خیره می شوی..
یک روز یک هفته یک ماه یک سال، و همین گونه از خودت فاصله می گیری،از تخت خواب برمی خیزی به طرف چای می روی و هر چه دست دراز می کنی دستت به فنجان چای نمی رسد.
می خواهی بنشینی صندلی از تو دور است و می خواهی راه بروی خیابان از تو دور است ، به صدای مادر گوش می دهی چیزی نمی شنوی...
و حرف می زنی و حرف می زنی واژه ها از دهانت روی فرش اتاق می افتد.
لباس می پوشی کفش به پا می کنی و شبیه کسی که انگار می خواهد جایی برود از اتاق بیرون می زنی.
به خیابان واتساپ می روی و به کوچه ی فلسفیدن در باره ی همه چی می رسی..
در کوچه راه می روی راه می روی تا به کافه ی فلسفه می رسی.
در می زنی ،باز نمی شود.
به پریسا می گویی: کسی در کافه نیست ، در کافه باز نمی شود.
پریسا در کافه را باز می کند و دکمه ای را فشار می دهد.
قدم در کافه فلسفه می گذارم..
دکتر چای تازه دم و گرم می نوشد، هوای کافه داغ و پر از عطر سقراط است.
فرهاد دارد واژه های بلند را بر میز می گذارد،روی صندلی می نشینم واژه ای بر می دارم،سنجه می کنم ،مزه می کنم ..
دکتر واژه ها را کنار هم می چیند ، می گوید بگو و می گوید ،بشنو و می شنود ،بنوش و می نوشد،بردار و برمی دارد،بگذار و می گذارد.
همه مان واژه برمی داریم و نفس می کشیم بوی باران در سپیده های کویر را به جان می ریزیم.
واژه ها به فراز می آیند و در دل کافه سبک می رقصند.
من واژه دارم،
تو واژه داری،
او واژه دارد،
ما به واژه ها آغشته می شویم.
_اجازه هست سیگاری به آتش ببرم
اجازه دارم ..
و سیگاری به نام نیچه روشن می کنم.
کافه شروع می شود از آن به خانه بر می گردم
به سراغ آینه می روم، آینه سر جایش است.
دست به چهره ام می کشم،من به پیراهنم برگشته ام،من پیدا شده ام.
سال ۱۴۰۰
❤6👍3👏3👎1
4_5972020925506263230.mp4
35.3 MB
🎙️ پیام دکتر یحیی قائدی برای کودکان و نوجوانان ایران در روزهای جنگ
سلام عزیزان من،
من دکتر یحیی قائدیام، یک معلم و پژوهشگر که همیشه به آینده شما فکر میکنه.
امروز، میخوام باهاتون از دل حرف بزنم. میدونم که این روزها پر از خبرهای ترسناک و ناآشناست. شاید واژههایی مثل "جنگ"، "موشک"، "حمله"، یا حتی "شهادت" رو شنیدهاید. شاید بزرگترها با صدای پایین دربارهش حرف میزنن، ولی شما با دل بزرگتون میشنوید، میفهمید، و نگران میشید.
حقیقت اینه که امروز ایران ما، درگیر یک درگیری نظامی با اسرائیل شده. جنگ یعنی گروهی از انسانها به جای گفتوگو، به جای صلح، به ابزارهای دردناک روی میآرن. ولی جنگ فقط روی نقشه اتفاق نمیافته؛ جنگ در دل بچههایی هم اتفاق میافته که سوال دارن، ترس دارن، و نمیدونن باید چکار کنن.
شما مسئول این جنگ نیستید، اما میتونید در این تاریکی، شمعی روشن کنید. چطور؟
با عشق
دکتر یحیی قائدی
سلام عزیزان من،
من دکتر یحیی قائدیام، یک معلم و پژوهشگر که همیشه به آینده شما فکر میکنه.
امروز، میخوام باهاتون از دل حرف بزنم. میدونم که این روزها پر از خبرهای ترسناک و ناآشناست. شاید واژههایی مثل "جنگ"، "موشک"، "حمله"، یا حتی "شهادت" رو شنیدهاید. شاید بزرگترها با صدای پایین دربارهش حرف میزنن، ولی شما با دل بزرگتون میشنوید، میفهمید، و نگران میشید.
حقیقت اینه که امروز ایران ما، درگیر یک درگیری نظامی با اسرائیل شده. جنگ یعنی گروهی از انسانها به جای گفتوگو، به جای صلح، به ابزارهای دردناک روی میآرن. ولی جنگ فقط روی نقشه اتفاق نمیافته؛ جنگ در دل بچههایی هم اتفاق میافته که سوال دارن، ترس دارن، و نمیدونن باید چکار کنن.
شما مسئول این جنگ نیستید، اما میتونید در این تاریکی، شمعی روشن کنید. چطور؟
با عشق
دکتر یحیی قائدی
❤38👎2👍1👏1🙏1
#کتاب_نوشت ۷۷
#همنوایی_شبانه_ارکستر_چوبها #رضا_قاسمی
#یحیی_قائدی/۱۹تیر ۱۴۰۴
این یک ادبیات مهاجرت نیست.ادبیات تبعید است.تبعید چند درجه خوفناک تراست،به نظرم اگر کسی آن را در دسته ادبیات مهاجرت دسته بندی کند چند درجه آن را کاهیده است.بر بنیاد اسطوره نیز آدم و حوا به این جهان تبعید شدند ،نه اینکه مهاجرت کرده باشند. بر همان اساس بازگشت بدانجا ممکن نیست مگر با مرگ.تازه باید سر راه بازگشت باز جویی هم بشوی. و اگر درست نزیسته باشی و پرسش نکرده باشی و چشمت بر جرم جنایت بسته باشی و حتا توان مخالفت با خودت نداشته باشی دوباره تبعید میشوی.بازگشت برای تبعیدی این جهانی هم ممکن نیست مگر با مرگ تازه اگر اجازه دهند لاشهات به وطن باز گردد. تازه اینجا واژگون است. چون پرسیده ای تبعید شدهای،چون می دانستهای.جرم تبعیدی دانستن است جور دیگر نگریستن است. تاب نیاوردنِ صدای قمری است.تبعیدی بیگانه در ناوطن است. بدتر از تبعید در ناوطن،تبعید در وطن است،در وطن بودن و بیگانه از وطن بودن،تبعیدی وطنی را بر می انگیراند تا به ناوطن دلخوش کند.البته که می اندیشم تبعید در ناوطن چند درجه کم تر خوفناک است تا تبعید در وطن.
این و بسی بیشتر پیچده تر و دردناک تر را می توان در همنوایی شبانه ارکستر چوب ها یافت. شاید ان را بتوان دومین بوف کور نامید ترکیب واقعی و غیر واقعی ،وهم و خیال گذشته و اینده این جهان و آن جهان انسان و حیوان
خواندنش را چالش بر انگیز می کند. کتابی که نمی شود به سرعت از آن گذر کرد.کتابی که داستانش رانمی توان تعریف کرد. داستانی که قصه نیست.تنها می توان به پرسش هایی اندیشید و پاسخ هایی باز. انگار مهمترین مساله تبعید بزرگترین رنج بشری بودن یانبودن است البته که نویسنده می خواسته بگوید که هست.تبعید در هر دو معنا تبعید به اجبار زیستن در این جهان و تبعید از وطن به ناوطن برخی دست کم دو باره تبعید می شوند تبعید به جایی برای زیستن اجباری و تبعید از وطن به ناوطن.برخی حتا تاب همان نخست را هم نمی اورند.زیستن برایشان شری است بزرگ.اما بیشتر آدم ها در جایی وطن می کنند رشد می کنند هویت می گیرند و تعریف می شود اجبار به ترک انجا بی وزنشان می کند بی ریشه شان می کند.
https://www.instagram.com/p/DL7V3bVt0qq/?igsh=eGdmeGxobHpzNWow
#همنوایی_شبانه_ارکستر_چوبها #رضا_قاسمی
#یحیی_قائدی/۱۹تیر ۱۴۰۴
این یک ادبیات مهاجرت نیست.ادبیات تبعید است.تبعید چند درجه خوفناک تراست،به نظرم اگر کسی آن را در دسته ادبیات مهاجرت دسته بندی کند چند درجه آن را کاهیده است.بر بنیاد اسطوره نیز آدم و حوا به این جهان تبعید شدند ،نه اینکه مهاجرت کرده باشند. بر همان اساس بازگشت بدانجا ممکن نیست مگر با مرگ.تازه باید سر راه بازگشت باز جویی هم بشوی. و اگر درست نزیسته باشی و پرسش نکرده باشی و چشمت بر جرم جنایت بسته باشی و حتا توان مخالفت با خودت نداشته باشی دوباره تبعید میشوی.بازگشت برای تبعیدی این جهانی هم ممکن نیست مگر با مرگ تازه اگر اجازه دهند لاشهات به وطن باز گردد. تازه اینجا واژگون است. چون پرسیده ای تبعید شدهای،چون می دانستهای.جرم تبعیدی دانستن است جور دیگر نگریستن است. تاب نیاوردنِ صدای قمری است.تبعیدی بیگانه در ناوطن است. بدتر از تبعید در ناوطن،تبعید در وطن است،در وطن بودن و بیگانه از وطن بودن،تبعیدی وطنی را بر می انگیراند تا به ناوطن دلخوش کند.البته که می اندیشم تبعید در ناوطن چند درجه کم تر خوفناک است تا تبعید در وطن.
این و بسی بیشتر پیچده تر و دردناک تر را می توان در همنوایی شبانه ارکستر چوب ها یافت. شاید ان را بتوان دومین بوف کور نامید ترکیب واقعی و غیر واقعی ،وهم و خیال گذشته و اینده این جهان و آن جهان انسان و حیوان
خواندنش را چالش بر انگیز می کند. کتابی که نمی شود به سرعت از آن گذر کرد.کتابی که داستانش رانمی توان تعریف کرد. داستانی که قصه نیست.تنها می توان به پرسش هایی اندیشید و پاسخ هایی باز. انگار مهمترین مساله تبعید بزرگترین رنج بشری بودن یانبودن است البته که نویسنده می خواسته بگوید که هست.تبعید در هر دو معنا تبعید به اجبار زیستن در این جهان و تبعید از وطن به ناوطن برخی دست کم دو باره تبعید می شوند تبعید به جایی برای زیستن اجباری و تبعید از وطن به ناوطن.برخی حتا تاب همان نخست را هم نمی اورند.زیستن برایشان شری است بزرگ.اما بیشتر آدم ها در جایی وطن می کنند رشد می کنند هویت می گیرند و تعریف می شود اجبار به ترک انجا بی وزنشان می کند بی ریشه شان می کند.
https://www.instagram.com/p/DL7V3bVt0qq/?igsh=eGdmeGxobHpzNWow
❤12👏2🕊2👍1👎1
یادداشت های دیگران در باره کافه فلسفه
۴
کافه به مثابة استعاره ای از فلسفیدن
نوشتة: سونیا خدابخش
گاهی در زندگی انسان لحظاتی فرامی رسد که آدمی در وادی تغییر و تحول بنیادین قرار می گیرد، تطوری که لایه های پنهان زندگانی را به جنبشی ژرف و فراخ وامی دارد. این تحول واسع هنگامی در زندگانی من تبلور یافت؛ که با دکتر یحیا قائدی آشنا شدم. استادی فرهیخته و هنرمند که پیوسته در پی دانایی و دانستن است. هنروری خردمند که درپی آشناسازی اندیشه های نو و خلاقانه به جامعه ی فلسفی کشورش؛ ایران می باشد. از میان ایده های متنوعی که قائدی به جامعه ی فلسفی- تربیتی ایران معرفی نمودند، می توان به ایده ی «کافه فلسفه» اشاره نمود. «کافه فلسفه» یا «Philo-Café» را می توان از درخشان ترین اندیشه های او دانست. قائدی توانست جمعی از آدم های ناهمگون را به جلسات کافه فلسفه دعوت کرده، ایشان را به یکدیگر معرفی و با همدیگر آشنا سازد. این مردمان گوناگون که هریک خود جهانی منحصر به فرد هستند پس از آشنایی با یکدیگر همچون دوستانی مانوس و خودی در نشست های کافه فلسفه با هم به گفتگو می نشینند. بنیاد کار کافه فلسفه های یحیا قائدی پرسش است. یحیا از هم نشینان می خواهد مهم ترین پرسش یا دغدغه فکری خویش را بیان کنند، آنگاه دغدغه های فکری یا پرسش های مطرح شده در جلسه کافه فلسفه به رای گذارده شده و از آن میان پرسش یا اندیشه ی متلاطمی که بیشترین رای را کسب نموده است به عنوان سوژه گفتگوی هم نشینان کافه برگزیده می شود. ایده گزیده بارها و بارها توسط یاران کافه فلسفه به پرسش گرفته می شود، به گونه ای که تمام سویه های آن مورد بررسی، مداقه و تدقیق قرار می گیرد.
هم نشینان کافه با بالا بردن دست هایشان موافقت یا مخالفت خویش را به موضوع ها و روند گفتگو ابراز می دارند و بدین گونه ایده منتخب را محک می زنند.
تسهیل گر کافه فلسفه ها اغلب اوقات یحیاست. او راهبری است که بدون اعمال نظر و بیان دیدگاه شخصی اش هدایت روند گفتگوها را بر عهده دارد.
کافه فلسفه های قائدی حرکتی بازگشتی به تصویرسازی تفکر به معنای یگانه ی آموزش استدلال ورزی برای یاران کافه است. او از هریک از شرکت کنندگان می خواهد به درستی به تولد و بسط اندیشه ی خویش توجه داشته، برای بیان ایده ها و گزاره هایشان از استدلال های همسو با آن بیش از پیش مدد بگیرند.
قائدی برای همگی هم نشینان و کنشگران کافه فلسفه این حق را محفوظ می دارد که به اندیشه، ادعا و یا پرسش برآمده از کنش جمعی رای گیری کافه شک کنند و آن را به پرسش بگیرند. پرسش و پرسشگری مرکز ثقل تمامی کافه فلسفه ها است.
هنر فلسفی پرسشگری « ابژه» و یاران پرسشگر « سوژه» های فعال کافه فلسفه هستند. گاهی ایده یا پرسش برگزیده همچون اندیشه ی شناوری در دریای مواج و متلاطم استدلال های پیاپی یاران کافه بی هیچ مامنی و سلامتگاهی به هر سو روان می گردد.
ایده برگزیده که به دفعات مورد ارزیابی، بحث و باریک بینی کنشگران کافه فلسفه قرار گرفته، گاه رفته رفته از خیل موافقانش کاسته به خیل مخالفانش افزوده می گردد و گاه دگر موافقانش بیش از پیش شده و این گونه است که گاهی تا پایان نشست کافه فلسفه جمع تازه ای از هم اندیشان با ایده منتخب همراه می شوند.
در فرجام یحیا از تمامی شرکت کنندگان در نشست می خواهد، احساس خویش را درباره ی جلسه کافه فلسفه نوشته و بگویند چه چیزی از این فرآیند سیال پرسشگری آموخته اند. در ادامه یاران کافه با شور خاصی از حیرت و عشق به فلسفیدن، تجربه تازه و احساس بکر و هرآنچه که از جلسه فرا گرفته اند را یک به یک برای یاران و هم نشینان کافه فلسفه می خوانند. در نهایت کافه فلسفه به پایان می رسد، لیکن یحیا به یارانش وعده ی کافه ی دیگری را می دهد و همزمان از ایشان دعوت می کند تا در کنار یکدیگر این اندیشه ورزی بدیع و این ممارست استدلالی و پرسشگری را برای همیشه با عکسی یادگاری ثبت نمایید. مجلسی خردمندانه به پایان می رسد، لیک انجمن دیگری در راه است، و این همان بازنمایی هنرمندانه خردورزی کافه فلسفه هاست که نزد خالقش یحیا قائدی دستاوردی پیشگامانة واستعاره ی پویا است.
۴
کافه به مثابة استعاره ای از فلسفیدن
نوشتة: سونیا خدابخش
گاهی در زندگی انسان لحظاتی فرامی رسد که آدمی در وادی تغییر و تحول بنیادین قرار می گیرد، تطوری که لایه های پنهان زندگانی را به جنبشی ژرف و فراخ وامی دارد. این تحول واسع هنگامی در زندگانی من تبلور یافت؛ که با دکتر یحیا قائدی آشنا شدم. استادی فرهیخته و هنرمند که پیوسته در پی دانایی و دانستن است. هنروری خردمند که درپی آشناسازی اندیشه های نو و خلاقانه به جامعه ی فلسفی کشورش؛ ایران می باشد. از میان ایده های متنوعی که قائدی به جامعه ی فلسفی- تربیتی ایران معرفی نمودند، می توان به ایده ی «کافه فلسفه» اشاره نمود. «کافه فلسفه» یا «Philo-Café» را می توان از درخشان ترین اندیشه های او دانست. قائدی توانست جمعی از آدم های ناهمگون را به جلسات کافه فلسفه دعوت کرده، ایشان را به یکدیگر معرفی و با همدیگر آشنا سازد. این مردمان گوناگون که هریک خود جهانی منحصر به فرد هستند پس از آشنایی با یکدیگر همچون دوستانی مانوس و خودی در نشست های کافه فلسفه با هم به گفتگو می نشینند. بنیاد کار کافه فلسفه های یحیا قائدی پرسش است. یحیا از هم نشینان می خواهد مهم ترین پرسش یا دغدغه فکری خویش را بیان کنند، آنگاه دغدغه های فکری یا پرسش های مطرح شده در جلسه کافه فلسفه به رای گذارده شده و از آن میان پرسش یا اندیشه ی متلاطمی که بیشترین رای را کسب نموده است به عنوان سوژه گفتگوی هم نشینان کافه برگزیده می شود. ایده گزیده بارها و بارها توسط یاران کافه فلسفه به پرسش گرفته می شود، به گونه ای که تمام سویه های آن مورد بررسی، مداقه و تدقیق قرار می گیرد.
هم نشینان کافه با بالا بردن دست هایشان موافقت یا مخالفت خویش را به موضوع ها و روند گفتگو ابراز می دارند و بدین گونه ایده منتخب را محک می زنند.
تسهیل گر کافه فلسفه ها اغلب اوقات یحیاست. او راهبری است که بدون اعمال نظر و بیان دیدگاه شخصی اش هدایت روند گفتگوها را بر عهده دارد.
کافه فلسفه های قائدی حرکتی بازگشتی به تصویرسازی تفکر به معنای یگانه ی آموزش استدلال ورزی برای یاران کافه است. او از هریک از شرکت کنندگان می خواهد به درستی به تولد و بسط اندیشه ی خویش توجه داشته، برای بیان ایده ها و گزاره هایشان از استدلال های همسو با آن بیش از پیش مدد بگیرند.
قائدی برای همگی هم نشینان و کنشگران کافه فلسفه این حق را محفوظ می دارد که به اندیشه، ادعا و یا پرسش برآمده از کنش جمعی رای گیری کافه شک کنند و آن را به پرسش بگیرند. پرسش و پرسشگری مرکز ثقل تمامی کافه فلسفه ها است.
هنر فلسفی پرسشگری « ابژه» و یاران پرسشگر « سوژه» های فعال کافه فلسفه هستند. گاهی ایده یا پرسش برگزیده همچون اندیشه ی شناوری در دریای مواج و متلاطم استدلال های پیاپی یاران کافه بی هیچ مامنی و سلامتگاهی به هر سو روان می گردد.
ایده برگزیده که به دفعات مورد ارزیابی، بحث و باریک بینی کنشگران کافه فلسفه قرار گرفته، گاه رفته رفته از خیل موافقانش کاسته به خیل مخالفانش افزوده می گردد و گاه دگر موافقانش بیش از پیش شده و این گونه است که گاهی تا پایان نشست کافه فلسفه جمع تازه ای از هم اندیشان با ایده منتخب همراه می شوند.
در فرجام یحیا از تمامی شرکت کنندگان در نشست می خواهد، احساس خویش را درباره ی جلسه کافه فلسفه نوشته و بگویند چه چیزی از این فرآیند سیال پرسشگری آموخته اند. در ادامه یاران کافه با شور خاصی از حیرت و عشق به فلسفیدن، تجربه تازه و احساس بکر و هرآنچه که از جلسه فرا گرفته اند را یک به یک برای یاران و هم نشینان کافه فلسفه می خوانند. در نهایت کافه فلسفه به پایان می رسد، لیکن یحیا به یارانش وعده ی کافه ی دیگری را می دهد و همزمان از ایشان دعوت می کند تا در کنار یکدیگر این اندیشه ورزی بدیع و این ممارست استدلالی و پرسشگری را برای همیشه با عکسی یادگاری ثبت نمایید. مجلسی خردمندانه به پایان می رسد، لیک انجمن دیگری در راه است، و این همان بازنمایی هنرمندانه خردورزی کافه فلسفه هاست که نزد خالقش یحیا قائدی دستاوردی پیشگامانة واستعاره ی پویا است.
👍6❤2👏2