سایه جان!
به دیدنم نیامدی!
از چه میترسی؟

شکوفه را ببین! ببین چقدر زیباست!
تو هنوز نگران فردایی!

شاید فردا باد قهر بوزد
ولی من امروز نهال مهر را
می کارم.

کنارم باش
….
۱۳/۱/۱۴۰۱

https://www.tg-me.com/zohreh_ansari_ghesseh
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
گفتم آهن دلی کنم چندی،
ندهم دل به هیچ دلبندی

سعدیا ،دور نیکنامی رفت
نوبت عاشقیست یک‌چندی

حصاری به دور خودم کشیده ام . از زخمی شدن، از شکستن خسته شده ام . در گذشته سخت شکسته ام ، ولی انگار این بار از درون مرده ام .دیگر حوصله جنگیدن را ندارم. میخواهم رها کنم ؛ همه چیز را…..
و ناگهان
به من میگوید …….


فقط یکبار زندگی میکنیم
و فقط یکبار ….

https://www.tg-me.com/zohreh_ansari_ghesseh
……
فقط یکبار زندگی میکنیم
و فقط یکبار ….


…..
پیامی از زهرا روی صفحه تلفن ظاهر شد
“ یعنی چی ؟ “

نمی فهمیدم چه میگوید . نوشتم “ چی یعنی چی عزیزم ؟ “

نوشت “ همین پیامی که الان فرستادین ! “
برای زهرا پیامی نفرستاده بودم . تمام بعد از ظهر را درگیر بودم و دو ساعتی هم بود که تلفن دست پسرم بود که میخواست با خاله اش حرف بزند.‌
با تعجب پیامها را بازدید کردم و دیدم از طرف من پیامی برای زهرا و چند نفر دیگه از دوستانم فرستاده شده . پیام این بود :

“YOLO “

رو به پسرم کردم از او پرسیدم آیا کار او بوده. با خنده کودکانه و بی ریای خودش گفت “ نه ! “ و ادامه داد “It just happened “

از کاری که کرده بود خوشحال نشدم و با لحنی قاطع و تند گفتم کار اشتباهی کرده که از طرف من و بدون اطلاع من برای دوستانم پیامی داده که حتی من معنی اش را نمیدانم و احتمالا حرفی مسخره هست .
از او پرسیدم “ معنی yolo چی هست ؟ “
گفت نمیدانم . در یک فیلم شنیدم یا جایی خواندم . صدای خندان و شادش جای خودش را به یک بغض معصوم داده بود و با ناراحتی گفت
I am sorry . I was bored.

درون دلم از صدای قشنگ و غمگینش لرزید ، ولی باید محکم به او‌ یاد میدادم که کار درستی نکرده. به همین دلیل ادامه دادم “ مامان جان ، بخصوص اگر نمیدونی معنی حرفت چیه کارت بسیار بدتر هم شده. حالا من باید از طرف خودم و شما از همه عذرخواهی کنم . در ضمن شما از اعتماد من سو استفاده کردی و کار درستی نبوده .”

سکوتی برقرار شد . پدرش که چند دقیقه ای مشغول تلفنش بود و حرفی نمیزد سکوت را شکست

“ YOLO means You Only Live Once ! “

نفسم را نگهداشتم ! انگار آتشی در سرم روشن شده بود و همزمان تمام تنم یخ کرد ! با خودم‌تکرار کردم
You only live once !

پسرم با ترس پرسید ، یعنی چی ؟ خیلی حرف بدی هست ؟
به یکباره تمام ان ناراحتی و خشم و احساس تادیب مادرانه ام فروریخت . آمیزه ای از احساسات مختلف همراه با شرم وجودم را گرفت .گفتم “ نه مامان جون، خیلی خیلی حرف قشنگ و درستیه . یعنی باید قدر هر لحظه را بدانیم چون فقط یک بار زندگی میکنیم و فرصتی برای جبران وقت از دست رفته نداریم . “
خوشحال شد و گفت پس کار خوبی کردم .
انقدر فکرم مشغول شده بود که نمیتوانستم‌ جواب بدم . انگار لبهایم به هم دوخته شده بودند . پدرش جواب داد “ پیامت بد نبوده ولی کاری که کردی غلط بوده و نباید تکرار بشه . از این به بعد معنی چیزی که نمیدانی را پیدا کن و بعد هم برای کاری که میخواهی بکنی اجازه بگیر .”

پسرم دستهای نرم و گوشتالوش رو دور گردنم حلقه کرد و با تمام عشقش صورتم رو بوسید و دوباره گفت “ I am sorry maman ! “
بغلش کردم و گفتم اشکال نداره. مهم اینه که همه ما درسمون رو بگیریم و تکرارش نکنیم .

انگار آرامشی سنگین به جانم ریخت. ساعت بعد را به آرامی و بیشتر با سکوت گذراندیم و بچه ها را به دنیای خواب سپردم.

آن شب بغضی خسته را رها کردم و گریستم .خیلی گریستم و ساعتها فکرم مشغول بود؛ به حصاری که به دور خودم کشیده بودم. به چیزی که در وجودم گم شده بود ! مثل همه آدمها بارها و بارها در زندگی ام زمین خورده بودم و بلند شده بودم‌. هزاران هزار خاطره خوش ماندنی و هزاران تلخی گذرا داشته ام . آنقدر به زیبایی ها و عشق در زندگی چشم دوختم تا هیچ درد و زخمی نتواند از پایم درآورد . به قهرمان های زنده زندگیم و قهرمان های همیشه زنده تاریخ نگاه کردم.‌ هرجا دلتنگ شدم بیشتر خندیدم، هرجا خسته و محزون بودم بیشتر رقصیدم .سعی کردم مثل خیلی از کسانی که میشناختم و برایم‌ خیلی محترم و عزیز بودند، این کلام حافظ را زندگی کنم
“با دل خونین لبی خندان بیاور همچو جام
نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش “
و بارها احساس شعف و رهایی را تجربه کردم. بارها و بارها درهای رحمت و برکت از هرسو به رویم باز شد. و خوشبختی مرا در بغل گرفت

روحش شاد،‌پدرم میگفت
“ طبعی به هم رسان که بسازی به عالمی
یا همتی که از سر عالم توان گذشت “
یکبار از او‌پرسیدم” پس چرا شما با فلان دوست و آشنا حرف نمیزنید؟ “
آهی کشید و گفت “ الهی دلت نشکنه بابا! “ .
سعی کردم که بپذیرم همه چیز و همه کس را. همانطور که بقیه در دلشان را به روی من باز میکردند . مگر من بی عیب بودم ؟ چقدر زیبابود که از مهر و محبت سیراب میشدم .
سعی کردم حرف و رفتار کسی را به دل نگیرم و توقعی نداشته باشم مطابق میل من باشه و با خودم تکرار کنم “ این نیز میگذرد “ . و واقعا گذشت !



https://www.tg-me.com/zohreh_ansari_ghesseh
من با احساس م و در احساسم زندگی کردم و شادمانم. هرچند بارها شنیده بودم که نباید احساس واقعی ام را همه جا و به هرکس بگویم ،ولی تجربه دلم این بود که پیش از از دست دادن فرصت به کسی که دوستش دارم بگویم چقدر دوستش دارم. آدمها را باور کردم و تا جایی که درکم رسید قدرشان را دانستم ، و برای اینکار خودم را باور کردم .
و من هم مثل همه آدمها بالاخره یک روز واقعیتی دردناک را فهمیدم. آنقدرها که فکر میکردم قوی نبودم . بالاخره جایی فروپاشیدم. از زخمی شدن، از شکستن خسته شدم. بارها شکسته بودم ، ولی این بار باورم شکست ،و از درون مردم . ….
حصاری کشیدم ، به دور دلم.
در تنهایی نشستم و دیگر سکوت کردم.

از او‌خواستم دوباره نشانه ای برای برخاستن به من بدهد.
و ناگهان فرشته کوچک من با یک بازی کودکانه،پیامی برای همه زندگیم به من فرستاد
You only live once.
فقط یک بار فرصت دارم !
مروری کردم‌ بر روزهای رفته . بر حرفهای گفته و ناگفته . بر آنچه کرده ام و باید انجام بدهم .
جایی درون دلم روشن شد . آنقدر خوشبخت و خوش اقبال بوده ام که توانسته ام از زندگی بهره زیادی ببرم . ببینم، بشنوم ، بفهمم،‌بخوانم، بنویسم ، یاد بگیرم و بیاموزم ،وگاهی یاد بدهم ، عذر بخواهم و ببخشم . همراه و همدل باشم ؛
و با وجودم دوست داشته باشم ، و بخواهم که دوستم بدارند.
هر روز زندگی،‌هرلحظه ،بهانه ای است برای امیدواری و شادی . نفسهایمان نفیسند
گاه انسان خود را در جایی قرار میدهد که به آنجا تعلق ندارد و برای ماندن در آن وضعیت دست و‌پای بیهوده میزند. و به جای بالا رفتن و رها شدن بیشتر و بیشتر فرو می افتد و اسیر و بی رمق میشود. و هیچ کس نمیتواند اورا نجات دهد ، مگر خودش …
آن سحر به خودم گفتم هر اندازه مشکل ،من میتوانم ! باید بلند شوم.‌کودک شادی در درونم‌ که همیشه چشم امیدش به من بوده و یا آدمهای دردمندی که دورادور من به یادم می آورند که دلیلی مهم برای زنده بودن و نفس کشیدن دارم.
…..

…….امروز در آینه پیدایش کردم.
با امید و عاشقانه نگاهم میکند .
به او‌میگویم
بگذار همه بروند،
من تنهایت نمیگذارم !

عشق واژه مقدسی است…..
…..

دهم جولای ۲۰۲۲


https://www.tg-me.com/zohreh_ansari_ghesseh
…. ……
خوابیده بود. دستش را آروم توی دستم گرفتم. با خودم گفتم اگر فرشته همانطور هست که توی قصه های بچگی بهمون میگفتن ، پس فرشته اس!

با خودم فکر کردم پس هر معجزه ای ممکنه و این زیباترین معجزه زندگی منه

از پنجره بیرون رو نگاه کردم . از وسط سنگها یک دسته گل بنفشه با دو تا رنگ زیبا روییده بود
چشمام رو‌بستم و نفسم رو حبس کردم .صدایی توی گوشم گفت

گر دلت از عشق گیرد بو و رنگ
گل بروید از درون جان سنگ ……

#زهره_انصاری


https://www.tg-me.com/zohreh_ansari_ghesseh
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌸داستان آهوی مست 🌸

اون روز صبح صدای پر از شعف سرور رو‌شنیدم که میگفت. آخی ! نیگا کن ۴ تا آهو اومدن توی باغمون! عزییییزم !

هرچند از دیدن آهوان به وجد می آم و حس میکنم پیام آور شادی و نور هستند و جلوه حضور خدا رو در لحظه هام پر رنگتر میکنند ، ولی اون روز دل خوشی ازشون نداشتم

راستش
سه هفته قبلش یک گلدون بنفشه چند رنگ کاشته بودم و توی بالکن روبروی آشپزخونه گذاشته بودم. هر روز صبح با شوق و‌ذوق آبشون میدادم و‌باهاشون حرف میزدم …..
بابا جان. شعر کلیم کاشانی رو هر روز برام میخواندید .
“ طبعی به هم رسان که بسازی به عالمی ،
یا همتی که از سر عالم توان گذشت “.

هنوز به هیچکدامش نرسیدم!……جاتون خالیه ….
بابام‌کم حرف میزد
ولی حرفای خوب زیادی میگفت

کوچیکتر که بودم میخواستم براش حرف بزنم، ولی حرف زیادی نداشتم ،صدتا بابا میگفتم تا از توش یه جمله در بیاد. میگفت برو یه چایی بیار و بیا

مامانم چایی رو توی استکان میریخت و میگذاشت توی نعلبکی و میداد دستم تا برای بابام ببرم. سینی هم بهم نمیداد ، زیر چشمی نگام میکرد و میگفت : بپا نریزه .
از دم در آشپزخونه تا سر میز که بابام نشسته بود و به اصطلاح اخبار تلویزیون رو تماشا میکرد سه متر بیشتر نبود ، ولی من با نعلبکی و استکان چایی توی دستم‌ اقلا سی قدم کوتاه و آهسته بر میداشتم تا برسم. بابام نگام میکرد و هیچی نمیگفت ، فقط لبخند روی لبش بود.‌
نعلبکی پر از چایی میشد و‌ میذاشتمش روی میز
و قبل از اینکه کسی چیزی بگه میگفتم خوب سخته من هنوز بچه ام‌!
بابام میزد زیر خنده و میگفت: پس قندش کو‌؟
قندون رو‌ می آوردم. چایی رو سر میکشید و میگفت : به به! ولی یخ کرد. حالا برو یکی دیگه بیار.
و دوباره همون داستان تکرار میشد. روزی که تونستم استکان چایی رو بدون اینکه توی نعلبکی بریزه بیارم سر میز فکر کردم دیگه بزرگ شدم و میتونم دیگه کارهای زیاد و بزرگی بکنم !

بابام میگفت لازم نیست آدم بزرگی باشی تا کار بزرگی بکنی
اصلا لازم نیست دنبال این باشی که کار بزرگی بکنی ! هرکاری رو‌شروع کنی هرچقدر هم ساده باشه میتونه شروع یک نتیجه عالی و استثنایی باشه.
تمام اتفاقات بزرگ دنیا از یک حرکت ساده آدمهای معمولی شروع شدند.
ولی من دلم میخواست بزرگ بشم . بزرگ بشم و یه کاری بکنم کارستان!
اون روزها برای فهمیدن حرف پدرم خیلی بچه بودم.

…تازه چند غزل حافظ رو حفظ کرده بودم و هرچند شب یکبار بابام که از راه می رسید خودی نشون میدادم . برادرم کلی شعر و غزل بلد بود ،ولی خیلی افتاده تر از این بود که بخواد خودنمایی کنه .ولی من دلم میخواست بابام ببینه ، نمیدونم چرا ؟ شاید چون همیشه جدی بود. شاید کمتر وقت داشت و گرفتار بود و من دلم میخواست بیشتر بخندد . دلم میخواست همه شاد باشند، با هم باشند ، همدیگر را مثل بچه ها به دل دوست داشته باشند و بخندند. ولی شاید مهمترین دلیلش این بود که پدرم “ باور “ داشت !
بابام به توانایی فرزندانش باور داشت. مثل خیلی از پدرهای دیگه پا به پای همشون ،قدم به قدم تا کلاس و مدرسه رفت. توی جشنهاشون حضور داشت ، توی سختی ها همراهشون بود. و به درستی آنان ایمان داشت.
اون شب میخواستم غزل تازه ای برایش بخوانم. خیلی سخت بود ،کلی کمک گرفته بودم :
“ منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن ….”

اون شب بارانی و سیاه. …اون شب طولانی که بابا سر وقت نیومد. اون روزها تلفن همراه و GPS و‌..‌نبود .باید فقط با دل شوره صبر می کردی. یک‌ساعتی دیرتر از همیشه صدای در خونه اومد . چترش را بسته بود و مثل عصا روی آن تکیه داده بود . از فرق سر تا نوک پایش خیس باران بود . آرام راه میرفت .دم پله ها ایستاد . “ از اتوبوس که پیاده شدم زمین خوردم!”
پدرم پایش شکست ! چندماهی در خانه ماند و مدیریت کارها را به دست همکارانش سپرد .

براى نابودى يك موجود
باورش را از او بگير !
باورش را بكش!
بگو پرستوها كوچ نخواهند كرد
بگو بارانى نخواهد باريد
كشتن باور بهار در ذهن درخت ،
آغاز مرگ جنگل است!

شکستگی پایش رو به بهبود رفت .‌روزی که به سر کار برگشت ،‌متوجه دزدی مشاور مالی شد .
این بار باورش شکست ….

در طی سالهای زندگی نه چندان طولانی ولی پر حادثه و پر بارش ،‌بیش از آنچه برایم حرف بزند برایم مثال آورد و پند و اندرزهای بزرگان را خواند. سالها گذشت تا بفهمم خیلی از آن پندها از زبان خودش بود ،ولی از زبان بزرگان نقل میکرد تا تاثیر بهتری داشته باشد .
یک جمله را زیاد میگفت “ تا توانی دلی به دست آور
دل شکستن هنر نمی باشد “ ‌
میدانستم ، دلش از عزیزترین موجود زندگیش خیلی شکسته بود …
روزی شد که توانایی آن فکر پربار و عمیقش هم در هم شکست .
آن روزها خیلی تاسف خوردم
و هنوز هم گاهی دلم میگیرد . از اینکه خیلی دوستش داشتم ،ولی هیچوقت به او نگفتم . شاید فکر نمی کردم از دستش بدهم.

امروز سی سال میشه که گوهر جسمش در دل خاک جای گرفته و روح پر فتوحش به پرواز درآمده است . جایش بدجور خالیست .. گاهی از رفتنش گله میکنم، گاهی براش قصه میگم. انگار نه انگار خودم پنجاه سالمه ، براش مثل یک دختربچه میشم . ولی میدونم بامنه ، حضورش را حس میکنم !
دلم میخواهد برایش چایی بریزم ، بریزه توی نعلبکی ، برم قندون بیارم…..



زهره_انصاری
۵ آبان ۱۴۰۱
یه دوستی هایی ،‌هیچوقت تکرار نمیشن
همون دوستی هایی که اصلا فکرشم نمیکنی
با همون آدمهایی که بقیه بهت میگن خیلی با تو فرق دارن
با همون آدمهایی که مثل خودتن و هم اشتباهاشون و هم دیدگاهشون مثل توئه
درست وقتی که با خودت فکر میکنی ‘ول کن بابا! اصلن دوست میخوام چیکار ؟ ‘

درست همون موقع ، همون وقت ؛ …
همون وقت که یادت رفته چقدر دوست داشتنی هستی ، همون وقت که حواست نیست باید قدر خودتو بدونی،…
یکی میاد توی زندگیت ، تا بهت ثابت کنه نه با کسی فرق داری، نه تنهایی ، نه بی ارزشی ، نه بقیه از تو بهترن یا بدترن
یکی میاد تا با بودنش ، فقط با حضورش راه و مسیر رشد رو بهت نشون بده .
یکی میاد که حتی وقتی که نیست ،با تو هست ، با وجودت یکی شده ،سایه ای که همراهته و خدا رو به یادت میاره
ولی گاهی سالها میگذره تا اینو بفهمی …..
مزه گس خاطرات میمونند ،
و تو ،که با این کوله بار پراز بار تجربه ها، هنوز برای لذت بردن از لحظه ها کم میاری !
دنبال گمشده ای میگردی که هیچوقت گم نشده …..

پدرم می گفت دوست پیدا کردن آسونه ، نگهداشتنش سخته !

هزاران قصه از تو بر دلم است
ز دستت می نگذارم ای دوست

زهره _انصاری

https://www.tg-me.com/zohreh_ansari_ghesseh
انسانيت دين خاصي ندارد. آئين غريبي ندارد. با مردم و ميان مردم باش ، خنجر زبان را درنيام نگهدار ، جز به مهر سخن مگو وجز به نيكويي مينديش - دلي را مشكن - در دنيايي كه دروغ و افتراء و دورويي را از خود دور كني ، جز زيبايي و عشق نخواهد ماند . و آنگاه از ساحل چشم بردار تا بتواني به سوي اقيانوس گام برداري .
لازم نيست كار بزرگي انجام دهي ،مي تواني كاري كوچك ، ولي با قلبي بزرك و عشقي والا به انجام برساني
و بسيار سكوت كن ! سكوت!
نه تنها سكوت دهان ، كه سكوت دل ! آنگاه صداي خدارا مي شنوي ، در پس درهاي بسته ،در نواي يك نيازمند ، در نواي يك برده ، در تپش صبح ، در شكفتن گلها ، در آبشر يك چشمه ،در شب جنگل …
سكوتي كه شگفتي است و آسايش ، فراموش كن ، در دستان يك خداوند باهم نشسته ايم
از خود برون آي و به دنيا بنگر !
بگذار دليل لبخند كسي باشي - دليل احساس خوب و عشق- بر بايد ها و نبايد ها تكيه نكن، بر آنچه مي تواني ! مگذار آنچه نمي تواني انجام دهي ، از توانايي هايت بكاهد هرگاه جاي ايستادنت را نمي پسندي ، قدمي بردار - انسان درخت نيست .انسانهاي قوي براي خود قدم بر مي دارند ، انسانهاي قوي تر براي خود و ديگران
احساست را درياب ! اگر درد خود را احساس كردي زنده اي و اگر درد ديگران را، انسان !

https://www.tg-me.com/zohreh_ansari_ghesseh
دیده شدن ، شنیده شدن ، حس قشنگی که کسی بگوید بودنت مهم است ، و من قدر آن را میدانم ….

#حکایت سفر ،‌#قهرمان


-“ببخشید ، چند دقیقه اینجا منتظر باشید .ازدحام امروز زیاد است.کمی از برنامه عقب هستیم ! “
آقای الف ، آقای محترمی که همراه ۲ فرزند و همسرش بیش از یک ربعی میشد در صف منتظر ایستاده بود ،هرچند برایش ناخوشایندبود و خسته شده بود لبخندی زد و گفت “ مشکلی نیست ! “
خانم ب ، خانم خوش صورت و میانسالی که پشت سر او در صف ایستاده بود رو‌به دو پسر نوجوانش گفت “ حالا حالاها معطلیم ! معلوم نیست چه میکنند ! “

در تمام خطوط چهره بانوی جوان آثار خستگی و فشار روحی دیده میشد . هیچ نمیگفت . هریک از مهمانان برخوردی متفاوت با او داشتند ، هرکس به فکر خودش بود . کسی به او توجهی نداشت . او هم یکی از کارمندان بود مثل بقیه و باید کارشان را راه می انداخت . فقط با احترام سکوت میکرد !
چند دقیقه بعد بانوی جوان هردوخانواده را به سر میزهایشان دعوت کرد . با کلامی آرام و موقرانه گفت “ از حوصله تون متشکرم ! “
همسر آقای الف رو به دختر جوان کرد “ ممنونم عزیزم ! “ اسم دختر را پرسید .
“ خیلی وقت است اینجا هستی ؟ “
بانو‌ی جوان لبخندی زد” چند ماهی میشه . تا دو هفته دیگه قرارداد امسال تمام میشه و یک ماه مرخصی دارم ، میرم پیش خانواده ام .
“ پس حتما خیلی دلتنگ شده ای ؟ بچه داری ؟ “
“ بله، دو تا . پسرم ۸ ساله و دخترم ۵ ساله . هروقت باهاشون حرف میزنم میگن زود بیا خونه . البته بدون من راحت ترن ، چون مادرم ازشون نگهداری میکنه و اجازه میده هر کاری بکنند ، ولی با من باید نظم و مقررات داشته باشند . “
هردو‌خندیدند . “ مادربزرگها همین جور هستند . خداروشکر بچه هات تنهانیستند . ولی خیلی سخته ،‌آفرین به تو و همتت . مطمين باش نتیجه این عشق و محبتت رو میبینی . دلت خوش باشه و موفق باشی . امیدوارم زودتر پیششون برگردی و بتونی کنارشون بمونی . “
“ متشکرم. همه دلم پیش اونهاست . امیدوارم بهتون خوش بگذره “
“ شما زحمت میکشید برای جامعه جهانی . حتما خوش میگذره . ما هم ممنونتیم “

بانوی جوان به سمت درب ورودی رفت تا به سایر مهمانان رسیدگی کند. انگار نیرویی گرفته بود.‌
خانم ب زیر لبی غرولندی کرد “ آخه این چه کاریه؟ آدم بچه هاشو بذاره و خودش دور دنیا ؟ هرچی هم بگی ارزشش رو نداره .بچه مادر میخواد ! . من اگه دنیا رو به من بدهند این کار را نمی کنم. من مطمینم هرکسی میتونه پیش خانواده خودش انتخاب بهتریداشته باشه. این روزها مهاجرت و کار دور دنیا مد شده . حالا مردها از قدیم میرفتند و می آمدند ، ولی مادر باید با بچه هایش باشد . بعد هم، مگه این چه کاریه ؟ ارزشش را داره ؟ !”
نگاه خشک و سرد همسر آقای الف را دیدم . هیچ نگفت . آقای الف آرام و موقر رو به خانم ب کرد “ خدا عالم است ! “ ، بعد رو به همسرش کرد “ عزیزم ، سفارش غذا با شما . “
جایی برای پاسخ باقی نماند .
هوای مطبوع ، غذای عالی ، میزبانان گرم و صمیمی . دیگر بین خانواده الف و ب صحبتی نشد . .

از گوشه ای که نشسته بودم رفتار ها را مرور میکردم . خانواده الف از غذایشان لذت میبردند، پسر کوچکشان روی کاغذی نقشی میکشید . دخترشان با مادر و پدرش صحبت گرمی داشتند . بانوی جوان دوبار سرمیزشان آمد و با لبخندی شیرین از انها پرسید چیزی لازم دارند یا نه .
خانواده ب هم از غذایشان لذت می بردند .‌دو پسر نوجوان بسیار با نشاط بودند .‌خانم ب در جلب توجه عزیزانش کوتاهی نمیکرد و آنها هم همراه او بودند و خوش بودند .
با نگاهم خانواده الف را بدرقه کردم . پسر کوچک خانواده ، نقاشی اش را به بانوی جوان داد و گفت “ بده به دخترت ! “ دختر جوان روی زانو زمین نشست و چندبار تشکر کرد . ….
مهمانها همه رفتند ….
در عالم افکار خود غرق شدم . دوباره به قهرمانان زندگیم ، به قهرمانان گمنام این دنیای غریب فکر کردم . قهرمانهایی که کوتاه یا طولانی به زندگی ام راه پیدا کرده اند . به خودم اجازه داده ام که هویت و رفتار و انتخابشان را زیر سوال ببرم ، بدون آنکه در شرایط زندگی آنها باشم قضاوتشان کنم. بدون آنکه نظرم را بخواهند برایشان نسخه بنویسم . و حتی اسمشان را نپرسیده ام ،…..
صدای گرمی مرا به خود آورد “ حالتون خوبه؟ چیزی براتون بیارم ؟ “
بانوی جوان را دیدم که کنارم ایستاده . لبخندی زدم “ نه ممنونم ، دیگه دارم میرم !”
دم در ایستاده بود تا بدرقه ام کند ، روی میزکنارش نقاشی کودکانه ای بود ؛دختری با موهای بلند که دست مادرش را گرفته و مادرش روی یک هواپیما که خیلی کوچکتر از خودش بود ایستاده بود .
نگاهش کردم ، جوان بود و زیبا . نامش را پرسیدم
با لبخندی جوابم را داد .
گفتم” چه اسم زیبایی، مثل خودت .
ازت ممنونم”

چرا فراموش میکنیم؟ چرا بی مهر میشویم؟
کنار پنجره نشسته ام ؛ مینویسم . دلم برای خیلی چیزها تنگ شده است ، خیلی تنگ..

۲۳آگست ۲۰۲۳. آلاسکا.
#زهره_انصاری
اسارت

(برگرفته از کلام نور )

…..به ديدارش رفتم !
با شادی مرا پذیرا شد.
به دور و برم نگاه کردم. اتاق را در روشنای روز با نور ملایم چراغ روشن کرده بود. پرده ها را كشيده بود .
انگار نور غريبه اي بود كه بايد پشت پنجره ها و درهاي بسته بماند:
"نه ! پرده ها را باز نكن! فرشها نور
مي خورد، رنگشان مي پرد ! نقره ها سياه مي شوند ! ."
با صدايي خسته ادامه داد "از بيرون ديد دارد ؛ نقره ها را مي گويم ! دزد که دين وايمان ندارد !"
وحشتی در صدا و‌چشمانش موج میزد. آرام نشستم سكوت كردم : با خود فكر كردم چه دردناكست كه خود را براي ايجاد امنيت ، اسير كرده است .
نگاهي به اطراف كردم . دو طرف ديگر اتاق ديوارهاي ساده اي بود كه از بيرون منزل ديد نداشت . گفتم دوست داري كمي دكور اتاق را عوض كنيم. گفت " مي ترسم خوب نشه ! ولش كن ." گفتم امتحان مي كنيم ! اگر دوست نداشتي برش مي گردانيم.
بالاخره به زور راضي اش كردم . دكور
نقره جات را به طرف ديگر برديم. فرش راكمي عقبتر كشيديم آينه قدي توي اتاق پشتي را به جاي دكور گذاشتيم. پرده ها را پس زدم . نور ومنظره طبيعت زيبايي بر دل داخل آينه منعكس شددرست مثل يك تابلوي نقاشي ! اتاق پر نور شد.از بيرون ديگر نمي شدداخل اتاق را ديدنقره ها در ديد نبود،و فرش هاهم درسايه بودند.
خنديد ! ازته دل لبخند مي زد! بغلم كرد وگفت واي چقدر خوب كردي اومدي ،مرسي ، ممنونم!

در چشمهایش برقی میدرخشید ، نوری از روزهای قدیم که سالها در حصاری از ترس زندانی شده بودند. استکان چایی اش مثل همیشه زیبا و درخشان بود. عطر چایی جهان که با هل همراه شده بود نفسم را جا آورد.
آنچه در خاطرم گذشت اين بود كه اين داستان زندگي ماست . ما براي حفظ امنيت آنچه براي خود ساخته ايم وفكر
مي كنيم ارزشمند ست، آزادي مان را از دست مي دهيم . ما اسير مي شويم . اسارت در انديشه ها و قيد و بند هايي كه
قرار ست وعده امنيت را به ما بدهند!
وقتي از تغيير روند تفكر خود مي ترسيم، ترس ، اسارت ها ، تحمل تاريكي وچقدر ساده مي توان نور را به خانه دعوت كرد…
لبخند زدم : " نه ! من از تو ممنونم ، دوست خوب من !"
……
#زهره_انصاری
https://www.tg-me.com/zohreh_ansari_ghesseh
دنیای نقاشی برایم تازگی دارد
ترکیب رنگها ! در داخل رنگها ،رنگهای دیگر را پیدا میکنم . باورم نمیشود ! داخل رنگ نارنجی رگه های خاکستری کمرنگی هست که رنگ را لطیف میکند . هیچ رنگی خالص نیست . رنگهای خالص خیلی وقت ها توی ذوق میزنند. برای مطبوع شدنشان باید کمی با رنگهای دیگر ترکیبشان کنی . اینجوری گرمتر به نظر میرسند . درصد ترکیب رنگها باید دستت بیاید ، و آنوقت میتوانی با دو تا رنگ ، هزار رنگ و سایه بسازی که با رنگ خالص اولیه خیلی فرق دارند ،ولی جذابند.‌درست مثل آدمها !
آدمها! هر رنگشان هزار رنگ دیگر در داخلشان دارد . گاهی با همین تنوع و ترکیب چند رنگ زیباتر و زیباتر به چشم می آیند . گاهی آدمهای خالص ، دل بقیه را میزنند .
نقاشی و ترکیب رنگها وقت می خواهد . باید حواست باشد زیاد روی یک قسمت رنگ نریزی ، اگر جایی روی کارت را خواستی اصلاح کنی زیاد با آن بازی نکن ، اصطلاحاَ به آن ور نرو . باید بگذاری هر لایه رنگ اول خشک بشود ، بعد آرام درستش کنی و یا رنگ بعدی را رویش شکل بدهی . باید ظرفیت کار را بسنجی . اگر قبل از دیدن رنگ اصلی زمینه زیادیی رنگ اضافه کنی کل داستان بدرنگ میشود ، لکه می افتد ، و دیگر هیچ جور درست نمیشود ،درست مثل محبت و آدمها ! باید جایگاه هر حرکتت را بدانی ، حتی محبت ! باید صبور باشی ، بگذاری رنگ محبتت کمی خشک بشود. عجله نکن! وگرنه فقط خستگی اش به تنت می ماند . بعد یک دفعه تصمیم میگیری همه چیز را کنار بگذاری ؛ نقاشی را ، محبت را ، آدمها را ! . جز خودت هم هیچ کس مقصر نیست . شاید اصلا نیاز نبوده آنجا باشی، آنقدر رنگ زیادی بریزی. زیادی بودن را باید به موقع فهمید ، نه بعد از لکه شدن صفحه نقاشی که با اینهمه عشق روی آن وقت گذاشتی !
روی صفحه نقاشی ات یک جاهایی باید خط های ظریفی بکشی. خیلی با دقت . خط و نقطه بگذاری. گاهی پراکنده و بدون نظم تا کارت جلوه پیدا کند و زیباتر بشود . گاهی بیننده فکر میکند این خط و نقطه ها را چون بلد نبوده ای گذاشته ای ، فقط یک هنرشناس میفهمد چرا این کار را کرده ای . زندگی هم همینطور است . یک جاهایی باید خط بکشی و یا نقطه بگذاری . گاهی کمرنگ ،جوری که فقط خودت ببینی . یک خط باریک دور خودت . کسی نمیبیند ولی اثرش باقی می ماند. کشیدن این خط ها و نقطه های ظریف خیلی سخت است ، خیلی دقت میخواهد . دل میخواهد . باید قبلش کلی نفس عمیق بکشی ، دقیق نگاه کنی و مطمین بشوی ، گاهی اشکت هم در می آید .‌ولی باید عزمت را جزم کنی ، چون اگر تو این کار را نکنی کس دیگری آن خط را میکشد ، و بدون آنکه بفهمی کارت تمام می شود ……

پاییز ۱۴۰۲
زهره انصاری
ونکوور

https://www.tg-me.com/zohreh_ansari_ghesseh
بوی عشقش میکند جانم‌رها
میکند از ساحل سردم جدا

درد او در جان و دل چون نشتر است
زندگی با درد او‌ بس خوشتر است

کیمیای جان و درمان من است
کی پریشان؟ چون که سامان من است

خاکم و بذر محبت در دلم
اهل پروازم ، ولی پا در گلم

سبز و سرخ و زردم و گه ارغوان
دم به دم رویم به دست باغبان

ای تو جاری در رگ و در ریشه ام
با تو باغم ، بی تو خار بیشه ام

روشنم کن روشنم کن روشنم
گلشنم کن گلشنم کن گلشنم

ساغرم پر کن از آن میخانه ای
از شراب خود بده پیمانه ای

خار اگر آید به پا در کوی تو
در مغیلان راه آیم سوی تو

جزءها را جملگی در کل یکی است
کوه ها از سنگ بر هم متکی است

قطره ها دریا و دریا قطره هاست
کی یکی از بحر و آن دیگر جداست

گر به صورت صد ببینم آدمی
چون به معنا بنگرم ، تنها تویی

در میان خم به هر دین و زبان
مست از یک باده و می جملگان

چشم بگشادر جهانم سوی عشق
گر به سوی کعبه آیم یا دمشق

فتنه ها در ره به جانم ریختی
گاه با من ساختی ،‌گه سوختی

گشتم عاشق بر جهان و مردمان
سوخت جانم، ناله کردم ، گه فغان

گرچه دل بشکست و گردان شد سرم
دل نببریدم ز کوی دلبرم

در میان آب و آتش ، بی پناه
سر نهادم پیش تو بر بارگاه


دستگیرم، دست گیرم، دست گیر
در طلب خود را ز جان من مگیر


زهره انصاری
زمستان ۲۰۲۴
#حکایت_سفر
#قهرمان


…..
لبخند زدم‌ و‌ سلامی کردم ،
ساک سنگین سبزیجات و میوه را روی پیشخوان گذاشتم و‌مشغول خالی کردن آن شدم
بانوی جوان زیبایی که پشت صندوق دخل فروشگاه بود با لبخندی شیرین جوابم را داد. در حالی که با همکارش در مورد شیفت کاری آخر هفته شان صحبت میکردند یک یک خریدهای من را حساب کرد. نیروی قشنگی از وجودش می تراوید، سرشار از زندگی بود. سادگی جذابی در چشمان درشت مشکی و‌ نگاهش موج میزد.
آنچه خریده بودم را مجدد در داخل ساک جا دادم و کارتم را برای پرداخت آماده کردم. نگاهی به موهای نیمه خیس من انداخت و بعد به بیرون از پنجره نگاه کرد و گفت ‘’هوای ونکوور کی خوب میشه ؟’’
لبخند زدم ، و قبل از این که جوابی بدهم دوباره پرسید’’ شما خیلی وقت هست اینجا هستید ؟ ‘’
آرام جواب دادم ‘’ تقریبا! بیست و پنج سالی میشه ! ‘’
پرسید’’یعنی اینجا گرم نمیشه؟ حتی تابستان؟
گفتم’’چرا ، میشه! گرمای تابستانش شبیه بهار تهران میشه ولی همیشه قشنگ هست. ‘’
و بعد پرسیدم’’ شما تازه به اینجا تشریف آوردید؟ ‘’
جوابم را با ادب و آرام داد’’ بله ، تازه ۴ ماه شده . ولی خیلی سرد هست. هنوز هوای خوبی ندیدم. یعنی درست میشه؟ .’’
گفتم ‘’ همیشه امیدوار باشید! ونکوور به من یاد داده که همیشه باید به آینده امیدوارم باشم ! ‘’

هردو خندیدیم. ساک خرید را برداشتم و در حالی که به سمت در میرفتم گفتم
‘’ خوش آمدید! مطمینم خیلی زود جا می افتید و از همه چیز لذت میبرید.‘’

تشکر کرد.

آنچه خرید کرده بودم را در صندوق پشت ماشین گذاشتم. باران همچنان میبارید؛ نرم و آهسته.همراه باصدای موسیقی بدون کلام بهار دلنشین زنده یاد استادبنان در ترافیک غروب به سمت منزل حرکت کردم. مثل همیشه ،سایه قله دماوند در پشت درختها ،استوار و زیبا…..

۱۱ اپریل ۲۰۲۴. ونکوور. کانادا
#زهره_انصاری


https://www.tg-me.com/zohreh_ansari_ghesseh
2024/06/11 15:58:34
Back to Top
HTML Embed Code: