Telegram Web Link
#پارت939



خلاصه تا ظهر باهم خونديم و رقصيديم ، بعد از ظهر رفتيم بيرون نهار و خورديم،

بعد من میترا رو بردم چند جاي شهرو نشونش دادم،

البته عسلويه بيشتر محل كار بود جاي ديدني و يا مركز خريد خاصي نداشت،

به اصرار من میترا يه لباس خوشگلم خريد... نمي دونم چرا از ديدن میترا سير نمي شدم،

انگار صد سال ازش دور بودم،خواب به چشمام نمي اومد،

مي ترسيدم بخوابم همه چيز تموم بشه...

شب آهنگ ملايمي گذاشتم، لباس قشنگشو پوشيده بود، ازش خواستم باهام برقصه ...
.
واي من تا حالا میترا رو اينقدر زيبا نديده بودم،

اون باهام مي رقصيد و منو مي برد به آسمون...

گرمي نفساش ديوونم ميكرد، عطر بدنش منو مي برد به يه عالم ديگه،

همينطور كه آروم مي بوسيدمش بهش گفتم میترا خيلي مي خوامت
#پارت940



اون مستقيم تو چشمام نگاه كرد چشماش يه برق خاصي داشت،

تا حالا برق نگاهشو نديده بودم، لباشو بوسيدم، نه يک بار بلکه هزار بار...

بدون هيچ نگراني و تشويشي میترا رو در آغوش گرفتم و اون خودشو سپرد به من....

.ما آغاز زندگيمونو جشن گرفتيم ...

حالم هر روز بهتر ميشد، ديگه نشونه هاي ضعف تو بدنم نبود، از هميشه محکمتر بودم،

حالا ديگه مسئولت يه زندگي رو دوشم بود، میترا نبايد هيچ كمبودي تو زندگيه با من احساس كنه،

اون لياقتش خيلي بيشتر از ايناست،

بايد جلوي همه سر بلند باشه.

چند روزي كه پيشم بود حتي برا يه لحظه نمي گذاشتم ازم دور بشه،مثل پروانه دورش مي چرخيدم،

بهترين خاطرات زندگيم با اون رقم خورد، اون حس زندگي رو در من زنده كرد،

حس پويايي، حس مردانگي ...

هواي زندگيم بهاري شده بود، ديگه گرماي هوا منو آزار نمي داد...اوايل كه اومده




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
Forwarded from دکتر انوشه(قلب بیتابم)
تووجههههه

عضو بشید اینجا پارت جدید داریم😍😍👇👇


https://www.tg-me.com/+bhvlBI2gnQNiNjY8
Forwarded from دکتر انوشه(قلب بیتابم)
👆👆قرار اینجا به جای دو پارت روزانه پارتهای بالای ۵ تا بذاریم زودی عضو بشید تا لینک پاک نشده😍😍
Forwarded from دکتر انوشه(قلب بیتابم)
سوپرایززززز خیلییی ویژهههه👇👇

این رمان حق عضویتی بوده برای یک ساعت نویسنده رایگانش کرده زود عضو بشید تا لینک برداشته نشده

https://www.tg-me.com/+bhvlBI2gnQNiNjY8
#پارت941



بودم اينجا آقاي منوچهري در مورد برنامه هاي كاري آينده باهام صحبت كرده بود...

البته بعد از اينکه اون اتفاق افتاد ديگه هيچ صحبتي در مورد پروژه هاي قبلي نشده بود...

تصميم گرفتم باهاش صحبت كنم و در صورت تمايل اين پروژه رو استارت بزنم ،

آقاي منوچهري چند تا شركت پيمانکاري داشت، تصميم گرفته بود، همه سيستم ها رو به روز و شبکه ها رو تقويت كنه،

البته براي اجرايي شدن اين كار يه زمان حدودا" 6 ماهه در نظر گرفته بود، كه به نظر

من زمان كمي بود، 7 تا شركت ، كارهاي روزانه خودم بود...

ولي خوب بهم قول داد، علاوه بر حقوق و اضافه كاري به

ازاي پياده سازي سيستم هر شركت پول خوبي بهم بده،يه جلسه گذاشتيم و

قرار شد علاوه بر من دو تا از همکارام
كه يه فوق ديپلم برنامه نويسي
#پارت942



و يه مهندس برق بودن تو اين پروژه با من همکاري داشته باشن.

بايد فکر اساسي براي زندگيم مي كردم،

اين بود كه در قدم اول خودم و راضي كردم، هر طوري شده میترا رو برگردونم پيش مامان و بابا، اينطوري خيالم از طرف اون راحت بود،

آخه نميشد اون بيچاره از صبح تا شب تنها باشه ، اينطوري هم اون از همه كاراش عقب مي موند،

هم من نمي تونستم كارم و به خوبي و در زمان مناسب تموم كنم، راه سختي پيش رومون

بود ولي من ذره اي واهمه نداشتم، حالا كه میترا مال من بود

هر سختي ارزش داشت .با میترا صحبت كردم، درباره موندنش،

براش توضيح دادم كه بايد زياد كار كنم و اون تنها مي مونه ، براش گفتم بايد واقع بين باشيم...

البته من بدتر از اون مطمئن نبودم مي تونم بدون اون اينجا دوام بيارم،

ولي چاره ي نبود، بايد انتخاب مي كرديم



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت943



يا موندن و خستگي و پشيموني،

يا تحمل سختي و اميد آينده اي بهتر.

اون بايد مي رفت، بايد به من اجازه مي داد كه خودمو جمع و جور كنم،

بايد نشون مي دادم مرد زندگي هستم ،

براي خودشم خيلي خوب بود، بايد مي رفت و اجازه نمي داد طرد بشه،

بايد مي رفت و جلوي بابا مي ايستاد و

مي گفت نيما همسرمه و شما هم پدرم، بايد نشون مي داد دنبال هوس
نبوده،

بلکه اومده مرد زندگيشو انتخاب كنه.


..وقت رفتن تو چشماش نگاه نکردم، خدايا چطور ازش دل بکنم،

قلبم
باهام همراه نبود، ولي خودم و قانع كردم...اي به داد من رسيده تو روزهاي خود شکستن

اي چراغ مهربوني تو شبهاي وحشت مناي تبلور حقيقت توي لحظه هاي ترديد تو شب رو از من گرفتي تو من و دادي
به خورشيداگه باشي

يا نباشي براي من تکيه گاهي براي من كه غريبم تو رفيقي
#پارت944



وقتي عشقم رفت دنيا رو سرم خراب شد، حس كردم بي اون نمي تونم...

همون حسي كه باعث شد بار قبل برگردم، و اينطور زندگيم و از هم بپاشم،

چطور بايد ادامه مي دادم؟؟ گريه هام تمومي نداشت...كاش میترا رو نفرستاده بودم، تنها موندم..

.به خودم نهيب زدم: نيما قوي باش، تحمل كن، شب هجران و به اميد صبح وصال بگذرون،

تو در قبال اون مسئولي، قوي باش، قوي باش...

.دو تا بچه هاي گروه هم چند روز بعد از رفتن میترا اومدن تو آپارتمان من،

اينطوري هم از تنهايي درمي اومدم و هم مي تونستيم وقتاي بيکاري در مورد اشکالات كاريمون صحبت كنيم.

میترا



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت945



مرتب بهم زنگ مي زد و منو بي خبر از خودش نمي گذاشت

، فينگيلي چه حرفایي هم ميزد، ميگفت: ملا گفته سختي دل آدما رو نرم ميکنه...

اصلا" میترا صد و هشتاد درجه تغيير كرده بود، يه جورايي بزرگتر شده بود، خدائيش با
دلگرمي كه اون بهم مي داد،

شرايط سخت كاري برام قابل تحمل ميشد ،

البته بعضي وقتا بد قلقي مي كرد،

كه ميدونستم بيشتر به خاطر فشار حرفا و نگاه هاي اطرافيانه،

ميدونستم براش سخته بدون من بمونه، اما چاره اي نبود، میترا خيلي رعايت حال منو مي كرد،

حتي متوجه شده بودم ميترسه من عصبي يا ناراحت بشم و دوباره خودكشي كنم،

بارها بهش گفتم حالم خوبه و نگران تکرار اون قضيه نباشه،

ولي كاملا" متوجه بودم كه اون بعضي از قضايا رو ازم پنهون ميکنه....
#پارت946



من كم كم قرصام و گذاشتم كنارو با نيرويي كه عشق به من داده بود

چند برابر قبل مي تونستم كار كنم و تصميم بگيرم،

ولي تا اونا مي خواستن يه بار ديگه نيما رو باور كنن طول ميکشيد...

روز تولدم بد جوري حالم گرفته بود ، تا ديروقت سر كار بودم،

میترا حتي يه تبريک خشک و خالي هم به من نگفته بود ،

ولي وقتي رسيدم خونه ...چي ميديدم .... باورم نميشد، میترا كلي كادو برام فرستاده بود، با يه حلقه خيلي قشنگ كه سريع دستم كردم ...

يادم نميره روزي كه امير با خانومش اومد اونجا و میترا باهام قهر كرد

، وقتي فهميدم میترا در مورد من چه فکري كرده،
ناراحت شدم،

اينقدر كه از خونه زدم بيرون و تا نصف شب راه رفتم و گريه كردم،

من بايد چيکار كنم تا میترا اينقدر اذيت نشه و دوباره باورم كنه..

.مي فهميدم میترا يه كارايي ميکنه و مي خواد از من پنهون كنه ،




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت947



ولي بهش گير نمي دادم مثل چشمام بهش اطمينان داشتم

، خدا رو شکر به درساشم مي رسيد، چند باري كه با مامان هم كلام شدم،

ازش
راضي بود، برعکس گذشته كه هميشه از دست كاراش مي ناليد ...نمي دونم چرا؟؟؟

ولي بعضي وقتا باهام سرسنگين ميشد، جواب تلفن و درست نمي داد،

برام ايميل نمي فرستاد، از دستش خيلي عصبي ميشدم،

ولي خودمو كنترل ميكردم، مي دونستم دلايلي براي خودش داره كه شايد دلش نخواد بهم بگه،

به هر حال اينقدر دوستش داشتم، كه اگه خيلي بيشتر از اينا هم مي رنجوندم

خم به ابروم نمي آورم، هر لحظه و هر ثانيه دلم براش پر ميزد،

دلم مي خواست برم تهران ولي اون ميگفت اگه بياي بايد بياي خونه خودمون، ولي من به هيچ قيمتي حاضر نبودم

برگردم اونجا و تو چشم بابا نگاه كنم
#پارت948



.اوايل از بابا خيلي متنفر بودم ،

نه به خاطر دعواي اون شب...بلکه به خاطر يک عمر پنهان کاري، به خاطر گرفتن حقي كه خدا بهم داده بود، حق انتخاب میترا... به خاطر كاري كه با میترا كرده بود...

حتي يه لحظه نميتونستم تصور كنم با اون رو درو بشم،

حالا مامان و ميتونستم تحمل كنم... فکر اينکه بابا به خاطر من حاضر شده بود از مامان بگذره و میترا رو نداشته باشه

نه تنها خوشحالم نمي كرد بلکه آتيش كينه رو تو دلم شعله ور مي كرد،

آخه براي چي؟ اينقدر خودخواهي براي چي؟؟؟؟؟؟؟؟

روزي كه میترا بهم گفت ميخواد بره نامزدي الهام خيلي خوشحال شدم

، دلم مي خواست حال و هواش عوض بشه، عکساشو برا ميل زد،

با يه كت و شلوار مشکي خيلي رسمي، میترا هيچوقت اينطوري لباس نمي پوشيد،

باورم نميشد، میترا خيلي لاغر شده بود...



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
2025/07/04 04:06:29
Back to Top
HTML Embed Code: