Telegram Web Link
#پارت929


نکنه اون خيال برش داشته،

نيما خون به دلم نکن، اگه يه نفر ديگه رو
برا زندگي مي خواي رک و راست بهش بگو ،

اون ديوونه شده ،وگرنه كه روم و ننداز زمين..

از اينکه اين حرفا رو از دهن مامان ميشنيدم به خودم مي باليدم میترای من با كمال شجاعت جلوي اونا قد علم كرده
بود و

عشقش و خواسته بود، اون واقعا" عاشق من بود، و اين براي يه مرد يعني همه چيز...

: مامان منم میترا رو دوست دارم ، به هيچکس ديگه حتي فکرم نکردم ،

اما برا ازدواج بايد باهاش حرف بزنم
مامان اصرار ميكرد: باشه باشه مامان با میترا صحبت ميکنم،

مامان میترا همه زندگي منه، چطور ميتونم پسش بزنم؟؟..
#پارت930



رفتم كنار تخت،

میترا خواب بود، يعني واقعا" میترا مال منه ،

دلم مي خواست بغلش كنم و تا آخر دنيا نگهش دارم

...صداش كردم، بايد زود بيدار بشه بايد اون چشماي قشنگش و ببينم بايد ساعتها تماشاش كنم

بدون هيچ دلواپسي،

بدون هيچ شرمي، دلم برا نفسهاش تنگ شده ،

برا لوس بازياش، برا عشوه گري اش ..

.اون ديگه مي تونست همراه
زندگيم باشه....

بدون اينکه صداش كنم، چشماشو باز كرد، واي ، چشماش چه برقي داشت، دوستش داشتم از

اعماق قلب، از ته دل، برام عزيزترين بود، زل زدم تو چشماش ،

ضربان قلبم زياد شده بود، صورتم گر گرفته بود، يه




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت931



حس خاصي داشتم،

بايد بغلش كنم وگرنه قلبم از تو سينه مي زنه بيرون...

تمام اون سختيها به يه چشم به هم زدن
از ذهنم پريد،

دنياي من عوض شده بود، تو دنياي جديد میترا هم بود، نيمه گمشده من، نفس من، عشق من، اون و بغل كردم و محکم فشارش دادم،

كاري كه يه عمر حسرتش به دلم مونده بود، گرمي نفساش هوشيارم مي كرد از هر

چي خوابه، بوي تنش بوي زندگي بود،

اونم دستاش گره كرده بود دور كمرم، هر دو گريه مي كرديم،

اون با صدا و
من بيصدا، دلم براي گريه هاشم تنگ شده بود، واقعا"

من ارزش اشکهاي اونو داشتم... نمي تونستم ازش جدا بشم،مي بوسيدمش، چشماش بهم مي خنديد و تولد جديدمو بهم تبريک مي گفت....
#پارت932


ديگه همه چيز و باور كردم،

خودم و میترا رو ، عشق حقيقي كه بين ما بود...

زندگي اون روي خودشو به من نشون داد
و با دادن میترا به من، درهاي جديد به روي آينده من باز كرد.

با میترا در مورد تصميم بابا صحبت كردم، ازش خواستگاري كردم، چيزي كه هرگز باور نمي كردم اتفاق بيفته،

اون
قلبا" راضي بود، مي خواست در كنارم بمونه تا آخر عمر ،

حاضر بود به خاطر من قيد همه كس و همه چيز و بزنه ،

خدااايا اين همه خوشبختي از كجا اومد سراغ من؟؟؟

شايدم پاداش صبر من بود در مقابل هوس؟؟؟ساعتها باهم صحبت كرديم ، در مورد اتفاقاتي كه افتاده بود ،

میترا از همه روزاي بدون من گفت، كه چقدر سختي كشيده،




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
Forwarded from دکتر انوشه(قلب بیتابم)
🔞ماجرای شیطنت حاج اقا با من در حمام🛁


لنا هستم 29 سالمه  خیلی خوشگل و تو دل برو هستم  یک هفته ای بود از کاری که داشتم و فروشنده بوتیک  زنانه بودم اخراجم کرده بودن☹️ از وقتی ک  همسرم فوت شده بود بار و مسولیت زندگی به دوش من بود  کارم شده بود نگاه کردن نیازمندی های روزنامه خسته شده بودم  گوشیو برداشتم و ب اگهی ای که داده بودن به این مضمون زنگ زدم به یه کارگر ساده کار در منزل نیازمندیم
اقایی میانسال پاسخ داد خیلی خوشم اومد از صداش و قرار شد  کارم رو شروع کنم کارم اینجور بود ک قرار بود هفته ای 3 روز برای  نظافت ب خانه حاج اقا میرفتم حاج اقا هم مردی تنها بود  5شنبه بود که رفتم خونه حاجی قبلش فشار روم بود و  تا میتونستم فیلم نگاه کردمو بعد حمام را باید تمیز میکردم حاجی خونه نبود خیلی وسوسه شده بودم و خسته و لباسامو دراوردم تا یه دوش بگیرم که  یهو حاجی رو دیدم از خجالت سرخ شده بودم تا اینکه اومد....

برای خواندن ادامه این داستان کلیک کنید👇

https://www.tg-me.com/+zZtv7v_lhl5jZTM0
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت933



چطور منو از خدا پس گرفته،

پيش كي رفته، وقتي تعريف مي كرد دلم يه حالي شده بود،

من در مورد اون چه فکرايي كردم ،

چقدر اين ماجراها میترا رو عوض كرده بود...

حرفاش و حركاتش بوي پختگي مي داد ، اون ديگه فينگيلي دو ماه پيش نبود، بانوي زندگي بود ...

در مورد آينده صحبت كرديم، در مورد ازدواج .... با خودم عهد كردم جبران كنم همه كاستي ها رو ...

.سر سفره عقد من حال مساعدي نداشتم، جلوي همه اشک مي ريختم،

همش ميترسيدم میترا پشيمون بشه،

يا همه اينا يه خواب شيرين باشه و هر آن از خواب بپرم...

میترا حالم و مي فهميد سريع بهم
بله رو گفت، از ذوق زدگي سرم گيج مي رفت و همه بدنم مي لرزيد...

اون لحظه باارزشترين و شيرين ترين لحظه عمر من بود،

لحظه يکي شدن، لحظه پايان دلتنگي هاي من، لحظه پيوند جاوداني عشقمون...
#پارت934



خداي من يعني من بيدارم....

اين میتراست، خواهر من، يعني ديگه هميشه پيشم مي مونه،

يعني با يکي ديگه دواج نميکنه و بره، يعني مال منه، خدايا من لياقت همراهي اونو دارم....

يه چيزايي تو زندگي اينقدر دست نيافتني كه وقتي به دستش مي ياري تا مدتها باورت نميشه اين مال توئه ،

تکليف خودتو نمي توني روشن كني مخصوصا اگه يه دفعه اي به دستش بياري ،

گيجي ، خوشحالي، دلهره داري ...

.بعد عقد بوسيدمش و بهش قول دادم خوشبختش كنم، بهش قول دادم آيندش و بسازم ،

هميشه آرزوم بود يکي مثل میترا كنارم باشه، ولي باورش برام سخت بود

كه الان خود میترا كنارمه...

و لحظه
باشکوه ما شدن با اون رقم خورد... داشتم منفجر ميشدم، ميخواستم میترا رو بغل كنم،

داد بزنم و بگم دوستش دارم،
اما جلوي اون آدما معذب بودم،

خدا خدا مي كردم زود كارا تموم بشه و ما تنها بشيم،

وقتي میترا از اتاق اومد بيرون ،نزديک بود از هوش برم...باورم نميشد،



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت935



اون خيلي زيباتر از هميشه شده بود....

بعد از انجام كارها همه خداحافظي
كردن و رفتن،

حالا من موندم و میترا، نمي تونستم خودم و كنترل كنم بايد تخليه ميشدم،

شروع كردم به بالا و پايين
پريدن و داد زدن ،

مثل بچه هاي شيطون،میترا از تعجب داشت شاخ در مي آورد،

حس مي كردم اگه جلوي خودم و بگيرم سکته مي كنم، قلبم گنجايش اينهمه خوشحالي رو نداشت،

نهارم بيرون خورديم و رفتيم خونه، نمي دونم چرا نمي تونستم رو زمين بند بشم،

تو خونه هم حسابي بالا و پایين پريدم و آواز خوندم، بعد از ظهر دو، سه تا از همکارام

اومدن اونجا و كنار هم بوديم،

خيلي خوش گذشت، بعد از مدتها سبک شده بودم، نفسم آزاد شده بود، قلبم مرتب
#پارت936



ميزد، بدنم گرم بود، دستام نمي لرزيد....

هيچوقت نمي تونم اون لحظات و به خوبي بيان كنم ، از نظر من همچين لحظاتي اينقدر نابن كه كلمات نمي تونه بيانشون كنه...

میترا آروم بود، بعد از رفتن مهمونا احساس كردم میترا منو صدا مي زنه، تا روم و بگردوندم طرف میترا ، زد زيرگريه، دستپاچه شده بودم:

میترا چرا گريه؟؟ چي شده؟؟ رفتم به
طرفش، روبروش نشستم، صورتشو گرفتم بين دو تا دستام و سرش و گرفتم بالا،

چشماش پر از اشک بود، : میترا
اذيت شدي من داد و بيداد راه انداختم،

تو آرامش مي خواستي مگه نه؟

ببخشيد دست خودم نبود داشتم منفجر
ميشدم: نيما من دلشوره دارم مي ترسم، نگرانم...: نگران چي هستي؟....

الهي بميرم براي دل كوچيکت میترا، مگه من هميشه هواتو نداشتم...

من هميشه كنارتم، عاشقتم، نگران نباش...




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت937



تا منو داري از هيچي نترس همه كارا رو بسپار به من.میترا رو نشوندم روي پاهام و محکم بغلش كردم،

آروم آروم باهاش حرف مي زدم، میترا خيلي زود تو بغلم خواب رفت، گرمي نفساش و حس مي كردم، ...

حس مي كردم اونم آروم گرفته ، تکون نخوردم تا اون راحت بخوابه،

....اون از يه حس جديد صحبت مي كرد، عجيب اينکه منم همين حس و داشتم، نمي تونم تعريفش كنم

ولي حس
خوبي بود، حس كامل شدن،

حس پيدا شدن نيمه گمشدم و البته دلشوره آينده...اونشب تا صبح نخوابيدم بايد سير میترا رو مي ديدم،

احتياج داشتم فکر كنم، زياد خوابيده بودم... زياد... غافل شده بودم از زندگيم، حالا ديگه وقت خواب نبود،

میترا منو نجات داد، وقتي يادم مي اومد طفلک چقدر سختي كشيده از خودم خجالت ميکشيدم،

وقتي به
اين فکر مي كردم كه بابا بهش تهمت زده ...
#پارت938



وقتي يادم مي اومد چه چيزايي بهش گفتم و باهاش چطوري رفتار كردم...

اونشب پر از انرژي مثبت بودم، با خودم خلوت كرده بودم، اصلا" از مسئوليت زندگي واهمه نداشتم همينطور از كار زياد،

بايد زندگيمو جوري مي ساختم كه میترا افتخار كنه شريک منه،

بايد به مامان نشون مي دادم چقدر میترا برام ارزش داره،

حاضر بودم به خاطر خوشبختيش هر كاري انجام بدم....

فردا بايد منو میترا جشن ميگرفتيم...

هوا روشن شده بود كه میترا چشماش و باز كرد و بهم لبخند زد...

صبحونه رو كه خورديم به میترا گفتم امروز
روز جشنه،

باهم رفتيم لپ تابم و از زير تخت آورديم بيرون، آهنگاي شاد و انتخاب كردم، گفتم میترا امروز بايد برام برقصي فقط براي من، به قشنگي هميشه،

مي خوام اينبار بدون حسرت بهت نگاه كنم




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
2025/07/03 14:41:54
Back to Top
HTML Embed Code: