#پارت969
چند دقيقه اي بين ما سکوت برقرار بود.... :
چي شده عزيزم؟؟؟ چرا هيچي نميگي؟؟؟ چرا نگفتي حالت خوب نيست گل من؟؟؟
يه چيزي بگو ، دلم برات يه ذره شده...صدام در نمي اومد با صداي گرفته و لرزون جواب دادم:
اگه نمي اومدي من مي مردم، باورم نميشه اينجايي، كي اومدي؟ حالم
خوب نيست نيما...
نيما خم شد به طرف من دستاشو برد پشت گردنم و منو محکم بغل كرد، با اينکه تو تب داشتم ميسوختم،
اما گرماي بدن اون برام لذت بخش بود، اون منو مي بوسيد و بوسه هاش مرحمي بود براي درداي من،
به آرومي و با بغض باهام حرف مي زد: میترا چقدر داغي، الهي من بميرم كه باعث شدم تو عذاب بکشي
، به خدا اگه ميگفتي حالت خوب نيست خيلي زودتر از اينا مي اومدم،
كاش ميشد تا ابد تو بغلم نگهت دارم، ديگه طاقت دوريت و ندارم...
خوب ميشي عزيزم، خودم مواظبتم، زود خوب ميشي
، ديگه براي هميشه كنارتم میترا من، گريه نکن عزيزم
چند دقيقه اي بين ما سکوت برقرار بود.... :
چي شده عزيزم؟؟؟ چرا هيچي نميگي؟؟؟ چرا نگفتي حالت خوب نيست گل من؟؟؟
يه چيزي بگو ، دلم برات يه ذره شده...صدام در نمي اومد با صداي گرفته و لرزون جواب دادم:
اگه نمي اومدي من مي مردم، باورم نميشه اينجايي، كي اومدي؟ حالم
خوب نيست نيما...
نيما خم شد به طرف من دستاشو برد پشت گردنم و منو محکم بغل كرد، با اينکه تو تب داشتم ميسوختم،
اما گرماي بدن اون برام لذت بخش بود، اون منو مي بوسيد و بوسه هاش مرحمي بود براي درداي من،
به آرومي و با بغض باهام حرف مي زد: میترا چقدر داغي، الهي من بميرم كه باعث شدم تو عذاب بکشي
، به خدا اگه ميگفتي حالت خوب نيست خيلي زودتر از اينا مي اومدم،
كاش ميشد تا ابد تو بغلم نگهت دارم، ديگه طاقت دوريت و ندارم...
خوب ميشي عزيزم، خودم مواظبتم، زود خوب ميشي
، ديگه براي هميشه كنارتم میترا من، گريه نکن عزيزم
#پارت970
گلوم گرفته بود، اشکام براي بيرون اومدن باهم مسابقه مي دادن،
با صداي مامان نيما كمي از من فاصله گرفت ، جلوي لباسش خيس بود ،
دوباره خم شد، چشمامو بوسيد و با انگشتاش اشکام و پاک كرد: میترا تو رو خدا گريه نکن،
مامان صدام ميکنه آروم باش زود بر مي گردم
نيما از اتاق رفت بيرون، صداي مامان مي شنيدم : نيما مادر بيا صبحونه
بخور، برا میترا فرني درست كردم، بيدار شد بهش مي دم،
آرامبخشي كه بهش زدن قويه، فکر نکنم به اين زودي بيدار بشه.:
ميل ندارم مامان ، میترا بيدار شده، حالش اصلا" خوب نيست
، مامان دكتر چي ميگه؟: دكتر ميگه بدنش
خيلي ضعيف شده، البته تاكيد داره
مشکلش بيشتر روحيه تا جسمي، آخه مادر میترا رو كه ميشناسي، همين كه تا حالا
دووم آورد و دم نزد معجزه ست
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
گلوم گرفته بود، اشکام براي بيرون اومدن باهم مسابقه مي دادن،
با صداي مامان نيما كمي از من فاصله گرفت ، جلوي لباسش خيس بود ،
دوباره خم شد، چشمامو بوسيد و با انگشتاش اشکام و پاک كرد: میترا تو رو خدا گريه نکن،
مامان صدام ميکنه آروم باش زود بر مي گردم
نيما از اتاق رفت بيرون، صداي مامان مي شنيدم : نيما مادر بيا صبحونه
بخور، برا میترا فرني درست كردم، بيدار شد بهش مي دم،
آرامبخشي كه بهش زدن قويه، فکر نکنم به اين زودي بيدار بشه.:
ميل ندارم مامان ، میترا بيدار شده، حالش اصلا" خوب نيست
، مامان دكتر چي ميگه؟: دكتر ميگه بدنش
خيلي ضعيف شده، البته تاكيد داره
مشکلش بيشتر روحيه تا جسمي، آخه مادر میترا رو كه ميشناسي، همين كه تا حالا
دووم آورد و دم نزد معجزه ست
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
@tabliq660👈👈👈👈
راز ...
#پارت970 گلوم گرفته بود، اشکام براي بيرون اومدن باهم مسابقه مي دادن، با صداي مامان نيما كمي از من فاصله گرفت ، جلوي لباسش خيس بود ، دوباره خم شد، چشمامو بوسيد و با انگشتاش اشکام و پاک كرد: میترا تو رو خدا گريه نکن، مامان صدام ميکنه آروم باش زود بر…
سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇
#پارت971
من ميگفتم خيلي هنر كنه يکي دو هفته اينجا مي مونه،
بيچاره نه ماهه سوخته و ساخته مادر ديگه رمقي براش نمونده...
بيا يه چيزي بخور مادر، حالا كه تو اومدي خيالم راحت شد،
اون با وجود تو زود خوب ميشه.: مامان اون كه حالش خوب بود چي شد يه دفعه اي؟
سرم گيج رفت، ياد اون روز و شروین افتادم، خدايا نکنه كسي بفهمه...
گوشام و تيز كردم ببينم مامان چي ميگه؟: چي بگم مادر، يه مدتيه بيحاله، آروم مي اومد
آروم مي رفت،
تا اينکه حدود بيست روز پيشتر كه رفته بود برا كار پايان نامش...
عصر بابات تو خونه تنها بوده، يدفعه مي بينه میترا با پاي خوني و صورت كبود مي ياد خونه،
اونروز برف شديدي مي اومد من رفته بودم خونه مادر جون تو اون هوا نتونستم زود برگردم
، همين كه میترا وارد هال ميشه از هوش ميره..:
اااااا چي شده بود مامان چرا همون موقع به من نگفتين؟
من ميگفتم خيلي هنر كنه يکي دو هفته اينجا مي مونه،
بيچاره نه ماهه سوخته و ساخته مادر ديگه رمقي براش نمونده...
بيا يه چيزي بخور مادر، حالا كه تو اومدي خيالم راحت شد،
اون با وجود تو زود خوب ميشه.: مامان اون كه حالش خوب بود چي شد يه دفعه اي؟
سرم گيج رفت، ياد اون روز و شروین افتادم، خدايا نکنه كسي بفهمه...
گوشام و تيز كردم ببينم مامان چي ميگه؟: چي بگم مادر، يه مدتيه بيحاله، آروم مي اومد
آروم مي رفت،
تا اينکه حدود بيست روز پيشتر كه رفته بود برا كار پايان نامش...
عصر بابات تو خونه تنها بوده، يدفعه مي بينه میترا با پاي خوني و صورت كبود مي ياد خونه،
اونروز برف شديدي مي اومد من رفته بودم خونه مادر جون تو اون هوا نتونستم زود برگردم
، همين كه میترا وارد هال ميشه از هوش ميره..:
اااااا چي شده بود مامان چرا همون موقع به من نگفتين؟
#پارت972
چرا ازش نپرسيديم چي شده؟:
میترا اصرار داشت تو نفهمي، ميگفت نگران ميشي
، اعصابت به هم ميريزه، ميگه تصادف كرده،
البته تو بيمارستان ازش عکس گرفتن، دكترش گفت مسئله جدي نبوده،
دو روز
بيمارستان بود، سرماي شديدي خورده بود، اما نمي دونم از اون روز چرا هر روز بدتر شد،
البته پاش مشکلي نداره، ولي ريه هاش عفونيه، تبش قطع نميشه..
بگذريم انشاءالله خوب ميشه..
.دلم مي خواست تو اون لحظه مي تونستم
صورت نيما رو ببينم، يعني باورش شده يه تصادف ساده بوده، ..
صداهاشون ضعيف شده بود، حتما" رفته بودن تو اشپزخونه، چند دقيقه بعد مامان و نيما اومدن تو اتاق..
مامان با خنده گفت: میترا جون مادر اينم از نيما ديگه از جون ما چي مي خواي ....
بعد سيني رو گذاشت رو ميز و ادامه داد: نيما بهش كمک كن فرنيش و بخوره ، چند روزه هيچي نخورده
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
چرا ازش نپرسيديم چي شده؟:
میترا اصرار داشت تو نفهمي، ميگفت نگران ميشي
، اعصابت به هم ميريزه، ميگه تصادف كرده،
البته تو بيمارستان ازش عکس گرفتن، دكترش گفت مسئله جدي نبوده،
دو روز
بيمارستان بود، سرماي شديدي خورده بود، اما نمي دونم از اون روز چرا هر روز بدتر شد،
البته پاش مشکلي نداره، ولي ريه هاش عفونيه، تبش قطع نميشه..
بگذريم انشاءالله خوب ميشه..
.دلم مي خواست تو اون لحظه مي تونستم
صورت نيما رو ببينم، يعني باورش شده يه تصادف ساده بوده، ..
صداهاشون ضعيف شده بود، حتما" رفته بودن تو اشپزخونه، چند دقيقه بعد مامان و نيما اومدن تو اتاق..
مامان با خنده گفت: میترا جون مادر اينم از نيما ديگه از جون ما چي مي خواي ....
بعد سيني رو گذاشت رو ميز و ادامه داد: نيما بهش كمک كن فرنيش و بخوره ، چند روزه هيچي نخورده
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
راز ...
#پارت972 چرا ازش نپرسيديم چي شده؟: میترا اصرار داشت تو نفهمي، ميگفت نگران ميشي ، اعصابت به هم ميريزه، ميگه تصادف كرده، البته تو بيمارستان ازش عکس گرفتن، دكترش گفت مسئله جدي نبوده، دو روز بيمارستان بود، سرماي شديدي خورده بود، اما نمي دونم از اون…
سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇
#پارت973
نيما سيني و برداشت و اومد كنا ر تخت نشست،
با لبخند به من نگاه مي كرد: فينگييييلي نمي خواي از جات بلند بشي،
باهام حرف بزني، دعوام كني....به زور نيم خيزشدم،
ولي چشمام سياهي ميرفت، كمکم كرد بشينم ،خودشم پريد رو تخت و روبروم نشست سيني و گذاشت جلوم..
چند روز بيشتر از اومدن نيما نگذشته بود، ولي حال من از اين رو به اون رو شده بود،
باورم نمي شد، انگار بين نيما و مامان و بابا هيچ اتفاقي نيفتاده بود،
رفتارشون باهم خيلي عادي بود ،
شايد نيما رعايت حال منو مي كرد ...
اون خيلي بهم مي رسيد، داروهام و سروقت بهم مي داد، هر چي مامان درست مي كردم به زور به خوردم ميداد،
تا ديروقت كنارم مينشست و باهام حرف ميزد، بعضي وقتا برا خوردن غذا به زور مي بردم سرميز پيش مامان و بابا...
آره خدا يه بار ديگه به من لطف كرد و مشکلات خيلي راحتتر از اونيکه من فکرشو بکنم داشت حل ميشد،...
نيما سيني و برداشت و اومد كنا ر تخت نشست،
با لبخند به من نگاه مي كرد: فينگييييلي نمي خواي از جات بلند بشي،
باهام حرف بزني، دعوام كني....به زور نيم خيزشدم،
ولي چشمام سياهي ميرفت، كمکم كرد بشينم ،خودشم پريد رو تخت و روبروم نشست سيني و گذاشت جلوم..
چند روز بيشتر از اومدن نيما نگذشته بود، ولي حال من از اين رو به اون رو شده بود،
باورم نمي شد، انگار بين نيما و مامان و بابا هيچ اتفاقي نيفتاده بود،
رفتارشون باهم خيلي عادي بود ،
شايد نيما رعايت حال منو مي كرد ...
اون خيلي بهم مي رسيد، داروهام و سروقت بهم مي داد، هر چي مامان درست مي كردم به زور به خوردم ميداد،
تا ديروقت كنارم مينشست و باهام حرف ميزد، بعضي وقتا برا خوردن غذا به زور مي بردم سرميز پيش مامان و بابا...
آره خدا يه بار ديگه به من لطف كرد و مشکلات خيلي راحتتر از اونيکه من فکرشو بکنم داشت حل ميشد،...
#پارت974
نيما برام گفت پويا بهش زنگ زده برا مصاحبه..
نيما هر روز صبح كه از خواب بيدار ميشدم، كنارم نشسته بود، بهم كمک مي كرد تا پا شم و برم دست و صورتم و بشورم،
موهام و برام
شونه مي كرد، ...
يه روز صبح نيما بهم گفت برا مصاحبه بايد بره شركت، مامان هم از نيما خواست سر راهش اونو بذاره فروشگاه تا خريدهاشو انجام بده،
و برگشتنی هم بره دنبالش
، باهم صبحونه خورديم و نيما و مامان رفتن بيرون،
منم
روي تخت دراز كشيدم، نزديکهاي ظهر بود كه صداي زنگ تلفن منو از خواب بيدار كرد، به زور بلند شدم و گوشيو
برداشتم: بله بفرمایيد:
سلام میترا خانوم، شنيدم مريض بودي عمه مهوش بود..
ولي چرا اينقدر عصباني: سلام عمه ،
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
نيما برام گفت پويا بهش زنگ زده برا مصاحبه..
نيما هر روز صبح كه از خواب بيدار ميشدم، كنارم نشسته بود، بهم كمک مي كرد تا پا شم و برم دست و صورتم و بشورم،
موهام و برام
شونه مي كرد، ...
يه روز صبح نيما بهم گفت برا مصاحبه بايد بره شركت، مامان هم از نيما خواست سر راهش اونو بذاره فروشگاه تا خريدهاشو انجام بده،
و برگشتنی هم بره دنبالش
، باهم صبحونه خورديم و نيما و مامان رفتن بيرون،
منم
روي تخت دراز كشيدم، نزديکهاي ظهر بود كه صداي زنگ تلفن منو از خواب بيدار كرد، به زور بلند شدم و گوشيو
برداشتم: بله بفرمایيد:
سلام میترا خانوم، شنيدم مريض بودي عمه مهوش بود..
ولي چرا اينقدر عصباني: سلام عمه ،
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
@tabliq660👈👈👈👈
راز ...
#پارت974 نيما برام گفت پويا بهش زنگ زده برا مصاحبه.. نيما هر روز صبح كه از خواب بيدار ميشدم، كنارم نشسته بود، بهم كمک مي كرد تا پا شم و برم دست و صورتم و بشورم، موهام و برام شونه مي كرد، ... يه روز صبح نيما بهم گفت برا مصاحبه بايد بره شركت، مامان…
سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇
#پارت975
آره سرماخورده بودم
، شما خوبين ، دختر عمه هاي من چطورن؟: حالا كه بايد خوب باشي
، داداشم ديشب اومده بود اينجا، يه چيزايي ميگفت، من كه مي دونستم از اولم نقشه مامانت چيه عمه،
اونو خدا ميشناسه، حالا شما هم خوب
بلدي خودتو بزني به موش مردگي و
نيماي ساده رو گول بزني :
چي ميگين عمه؟ من اصلا" نمي فهمم: بايدم خودتو بزني به نفهمي خانوووووم،
من حدس مي زدم نيما از دست شما اون بلا رو سر خودش آورده باشه، منم اگه بعد از 29 سال مي فهميدم پدر مادرم يکي ديگه هست و
حالا بايد به زور و براي اينکه زير دين نباشم تن به ازدواج بدم خودمو ميکشتم...
آره سرماخورده بودم
، شما خوبين ، دختر عمه هاي من چطورن؟: حالا كه بايد خوب باشي
، داداشم ديشب اومده بود اينجا، يه چيزايي ميگفت، من كه مي دونستم از اولم نقشه مامانت چيه عمه،
اونو خدا ميشناسه، حالا شما هم خوب
بلدي خودتو بزني به موش مردگي و
نيماي ساده رو گول بزني :
چي ميگين عمه؟ من اصلا" نمي فهمم: بايدم خودتو بزني به نفهمي خانوووووم،
من حدس مي زدم نيما از دست شما اون بلا رو سر خودش آورده باشه، منم اگه بعد از 29 سال مي فهميدم پدر مادرم يکي ديگه هست و
حالا بايد به زور و براي اينکه زير دين نباشم تن به ازدواج بدم خودمو ميکشتم...
#پارت976
حالا به زور كه نشد، اين بار میترا خانوم خودشونو زد به موش مردگي كه دل نيما رو به دست بياره،
واقعا" عمه شماها شيطونم درس مي دين: نه عمه اشتباه ميکنين:
حرف نزن، زنگ زدم بهت بگم من اجازه نمي دم حق نيما ضايع بشه، بعضي چيزا رو نخواستم به بابات بگم كه شر درست نشه،
خانوم عشق و حالشو كرده، با هر كي
خواسته پريده، آخر سر مي خواي نيما رو بدبخت كني،
فکر كردي هر كار ميکني هيچکس نمي فهمه، دختر خاله شروین دوست ستاره ست،
اون تو رو تو مهموني ديده و شناخته به ستاره گفته تو شب و روز با شروین بودي، حالا
اون كشيده كنار جورشو بايد نيما بکشه ،
فکر نکني به همين راحتيه..با شنيدن اسم شروین سرم گيج رفت،
يک آن
دنيا دور سرم چرخيد و ديگه هيچي نفهميدم...
صداي نيما و مامان و ميشنيدم ولي نميتونستم جواب بدم،
يکدفعه
صورتم يخ كرد انگار آب پاشيدن به صورتم، وقتي به هوش اومدم نيما رو ديدم كه داشت گريه مي كرد
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
حالا به زور كه نشد، اين بار میترا خانوم خودشونو زد به موش مردگي كه دل نيما رو به دست بياره،
واقعا" عمه شماها شيطونم درس مي دين: نه عمه اشتباه ميکنين:
حرف نزن، زنگ زدم بهت بگم من اجازه نمي دم حق نيما ضايع بشه، بعضي چيزا رو نخواستم به بابات بگم كه شر درست نشه،
خانوم عشق و حالشو كرده، با هر كي
خواسته پريده، آخر سر مي خواي نيما رو بدبخت كني،
فکر كردي هر كار ميکني هيچکس نمي فهمه، دختر خاله شروین دوست ستاره ست،
اون تو رو تو مهموني ديده و شناخته به ستاره گفته تو شب و روز با شروین بودي، حالا
اون كشيده كنار جورشو بايد نيما بکشه ،
فکر نکني به همين راحتيه..با شنيدن اسم شروین سرم گيج رفت،
يک آن
دنيا دور سرم چرخيد و ديگه هيچي نفهميدم...
صداي نيما و مامان و ميشنيدم ولي نميتونستم جواب بدم،
يکدفعه
صورتم يخ كرد انگار آب پاشيدن به صورتم، وقتي به هوش اومدم نيما رو ديدم كه داشت گريه مي كرد
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
راز ...
#پارت976 حالا به زور كه نشد، اين بار میترا خانوم خودشونو زد به موش مردگي كه دل نيما رو به دست بياره، واقعا" عمه شماها شيطونم درس مي دين: نه عمه اشتباه ميکنين: حرف نزن، زنگ زدم بهت بگم من اجازه نمي دم حق نيما ضايع بشه، بعضي چيزا رو نخواستم به بابات…
سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇
#پارت977
دستم و گذاشتم روي سرم چقدر درد مي كرد...
من كه داشتم با تلفن صحبت مي كردم يه دفعه چي شد....
نيما ازم پرسيد:
چي شده میترا؟ تو كه حالت خوب بود!!!
چي سرت اومده ...: نيما من كه چيزيم نيست سرم گيج رفت...
نيما بهم
كمک كرد تا از رو پاهام وايسم، واي خداي من تلفن،
سريع برگشتم .. نيما پيشدستي كرد و پرسيد: وقتي من و مامان اومديم،
ديديم افتادي اينجا تلفن بوق مي زد،
انگار داشتي با تلفن صحبت مي كردي كه حالت بد شد، درسته..
.يه جوري مي پرسيد انگار بو برده ....سرم و انداختم پایين ، دستام يخ كرده بود،
روبروم ايسناد،
دستاش و گرفت دو طرف صورتم و گفت: نيما به چشماي من نگاه كن، با كي صحبت ميكردي؟
انگار خودش فهميد حالم خوب نيست، تمام بدنم داشت مي لرزيد،
به همين خاطر زير بغلم و گرفت و گفت: بريم رو تخت دراز بکش
دستم و گذاشتم روي سرم چقدر درد مي كرد...
من كه داشتم با تلفن صحبت مي كردم يه دفعه چي شد....
نيما ازم پرسيد:
چي شده میترا؟ تو كه حالت خوب بود!!!
چي سرت اومده ...: نيما من كه چيزيم نيست سرم گيج رفت...
نيما بهم
كمک كرد تا از رو پاهام وايسم، واي خداي من تلفن،
سريع برگشتم .. نيما پيشدستي كرد و پرسيد: وقتي من و مامان اومديم،
ديديم افتادي اينجا تلفن بوق مي زد،
انگار داشتي با تلفن صحبت مي كردي كه حالت بد شد، درسته..
.يه جوري مي پرسيد انگار بو برده ....سرم و انداختم پایين ، دستام يخ كرده بود،
روبروم ايسناد،
دستاش و گرفت دو طرف صورتم و گفت: نيما به چشماي من نگاه كن، با كي صحبت ميكردي؟
انگار خودش فهميد حالم خوب نيست، تمام بدنم داشت مي لرزيد،
به همين خاطر زير بغلم و گرفت و گفت: بريم رو تخت دراز بکش
#پارت978
بعدا"راجع بهش صحبت مي كنيم...
سرم سنگين بود، دوباره بدنم داغ شده بود، اين تنها موضوعي بود كه ازش ميترسيدم،
ملافه رو كشيده بودم رو صورتم و گريه مي كردم، نه اينکه ترسيده باشم عمه بتونه نيما رو ازم بگيره
.. اين
امکان نداشت چون ما عقد كرده بوديم ...
از اين دلم مي سوخت كه نکنه به نيما يه چيزي بگه و نيما خورد بشه،
آخه
اينطوري كه عمه شلوغش مي كرد نبود... من شب و روز همراه شروین بودم...
من فقط سه بار باهاش رفته خونشون،
تازه هيچ اتفاقي هم بينمون نيفتاده بود..
. من تصميم داشتم به نيما بگم، وقت نشد... تو همين فکرا بودم،
كه احساس
كردم يکي وارد اتاقم شد و در و از پشت بست، ... نيما بود، چرا در و بست؟ ...
اومد گوشه تخت نشست، سريع ملافه
رو از روي صورتم كشيد كنار، جرات نداشتم به صورتش نگاه كنم
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
بعدا"راجع بهش صحبت مي كنيم...
سرم سنگين بود، دوباره بدنم داغ شده بود، اين تنها موضوعي بود كه ازش ميترسيدم،
ملافه رو كشيده بودم رو صورتم و گريه مي كردم، نه اينکه ترسيده باشم عمه بتونه نيما رو ازم بگيره
.. اين
امکان نداشت چون ما عقد كرده بوديم ...
از اين دلم مي سوخت كه نکنه به نيما يه چيزي بگه و نيما خورد بشه،
آخه
اينطوري كه عمه شلوغش مي كرد نبود... من شب و روز همراه شروین بودم...
من فقط سه بار باهاش رفته خونشون،
تازه هيچ اتفاقي هم بينمون نيفتاده بود..
. من تصميم داشتم به نيما بگم، وقت نشد... تو همين فکرا بودم،
كه احساس
كردم يکي وارد اتاقم شد و در و از پشت بست، ... نيما بود، چرا در و بست؟ ...
اومد گوشه تخت نشست، سريع ملافه
رو از روي صورتم كشيد كنار، جرات نداشتم به صورتش نگاه كنم
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
@tabliq660👈👈👈👈
راز ...
#پارت978 بعدا"راجع بهش صحبت مي كنيم... سرم سنگين بود، دوباره بدنم داغ شده بود، اين تنها موضوعي بود كه ازش ميترسيدم، ملافه رو كشيده بودم رو صورتم و گريه مي كردم، نه اينکه ترسيده باشم عمه بتونه نيما رو ازم بگيره .. اين امکان نداشت چون ما عقد كرده بوديم…
سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇
#پارت979
با يه لحن جدي بهم گفت: میترا مي دونم حالت خوب نيست و پاشو باهات كار دارم
: مي خوام بخوابم تو رو خدا بعدا" برات توضيح ميدم: ببين من خر نيستم،
ماجراي تصادف و بهت پيله نکردم
، گفتم به وقتش بهم ميگي ، میترا امروز كي بهت زنگ زد؟
چي باعث شد تو اينقدر به هم بخوري
؟مرگ يه بار شيونم يه بار بايد حقيقت و به نيما مي گفتم تا كسي نتونه به خاطر گناه نکرده منو پيش نيما خراب كنه..
دستام مي لرزيد...: ببين نيما قول بده مثل هميشه حرفام و باور كني منطقي باشي من هيچوقت
به تو دروغ نگفتم ... البته بايد قبلا" بهت ميگفتم ولي نشد.
.انگار نيما جاخورده بود..: میترا من مطمئنم تو راستشو بهم ميگي ،
تو هيچوقت به من دروغ نميگي..
.بغض گلوم و فشار مي داد...: نيمااااااا ماجراي دوستي منو شروین و كه مي
با يه لحن جدي بهم گفت: میترا مي دونم حالت خوب نيست و پاشو باهات كار دارم
: مي خوام بخوابم تو رو خدا بعدا" برات توضيح ميدم: ببين من خر نيستم،
ماجراي تصادف و بهت پيله نکردم
، گفتم به وقتش بهم ميگي ، میترا امروز كي بهت زنگ زد؟
چي باعث شد تو اينقدر به هم بخوري
؟مرگ يه بار شيونم يه بار بايد حقيقت و به نيما مي گفتم تا كسي نتونه به خاطر گناه نکرده منو پيش نيما خراب كنه..
دستام مي لرزيد...: ببين نيما قول بده مثل هميشه حرفام و باور كني منطقي باشي من هيچوقت
به تو دروغ نگفتم ... البته بايد قبلا" بهت ميگفتم ولي نشد.
.انگار نيما جاخورده بود..: میترا من مطمئنم تو راستشو بهم ميگي ،
تو هيچوقت به من دروغ نميگي..
.بغض گلوم و فشار مي داد...: نيمااااااا ماجراي دوستي منو شروین و كه مي
#پارت980
دوني.. ب ...ببين چطوري بگم،
من با شروین ... يعني نه شروین با من ... من چند بار رفتم خونشون.
.. چشمام و بستم
يه نفس عميق كشيدم و تند تند ادامه دادم: ببين نيما خودت كه مي دوني وقتي دو تا جوون تو خيابون بگن و بخندن
مرتب گشت و ارشاد و صد تا كوفت و زهر مار ديگه بهشون گير ميده،
شروین هم مخ منو زد كه بريم خونه كه راحت باشيم منم رفتم،..
اما به جون خودت جون مامان و بابا هيچ اتفاق خاصي بين ما نيفتاده بود، ...جرات نداشتم
چشمام و باز كنم و به نيما نگاه كنم حتما" حالا خيلي عصباني شده ....
شايدم باهام قهر كنه، چشمام و باز كردم و
سريع دست نيما رو گرفتم و با صداي بلند زدم زير گريه.
.صورتشو نمي ديدم، يعني چه شکليه؟؟ ... نيما دستاي منو
فشار داد و گفت: خوب ادامه بده
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
دوني.. ب ...ببين چطوري بگم،
من با شروین ... يعني نه شروین با من ... من چند بار رفتم خونشون.
.. چشمام و بستم
يه نفس عميق كشيدم و تند تند ادامه دادم: ببين نيما خودت كه مي دوني وقتي دو تا جوون تو خيابون بگن و بخندن
مرتب گشت و ارشاد و صد تا كوفت و زهر مار ديگه بهشون گير ميده،
شروین هم مخ منو زد كه بريم خونه كه راحت باشيم منم رفتم،..
اما به جون خودت جون مامان و بابا هيچ اتفاق خاصي بين ما نيفتاده بود، ...جرات نداشتم
چشمام و باز كنم و به نيما نگاه كنم حتما" حالا خيلي عصباني شده ....
شايدم باهام قهر كنه، چشمام و باز كردم و
سريع دست نيما رو گرفتم و با صداي بلند زدم زير گريه.
.صورتشو نمي ديدم، يعني چه شکليه؟؟ ... نيما دستاي منو
فشار داد و گفت: خوب ادامه بده
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈