راز ...
#پارت958 اگه ميشه بهش سر بزنم.. .خيلي خوشحال شده بودم، تا آخر هفته كارام سبک ميشه و ميتونم مرخصي بگيرم، اما چطور به میترا بگم نمي رم خونه، بابا حتي به من يه زنگم نزده ، شماره منو كه داره امکان نداره برم پيشش...تعجب كردم چرا میترا به من چيزي نگفته…
سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇
#پارت959
اونوقت تو...فهميدم داره گريه ميکنه ، گيج شده
بودم، اون چي ميگفت؟
چه اتفاقي افتاده؟: يلدا خانوم آروم باشين تو رو خدا اتفاقي افتاده؟: يعني نمي دونين میترا مريضه، نميدونين پاش شکسته،
نمي دونين دو هفته نتونسته از تو رختخواب بياد بيرون،:ننننه؟؟؟
من روزي چند بار زنگ مي زنم به میترا فقط گفت سرما خورگي ساده ست:
مي ترسه اعصابت به هم بريزه، از بس دوست داره، بيا بهش سر بزن...
دست از لج بازي بردار، به میترا نگي من چيزي بهت گفتما..
خواهش مي كنم يلدا وسط حرفاش همش گريه ميكرد،بهش اطمينان دادم
با اولين پرواز ميام تهران،
يعني میترا چشه كه يلدا اينقدر بي قراري ميکنه؟
با دستپاچگي به میترا زنگ زدم،
صداش در نمي اومد،
ولي همش ميگفت چيزيم نيست،
سرما خوردم... ضعف كردم...سرم به شدت
اونوقت تو...فهميدم داره گريه ميکنه ، گيج شده
بودم، اون چي ميگفت؟
چه اتفاقي افتاده؟: يلدا خانوم آروم باشين تو رو خدا اتفاقي افتاده؟: يعني نمي دونين میترا مريضه، نميدونين پاش شکسته،
نمي دونين دو هفته نتونسته از تو رختخواب بياد بيرون،:ننننه؟؟؟
من روزي چند بار زنگ مي زنم به میترا فقط گفت سرما خورگي ساده ست:
مي ترسه اعصابت به هم بريزه، از بس دوست داره، بيا بهش سر بزن...
دست از لج بازي بردار، به میترا نگي من چيزي بهت گفتما..
خواهش مي كنم يلدا وسط حرفاش همش گريه ميكرد،بهش اطمينان دادم
با اولين پرواز ميام تهران،
يعني میترا چشه كه يلدا اينقدر بي قراري ميکنه؟
با دستپاچگي به میترا زنگ زدم،
صداش در نمي اومد،
ولي همش ميگفت چيزيم نيست،
سرما خوردم... ضعف كردم...سرم به شدت
#پارت960
درد گرفته بود، با دستام شقيقه هامو فشار مي دادم
تا يه كم آروم بگيرم، كه دوباره صداي زنگ گوشيم بلند شد، به صفحه گوشي نگاه كردم،
شماره موبايل بابا بود، تمام بدنم كرخ شده بود، هول شدم، يعني جواب بدم ، نکنه برا میترا اتفاقي افتاده..: الو سلام:
سلام....نيما جان بابا.. نميخواي برگردي بغض گلوم و فشار مي داد به زور جلوي گريه
خودمو گرفتم: خوبين بابا، ببخشيد، ميام..:
من خيلي وقته بخشيدم،
منتظرت بودم، يعني من لياقت نداشتم برا
ازدواجت ازم اجازه بگيري..
يه اتفاقي افتاده... نبايد تا ابد كشش بديم...
هيچي برا گفتن نداشتم سکوت كردم
: نيما
بابا هر چي بوده تموم شده، من بد كردم، تاوانشم دادم،
نبايد بگم چقدر برام عزيزي چون بهتر از هر كسي مي دوني،
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
درد گرفته بود، با دستام شقيقه هامو فشار مي دادم
تا يه كم آروم بگيرم، كه دوباره صداي زنگ گوشيم بلند شد، به صفحه گوشي نگاه كردم،
شماره موبايل بابا بود، تمام بدنم كرخ شده بود، هول شدم، يعني جواب بدم ، نکنه برا میترا اتفاقي افتاده..: الو سلام:
سلام....نيما جان بابا.. نميخواي برگردي بغض گلوم و فشار مي داد به زور جلوي گريه
خودمو گرفتم: خوبين بابا، ببخشيد، ميام..:
من خيلي وقته بخشيدم،
منتظرت بودم، يعني من لياقت نداشتم برا
ازدواجت ازم اجازه بگيري..
يه اتفاقي افتاده... نبايد تا ابد كشش بديم...
هيچي برا گفتن نداشتم سکوت كردم
: نيما
بابا هر چي بوده تموم شده، من بد كردم، تاوانشم دادم،
نبايد بگم چقدر برام عزيزي چون بهتر از هر كسي مي دوني،
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
@tabliq660👈👈👈👈
راز ...
#پارت960 درد گرفته بود، با دستام شقيقه هامو فشار مي دادم تا يه كم آروم بگيرم، كه دوباره صداي زنگ گوشيم بلند شد، به صفحه گوشي نگاه كردم، شماره موبايل بابا بود، تمام بدنم كرخ شده بود، هول شدم، يعني جواب بدم ، نکنه برا میترا اتفاقي افتاده..: الو سلام:…
سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇
#پارت961
اگه اين همه وقت بهت زنگ نزدم
يا نيومدم سراغت چون روم نميشد،
يعني بهتر بگم فکر مي كردم ديگه به عنوان يه
پدر قبولم نداري :ننننه... نه به خدا ...
اينطور نيست بابا...من شايد دلخور باشم، ولي نمک نشناس و بيمعرفت نيستم،
به میترا هم گفتم هيچوقت تو زندگيم احساس كمبود نکردم...
ولي بابا من بايد واقعيت و مي دونستم، میترا حق من بود...
فکر اينکه میترا رو ازم پنهون كردين ....:
منم به همبن خاطر كوتاه اومدم و میترا رو فرستادم ،
اونو دو دستي تقديمت كردم، وقتي مطمئن شدم
، واقعا" دوستش داشتي، كارا رو رديف كردم كه خيالت از بابت اون راحت بشه، فکر حرف
فاميل و در و همسايه رو نکردم،
ديگه كاري از دستم بر نمي اومد.. يعني اينا كافي نيست دلم آروم نبود
حتما" يه
اتفاقي افتاده كه بابا زنگ زده بهم...:
اگه اين همه وقت بهت زنگ نزدم
يا نيومدم سراغت چون روم نميشد،
يعني بهتر بگم فکر مي كردم ديگه به عنوان يه
پدر قبولم نداري :ننننه... نه به خدا ...
اينطور نيست بابا...من شايد دلخور باشم، ولي نمک نشناس و بيمعرفت نيستم،
به میترا هم گفتم هيچوقت تو زندگيم احساس كمبود نکردم...
ولي بابا من بايد واقعيت و مي دونستم، میترا حق من بود...
فکر اينکه میترا رو ازم پنهون كردين ....:
منم به همبن خاطر كوتاه اومدم و میترا رو فرستادم ،
اونو دو دستي تقديمت كردم، وقتي مطمئن شدم
، واقعا" دوستش داشتي، كارا رو رديف كردم كه خيالت از بابت اون راحت بشه، فکر حرف
فاميل و در و همسايه رو نکردم،
ديگه كاري از دستم بر نمي اومد.. يعني اينا كافي نيست دلم آروم نبود
حتما" يه
اتفاقي افتاده كه بابا زنگ زده بهم...:
#پارت962
بابا ببخشيد...اتفاقي افتاده: اتفاق كه نه...
میترا حالش زياد خوب نيست،
دلم مي
خواست بيام اونجا و حرفامو باهات بزنم، اما فرصت نشد،
اگه مي توني زودتر بيا، كدورت ها رو بذار كنار، اگه مي خواي
زندگي خوبي رو شروع كني اول بايد دلت صاف باشه،
من معذرت مي خوام، هر كسي اشتباه ميکنه، خدا نخواست يه عمر جلو تو شرمنده باشم
به موقع به دادم رسيد، حالا كه همه چيز به خير گذشته، خرابش نکن، بيا به میترا برس نذار دير بشه..
: بابا اينطوري حرف نزنين من بايد معذرت بخوام، میترا حالش خييييلي بده:
نه بابا ، خودتو ناراحت نکن فقط
زود بيا بيشتر دلتنگه تا مريض
بعداز قطع تلفن فوري با آقاي منوچهري تماس گرفتم،
و ازش مرخصي گرفتم ازش
خواستم اگه ميشه برام بليط تهيه كنه،
اون با كمال ميل با مرخصيم موافقت كرد و قول داد براي همين امشب تو پرواز برام بليط بگيره،
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
بابا ببخشيد...اتفاقي افتاده: اتفاق كه نه...
میترا حالش زياد خوب نيست،
دلم مي
خواست بيام اونجا و حرفامو باهات بزنم، اما فرصت نشد،
اگه مي توني زودتر بيا، كدورت ها رو بذار كنار، اگه مي خواي
زندگي خوبي رو شروع كني اول بايد دلت صاف باشه،
من معذرت مي خوام، هر كسي اشتباه ميکنه، خدا نخواست يه عمر جلو تو شرمنده باشم
به موقع به دادم رسيد، حالا كه همه چيز به خير گذشته، خرابش نکن، بيا به میترا برس نذار دير بشه..
: بابا اينطوري حرف نزنين من بايد معذرت بخوام، میترا حالش خييييلي بده:
نه بابا ، خودتو ناراحت نکن فقط
زود بيا بيشتر دلتنگه تا مريض
بعداز قطع تلفن فوري با آقاي منوچهري تماس گرفتم،
و ازش مرخصي گرفتم ازش
خواستم اگه ميشه برام بليط تهيه كنه،
اون با كمال ميل با مرخصيم موافقت كرد و قول داد براي همين امشب تو پرواز برام بليط بگيره،
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
@tabliq660👈👈👈👈
راز ...
#پارت962 بابا ببخشيد...اتفاقي افتاده: اتفاق كه نه... میترا حالش زياد خوب نيست، دلم مي خواست بيام اونجا و حرفامو باهات بزنم، اما فرصت نشد، اگه مي توني زودتر بيا، كدورت ها رو بذار كنار، اگه مي خواي زندگي خوبي رو شروع كني اول بايد دلت صاف باشه، …
سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇
#پارت963
كارام و رديف كردم، به همکارام هم سپردم اگه مشکلي پيش اومد باهام هماهنگ كنن
، بعد از ظهر منوچهري برام بليط ليست انتظار گرفت... واي برا میترا هيچي نگرفتم
،وقت نداشتم... سريع ساكم و بستم و رفتم چند تا مغازه سر زدم،
دل و دماغ نداشتم... زمان نمي گذشت، حتما" يه اتفاقي افتاده، اول يلدا بعد بابا، میترا هم كه ديگه تماس نگرفته.
.دو ساعت قبل از پرواز فرودگاه بودم، بدون اختيار صورتم از اشک خيس بود، فکر اينکه نکنه ديگه
نتونم میترا رو ببينم عذابم ميداد
، نکنه راستي راستي يه بلايي سرش اومده باشه،
جرات نداشتم شماره میترا رو بگيرم...
خدايا خودت بهم رحم كن...
لحظات به كندي مي گذشت، چند بار به گيشه بليط سر زدم تا بليطم و برام ok كنن،
فکر كنم ديگه خانومه دلش برام سوخت، بليطم و گرفت و مهر زد...
كارام و رديف كردم، به همکارام هم سپردم اگه مشکلي پيش اومد باهام هماهنگ كنن
، بعد از ظهر منوچهري برام بليط ليست انتظار گرفت... واي برا میترا هيچي نگرفتم
،وقت نداشتم... سريع ساكم و بستم و رفتم چند تا مغازه سر زدم،
دل و دماغ نداشتم... زمان نمي گذشت، حتما" يه اتفاقي افتاده، اول يلدا بعد بابا، میترا هم كه ديگه تماس نگرفته.
.دو ساعت قبل از پرواز فرودگاه بودم، بدون اختيار صورتم از اشک خيس بود، فکر اينکه نکنه ديگه
نتونم میترا رو ببينم عذابم ميداد
، نکنه راستي راستي يه بلايي سرش اومده باشه،
جرات نداشتم شماره میترا رو بگيرم...
خدايا خودت بهم رحم كن...
لحظات به كندي مي گذشت، چند بار به گيشه بليط سر زدم تا بليطم و برام ok كنن،
فکر كنم ديگه خانومه دلش برام سوخت، بليطم و گرفت و مهر زد...
#پارت964
اون چند ساعت اندازه يک سال برام طول
كشيد،
وقتي تو فرودگاه مهر آباد از هواپيما اومدم پایين،
يه نفس عميق كشيدم، ريه هام پر شد از هواي شهر خودم،
خيلي وقت بود ازش دور بودم، جالب اينکه فکر نمي كردم حالا حالاها رنگ اين شهر و ببينم،
دلم شور مي زد، سريع خودم و رسوندم به سالن خروجي و منتظر شدم تا چمدونم از قسمت بار بياد،
مسير فرودگاه تا خونه رو براي خودم
ترسيم مي كردم،
كه چطور برم، و از چه مسيري برم كه نزديکتر باشه، خدا كنه سريع وسيله گيرم بياد ...
بلافاصله بعد از برداشتم چمدونم را افتادم، همين كه از در خارج شدم،
ديدم مامان و بابا با يه دسته گل بزرگ دويدن طرف من،
صحنه اي كه اصلا" انتظارش و نداشتم،
از كجا باخبر شده بودن!!! آهان حتما" كار منوچهري... جا خوردم...
ميخکوب شده بودم روي زمين، نمي تونستم
برم طرفشون، تا اومدم به خودم بيام مامان منو بغل كرد و بوسيد، و
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
اون چند ساعت اندازه يک سال برام طول
كشيد،
وقتي تو فرودگاه مهر آباد از هواپيما اومدم پایين،
يه نفس عميق كشيدم، ريه هام پر شد از هواي شهر خودم،
خيلي وقت بود ازش دور بودم، جالب اينکه فکر نمي كردم حالا حالاها رنگ اين شهر و ببينم،
دلم شور مي زد، سريع خودم و رسوندم به سالن خروجي و منتظر شدم تا چمدونم از قسمت بار بياد،
مسير فرودگاه تا خونه رو براي خودم
ترسيم مي كردم،
كه چطور برم، و از چه مسيري برم كه نزديکتر باشه، خدا كنه سريع وسيله گيرم بياد ...
بلافاصله بعد از برداشتم چمدونم را افتادم، همين كه از در خارج شدم،
ديدم مامان و بابا با يه دسته گل بزرگ دويدن طرف من،
صحنه اي كه اصلا" انتظارش و نداشتم،
از كجا باخبر شده بودن!!! آهان حتما" كار منوچهري... جا خوردم...
ميخکوب شده بودم روي زمين، نمي تونستم
برم طرفشون، تا اومدم به خودم بيام مامان منو بغل كرد و بوسيد، و
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
@tabliq660👈👈👈👈
راز ...
#پارت964 اون چند ساعت اندازه يک سال برام طول كشيد، وقتي تو فرودگاه مهر آباد از هواپيما اومدم پایين، يه نفس عميق كشيدم، ريه هام پر شد از هواي شهر خودم، خيلي وقت بود ازش دور بودم، جالب اينکه فکر نمي كردم حالا حالاها رنگ اين شهر و ببينم، دلم شور…
سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇
#پارت965
بعدم بابا، بابا محکم منو تو بغلش فشار مي داد و گريه مي كرد،
با دستام شونه هاي بابا رو گرفتم و گفتم : بسه بابا
همه دارن نگاهمون ميکنن، ..
ولي بابا ول كن نبود، انگار مي ترسيد منو ول كنه از دستش در برم،
گريه اون دو تا منو هم از خود بي خود كرد و منم با اشکام با اونا همراه شدم..
تو راه اونا بهم اطمينان دادن كه میترا مشکل خاصي نداره و به گفته دكتر فقط مشکل روحي پيدا كرده،
دلم آرومتر شده بود ، دلم مي خواست هر چه زودتر اونو ببينم،
نفهميدم
چطوري رسيديم خونه، سريع در اتاق میترا رو باز كردم،
چراغ و روشن كردم هيچکس تو اتاق نبود، اينور و اونور و نگاه كردم، يعني میترا كجاست؟؟؟
بعدم بابا، بابا محکم منو تو بغلش فشار مي داد و گريه مي كرد،
با دستام شونه هاي بابا رو گرفتم و گفتم : بسه بابا
همه دارن نگاهمون ميکنن، ..
ولي بابا ول كن نبود، انگار مي ترسيد منو ول كنه از دستش در برم،
گريه اون دو تا منو هم از خود بي خود كرد و منم با اشکام با اونا همراه شدم..
تو راه اونا بهم اطمينان دادن كه میترا مشکل خاصي نداره و به گفته دكتر فقط مشکل روحي پيدا كرده،
دلم آرومتر شده بود ، دلم مي خواست هر چه زودتر اونو ببينم،
نفهميدم
چطوري رسيديم خونه، سريع در اتاق میترا رو باز كردم،
چراغ و روشن كردم هيچکس تو اتاق نبود، اينور و اونور و نگاه كردم، يعني میترا كجاست؟؟؟
#پارت966
روي ديوار يه پوستر بزرگ نصب شده بود، رفتم نزديک عکس من بود،
گوشه اون
عکس با خط میترا نوشته شده بود، بـــي قــرارم
، بـده قـــرارم كـــز موي تو آشفته تــــرم... میترا تو كه ميگفتي اوضاع
روبه راهه پس چرا آشفته بودي؟؟؟
صداي مامنو شنيدم كه ميگفت: نيما جان میترا تو اتاق تو خوابيده،
تا اومدم در اتاق
خودمو باز كنم، يکي در و باز كرد، يلدا بود، بدون سلام احوال پرسي گفت: بهش آرام بخش زدن خيلي طول كشيد
بخوابه، بهتره بذارين كمي استراحت كنه ...
بعد سريع از كنارم رد شد و مشغول صحبت با مامان شد،
رفتم كنار
تخت، میترا خيلي آروم خوابيده بود،
صورتش خيلي رنگ پريده و لاغر شده بود، آروم دستمو گذاشتم روي قفسه
سينش،
آره نفس ميکشيد... يه نفس عميق كشيدم ، ديگه از خدا هيچي نمیخواستم.......
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
روي ديوار يه پوستر بزرگ نصب شده بود، رفتم نزديک عکس من بود،
گوشه اون
عکس با خط میترا نوشته شده بود، بـــي قــرارم
، بـده قـــرارم كـــز موي تو آشفته تــــرم... میترا تو كه ميگفتي اوضاع
روبه راهه پس چرا آشفته بودي؟؟؟
صداي مامنو شنيدم كه ميگفت: نيما جان میترا تو اتاق تو خوابيده،
تا اومدم در اتاق
خودمو باز كنم، يکي در و باز كرد، يلدا بود، بدون سلام احوال پرسي گفت: بهش آرام بخش زدن خيلي طول كشيد
بخوابه، بهتره بذارين كمي استراحت كنه ...
بعد سريع از كنارم رد شد و مشغول صحبت با مامان شد،
رفتم كنار
تخت، میترا خيلي آروم خوابيده بود،
صورتش خيلي رنگ پريده و لاغر شده بود، آروم دستمو گذاشتم روي قفسه
سينش،
آره نفس ميکشيد... يه نفس عميق كشيدم ، ديگه از خدا هيچي نمیخواستم.......
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
@tabliq660👈👈👈👈
راز ...
#پارت966 روي ديوار يه پوستر بزرگ نصب شده بود، رفتم نزديک عکس من بود، گوشه اون عکس با خط میترا نوشته شده بود، بـــي قــرارم ، بـده قـــرارم كـــز موي تو آشفته تــــرم... میترا تو كه ميگفتي اوضاع روبه راهه پس چرا آشفته بودي؟؟؟ صداي مامنو شنيدم كه…
سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇
&&&&&
#پارت967
نسيم خنکي به صورتم مي خورد، عمو حسن منو بوسيد و بعد گفت: تو نبايد همراه من بياي
، نيماي من تنهاست داره گريه ميکنه، ...
عمووووو نيما ديگه نمياد، : نه نيما اونجاست اون اومده تا وقت داري برگرد،
بروووووووو عمو منو هول مي داد طرف نيما،
برگشتم و دستم دراز كردم طرف نيما، نمي تونستم راه برم،
صداي عمو مي اومد زود باش برو برو....
با زانو خودمو مي كشوندم طرف نيما ، دوباره سنگين شدم، قفسه سينم درد گرفت ...
بايد برم پيش نيما... نييييييما...نييييما از خواب پريدم،
چشمام سياهي رفت ، داشتم از هوش مي رفتم، كه يه صدايي شنيدم،
يعني درست مي شنوم يا دوباره خواب مي بينم ...
صداي نيما... بوي نيما.... آره حسش كردم، نيما بود كه دستهاي منو محکم گرفته بود،
ديگه هيچي نفهميدم....چشمام و باز كردم، نيما روي صندلي كنار تخت من نشسته بود،
#پارت967
نسيم خنکي به صورتم مي خورد، عمو حسن منو بوسيد و بعد گفت: تو نبايد همراه من بياي
، نيماي من تنهاست داره گريه ميکنه، ...
عمووووو نيما ديگه نمياد، : نه نيما اونجاست اون اومده تا وقت داري برگرد،
بروووووووو عمو منو هول مي داد طرف نيما،
برگشتم و دستم دراز كردم طرف نيما، نمي تونستم راه برم،
صداي عمو مي اومد زود باش برو برو....
با زانو خودمو مي كشوندم طرف نيما ، دوباره سنگين شدم، قفسه سينم درد گرفت ...
بايد برم پيش نيما... نييييييما...نييييما از خواب پريدم،
چشمام سياهي رفت ، داشتم از هوش مي رفتم، كه يه صدايي شنيدم،
يعني درست مي شنوم يا دوباره خواب مي بينم ...
صداي نيما... بوي نيما.... آره حسش كردم، نيما بود كه دستهاي منو محکم گرفته بود،
ديگه هيچي نفهميدم....چشمام و باز كردم، نيما روي صندلي كنار تخت من نشسته بود،
#پارت968
نيما روي صندلي كنار تخت من نشسته بود،
سرش و داده بود عقب و به سقف نگاه مي كرد، از هوشياري خودم مطمئن نبودم...
نيما... اينجا... چطور ممکنه...
ترجيح دادم حرفي نزنم، به آرومي اشک مي ريختم...
ديگه مطمئن شدم كه بيدارم ... و نيما اينجا پيش منه، .. به صورتش خيره شدم، چشماش هيچ فرقي نکرده بود،
پوستش حسابي تيره شده بود و موهاش بلند و آشفته بود، عين دل من، عين روزگار من...
هميشه با خودم مي گفتم اگه برگرده چه ميکنم.... اما حالا كه اون برگشته و من حتي نميتونم به راحتي از جام بلند بشم..
دلم مي خواست بپرم تو بغلش، رو شونه هاش گريه كنم
، ازش گله كنم ... كاش حالم خوب بود، به زور خودم و تکون دادم ،
نيما بلافاصله متوجه شد، از رو صندلي اومد كنار تخت زانو زد،
دستاشو
آورد جلو ودو طرف صورتمو محکم گرفت
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
نيما روي صندلي كنار تخت من نشسته بود،
سرش و داده بود عقب و به سقف نگاه مي كرد، از هوشياري خودم مطمئن نبودم...
نيما... اينجا... چطور ممکنه...
ترجيح دادم حرفي نزنم، به آرومي اشک مي ريختم...
ديگه مطمئن شدم كه بيدارم ... و نيما اينجا پيش منه، .. به صورتش خيره شدم، چشماش هيچ فرقي نکرده بود،
پوستش حسابي تيره شده بود و موهاش بلند و آشفته بود، عين دل من، عين روزگار من...
هميشه با خودم مي گفتم اگه برگرده چه ميکنم.... اما حالا كه اون برگشته و من حتي نميتونم به راحتي از جام بلند بشم..
دلم مي خواست بپرم تو بغلش، رو شونه هاش گريه كنم
، ازش گله كنم ... كاش حالم خوب بود، به زور خودم و تکون دادم ،
نيما بلافاصله متوجه شد، از رو صندلي اومد كنار تخت زانو زد،
دستاشو
آورد جلو ودو طرف صورتمو محکم گرفت
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
راز ...
#پارت968 نيما روي صندلي كنار تخت من نشسته بود، سرش و داده بود عقب و به سقف نگاه مي كرد، از هوشياري خودم مطمئن نبودم... نيما... اينجا... چطور ممکنه... ترجيح دادم حرفي نزنم، به آرومي اشک مي ريختم... ديگه مطمئن شدم كه بيدارم ... و نيما اينجا پيش منه،…
سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇