Telegram Web Link
#پارت991



اون از تو پنجره خونه مي بينه، مي ياد پائين...

مي گفت: تا رفتم جلو ديدم دخترتون داره فرار ميکنه، اون آقاهه هم ترسيد و سوار ماشين شد و رفت،

میترا به من حق بده، اين يعني چي؟: دورغ ميگه، : میترا ما كه خر نيستيم،

همه مي
دونيم تو تصادف نکردي، راستشو بگوخيلي ترسيده بودم،

خودم محکم فشار دادم به نيما،

: نيما نپرس، به خدا چيز مهمي نبوده، تموم شد، ديگه تکرار نميشه،

من نمي تونم بدون تو زندگي كنم: چه ربطي داره بامن؟...بگو چي شده؟؟؟ چی شده جون داداشي، :

باشه ميگم ، قسم بخور سر خود كاري نميکني، اصلا" قسم بخور هيچ كاري نمي كني ، به

جون مامان نيما يه بلايي سرتو بياد من مي ميرم، خيلي دوسسسست دارم...

نيما موهام ونوازش مي كرد تا آرومم كنه،
بعدم يه نفس بلند كشيد و با لحن آرومي گفت:

هر جور راحتي، به جون خودت كه برام خيلي عزيزي كاري انجام نمي دم كه باعث نارحتي بشه
#پارت992




قول نيما قوله

: نيما راستش اين چند وقت شروین چند بار اومد دم در دانشگاه ،

من اصلا" تحويلش نگرفتم، يک بارم اومد كه باهام حرف بزنه

باهاش دعوا كردم و اون آقاي حسيني كه ازش تعريف كرده بودم اومد جلو و تهديدش كرد،

براي اون خيلي سنگين تموم شده بود كه هم از تو كتک بخوره، هم من ضايعش كنم به همين خاطر به قول خودش ميخواست انتقام بگيره،

اونروز منو از دم در دانشگاه تعقيب كرده
بود..

. تا تو اون خلوتي فرصت پيدا كرد و اومد سراغم،

اون با مشت زد به صورتم، گفت جبران كتکي كه بهش زدي ،منم بهش بد و بيراه گفتم،

اونم مي خواست به زور منو سوار ماشين كنه.... نيما اونو من مي شناسم، اگه بخواي سر به سرش بذاري كوتاه نمي ياد،

روانيه، حلقه دست منو كه ديد آتيش گرفت، اون هنوز خيال ميکنه من بهش خيانت ميكردم ...

اصلا" فکرش خرابه، فکر ميکنه من بازيش دادم...




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت993



ميگفت مي خواد ازدواج كنه، اول اومده با من تسويه كنه...

نيما قول داديا...نيما با مشت زد به ديوار، لباشو با دندون مي گرفت،

معلوم بود اعصابش خورده

: نيما قول داديا من بهت اطمينان كردم، بذار اين قضيه همين جا تموم بشه،

من از اين پسره مي ترسم، اون خيلي كينه داره...حالم اصلا" خوب نبود،

نيما رفته بود تو اتاق خودش، تحمل استرس و نداشتم، يه قرص مسکن خوردم و روي تختم دراز كشيدم،

نفهميدم كي پلکام سنگين شد و خواب رفتم؟ ... واي نيما مرده بود

، داشتن خاكش مي كردن، اينبار ديگه
واقعي بود، مامان....

بابا... حالا من چيکار كنم.... اومدم از روي تخت بلند بشم، سرم گيج رفت و محکم خوردم زمين،

چشمام هيج جايي رو نمي ديد ،
#پارت994



شروع كردم به جيغ كشيدن و خودم زدن: مامان نيماي من مرده، حالا من چيکار كنم،

مااااامااان ... چند تا هاله سياه و ديدم كه ميان به طرفم، ...

يکي محکم منو گرفت ، ديگه نتونستم موهام و بکشم و بزنم به صورتم، ...

ولم كن لعنتي... خدايا نيماااام كو؟ اون مرده،...

ديگه هيچي نفهميدم..... وقتي به هوش اومدم ، بهم سرم وصل بود، فکر كنم تو اورژانس بودم،

سرم به شدت درد مي كرد و نفسم بالا نمي اومد، دوباره چشمام و بستم،

اينبار كه چشممو باز كردم، نيما كنارم بود از بس گريه كرده بود صورتش ورم داشت و چشماش قرمز بود...

ناي حرف زدن نداشتم به زور گفتم: نيما من كجام ؟؟؟

چي شده؟؟: بهتري عزيزم، سرمت تموم بشه ميريم خونه




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت995



چت شده میترا؟ اين چه حال و روزيه كه تو داري؟ خدا منو بکشه كه با تو....

ديگه نتونست حرف بزنه گريه افتاد، دلم نمي يومد اشکاش و ببينم،

قدرتي هم نداشتم كه جلوشو بگيرم...نيما ماجراي شروین و البته اصلاح شده و
اونجوريکه خودش مي خواست

براي بابا گفته بود، بعدم قانعش كرده بود كه فعلا" دست نگه دارن تا به موقع
خودش اقدام كنه،

بابا خيلي مخالف بود ولي با اصرار نيما كوتاه اومد.اونشب اونا داشتن شام مي خوردن كه اون حمله به من دست ميده، مامان برا نيما گفته بود

كه از وقتي اون خودكشي كرده اين حالت زياد به من دست ميده، به قول
دایي ،

همه چيز و نميشه جبران كرد، روزهاي بدي كه مي گذروني، كابوسهايي كه به ذهنت دعوت ميشه،

خاطرات تلخ... ممکنه كمرنگ بشه،
#پارت996




ولي تو گوشه ذهنت ميشينه،

يه جرقه كافيه كه يادت بياد و سيستمت كلا" بريزه به هم..

.نيما فردا بايد برميگشت عسلويه...

از شركت شوهر خاله پويا بهش زنگ زدن، قرار شد از ابتداي سال مشغول به كار بشه، مرخصيش تموم شده بود،

قرار شد برگرده با آقاي منوچهري صحبت كنه، و تا يه نفر مياد،

باشه و كارا رو بهش بسپاره و زود برگرده، روزي كه مي خواست بره ازم پرسيد:

راستي میترا ماشين من كجاست؟ : نمي دونم بابا از خونه برد بيرون به من نگفت كجا...:

حالا ولش كن وقتي برگشتم ازش مي پرسم...چطور برگردم؟؟؟... میترا مواظب
خودت باشي، برگشتم بايد سرحال باشي:

خيالت راحت، دختل خوبي ميشم، حلفاتم گوش ميدم: قربونت برم،

اينطوري حرف مي زني ديوونه ميشم، ...

میترا دلم خيلي برات تنگ ميشه: منم ... خدا كنه زود يکي پيدا بشه،



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
Forwarded from دکتر انوشه(قلب بیتابم)
سوپرایززز ویژهههه

عضو بشید اینجا پارت جدید داریم😍😍👇👇


https://www.tg-me.com/+NqLEP-cGsdxmMzM0
Forwarded from دکتر انوشه(قلب بیتابم)
👆👆قرار اینجا به جای دو پارت روزانه پارتهای بالای ۵ تا بذاریم زودی عضو بشید تا لینک پاک نشده😍😍
#پارت997



برگردي...: از اين بابت مشکلي نيست، مسعود همکارم هست،

مي تونم موقتا" كارا رو بسپارم به اون تا يکي پيدا بشه، خدا كنه گيج بازي در نياره، منوچهري هم كه بابا باهاش صحبت ميکنه ،

حله...بابا به نيما قول داد تو اين مدت
زمينه سازي كنه، تا وقتي نيما برگشت ،

يه جشن كوچيک برا نامزديمون ترتيب بديم ، من باهاشون نرفتم فرودگاه ،
مطمئنا" گريه زاري راه مي نداختم و

اعصاب همه رو مي ريختم بهم... چند روزي كه اينجا بود، همش به مريض داري
و ناراحتي گذشت،

البته براي من بودن او يه نعمت بزرگ بود، كه برام سلامتي رو به ارمغان آورد، هنوز نرفته دلم براش تنگ شده بود،

دلم مي خواست داد بزنم، نذارم بره، حالم بد بود، با تمام وجود اون و كم داشتم چطور تحمل كنم... ادامه دارد ...

نيما زودتر از اوني كه فکرشو مي كرديم برگشت، وضعيت جسمي و روحي من خوب بود،

اوضاع خونمون دوباره رو براه شده بود و من از اين بابت بارها خدا رو شکر كردم،
#پارت998



چند روزي به عيد مونده بود ، اونشب همه دورهم شام مي خورديم كه بابا ما رو غافل گير كرد:

بچه ها من براتون فکراي خوبي دارم، مي دونم از اتفاقاتي كه تو اين مدت برامون افتاده خسته شدين،

ولي براي شروع يک زندگي دوست دارم تموم اين وقايع رو فراموش كنين .نيما زير چشمي به من نگاه كرد و يه چشمک بهم زد ...

دلم ضعف رفت، خدايا .... نمي دونم نيما
متوجه ميشد با اين حركاتش چطور منو آتيش مي زد يا نه ،

دفعه قبل كه اومد انقدر دلتنگي و حرف و حديث بود كه همش درگير بوديم ولي اين بار از وقت اومدنش دائم شيطنت مي كرد...

بابا ادامه داد: منو مادرتون تصميم گرفتيم شما چند روزي برين شمال،من كليد ويلاي دوستمو گرفتم،

برين استراحت كنين، خوش بگذروني





عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت999



تا من اوضاع و رو به راه كنم،

دلم مي خواد جشن نامزديتون و بذاريم برا شب چهارشنيه آخر سال،

هم مراسم چهارشنبه سوري باشه، هم
مراسم نامزدي، مطمئنا" عکس العمل بعضيا از اين دعوت خوشايند نيست،

وقتي خيالم از بابت شما راحت باشه،
خودم اوضاع رو راست و ريست مي كنم،

بايد بهم قول بدين با كسي در اين مورد صحبتي نکنين، موبيالتون خاموش
باشه

كه اگه يه نفر احيانا" خواست در اين مورد باهاتون صحبت بکنه نتونه ، من شماره ويلا رو دارم براي تماس...

در
مورد عقدم هيچکس بجر ما چهار نفر نبايد چيزي بفهمه، يه مدت كه بگذره من ميگم باهم رفتيم محضر و عقد كرديم ...

اميدوارم شما هم موافق باشين.راستش من از تصميم بابا خيلي غافلگير شده بودم، ترجيح دادم سکوت
#پارت1000



كنم، نيما گفت: عاليه...چي از اين بهتر بابا، ...فقط ببخشيييييين ما با چي بريم؟

ماشين من كه نيست؟ بابا يه لبخندي
زد:فکر اونشم كردم پسر گلم،

راستش وقتي تو نبودي چند بار ديدم میترا ميره تو ماشين و گريه ميکنه، دلم آتيش ميگرفت،

به همين خاطر ماشينو بردم بنگاه براي فروش، آخه معلوم نبود تو كي بهش احتياج داشته باشي ،

فقط ميخواستم جلوي چشمم نباشه ، با پولش برات يه ماشين صفر كيلومتر ثبت نام كردم،

ماشين سه روزه تو نماينگي آماده تحويله، ديروز رفتم برا تسويه حساب ،

اينم باشه كادوي من...از خوشحالي نزديک بود جيغ بزنم،

زود رفتم
بابا رو بغل كردم و بوسيدم بعدم مامانو، اگه مثل گذشته بود،

نيما رو هم مي بوسيدم، اما تو اون موقعيت روم نشد،





عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
2025/06/30 21:41:37
Back to Top
HTML Embed Code: