راز ...
#پارت1000 كنم، نيما گفت: عاليه...چي از اين بهتر بابا، ...فقط ببخشيييييين ما با چي بريم؟ ماشين من كه نيست؟ بابا يه لبخندي زد:فکر اونشم كردم پسر گلم، راستش وقتي تو نبودي چند بار ديدم میترا ميره تو ماشين و گريه ميکنه، دلم آتيش ميگرفت، به همين خاطر…
سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇
#پارت1001
شام و كه خورديم بابا و مامان رفتن براي تماشاي تي وي ،
نيما اومد سراغ من و تو يه حركت منو كشوند طرف خودشو بوسيد،
بعدم يه چشمک زد و رفت پيش بابا اينا، حرصم گرفته بود، مي خواستم مثل قبلنا دنبالش برم و تو سر و كله هم بزنيم،
اما اون مي دونست من جلوي بابا خودداري مي كنم ....شبا نيما مي رفت اتاق خودش، آخه نميخواست بابا دلگير بشه .
چند روزي كه رفتيم شمال بهترين روزاي عمر من بود، بهترين و شيرين ترين... نيما حتي يه
لحظه هم ازم دور نمي شد
، البته خيلي سر به سرم مي ذاشت، ناراحت نمي شدم ولي لجم مي گرفت.... روزهاي طلایي عمرم رقم مي خورد،
روزايي كه تصورشم نمي كردم، لبخند از روي لبهاي نيما محو نمي شد ، دائم نوازشم مي كرد، برام از آينده روشنمون صحبت مي كرد،
از آرزوهاش، از خوشبختي كه نصيبش شده، از ععععششششق و عشق
شام و كه خورديم بابا و مامان رفتن براي تماشاي تي وي ،
نيما اومد سراغ من و تو يه حركت منو كشوند طرف خودشو بوسيد،
بعدم يه چشمک زد و رفت پيش بابا اينا، حرصم گرفته بود، مي خواستم مثل قبلنا دنبالش برم و تو سر و كله هم بزنيم،
اما اون مي دونست من جلوي بابا خودداري مي كنم ....شبا نيما مي رفت اتاق خودش، آخه نميخواست بابا دلگير بشه .
چند روزي كه رفتيم شمال بهترين روزاي عمر من بود، بهترين و شيرين ترين... نيما حتي يه
لحظه هم ازم دور نمي شد
، البته خيلي سر به سرم مي ذاشت، ناراحت نمي شدم ولي لجم مي گرفت.... روزهاي طلایي عمرم رقم مي خورد،
روزايي كه تصورشم نمي كردم، لبخند از روي لبهاي نيما محو نمي شد ، دائم نوازشم مي كرد، برام از آينده روشنمون صحبت مي كرد،
از آرزوهاش، از خوشبختي كه نصيبش شده، از ععععششششق و عشق
#پارت1002
روزي چند ساعت كنار ساحل قدم مي زديم و صحبت مي كرديم،
هوا عالي بود، گاهي بارون مي يومد و ما زير بارون خيس مي شديم...
من با اون كامل شده بودم، ديگه از اينکه از احساساتم و ارزوهام با اون حرف بزنم خجالت نمي كشيدم،
خيلي زود تو ذهنم از داداش تبديل شده بود به مرد زندگيم ، مرد روياهام ..
.از اينکه خدا به من همچين تکيه گاه استواري داده بود ممنون بودم...
شايد مسخره باشه، ولي گاهي با خودم فکر مي كردم، اگه نيما با يه نفر ازدواج مي كرد و مي خواست اينطور باهاش گرم برخورد كنه
من چه عکس العملي نشون مي دادم ، از حسودي دق مي كردم ،
شايييدم باهاش قطع رابطه مي كردم...
درست نمي دونم ، ولي هر چي بود قرار نبود برا نيما اعصابي بذارم....
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
روزي چند ساعت كنار ساحل قدم مي زديم و صحبت مي كرديم،
هوا عالي بود، گاهي بارون مي يومد و ما زير بارون خيس مي شديم...
من با اون كامل شده بودم، ديگه از اينکه از احساساتم و ارزوهام با اون حرف بزنم خجالت نمي كشيدم،
خيلي زود تو ذهنم از داداش تبديل شده بود به مرد زندگيم ، مرد روياهام ..
.از اينکه خدا به من همچين تکيه گاه استواري داده بود ممنون بودم...
شايد مسخره باشه، ولي گاهي با خودم فکر مي كردم، اگه نيما با يه نفر ازدواج مي كرد و مي خواست اينطور باهاش گرم برخورد كنه
من چه عکس العملي نشون مي دادم ، از حسودي دق مي كردم ،
شايييدم باهاش قطع رابطه مي كردم...
درست نمي دونم ، ولي هر چي بود قرار نبود برا نيما اعصابي بذارم....
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
@tabliq660👈👈👈👈
راز ...
#پارت1002 روزي چند ساعت كنار ساحل قدم مي زديم و صحبت مي كرديم، هوا عالي بود، گاهي بارون مي يومد و ما زير بارون خيس مي شديم... من با اون كامل شده بودم، ديگه از اينکه از احساساتم و ارزوهام با اون حرف بزنم خجالت نمي كشيدم، خيلي زود تو ذهنم از داداش تبديل…
سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇
#پارت1003
مامان نصيحتم كرده بود نبايد زياد به مردا رو بدي،
اما دست خودم نبود، من تسليم نيما بودم، روزي هزار بار بهش مي گفتم خيلي دوستش دارم و بدون اون مي ميرم...
لحظه به لحظه ي اون روزها تو ذهنم حک شده، و هر وقت بي حوصله و دلخورم، سعي مي كنم اون روزها رو تو ذهنم مجسم كنم،
و عجيب اينکه اون خاطرات برام آرامشي وصف ناشدني رو به ارمغان مي ياره...
بابا درست مي گفت، ما خسته بوديم از اينهمه جدایي، از اينهمه غصه...
سفر رويايي بود... نيماي من هيچ وقت نتونستم حرف دلم و بهت بزنم،
بهت بگم عشق تو پنجره جديدي رو به روي
زندگي من باز كرد،
به آفريدگارم نزديکتر شدم ، اعتماد به نفسم و بهم برگردوند، احساس كردم مي تونم.. هستم..
مفيدم.. اهميت دارم.. مي خواستم بهت بگم تموم وجودم تو رو طلب مي كنه و با تو جون مي گيره،
مامان نصيحتم كرده بود نبايد زياد به مردا رو بدي،
اما دست خودم نبود، من تسليم نيما بودم، روزي هزار بار بهش مي گفتم خيلي دوستش دارم و بدون اون مي ميرم...
لحظه به لحظه ي اون روزها تو ذهنم حک شده، و هر وقت بي حوصله و دلخورم، سعي مي كنم اون روزها رو تو ذهنم مجسم كنم،
و عجيب اينکه اون خاطرات برام آرامشي وصف ناشدني رو به ارمغان مي ياره...
بابا درست مي گفت، ما خسته بوديم از اينهمه جدایي، از اينهمه غصه...
سفر رويايي بود... نيماي من هيچ وقت نتونستم حرف دلم و بهت بزنم،
بهت بگم عشق تو پنجره جديدي رو به روي
زندگي من باز كرد،
به آفريدگارم نزديکتر شدم ، اعتماد به نفسم و بهم برگردوند، احساس كردم مي تونم.. هستم..
مفيدم.. اهميت دارم.. مي خواستم بهت بگم تموم وجودم تو رو طلب مي كنه و با تو جون مي گيره،
#پارت1004
وقتي منو درآغوش مي گرفتي گرماي زندگي رو بهم هديه مي دادي،
و من با بوي خوش تن تو ناخوشيها رو به دست فراموشي مي سپردم،
هر بار ميگفتي دوستم داري اميد رو در دلم مي كاشتي ، نگاه تو دلمو پر آشوب و روحم و آروم مي كرد
... نيما تو عزيز تريني... من تمام وجودم باور داشتم منو فقط براي شخصيت خودم مي خواي و نه براي هيچ چيز ديگه
،من تو رو براي يک عمر زندگي انتخاب كردم، اميدوارم لايقت باشم،
اميدوارم تو هم حس كني خوشبختي، اميدوارم براي هميشه باورم داشته باشي ...
با تو عشق واقعي رو شناختم،
همون عشقي كه تو رو وادار كرد به زندگيت خاتمه بدي تا من زندگي كنم،
عشقي كه سالها تو دلت نگهش داشتي تا من راحت زندگي كنم...
نيييماي عزيز من عاشقانه با تو خواهم ماند و بهترين زندگي رو برات خواهم ساخت....
خواسته هاي من خلاصه در آرامش تو خواهد بود، من
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
وقتي منو درآغوش مي گرفتي گرماي زندگي رو بهم هديه مي دادي،
و من با بوي خوش تن تو ناخوشيها رو به دست فراموشي مي سپردم،
هر بار ميگفتي دوستم داري اميد رو در دلم مي كاشتي ، نگاه تو دلمو پر آشوب و روحم و آروم مي كرد
... نيما تو عزيز تريني... من تمام وجودم باور داشتم منو فقط براي شخصيت خودم مي خواي و نه براي هيچ چيز ديگه
،من تو رو براي يک عمر زندگي انتخاب كردم، اميدوارم لايقت باشم،
اميدوارم تو هم حس كني خوشبختي، اميدوارم براي هميشه باورم داشته باشي ...
با تو عشق واقعي رو شناختم،
همون عشقي كه تو رو وادار كرد به زندگيت خاتمه بدي تا من زندگي كنم،
عشقي كه سالها تو دلت نگهش داشتي تا من راحت زندگي كنم...
نيييماي عزيز من عاشقانه با تو خواهم ماند و بهترين زندگي رو برات خواهم ساخت....
خواسته هاي من خلاصه در آرامش تو خواهد بود، من
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
@tabliq660👈👈👈👈
راز ...
#پارت1004 وقتي منو درآغوش مي گرفتي گرماي زندگي رو بهم هديه مي دادي، و من با بوي خوش تن تو ناخوشيها رو به دست فراموشي مي سپردم، هر بار ميگفتي دوستم داري اميد رو در دلم مي كاشتي ، نگاه تو دلمو پر آشوب و روحم و آروم مي كرد ... نيما تو عزيز تريني...…
سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇
#پارت1005
براي خوشبختي تو تلاش خواهم كرد و لحظه اي احساس خستگي نخواهم كرد...
تا ابد با من بمان اي عشق بي همتاي من...
روزيکه از مسافرت برگشتيم دایي و مادر جون خونمون بودن،
مادر جون از خوشحالي اشک مي ريخت،
و دایي هم مدام با لبخند بهمون تبريک ميگفت...
بابا ازمون خواست فکر تدارک جشن نباشيم و فقط به خودمون برسيم ،
بايد براي جشن لباس مناسب تهيه مي كردم، از آرايشگاه وقت مي گرفتم،
خريد حلقه ... همه اينا به كنار،
استرس من بيشتر به خاطر رو به رو شدن با اطرافيان بود...
روز قبل از جشن نيما ازم خواست بريم سر خاک عمو حسن ...
سرخاک نيما خيلي گريه كرد، به حدي كه شونه هاش مي لرزيد ، نمي دونم چرا؟
براي خوشبختي تو تلاش خواهم كرد و لحظه اي احساس خستگي نخواهم كرد...
تا ابد با من بمان اي عشق بي همتاي من...
روزيکه از مسافرت برگشتيم دایي و مادر جون خونمون بودن،
مادر جون از خوشحالي اشک مي ريخت،
و دایي هم مدام با لبخند بهمون تبريک ميگفت...
بابا ازمون خواست فکر تدارک جشن نباشيم و فقط به خودمون برسيم ،
بايد براي جشن لباس مناسب تهيه مي كردم، از آرايشگاه وقت مي گرفتم،
خريد حلقه ... همه اينا به كنار،
استرس من بيشتر به خاطر رو به رو شدن با اطرافيان بود...
روز قبل از جشن نيما ازم خواست بريم سر خاک عمو حسن ...
سرخاک نيما خيلي گريه كرد، به حدي كه شونه هاش مي لرزيد ، نمي دونم چرا؟
#پارت1006
شايد دلش مي خواست باباشم باشه و اين روزا رو ببينه، شايدم...
تنهاش گذاشتم تا با خودش خلوت كنه ، تحمل گريه نيما رو نداشتم،
نيما
سر خاک زنعمو نرفت...
مامان مي گفت : زنعمو خيلي عمو رو اذيت كرده آخرش هم اونو به كشتن داده... نيما
مفصل در مورد اون دو تا با بابا حرف زده بود ،
از بابا خواسته بود تمام جزئيات رو براش تعريف كنه ، تا واقعيت رو بدونه و نقطه ابهامي براش باقي نمونه...
بعدم رفتيم امامزاده، همون امامزاده اي كه هميشه همراه مادر جون ميرفتيم،
خيلي سرحال نبود، زياد حرف نمي زد، عين وقتي كه مي خواستيم عقد كنيم،
وقتي رسيديم اونجا باهم رفتيم داخل
زيارت كرديم،
بعد اومديم بيرون نشستيم تو حياط امامزاده..: میترا برام تعريف كردي اومدي اينجا و منو از خدا
خواستي:
آره اون روز يه حالي داشتما...
خيلي گريه كردم، باورم نميشد تو مال من بشي، باورم نميشد يه روز باهم بيايم اينجا
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
شايد دلش مي خواست باباشم باشه و اين روزا رو ببينه، شايدم...
تنهاش گذاشتم تا با خودش خلوت كنه ، تحمل گريه نيما رو نداشتم،
نيما
سر خاک زنعمو نرفت...
مامان مي گفت : زنعمو خيلي عمو رو اذيت كرده آخرش هم اونو به كشتن داده... نيما
مفصل در مورد اون دو تا با بابا حرف زده بود ،
از بابا خواسته بود تمام جزئيات رو براش تعريف كنه ، تا واقعيت رو بدونه و نقطه ابهامي براش باقي نمونه...
بعدم رفتيم امامزاده، همون امامزاده اي كه هميشه همراه مادر جون ميرفتيم،
خيلي سرحال نبود، زياد حرف نمي زد، عين وقتي كه مي خواستيم عقد كنيم،
وقتي رسيديم اونجا باهم رفتيم داخل
زيارت كرديم،
بعد اومديم بيرون نشستيم تو حياط امامزاده..: میترا برام تعريف كردي اومدي اينجا و منو از خدا
خواستي:
آره اون روز يه حالي داشتما...
خيلي گريه كردم، باورم نميشد تو مال من بشي، باورم نميشد يه روز باهم بيايم اينجا
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
@tabliq660👈👈👈👈
راز ...
#پارت1006 شايد دلش مي خواست باباشم باشه و اين روزا رو ببينه، شايدم... تنهاش گذاشتم تا با خودش خلوت كنه ، تحمل گريه نيما رو نداشتم، نيما سر خاک زنعمو نرفت... مامان مي گفت : زنعمو خيلي عمو رو اذيت كرده آخرش هم اونو به كشتن داده... نيما مفصل در…
سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇
#پارت1007
نيما واقعا" اين يه معجزه بود،:
درست ميگي، منم باورم نمي شد يه روز تو بشي مال من، شريک زندگيم، همدمم،
خدا خيلي مهربونه ، :
نيما حالت خوب نيست: خوبم ... میترا يکم دلهره دارم، يا شايدم دلم گرفته ، شايد اگه
با يه نفر ديگه ازدواج مي كردم، اينقدر با خودم درگير نبودم،
باورش برام سخته يه عمر بابا و مامان برام هيچي كم نذاشتن، حالا اگه من ناخواسته برات كوتاهي كنم،
و يا نتونم خوشبختت كنم، چي به سر او دو تا مياد؟...
دقت كردي بابا تو اين مدت چقدر شکسته شده...
مي دونم براش خيلي سخته ... فکر كن براي ما سخته فردا جلوي همه ظاهر بشيم،
اونوقت اون ...
كاش عمو حسنم بود، میترا كاش ...
اينطوري بابا اينقدر دست تنها نبود..نيما بابا رو خيلي دوست داشت،
نمي تونست نگراني بابا رو تحمل كنه، تو اين قضيه مامان زياد درگير نبود، فوقش يه خورده حرفو
حديث بود اينم تحمل مي كرد،
نيما واقعا" اين يه معجزه بود،:
درست ميگي، منم باورم نمي شد يه روز تو بشي مال من، شريک زندگيم، همدمم،
خدا خيلي مهربونه ، :
نيما حالت خوب نيست: خوبم ... میترا يکم دلهره دارم، يا شايدم دلم گرفته ، شايد اگه
با يه نفر ديگه ازدواج مي كردم، اينقدر با خودم درگير نبودم،
باورش برام سخته يه عمر بابا و مامان برام هيچي كم نذاشتن، حالا اگه من ناخواسته برات كوتاهي كنم،
و يا نتونم خوشبختت كنم، چي به سر او دو تا مياد؟...
دقت كردي بابا تو اين مدت چقدر شکسته شده...
مي دونم براش خيلي سخته ... فکر كن براي ما سخته فردا جلوي همه ظاهر بشيم،
اونوقت اون ...
كاش عمو حسنم بود، میترا كاش ...
اينطوري بابا اينقدر دست تنها نبود..نيما بابا رو خيلي دوست داشت،
نمي تونست نگراني بابا رو تحمل كنه، تو اين قضيه مامان زياد درگير نبود، فوقش يه خورده حرفو
حديث بود اينم تحمل مي كرد،
#پارت1008
ولي بابا داغون بود، حالا به خواهر برادراش چي گفته و چي شنيده
هيچکس نميدونست؟براي اينکه نيما رو از اين حال و هوا در بيارم گفتم ::
من مطمئنم هيچکس بهتر از تو نمي تونه منو خوشبخت كنه، بابا خودشم خوب مي دونه،
در مورد ديگرانم آخرش كه چي؟...همه بايد اين واقعيت و بپذيرن،
نيما خدا رو شکر كه تو زنده اي و بابا جلوي همه سرفرازه،
اون حاضره بيشتر از اينا هم حرف بشنوه ولي تو رو داشته باشه،
شکسته شدن بابا بيشتر به خاطر اتفاقيه كه براي تو افتاد و بعدشم كه دوري تو ...
تو نبودي ببيني بابا طفلک تو اين
مدت چقدر گريه كرد،
عين مرغ تو قفس بال بال مي زد، شب تا صبح راه مي رفت و آه مي كشيد، خدائيش از وقتي
من اومدم عسلويه و خيالش از بابت تو راحت شد، آرومتر گرفت
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
ولي بابا داغون بود، حالا به خواهر برادراش چي گفته و چي شنيده
هيچکس نميدونست؟براي اينکه نيما رو از اين حال و هوا در بيارم گفتم ::
من مطمئنم هيچکس بهتر از تو نمي تونه منو خوشبخت كنه، بابا خودشم خوب مي دونه،
در مورد ديگرانم آخرش كه چي؟...همه بايد اين واقعيت و بپذيرن،
نيما خدا رو شکر كه تو زنده اي و بابا جلوي همه سرفرازه،
اون حاضره بيشتر از اينا هم حرف بشنوه ولي تو رو داشته باشه،
شکسته شدن بابا بيشتر به خاطر اتفاقيه كه براي تو افتاد و بعدشم كه دوري تو ...
تو نبودي ببيني بابا طفلک تو اين
مدت چقدر گريه كرد،
عين مرغ تو قفس بال بال مي زد، شب تا صبح راه مي رفت و آه مي كشيد، خدائيش از وقتي
من اومدم عسلويه و خيالش از بابت تو راحت شد، آرومتر گرفت
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
راز ...
#پارت1008 ولي بابا داغون بود، حالا به خواهر برادراش چي گفته و چي شنيده هيچکس نميدونست؟براي اينکه نيما رو از اين حال و هوا در بيارم گفتم :: من مطمئنم هيچکس بهتر از تو نمي تونه منو خوشبخت كنه، بابا خودشم خوب مي دونه، در مورد ديگرانم آخرش كه چي؟...همه…
سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇
#پارت1009
باور كن راست ميگم، اون هنوزم خودشو نبخشيده،
چند بار به مامان گفته اگه بچم از دستم در مي رفت حالا بايد چيکار مي كردم..
. نيما وقتي اون بلا رو سر خودت
آوردي ، وقتي رفتي...آآآآآآآآه...
خدا رحم كرد بابا سکته نکرد، حق داري نگرانش باشي ،
چون حال و روز
اونوقتشو نديدي ، حالا فکر ميکني حالش بده ....
به همه ما خيلي سخت گذشت، .. مطمئن باش بابا قلبن راضيه نيما
دست منو گرفت و بوسيد ، بعدم ازتو جيبش يه جعبه خيلي قشنگ بيرون آورد: میترا قابل تو رو نداره اين
در ازاي اون
گردنبندي كه انداختي تو ضريح، هميشه همراهت باشه يه گردبند خيلي زيبا كه روي اون نوشته شده بود )) الله ((:
وااااي خيلي قشنگه ...مرسي، حالا كه اينطور شد منم برات كادو دارما،
مي خواستم بعد از مراسم بهت بدم...بعد از
باور كن راست ميگم، اون هنوزم خودشو نبخشيده،
چند بار به مامان گفته اگه بچم از دستم در مي رفت حالا بايد چيکار مي كردم..
. نيما وقتي اون بلا رو سر خودت
آوردي ، وقتي رفتي...آآآآآآآآه...
خدا رحم كرد بابا سکته نکرد، حق داري نگرانش باشي ،
چون حال و روز
اونوقتشو نديدي ، حالا فکر ميکني حالش بده ....
به همه ما خيلي سخت گذشت، .. مطمئن باش بابا قلبن راضيه نيما
دست منو گرفت و بوسيد ، بعدم ازتو جيبش يه جعبه خيلي قشنگ بيرون آورد: میترا قابل تو رو نداره اين
در ازاي اون
گردنبندي كه انداختي تو ضريح، هميشه همراهت باشه يه گردبند خيلي زيبا كه روي اون نوشته شده بود )) الله ((:
وااااي خيلي قشنگه ...مرسي، حالا كه اينطور شد منم برات كادو دارما،
مي خواستم بعد از مراسم بهت بدم...بعد از
#پارت1010
تو كيفم دفترچه حساب پس اندازم و آوردم بيرو ن و دادم بهش: اينم براي تو
، نيما دفترچه رو گرفت و نگاه كرد
...اخماشو كشيد تو هم و گفت: میترا تو اينهمه پول و از كجا آوردي.:دزديدددددم....
كااااار كردم آقا... كار... دلم نمي خواست بهت بگم، نگفتم تا غافلگير بشي،
فکر كردي فقط خودت اونجا داري كار ميکني...
وقتي هم مي گفتم خسته ام يا دلم گرفته، دلداريم مي دادي خوب عزيزم برو بيرون ...
بخواب ... نمي دونستي بچه داره خودشو ميکشه پول در بياره...
البته يه خوردشم وام ازدواج دانشجوئي هست، به اضافه پولايي كه خودت برام فرستادي...
تازه وام ازدواجمون هم تا پايان فروردين رديفه...
حالا ديدي منم خيلي بي عرضه نيستم... ديگه غششششه نخوليااا...
.به خدا اين مدتي كه نبودي خيلي تلاش كردم ،
تازه از اين به بعدم مي تونم ادامه بدم، البته اگه تو موافق باشي
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
تو كيفم دفترچه حساب پس اندازم و آوردم بيرو ن و دادم بهش: اينم براي تو
، نيما دفترچه رو گرفت و نگاه كرد
...اخماشو كشيد تو هم و گفت: میترا تو اينهمه پول و از كجا آوردي.:دزديدددددم....
كااااار كردم آقا... كار... دلم نمي خواست بهت بگم، نگفتم تا غافلگير بشي،
فکر كردي فقط خودت اونجا داري كار ميکني...
وقتي هم مي گفتم خسته ام يا دلم گرفته، دلداريم مي دادي خوب عزيزم برو بيرون ...
بخواب ... نمي دونستي بچه داره خودشو ميکشه پول در بياره...
البته يه خوردشم وام ازدواج دانشجوئي هست، به اضافه پولايي كه خودت برام فرستادي...
تازه وام ازدواجمون هم تا پايان فروردين رديفه...
حالا ديدي منم خيلي بي عرضه نيستم... ديگه غششششه نخوليااا...
.به خدا اين مدتي كه نبودي خيلي تلاش كردم ،
تازه از اين به بعدم مي تونم ادامه بدم، البته اگه تو موافق باشي
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
@tabliq660👈👈👈👈
راز ...
#پارت1010 تو كيفم دفترچه حساب پس اندازم و آوردم بيرو ن و دادم بهش: اينم براي تو ، نيما دفترچه رو گرفت و نگاه كرد ...اخماشو كشيد تو هم و گفت: میترا تو اينهمه پول و از كجا آوردي.:دزديدددددم.... كااااار كردم آقا... كار... دلم نمي خواست بهت بگم، نگفتم…
سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇