#پارت1022
سعيد دستشو انداخت دور گردن من، مي خواستم خفش كنم ،
نيما هم متوجه شده بود و زير لب بهم ميخنديد ..
وقتي ستاره نيما رو بغل كرد و
بوسيد من از شدت حسادت يک لگدي به پاي نيما زدم كه تا چند روز بعد جاش كبود شده بود، حقش بود...
تو اون
مراسم چند تا دختر ديگه هم بودن، اومدن دست دادن روبوسي كردن، اما اين ستاره چنان نيما رو در آغوش گرفته
بود كه انگار دوست پسر چند سالشه ،
البته نيما هم خيلي بدش نيومده بود ، به من يه چشمک زد منم تلافيشو سر
نيما درآوردم...
اصلا" فکرشم نمي كردم نامزدي ما به اين راحتي از طرف بقيه پذيرفته بشه،
بعد از شام گروه اركست
يه آهنگ ملايم و اجرا مي كرد براي پايان مراسم و رقص دونفره،
من و نيما هم رفتيم وسط، چراغا رو كم نور بود، وقتي دستاي نيما رو گرفتم و سرمو گذاشتم روي سينش بغضم تركيد،
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
سعيد دستشو انداخت دور گردن من، مي خواستم خفش كنم ،
نيما هم متوجه شده بود و زير لب بهم ميخنديد ..
وقتي ستاره نيما رو بغل كرد و
بوسيد من از شدت حسادت يک لگدي به پاي نيما زدم كه تا چند روز بعد جاش كبود شده بود، حقش بود...
تو اون
مراسم چند تا دختر ديگه هم بودن، اومدن دست دادن روبوسي كردن، اما اين ستاره چنان نيما رو در آغوش گرفته
بود كه انگار دوست پسر چند سالشه ،
البته نيما هم خيلي بدش نيومده بود ، به من يه چشمک زد منم تلافيشو سر
نيما درآوردم...
اصلا" فکرشم نمي كردم نامزدي ما به اين راحتي از طرف بقيه پذيرفته بشه،
بعد از شام گروه اركست
يه آهنگ ملايم و اجرا مي كرد براي پايان مراسم و رقص دونفره،
من و نيما هم رفتيم وسط، چراغا رو كم نور بود، وقتي دستاي نيما رو گرفتم و سرمو گذاشتم روي سينش بغضم تركيد،
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
@tabliq660👈👈👈👈
راز ...
#پارت1022 سعيد دستشو انداخت دور گردن من، مي خواستم خفش كنم ، نيما هم متوجه شده بود و زير لب بهم ميخنديد .. وقتي ستاره نيما رو بغل كرد و بوسيد من از شدت حسادت يک لگدي به پاي نيما زدم كه تا چند روز بعد جاش كبود شده بود، حقش بود... تو اون مراسم چند…
سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇
#پارت1023
ديگه باورم شده بود نيما مال منه ، بعد از اين همه سختي و جدايي روزگار وصل از راه رسيد بود
، وقتي سرم و بردم بالا تا نيما رو ببوسم متوجه شدم صورت اونم
خيسه، ...
آره اونم گريه مي كرد... نيما ممنون كه دوستم داري، ممنون كه ارزش اشکاتو دارم،
ممنون كه كينه ها رو دور ريختي، ممنون كه رو حرفت موندي و پشتمو خالي نکردي،
ممنون كه همه حرفات راست بود....چه زود شش سال گذشت و الان كه خاطراتمو مرور ميکنم باورم نميشه اينقدر دور شده باشم از اون زمان،
پنج ماه بعد از مراسم نامزديمون طي يه جشن مفصل به قول معروف راهي خونه بخت شدم،
با موافقت نيما تو شركت باباي آقاي حسيني مشغول به كار شدم، و با جديت كارم و شروع كردم، با تشويق نيما
ديگه باورم شده بود نيما مال منه ، بعد از اين همه سختي و جدايي روزگار وصل از راه رسيد بود
، وقتي سرم و بردم بالا تا نيما رو ببوسم متوجه شدم صورت اونم
خيسه، ...
آره اونم گريه مي كرد... نيما ممنون كه دوستم داري، ممنون كه ارزش اشکاتو دارم،
ممنون كه كينه ها رو دور ريختي، ممنون كه رو حرفت موندي و پشتمو خالي نکردي،
ممنون كه همه حرفات راست بود....چه زود شش سال گذشت و الان كه خاطراتمو مرور ميکنم باورم نميشه اينقدر دور شده باشم از اون زمان،
پنج ماه بعد از مراسم نامزديمون طي يه جشن مفصل به قول معروف راهي خونه بخت شدم،
با موافقت نيما تو شركت باباي آقاي حسيني مشغول به كار شدم، و با جديت كارم و شروع كردم، با تشويق نيما
#پارت1024
و راهنمایي هاي آقاي حسيني سال بعد فوق ليسانس قبول شدم...
البته آقاي حسيني همون سال با رتبه خيلي خوب قبول شد...
اين خبر مثل توپ تو فاميل پيچيد ... كار و
بار نيما هم خيلي خوب بود،
مدير عامل هم از كارش راضي بود و هم اينکه بهش اطمينان داشت به همين خاطر بعداز گذشت يک سال پست نيما شد مدير بازرگاني ... ....
ماجرا از اين قراربود كه شركت نيما قرار بود يه تعداد زياد كامپيوتر و موبايل وارد كنه،
نيما هم شده بود مسئول كنترل كيفيت، بعد از رسيدن اولين محموله نيما رفت گمرک
براي تائيد كالا،
بعد از بررسي متوجه ميشه مشخصات كالا با قرارداد مطابقت نداره،
بعد از تماس با شخص ارسال كننده اون يه جورايي بهش مي فهمونه اگه صدات در نياد
يه پورسانت عالي بهت ميدم، بعدم بهش ميگه با اين
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
و راهنمایي هاي آقاي حسيني سال بعد فوق ليسانس قبول شدم...
البته آقاي حسيني همون سال با رتبه خيلي خوب قبول شد...
اين خبر مثل توپ تو فاميل پيچيد ... كار و
بار نيما هم خيلي خوب بود،
مدير عامل هم از كارش راضي بود و هم اينکه بهش اطمينان داشت به همين خاطر بعداز گذشت يک سال پست نيما شد مدير بازرگاني ... ....
ماجرا از اين قراربود كه شركت نيما قرار بود يه تعداد زياد كامپيوتر و موبايل وارد كنه،
نيما هم شده بود مسئول كنترل كيفيت، بعد از رسيدن اولين محموله نيما رفت گمرک
براي تائيد كالا،
بعد از بررسي متوجه ميشه مشخصات كالا با قرارداد مطابقت نداره،
بعد از تماس با شخص ارسال كننده اون يه جورايي بهش مي فهمونه اگه صدات در نياد
يه پورسانت عالي بهت ميدم، بعدم بهش ميگه با اين
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
@tabliq660👈👈👈👈
راز ...
#پارت1024 و راهنمایي هاي آقاي حسيني سال بعد فوق ليسانس قبول شدم... البته آقاي حسيني همون سال با رتبه خيلي خوب قبول شد... اين خبر مثل توپ تو فاميل پيچيد ... كار و بار نيما هم خيلي خوب بود، مدير عامل هم از كارش راضي بود و هم اينکه بهش اطمينان داشت…
سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇
#پارت1025
مشخصاتم مشکلي پيش نمي ياد خيالت راحت،
ولي نيما بلافاصله مدير عامل و در جريان مي گذاره و معامله فسخ ميشه،
مديرعامل به نيما گفته بود اگه اين كالاها وارد و تو بازار داخلي پخش ميشد،
امکان داشت شركت و به جرم وارد كردن كالاي تقلبي پلمپ كنن
، از اون به بعد رئيس شركت به نيما الطفات خاصي پيدا كرده بود،
و براي انجام
معامالت خارجي حتما" اون و همراه خودش مي برد،
خوشبختانه نيما زبان انگليسيشم قوي بود و اينم تو پيشرفت كارش تاثير بسزائي داشت...
بعد از اتمام تحصيلاتم و گرفتن مجوزهاي لازم كارم تو شركت خيلي خوب شد،
چون
حق امضائم داشتم، آقاي حسيني دكتري قبول شد به همين دليل نمي تونست نقشه ها و مدارک و تائيد كنه،
و اين زمينه اي شد براي اينکه كار من ارزش بيشتري پيدا كنه
مشخصاتم مشکلي پيش نمي ياد خيالت راحت،
ولي نيما بلافاصله مدير عامل و در جريان مي گذاره و معامله فسخ ميشه،
مديرعامل به نيما گفته بود اگه اين كالاها وارد و تو بازار داخلي پخش ميشد،
امکان داشت شركت و به جرم وارد كردن كالاي تقلبي پلمپ كنن
، از اون به بعد رئيس شركت به نيما الطفات خاصي پيدا كرده بود،
و براي انجام
معامالت خارجي حتما" اون و همراه خودش مي برد،
خوشبختانه نيما زبان انگليسيشم قوي بود و اينم تو پيشرفت كارش تاثير بسزائي داشت...
بعد از اتمام تحصيلاتم و گرفتن مجوزهاي لازم كارم تو شركت خيلي خوب شد،
چون
حق امضائم داشتم، آقاي حسيني دكتري قبول شد به همين دليل نمي تونست نقشه ها و مدارک و تائيد كنه،
و اين زمينه اي شد براي اينکه كار من ارزش بيشتري پيدا كنه
#پارت1026
و من بتونم جا بندازم كه به صورت پاره وقت كار بکنم ولي حقوق كامل بگيرم،
چند ساعتيم تو دانشگاه تدريس مي كردم، بعد از يه مدت تونستيم يه آپارتمان جمع و جور براي خودمون بخريم ..
.اوضاع خوب پيش ميرفت، حالا يه آپارتمان شيک و قشنگ براي خودمون خريده بوديم ، درآمدمون خوب بود...
.فقط يه موضوع نيما اصلا" با بچه دار شدن موافق نبود،
و اين تنها مشکل و دغدغه من بود،
دليل خاصي نداشت فقط هر وقت حرف بچه مي اومد وسط اون اخم و تخم ميكرد
و مي گفت: میترا حرفشو نزن، خواهش ميکنم، من از اول زندگي بهت گفتم ،
حرفشو نزن، ...ديگه صداي مامان و بابا هم دراومده بود، جالبم اين بود كه هيچکس به نيما هيچي نمي گفت،
همه سر من غر مي زدن،
مادر جون كه كارش شده بود هفته اي يک بار به من زنگ بزنه و هي منو نصيحت بکنه،
مامانم همش ميگفت: من و بابات كه هستيم خودمون بچت و نگه مي داريم
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
و من بتونم جا بندازم كه به صورت پاره وقت كار بکنم ولي حقوق كامل بگيرم،
چند ساعتيم تو دانشگاه تدريس مي كردم، بعد از يه مدت تونستيم يه آپارتمان جمع و جور براي خودمون بخريم ..
.اوضاع خوب پيش ميرفت، حالا يه آپارتمان شيک و قشنگ براي خودمون خريده بوديم ، درآمدمون خوب بود...
.فقط يه موضوع نيما اصلا" با بچه دار شدن موافق نبود،
و اين تنها مشکل و دغدغه من بود،
دليل خاصي نداشت فقط هر وقت حرف بچه مي اومد وسط اون اخم و تخم ميكرد
و مي گفت: میترا حرفشو نزن، خواهش ميکنم، من از اول زندگي بهت گفتم ،
حرفشو نزن، ...ديگه صداي مامان و بابا هم دراومده بود، جالبم اين بود كه هيچکس به نيما هيچي نمي گفت،
همه سر من غر مي زدن،
مادر جون كه كارش شده بود هفته اي يک بار به من زنگ بزنه و هي منو نصيحت بکنه،
مامانم همش ميگفت: من و بابات كه هستيم خودمون بچت و نگه مي داريم
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
@tabliq660👈👈👈👈
راز ...
#پارت1026 و من بتونم جا بندازم كه به صورت پاره وقت كار بکنم ولي حقوق كامل بگيرم، چند ساعتيم تو دانشگاه تدريس مي كردم، بعد از يه مدت تونستيم يه آپارتمان جمع و جور براي خودمون بخريم .. .اوضاع خوب پيش ميرفت، حالا يه آپارتمان شيک و قشنگ براي خودمون خريده…
سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇
#پارت1027
مامان بيچاره خيلي بهم كمک مي كرد ،
هفته اي يکي دو روز از صبح مي اومد خونه ما و كل خونه رو برام زيرو رو
ميکرد،
نهارم برام آماده مي كرد، هفته اي دو روزم كه اونجا بوديم...
تا اينکه طاقتم تموم شد و بهشون گفتم نيما
اصلا" راضي نميشه،
فرداش مامان، بابا و دایي و مادر جون اومدن خونمون و كلي با نيما صحبت كردن، اما اون يک پا
ايستاد و گفت نه الان وقتش نيست...
از نيما بعيد بود اينقدر يکدندگي كنه ولي هر چي بود ديگه اونا دست از سر من
برداشتن...
وضعمون خوب بود من هفته اي دو روز دانشگاه آزاد كلاس گرفته بودم، كار تو شركتم خوب پيش ميرفت،
آقاي حسيني كه حالا برامون يه دوست خوب و قابل اطمينان بود دكتري مي خوند ،
ازدواج كرده بود و يه دختر خيلي خوشگل داشت به اسم نرگس...
سمانه و ستاره ازدواج كرده بودن،
مامان بيچاره خيلي بهم كمک مي كرد ،
هفته اي يکي دو روز از صبح مي اومد خونه ما و كل خونه رو برام زيرو رو
ميکرد،
نهارم برام آماده مي كرد، هفته اي دو روزم كه اونجا بوديم...
تا اينکه طاقتم تموم شد و بهشون گفتم نيما
اصلا" راضي نميشه،
فرداش مامان، بابا و دایي و مادر جون اومدن خونمون و كلي با نيما صحبت كردن، اما اون يک پا
ايستاد و گفت نه الان وقتش نيست...
از نيما بعيد بود اينقدر يکدندگي كنه ولي هر چي بود ديگه اونا دست از سر من
برداشتن...
وضعمون خوب بود من هفته اي دو روز دانشگاه آزاد كلاس گرفته بودم، كار تو شركتم خوب پيش ميرفت،
آقاي حسيني كه حالا برامون يه دوست خوب و قابل اطمينان بود دكتري مي خوند ،
ازدواج كرده بود و يه دختر خيلي خوشگل داشت به اسم نرگس...
سمانه و ستاره ازدواج كرده بودن،
#پارت1028
البته ستاره واقعا" بد شانسي آورد،
تو
يه پارتي با يه پسره گير افتاد و تو كلانتري مجبور شد به عقدش در بياد،
البته بينشون يه چيزايي گذشته بود كه
نميشد انکار كرد،
پسره جنون داشت اينقدر اين ستاره رو آزار داد و كتک زد كه اون مجبور شد درخواست طلاق بده، مکافات اونجا بود
كه ستاره باردار شد و مجبور بود تا زمان زايمان صبر كنه ، با التماس عمه و ستاره دادگاه موافقت كرد ستاره بره خونه مادرش و جدا از هم زندگي كنن ،
ولي پسره دورادور زهرشو مي ريخت ... خوب يادمه وقتي مي خواستم بريم به ديدن ستاره نيما يه پلاک خيلي بزرگ گرفته بود
براي كادوي زايمان، يکم تعجب كردم
ولي به روي خودم نيووردم،
بابا هم طلا گرفته بود،
تعجب من وقتي بيشتر شد كه فهميدم اسم دخترشو گذاشته بود
لادن
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
البته ستاره واقعا" بد شانسي آورد،
تو
يه پارتي با يه پسره گير افتاد و تو كلانتري مجبور شد به عقدش در بياد،
البته بينشون يه چيزايي گذشته بود كه
نميشد انکار كرد،
پسره جنون داشت اينقدر اين ستاره رو آزار داد و كتک زد كه اون مجبور شد درخواست طلاق بده، مکافات اونجا بود
كه ستاره باردار شد و مجبور بود تا زمان زايمان صبر كنه ، با التماس عمه و ستاره دادگاه موافقت كرد ستاره بره خونه مادرش و جدا از هم زندگي كنن ،
ولي پسره دورادور زهرشو مي ريخت ... خوب يادمه وقتي مي خواستم بريم به ديدن ستاره نيما يه پلاک خيلي بزرگ گرفته بود
براي كادوي زايمان، يکم تعجب كردم
ولي به روي خودم نيووردم،
بابا هم طلا گرفته بود،
تعجب من وقتي بيشتر شد كه فهميدم اسم دخترشو گذاشته بود
لادن
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
راز ...
#پارت1028 البته ستاره واقعا" بد شانسي آورد، تو يه پارتي با يه پسره گير افتاد و تو كلانتري مجبور شد به عقدش در بياد، البته بينشون يه چيزايي گذشته بود كه نميشد انکار كرد، پسره جنون داشت اينقدر اين ستاره رو آزار داد و كتک زد كه اون مجبور شد درخواست…
سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇
#پارت1029
و عمه با آب و تاب تعريف مي كرد كه اين اسمو از مدتها پيش در نظر داشتن و يه نفر كه براشون خيلي عزيزه
و نمي تونه بچه دار بشه اين اسمو دوست داشته و
اونا تصميم گرفتن براي اينکه اون خوشحال بشه اسم دخترشونو بذارن لادن،
من سعي كردم خودمو بي تفاوت نشون بدم ، وقتي نيما و بابا اومدن تو اتاق ستاره ،
عمه لادن و داد به
نيما و نيما چندين بار دستاي اون كوچولو رو بوسيد،
زير چشمي به مامان نگاه كردم متوجه شدم مثل لبو قرمز شده، با خودم ميگفتم الان سکته ميکنه ولي مامانم مثل هميشه به روي خودش نياورد،
وقت برگشت به خونه هر دو تامون سر درد شده بوديم و هر كدوم سعي مي كرديم ديگري متوجه نشه
اين موضوع اعصاب منو به هم ريخته بود و باعث
و عمه با آب و تاب تعريف مي كرد كه اين اسمو از مدتها پيش در نظر داشتن و يه نفر كه براشون خيلي عزيزه
و نمي تونه بچه دار بشه اين اسمو دوست داشته و
اونا تصميم گرفتن براي اينکه اون خوشحال بشه اسم دخترشونو بذارن لادن،
من سعي كردم خودمو بي تفاوت نشون بدم ، وقتي نيما و بابا اومدن تو اتاق ستاره ،
عمه لادن و داد به
نيما و نيما چندين بار دستاي اون كوچولو رو بوسيد،
زير چشمي به مامان نگاه كردم متوجه شدم مثل لبو قرمز شده، با خودم ميگفتم الان سکته ميکنه ولي مامانم مثل هميشه به روي خودش نياورد،
وقت برگشت به خونه هر دو تامون سر درد شده بوديم و هر كدوم سعي مي كرديم ديگري متوجه نشه
اين موضوع اعصاب منو به هم ريخته بود و باعث
#پارت1030
شد ديگه به نيما مثل هميشه اعتماد نداشته باشم...
سمانه ازدواج كرده بود شوهرش خوب بود، البته جوري كه عمه تعريف مي كرد،
من كه شک داشتم راست بگن ، چون سمانه هيچوقت رنگ به صورتش نبود... الهام يه پسر داشت و
زندگي خوبي رو مي گذروند، سعيدم ازدواج كرده بود و يکي پسر و يکي دختر داشت،
خانوم خوبي نصيبش شده بود ولي سعيد سر به هوا بود و قدر نمي دونست به همين خاطرم چند بار خانومش قيدش و زده بود ولي باز به خاطر بچه
ها برميگشت و زندگي مي كرد
البته عمه بي مهري و هوس بازي سعيد و از چشم من مي ديد ،
مي گفت دل پسرشو شکستم و به همين دليل سعيد با زندگي لج كرده،
به قول بابا براي بديهاي اون دنبال بهانه مي گشتن ...
يلدا و پويا هم صاحب يه پسر شده بودن و از وقتي بچش به دنيا اومد درهاي رحمت به روش باز شد
و پدر پويا يه خونه بزرگ براشون گرفت
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
شد ديگه به نيما مثل هميشه اعتماد نداشته باشم...
سمانه ازدواج كرده بود شوهرش خوب بود، البته جوري كه عمه تعريف مي كرد،
من كه شک داشتم راست بگن ، چون سمانه هيچوقت رنگ به صورتش نبود... الهام يه پسر داشت و
زندگي خوبي رو مي گذروند، سعيدم ازدواج كرده بود و يکي پسر و يکي دختر داشت،
خانوم خوبي نصيبش شده بود ولي سعيد سر به هوا بود و قدر نمي دونست به همين خاطرم چند بار خانومش قيدش و زده بود ولي باز به خاطر بچه
ها برميگشت و زندگي مي كرد
البته عمه بي مهري و هوس بازي سعيد و از چشم من مي ديد ،
مي گفت دل پسرشو شکستم و به همين دليل سعيد با زندگي لج كرده،
به قول بابا براي بديهاي اون دنبال بهانه مي گشتن ...
يلدا و پويا هم صاحب يه پسر شده بودن و از وقتي بچش به دنيا اومد درهاي رحمت به روش باز شد
و پدر پويا يه خونه بزرگ براشون گرفت
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
@tabliq660👈👈👈👈
راز ...
#پارت1030 شد ديگه به نيما مثل هميشه اعتماد نداشته باشم... سمانه ازدواج كرده بود شوهرش خوب بود، البته جوري كه عمه تعريف مي كرد، من كه شک داشتم راست بگن ، چون سمانه هيچوقت رنگ به صورتش نبود... الهام يه پسر داشت و زندگي خوبي رو مي گذروند، سعيدم ازدواج…
سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇
#پارت1031
و سندشو زده بود به اسم پدرام پسرشون ،
تازه هر روزم دعوتشون مي كرد و خلاصه كلي بهشون حال مي داد...
فقط من بودم كه بچه نداشتم، البته تعريف از خود نباشه زندگيمون از همشون بهتر بود،
هم از لحاظ مالي و هم از لحاظ پيشرفت درسي و كاري
، تازه نيما بالاتر از گل به من نمي گفت، هر روز علاقش به من و زندگيمون بيشتر ميشد ...
ولي از وقتي بچه ستاره رو با اون اشتياق بغل كرد و اون حرفا رو از عمه شنيده بودم ، باهاش خيلي سرد برخورد مي كردم
، با خودم فکر مي كردم شايد علت اينکه نمي خواد من بچه دار بشم اينه كه ...
از اين فکر همه بدنم گر مي گرفت،
حتي يکي دو دفعه حمله عصبي بهم دست داد،
عين وقتي كه نيما خودكشي كرده بود، راستش از اون موقع هر وقت خيلي رو اعصابم فشار مي اومد
يا اينکه مريض ميشدم و تب مي كردم اين حالت بهم دست مي داد،
و سندشو زده بود به اسم پدرام پسرشون ،
تازه هر روزم دعوتشون مي كرد و خلاصه كلي بهشون حال مي داد...
فقط من بودم كه بچه نداشتم، البته تعريف از خود نباشه زندگيمون از همشون بهتر بود،
هم از لحاظ مالي و هم از لحاظ پيشرفت درسي و كاري
، تازه نيما بالاتر از گل به من نمي گفت، هر روز علاقش به من و زندگيمون بيشتر ميشد ...
ولي از وقتي بچه ستاره رو با اون اشتياق بغل كرد و اون حرفا رو از عمه شنيده بودم ، باهاش خيلي سرد برخورد مي كردم
، با خودم فکر مي كردم شايد علت اينکه نمي خواد من بچه دار بشم اينه كه ...
از اين فکر همه بدنم گر مي گرفت،
حتي يکي دو دفعه حمله عصبي بهم دست داد،
عين وقتي كه نيما خودكشي كرده بود، راستش از اون موقع هر وقت خيلي رو اعصابم فشار مي اومد
يا اينکه مريض ميشدم و تب مي كردم اين حالت بهم دست مي داد،
#پارت1032
اين يادگاري عشق بود براي من،
باورم نميشد اون عشق سوزان سرد بشه، نمي تونستم تو چشماي نيما نگاه كنم
مي ترسيدم چيزي رو ببينم كه نبايد ببينم، بهش نزديک نمي شدم مي ترسيدم بوي تنش عوض شده
باشه، روحم بيمار شده بود ،
شايدم زيادي بهش وابسته شده بودم، دایم به خودم سركوفت مي زدم ، كاش اينقدر
زحمت نکشيده بودم...
كاش اينقدر براي به دست آوردنش نمي جنگيدم... كاش تو زندگي اينقدر صبوري نميكردم... كاش اينقدر دوسش ....
بعضي وقتا كارم به جايي مي رسيد كه لباساشو بو مي كردم كه بوي عطر زنونه نده، يا موبايلشو چک مي كردم...
داشتم ديوونه ميشدم، ناگفته نماند كه مامان هم دست كمي از من نداشت، بيچاره هزار جور نذر و نياز كرده بود
نيما راضي بشه بچه دار بشيم، از سوال پرسيدناش ميفهميدم مي خواد آمار نيما رو بگيره
اون بيچاره بيشتر از من نگران بود.نميدونم چرا زندگي با آدما مهربون نيست؟
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
اين يادگاري عشق بود براي من،
باورم نميشد اون عشق سوزان سرد بشه، نمي تونستم تو چشماي نيما نگاه كنم
مي ترسيدم چيزي رو ببينم كه نبايد ببينم، بهش نزديک نمي شدم مي ترسيدم بوي تنش عوض شده
باشه، روحم بيمار شده بود ،
شايدم زيادي بهش وابسته شده بودم، دایم به خودم سركوفت مي زدم ، كاش اينقدر
زحمت نکشيده بودم...
كاش اينقدر براي به دست آوردنش نمي جنگيدم... كاش تو زندگي اينقدر صبوري نميكردم... كاش اينقدر دوسش ....
بعضي وقتا كارم به جايي مي رسيد كه لباساشو بو مي كردم كه بوي عطر زنونه نده، يا موبايلشو چک مي كردم...
داشتم ديوونه ميشدم، ناگفته نماند كه مامان هم دست كمي از من نداشت، بيچاره هزار جور نذر و نياز كرده بود
نيما راضي بشه بچه دار بشيم، از سوال پرسيدناش ميفهميدم مي خواد آمار نيما رو بگيره
اون بيچاره بيشتر از من نگران بود.نميدونم چرا زندگي با آدما مهربون نيست؟
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈