Telegram Web Link
#پارت1011



بعدا" در موردش مفصل صحبت مي كنيم:

من از وقتي تو رو دارم هيچوقت غصه نمي خوردم،

در ضمن بار آخرت باشه تو يه جاي شلوغ اينطوري حرف مي زنيا ،

يه وقت ديدي من نتونستم خودم كنترل كنم، فيلم صحنه دار درست شد

براي امت.... فينگيلي من....

يعني مي رفتي شركتي چيزي؟: نه، بيشتر تو خونه كار مي كردم حالا يه روز مفصل برات

تعريف مي كنم ، اگه اجازه بدي از اين به بعد كار كنم مي ريم شركت

با آقاي حسيني و باباشم آشنا ميشيم.: ببينم اين حسيني هموني نيست كه گفتي با شروین دعواش شده ،

كيييييه؟:همکلاسيمه ، نيما حالا كه پرسيدي بذار واقعيت و برات بگم ،

راستش اوايل زياد از اون خوشم نمي يومد، از اون بچه مثبتا، تا وقتي سر قضيه تو اعصاب من

خيلي خورد بود، اون يه روز منو صدا زد و... ....

. نيما نمي دونم تو چطوري برداشت ميکني؟
#پارت1012




ولي من مطمئنم دعايي كه اون در حق من كرد باعث شد اتفاقي راز بين ما برملا بشه،

و ما به هم برسيم... اون حالا براي من يه دوست قابل اعتماده...

وقتي به صورت نيما نگاه كردم به يه نقطه خيره شده بود و فکر مي كرد، : میترا ما كه آدماي خوبي نيستيم،

خدا اينقدر به ما لطف ميکنه... حالا ببين اونايي كه خوبن براشون چه ميکنه؟

حتما" بايد با حسيني آشنا بشم ، دلم مي
خواد ببينمش: واي نيما ساعت و ديدي ،

دير شد كلي كار داريم بريم ...: میترا.. فقط يه چيز، من بهت صد در صد
اطمينان دارم،

مي دوني كه خيلي هم خاطرت برام عزيزه ..

.ولي همين جا بهم قول بده هيچوقت بهم دروغ نگي،

بهم قول بده باهام بموني،

دلم و نشکني..دستاي نيما رو محکم گرفتم و بوسيدم: قول ميدم نيما، من از وقتي خودمو شناختم همه حرفاي دلمو بهت گفتم

چه دليلي داره از اين به بعد نگم، توهم قول بده تنهام نگذاري




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت1013



تو هم قول بده تنهام نگذاري...

فکراي بد نکني، مثل هميشه باهام مهربون باشي، كنارم باشي،...

نيما ما خدا رو داريم، مامان و بابا رو داريم، همديگه رو داريم اصلا" جاي نگراني نيست،

حالا بخند... تو رو خدا بخند نيما بهم لبخند زد، چشماش از هميشه زيباتر شده بود، ما در

اون مکان مقدس با هم عهد و پيمان بستيم كه در راه خوشبختي همديگه كوتاهي نکنيم

.برا فردا هم كار زياد داشتيم هم استرس، همه مهمونا دعوت شده بودن...

به جز اقوام درجه يک، چند تا از دوستاي درجه يک مامان و بابا و از طرف منم يلدا و پويا...

همه آشنا بودن ولي من نمي دونم چرا اينقدر از رو در رو شدن با اونا واهمه داشتم، بابا سعي داشت سنگ تموم بذاره،

از ظهر شروع كرده بوديم به جا به جا كردن وسايل و مرتب كردن خونه،
#پارت1014



مامان هميشه به خونه مي رسيد، اما براي اين تعداد مهمون بايد وسايل اضافه از تو هال و پذيرايي جمع مي شد،

جاي مبل ها عوض ميشد...

ساعت از يک شب گذشته بود، همه خسته بوديم، بابا گفت: ديگه بسه، فردا هم تا عصر وقت هست،

مامان
اصرار داشت كاري براي فردا نمونه، بالاخره بابايي پيروز شد،

يه شام مختصر خورديم ، مامان و بابا رفتن تو اتاق براي خواب،

نيما هم شب به خيري گفت و رفت تو اتاقش،

خوابم نمي برد، استرس داشتم، تحمل تنهايي رو نداشتم ،هر چه بادا باد،

يواش از اتاقم رفتم بيرون و وارد اتاق نيما شدم، اون بدتر از من بود، نشسته بود رو تختش،

تا منو ديد
اشاره كرد برم كنارش بشينم

: نيما خوابم نمي بره: يواش عزيزم..

.منم بيخوابي زده به سرم، خوب كردي




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت1015


اومد يواش گفتم:

نيما از بابا مي ترسي بياي تو اتاق پيشم بخوابي‌نيما منو كشوند طرف خودش: ترس چيه ، نمي خوام

خداي نکرده بابا دلگير بشه،

اون هنوزم منو تو رو به چشم خواهر و برادر نگاه ميکنه، حواسش به رفتار منو تو
هست،...

.خدا كمک كنه زود ميريم خونه خودمون،

اونوقت ببينم كي از كي میترسه....و شروع كرد به قلقلک دادن
من..:

ااا نيماااا نکن ... داد مي زنما....

نيماييي فکر ميکني فردا همه چيز خوب پيش بره، نکنه عمه ها چيزي بگن،

واي سعيدم مياد..: نمي دونم ، خودمم يه كم نگرانم،

البته نه از بابت خودم، بيشتر به خاطر تو، اونا جلوي من چيزي نميگن مي دونن دو برابر تحويل مي گيرن،

اما در مورد تو و مامان قضيه فرق ميکنه: حرفاي اونا براي من مهم نيست،

تازه همش مي چسبم به تو،

تو قول بده عصباني نشي ، نکنه همه چيز و خراب كني
#پارت1016



همش مي ترسم عمه به مادرجون متلک بندازه،

يا به بابا يه چيزي بگن،...

نيما كاش تو انقد خوب نبودي كه اونا چشمشون دنبالت باشه...

ميترسم ، از عصبانيت تو و بابا ...

. وگرنه اونا كه هميشه به من متلک مي پروندن، مخصوصا" اين ستاره و سمانه همش به من ميگن تپلم

،كوتاهم و آرايش بلد نيستم ... حالا كه ديگه هيچي ...

نيما لپ منو فشار داد و با خنده گفت: الهي من قربون تو برم، خودتم مي دوني اين حرفا الکيه...

حالا من هيچي اگه تو بد بودي چرا سعيد ديونت شده،

چرا شروین ولت نمي كنه...

اونا از حسوديشون اينار و ميگن...

من از تو خيالم راحت باشه، ديگه نگراني ندارم...

از من خيالت راحت مي دوني بلدم چطور حرف بزنم كه نه سيخ بسوزه نه كباب...

میترا فکر كن!!.... من و تو ... نامزد!!.... خودمم نميتونم هضم كنم



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت1017



واي به حال ديگران..

.نمي خواستم ادامه بديم بيشتر دلشوره پيدا مي كرديم:

نيما يادته پارسال چهارشنبه سوري نبودی، از صبح انقدر گريه كردم،

وقتي مهمونا اومدن دلم گرفته بود، بهم زياد خوش نگذشت، باور نمي كردم سال ديگه هم كنارم باشي...

هم شوشوي من .. بعد هم گردن نيما رو گرفتم و بوسيدمش نيما هم منو بوسيد

و گفت: اومدي اينجا شر نشو برام، يا بگير‌ آروم بخواب يا اينکه هر چي ديدي از چش خودت ديدی،... نگاه كن
چشاشوووووو:

باشه نيما بذار پيشت بخوابم ،

ديگه هيچي نميگم، تنهايي تا صبح خوابم نمي بره ساعت سه بعداز ظهر و نشون مي داد،

از حموم اومدم بيرون ، خونه آماده بود، من ديگه بايد مي رفتم آرايشگاه،

نيما از حياط اومد تو هال و گفت:میترا زود باش آماده شو، دير ميشه،

با عجله فتم تو اتاق ، داشتم روسريم و سرم مي كردم،
#پارت1018



كه شنيدم بابا داره در مورد بساط مشروب با نيما صحبت ميکنه،

حرصم گرفته بود، فوري نيما رو صدا زدم:نيما ، داداشي بيا كارت دارم نيما وقتي وارد اتاقم شد

، لپاش گل انداخته بود: میترا چرا جلوي بابا بهم ميگي داداشي؟

بابا مسخرم كرد،

ااااا : حاال مگه چي شده... نگاه چه خجالتم كشيده... ببين يه چيزي ازت بخوام نه نميگي:

مگه ميشه قبول نکنم

،هر چي بگي قبول: ببين نيما حرفهاي ملا رو كه بهت گفتم، اون گفت بايد به خاطر اين لطف خدا بهتر زندگي كنيم،

جون من دور مشروب و خط بکش، من دوست ندارم تو ديگه از اين چيزا بخوري:

همين ، ما حالا گفتيم عروسمون
ازمون چي مي خواد!!!!

من كه بدون خوردنم از عشق تو مستم، ديگه چه كاريه، باشه خيالت راحت..لپم و كشيد



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت1019




و ادامه داد: چششششم خانومم ...

نمي خورم، نه امروز نه هيچوقت ديگه، خوبه ... ببين خواسته تو برآورده شد،

اماااا
خواسته من مونده، چشمکي بهم زد و گفت: نبايد نه بياري ...

نيما راس ساعت هشت اومد دنبالم، چقدر خوش تيپ شده بود، با اون كت و شلوار خيلي عوض شده بود، نزديک ماشين ايستادم تا خوب نگاش كنم: نيما چه بهت مياد، چيکار كردي تو!!:

وااااي میترا خيلي خوب شدي، از هميشه خوشگلتر شدي، خوش بحال من كه عشقم تا اين حد

خوشگلو خانومه،

اگه دست خودم بود تا ابد واي مي ایستادم و نگاهت مي كردم:

راست ميگي، خوب شدم، ...تو رو ديدم اعتماد به نفسم افتاد پایين:

تو بدون آرايشم قشنگي ولي خدایيش خوب درستت كرده، بيا بريم بابا تو راه دو
بار بهم زنگ زد،

مهمونا اومدن، بذار خودم در ماشين و برات باز كنم،

نگي رمانتيک بازي بلد نيستم..دم در خونه
#پارت1020



نفسم در نمي اومد، زانوهام قدرتشو از دست داده بود،

نيما دستمو محکم گرفته بود، و تقريبا" منو با خودش ميكشوند،

همين كه وارد شديم صداي جيغو دست بلند شد،

همه مهمونا به احترام ما از جاشون بلند شدن، ما هم شروع كرديم به خوش آمد گويي،

باورم نمي شد، عمه ها و عمو خيلي گرم ما رو تحويل گرفتن، حتي ستاره و سمانه، الهام با

شوهرش اومده بود، سعيد كت و شلوار مشکي پوشيده بود و البته مثل هميشه زياد خورده بود،

دایي و زن دایي يک تيپي زده بودن كه نگو،

مادر جون راه به راه قربون صدقه ما مي رفت .. مامان دو نفر و آورده بود براي پذيرايي،

ولي
رنگ به روش نبود، برعکس هميشه خيلي از لباس و آرايش من راضي بود

و از سليقم تعريف كرد ، گروه اركست
هم كارش و شروع كرد، همه سعي داشتن تو اون مهموني سنگ تموم بذارن،

حسابي مي رقصيدن و مجلسو گرم مي
كردن




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت1021



، يلداي بي معرفت نيومد،

گفت چون مهموني خصوصيه روش نمي شه بياد...

نيما در تمام مدت دست منو
محکم گرفته بود و مواظب بود كسي نتونه تنها منو گيربياره،

وقتي برا رقص رفتيم وسط مهمونا دور ما جمع شدن و دست مي زدن،

مجلس گرمي بود، خدا رو شکر هيچ اتفاق ناخوشايندي نيفتاد ...

عمه مهوش انگار نه انگار كه با ما حرفش شده... نيما دور و ور الکل نرفت و به قول خودش همينطوري هم كلش چنان گرم بود كه خسته نميشد،

همه چيز خوب پيش رفت ...

عالي...مراسم رد و بدل شدن حلقه ها با شکوه خاصي برگزار شد مامان بابا يه دستبند

خيلي قشنگ بهم كادو دادن،

نيما هم كه سنگ تموم گذاشته بود، يه سرويس طلاي زيبا.. البته من اصلا" انتظارشو داشتم،

خدایيش همشون برام سنگ تموم گذاشتن....

وقتي مي خواستيم عکس بگيريم
2025/06/30 07:41:48
Back to Top
HTML Embed Code: