Telegram Web Link
#پارت1044



مهمونيه ، همه مي يان چند روز پيش به نيما گفتم،

ولي اون گفت بايد به شما هم زنگ بزنم و گرنه نمياد، راستش عمه بهم بر خورد

، زن و شوهر كه از اين حرفا ندارن، حالا من بايد به خاطر يه مهموني هر دوي شما رو دعوت كنم...

ولي حيفم اومد نباشين...

میترا خانوم شخصا" ازتون دعوت مي كنم تشريف فرما بشين.

عمه با يه حرصي صحبت مي كرد كه انگار مي خواد منو خفه كنه

چشم عمه زحمت مي ديم

بعد از تلفن عمه دوباره به هم ريختم چرا نيما به من چيزي نگفت؟

من چطوري براي شب آماده بشم؟ نه لباس مناسب دارم، نه برنامه كاريم اجازه ميده زودتر برم خونه

و يه دستي به سر و صورتم بکشم... اي لعنت به بخت بد
من...

به نيما زنگ زدم و كلي ازش گله كردم،




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت1045



نيما گفت: اگه بهت زنگ نمي زدن نمي رفتم،

حالا هم كه ميگي مشکل داري
مي خواي نمي ريم...

فرداش نيما بايد مي رفت ماموريت خارج از كشور،

يه يک ماهي نبود، نخواستم قبل از رفتن دلگير باشه، رضايت دادم
بريم.

وقتي رسيدم خونه خيلي خسته بودم، نيما منتظرم بود

، برام چايي ريخت و ازم خواست اگه دلم مي خواد بريم زود

آماده شم، اون گفت: مي دونم خسته اي و شلوغي رو دوست نداري ،

به همين دليل مجبورت نمي كنم بياي هر طور راحتي.

: نيما چي گفتي؟ مجبور نيستم بيام، يعني تو مي ري؟

: نهههههه ...نههه منظورم اين نبود ، تو چرا بد برداشت ميکني!!..

: نيما ببين من حوصله شلوغي رو دارم مهموني رو دوست دارم،

حوصله عمه هاي تو رو ندارم شير فهم شد.
: خوب ...

خودتو ناراحت نکن، اشتباه كردم، من ديگه هيچي نمي گم.
#پارت1046



ميرم آماده شم حوصله آرايش و نداشتم، يه دست كتو دامن ساده پوشيدم و رفتم نشستم روي مبل

، ولي برعکس نيما خيلي خودشو
مرتب كرده بود، وقتي كنارم نشست دلم يه حالي شد،

بوي عطرش... همون عطريه كه ستاره بهش داده... يه آن چشمام سياهي رفت ولي هر طور بود جلوي خودمو گرفتم،

اصلا" دلم نمي خواست همه چيز دوباره تکرار بشه، نيما

دستمو گرفت و منو بلند كرد بعدم منو بوسيد و گفت: میترا خيلي دوست دارم، خوشحالم كه اعصابت آرومتره...

راستي
اين كت و دامن خيلي بهت مي ياد ، بارها بهت گفتم اينکه زياد خودتو رنگي نميکني و لباساي ژلف نمي پوشي

باعث
افتخار منه... سادگي تو باعث ميشه من احساس آرامش داشته باشم...

يعني چطوري بگم حس نمي كنم دوست داري در معرض ديد و توجه ديگران باشي...

اصلا" ول كن، بريم داره دير ميشه...




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت1047



به زور يه لبخند بهش زدم ، بوي عطرش تا ته مغزم نفوذ كرده بود

چطور مي تونست اون عطر و بزنه و از من تعريف كنه؟

حرصم گرفته بود ولي خودمو كنترل كردم. نيما اصرار كرد موهام و ببافم ميگفت اينطوري فکر مي كنم

هنوز
همون میترا كوچولوي خوش خنده اي كه منو اندازه تمام دنياش دوست داره..

وقتي رسيديم خونه عمه همه جمع بودن و ما تقريبا"آخرين نفرايي بوديم كه به اونا ملحق شديم،

عمه فاميلاي
شوهرشم دعوت كرده بود ... باهم رفتيم داخل و با همه خيلي گرم احوال پرسي كرديم،

من رفتم كنار مادرم روي مبل نشستم ونيما رفت پيش عمو محمد،

خيلي خسته و بي حوصله بودم، يه گوشه حال بساط اهنگ و رقص به پا بود ،

عمه
مهري رو كرد به منو گفت: عمه چرا نميري با بچه ها خوش بگذروني


هنوز اينقدرا هم پير نشدي و به همراه زنعمو و همه مهوش زدن زير خنده،

دوزاريم افتاد كه امروز اينا شمشير و از رو بستن، مامان بهم اشاره كرد كه از كنارشون
برم ،

اونم فهميد هوا پسه... با چشمام دنبال نيما مي گشتم تا برم كنارش...

عجيبه اون دور و ور نبود!!! يعني كجا مي
تونست باشه!!!

نيما كه اخلاق اينا رو مي دونه.. خوب مي دونه اونا چشم ديدن من و مامان و ندارن، پس كجاست؟؟
#پارت1048



خداااي من چي مي ديدم!!!!

نيما با ستاره از تو اتاق اومدن بيرون، لادنم بغل نيما بود...

خيلي جلوي خودمو گرفتم كه
نرم طرف نيما و محکم نزدم تو گوشش، مامان كه متوجه نگاه غير معمولي من شده بود،

برگشت سمت نگاه من، اون
بدتر از من به هم ريخت، صداي قلبم و به وضوح ميشنيدم،

حالم داشت به هم مي خورد... عمه متوجه نگاه غضبناک
من به نيما شده بود،

با يه غروري روشو چرخوند طرف من و مامان و گفت:

تو رو خدا ميبيني مهين جون، حکمت خدا چيه نمي دونم؟

يکي مثل اون حيوون كه اصلا" نمي دونه زن و بچه يعني

چي؟ اونوقت يکي گيرش مي ياد مثل دختر من و براش يه بچه مي ياره مثل دسته گل...

هههههي ...يکي هم مثل نيما كه اينقدر خوب و آقاست،




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت1049



اونوقت يه زن زوري گيرش مي ياد و حسرت يه بچه به دلش مي مونه

ببين طفلک لادن چطور تو بغل نيما آرومه...

انتظار شنيدن اين حرفا رو نداشتم ، اومدم يه چيزي بگم اما گلوم از خشکي مي سوخت،

اينبار شوري اشکام و ته حلقم حس مي كردم ولي نمي تونستم گريه كنم،

به زور جلوي بغضم و گرفتم، نفسم در نمي اومد .. من زن زوري بودم...

دلم مي خواست با صداي بلند جوابشونو بدم و آبروشونو جلوي فاميل ببرم

،اما همينکه به مامان نگاه كردم
پشيمون شدم،

مامان خيس عرق بود ... از طرف ديگه بابا هم ناراحتيه قلبي داشت، مي ترسيدم بلايي سرشون بياد ...

با خودم گفتم :نيما كه از دستم رفته ، من ديگه كيو دارم بجر اين دو تا...

هنوز حرف عمه مهوش تموم نشده بود كه
عمه مهري ادامه داد: میترا جان هي بهت گفتم كمتر بخور، كمتر بخواب
#پارت1050



مگه نمي دوني آدمي كه چاق بشه باردار
نميشه،

آخه چقدر تن پروري عمه، به خدا نيما اگه تاحالا تحمل كرده به خاطر ديني كه به بابات داره..

.اينا همين سعيد من به خانومش ميگه اگه چاق بشي يا اينکه به خودت نرسي و آرايش نکني مي فرستمت خونه بابات، آخه عمه

حالا بچه دار شدن دست خداست، يه نگاه به خودت بنداز عين پيره زنا لباس مي پوشي،

صورتت كه هميشه بي رنگ و حاله، موهات و مثل بچه دبستاني ها بافتي،

نيماي بدبخت دلش به چي خوش باشه... اونروزم كه براي تولد نيما اومديم

همين ريختي بودي، فکر مي كرديم باز تو خونه به خودت مي رسي، عمه به خدا نيما خيلي خوبه...

دوباره عمه مهوش : ما هميشه مي گفتيم مهين اگه خوشگل نيست سياست داره

، به خودش مي رسه، شوهرشو دلگرم
نگه مي داره،

آخه زنداداش الاقل اينا رو به دخترت ياد مي دادي،

حالا تو فاميل ميگن میترا خانوم استاد دانشگاهه، سر كار ميره،



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت1051



والا اگه شوهر منم ازم حمايت كنه و

ازم هيچ توقعي نداشته باشه و منو بذاره رو چشماش فوق ليسانس كه
هيچي،

يه شبه پروفسور ميشم...

چپ ميره راست مياد میترا... نگي اومدي خونه عمه اعصابت و ريختيم به هم،

خيلي
وقت بود مي خواستم اين حرفا رو بهت بزنم، حالل اون مادر و پدر نداره، بي كس و كار كه نيست،

ديگه خيلي تاقچه
بالا گذاشتي، اگه تو درس خون بودي از اول يه دانشگاه درست و حسابي قبول ميشدي...

به جاي اينکه نيما با اون
استعدادش ادامه تحصيل بده بايد

به خاطر خانوم بره جون بکنه ...اييي داداش خدا بيامرزتت ...

ديگه حرفاي عمه رو واضح نمي شنيدم،

صحنه اي كه نيما و ستاره دوشادوش از تو اتاق اومدن بيرون جلوي چشمام
تکرار مي شد،

هر آن ممکن بود پس بيفتم، بلند شدم رفتم طرف حياط ، مامانم پشت سرم اومد، اون داشت گريه مي

كرد ولي من جلوي خودمو گرفتم
#پارت1052



بهش گفتم: مامان بيخيال ، چيزي نشده، اگه به خاطر حال شما و بابا نبود حقشونو
مي ذاشتم

كف دستشون، مهموني امشب كه تموم بشه ديگه پشت گوششون و ديدن منو تو رو هم مي بنن،

حالل من
هيچي ، خوب مزد زحمات تو و بابا رو دادن ...

بعد از چند دقيقه بابا اومد دنبالمون ، از ديدن ما تعجب كرده بود، پرسيد چي شده مهين،

چرا رنگ و روي بچم
پريده؟

چرا گريه ميکني؟ مامان دستشو گذاشت نوک دماغش، اينقدر بغض كرده بود كه نمي تونست حرف بزنه.. :

میترا بابا چيزيت شده؟

: بابا هيچي نپرس مامان شب بهت ميگه، خواهش مي كنم

برو ما الان ميايم




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت1053



باهم رفتيم داخل، ستاره و سمانه داشتن مي رقصيدن،

سعيدم طبق معمول باهاشون تکون مي خورد، نيما خيلي آروم
و بي خيال داشت به اونا نگاه مي كرد،

ستاره يه لباس قرمز كوتاه پوشيده بود، آرايش زننده اي هم كرده بود، اصلا"

بهش نمي اومد ستاره چند وقت پيش كه از سايه خودشم مي ترسيد،

سمانه كه كلش داغ بود داشت بندري مي
رقصيد،

حالم ازشون به هم مي خورد، نيما وقتي متوجه شد ما باهم اومديم داخل تعجب كرد،

تازه متوجه شده بود كه
ما رفته بوديم بيرون، تا آخر مهموني نه هيچي گفتم و نه هيچي خوردم،

نيما فهميده بود يه اتفاقي افتاده ، برا همينم
زياد بهم گير نمي داد....

تمام مدت داشتم با خودم نقشه مي كشيدم كه امشب حالشو بگيرم و كار و يکسره كنم،

ديگه از اين بازي خسته شده بودم، بنا نبود به هر قيمتي ادامه بدم...
#پارت1054



بلاخره وقت رفتن رسيد،

مامان اصرار داشت من همراه اونا برم خونه ، مي گفت نيما كه صبح زود بايد بره، خوب تو

از حالا بيا اونجا، نمي خواست اوضاع خرابتر بشه، حدس مي زد اتفاقات ناخوش آيندي در پيشه،

مي دونست حال خوشي ندارم، ولي من هيچ توجهي نکردم،

در عقب ماشينمون و باز كردم و نشستم، نيما با تعجب گفت: چرا اونجا؟

میترا
شوخيت گرفته، بيا جلو زشته..

چند متري كه از خونه عمه فاصله گرفتيم، داد زدم نيما وايسا...

: چرا؟ چيزي شده؟

: خفه شو حرف نزن ماشينو نگه دار، مي خوام پياده راه برم

: اينوقت شب؟ اينجا؟ میترا بس كن ديگه
همينطور كه باسرعت حركت مي كرديم

در ماشينو باز كردم، مي خواستم خودمو پرت كنم بيرون،

مغزم كار نميكرد، داشتم منفجر ميشدم،




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
2025/06/28 08:52:36
Back to Top
HTML Embed Code: