Telegram Web Link
#قصه‌ی_یوسف_خوانی‌های_من 110


کلیمِ بارخدا هفتاد کس از اخیار و علمای بنی‌اسرائیل برگزید و با خود بِبُرد.
او لذت حق و لذت مناجات چشیده بود، در آرزوی آن لذت می‌دوید و یاران را به جای می‌گذاشت.
چون به میقات به مقامِ مکالمت رسید، با او هیچ‌کس نمانده بودند. خطاب آمد: همراهانت کجا شدند؟
گفت: بار خدایا دیرتر می‌آمدند، به جایشان بگذاشتم. 
خطاب آمد: نامشفقامردا که تویی، برگزینی و آن‌گه رها کنی!




@bahavabahane


#قصه‌ی_یوسف 
یا #الستین_الجامع_اللطائف_البساطین
اثر: #احمد_بن_محمد_بن_زید_طوسی
به‌گزین: #پارسا_نوروزی 
به اهتمام: #محمد_روشن
قرن هفتم هجری قمری
چاپ ششم، ۱۳۹۲ 
انتشارات علمی فرهنگی
#بیهقی_خوانی_های_من 41


و این تَلَک مردی جَلد آمد و اخلاق ستوده نمود و آن مدت که عمر یافت، زیانیش نداشت که پسرِ حجّامی [=دلّاک] بود. و اگر با آن نَفس و خرد و همت، اصل بودی نیکوتر نمودی؛ _ که عِظامی و عِصامی بس نیکو باشد،
=[عظامی: فخر کننده به استخوان یعنی اصل و نسب، عصامی: فخر کننده به خود]
ولیکن عِظامی به یک پشیز نیرزد چون فضل و ادبِ نفس و ادبِ درس ندارد و همه‌ی سخنش آن باشد که پدرم چنین بود!
و هستند در این روزگار ما گروهی عِظامیان با اسب و اِستام و جامه‌های گرانمایه و غاشیه
[=پوشش زین] و جُناغ [=تسمه‌ی رکاب] که چون به سخن گفتن و هنر رسند، چون خر بر یخ بمانند و حالتِ سخنانشان آن باشد که گویند پدرِ ما چنین بود و چنین کرد.
و طُرفه آن‌ که افاضل و مردمان هنرمند از سِعایت و بَطَرِ ایشان
[=خودبینی ایشان] در رنج‌اند.




@bahavabahane


#تاریخ_بیهقی
#ابوالفضل_بیهقی_دبیر
ویرایش متن: #جعفر_مدرس_صادقی
به‌گزین: #پارسا_نوروزی
قرن پنجم هجری
#انتشارات_مرکز
چاپ اول 1377
#عین_القضات_خوانی‌های_من
#نامه‌ها 136


زهی حسینِ منصورِ حلاج در کتاب طواسین گوید:
بارخدایا! ما تو را به علتِ رحمت نپرستیم، ما در عبودیت شرطِ کار نگه داریم، چنانکه خواهی می‌کن! هر چه تو کنی بدان رضا داده‌ایم، اگر از لعنتِ تو دیگران می‌گریزند ما را لعنتِ تو تاجِ سر است و طرازِ آستین!






@bahavabahane


#نامه‌های_عین‌القضات_همدانی
به اهتمام: #دکتر_علینقی_وزیری و #دکتر_عفیف_عُسیران
به‌گزین: #پارسا_نوروزی 
قرن ششم هجری
انتشارات #اساطیر چاپ سوم ۱۳۹۵ در سه جلد
👍1
#تاریخ_سیستان_خوانی 12


پس شعرا او را
[=یعقوب لیث را] شعر گفتندی به تازی.
چون شعر برخواندند، او عالِم نبود، اندر نیافت.
[=متوجه معنایِ شعر نشد.]
محمد ابن وصیف حاضر بود و دبیرِ رسایلِ او بود و ادب نیکو دانست. و به آن روزگار، نامه‌ی پارسی نبود. پس یعقوب گفت: "چیزی که من اندرنیابم چرا باید گفت؟"
محمد ابن وصیف پس شعرِ پارسی گفتن گرفت.
و اول شعرِ پارسی اندر عجم او گفت و پیش از او کسی نگفته بود_ که تا پارسیان بودند، سخن پیشِ ایشان به رود
[=ساز] بازگفتندی، بر طریقِ خسروانی.




@bahavabahane


#تاریخ_سیستان
نوشته‌ی نیمه‌ی قرن پنجم هجری
نویسنده: #ناشناس
به‌گزین: #پارسا_نوروزی 
ویرایش متن: #جعفر_مدرس_صادقی
نشر مرکز، چاپ سوم، ۱۳۹۱
#سکانس_کلمات 83


فرهنگ خودمانی

صاحب‌خانه: التماس نکن!
بغض: دیباچه‌ی هق‌هق!
خونِ دل: از نوشابه‌های غیر الکلی!
آزادی: از مواد خامِ انشانویسی!






@bahavabahane

#سکانس_کلمات
مقالات، روایات، خاطرات #سید_حسن_حسینی
به‌گزین: #پارسا_نوروزی
نشر: #نی چاپ: دوم ۱۳۹۶
👍1
#قصص_موسی 20



" فَقُولا لَهُ قَولاً لَیِّناً "(
طه: ۴۴) [با او سخن به نرمی و لیّنت بگو]
ای موسی بر فرعون غلظت مکن. بدان منگر که او کیست و تو کیستی. بدان نگر که من خداوند کریمم و او بنده‌ی لئیم و تو پیغمبر حلیم.
از کریمان به سوی لئیمان پیغامِ درشت نبرند. بگو ای سلطان جهان، چهارصد سال دبدبه‌ی سلطنت در چهار حدّ عالَم دردادی و بر منشور: " لله الواحد القهّار "
(ابراهیم: ۴۸) طغرایِ " انا ربّکُمُ الاعلی' " (نازعات: ۲۴) کشیدی. اکنون همین مقدار کن که: " اَنا" را به " اَنتَ" بدل کن تا چهارصد سالِ دیگرت در دولت و کامرانی عمر دهم و مُلکِ دنیا با مملکتِ عقبی منظم گردانم.
ای درویش! عجب کریمی که رسول به در خانه‌ی فرعون می‌فرستد و می‌گوید که: به رفق و مدارا با وی سخن گوی.





@bahavabahane




#قصص_موسی_ع
تفسیری عرفانی بر پایه‌ی آیات قرآن مجید
#قرن_نهم_هجری
#معین_الدین_فراهی_هروی معروف به #ملا_مسکین_هروی
به‌گزین: #پارسا_نوروزی 
به اهتمام و تصحیح #محسن_کیانی و #احمد_بهشتی_شیرازی
انتشارات علمی فرهنگی چاپ اول ۱۳۹۳
#سهروردی_خوانی_های_من 8


در صحرا کِرمی‌ست
[=کرمِ شب‌تاب] که آن کرم به روز از سوراخ بیرون نیاید الا به شب، و در آن کرم آن خاصیت است که که چون نَفَس بزند، از دهانِ او روشنایی پدید آید، همچون درفشیدنِ آتش از میانِ آهن و سنگ: پس کرم در صحرا به آن روشنایی تفرج کند و قوتِ خود به دست آرد.
آن کرم را پرسیدند که تو چرا به روز در صحرا نگردی؟
گفت: مرا خود از نَفَسِ خود روشنی هست. چرا باید زیرِ منّتِ آفتاب رفتن و به روشناییِ نورِ او جهان دیدن؟

بی‌چاره تنگ‌حوصله است. خود نمی‌داند که آن روشناییِ نفسِ وی هم از آفتاب است.






@bahavabahane

#قصه_های_شیخ_اشراق
#شهاب_الدین_یحیای_سهروردی
قرن ششم هجری
به‌گزین: #پارسا_نوروزی 
انتشارات مرکز چاپ اول۱۳۷۵
ویرایش: #جعفر_مدرس_صادقی
2
#قصه‌ی_یوسف_خوانی‌های_من 111



درد زده را چون درد و حسرت غالب شود او چاره‌ی خود به دو چیز کند: یا به چشم بگرید یا به زفان
[=زبان] بگوید با کسی تا بیارامد...
مسلمانان درد آن عاشق بیچاره بتر. اگر بنالد گوید می سرّ آشکارا کنی.
[=سر آشکارا می‌کنی] و اگر بگرید گوید شکایت می‌کنی. و اگر بنشیند گوید راه فراغت می‌جویی. و اگر بپوید گوید طمعِ وصل میکنی.
 هر اندوهی را سَلوَتی
[=آرامش خاطر] باشد و اندوه عشق را سلوت نِه.
هر بیماری را راحتی باشد بیمار عشق او را راحت نِه.





@bahavabahane


#قصه‌ی_یوسف 
یا #الستین_الجامع_اللطائف_البساطین
اثر: #احمد_بن_محمد_بن_زید_طوسی
به‌گزین: #پارسا_نوروزی 
به اهتمام: #محمد_روشن
قرن هفتم هجری قمری
چاپ ششم، ۱۳۹۲ 
انتشارات علمی فرهنگی
👍2
#بیهقی_خوانی_های_من 42


چنان افتاد از قضا که بونعیمِ ندیم مگر به حدیثِ این تُرک
[=نوشتگین] دل به باد داده بود و در مجلس شراب سوی او دزدیده بسیار نگریستی و این پادشاه[=امیرمسعود ] آن می‌دیده بود و دل در آن بسته.
این روز چنان افتاد که بونعیم شرابِ شبانه در سر داشت و امیر همچنان، دسته‌ای شببوی و سوسنِ آزاد نوشتگین را داد و گفت: "بونعیم را ده!"
نوشتگین آن را به بونعیم داد.
بونعیم انگشت را بر دستِ نوشتگین فشرد.
نوشتگین گفت: "این چه بی‌ادبی‌ست و ناحِفاظی
[=بی‌حیایی] بر دستِ غلامانِ سلطان فشردن؟"
و امیر از آن سخت در تاب شد. و ایزد توانست دانست چگونگیِ آن حال _ که خاطرِ ملوک و خیالِ ایشان را کس به جای نتواند آورد. بونعیم را گفت: "به غلام‌بارگی پیشِ ما آمده‌ای؟"
جوابِ زفت باز داد _و سخت اُستاخ بود_ که: "خداوند از من چنین چیزها کِی دیده بود؟ اگر از بنده سیر شده است، بهانه‌ای توان ساخت شیرین تر از این."
امیر سخت در خشم شد. بفرمود تا پای بونعیم گرفتند و بکشیدند و به حجره بازداشتند. و اقبال را گفت: "هر چه این سگِ ناحفاظ را هست، صامت و ناطق، همه به نوشتگین بخشیدم."
و کسان رفتند و سرایش فروگرفتند و همه‌ی نعمت‌هایش موقوف کردند.



@bahavabahane


#تاریخ_بیهقی 
#ابوالفضل_بیهقی_دبیر
ویرایش متن: #جعفر_مدرس_صادقی 
به‌گزین: #پارسا_نوروزی 
قرن پنجم هجری
#انتشارات_مرکز
چاپ اول 1377


پ.ن: بونعیم سالها بعد توسط امیرمسعود عفو می‌شود. بیهقی پس از عفو او آورده است:
گاه از گاهی شنودم که امیر در شراب، بونعیم را گفتی"سویِ نوشتگین نگری؟" و وی جواب دادی که "از آن یک نگریستن بس نیک نیامدم تا دیگر نگرم." و امیر بخندیدی.
#عین_القضات_خوانی‌های_من
#نامه‌ها 137


خلقِ عالَم از ابلیس نام شنیده‌اند. اما می‌دانم که او را خود از کس یاد نیست که روی در دردِ ابدی دارد و قوتِ
[=غذایِ] او لعنتِ اوست که پیاپی می‌رسد و او نوش می‌کند، چنان‌که دوستان رحمت.
و او از رحمت متنفرتر از آن است که دوستان از لعنت.
 جهانیان را از این نقطه چه خبر؟




@bahavabahane


#نامه‌های_عین‌القضات_همدانی
به اهتمام: #دکتر_علینقی_وزیری و #دکتر_عفیف_عُسیران
به‌گزین: #پارسا_نوروزی 
قرن ششم هجری
انتشارات #اساطیر چاپ سوم ۱۳۹۵ در سه جلد
#تاریخ_سیستان_خوانی 13


یعقوب
[لیث صفاری] به نشابور قرار گرفت. پس، او را گفتند که "مردمانِ نشابور می‌گویند که یعقوب عهد و منشورِ امیرالمومنین ندارد و خارجی است."
پس حاجب را گفت: "رو منادا کن تا بزرگان و علما و فقهای نشابور و روسایِ ایشان فردا اینجا جمع باشند تا عهدِ امیرالمومنین بر ایشان عرضه کنم."
حاجب فرمان داد که تا منادا کردند.
بامداد همه‌ی بزرگانِ نشابور جمع شدند و به درگاه آمدند. و یعقوب فرمان داد تا دو هزار غلام، همه سِلاح پوشیدند و بایستادند، هر یک سپری و شمشیری و عمودِ سیمین یا زرین به دست _هم از آن سلاح که از خزینه‌ی محمد‌ ابن طاهر برگرفته بودند به نشابور. و خود به رسمِ شاهان بنشست و آن غلامان دو صف پیشِ او بایستادند. فرمان داد تا مردمان اندر آمدند و پیشِ او بایستادند. گفت: "بنشینید." پس، حاجب را گفت: "آن عهدِ امیرالمومنین بیار تا بر ایشان برخوانم!"
حاجب اندر آمد و تیغِ یمانی به دست و دستاری مصری اندر آن پیچیده بیاورد و دستار از آن بیرون کرد و تیغ پیشِ یعقوب نهاد. و یعقوب تیغ برگرفت و بجنبانید.
آن مردمان بیشتر بی‌هوش گشتند‌. گفتند مگر به جان‌های ما قصدی دارد.
یعقوب گفت: "تیغ نه از بهرِ آن آوردم که به جانِ کسی قصدی دارم. اما شما شکایت کردید که یعقوب عهدِ امیرالمومنین ندارد. خواستم که بدانید که دارم!"
مردمان باز جای و خرد باز آمدند. 
باز، گفت یعقوب: " امیرالمؤمنین را به بغداد نه این تیغ نشانده است؟"
گفتند: "بلی."
گفت: "مرا به این جایگاه نیز هم این تیغ نشاند. عهدِ من و امیرالمومنین یکی‌ست."





@bahavabahane


#تاریخ_سیستان
نوشته‌ی نیمه‌ی قرن پنجم هجری
نویسنده: #ناشناس
به‌گزین: #پارسا_نوروزی 
ویرایش متن: #جعفر_مدرس_صادقی
نشر مرکز، چاپ سوم، ۱۳۹۱
👏1
#سکانس_کلمات 84



فرهنگ خودمانی

طلاق: دیوانه از قفس پرید!
اخم: تبسمی که به غارت رفت!
حرف حق: از ترکیب‌های ممنوع‌الخروج!
آزادی قلم: از اضافه‌های مجازی!






@bahavabahane

#سکانس_کلمات
مقالات، روایات، خاطرات #سید_حسن_حسینی
به‌گزین: #پارسا_نوروزی 
نشر: #نی چاپ: دوم ۱۳۹۶
👍1
#قصص_موسی 21


چون طبیبی بر سرِ بالین بیماری آید و نبض وی ببیند و حرارت غریزی وی را ضعیف یابد، داند که کارِ وی از معالجه در گذشته است... روی به بیمارداران آرد و گوید که بیمارِ شما هر چه می‌طلبد به وی دهید و او را به پرهیز و احتراز، رنجور مدارید. مردمان تصور می‌کنند که طبیب با وی رفق می‌کند. 
نی! آن رفق نیست بلکه آن قطعِ امید است.





@bahavabahane




#قصص_موسی_ع
تفسیری عرفانی بر پایه‌ی آیات قرآن مجید
#قرن_نهم_هجری
#معین_الدین_فراهی_هروی معروف به #ملا_مسکین_هروی
به‌گزین: #پارسا_نوروزی 
به اهتمام و تصحیح #محسن_کیانی و #احمد_بهشتی_شیرازی
انتشارات علمی فرهنگی چاپ اول ۱۳۹۳
👍2
#سهروردی_خوانی_های_من 9


نعمت و جاه و مال حجابِ راهِ مردان است. تا دل با مثال این مشغول باشد، راه پیش نتوان بردن.
هر که قلندروار از بندِ زینت و جاه برخاست، او را عالمِ صفا حاصل آمد.
شیخ را گفتم:
کس باشد که از بندِ هر چه دارد برخیزد؟
شیخ گفت: کس آن کس بُوَد.
گفتم: چون هیچ ندارد، زندگانی به کدام اسباب کند؟
شیخ گفت: آن کس که این اندیشد، هیچ ندهد. اما آن کس که همه بدهد، این نیندیشد. عالَمِ توکل خوش عالمی‌ست و ذوقِ آن به هر کس نرسد.




@bahavabahane

#قصه_های_شیخ_اشراق
#شهاب_الدین_یحیای_سهروردی
قرن ششم هجری
به‌گزین: #پارسا_نوروزی 
انتشارات مرکز چاپ اول۱۳۷۵
ویرایش: #جعفر_مدرس_صادقی
👍1
#قصه‌ی_یوسف_خوانی‌های_من 112



"الخائن خایف."
هر کسی که بدکردار بُود، در همه کاری ترسکار بُوَد...
ملک‌تعالی می‌گوید: مترس.
 بنده گوید: او می‌گوید مترس، از محسنی که هست، و من می‌ترسم از خائنی که هستم.






@bahavabahane


#قصه‌ی_یوسف 
یا #الستین_الجامع_اللطائف_البساطین
اثر: #احمد_بن_محمد_بن_زید_طوسی
به‌گزین: #پارسا_نوروزی 
به اهتمام: #محمد_روشن
قرن هفتم هجری قمری
چاپ ششم، ۱۳۹۲ 
انتشارات علمی فرهنگی
👍1
#بیهقی_خوانی_های_من 43


سوری
[=بوالفضلِ سوریِ مُعتَز صاحب‌دیوانِ خراسان] مردی متهور و ظالم بود؛ چون دستِ او را گشاده کردند بر خراسان، اعیان و رؤسا را بَرکَند و مالهای بی‌اندازه ستد و آسیبِ ستمِ او به ضعفا رسید. 
و از آن‌چه ستد، از ده درم، پنج امیر را داد. و آن اعیان مستأصل شدند و نامه‌ها نبشتند به ماوراءالنهر و رسولان فرستادند و به اعیانِ ترکان بنالیدند، تا ایشان اغرا کردند ترکمانان را.
[=سلجوقیان را]
و ضعفا نیز به ایزد حالِ خویش برداشتند.
[=دعا و نفرین کردند]
و مُنهیان
[=جاسوسان] را زَهره نبود که حالِ سوری را به راستی اِنها [=گزارش] کردندی. و امیر سخنِ کس بر وی نمی‌شنود و به آن هدیه‌هایِ به افراطِ وی می‌نگریست. تا خراسان به حقیقت در سرِ ظلم و درازدستیِ وی بشد.



@bahavabahane


#تاریخ_بیهقی 
#ابوالفضل_بیهقی_دبیر
ویرایش متن: #جعفر_مدرس_صادقی 
به‌گزین: #پارسا_نوروزی 
قرن پنجم هجری
#انتشارات_مرکز
چاپ اول 1377
#عین_القضات_خوانی‌های_من
#نامه‌ها 138


طُرفه کاری‌ست! هر چه می‌نویسم پنداری دلم در آن خوش نیست. 
و بیشترِ آنچه می‌نویسم در این روزها، همه آن است که یقین ندانم که نوشتنِ آن بهتر است از نانوشتن.
ای دوست! نه هر چه درست بود و صواب بود، روا بُوَد که بگویند...
ای دوست! می‌ترسم. و جایِ ترس است از مکرِ قدر.




@bahavabahane


#نامه‌های_عین‌القضات_همدانی
به اهتمام: #دکتر_علینقی_وزیری و #دکتر_عفیف_عُسیران
به‌گزین: #پارسا_نوروزی 
قرن ششم هجری
انتشارات #اساطیر چاپ سوم ۱۳۹۵ در سه جلد
👍3
#تاریخ_سیستان_خوانی 14


[یعقوب لیث صفاری]
مردی بدید بر سر کوی سینک نشسته و از دور سر بر زانو نهاده. اندیشه کرد که آن مرد را غمی‌ست. اندر وقت، حاجبی را بفرستاد که آن مرد را پیش من آر.
بیاورد.
گفت: حال خویش برگوی!
گفت: ملک فرماید تا خالی
[=خلوت] کنند.
فرمود تا مردمان برفتند.
گفت: ای ملک، حال من صعب‌تر از آن است که برتوانم گفت. سرهنگی از آنِ ملک هر شب یا هر دو شب بر دخترِ من فرود آید از بام، بی‌خواستِ من و از آنِ دختر، و ناجوانمردی همی کند و مرا با او طاقت نیست.
گفت: لاحول و لا قوة الا بالله! چرا مرا نگفتی؟ برو به خانه شو! چو او بیاید، اینجا آی به پایِ خضرا.
[=عمارت مشرف بر میدان]
مردی با سپر و شمشیر بینی، با تو بیاید و انصافِ تو بستاند، چنان که خدای فرموده است ناحفاظان
[=ناپارسایان] را.
مرد برفت. آن شب نیامد. دیگر شب آمد. مردی با سپر و شمشیر آنجا بود. با او برفت و به سرایِ او شد، به کوی عبدالله حفص_ به درِ پارس. و آن سرهنگ اندر سرای آن مرد بود.
یکی شمشیر تارَکش بر زد و به دو نیم کرد. و گفت چراغی بفروز!
چون بفروخت، "آبم ده!" آب بخورد. گفت: نان آور. نان آورد و بخورد.
پدر نگاه کرد. یعقوب بود به نفسِ خود.
پس این مرد را گفت: بالله العظیم که تا با من این سخن بگفتی نان و آب نخوردم و با خدای نذر کرده بودم که هیچ نخورم تا دلِ تو را از این شغل فارغ کنم.
مرد گفت: اکنون این را چه کنم؟
گفت: برگیر او را.
مرد برگرفت، بیرون آورد.
گفت: ببر تا لبِ پارگین، بینداز!
بیفکند.
گفت: تو اکنون بازگرد!
بامدادان فرمود که: منادا کنید که هر که خواهد سزایِ ناحفاظان بیند، به لبِ پارگین شوید و آن مرد را نگاه کنید!





@bahavabahane


#تاریخ_سیستان
نوشته‌ی نیمه‌ی قرن پنجم هجری
نویسنده: #ناشناس
به‌گزین: #پارسا_نوروزی 
ویرایش متن: #جعفر_مدرس_صادقی
نشر مرکز، چاپ سوم، ۱۳۹۱
👍2
#سکانس_کلمات 85


فرهنگ خودمانی

رنگین کمان: از باقی‌الصالحاتِ باران!
سخنرانی: اردوگاه کار اجباری برای کلمات!
رفیق بد: یکی از مواد مخدر!
نیهیلیسم: زنگِ تفریحِ تعهد!






@bahavabahane

#سکانس_کلمات
مقالات، روایات، خاطرات #سید_حسن_حسینی
به‌گزین: #پارسا_نوروزی
نشر: #نی چاپ: دوم ۱۳۹۶
👍1
#قصص_موسی 22


از سنایی است:

صحبتِ ابلهان چو دیگِ تهی است
اندرون خالی و برون سیهی است







@bahavabahane




#قصص_موسی_ع
تفسیری عرفانی بر پایه‌ی آیات قرآن مجید
#قرن_نهم_هجری
#معین_الدین_فراهی_هروی معروف به #ملا_مسکین_هروی
به‌گزین: #پارسا_نوروزی
به اهتمام و تصحیح #محسن_کیانی و #احمد_بهشتی_شیرازی
انتشارات علمی فرهنگی چاپ اول ۱۳۹۳
👏2
2025/10/19 18:29:59
Back to Top
HTML Embed Code: