استاد مانندک: شکستطلبی آلامد جودیت باتلر ـــــــــــــــــ
مارتا سی. نوسبام
ترجمهی ابوذر کریمی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
درک ایدههای باتلر دشوار است، زیرا بهسختی میتوان دریافت که این ایدهها دقیقاً چه هستند. او فردی است بسیار باهوش. در مباحثات عمومی، نشان میدهد توانایی سخن گفتن روشن و فهم سریع گفتههای دیگران را دارد. اما سبک نگارشاش سنگین و مبهم است. نوشتههایش سرشار از اشارات به نظریّهپردازان مختلف از سنتهای نظری گوناگون است. افزون بر فوکو و تمرکز اخیر او بر فروید، آثار باتلر تا حد زیادی بر اندیشهی لویی آلتوسر [۱۰]، نظریّهپرداز فمینیست لزبین فرانسوی مونیک ویتیگ، انسانشناس آمریکایی گیل روبین، ژاک لکان، جِی.ال. آستین، و فیلسوف زبان آمریکایی، سائول کریپکی متکی است. این اندیشمندان، حداقل میتوان گفت، با یکدیگر همنظر نیستند؛ ازاینرو، نخستین مشکلی که در خواندن باتلر با آن مواجه میشویم، سردرگمی ناشی از آن است که چهگونه استدلالهای او بر پایهی مفاهیم و نظریات متناقضی بنا شده است، بیآنکه توضیحی دربارهی نحوهی حل این تناقضات ارائه شود.
مشکل دیگر به شیوهی غیررسمی ارجاعدهی او بازمیگردد. ایدههای این اندیشمندان هرگز به قدر کافی شرح داده نمیشوند که خوانندگان ناآشنا را در بحث وارد کند (اگر با مفهوم «استیضاح» در اندیشهی آلتوسری آشنا نباشید، برای فصلهای متوالی در ابهام خواهید ماند) یا برای خوانندگان آشنا مشخص کند که این مفاهیم دقیقاً چهگونه تفسیر شدهاند. البتّه، بسیاری از متون دانشگاهی تا حدی اشاراتی به آثار دیگر دارند، چراکه بر دانشی پیشین از نظریات و مواضع مشخص تکیه میکنند. اما در هر دو سنت فلسفی قارهای و تحلیلی آنگلو-آمریکایی، نویسندگان دانشگاهی که برای مخاطبان تخصصی مینویسند، معمولاً اذعان دارند که متفکرانی که به آنها اشاره میشود، پیچیده اند و موضوع تفاسیر متعددی قرار گرفتهاند. بنابراین، آنها معمولاً مسئولیت ارائهی تفسیری مشخص از میان تفاسیر موجود را بر عهده میگیرند و با استدلال نشان میدهند که چرا آن متفکر را به شیوهای خاص تفسیر کردهاند و چرا تفسیر آنها بر سایر تفاسیر برتری دارد.
هیچیک از این ویژگیها را در آثار باتلر نمییابیم. تفسیرهای متفاوت بهسادگی نادیده گرفته میشوند ــ حتی در مواردی که مانند تفسیرهای او از فوکو و فروید، تفاسیری بهشدت بحثبرانگیز ارائه میدهد که بسیاری از پژوهشگران آنها را نمیپذیرند. بنابراین، خواننده به این نتیجه میرسد که ارجاعهای پراکنده در متن را نمیتوان به شیوهای متعارف توضیح داد، یعنی با این فرض که مخاطبان متخصصی که مشتاق بحث دربارهی جزییات یک موضع دانشگاهی پیچیده هستند، مورد خطاب قرار گرفتهاند. نثر باتلر بیش از آن سطحی است که بتواند چنین مخاطبی را قانع کند. همچنین، آشکار است که آثار باتلر برای مخاطبی غیردانشگاهی که مشتاق مواجهه با بیعدالتیهای واقعی باشد، نوشته نشده است. چنین مخاطبی از خواندن نثر پیچیده و دشوار باتلر، از فضای انحصاری و رمزآلود آن، و از نسبت فوقالعاده بالای نامها به توضیحات، دچار سردرگمی محض خواهد شد...
◄ [برای خواندن متن کامل کلیک کنید.]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
مارتا سی. نوسبام
ترجمهی ابوذر کریمی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
درک ایدههای باتلر دشوار است، زیرا بهسختی میتوان دریافت که این ایدهها دقیقاً چه هستند. او فردی است بسیار باهوش. در مباحثات عمومی، نشان میدهد توانایی سخن گفتن روشن و فهم سریع گفتههای دیگران را دارد. اما سبک نگارشاش سنگین و مبهم است. نوشتههایش سرشار از اشارات به نظریّهپردازان مختلف از سنتهای نظری گوناگون است. افزون بر فوکو و تمرکز اخیر او بر فروید، آثار باتلر تا حد زیادی بر اندیشهی لویی آلتوسر [۱۰]، نظریّهپرداز فمینیست لزبین فرانسوی مونیک ویتیگ، انسانشناس آمریکایی گیل روبین، ژاک لکان، جِی.ال. آستین، و فیلسوف زبان آمریکایی، سائول کریپکی متکی است. این اندیشمندان، حداقل میتوان گفت، با یکدیگر همنظر نیستند؛ ازاینرو، نخستین مشکلی که در خواندن باتلر با آن مواجه میشویم، سردرگمی ناشی از آن است که چهگونه استدلالهای او بر پایهی مفاهیم و نظریات متناقضی بنا شده است، بیآنکه توضیحی دربارهی نحوهی حل این تناقضات ارائه شود.
مشکل دیگر به شیوهی غیررسمی ارجاعدهی او بازمیگردد. ایدههای این اندیشمندان هرگز به قدر کافی شرح داده نمیشوند که خوانندگان ناآشنا را در بحث وارد کند (اگر با مفهوم «استیضاح» در اندیشهی آلتوسری آشنا نباشید، برای فصلهای متوالی در ابهام خواهید ماند) یا برای خوانندگان آشنا مشخص کند که این مفاهیم دقیقاً چهگونه تفسیر شدهاند. البتّه، بسیاری از متون دانشگاهی تا حدی اشاراتی به آثار دیگر دارند، چراکه بر دانشی پیشین از نظریات و مواضع مشخص تکیه میکنند. اما در هر دو سنت فلسفی قارهای و تحلیلی آنگلو-آمریکایی، نویسندگان دانشگاهی که برای مخاطبان تخصصی مینویسند، معمولاً اذعان دارند که متفکرانی که به آنها اشاره میشود، پیچیده اند و موضوع تفاسیر متعددی قرار گرفتهاند. بنابراین، آنها معمولاً مسئولیت ارائهی تفسیری مشخص از میان تفاسیر موجود را بر عهده میگیرند و با استدلال نشان میدهند که چرا آن متفکر را به شیوهای خاص تفسیر کردهاند و چرا تفسیر آنها بر سایر تفاسیر برتری دارد.
هیچیک از این ویژگیها را در آثار باتلر نمییابیم. تفسیرهای متفاوت بهسادگی نادیده گرفته میشوند ــ حتی در مواردی که مانند تفسیرهای او از فوکو و فروید، تفاسیری بهشدت بحثبرانگیز ارائه میدهد که بسیاری از پژوهشگران آنها را نمیپذیرند. بنابراین، خواننده به این نتیجه میرسد که ارجاعهای پراکنده در متن را نمیتوان به شیوهای متعارف توضیح داد، یعنی با این فرض که مخاطبان متخصصی که مشتاق بحث دربارهی جزییات یک موضع دانشگاهی پیچیده هستند، مورد خطاب قرار گرفتهاند. نثر باتلر بیش از آن سطحی است که بتواند چنین مخاطبی را قانع کند. همچنین، آشکار است که آثار باتلر برای مخاطبی غیردانشگاهی که مشتاق مواجهه با بیعدالتیهای واقعی باشد، نوشته نشده است. چنین مخاطبی از خواندن نثر پیچیده و دشوار باتلر، از فضای انحصاری و رمزآلود آن، و از نسبت فوقالعاده بالای نامها به توضیحات، دچار سردرگمی محض خواهد شد...
◄ [برای خواندن متن کامل کلیک کنید.]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
مجله بارو
بیستون بارو - استاد مانندک: شکستطلبی آلامد جودیت باتلر - مارتا سی. نوسبام - ترجمهٔ ابوذر کریمی - بارو
بیستون بارو ــ بررسی مختصر باتلر از فوکو دربارهی هرمافرودیتها نشان میدهد که جامعه بهشدت اصرار دارد هر انسان را در یکی از دو طبقهی جنسیّتی قرار دهد، فارغ از اینکه فرد در واقع درون این دستهبندیها بگنجد یا نه؛ اما البتّه، این بررسی نشان نمیدهد که چنین…
دربارهٔ افلاطون، آپولوژی سقراط
هادی خردمندپور
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر نهم بارو
در فارسی ظاهراً هنوز کتابی مستقل دربارۀ هنر یونانی نیست و خوانندهای که به مراجع مرسوم تاریخ هنر از قبیل کتب گاردنر و گامبریچ و هارت رجوع کند احتمالاً درست نخواهد دانست که اکسکیاس چه انقلابی در هنر کرد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بسیاری از روزهای جنگ دهسالۀ ترویا بی هیچ زد و خورد میگذشت. جنگاوران را در ساحل ترویا بیشتر ملال از پا درمیآورد تا جنگ. بزرگترین پهلوانان، آخیلئوس و آیاس ـ نوادگان آیاکوس ـ در پای بارویی که پدربزرگشان با همکاری آپولّون و پوسیدون ساخته بود از ملال در امان نبودند. پالامدس (Παλαμήδης, Palamêdês) که دانا و نوآور بود برایشان یک بازی ساخت تا صدای تاسها در هنگام خاموشی تیغها کشندۀ ملال باشد.
آمفورایی که اکسکیاس ساخت گواه دانایی هنرمندی است که بهترین دستاوردهای استادان پیشین را به مایۀ نوآوری خود میزند و مقلّد بسیار دارد و همانندی نه.
بسیار دربارۀ این شاهکار شگفتآور گفته و نوشته و همۀ ظرائفش را بررسیدهاند: شکل چشمان، شکل نیزهها، انحناء انگشتان و زانوان، تنظیم خمیدگی کمرها روی برآمدگی آمفورا، جای دادن کلاهخود و جوشن و زره در کنار صحنه برای کشاندن نگاه سوی تزئین چشمنواز دستهها؛ همه چیز در حدّ کمال است. آیاس تاس انداخته و میگوید سه، آخیلئوس انداخته و میگوید چهار. این از آن برتر است و اکسکیاس آن را با کلاهخود نمایانده است.
آمفورا امضاء شده «اکسکیاس ساخت» (Ἐχσεκίας ἐποίεσεν, Eksekias epoiesen) و دربارۀ این که فعل ἐποίεσεν یعنی «به دست خود ساخت» یا «در کارگاه فلان کس ساخته شد» نیز پیشتر بحث شده و اکنون پژوهندگان بر سر معنی اوّل همداستانند. بیراه نیست که به یمن گسترۀ معنای فعل «ساختن» (ποιέω, poieô) بگوییم اکسکیاس نوآور صحنهای آفرید (ἐποίησε, epoiêse) که ساختۀ (ποίημα, poiêma) پیشینیان نبود و برای نخستین بار هنرمندی با نقاشی توانست احساسی را در بینندگان ساختۀ خود برانگیزد که پیشتر شاعر (ποιητής, poiêtês) در شنوندگان شعر (ποίημα, poiêma) خود برانگیخته بود. در سرودهای بازمانده از پیشینیان اکسکیاس هیچ نشانی از بازی آخیلئوس و آیاس نمییابیم و هومروس دربارۀ پالامدس خاموش است...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
هادی خردمندپور
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر نهم بارو
در فارسی ظاهراً هنوز کتابی مستقل دربارۀ هنر یونانی نیست و خوانندهای که به مراجع مرسوم تاریخ هنر از قبیل کتب گاردنر و گامبریچ و هارت رجوع کند احتمالاً درست نخواهد دانست که اکسکیاس چه انقلابی در هنر کرد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بسیاری از روزهای جنگ دهسالۀ ترویا بی هیچ زد و خورد میگذشت. جنگاوران را در ساحل ترویا بیشتر ملال از پا درمیآورد تا جنگ. بزرگترین پهلوانان، آخیلئوس و آیاس ـ نوادگان آیاکوس ـ در پای بارویی که پدربزرگشان با همکاری آپولّون و پوسیدون ساخته بود از ملال در امان نبودند. پالامدس (Παλαμήδης, Palamêdês) که دانا و نوآور بود برایشان یک بازی ساخت تا صدای تاسها در هنگام خاموشی تیغها کشندۀ ملال باشد.
آمفورایی که اکسکیاس ساخت گواه دانایی هنرمندی است که بهترین دستاوردهای استادان پیشین را به مایۀ نوآوری خود میزند و مقلّد بسیار دارد و همانندی نه.
بسیار دربارۀ این شاهکار شگفتآور گفته و نوشته و همۀ ظرائفش را بررسیدهاند: شکل چشمان، شکل نیزهها، انحناء انگشتان و زانوان، تنظیم خمیدگی کمرها روی برآمدگی آمفورا، جای دادن کلاهخود و جوشن و زره در کنار صحنه برای کشاندن نگاه سوی تزئین چشمنواز دستهها؛ همه چیز در حدّ کمال است. آیاس تاس انداخته و میگوید سه، آخیلئوس انداخته و میگوید چهار. این از آن برتر است و اکسکیاس آن را با کلاهخود نمایانده است.
آمفورا امضاء شده «اکسکیاس ساخت» (Ἐχσεκίας ἐποίεσεν, Eksekias epoiesen) و دربارۀ این که فعل ἐποίεσεν یعنی «به دست خود ساخت» یا «در کارگاه فلان کس ساخته شد» نیز پیشتر بحث شده و اکنون پژوهندگان بر سر معنی اوّل همداستانند. بیراه نیست که به یمن گسترۀ معنای فعل «ساختن» (ποιέω, poieô) بگوییم اکسکیاس نوآور صحنهای آفرید (ἐποίησε, epoiêse) که ساختۀ (ποίημα, poiêma) پیشینیان نبود و برای نخستین بار هنرمندی با نقاشی توانست احساسی را در بینندگان ساختۀ خود برانگیزد که پیشتر شاعر (ποιητής, poiêtês) در شنوندگان شعر (ποίημα, poiêma) خود برانگیخته بود. در سرودهای بازمانده از پیشینیان اکسکیاس هیچ نشانی از بازی آخیلئوس و آیاس نمییابیم و هومروس دربارۀ پالامدس خاموش است...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
مجله بارو
دفتر نهم بارو - دربارهٔ افلاطون، آپولوژی سقراط - هادی خردمندپور - بارو
هادی خردمندپور در این مقاله مختصراً به اهمیت اکستیاس در هنر یونانی پرداخته است و نشان داده است که چه تحولی در تاریخ هنر یونان پدید آورد. افلاطون، آپولوژی سقراط.
ما دو تن ــــــــــــــــــــــــ
ما دو تن، چون دست در دست یکدیگر داریم
همه جا خود را در خانهٔ خود میپنداریم:
در زیر درخت دلپذیر، در زیر آسمان سیاه،
در زیر هر بامی، در کنار آتش
در کوچهٔ تهی، در عین گرمای آفتاب،
در دیدگاه گنگ خلق،
در نزد فرزانگان و دیوانگان،
در میان کودکان و بزرگسالان.
در عشق ذرهای راز و رمز نیست
ما عین بداهتیم
عاشقان خود را در خانهٔ ما میپندارند
پل الوار | محمدتقی غیاثی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.
■ B A R U
ما دو تن، چون دست در دست یکدیگر داریم
همه جا خود را در خانهٔ خود میپنداریم:
در زیر درخت دلپذیر، در زیر آسمان سیاه،
در زیر هر بامی، در کنار آتش
در کوچهٔ تهی، در عین گرمای آفتاب،
در دیدگاه گنگ خلق،
در نزد فرزانگان و دیوانگان،
در میان کودکان و بزرگسالان.
در عشق ذرهای راز و رمز نیست
ما عین بداهتیم
عاشقان خود را در خانهٔ ما میپندارند
پل الوار | محمدتقی غیاثی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.
■ B A R U
نامههایی به مترجم جوان
مژده الفت
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر هشتم بارو
فرض کنیم تصمیم گرفتهاید مترجم شوید. از چند نفر میپرسید شرط مترجمشدن چیست. احتمالاً میگویند «تسلط کامل به زبان مبدأ و مقصد.» حتی اگر مثل تمام امور زندگی از پروفسورگوگل هم مشورت بخواهید و سؤال کنید «چگونه مترجم شویم؟» همین جواب را خواهد داد. مختصر و مفید و کمدردسر. اگر به این جواب بسنده کنید که هیچ، اما اگر کمی کنجکاوتر باشید و دست از سرش برندارید و اینبار بپرسید «تسلط کامل به زبان مبدأ و مقصد یعنی چه؟» احتمالاً پروفسورگوگل که به خیال خودش با آن جواب کلی راز مترجمشدن را برایتان فاش کرده، یکبار دیگر حرفش را تکرار میکند بلکه رهایش کنید. اما اگر باز هم کوتاه نیایید و اینبار بپرسید «فرق بین تسلط کامل و تسلط ناقص چیست؟» احتمالاً از کوره درمیرود و چنان پرتوپلاهایی تحویل میدهد که کلاً بیخیال کندوکاو میشوید و با خودتان میگویید نخیر! انگار هیچ متر و معیاری برای محکزدن میزان تسلط به زبان مبدأ و مقصد وجود ندارد و چارهای نیست جز اینکه خودم تواناییام را بسنجم یا با دوستانم مشورت کنم.
و چه بسا که دوستان تا از تصمیمتان آگاه شوند تشویقتان کنند که «بسیار عالی! فوراً شروع کن.» اگر به ایشان بگویید که گوگل برایتان شرط گذاشته و کمی توضیح دهید، ممکن است سؤال کنند «این زبان مبدأ و مقصد که گفتی یعنی چه؟» و بعد از توضیح شما (مثلاً اگر زبان مورد نظرتان ترکی استانبولی باشد) لابد میگویند «اولاً تو که خودت آذربایجانی هستی (البته اگر از این مزیت برخوردار باشید) و با زبان ترکی بزرگ شدهای (ترکی آذری و استانبولی با هم فرق دارند، اما سخت نگیر!) ثانیاً تا حالا اقلاً صد تا سریال ترکی سیصد قسمتی دیدهای و همهچیز را بلدی. حتی صندوقدار فروشگاه السیوایکیکی استانبول هم بهت گفت چقدر قشنگ حرف میزنی. تازه مگر دیگران چطور شروع کردهاند…» و به این ترتیب مسئلهٔ زبان مبدأ حل میشود. و اما زبان مقصد. یعنی همان فارسی خودمان. این شرط دیگر حتی مشورت هم نمیخواهد، چون با خودتان میگویید «عجبا! این دیگر چه شرط عجیبی است که برای مترجمشدن گذاشتهاند؟ یعنی بعد از یک عمر زندگی در ایران تازه باید فکر کنم به زبان فارسی تسلط دارم یا نه؟»
دیگر میتوانید با خیال راحت به جمع مترجمان پیر و جوان بپیوندید. مبارک است!
اما زود خوشحال نشوید! شاید مخاطب شما چیزی از زبان مبدأ نداند و متوجه خطاهای ریز و درشت ترجمه نشود، اما خوشبختانه او هم دستکم به اندازه خود شما فارسی بلد است. پس تسلطداشتن به فارسی را بدیهی فرض نکنید و شوخی نگیرید. بله، فارسی زبان مادری شماست. هر روز به این زبان حرف میزنید، میخوانید و مینویسید. اما این کافی نیست که اگر بود لابد نثر بنده هم هیچ فرقی با نثر اساتیدی چون ابوالحسن نجفی و نجف دریابندری نداشت...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
مژده الفت
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر هشتم بارو
فرض کنیم تصمیم گرفتهاید مترجم شوید. از چند نفر میپرسید شرط مترجمشدن چیست. احتمالاً میگویند «تسلط کامل به زبان مبدأ و مقصد.» حتی اگر مثل تمام امور زندگی از پروفسورگوگل هم مشورت بخواهید و سؤال کنید «چگونه مترجم شویم؟» همین جواب را خواهد داد. مختصر و مفید و کمدردسر. اگر به این جواب بسنده کنید که هیچ، اما اگر کمی کنجکاوتر باشید و دست از سرش برندارید و اینبار بپرسید «تسلط کامل به زبان مبدأ و مقصد یعنی چه؟» احتمالاً پروفسورگوگل که به خیال خودش با آن جواب کلی راز مترجمشدن را برایتان فاش کرده، یکبار دیگر حرفش را تکرار میکند بلکه رهایش کنید. اما اگر باز هم کوتاه نیایید و اینبار بپرسید «فرق بین تسلط کامل و تسلط ناقص چیست؟» احتمالاً از کوره درمیرود و چنان پرتوپلاهایی تحویل میدهد که کلاً بیخیال کندوکاو میشوید و با خودتان میگویید نخیر! انگار هیچ متر و معیاری برای محکزدن میزان تسلط به زبان مبدأ و مقصد وجود ندارد و چارهای نیست جز اینکه خودم تواناییام را بسنجم یا با دوستانم مشورت کنم.
و چه بسا که دوستان تا از تصمیمتان آگاه شوند تشویقتان کنند که «بسیار عالی! فوراً شروع کن.» اگر به ایشان بگویید که گوگل برایتان شرط گذاشته و کمی توضیح دهید، ممکن است سؤال کنند «این زبان مبدأ و مقصد که گفتی یعنی چه؟» و بعد از توضیح شما (مثلاً اگر زبان مورد نظرتان ترکی استانبولی باشد) لابد میگویند «اولاً تو که خودت آذربایجانی هستی (البته اگر از این مزیت برخوردار باشید) و با زبان ترکی بزرگ شدهای (ترکی آذری و استانبولی با هم فرق دارند، اما سخت نگیر!) ثانیاً تا حالا اقلاً صد تا سریال ترکی سیصد قسمتی دیدهای و همهچیز را بلدی. حتی صندوقدار فروشگاه السیوایکیکی استانبول هم بهت گفت چقدر قشنگ حرف میزنی. تازه مگر دیگران چطور شروع کردهاند…» و به این ترتیب مسئلهٔ زبان مبدأ حل میشود. و اما زبان مقصد. یعنی همان فارسی خودمان. این شرط دیگر حتی مشورت هم نمیخواهد، چون با خودتان میگویید «عجبا! این دیگر چه شرط عجیبی است که برای مترجمشدن گذاشتهاند؟ یعنی بعد از یک عمر زندگی در ایران تازه باید فکر کنم به زبان فارسی تسلط دارم یا نه؟»
دیگر میتوانید با خیال راحت به جمع مترجمان پیر و جوان بپیوندید. مبارک است!
اما زود خوشحال نشوید! شاید مخاطب شما چیزی از زبان مبدأ نداند و متوجه خطاهای ریز و درشت ترجمه نشود، اما خوشبختانه او هم دستکم به اندازه خود شما فارسی بلد است. پس تسلطداشتن به فارسی را بدیهی فرض نکنید و شوخی نگیرید. بله، فارسی زبان مادری شماست. هر روز به این زبان حرف میزنید، میخوانید و مینویسید. اما این کافی نیست که اگر بود لابد نثر بنده هم هیچ فرقی با نثر اساتیدی چون ابوالحسن نجفی و نجف دریابندری نداشت...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
مجله بارو
دفتر هشتم بارو - نامههایی به مترجم جوان ۱ - مژده الفت - بارو
نامههایی به مترجم جوان ۱ ، مژده الفت، کتاب خانهٔ خاموش، اُرهان پاموک، ترجمهٔ مرضیه خسروی، دیگران، ماهر اونسال اریش،نشرنو، همشهری داستان،
دیاسپورا
یک نمایشنامۀ کوتاه
[برگرفته از داستان گمشدگان، نوشتۀ علی امینی نجفی، ۱۹۹۶]
محسن یلفانی
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر نهم بارو
شهاب: میخوای یه چای دیگه برات بیارم؟
مانی: (زیر لب) نه… حرفتو بزن.
شهاب: درسته. اون دوره ــ دورۀ رؤیاها و آرزوهای بزرگ زیاد طول نکشید. خیلی زود وضع عوض شد. بگیر و ببند و زندان و اعدام… زری شانس آورد و ده سال بهاش خورد. خودت حتماً میدونی. بعدش هم، چه میدونم، ظاهراً یه کم خیالشون راحت شد. فشار رو کم کردن. یه عده رو هم آزاد کردن ــ که اون هم توشون بود. بعد از چار سال ــ این یکی رو حتما خودت خبرش رو داری… من همین وقتها بود که با بچههائی که تو رو میشناختن آشنا شدم. زری رو هم همونجا دیدم. گاهی میاومد یه سری میزد. حرف تو هم بود… (اندکی منتظر میماند تا مانی چیزی بگوید. ولی این یک حرفی نمیزند.) هر کسی یه حرفی میزد. کلاً همه، بگیــنگی فهمیده بودن که حق با تو بوده. ولی کسی به روی خودش نمیآورد. میگفتن از همون اول میشد فهمید که نمیشه کاری کرد. ولی اون وقت که تو رفتی، نظرشون این نبود. اون اول کار وضع فرق میکرد. خودت حتماً میدونی…
مانی: اون نظرش چی بود؟… چی میگفت؟
شهاب: زری هیچ وقت حرفی نزد ــ راجع به رفتن تو هیچ حرفی نزد. میدونی، بالأخره اون مونده بود و بهاش رو هم پرداخته بود. متوجهی که چی میگم؟
مانی: …
شهاب: میشه فهمید. بعد از اونچه از سر گذرانده بود، خیلی هم نمیشه انتظار داشت که بیاد بگه حق با تو بوده که همون اول فهمیدی کار به جائی نمیرسه و ول کردی رفتی …
مانی: من هیچ وقت نه همچه حرفی زدم نه همچه ادعائی کردم.
شهاب: رفیق مانی! همین رو باید بری بهاش بگی. اون اومده اینجا که همین رو از تو بشنوه.
مانی: خودش به تو گفته؟
شهاب: چند بار بگم؟ خودش هیچی به من نگفته. تازه، این چه انتظارییه؟ آدمی که تو اون سالها اون همه مصیبت و شکست رو تحمل کرده. با اون همه اختلاف و انشعاب و دربهدری و دندون رو جگر گذاشتن. بعد هم رفته بهاش رو هم پرداخته. چار سال زندان ــ زیر اعدام! تو دیگه چه انتظاری ازش داری؟
مانی زمانی طولانی ساکت میماند و فکر میکند و گاهــگاه نگاهی به شهاب میاندازد.
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
یک نمایشنامۀ کوتاه
[برگرفته از داستان گمشدگان، نوشتۀ علی امینی نجفی، ۱۹۹۶]
محسن یلفانی
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر نهم بارو
شهاب: میخوای یه چای دیگه برات بیارم؟
مانی: (زیر لب) نه… حرفتو بزن.
شهاب: درسته. اون دوره ــ دورۀ رؤیاها و آرزوهای بزرگ زیاد طول نکشید. خیلی زود وضع عوض شد. بگیر و ببند و زندان و اعدام… زری شانس آورد و ده سال بهاش خورد. خودت حتماً میدونی. بعدش هم، چه میدونم، ظاهراً یه کم خیالشون راحت شد. فشار رو کم کردن. یه عده رو هم آزاد کردن ــ که اون هم توشون بود. بعد از چار سال ــ این یکی رو حتما خودت خبرش رو داری… من همین وقتها بود که با بچههائی که تو رو میشناختن آشنا شدم. زری رو هم همونجا دیدم. گاهی میاومد یه سری میزد. حرف تو هم بود… (اندکی منتظر میماند تا مانی چیزی بگوید. ولی این یک حرفی نمیزند.) هر کسی یه حرفی میزد. کلاً همه، بگیــنگی فهمیده بودن که حق با تو بوده. ولی کسی به روی خودش نمیآورد. میگفتن از همون اول میشد فهمید که نمیشه کاری کرد. ولی اون وقت که تو رفتی، نظرشون این نبود. اون اول کار وضع فرق میکرد. خودت حتماً میدونی…
مانی: اون نظرش چی بود؟… چی میگفت؟
شهاب: زری هیچ وقت حرفی نزد ــ راجع به رفتن تو هیچ حرفی نزد. میدونی، بالأخره اون مونده بود و بهاش رو هم پرداخته بود. متوجهی که چی میگم؟
مانی: …
شهاب: میشه فهمید. بعد از اونچه از سر گذرانده بود، خیلی هم نمیشه انتظار داشت که بیاد بگه حق با تو بوده که همون اول فهمیدی کار به جائی نمیرسه و ول کردی رفتی …
مانی: من هیچ وقت نه همچه حرفی زدم نه همچه ادعائی کردم.
شهاب: رفیق مانی! همین رو باید بری بهاش بگی. اون اومده اینجا که همین رو از تو بشنوه.
مانی: خودش به تو گفته؟
شهاب: چند بار بگم؟ خودش هیچی به من نگفته. تازه، این چه انتظارییه؟ آدمی که تو اون سالها اون همه مصیبت و شکست رو تحمل کرده. با اون همه اختلاف و انشعاب و دربهدری و دندون رو جگر گذاشتن. بعد هم رفته بهاش رو هم پرداخته. چار سال زندان ــ زیر اعدام! تو دیگه چه انتظاری ازش داری؟
مانی زمانی طولانی ساکت میماند و فکر میکند و گاهــگاه نگاهی به شهاب میاندازد.
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
مجله بارو
دفتر نهم بارو - دیاسپورا - محسن یلفانی - بارو
محسن یلفانی در این دفتر مجله بارو نمایشنامهای منتشر کرده است که ملهم از یک کتاب علی امینی نجفی است. محسن یلفانی در هر دفتر بارو مقاله یا داستانی منتشر میکند.
بامهای کاهگلی ــــــــــــــــــــــــــــــ
بامهای کاهگلی قهوهای روشن
موج برداشتهاند
افزون بر آن گنبد مساجد
گرد برگرد
آوای درون میگوید:
سینهای ارزانیام کن
(به جای دهان)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
Lehmdächer hellbraun gewellt
dazu die Moscheekuppeln
Rund an Rund
sagte die innere Stimme:
gib mir die Brust
(statt des Munds)
ایلما راکوزا | علی عبداللهی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.
■ B A R U
بامهای کاهگلی قهوهای روشن
موج برداشتهاند
افزون بر آن گنبد مساجد
گرد برگرد
آوای درون میگوید:
سینهای ارزانیام کن
(به جای دهان)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
Lehmdächer hellbraun gewellt
dazu die Moscheekuppeln
Rund an Rund
sagte die innere Stimme:
gib mir die Brust
(statt des Munds)
ایلما راکوزا | علی عبداللهی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.
■ B A R U
نفسِ مارسوئاس؛ این نا-خدا
زهرا خانلو
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر هشتم بارو
اعدامهای قانونی بهنحوی طراحی میشوند که محکوم از طناب دار رها شود و گردنش در دم بشکند تا قطع شدن ناگهانی نخاع به مرگ سریع فرد منجر شود. اما در اعدام بهروش حلقآویز کردن، فرد در اثر مسدود شدن رگهای خونرسان مغز میمیرد که گاه چند دقیقه طول میکشد.
*
طناب دور رگهای گردن افتاد؛ زمان بود که مکان را در میان خود میفشرْد یا مکان به گرد زمان درآمده و نفسش را میگرفت؟
آخرین اشعههای خورشید در سیاهیِ دوردست ناپدید شد و نور کم چراغهای خیابان همه چیز را سایهگون به حافظۀ پلک سپرد.
*
پشتِ پلک، آهی و هیچ. هلهله به هوا برخاست. قطره خونی از بینی راه گرفت و بر بالای لبها رسید.
هلهله خوابید. سکوت.
کاسهای بیاورید! زود!
خون کاسه را لبالب کرد.
بگویید دکتر بیاید و رگهای بینی را بسوزاند!
کاسه را در تشتی ریختند. تشت لبالب شد. تشتی بزرگتر آوردند، تشت بزرگتر لبالب شد.
دکتر رسید. رگهای بینی سوختند، خون بیشتر شد. دستهای دکتر لبالب شد. قطرهای از میان انگشتهاش افتاد بر سنگفرش میدان و راه گرفت. زیر نور کمفروغ چراغهای شب، هیچکس ندید که آن قطره در کجا به خاک فرو شد. خون بند آمد.
*
نفس؛ دم، بازدم. نفس؛ دم، بازدم. نفس؛ خرناسه. نفس؛ دم، بازدم. نفس؛ دم، بازدم. نفس؛ خرناسه.
آهای وزیر! این صدا که شبها خوابمان را آشفته از کجاست؟
نفس کمیاب شده؛ همه خرناسه میکشند.
*
شخص مبتلا به آسم دم را کاملاً خوب انجام میدهد ولی هنگام بازدم دچار مشکل زیادی میشود. در چنین فردی اندازهگیریهای بالینی نشاندهندۀ کاهش زیاد حداکثر جریان بازدم و حجم بازدم در واحد زمان است. آسم موجب تنگی نفس یا «عطش به هوا» میشود.
*
آهای وزیر! این دیگر خرناسه نیست، گوشهایم از کابوس پر شده!
کلاغها هم نفس کشیدن را فراموش کردهاند؛ خرناسۀ کلاغها مهیب است.
کلاغها؟
و کفتارها.
کفتارها؟
و حتی گنجشکها.
گنجشکها؟
و شیرها و یوزها و چرندگان.
این پیشگو را صدا کن! چیزی نمانده تا جنون!
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
زهرا خانلو
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر هشتم بارو
اعدامهای قانونی بهنحوی طراحی میشوند که محکوم از طناب دار رها شود و گردنش در دم بشکند تا قطع شدن ناگهانی نخاع به مرگ سریع فرد منجر شود. اما در اعدام بهروش حلقآویز کردن، فرد در اثر مسدود شدن رگهای خونرسان مغز میمیرد که گاه چند دقیقه طول میکشد.
*
طناب دور رگهای گردن افتاد؛ زمان بود که مکان را در میان خود میفشرْد یا مکان به گرد زمان درآمده و نفسش را میگرفت؟
آخرین اشعههای خورشید در سیاهیِ دوردست ناپدید شد و نور کم چراغهای خیابان همه چیز را سایهگون به حافظۀ پلک سپرد.
*
پشتِ پلک، آهی و هیچ. هلهله به هوا برخاست. قطره خونی از بینی راه گرفت و بر بالای لبها رسید.
هلهله خوابید. سکوت.
کاسهای بیاورید! زود!
خون کاسه را لبالب کرد.
بگویید دکتر بیاید و رگهای بینی را بسوزاند!
کاسه را در تشتی ریختند. تشت لبالب شد. تشتی بزرگتر آوردند، تشت بزرگتر لبالب شد.
دکتر رسید. رگهای بینی سوختند، خون بیشتر شد. دستهای دکتر لبالب شد. قطرهای از میان انگشتهاش افتاد بر سنگفرش میدان و راه گرفت. زیر نور کمفروغ چراغهای شب، هیچکس ندید که آن قطره در کجا به خاک فرو شد. خون بند آمد.
*
نفس؛ دم، بازدم. نفس؛ دم، بازدم. نفس؛ خرناسه. نفس؛ دم، بازدم. نفس؛ دم، بازدم. نفس؛ خرناسه.
آهای وزیر! این صدا که شبها خوابمان را آشفته از کجاست؟
نفس کمیاب شده؛ همه خرناسه میکشند.
*
شخص مبتلا به آسم دم را کاملاً خوب انجام میدهد ولی هنگام بازدم دچار مشکل زیادی میشود. در چنین فردی اندازهگیریهای بالینی نشاندهندۀ کاهش زیاد حداکثر جریان بازدم و حجم بازدم در واحد زمان است. آسم موجب تنگی نفس یا «عطش به هوا» میشود.
*
آهای وزیر! این دیگر خرناسه نیست، گوشهایم از کابوس پر شده!
کلاغها هم نفس کشیدن را فراموش کردهاند؛ خرناسۀ کلاغها مهیب است.
کلاغها؟
و کفتارها.
کفتارها؟
و حتی گنجشکها.
گنجشکها؟
و شیرها و یوزها و چرندگان.
این پیشگو را صدا کن! چیزی نمانده تا جنون!
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
مجله بارو
دفتر هشتم بارو - نفسِ مارسوئاس؛ این نا-خدا - زهرا خانلو - بارو
نفسِ مارسوئاس؛ این نا-خدا، زهرا خانلو، نفس مارسوئاس، اسطوره ، روایت، تکنیکهای روایی، آپولون، خدای موسیقی و هنر، آتنا آئولُسِ،
چرا گاهی من غمگینم ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
زندگی سرد است
همهی بسترها جمع شدهاند
ملحفهها یخ زدهاند
بخاری خاموش
زندگی سرد است
زندگی سرد است
دیگر نه کتی دارم
نه پولی برای قطار ساعت نُه و پنج دقیقه
نه کلیدی
زندگی سرد است
زندگی سرد است
پاهایت به کجا میروند؟
بوی موهایت برای کیست؟
زندگی سرد است
از این رو گاهی غمگینم.
رمکو کامپرت | شهلا اسماعیلزاده
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
زندگی سرد است
همهی بسترها جمع شدهاند
ملحفهها یخ زدهاند
بخاری خاموش
زندگی سرد است
زندگی سرد است
دیگر نه کتی دارم
نه پولی برای قطار ساعت نُه و پنج دقیقه
نه کلیدی
زندگی سرد است
زندگی سرد است
پاهایت به کجا میروند؟
بوی موهایت برای کیست؟
زندگی سرد است
از این رو گاهی غمگینم.
رمکو کامپرت | شهلا اسماعیلزاده
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
به ملّتهای روی زمین ــــــــــــــــــــــــــــ
هلا، ای شمایانی که انگاری بستهی تارهای ریسهای،
خود را با نیروی ناشناس ستارهها درمیپیچد!
ای شمایانی که میریسید و ریسیده را از نو پنبه میکنید،
ای شمایانی که انگاری به هوای نیشزدن و خوردنی ــ شیرین ــ در لانهی زنبور،
به فضایِ آشفتگیِ زبان درمیآیید…
ای ملّتهای روی زمین!
کیهانِ کلمات را ویران نکنید!
و آواها، این همزادانِ نفس را،
با دشنهی نفرت ندرید.
ای ملّتهای روی زمین!
مبادا کسی منظورش مرگ باشد، آنهنگام که میگوید زندگی،
و خون، آنهنگام که میگوید گهواره.
ای ملّتهای روی زمین!
کلمات را به سرچشمهی آنها وابگذارید،
از آنکه آنها افقها را
به گسترهی آسمانهای راستین درمیآورند،
و در نیمهی گُمِ هر سپهر،
آنهنگام که شب به مانند نقابی خمیازه میکشد،
به یاری زایشِ ستارهها میآیند.
نلی زاکس | محمود حدادی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
هلا، ای شمایانی که انگاری بستهی تارهای ریسهای،
خود را با نیروی ناشناس ستارهها درمیپیچد!
ای شمایانی که میریسید و ریسیده را از نو پنبه میکنید،
ای شمایانی که انگاری به هوای نیشزدن و خوردنی ــ شیرین ــ در لانهی زنبور،
به فضایِ آشفتگیِ زبان درمیآیید…
ای ملّتهای روی زمین!
کیهانِ کلمات را ویران نکنید!
و آواها، این همزادانِ نفس را،
با دشنهی نفرت ندرید.
ای ملّتهای روی زمین!
مبادا کسی منظورش مرگ باشد، آنهنگام که میگوید زندگی،
و خون، آنهنگام که میگوید گهواره.
ای ملّتهای روی زمین!
کلمات را به سرچشمهی آنها وابگذارید،
از آنکه آنها افقها را
به گسترهی آسمانهای راستین درمیآورند،
و در نیمهی گُمِ هر سپهر،
آنهنگام که شب به مانند نقابی خمیازه میکشد،
به یاری زایشِ ستارهها میآیند.
نلی زاکس | محمود حدادی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
ژان والژان
یارعلی پورمقدم
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر هشتم بارو
دیگه حساب کار از دستم در رفته بود که چند روزه داریم گشنگی را با دربدری سق میزنیم. کاردی که میگن دیگه داشت به استخوان میرسید. نه کار پیدا میکردیم و نه حتی پولی که باش برگردیم سنندج. تو بد دردسری افتاده بودیم.
لنگ ظهر بود و رختوتنمون از بیحمومی بو گند گرفته بود که عطر یه تنور از جلو اومد. یدی گفت: اسم این خیابون چیه؟
گفتم: استاد حسن بنا.
گفت: چه دود و دمی راه انداخته این استاد!
گفتم: بوش که میگه من تافتونم.
بوی نون تازه واسه یه گشنه مثل بو گاومیشه تو فصل گاوبانگی واسه یه ورزای فحل که حاضره جونش را به رهن بذاره ولی دیگه ماغ وصل نکشه. به نانواییه که رسیدیم جلوش یه صف طولانی بود. یدی به سبیلوی دکلی که پشت دخل نشسته بود گفت: ببخشید خلیفه!
سبیلوئه با کجخلقی گفت: برو ته صف آقا برو ته صف!
یدی را زدم کنار و طوری که فقط خلیفه بشنوه گفتم: غربت…خدا کسی را محتاج نکنه ولی ما حتی پول یه قرص نون هم نداریم.
سگ سبیل با لودگی از صف پرسید:
ــ خوبه امروز این چندمین زبلی باشی که نمیخواد پول نون بده؟
چونهگیره برگشت یدی را مظنه کرد و شاطره با سیخ دو تا پف تلنگر از تنور کشید بیرون و انداخت رو تختسیمی گفت:
ــ پس این کمیته امدادی را که میگن واسه کی ساختهاند؟
اون قدر به خلیفه نزدیک شده بودم که بوی گند عرق سگیاش خورد به دماغم گفتم: ما فقط یه قرص نون خواستیم چرا دیگه رسوامون میکنی بیمعرفت!
پیرزنی از وسط صف گفت: بده بش خلیفه با من حساب کن!
سگ سبیله یه سقلمه زد تخت سینهام گفت: به من میگی بیمعرفت؟
یدی من را زد کنار گفت: حالا چرا دست بلند میکنی؟
دست چپ یدی را جوری کشیدم که یعنی بیا بریم که خلیفه با اشاره به شلوار کردیمون گفت:
ــ ترا خدا ببین کار ما به کجا کشیده که این دوتا خشتک هم واسه ما شاخوشونه میکشند نگاه!
گفتم: یدی بریم این یارو اصلا نمیدونه معرفت یعنی چه، بریم!
یدی دستش را از دستم کشید گفت: آخه ببین چی داره میگه!
خلیفه کارد نونبُری را برداشت گفت:
ــ میخوای الان اون زبون درازت را هم بِبُرم؟
یدی کارد را که دید کوتاه اومد گفت:
ــ ببخشید عوضی گرفتیم.
سگسبیل کار را به جایی کشوند که نباید میکشید و لفظی را که نباید میاومد زد:
ــ عوضی اون مادر لگوریته مادرقحبه!
و از پشت دخل با کارد اومد سمت یدی و تا من بیام بجنبم اول صدای شلیک شنیدم و بعد که خون از ران سگسبیل فواره زد صف و شاطر و چونهگیر ریختن سرمون تا حالا هم که بعد از یه هفته سروکله یه لباس شخصیه پیدا شده تا ما را به جرم سرقت مسلحانه تفهیم اتهام کنه اصلا گوش نمیده ببینه ما چی میگیم...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
یارعلی پورمقدم
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر هشتم بارو
دیگه حساب کار از دستم در رفته بود که چند روزه داریم گشنگی را با دربدری سق میزنیم. کاردی که میگن دیگه داشت به استخوان میرسید. نه کار پیدا میکردیم و نه حتی پولی که باش برگردیم سنندج. تو بد دردسری افتاده بودیم.
لنگ ظهر بود و رختوتنمون از بیحمومی بو گند گرفته بود که عطر یه تنور از جلو اومد. یدی گفت: اسم این خیابون چیه؟
گفتم: استاد حسن بنا.
گفت: چه دود و دمی راه انداخته این استاد!
گفتم: بوش که میگه من تافتونم.
بوی نون تازه واسه یه گشنه مثل بو گاومیشه تو فصل گاوبانگی واسه یه ورزای فحل که حاضره جونش را به رهن بذاره ولی دیگه ماغ وصل نکشه. به نانواییه که رسیدیم جلوش یه صف طولانی بود. یدی به سبیلوی دکلی که پشت دخل نشسته بود گفت: ببخشید خلیفه!
سبیلوئه با کجخلقی گفت: برو ته صف آقا برو ته صف!
یدی را زدم کنار و طوری که فقط خلیفه بشنوه گفتم: غربت…خدا کسی را محتاج نکنه ولی ما حتی پول یه قرص نون هم نداریم.
سگ سبیل با لودگی از صف پرسید:
ــ خوبه امروز این چندمین زبلی باشی که نمیخواد پول نون بده؟
چونهگیره برگشت یدی را مظنه کرد و شاطره با سیخ دو تا پف تلنگر از تنور کشید بیرون و انداخت رو تختسیمی گفت:
ــ پس این کمیته امدادی را که میگن واسه کی ساختهاند؟
اون قدر به خلیفه نزدیک شده بودم که بوی گند عرق سگیاش خورد به دماغم گفتم: ما فقط یه قرص نون خواستیم چرا دیگه رسوامون میکنی بیمعرفت!
پیرزنی از وسط صف گفت: بده بش خلیفه با من حساب کن!
سگ سبیله یه سقلمه زد تخت سینهام گفت: به من میگی بیمعرفت؟
یدی من را زد کنار گفت: حالا چرا دست بلند میکنی؟
دست چپ یدی را جوری کشیدم که یعنی بیا بریم که خلیفه با اشاره به شلوار کردیمون گفت:
ــ ترا خدا ببین کار ما به کجا کشیده که این دوتا خشتک هم واسه ما شاخوشونه میکشند نگاه!
گفتم: یدی بریم این یارو اصلا نمیدونه معرفت یعنی چه، بریم!
یدی دستش را از دستم کشید گفت: آخه ببین چی داره میگه!
خلیفه کارد نونبُری را برداشت گفت:
ــ میخوای الان اون زبون درازت را هم بِبُرم؟
یدی کارد را که دید کوتاه اومد گفت:
ــ ببخشید عوضی گرفتیم.
سگسبیل کار را به جایی کشوند که نباید میکشید و لفظی را که نباید میاومد زد:
ــ عوضی اون مادر لگوریته مادرقحبه!
و از پشت دخل با کارد اومد سمت یدی و تا من بیام بجنبم اول صدای شلیک شنیدم و بعد که خون از ران سگسبیل فواره زد صف و شاطر و چونهگیر ریختن سرمون تا حالا هم که بعد از یه هفته سروکله یه لباس شخصیه پیدا شده تا ما را به جرم سرقت مسلحانه تفهیم اتهام کنه اصلا گوش نمیده ببینه ما چی میگیم...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
مجله بارو
دفتر هشتم بارو - ژان والژان - یارعلی پورمقدم - بارو
ژان والژان، یارعلی پورمقدم، ادبیات کوتاه، آثار مخمل (نمایشنامه)، گنه گنههای زرد (فیلمنامه)، مجهول الهویه (نمایشنامه تلویزیونی)، پاگرد سوم
قصیده برای موهای مادرم ــــــــــــــــــــــــ
میشنوم نوروز
و هربار گلهای سرخ را تصویر میکنم
واژهای شکل چیزهایی که نتوانم گفت
یا نتوان به گفتناش تامل کرد
تمام راههایی که یادآور تواند:
درد و ریشه و شکاف ــ
بهار دوباره است و من آبپاش به دست
کنار تو
در آرزوی این که هر یک از نفرونهایت
غنچه دهد بشکفد دوباره گل ببار آرد
بهار دوباره آمده است
نوروز ــ یعنی که موهای بافتهات
با برق سیاه تابش شیفته درآید
مادر، تو سایهنمای هر بهاری
که من جرعه جرعه نوشیدهام.
چه بلند زمستانی بود
که تن تو از بذرهای مرگ پر شد.
و همزمان هر شعری
پر شد از سایهی تو حتی
این قصیده برای بهار.
آلیسیا پیرمحمد | حسین مکیزاده
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.
■ B A R U
میشنوم نوروز
و هربار گلهای سرخ را تصویر میکنم
واژهای شکل چیزهایی که نتوانم گفت
یا نتوان به گفتناش تامل کرد
تمام راههایی که یادآور تواند:
درد و ریشه و شکاف ــ
بهار دوباره است و من آبپاش به دست
کنار تو
در آرزوی این که هر یک از نفرونهایت
غنچه دهد بشکفد دوباره گل ببار آرد
بهار دوباره آمده است
نوروز ــ یعنی که موهای بافتهات
با برق سیاه تابش شیفته درآید
مادر، تو سایهنمای هر بهاری
که من جرعه جرعه نوشیدهام.
چه بلند زمستانی بود
که تن تو از بذرهای مرگ پر شد.
و همزمان هر شعری
پر شد از سایهی تو حتی
این قصیده برای بهار.
آلیسیا پیرمحمد | حسین مکیزاده
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.
■ B A R U
کوبا جزیرهٔ بیتاب
[داستان سه سفر به کوبا، نشر باران، ۱۴۰۰]
سودابه اشرفی
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر نهم بارو
چمدانهایمان که میرسد، کنار دیوار نشستهام به تماشای مردم. چمدانهای خود کوباییها با چندین لایه روکش پلاستیکی پیچیده شده است. بعدها میفهمم که برای جلوگیری از باز کردن و احتمالاً دزدیدن محتویات چمدان است. از این مرحله هم گذر میکنیم. باید برویم بیرون. باید که سیگاری کشید. تا بیرون چندمتری بیشتر راه نیست. از کنار جمعیتی که در نگاه اول همه سرگردان به نظر میرسند چمدانها را میکشیم و میرویم. فرودگاه همین است. از هیچ راهروی طولانی و شیک و براق و تمیز با پلهها و پیادهروهای برقی با تبلیغات و بیلبردهای رنگارنگ رد نمیشویم. مسافری روی پله برقی نمیدود تا به پرواز بعدیش برسد. هیچ تابلوی نئونی اطرافمان را رنگارنگ نمیکند و چشمک نمیزند تا خبری بدهد یا کالایی را تبلیغ کند. از جلو پوسترهای بزرگِ هیچ مدل یا هنرپیشهای رد نمیشویم. خبری از آگهیهای کمپانیهای دیجیتال نیست. ساده، قدیمی، خلاصه. سیگار کشیدن در سالن فرودگاه ممنوع است اما کارکنان دورِ هم در توالت سیگار میکشند و گپ میزنند.
از در اتوماتیک رد میشویم. در پیادهرو به دیوار تکیه میدهیم و نفسی تازه میکنیم. تاکسیها چند متر آنطرفتر صف کشیدهاند. چندتایی ماشین شخصی هم در اطراف پارک شده است. رانندهها گردن میکشند و در میان جمعیت دنبال مسافر میگردند. یکی را با علامت دست انتخاب میکنیم. میآید وسط جمعیت و راه را برایمان باز میکند. دنبال او و چمدانها میرویم. تا هاوانای قدیم، محل اقامتمان، کمی بیشتر از نیمساعت راه داریم. راننده چمدانها را در صندوق عقب میگذارد و کم مانده آن را ببندد و سوار شویم که دستش روی در خشک میشود و صندوق باز میماند. دو پلیسِ موتورسوار از راه رسیدهاند. وجناتشان عجیب شبیه به پلیسهای امریکاییست. راننده با ترس و صورت التماسآمیز کاغذی از جیب در میآورد و نشان میدهد. از من میپرسند که آیا اسپانیولی صحبت میکنم یا نه؟ نمیکنم. از فرانکای بلوند و سفید نمیپرسند. حتماً نمیتوانند تصور کنند اوست که اسپانیولی میداند. من فقط اسپانیولی مینمایم. فرانکا ساکت و نگران تماشا میکند. پلیس با تشر از راننده چیزهایی میپرسد. من از حرکاتشان هیچ نمیفهمم که چه اتفاقی افتاده. فکر میکنم شاید راننده خلاف رانندگی دارد. دنبال یکی از پلیسها، راننده و چمدانها میرویم. او را وامیدارند که بارمان را به یکی از «تاکسیهای رسمی زردرنگ» تحویل بدهد. فرانکا هنوز ساکت است. من طاقتم تمام شده و میخواهم بدانم چه گفت و گویی میان پلیس و راننده میگذرد. با سر اشاره میکند که بعداً. بعداً برایم میگوید که ترجیح داده پلیس متوجه نشود که او اسپانیولی میداند. نمیدانسته چه بگوید که برای راننده دردسر درست نشود. او مدرک اجازهٔ مسافرکشی از فرودگاه را نداشته. پلیس بعد از دیدن مدارک و پیاده کردن چمدانها با تشر پرسیده است:
«ما برای منافع چه کسی کار میکنیم؟»
راننده جواب داده: «فور دِ گود آو دِ پیپل!»
حتماً همان «امت قهرمان» خودمان منظورش است. انقلابها این طوریاند. جملههای این شکلی زیاد دارند. با خودم فکر میکنم که فرانکا میگوید:
«فکر کنم منظورش همون ارزشهای انقلابیه دیگه.»
سر اولین چهارراه خروجی فرودگاه، وقتی که دیگر از میان نخلهای زیبای اطراف گذشتهایم، عکسی از فیدل روی تابلو بزرگی تعریف انقلاب را خلاصه کرده است با دو نقطه: «معنای انقلاب:…» از آنجا که اسپانیولیام ضعیف است بقیهاش را در گردش به چپِ تاکسی، گم میکنم. فرانکا هنوز دلخور از شوکِ تشرهای پلیس به رانندهٔ قبلی در نیامده و در فکر به نظر میرسد...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
[داستان سه سفر به کوبا، نشر باران، ۱۴۰۰]
سودابه اشرفی
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر نهم بارو
چمدانهایمان که میرسد، کنار دیوار نشستهام به تماشای مردم. چمدانهای خود کوباییها با چندین لایه روکش پلاستیکی پیچیده شده است. بعدها میفهمم که برای جلوگیری از باز کردن و احتمالاً دزدیدن محتویات چمدان است. از این مرحله هم گذر میکنیم. باید برویم بیرون. باید که سیگاری کشید. تا بیرون چندمتری بیشتر راه نیست. از کنار جمعیتی که در نگاه اول همه سرگردان به نظر میرسند چمدانها را میکشیم و میرویم. فرودگاه همین است. از هیچ راهروی طولانی و شیک و براق و تمیز با پلهها و پیادهروهای برقی با تبلیغات و بیلبردهای رنگارنگ رد نمیشویم. مسافری روی پله برقی نمیدود تا به پرواز بعدیش برسد. هیچ تابلوی نئونی اطرافمان را رنگارنگ نمیکند و چشمک نمیزند تا خبری بدهد یا کالایی را تبلیغ کند. از جلو پوسترهای بزرگِ هیچ مدل یا هنرپیشهای رد نمیشویم. خبری از آگهیهای کمپانیهای دیجیتال نیست. ساده، قدیمی، خلاصه. سیگار کشیدن در سالن فرودگاه ممنوع است اما کارکنان دورِ هم در توالت سیگار میکشند و گپ میزنند.
از در اتوماتیک رد میشویم. در پیادهرو به دیوار تکیه میدهیم و نفسی تازه میکنیم. تاکسیها چند متر آنطرفتر صف کشیدهاند. چندتایی ماشین شخصی هم در اطراف پارک شده است. رانندهها گردن میکشند و در میان جمعیت دنبال مسافر میگردند. یکی را با علامت دست انتخاب میکنیم. میآید وسط جمعیت و راه را برایمان باز میکند. دنبال او و چمدانها میرویم. تا هاوانای قدیم، محل اقامتمان، کمی بیشتر از نیمساعت راه داریم. راننده چمدانها را در صندوق عقب میگذارد و کم مانده آن را ببندد و سوار شویم که دستش روی در خشک میشود و صندوق باز میماند. دو پلیسِ موتورسوار از راه رسیدهاند. وجناتشان عجیب شبیه به پلیسهای امریکاییست. راننده با ترس و صورت التماسآمیز کاغذی از جیب در میآورد و نشان میدهد. از من میپرسند که آیا اسپانیولی صحبت میکنم یا نه؟ نمیکنم. از فرانکای بلوند و سفید نمیپرسند. حتماً نمیتوانند تصور کنند اوست که اسپانیولی میداند. من فقط اسپانیولی مینمایم. فرانکا ساکت و نگران تماشا میکند. پلیس با تشر از راننده چیزهایی میپرسد. من از حرکاتشان هیچ نمیفهمم که چه اتفاقی افتاده. فکر میکنم شاید راننده خلاف رانندگی دارد. دنبال یکی از پلیسها، راننده و چمدانها میرویم. او را وامیدارند که بارمان را به یکی از «تاکسیهای رسمی زردرنگ» تحویل بدهد. فرانکا هنوز ساکت است. من طاقتم تمام شده و میخواهم بدانم چه گفت و گویی میان پلیس و راننده میگذرد. با سر اشاره میکند که بعداً. بعداً برایم میگوید که ترجیح داده پلیس متوجه نشود که او اسپانیولی میداند. نمیدانسته چه بگوید که برای راننده دردسر درست نشود. او مدرک اجازهٔ مسافرکشی از فرودگاه را نداشته. پلیس بعد از دیدن مدارک و پیاده کردن چمدانها با تشر پرسیده است:
«ما برای منافع چه کسی کار میکنیم؟»
راننده جواب داده: «فور دِ گود آو دِ پیپل!»
حتماً همان «امت قهرمان» خودمان منظورش است. انقلابها این طوریاند. جملههای این شکلی زیاد دارند. با خودم فکر میکنم که فرانکا میگوید:
«فکر کنم منظورش همون ارزشهای انقلابیه دیگه.»
سر اولین چهارراه خروجی فرودگاه، وقتی که دیگر از میان نخلهای زیبای اطراف گذشتهایم، عکسی از فیدل روی تابلو بزرگی تعریف انقلاب را خلاصه کرده است با دو نقطه: «معنای انقلاب:…» از آنجا که اسپانیولیام ضعیف است بقیهاش را در گردش به چپِ تاکسی، گم میکنم. فرانکا هنوز دلخور از شوکِ تشرهای پلیس به رانندهٔ قبلی در نیامده و در فکر به نظر میرسد...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
مجله بارو
دفتر نهم بارو - کوبا جزیرهٔ بیتاب - سودابه اشرفی - بارو
سودابه اشرفی در این دفتر بخشی از کتاب آخرش کوبا جزیره بیتاب را منتشر کرده است که از نخستین سفرش به کوباست. تیزبینی و روایت پرتپش او در این کتاب
چه کسی میداند ــــــــــــــــــــــــــــ
چه کسی میداند تا ابد یا یک آن
بايد سرگردان باشم در این جهان
چه برای این لحظه چه تا ابد
قدردانم از هستی به یک حد
هر چه پیش آید، شکوه نمیکنم
اما تنها میستایم
سبکی اندوه گذرای تو
و خاموشی مرگ خویش را.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
Кто знает – вечность или миг
мне предстоит бродить по свету.
За этот миг иль вечность эту
равно благодарю я мир.
Что б ни случилось, не кляну,
а лишь благославляю лёгкость
твоей печали мимолётность,
моей кончины тишину.
Бела Ахмадулина
۱۹۶۰
بلا آخمادولینا | نرگس سنائی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
چه کسی میداند تا ابد یا یک آن
بايد سرگردان باشم در این جهان
چه برای این لحظه چه تا ابد
قدردانم از هستی به یک حد
هر چه پیش آید، شکوه نمیکنم
اما تنها میستایم
سبکی اندوه گذرای تو
و خاموشی مرگ خویش را.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
Кто знает – вечность или миг
мне предстоит бродить по свету.
За этот миг иль вечность эту
равно благодарю я мир.
Что б ни случилось, не кляну,
а лишь благославляю лёгкость
твоей печали мимолётность,
моей кончины тишину.
Бела Ахмадулина
۱۹۶۰
بلا آخمادولینا | نرگس سنائی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
چاقوی خونالود
ناصر زراعتی
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر هشتم بارو
مردِ سوئدیِ میانسالی، با لباسِ مرتب و شیک ــ کُت و شلوار و کروات ــ و عینکی با شیشههایِ ضخیم به چشم، در آستانهٔ در، تنها ایستاده است.
– هِی!
میگویم: «اِ… پس بقیه کجان؟»
برمیگردد پشتِ سرش را نگاه میکند.
– بقیه؟… کدوم بقیه؟… کسی نیست…
نگاهش میکنم. میآید تو و در را پشتِ سرِ خودش میبندد.
بیرون را نگاه میکنم. هیچکس تویِ پیادهروِ جلوِ در نایستاده است.
مرد همچنان خیره شده به من:
– دیوانِ اوحدیِ مَراغهای رو داری؟
سوئدی حرف میزند. «دیوانِ اوحدیِ مَراغهای» را با لَهجه میگوید.
میگویم: «فکر نمیکنم به سوئدی ترجمه شده باشه.»
میگوید: «چرا… ترجمه شده.»
میگویم: «نمیدونم… شاید… باید بپرسم. میخواهی؟»
حالا آمده است جلو و همچنان خیره شده به من. (چرا چهرهاش اینهمه آشناست؟)
یک لحظه ساکت همدیگر را نگاه میکنیم.
میگویم: «تو قبلاً هم اومده بودی اینجا… نه؟»
میخندد. خنده که نه، پوزخند میزند. میگوید: «نه.» و سرش را تکانتکان میدهد.
یادم میافتد: شاید دو سه سال پیش بود. همین آدم آمده بود. آن بار، اوّل، سراغِ «دیوانِ کمالالدین اسماعیل» را گرفته بود، ترجمهٔ سوئدی. بعد، پرسیده بود: «کتابی نداری به فارسی یا عربی در موردِ موادِ مُنفجره؟»
خندیده بودم و گفته بودم: «کتاب؟… کتاب لازم نیست. این روزها، هر بچهمدرسهای میتونه تویِ اینترنت، انواع و اقسامِ فرمولهایِ موادِ مُنفجره و بُمب و اینها رو سریع پیدا کنه.» که همانطور پوزخند زده بود و خداحافظی کرده بود رفته بود و من فکر کرده بودم حتماً از این مأمورهایِ «سِپو» [سازمانِ اطلاعات و امنیّتِ سوئد] است که شاید فکر کرده بد نیست بیاید از این مردِ خارجی که کتابفروشی راه انداخته اینجا، پرسوجویی بکند. و یادم افتاد یک بار هم که جمعهروزی، ناهار رفته بودیم انجمنِ بازنشستگانِ ایرانی که دوستِ فیلمسازی از آمریکا آمده بود و دعوتش کرده بودند و من هم شده بودم طفیلی، سرِ میزِ ناهار، جماعتی بودند از جمله مردی سوئدی که گفتند از سویِ «سپو» آمده تا اطلاعاتی در اختیارِ پدران و مادرانِ ایرانیِ بازنشستهٔ این شهر بگذارد و مترجم هم برایش آورده بودند و بعد، طبقِ معمول که قرار شد هر کس خودش را معرفی کند و کوتاه بگوید چهکاره است، وقتی نوبت به من رسید که گفتم فلانیام و کتابفروشی دارم، او که نشسته بود روبرویِ من آن سویِ میز، برگشت گفت: «خیابانِ پِلان تاژ؟… پایینِ سینما هاگا؟» که دیگران تعجب کردند، امّا من خندیدم و گفتم: «آره. امّا متأسفانه دیوانِ کمالالدین اسماعیل رو پیدا نکردم.» همه حیران ما را نگاه کرده بودند. یک لحظه، سکوت شده بود و بعد که گفته بود: «آها…»، برگشته بودم طرفِ دوستم و گفته بودم: «حالا نوبتِ توست. خودت رو معرفی کن.»
نمیدانم چه مدت گذشته که همینطور خیره بههم، در سکوت ایستادهایم، که در باز میشود...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
ناصر زراعتی
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر هشتم بارو
مردِ سوئدیِ میانسالی، با لباسِ مرتب و شیک ــ کُت و شلوار و کروات ــ و عینکی با شیشههایِ ضخیم به چشم، در آستانهٔ در، تنها ایستاده است.
– هِی!
میگویم: «اِ… پس بقیه کجان؟»
برمیگردد پشتِ سرش را نگاه میکند.
– بقیه؟… کدوم بقیه؟… کسی نیست…
نگاهش میکنم. میآید تو و در را پشتِ سرِ خودش میبندد.
بیرون را نگاه میکنم. هیچکس تویِ پیادهروِ جلوِ در نایستاده است.
مرد همچنان خیره شده به من:
– دیوانِ اوحدیِ مَراغهای رو داری؟
سوئدی حرف میزند. «دیوانِ اوحدیِ مَراغهای» را با لَهجه میگوید.
میگویم: «فکر نمیکنم به سوئدی ترجمه شده باشه.»
میگوید: «چرا… ترجمه شده.»
میگویم: «نمیدونم… شاید… باید بپرسم. میخواهی؟»
حالا آمده است جلو و همچنان خیره شده به من. (چرا چهرهاش اینهمه آشناست؟)
یک لحظه ساکت همدیگر را نگاه میکنیم.
میگویم: «تو قبلاً هم اومده بودی اینجا… نه؟»
میخندد. خنده که نه، پوزخند میزند. میگوید: «نه.» و سرش را تکانتکان میدهد.
یادم میافتد: شاید دو سه سال پیش بود. همین آدم آمده بود. آن بار، اوّل، سراغِ «دیوانِ کمالالدین اسماعیل» را گرفته بود، ترجمهٔ سوئدی. بعد، پرسیده بود: «کتابی نداری به فارسی یا عربی در موردِ موادِ مُنفجره؟»
خندیده بودم و گفته بودم: «کتاب؟… کتاب لازم نیست. این روزها، هر بچهمدرسهای میتونه تویِ اینترنت، انواع و اقسامِ فرمولهایِ موادِ مُنفجره و بُمب و اینها رو سریع پیدا کنه.» که همانطور پوزخند زده بود و خداحافظی کرده بود رفته بود و من فکر کرده بودم حتماً از این مأمورهایِ «سِپو» [سازمانِ اطلاعات و امنیّتِ سوئد] است که شاید فکر کرده بد نیست بیاید از این مردِ خارجی که کتابفروشی راه انداخته اینجا، پرسوجویی بکند. و یادم افتاد یک بار هم که جمعهروزی، ناهار رفته بودیم انجمنِ بازنشستگانِ ایرانی که دوستِ فیلمسازی از آمریکا آمده بود و دعوتش کرده بودند و من هم شده بودم طفیلی، سرِ میزِ ناهار، جماعتی بودند از جمله مردی سوئدی که گفتند از سویِ «سپو» آمده تا اطلاعاتی در اختیارِ پدران و مادرانِ ایرانیِ بازنشستهٔ این شهر بگذارد و مترجم هم برایش آورده بودند و بعد، طبقِ معمول که قرار شد هر کس خودش را معرفی کند و کوتاه بگوید چهکاره است، وقتی نوبت به من رسید که گفتم فلانیام و کتابفروشی دارم، او که نشسته بود روبرویِ من آن سویِ میز، برگشت گفت: «خیابانِ پِلان تاژ؟… پایینِ سینما هاگا؟» که دیگران تعجب کردند، امّا من خندیدم و گفتم: «آره. امّا متأسفانه دیوانِ کمالالدین اسماعیل رو پیدا نکردم.» همه حیران ما را نگاه کرده بودند. یک لحظه، سکوت شده بود و بعد که گفته بود: «آها…»، برگشته بودم طرفِ دوستم و گفته بودم: «حالا نوبتِ توست. خودت رو معرفی کن.»
نمیدانم چه مدت گذشته که همینطور خیره بههم، در سکوت ایستادهایم، که در باز میشود...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
مجله بارو
دفتر هشتم بارو - چاقوی خونالود - ناصر زراعتی - بارو
دفتر هشتم بارو: چاقوی خونالود ــ مردِ سوئدیِ میانسالی، با لباسِ مرتب و شیک ــ کُت و شلوار و کروات ــ و عینکی با شیشههایِ ضخیم به چشم، در آستانهٔ در، تنها ایستاده است. - هِی! میگویم: «اِ... پس بقیه کجان؟» برمیگردد پشتِ سرش را نگاه میکند. - بقیه؟... کدوم…
دربارهی هومر ـــــــــــــــــــــ
وقتی که آخرین بار در درهی مقدس
خواهرانِ نُهگانه* به فرمانِ آپولون
ایلیاد و اُدیسه را میخواندند
هریک برای خوشآیندِ او
خود را مشتاقتر نشان میداد
و از او می خواست تا
رازی را فاش کند که کائنات از آن بیخبر است
و خدای شعر با آنها گفت:
پیش از اینها با هومر در کرانههای پِرمِس
و در جنگل بوتههای برگِ بو گام میزدیم
همانجا که تنها او از پسِ من روانه بود
و سرمست و مسرور، هردو کار با من بود
من میخواندم و هومر مینوشت
*موزها یا الهههای الهام
نیکلا بوالو | سارا سمیعی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
وقتی که آخرین بار در درهی مقدس
خواهرانِ نُهگانه* به فرمانِ آپولون
ایلیاد و اُدیسه را میخواندند
هریک برای خوشآیندِ او
خود را مشتاقتر نشان میداد
و از او می خواست تا
رازی را فاش کند که کائنات از آن بیخبر است
و خدای شعر با آنها گفت:
پیش از اینها با هومر در کرانههای پِرمِس
و در جنگل بوتههای برگِ بو گام میزدیم
همانجا که تنها او از پسِ من روانه بود
و سرمست و مسرور، هردو کار با من بود
من میخواندم و هومر مینوشت
*موزها یا الهههای الهام
نیکلا بوالو | سارا سمیعی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
سیری در دارالمجانین
عباس سلیمی آنگیل
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر نهم بارو
چندی پیش، رمان دارالمجانین جمالزاده را خواندم. چند نکته دربارهٔ این رمان به ذهنم آمد که اینجا مینویسمشان، شاید آگاهی از این نکتهها به خوانندهٔ احتمالی کمک کند تا از چشماندازهایی دیگر هم متن را بخواند و بکاود و راه را بر دریافتهای دیگرگون نبندد.
۱. چنانکه پیداست، رمان دارالمجانین جمالزاده پس از انقلاب اسلامی تجدید چاپ نشده است. خوانندهٔ امروزی یا باید چاپهای پیش از انقلاب را از دلالهای کتاب و ضایعاتیها، آن هم به خونبهای پدرشان و با قیمت کتب ممنوعه، بخرد یا به نسخهٔ پیدیاف پرغلط و ناخوانایی که در فضای مجازی وجود دارد بسنده کند. برنامهٔ طاقچه رونوشتی از همین نسخهٔ آشفته را به خوانندگانش تقدیم کرده است، بیآنکه حتی یکی از نادرستیها را اصلاح کرده باشد. در حقیقت، متن شستهرفتهای از این رمان در بازار رسمی کتاب مملکت وجود ندارد. (فقط نقلِ دارالمجانین و نایاب بودنش نیست، هنوز متن ویراستهای از توپ مرواری یا حتی بوف کور هدایت هم در دسترس نیست؛ این وضعیت آثار شاخص ادبیات معاصر فارسی است، چه رسد به متون کهن!)
طبق تاریخی که نویسنده در دیباچهٔ اثر آورده، دارالمجانین در سال ۱۳۱۹ نوشته شده است. احتمالاً چاپ نخستش در ۱۳۲۱ بوده (طبق ادعای مدخل جمالزاده در ویکیپدیا) و پس از آن چند بار تجدید چاپ شده است.
۲. جمالزاده، علاوه بر آشنایی با ادبیات معاصر اروپا، سنت داستاننویسی ایرانی را نیز نیک میشناخت. او دربارهٔ سبک داستاننویسی هدایت در نامهای مینویسد: «… گاهی قدری فرنگیمآب میشد ولی مقدار زیادی از داستانهای او کاملاً ایرانی است (از حیث لفظ و معنی) و با استادی و مهارت بسیار تحریر یافته است و من این نوع داستانهای او را خیلی دوست میدارم و… .»
منظور جمالزاده از این جمله که «مقدار زیادی از داستانهای هدایت از حیث لفظ و معنی کاملاً ایرانی است» چیست؟ هدایت و جمالزاده از نویسندگان معاصرند و در قالبهایی (رمان، داستان کوتاه و بلند، نمایشنامه و…) قلم زدهاند که در سنت ادبی کهن ما، دستکم به باور منتقدان رسمی و در عرف رایج ادبیاتیها، پیشینهای ندارد. با این حال، در سبک و سیاق دارالمجانین میتوان ویژگیهایی را دید که از ادبیات کهن فارسی سرچشمه میگیرد:
آوردن بیتهای بسیار لابهلای داستان (به سبک کلیله و گلستان و…)، گذاشتن گفتوشنود (دیالوگ)های دراز و غیرطبیعی بر زبان شخصیتها، حاشیهروی و دادن اطلاعات اضافی ــ اما غالباً دلنشین و کمیاب ــ در طول داستان، برجسته بودن موسیقی و به کار گیری انواع سجع و جناس و… .
رمانهای جمالزاده گاهی بیشباهت به نقالی و نیز داستانهای عیارانه نیست. احتمالاً این ویژگیها، در کنار بهرهگیری از زبان کوچه و بازار و هر آنچه هدایت «دانش عوام»ش مینامید، مجموعهٔ آن چیزی است که از نظرگاه جمالزاده «داستان ایرانی» (از حیث لفظ و معنی) میسازد. هدایت هم در بسیاری از داستانهایش، بهویژه در قضیهٔ توپ مرواری، «نهایت استفاده را از شیوههای داستانگویی نقالان و قصهگویان سنتی کرده است؛ که در این باره میتوان به کاربرد جملههای قالبی (نک : ه د، افسانه) اشاره کرد. مانند: اینها را اینجا داشته باشیم (ص ۳۷)، حالا از اینجا بشنوید (ص ۳۹)، حالا دو کلمه از … بشنوید (ص ۴۹)، اما از آنجا بشنوید (ص ۸۸)، دست بر قضا (ص ۹۰)»
محمد بهارلو دربارهٔ توپ مرواری مینویسد: «نثر کتاب در برخی مواضع آن شبیه نثر «عالمآرا»ها و بهویژه عالمآرای عباسی است. با این توضیح که هدایت در حقیقت با هدف هجو چنین کتابهایی، این نثر را به کار گرفته است.» ...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
عباس سلیمی آنگیل
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر نهم بارو
چندی پیش، رمان دارالمجانین جمالزاده را خواندم. چند نکته دربارهٔ این رمان به ذهنم آمد که اینجا مینویسمشان، شاید آگاهی از این نکتهها به خوانندهٔ احتمالی کمک کند تا از چشماندازهایی دیگر هم متن را بخواند و بکاود و راه را بر دریافتهای دیگرگون نبندد.
۱. چنانکه پیداست، رمان دارالمجانین جمالزاده پس از انقلاب اسلامی تجدید چاپ نشده است. خوانندهٔ امروزی یا باید چاپهای پیش از انقلاب را از دلالهای کتاب و ضایعاتیها، آن هم به خونبهای پدرشان و با قیمت کتب ممنوعه، بخرد یا به نسخهٔ پیدیاف پرغلط و ناخوانایی که در فضای مجازی وجود دارد بسنده کند. برنامهٔ طاقچه رونوشتی از همین نسخهٔ آشفته را به خوانندگانش تقدیم کرده است، بیآنکه حتی یکی از نادرستیها را اصلاح کرده باشد. در حقیقت، متن شستهرفتهای از این رمان در بازار رسمی کتاب مملکت وجود ندارد. (فقط نقلِ دارالمجانین و نایاب بودنش نیست، هنوز متن ویراستهای از توپ مرواری یا حتی بوف کور هدایت هم در دسترس نیست؛ این وضعیت آثار شاخص ادبیات معاصر فارسی است، چه رسد به متون کهن!)
طبق تاریخی که نویسنده در دیباچهٔ اثر آورده، دارالمجانین در سال ۱۳۱۹ نوشته شده است. احتمالاً چاپ نخستش در ۱۳۲۱ بوده (طبق ادعای مدخل جمالزاده در ویکیپدیا) و پس از آن چند بار تجدید چاپ شده است.
۲. جمالزاده، علاوه بر آشنایی با ادبیات معاصر اروپا، سنت داستاننویسی ایرانی را نیز نیک میشناخت. او دربارهٔ سبک داستاننویسی هدایت در نامهای مینویسد: «… گاهی قدری فرنگیمآب میشد ولی مقدار زیادی از داستانهای او کاملاً ایرانی است (از حیث لفظ و معنی) و با استادی و مهارت بسیار تحریر یافته است و من این نوع داستانهای او را خیلی دوست میدارم و… .»
منظور جمالزاده از این جمله که «مقدار زیادی از داستانهای هدایت از حیث لفظ و معنی کاملاً ایرانی است» چیست؟ هدایت و جمالزاده از نویسندگان معاصرند و در قالبهایی (رمان، داستان کوتاه و بلند، نمایشنامه و…) قلم زدهاند که در سنت ادبی کهن ما، دستکم به باور منتقدان رسمی و در عرف رایج ادبیاتیها، پیشینهای ندارد. با این حال، در سبک و سیاق دارالمجانین میتوان ویژگیهایی را دید که از ادبیات کهن فارسی سرچشمه میگیرد:
آوردن بیتهای بسیار لابهلای داستان (به سبک کلیله و گلستان و…)، گذاشتن گفتوشنود (دیالوگ)های دراز و غیرطبیعی بر زبان شخصیتها، حاشیهروی و دادن اطلاعات اضافی ــ اما غالباً دلنشین و کمیاب ــ در طول داستان، برجسته بودن موسیقی و به کار گیری انواع سجع و جناس و… .
رمانهای جمالزاده گاهی بیشباهت به نقالی و نیز داستانهای عیارانه نیست. احتمالاً این ویژگیها، در کنار بهرهگیری از زبان کوچه و بازار و هر آنچه هدایت «دانش عوام»ش مینامید، مجموعهٔ آن چیزی است که از نظرگاه جمالزاده «داستان ایرانی» (از حیث لفظ و معنی) میسازد. هدایت هم در بسیاری از داستانهایش، بهویژه در قضیهٔ توپ مرواری، «نهایت استفاده را از شیوههای داستانگویی نقالان و قصهگویان سنتی کرده است؛ که در این باره میتوان به کاربرد جملههای قالبی (نک : ه د، افسانه) اشاره کرد. مانند: اینها را اینجا داشته باشیم (ص ۳۷)، حالا از اینجا بشنوید (ص ۳۹)، حالا دو کلمه از … بشنوید (ص ۴۹)، اما از آنجا بشنوید (ص ۸۸)، دست بر قضا (ص ۹۰)»
محمد بهارلو دربارهٔ توپ مرواری مینویسد: «نثر کتاب در برخی مواضع آن شبیه نثر «عالمآرا»ها و بهویژه عالمآرای عباسی است. با این توضیح که هدایت در حقیقت با هدف هجو چنین کتابهایی، این نثر را به کار گرفته است.» ...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
مجله بارو
دفتر نهم بارو - سیری در دارالمجانین - عباس سلیمی آنگیل - بارو
عباس سلیمی آنگیل در این مطلب به کتاب دارالمجانین جمالزاده پرداخته است و نیمنگاهی نیز به دیگر رمانها و داستانهای داشته است. ویژگیهای رمان محمدعلی جمالزاده
رازهای مگو گفتن ــــــــــــــــــــــــــــ
چون اورفه مینوازم،
مرگ را بر سیمهای زندگی.
و در برابر زیبایی زمین
و چشمانت،
که ادارهکنندگان آسمانند،
جز گفتن رازهای مگو نمیتوانم.
از یاد مبرکه تو هم در آن صبحدم
هنگامی که خیس بود بسترت هنوز از شبنم
هنگامی که خوابیده بود میخکی بر قلبت
ناگهان رودی دیدی سیاه
که میگذشت از کنارت.
همچنان که سیمهای سکوت
کشیده میشد بر موج خون
چنگ زدم بر قلب نغمهخوانت
بدل گشت گیسویت
به گیسوی سایهگون شب
و سیاهی دستهای پرندهٔ سیاه
چون برف بر چهرهات نشست.
من دیگر از آن تو نیستم
و هر دو شکوه داریم اکنون
اما چون اورفه میشناسم اینک
زندگی را در کنار مرگ
و چشمان تا ابد بستهٔ تو
آبیام میکنند.
اورفه یا اورفئوس: شاعر و آوازهخوان اساطیری یونان است که در نواختن چنگ تبحر داشت و میتوانست جانوران و سنگها را به حرکت درآورد. بعد از مرگ همسرش در اثر مارگزیدگی به دنبالش به دنیای مردگان رفت و توانست پرسفونه را با صدای چنگ سحر کند و اجازهٔ خروج او را از هادس بگیرد. شرط این بود که هنگام ترک هادس برنگردد و به صورت همسرش نگاه نکند اما او نتوانست به این شرط پایبند بماند و پرسفونه را برای همیشه از دست داد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
Dunkles zu sagen
Wie Orpheus spiel ich
auf den Saiten des Lebens den Tod
und in die Schönheit der Erde
und deiner Augen, die den Himmel verwalten,
weiß ich nur Dunkles zu sagen.
Vergiß nicht, daß auch du, plötzlich,
an jenem Morgen, als dein Lager
noch naß war von Tau und die Nelke
an deinem Herzen schlief,
den dunklen Fluß sahst,
der an dir vorbeizog.
Die Saite des Schweigens
gespannt auf die Welle von Blut,
griff ich dein tönendes Herz.
Verwandelt ward deine Locke
ins Schattenhaar der Nacht,
der Finsternis schwarze Flocken
beschneiten dein Antlitz.
Und ich gehör dir nicht zu.
Beide klagen wir nun.
Aber wie Orpheus weiß ich
auf der Seite des Todes das Leben
und mir blaut
dein für immer geschlossenes Aug.
اینگهبورگ باخمن | فرشته وزیرینسب
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
چون اورفه مینوازم،
مرگ را بر سیمهای زندگی.
و در برابر زیبایی زمین
و چشمانت،
که ادارهکنندگان آسمانند،
جز گفتن رازهای مگو نمیتوانم.
از یاد مبرکه تو هم در آن صبحدم
هنگامی که خیس بود بسترت هنوز از شبنم
هنگامی که خوابیده بود میخکی بر قلبت
ناگهان رودی دیدی سیاه
که میگذشت از کنارت.
همچنان که سیمهای سکوت
کشیده میشد بر موج خون
چنگ زدم بر قلب نغمهخوانت
بدل گشت گیسویت
به گیسوی سایهگون شب
و سیاهی دستهای پرندهٔ سیاه
چون برف بر چهرهات نشست.
من دیگر از آن تو نیستم
و هر دو شکوه داریم اکنون
اما چون اورفه میشناسم اینک
زندگی را در کنار مرگ
و چشمان تا ابد بستهٔ تو
آبیام میکنند.
اورفه یا اورفئوس: شاعر و آوازهخوان اساطیری یونان است که در نواختن چنگ تبحر داشت و میتوانست جانوران و سنگها را به حرکت درآورد. بعد از مرگ همسرش در اثر مارگزیدگی به دنبالش به دنیای مردگان رفت و توانست پرسفونه را با صدای چنگ سحر کند و اجازهٔ خروج او را از هادس بگیرد. شرط این بود که هنگام ترک هادس برنگردد و به صورت همسرش نگاه نکند اما او نتوانست به این شرط پایبند بماند و پرسفونه را برای همیشه از دست داد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
Dunkles zu sagen
Wie Orpheus spiel ich
auf den Saiten des Lebens den Tod
und in die Schönheit der Erde
und deiner Augen, die den Himmel verwalten,
weiß ich nur Dunkles zu sagen.
Vergiß nicht, daß auch du, plötzlich,
an jenem Morgen, als dein Lager
noch naß war von Tau und die Nelke
an deinem Herzen schlief,
den dunklen Fluß sahst,
der an dir vorbeizog.
Die Saite des Schweigens
gespannt auf die Welle von Blut,
griff ich dein tönendes Herz.
Verwandelt ward deine Locke
ins Schattenhaar der Nacht,
der Finsternis schwarze Flocken
beschneiten dein Antlitz.
Und ich gehör dir nicht zu.
Beide klagen wir nun.
Aber wie Orpheus weiß ich
auf der Seite des Todes das Leben
und mir blaut
dein für immer geschlossenes Aug.
اینگهبورگ باخمن | فرشته وزیرینسب
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
چرا ایتالو کالوینو محبوب است؟
[دربارهٔ ترجمهپذیری و «جوهر پنهانِ» زبان کالوینو
جومپا لاهیری]
ترجمهٔ وازریک درساهاکیان
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر هشتم بارو
صحبت از محبوبیتِ ایتالو کالوینو خارج از ایتالیا، همانا صحبت از آثار ترجمهشدهٔ اوست، پس آنچه مورد نظر ماست، توجه به آثار اوست که در زبانهای دیگر خوانده شده و مورد علاقهٔ کتابخوانان بوده است، و نه به زبان ایتالیایی. برای نویسندهای که ـــ به قول خود کالوینو ــ «تا حدی وسط زمین و آسمان معلق است» ترجمهٔ این فضای دوگانگیها و بینابینیها ــ تقدیر او بوده است.
اجازه بدهید از هویتِ ایتالیایی (یا غیر ایتالیایی) او شروع کنیم، و این هویت، گونهای «ایتالیایی بودن» است که همواره به دیگرسو تمایل دارد. آنچه در پی میآورم دادههایی دربارهٔ زندگینامهٔ اوست (که خودش دوست داشت با آنها بازی کند): او در کوبا به دنیا آمد، دوران کودکی و نوجوانیاش در سان رِمو گذشت که در آن دوره، شهری بس «چندفرهنگی» بوده است، و با یک مترجم آرژانتینی ازدواج کرد. سالها در فرانسه زندگی کرد و دنیا را زیر پا گذاشت. جای تعجب نیست که او نیویورک ــ این چهارراه زبانها و فرهنگها ــ را بیش از هر جای دیگری در دنیا «مال خود» میدانست.
یادمان باشد که او همواره، از همان آغاز، به نویسندگان غیرایتالیایی تعلق خاطر خاصی داشت: کشف کیپلینگ در سالهای جوانی، و پایاننامهٔ دانشگاهش دربارهٔ کنراد، نویسندهای که، بر حسب اتفاق، به زبانی مینوشت که زبان مادریاش نبود. نکتهٔ دیگری که بد نیست به یاد آوریم دوستی و همکاری او با چزاره پاوزه و الیو ویتورینی است، دو نویسنده ــ مترجمی که به کار ویرایش کتاب هم میپرداختند. اینها صرفاً نکتههای برجستهای در شکلگیری وی به عنوان نویسنده پیش از آن است که شهرت جهانی پیدا کند.
کالوینو که بیشتر جهانوطن بود تا اینکه ایتالیایی باشد، از مکانی به مکان دیگر و از زبانی به زبان دیگر میجهید و همواره میدانست که با جدا شدن از ریشههای خود، چهها میتوان به دست آورد. یادمان هم باشد که او پختهترین آثارش را ـــ که شهرت بیشتری یافتهاند، و در نتیجه بیشتر هم ترجمه شدهاند ـــ در فرانسه نوشت، در حال و هوایی که داشت به میل و ارادهٔ خود، در نوعی تبعید زبانی بسر میبرد.
او مترجم رمون کنو بود، نویسندهای فرانسوی که تفنن در عوالم زبان را دوست میداشت، و بایستی اضافه کنم که «حکایات ایتالیاییِ» او را در واقع گردآوری و اقتباس، نوعی ترجمه، هم میتوان برشمرد. ویلیام ویور، مترجم آمریکایی کالوینو، در مصاحبهاش با پاریسریویو، گفته است که ترجمهٔ کالوینو آسان بود چون به زبان ادبی مینوشت: سبکی جهانی که به طور طبیعی به ترجمه راه میدهد. اما در ادامه میافزاید که بازآفرینی ضرباهنگ حسابشدهٔ نثر او کار سادهای نبود، و هنگام ترجمهٔ «شهرهای نامرئی» عادت داشته فرازهایی از آن را به صدای بلند بخواند...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
[دربارهٔ ترجمهپذیری و «جوهر پنهانِ» زبان کالوینو
جومپا لاهیری]
ترجمهٔ وازریک درساهاکیان
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر هشتم بارو
صحبت از محبوبیتِ ایتالو کالوینو خارج از ایتالیا، همانا صحبت از آثار ترجمهشدهٔ اوست، پس آنچه مورد نظر ماست، توجه به آثار اوست که در زبانهای دیگر خوانده شده و مورد علاقهٔ کتابخوانان بوده است، و نه به زبان ایتالیایی. برای نویسندهای که ـــ به قول خود کالوینو ــ «تا حدی وسط زمین و آسمان معلق است» ترجمهٔ این فضای دوگانگیها و بینابینیها ــ تقدیر او بوده است.
اجازه بدهید از هویتِ ایتالیایی (یا غیر ایتالیایی) او شروع کنیم، و این هویت، گونهای «ایتالیایی بودن» است که همواره به دیگرسو تمایل دارد. آنچه در پی میآورم دادههایی دربارهٔ زندگینامهٔ اوست (که خودش دوست داشت با آنها بازی کند): او در کوبا به دنیا آمد، دوران کودکی و نوجوانیاش در سان رِمو گذشت که در آن دوره، شهری بس «چندفرهنگی» بوده است، و با یک مترجم آرژانتینی ازدواج کرد. سالها در فرانسه زندگی کرد و دنیا را زیر پا گذاشت. جای تعجب نیست که او نیویورک ــ این چهارراه زبانها و فرهنگها ــ را بیش از هر جای دیگری در دنیا «مال خود» میدانست.
یادمان باشد که او همواره، از همان آغاز، به نویسندگان غیرایتالیایی تعلق خاطر خاصی داشت: کشف کیپلینگ در سالهای جوانی، و پایاننامهٔ دانشگاهش دربارهٔ کنراد، نویسندهای که، بر حسب اتفاق، به زبانی مینوشت که زبان مادریاش نبود. نکتهٔ دیگری که بد نیست به یاد آوریم دوستی و همکاری او با چزاره پاوزه و الیو ویتورینی است، دو نویسنده ــ مترجمی که به کار ویرایش کتاب هم میپرداختند. اینها صرفاً نکتههای برجستهای در شکلگیری وی به عنوان نویسنده پیش از آن است که شهرت جهانی پیدا کند.
کالوینو که بیشتر جهانوطن بود تا اینکه ایتالیایی باشد، از مکانی به مکان دیگر و از زبانی به زبان دیگر میجهید و همواره میدانست که با جدا شدن از ریشههای خود، چهها میتوان به دست آورد. یادمان هم باشد که او پختهترین آثارش را ـــ که شهرت بیشتری یافتهاند، و در نتیجه بیشتر هم ترجمه شدهاند ـــ در فرانسه نوشت، در حال و هوایی که داشت به میل و ارادهٔ خود، در نوعی تبعید زبانی بسر میبرد.
او مترجم رمون کنو بود، نویسندهای فرانسوی که تفنن در عوالم زبان را دوست میداشت، و بایستی اضافه کنم که «حکایات ایتالیاییِ» او را در واقع گردآوری و اقتباس، نوعی ترجمه، هم میتوان برشمرد. ویلیام ویور، مترجم آمریکایی کالوینو، در مصاحبهاش با پاریسریویو، گفته است که ترجمهٔ کالوینو آسان بود چون به زبان ادبی مینوشت: سبکی جهانی که به طور طبیعی به ترجمه راه میدهد. اما در ادامه میافزاید که بازآفرینی ضرباهنگ حسابشدهٔ نثر او کار سادهای نبود، و هنگام ترجمهٔ «شهرهای نامرئی» عادت داشته فرازهایی از آن را به صدای بلند بخواند...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
مجله بارو
دفتر هشتم بارو - چرا ایتالو کالوینو محبوب است؟ - وازریک درساهاکیان - بارو
چرا ایتالو کالوینو محبوب است؟، جومپا لاهیری، ایتالو کالوینو، مترجم، وازریک درساهاکیان، بارون درختنشین، کوره راه لانه های عنکبوت، ویکنت دوشقه، مارکو والدو
ترسیدهایم ـــــــــــــــــ
چنان تنهایی بزرگی در دنیا هست
که در حرکت آهستهی عقربههای ساعت
دیده میشود.
آدمها خستهاند
تکه پارهی عشقاند
یا نبودِ عشق.
آدمها باهم خوب نیستند.
پولدارها با پولدارها خوب نیستند.
بیچارهها با بیچارهها خوب نیستند.
ترسیدهایم.
نظام آموزشیمان میگوید
که همهی ما میتوانیم
برنده باشیم.
اما چیزی دربارهی
فاضلابها
و خودکشیها نمیگوید.
یا دربارهی ترس آدمی
که جایی تنهاست
چیزی نمیگوید
آدمی
که بیآنکه کسی لمسش کند
یا با او حرفی بزند
گلی را آب میدهد.
چارلز بوکوفسکی | سینا کمالآبادی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.
■ B A R U
چنان تنهایی بزرگی در دنیا هست
که در حرکت آهستهی عقربههای ساعت
دیده میشود.
آدمها خستهاند
تکه پارهی عشقاند
یا نبودِ عشق.
آدمها باهم خوب نیستند.
پولدارها با پولدارها خوب نیستند.
بیچارهها با بیچارهها خوب نیستند.
ترسیدهایم.
نظام آموزشیمان میگوید
که همهی ما میتوانیم
برنده باشیم.
اما چیزی دربارهی
فاضلابها
و خودکشیها نمیگوید.
یا دربارهی ترس آدمی
که جایی تنهاست
چیزی نمیگوید
آدمی
که بیآنکه کسی لمسش کند
یا با او حرفی بزند
گلی را آب میدهد.
چارلز بوکوفسکی | سینا کمالآبادی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.
■ B A R U