سه بهاریه ــــــــــــــــــــــــ
بهار
آه ای موهای خاکستریم
واقعا مثل شکوفههای آلوچه
سپید شدهاید
بادها
از هر کرانه وزان
کنارههای روشنشان رسیده به هم ــ
بادهای این بهار شمالی
میریزند و میگیرند
پوست از تن درختان
خاک از در و دشت
موی از سر دختران
پیراهن از تن مردان
سقف از خانهها
صلیب از کلیسا
ابرها از آسمان
کُرک از صورت جانوران وحشی
پوسته از چشمان قیگرفته
لایهها را از ذهن
و شوهران را از زنان.
آوازخوانِ دیرآمده
حالا دوباره بهار آمده اینجا
و من هنوز جوانام
دیرآمده برای آوازخوانیام
گنجشک با قطرهٔ باران سیاه بر سینهاش
دو هفته است که به تکخوانیاش پرداخته است
چیست آنچه دلم را میکشد پی خویش؟
سبزهزارِ کنار در
سر راست کرده از شیرهٔ جان خویش
میگشایند افراهای پیر
شاخسارشان را
قهوهای و زرد از گلهای بید.
فراز تالابها
در آبیِ دم غروب
مهتاب آویخته است.
من دیرآمده برای آوازخوانیام.
ویلیام کارلوس ویلیامز | حسین مکیزاده
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.
■ B A R U
بهار
آه ای موهای خاکستریم
واقعا مثل شکوفههای آلوچه
سپید شدهاید
بادها
از هر کرانه وزان
کنارههای روشنشان رسیده به هم ــ
بادهای این بهار شمالی
میریزند و میگیرند
پوست از تن درختان
خاک از در و دشت
موی از سر دختران
پیراهن از تن مردان
سقف از خانهها
صلیب از کلیسا
ابرها از آسمان
کُرک از صورت جانوران وحشی
پوسته از چشمان قیگرفته
لایهها را از ذهن
و شوهران را از زنان.
آوازخوانِ دیرآمده
حالا دوباره بهار آمده اینجا
و من هنوز جوانام
دیرآمده برای آوازخوانیام
گنجشک با قطرهٔ باران سیاه بر سینهاش
دو هفته است که به تکخوانیاش پرداخته است
چیست آنچه دلم را میکشد پی خویش؟
سبزهزارِ کنار در
سر راست کرده از شیرهٔ جان خویش
میگشایند افراهای پیر
شاخسارشان را
قهوهای و زرد از گلهای بید.
فراز تالابها
در آبیِ دم غروب
مهتاب آویخته است.
من دیرآمده برای آوازخوانیام.
ویلیام کارلوس ویلیامز | حسین مکیزاده
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.
■ B A R U
صداهای شبانه ــــــــــــــــــــــــــــ
ای شوق شاعرانه، صداهای شبانه را برای من بازبشمار،
آن صداها را که به گوش این خستهی بیدار راه مییابند!
«نخست عوعوی آشنای سگ نگهبان!
سپس زنگِ پاسشمارِ ساعت
پس آنگاه گفتوگوی دو ماهیگیر، در ساحل.
پس از آن؟ هیچ،
مگر آن صداهای گنگ و وهمآگینِ سکوتِ ناشکسته،
همچون نفسهای سینهای جوان،
یا زمزمهی جویباری آرام،
یا ضربهی خفهی پارو بر آب،
و پس آنگاه، صدای از گوش پنهانماندهی پای خواب.»
کنراد فردیناند مایر | محمود حدادی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
ای شوق شاعرانه، صداهای شبانه را برای من بازبشمار،
آن صداها را که به گوش این خستهی بیدار راه مییابند!
«نخست عوعوی آشنای سگ نگهبان!
سپس زنگِ پاسشمارِ ساعت
پس آنگاه گفتوگوی دو ماهیگیر، در ساحل.
پس از آن؟ هیچ،
مگر آن صداهای گنگ و وهمآگینِ سکوتِ ناشکسته،
همچون نفسهای سینهای جوان،
یا زمزمهی جویباری آرام،
یا ضربهی خفهی پارو بر آب،
و پس آنگاه، صدای از گوش پنهانماندهی پای خواب.»
کنراد فردیناند مایر | محمود حدادی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
ای عموی مهربان، تاریخ!
[خوانشی از شعر میراث سرودۀ م. امید]
پژمان واسعی
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر نهم بارو
۱ پوستينی كهنه دارم من،
يادگاری ژندهپير از روزگارانی غبارآلود.
سالخوردی جاودانمانند.
مانده ميراث از نياكانم مرا، اين روزگارآلود.
۲ جز پدرم آيا كسی را میشناسم من؛
كز نياكانم سخن گفتم؟
نزد آن قومی كه ذرّات شرف، در خانۀ خونشان
كرده جا را بهرِ هر چيز دگر، حتی برای آدميّت، تنگ،
خنده دارد از نياكانی سخن گفتن، كه من گفتم.
۳ جز پدرم آری
من نيای ديگری نشناختم هرگز.
نيز او چون من سخن میگفت.
همچنين دنبال كن تا آن پدرجدّم،
كاندر اخم جنگلی، خميازۀ كوهی
روز و شب میگشت، يا میخفت.
۴ اين دبير گيجوگول و كوردل: تاريخ،
تا مُذَهَّب دفترش را گاهگه میخواست
با پريشان سرگذشتی از نياكانم بيالايد،
رعشه میافتادش اندر دست.
در بنانِ دُرفشانش كلك شيرينسلك میلرزيد،
حِبرش اندر محبرِ پُرليقه چون سنگ سيه میبست.
زانكه فرياد امير عادلی چون رعد برمیخاست:
ـ «هان، كجايی، اي عموی مهربان! بنويس.
ماه نو را دوش ما، با چاكران، در نيمهشب ديديم.
ماديان سرخیال ما سه كرّت تا سحر زاييد.
در كدامين عهد بودهست اينچنين، يا آنچنان، بنويس.»...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کلیدیترین واژه در این شعر «پوستین» است که نُه بار تکرار و صفات متعددی برای آن برشمرده شده است. «پوستین» سمبل چه چیزی میتواند باشد؟ با خواندن کل شعر، درمییابیم که با سمبلی پیچیده و شخصی سر و کار داریم که ارجاع سرراستی ندارد؛ سمبلی که شاعر خود برساخته تا ذهن خواننده را نه به سمت یک مصداق مشخص بلکه به طرف گسترهای از ارجاعات نامتعین سوق دهد.
اینک نکات قابلتوجه در بندهای دوازدهگانۀ شعر را از نظر میگذرانیم:
در بند نخست، گوینده (persona) بیان میدارد که پوستین کهنهای از نیاکانش به میراث برده، از روزگارانی چنان دور و دراز که در هالۀ ابهام فرورفته است («روزگارانی غبارآلود»)؛ این مردهریگ آنچنان قدیمی است که میپنداری همواره بوده است («جاودانمانند»). صفت «جاودانمانند» یادآور مفهوم اسطوره یا اساطیر است که چنین مینماید که همواره بوده و خواهد بود.
در بند دوم، گوینده اعتراف میکند که نیاکانش را به نام و نسب نمیشناسد. او مانند اشراف شجرهنامهای رسمی ندارد؛ و از نظر او «آن قوم» که شرف موروثی دارند، از آدمیت بیبهرهاند.
در بند سوم ادامه میدهد که پدرش نیز مانند او بوده و جز پدرش نیای دیگری نمیشناخته و نیای نخستینِ آنها انسان غارنشین یا شکارچی است. این هم ما را به یاد ریشۀ مبهم داستانهای اساطیری میاندازد و خصوصاً قسمتی از آغاز داستان گیومرت در شاهنامۀ فردوسی:
که بود آن که دیهیم بر سر نهاد؟
ندارد کس آن روزگاران به یاد
مگر کز پدر یاد دارد پسر
بگوید تو را یک به یک، در به در ...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
[خوانشی از شعر میراث سرودۀ م. امید]
پژمان واسعی
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر نهم بارو
۱ پوستينی كهنه دارم من،
يادگاری ژندهپير از روزگارانی غبارآلود.
سالخوردی جاودانمانند.
مانده ميراث از نياكانم مرا، اين روزگارآلود.
۲ جز پدرم آيا كسی را میشناسم من؛
كز نياكانم سخن گفتم؟
نزد آن قومی كه ذرّات شرف، در خانۀ خونشان
كرده جا را بهرِ هر چيز دگر، حتی برای آدميّت، تنگ،
خنده دارد از نياكانی سخن گفتن، كه من گفتم.
۳ جز پدرم آری
من نيای ديگری نشناختم هرگز.
نيز او چون من سخن میگفت.
همچنين دنبال كن تا آن پدرجدّم،
كاندر اخم جنگلی، خميازۀ كوهی
روز و شب میگشت، يا میخفت.
۴ اين دبير گيجوگول و كوردل: تاريخ،
تا مُذَهَّب دفترش را گاهگه میخواست
با پريشان سرگذشتی از نياكانم بيالايد،
رعشه میافتادش اندر دست.
در بنانِ دُرفشانش كلك شيرينسلك میلرزيد،
حِبرش اندر محبرِ پُرليقه چون سنگ سيه میبست.
زانكه فرياد امير عادلی چون رعد برمیخاست:
ـ «هان، كجايی، اي عموی مهربان! بنويس.
ماه نو را دوش ما، با چاكران، در نيمهشب ديديم.
ماديان سرخیال ما سه كرّت تا سحر زاييد.
در كدامين عهد بودهست اينچنين، يا آنچنان، بنويس.»...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کلیدیترین واژه در این شعر «پوستین» است که نُه بار تکرار و صفات متعددی برای آن برشمرده شده است. «پوستین» سمبل چه چیزی میتواند باشد؟ با خواندن کل شعر، درمییابیم که با سمبلی پیچیده و شخصی سر و کار داریم که ارجاع سرراستی ندارد؛ سمبلی که شاعر خود برساخته تا ذهن خواننده را نه به سمت یک مصداق مشخص بلکه به طرف گسترهای از ارجاعات نامتعین سوق دهد.
اینک نکات قابلتوجه در بندهای دوازدهگانۀ شعر را از نظر میگذرانیم:
در بند نخست، گوینده (persona) بیان میدارد که پوستین کهنهای از نیاکانش به میراث برده، از روزگارانی چنان دور و دراز که در هالۀ ابهام فرورفته است («روزگارانی غبارآلود»)؛ این مردهریگ آنچنان قدیمی است که میپنداری همواره بوده است («جاودانمانند»). صفت «جاودانمانند» یادآور مفهوم اسطوره یا اساطیر است که چنین مینماید که همواره بوده و خواهد بود.
در بند دوم، گوینده اعتراف میکند که نیاکانش را به نام و نسب نمیشناسد. او مانند اشراف شجرهنامهای رسمی ندارد؛ و از نظر او «آن قوم» که شرف موروثی دارند، از آدمیت بیبهرهاند.
در بند سوم ادامه میدهد که پدرش نیز مانند او بوده و جز پدرش نیای دیگری نمیشناخته و نیای نخستینِ آنها انسان غارنشین یا شکارچی است. این هم ما را به یاد ریشۀ مبهم داستانهای اساطیری میاندازد و خصوصاً قسمتی از آغاز داستان گیومرت در شاهنامۀ فردوسی:
که بود آن که دیهیم بر سر نهاد؟
ندارد کس آن روزگاران به یاد
مگر کز پدر یاد دارد پسر
بگوید تو را یک به یک، در به در ...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
مجله بارو
دفتر نهم بارو - ای عموی مهربان، تاریخ! - پژمان واسعی - بارو
پژمان واسعی در مقالهٔ ای عموی مهربان، تاریخ شعر میراث مهدی اخوان ثالث را نقد و تفسیر کرده و کوشیده است جنبههای فرمی و ارتباطات بینامتنی آن را با دیگر بیابد.
زمین مثلِ یک پرتقال آبیست ـــــــــــــــــــــ
زمین مثلِ یک پرتقال، آبیست
هیچ خطایی در کار نیست
کلمات دروغ نمیگویند
پیشکش نمیشوند دیگر
برای سردادنِ سرود
گِردِ بوسههای تفاهم
عشق و جنون
پیوند خورده دهانش
با تمامِ رازها و لبخندها
و چه جامههای گذشت
که بر تنِ اوست
تا که عریانش بیابند
زنبورها گلهای سبز میدهند
دورِ گردنت، سحرگاه
گردنبندی میبندد از پنجرهها
برگها بال مییابند
تمامِ شادیهای خورشید در توست
همهی آفتابِ روی زمین
در مسیرِ زیبایی تو
پل الوار | سارا سمیعی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
زمین مثلِ یک پرتقال، آبیست
هیچ خطایی در کار نیست
کلمات دروغ نمیگویند
پیشکش نمیشوند دیگر
برای سردادنِ سرود
گِردِ بوسههای تفاهم
عشق و جنون
پیوند خورده دهانش
با تمامِ رازها و لبخندها
و چه جامههای گذشت
که بر تنِ اوست
تا که عریانش بیابند
زنبورها گلهای سبز میدهند
دورِ گردنت، سحرگاه
گردنبندی میبندد از پنجرهها
برگها بال مییابند
تمامِ شادیهای خورشید در توست
همهی آفتابِ روی زمین
در مسیرِ زیبایی تو
پل الوار | سارا سمیعی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
تاریکخانهی آدم
فرشته مولوی
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر هشتم بارو
روزگاری بود که نمیشد مام میهن را به جانودل دوست نداشت. همه اگر «وطنم وطنم» میخواندند یا نمیخواندند، این قدر بود که گمان بریدن و گریختن از زادبوم رویا یا سودا نمیشد و میشد که «مراد جهان» در سرزمین مادری در دسترس باشد. ایران مادری بود که فرزند خلفش دینش را به او ادا میکرد و فرزند ناخلفش هم به بلندپایگی و ارج و ارزش او دودل نمیشد. حالا، شاید از بد حادثه یا غفلت خودمان یا اقتضای روز، رسیدهایم به زمانهای دیگر: دور سرسپردگی به وطن و دلسپردگی به دیار حبیب گذشته؛ هرروزه بسیارانی از «جبر جغرافیایی» میگریزند تا در گوشهای اختیاری از جهان مراد خود بیابند؛ بسیارانی دیگر بهناگزیر یا از ترس جان راهی بلاد غریب میشوند. رسیدهایم به دورهای که در شبکههای اجتماعی ببینیم و بخوانیم که: کسانی ریشخندزنِ «حب وطن» میشوند و به جهانوطنی خود میبالند؛ کسانی مصیبتهای انکارناپذیر و دامنگیرِ پساانقلابی را نه از چشم فرزندان ناخلف یا نادان این مرزوبوم، که از چشم خودِ ایران میبینند؛ کسانی فرار از آن «خرابشده» را راه نجات و پیروزی میدانند و به گرفتن تابعیت کشوری دیگر مینازند.
رسم امروزهی آدمها هر چه باشد، رسم کتابها انگار از جنس دیگر است. گرچه کتابها سبکتر و بیدردسرتر از آدمها میتوانند به هر کجای دنیا سفر کنند، نمیتوانند از ریشهی خود بکنند و خشک نشوند. در گذر چهاردهه تبعید و کوچ ایرانیان کتابهای فارسی بسیاری در بیرون از «مرز پرگهر» درآمده و از این پس هم درمیآید. اما کتاب فارسی در فراسوی کهندیار زبان فارسی گیرم که تکوتوک خوانندهی پراکنده هم بیابد، غریبهای نادیدهمانده است. برخلاف آدم ایرانی که میتواند در برونمرز ایران به نیکبختی و کامیابی برسد، کتاب فارسی برونمرزی تنها زمانی میتواند نیکبخت و کامیاب بشود که «یواشکی» درونمرزی بشود. به زبان سرراست، کتاب فارسی بیروندرآمده زمانی کتاببودن خود را ثابت میکند که بتواند در ایران زیرزمینی بشود و خود را به تنهی تنومند خوانندهی بالقوهی خود برساند. روشن است که در اینجا سخن بر سر قاعده است و نه استثنا و چرای این واقعیت هم بس که روشن است، نیازی به بازگویی ندارد.
در میان پنج کتابی که بهناگزیر و از جور سانسور در بیرون از ایران درآوردهام، شاید، کتاب تاریکخانهی آدم توانست و میتوانست بیشتر دیده و خوانده بشود. پیشتر در گفتوگویی (آوای تبعید، ۱۳۹۷/۱۱/۱۰) گفتهام:
در بارهی تاریکخانهی آدم منِ نویسنده جز این چه میتوانم بگویم که این داستان پدریست که سختترین و دردناکترین تابوی فرهنگی ما وامیداردش که همجنسگرایی پسر دلبندش را برنتابد. باقی را باید ناقدان و خوانندهها بگویند. من نمیدانم آیا کلمه و داستان تا چه اندازه میتوانند از عهدهی بیان درد و رنجهای آدمها بربیایند، اما بهگمانم گاهی، اگر نه همیشه، روایت و داستان میتوانند از سنگینی تابوهای بختکشده و سوزش زخمهای بهچرکافتاده اما پوشیده بکاهند.
تاریکخانه… در ۲۰۱۶ درآمد و چون ناشرش اچانداس مدیا بود، دلخوش به این بودم که خوانندهی ایراننشین میتواند به ایکتاب آن دسترسی داشته باشد. این دلخوشی چندان نپایید و با ازکارایستادن چرخهی نظم و نظام وبگاه این نشر راه رسیدن تاریکخانه… به خواننده بسته شد. پس حالا که هم در و هم پنجره بر روی این کتاب بسته شده و بسته مانده، از کنج مشت خاکستر پناه گرفته در بارو تکهای از بخش ۴ داستان را پیشکش میکنم به هرکس که خوانندهی پروپاقرص کتاب فارسی و ادبیات فارسی باشد...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
فرشته مولوی
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر هشتم بارو
روزگاری بود که نمیشد مام میهن را به جانودل دوست نداشت. همه اگر «وطنم وطنم» میخواندند یا نمیخواندند، این قدر بود که گمان بریدن و گریختن از زادبوم رویا یا سودا نمیشد و میشد که «مراد جهان» در سرزمین مادری در دسترس باشد. ایران مادری بود که فرزند خلفش دینش را به او ادا میکرد و فرزند ناخلفش هم به بلندپایگی و ارج و ارزش او دودل نمیشد. حالا، شاید از بد حادثه یا غفلت خودمان یا اقتضای روز، رسیدهایم به زمانهای دیگر: دور سرسپردگی به وطن و دلسپردگی به دیار حبیب گذشته؛ هرروزه بسیارانی از «جبر جغرافیایی» میگریزند تا در گوشهای اختیاری از جهان مراد خود بیابند؛ بسیارانی دیگر بهناگزیر یا از ترس جان راهی بلاد غریب میشوند. رسیدهایم به دورهای که در شبکههای اجتماعی ببینیم و بخوانیم که: کسانی ریشخندزنِ «حب وطن» میشوند و به جهانوطنی خود میبالند؛ کسانی مصیبتهای انکارناپذیر و دامنگیرِ پساانقلابی را نه از چشم فرزندان ناخلف یا نادان این مرزوبوم، که از چشم خودِ ایران میبینند؛ کسانی فرار از آن «خرابشده» را راه نجات و پیروزی میدانند و به گرفتن تابعیت کشوری دیگر مینازند.
رسم امروزهی آدمها هر چه باشد، رسم کتابها انگار از جنس دیگر است. گرچه کتابها سبکتر و بیدردسرتر از آدمها میتوانند به هر کجای دنیا سفر کنند، نمیتوانند از ریشهی خود بکنند و خشک نشوند. در گذر چهاردهه تبعید و کوچ ایرانیان کتابهای فارسی بسیاری در بیرون از «مرز پرگهر» درآمده و از این پس هم درمیآید. اما کتاب فارسی در فراسوی کهندیار زبان فارسی گیرم که تکوتوک خوانندهی پراکنده هم بیابد، غریبهای نادیدهمانده است. برخلاف آدم ایرانی که میتواند در برونمرز ایران به نیکبختی و کامیابی برسد، کتاب فارسی برونمرزی تنها زمانی میتواند نیکبخت و کامیاب بشود که «یواشکی» درونمرزی بشود. به زبان سرراست، کتاب فارسی بیروندرآمده زمانی کتاببودن خود را ثابت میکند که بتواند در ایران زیرزمینی بشود و خود را به تنهی تنومند خوانندهی بالقوهی خود برساند. روشن است که در اینجا سخن بر سر قاعده است و نه استثنا و چرای این واقعیت هم بس که روشن است، نیازی به بازگویی ندارد.
در میان پنج کتابی که بهناگزیر و از جور سانسور در بیرون از ایران درآوردهام، شاید، کتاب تاریکخانهی آدم توانست و میتوانست بیشتر دیده و خوانده بشود. پیشتر در گفتوگویی (آوای تبعید، ۱۳۹۷/۱۱/۱۰) گفتهام:
در بارهی تاریکخانهی آدم منِ نویسنده جز این چه میتوانم بگویم که این داستان پدریست که سختترین و دردناکترین تابوی فرهنگی ما وامیداردش که همجنسگرایی پسر دلبندش را برنتابد. باقی را باید ناقدان و خوانندهها بگویند. من نمیدانم آیا کلمه و داستان تا چه اندازه میتوانند از عهدهی بیان درد و رنجهای آدمها بربیایند، اما بهگمانم گاهی، اگر نه همیشه، روایت و داستان میتوانند از سنگینی تابوهای بختکشده و سوزش زخمهای بهچرکافتاده اما پوشیده بکاهند.
تاریکخانه… در ۲۰۱۶ درآمد و چون ناشرش اچانداس مدیا بود، دلخوش به این بودم که خوانندهی ایراننشین میتواند به ایکتاب آن دسترسی داشته باشد. این دلخوشی چندان نپایید و با ازکارایستادن چرخهی نظم و نظام وبگاه این نشر راه رسیدن تاریکخانه… به خواننده بسته شد. پس حالا که هم در و هم پنجره بر روی این کتاب بسته شده و بسته مانده، از کنج مشت خاکستر پناه گرفته در بارو تکهای از بخش ۴ داستان را پیشکش میکنم به هرکس که خوانندهی پروپاقرص کتاب فارسی و ادبیات فارسی باشد...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
مجله بارو
دفتر هشتم بارو - تاریکخانهی آدم - فرشته مولوی - بارو
تاریکخانهی آدم، فرشته مولوی، نویسنده، مترجم، پژوهشگر،روزنامهنگار ایرانی، دشت سوزان. خوان رولفو، مجموعه داستان کوتاه، سگ یکمیلیون شپشی، فلکزدهها
فضایی ساده ــــــــــــــــــــــــــــــ
اتاقی که در رؤیای من است
یک میز دارد، دو صندلی
و دیگر هیچ.
روی میز اما
یک رز است
و روی صندلیها
نشستهایم، من و تو.
روشنی پشت شیشهها
کنار میزند تاریکی را.
تاریکی، روشنی را کنار میزند.
در تاریکی، میدرخشد رز سفید برایمان،
هنگامکه با هم حرف میزنیم،
تو روی یکی صندلی،
من روی آن دیگری،
میز
مابین ماست.
راینر مالکوفسکی | علی عبداللهی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.
■ B A R U
اتاقی که در رؤیای من است
یک میز دارد، دو صندلی
و دیگر هیچ.
روی میز اما
یک رز است
و روی صندلیها
نشستهایم، من و تو.
روشنی پشت شیشهها
کنار میزند تاریکی را.
تاریکی، روشنی را کنار میزند.
در تاریکی، میدرخشد رز سفید برایمان،
هنگامکه با هم حرف میزنیم،
تو روی یکی صندلی،
من روی آن دیگری،
میز
مابین ماست.
راینر مالکوفسکی | علی عبداللهی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.
■ B A R U
سرنوشت کاساندرا
علی صدر
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر نهم بارو
آشکارکردن صادقانهی عقاید و باورهای خویش در تمام ادوار تاریخ بشر هزینه داشته، گاه کم و گاه زیاد و البته نه در شکل و شیوهای مشابه. روزگاری متداول بود به اتهام داشتن یا نداشتنِ یک عقیده، سر از تن فرد جدا کنند و وجدان جامعه هم چندان به درد نیاید، در زمانهی ما و در جوامع پیشرفته بیشتر محتمل است موقعیت شغلی یا اجتماعیِ او بر باد رود اما جاناش ــ مگر در مواردی نادر یا در مکانهایی مشخص ــ بعید است به خطر بیفتد. اولی تقریباً همیشه به دست قدرتِ مسلط و عریان انجام میشد و میشود، دومی در جهان امروز عموماً نتیجهی نیروی چیزیست موسوم به «افکار عمومی». برخی میگویند با اینکه رسیدن از اولی به دومی پیشرفت به حساب میآید اما کماکان هزینهی سخنگفتن، گزاف و کمرشکن است. چند دانشمند و محققِ سرشناس، ژورنالی علمی دستوپا کردهاند که پژوهشگران بتوانند در آن، با نام مستعار و بدون نگرانی از آیندهی علمی و حرفهای خویش، نتایج تحقیقاتشان را منتشر کنند.
آدمیزاد، نتیجتاً و رفتهرفته، آموخته اگرچه در بسیاری امور صاحب عقیده است عقل حکم میکند در تمام موارد نظرش را آشکار نکند مگر آنکه برای هزینههای احتمالی آماده باشد. پس با خیل آدمهایی روبهروئیم که عقایدی دارند اما نظر نمیدهند. مثال گالیله دیگر به کلیشه بدل شده: در باب وضعیت زمین و خورشید عقایدی داشت اما نظردادن برایش گران تمام شد و ترجیح داد به همان وضعیتِ عقیدهداشتنِ صرف بازگردد. کامو در ابتدای متن مفصلاش در باب خودکشی، اذعان کرد که کشف گالیله اگرچه واقعیتِ علمیِ مهمی قلمداد میشد اما ارزشِ جزغالهشدن نداشت. شاملو در جلسهای نیمهخصوصی ــ عمومی در پاسخ به درخواستی مبنی بر خواندنِ یکی از شعرهای منتشرنشدهاش صادقانه گفت: به نفعام نیست.
جدا از این تفاوتِ عمده، ظرافت دیگری هم میان دو مفهومِ عقیدهداشتن و نظردادن وجود دارد: در عرصهی عمومی کسی را به صرف داشتن یک ایده یا نگرش «غالبا» به چهارمیخ نمیکشند اما بهمحض آنکه ایده را به شکل یک نظر یا پیشنهاد مطرح کرد حملات آغاز و فرد ناچار میشود مسئولیت تمام کاستیهای احتمالیِ آن ایده را بر عهده گرفته و حتی برای مشکلاتی که ممکن است در صورت عملیشدنِ آن ایده رخ دهد هم پاسخهایی در آستین داشته باشد. درنتیجه و مجدداً، فرد ممکن است در باب مسائلی معین عقایدی مشخص داشته باشد و حتی به زبان آورد اما تنها در قالب دیدگاههایی شخصی و نه در بیانی که بوی نسخهدادن یا پیشنهاد کردن بدهد. با کمی احتیاط شاید بتوان گفت اولی وجهی تئوریک دارد، حال آنکه دومی ماهیتی عملی مییابد...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
علی صدر
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر نهم بارو
آشکارکردن صادقانهی عقاید و باورهای خویش در تمام ادوار تاریخ بشر هزینه داشته، گاه کم و گاه زیاد و البته نه در شکل و شیوهای مشابه. روزگاری متداول بود به اتهام داشتن یا نداشتنِ یک عقیده، سر از تن فرد جدا کنند و وجدان جامعه هم چندان به درد نیاید، در زمانهی ما و در جوامع پیشرفته بیشتر محتمل است موقعیت شغلی یا اجتماعیِ او بر باد رود اما جاناش ــ مگر در مواردی نادر یا در مکانهایی مشخص ــ بعید است به خطر بیفتد. اولی تقریباً همیشه به دست قدرتِ مسلط و عریان انجام میشد و میشود، دومی در جهان امروز عموماً نتیجهی نیروی چیزیست موسوم به «افکار عمومی». برخی میگویند با اینکه رسیدن از اولی به دومی پیشرفت به حساب میآید اما کماکان هزینهی سخنگفتن، گزاف و کمرشکن است. چند دانشمند و محققِ سرشناس، ژورنالی علمی دستوپا کردهاند که پژوهشگران بتوانند در آن، با نام مستعار و بدون نگرانی از آیندهی علمی و حرفهای خویش، نتایج تحقیقاتشان را منتشر کنند.
آدمیزاد، نتیجتاً و رفتهرفته، آموخته اگرچه در بسیاری امور صاحب عقیده است عقل حکم میکند در تمام موارد نظرش را آشکار نکند مگر آنکه برای هزینههای احتمالی آماده باشد. پس با خیل آدمهایی روبهروئیم که عقایدی دارند اما نظر نمیدهند. مثال گالیله دیگر به کلیشه بدل شده: در باب وضعیت زمین و خورشید عقایدی داشت اما نظردادن برایش گران تمام شد و ترجیح داد به همان وضعیتِ عقیدهداشتنِ صرف بازگردد. کامو در ابتدای متن مفصلاش در باب خودکشی، اذعان کرد که کشف گالیله اگرچه واقعیتِ علمیِ مهمی قلمداد میشد اما ارزشِ جزغالهشدن نداشت. شاملو در جلسهای نیمهخصوصی ــ عمومی در پاسخ به درخواستی مبنی بر خواندنِ یکی از شعرهای منتشرنشدهاش صادقانه گفت: به نفعام نیست.
جدا از این تفاوتِ عمده، ظرافت دیگری هم میان دو مفهومِ عقیدهداشتن و نظردادن وجود دارد: در عرصهی عمومی کسی را به صرف داشتن یک ایده یا نگرش «غالبا» به چهارمیخ نمیکشند اما بهمحض آنکه ایده را به شکل یک نظر یا پیشنهاد مطرح کرد حملات آغاز و فرد ناچار میشود مسئولیت تمام کاستیهای احتمالیِ آن ایده را بر عهده گرفته و حتی برای مشکلاتی که ممکن است در صورت عملیشدنِ آن ایده رخ دهد هم پاسخهایی در آستین داشته باشد. درنتیجه و مجدداً، فرد ممکن است در باب مسائلی معین عقایدی مشخص داشته باشد و حتی به زبان آورد اما تنها در قالب دیدگاههایی شخصی و نه در بیانی که بوی نسخهدادن یا پیشنهاد کردن بدهد. با کمی احتیاط شاید بتوان گفت اولی وجهی تئوریک دارد، حال آنکه دومی ماهیتی عملی مییابد...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
مجله بارو
دفتر نهم بارو - سرنوشت کاساندرا - علی صدر - بارو
علی صدر در یادداشت سرنوشت کاساندرا به تمایز «عقیده داشتن» و «نظر دادن» پرداخته و کوشیده است که مسائل و مصائب نظر دادن را در وضعیت موجود بکاود و پیش چشم بگذارد.
در شب لازم نیست ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برای سیر کردن از اینجا به آنجا، در شب
لازم نیست قایق یا قطاری سوار شوم
شبکههای شطرنجی باغ زیر نور مهتاب است
پنجره باز است. من آمادهام
سایهی بدون گذرنامهام آرام
(یک گربه هم بهتر از این نمیتواند)
از رودخانهی مرزی که انتخاب کردهام، میپرد
و در خاک روسیه فرود میآید.
دیوارها تصویر مرا تکرار میکنند،
رویین تن،اسرارآمیز، سبک:
مرزبان به خطا
نور مهتاب و رویایی زودگذر را نشان میدهد.
رقصان در دل جنگلها، پروازکنان فراز دشتها
از خود میپرسم آیا کسی میداند که
در این سرزمین پهناور تنها یکی شاد،
تنها یک مرد خوشبخت است.
نِوای* درخشان را میبینم که ظاهر میشود
آرام است، و آخرین رهگذر که
به سایهی من در یکی از میدانها برخورد میکند
به تخیل خود لعنت میفرستد.
خانهای که در آن قدم میزنم، به نظر ناآشناست،
هر چند راه را اشتباه نیامدهام.
اما داخل، در تاریکی همه چیز شکل دیگریست.
سایهام مجذوب میشود.
بچهها آنجا میخوابند. در حال وارد شدن
به پردههای تختخوابم گوش میدهم
همان جایی که آنها خواب اسباب بازیهای قدیمیام
و قایقی و قطاری را میبینند.
*رودی در شمال غربی کشور روسیه
ولادیمیر ناباکوف | شهلا اسماعیلزاده
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
برای سیر کردن از اینجا به آنجا، در شب
لازم نیست قایق یا قطاری سوار شوم
شبکههای شطرنجی باغ زیر نور مهتاب است
پنجره باز است. من آمادهام
سایهی بدون گذرنامهام آرام
(یک گربه هم بهتر از این نمیتواند)
از رودخانهی مرزی که انتخاب کردهام، میپرد
و در خاک روسیه فرود میآید.
دیوارها تصویر مرا تکرار میکنند،
رویین تن،اسرارآمیز، سبک:
مرزبان به خطا
نور مهتاب و رویایی زودگذر را نشان میدهد.
رقصان در دل جنگلها، پروازکنان فراز دشتها
از خود میپرسم آیا کسی میداند که
در این سرزمین پهناور تنها یکی شاد،
تنها یک مرد خوشبخت است.
نِوای* درخشان را میبینم که ظاهر میشود
آرام است، و آخرین رهگذر که
به سایهی من در یکی از میدانها برخورد میکند
به تخیل خود لعنت میفرستد.
خانهای که در آن قدم میزنم، به نظر ناآشناست،
هر چند راه را اشتباه نیامدهام.
اما داخل، در تاریکی همه چیز شکل دیگریست.
سایهام مجذوب میشود.
بچهها آنجا میخوابند. در حال وارد شدن
به پردههای تختخوابم گوش میدهم
همان جایی که آنها خواب اسباب بازیهای قدیمیام
و قایقی و قطاری را میبینند.
*رودی در شمال غربی کشور روسیه
ولادیمیر ناباکوف | شهلا اسماعیلزاده
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
دیالکتیک عادت
صالح نجفی
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر هشتم بارو
وجود آدمی، به تعبیری، میدان همزیستی دو نظامی است که بعضاً مستقل از هم و بعضاً متباین و متنافر با هماند. آدمی عرصهٔ بروز و ظهور تنشی در نظم طبیعت است که خود ناشی از همزیستی غالباً غیر مسالمتآمیز دو نظام مذکور است: یکی نظام غرایز ــ نظامی تابع اصلِ صیانت ذات و اقتضائات دخل و خرج انرژی حیاتی ــ و دیگری نظام عقلانی ــ دستگاهی که به وسیلهٔ فرهنگ و متناسب با محیط شکل میگیرد. به بیان دیگر، در وجود هریک از افراد بشر، حیوانی زندگی میکند که تشنه میشود، گرسنه میشود، خسته میشود و خود به خود و بدون آنکه دلیلی بیاورد غذا میخواهد، آب میخواهد، خواب میخواهد؛ اما در جنب آن حیوان، مجموعهای از قواعد هست که به او اجازه نمیدهد فوراً برود سر اصل مطلب: نمیتوانی تا گرسنه شدی، غذا بخوری؛ تا خوابت گرفت، بخوابی؛ تا از چیزی خوشت آمد، تصاحبش کنی: درون هریک از ابنای بشر، «انسانی» هست که مدام میکوشد حیوان درون او را رام و اهلی کند، دستآموز کند.
عادت میانجی، شاید تنها میانجی ممکن، برای برقراری توازن میان نظام غرایز ــ حیوانی که ارضای فوری میخواهد ــ و حیات اجتماعی ــ نظامی که ارضای غرایز را مدام مشروط میسازد و به تعویق میاندازد ـ است و شاید قواعد اجتماعی حاصل همین میانجیگری باشد: باید پیوسته به زمان مناسب اندیشید، زمانی برای خفتن، زمانی برای خوردن، زمانی برای همآغوشی، زمانی برای فراغت. قواعد مزبور در بستر زمان و از راه تکرار بدل به عادتهایی خودکار میشوند، درست به همانگونه که بچهها حول و حوش یک سالگی باید یاد بگیرند که راه بروند، یعنی پس از چندبار زمین خوردن باید یاد بگیرند که روی پای خود بایستند و تعادل خود را حفظ کنند.
نکتهٔ جالب توجه این است که بچهها همین که راه رفتن را یاد گرفتند دیگر نیاز ندارند آن را دوباره یاد بگیرند. کافی است جهانی را تصور کنید که در آن ابنای بشر مجبور باشند هر روز راه رفتن را از نو یاد بگیرند، یعنی هر روز که از خواب بیدار میشوند خود را بچهای نوپا بیابند. جهانی را تصور کنید که در آن آدمها هر بار که سوار خودرو میشوند باید رانندگی را از سر نو بیاموزند و هربار که میخواهند لب به سخن بگشایند باید زبان مادریشان را از اول فرا بگیرند، جهانی که در آن بازیگران تئاتر هر شب که به روی صحنه میآیند احساس میکنند اولینبار است که قرار است بازی کنند…
شاید شگفت بنماید اما وصفی که در فوق آمد از نظر مارسل پروست در مورد آثار ادبی بزرگ صادق است. به گفتهٔ پروست، «ادبیات عالی» با یکجور «زبان خارجی» نوشته میشود. مراد پروست این نیست که فیالمثل پروست فرانسوی شاهکار خود را به زبان انگلیسی یا اسپانیایی مینویسد. پروست مینویسد: «ما [به هنگام خلق ادبیات] به هر جمله، معنایی یا بههرحال تصویری ذهنی، منضم میکنیم که غالباً مصداق نوعی ترجمه نادرست است. اما در ادبیات عالی، همه ترجمههای نادرست ما زیبایی میآفرینند.» آنکه کار ادبی میکند، بدین اعتبار، در زبان خودش بیگانه میشود، در زبان مادریاش مثل یک خارجی میشود؛ وقتی به زبان مادریاش مینویسد، انگار که ترجمه میکند، ترجمه از متنی که وجود خارجی ندارد، آنهم ترجمهای نادرست که البته منجر به خلق زیبایی میشود...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
صالح نجفی
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر هشتم بارو
وجود آدمی، به تعبیری، میدان همزیستی دو نظامی است که بعضاً مستقل از هم و بعضاً متباین و متنافر با هماند. آدمی عرصهٔ بروز و ظهور تنشی در نظم طبیعت است که خود ناشی از همزیستی غالباً غیر مسالمتآمیز دو نظام مذکور است: یکی نظام غرایز ــ نظامی تابع اصلِ صیانت ذات و اقتضائات دخل و خرج انرژی حیاتی ــ و دیگری نظام عقلانی ــ دستگاهی که به وسیلهٔ فرهنگ و متناسب با محیط شکل میگیرد. به بیان دیگر، در وجود هریک از افراد بشر، حیوانی زندگی میکند که تشنه میشود، گرسنه میشود، خسته میشود و خود به خود و بدون آنکه دلیلی بیاورد غذا میخواهد، آب میخواهد، خواب میخواهد؛ اما در جنب آن حیوان، مجموعهای از قواعد هست که به او اجازه نمیدهد فوراً برود سر اصل مطلب: نمیتوانی تا گرسنه شدی، غذا بخوری؛ تا خوابت گرفت، بخوابی؛ تا از چیزی خوشت آمد، تصاحبش کنی: درون هریک از ابنای بشر، «انسانی» هست که مدام میکوشد حیوان درون او را رام و اهلی کند، دستآموز کند.
عادت میانجی، شاید تنها میانجی ممکن، برای برقراری توازن میان نظام غرایز ــ حیوانی که ارضای فوری میخواهد ــ و حیات اجتماعی ــ نظامی که ارضای غرایز را مدام مشروط میسازد و به تعویق میاندازد ـ است و شاید قواعد اجتماعی حاصل همین میانجیگری باشد: باید پیوسته به زمان مناسب اندیشید، زمانی برای خفتن، زمانی برای خوردن، زمانی برای همآغوشی، زمانی برای فراغت. قواعد مزبور در بستر زمان و از راه تکرار بدل به عادتهایی خودکار میشوند، درست به همانگونه که بچهها حول و حوش یک سالگی باید یاد بگیرند که راه بروند، یعنی پس از چندبار زمین خوردن باید یاد بگیرند که روی پای خود بایستند و تعادل خود را حفظ کنند.
نکتهٔ جالب توجه این است که بچهها همین که راه رفتن را یاد گرفتند دیگر نیاز ندارند آن را دوباره یاد بگیرند. کافی است جهانی را تصور کنید که در آن ابنای بشر مجبور باشند هر روز راه رفتن را از نو یاد بگیرند، یعنی هر روز که از خواب بیدار میشوند خود را بچهای نوپا بیابند. جهانی را تصور کنید که در آن آدمها هر بار که سوار خودرو میشوند باید رانندگی را از سر نو بیاموزند و هربار که میخواهند لب به سخن بگشایند باید زبان مادریشان را از اول فرا بگیرند، جهانی که در آن بازیگران تئاتر هر شب که به روی صحنه میآیند احساس میکنند اولینبار است که قرار است بازی کنند…
شاید شگفت بنماید اما وصفی که در فوق آمد از نظر مارسل پروست در مورد آثار ادبی بزرگ صادق است. به گفتهٔ پروست، «ادبیات عالی» با یکجور «زبان خارجی» نوشته میشود. مراد پروست این نیست که فیالمثل پروست فرانسوی شاهکار خود را به زبان انگلیسی یا اسپانیایی مینویسد. پروست مینویسد: «ما [به هنگام خلق ادبیات] به هر جمله، معنایی یا بههرحال تصویری ذهنی، منضم میکنیم که غالباً مصداق نوعی ترجمه نادرست است. اما در ادبیات عالی، همه ترجمههای نادرست ما زیبایی میآفرینند.» آنکه کار ادبی میکند، بدین اعتبار، در زبان خودش بیگانه میشود، در زبان مادریاش مثل یک خارجی میشود؛ وقتی به زبان مادریاش مینویسد، انگار که ترجمه میکند، ترجمه از متنی که وجود خارجی ندارد، آنهم ترجمهای نادرست که البته منجر به خلق زیبایی میشود...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
مجله بارو
دفتر هشتم بارو - دیالکتیک عادت - صالح نجفی - بارو
دیالکتیک عادت، صالح نجفی، بکت، ارسطو، سقراط، مارسل پروست، متنهای برای هیچ، در انتظار گودو، مالوی، در جستجوی زمان ازدسترفته، مهدی سحابی، نشر مرکز
مانند آب ــــــــــــــــــــــــــــ
گاه میاندیشم من مانند آبم…
میتوان لیوانی از آن برداشت،
میتوان دریایی را نیز پر کرد.
مهم گنجايش ظرف است
و ميزان تشنگی نیز …
Иногда я думаю, что я — вода…
Можно зачерпнуть стаканом,
но можно наполнить и море.
Всё дело во вместимости сосуда и
еще — в размерах жажды…
مارینا تسوتایوا | نرگس سنائی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
گاه میاندیشم من مانند آبم…
میتوان لیوانی از آن برداشت،
میتوان دریایی را نیز پر کرد.
مهم گنجايش ظرف است
و ميزان تشنگی نیز …
Иногда я думаю, что я — вода…
Можно зачерпнуть стаканом,
но можно наполнить и море.
Всё дело во вместимости сосуда и
еще — в размерах жажды…
مارینا تسوتایوا | نرگس سنائی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
پیش از آنکه دیر شود
مژده الفت
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر نهم بارو
شما را نمیدانم، ولی من چند بار دیدم و شنیدم که تا کسی اسمی از کتابی آورد عدهای گفتند «چه دل خوشی! آخه مگه الان وقت کتابه؟» ولی نگفتند چرا وقت کتاب نیست و چاپ و معرفی کتاب چه آسیبی به ارزشها و آرمانهای مردم میزند و اساساً چه جایگزین بهتری برای کتاب داریم. چرا فعالبودن ناشران عجیب است وقتی همهٔ مردم خواسته یا ناخواسته سرگرم انجام کارهای روزمرهشان هستند؟ درست است که دلمان خوش نیست، ولی آخر کتاب که وسیلهٔ تفریحی نیست که بگوییم فعلاً کارهای مهمتری داریم و وقت تفریح نداریم. چاپ و فروش کتاب هم کاری است مثل سایر کارها. مگر کارمندان بانک و بیمه و نهادهای دیگر خیلی دلخوشاند که هر روز سر ساعت مشخصی کارت میزنند و کار را شروع میکنند؟ مگر بقال و نانوا و قصاب هیچ دردی ندارند که هر روز صبح کرکرهٔ مغازه را میدهند بالا؟ مگر ایران برای راننده و معلم و پرستار و دکتر و مهندس و…گلستان است که همگی سر کارشان هستند؟
شاید عدهای بگویند این حرفهها فرق دارند. از چه نظر؟ مهم و ضروریاند؟ البته. کسی منکر اهمیت کارهای خدماتی نیست، اما معنی این حرف چیزی نیست جز بیاهمیت و غیرضروری دانستن کتاب. در شرایطی که آموزشگاههای بافندگی و رانندگی و خوانندگی و نوازندگی مثل همیشه کار میکنند چرا کارکردن نویسنده و مترجم و ناشر حاکی از بیخیالی و الکیخوشبودن است؟ چه کسی میگوید اهالی کتاب باید تا فرارسیدن روزگار دلخواه، دگمهٔ توقف کار را بزنند و گوشهای بنشینند؟ همه میدانیم که بسیاری از نویسندگان دنیا حتی در سیاهترین روزهای زندگیشان دست از کار نکشیدهاند. مثلاً وقتی از ایوان کلیما میپرسند شما که میدانستید کتابهاتان امکان انتشار نخواهند داشت چهطور باز هم مینوشتید، جواب میدهد «نفس نوشتن برایم مهم بود. خیلی مهمتر از انتشار آثارم.» اما بعد از این جمله به تفصیل شرح میدهد که او و همکارانش چطور نوشتههایشان را به خارج از کشور ارسال میکردهاند تا ناشرانی در آلمان و انگلیس چاپشان کنند و به شکل قاچاق به چکسلواکی برگردانند.
با این تفاسیر و با توجه به آگاهی ناشران از اهمیت کتاب چه شد که کمکار شدند و دلیل «رکود مطلق فروش کتاب» چیست؟ چرا بعضی نویسندگان و مترجمانی که کتابهایشان در آستانهٔ پاییز چاپ شده بود هیچ اشارهای به کتابشان نکردند؟ من خود شاهدم که چند نفری که خواستند خبر چاپ کتابشان را بدهند چقدر محجوبانه نوشتند که دلشان خوش نیست و جشن کتاب نو نگرفتهاند، قصدشان فقط اطلاعرسانی بوده، همین و بس!...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
مژده الفت
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر نهم بارو
شما را نمیدانم، ولی من چند بار دیدم و شنیدم که تا کسی اسمی از کتابی آورد عدهای گفتند «چه دل خوشی! آخه مگه الان وقت کتابه؟» ولی نگفتند چرا وقت کتاب نیست و چاپ و معرفی کتاب چه آسیبی به ارزشها و آرمانهای مردم میزند و اساساً چه جایگزین بهتری برای کتاب داریم. چرا فعالبودن ناشران عجیب است وقتی همهٔ مردم خواسته یا ناخواسته سرگرم انجام کارهای روزمرهشان هستند؟ درست است که دلمان خوش نیست، ولی آخر کتاب که وسیلهٔ تفریحی نیست که بگوییم فعلاً کارهای مهمتری داریم و وقت تفریح نداریم. چاپ و فروش کتاب هم کاری است مثل سایر کارها. مگر کارمندان بانک و بیمه و نهادهای دیگر خیلی دلخوشاند که هر روز سر ساعت مشخصی کارت میزنند و کار را شروع میکنند؟ مگر بقال و نانوا و قصاب هیچ دردی ندارند که هر روز صبح کرکرهٔ مغازه را میدهند بالا؟ مگر ایران برای راننده و معلم و پرستار و دکتر و مهندس و…گلستان است که همگی سر کارشان هستند؟
شاید عدهای بگویند این حرفهها فرق دارند. از چه نظر؟ مهم و ضروریاند؟ البته. کسی منکر اهمیت کارهای خدماتی نیست، اما معنی این حرف چیزی نیست جز بیاهمیت و غیرضروری دانستن کتاب. در شرایطی که آموزشگاههای بافندگی و رانندگی و خوانندگی و نوازندگی مثل همیشه کار میکنند چرا کارکردن نویسنده و مترجم و ناشر حاکی از بیخیالی و الکیخوشبودن است؟ چه کسی میگوید اهالی کتاب باید تا فرارسیدن روزگار دلخواه، دگمهٔ توقف کار را بزنند و گوشهای بنشینند؟ همه میدانیم که بسیاری از نویسندگان دنیا حتی در سیاهترین روزهای زندگیشان دست از کار نکشیدهاند. مثلاً وقتی از ایوان کلیما میپرسند شما که میدانستید کتابهاتان امکان انتشار نخواهند داشت چهطور باز هم مینوشتید، جواب میدهد «نفس نوشتن برایم مهم بود. خیلی مهمتر از انتشار آثارم.» اما بعد از این جمله به تفصیل شرح میدهد که او و همکارانش چطور نوشتههایشان را به خارج از کشور ارسال میکردهاند تا ناشرانی در آلمان و انگلیس چاپشان کنند و به شکل قاچاق به چکسلواکی برگردانند.
با این تفاسیر و با توجه به آگاهی ناشران از اهمیت کتاب چه شد که کمکار شدند و دلیل «رکود مطلق فروش کتاب» چیست؟ چرا بعضی نویسندگان و مترجمانی که کتابهایشان در آستانهٔ پاییز چاپ شده بود هیچ اشارهای به کتابشان نکردند؟ من خود شاهدم که چند نفری که خواستند خبر چاپ کتابشان را بدهند چقدر محجوبانه نوشتند که دلشان خوش نیست و جشن کتاب نو نگرفتهاند، قصدشان فقط اطلاعرسانی بوده، همین و بس!...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
مجله بارو
دفتر نهم بارو - پیش از آنکه دیر شود - مژده الفت - بارو
مژده الفت در این یادداشت به افت فروش کتاب در پاییز امسال پرداخته است و کوشیده است که دلایل واقعی و اساسی میزان فروش کتاب را در ایران بکاود. پیش از آنکه دیر
امید ــــــــــــــــــــــــــــ
«امید»، چیزی است پردار ــ
که بر سر روح مینشیند ــ
و نغمهای بیکلام میخواند-
و هیچگاه – از خواندن باز نمیماند ــ
در باد- دلنشینتر- شنیده میشود ــ
توفانی تلخ بباید ــ
که با خود ببرد پرنده کوچکی را
که این همه را گرم میدارد ــ
همیشه شنیدهام صدایش را ــ
در سردترین سرزمینها ــ
و دوردستترین دریاها ــ
اما حتی در حادترین لحظهها،
از من- نخواسته خرده نانی.
امیلی دیکنسون | فرشته وزیرینسب
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
«امید»، چیزی است پردار ــ
که بر سر روح مینشیند ــ
و نغمهای بیکلام میخواند-
و هیچگاه – از خواندن باز نمیماند ــ
در باد- دلنشینتر- شنیده میشود ــ
توفانی تلخ بباید ــ
که با خود ببرد پرنده کوچکی را
که این همه را گرم میدارد ــ
همیشه شنیدهام صدایش را ــ
در سردترین سرزمینها ــ
و دوردستترین دریاها ــ
اما حتی در حادترین لحظهها،
از من- نخواسته خرده نانی.
امیلی دیکنسون | فرشته وزیرینسب
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
گل سرخ و علف هرز
حسن هاشمی میناباد
[تجربهای در ترجمهٔ ادبی: گل سرخ و علف هرز]
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر هشتم بارو
ترجمهٔ ادبی جایگاه والایی در فرهنگ ما دارد و از آن استقبال زیادی میشود و مترجمان ریز و درشتی در این زمینه فعالیت دارند. دانشگاهها و مؤسسات آموزش عالی و افراد زیادی به آموزش مترجمان ادبی و غیرادبی میپردازند، اما این آموزشها غالباً بهرهٔ عملی مثبتی ندارد، چراکه عمدتاً بر نظریه تمرکز دارند و کمتر به عمل ترجمه میپردازند و برخی از آنها با واقعیات بازار نشر و آنچه جامعهٔ نشر از مترجمان انتظار دارد بیگانهاند. در این نوشتار یک اثر کوتاه ادبی انتخاب شده و مراحل مختلف ترجمهٔ آن از جوانب مختلف دستوری و واژگانی و معنایی و سبکی و صوری توضیح داده شده. باشد که به کار نومترجمان و ترجمهآموزان بیاید. متن انگلیسی و ترجمهٔ آن در پایان این گفتار آمده.
جیمز گرووِر تِربِر (۱۸۹۴ ـ ۱۹۶۱) نویسندهٔ طنزپرداز امریکایی است. معروفترین اثرش حکایتهایی برای زمانهٔ ما (۱۹۴۰) و باز هم حکایتهایی برای زمانهٔ ما (۱۹۵۶) است که نقیصهای است بر حکایتهایی به سبک ازوپ و لافونتن، اما با پرداختی نو و مضامین جدید اجتماعی و سیاسی و روانشناختی. هر دو اثر را در قالب یک کتاب ترجمه کردهام که نشر نو آن را در ۱۳۹۷ به چاپ رسانده. «گل سرخ و علف هرز» حکایتی است از کتاب دوم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قبل از شروع بررسی عناصر مهم ترجمهای این حکایت، لازم است مطلبی را درباره فرهنگهای مورد استفاده در ترجمه بیان کنم.
فرهنگهای دوزبانهٔ زیادی در فارسی هستند، اما سه فرهنگْ دقیقتر و علمیترند و میتوان به آنها اعتماد کرد، گرچه ممکن است آنها هم در مواردی به راه خطا رفته بودند. این آثار به ترتیب اعتبار عبارتاند از:
فرهنگ نشر نو، محمدرضا جعفری
فرهنگ پویا، محمدرضا باطنی
فرهنگ هزاره، علیمحمد حقشناس، حسین سامعی و نرگس انتخابی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
علف هرز در مقابل اتهامات گل سرخ میگوید که ما اسمهای بهتری هم داریم:
silverweed, and jewelweed, and candyweed
اینجا هم دنبال نامهای خوب فارسی گیاهان گشتم و نه معادل این کلمات در فارسی. silverweed یعنی علف نقرهای (که چهبسا ترجمهٔ لفظی باشد)، توت روباه، پنج انگشت غازی، و پنجه برگ چمنزاری. بدیهی است که توت روباه را باید جزو اسمهای زشت دستهبندی کرد. طُرفه اینکه نامهای فارسی بسیار خوبی که به دلم بنشیند و از قوت کافی برخوردار باشد پیدا نکردم. فقط همینها را توانستم بیابم: شیرینَک، علف آهو، علف شاهپسند، علف عسلی و علف نقرهای.
for my taste یعنی به سلیقه و ذوق و ذائقهام. علف هرز از خود تعریف میکند و رجز میخواند و خود را برتر میداند و بنابراین صفت «شریف» را براساس فحوای کلام اضافه کردم.
هر زبانی ویژگیهای خاص خودش را دارد که ممکن است در زبان دیگر وجود نداشته باشد. نویسنده برای گل سرخ از ضمیر she و برای علف هرز از ضمیر he استفاده کرده، یعنی ظرافت و لطافت در مقابل جدیت و زمختی. هر دو ضمیر بهناچار به «او» تبدیل میشوند و این ظرافت انگلیسی از بین میرود...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
حسن هاشمی میناباد
[تجربهای در ترجمهٔ ادبی: گل سرخ و علف هرز]
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر هشتم بارو
ترجمهٔ ادبی جایگاه والایی در فرهنگ ما دارد و از آن استقبال زیادی میشود و مترجمان ریز و درشتی در این زمینه فعالیت دارند. دانشگاهها و مؤسسات آموزش عالی و افراد زیادی به آموزش مترجمان ادبی و غیرادبی میپردازند، اما این آموزشها غالباً بهرهٔ عملی مثبتی ندارد، چراکه عمدتاً بر نظریه تمرکز دارند و کمتر به عمل ترجمه میپردازند و برخی از آنها با واقعیات بازار نشر و آنچه جامعهٔ نشر از مترجمان انتظار دارد بیگانهاند. در این نوشتار یک اثر کوتاه ادبی انتخاب شده و مراحل مختلف ترجمهٔ آن از جوانب مختلف دستوری و واژگانی و معنایی و سبکی و صوری توضیح داده شده. باشد که به کار نومترجمان و ترجمهآموزان بیاید. متن انگلیسی و ترجمهٔ آن در پایان این گفتار آمده.
جیمز گرووِر تِربِر (۱۸۹۴ ـ ۱۹۶۱) نویسندهٔ طنزپرداز امریکایی است. معروفترین اثرش حکایتهایی برای زمانهٔ ما (۱۹۴۰) و باز هم حکایتهایی برای زمانهٔ ما (۱۹۵۶) است که نقیصهای است بر حکایتهایی به سبک ازوپ و لافونتن، اما با پرداختی نو و مضامین جدید اجتماعی و سیاسی و روانشناختی. هر دو اثر را در قالب یک کتاب ترجمه کردهام که نشر نو آن را در ۱۳۹۷ به چاپ رسانده. «گل سرخ و علف هرز» حکایتی است از کتاب دوم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قبل از شروع بررسی عناصر مهم ترجمهای این حکایت، لازم است مطلبی را درباره فرهنگهای مورد استفاده در ترجمه بیان کنم.
فرهنگهای دوزبانهٔ زیادی در فارسی هستند، اما سه فرهنگْ دقیقتر و علمیترند و میتوان به آنها اعتماد کرد، گرچه ممکن است آنها هم در مواردی به راه خطا رفته بودند. این آثار به ترتیب اعتبار عبارتاند از:
فرهنگ نشر نو، محمدرضا جعفری
فرهنگ پویا، محمدرضا باطنی
فرهنگ هزاره، علیمحمد حقشناس، حسین سامعی و نرگس انتخابی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
علف هرز در مقابل اتهامات گل سرخ میگوید که ما اسمهای بهتری هم داریم:
silverweed, and jewelweed, and candyweed
اینجا هم دنبال نامهای خوب فارسی گیاهان گشتم و نه معادل این کلمات در فارسی. silverweed یعنی علف نقرهای (که چهبسا ترجمهٔ لفظی باشد)، توت روباه، پنج انگشت غازی، و پنجه برگ چمنزاری. بدیهی است که توت روباه را باید جزو اسمهای زشت دستهبندی کرد. طُرفه اینکه نامهای فارسی بسیار خوبی که به دلم بنشیند و از قوت کافی برخوردار باشد پیدا نکردم. فقط همینها را توانستم بیابم: شیرینَک، علف آهو، علف شاهپسند، علف عسلی و علف نقرهای.
for my taste یعنی به سلیقه و ذوق و ذائقهام. علف هرز از خود تعریف میکند و رجز میخواند و خود را برتر میداند و بنابراین صفت «شریف» را براساس فحوای کلام اضافه کردم.
هر زبانی ویژگیهای خاص خودش را دارد که ممکن است در زبان دیگر وجود نداشته باشد. نویسنده برای گل سرخ از ضمیر she و برای علف هرز از ضمیر he استفاده کرده، یعنی ظرافت و لطافت در مقابل جدیت و زمختی. هر دو ضمیر بهناچار به «او» تبدیل میشوند و این ظرافت انگلیسی از بین میرود...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
مجله بارو
دفتر هشتم بارو - گل سرخ و علف هرز - حسن هاشمی میناباد - بارو
گل سرخ و علف هرز، حسن هاشمی میناباد، جیمز تربر، گل سرخ و علف هرز، نویسنده، کارتونیست آمریکایی، داستانهای کوتاه، ابزارهای مفهومی نقد ترجمه، فنون و راهبردها
زیر آفتاب خواهم مرد ـــــــــــــــــ
در میامی، زیر آفتاب خواهم مرد،
روزی که خورشید سوزان باشد،
روزی شبیه روزهایی که به یاد دارم، روزی شبیه همهی روزها،
روزی که کسی نمیداند یا به خاطر نمیآورد،
و آفتاب روی عینکآفتابی غریبهها میدرخشد
و در چشمهای دوستان انگشتشمار کودکیام
و در چشمهای عموزادههای بازماندهام، کنار قبر میدرخشد،
در حالی که قبرکنها جداجدا در سایهی نخلها ایستادهاند،
تکیهداده به بیلهاشان، سیگار دود میکنند،
به آرامی اسپانیایی حرف میزنند، بدون هیچ احترامی.
به گمانم یکشنبه خواهد بود، مثل امروز،
فقط آن روز خورشید درآمده است، باران بند آمده است؛
و آن روز بادی که امروز بوتهها را به زانو درآورد ایستاده است،
و به گمانم یکشنبه خواهد بود چرا که امروز
که این برگه را برداشتم و شروع کردم به نوشتن،
هیچ چیز پیش از این به این سفیدی نبود،
زندگیام، این کلمات، این کاغذ، یکشنبهی خاکستری؛
و سگم، که از ترس طوفان، زیر میز میلرزید،
به من نگاهی انداخت، نفهمید،
و پسرم خواند، بدون یک کلمه حرف، و همسرم خوابید.
دونالد جاستیس درگذشت. یک روز یکشنبه که خورشید میدرخشید،
روی خلیج میتابید، روی ساختمانهای سفید میتابید،
اتومبیلها به آرامی خیابان را پایین میآمدند، چون همیشه،
بعضیهاشان با وجود آفتاب، با چراغهای روشن،
و پس از مدتی قبرکنها با بیلهاشان
به کنار قبر برگشتند، زیر آفتاب،
و یکیشان بیلش را در زمین فرو برد،
کمی کلوخ بیرون آورد، خاک سیاه میامی،
و خاک را پراکنده کرد، به زمین تف کرد،
و ناگهان برگشت، بدون هیچ احترامی.
دونالد جاستیس | سینا کمالآبادی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.
■ B A R U
در میامی، زیر آفتاب خواهم مرد،
روزی که خورشید سوزان باشد،
روزی شبیه روزهایی که به یاد دارم، روزی شبیه همهی روزها،
روزی که کسی نمیداند یا به خاطر نمیآورد،
و آفتاب روی عینکآفتابی غریبهها میدرخشد
و در چشمهای دوستان انگشتشمار کودکیام
و در چشمهای عموزادههای بازماندهام، کنار قبر میدرخشد،
در حالی که قبرکنها جداجدا در سایهی نخلها ایستادهاند،
تکیهداده به بیلهاشان، سیگار دود میکنند،
به آرامی اسپانیایی حرف میزنند، بدون هیچ احترامی.
به گمانم یکشنبه خواهد بود، مثل امروز،
فقط آن روز خورشید درآمده است، باران بند آمده است؛
و آن روز بادی که امروز بوتهها را به زانو درآورد ایستاده است،
و به گمانم یکشنبه خواهد بود چرا که امروز
که این برگه را برداشتم و شروع کردم به نوشتن،
هیچ چیز پیش از این به این سفیدی نبود،
زندگیام، این کلمات، این کاغذ، یکشنبهی خاکستری؛
و سگم، که از ترس طوفان، زیر میز میلرزید،
به من نگاهی انداخت، نفهمید،
و پسرم خواند، بدون یک کلمه حرف، و همسرم خوابید.
دونالد جاستیس درگذشت. یک روز یکشنبه که خورشید میدرخشید،
روی خلیج میتابید، روی ساختمانهای سفید میتابید،
اتومبیلها به آرامی خیابان را پایین میآمدند، چون همیشه،
بعضیهاشان با وجود آفتاب، با چراغهای روشن،
و پس از مدتی قبرکنها با بیلهاشان
به کنار قبر برگشتند، زیر آفتاب،
و یکیشان بیلش را در زمین فرو برد،
کمی کلوخ بیرون آورد، خاک سیاه میامی،
و خاک را پراکنده کرد، به زمین تف کرد،
و ناگهان برگشت، بدون هیچ احترامی.
دونالد جاستیس | سینا کمالآبادی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.
■ B A R U
علم و زبانِ علمی
داریوش آشوری
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر نهم بارو
علمِ مدرن پروژهاي است فراگیر برای فهمِ طبیعت در کل، و در نتیجه، هرآنچه را که در پهنهٔ هستی همچون پدیده پدیدار شود، موضوعِ شناسایی قرار میدهد. او با طبقهبندیِ چیزها به ردههای گوناگون به هر چیزي جایگاهی در نظامِ کلّیِ طبیعت میدهد و در ذیلِ علمي یا شاخهاي از علوم در آن پژوهش میکند. او برایِ این کار نیاز به یک دستگاهِ زبانی دارد. هر چیزي که در قلمروِ شناساییِ علمی قرار میگیرد میباید در دستگاهِ زبانیِ آن نامي داشته باشد. نهتنها هر چیزي که در عالمِ کانی و گیاهی و جانوری یافت میشود میباید نامي داشته باشد بلکه هرآنچه از نوعِ آنها روزي-روزگاري بر رویِ زمین بوده است نیز میباید نامي بگیرد، زیرا علمي نیز هست که آنها را نیز مطالعه میکند و تاریخِ طبیعت را میپیماید. و نهتنها آنچه از جنسِ اشیاءِ مادّی است و موضوعِ علم قرار میگیرد، میباید نامي به خود بگیرد، که آنچه از جنسِ اشیاءِ نامادّیِ نفسانی و زبانی و اجتماعی و تاریخی است نیز میباید نامي به خود بگیرد. زیرا علومي هست که آنها را مطالعه میکند. و نهتنها آنچه بر روی زمین است میباید نامي به خود بگیرد که تمامیِ اشیاءِ آسمانی نیز میباید نامي به خود بگیرند. زیرا آنها نیز موضوعِ علماند. و نهتنها بزرگترین جرمهایِ آسمانی که خُردترین ذرّههای اتمی و زیر-اتمی نیز موضوعِ شناختاند و نام میطلبند. نهتنها همهٔ اُبژههایِ علوم نام میطلبند که بازگفتِ ساخت و کارکرد و روابطشان با یکدیگر و چند-و-چونشان نیز همچنان دستگاهي اصطلاحی از اسم و فعل و صفت و قید میطلبد. از سویِ دیگر، هرچه علم به دستگاههایِ پیچیدهتر و دقیقتري مجهز میشود به پهنههایِ گستردهتري برای بیان نیاز دارد و با پیشرفتِ علم دامنهٔ زبانِ آن نیز همچنان بیش و بیشتر گسترش مییابد.
نگاه علمی که در هر حوزهاي از شناخت پدیدهها را هرچه جزئیتر میشکافد و بخشبندی و طبقهبندی میکند، همگام با هرچه جزئیتر و گستردهتر نگریستن به طبیعت و موضوعهایِ شناخت، زباني نیز میخواهد که بتواند این یافتهها را بیان کند و در قالبِ خود بپذیرد. ازینرو، زبانهای جهانِ مدرن رشدي شگرف کردهاند و براي این کار نیازمندِ علومِ زبانی بودهاند که در آغاز دستورشناسی و لغتشناسی و زبانشناسیِ تاریخی (فیلولوژی) بود. دستاوردهای شگرفِ زبانشناسیِ تاریخی در سدههایِ هجدهم و نوزدهم تنها رابطهٔ تاریخی و خانوادگیِ زبانها را روشن نمیکرد، بلکه برای علومِ طبیعی و انسانی نیز سرمایهٔ عظیمِ لغت فراهم میآورد که کانِ اصلیِ آن زبانهایِ یونانی و لاتینی است. زیرا پیشرفتِ علوم و سپس تکنولوژی نیازمندِ سرمایهٔ کلاني از لغت بوده است که زبانشناسانِ تاریخی (فیلولوگها) و لغتشناسان فراهم آوردهاند. سرمایهٔ زبانی نیز نمیبایست با جعلِ لغت بلکه با کاوش در زبانهایِ طبیعی فراهم آید و سپس این مایههایِ طبیعیِ زبان به صورتِ ترکیبهایِ تکنیکی به کارِ علم آیند. اینکه مایههای زبانِ علمی میباید از جایي در «طبیعتِ زبانی»، یعنی میدانِ رشد و رویشِ طبیعیِ زبان به دست آیند تا صوتهایِ بیمعنا نباشند و بارِ معنایی داشته باشند و سپس با مهندسیِ زبانی به صورتِ ابزارِ درخور برایِ بیانِ علمی درآیند، صورتي دیگر از رابطهٔ علم و تکنیک است با طبیعت و اینجا با «طبیعتِ زبانی»، نوعِ رابطهٔ انسانِ مدرن با زبان از همان نوعِ رابطهٔ او با طبیعت است، یعنی رابطهٔ شناخت به قصدِ تصرف و کاربُرد. ازینرو، آنجا انسان همواره در تصرّفِ زبان نیست بلکه میکوشد زبان را تصرف کند، همچنانکه طبیعت را.
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
داریوش آشوری
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر نهم بارو
علمِ مدرن پروژهاي است فراگیر برای فهمِ طبیعت در کل، و در نتیجه، هرآنچه را که در پهنهٔ هستی همچون پدیده پدیدار شود، موضوعِ شناسایی قرار میدهد. او با طبقهبندیِ چیزها به ردههای گوناگون به هر چیزي جایگاهی در نظامِ کلّیِ طبیعت میدهد و در ذیلِ علمي یا شاخهاي از علوم در آن پژوهش میکند. او برایِ این کار نیاز به یک دستگاهِ زبانی دارد. هر چیزي که در قلمروِ شناساییِ علمی قرار میگیرد میباید در دستگاهِ زبانیِ آن نامي داشته باشد. نهتنها هر چیزي که در عالمِ کانی و گیاهی و جانوری یافت میشود میباید نامي داشته باشد بلکه هرآنچه از نوعِ آنها روزي-روزگاري بر رویِ زمین بوده است نیز میباید نامي بگیرد، زیرا علمي نیز هست که آنها را نیز مطالعه میکند و تاریخِ طبیعت را میپیماید. و نهتنها آنچه از جنسِ اشیاءِ مادّی است و موضوعِ علم قرار میگیرد، میباید نامي به خود بگیرد، که آنچه از جنسِ اشیاءِ نامادّیِ نفسانی و زبانی و اجتماعی و تاریخی است نیز میباید نامي به خود بگیرد. زیرا علومي هست که آنها را مطالعه میکند. و نهتنها آنچه بر روی زمین است میباید نامي به خود بگیرد که تمامیِ اشیاءِ آسمانی نیز میباید نامي به خود بگیرند. زیرا آنها نیز موضوعِ علماند. و نهتنها بزرگترین جرمهایِ آسمانی که خُردترین ذرّههای اتمی و زیر-اتمی نیز موضوعِ شناختاند و نام میطلبند. نهتنها همهٔ اُبژههایِ علوم نام میطلبند که بازگفتِ ساخت و کارکرد و روابطشان با یکدیگر و چند-و-چونشان نیز همچنان دستگاهي اصطلاحی از اسم و فعل و صفت و قید میطلبد. از سویِ دیگر، هرچه علم به دستگاههایِ پیچیدهتر و دقیقتري مجهز میشود به پهنههایِ گستردهتري برای بیان نیاز دارد و با پیشرفتِ علم دامنهٔ زبانِ آن نیز همچنان بیش و بیشتر گسترش مییابد.
نگاه علمی که در هر حوزهاي از شناخت پدیدهها را هرچه جزئیتر میشکافد و بخشبندی و طبقهبندی میکند، همگام با هرچه جزئیتر و گستردهتر نگریستن به طبیعت و موضوعهایِ شناخت، زباني نیز میخواهد که بتواند این یافتهها را بیان کند و در قالبِ خود بپذیرد. ازینرو، زبانهای جهانِ مدرن رشدي شگرف کردهاند و براي این کار نیازمندِ علومِ زبانی بودهاند که در آغاز دستورشناسی و لغتشناسی و زبانشناسیِ تاریخی (فیلولوژی) بود. دستاوردهای شگرفِ زبانشناسیِ تاریخی در سدههایِ هجدهم و نوزدهم تنها رابطهٔ تاریخی و خانوادگیِ زبانها را روشن نمیکرد، بلکه برای علومِ طبیعی و انسانی نیز سرمایهٔ عظیمِ لغت فراهم میآورد که کانِ اصلیِ آن زبانهایِ یونانی و لاتینی است. زیرا پیشرفتِ علوم و سپس تکنولوژی نیازمندِ سرمایهٔ کلاني از لغت بوده است که زبانشناسانِ تاریخی (فیلولوگها) و لغتشناسان فراهم آوردهاند. سرمایهٔ زبانی نیز نمیبایست با جعلِ لغت بلکه با کاوش در زبانهایِ طبیعی فراهم آید و سپس این مایههایِ طبیعیِ زبان به صورتِ ترکیبهایِ تکنیکی به کارِ علم آیند. اینکه مایههای زبانِ علمی میباید از جایي در «طبیعتِ زبانی»، یعنی میدانِ رشد و رویشِ طبیعیِ زبان به دست آیند تا صوتهایِ بیمعنا نباشند و بارِ معنایی داشته باشند و سپس با مهندسیِ زبانی به صورتِ ابزارِ درخور برایِ بیانِ علمی درآیند، صورتي دیگر از رابطهٔ علم و تکنیک است با طبیعت و اینجا با «طبیعتِ زبانی»، نوعِ رابطهٔ انسانِ مدرن با زبان از همان نوعِ رابطهٔ او با طبیعت است، یعنی رابطهٔ شناخت به قصدِ تصرف و کاربُرد. ازینرو، آنجا انسان همواره در تصرّفِ زبان نیست بلکه میکوشد زبان را تصرف کند، همچنانکه طبیعت را.
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
مجله بارو
دفتر نهم بارو - علم و زبان علمی - داریوش آشوری - بارو
داریوش آشوری، دربارهٔ علم و زبانِ علمی. گسترهٔ پهناورِ زبانهای مدرن را آنگاه میتوان دریافت که رابطهٔ آنها را با علم و تکنیکِ مدرن و پهنهٔ پهناورِ آنها بفهمیم.
راه نرفته ــــــــــــــــــــــ
دو جاده در جنگلی زرد از هم دور میشدند،
و دریغا که من نمیتوانستم هر دو را سفر کنم
و من تنها مسافری بودم، دیرزمانی ایستادم
و به یکیشان تا میتوانستم، نگریستم
تا آنجا که جاده در لابهلای درختها و شاخهها خم شده بود؛
پس راه دیگر را برگزیدم، جادهای به زیبایی عادلانهی همان جاده،
شاید چیزی بهتر را طلب میکردم
زیرا که پوشیده از علف بود، اما نیازمند تنپوش،
هرچند با گذشتن از آنجا
آن عبور را بهراستی به تن کرده بود،
و هر دو جاده در آن صبحدم دراز کشیده بودند
در لابهلای برگها و هیچ جای پایی سیاهشان نکرده بود
آه، من جادهی نخستین را برای روزی دگر نگاه داشتم!
همچنان میدانستم که راه به راهی میانجامد
که من تردید داشتم که آیا هرگز باید از آن برگردم.
باید این حرفها را با آهی حسرتبار بگویم
جایی در میانهی سالها و سالها:
دو جاده در جنگلی از هم دور میشدند، و من،
من آن جاده را طی کردم که کمتر از آن سفر میکردند
و تمام تفاوت کار در همین بود.
رابرت فراست | مجتبی گلستانی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.
■ B A R U
دو جاده در جنگلی زرد از هم دور میشدند،
و دریغا که من نمیتوانستم هر دو را سفر کنم
و من تنها مسافری بودم، دیرزمانی ایستادم
و به یکیشان تا میتوانستم، نگریستم
تا آنجا که جاده در لابهلای درختها و شاخهها خم شده بود؛
پس راه دیگر را برگزیدم، جادهای به زیبایی عادلانهی همان جاده،
شاید چیزی بهتر را طلب میکردم
زیرا که پوشیده از علف بود، اما نیازمند تنپوش،
هرچند با گذشتن از آنجا
آن عبور را بهراستی به تن کرده بود،
و هر دو جاده در آن صبحدم دراز کشیده بودند
در لابهلای برگها و هیچ جای پایی سیاهشان نکرده بود
آه، من جادهی نخستین را برای روزی دگر نگاه داشتم!
همچنان میدانستم که راه به راهی میانجامد
که من تردید داشتم که آیا هرگز باید از آن برگردم.
باید این حرفها را با آهی حسرتبار بگویم
جایی در میانهی سالها و سالها:
دو جاده در جنگلی از هم دور میشدند، و من،
من آن جاده را طی کردم که کمتر از آن سفر میکردند
و تمام تفاوت کار در همین بود.
رابرت فراست | مجتبی گلستانی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.
■ B A R U
فوّارههای پشیمان
[خوانشی از شعر میدان ترافالگار، سرودۀ عباس صفاری]
پژمان واسعی
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر دوازدهم بارو
میدان ترافالگار
فوّارههای پشیمان
از ارتفاعی حقیر
باز میگردند.
و جهانگردانِ رنگینجامه
سکّههای سرخ
بر جسدِ سبزِ آبها
پرتاب میکنند.
کبوتری چرخزنان
بر دستی گشوده مینشیند و
بلغورهای تازه را میپوشاند
در چترِ فرسودهی بالهایی
که از بوی آسمان و درخت
تهی شده است.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
صفاری شاعر دیاسپوراست و شعرش نهتنها از یک زمانی به بعد در غربت بربالیده بلکه از همان خاک و از همان فضای فرهنگی تغذیه کرده است. شاعران دیگری داشتهایم که در غربت نیز خط سیر پیشین خود را کموبیش ادامه دادهاند و آنچه سرودهاند لزوماً بازتابی از فضای مهاجرت نبوده است. برای مثال، هفتاد سنگ قبر یا منِ گذشته: امضا، بهرغم تفاوتشان در میزان تأثیرپذیری از شعر و فرهنگ شعری ایران و جهان، هر دو برآمده از شیوهها و فنونی هستند که یدالله رویایی پیش از مهاجرت در آنها به پختگی رسیده بود و شکلگیری هیچیک لزوماً نه مرهون اقامت در غربت و نه بیانگر آنات و حالات ایرانیان مهاجر است. در مقابل، شعر صفاری تار و پودش از فضای زندگی مهاجران ایرانی در غرب قابل تفکیک نیست. حتی در اشعار عاشقانهی او هم ـــکه سخن از درونیترین حالات استـــ گاه نشانههایی از زندگی در آن محیط نمایان است.
با این توضیحات به میدان ترافالگار برمیگردیم، میدانی در مرکز لندن که حوض و فوارههایی دارد و سایهگاه مفرحی برای استراحت گردشگران فراهم آورده است. احتمالاً در زمان سرایش شعر، هنوز انبوه کبوتران را به سبب ملاحظات بهداشتی و زیستمحیطی از میدان دور نکرده بودند و جا به جا در طول روز میشد کبوترانی را دید که در کنار حوضها یا از دست بازدیدکنندگان آزادانه دانه برمیچینند.
شعر از سه بند تشکیل شده است. بنا بر توجهی که صفاری بسیاری از اوقات به جلوهی بصری چینش سطرهایش دارد، سطربندی شعر و نوع نگارش سطر هفتم و سطر آخر طوری است که شکل حوض و پایهی فواره را تداعی میکند.
در شعر میدان ترافالگار، فوارهها از ارتفاعی «حقیر» بازمیگردند، و کاربرد صفت «پشیمان» برای آنها ذهن را به جستوجوی نوعی عاملیت انسانی وامیدارد.
در بند بعدی «جهانگردانِ رنگینجامه» را میبینیم که مشغول سکه انداختن در حوضها هستند. بر پایۀ باوری خرافی، انداختن سکه در پای فواره موجب برآورده شدن حاجت میشود. سکۀ سرخ معادل red cent به معنی سکهای ناچیز یا نقدی مختصر است. از طرفی، رسم خرافی دیگری هم هست که بر جنازهای که در معبر عمومی افتاده، به عنوان کفاره، پول خُردی نثار میکنند و اشاره به «جسد سبز آبها» این رسم را هم تداعی میکند. علامت جمع در «آبها» به جداافتادگی و ساکن بودن آنها اشاره دارد و «سبز» نه نشانۀ زنده بودن و جاری بودن بلکه دقیقاً بهعکس حاکی از ماندگی و خزهبستگی (و شاید لجنآلودگی) آب است...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
[خوانشی از شعر میدان ترافالگار، سرودۀ عباس صفاری]
پژمان واسعی
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر دوازدهم بارو
میدان ترافالگار
فوّارههای پشیمان
از ارتفاعی حقیر
باز میگردند.
و جهانگردانِ رنگینجامه
سکّههای سرخ
بر جسدِ سبزِ آبها
پرتاب میکنند.
کبوتری چرخزنان
بر دستی گشوده مینشیند و
بلغورهای تازه را میپوشاند
در چترِ فرسودهی بالهایی
که از بوی آسمان و درخت
تهی شده است.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
صفاری شاعر دیاسپوراست و شعرش نهتنها از یک زمانی به بعد در غربت بربالیده بلکه از همان خاک و از همان فضای فرهنگی تغذیه کرده است. شاعران دیگری داشتهایم که در غربت نیز خط سیر پیشین خود را کموبیش ادامه دادهاند و آنچه سرودهاند لزوماً بازتابی از فضای مهاجرت نبوده است. برای مثال، هفتاد سنگ قبر یا منِ گذشته: امضا، بهرغم تفاوتشان در میزان تأثیرپذیری از شعر و فرهنگ شعری ایران و جهان، هر دو برآمده از شیوهها و فنونی هستند که یدالله رویایی پیش از مهاجرت در آنها به پختگی رسیده بود و شکلگیری هیچیک لزوماً نه مرهون اقامت در غربت و نه بیانگر آنات و حالات ایرانیان مهاجر است. در مقابل، شعر صفاری تار و پودش از فضای زندگی مهاجران ایرانی در غرب قابل تفکیک نیست. حتی در اشعار عاشقانهی او هم ـــکه سخن از درونیترین حالات استـــ گاه نشانههایی از زندگی در آن محیط نمایان است.
با این توضیحات به میدان ترافالگار برمیگردیم، میدانی در مرکز لندن که حوض و فوارههایی دارد و سایهگاه مفرحی برای استراحت گردشگران فراهم آورده است. احتمالاً در زمان سرایش شعر، هنوز انبوه کبوتران را به سبب ملاحظات بهداشتی و زیستمحیطی از میدان دور نکرده بودند و جا به جا در طول روز میشد کبوترانی را دید که در کنار حوضها یا از دست بازدیدکنندگان آزادانه دانه برمیچینند.
شعر از سه بند تشکیل شده است. بنا بر توجهی که صفاری بسیاری از اوقات به جلوهی بصری چینش سطرهایش دارد، سطربندی شعر و نوع نگارش سطر هفتم و سطر آخر طوری است که شکل حوض و پایهی فواره را تداعی میکند.
در شعر میدان ترافالگار، فوارهها از ارتفاعی «حقیر» بازمیگردند، و کاربرد صفت «پشیمان» برای آنها ذهن را به جستوجوی نوعی عاملیت انسانی وامیدارد.
در بند بعدی «جهانگردانِ رنگینجامه» را میبینیم که مشغول سکه انداختن در حوضها هستند. بر پایۀ باوری خرافی، انداختن سکه در پای فواره موجب برآورده شدن حاجت میشود. سکۀ سرخ معادل red cent به معنی سکهای ناچیز یا نقدی مختصر است. از طرفی، رسم خرافی دیگری هم هست که بر جنازهای که در معبر عمومی افتاده، به عنوان کفاره، پول خُردی نثار میکنند و اشاره به «جسد سبز آبها» این رسم را هم تداعی میکند. علامت جمع در «آبها» به جداافتادگی و ساکن بودن آنها اشاره دارد و «سبز» نه نشانۀ زنده بودن و جاری بودن بلکه دقیقاً بهعکس حاکی از ماندگی و خزهبستگی (و شاید لجنآلودگی) آب است...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
مجله بارو
مطالب بارو: فوّارههای پشیمان | پژمان واسعی
دفتر دوازدهم بارو ــ شعر از سه بند تشکیل شده است. بنا بر توجهی که صفاری بسیاری از اوقات به جلوهی بصری چینش سطرهایش دارد، سطربندی شعر و نوع نگارش سطر هفتم و سطر آخر طوری است که شکل حوض و پایهی فواره را تداعی میکند. در شعر میدان ترافالگار، فوارهها از ارتفاعی…
جی. ک. رولینگ (نویسندهٔ هری پاتر) مینویسد که چرا دربارۀ جنس و جنسیت ابراز نظر میکند ـــــــــــــــــ
ترجمهٔ ناهید جمشیدی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نوشتن این متن آسان نیست، دلیلش را هم بهزودی خواهید دید اما میدانم که حالا وقتش است تا خودم را در رابطه با موضوعی که با زهر بسیاری آغشته شده، توجیه کنم.
برای کسانی که خبر ندارند: دسامبر سال پیش توییتهایی منتشر کردم در حمایت از مایا فورستیتر [۲]، یک کارشناس مالیات که به خاطر بهاصطلاح «توییتهای ترنسهراسانه» از کار بیکار شد. او دعوی خود را به یک دادگاه استخدام و مشاغل برد و از قاضی خواست رأی دهد که آیا باور فلسفی به اینکه جنس را بیولوژی تعیین میکند حفاظت قانونی دارد؟ قاضی تیلِر رأی منفی داد...
همۀ اینها را برای این بازگو میکنم که بگویم وقتی از مایا حمایت کردم، خیلی خوب میدانستم چه اتفاقی قرار است بیفتد. تا آن موقع فکر میکنم چهارمین یا پنجمین باری بود که برنامههایم لغو میشد. انتظارش را داشتم که تهدیدهای خشونتآمیز دریافت کنم، بهم بگویند که دارم با نفرتم واقعاً ترنسها را میکُشم، بهم هرزه و خراب و فاحشه بگویند و البته، اینکه کتابهایم را هم بسوزانند، هرچند یک مرد مزاحم به من گفت که کتابهایم را کمپوست کرده است...
چون میدانستم بودن در توییتر برای سلامت روانم خوب نیست، چندین ماه قبل و بعد از ماجرای مایا از توییتر کناره گرفتم. فقط برای این برگشتم که کتابی را که برای کودکان نوشتهام در دوران همهگیری کووید، به رایگان به اشتراک بگذارم. بلافاصله، فعلانی که آشکارا خودشان را خوب و مهربان و پیشرو میدانستند دوباره در توییترم ازدحام کردند و حق خودشان میدانستند که حرفهای مرا زیر نظر بگیرند، مرا به نفرت متهم کنند، حرفهای زنستیزانه به من بزنند و از همه بدتر، همانطور که همۀ زنان درگیر در این بحث میدانند، مرا تِرِف [۴] بنامند.
اگر نمیدانید ــ و خب، چرا باید بدانید؟ ــ تِرِف مخفف عبارت فمنیست رادیکال ترنسحذفکن است که فعالان ترنس ابداع کردهاند. در عمل، تعداد بسیار عظیم و متنوعی از زنان در حال حاضر ترف خوانده میشوند که اکثر آنها هرگز فمنیست رادیکال نبودهاند. مثالهایی از این به قول آنها ترفها میتواند مادر یک کودک همجنسگرا باشد که نگران بود فرزندش برای فرار از مزاحمتهای همجنسگرایانه تغییر جنسیت بدهد یا یک بانوی مسنِ تا به اینجا غیرفمنیست که قسم خورد دیگر هیچوقت پایش را توی فروشگاه مارکس اند اسپنسر نگذارد چون هر مردی را که ادعا کند هویت زنانه دارد به اتاق پرو خانمها راه میدهند. جالب اینجاست که فمنیستهای رادیکال حتی ترنسحذفکن هم نیستند؛ آنها مردان ترنس را مشمول فمنیسم خود میدانند زیرا زن به دنیا آمدهاند.
اما اتهام فمنیست رادیکال ترنس حذفکن کافی بوده تا بسیاری از افراد و نهادها و سازمانهایی را که یک زمانی تحسینشان میکردم مرعوب کند، کسانی که حالا از ترس راه و روشهای بچهقلدرهای زمین بازی کز کردهاند. آنها ما را ترنسهراس مینامند. آنها خواهند گفت که من از ترنسها نفرت دارم! بعد چه؟ چه (مزخرفی) خواهند گفت؟ که شماها کک دارید؟ به عنوان یک زن بیولوژیک میگویم، بسیاری افراد که دارای قدرت هستند واقعاً باید شجاعت بیشتری به خرج دهند (همانطور که عدهای استدلال میکنند که دلقکماهی اثبات میکند که انسان یک موجود دوریختی [۵] نیست.
پس چرا دارم این را مینویسم؟ چرا حرف بزنم؟ چرا سرم را پایین نیندازم و بیسروصدا تحقیقاتم را نکنم؟
خب، من پنج دلیل دارم که نگران کنشگری تراجنسیتی جدید باشم و به این دلایل است که تصمیم گرفتم حرفم را بیپرده بزنم.
◄ [برای خواندن متن کامل کلیک کنید.]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
ترجمهٔ ناهید جمشیدی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نوشتن این متن آسان نیست، دلیلش را هم بهزودی خواهید دید اما میدانم که حالا وقتش است تا خودم را در رابطه با موضوعی که با زهر بسیاری آغشته شده، توجیه کنم.
برای کسانی که خبر ندارند: دسامبر سال پیش توییتهایی منتشر کردم در حمایت از مایا فورستیتر [۲]، یک کارشناس مالیات که به خاطر بهاصطلاح «توییتهای ترنسهراسانه» از کار بیکار شد. او دعوی خود را به یک دادگاه استخدام و مشاغل برد و از قاضی خواست رأی دهد که آیا باور فلسفی به اینکه جنس را بیولوژی تعیین میکند حفاظت قانونی دارد؟ قاضی تیلِر رأی منفی داد...
همۀ اینها را برای این بازگو میکنم که بگویم وقتی از مایا حمایت کردم، خیلی خوب میدانستم چه اتفاقی قرار است بیفتد. تا آن موقع فکر میکنم چهارمین یا پنجمین باری بود که برنامههایم لغو میشد. انتظارش را داشتم که تهدیدهای خشونتآمیز دریافت کنم، بهم بگویند که دارم با نفرتم واقعاً ترنسها را میکُشم، بهم هرزه و خراب و فاحشه بگویند و البته، اینکه کتابهایم را هم بسوزانند، هرچند یک مرد مزاحم به من گفت که کتابهایم را کمپوست کرده است...
چون میدانستم بودن در توییتر برای سلامت روانم خوب نیست، چندین ماه قبل و بعد از ماجرای مایا از توییتر کناره گرفتم. فقط برای این برگشتم که کتابی را که برای کودکان نوشتهام در دوران همهگیری کووید، به رایگان به اشتراک بگذارم. بلافاصله، فعلانی که آشکارا خودشان را خوب و مهربان و پیشرو میدانستند دوباره در توییترم ازدحام کردند و حق خودشان میدانستند که حرفهای مرا زیر نظر بگیرند، مرا به نفرت متهم کنند، حرفهای زنستیزانه به من بزنند و از همه بدتر، همانطور که همۀ زنان درگیر در این بحث میدانند، مرا تِرِف [۴] بنامند.
اگر نمیدانید ــ و خب، چرا باید بدانید؟ ــ تِرِف مخفف عبارت فمنیست رادیکال ترنسحذفکن است که فعالان ترنس ابداع کردهاند. در عمل، تعداد بسیار عظیم و متنوعی از زنان در حال حاضر ترف خوانده میشوند که اکثر آنها هرگز فمنیست رادیکال نبودهاند. مثالهایی از این به قول آنها ترفها میتواند مادر یک کودک همجنسگرا باشد که نگران بود فرزندش برای فرار از مزاحمتهای همجنسگرایانه تغییر جنسیت بدهد یا یک بانوی مسنِ تا به اینجا غیرفمنیست که قسم خورد دیگر هیچوقت پایش را توی فروشگاه مارکس اند اسپنسر نگذارد چون هر مردی را که ادعا کند هویت زنانه دارد به اتاق پرو خانمها راه میدهند. جالب اینجاست که فمنیستهای رادیکال حتی ترنسحذفکن هم نیستند؛ آنها مردان ترنس را مشمول فمنیسم خود میدانند زیرا زن به دنیا آمدهاند.
اما اتهام فمنیست رادیکال ترنس حذفکن کافی بوده تا بسیاری از افراد و نهادها و سازمانهایی را که یک زمانی تحسینشان میکردم مرعوب کند، کسانی که حالا از ترس راه و روشهای بچهقلدرهای زمین بازی کز کردهاند. آنها ما را ترنسهراس مینامند. آنها خواهند گفت که من از ترنسها نفرت دارم! بعد چه؟ چه (مزخرفی) خواهند گفت؟ که شماها کک دارید؟ به عنوان یک زن بیولوژیک میگویم، بسیاری افراد که دارای قدرت هستند واقعاً باید شجاعت بیشتری به خرج دهند (همانطور که عدهای استدلال میکنند که دلقکماهی اثبات میکند که انسان یک موجود دوریختی [۵] نیست.
پس چرا دارم این را مینویسم؟ چرا حرف بزنم؟ چرا سرم را پایین نیندازم و بیسروصدا تحقیقاتم را نکنم؟
خب، من پنج دلیل دارم که نگران کنشگری تراجنسیتی جدید باشم و به این دلایل است که تصمیم گرفتم حرفم را بیپرده بزنم.
◄ [برای خواندن متن کامل کلیک کنید.]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
مجله بارو
بیستون بارو - جی. ک. رولینگ مینویسد که چرا دربارۀ جنس و جنسیت ابراز نظر میکند - ترجمهٔ ناهید جمشیدی - بارو
بیستون بارو: از زندگی متأهلی اولم که زندگی پرخشونتی بود توانستم با دردسرهایی فرار کنم و حالا با مردی واقعاً خوب و اخلاقمدار ازدواج کردم که طوری امن و مطمئن است که هیچوقت هزار سال هم انتظارش را نداشتم. اما هر چقدر هم که مورد عشق و محبت باشید و هر چقدر هم…
از تخیلات گَسپَر شب
[پنج قطعه از تخیلات گَسپَر شب
الوزیوس برتران]
سهراب مختاری
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر هشتم بارو
پری دریایی
خیال میکردم که میشنوم
آهنگ گنگی را که خواب مرا افسون میکرد،
و نزدیکم زمزمهای میپراکند
شبیه آوازهای بریده با آوای محزون و
نرم.
شارل برونیو، دو نابغه
«گوش کن! گوش کن! منم پری دریایی که با قطرههای آب بر لوزیهای آهنگین پنچرهات که از تابش دلگیر ماه روشن است دست میکشم؛ و اینجا در لباسی مواج بانوی قصرم که از ایوانش شب دلربای پُرستاره و دریای زیبای خفته را تماشا میکند.
هر خیزاب یک مرد دریاییست که در کوران شنا میکند، هر کوران جادهای که سوی قصرم میخزد و قصرم بنایی از آب است در قعر دریا در سه گوشی از آتش و خاک و باد.
گوش کن! گوش کن! پدرم با شاخهٔ توسکای سبز بر غور غور آب میکوبد و خواهرانم با بازوانی از کف جزیرههای خنک گیاهان را با نیلوفرهای آبی و گلایلها در آغوش میکشند، یا بید فرتوت و ریشو را که ماهی میگیرد ریشخند میکنند.»
*
پس از زمزمهٔ آوازش درخواست که انگشترش را بر انگشتم پذیرم، تا همسر پری دریا باشم و به دیدار قصرش روم تا شاه دریاچهها باشم.
و چون پاسخ دادم که به یک میرا عاشقم، آزرده و بیزار چند قطره اشک گریست، قهقهٔ ناگهانی زد و محو شد در رگبار سپیدی که بر پنجرههای آبیم جاری بود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فرشته و پری
در هر چه بینی یک پری نهان است
ویکتور هوگو
یک پری هر شب عطر تازهترین و نازکترین نفسهای ژوئیه را بر خوابِ خیالگونم میافشاند، ـــ همان پری مهرانگیز که عصای پیرمرد کور گمشده را جابجا میکند، اشکها را خشک میکند، و درد خوشهچین را که پای لختش از خار زخم است درمان میکند.
اینجاست و مرا چون وارث شمشیر یا چنگ تاب میدهد و با پر طاووس اشباحی را از بسترم دور میدارد که روحم را از من به تاراج برده بودند تا در تابشی از ماه یا در قطرهای از شبنم غرقش کنند. اینجاست و برایم از قصههای درهها و کوهساران میگوید، از عشقهای جنونانگیز گلهای گورستان، یا از زیارتهای شادمان پرندگان در نُتردام دِه کُرنوییه...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
[پنج قطعه از تخیلات گَسپَر شب
الوزیوس برتران]
سهراب مختاری
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر هشتم بارو
پری دریایی
خیال میکردم که میشنوم
آهنگ گنگی را که خواب مرا افسون میکرد،
و نزدیکم زمزمهای میپراکند
شبیه آوازهای بریده با آوای محزون و
نرم.
شارل برونیو، دو نابغه
«گوش کن! گوش کن! منم پری دریایی که با قطرههای آب بر لوزیهای آهنگین پنچرهات که از تابش دلگیر ماه روشن است دست میکشم؛ و اینجا در لباسی مواج بانوی قصرم که از ایوانش شب دلربای پُرستاره و دریای زیبای خفته را تماشا میکند.
هر خیزاب یک مرد دریاییست که در کوران شنا میکند، هر کوران جادهای که سوی قصرم میخزد و قصرم بنایی از آب است در قعر دریا در سه گوشی از آتش و خاک و باد.
گوش کن! گوش کن! پدرم با شاخهٔ توسکای سبز بر غور غور آب میکوبد و خواهرانم با بازوانی از کف جزیرههای خنک گیاهان را با نیلوفرهای آبی و گلایلها در آغوش میکشند، یا بید فرتوت و ریشو را که ماهی میگیرد ریشخند میکنند.»
*
پس از زمزمهٔ آوازش درخواست که انگشترش را بر انگشتم پذیرم، تا همسر پری دریا باشم و به دیدار قصرش روم تا شاه دریاچهها باشم.
و چون پاسخ دادم که به یک میرا عاشقم، آزرده و بیزار چند قطره اشک گریست، قهقهٔ ناگهانی زد و محو شد در رگبار سپیدی که بر پنجرههای آبیم جاری بود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فرشته و پری
در هر چه بینی یک پری نهان است
ویکتور هوگو
یک پری هر شب عطر تازهترین و نازکترین نفسهای ژوئیه را بر خوابِ خیالگونم میافشاند، ـــ همان پری مهرانگیز که عصای پیرمرد کور گمشده را جابجا میکند، اشکها را خشک میکند، و درد خوشهچین را که پای لختش از خار زخم است درمان میکند.
اینجاست و مرا چون وارث شمشیر یا چنگ تاب میدهد و با پر طاووس اشباحی را از بسترم دور میدارد که روحم را از من به تاراج برده بودند تا در تابشی از ماه یا در قطرهای از شبنم غرقش کنند. اینجاست و برایم از قصههای درهها و کوهساران میگوید، از عشقهای جنونانگیز گلهای گورستان، یا از زیارتهای شادمان پرندگان در نُتردام دِه کُرنوییه...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
مجله بارو
دفتر هشتم بارو - از تخیلات گَسپَر شب - سهراب مختاری - بارو
از تخیلات گَسپَر شب، سهراب مختاری، خیلات شعرگون گسپر شب، مهمانی سنگ، دستنوشتههای کتابخانهی سلطنتی، فاوست، الوزیوس برتران، ویکتور هوگو، شارل برونیو