آه دوباره همان چشمها ــــــــــــــــــــــــــــ
آه دوباره همان چشمها،
که زمانی مرا چنان عاشقانه سلام میداد،
و دوباره همان لبها،
که زندگیام را شیرین میکرد!
و دوباره همان صدا،
صدایی که زمانی چنان مشتاقانه میشنیدمش.
فقط من همان نیستم که بودم،
به خانه بازگشتهام اما دگرگون.
از بازوان سفید و زیبایش
که سفت و عاشقانه به دورم میپیچید،
به قلبش رسیدهام،
به احساسات راکد و بیحوصله.
هاینریش هاینه| فرشته وزیرینسب
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
آه دوباره همان چشمها،
که زمانی مرا چنان عاشقانه سلام میداد،
و دوباره همان لبها،
که زندگیام را شیرین میکرد!
و دوباره همان صدا،
صدایی که زمانی چنان مشتاقانه میشنیدمش.
فقط من همان نیستم که بودم،
به خانه بازگشتهام اما دگرگون.
از بازوان سفید و زیبایش
که سفت و عاشقانه به دورم میپیچید،
به قلبش رسیدهام،
به احساسات راکد و بیحوصله.
هاینریش هاینه| فرشته وزیرینسب
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
شبهای ۱۱۲، بخش اول
م. ف. فرزانه
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر هشتم بارو
فرخ یک تاریخ سینمای زنده بود. کمتر فیلمی بود که فرخ نشناسد. کنجکاو، شوخ، بذلهگو و مجلسآرا. گذشته از اینکه حضور فرخ در هر مجلسی شادیآور میشد، شیطنتهای سوررئالیست او زبانزد هنرپیشگان تئاتر و سینمای فرانسوی بود. در این زمینه فرخ سر ناترس داشت؛ مردم را در سالن سینما، کوچه و خیابان و رستوران، مهمانیهای رسمی و خصوصی دست میانداخت و حماقتهایشان را با ظرافتی بینظیر به رخشان میکشید. اما به هیچکس برنمیخورد. چون که تربیت اصیل فرخ دور از ابتذال بود.
فرخ پای نسل ما را به سینماتک (کانون فیلم) فرانسه باز کرد. فریدون رهنما و من شبهایمان را جلو پرده فیلمهایی میگذراندیم که در هیچ سینمایی دیده نمیشد؛ فیلمهای صامت روسی، آلمانی، دانمارکی، امریکایی… با زیرنویسهایی که زبانشان را بلد نبودیم.
همنشینی با فرخ به قدری جذاب بود که نهفقط در هر مجلسی با آغوش باز پذیرفته میشد، بلکه هرکه با او آشنا میشد، او را دوست صمیمی خود میدانست.
نبوغ فرخ در فیالبداهه بودن حرکات کمیکش بود. برای مثال خاطرهای را نقل میکنم:
بوی الکل دستگاه فتوکپیام برای زن و بچه خردسالم تحملپذیر نبود. ناچار برای فتوکپی کردن رمان «چاردرد»، روزها به اتاق زیرشیروانی شکرالله خلعتبری میرفتم. ناهار ما معمولاً یک قطعه گوشت چرخکرده و یکی دوتا گوجهفرنگی بود که روی یک اجاق دستی میپختیم. فرخ اغلب به دیدن ما میآمد و در کمال سادگی با ما همخوراک میشد. «شکری» فقط دوتا صندلی، یک میز و تختخواب باریکی داشت. فرخ چارزانو روی تختخواب مینشست و ما دو نفر روی صندلیها. تابستان آن سال سخت گرم بود. روزی یک مگس سمج آمد و روی زانوی فرخ جستوخیز کرد. فرخ همانطور که گرم صحبت بود مگس را کنار میزد. همین حرکت را چند بار با ریتم تکرار کرد و ناگهان متوجه شدیم که مگسپرانی بیاهمیت را فرخ به یک رقص هندی تبدیل کرده است!
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
م. ف. فرزانه
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر هشتم بارو
فرخ یک تاریخ سینمای زنده بود. کمتر فیلمی بود که فرخ نشناسد. کنجکاو، شوخ، بذلهگو و مجلسآرا. گذشته از اینکه حضور فرخ در هر مجلسی شادیآور میشد، شیطنتهای سوررئالیست او زبانزد هنرپیشگان تئاتر و سینمای فرانسوی بود. در این زمینه فرخ سر ناترس داشت؛ مردم را در سالن سینما، کوچه و خیابان و رستوران، مهمانیهای رسمی و خصوصی دست میانداخت و حماقتهایشان را با ظرافتی بینظیر به رخشان میکشید. اما به هیچکس برنمیخورد. چون که تربیت اصیل فرخ دور از ابتذال بود.
فرخ پای نسل ما را به سینماتک (کانون فیلم) فرانسه باز کرد. فریدون رهنما و من شبهایمان را جلو پرده فیلمهایی میگذراندیم که در هیچ سینمایی دیده نمیشد؛ فیلمهای صامت روسی، آلمانی، دانمارکی، امریکایی… با زیرنویسهایی که زبانشان را بلد نبودیم.
همنشینی با فرخ به قدری جذاب بود که نهفقط در هر مجلسی با آغوش باز پذیرفته میشد، بلکه هرکه با او آشنا میشد، او را دوست صمیمی خود میدانست.
نبوغ فرخ در فیالبداهه بودن حرکات کمیکش بود. برای مثال خاطرهای را نقل میکنم:
بوی الکل دستگاه فتوکپیام برای زن و بچه خردسالم تحملپذیر نبود. ناچار برای فتوکپی کردن رمان «چاردرد»، روزها به اتاق زیرشیروانی شکرالله خلعتبری میرفتم. ناهار ما معمولاً یک قطعه گوشت چرخکرده و یکی دوتا گوجهفرنگی بود که روی یک اجاق دستی میپختیم. فرخ اغلب به دیدن ما میآمد و در کمال سادگی با ما همخوراک میشد. «شکری» فقط دوتا صندلی، یک میز و تختخواب باریکی داشت. فرخ چارزانو روی تختخواب مینشست و ما دو نفر روی صندلیها. تابستان آن سال سخت گرم بود. روزی یک مگس سمج آمد و روی زانوی فرخ جستوخیز کرد. فرخ همانطور که گرم صحبت بود مگس را کنار میزد. همین حرکت را چند بار با ریتم تکرار کرد و ناگهان متوجه شدیم که مگسپرانی بیاهمیت را فرخ به یک رقص هندی تبدیل کرده است!
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
مجله بارو
دفتر هشتم بارو - شبهای ۱۱۲، بخش اول - م. ف. فرزانه - بارو
شبهای ۱۱۲۷، م. ف. فرزانه، جستار بلند شبهای ۱۱۲، نویسنده ایرانی، چار درد ، ماه گرفته دندانها ، آشنایی با صادق هدایت، خانه تبعید
کلیدهایی برای فهم روشنفکری دههی ۱۳۵۰ هجریشمسی ـــــــــــــــــ
ابوذر کریمی
ــــــــــــــــــــــ
برای اینکه خوب از هپروتی که روشنفکری آن سالها در آن غوطه میخورد سر در بیاوریم لازم است اول توجه کنیم که این قشر نخبهی جامعهی ایران مفهوم توسعه را نمیشناخت و درک نمیکرد و در مقابل مدام دربارهی شکاف طبقاتی روضه میخواند. یکی از مدخلهای هپروت روشنفکری دههی ۱۳۵۰ همین است که روشنفکرانی را تصور کنید که توسعه را نمیشناسند اما شکاف طبقاتی را میشناسند.
در بحثهای چپ جریان اصلی بخشهایی از این نادانیهای وخیم روشنفکری دههی ۱۳۵۰ را توضیح کردهام. این فقر تئوریک در دههی ۱۳۴۰ نیز وجود داشت، در دههی ۱۳۳۰ نیز وجود داشت، اما کار خلاقهی ادبی و ترجمههای ادبی مجالی برای مواجهه با این حجم عظیم از نادانی نمیداد.
کار خلاقهی هنری و ادبی در بسیاری برهههای تاریخ در شرایط کمسوادی تئوریک روی داده است و آثار نویسندههای آن دوره بر بستر این فقر نظری اتفاق افتاده است. این عناوین بزرگ، سواد سیاسی و اجتماعی و تاریخیشان نزدیک به صفر بود.
در تاریخ هنر و ادبیات غرب نیز دورههای بسیار پرباری وجود دارد که آثار مهمی خلق شده است اما نظریه یا دانش تئوریک اندکی در آن دورهها وجود داشته است. نمونهاش جهش ادبیات انگلیسی در عصر الیزابت اول است. ظهور شکسپیر نتیجهی هیچ تحول تئوریک در حوزهی هنر و ادبیات نبود و کاملاً متکی به نبوغ و خلاقیت شخصی شکسپیر بود، که بعدها مرجع بسیاری مطالعات نظری هم قرار گرفت.
در دهههای ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ آثار ادبی و هنری مهمی خلق شدند اما بر بستر فقر تئوریک. در سرتاسر دوران پهلوی دوم تنها روشنفکر ایرانی که مقولهی توسعه را درک میکرد خلیل ملکی بود و این استثناست.
چپ ایران مگر معدودی از نیروهای نزدیک به خلیل ملکی، سطح تصورات و دانش و فضای فکریاش در دههی ۱۳۵۰ در خوشبینانهترین حالت به اواخر قرن ۱۹ مسیحی میرسید نه بعدتر. ذهنیت آن روشنفکری که در دههی ۱۳۵۰ و مقارن انقلاب تزهای ریز و درشت میداد هنوز وارد قرن ۲۰ مسیحی نشده است. روشنفکران دههی ۱۳۵۰ هجریشمسی هیچ متن تئوریک جدی مربوط به قرن ۲۰ مسیحی را نخوانده بودند. حتی متون تئوریک قرن ۱۹ را هم نخوانده بودند اما تصوری پوزیتیویستی از تاریخ و پیشرفت دیالکتیکی و مادی تاریخ داشتند که برگرفته از مارکسیسم پوزیتیویست بخشنامهای شوروی عصر استالین و آندری ژدانف بود. بهعنوان مثال، ساعدی در آثارش از بخشنامههای ژدانف فراتر میرود اما این فراروی ربطی به این ندارد که در تئوری هم از ژدانف عبور کرده بود...
◄ [برای خواندن متن کامل کلیک کنید]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
ابوذر کریمی
ــــــــــــــــــــــ
برای اینکه خوب از هپروتی که روشنفکری آن سالها در آن غوطه میخورد سر در بیاوریم لازم است اول توجه کنیم که این قشر نخبهی جامعهی ایران مفهوم توسعه را نمیشناخت و درک نمیکرد و در مقابل مدام دربارهی شکاف طبقاتی روضه میخواند. یکی از مدخلهای هپروت روشنفکری دههی ۱۳۵۰ همین است که روشنفکرانی را تصور کنید که توسعه را نمیشناسند اما شکاف طبقاتی را میشناسند.
در بحثهای چپ جریان اصلی بخشهایی از این نادانیهای وخیم روشنفکری دههی ۱۳۵۰ را توضیح کردهام. این فقر تئوریک در دههی ۱۳۴۰ نیز وجود داشت، در دههی ۱۳۳۰ نیز وجود داشت، اما کار خلاقهی ادبی و ترجمههای ادبی مجالی برای مواجهه با این حجم عظیم از نادانی نمیداد.
کار خلاقهی هنری و ادبی در بسیاری برهههای تاریخ در شرایط کمسوادی تئوریک روی داده است و آثار نویسندههای آن دوره بر بستر این فقر نظری اتفاق افتاده است. این عناوین بزرگ، سواد سیاسی و اجتماعی و تاریخیشان نزدیک به صفر بود.
در تاریخ هنر و ادبیات غرب نیز دورههای بسیار پرباری وجود دارد که آثار مهمی خلق شده است اما نظریه یا دانش تئوریک اندکی در آن دورهها وجود داشته است. نمونهاش جهش ادبیات انگلیسی در عصر الیزابت اول است. ظهور شکسپیر نتیجهی هیچ تحول تئوریک در حوزهی هنر و ادبیات نبود و کاملاً متکی به نبوغ و خلاقیت شخصی شکسپیر بود، که بعدها مرجع بسیاری مطالعات نظری هم قرار گرفت.
در دهههای ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ آثار ادبی و هنری مهمی خلق شدند اما بر بستر فقر تئوریک. در سرتاسر دوران پهلوی دوم تنها روشنفکر ایرانی که مقولهی توسعه را درک میکرد خلیل ملکی بود و این استثناست.
چپ ایران مگر معدودی از نیروهای نزدیک به خلیل ملکی، سطح تصورات و دانش و فضای فکریاش در دههی ۱۳۵۰ در خوشبینانهترین حالت به اواخر قرن ۱۹ مسیحی میرسید نه بعدتر. ذهنیت آن روشنفکری که در دههی ۱۳۵۰ و مقارن انقلاب تزهای ریز و درشت میداد هنوز وارد قرن ۲۰ مسیحی نشده است. روشنفکران دههی ۱۳۵۰ هجریشمسی هیچ متن تئوریک جدی مربوط به قرن ۲۰ مسیحی را نخوانده بودند. حتی متون تئوریک قرن ۱۹ را هم نخوانده بودند اما تصوری پوزیتیویستی از تاریخ و پیشرفت دیالکتیکی و مادی تاریخ داشتند که برگرفته از مارکسیسم پوزیتیویست بخشنامهای شوروی عصر استالین و آندری ژدانف بود. بهعنوان مثال، ساعدی در آثارش از بخشنامههای ژدانف فراتر میرود اما این فراروی ربطی به این ندارد که در تئوری هم از ژدانف عبور کرده بود...
◄ [برای خواندن متن کامل کلیک کنید]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
مجله بارو
بیستون بارو - کلیدهایی برای فهم روشنفکری دههی ۱۳۵۰ هجریشمسی - ابوذر کریمی - بارو
بیستون بارو : کلیدهایی برای فهم روشنفکری دههی ۱۳۵۰ هجریشمسی ــ چپ ایران مگر معدودی از نیروهای نزدیک به خلیل ملکی، سطح تصورات و دانش و فضای فکریاش در دههی ۱۳۵۰ در خوشبینانهترین حالت به اواخر قرن ۱۹ مسیحی میرسید نه بعدتر. ذهنیت آن روشنفکری که در دههی…
زیر سقف گودو
احمد خلفانی
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر نهم بارو
ولادیمیر و استراگون، دو شخصیت نمایشنامه ساموئل بکت، که در انتظار گودوی نجاتدهندهای هستند که نمیآید، سرانجام بعد از انتظاری طولانی، وقتی یک پیرمرد مفلوک و نابینا را میبینند، حاضرند او را به عنوان گودو بپذیرند، و وقتی که او در جواب آنها نه تنها اقرار میکند که گودو نیست، بلکه حتی اسم گودو را هم تا بهحال نشنیده و از همه چیز بیخبر است، مأیوس نمیشوند. آن دو به یک گودو نیاز دارند، هرچند مفلوک و بیچاره.
آنهایی که از شنیدن توهینهای دیگران به خدای واحدشان آزردهخاطر و عصبانی میشوند، خوب میدانند که خدایشان چقدر شکننده است، چیزی در حد و حدود ابهتِ همین شخصیتی که بدون هیچ قرار و مداری میتوانست گودودی ولادیمیر و استراگون باشد .
البته چنین پدیدهای میتواند در شکل و شمایل گوناگون بروز کند. یادم میآید زمانی که سقف ایدئولوژیک سازمانهای سیاسی، یکی پس از دیگری، فرو میریخت، با یکی از اعضای آنها مواجه شدم که سالهای طولانی عمرش را زیر یکی از همین سقفهای ظاهرا بدون مشکلِ سابق بسر برده بود ولی حالا از اوضاعِ به وجود آمده سخت ناراضی بود، پس به رفقایش بدو بیراه میگفت و به قول معروف فحشهای آبنکشیده میداد. از روی دلسوزی و سادگی به او گفتم که با این شرایط بهتر است به فکر چاره باشد و، به عنوان مثال، سازمان مطبوعهاش را ترک کند. برافروخته و متعجب نگاهم کرد و با صدایی لرزان گفت: «آخر من از این سازمان بروم، بهکجا بروم؟ این، سقفِ بالای سر من است، این، خانهٔ من است.»
البته این قضیه مرا به یاد قضیهٔ دیگری میاندازد. یک بار که باران سخت میبارید و باد سرد پاییزی غوغا میکرد، دو نفر را دیدم که زیر سقف یک خرابه ایستادهاند و آب از سر و رو و لباسهای ژندهشان شُرشُر میریخت. در حقیقت، بودنشان در آنجا یا بیرون در پیادهرو تفاوتی نداشت و آن «سقف» هیچ مشکلی را حل نمیکرد. ولی از خرت و پرتهایی که دور و برشان جمع کرده بودند مشخص بود سالهای سال زندگیشان همانجا سپری شده است. علاوه بر این آنها مشغول دعوا و مرافعه و جنگ و جدل بودند. من دقایقی همانجا در باران ایستادم و با کنجکاوی به حرفهایشان گوش سپردم. اولی دستانش را مشت میکرد و داد میزد: «پفیوز، مثل آدم رفتار کن و اگر نمیخواهی مثل آدم رفتار کنی، گم شو و از اینجا برو!»
دومی، با صدایی محکمتر و البته عصبیتر فریاد میکشید: «من سالهاست اینجا هستم. این خانهٔ من است. میخواهی خانهخرابم کنی؟ اگر خیلی ناراحتی، تو گورت را گم کن و برو، پفیوز هم خودتی!»...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
احمد خلفانی
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر نهم بارو
ولادیمیر و استراگون، دو شخصیت نمایشنامه ساموئل بکت، که در انتظار گودوی نجاتدهندهای هستند که نمیآید، سرانجام بعد از انتظاری طولانی، وقتی یک پیرمرد مفلوک و نابینا را میبینند، حاضرند او را به عنوان گودو بپذیرند، و وقتی که او در جواب آنها نه تنها اقرار میکند که گودو نیست، بلکه حتی اسم گودو را هم تا بهحال نشنیده و از همه چیز بیخبر است، مأیوس نمیشوند. آن دو به یک گودو نیاز دارند، هرچند مفلوک و بیچاره.
آنهایی که از شنیدن توهینهای دیگران به خدای واحدشان آزردهخاطر و عصبانی میشوند، خوب میدانند که خدایشان چقدر شکننده است، چیزی در حد و حدود ابهتِ همین شخصیتی که بدون هیچ قرار و مداری میتوانست گودودی ولادیمیر و استراگون باشد .
البته چنین پدیدهای میتواند در شکل و شمایل گوناگون بروز کند. یادم میآید زمانی که سقف ایدئولوژیک سازمانهای سیاسی، یکی پس از دیگری، فرو میریخت، با یکی از اعضای آنها مواجه شدم که سالهای طولانی عمرش را زیر یکی از همین سقفهای ظاهرا بدون مشکلِ سابق بسر برده بود ولی حالا از اوضاعِ به وجود آمده سخت ناراضی بود، پس به رفقایش بدو بیراه میگفت و به قول معروف فحشهای آبنکشیده میداد. از روی دلسوزی و سادگی به او گفتم که با این شرایط بهتر است به فکر چاره باشد و، به عنوان مثال، سازمان مطبوعهاش را ترک کند. برافروخته و متعجب نگاهم کرد و با صدایی لرزان گفت: «آخر من از این سازمان بروم، بهکجا بروم؟ این، سقفِ بالای سر من است، این، خانهٔ من است.»
البته این قضیه مرا به یاد قضیهٔ دیگری میاندازد. یک بار که باران سخت میبارید و باد سرد پاییزی غوغا میکرد، دو نفر را دیدم که زیر سقف یک خرابه ایستادهاند و آب از سر و رو و لباسهای ژندهشان شُرشُر میریخت. در حقیقت، بودنشان در آنجا یا بیرون در پیادهرو تفاوتی نداشت و آن «سقف» هیچ مشکلی را حل نمیکرد. ولی از خرت و پرتهایی که دور و برشان جمع کرده بودند مشخص بود سالهای سال زندگیشان همانجا سپری شده است. علاوه بر این آنها مشغول دعوا و مرافعه و جنگ و جدل بودند. من دقایقی همانجا در باران ایستادم و با کنجکاوی به حرفهایشان گوش سپردم. اولی دستانش را مشت میکرد و داد میزد: «پفیوز، مثل آدم رفتار کن و اگر نمیخواهی مثل آدم رفتار کنی، گم شو و از اینجا برو!»
دومی، با صدایی محکمتر و البته عصبیتر فریاد میکشید: «من سالهاست اینجا هستم. این خانهٔ من است. میخواهی خانهخرابم کنی؟ اگر خیلی ناراحتی، تو گورت را گم کن و برو، پفیوز هم خودتی!»...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
مجله بارو
دفتر نهم بارو - زیر سقف گودو - احمد خلفانی - بارو
احمد خلفانی در جستار زیر سقف گودو به نقش ایدئولوژی و انتظار در تفکر و عملکرد اشخاص در جامعه پرداخته است با این فرض که انتظار رانهٔ شکلگیری سوژهٔ باورمند است.
با من بیا ـــــــــــــــــ
خستهای
(فکر میکنم)
از معماهای همیشگی زندگی
و من هم خستهام.
پس با من بیا
و به دورها و دورها خواهیم رفت ــ
(تنها من و تو، بفهم!)
بازی کردهای
(فکر میکنم)
و محبوبترین بازیچههایت را شکستهای
و حالا کمی خستهای
خسته از چیزهایی که میشکنند و ــ
تنها خستهای
و من هم خستهام.
اما امشب میآیم، با رویایی در چشمهایم
و با شاخه گلی به دروازههای قلب ناامیدت میزنم ــ
باز کن!
چرا که تو را به جاهایی میبرم که کسی نمیداند
و اگر دوست داشته باشی
به جاهای عجیب و غریب خواب.
آه بیا با من!
آن حباب معرکه، ماه را برایت فوت میکنم
و ماه تا ابد و یک روز شناور میشود
و روزی برایت خواهم خواند
آواز ستارههای غریب را
و از پلههای لرزان رویا بالا خواهم رفت
تا گلی را بیابم
که نگه خواهم داشت (فکر میکنم) قلب کوچک تو را
در حالی که ماه از دریاها بیرون میآید.
ای. ای. کامینگز | سینا کمالآبادی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.
■ B A R U
خستهای
(فکر میکنم)
از معماهای همیشگی زندگی
و من هم خستهام.
پس با من بیا
و به دورها و دورها خواهیم رفت ــ
(تنها من و تو، بفهم!)
بازی کردهای
(فکر میکنم)
و محبوبترین بازیچههایت را شکستهای
و حالا کمی خستهای
خسته از چیزهایی که میشکنند و ــ
تنها خستهای
و من هم خستهام.
اما امشب میآیم، با رویایی در چشمهایم
و با شاخه گلی به دروازههای قلب ناامیدت میزنم ــ
باز کن!
چرا که تو را به جاهایی میبرم که کسی نمیداند
و اگر دوست داشته باشی
به جاهای عجیب و غریب خواب.
آه بیا با من!
آن حباب معرکه، ماه را برایت فوت میکنم
و ماه تا ابد و یک روز شناور میشود
و روزی برایت خواهم خواند
آواز ستارههای غریب را
و از پلههای لرزان رویا بالا خواهم رفت
تا گلی را بیابم
که نگه خواهم داشت (فکر میکنم) قلب کوچک تو را
در حالی که ماه از دریاها بیرون میآید.
ای. ای. کامینگز | سینا کمالآبادی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.
■ B A R U
سه استاد: چارلز دیکنز
سرور کسمایی
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر هشتم بارو
دیکنز عالیترین بیان هنری سنت انگلیسی است در فاصلهٔ قرن قهرمانیهای ناپلئون ــ گذشتهٔ افتخارآمیز ــ و دوران امپریالیسم ــ رؤیای آینده. او آثاری برجسته برای ما خلق کرد، اما نه آن اثر توانمندی که از نبوغ فوقالعادهاش انتظار میرفت. در این راه البته انگلستان مانعاش نبود، بلکه ایراد از زمانهای بود که در آن زندگی میکرد و بیشک لیاقت بیش از آن را داشت: زمانهٔ ملکه ویکتوریا!
شکسپیر بیتردید برجستهترین امکان در اوج شکفتگی شاعرانهٔ دورهای از تاریخ انگلستان بود: روزگار ملکه الیزابت، دوران انگلستانی قوی، تشنهٔ کنشِ جوانان و حساسیتهای تازه بود که برای نخستین بار چنگالهایش را به سوی دنیا نشانه میرفت. انگلستانی خونگرم و پرجنبوجوش، آکنده از نیرویی فورانکننده. شکسپیر فرزند قرنِ کنش، قرن اراده، قرن انرژی بود. او تجسم انگلستان دوران قهرمانی بود، درحالی که دیکنز تنها نماد انگلستان بورژواست، شهروند نظامی است خوددار، آسوده و منظم اما بیشوق و بیعلاقه. آنچه مانع بالندگی او گشت، جاذبهٔ فوی قرنی بود که گرسنه نبود بلکه تنها در پی گوارش بود. بادی که در بادبانهای کشتیاش میوزید رمق آن نداشت که او را از ساحل انگلستان دور کند و در گسترهٔ بینهایت راههای نارفته، به سوی زیبایی پرخطر ناشناختهها راهنما شود. او همیشه در محدودهٔ چیزهای آشنا، چیزهای دمدستی و سنتی باقی ماند. همانطور که شکسپیر تجسم شهامت انگلستان بلندپرواز بود، دیکنز نماد احتیاط انگلستان شکمسیر است.
دیکنز به سال ۱۸۱۲ به دنیا آمد. درست هنگامی که چشمانش آغاز به دیدن پیرامون کرد، دنیا در تاریکی فرورفت. گارد ناپلئون در واترلو از پیادهنظام انگلستان شکست خورد. انگلستان نجات یافت و دشمن او، بیتاج و تخت، به تنهایی جزیرهای دوردست گسیل شد. دیکنز زبانههای آتشی که سراسر اروپا را در برگرفته بود، ندید و نگاهش در اسارت غبار مهآلود انگلستان باقی ماند. او در جوانی خود قهرمانی نیافت. دوران قهرمانها سپری شده بود. هرچند در انگلستان عدهای هنوز باور نکرده بودند و میخواستند با نیروی شوروشوق خود گردونهٔ زمان را به عقب بازگردانند و از نو انگیزهای درخشان به دنیا هدیه کنند. اما انگلستان در پی استراحت بود و آنها را از خود میراند. آنها هم به چینوشکن پنهان رمانتیسم پناه بردند، تا شاید با جرقههای بیرمقِ آن آتش گذشته را از نو بگیرانند، اما سرنوشت سر سازش نداشت. زمانه دیگر خواهان ماجرا نبود. جهان رنگ خاکستر به خود گرفته بود.
انگلستان مردهخوار طعمهای هنوز خونچکان بود. بورژوا، تاجر و کارانداز بر اریکهٔ قدرت لم داده و خمیازهکشان چرت میزدند. انگلستان در حال گوارش بود. برای موردپسند واقع شدن، هنر هم بایستی گوارشی میبود. نمیبایستی روان خواننده را برمیآشفت، نمیبایستی احساساتش را بیش از حد برمیانگیخت، تنها اندکی قلقلک و نوازش بسنده بود. بایستی سانتیمانتال میبود، نه تراژیک. تکانهای جانسوز که چون صاعقه سینه میدرّد و خون را در رگوپی منجمد میسازد، دیگر خواهان نداشت: اینها را همه در زندگی روزمره تجربه میکردند، بویژه در اخبار روزنامههایی که از فرانسه و روسیه میرسید. همه خواهان برداشتهای دلپذیر بودند، خُرخُر روزمرگی و بازی سرگرمکنندهٔ رشتن کلاف رنگارنگ داستانها...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
سرور کسمایی
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر هشتم بارو
دیکنز عالیترین بیان هنری سنت انگلیسی است در فاصلهٔ قرن قهرمانیهای ناپلئون ــ گذشتهٔ افتخارآمیز ــ و دوران امپریالیسم ــ رؤیای آینده. او آثاری برجسته برای ما خلق کرد، اما نه آن اثر توانمندی که از نبوغ فوقالعادهاش انتظار میرفت. در این راه البته انگلستان مانعاش نبود، بلکه ایراد از زمانهای بود که در آن زندگی میکرد و بیشک لیاقت بیش از آن را داشت: زمانهٔ ملکه ویکتوریا!
شکسپیر بیتردید برجستهترین امکان در اوج شکفتگی شاعرانهٔ دورهای از تاریخ انگلستان بود: روزگار ملکه الیزابت، دوران انگلستانی قوی، تشنهٔ کنشِ جوانان و حساسیتهای تازه بود که برای نخستین بار چنگالهایش را به سوی دنیا نشانه میرفت. انگلستانی خونگرم و پرجنبوجوش، آکنده از نیرویی فورانکننده. شکسپیر فرزند قرنِ کنش، قرن اراده، قرن انرژی بود. او تجسم انگلستان دوران قهرمانی بود، درحالی که دیکنز تنها نماد انگلستان بورژواست، شهروند نظامی است خوددار، آسوده و منظم اما بیشوق و بیعلاقه. آنچه مانع بالندگی او گشت، جاذبهٔ فوی قرنی بود که گرسنه نبود بلکه تنها در پی گوارش بود. بادی که در بادبانهای کشتیاش میوزید رمق آن نداشت که او را از ساحل انگلستان دور کند و در گسترهٔ بینهایت راههای نارفته، به سوی زیبایی پرخطر ناشناختهها راهنما شود. او همیشه در محدودهٔ چیزهای آشنا، چیزهای دمدستی و سنتی باقی ماند. همانطور که شکسپیر تجسم شهامت انگلستان بلندپرواز بود، دیکنز نماد احتیاط انگلستان شکمسیر است.
دیکنز به سال ۱۸۱۲ به دنیا آمد. درست هنگامی که چشمانش آغاز به دیدن پیرامون کرد، دنیا در تاریکی فرورفت. گارد ناپلئون در واترلو از پیادهنظام انگلستان شکست خورد. انگلستان نجات یافت و دشمن او، بیتاج و تخت، به تنهایی جزیرهای دوردست گسیل شد. دیکنز زبانههای آتشی که سراسر اروپا را در برگرفته بود، ندید و نگاهش در اسارت غبار مهآلود انگلستان باقی ماند. او در جوانی خود قهرمانی نیافت. دوران قهرمانها سپری شده بود. هرچند در انگلستان عدهای هنوز باور نکرده بودند و میخواستند با نیروی شوروشوق خود گردونهٔ زمان را به عقب بازگردانند و از نو انگیزهای درخشان به دنیا هدیه کنند. اما انگلستان در پی استراحت بود و آنها را از خود میراند. آنها هم به چینوشکن پنهان رمانتیسم پناه بردند، تا شاید با جرقههای بیرمقِ آن آتش گذشته را از نو بگیرانند، اما سرنوشت سر سازش نداشت. زمانه دیگر خواهان ماجرا نبود. جهان رنگ خاکستر به خود گرفته بود.
انگلستان مردهخوار طعمهای هنوز خونچکان بود. بورژوا، تاجر و کارانداز بر اریکهٔ قدرت لم داده و خمیازهکشان چرت میزدند. انگلستان در حال گوارش بود. برای موردپسند واقع شدن، هنر هم بایستی گوارشی میبود. نمیبایستی روان خواننده را برمیآشفت، نمیبایستی احساساتش را بیش از حد برمیانگیخت، تنها اندکی قلقلک و نوازش بسنده بود. بایستی سانتیمانتال میبود، نه تراژیک. تکانهای جانسوز که چون صاعقه سینه میدرّد و خون را در رگوپی منجمد میسازد، دیگر خواهان نداشت: اینها را همه در زندگی روزمره تجربه میکردند، بویژه در اخبار روزنامههایی که از فرانسه و روسیه میرسید. همه خواهان برداشتهای دلپذیر بودند، خُرخُر روزمرگی و بازی سرگرمکنندهٔ رشتن کلاف رنگارنگ داستانها...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
مجله بارو
دفتر هشتم بارو - سه استاد: چارلز دیکنز - سرور کسمایی - بارو
سه استاد: چارلز دیکنز، سه استاد، دربارهٔ چارلز دیکنز، جستاری از استفان زوایگ، سرور کسمائی، یادداشتهای پیکویک، الیور توئیست، ماجراهای نیکلاس نیکلبی
امیدی بزرگ فرو ریخت ــــــــــــــــــــــ
امیدی بزرگ فرو ریخت
تو صدایی نشنیدی
ویرانهها در درون بود
آه از خرابهی حیلهگری که هیچ قصهای نگفت
و شاهدی را راه نداد
ذهن را برای بارهای گران ساختهاند
برای وضعیت بیم و وحشت پروردهاند
چندی لنگانلنگان در دریا فرو شدن
و وانمود کردن که در خشکی
ستایش نکردن زخم
تا چنین وسعت یافت
که زندگیام همه در آن قدم گذاشت
و گودالها و حفرهها که در کنار بود
بستن پلک سادهای
که به خورشید گشوده بود
تا وقتی آن نجار ظریف
میخی ابدی بر آن بکوبد
امیلی دیکنسون | مجتبی گلستانی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.
■ B A R U
امیدی بزرگ فرو ریخت
تو صدایی نشنیدی
ویرانهها در درون بود
آه از خرابهی حیلهگری که هیچ قصهای نگفت
و شاهدی را راه نداد
ذهن را برای بارهای گران ساختهاند
برای وضعیت بیم و وحشت پروردهاند
چندی لنگانلنگان در دریا فرو شدن
و وانمود کردن که در خشکی
ستایش نکردن زخم
تا چنین وسعت یافت
که زندگیام همه در آن قدم گذاشت
و گودالها و حفرهها که در کنار بود
بستن پلک سادهای
که به خورشید گشوده بود
تا وقتی آن نجار ظریف
میخی ابدی بر آن بکوبد
امیلی دیکنسون | مجتبی گلستانی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.
■ B A R U
دن کیشوت قاضی
صالح نجفی
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر نهم بارو
La razón de la sinrazón que a mi razón se hace, de tal manera mi razón enflaquece, que con razón me quejo de la vuestra fermosura.
[The reason for the unreason that is made to my reason, in such a way my reason weakens, that I rightly complain about your beauty.]
the reason of the unreason with which my reason is afflicted so weakens my reason that with reason I murmur at your beauty
ترجمهٔ تحتاللفظی که بهنحوی بتواند تکرار واژهٔ reason را در فارسی تکرار کند چیزی در این مایه میشود:
موجبِ عقلیِ بی عقلیی که گریبان عقل مرا گرفته نیروی عقل مرا چنان زایل کرده است که به حکمِ عقل از جمال بیمثال تو مدام شکوه میکنم.
بله، شک نیست که این ترجمه اصلاً به زیباییِ ترجمهٔ استاد نیست اما یک نکتهٔ مهم را به خواننده منتقل میکند: سروانتس از دیالکتیک عقل و جنون که به کمال در شخصیت دن کیشوت متجسد میشود سخن میگوید، چیزی که در عبارات مرحوم قاضی اصلاً حس نمیشود:
ای یار غدار ناپایدار و ای دلبر جفاکار مکار، من از دست سبکسری و بی خبری تو چنان همسفرِ دربدری و همبسترِ خون جگری شدهام که زلازل در کاخ ارکان مدرکاتم افتاده و هلاهل به کام فراخ حیاتم ریخته. باشد که بحق و بی طعن و دق دفتر شکایت از جور بی نهایت ترا ورق به ورق بگشایم و فریاد ناشکیبایی از غربت و تنهایی و از بیداد بی وفایی تو به گوش فلک مینایی برآورم…
و راستش من فکر میکنم این تکه که بیشتر یادآور نثرهایی چون مرزباننامه است نمونهٔ روشنی و زلالی سبک نگارش نیست بلکه بیشتر مصداق نثری مصنوع و متکلف است و اتفاقاً هیچ نشانی از پیچیدگیِ براهین عقلی reasons در آن نیست.
این حرف در مورد نقل قول دوم هم صادق است:
los altos cielos que de vuestra divinidad divinamente con las estrellas os fortifican, y os hacen merecedora del merecimiento que merece la vuestra grandeza.
[the high heavens that fortify you divinely from your divinity with the stars, and make you worthy of the merit that your greatness deserves.]
در اینجا هم ویژگی اصلی نثر فلیسیانو تکرار است که در ترجمهٔ فارسی از دست رفته:
divinidad divinamente = divinity divinely
merecedora del merecimiento que merece = deserving of the desert your greatness deserves.
افلاک که به حول و قوهٔ الهی با سلیح ستارگان شکوه الهیِ تو را پاس میدارند تو را لایقِ آن لیاقتی ساختهاند که عظمت تو لایق آن است.
این پاره از اثر مرحوم قاضی نمونهٔ ترجمهای است که از فرط جمال بسیاری از ابعاد متن اصلی را قربان کرده است. چارهای هست؟ من نمیدانم. ترجمهٔ قاضی خود متنی کلاسیک و نمونهای عالی از امکانهای زبان فارسی برای بازآفرینی متنی کلاسیک است. با اینهمه یک ویژگی مهم شاهکار سروانتس قطعاً در ترجمهٔ فارسی از کف رفته است، دن کیشوت نهفقط متنی مؤسّس در ادبیات عصر جدید در مغرب زمین بلکه به اعتقاد بسیاری از نقدنویسان ادبیات نخستین رمانِ مدرن است. ترجمهٔ فارسی دن کیشوت به هیچ روی اثری «مدرن» نیست.
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
صالح نجفی
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر نهم بارو
La razón de la sinrazón que a mi razón se hace, de tal manera mi razón enflaquece, que con razón me quejo de la vuestra fermosura.
[The reason for the unreason that is made to my reason, in such a way my reason weakens, that I rightly complain about your beauty.]
the reason of the unreason with which my reason is afflicted so weakens my reason that with reason I murmur at your beauty
ترجمهٔ تحتاللفظی که بهنحوی بتواند تکرار واژهٔ reason را در فارسی تکرار کند چیزی در این مایه میشود:
موجبِ عقلیِ بی عقلیی که گریبان عقل مرا گرفته نیروی عقل مرا چنان زایل کرده است که به حکمِ عقل از جمال بیمثال تو مدام شکوه میکنم.
بله، شک نیست که این ترجمه اصلاً به زیباییِ ترجمهٔ استاد نیست اما یک نکتهٔ مهم را به خواننده منتقل میکند: سروانتس از دیالکتیک عقل و جنون که به کمال در شخصیت دن کیشوت متجسد میشود سخن میگوید، چیزی که در عبارات مرحوم قاضی اصلاً حس نمیشود:
ای یار غدار ناپایدار و ای دلبر جفاکار مکار، من از دست سبکسری و بی خبری تو چنان همسفرِ دربدری و همبسترِ خون جگری شدهام که زلازل در کاخ ارکان مدرکاتم افتاده و هلاهل به کام فراخ حیاتم ریخته. باشد که بحق و بی طعن و دق دفتر شکایت از جور بی نهایت ترا ورق به ورق بگشایم و فریاد ناشکیبایی از غربت و تنهایی و از بیداد بی وفایی تو به گوش فلک مینایی برآورم…
و راستش من فکر میکنم این تکه که بیشتر یادآور نثرهایی چون مرزباننامه است نمونهٔ روشنی و زلالی سبک نگارش نیست بلکه بیشتر مصداق نثری مصنوع و متکلف است و اتفاقاً هیچ نشانی از پیچیدگیِ براهین عقلی reasons در آن نیست.
این حرف در مورد نقل قول دوم هم صادق است:
los altos cielos que de vuestra divinidad divinamente con las estrellas os fortifican, y os hacen merecedora del merecimiento que merece la vuestra grandeza.
[the high heavens that fortify you divinely from your divinity with the stars, and make you worthy of the merit that your greatness deserves.]
در اینجا هم ویژگی اصلی نثر فلیسیانو تکرار است که در ترجمهٔ فارسی از دست رفته:
divinidad divinamente = divinity divinely
merecedora del merecimiento que merece = deserving of the desert your greatness deserves.
افلاک که به حول و قوهٔ الهی با سلیح ستارگان شکوه الهیِ تو را پاس میدارند تو را لایقِ آن لیاقتی ساختهاند که عظمت تو لایق آن است.
این پاره از اثر مرحوم قاضی نمونهٔ ترجمهای است که از فرط جمال بسیاری از ابعاد متن اصلی را قربان کرده است. چارهای هست؟ من نمیدانم. ترجمهٔ قاضی خود متنی کلاسیک و نمونهای عالی از امکانهای زبان فارسی برای بازآفرینی متنی کلاسیک است. با اینهمه یک ویژگی مهم شاهکار سروانتس قطعاً در ترجمهٔ فارسی از کف رفته است، دن کیشوت نهفقط متنی مؤسّس در ادبیات عصر جدید در مغرب زمین بلکه به اعتقاد بسیاری از نقدنویسان ادبیات نخستین رمانِ مدرن است. ترجمهٔ فارسی دن کیشوت به هیچ روی اثری «مدرن» نیست.
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
مجله بارو
دفتر نهم بارو - دن کیشوت قاضی - صالح نجفی - بارو
صالح نجفی در این مطلب به دن کیشوت با ترجمه محمد قاضی پرداخته است و با بررسی یکی از کلمات و مفاهیم متن دن کیشوت به این نتیجه رسیده است که ترجمه قاضی مدرن نیست.
ای آزادی ــــــــــــــــــــــــ
روی دفترهای دانشآموزی خود،
روی میز تحریرم، روی درختان،
روی ماسه، روی برف،
نام ترا مینویسم.
روی همهٔ صفحههای خواندهشده،
روی صفحههای سفید،
روی سنگ و خون و کاغذ یا خاکستر
نام ترا مینویسم.
روی تصویرهای طلایی،
روی سلاح مردان جنگی،
و بر تاج پادشاهان،
نام ترا مینویسم.
روی جنگل و کویر،
بر آشیانهها و گلهای طاوسی
بر بازتاب کودکی خود،
نام ترا مینویسم.
بر شگفتیهای شبها،
روی نان سفید روزها،
روی فصلهای نامزد،
نام ترا مینویسم.
روی همهٔ تکهپارههای آسمان لاجوردی خود
روی مرداب، این آفتاب پوسیده،
روی دریاچه، این ماه زنده،
نام ترا مینویسم.
روی کشتزاران، روی افق،
بر بال مرغان هوا،
و بر آسیاب سایهها،
نام ترا مینویسم.
بر هر جرعهٔ سپیدهدمان،
بر دریا، بر قایقها،
روی کوه دیوانه،
نام ترا مینویسم.
بر کف ابرها،
بر عرقهای طوفان،
بر قطرهٔ درشت و بیطعم باران،
نام ترا مینویسم.
روی اجسام نورافشان،
بر زنگهای رنگها،
روی حقیقت جسمانی،
نام ترا مینویسم.
بر کورهراههای بیدارگشته،
بر راههای باز به هر سو،
بر میدانهای طغیانی،
نام ترا مینویسم.
روی چراغی که روشن میشود،
روی چراغی که خاموش میگردد،
روی همهٔ خانههای خود،
نام ترا مینویسم.
روی میوهٔ بریده از میان،
میوهٔ آینه و اتاق من،
روی بسترم، این صدف خالی،
نام ترا مینویسم.
روی سگ شکمباره و مهربانم
روی گوشهای تیزشدهٔ او،
روی پای نااستوار او،
نام ترا مینویسم.
روی تختهشنای درم،
روی اشیاء آشنا
روی موج آتش مقدس
نام ترا مینویسم.
بر هر تنی که عطا گشته،
بر جبین دوستان خود،
بر هر بامدادی که چون دست دوستی دراز میشود،
نام ترا مینویسم
بر شیشهٔ شگفتزدگیها،
بر لبهای آمادهٔ دقیق،
بسیار بالاتر از سکوت،
نام ترا مینویسم.
روی پناهگاههای ویرانشدهام
روی فانوسهای افتادهام
بر دیوارههای غم و درد خود،
نام ترا مینویسم.
بر غیبتهای اشتیاق
بر تنهایی عریان،
بر پلههای مرگ،
نام ترا مینویسم.
بر سلامت بازگشته
بر گزند گمگشته
بر امید بیخاطره،
نام ترا مینویسم.
و به نیروی یک واژه،
زندگی از سر میگیرم،
من برای شناختن و نامیدن تو،
پا به جهان گذاشتهام،
ای آزادی
۱۹۴۲- از دفتر: «شعر و حقیقت»
پل الوار | محمدتقی غیاثی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.
■ B A R U
روی دفترهای دانشآموزی خود،
روی میز تحریرم، روی درختان،
روی ماسه، روی برف،
نام ترا مینویسم.
روی همهٔ صفحههای خواندهشده،
روی صفحههای سفید،
روی سنگ و خون و کاغذ یا خاکستر
نام ترا مینویسم.
روی تصویرهای طلایی،
روی سلاح مردان جنگی،
و بر تاج پادشاهان،
نام ترا مینویسم.
روی جنگل و کویر،
بر آشیانهها و گلهای طاوسی
بر بازتاب کودکی خود،
نام ترا مینویسم.
بر شگفتیهای شبها،
روی نان سفید روزها،
روی فصلهای نامزد،
نام ترا مینویسم.
روی همهٔ تکهپارههای آسمان لاجوردی خود
روی مرداب، این آفتاب پوسیده،
روی دریاچه، این ماه زنده،
نام ترا مینویسم.
روی کشتزاران، روی افق،
بر بال مرغان هوا،
و بر آسیاب سایهها،
نام ترا مینویسم.
بر هر جرعهٔ سپیدهدمان،
بر دریا، بر قایقها،
روی کوه دیوانه،
نام ترا مینویسم.
بر کف ابرها،
بر عرقهای طوفان،
بر قطرهٔ درشت و بیطعم باران،
نام ترا مینویسم.
روی اجسام نورافشان،
بر زنگهای رنگها،
روی حقیقت جسمانی،
نام ترا مینویسم.
بر کورهراههای بیدارگشته،
بر راههای باز به هر سو،
بر میدانهای طغیانی،
نام ترا مینویسم.
روی چراغی که روشن میشود،
روی چراغی که خاموش میگردد،
روی همهٔ خانههای خود،
نام ترا مینویسم.
روی میوهٔ بریده از میان،
میوهٔ آینه و اتاق من،
روی بسترم، این صدف خالی،
نام ترا مینویسم.
روی سگ شکمباره و مهربانم
روی گوشهای تیزشدهٔ او،
روی پای نااستوار او،
نام ترا مینویسم.
روی تختهشنای درم،
روی اشیاء آشنا
روی موج آتش مقدس
نام ترا مینویسم.
بر هر تنی که عطا گشته،
بر جبین دوستان خود،
بر هر بامدادی که چون دست دوستی دراز میشود،
نام ترا مینویسم
بر شیشهٔ شگفتزدگیها،
بر لبهای آمادهٔ دقیق،
بسیار بالاتر از سکوت،
نام ترا مینویسم.
روی پناهگاههای ویرانشدهام
روی فانوسهای افتادهام
بر دیوارههای غم و درد خود،
نام ترا مینویسم.
بر غیبتهای اشتیاق
بر تنهایی عریان،
بر پلههای مرگ،
نام ترا مینویسم.
بر سلامت بازگشته
بر گزند گمگشته
بر امید بیخاطره،
نام ترا مینویسم.
و به نیروی یک واژه،
زندگی از سر میگیرم،
من برای شناختن و نامیدن تو،
پا به جهان گذاشتهام،
ای آزادی
۱۹۴۲- از دفتر: «شعر و حقیقت»
پل الوار | محمدتقی غیاثی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.
■ B A R U
مجله بارو
شعر ترجمهٔ بارو - شعر جهان - بارو
در بخش شعر ترجمه بارو، شعر جهان از چندین زبان منتشر میشود که غالباً از زبان اصلی ترجمه شده و در اختیار بارو قرار گرفته است. این بخش امتداد پروژهایست که در خانهٔ شاعران جهان نیمهکاره ماند. شعر جهان یکی از زمینههاییست که بارو بهطور جدی و پیوسته دنبال…
بازگشت به تراژدی
محسن یلفانی
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر هشتم بارو
تاریخِ تراژدی بهتناوب با دورههای شکوه و سکوت همراه بوده است. در طول دورانِ قریب به هزارسالهٔ قرون وسطی از تراژدی خبری نبود. این خلأ را میتوان به حضور و سلطهٔ مذهب نسبت داد که با تلقین یا آموزش ایمان به تثلیث مقدس، جایی برای خلجانهای تراژیک نمیگذاشت. درست است که در یونان نیز خدایان نقش اساسی در تراژدی داشتند و رابطهٔ آنها با قهرمانان تراژدی از جمله موضوعهای مهّم بود. ولی نزد یونانیان، خدایان و آدمیان به یکسان ساخته و پرداخته یا بازیچهٔ یکدیگر بودند و بنابراین رخنه در قلمرو خدایان و سر و کلّه زدن آدمیان با آنان دور از دسترس و دور از تصوّر تراژدینویس نبود و در ارادهٔ او مداخلهای نمیتوانست کرد. حال آنکه خدای قرون وسطی از افق دیگری میآمد و انسان را در برابر قهر و قدرت، یا رحم و عطوفتش، جز تسلیم و توکّل چارهای نبود. در برابر او، که همه چیز را از پیش معین کرده بود و اگر میخواست نیکان را عقوبت میداد یا شریران را رستگاری میبخشید، اختیار و آزادی انسان و تصوّر دخالت در سرنوشتش و تلاش برای به دست گرفتن آن جایی نداشت، و درنتیجه فرصتی برای بروز «خطای تراژیک» به وجود نمیآمد.
جنبش باززایی هنر و ادبیات و علم، از طریق بازگشتن به میراث یونان باستان، چشمانداز جدیدی در برابر انسان گشود. دستاوردهای طِب و تشریح، اکتشافات جغرافیایی و مشاهدات اخترشناسی به انسان آموختند که او نه موجودی ابدی و یگانه و مستقر در مرکز جهان، که جزیی غبارگونه و گذرا از هستیِ همسان و ناپایداری است که غایت و معنایی در پیداییاش نمیتوان یافت. این چشمانداز همچنان که انسان را با تنهایی مهیبش روبرو میکرد، به او میآموخت که جز خودش کسی سازندهٔ سرنوشتش نیست. پی بردن به تنهایی همراه با دریافت رهایی از هرگونه سرنوشت از پیش تعیین شده، به انسانِ آزمندِ سعادت و بهرهجویی از فرصت کوتاه عمر، فرصت داد تا همهٔ توان خود را بیمحابا در پی تحقّق بلندپروازیهایش به کار اندازد. بر چنین زمینهای بود که تراژدی اعتلای تازهای یافت، و هرچند که در اروپا به علت تعبیرهای تحریفآمیزِ مترجمان و مفسران از تعاریفِ ارسطو در شکل و ساختار، در رنج بود، در انگلستان الیزابتی و بهویژه بوسیلهٔ شکسپیر، استاد یگانهٔ تراژدی، به اوجهایی از عظمت و قدرت دست یافت که دیگر هیچ وقت تکرار نشد.
از غرایب تاریخ تراژدی یکی هم این است که دو دوران اوج و اعتلای آن، نه با بحران و تلاطم و بیثباتی، که با رونق و رفاه و امنیت همراه بوده است. هم یونان باستان در قرن پنجم پیش از میلاد مسیح و هم انگلستان الیزابتی در نیمهٔ دوم قرن شانزدهم و نیمهٔ اوّل قرن هفدهم میلادی، دورههایی از رونق و پیشرفت و پیروزیهای بزرگ نظامی را از سر میگذراندند. این تقارنِ امنیت و آسایش عمومی با تزلزل و اضطراب خصوصی را ناشی از سائقهای میدانند که «حس تراژیک» نام گرفته و زمانی بهتمامی مجال بروز مییابد که انسان فرصت کند تا به امور کلّی و غایی سرنوشت و وضعیت خویش بپردازد، به درجهای از توانایی و آگاهی به موقعیت و شأن انسانی خود نائل شود، و درنهایت آسیبپذیری و بهای گزاف محافظت از آن را دریابد. احساس امنیت و قدرت، درعینحال، بستر مناسبی برای بروز همان سائقهٔ «خطای تراژیک» است که هر تراژدی بزرگ درونمایهٔ اصلی خود را از آن میگیرد و با اطمینان میتوان گفت که دلیل اصلی پایداری محبوبیت شکسپیر همانا پرداخت نیرومند و گیرای او از این سائقه است، که همچنان موضوعیت و فوریت خود را حفظ کرده و، چنانکه اندکی بعد خواهیم دید، تشدید نیز شده است.
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
محسن یلفانی
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر هشتم بارو
تاریخِ تراژدی بهتناوب با دورههای شکوه و سکوت همراه بوده است. در طول دورانِ قریب به هزارسالهٔ قرون وسطی از تراژدی خبری نبود. این خلأ را میتوان به حضور و سلطهٔ مذهب نسبت داد که با تلقین یا آموزش ایمان به تثلیث مقدس، جایی برای خلجانهای تراژیک نمیگذاشت. درست است که در یونان نیز خدایان نقش اساسی در تراژدی داشتند و رابطهٔ آنها با قهرمانان تراژدی از جمله موضوعهای مهّم بود. ولی نزد یونانیان، خدایان و آدمیان به یکسان ساخته و پرداخته یا بازیچهٔ یکدیگر بودند و بنابراین رخنه در قلمرو خدایان و سر و کلّه زدن آدمیان با آنان دور از دسترس و دور از تصوّر تراژدینویس نبود و در ارادهٔ او مداخلهای نمیتوانست کرد. حال آنکه خدای قرون وسطی از افق دیگری میآمد و انسان را در برابر قهر و قدرت، یا رحم و عطوفتش، جز تسلیم و توکّل چارهای نبود. در برابر او، که همه چیز را از پیش معین کرده بود و اگر میخواست نیکان را عقوبت میداد یا شریران را رستگاری میبخشید، اختیار و آزادی انسان و تصوّر دخالت در سرنوشتش و تلاش برای به دست گرفتن آن جایی نداشت، و درنتیجه فرصتی برای بروز «خطای تراژیک» به وجود نمیآمد.
جنبش باززایی هنر و ادبیات و علم، از طریق بازگشتن به میراث یونان باستان، چشمانداز جدیدی در برابر انسان گشود. دستاوردهای طِب و تشریح، اکتشافات جغرافیایی و مشاهدات اخترشناسی به انسان آموختند که او نه موجودی ابدی و یگانه و مستقر در مرکز جهان، که جزیی غبارگونه و گذرا از هستیِ همسان و ناپایداری است که غایت و معنایی در پیداییاش نمیتوان یافت. این چشمانداز همچنان که انسان را با تنهایی مهیبش روبرو میکرد، به او میآموخت که جز خودش کسی سازندهٔ سرنوشتش نیست. پی بردن به تنهایی همراه با دریافت رهایی از هرگونه سرنوشت از پیش تعیین شده، به انسانِ آزمندِ سعادت و بهرهجویی از فرصت کوتاه عمر، فرصت داد تا همهٔ توان خود را بیمحابا در پی تحقّق بلندپروازیهایش به کار اندازد. بر چنین زمینهای بود که تراژدی اعتلای تازهای یافت، و هرچند که در اروپا به علت تعبیرهای تحریفآمیزِ مترجمان و مفسران از تعاریفِ ارسطو در شکل و ساختار، در رنج بود، در انگلستان الیزابتی و بهویژه بوسیلهٔ شکسپیر، استاد یگانهٔ تراژدی، به اوجهایی از عظمت و قدرت دست یافت که دیگر هیچ وقت تکرار نشد.
از غرایب تاریخ تراژدی یکی هم این است که دو دوران اوج و اعتلای آن، نه با بحران و تلاطم و بیثباتی، که با رونق و رفاه و امنیت همراه بوده است. هم یونان باستان در قرن پنجم پیش از میلاد مسیح و هم انگلستان الیزابتی در نیمهٔ دوم قرن شانزدهم و نیمهٔ اوّل قرن هفدهم میلادی، دورههایی از رونق و پیشرفت و پیروزیهای بزرگ نظامی را از سر میگذراندند. این تقارنِ امنیت و آسایش عمومی با تزلزل و اضطراب خصوصی را ناشی از سائقهای میدانند که «حس تراژیک» نام گرفته و زمانی بهتمامی مجال بروز مییابد که انسان فرصت کند تا به امور کلّی و غایی سرنوشت و وضعیت خویش بپردازد، به درجهای از توانایی و آگاهی به موقعیت و شأن انسانی خود نائل شود، و درنهایت آسیبپذیری و بهای گزاف محافظت از آن را دریابد. احساس امنیت و قدرت، درعینحال، بستر مناسبی برای بروز همان سائقهٔ «خطای تراژیک» است که هر تراژدی بزرگ درونمایهٔ اصلی خود را از آن میگیرد و با اطمینان میتوان گفت که دلیل اصلی پایداری محبوبیت شکسپیر همانا پرداخت نیرومند و گیرای او از این سائقه است، که همچنان موضوعیت و فوریت خود را حفظ کرده و، چنانکه اندکی بعد خواهیم دید، تشدید نیز شده است.
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
مجله بارو
دفتر هشتم بارو - بازگشت به تراژدی - محسن یلفانی - بارو
بازگشت به تراژدی، محسن یلفانی، ستون یار و دیار، بازگشت به تراژدی را در انسان این عصر، ارسطو، فلسفه یونان، سقراط، بوطیقای ارسطو
پدر ــــــــــــــــــــــــــــــ
هرآنچه پایان یافته است، آرام به زندگی خود ادامه میدهد
بی سروصدا، چرا که دیگر به ناگهان
به بدی، به تنهایی، به آنی
از دقیقه تا دقیقهی دیگر نباید اتفاق بیفتد
پدرم همچنین رفت، وقتی که رفت
چندبار هم در رویاهایم مرد، اما آهستهتر
جاودانگی زمانی نمیبرد
و البته هنوز هم زندگی میکند، دورتر و کمی تار
پدرم دیگر چیزی نمیگوید، او حال و هوایی است
از واژههای قدیمی، واژهی همگان
واژهی رخسار و زانو (مخصوص خانوادهی ما) و زیبا
من هم میخواهم این چنین آرام بمیرم، شش، هفت باری
در رویاهای پسرم
تا به زندگی ادامه دهم.
هرمان د کونینک | مؤدب میرعلایی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.
■ B A R U
هرآنچه پایان یافته است، آرام به زندگی خود ادامه میدهد
بی سروصدا، چرا که دیگر به ناگهان
به بدی، به تنهایی، به آنی
از دقیقه تا دقیقهی دیگر نباید اتفاق بیفتد
پدرم همچنین رفت، وقتی که رفت
چندبار هم در رویاهایم مرد، اما آهستهتر
جاودانگی زمانی نمیبرد
و البته هنوز هم زندگی میکند، دورتر و کمی تار
پدرم دیگر چیزی نمیگوید، او حال و هوایی است
از واژههای قدیمی، واژهی همگان
واژهی رخسار و زانو (مخصوص خانوادهی ما) و زیبا
من هم میخواهم این چنین آرام بمیرم، شش، هفت باری
در رویاهای پسرم
تا به زندگی ادامه دهم.
هرمان د کونینک | مؤدب میرعلایی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.
■ B A R U
کمین بود
فرشته مولوی
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر نهم بارو
در روشنای یاد همهی آن دخترها و پسرهای پردلی که آگاه به چرارفتنِ خود از کمینگاه نهراسیدند، تکهی آغازین کتاب را اینجا میآورم ــ به رسم پیشکشی کوچک به داستاندوستانی که، نه با حرف و هیاهوی دیگران، با بینش و پسند خود داستانی را میخوانند:
شب بود. بود؟ دیگر نبود. دیگر نیست. آره که نیست. هست نیست. دیگر نیست. دیگر نیست هست. نبود نبود. شب دیگر نبود. شب دیگر نیست. دیگر نیست؟ بود. آره که بود. سیا بود. بود دیگر نبود. نبود؟ نه. نه نبود. بود بود. آره که بود. شب بود. سیاهی نبود. سیا بود. سکوت که نبود. صدا بود. سبک بود. تاپتاپ. هاها. هوهو. سرما که نبود. گرم بود. نرم بود. امن بود. پلکها خواب. پاها لَخت. تنها لُخت. پوستبهپوست. خوش بود. خوب بود. خواب بود. خوابِ خوب بود. تنگِ هم بودیم. پهلوبهپهلو. با هم بودیم. سرش خم طرفم بود. کلهبهکله. بغلبهبغل. دستم دمِ دستش بود. ها بود. هو بود. چشم که نمیدید. گوش میشنید. نفس میشنیدیم. نفس میکشیدیم. با هم دوتایکی بودیم. با هم تکوتنها بودیم. فقط ما بودیم. ما بودیم. تویِ تویِ آب بودیم. تهِ تهِ تهِ دریا بودیم. آب آرام بود. خواب خوب بود. فقط من و سیا بودیم. ما بودیم. تا ابد بودیم. با هم بودیم. وصلِ هم بودیم. بودیم. نبودیم. بودیم نبودیم. یکهو فقط نبودیم. نبود بودیم. یکهو آب نبود. خواب نبود. خوب نبود. یکهو شب رفت. سبک رفت. گرم سرد شد. نرم سخت شد. چشم باز شد. نفس جیغ شد. یکی دو تا شد. دو تا چار تا شد. چار تا شش تا شد. شش تا هشت تا شد. هر تا پرتوپلا شد. پرتوپلاشدیم. تکهپاره شدیم. ویلان شدیم. دور شدیم. کنده شدیم. تک شدیم. آمدیم. رفتیم. جابهجا شدیم. از دریا رفتیم بیشه. از کوه رفتیم دره. از خیابان زدیم بیرون رفتیم توُ خاکی. از دروس رفتیم رستمکلا رفتیم میگونآنورها. بعدش باغچه بود. بعدش باغمنزل بود. بعدش خانه بود. برجِعاج نبود که. سوراخموشِ هوایی نبود که. هوا بود. حرکت بود. حرف. دادوبیداد. گریه. خنده. رقص. دَمِ no more no more کشید رفت توُ Clair de Lune که امید میزد آنجا گم شد. دادای پیانو شد دامدام Sheep پینک فلوید که از پنجرهی جیپ بیرون میزد. یکهو هوهوی باد آمد. جیغ آژیر آمد. دنگِ تیر پنجتیر آمد. پشتبندش اوهواوهوی جغدِ آیفونم آمد. محلش نگذاشتم. خش انداخت روُ خوابم. محلش نگذاشتم. خنج کشید به خوابم. خوابم را خراشاند. خوابم را پراند. پرت شدم. کجا بودم؟...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
فرشته مولوی
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر نهم بارو
در روشنای یاد همهی آن دخترها و پسرهای پردلی که آگاه به چرارفتنِ خود از کمینگاه نهراسیدند، تکهی آغازین کتاب را اینجا میآورم ــ به رسم پیشکشی کوچک به داستاندوستانی که، نه با حرف و هیاهوی دیگران، با بینش و پسند خود داستانی را میخوانند:
شب بود. بود؟ دیگر نبود. دیگر نیست. آره که نیست. هست نیست. دیگر نیست. دیگر نیست هست. نبود نبود. شب دیگر نبود. شب دیگر نیست. دیگر نیست؟ بود. آره که بود. سیا بود. بود دیگر نبود. نبود؟ نه. نه نبود. بود بود. آره که بود. شب بود. سیاهی نبود. سیا بود. سکوت که نبود. صدا بود. سبک بود. تاپتاپ. هاها. هوهو. سرما که نبود. گرم بود. نرم بود. امن بود. پلکها خواب. پاها لَخت. تنها لُخت. پوستبهپوست. خوش بود. خوب بود. خواب بود. خوابِ خوب بود. تنگِ هم بودیم. پهلوبهپهلو. با هم بودیم. سرش خم طرفم بود. کلهبهکله. بغلبهبغل. دستم دمِ دستش بود. ها بود. هو بود. چشم که نمیدید. گوش میشنید. نفس میشنیدیم. نفس میکشیدیم. با هم دوتایکی بودیم. با هم تکوتنها بودیم. فقط ما بودیم. ما بودیم. تویِ تویِ آب بودیم. تهِ تهِ تهِ دریا بودیم. آب آرام بود. خواب خوب بود. فقط من و سیا بودیم. ما بودیم. تا ابد بودیم. با هم بودیم. وصلِ هم بودیم. بودیم. نبودیم. بودیم نبودیم. یکهو فقط نبودیم. نبود بودیم. یکهو آب نبود. خواب نبود. خوب نبود. یکهو شب رفت. سبک رفت. گرم سرد شد. نرم سخت شد. چشم باز شد. نفس جیغ شد. یکی دو تا شد. دو تا چار تا شد. چار تا شش تا شد. شش تا هشت تا شد. هر تا پرتوپلا شد. پرتوپلاشدیم. تکهپاره شدیم. ویلان شدیم. دور شدیم. کنده شدیم. تک شدیم. آمدیم. رفتیم. جابهجا شدیم. از دریا رفتیم بیشه. از کوه رفتیم دره. از خیابان زدیم بیرون رفتیم توُ خاکی. از دروس رفتیم رستمکلا رفتیم میگونآنورها. بعدش باغچه بود. بعدش باغمنزل بود. بعدش خانه بود. برجِعاج نبود که. سوراخموشِ هوایی نبود که. هوا بود. حرکت بود. حرف. دادوبیداد. گریه. خنده. رقص. دَمِ no more no more کشید رفت توُ Clair de Lune که امید میزد آنجا گم شد. دادای پیانو شد دامدام Sheep پینک فلوید که از پنجرهی جیپ بیرون میزد. یکهو هوهوی باد آمد. جیغ آژیر آمد. دنگِ تیر پنجتیر آمد. پشتبندش اوهواوهوی جغدِ آیفونم آمد. محلش نگذاشتم. خش انداخت روُ خوابم. محلش نگذاشتم. خنج کشید به خوابم. خوابم را خراشاند. خوابم را پراند. پرت شدم. کجا بودم؟...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
مجله بارو
دفتر نهم بارو - کمین بود - فرشته مولوی - بارو
فرشته مولوی در این یادداشت به آخرین رمان کمین بود پرداخته و از احوالات خود و جهانی که کتاب را در آن نوشته و منتشر کرده نوشته است. روایتی از نویسنده دربارهٔ
خاطرهنگاریهای یوسا: ماهی در آب ـــــــــــــــــ
ابوذر کریمی
ــــــــــــــــــــــ
بهعنوان یک منتقد ادبی، بارگاس یوسا به زندگینامه بهمثابه نقطهی آغازینی برای درک چگونگی دگرگونی تجربهها به ادبیات علاقهمند است؛ و در این حرکت از زندگی به خیال، او خود را با سنتی هیسپانیک همراستا میبیند که ریشه در سروانتس دارد. سروانتس در ماهی در آب نیز حضوری مکرر دارد. در واقع، دنکیشوت یکی از متنهای مستتر و کلیدی در این خاطرهنگاری است؛ متنی که ما را متوجه امکان دگرگونی زندگی از رهگذر مواجهه با قصهها میسازد.
برای نمونه، شخصیت قهرمان سروانتس ارجاعی است برای خاطرهی بارگاس یوسا از عیاشیهای شاعرانهی نوروین، روشنفکر نیکاراگوئهای ساکن لیما:
نوروین جوانی بود نحیف، بوهِمیایی قهار، بخشنده، خستگیناپذیر در شهوترانی و آبجوخواری. بعد از لیوان سوم یا چهارم شروع میکرد به خواندن فصل اول دنکیشوت از حفظ. چشمهایش پر از اشک میشد: «چه نثر وحشتناکیئه، لعنتی!»
بارگاس یوسا با این ارجاع به مشهورترین نماد ادبیِ هیسپانیک از تنش میان نویسنده، متن و حقیقت، تصمیم خود را برای کنار گذاشتن زندگی بوهِمیایی خبرنگارانِ روزنامهنگار و نویسندهمسلک، و عزیمت به پیورا برای زندگی با عمویش لوچو و شروع مسیری منظمتر در نویسندگی توضیح میدهد. ارجاعات به دنکیشوت بهدنبال خود، اشاره به کتابی دیگر از کتابخانهی عموی لوچو را میآورند: خاطرهنگاری برون از شب نوشتهی یان والتین. والتین، آلمانیای بود که زمانی کمونیست بود و بهعنوان جاسوس دوجانبه برای شوروی و آلمان نازی کار میکرد و در نهایت، بهرغم آنکه بهخاطر فعالیتهای جاسوسیاش برای شوروی در زندان سنکوئنتین زندانی شده بود، در ایالاتمتحد ساکن شد. گرچه بارگاس یوسا هیچیک از رنجها یا خطراتی را که والتین تجربه کرد ــ شکنجه، ربایش، حبس، و مرگ همسرش بهدست گشتاپو ــ از سر نگذراند، میتوان برون از شب را الگویی بینامتنی برای ماهی در آب دانست. هر دو خاطرهنگاری با معضلات اخلاقیای درگیر اند که زمانی پدید میآیند که نویسندهای متعهد به چپ و آرمان جامعهای ایدهآل، با کشمکش میان پایبندی جزمی به آرمانهای سیاسی و آزادی فردی مواجه میشود:
در میان کتابهای عمو لوچو، زندگینامهای پیدا کردم که انتشارات دایانا در مکزیکوسیتی چاپ کرده بود؛ کتابی که شبها بیدارم نگه میداشت و تکان سیاسی شدیدی به من داد: برون از شب اثر یان والتین...
◄ [برای خواندن متن کامل کلیک کنید]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
ابوذر کریمی
ــــــــــــــــــــــ
بهعنوان یک منتقد ادبی، بارگاس یوسا به زندگینامه بهمثابه نقطهی آغازینی برای درک چگونگی دگرگونی تجربهها به ادبیات علاقهمند است؛ و در این حرکت از زندگی به خیال، او خود را با سنتی هیسپانیک همراستا میبیند که ریشه در سروانتس دارد. سروانتس در ماهی در آب نیز حضوری مکرر دارد. در واقع، دنکیشوت یکی از متنهای مستتر و کلیدی در این خاطرهنگاری است؛ متنی که ما را متوجه امکان دگرگونی زندگی از رهگذر مواجهه با قصهها میسازد.
برای نمونه، شخصیت قهرمان سروانتس ارجاعی است برای خاطرهی بارگاس یوسا از عیاشیهای شاعرانهی نوروین، روشنفکر نیکاراگوئهای ساکن لیما:
نوروین جوانی بود نحیف، بوهِمیایی قهار، بخشنده، خستگیناپذیر در شهوترانی و آبجوخواری. بعد از لیوان سوم یا چهارم شروع میکرد به خواندن فصل اول دنکیشوت از حفظ. چشمهایش پر از اشک میشد: «چه نثر وحشتناکیئه، لعنتی!»
بارگاس یوسا با این ارجاع به مشهورترین نماد ادبیِ هیسپانیک از تنش میان نویسنده، متن و حقیقت، تصمیم خود را برای کنار گذاشتن زندگی بوهِمیایی خبرنگارانِ روزنامهنگار و نویسندهمسلک، و عزیمت به پیورا برای زندگی با عمویش لوچو و شروع مسیری منظمتر در نویسندگی توضیح میدهد. ارجاعات به دنکیشوت بهدنبال خود، اشاره به کتابی دیگر از کتابخانهی عموی لوچو را میآورند: خاطرهنگاری برون از شب نوشتهی یان والتین. والتین، آلمانیای بود که زمانی کمونیست بود و بهعنوان جاسوس دوجانبه برای شوروی و آلمان نازی کار میکرد و در نهایت، بهرغم آنکه بهخاطر فعالیتهای جاسوسیاش برای شوروی در زندان سنکوئنتین زندانی شده بود، در ایالاتمتحد ساکن شد. گرچه بارگاس یوسا هیچیک از رنجها یا خطراتی را که والتین تجربه کرد ــ شکنجه، ربایش، حبس، و مرگ همسرش بهدست گشتاپو ــ از سر نگذراند، میتوان برون از شب را الگویی بینامتنی برای ماهی در آب دانست. هر دو خاطرهنگاری با معضلات اخلاقیای درگیر اند که زمانی پدید میآیند که نویسندهای متعهد به چپ و آرمان جامعهای ایدهآل، با کشمکش میان پایبندی جزمی به آرمانهای سیاسی و آزادی فردی مواجه میشود:
در میان کتابهای عمو لوچو، زندگینامهای پیدا کردم که انتشارات دایانا در مکزیکوسیتی چاپ کرده بود؛ کتابی که شبها بیدارم نگه میداشت و تکان سیاسی شدیدی به من داد: برون از شب اثر یان والتین...
◄ [برای خواندن متن کامل کلیک کنید]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
مجله بارو
بیستون بارو - خاطرهنگاریهای یوسا - نوشتهٔ کِلی آستین - ترجمهٔ ابوذر کریمی - بارو
بیستون بارو: خاطرهنگاریهای یوسا: ماهی در آب ــ بارگاس یوسا در مقام منتقد ادبی نیز همواره بر اهمیت بررسی زندگینامهی نویسندگان برای درک بهتر فرآیند خلاقه و چگونگی پیدایش آثارشان تأکید داشته است. او مینویسد: اگر [هدف منتقد] آن باشد که سازوکار تولد یک اثر…
شاعر کدام آزادی؟
عبدی کلانتری
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر هشتم بارو
وقتی «حافظ شاملو» در اومد همه از چپ و راست، هم چپ سنّتی هم محافظهکارهای راست توی دستگاه، همه بهش حمله کردند. اون موقع عملاً ما دو تا حافظ داشتیم، یکی همون حافظ همهٔ ما بود و یکی «حافظ شاملو». یعنی یک حافظ که مردم عادی باش فال میگرفتن، دیوانش رو تو خونه داشتن، عرفا بهش اقتدا میکردن، و بعد اسلامگراها به زیربنای قرآنی حافظ رجوع میکردن، کسانی مثل بهاءالدین خرمشاهی و سایر اسلامگراها. این حافظ همه بود.
بعد «حافظ شاملو» رو داشتیم که میخواست تمام اون بار سنگین قرآنی یا عرفانی رو از حافظ حذف کنه، ازش یک میلیتانت و آتئیستِ امروزی بسازه. حتا چاپ مصراعها هم اول بار زیر هم به شیوهٔ شعر نو، صدای همه رو درآورده بود. مگه میشه؟ که حافظ رو مثل شعر نو خوند؟ شاملو خودش رو، یعنی شخصیت خودش رو، اینجوری پروجکت میکرد توی هرچیزی که توجهش رو جلب میکرد، چه ترجمه، چه رمان، شعر، ترانه، شعرهای زبان قصه و محاوره و غیره.
برای همین هم، شاملو اونجور مورد غضب جمهوری اسلامی قرار گرفت. تعدادی از روشنفکرهای سکولار بعد از انقلاب چندسالی اجازه داشتند کارشون رو بکنند، در حاشیه، حتی در هنرها، مثل مهرجویی، بیضایی، امثال اونا. اما شاملو از همون اول خار چشم رژیم شد. کسانی مثل میرشکاک رو انداختند به جونش که لجنمالی کنند. شاملو در زمان شاه خیلی سانسور نبود. کیهان و اطلاعات و روزنامههای رسمی از خداشون بود از شاملو شعر چاپ کنند. اینا دقیقاً به این دلیل بود که برداشت شاملو از آزادی، یک برداشت مدرن و امروزی و معطوف به فرهنگ اروپایی بود. این شخصیتش بود، خودش بود. به همین دلیل اونجور حمله کرد به لطفی و مشکاتیان و شجریان، که شما همه دندهعقب زدهاید ما رو برگردوندید به زمان موسیقی مجلسی تار و کمونچه و آواز! چپ رسمی اتفاقاً حامی لطفی و شجریان بود. سایه و کسرایی و اینها. برای شاملو اینها با نوحهخون و قاری قرآن فرقی نداشتند! «سنسیبیلیتی» شاملو اصلاً به بهآذین و سایه نمیخورد، گرچه در ظاهر هردو چپ و سکولار بودند. منظورم از «سنسیبیلتی» ترکیب ذائقه وسلیقهٔ شخصی و ادراک حسّیه، بهاضافهٔ بینش عمومیتر هنری. شاملو مدرن به معنی غربیاش بود، نه پوپولیستی و ضدغربی و بومی ــ آزادی یعنی آزادی فردی در وهلهٔ اول و بعد آزادی کلکتیو و جمعی. «درد» میتونه مشترک باشه، اما آزادی یا برای تکتک ماست، یا اصلاً آزادی نیست! وقتی که میگیم «شاملو شاعر آزادی»، مهمه که این رو در نظر داشته باشیم. ممنون که گوش کردین.
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
عبدی کلانتری
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر هشتم بارو
وقتی «حافظ شاملو» در اومد همه از چپ و راست، هم چپ سنّتی هم محافظهکارهای راست توی دستگاه، همه بهش حمله کردند. اون موقع عملاً ما دو تا حافظ داشتیم، یکی همون حافظ همهٔ ما بود و یکی «حافظ شاملو». یعنی یک حافظ که مردم عادی باش فال میگرفتن، دیوانش رو تو خونه داشتن، عرفا بهش اقتدا میکردن، و بعد اسلامگراها به زیربنای قرآنی حافظ رجوع میکردن، کسانی مثل بهاءالدین خرمشاهی و سایر اسلامگراها. این حافظ همه بود.
بعد «حافظ شاملو» رو داشتیم که میخواست تمام اون بار سنگین قرآنی یا عرفانی رو از حافظ حذف کنه، ازش یک میلیتانت و آتئیستِ امروزی بسازه. حتا چاپ مصراعها هم اول بار زیر هم به شیوهٔ شعر نو، صدای همه رو درآورده بود. مگه میشه؟ که حافظ رو مثل شعر نو خوند؟ شاملو خودش رو، یعنی شخصیت خودش رو، اینجوری پروجکت میکرد توی هرچیزی که توجهش رو جلب میکرد، چه ترجمه، چه رمان، شعر، ترانه، شعرهای زبان قصه و محاوره و غیره.
برای همین هم، شاملو اونجور مورد غضب جمهوری اسلامی قرار گرفت. تعدادی از روشنفکرهای سکولار بعد از انقلاب چندسالی اجازه داشتند کارشون رو بکنند، در حاشیه، حتی در هنرها، مثل مهرجویی، بیضایی، امثال اونا. اما شاملو از همون اول خار چشم رژیم شد. کسانی مثل میرشکاک رو انداختند به جونش که لجنمالی کنند. شاملو در زمان شاه خیلی سانسور نبود. کیهان و اطلاعات و روزنامههای رسمی از خداشون بود از شاملو شعر چاپ کنند. اینا دقیقاً به این دلیل بود که برداشت شاملو از آزادی، یک برداشت مدرن و امروزی و معطوف به فرهنگ اروپایی بود. این شخصیتش بود، خودش بود. به همین دلیل اونجور حمله کرد به لطفی و مشکاتیان و شجریان، که شما همه دندهعقب زدهاید ما رو برگردوندید به زمان موسیقی مجلسی تار و کمونچه و آواز! چپ رسمی اتفاقاً حامی لطفی و شجریان بود. سایه و کسرایی و اینها. برای شاملو اینها با نوحهخون و قاری قرآن فرقی نداشتند! «سنسیبیلیتی» شاملو اصلاً به بهآذین و سایه نمیخورد، گرچه در ظاهر هردو چپ و سکولار بودند. منظورم از «سنسیبیلتی» ترکیب ذائقه وسلیقهٔ شخصی و ادراک حسّیه، بهاضافهٔ بینش عمومیتر هنری. شاملو مدرن به معنی غربیاش بود، نه پوپولیستی و ضدغربی و بومی ــ آزادی یعنی آزادی فردی در وهلهٔ اول و بعد آزادی کلکتیو و جمعی. «درد» میتونه مشترک باشه، اما آزادی یا برای تکتک ماست، یا اصلاً آزادی نیست! وقتی که میگیم «شاملو شاعر آزادی»، مهمه که این رو در نظر داشته باشیم. ممنون که گوش کردین.
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
مجله بارو
دفتر هشتم بارو - شاعر کدام آزادی؟ - عبدی کلانتری - بارو
شاعر کدام آزادی؟، عبدی کلانتری، احمد شاملو، موتیفهای اساسی شخصیت و شعر شاملو،آزادی. چرا شاملو شاعر آزادیست؟، آیدا در اینه، باغ آینه، هوای تازه
دو صدای پرندگان ــــــــــــــــــــــــــــــ
آب که پا پس میکشد و ستارههای دریایی بر ساحل میمانند
بیمزاحمتِ نمک و اکسیداسیون و آفتاب
غبطه میخوری به کودکانی که با پاشنههای فرورفته
در ماسه انگشت در تن صدفها فرومیبرند
و به اطمینان توأم با خشونتشان که پاک غافلگیرت میکند.
با چشمان شسته اکنون مردمکان تیزتری داری
هنگامی که خیزاب بلند به دریا پا پس میکشد
تو چیزی کم داری
چند سالی را
پارهپاره، خرد چون پشتِ تمبری
سفید چون گوشت اختاپوسی که مرغان دریایی با خود آوردهاند
همآنگاه، دردی در پیوند گسسته و عقیم با سرت در تو میدود.
رگههای لزج روغن، امواج را میپوشانند
و به حواشی کفها میروند، به گذشتهها
به زمانی
که در آن آهسته و آشفته از پلههای وداع
پایین رفتی تا اینجا، کنار همین ساحل.
هنوز میتوانی شنا کنی اما دیگر
نمیتوانی آزاد روی پاهایت بایستی.
میدانم از ستارهٔ دریایی در شگفتی
با تواناییِ همزمان زشت و پشتنما بودناش.
و میدانم که تو همزمان فریادزنان مشتاق چیزی هستی
که من جایی دیگر میجویماش
بدان امید که بازش یابم.
Der Tag an dem die Möwen zweistimmig sangen
Während das Wasser zurückgeht und Quallen liegenbleiben
unbehelligt vom Salz
von der Oxydation und der Sonne
neidest du den Kindern die mit in den Sand gestoßenen
Fersen nach Muscheln stochern ihre Sicherheit
mit einer dich vollkommen
verblüffenden Gewalt
Dein Auge ist gereinigt hat jetzt schärfere Pupillen
während die Brandung sich ins Meer zurück frißt
fehlt dir etwas
einige Jahre
in Happen klein wie die Rückseite einer Briefmarke
weiß wie Oktopusfleisch haben die Möwen mitgenommen
Da ist ein Schmerz mit gekappter Verbindung zum Kopf
Sehnige Schlieren aus Öl bedecken
die Wellen führen durch Schaumränder
nach früher
und in
die Zeit
in der du langsam zerzaust die Treppe des Abschieds
heruntergegangen bist bis an den Strand hier
– Schwimmen kannst du noch, aber du schwimmst dich
nicht mehr frei –
Ich weiß dich erstaunt an den Quallen
die Fähigkeit häßlich und dennoch durchsichtig zu sein
und ich weiß daß du gleich
schreiend die Auskunft verlangst was ich anderswo suche
in der Hoffnung ich fragte zurück
زیلکه شویرمان | علی عبداللهی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.
■ B A R U
آب که پا پس میکشد و ستارههای دریایی بر ساحل میمانند
بیمزاحمتِ نمک و اکسیداسیون و آفتاب
غبطه میخوری به کودکانی که با پاشنههای فرورفته
در ماسه انگشت در تن صدفها فرومیبرند
و به اطمینان توأم با خشونتشان که پاک غافلگیرت میکند.
با چشمان شسته اکنون مردمکان تیزتری داری
هنگامی که خیزاب بلند به دریا پا پس میکشد
تو چیزی کم داری
چند سالی را
پارهپاره، خرد چون پشتِ تمبری
سفید چون گوشت اختاپوسی که مرغان دریایی با خود آوردهاند
همآنگاه، دردی در پیوند گسسته و عقیم با سرت در تو میدود.
رگههای لزج روغن، امواج را میپوشانند
و به حواشی کفها میروند، به گذشتهها
به زمانی
که در آن آهسته و آشفته از پلههای وداع
پایین رفتی تا اینجا، کنار همین ساحل.
هنوز میتوانی شنا کنی اما دیگر
نمیتوانی آزاد روی پاهایت بایستی.
میدانم از ستارهٔ دریایی در شگفتی
با تواناییِ همزمان زشت و پشتنما بودناش.
و میدانم که تو همزمان فریادزنان مشتاق چیزی هستی
که من جایی دیگر میجویماش
بدان امید که بازش یابم.
Der Tag an dem die Möwen zweistimmig sangen
Während das Wasser zurückgeht und Quallen liegenbleiben
unbehelligt vom Salz
von der Oxydation und der Sonne
neidest du den Kindern die mit in den Sand gestoßenen
Fersen nach Muscheln stochern ihre Sicherheit
mit einer dich vollkommen
verblüffenden Gewalt
Dein Auge ist gereinigt hat jetzt schärfere Pupillen
während die Brandung sich ins Meer zurück frißt
fehlt dir etwas
einige Jahre
in Happen klein wie die Rückseite einer Briefmarke
weiß wie Oktopusfleisch haben die Möwen mitgenommen
Da ist ein Schmerz mit gekappter Verbindung zum Kopf
Sehnige Schlieren aus Öl bedecken
die Wellen führen durch Schaumränder
nach früher
und in
die Zeit
in der du langsam zerzaust die Treppe des Abschieds
heruntergegangen bist bis an den Strand hier
– Schwimmen kannst du noch, aber du schwimmst dich
nicht mehr frei –
Ich weiß dich erstaunt an den Quallen
die Fähigkeit häßlich und dennoch durchsichtig zu sein
und ich weiß daß du gleich
schreiend die Auskunft verlangst was ich anderswo suche
in der Hoffnung ich fragte zurück
زیلکه شویرمان | علی عبداللهی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.
■ B A R U
هزارتوی عاطفهٔ نیره وحید
ترجمهٔ فاطمه ترابی
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر نهم بارو
نیره وحید شاعر و نویسنده مقیم آمریکا است. یازده سال بیشتر نداشت که یکی از معلمها از کلاسشان خواست شعری برای انتشار در روزنامهی محلّی بنویسند، و نیره از آن سن دست به قلم برد. انجام آن تکلیف سبب شد راهِ جدیدی برای ابراز مکنونات خود بیابد. نیره وحید از آن زمان رفتهرفته تبدیل به زن، شاعر و هنرمندی توانا شده است.
تاکنون دو کتاب شعر منتشر کرده و «احتمالاً محبوبترین شاعر اینستاگرام» توصیفش میکنند. شاعری منزوی است و بسیاری از جزئیات زندگیاش بر عموم آشکار نیست. شعرهایش با موضوعاتی همچون عشق، هویت، نژاد و فمینیسم، اغلب در حسابهای کاربری شبکههای اجتماعی منتشر میشوند و به «کوتاه و مینیمالیستی» و «عمیقاً تأثیرگذار» بودن معروفند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱
آسایشی مییابم
وقتی در چشمان مردی
حضور زنانه میبینم
یعنی
همو آرامشی است
که لازم نیست
من ارمغانِ وی کنم.
۲
آسوده خاطری
بارها
مردی دیدهام که میخواسته بگرید
بهجایش
قلبش را تا سرحد بیهوشی کتک زده.
۳
مردانه
اگر آفتابِ جذب استخوانهایت شده را
نشانِ کسی دادی
و اعتنا نکرد،
بدان
همینگونه است که درحقّ خود جفا میکند.
۴
ناتوان
پرسید:
«تو که عاشقی،
عشق چگونه است؟»
گفتم:
«انگار تمامِ گمشدههایم را
پس داده باشند»
۵
بعضی آرامند،
بعضی وحشی و سرکش،
من در آنِواحد هردوانم.
۶
کجایی بودنت
کیستیِ تو نیست
۷
شرایط
اگر بخواهیم
حق با هردومان باشد،
هم را
از دست میدهیم...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
ترجمهٔ فاطمه ترابی
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر نهم بارو
نیره وحید شاعر و نویسنده مقیم آمریکا است. یازده سال بیشتر نداشت که یکی از معلمها از کلاسشان خواست شعری برای انتشار در روزنامهی محلّی بنویسند، و نیره از آن سن دست به قلم برد. انجام آن تکلیف سبب شد راهِ جدیدی برای ابراز مکنونات خود بیابد. نیره وحید از آن زمان رفتهرفته تبدیل به زن، شاعر و هنرمندی توانا شده است.
تاکنون دو کتاب شعر منتشر کرده و «احتمالاً محبوبترین شاعر اینستاگرام» توصیفش میکنند. شاعری منزوی است و بسیاری از جزئیات زندگیاش بر عموم آشکار نیست. شعرهایش با موضوعاتی همچون عشق، هویت، نژاد و فمینیسم، اغلب در حسابهای کاربری شبکههای اجتماعی منتشر میشوند و به «کوتاه و مینیمالیستی» و «عمیقاً تأثیرگذار» بودن معروفند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱
آسایشی مییابم
وقتی در چشمان مردی
حضور زنانه میبینم
یعنی
همو آرامشی است
که لازم نیست
من ارمغانِ وی کنم.
۲
آسوده خاطری
بارها
مردی دیدهام که میخواسته بگرید
بهجایش
قلبش را تا سرحد بیهوشی کتک زده.
۳
مردانه
اگر آفتابِ جذب استخوانهایت شده را
نشانِ کسی دادی
و اعتنا نکرد،
بدان
همینگونه است که درحقّ خود جفا میکند.
۴
ناتوان
پرسید:
«تو که عاشقی،
عشق چگونه است؟»
گفتم:
«انگار تمامِ گمشدههایم را
پس داده باشند»
۵
بعضی آرامند،
بعضی وحشی و سرکش،
من در آنِواحد هردوانم.
۶
کجایی بودنت
کیستیِ تو نیست
۷
شرایط
اگر بخواهیم
حق با هردومان باشد،
هم را
از دست میدهیم...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
مجله بارو
دفتر نهم بارو - هزارتوی عاطفهٔ نیره وحید - فاطمه ترابی - بارو
فاطمه ترابی از این دفتر در ستون «از چشم وَشتی» در بارو مینویسد. در این دفتر شماری از اشعار نیره وحید را ترجمه کرده است و اشاراتی به جهان شعری و شهرت او دارد.
ماهی ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ببین، میتوانم بر شنها
نقش يک ماهی بکشم
چنان واقعی که
پیش چشمهایم بتواند
به آن سو شنا کند.
ماهی بیحرکت بر امواج شنیاش
به باد میگوید:
آرام باش، حرف نزن
هنوز میخواهم زنده بمانم!
آرماند فان آسه | شهلا اسماعیلزاده
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
ببین، میتوانم بر شنها
نقش يک ماهی بکشم
چنان واقعی که
پیش چشمهایم بتواند
به آن سو شنا کند.
ماهی بیحرکت بر امواج شنیاش
به باد میگوید:
آرام باش، حرف نزن
هنوز میخواهم زنده بمانم!
آرماند فان آسه | شهلا اسماعیلزاده
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
بابل: از کتابخانه تا باغ
علی شاهی
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر هشتم بارو
تمامِ کتابهای کتابخانه، حاصلِ ترکیبِ نمادهای نگارشیِ مشخصی هستند. هر کتابِ تازهای که زاده میشود، چیزی نیست جز تحققِ روایتی از «گذشتهی مطلق» کتابخانه. گذشتهای که از طریقِ ترکیباتِ متفاوتِ الفبا محقق میشود. تنها اشتراکِ بینِ بیشمار کتابِ کتابخانه همین نمادهای الفباییاند. همینها هستند که به کتاب، امکانِ نمایش کل هستی و گذشته به شکلی مبهم و بالقوه، و قسمتی از آن را به شکلی واضح و بالفعل میدهند. در نتیجه اگر گذشتهی مطلقی هم وجود داشته باشد ــ که دارد ــ باید از طریقِ همین نمادهای الفبایی منتقل شود. این گذشته در جایی نهفته نیست جز همین نمادها و حروف. الفبا از ابتدا با کتابخانه بوده و عنصر برسازندهی کتابخانه است. بنابراین قدمتِ الفبا و در نتیجه، ابدیتاش، مانند قدمت و ابدیتِ کتابخانه نامتناهی است.
تمامِ هستی، هر چه آنچه که میتوانسته باشد و هست و خواهد بود، پیشاپیش در همین حروف به شکلی بالقوه وجود دارد. چرا که هر وجودی ــ هر کتابی ــ از خمیرمایهی همین نمادها شکل میگیرد. بنابراین کل هستی میتواند حتی در یک «الف» هم نهفته باشد. چیزی که قسمتی از داستانی به همین نام، دربارهی رؤیتِ آن است: «قطر الف شاید به دو یا سه سانتیمتر هم نمیرسید اما فضای جهان، درون آن جا گرفته بود، بیآنکه کوچک شود. هر چیزی، چیزهای بیشمار بود، زیرا میتوانستم آنرا از تمامِ زوایای جهان هستی به وضوح ببینم». الف، به منزلهی یک حرف الفبا، تمامِ هستی را در خود جای داده است. آنچه بوده و هست و خواهد بود و تمامِ اینها از بیشمار زاویهی ممکن.
الف، نامتناهی و در نتیجه مطلق است. اطلاقِ الف، مانع از اطلاقِ مابقیِ حروفِ الفبا نیست چرا که هر یک از آنها تمامِ آنهاست و کلِ الفبا هر یک از حروف. مانند تمثیل آلن دو لیل، هر یک میتواند مرکز کرهای باشد که سطحاش دستنیافتنی است یا بنابر تمثیل عطار، هر یک از آنها یکی از سی مرغ و در عینِ حال خود سیمرغ است: «من چطور میتوانم آن الف بینهایتی را شرح دهم که حافظهی حقیر من به زحمت میتواند آن را در خود جای دهد؟ عارفان در چنین موقعیتهایی از گنجینهی نمادها و نشانههایی رمزی بهره بردهاند تا الوهیت را شرح دهند یا از خدا یاد کنند. یک عارف ایرانی از پرندهای سخن میگوید که به نحوی همهی پرندههاست؛ آلن دو لیل از کرهای سخن میگوید که مرکز آن همه جاست و محیطش هیچجا نیست».
الف یکی از اجزای الفبا و در عینِ حال خود الفباست، یکی از اجزای هستی و در عینِ حال کلِ هستی. الف نمایانندهی همه چیز است: «دریای پرجنبوجوش … طلوع و غروب خورشید … تار عنکبوتی نقرهای رنگ … دانهدانهی شنهای تمام صحراها … خانهای ییلاقی در اروگوئه … یک اصطرلاب ایرانی … شب و روز همزمان … کرهی زمین در الف و الف در کرهی زمین و یکبار دیگر کرهی زمین در الف …» (۱۹۵و۱۹۶). عظمتِ نامتناهی و مطلقِ کتابخانه نه تنها در یک کتاب، بلکه در یک حرف نیز نهفته است. حافظهی الف، حافظهای نامتناهی است: گذشتهی مطلقِ هستی...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
علی شاهی
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر هشتم بارو
تمامِ کتابهای کتابخانه، حاصلِ ترکیبِ نمادهای نگارشیِ مشخصی هستند. هر کتابِ تازهای که زاده میشود، چیزی نیست جز تحققِ روایتی از «گذشتهی مطلق» کتابخانه. گذشتهای که از طریقِ ترکیباتِ متفاوتِ الفبا محقق میشود. تنها اشتراکِ بینِ بیشمار کتابِ کتابخانه همین نمادهای الفباییاند. همینها هستند که به کتاب، امکانِ نمایش کل هستی و گذشته به شکلی مبهم و بالقوه، و قسمتی از آن را به شکلی واضح و بالفعل میدهند. در نتیجه اگر گذشتهی مطلقی هم وجود داشته باشد ــ که دارد ــ باید از طریقِ همین نمادهای الفبایی منتقل شود. این گذشته در جایی نهفته نیست جز همین نمادها و حروف. الفبا از ابتدا با کتابخانه بوده و عنصر برسازندهی کتابخانه است. بنابراین قدمتِ الفبا و در نتیجه، ابدیتاش، مانند قدمت و ابدیتِ کتابخانه نامتناهی است.
تمامِ هستی، هر چه آنچه که میتوانسته باشد و هست و خواهد بود، پیشاپیش در همین حروف به شکلی بالقوه وجود دارد. چرا که هر وجودی ــ هر کتابی ــ از خمیرمایهی همین نمادها شکل میگیرد. بنابراین کل هستی میتواند حتی در یک «الف» هم نهفته باشد. چیزی که قسمتی از داستانی به همین نام، دربارهی رؤیتِ آن است: «قطر الف شاید به دو یا سه سانتیمتر هم نمیرسید اما فضای جهان، درون آن جا گرفته بود، بیآنکه کوچک شود. هر چیزی، چیزهای بیشمار بود، زیرا میتوانستم آنرا از تمامِ زوایای جهان هستی به وضوح ببینم». الف، به منزلهی یک حرف الفبا، تمامِ هستی را در خود جای داده است. آنچه بوده و هست و خواهد بود و تمامِ اینها از بیشمار زاویهی ممکن.
الف، نامتناهی و در نتیجه مطلق است. اطلاقِ الف، مانع از اطلاقِ مابقیِ حروفِ الفبا نیست چرا که هر یک از آنها تمامِ آنهاست و کلِ الفبا هر یک از حروف. مانند تمثیل آلن دو لیل، هر یک میتواند مرکز کرهای باشد که سطحاش دستنیافتنی است یا بنابر تمثیل عطار، هر یک از آنها یکی از سی مرغ و در عینِ حال خود سیمرغ است: «من چطور میتوانم آن الف بینهایتی را شرح دهم که حافظهی حقیر من به زحمت میتواند آن را در خود جای دهد؟ عارفان در چنین موقعیتهایی از گنجینهی نمادها و نشانههایی رمزی بهره بردهاند تا الوهیت را شرح دهند یا از خدا یاد کنند. یک عارف ایرانی از پرندهای سخن میگوید که به نحوی همهی پرندههاست؛ آلن دو لیل از کرهای سخن میگوید که مرکز آن همه جاست و محیطش هیچجا نیست».
الف یکی از اجزای الفبا و در عینِ حال خود الفباست، یکی از اجزای هستی و در عینِ حال کلِ هستی. الف نمایانندهی همه چیز است: «دریای پرجنبوجوش … طلوع و غروب خورشید … تار عنکبوتی نقرهای رنگ … دانهدانهی شنهای تمام صحراها … خانهای ییلاقی در اروگوئه … یک اصطرلاب ایرانی … شب و روز همزمان … کرهی زمین در الف و الف در کرهی زمین و یکبار دیگر کرهی زمین در الف …» (۱۹۵و۱۹۶). عظمتِ نامتناهی و مطلقِ کتابخانه نه تنها در یک کتاب، بلکه در یک حرف نیز نهفته است. حافظهی الف، حافظهای نامتناهی است: گذشتهی مطلقِ هستی...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
مجله بارو
دفتر هشتم بارو - بابل: از کتابخانه تا باغ - علی شاهی - بارو
بابل، علی شاهی، خورخه لوییس بورخس، اولریکا، هزارتوهای بورخس، الف، سه روایت از یهودا، تاریخچهای از بیعدالتی و شرارت، داستان جنگجو و دوشیزه اسیر
در این جدایی ــــــــــــــــــــــــــــ
در اين جدايى تاريک و تلخ
همراه تو خواهم بود.
گريه براى چه؟
دستانت را در دستان من بگذار،
عهد كن دوباره به خوابم بيايى.
من و تو همچون دو كوهيم…
ميان ما هرگز ديدارى نيست
اما اى كاش گاهى نيمهشب
برايم سلامى بفرستى
به دست ستارگان.
Черную и прочную разлуку
Я несу с тобой наравне.
Что ж ты плачешь?
Дай мне лучше руку,
Обещай опять прийти во сне.
Мне с тобою как горе с горою…
Мне с тобой на свете встречи нет.
Только б ты полночною порою
Через звезды мне прислал привет.
۱۹۴۶
آنا آخماتووا | نرگس سنائی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
در اين جدايى تاريک و تلخ
همراه تو خواهم بود.
گريه براى چه؟
دستانت را در دستان من بگذار،
عهد كن دوباره به خوابم بيايى.
من و تو همچون دو كوهيم…
ميان ما هرگز ديدارى نيست
اما اى كاش گاهى نيمهشب
برايم سلامى بفرستى
به دست ستارگان.
Черную и прочную разлуку
Я несу с тобой наравне.
Что ж ты плачешь?
Дай мне лучше руку,
Обещай опять прийти во сне.
Мне с тобою как горе с горою…
Мне с тобой на свете встречи нет.
Только б ты полночною порою
Через звезды мне прислал привет.
۱۹۴۶
آنا آخماتووا | نرگس سنائی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
درنگهایی در واژهٔ میهن
رضا فرخفال
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر نهم بارو
امروزه ما از «میهن» سرزمینی متعلق به مردمی با تاریخ و میراث و زیستبومی مشترک را مراد میکنیم. «میهن» به این تعبیر جایی است که نیاکان آن مردم در خاک آن خفتهاند. اما میدانیم که نامهایی همچون «میهن» فقط لغتی در قاموس زبان نیستند و آنچه گفته شد همهٔ معنای این واژه را نمیرساند. «میهن» فقط زیستگاه یا مدفن اجداد نیست. واژهٔ «میهن» همچون هر واژهٔ دیگری از گونهٔ آن، در اصل، استعاره است، استعاره از گونهای زیستن. بدین معنا، نه هر زیستنی زیستن در میهن و نه هر زیستگاهی میهن است. این معنا را میکوشیم که بیشتر شرح دهیم.
برای جستجو در گذشتهٔ واژهٔ «میهن»، جستار زندهیاد ابراهیم پورداوود (۱۲۶۴ ــ ۱۳۴۷) هنوز برای ما راهگشا و ستایشبرانگیز است. تاریخ نگارش این جستار در متن آن نیامده، اما پورداوود آن را چنین میآغازد:
در چند سال پیش، فرهنگستان ایران واژهٔ فارسی «میهن» را به جای واژهٔ تازی «وطن» برگزید. از آن تاریخ به بعد در نوشتهها «میهن» به کار میرود، اما هنوز «وطن» سرِ زبانهاست.
وامواژهٔ «وطن»، به سبب کاربست گستردهاش در ادبیات و بهویژه در شعر، برای ما اکنون فارسیتر و ایرانیتر از آن است که بتوان دلبخواهانه از قاموس لغت آن را «اخراج» کرد. اما میبینیم که پیدایی واژهٔ فراموششدهٔ «میهن» با شکلگیری ایران بهعنوان ملیتی مدرن همزمان بوده است. پیشنهاد فرهنگستان اول اما برساختهٔ دلبخواهی یک واژه در زبان نبود (از نوع واژگان دساتیری عصر صفوی در هند) و نمیتوان آن را از بلاغیات «دولتملت»ای نوخاسته در یک کشور نوبنیادِ پیرامونی دانست. واژهٔ «میهن» در طول قرنها در پستوی زبان فارسی موجود بود و، به گفتهٔ پورداوود، ریشه و بنی چندهزارساله داشت. میتوان با او موافق بود و گفت که پیشنهاد فرهنگستان حرکتی بود در جهت «نیرو بخشیدن» به ملیت ایرانی که موجودیت فراموششدهٔ خود را بار دیگر به یاد میآورد.
ما امروز واژهٔ «میهن» را به کار میبریم و بیشتر در زبان نوشتار؛ در سرود ملی ایران، «میهن» (مرز) همان خاک ایران است: «مرز پُرگهر»، یک جور مجاز، ذکر مکان و ارادهٔ مکین (باشندگان در میهن). این سرود نیز از بلاغیات ایدئولوژیک دوران پهلوی اول نبود. این سرود اندکی پس از تبعید خفتبارِ رضاشاه پهلوی و در دوران اشغال ایران سروده و آهنگ آن ساخته شده است. نه واژهٔ «میهن» از برساختههای مندرآوردی دوران رضاشاه پهلوی بود و نه واژهٔ «ایران» که در مراودات بینالمللی به جای «پرشیا» نشانده شد. در همان دوران رضاشاه، تقی ارانی، اندیشمند مستقل چپ که پایان غمانگیز زندگی او را میدانیم، از این واژه استقبال کرده بود و آن را در تقابل با «شونیسم» در ترکیب «میهنپرستی» چنین تعریف میکند:
«شووینیسم» را نمیتوان میهنپرستی ترجمه کرد. میهنپرستیِ مادی با شرایط معلوم و در موارد ویژه … عبارت از این است که مردمی که از زمین و آب و آفتاب و معدن یک سرزمین ضروریات زندگی خود را تأمین میکنند و در آن جای دارند بدان سرزمین علاقهٔ مادی دارند.
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
رضا فرخفال
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر نهم بارو
امروزه ما از «میهن» سرزمینی متعلق به مردمی با تاریخ و میراث و زیستبومی مشترک را مراد میکنیم. «میهن» به این تعبیر جایی است که نیاکان آن مردم در خاک آن خفتهاند. اما میدانیم که نامهایی همچون «میهن» فقط لغتی در قاموس زبان نیستند و آنچه گفته شد همهٔ معنای این واژه را نمیرساند. «میهن» فقط زیستگاه یا مدفن اجداد نیست. واژهٔ «میهن» همچون هر واژهٔ دیگری از گونهٔ آن، در اصل، استعاره است، استعاره از گونهای زیستن. بدین معنا، نه هر زیستنی زیستن در میهن و نه هر زیستگاهی میهن است. این معنا را میکوشیم که بیشتر شرح دهیم.
برای جستجو در گذشتهٔ واژهٔ «میهن»، جستار زندهیاد ابراهیم پورداوود (۱۲۶۴ ــ ۱۳۴۷) هنوز برای ما راهگشا و ستایشبرانگیز است. تاریخ نگارش این جستار در متن آن نیامده، اما پورداوود آن را چنین میآغازد:
در چند سال پیش، فرهنگستان ایران واژهٔ فارسی «میهن» را به جای واژهٔ تازی «وطن» برگزید. از آن تاریخ به بعد در نوشتهها «میهن» به کار میرود، اما هنوز «وطن» سرِ زبانهاست.
وامواژهٔ «وطن»، به سبب کاربست گستردهاش در ادبیات و بهویژه در شعر، برای ما اکنون فارسیتر و ایرانیتر از آن است که بتوان دلبخواهانه از قاموس لغت آن را «اخراج» کرد. اما میبینیم که پیدایی واژهٔ فراموششدهٔ «میهن» با شکلگیری ایران بهعنوان ملیتی مدرن همزمان بوده است. پیشنهاد فرهنگستان اول اما برساختهٔ دلبخواهی یک واژه در زبان نبود (از نوع واژگان دساتیری عصر صفوی در هند) و نمیتوان آن را از بلاغیات «دولتملت»ای نوخاسته در یک کشور نوبنیادِ پیرامونی دانست. واژهٔ «میهن» در طول قرنها در پستوی زبان فارسی موجود بود و، به گفتهٔ پورداوود، ریشه و بنی چندهزارساله داشت. میتوان با او موافق بود و گفت که پیشنهاد فرهنگستان حرکتی بود در جهت «نیرو بخشیدن» به ملیت ایرانی که موجودیت فراموششدهٔ خود را بار دیگر به یاد میآورد.
ما امروز واژهٔ «میهن» را به کار میبریم و بیشتر در زبان نوشتار؛ در سرود ملی ایران، «میهن» (مرز) همان خاک ایران است: «مرز پُرگهر»، یک جور مجاز، ذکر مکان و ارادهٔ مکین (باشندگان در میهن). این سرود نیز از بلاغیات ایدئولوژیک دوران پهلوی اول نبود. این سرود اندکی پس از تبعید خفتبارِ رضاشاه پهلوی و در دوران اشغال ایران سروده و آهنگ آن ساخته شده است. نه واژهٔ «میهن» از برساختههای مندرآوردی دوران رضاشاه پهلوی بود و نه واژهٔ «ایران» که در مراودات بینالمللی به جای «پرشیا» نشانده شد. در همان دوران رضاشاه، تقی ارانی، اندیشمند مستقل چپ که پایان غمانگیز زندگی او را میدانیم، از این واژه استقبال کرده بود و آن را در تقابل با «شونیسم» در ترکیب «میهنپرستی» چنین تعریف میکند:
«شووینیسم» را نمیتوان میهنپرستی ترجمه کرد. میهنپرستیِ مادی با شرایط معلوم و در موارد ویژه … عبارت از این است که مردمی که از زمین و آب و آفتاب و معدن یک سرزمین ضروریات زندگی خود را تأمین میکنند و در آن جای دارند بدان سرزمین علاقهٔ مادی دارند.
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
مجله بارو
دفتر نهم بارو - درنگهایی در واژهٔ میهن - رضا فرخفال - بارو
رضا فرخفال در این مقاله در واژهٔ میهن درنگ کرده است و سوابق و دلالتهای آن را در تاریخ زبان فارسی و فرهنگ ایرانی کند و کاو کرده است. میهن چیست؟ میهن کجاست؟