انتظار
ساعتی انتظار کشیدن ــ طولانی است ــ
اگر ورای آن، تنها عشق در میان باشد ــ
ابدیت را انتظار کشیدن ــ کوتاه است ــ
اگر عشق پاداشت دهد نهایت را ــ
امیلی دیکنسون | مجتبی گلستانی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
ساعتی انتظار کشیدن ــ طولانی است ــ
اگر ورای آن، تنها عشق در میان باشد ــ
ابدیت را انتظار کشیدن ــ کوتاه است ــ
اگر عشق پاداشت دهد نهایت را ــ
امیلی دیکنسون | مجتبی گلستانی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
👍8❤3
از دروغهایی که میگوییم
احمد خلفانی
ـــــــــــــــــــــ
«غیرواقعی» بودن ادبیات داستانی، نقطهقوت آن است، چرا که، از راههایی غیر از راههای معمول میرود و واقعیتهای ممکن یا ناممکن دیگری در مقابل واقعیت موجود میآفریند. آلیس را نه حرکتهای جهشی خرگوش و آنچه در سطح اتفاق میافتد، به رؤیا و ماجراجویی داستانوار میبرد، بلکه حفرهی تاریکی که در آن میافتد. او وقایع را دیگر نه از زاویه دید معمولی، که از دریچهی یک رؤیا میبیند.
مهم، بنابراین، انتخاب زاویهدیدی است که امکان نگاهی خارج از ساختار معمول را به ما میدهد. سفر ماجراجویانهی دنکیشوت، سفری معمولی نیست، پس او ناچار است نه از در معمول و همیشگی، که از در پشتی بیرون برود. او نه وارد کوچه و بازار، که وارد داستانها میشود. میتوان گفت که سراسر زندگی ماجراجویانهی دنکیشوت محصول همین رفتن از در پشتی است. رفتن کوزیمو بر بالای درختان، در رمان «بارون درختنشین»، نوشتهی ایتالو کالوینو، نیز گویای همین نکته است و به ما این امکان را میدهد که وقایع را از بالای درخت، از جایگاهی بسیار خاص ببینیم...
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
احمد خلفانی
ـــــــــــــــــــــ
«غیرواقعی» بودن ادبیات داستانی، نقطهقوت آن است، چرا که، از راههایی غیر از راههای معمول میرود و واقعیتهای ممکن یا ناممکن دیگری در مقابل واقعیت موجود میآفریند. آلیس را نه حرکتهای جهشی خرگوش و آنچه در سطح اتفاق میافتد، به رؤیا و ماجراجویی داستانوار میبرد، بلکه حفرهی تاریکی که در آن میافتد. او وقایع را دیگر نه از زاویه دید معمولی، که از دریچهی یک رؤیا میبیند.
مهم، بنابراین، انتخاب زاویهدیدی است که امکان نگاهی خارج از ساختار معمول را به ما میدهد. سفر ماجراجویانهی دنکیشوت، سفری معمولی نیست، پس او ناچار است نه از در معمول و همیشگی، که از در پشتی بیرون برود. او نه وارد کوچه و بازار، که وارد داستانها میشود. میتوان گفت که سراسر زندگی ماجراجویانهی دنکیشوت محصول همین رفتن از در پشتی است. رفتن کوزیمو بر بالای درختان، در رمان «بارون درختنشین»، نوشتهی ایتالو کالوینو، نیز گویای همین نکته است و به ما این امکان را میدهد که وقایع را از بالای درخت، از جایگاهی بسیار خاص ببینیم...
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
👍8❤1
شعری که کفارهٔ گذشته است
[نگاهی به عاشقانههای احمد شاملو]
حمید فرازنده
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عشق برای شاملو رخدادی است که در حضیض نومیدی روی نشان میدهد؛ نومیدیِ حاصل از یک گذشتهی تلخ. اما شاملو میداند که هیچچیز، حتی عشق، نمیتواند آن گذشته را تلافی کند، وگرنه شعری زاده نمیشد. شعر تلافی آن گذشته نیست؛ کفارهی آن است. در معنای الهیاتیِ کلمه، بنیامین گفته بود هرچقدر هم که بعدتر خودت را برسانی، این هرگز جای حضور پرشور در درسِ سرِ صبحِ ریاضیات را نمیگیرد. آن لحظه تا همیشه از دست رفته است.
این همان چیزی بود که شاملو را که به میانسالی نزدیک میشد «بارور» کرد، و یا اگر از واژگان باغبانی وام بگیریم، مثل عملیات قلمهزنی، «پیوند» تازهای به حیات شعریاش افزود. سخن ما تنها از سر برآوردن یک انرژی لیبیدینال نیست که در حال تخمیر و تحول و جاریبودن باشد، بلکه با آن، و مهمتر از آن، دفاع و مقابلهگذاریِ شاعر است در برابر همین جریان. راز مدرنیسم شعر شاملو، آنچه همچنان آن را خواندنی میکند، در این پیچیدگی و چندلایگی است که به طور همزمان از رانههای لیبیدو و دفاع ریشه میگیرد.
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
[نگاهی به عاشقانههای احمد شاملو]
حمید فرازنده
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عشق برای شاملو رخدادی است که در حضیض نومیدی روی نشان میدهد؛ نومیدیِ حاصل از یک گذشتهی تلخ. اما شاملو میداند که هیچچیز، حتی عشق، نمیتواند آن گذشته را تلافی کند، وگرنه شعری زاده نمیشد. شعر تلافی آن گذشته نیست؛ کفارهی آن است. در معنای الهیاتیِ کلمه، بنیامین گفته بود هرچقدر هم که بعدتر خودت را برسانی، این هرگز جای حضور پرشور در درسِ سرِ صبحِ ریاضیات را نمیگیرد. آن لحظه تا همیشه از دست رفته است.
این همان چیزی بود که شاملو را که به میانسالی نزدیک میشد «بارور» کرد، و یا اگر از واژگان باغبانی وام بگیریم، مثل عملیات قلمهزنی، «پیوند» تازهای به حیات شعریاش افزود. سخن ما تنها از سر برآوردن یک انرژی لیبیدینال نیست که در حال تخمیر و تحول و جاریبودن باشد، بلکه با آن، و مهمتر از آن، دفاع و مقابلهگذاریِ شاعر است در برابر همین جریان. راز مدرنیسم شعر شاملو، آنچه همچنان آن را خواندنی میکند، در این پیچیدگی و چندلایگی است که به طور همزمان از رانههای لیبیدو و دفاع ریشه میگیرد.
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
👍8❤7
آرژانتین ۱۹۸۵ و دادخواهی
سودابه اشرفی
ـــــــــــــــــــــ
در طول پروسۀ دادگاه، فرماندهان نظامی هشدارهای سازمانهای حقوق بشر و وجود هر گونه گزارش و آمار دیگری از این جنایت و نقض حقوق بشر در آرژانتین را انکار میکنند. آنها اعمالشان را با تعابیری مثل «امنیت ملی» و «دشمن» توجیه میکنند. اما مدارک و شهادت شاهدان، گویاتر و تکاندهندهتر و، در عینحال، دردناکتر از آن است که نتواند این توجیهات را شکست دهد. زنان در دادگاه از تجربۀ شکنجه، تجاوز و ربوده شدن کودکان نوزاد خود میگویند؛ مردها از شکنجههای جنسی مشابه به دلایلی که حتی خود به آن واقف نبودهاند میگویند، از جرمهایی که بهطور ساختگی به آن متهم شدهاند، از اعترافات ساختگی و از مقاومتهای خود و همسلولیهاشان. از کشتار دستهجمعی زندانیان. و همۀ اینها حتی قضات را هم اندوهگین میکند.
حرفها و شهادت شاهدان، لحظهبهلحظه از درهای دادگاه خارج میشود و به وسیلۀ خبرنگاران گزارش میشود و از مرزهای آرژانتین فرامیرود. حالا نظامیان از هر سویی تحت فشار دادگاه و افکار عمومی جهان قرار گرفتهاند. با این حال تهدیدات همچنان ادامه دارد. انفجار در میدان می، و تهدید و سوءقصد به جان استراسرا و حتی رئیسجمهور آلفونسین. فاشیسم همچنان اعلام حضور میکند...
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
سودابه اشرفی
ـــــــــــــــــــــ
در طول پروسۀ دادگاه، فرماندهان نظامی هشدارهای سازمانهای حقوق بشر و وجود هر گونه گزارش و آمار دیگری از این جنایت و نقض حقوق بشر در آرژانتین را انکار میکنند. آنها اعمالشان را با تعابیری مثل «امنیت ملی» و «دشمن» توجیه میکنند. اما مدارک و شهادت شاهدان، گویاتر و تکاندهندهتر و، در عینحال، دردناکتر از آن است که نتواند این توجیهات را شکست دهد. زنان در دادگاه از تجربۀ شکنجه، تجاوز و ربوده شدن کودکان نوزاد خود میگویند؛ مردها از شکنجههای جنسی مشابه به دلایلی که حتی خود به آن واقف نبودهاند میگویند، از جرمهایی که بهطور ساختگی به آن متهم شدهاند، از اعترافات ساختگی و از مقاومتهای خود و همسلولیهاشان. از کشتار دستهجمعی زندانیان. و همۀ اینها حتی قضات را هم اندوهگین میکند.
حرفها و شهادت شاهدان، لحظهبهلحظه از درهای دادگاه خارج میشود و به وسیلۀ خبرنگاران گزارش میشود و از مرزهای آرژانتین فرامیرود. حالا نظامیان از هر سویی تحت فشار دادگاه و افکار عمومی جهان قرار گرفتهاند. با این حال تهدیدات همچنان ادامه دارد. انفجار در میدان می، و تهدید و سوءقصد به جان استراسرا و حتی رئیسجمهور آلفونسین. فاشیسم همچنان اعلام حضور میکند...
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
❤8👍1
جهان واقعی خاطرات
علی صدر
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
کتابِ ورونیکا اُکین دربارهی حافظه و خاطرات است با روایتِ مجموعهای از ماجراهای واقعیِ مواجههی او با بیمارانِ سابقش. با وجود این، برجستهترین خصوصیت کتاب روایتی علمی از یک دانشمند طراز اول نیست؛ اُکین نویسندهای خوب است با دانشی قابلِ اعتنا در ادبیات و هنر ــ که البته از یک ایرلندی اسبابِ شگفتی نیست. این ویژگی نهتنها کتاب را در کلیتش خواندنیتر میکند، بلکه به روایتی علمی، لایههایی غنیتر و به درکِ ماهیتِ حافظه و خاطرات ژرفایی بیشتر میدهد.
پیشدرآمدِ کتاب با جملهای از افسانهی سیزیفِ آلبر کامو آغاز میشود: «این قلب که درونِ من است را احساس میکنم و رأی به وجودش میدهم، و بههمانسان جهانی را که میتوانم لمس کنم. تمام دانشِ من همینجا متوقف خواهد شد، باقی همه برساختههاست.» اما فراتر میرود و نویسنده با نقلِ ماجرایی واقعی، نکتهسنجی و بینشِ علمی و ادبیاش را به رخ میکشد. مینویسد عنوان رمانِ مشهور مارسل پروست در انگلیسی، نخست یادآوریِ چیزهای گذشته ترجمه شد که بعدتر به برگردانی دقیقتر تغییر یافت: در جستجوی زمانهای گمشده. میگوید اشارهی نخستین برگردان بر «یادآوری»ست؛ عملی منفعلانه از بازیابیِ چیزهایی که گویی در انباری مخفی و دستنخورده باقی ماندهاند. حال آنکه اتکایِ برگردانِ دوم بر «جستجو»ست که تلویحاً عملی کنشگرانه در یافتنِ گذشتهای سیال و گمگشته است. اُکین مینویسد: علمِ عصبشناسی، در میانِ این دو ترجمه است که تقریباً به پروست میرسد؛ تلویحاً به این معنا که حافظه برای ما ترکیبی از این دو جنس تلاش است...
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــ
اشاره: این مرور کتاب از سری «نقدهای جمعه» است که علی صدر دربارهٔ کتابهای مهم مینویسد. کتابهایی که در سری «نقدهای جمعه» معرفی میشود، نوعاً به زبان فارسی ترجمه نشده. این مرورها را میتوان، بهنحوی، پیشنهاد ترجمه به مترجمان ایرانی نیز دانست.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
علی صدر
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
کتابِ ورونیکا اُکین دربارهی حافظه و خاطرات است با روایتِ مجموعهای از ماجراهای واقعیِ مواجههی او با بیمارانِ سابقش. با وجود این، برجستهترین خصوصیت کتاب روایتی علمی از یک دانشمند طراز اول نیست؛ اُکین نویسندهای خوب است با دانشی قابلِ اعتنا در ادبیات و هنر ــ که البته از یک ایرلندی اسبابِ شگفتی نیست. این ویژگی نهتنها کتاب را در کلیتش خواندنیتر میکند، بلکه به روایتی علمی، لایههایی غنیتر و به درکِ ماهیتِ حافظه و خاطرات ژرفایی بیشتر میدهد.
پیشدرآمدِ کتاب با جملهای از افسانهی سیزیفِ آلبر کامو آغاز میشود: «این قلب که درونِ من است را احساس میکنم و رأی به وجودش میدهم، و بههمانسان جهانی را که میتوانم لمس کنم. تمام دانشِ من همینجا متوقف خواهد شد، باقی همه برساختههاست.» اما فراتر میرود و نویسنده با نقلِ ماجرایی واقعی، نکتهسنجی و بینشِ علمی و ادبیاش را به رخ میکشد. مینویسد عنوان رمانِ مشهور مارسل پروست در انگلیسی، نخست یادآوریِ چیزهای گذشته ترجمه شد که بعدتر به برگردانی دقیقتر تغییر یافت: در جستجوی زمانهای گمشده. میگوید اشارهی نخستین برگردان بر «یادآوری»ست؛ عملی منفعلانه از بازیابیِ چیزهایی که گویی در انباری مخفی و دستنخورده باقی ماندهاند. حال آنکه اتکایِ برگردانِ دوم بر «جستجو»ست که تلویحاً عملی کنشگرانه در یافتنِ گذشتهای سیال و گمگشته است. اُکین مینویسد: علمِ عصبشناسی، در میانِ این دو ترجمه است که تقریباً به پروست میرسد؛ تلویحاً به این معنا که حافظه برای ما ترکیبی از این دو جنس تلاش است...
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــ
اشاره: این مرور کتاب از سری «نقدهای جمعه» است که علی صدر دربارهٔ کتابهای مهم مینویسد. کتابهایی که در سری «نقدهای جمعه» معرفی میشود، نوعاً به زبان فارسی ترجمه نشده. این مرورها را میتوان، بهنحوی، پیشنهاد ترجمه به مترجمان ایرانی نیز دانست.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
👍7❤2
کنسرتِ فرضیِ پرستو احمدی،
خطاب به آیندهٔ قطعی
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
نوشتهٔ آزاد عندلیبی
این نخستین کنسرتِ یک زن در ایران در دورانِ ماست، از بهمنِ ۵۷ تا امروز بیستویکمِ آذرِ ۱۴۰۳. در روزی پخش میشود که مازوت آسمانِ شهرهایمان را پوشانده است. نفسکشیدن ــــدم و بازدمِ واقعی نه استعاریــــ سختتر از همیشه است. شب است. در کنسرت هم شب است. سکوت و کویر، واقعی؛ کاروانسرا واقعی، با آجرهای صدها سالهاش؛ سازها و نوازندههای واقعی، خوانندهٔ واقعی.
زنی بر سکوی بارانداز کاروانسرا در مرکزِ تصویر است. صدها سال بارها را اینجا میانداختهاند. حالا این زن میخواهد بارش را اینجا بیندازد: موها رها (نسیمی مردد میوزد)، لباسِ مشکیِ قدی، گردنبندی طلایی از نقشهٔ ایران بر تختِ سینهاش ریخته است، با چشمهایی طناز و جسور، برتافته از مهسا و قمر. اول همکارانش را یکبهیک معرفی میکند. بعد از معرفیِ همکارانش به یاد میآورد: «آخ یادم رفت، من هم پرستو احمدی هستم، خواننده.» به یاد بیاورید: پرستو احمدیِ خواننده. نخستین کنسرتِ نخستین زنِ حجابآزاد پس از انقلابِ ۵۷ آغاز میشود.
این کنسرتِ فرضی در روزی اجرا میشود که عدهای عقبمانده «قانون» تحقیر و سرکوبیِ زنان از خودشان درآوردهاند تا مثلاً دیگر ردی از زنی حجابآزاد در این کشور باقی نماند، عدهای خوشخیالتر هم افتادهاند به تقاضا و تمنا از «مسئولان» که لطفاً بیش از این تحقیر و سرکوب نکنید. این کنسرتِ فرضی ارتفاع و ژرفای جنبش را دوباره به ما و آن عده اخطار میکند تا فراموش نکنند که نه چیزی فراموش شده نه به عقب بازمیگردد. هیچگاه و هرگز.
کنسرتِ فرضی در نحوهٔ اجرا عالی و برازنده است: پرستو احمدی هزاران تماشاگرِ فرضی را ـــبا عمقِ میدانی به وسعتِ ایرانـــ تصور میکند و رو به آنها که هستند و نیستند، حاضر و غایباند، میخواند. سعدی گفته بود «هرگز وجودِ حاضرِ غایب شنیدهای؟» و پرستو احمدی وجودِ حاضرِ غایبِ هممیهنانش را میشنود و میبیند و رو به حضورشان میخواند، برای آنها که دیگر نیستند و آنها که هستند و آنها که چند دهه بعد یا چند سده بعد خواهند آمد. مستقیم به دوربین نگاه نمیکند؛ دوربین از کنارهها، از منظرِ حاضرانِ غایب او را میبیند؛ و او «تِرَکهایی»، ببخشید «قطعههایی»، میخواند از قطعاتی که تاریخِ اجتماعیِ ایرانِ مدرن را نشانگذاری کردهاند: «سر کوی دوست»، «مرا ببوس»، «کمرباریکِ من»... و در آخر به قطعهای جاودانه میرسد که او را به یکی از زندانیانِ جنبشِ ژینا/مهسا بدل کرد: از خونِ جوانانِ وطن لاله دمیده.
بله، اجرای او از تکتکِ این قطعات نه اولین نه آخرین نه لابد بهترین اجراست، ولی ایبسا بموقعترین و مهمترین اجرای همهٔ این قطعات در دورانِ ماست: اجرایی خطاب به آینده، خطاب به آیندگان.
ـــــــــــــــــــــــیادداشتِ روزــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
خطاب به آیندهٔ قطعی
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
نوشتهٔ آزاد عندلیبی
این نخستین کنسرتِ یک زن در ایران در دورانِ ماست، از بهمنِ ۵۷ تا امروز بیستویکمِ آذرِ ۱۴۰۳. در روزی پخش میشود که مازوت آسمانِ شهرهایمان را پوشانده است. نفسکشیدن ــــدم و بازدمِ واقعی نه استعاریــــ سختتر از همیشه است. شب است. در کنسرت هم شب است. سکوت و کویر، واقعی؛ کاروانسرا واقعی، با آجرهای صدها سالهاش؛ سازها و نوازندههای واقعی، خوانندهٔ واقعی.
زنی بر سکوی بارانداز کاروانسرا در مرکزِ تصویر است. صدها سال بارها را اینجا میانداختهاند. حالا این زن میخواهد بارش را اینجا بیندازد: موها رها (نسیمی مردد میوزد)، لباسِ مشکیِ قدی، گردنبندی طلایی از نقشهٔ ایران بر تختِ سینهاش ریخته است، با چشمهایی طناز و جسور، برتافته از مهسا و قمر. اول همکارانش را یکبهیک معرفی میکند. بعد از معرفیِ همکارانش به یاد میآورد: «آخ یادم رفت، من هم پرستو احمدی هستم، خواننده.» به یاد بیاورید: پرستو احمدیِ خواننده. نخستین کنسرتِ نخستین زنِ حجابآزاد پس از انقلابِ ۵۷ آغاز میشود.
این کنسرتِ فرضی در روزی اجرا میشود که عدهای عقبمانده «قانون» تحقیر و سرکوبیِ زنان از خودشان درآوردهاند تا مثلاً دیگر ردی از زنی حجابآزاد در این کشور باقی نماند، عدهای خوشخیالتر هم افتادهاند به تقاضا و تمنا از «مسئولان» که لطفاً بیش از این تحقیر و سرکوب نکنید. این کنسرتِ فرضی ارتفاع و ژرفای جنبش را دوباره به ما و آن عده اخطار میکند تا فراموش نکنند که نه چیزی فراموش شده نه به عقب بازمیگردد. هیچگاه و هرگز.
کنسرتِ فرضی در نحوهٔ اجرا عالی و برازنده است: پرستو احمدی هزاران تماشاگرِ فرضی را ـــبا عمقِ میدانی به وسعتِ ایرانـــ تصور میکند و رو به آنها که هستند و نیستند، حاضر و غایباند، میخواند. سعدی گفته بود «هرگز وجودِ حاضرِ غایب شنیدهای؟» و پرستو احمدی وجودِ حاضرِ غایبِ هممیهنانش را میشنود و میبیند و رو به حضورشان میخواند، برای آنها که دیگر نیستند و آنها که هستند و آنها که چند دهه بعد یا چند سده بعد خواهند آمد. مستقیم به دوربین نگاه نمیکند؛ دوربین از کنارهها، از منظرِ حاضرانِ غایب او را میبیند؛ و او «تِرَکهایی»، ببخشید «قطعههایی»، میخواند از قطعاتی که تاریخِ اجتماعیِ ایرانِ مدرن را نشانگذاری کردهاند: «سر کوی دوست»، «مرا ببوس»، «کمرباریکِ من»... و در آخر به قطعهای جاودانه میرسد که او را به یکی از زندانیانِ جنبشِ ژینا/مهسا بدل کرد: از خونِ جوانانِ وطن لاله دمیده.
بله، اجرای او از تکتکِ این قطعات نه اولین نه آخرین نه لابد بهترین اجراست، ولی ایبسا بموقعترین و مهمترین اجرای همهٔ این قطعات در دورانِ ماست: اجرایی خطاب به آینده، خطاب به آیندگان.
ـــــــــــــــــــــــیادداشتِ روزــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
❤43👍25👎1
فرهنگ، آزاد!
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
نوشتهٔ علی شاهی
کنسرت تازهٔ پرستو احمدی یک «پیشباز» است. پیشباز ایران آیندهای که در آن چیزی به نام «وزارت فرهنگ» وجود ندارد. بله. وجود ندارد. نهتنها وزارت فرهنگ، بلکه هیچ نهاد و سازمان حکومتی دیگری هم که خواهان اعمال رأی و نظر دربارهٔ فرهنگ است. حکومتیها میتوانند از محصولات فرهنگی یک جامعه استفاده کنند یا نکنند (و برایشان بهتر است که بکنند) اما نظرشان دربارهٔ این یا آن محصول یا جریان فرهنگی خاص در حد نظر یک نفر از اعضای جامعه است و بس (اگر اصلاً بهواسطهٔ موقعیت اداریشان اجازهٔ اظهارنظر در این مورد را داشته باشند). چیزی به نام کنترل فرهنگ، نظارت بر محصولات فرهنگی یا حتی رتقوفتق امور فرهنگی معنا ندارد. حتی اختصاص بودجه از طرف حکومت برای فرهنگ هم معنا ندارد. فرهنگ چیزی سراپا متعلق به مردم و جامعه است و خودشان از طریق نهادهای اجتماعی و مردمیشان به آن شکل خواهند داد و از آن حمایت خواهند کرد.
فرهنگ تجلی آزادی یک جامعه است. جایی است که در آن یک جامعه نشان میدهد که چه زمینهها و بسترهایی برای تحقق والاترین خواستها و توانهای اعضایش فراهم آورده و این خواستها و توانها نهایتاً چگونه محقق شدهاند. یک جامعه مطلقاً آزاد است که هر چه میخواهد بپوشد یا نپوشد، هر موسیقیای را بسازد یا بشنود، هر رمانی را بنویسد یا بخواند، هر اندیشهای را بیان کند یا در معرضش قرار گیرد و … اینکه چه موسیقی یا فیلمی خواهد ساخت، چه خواهد پوشید، به چه فکر خواهد کرد و … تماماً به خودش مربوط است و دستبالا نشاندهندهٔ خواستها و امیال و توانهایش در هنر و اندیشه است و ربطی به حکومت ندارد. مردمی که بالغ شدهاند (یا مانند مردم ایران در حال بلوغاند) نه برای کنسرتشان منتظر اجازهٔ حکومت میمانند، نه برای دانشگاهشان، نه کتابشان، نه فیلمشان و … بلکه خودشان با اقبال یا عدم اقبال به این یا آن محصول یا جریان فرهنگی خاص، شکل و مسیر فرهنگشان را تعیین میکنند. وقتی از حکومتی با سایز کوچک حرف میزنیم از چنین چیزی حرف میزنیم.
به این معنا کنسرت پرستو احمدی (در کنار فیلمها، کتابها، پادکستها، درسگفتارها، پوششها، زبان و رفتارهای مستقل) یکی از نمونههای خوب پیشباز ایران آینده است: ایرانی که در آن هر کس با هر لباسی که دلش بخواهد، برود کنسرتش را اجرا کند یا بشنود و برای این کار به غیر از نوازندهها و تکنسینها و مدیران سالن برگزاری با هیچ کس دیگری هماهنگ نکند.
ـــــــــــــــــــــــیادداشتِ روزــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
نوشتهٔ علی شاهی
کنسرت تازهٔ پرستو احمدی یک «پیشباز» است. پیشباز ایران آیندهای که در آن چیزی به نام «وزارت فرهنگ» وجود ندارد. بله. وجود ندارد. نهتنها وزارت فرهنگ، بلکه هیچ نهاد و سازمان حکومتی دیگری هم که خواهان اعمال رأی و نظر دربارهٔ فرهنگ است. حکومتیها میتوانند از محصولات فرهنگی یک جامعه استفاده کنند یا نکنند (و برایشان بهتر است که بکنند) اما نظرشان دربارهٔ این یا آن محصول یا جریان فرهنگی خاص در حد نظر یک نفر از اعضای جامعه است و بس (اگر اصلاً بهواسطهٔ موقعیت اداریشان اجازهٔ اظهارنظر در این مورد را داشته باشند). چیزی به نام کنترل فرهنگ، نظارت بر محصولات فرهنگی یا حتی رتقوفتق امور فرهنگی معنا ندارد. حتی اختصاص بودجه از طرف حکومت برای فرهنگ هم معنا ندارد. فرهنگ چیزی سراپا متعلق به مردم و جامعه است و خودشان از طریق نهادهای اجتماعی و مردمیشان به آن شکل خواهند داد و از آن حمایت خواهند کرد.
فرهنگ تجلی آزادی یک جامعه است. جایی است که در آن یک جامعه نشان میدهد که چه زمینهها و بسترهایی برای تحقق والاترین خواستها و توانهای اعضایش فراهم آورده و این خواستها و توانها نهایتاً چگونه محقق شدهاند. یک جامعه مطلقاً آزاد است که هر چه میخواهد بپوشد یا نپوشد، هر موسیقیای را بسازد یا بشنود، هر رمانی را بنویسد یا بخواند، هر اندیشهای را بیان کند یا در معرضش قرار گیرد و … اینکه چه موسیقی یا فیلمی خواهد ساخت، چه خواهد پوشید، به چه فکر خواهد کرد و … تماماً به خودش مربوط است و دستبالا نشاندهندهٔ خواستها و امیال و توانهایش در هنر و اندیشه است و ربطی به حکومت ندارد. مردمی که بالغ شدهاند (یا مانند مردم ایران در حال بلوغاند) نه برای کنسرتشان منتظر اجازهٔ حکومت میمانند، نه برای دانشگاهشان، نه کتابشان، نه فیلمشان و … بلکه خودشان با اقبال یا عدم اقبال به این یا آن محصول یا جریان فرهنگی خاص، شکل و مسیر فرهنگشان را تعیین میکنند. وقتی از حکومتی با سایز کوچک حرف میزنیم از چنین چیزی حرف میزنیم.
به این معنا کنسرت پرستو احمدی (در کنار فیلمها، کتابها، پادکستها، درسگفتارها، پوششها، زبان و رفتارهای مستقل) یکی از نمونههای خوب پیشباز ایران آینده است: ایرانی که در آن هر کس با هر لباسی که دلش بخواهد، برود کنسرتش را اجرا کند یا بشنود و برای این کار به غیر از نوازندهها و تکنسینها و مدیران سالن برگزاری با هیچ کس دیگری هماهنگ نکند.
ـــــــــــــــــــــــیادداشتِ روزــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
👍13❤7
تفاوت، ایده، کائوس
سروش سیدی
ـــــــــــــــــــــ
نزد افلاطون ایدهها تنها حوزهی حرکات حقیقی اندیشه بودند. تنها حوزهی عاری از اعوجاجات و انحرافات. نزد کانت این ایدهها واژگون شدند: کانت نشان داد که ایدهها اساسا مخلوق کاربست نادرست مقولات فاهمه هستند. برخلاف افلاطون که دقت و عینیت اندیشه را در گرو تمرکز بر انتزاعیترین و بسیطترین صور هر موجود یعنی ایدهی منطقی آن میدانست، کانت نشان داد که چون اندیشه بدون شهود ناممکن است، این تصورات انتزاعی و بسیط و مجرد از چیزها حاصل توهماتاند. به عبارتی ایدهها به معنای دقیق کلمه بستهها یا مجموعههایی متشکل از انحرافات و شدتهای کنترلنشدهای بودند که عقل رها از تجربه آنها را میساخت.
اما کانت یک نکته را به دقت دریافته بود. این شدتهای کنترلنشده اساساً برخلاف نظر افلاطون از جایی خارج از همین هستی مادی ما نمیآیند. ایدهها درونماندگارند نه متعال. تعالی افلاطونی درک نادرستی از حرکات اشتدادی و انحرافیای است که نسبت به اندیشه درونماندگارند: توهمات عقل از جایی خارج از عقل نمیآیند بلکه حاصل طبیعت خود عقل هستند یعنی حاصل افراط و سرگیجهای که خود عقل آن را ایجاد میکند: عقل همان قوهای است که در یک قیاس همواره در پی یافتن کبراهای کلیتر است و همزمان به این وهم دچار میشود که این مفروضات روشی که برای انتاج استدلال ضروری هستند واقعا نیز در سپهری متعال وجود و تعین دارند. پس دیالکتیک افلاطونی از منظر دیالکتیک کانتی چیزی جز منطق توهم نیست: توهم وجود واقعی و خارجی انتزاعات روشی عقل، توهم وجود متعال ایدههایی که از بنیاد حال و درونماندگار در خود عقل هستند.
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
سروش سیدی
ـــــــــــــــــــــ
نزد افلاطون ایدهها تنها حوزهی حرکات حقیقی اندیشه بودند. تنها حوزهی عاری از اعوجاجات و انحرافات. نزد کانت این ایدهها واژگون شدند: کانت نشان داد که ایدهها اساسا مخلوق کاربست نادرست مقولات فاهمه هستند. برخلاف افلاطون که دقت و عینیت اندیشه را در گرو تمرکز بر انتزاعیترین و بسیطترین صور هر موجود یعنی ایدهی منطقی آن میدانست، کانت نشان داد که چون اندیشه بدون شهود ناممکن است، این تصورات انتزاعی و بسیط و مجرد از چیزها حاصل توهماتاند. به عبارتی ایدهها به معنای دقیق کلمه بستهها یا مجموعههایی متشکل از انحرافات و شدتهای کنترلنشدهای بودند که عقل رها از تجربه آنها را میساخت.
اما کانت یک نکته را به دقت دریافته بود. این شدتهای کنترلنشده اساساً برخلاف نظر افلاطون از جایی خارج از همین هستی مادی ما نمیآیند. ایدهها درونماندگارند نه متعال. تعالی افلاطونی درک نادرستی از حرکات اشتدادی و انحرافیای است که نسبت به اندیشه درونماندگارند: توهمات عقل از جایی خارج از عقل نمیآیند بلکه حاصل طبیعت خود عقل هستند یعنی حاصل افراط و سرگیجهای که خود عقل آن را ایجاد میکند: عقل همان قوهای است که در یک قیاس همواره در پی یافتن کبراهای کلیتر است و همزمان به این وهم دچار میشود که این مفروضات روشی که برای انتاج استدلال ضروری هستند واقعا نیز در سپهری متعال وجود و تعین دارند. پس دیالکتیک افلاطونی از منظر دیالکتیک کانتی چیزی جز منطق توهم نیست: توهم وجود واقعی و خارجی انتزاعات روشی عقل، توهم وجود متعال ایدههایی که از بنیاد حال و درونماندگار در خود عقل هستند.
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
👍7❤4
القطرس
اغلب از برای خندهٔ جاشوان
به بند میکنند قطرسان، کلانپرندگان بحر را
که بیخیال میروند هم ز پی
مسافرِ کشتیِ سُرَنده روی لجّههای تلخ را
و تا بهروی عرشهشان نهند
شهریار لاژورد، ناشی و خجل،
رها کند شرمبار، سپیدبالهای بس بزرگ را
چو پاروان فتاده بر کنار
رهنورد بالدار، چه است سست و نابلد!
چقدر خندهآور و چه زشت، همان که بود بس قشنگ!
یکی بر نوکش زند به ریشخند با چپق
دیگریش سخره میکند، شلان، که میپرید لنگ!
جان شاعر است همچو این شاهزاد ابرها
همنشین تندر است و ساخرِ شکارچی
رانده گشته بر زمین میان قیلوقالها
بازداردش ز راه رفتن آن عظیمبالها
از دفتر «گلهای شر»، ۱۸۶۱
شارل بودلر | ایلیا نیک
◄ کلیک کنید: متن دوزبانهٔ این شعر و نکاتی دربارهٔ آن
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
اغلب از برای خندهٔ جاشوان
به بند میکنند قطرسان، کلانپرندگان بحر را
که بیخیال میروند هم ز پی
مسافرِ کشتیِ سُرَنده روی لجّههای تلخ را
و تا بهروی عرشهشان نهند
شهریار لاژورد، ناشی و خجل،
رها کند شرمبار، سپیدبالهای بس بزرگ را
چو پاروان فتاده بر کنار
رهنورد بالدار، چه است سست و نابلد!
چقدر خندهآور و چه زشت، همان که بود بس قشنگ!
یکی بر نوکش زند به ریشخند با چپق
دیگریش سخره میکند، شلان، که میپرید لنگ!
جان شاعر است همچو این شاهزاد ابرها
همنشین تندر است و ساخرِ شکارچی
رانده گشته بر زمین میان قیلوقالها
بازداردش ز راه رفتن آن عظیمبالها
از دفتر «گلهای شر»، ۱۸۶۱
شارل بودلر | ایلیا نیک
◄ کلیک کنید: متن دوزبانهٔ این شعر و نکاتی دربارهٔ آن
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
❤1👍1
خوار و مادر اصفهان!
[نگاهی به «مجموعه داستان» آدمهای چهارباغ علی خدایی، نشر چشمه، چاپ اول پاییز ۱۳۹۸]
آرش اخوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آدمهای چهارباغ بهنظر من رومانتیک و حتا کمی لوس است. ماجراها عادیست (تا اینجا مشکلی نیست) اما بهشکلی معمولی و محافظهکار هم روایت میشود. جز ایدهی داستانپردازی با آدمهای واقعی در مکانهای واقعی، چالش یا جسارتی در فرم نیست انگار. آدمهای چهارباغ جوری روایت میشود که بهجایی برنخورد و برای همین بهجایی برنخوردن هم است شاید که خودِ ماجراها هم محافظهکار است. همه چیز خوب است و باور کن که حالِ ما هم خوب است و کوچکترین ماجرا که این حالِ خوب و محافظهکار و رومانتیک را مکدر کند، بهزودی رفع، و همهچیز و همهجا امنوامان میشود...
علی خدایی اصفهانی نیست؛ اما سالهاست در اصفهان زندگی میکند و لایهلایههای آدمهای چهارباغ نشان میدهد که او، علاوهبر تخیل، به دانشِ حجمِ قابلتوجهی از مناسبات و روابط و آداب و وقایعِ تاریخِ معاصرِ این شهر، بهخصوص در حیطهی زندگیِ مردمِ عادیِ اصفهان، مجهز است. باوجود این اما علی خدایی اصفهانی نیست و اصفهانی نبودنِ او، در بازنماییِ او از لهجهی اصفهانی، البته برای اصفهانیها، بهوضوح خود مینماید. لهجهی اصفهانی (و حتماً هر لهجهی دیگری را) که نمیتوان فراگرفت یا کسب کرد! سالها سال زندگی در نافِ اصفهان هم فقط مختصاتی از لهجه را به آدم میآموزد. اما اصفهانی نبودنِ شخص، برای اهلِ لهجه، یعنی همانها که مادرزاد این لهجه را زیستهاند و در اتمسفرِ آن بارآمدهاند، دهان باز کند، لو میرود! بخشی از این لهجه، به جنس و حالت و آهنگِ صدای شخص بسته است که عمدتاً به نوشتار درنمیآید. (اصفهانی باشید، نیاز نیست کلمات را بهشیوهی لهجهی اصفهانی تلفظ کنید؛ دهان باز کنید معلوم است.) بخشِ دیگری از مختصاتِ این لهجه، به آن مولفههای کلامی و زبانی مربوط است که میتوان آنها را نگاشت. اما همین نوشتن یا نگاشتن هم آدابِ خود را دارد و همینجاست که لهجهی اصفهانیِ آدمهای چهارباغ درنمیآید و اصفهانی نبودنِ علی خدایی لو میرود!
بههرحال علی خدایی بهمصافِ کارِ خیلی سختی رفته است. شکستهنویسی آن هم بهلهجهی اصفهانی؟ بازیبازی با دمِ شیر هم بازی؟! اصفهانی هم که نباشی که دیگر هیچ! نتیجهاش میشود لهجهی اصفهانیِ جعلیِ آدمهای چهارباغ که، مثلِ تقلیدهای خنکِ این لهجه در آن رسانهی کذاییِ وطنی (هرچند واقعاً نه به آن بیملاحتی و نااصلی)، توی کَتِ بندهی بداصفهانی که نمیرود! نمیدانم هم آن آقای «ویراستار» که اسمشان در شناسنامهی کتاب آمده است، اصفهانیاند یا خیر و ماندهام که ایشان اصلاً چی را ویراستهاند؟
تحلیلِ علمی و فنیِ لهجه یا درواقع لهجهنوشتهای آدمهای چهارباغ کارِ من نیست اما جای کار دارد. من به چند مورد اشاره میکنم. مثلاً شما همشهریهای محترم قضاوت کنید! کدام اصفهانی میگوید: «بچهها، بچهها. بیاین این جعبهها را باز کونیم.» (ص۶۴) «کونیم» را ببینم یا «بچهها» و «بیاین» را؟! این جمله شاید بهتر بود اینجور نوشته میشد: «بِچا! بِچا! بیَین این جعبا را وا کونیم.» یا «میخوای [میخَی] یکی دیگه برادون بوگم؟» (ص۸۲) یا یا «اصش نیمیدونی چه کیفی دارِد. رد که میشم میگِد نیمیآی [نیمییَی] بپری…» (ص۹۶) یا...
◄ [کلیک کنید: متنِ کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
[نگاهی به «مجموعه داستان» آدمهای چهارباغ علی خدایی، نشر چشمه، چاپ اول پاییز ۱۳۹۸]
آرش اخوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آدمهای چهارباغ بهنظر من رومانتیک و حتا کمی لوس است. ماجراها عادیست (تا اینجا مشکلی نیست) اما بهشکلی معمولی و محافظهکار هم روایت میشود. جز ایدهی داستانپردازی با آدمهای واقعی در مکانهای واقعی، چالش یا جسارتی در فرم نیست انگار. آدمهای چهارباغ جوری روایت میشود که بهجایی برنخورد و برای همین بهجایی برنخوردن هم است شاید که خودِ ماجراها هم محافظهکار است. همه چیز خوب است و باور کن که حالِ ما هم خوب است و کوچکترین ماجرا که این حالِ خوب و محافظهکار و رومانتیک را مکدر کند، بهزودی رفع، و همهچیز و همهجا امنوامان میشود...
علی خدایی اصفهانی نیست؛ اما سالهاست در اصفهان زندگی میکند و لایهلایههای آدمهای چهارباغ نشان میدهد که او، علاوهبر تخیل، به دانشِ حجمِ قابلتوجهی از مناسبات و روابط و آداب و وقایعِ تاریخِ معاصرِ این شهر، بهخصوص در حیطهی زندگیِ مردمِ عادیِ اصفهان، مجهز است. باوجود این اما علی خدایی اصفهانی نیست و اصفهانی نبودنِ او، در بازنماییِ او از لهجهی اصفهانی، البته برای اصفهانیها، بهوضوح خود مینماید. لهجهی اصفهانی (و حتماً هر لهجهی دیگری را) که نمیتوان فراگرفت یا کسب کرد! سالها سال زندگی در نافِ اصفهان هم فقط مختصاتی از لهجه را به آدم میآموزد. اما اصفهانی نبودنِ شخص، برای اهلِ لهجه، یعنی همانها که مادرزاد این لهجه را زیستهاند و در اتمسفرِ آن بارآمدهاند، دهان باز کند، لو میرود! بخشی از این لهجه، به جنس و حالت و آهنگِ صدای شخص بسته است که عمدتاً به نوشتار درنمیآید. (اصفهانی باشید، نیاز نیست کلمات را بهشیوهی لهجهی اصفهانی تلفظ کنید؛ دهان باز کنید معلوم است.) بخشِ دیگری از مختصاتِ این لهجه، به آن مولفههای کلامی و زبانی مربوط است که میتوان آنها را نگاشت. اما همین نوشتن یا نگاشتن هم آدابِ خود را دارد و همینجاست که لهجهی اصفهانیِ آدمهای چهارباغ درنمیآید و اصفهانی نبودنِ علی خدایی لو میرود!
بههرحال علی خدایی بهمصافِ کارِ خیلی سختی رفته است. شکستهنویسی آن هم بهلهجهی اصفهانی؟ بازیبازی با دمِ شیر هم بازی؟! اصفهانی هم که نباشی که دیگر هیچ! نتیجهاش میشود لهجهی اصفهانیِ جعلیِ آدمهای چهارباغ که، مثلِ تقلیدهای خنکِ این لهجه در آن رسانهی کذاییِ وطنی (هرچند واقعاً نه به آن بیملاحتی و نااصلی)، توی کَتِ بندهی بداصفهانی که نمیرود! نمیدانم هم آن آقای «ویراستار» که اسمشان در شناسنامهی کتاب آمده است، اصفهانیاند یا خیر و ماندهام که ایشان اصلاً چی را ویراستهاند؟
تحلیلِ علمی و فنیِ لهجه یا درواقع لهجهنوشتهای آدمهای چهارباغ کارِ من نیست اما جای کار دارد. من به چند مورد اشاره میکنم. مثلاً شما همشهریهای محترم قضاوت کنید! کدام اصفهانی میگوید: «بچهها، بچهها. بیاین این جعبهها را باز کونیم.» (ص۶۴) «کونیم» را ببینم یا «بچهها» و «بیاین» را؟! این جمله شاید بهتر بود اینجور نوشته میشد: «بِچا! بِچا! بیَین این جعبا را وا کونیم.» یا «میخوای [میخَی] یکی دیگه برادون بوگم؟» (ص۸۲) یا یا «اصش نیمیدونی چه کیفی دارِد. رد که میشم میگِد نیمیآی [نیمییَی] بپری…» (ص۹۶) یا...
◄ [کلیک کنید: متنِ کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
👍9
دربارهٔ کنستانسیای فوئنتس
صالح نجفی
ـــــــــــــــــــــ
راوی کنستانسیا به تأسی از نویسندهٔ تز چهاردهم «تزهایی دربارهٔ مفهوم تاریخ» میداند که تاریخ را باید ساخت و تعبیر کرد، آن هم در عرصهای که به هیچ روی زمانی همگن و تهی نیست بلکه سرشار است از حضور «زمان اکنون». او میداند که در این مسیر، به تعبیر کارل کراس، مبدأ و مقصد یکی است، میداند که مبدأ حرکتش در مسیر ساختن تاریخ همان منتهای راه است، میداند که رستگاری در این معنا در حکم رجعت به بهشتی گمشده است، بهشتی که شاید هرگز وجود نداشته اما جهان هبوطکرده چارهای جز برساختن خیال آن ندارد، او میداند که رستگاری در گرو بازگرداندن سلامت به کل جهانی است که خرد گشته و خراب گردیده است، او میداند که بازساختن تاریخ به سفری زیارتی به دل ویرانههای گذشته میماند و از این جهت نقش او مانند بیلی پیلگریم (Pilgrim یعنی «زائر») است، راوی شاهکار کورت ونهگات، سلاخخانه شمارهٔ ۵ (۱۹۶۹)، همو که در بعد زمان، چندپاره شده است»...
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
صالح نجفی
ـــــــــــــــــــــ
راوی کنستانسیا به تأسی از نویسندهٔ تز چهاردهم «تزهایی دربارهٔ مفهوم تاریخ» میداند که تاریخ را باید ساخت و تعبیر کرد، آن هم در عرصهای که به هیچ روی زمانی همگن و تهی نیست بلکه سرشار است از حضور «زمان اکنون». او میداند که در این مسیر، به تعبیر کارل کراس، مبدأ و مقصد یکی است، میداند که مبدأ حرکتش در مسیر ساختن تاریخ همان منتهای راه است، میداند که رستگاری در این معنا در حکم رجعت به بهشتی گمشده است، بهشتی که شاید هرگز وجود نداشته اما جهان هبوطکرده چارهای جز برساختن خیال آن ندارد، او میداند که رستگاری در گرو بازگرداندن سلامت به کل جهانی است که خرد گشته و خراب گردیده است، او میداند که بازساختن تاریخ به سفری زیارتی به دل ویرانههای گذشته میماند و از این جهت نقش او مانند بیلی پیلگریم (Pilgrim یعنی «زائر») است، راوی شاهکار کورت ونهگات، سلاخخانه شمارهٔ ۵ (۱۹۶۹)، همو که در بعد زمان، چندپاره شده است»...
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
👍5❤1
وقتی که ادبیات کسبوکار میشود
فرشته مولوی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دنیای ادبیات در عصر فناوریِ برتر (هایتک ــ به زبانِ مُدِ روز) تکانهای سخت و سهمگینی خورده و درون و بیرونش دارد زیرورو میشود: غولهای انتشاراتی (بنگاههای خوشهای ِچندملیتی) خردهناشرانِ ناوابستهی ناپایدار را میخورند؛ کمپانیهای تکنولوژیک مثل آمازون و اپل و گوگل پا به میدان گذاشتهاند؛ ایکتاب در کنار و یا در برابرِ کتاب قد علم کرده؛ خودناشری رو به بالیدن دارد؛ بسیاریِ سرگرمیهای گوناگونِ آسانیاب از میل و وقت خواندن کاسته؛ بتنماهای پرفروش پستمدرن در جایگاه غولهای ادبی کلاسیک و مدرن نشستهاند؛ و…
در نهایت کتاب بر پایهی فروش و نویسنده بر پایهی ناموری سنجیده میشوند. هم روند پرفروش شدن و هم روند سرشناس شدن، هردو، پیچیده و رویهمرفته بیرون از اختیار فردِ نویسنده و نیازمندِ هماهنگی مجموعهای از فاکتورها هستند. آشکارترین راه رسیدن به شهرت در دنیای نویسندگی بردن یک جایزهی ادبی اسمورسمدار است که آن هم در بهترین حالت بر پایهی فاکتورهایی نسبی داده میشود و کموبیش به بلیت بختآزمایی میماند. تکانها و دگرگونیهایِ جهان بیرونی و پیرامونی نویسنده بیتردید بر جهان ذهنی و نگاه و نگرش او هم تأثیر چشمگیر دارند.
برای نمونه، با رواج و چیرگیِ رسانه و شبکهی الکترونیک که امکان بازخورد فوری از خواننده را هم فراهم میکند، حتا خود نویسنده هم کارش را خواستهناخواسته و دانستهنادانسته بر پایهی شمار پسند(لایک)ها و نظر(کامنت)ها و نُمرهدهی(ریتینگ)ها و بررسی(ریویو)ها و ستارهدهیها میسنجد...
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
فرشته مولوی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دنیای ادبیات در عصر فناوریِ برتر (هایتک ــ به زبانِ مُدِ روز) تکانهای سخت و سهمگینی خورده و درون و بیرونش دارد زیرورو میشود: غولهای انتشاراتی (بنگاههای خوشهای ِچندملیتی) خردهناشرانِ ناوابستهی ناپایدار را میخورند؛ کمپانیهای تکنولوژیک مثل آمازون و اپل و گوگل پا به میدان گذاشتهاند؛ ایکتاب در کنار و یا در برابرِ کتاب قد علم کرده؛ خودناشری رو به بالیدن دارد؛ بسیاریِ سرگرمیهای گوناگونِ آسانیاب از میل و وقت خواندن کاسته؛ بتنماهای پرفروش پستمدرن در جایگاه غولهای ادبی کلاسیک و مدرن نشستهاند؛ و…
در نهایت کتاب بر پایهی فروش و نویسنده بر پایهی ناموری سنجیده میشوند. هم روند پرفروش شدن و هم روند سرشناس شدن، هردو، پیچیده و رویهمرفته بیرون از اختیار فردِ نویسنده و نیازمندِ هماهنگی مجموعهای از فاکتورها هستند. آشکارترین راه رسیدن به شهرت در دنیای نویسندگی بردن یک جایزهی ادبی اسمورسمدار است که آن هم در بهترین حالت بر پایهی فاکتورهایی نسبی داده میشود و کموبیش به بلیت بختآزمایی میماند. تکانها و دگرگونیهایِ جهان بیرونی و پیرامونی نویسنده بیتردید بر جهان ذهنی و نگاه و نگرش او هم تأثیر چشمگیر دارند.
برای نمونه، با رواج و چیرگیِ رسانه و شبکهی الکترونیک که امکان بازخورد فوری از خواننده را هم فراهم میکند، حتا خود نویسنده هم کارش را خواستهناخواسته و دانستهنادانسته بر پایهی شمار پسند(لایک)ها و نظر(کامنت)ها و نُمرهدهی(ریتینگ)ها و بررسی(ریویو)ها و ستارهدهیها میسنجد...
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
❤9👍4
حظّ ادبی
[از ریویوهای خورخه لوئیس بورخس]
مریم پوراسماعیل
ـــــــــــــــــــــ
از رخوت ماست که کتابهای کلاسیک جاودانهاند. کاش فقط یک کتاب ابدی به جا مانده بود، مایهٔ لذت و خوراک هوسهای ما، که در صبحِ پُررفتوآمدمان به قدرِ انزوای شبمان خلاقانه به چشم میآمد و مناسبِ هر ساعتِ هر نقطهٔ جهان طرح شده بود. ای خواننده! کتابهای محبوب تو پیشنویسهایی سردستی از چنین کتابی است، آنهم بدون مروری نهایی.
اگر آن دستاوردهای کلامی که هنر پیش روی ما مینهد لغزشناپذیر میبودند آنتولوژیهایی بدونِ گاهشماری وجود میداشت یا دستکم آنتولوژیهایی که به نام نویسندهها یا مکاتب ادبی اشاره نمیکرد: تنها یک شاهد بر زیبایی هر تألیفی بسنده میبود تا دربارهاش داوری کنیم. طبیعتاً این برخورد با اشعار برای آنتولوژیهای رایج غریب و حتی خطرناک است. چگونه ممکن است غزلهای خوان بوسکان را بستاییم اگر ندانیم اولین غزلهاییاند سرودهشده در زبانِ ما؟ چگونه میتوانیم فلان و بهمان نظم را تحمل کنیم اگر ندانیم سرایندهشان مرتکب بسیاری شعرها دیگر هم شده حتی ضعیفتر، و ندانیم او دوست نویسندهٔ آنتولوژی است؟...
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
[از ریویوهای خورخه لوئیس بورخس]
مریم پوراسماعیل
ـــــــــــــــــــــ
از رخوت ماست که کتابهای کلاسیک جاودانهاند. کاش فقط یک کتاب ابدی به جا مانده بود، مایهٔ لذت و خوراک هوسهای ما، که در صبحِ پُررفتوآمدمان به قدرِ انزوای شبمان خلاقانه به چشم میآمد و مناسبِ هر ساعتِ هر نقطهٔ جهان طرح شده بود. ای خواننده! کتابهای محبوب تو پیشنویسهایی سردستی از چنین کتابی است، آنهم بدون مروری نهایی.
اگر آن دستاوردهای کلامی که هنر پیش روی ما مینهد لغزشناپذیر میبودند آنتولوژیهایی بدونِ گاهشماری وجود میداشت یا دستکم آنتولوژیهایی که به نام نویسندهها یا مکاتب ادبی اشاره نمیکرد: تنها یک شاهد بر زیبایی هر تألیفی بسنده میبود تا دربارهاش داوری کنیم. طبیعتاً این برخورد با اشعار برای آنتولوژیهای رایج غریب و حتی خطرناک است. چگونه ممکن است غزلهای خوان بوسکان را بستاییم اگر ندانیم اولین غزلهاییاند سرودهشده در زبانِ ما؟ چگونه میتوانیم فلان و بهمان نظم را تحمل کنیم اگر ندانیم سرایندهشان مرتکب بسیاری شعرها دیگر هم شده حتی ضعیفتر، و ندانیم او دوست نویسندهٔ آنتولوژی است؟...
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
❤6👍5
در باب عشق
احمد خلفانی
ـــــــــــــــــــــ
با خواندن سطرهای پروست میبینم که این قضیهٔ عشق و بلایا را چه بسا همهٔ ما و هر کدام به شکلی در خودمان پرورانده یا میپرورانیم، و نه زلزله و نه هیچ بلای آسمانی یا زمینی دیگری، هیچ چیزی، قویتر از آن عشقی نیست که از درون میجوشد. عاشق حتی نیازی به زلزله و طوفان ندارد، او نطفهٔ زلزله و طوفان را در درونش میپروراند، و میتواند، وقت یا بیوقت، خود زلزله و طوفان و بلای آسمانی یا زمینی بشود، از نفرت تغذیه کند و خانهها و شهرها را ویران و نابود سازد.
فرزند تاراس بولبا، شباهنگام، از لشکری که فرماندهی آن را پدرش به عهده دارد میگریزد و برای رسیدن به معشوقش به جبههٔ دشمن میپیوندد.
آشنباخ، قهرمان «مرگ در ونیز» نوشتهٔ توماس مان، از ترس اینکه معشوقش تاچیو شهر ونیز را ترک کند، او را از شیوع سل در شهر آگاه نمیکند و خود او نیز بر خلاف دیگر توریستها که گروهگروه از شهر میروند، همانجا میماند و ترجیح میدهد بیماری، هم او و هم معشوقش تاچیو، هر دو را یکجا، به کشتن دهد تا با او، دستکم در مرگ، یکی شود...
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
احمد خلفانی
ـــــــــــــــــــــ
با خواندن سطرهای پروست میبینم که این قضیهٔ عشق و بلایا را چه بسا همهٔ ما و هر کدام به شکلی در خودمان پرورانده یا میپرورانیم، و نه زلزله و نه هیچ بلای آسمانی یا زمینی دیگری، هیچ چیزی، قویتر از آن عشقی نیست که از درون میجوشد. عاشق حتی نیازی به زلزله و طوفان ندارد، او نطفهٔ زلزله و طوفان را در درونش میپروراند، و میتواند، وقت یا بیوقت، خود زلزله و طوفان و بلای آسمانی یا زمینی بشود، از نفرت تغذیه کند و خانهها و شهرها را ویران و نابود سازد.
فرزند تاراس بولبا، شباهنگام، از لشکری که فرماندهی آن را پدرش به عهده دارد میگریزد و برای رسیدن به معشوقش به جبههٔ دشمن میپیوندد.
آشنباخ، قهرمان «مرگ در ونیز» نوشتهٔ توماس مان، از ترس اینکه معشوقش تاچیو شهر ونیز را ترک کند، او را از شیوع سل در شهر آگاه نمیکند و خود او نیز بر خلاف دیگر توریستها که گروهگروه از شهر میروند، همانجا میماند و ترجیح میدهد بیماری، هم او و هم معشوقش تاچیو، هر دو را یکجا، به کشتن دهد تا با او، دستکم در مرگ، یکی شود...
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
👍7❤3
ابزارهای مفهومی نقد ترجمه
[فنون و راهبردها، تکنیکها و تاکتیکها]
حسن هاشمی میناباد
ـــــــــــــــــــــ
اقتباس، مفهومی عام در ترجمه، عبارتاست از الگوگیری از یک متن زبان مقصد و تولید متن مشابهی در زبان مبدأ به روش ترجمۀ بسیار آزاد، که در انگلیسی و بسیاری از زبانهای اروپایی به آن adaptation ــ همراه با تفاوتهای آوایی و املایی ــ میگویند. این عمل در مورد کل یک متن صورت میپذیرد که در این مقاله منظور نظر ما نیست. adaptation اگر در بخش کوتاهی، مثلاً واژه، عبارت، جمله، عنصر فرهنگی خاص زبان مبدأ و جز آن انجام شود به آن «همانندسازی» میگوییم.
وقتی عنصر زبان مبدأ بهویژه واژهٔ فرهنگی، در زبان مقصد ناشناخته باشد، مترجم بهناگزیر موقعیت جدیدی خلق میکند تا بتواند با موقعیت اصل برابری کند یا نزدیک به آن باشد. بنابراین همانندسازی درواقع نوعی معادل موقعیتی است. واژه یا ترکیبی را جانشین عنصر زبان مبدأ میکنیم که بسیار شبیه آن است یا بهنوعی با آن ارتباط دارد و نزدیک به آن است. ایرانیان در آغاز ورود به اسلام، نماز و روزه را جانشین صلوۃ و صوم عربی کردند. میگویند یک مترجم شفاهی فرانسوی با توجه به بافت و موقعیت کلام، کریکت بریتانیایی را به Tour de France (دوچرخهسواری سراسری، مهمترین حادثهٔ ورزشی سال در فرانسه) برگردانده بود (وینِی و داربِلنه، 1995: 39).
همانندسازی نوعی جایگزینی فرهنگی است که از آن انتقادهایی شده، چون عنصر فرهنگی زبان مبدأ از بین میرود و چیزی جایگزین آن میشود که علاوه بر تفاوتهای جزئی معنایی، چه بسا بهلحاظ کاربردشناسی و منظورشناسی و مفاهیم ضمنی، متفاوت با اصل باشد...
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
[فنون و راهبردها، تکنیکها و تاکتیکها]
حسن هاشمی میناباد
ـــــــــــــــــــــ
اقتباس، مفهومی عام در ترجمه، عبارتاست از الگوگیری از یک متن زبان مقصد و تولید متن مشابهی در زبان مبدأ به روش ترجمۀ بسیار آزاد، که در انگلیسی و بسیاری از زبانهای اروپایی به آن adaptation ــ همراه با تفاوتهای آوایی و املایی ــ میگویند. این عمل در مورد کل یک متن صورت میپذیرد که در این مقاله منظور نظر ما نیست. adaptation اگر در بخش کوتاهی، مثلاً واژه، عبارت، جمله، عنصر فرهنگی خاص زبان مبدأ و جز آن انجام شود به آن «همانندسازی» میگوییم.
وقتی عنصر زبان مبدأ بهویژه واژهٔ فرهنگی، در زبان مقصد ناشناخته باشد، مترجم بهناگزیر موقعیت جدیدی خلق میکند تا بتواند با موقعیت اصل برابری کند یا نزدیک به آن باشد. بنابراین همانندسازی درواقع نوعی معادل موقعیتی است. واژه یا ترکیبی را جانشین عنصر زبان مبدأ میکنیم که بسیار شبیه آن است یا بهنوعی با آن ارتباط دارد و نزدیک به آن است. ایرانیان در آغاز ورود به اسلام، نماز و روزه را جانشین صلوۃ و صوم عربی کردند. میگویند یک مترجم شفاهی فرانسوی با توجه به بافت و موقعیت کلام، کریکت بریتانیایی را به Tour de France (دوچرخهسواری سراسری، مهمترین حادثهٔ ورزشی سال در فرانسه) برگردانده بود (وینِی و داربِلنه، 1995: 39).
همانندسازی نوعی جایگزینی فرهنگی است که از آن انتقادهایی شده، چون عنصر فرهنگی زبان مبدأ از بین میرود و چیزی جایگزین آن میشود که علاوه بر تفاوتهای جزئی معنایی، چه بسا بهلحاظ کاربردشناسی و منظورشناسی و مفاهیم ضمنی، متفاوت با اصل باشد...
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
👍6
آن روز که از بیمارستان گرفتند و آوردندت خانه، کوکب از پنجره دیده بود. صدا زد: «خانم مهتاب، خانم مهتاب!» بعد من صدای پاهاشان را توی حیاط شنیدم. بچهها را فوراً از راهپلهها فرستادم پایین. حاج آقا بردشان تو اتاق عقبی. بهجز عایشه. هر کاریش کردم نرفت. تا رسیدید بالا. چشمشان که به عایشه افتاد یکی گفت: «یه چیزی بنداز رو سرش خواهر!» موهای چتریش از زیر روسری بیرون مانده بود.
چشمبندت را که گذاشتند شروع کردند با ایما و اشاره با هم حرف زدن. کتابهامان را همان روز بردند. نوارهامان را هم بردند. آلبوم عکسهامان را هم بردند.
پشت میز کارت مینشینم. زانوهام را بغلم میزنم و برای هزارمین بار اسم کتابها را از روی عطفهاشان میخوانم و به کتابهایی فکر میکنم که دیگر نیستند. خیلی از آنها. بهرام با کف دست خاک روی میز را پاک میکند. بچهها در خواب کسالتآور بعدازظهر آرام گرفتهاند. فقط عایشه بالشش را پشت پنجره رو به زمین خالی گذاشته. بیرون سکوت است. صدای مادرت نمیآید...
◄ کلیک کنید: متن کامل داستان ►
■ از داستان «سهم من» | سودابه اشرفی | باروی داستان
B A R U
چشمبندت را که گذاشتند شروع کردند با ایما و اشاره با هم حرف زدن. کتابهامان را همان روز بردند. نوارهامان را هم بردند. آلبوم عکسهامان را هم بردند.
پشت میز کارت مینشینم. زانوهام را بغلم میزنم و برای هزارمین بار اسم کتابها را از روی عطفهاشان میخوانم و به کتابهایی فکر میکنم که دیگر نیستند. خیلی از آنها. بهرام با کف دست خاک روی میز را پاک میکند. بچهها در خواب کسالتآور بعدازظهر آرام گرفتهاند. فقط عایشه بالشش را پشت پنجره رو به زمین خالی گذاشته. بیرون سکوت است. صدای مادرت نمیآید...
◄ کلیک کنید: متن کامل داستان ►
■ از داستان «سهم من» | سودابه اشرفی | باروی داستان
B A R U
👍7
با بزرگ علوی در اوترخت
نسیم خاکسار
ـــــــــــــــــــــ
چقدر از نسل ما، بعدها مثل استاد ماکان به جای لب، چشمهای معشوقههایمان را بوسیدیم، نمیدانم. ولی در دور و برمان میتوانیم هر کدام دهها نمونه بیاوریم که چنین میکردند و به همین سیاق میرفتند، بی آنکه آنسوی روح دیگری، معشوقه، را دریابند. بی آنکه ماجرا را تا به آخر دنبال کنند که فرنگیس یا معشوقه از این عارفصفتی و خودداری استاد ماکان عاشق چه رنجی میکشید.
داستان نامههای او حکایت دیگری بود. نمودن و نمایاندن چهرة جلاد به خودش، آن هم از طریق دخترش. وقتی او در سرتاسر داستان میترسید مبادا نامههایش به دست دخترش بیفتد و دختر، چهرهی زشت او را ببیند. ردّ مطلقگرایی و سفید و سیاه دیدن آدمها.
در آن زمان و همین طور بعدها چه بسیار ظرافتهای پنهان در داستانها را نمیگرفتیم. ما مثل دوندهای، مشعل را از دست نفر قبلی میگرفتیم و میدویدیم. هنوز هم گاهی در این و آن نقد ادبی میبینم که بر همین روال میرویم. وقتی حقیقتِ حال چیز دیگری است.
بزرگ علوی را که در اوترخت دیدم، دیگر پنجاهویکساله بودم. با تورج اتابکی، مسئول بخش ایرانشناسی دانشکدهی اوترخت، رفته بودیم به ایستگاه قطار در شهر آمرسفورت که او را بیاوریم. در تعیین وقت اشتباه کرده بودیم و یک ساعتی زودتر سر قرار رفته بودیم. باران نمنم میبارید. در فاصلهٔ نخستین دیدارم با او در تهران تا آن ساعت که در ایستگاه قطار منتظر رسیدن او بودم، مکاتبههایی با هم داشتیم. برخی از کتابهایم را برای او پست کرده بودم و او نیز نامههای کوتاهی به من نوشته بود. به خاطر همین خردهمکاتبههای بینمان و احوالپرسیهایی که از طریق این و آن از من میکرد، فکر میکردم برای او بسیار آشنایم. وقتی رفتم به سکویی که تازه روی آن پا گذاشته بود تا او را کمک کنم، کوتاهیِ قدش از دور نظرم را گرفت. انگار برای اولین بار او را میدیدم. قبراق و قوی بود. اصلاٌ به او نمیآمد که از مرز نودسالگی گذشته است. با زنش گرترود آمده بود. گویا همیشه با او به سفر میرفت یا درواقع بی او جایی نمیرفت...
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
نسیم خاکسار
ـــــــــــــــــــــ
چقدر از نسل ما، بعدها مثل استاد ماکان به جای لب، چشمهای معشوقههایمان را بوسیدیم، نمیدانم. ولی در دور و برمان میتوانیم هر کدام دهها نمونه بیاوریم که چنین میکردند و به همین سیاق میرفتند، بی آنکه آنسوی روح دیگری، معشوقه، را دریابند. بی آنکه ماجرا را تا به آخر دنبال کنند که فرنگیس یا معشوقه از این عارفصفتی و خودداری استاد ماکان عاشق چه رنجی میکشید.
داستان نامههای او حکایت دیگری بود. نمودن و نمایاندن چهرة جلاد به خودش، آن هم از طریق دخترش. وقتی او در سرتاسر داستان میترسید مبادا نامههایش به دست دخترش بیفتد و دختر، چهرهی زشت او را ببیند. ردّ مطلقگرایی و سفید و سیاه دیدن آدمها.
در آن زمان و همین طور بعدها چه بسیار ظرافتهای پنهان در داستانها را نمیگرفتیم. ما مثل دوندهای، مشعل را از دست نفر قبلی میگرفتیم و میدویدیم. هنوز هم گاهی در این و آن نقد ادبی میبینم که بر همین روال میرویم. وقتی حقیقتِ حال چیز دیگری است.
بزرگ علوی را که در اوترخت دیدم، دیگر پنجاهویکساله بودم. با تورج اتابکی، مسئول بخش ایرانشناسی دانشکدهی اوترخت، رفته بودیم به ایستگاه قطار در شهر آمرسفورت که او را بیاوریم. در تعیین وقت اشتباه کرده بودیم و یک ساعتی زودتر سر قرار رفته بودیم. باران نمنم میبارید. در فاصلهٔ نخستین دیدارم با او در تهران تا آن ساعت که در ایستگاه قطار منتظر رسیدن او بودم، مکاتبههایی با هم داشتیم. برخی از کتابهایم را برای او پست کرده بودم و او نیز نامههای کوتاهی به من نوشته بود. به خاطر همین خردهمکاتبههای بینمان و احوالپرسیهایی که از طریق این و آن از من میکرد، فکر میکردم برای او بسیار آشنایم. وقتی رفتم به سکویی که تازه روی آن پا گذاشته بود تا او را کمک کنم، کوتاهیِ قدش از دور نظرم را گرفت. انگار برای اولین بار او را میدیدم. قبراق و قوی بود. اصلاٌ به او نمیآمد که از مرز نودسالگی گذشته است. با زنش گرترود آمده بود. گویا همیشه با او به سفر میرفت یا درواقع بی او جایی نمیرفت...
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
👍11❤2
سروستان
میوههایش ستارگانند سروستان،
تاب میخورند آرام در قعر شبهای تابستان؛
زندگی، یگانه و برهنه از خلال صدها پردهاش،
زیبایی شما را عاریه میگیرد تا هرجا بپراکندش.
عشق شما، عشق من، قلب ما و مغز استخوانهایمان،
اشکال گوناگونی خواهند داشت پس از بودنمان؛
و همچو عنکبوتی که میگستراند تارهایش را،
جهانِ هیولاوار میتند تاروپود ابدیت را.
خیزابِ بیآتیه ما را وامینهد و با خود میبَرد.
و ما خفته میگذریم از دروازهای عظیم؛
خود را گم میکنیم در همهچیز تا آنجا بازیابیم؛
لبهای قلبمان اما سیرابنشده میمانند؛
و عشق و امید میکوشند این رؤیا را بپرورند
که خورشیدِ مردگان جانهایی دیگر را پخته خواهد کرد.
مارگریت یورسنار | سپهر یحیوی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
میوههایش ستارگانند سروستان،
تاب میخورند آرام در قعر شبهای تابستان؛
زندگی، یگانه و برهنه از خلال صدها پردهاش،
زیبایی شما را عاریه میگیرد تا هرجا بپراکندش.
عشق شما، عشق من، قلب ما و مغز استخوانهایمان،
اشکال گوناگونی خواهند داشت پس از بودنمان؛
و همچو عنکبوتی که میگستراند تارهایش را،
جهانِ هیولاوار میتند تاروپود ابدیت را.
خیزابِ بیآتیه ما را وامینهد و با خود میبَرد.
و ما خفته میگذریم از دروازهای عظیم؛
خود را گم میکنیم در همهچیز تا آنجا بازیابیم؛
لبهای قلبمان اما سیرابنشده میمانند؛
و عشق و امید میکوشند این رؤیا را بپرورند
که خورشیدِ مردگان جانهایی دیگر را پخته خواهد کرد.
مارگریت یورسنار | سپهر یحیوی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
❤5👍4
شهر ــ رؤیا: نگاهی به پروژهی پاساژهای والتر بنیامین
بهزاد ملکپور اصل
ـــــــــــــــــــــ
والتر بنیامین (۱۹۴۰-۱۸۹۲) متفکری بود با طرحهای ناتمام. پروژهیِ پاساژها که عظیمترین طرح پژوهشیاش است ناتمام ماند. شکستْ درونمایهیِ بنیادینِ زندگیاش بود. رسالهیِ دانشگاهیاش که مقدمهیِ کسب جایگاهی در نظام دانشگاهی بود، رد شد و این موضوع آغازی بود بر دو دهه زندگی در فقر، مهاجرت و ناکامی در زندگیِ شخصی. با بنیان اندیشههایِ مألوف درگیر میشُد و سراغ لایههای پنهانِ ایدهها ميرفت؛ اما مسیرش با روشهای متداول علمی فاصله داشت. خبری از قیاس، استقرا و روشهای ساختارمند نبود. تکنیکش به قول آدورنو شبیه «قمارباز» بود و تجربه در مسیر اندیشه را به جان میخَرید: یا میباخت یا میبُرد که البته در بیشترِ موارد برنده بیرون آمده است.
در پروژهیِ پاساژها و خیابان یکطرفه با مفاهیمِ تثبیتشده درگیر میشود و از آنها آشناییزدایی میکند. بداههپردازی و تفکر قطعهوار مشخصهيِ بارز فُرم رواییِِ هر دو کتاب است. بنیامین، آخرین پژوهشش «نهادههای فلسفهيِ تاریخ» نام داشت که هانا آرنت در دیدار آخر از او گرفت تا به دست آدورنو در آمریکا برساند. دیداری که آرنت هیچگاه از یاد نبُرد و چهرهیِ تکیدهیِ دوستش خاطرهایِ تلخ از این دیدار برایش باقی گذاشت...
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
بهزاد ملکپور اصل
ـــــــــــــــــــــ
والتر بنیامین (۱۹۴۰-۱۸۹۲) متفکری بود با طرحهای ناتمام. پروژهیِ پاساژها که عظیمترین طرح پژوهشیاش است ناتمام ماند. شکستْ درونمایهیِ بنیادینِ زندگیاش بود. رسالهیِ دانشگاهیاش که مقدمهیِ کسب جایگاهی در نظام دانشگاهی بود، رد شد و این موضوع آغازی بود بر دو دهه زندگی در فقر، مهاجرت و ناکامی در زندگیِ شخصی. با بنیان اندیشههایِ مألوف درگیر میشُد و سراغ لایههای پنهانِ ایدهها ميرفت؛ اما مسیرش با روشهای متداول علمی فاصله داشت. خبری از قیاس، استقرا و روشهای ساختارمند نبود. تکنیکش به قول آدورنو شبیه «قمارباز» بود و تجربه در مسیر اندیشه را به جان میخَرید: یا میباخت یا میبُرد که البته در بیشترِ موارد برنده بیرون آمده است.
در پروژهیِ پاساژها و خیابان یکطرفه با مفاهیمِ تثبیتشده درگیر میشود و از آنها آشناییزدایی میکند. بداههپردازی و تفکر قطعهوار مشخصهيِ بارز فُرم رواییِِ هر دو کتاب است. بنیامین، آخرین پژوهشش «نهادههای فلسفهيِ تاریخ» نام داشت که هانا آرنت در دیدار آخر از او گرفت تا به دست آدورنو در آمریکا برساند. دیداری که آرنت هیچگاه از یاد نبُرد و چهرهیِ تکیدهیِ دوستش خاطرهایِ تلخ از این دیدار برایش باقی گذاشت...
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
👍10
شورش علیه شعر
چیزی پسِ خاطر شاعر نهفته است؛ پیرامون گوشهای اندیشهاش یا نطفهای در پشت گردنش که از گذشته در آنجا بوده، از همان زمان که شعرسرودن را آغازیده. شاعر فرزند آثار خویش است اما آثارش تعلق خاطری به او ندارند چراکه آنچه از شاعر در شعرش وجود دارد به دست خود شاعر در آن گنجانده نشده. ناخودآگاهِ پدیدآورنده حیاتِ او را در این مسیر قرار داده تا خود، شعر خویش باشد. این امریست که شاعر بههیچوجه در انتخاب آن نقشی نداشته چون مهیای ادراک آن نبوده است.
من سر آن ندارم که شاعرِ خود باشم، شاعر این منی که پیوسته به دنبال آن بوده تا مرا بهعنوان شاعر انتخاب کند، بااینحال اما آرزو دارم در شورشی علیه شعر و خویش، شاعر آفریننده باشم؛ شورشی کهن از فرمهایی که مرا در خود غرق ساختند در خاطرم هست. با چنین شورشیست که از همه تجسمهای شومِ واژه رهایی مییابم. تجسمهای شومی که همواره برای آدمی توأم با پیمانی بوده از سر بیم و وهم. چگونگی همخوابگی میان این ترس و توهم را نمیدانم. نمیخواهم واژهای را بپذیرم که نمیدانم از کدام میل جنسی نشأت گرفته و بر امیال درونی من آگاه است.
...
آنتونن آرتو | محمدحسن روستایی
◄ کلیک کنید: متن کامل این شعر دو زبانه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.
■ B A R U
چیزی پسِ خاطر شاعر نهفته است؛ پیرامون گوشهای اندیشهاش یا نطفهای در پشت گردنش که از گذشته در آنجا بوده، از همان زمان که شعرسرودن را آغازیده. شاعر فرزند آثار خویش است اما آثارش تعلق خاطری به او ندارند چراکه آنچه از شاعر در شعرش وجود دارد به دست خود شاعر در آن گنجانده نشده. ناخودآگاهِ پدیدآورنده حیاتِ او را در این مسیر قرار داده تا خود، شعر خویش باشد. این امریست که شاعر بههیچوجه در انتخاب آن نقشی نداشته چون مهیای ادراک آن نبوده است.
من سر آن ندارم که شاعرِ خود باشم، شاعر این منی که پیوسته به دنبال آن بوده تا مرا بهعنوان شاعر انتخاب کند، بااینحال اما آرزو دارم در شورشی علیه شعر و خویش، شاعر آفریننده باشم؛ شورشی کهن از فرمهایی که مرا در خود غرق ساختند در خاطرم هست. با چنین شورشیست که از همه تجسمهای شومِ واژه رهایی مییابم. تجسمهای شومی که همواره برای آدمی توأم با پیمانی بوده از سر بیم و وهم. چگونگی همخوابگی میان این ترس و توهم را نمیدانم. نمیخواهم واژهای را بپذیرم که نمیدانم از کدام میل جنسی نشأت گرفته و بر امیال درونی من آگاه است.
...
آنتونن آرتو | محمدحسن روستایی
◄ کلیک کنید: متن کامل این شعر دو زبانه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.
■ B A R U
❤9👍3