Telegram Web Link
اُلمپ دو گوژ و اعلامیه‌اش ـــــــــــــــــــــــــــــ
سپیده فرخنده
ــــــــــــــــــــ


آن ــ المپ که برخلاف میل خود ازدواج کرده بود، با دوست دوران کودکی‌اش، یک اشراف‌زاده که نمایشنامه‌نویس شده بود، رابطهٔ عاشقانه داشت. این نمایشنامه نویس به احتمال زیاد پدر بیولوژیکی ماری ــ المپ دو گوژ بوده است.

طولی نکشید که المپ جنوب فرانسه را به مقصد پاریس ترک کرد. نمی‌دانیم که او با چه پس‌اندازی وارد پایتخت شد و چگونه نخستین سال‌های اقامتش را در پاریس گذراند. به گفتهٔ نشریهٔ مکاتبات گریم، «چهرهٔ زیبایش تنها میراث او بود.»

بیوهٔ جوان که از قید و بندهای ازدواج رها شده بود، زندگی بورژوایی را در پاریس می‌گذراند. به اپرا، تئاتر و سالن‌های ادبی می‌رفت. او که ازدواج مذهبی را «تابوت اعتماد و عشق» توصیف می‌کند، در شرایطی که زن آزاده را به یک روسپی تشبیه می‌کردند، چندین رابطهٔ عاشقانه داشت. کسانی که ادعاهای روشنفکرانهٔ او را بی‌پایه می‌دانستند، ترجیح می‌دادند که او را یک زن هرجایی بنامند...

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
گزیده‌هایی از هیپریون ــــــــــــــــــــــــــــ

خداست انسان
وقتی رویا می‌بافد
و گدا
وقتی اندیشه می‌کند
و وقتی خالی از شور به جا می‌ماند
پسرکی است نابکار
که پدر از خانه رانده‌اش
نگاهش خیره به سکه‌های ناچیزی در دست
که سر راهی پدر است از سر ترحم


چیست تمامی آن کردار و اندیشه
چندین هزار ساله‌ی آدمی
در برابر یک لحظه عشق؟
اما این در طبیعت هم
زیباترین و والاترین است.
همه مراحل بدان ختم می‌شود،
به این آستانه‌ی زندگی.
از آن آغاز می‌شویم،
و بدان پایان می‌یابیم.


آری، خورشیدی است انسان
وقتی که دوست می‌دارد
همه چیز را می‌بیند، همه چیز را می‌ستاید
دوست که نمی‌دارد
خانه‌ای است تاریک
که در آن چراغکی دود می‌کند


آنکه با تمامی وجود عمل می‌کند
خطا نمی‌کند
به سفسطه نیازی ندارد
چون هیچ نیرویی او را باز نمی‌دارد


فردریش هولدرلین | فرشته وزیری‌نسب

◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.

B A R U
با آخرین بازماندهٔ رز سپید ـــــــــــــــــــــــــــــ
[گفتگوی اشپیگل با تراوته لافرنز]
ترجمهٔ گلناز غبرایی
ــــــــــــــــــــ


«رز سپید» اسم یک گروه از روشنفکران آلمانی در سالهای پایانی جنگ جهانی دوم است که بر اساس مسئولیت خود در برابر حکومت فاشیستی شروع به پخش اعلامیه علیه جنگ و دفاع از حقوق همهٔ شهروندان می‌کند. این جوانان که به طور عمده غیر سیاسی بودند، مورد تعقیب قرار می‌گیرند و در کنار باقی افراد گروه دو تن از آنان که خواهر و برادر بودند، به دست حکومت فاشیستی کشته می‌شوند. در آلمان بسیاری از مدارس، کتابخانه‌ها و… به نام آن‌ها یعنی سوفی و هانس شل است. حالا اشپیگل رفته سراغ آخرین بازماندهٔ این گروه که ۹۹ سال دارد و مدتی را با هانس شل گذرانده و همراهشان علیه هیتلر اعلامیه پخش کرده. این گفتگوی صمیمانه حاوی نکاتی ست که از پس این همه سال هنوز می‌تواند برای ما بسیار آموزنده باشد.

اشپیگل: در یکی از پرونده‌های گشتاپو در پاسخ به فرجام‌خواهی شما می‌خوانیم: «در آخرین بازجویی‌ها خود لافرنز به اینکه مخالف حکومت است اعتراف کرده و طی دوران بازداشت کوچک‌ترین پشیمانی از اعمالش بروز نداده است.»

لافرنز: آن‌ها می‌خواستند مرا بشکنند و اسامی را از زیر زبانم بیرون بکشند. یک‌بار مادرم را آوردند و گفتند که دیگر او را نخواهم دید. مثل بچه‌ها زار می‌زدم اما عین روز روشن بود که کسی را لو نخواهم داد.

اشپیگل: متأسفانه تعداد آدم‌هایی که مثل شما عمل کردند کم بود.

لافرنز: وقتی که کریستف پروبست را گردن زدند زنش صورتحسابی از نازی‌ها دریافت کرد: ۶۰۰رایش مارک برای استفاده از دستگاه گردن‌زنی. جلوی خانهٔ شل افراد غریبه‌ای ایستاده بودند و می‌گفتند: خدای بزرگ، ما می‌خواهیم والدین بچه‌هایی را که گردن زده شدند ببینیم. به‌راستی در ذهن بعضی‌ها چه می‌گذرد؟ داستایفسکی می‌گوید: انسان بسیار گسترده است، بسیار. من می‌خواهم میدان را تنگ‌تر کنم...

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
کارگاه رمان‌خوانی کتابخانهٔ بابل برگزار می‌کند:

نقد و تحلیل رمان جنایت و مکافات اثر فئودور داستایفسکی. نسخهٔ فارسی در این کارگاه ترجمهٔ مهری آهی است که در انتشارات خوارزمی منتشر شده بود ولی در عینِ حال کسانی که ترجمهٔ احد علیقلیان (از نشرِ مرکز) را از قبل خریده‌اند می‌توانند با همان نسخه در کارگاه شرکت کنند. این پنجمین کارگاه است. این کارگاه از ۱۵ بهمن ۱۴۰۳ آغاز می‌شود. برای ثبت‌نام تا یک روز قبل از آغاز کارگاه فرصت دارید.

🎫 در کارگاه تحلیل رمان کتابخانهٔ بابل:

ـــ کارگاه آنلاین است و همه در داخل و بیرون ایران می‌توانند ثبت‌نام کنند.
ـــ کتاب از آغاز تا پایان هرروزه به‌تدریج تحلیل و بررسی می‌شود.
ـــ هر هفته پادکست‌های تحلیلی از کتاب ارائه می‌شود.
ـــ نکات ویرایشی و ترجمه‌ای مهم کتاب بررسی و ارائه می‌شود.
ـــ همهٔ حاضران می‌توانند در گفتگو مشارکت کنند.
ـــ مقالات و کتاب‌های مرتبط با کتابِ کارگاه معرفی و ارائه می‌شود.
ـــ ویدئوهای اختصاصیِ زیرنویس‌شده دربارهٔ کتاب ارائه می‌شود.
ـــ در جلساتِ جمع‌بندی متخصصانِ تحلیلِ کتاب حضور خواهند داشت.
ـــ حتی‌الامکان با مترجم یا نویسندهٔ کتاب جلسهٔ مشترک خواهیم داشت.
ـــ جلسات صوتی و تصویری و حضوری نیز برگزار خواهد شد.
ـــ ظرفیت محدود است. اولویت با کسانی‌ست که پیش از دیگران ثبت‌نام کرده‌اند.
ـــ برای دسترس به محتوای صوتی و متنی کارگاه‌های پیشین می‌توانید اقدام کنید.

ـــ ثبت‌نام رایگان نیست. شهریه‌ای برای هر کارگاه تعیین می‌شود.
ـــ هر کس که مایل باشد می‌تواند شهریهٔ بیشتری پرداخت کند. این پرداخت‌های داوطلبانه برای تداوم این کارگاه‌ها و کمک به اجرای باکیفیت‌تر هزینه خواهد شد.
ـــ استثنائاً خوانندگانی که امکان پرداخت شهریه ندارند می‌توانند خصوصی با ما در میان بگذارند تا در کارگاه شرکت داده شوند.


برای ثبت‌نام در کارگاه کتابخوانی، به صفحهٔ اینستاگرام «کتابخانهٔ بابل» یا تلگرام ما [@Beditor] مستقیماً پیغام دهید.

TelegraminstagramYoutube
نقد ترجمهٔ رمان مزاح بی‌پایان
الف. سین
ـــــــــــــــــــــ

مزاح بی‌پایان، یکی از مهم‌ترین آثار ادبیات انگلیسی قرن بیستم، چندی قبل با ترجمه‌ی معین فرخی در نشر برج منتشر شد. کتاب حدود ۱۵۰۰ صفحه است و چاپ سومش ۱میلیون و ۵۰۰هزار تومان قیمت دارد. تبلیغات مفصل ناشر، مترجم، و اطرافیان توانسته توجه‌ها را به این اثر مهم جلب کند. شخصاً قصد خرید آن را داشتم اما تصمیم گرفتم پیش از آن، چند پاراگراف مختلف را انتخاب کنم و ترجمه‌شان را بررسی کنم تا اگر خطاهای فاحش و متعددی در آنها نبود، کتاب را بخرم.

پیش از آنکه به کتابفروشی بروم، در اینترنت جستجو کردم و نسخه‌ی نمونه‌ی سایت ناشر را یافتم. پس تصمیم گرفتم برای شروع فعلاً یک صفحه‌ی اول و دو صفحه‌ی پایانی این بخش اول کتاب (Year of Glad) را بررسی کنم تا بعد سراغ پاراگراف‌های دیگر از دیگر جاهای کتاب بروم. اما بررسی همان چند پاراگراف کافی بود.

حتی اگر بعضی موارد را هم با اغماض بپذیریم، باز به طور متوسط هر کدام از این سه صفحه که بررسی کرده‌ام ۱۰ ایراد داشته است؛ ضمن اینکه بخش‌های بررسی‌شده دشواری خاصی هم نداشته‌اند. این‌ها همه در کتابی هستند که به گفته‌ی مترجم ترجمه‌اش چندین سال طول کشیده و افراد مختلفی بخش‌هایی از آن را خوانده‌اند و ویراستارش هم ویرایش مقابله‌ای کرده است. عجیب‌تر اینکه ترجمه‌ی این کتاب نامزد «جایزه‌ی ابوالحسن نجفی» برای بهترین ترجمه‌ی سال شده است.

در ادامه ابتدا متن اصلی، سپس ترجمه‌ی فرخی و در نهایت جدول‌هایی می‌آیند که در ستون آخرشان ترجمه‌ی صحیح‌تر به دست داده شده است. به‌دلیل پرشماری ایرادها، از ارائه‌ی توضیح برای هر مورد چشمپوشی شده است...

[کلیک کنید: متن کامل و جدول مقایسه‌ها]


[یادداشت بارو: حقِ پاسخ برای مترجم و ناشر محفوظ است. بارو نقدهای ترجمه را پذیرش و منتشر می‌کند، و دخل و تصرفی در متن و محتوای آنها ندارد.]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
دویدن و نرسیدن ــــــــــــــــ
میثم همدمی
ـــــــــــــــــــــ

آغاز
: من عاشق نوشتن بودم؛ شیفتۀ همسفر شدن با واژه‌ها. ولی قبل از آنکه یک خط بنویسی باید هزاران سطر بخوانی.

یکم: کمی خواندم، نه به قصد نویسنده شدن که برای لذت بردن. بعدتر کمی هم نوشتم، ولی انگار واژه‌هایم خریداری نداشتند. برای نزدیکی با واژه‌ها باید راه دیگری میافتم.

دوم:
به سراغ ترجمه رفتم. اول با خودت فکر می‌کنی «ترجمه یعنی برگرداندن صرف عبارات متن مبدأ به زبان مقصد.» کافی است واژه‌ها را فارسی کنی و بعد فعل را به آخر جمله ببری؛ اما خیلی زود می‌فهمی که این‌طور نیست. تو نویسندۀ دوم اثری، نه یک دیکشنری بی‌جان. می‌توانی با ترجمه‌ات شاهکاری را به خاک سیاه بنشانی یا اینکه متن متوسطی را به اثری درخور بدل کنی.

سوم: حق نداری مراد ذهنی نویسنده را تحریف کنی. باید به متن اصلی وفادار بمانی و «بالاترین تجلی وفاداری هم صداقت است»؛ لازم است صادقانه، ذهنیت نویسنده را در کالبد زبان فارسی جاری کنی. باید خودت را به‌جای او بگذاری. باید ببینی اگر او فارسی‌زبان بود چطور می‌نوشت؛ چطور فلان اصطلاح را بیان می‌کرد؟ چگونه فلان شعر را می‌سرود؟

...

[کلیک کنید: ادامهٔ متن]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
رمون آرون ـــــــــــــــــــــــــــــ
[افکار، آثار، و روزگارش]
عبدالوهاب احمدی
ــــــــــــــــــــ

بی‌گمان رمون آرون یکی از برجسته‌ترین روشنفکران و اندیشمندان سدهٔ بیستم فرانسه به شمار می‌آید. او که در سال ۱۹۰۵ زاده شد و در سال ۱۹۸۳ درگذشت دو جنگ جهانی، پیدایش و بالش رژیم‌های توتالیتر و جنبش‌های استعمارستیز و استعمارزدایی، جهان دوقطبی و جنگ سرد و… را به چشم دید و در برابر بیشتر این رویدادها با واقع‌بینی و احساس مسئولیت واکنش‌هایی به‌جا و گاه دلاورانه نشان داد. آرون که از شمّی تیز در پیش‌بینی روند رخدادها برخوردار بود اغلب خلاف جریان‌های چیرهٔ زمانه می‌پویید...

او همچون روشنفکر و اندیشمندی لیبرال در ژرفابخشی به تئوری‌ها و ایده‌ها در این زمینه‌ها کوشید. همچنین در شناسایی و توجه به ارزش توکویل در پهنهٔ جامعه‌شناسی و سیاست نقش بسزایی داشت.

آرون افزون بر این، تئوریسین روابط بین‌المللی نیز به شمار می‌آید. او در این زمینه از کلوتزویتز و ماکس وبر تأثیر بسیار پذیرفت. از دید او روابط بین‌المللی دارای ویژگی‌های خود است و از سیاست داخلی دولت‌ها متمایز است. درحالی‌که به‌گفتهٔ وبر دولت انحصار دست‌یازی به زور و خشونت قانونی را داراست، نبود رکنی برخوردار از انحصار خشونت قانونی، شناسهٔ جامعهٔ بین‌المللی است. هر دولتی بنا به یک یا دو یا سه دلیل زیر به جنگ دست می‌یازد: قدرت، امنیت، و افتخار...

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
یکدیگر را می‌شناسیم ـــــــــــــــــ

روزی روی زمین
دیدمت
من یک طرف زمین راه می‌رفتم
و تو یک طرف دیگرش.
می‌توانم بگویم چگونه بودی.
آه، شبیه همه‌ی زن‌های دیگر بودی.
ببین، هنوز صورتت را
به خاطر دارم.

عصبی شدم
و از صمیم دل چیزهایی به تو گفتم
اما صدایم را نمی‌شنیدی.
میان ما اتومبیل‌ها می‌رفتند و می‌آمدند
و آب‌ها بود و کوه‌ها
و همه‌ی زمین.
به چشم‌هایم نگاه کردی
اما چه می‌دانستی؟
در نیم‌کره‌ی من
شب شده بود.
دستت را بالا بردی: ابری را نوازش کردی
دست انداختم روی شانه‌ی یک برگ.

مارین سورسکو | سینا کمال‌آبادی


◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.

B A R U
کاسهٔ زائر (موراندی) ـــــــــــــــــ
فیلیپ ژاکوته ـــــــــــــــــــــ
ــــــ ترجمهٔ ناصر نبوی
ــــــــــــــــــــــــــ


جورجو موراندی (۱۹۶۴-۱۸۹۰) نقاش و طراح ایتالیایی از رازآمیزترین چهره‌های هنر مدرن است، هم در زندگی و هم در آثار. رازآمیز بودن زندگیِ او بیش از هر چیز در انزوایی ریشه دارد که عمده‌ی فعالیتش را منحصر کرد به آفرینش‌گری درون آتلیه از سویی و آموزش طراحی به دانش‌آموزان مدارس و دانشجویان آکادمیِ هنرهای زیبای بولونیا از سوی دیگر. رازآمیز بودن آثار او اما خصلتی غریب‌تر دارد. گرچه طبیعت بی‌جان‌های موراندی را دنباله‌ی کوشش‌های پل سزان در رسیدن به فرم‌ ناب دانسته‌اند، نزد او ثمره‌ی این تلاش رنگ‌وبویی دیگر گرفته. پرده‌ای از رمز و راز نقاشی‌های او را پوشانده که در قالب این سؤال ذهن مخاطب را درگیر می‌کند: «چرا این همه کاسه و کوزه و جعبه و تنگ و بطری؟» به واقع، موراندی سالیان سال جز همین چند قلم ــ که اشیای ابدیِ آتلیه‌اش بودند ــ چیز دیگری نکشید؛ انگار اساساً چیز دیگری وجود نداشت و این اشیای ساده بنا بود کل هستی را در خود به نمایش بگذارند.

فیلیپ ژاکوته (متولد ۱۹۲۵) شاعر سوئیسی از جمله‌ شاعرانی است که جادوی هنر موراندی مسحورشان کرده [۱] به طلسمی چنان نیرومند که گرچه به خلاف‌آمد عادت ادیبان فرانسوی‌زبان زمانی با خود عهد کرده بود درباره‌ی هیچ نقاش و هیچ نقاشی‌ای ننویسد، عاقبت در برابر وسوسه‌ی رمزگشایی از این آثار و این زندگی نتوانست مقاومت کند، عهد خود را شکست و دست به قلم برد تا حاصل جستاری بشود به نام «کاسهٔ زائر (موراندی)».

متن پیش رو ــ که برگردان فارسیِ پاره‌های نخست همین جستار است ــ می‌تواند برای علاقمندان به نوشتن درباره‌ی نقاشی و نقاشان نمونه‌ای باشد از مواجهه‌ی خلاقانه با اثر هنری و زندگیِ هنرمند، مواجهه‌ای سرشار از پرسشگری و ژرف‌بینی و باریک‌اندیشی. این متن، گذشته از این که نمونه‌ای است تمام‌عیار از اکفراسیس، به سبب ساختار پاره‌پاره‌اش نیز درخور توجه است، ساختاری که به نوشته ظاهری مردد و فروتن بخشیده و به نویسنده شکل و شمایل یک زائر، زائری در‌به‌در و کاسه‌به‌دست…



در برابر آثار این نقاش که در پاره‌هایی تک‌افتاده دیده‌ام و بلکه در برابر شماری مجموعه‌ها: خلجانی و سپس حیرتی پیرامون خود این خلجان، خلجانی و حیرتی بس قریب به آنچه در عالم طبیعت یک باغ، یک مرغزار و یک دامنه‌ قادر بودند در من برانگیزند، که از سکوی آنها بیش و کم به ‌جد کوشیده‌ام واژه‌هایی بیابم تا خود را در آنها بازیابم. زیرا در این و آن دیدار، ساده‌دلانه به معمایی بر‌می‌خوردم: چرا و چگونه این دیدارها تا این حد تکان‌دهنده‌اند؟

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
روان‌شناسی عامه‌پسند در یک نگاه ـــــــــــــــــ
میثم همدمی
ـــــــــــــــــــــ

احتمالاً تاکنون به پست‌های روان‌شناسان اینستاگرامی برخورده‌اید و چه‌بسا خودتان هم مطالب برخی از این افراد را دنبال کرده باشید. ازآنجاکه پدیدۀ روان‌شناسی اینستاگرامی تا مدت‌ها از دغدغه‌های من بود، بر آن شدم تا در قالب رساله‌ام به بررسی آن بنشینم و مختصات کلی‌اش را شناسایی کنم. در ادامه می‌کوشم تا برخی از مهم‌ترین یافته‌هایم را با شما به اشتراک بگذارم.

آغاز: وقتی گزاره‌های روان‌شناسی در اینستاگرام یا هر قالب دیگری با عموم مردم به اشتراک گذاشته می‌شوند، با پدیده‌ای ذیل عنوان روان‌شناسی عامه‌پسند طرف هستیم ــ این گزاره‌ها می‌توانند منطقی و علمی یا غلط و ساختگی باشند ــ ازاین‌رو روان‌شناسی عامه‌پسند لزوماً پدیده‌ای منفی نیست.

بعد: من از آغاز اسفند ۱۴۰۰ تا پایان شهریور ۱۴۰۲، بیش از پنج‌هزار پست و استوری منتشرشده از سوی روان‌شناسان اینستاگرامی را بررسی کردم و ادعاهای طرح‌شدۀ اینان را از پسِ سه دریچه، مورد ارزیابی قراردادم:

(۱) همسویی‌ با شواهد علمی، (۲) وجود مغالطات و سوگیری‌های شناختی، و (۳) مدنظرقراردهی استانداردهای منطقی.

همۀ افراد بررسی‌شده، صرف‌نظر از رشتۀ تحصیلی‌ و برخورداری‌شان از پروانۀ کار، مطالبی را منتشر می‌کردند که در چارچوب گزاره‌های روان‌شناختی می‌گنجیدند؛ به عبارتی مهم نبود که آنان صراحتاً خود را روان‌شناس می‌خوانند یا نه، مهم این بود که ادعاهایشان در حوزۀ روان‌شناسی جای می‌گرفت: مهم رسمشان بود، نه اسمشان.

اکنون: یافته‌های این بررسی مفصل‌اند، پس می‌کوشم عجالتاً در اینجا به یکی از یافته‌های اصلی بپردازم: طی این مطالعه آشکار شد که برخورداری از مدرک «دکتری روان‌شناسی» و داشتن «شمارۀ نظام روان‌شناسی» معیارهای اعتبار و پیش‌بینی‌کنندۀ رویکرد علمی روان‌شناسان اینستاگرامی نیستند. ضمناً روان‌شناسی اینستاگرامی، پدیده‌ای یکدست نیست و نمی‌توان آن را به‌کلی منفی قلمداد کرد. می‌توان با بررسی ادعاهای روان‌شناسان/ مدعیان روان‌شناسی اینستاگرامی، شش تیپ متفاوت را در آنان شناسایی کرد:

(۱) شواهدمحور؛ (۲) عقل سلیم؛ (۳) شبه‌علمی نهان؛ (۴) شبه‌علمی آشکار؛ (۵) زرد؛ و (۶) آمیخته...

[کلیک کنید: مشاهدهٔ شش تیپ روانشناسان اینستاگرامی و مثال‌هایی از هر تیپ]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
کمینه‌های ژابس ـــــــــــــــــــــــ
[از دفترِ کلمات رسم می‌کنند]
ترجمهٔ ناصر نبوی
ــــــــــــــــــــــــــ


شاعر تبعید و کتاب، ادمون ژابس (۱۹۹۱-۱۹۱۲) در مجموعه‌آثار خود نمونه‌های فراوانی از پاره‌پاره‌نویسی دارد. از مهم‌ترین اثرش کتاب پرسش‌ها گرفته تا کتاب شباهت‌ها و کتاب حواشی آفوریسم و پاره‌نوشت ــ در قرائت مدرنشان ــ نقش مهمی در شکل‌گیریِ سبک او ایفا کرده‌اند، سبکی که چهل‌تکه‌ای است از انواع ادبی و در چند دههٔ اخیر در فرانسه پیروان پرشماری یافته است، از کریستیان بوبنِ عامه‌پسند گرفته تا پاسکال کینیارِ نخبه‌گرا. این گونهٔ نوشتاری حتی به مجموعه‌اشعار او که با نام آستانه، شن منتشر شده و اشعار او در فاصلهٔ بیش از چهار دهه را دربرمی‌گیرد نیز تسری یافته، چنان که بخش‌هایی از این کتاب به آفوریسم‌ها و پاره‌نوشت‌های ژابس اختصاص یافته است. متنی که در ادامه خواهید خواند، برگردان منتخبی از این آفوریسم‌ها و پاره‌نوشت‌هاست که همگی از دفتر کلمات رسم می‌کنند (۱۹۵۱-۱۹۴۳) استخراج شده‌اند.


*

شب هزارپایی است غول‌پیکر که تلألؤ پنجه‌هایش را می‌بینیم. روز میشی است که دورادور بع‌بعش را می‌شنویم.

*

بر فراز باران آنجا که خورشید می‌میرد از تشنگی.

*

چشم سکوت را سوراخ می‌کند. گوش که سکوت است سوراخ شده با صوت، با حرکت.

*

در سکوت، همچون در خواب، زیستن، دوست داشتن، مردن بیرونِ جهان.

*

به خاطر تو، همه‌چیز اندازه و علتش را از دست داده است. چه‌چیز بزرگ است؟ چه‌چیز بزرگ‌تر است؟ همه‌چیز از درون می‌گسلد. هیچ‌چیز دیگر به گونه‌ای پایدار برقرار نمی‌شود.

*

کودکی، بلوغ، پیری خورشید. گمان می‌بری ناپدید شده؛ بر فراز نگاه، کورکننده، جاده‌اش را از سر می‌گیرد به مقصدِ خواب.

*

سیمایی که خود را در شیشه می‌بیند، سیمای پیشین را نمی‌زداید.

*

هستند موجوداتی که در طول زندگی‌شان لکهٔ جوهری در انتهای جمله‌ای ناتمام مانده‌اند.

...

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
کسی بودن ــــــــــــــــــــــ

من هیچ‌کسم! تو کیستی؟
تو هم آیا ــ هیچ‌کس ــ هستی؟
پس ما جفت همیم!
به کسی نگو!
جار می‌زنند ــ می‌دانی!

کسی ــ بودن ــ چقدر ملال‌آور است!
چقدر بی‌پروا ــ همچون قورباغه‌ای ــ
نام کسی را ــ در تمام ژوئن ــ بر زبان می‌آورند
برای گندابی ستایش‌گر!

امیلی دیکنسون | مجتبی گلستانی


◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.

B A R U
زخمی به ضخامت استخوان ـــــــــــــــــــــــ
زهرا خانلو
ـــــــــــــــــ


اگر نقش ماده‌گرگی در حال زوزه کشیدن بر قسمت قدامی گردن تتو کنید و نقش نیم‌رخ خود را بدون چشم در قسمت خلفی گردن، در اولین مواجهه با غریبه‌ها در دلشان رعب می‌افکنید. اما اگر دنبال مهرۀ مار هستید و می‌خواهید هرکس به شما نگاه می‌کند در دل احساس محبت و نزدیکی کند باید نقش قنطورس را روی بازوی راست خود بزنید. اگر می‌خواهید فرشتۀ نگهبان داشته باشید نقش سگی را طوری روی شکم خود بزنید که پوزه‌اش مقارن ناف باشد. اگر می‌خواهید شجاعتتان زیاد شود نقش شیری را بر ساعد راست خود حک کنید. اگر دنبال ثروت هستید باید سر لاک‌پشتی را روی کتف چپ نزدیک مهره‌های ستون فقرات بزنید. برای دور کردن بدشانسی نقش عقابی را روی قسمت قدامی ران خود بزنید. اگر می‌خواهید بر دشمن غلبه کنید نقش عقربی را با دم برگشته روی ساق پای راست تتو کنید…

تغییر دلخواه او چه بود؟ رویین‌تنی. اما هرچه گشت حتی در زردترین سایت‌ها هم چیزی پیدا نکرد. چرا دیگر کسی نیاز به رویین‌تن بودن نمی‌کند؟ شاید این آرزو هم مثل جنگ‌های تن‌به‌تن به تاریخ پیوسته بود. دیگر کمتر کسی خودش را چنان در وضعیت جنگی بدوی حس می‌کرد که بخواهد از تنش در برابر تنی آنقدر نزدیک دفاع کند. گویی دیگر قرار نبود آدم‌ها در هیچ جنگی چشم به چشم هم بدوزند، پوست هم را مستقیم بدرند، استخوان همدیگر را بشکنند، یا به فرورفتن گلوله در بافت گوشت مثل فرورفتن کشتی‌شکسته‌ای در دریا نگاه کنند و منتظر خاموش شدن آخرین فریادها بمانند. جنگ همیشه با انسان زیسته و چه هم‌گامانه خود را با او تغییر داده است. رویین‌تنی دیگر با جادو به سلول‌های پوست نفوذ نمی‌کرد...

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
آتنا ــــــــــــــــــــــــ

ای خلق یونان، ای خلق سرور، ای خلق نومید،
اینک جز آزادی چیزی نداری که از دست بدهی،
عشقت به آزادی، عشقت به عدل،
و حرمت بی‌کرانی که برای خود قائلی
ای خلق سرور، مرگ تهدیدت نمی‌کند،
همانند عشق خود هستی، تو بی‌ریایی،
جسم و جانت تشنهٔ ابدیت است،
خلق سرور، گمان بردی که نان حق تو است.

و شرافتمندانه سازوبرگ جنگ به تو می‌دادند
تا شرافت خود را نجات دهی، و قانونت را حکمروا سازی،
خلق نومید، جز به سازوبرگت مناز
سازوبرگ آنان ترحم است، از آن امیدی فراهم ساز

این امید را به جنگ نورسیاه فرست،
به جنگ مرگ بی‌رحم که دیگر قدم به خانه‌ات نگذارد،
خلق نومید، اما خلق قهرمانان،
خلق گرسنه، گرسنهٔ میهن.

ای خرد، ای سترگ، به اندازهٔ زمانهٔ خود،
خلق یونان، ای همیشه چیره بر هوس،
ای آمیزهٔ تن و آرمان تن،
هوس‌های طبیعی: آزادی، نان.

آزادی همانند دریا و آفتاب،
نان، همانند خدایان باستانی، نان که مردم را متحد می‌کند،
توانگری راستین و نورانی، نیرومند از هرچیز،
نیرومندتر از رنج و دشمن

پل الوار | محمدتقی غیاثی


◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.

B A R U
یادداشت‌های یک لاابالی ـــــــــــــــــــــــ
یارعلی پورمقدم
ـــــــــــــــــــــــ

یک آن نگاهم پیش اشرف ــ طفلک کبوترکم ــ می‌رود که روی بام روبرو نگران بال‌بال می‌زند و تیغهٔ نوری که از غروب می‌آید تا شیب بال‌های سفیدش را زردکوه کند. نرمهٔ کفِ دستم را می‌مالم:
«ولی آخه خداشناس داری هلاکش می‌کنی!»
گفت: به تو یکی مربوط نیست کارتن‌خواب بوگندو!
گفتم: هی ببین من ــ جون خودت ــ فقط ظاهرم عین اعلیحضرت کنستانتینه وگرنه سه تای خودت لاتم!
گفت: می‌بینم ضامندار هم که بلدی بکشی!
گفتم: مثل آبِ خوردن بلدم پوستِ کونِ تو یکی را قلفتی بِکَنم باش دهل درست کنم و با معاملهٔ خر بزنم بش طبالی کنم ولی تا حالا دستم روی ضعیف‌تر از خودم بلند نشده!
...

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
دوزخ: سرود یکم ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ

«داستان ایزدی» دانته (که در فارسی اغلب به‌خطا کمدی الاهی نامیده شده) تأثیری بنیادین بر زبان ایتالیایی داشته و یکی از عوامل ادبی تعیین‌کننده در شکل‌دهی این زبان بوده است. شاید بتوان گفت این اثر با وجود وزن چشمگیری که در ادبیات و فرهنگ غرب داشته هنوز به‌طرزی درخور و دلنشین به فارسی درنیامده.

آنچه اینجا می‌خوانید ترجمهٔ بندهای ابتدایی نخستین سرود‌ دوزخ، برزخ و بهشت است. من این بندها را به قصد نوعی آزمون ترجمه انتخاب کردم و کوشیدم با رعایت دقت و امانت به آنها رخت فارسی بپوشانم و امیدوار بودم که حاصل کار آن خوف و رجا و بهت و وقاری را که در لحن و صدای دانته موجود است دست‌کم تااندازه‌ای بازتاب بدهد.

در میانه‌یْ‌ راه عمر خویش
یافتم خود را درون جنگلی تاریک
ازآن‌رو کان طریق راست گم گشتی

وه چه دشوار است از آن گفتن
که آن جنگل‌ چنان وحشیّ و ناهموار و درهم بود
که ترس من ز فکر بازگفتش تازه می‌گردد

چنان تلخ است، آری، نه‌چندان تلخ‌تر زو مرگ
ولی تا زان نکویی‌ها که جُستم هم سخن رانم
ز دیگر چیزهایی کاندرو دیدم بخواهم گفت …



Inferno: Canto 1 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

Nel mezzo del cammin di nostra vita
mi ritrovai per una selva oscura,
ché la diritta via era smarrita.

Ahi quanto a dir qual era è cosa dura
esta selva selvaggia e aspra e forte
che nel pensier rinova la paura!

Tant’ è amara che poco è più morte;
ma per trattar del ben ch’i’ vi trovai,
dirò de l’altre cose ch’i’ v’ho scorte.

دانته| ایلیا نیک


شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.

B A R U
سقط جنین ـــــــــــــــــــــــ
الیزابت آر. پردی
ترجمهٔ فاطمه ترابی
ــــــــــــــــــــــــــــ


از همان آغاز مناقشه بر سر سقط جنین، این مسئله محل اختلاف شد که دقیقاً از کی جنین تبدیل به «انسان» یا واجد روح می‌شود. در عرف فرض را بر این می‌گذاشتند که با « لگدپرانی جنین» یعنی شروع احساس حرکت جنین در شکم مادر، که عموماً حدود سه چهار ماهگی جنین رخ می‌دهد، جنین انسان به حساب می‌آید. فرایند تشخیص آغاز حرکت جنین به دلیل نبود آزمون‌های مطمئن بارداری با مشکل روبه‌رو می‌شد و برخی زنان نیز لگدپرانی جنین را در صورت وقوع حس نمی‌کردند. برخی ادیان بر مفهوم «حلول هم‌زمان روح» به معنای وجود روح در جنین از همان ابتدای شکل‌گیری صحه گذاشتند. اولین بار هیرونیموس فلورنتینوس، کشیش فرانسیسکن در سال ۱۶۵۸ به دفاع از این اندیشه پرداخت و گفت همهٔ جنین‌ها روح دارند و باید غسل تعمید داده شوند...

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
ده سال صبوری ــــــــــــــــــــــــــــــ

ده سال صبوری
برای ساختن این کلبه‌ی کوچک.
حالا، بادِ سرد در نیمی از آن خانه کرده است
و نیمه‌ی دیگر پُر از مهتاب است.

دیگر جایی برای کوه‌ها و طوفان نیست
پس آن‌ها باید بیرون بمانند.

سونگ سان | مؤدب میرعلایی



◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.

B A R U
جای خالی مترجم سخن‌شناس در ترجمهٔ جای خالی سلوچ ـــــــــــــــــــــــ
حسن هاشمی میناباد
ــــــــــــــــــــــــــــ


کامران رستگار جای خالی سلوچ محمود دولت‌آبادی را به زیور ترجمه‌اش آراسته. این کتاب را انتشارات ملویل هاوس، بروکلین، در ۲۰۰۷ با عنوان Missing Soluch چاپ کرده. طبعاً هر ایرانی خوشحال می‌شود که ندای فرهنگش به گوش دیگران برسد. اما ندای این ترجمه سایه‌ای مخدوش از متن اصلی است. در این نوشتار فقط دو صفحهٔ اول جای خالی سلوچ را بررسی کرده و نیازی به مقابلهٔ بیشتر ندیده‌ام.
...
کپان کهنهٔ الاغش را ــ‌ الاغی که همین بهار پیش ملخی شده و مرده بود ــ رویش می‌کشید و می‌خوابید.



…drew up his donkey-skin blanket ــ made from the skin of the same donkey that got sick and died the last spring ــ and go to sleep.

مترجم باید با فرهنگ جامعهٔ مبدأ آشنا باشد تا بتواند عناصر و ویژگی‌های فرهنگی و کردار و رفتار و زیست‌بوم و عادات و رسوم آن را به‌درستی انتقال دهد. در ایران از پوست الاغ پتو و روی‌پوش و امثال آن نمی‌سازند. از چرم الاغ فقط در جلدسازی و سَرّاجی استفاده می‌شود که محصول آن تیماج یا سَختیان نام دارد. کَپان همان جُل است که از پشم یا پنبه بافته می‌شود. جل هم مال الاغ مرحوم بوده که رویش می‌کشیدند. تا این‌جا اطلاعات زبانی و فرهنگی بود. حالا برویم سراغ اطلاعات بینامتنی و در این مورد به کتاب‌ها و نوشته‌ها و گفته‌های دولت‌آبادی رجوع کنیم و از آن‌ها کمک بگیریم. در واژه‌نامهٔ جلد دهم کلیدر کپان چنین تعریف شده: «پلاس‌واره‌ای که روی تن برهنة اسب یا چارپای دیگری اندازند» که در زبان رسمی به آن جُل می‌گویند. بنابراین باید گفت donkey blanket.

...

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
یک بار پدرم از ارکستر خواست که قطعۀ سرخ‌‌وسفید را بزند، چون با این ملودی می‌‌توانست سبزوسفید را بخواند، آخر لباس فوتبالیست‌‌های ما سبز است؛ مثل اسلاوها (یکدست سبز). یک روز یک پلیس آمد، گفت که سرخ‌‌وسفید را نباید بزنید… پدرم یک اسکناس صدی درآورد و گذاشت کف دست رهبر ارکستر، و گفت که سرخ‌‌وسفید را بزنند. پلیس و پدرم طوری همدیگر را عصبانی کردند که دست آخر پدرم گفت که کافی است و با مشت زد تو دماغ پلیس. این را بگویم که دماغ پلیس از قبل کج بود، ولی بعد از این‌‌که مشت به دماغش خورد، راست شد. برای همین، دعوایشان به سرانجام خوبی رسید. پلیس به‌‌خاطر خوب شدن دماغش نمی‌‌دانست به چه زبانی از پدرم تشکر کند، از طرفی، همان‌‌جا یک دختر روستایی عاشق پلیس شد و با هم ازدواج کردند. هنوز که هنوز است، عید که می‌‌شود، پلیس برای پدرم یک سبد پر از نان قندی می‌‌فرستد. هر سال عید قربان هم باسلق پدرم حاضر است...

کلیک کنید: متن کامل داستان


■ از داستان «الماس‌‌چشم» | نوشتهٔ بوهومیل هرابال | ترجمهٔ علیرضا سیف‌‌الدینی | باروی داستان


B A R U
2025/07/06 17:08:45
Back to Top
HTML Embed Code: