Telegram Web Link
انقلاب در گفتگو با کافکا ـــــــــــــــــــــــ
صالح نجفی
ــــــــــــــــــ

فرانتس کافکا کتابی از آلفونس پاکت (نویسنده و روزنامه‌نگار آلمانی) را با عنوان «روح انقلاب روسیه» که با خود به دفتر کارش برده بودم ورق زد.

پرسیدم «می‌خواهید بخوانیدش؟»

کافکا گفت، «نه، ممنونم.» و کتاب را از آن‌سوی میز به دستم داد. «فعلاً وقت ندارم. و چه حیف. در روسیه انسان‌ها تلاش می‌کنند جهانی بسازند که همه‌چیزش بر مدار قسط و عدل باشد. و خب، این مسأله مربوط به دین می‌شود.»

«ولی بلشویسم مخالف دین است.»

«علتش این است که خودش یک دین است. این مداخله‌ها، شورش‌ها، محاصره‌ها ــ این‌ها به نظرت چیستند؟ این‌ها همه تمرین‌های کوچکی هستند برای جنگ‌های بزرگ و بی‌امان مذهبی، جنگ‌هایی که سرتاسر جهان ما را فراخواهند گرفت.»


این بخشی از گفتگوهای گوستاو یانوش و فرانتس کافکاست که در ترجمۀ خوب فرامرز بهزاد نیامده است. تعابیر کافکا دربارۀ رابطۀ دین و بلشویسم، و جنگ و انقلاب به‌راستی جای تأمل دارد. ادامۀ حرف‌های کافکا دربارۀ انقلاب اکتبر هم در ترجمۀ فارسی نیامده است. من ترجمۀ انگلیسی و فارسی آن‌ها را برایتان خواهم نوشت...


◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
آبنمای بخت ــــــــــــــــــــــــــــــ

از آن رو
که امروز
وجود دارد
و اکنون
و در آن اکنون سالِ درهم تنیده: تمام آنچه بود و هرگز دیگر نباید باشد آنچه از شُکوه بالاسرمان می‌آید و چون فرشی بر نوکهای ناخشنودی بر وظایف هول‌هولکی بر تمام زاری کائنات می‌گسترد تا مورچگان سرباز از انقیادِ
دولت‌شان فرار کنند
به سوی ما
بگریزند
به همین درخششی که در آن سنگ ــ حصارهای غول‌آسا تماشای سرگردان را
تثبیت می‌کنند در حالی که سبزِ برجهیده از سمندرها در نیمروز اغوا می‌کند میرایی را و سر به سرِ مرگ نهفته زیر ریشه‌ها می‌گذارد
مرگی
که با آن می‌شود زیست اگر خودش را بشناسیم و محبوب‌ترین رویایش را:
امروزِ روشنِ مطمئن
و غولهای در حاشیه اتراق‌کرده‌اش را از تجملات خوراک می‌دهد
از اکنون
از شاخساران سرشار از میوه‌ی رسیده‌ی قدردانی از شهدِ خودچیده و پنجه‌هایش بر برگهای تمشکی بستر می‌کنند که
خون چرخان را
از سر بیرون می‌کشند برای گفت و گوهای گستاخانه‌مان در باره‌ی هیچ
بردبارشان می‌سازند
در مقام آنچه
می‌نگریم
و بو می‌کنیم
آنچه غلغلک‌مان می‌دهد به عطسه وا می‌داردمان به ایمازدن پیشاپیش خوشبختی و پاورچین رفتن
رویِ
سنگهای داغ چرا که سمندریم در قدوم نور جست‌وخیز می‌کنیم دوباره به خود می‌لرزیم همانند برکه‌های لبالب که در باران چین و شکن بر می‌دارند
یکبار دیگر زآن پیش که شب از خلواره به در آید برگهای تمشک
بپژمرند
مرگ
به‌نرمی
بیخ گوش‌مان را لمس کند
و ما سر تکان دهیم.

دانیلا دانس | علی عبداللهی


◄ کلبک کنید: متن کامل این شعر دوزبانه

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.

B A R U
آوازه‌خوان در شهر ـــــــــــــــــــــــ
بهزاد ملک‌پور اصل
ــــــــــــــــــــــــــــ


یکی از حیرت‌آورترین چشم‌اندازهای میدان تایمز در نقطه‌یِ اوجِ فیلم «خوانندهٔ جاز» (۱۹۲۷)، نخستین فیلم ناطق جهان، نخستین نماهنگ، و یکی از رمان‌های فرهنگیِ برجسته‌یِ آمریکایی به تصویر کشیده شده است. قهرمان فیلم [جک رابین] با بازی آل جالسون قصد دارد برای تمام دنیا آواز بخواند و میدان تایمز نماد آن جهان است. این‌جا [میدان تایمز] همان جایی است که او می‌شُکفد، همانی می‌شود که هست، رؤیاهای درهم‌تنیده‌ و متاقطع‌اش را برآورده می‌کند، از ته دل آواز می‌خواند و تمام آن‌چه می‌خواهد را به چنگ می‌آورد.

داستان او در روزی دل‌گیر در لوئر ایست ساید آغاز و در شب پر زرق و برق میدان تایمز، درون کُنتراست‌های پرتلألویِ سیاه و سفید به پایان می‌رسد. با لانگ‌شاتی مواجه هستیم که ساختار سه ــ بخشی از فضا را می‌گُشاید و تا افق کشیده می‌شود: در سطح زمین، رژه‌ای از مردم؛ سطح بالای آن‌ تابلوهای نئونی و الکتریکیِ هیجان‌انگیز و سیلی از نور؛ و بر فراز همه‌یِ آن‌ها پهنه‌یِ بزرگ آسمان باز که مردم و تابلوها را قاب گرفته و در آغوش می‌کشد و آن‌ها را در یک کل در هم می‌آمیزد. این نمایشی باشکوه از میدان تایمز است. این چند فریم ــ که در مجموع کم‌تر از یک دقیقه طول می‌کشد ــ می‌تواند به ما کمک کند تا میدان تایمز را به مثابه‌یِ امری نو ببینیم، گویی نخستین بار است که بدان چشم دوخته‌ایم. این میدان هدیه‌ی آمریکا به جهان مدرن است، پویاترین و باجذبه‌ترین فضای شهری سده‌ی بیستم، امر متعالی تجاری.

ما میدان تماشایی و جذاب تایمز را همراه با نام قهرمان در نئون‌ها، تنها در انتهای فیلم می‌بینیم و مکانی است که جکی آن‌را به تسخیر خود درآورده است. او چگونه به این‌جا رسید؟ چه‌چیزی از خودش بخشید؟ چه چیزی را رها کرد؟ در واقع این آوازه‌خوان که بود؟ و چگونه به شهر پیوند می‌خورد؟


◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
سَر و سِرّ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱

هنوز بیاد می‌آوری
چطور در آن جشن بزرگ در باغی
که بوی چمن‌های تازه شسته‌شده را می‌داد
همه‌ی ما رقصیدیم و خندیدیم
شبی روشن از ستاره‌ها بود
ساده، همانطور که گفتی
مثل موزیک جوان بودیم
برای لحظه‌ای جاودانه شدیم.

۲

شالی که برایت خریدم
از ساتنِ صورتی و سبز
همان شالی که به چشمت زیبا می‌آمد
و می‌خواستی همیشه به گردنت باشد
کسی دیگر بوسیده،
در اتاق هتلی جا گذاشتی.

رمکو کامپرت| شهلا اسماعیل‌زاده

◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.

B A R U
گفتگو در باغ ـــــــــــــــــــــــ
ناصر نبوی
ـــــــــــــــ


مسکوب: «دو ماه است که به سراغ این یادداشت‌ها نیامده‌ام. هر فرصتی ــ کم یا زیاد ــ صرف «گفت‌وگو در باغ…» شد و هنوز اول عشق است، خیلی مرا پیچانده. کشمکش و کشتی با این نوشته گاه مرا از نفس می‌اندازد: فکر باغ (= مأوای تن، مأوای روح+کودکی و جوانی+رؤیا، آرزو و خیال) و برکنده شدن از آن، بیرون افتادن از باغ (= مهاجرت، تبعید) موضوع اصلی است…» (از یادداشت مورخ ۱۵/۶/۱۹۹۰، روزها در راه، جلد دوم، ص ۴۵۵)

وقتی مأوایت را از دست بدهی، نمی‌دانی روی چه ایستاده‌ای و در کجایی. منظورم جای جغرافیایی نیست، جای آدم است در برابر چیزها، دنیای اطراف، آدم‌های دیگر با اعتقادها و رفتار و چگونگیِ بودنشان. آدم نهالی بیرون از فصل و بی‌هنگام است، در زمان خودش نیست، خزان است در میانه‌ی بهار یا برعکس. در چشم تو که با نور دیگری دیدن را یاد گرفته و آزموده‌ای آنچه می‌بینی اگر دگرگونه و عجیب نباشد، دست‌کم غریب است و با کنه ضمیر تو از یک سرچشمه نیست؛ آن وقت برای خودت واقعیت دیگری اختراع می‌کنی و با آن به سر می‌بری؛ یک محیط یا فضای مصنوعی ولی سازگار با حال و هوای روح خودت که چون ساختگی و تصنعی است، به هر بادی فرو می‌ریزد و روح تو را هم مثل دود آشوب و پراکنده می‌کند...


◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
زندگی بی‌بازگشت ــــــــــــــــــــــــــــ

من آموخته‌ام خردمندانه زندگى كنم
پيش از حيرانى شب‌هنگام،
به آسمان بنگرم و دست دعا برآورم،
تا تشويش را از پاى درآورم.
آنگاه كه صداى خش‌خش خارها
در دره مى‌پيچد
و خوشه‌هاى زرد و سرخ‌رنگ بارانک
سر، خم مى‌كنند،
من شعرهای شادمانه مى‌سرايم
از زندگی بى‌بازگشت
بى‌بازگشت و با‌شکوه.

Я научилась просто, мудро жить,
Смотреть на небо и молиться Богу,
И долго перед вечером бродить,
Чтоб утомить ненужную тревогу.
Когда шуршат в овраге лопухи
И никнет гроздь рябины желто-красной,
Слагаю я веселые стихи
О жизни тленной, тленной и прекрасной..

آنا آخماتووا | نرگس سنائی

◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.

B A R U
نگاهی به باشو ـــــــــــــــــــــــ
[نگاهی به فیلم «باشو، غریبهٔ کوچک»
فیلمی از بهرام بیضایی]
احسام سلطانی
ـــــــــــــــــــــــ


نایی‌جان در فیلم «باشو غریبه‌ی کوچک» برعکس برخی از ساکنان روستا زنی‌ بی‌سواد است و توان خواندن و نوشتن هم ندارد. بنابراین کنش او نمی‌تواند مبتنی بر دانش علمی یا آموزه‌های دینی و عرفانی یا فلسفی باشد. او رو به ارزش‌ها و مفاهیم از پیش تعیین شده‌ ندارد، چرا که ارتباطش را با واقعیت از دست نداده است. او رو به بیرون از خود دارد و نه به درون خود. او به بیرون از خود توجه دارد، به همان جایی که دیگری را می‌توان در آن جا دید.

دلیل مواجهه‌ی اخلاقی او با باشو همین است. او فاصله‌ی خود را با فرهنگ مسلط حفظ کرده است و این فاصله به او امکان دیدن باشو را می‌دهد و ملاقات با باشو را برای او ممکن می‌کند. این فاصله در کنش دیگر افراد روستا دیده نمی‌شود. آن‌ها حتی در اغلب صحنه‌های فیلم باهم دیده می‌شوند و گویی آنچنان به هم فشرده شده‌اند که هیچ تفاوتی میان نگاهشان دیده نمی‌شود. در مواجهه با باشو تقریباً همگی یک حرف می‌زنند و همه‌ی چهره‌ها و صداها گویی یک صدا و چهره دارند. تنها نگاه نایی‌جان است که تفاوت دارد و این تفاوت حاصل فاصله‌ی نایی‌جان با جایی‌ست که آن‌ها اشغال کرده‌اند.

جای نایی‌جان جایی‌ست متفاوت که او را نیز متمایز می‌کند و همین جای متفاوت به او امکان متفاوت دیدن را هم می‌دهد. اما همه‌ی آن‌ها گویی یک نفرند و در یک «جا» ساکن‌اند. آنچه از دهانشان بیرون می‌آید تمام آن چیزی‌ست که فرهنگ مسلط از آن‌ها می‌خواهد که بر زبان بیاورند و گویی فاصله‌ای میان شخص گوینده با فرهنگ مسلط وجود ندارد.


◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
آنجا که فرشتگان می‌گریند ــــــــــــــــــــــــــــ

آنجا که قلب آدمی به خاک می‌افتد
جایی که کسی به خوابت نمی‌کند
آنجا که اشک‌ها زندگی می‌کنند
جایی که رنج و درد و غصه حکم می‌راند
آنجا که تنهایی ما را می‌بلعد
جایی که هر کس دیگری را فراموش می‌کند
آنجا که حتی فرشته هم می‌گرید
چرا که هیچ چیز به نظرش درست نمی‌آید
آنجا که شب به هنگام روز باز می‌گردد
و هیچکس به آن اعتراضی نمی‌کند
آنجا که آسفالت ترک برمی‌دارد
جایی بی روشنی، بی گرما،
آنجا که سرما بر تنمان می‌نشیند
و پیکرمان آرام‌آرام یخ می‌بندد
آنجا که دیگر پرنده‌ای نمی‌خواند
جایی که رویاها چون شیشه از هم می‌پاشد
آنجا که من تنها به خود مانده‌ام
و راهم از تو جدا مانده است
آنجا که من به ورطه‌ افتاده‌ام
و امید به آن بسته‌ام که قلبم تسکین یابد

آنجا که من هستم، تو اما نیستی
این است که چشم فرو می‌بندم

چیست آن؟ کجاست آنجا؟
آنجا همین جاست
جایی که تو دیگر از من خبر نداری
جایی که عشق نامش دلتنگی است.

Der Ort, an dem die Engel weinen

Dort, wo das Herz am Grunde liegt,
wo niemand uns im Schlafe wiegt.
Dort, wo nur die Tränen wohnen,
wo Leid und Schmerz und Kummer thronen.
Dort, wo Einsamkeit uns frisst,
wo ein Mensch den andern vergisst.
Dort, wo selbst ein Engel weint,
weil ihm nichts mehr richtig erscheint.
Dort, wo am Tag die Nacht einkehrt
und niemand sich dagegen wehrt.
Dort, wo der Asphalt zerbricht,
ohne Feuer, ohne Licht.
Dort, wo wir nur Kälte fühlen,
unsere Körper leis’ auskühlen.
Dort, wo keine Vögel singen,
wo Träume wie ein Glas zerspringen.
Dort, wo ich alleine stehe,
meinen Weg nicht mit dir gehe.
Dort, wo ich am Abgrund weile
und hoffe, dass mein Herz doch heile.

Dort, wo ich bin, nur nicht du,
mache ich die Augen zu.

Was ist das, was ist “Dort”?
Dies ist dieser eine Ort,
an dem du von mir nichts mehr weißt,
an dem die Liebe Sehnsucht heißt.


کاترینه باور | فرشته وزیری‌نسب

◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.

B A R U
از ماهی‌ها و نهنگ‌ها: اسپینوزا ـــــــــــــــــــــــ
سروش سیدی
ـــــــــــــــــــــــ


تمام تلاش اسپینوزا معطوف است به واژگون‌کردن این تصور دکارتی که سوژه یک اتم تنهاست که در مرکز جهان جای دارد. اصلاً فلسفه با شک سوژه آغاز نمی‌شود، بلکه برعکس، با جوهر نامتناهی آغاز می‌شود. چون عقل برخلاف اوهام یا خرافات، دقیقاً همان چیزی است که از تناهی سوژه فراتر می‌رود. عقل هستی را درمی‌یابد و هستن یک چیز یعنی بیرونگی و زورآوری آن بر خلأ و نیستی، یعنی یک کنش یا فعل، یک اثرگذاری. قضیهٔ ۳۶، یعنی آخرین قضیه بخش اول، به همین اشاره دارد: «شیئی وجود ندارد که از طبیعت آن اثری ناشی نشود». پس هستی سراسر بیرونگی و هجوم ایجابیت به منفیت و نیستی است، اثرگذاری و اثرپذیری مستمر یک بدن بدون اندام یا اشتدادی بر خود و از خود، بدنی یکپارچه که نام دیگرش همان «جوهر» درونماندگار است...


◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
رودخانه‌های کف دست‌هایم ـــــــــــــــــ

عمر دست چپم طولانی‌تر از دست راستم خواهد بود.
رودخانه‌های کف دست‌هایم این‌طور می‌گویند.
هرگز با رودخانه‌ها جروبحث نکنید
و هرگز انتظار نداشته باشید زندگیتان
درست به موقع به پایان برسد.

باب هیکاک | سینا کمال‌آبادی


◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.

B A R U
نیمه‌عریان ــــــــــــــــــــــ

احساس کردن مقدمه است
و آن کس که به صرف‌ونحو اشیا
التفاتی کند
هرگز به‌تمامی تو را نخواهد بوسید؛

باید سراپا جنون بود
هنگام که بهار در بطن جهان است

خون من برهانی است قاطع
و سوگند به همه‌ی گل‌ها
که بانو!
بوسه‌ها تقدیری نیکوترند
تا حکمت و فرزانگی‌.
گریه نکن!
ــ والاترین اشارت هوش من
در پایین‌دستِ پلک‌های تو می‌گذرد که می‌گوید

ما از آنِ یکدیگریم: پس
بخند، در میان بازوانم آرام بگیر
زیرا که زندگی عبارت بلندی نیست

و من فکر می کنم چنین نیز نیست که مرگ یک جمله‌ی معترضه باشد.

ای. ای. کامینگز | مجتبی گلستانی


◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.

B A R U
یولسیزِ جیمز جویس ـــــــــــــــــــــــ
مریم پوراسماعیل
ـــــــــــــــــــــــــ


جیمز جویس ایرلندی است. ایرلندی‌ها همیشه به سنّت‌شکنان جزایر بریتانیا معروف بوده‌اند. آن‌ها که کمتر از اربابانِ منفورشان به نزاکتِ کلامی حسّاس بودند و کمتر تمایل داشتند چشم‌های‌شان را به ماهِ صیقلی بدوزند یا گذراییِ رودها را در مرثیه‌های بلندِ بی‌قافیه رمزگشایی کنند، به قلمرو ادبیاتِ انگلیسی تعدی‌های جدی کردند و همهٔ آن بلاغتِ پُرشور را با بی‌ایمانیِ بی‌پرده زدودند. جاناتان سوئیفت برای خروشِ امیدِ آدمی چونان اسیدی خورنده عمل می‌کند، و مایکرومگاس و کاندیدِ ولتر چیزی جز برداشت‌هایی بی‌ارزش از هیچ‌انگاری برّندهٔ او نیستند. لورنس استرن رمان را با به بازی گرفتنِ انتظاراتِ خواننده پیش می‌بُرد، و آن انحراف‌های ضمنی از موضوع اکنون سرچشمهٔ شهرتِ فراوان اوی‌اند. این روزها برنارد شاو دل‌پسندترین واقع‌گراست اما دربارهٔ جویس خواهم گفت که او گستاخی ایرلندیِ خود را با متانتِ تمام به کار گرفت.

زندگیِ او، به حساب مکان و زمان، تنها چند خط خواهد گرفت که بی‌اطلاعیِ من آن را خلاصه‌تر نیز خواهد کرد. او در دوبلینِ ۱۸۸۲ در خانواده‌ای سرشناس و کاتولیک‌کیش متولد شد. یسوعی‌ها تعلیمش دادند. می‌دانیم که تربیتی کلاسیک دارد، که با فلسفهٔ مَدرَسی بیگانه نیست، که هیچ خطای بیانی در عبارت‌های لاتینش نیست، که بسیاری از کشورهای اروپا را گشته است، و اینکه فرزندش در ایتالیا به دنیا آمد. او شعرهایی سروده، داستان‌های کوتاهی نوشته و رمانی پرداخته به شکوهِ یک کلیسای جامع: انگیزهٔ نوشتن این بازبینی.


◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
یک لبخند ــــــــــــــــــــــــ

شب هرگز کامل نیست،
نشان به‌آن نشان که من می‌گویم،
نشان به‌آن نشان که من اطمینان می‌دهم

در انتهای غم همیشه پنجره‌ای باز است،
پنجره‌ای روشن.
رؤیای بیداری همیشه هست:
آرزویی برآوردنی، گرسنگی رفع‌کردنی،
دلی سخاوتمند،
دستی درازشده، دستی باز،
چشمانی متوجه،
یک زندگی، زندگی شریک‌شدنی

پل الوار | محمدتقی غیاثی


◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.

B A R U
برزخ: سرود یکم ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بادبان برمی‌کشد تا درنوردد آب‌های خوشتری را
زورق ذوق من اکنون
کاین چنین بی‌رحم بحری را می‌نهد در پشت

و خواهم خواند من زین مُلک دوم نیز
همانجایی که جان آدمی در آن بپالاید
و شایسته‌یْ فرازیدن به‌سوی آسمان گردد

پس چنین بادا که شعر مرده برخیزد
و کالی‌یوپه از نوعی فراز آید
چه از آنِ شمایانم من ای الهام‌الاهه‌گان …





Purgatorio: Canto 1


Per correr miglior acque alza le vele
omai la navicella del mio ingegno,
che lascia dietro a sé mar sì crudele;

e canterò di quel secondo regno
dove l’umano spirito si purga
e di salire al ciel diventa degno.

Ma qui la morta poesì resurga,
o sante Muse, poi che vostro sono;
e qui Calïopè alquanto surga,


دانته| ترجمهٔ ایلیا نیک


شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.

B A R U
به نوبت ــــــــــــــــــــــــــــــ

آن هنگام که می‌خندی، دنیا با تو می‌خندد؛
آن هنگام که اشک می‌ریزی امّا، تنها هستی؛
شادی را باید در دنیای پیرِ غم‌گین جستجو کنی،
غم‌ها امّا، تو را خواهند یافت.

آواز که می‌خوانی، کوه‌ها همراهی‌ات می‌کنند؛
آه که می‌کشی امّا، در فضا گم می‌شود؛
پژواکِ آوای شاد فراگیر می‌شود،
غم‌ناک که شد امّا، دیگر به گوش نخواهد رسید.

شاد که هستی، همه در جستجوی تواَند؛
به هنگامِ غم امّا، روی می‌گردانند و می‌روند؛
آنها شادی تمام و کمالِ تو را می‌خواهند،
به غم‌اَت امّا، نیازی ندارند.

شاد که هستی، دوستانت بسیارند؛
به هنگامِ غم امّا، همه را از دست می‌دهی،
کسی نیست که شرابِ نابِ تو را نپذیرد،
زهرِ تلخِ زندگی را امّا، باید به تنهایی بنوشی.

ضیافت که بر پا کنی، عمارت از جمعیت لبریز می‌شود؛
به هنگامِ تنگ‌دستی امّا، همه از کنارت می‌گذرند.
سخاوت و بخشش کمکی است برای ادامه زندگی،
مرگ را امّا ، هیچ یار و هم‌راهی نیست.
برای کاروانِ شاهانه در عمارتِ شادی همیشه جا هست،
از راهروهای باریکِ درد امّا،
به نوبت و تک‌تک گذر باید کرد.

الا ویلر ویلکاکس | مؤدب میرعلایی



◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.

B A R U
برای یوزف برادسکی ــــــــــــــــــــــــــــــ

صندلی راحتی، قرمز بود؟
چمدان هم چمدان سفر دریا
آنچه بود مثل قایقی برجا
آمادهٔ سفری به آمریکا
پرچم چمدان کتاب‌ها
همه روبه‌راه. دل کندن
چنین به ناگهان اما در تنگنا
و از قرار معلوم برای همیشه.
تو مرده ای حالا دیگر.

در لنینگراد برف می‌آمد.
شب و پمپ‌بنزین سوت و کور
چون زمین آیش. خیابان‌ها
نماها پرت و متروک،
بی‌شکوه. تو با لبان خاموش
در بی‌زبانی، به شعر گریختی.
ما گذشتیم آرام و بی‌وزن
از دل شهرت، و هیچ نگفتیم.

کفش‌ها قدم کوچه
چهرهٔ تو در میانه.
تو می‌ایستی اندکی تکیده کنار کانال در روشنایی
و من نمی‌دانم چه بگویم یقه‌بالازده
کلام چون ابری مدور جلوی دهان.
و بدرود تا چند روز دیگر، تا کی؟

[für Joseph Brodsky]

War das Sofa rot?
Der Koffer ja Überseekoffer
stand da wie ein Boot
bereit für Amerika.
Fahne Koffer die Bücher
im Lot. Das Weggehen
so plötzlich aber Not
und wie sich zeigte
für immer. Jetzt bist du tot.
Es schneite in Leningrad.
Nacht und die Tankstelle
öd wie Brachland. Straßen
Fassaden verwaist ohne
Pracht. Du hast dich auf
leisen Lippen davongemacht
ins Gedicht. So fuhren wir
still und gewichtlos durch
deine Stadt. Sprachen nicht.
Die Schuhe der Schritt
die Gasse dein Gesicht
mittendrin. Du stehst
am Kanal im Licht wie bestürzt
und ich weiß nicht
was sagen. Kragen hoch
das Wort eine Wolke vorm Mund
rund. Und lebwohl.
Bis in wie viel Tagen?

ایلما راکوزا | علی عبداللهی


◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.

B A R U
نوشتن مثل نوشیدن است ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نوشتن مثل نوشیدن است
نه سرما نه زمان
نه گرسنگی را حس کردن.

با اعتماد گرفتنِ روشنایی‌ای که
از پنجره می‌تابد است.

حس کردن بهار پیش از آنکه برسد،
از زیر خاک در آوردنِ
آنچه پنهان است،
کف‌بینی،

گشودن و قسمت کردن.

نوشتن مثل نوشیدن است،
برای تنها نبودن.

میریام فان هی | شهلا اسماعیل‌زاده

◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.

B A R U
عیدِ ایرانی‌ها ـــــــــــــــــــــــــ
[رودرروییِ روشنفکران در دوره‌ی پهلوی با نمادهای فرهنگِ ایرانی]
ــــــــــ
نوشتهٔ آرزو مختاریان ــــــــــــــ

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سیمین دانشور متولد سال ۱۳۰۰ در شیراز، دکتری ادبیات فارسی از دانشگاه تهران در سال ۱۳۲۸، در سال ۱۳۲۹ با جلال آل احمد ازدواج می‌کند. در سال ۱۳۲۰ شهری چون بهشت را منتشر می‌کند که «عید ایرانی‌ها» از داستان‌های همین مجموعه است.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

در مواجهه با هر متنی تنها تکیه به همان متن نابسنده خواهد بود. هر متنی با متن‌های دیگری مرتبط است که می‌توانند در فهم و تفسیرِ آن متن به ما یاری رسانند. ژرار ژنت بحثِ مفصلی درباره‌ی این به‌هم‌پیوستگی متنی دارد. از نقل قول‌ها و تلمیح‌ها و تداعی‌ها و ارجاع‌های بینامتنی گرفته تا نوشته‌های روی جلد و مقدمه و عنوان و مصاحبه‌ها و نامه‌ها و آثارِ دیگرِ نویسنده و ارجاع‌های پیرامتنی(paratext). ژنت پیرامتنیت را در دو سطحِ peritext (پیرامونِ متن ولی درونِ کتاب) مثل عنوان و مقدمه، و epitext (پیرامونِ متن ولی بیرون از کتاب) مثلِ جنسیتِ نویسنده، خانواده‌ی نویسنده، مصاحبه‌ها، نامه‌ها و آثارِ دیگرِ نویسنده، و همچنین فضای زمانه‌اش، بررسی می‌کند. به گفته‌ی ژنت، پیرامتن در همه‌ی شکل‌هایش برسازنده‌ی گفتمانی‌ست بیرونی و کُمکی. منتقدی که معنای اثری مشخص را بازمی‌یابد، این کار را با ایجادِ رابطه‌ای میان اثر و نظامِ اندیشگانی و فرهنگیِ بیرونِ اثر انجام می‌دهد.

در این جستار بر آنم با یاری جُستن از ارجاع‌های پیرامتنی در بررسیِ متنِ داستانِ «عید ایرانی‌ها»ی سیمین دانشور به رودرروییِ روشنفکرانِ عصر پهلوی با نمادهای فرهنگِ ایرانی بپردازم.

عنوان یا نامِ داستان از عناصری‌ست که معمولاً پس از نوشته شدنِ داستان، از سوی نویسنده یا ناشر یا با همفکریِ دیگران برگزیده می‌شود. عنوان دلالت‌های بسیاری دارد که همگی بر خوانشِ ما از متن اثر می‌گذارند. ژنت می‌گوید داستانِ اولیسِ جویس را چگونه باید می‌خواندیم اگر نامِ آن «اولیس» نبود؟ عنوانِ «عید ایرانی‌ها» در نخستین برخورد ممکن است این‌گونه به ذهن متبادر ‌کند که دیگری‌ای غیر ایرانی و «خارجی» درباره‌ی عیدِ ایرانی‌ها می‌نویسد یا از چشم‌اندازِ شخصیتی غیرایرانی و خارجی در داستان یا از چشمِ ناظری بیرونی و فاصله‌گرفته روایت‌ می‌شود. هرچند در مواجهه با هر اوبژه‌ای فاصله گرفتن از آن به شناختِ بهترش کمک می‌کند ولی این‌جا و در این عبارت و شکلِ ترکیبش، این فاصله گرفتن فاصله گرفتنی از سرِ قضاوتی بی‌طرف نیست. عبارتِ «عید ایرانی‌ها» بر خلافِ مثلاً عبارتِ «جشن‌های ایرانی‌ها» یا «اعیادِ ایرانی» یا «سفره‌ی هفت‌سین ایرانی‌ها»، برای مخاطبِ فارسی‌زبانِ امروزی نه حالتی گزارش‌گونه و بی‌طرف، که نشانه‌ و باری کِنایی دارد؛ چیزی شبیه «عیدِ ایرانی‌جماعت» یا «حال و روزِ ایرانی‌ها». به قولِ اومبرتو اکو «شوربختانه «عنوان» در خود کلیدی‌ست به تفسیر».

خود را از چشمِ دیگری دیدن و کوشش برای نزدیک شدن به ناظری بیرونی، برای شناختِ خود امری‌ست اساسی، ولی در این داستان که گویا عیدِ ایرانی‌ها و خودِ ایرانی‌ها از نگاهِ آمریکایی‌های ساکن در ایران دیده می‌شوند، ما آن ناظرِ بیرونی، آن دیگری‌ای که نگاهش به ما، ما را به شناختی جامع از خود برساند، نمی‌بینیم. آمریکاییِ این داستان، آمریکایی‌ای‌ست پیش‌ساخته و برساخته‌ی گفتمانی سیاسی تحتِ تاثیرِ اندیشه‌های ضد امپریالیستی. یعنی ناظرِ بیرونی‌ای و از نگاهِ دیگری‌ای در کار نیست و همان نویسنده است که دارد با کلیشه‌های ذهنی‌اش و درواقع با کلیشه‌های گفتمانِ مسلطِ زمانه‌اش نگاه می‌کند.

جایی در داستان، وقتی سگ‌شان میکی گم شده است و پسرها نگرانند، مادرشان خانم نیکلسن زیر لبی می‌خندد و می‌گوید: «خیال‌تان راحت باشد، هیچ پاسبانی جرأت نمی‌کند سگِ قلاده‌دارِ یک نفر آمریکایی را بکُشد. بچه‌های کوچه هم همچین جُربزه‌ای ندارند». نعل به نعل تکرارِ گفته‌های گروه‌های مخالفِ حکومتِ وقتِ پهلوی مبنی بر این‌که کاپیتولاسیون در ایران احیا و دوباره برقرار شده است. درحالی‌که در واقعیت، کاپیتولاسیون پس از دوره‌ی قاجار و در دوره‌ی پهلویِ اول الغا شده بود و آنچه به خطا کاپیتولاسیون خوانده می‌شد مصونیتِ قضاییِ مستشارانِ امریکایی طبقِ کنوانسیونِ وین بود.

داستان این‌گونه آغاز می‌شود: «پسرها با مادرشان تصمیم گرفتند برای عیدِ ایرانی‌ها حاجی ‌فیروز را نو نَوار کنند. از بس از حاجی‌ فیروز خوش‌شان آمده بود سگ‌شان میکی از چشم‌شان افتاده بود.»


◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن را اینجا بخوانید]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
خوشم که ... ــــــــــــــــــــــــــــ

خوشم به این كه، شما بیمار من نیستید،
خوشم به این كه، من بیمار شما نیستم،
كه این كرهٔ خاكى سخت
زیر پاهایمان را هیچ‌گاه خالى نمى‌كند.
خوشم به این كه مى‌توان لوده بود و بى‌باک
و كلام را به سخره نگرفت،
و از موج كشنده سرخ نشد،
آنگاه كه آستین‌هامان
به‌آرامى درهم كشیده می‌شود.
و خوشم به این كه شما در حضور من
دیگرى را با آرامش در بر‌مى‌كشید،
و براى من كه شما را نمى‌بوسم
آتش دوزخ طلب نمى‌كنید.
و نام لطیف مرا اى مهربان من،
روز و شب به عبث در یاد نمى‌آورید.
خوشم به این كه هیچ‌گاه در سكوت كلیسا
بر فراز ما سرود نیایش سر نمى‌دهید!
من به جان و دل سپاستان مى‌گویم
كه شما خود نمى‌دانید،
چه مایه مرا دوست مى‌دارید!
براى آرامش شبانه‌ام،
براى دیدارهاى گاه‌به‌گاهمان به وقت غروب،
براى قدم‌هایى كه زیر نور ماه با هم نزدیم،
براى خورشیدى كه بر فراز سرمان نتابید،
براى این كه افسوس! شما بیمار من نیستید،
براى این كه افسوس! من بیمار شما نیستم.



Мне нравится, что Вы больны не мной,
Мне нравится, что я больна не Вами,
Что никогда тяжелый шар земной
Не уплывет под нашими ногами.
Мне нравится, что можно быть смешной
Распущенной-и не играть словами,
И не краснеть удушливой волной,
Слегка соприкоснувшись рукавами.
Мне нравится еще, что Вы при мне
Спокойно обнимаете другую,
Не прочите мне в адовом огне
Гореть за то, что я не Вас целую.
Что имя нежное мое, мой нежный, не
Упоминаете ни днем ни ночью — всуе…
Что никогда в церковной тишине
Не пропоют над нами:аллилуйя !
Спасибо Вам и сердцем и рукой
За то, что Вы меня — не зная сами! —
Так любите: за мой ночной покой,
За редкость встреч закатными часами,
За наши не-гулянья под луной,
За солнце не у нас на головами,
За то, что Вы больны — увы! — не мной,
За то, что я больна — увы! — не Вами.




مارینا تسوتایوا | نرگس سنائی

◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.

B A R U
خود غلط بود آنچه می‌پنداشتیم ـــــــــــــــــ
[در باب برخی از پیش‌فرض‌های غلط مرتبط با روان‌شناسی] ـــــــــــــــ
نوشتهٔ میثم همدمی
ــــــــــــــــــــــــــــــ

ما در باب تک‌تک پدیده‌های زندگی‌مان پیش‌فرض‌هایی داریم. پیش‌فرض‌ها به علائم راهنمایی و رانندگی جادۀ زندگی می‌مانند. آن‌ها به قضاوت‌ها و تصمیماتمان جهت می‌دهند و با پیش‌بینی‌پذیرتر کردن مسیر زندگی کمک می‌کنند تا مقصدمان را ساده‌تر بیابیم و از مخاطرات احتمالی اجتناب کنیم. ما می‌دانیم که آتش می‌سوزاند و بدین روی بدان دست نمی‌زنیم؛ برای گریز از گزند شعله‌ها لازم نیست که حتماً سوخته باشی، پیش‌فرضت تو را هدایت می‌کند. بعضی پیش‌فرض‌ها اما این‌قدرها ساده و سرراست نیستند. برخی‌شان ماهیتی ذهنی‌تر دارند، کاذب یا عاری از دقت‌اند و چه‌بسا ما را به بیراهه بیندازند یا به آغوش خطر رهنمونمان سازند.

نگارنده در آغاز بررسی روان‌شناسی اینستاگرامی، پیش‌فرض‌هایی در ذهن داشتم، طی مسیر نگارش رساله و پس از آن هم با پیش‌فرض‌های برخی داوران و منتقدان مواجه شدم. در ادامه به نحوی موجز، به رد پیش‌فرض‌هایی می‌پردازم که یا خود در آغاز مطالعه به‌خطا بدان‌ها باورمند بوده‌ام، یا بعدتر توسط برخی داوران و منتقدان مطالعه مطرح شدند.

بسیاری از دنبال‌کنندگان محتواهای شبه‌علمی ــ روان‌شناختی، نه مشتی ابله که انسان‌هایی تحت‌فشارند. یکی از متداول‌ترین پیش‌فرض‌هایی که در باب دنبال‌کنندگان ادعاهای موهوم روان‌شناختی وجود دارد، ابله و کم‌هوش پنداشتن این افراد است، حال‌آنکه مطالعات آشکار ساخته‌اند چنین افرادی لزوماً از منظر هوشی تفاوت معناداری با متوسط جامعه ندارند.[۲] درواقع بهترین پیش‌بینی‌کنندۀ گرایش یک جامعه به این قبیل موهومات، نه سطح هوشی آن جامعه که میزان فشار روانی ــ اجتماعی وارده بر اعضای آن است. هرگاه فشار بر جامعه‌ای افزایش می‌یابد، ظرفیت‌های منطقی و شناختی اعضای آن هم تحلیل می‌رود و کسر قابل‌توجهی از آنان برای تسکین دادن خود به چنین اوهامی پناه می‌برند. غریق برای نجات خویش، بر هر تخته‌پاره‌ای چنگ می‌زند...

[برای خواندن ادامهٔ پیش‌فرض‌های غلط کلیک کنید]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
2025/07/06 07:42:18
Back to Top
HTML Embed Code: