Telegram Web Link
ترازوی بی‌توازن ترجمه در ایران ـــــــــــــــــــــ
محمود حدادی
ــــــــــــــــــــــ

ترجمه کنشی است حاصل شناخت و گزینش. اگر بر این اساس کارنامۀ آن دیپلمات اتریشی را با این دیپلمات ایرانی بسنجیم، یک بار دیگر می‌یابیم ترازوی ترجمه به فارسی، در قبال زبان‌های پربار و دانش اروپایی، در طی دو قرن تا چه اندازه دور از شناخت و گزینش، درنتیجه دور از توازن بوده است. حتی کار نکردۀ ایلچی را هامر فون پورگشتال کرد. به این معنی که از مارکوس آرلیوس، امپراتور فلسفی‌مزاح رومی، گفتاری چند را به فارسی برگرداند، و آن را همراه یک جلد از دیوان غربی‌شرقی گوته به عنوان هدیه‌ای برای فتحعلی‌شاه به دست ایلچی او سپرد که در سال ۱۸۲۰، یک بار دیگر گذارش به وین افتاده بود.

در سال ۱۸۳۲، یعنی سال مرگ گوته، فتحعلی‌شاه نشان شیروخورشید ایران را، به پاس زحماتی که هامر پورگشتال در راه ترویج زبان فارسی در غرب کشیده بود، برای وی ارسال کرد. توضیح آنکه دستگاه دیپلماسی اتریش برای آنکه روس‌ها، هم‌پیمانانشان در جنگ با ناپلئون، آزرده‌خاطر نشوند، هرگز آرزوی بزرگ‌ هامر را برآورده نکرد و اجازۀ دیدار از ایران را به این ایران‌دوست پرآوازه نداد. در ضمن نامه‌ای که ایلچی در سه برگ در سن‌پترسبورگ نوشته بود، امروزه در آرشیو آثار گوته در شهر وایمار نگهداری می‌شود.

اما از آن دو کتاب اهدایی هامر پورگشتال به شاه‌ قاجار، بعید است رد و اثری در کاخ‌های شاهی تهران به ‌دست بیاید. بازتابی معنوی که این دو کتاب به‌ هر حال در عرصۀ ادب فارسی نداشته‌اند، آن‌ هم برای زمانی بیش از یکصد و ده سال، تا که سرانجام در سال ۱۳۲۸، آقای شجاع‌الدین شفا، آن هم از محمل زبان فرانسوی، گزیده‌ای از این کتاب شرقی گوته را به فارسی درآورد. گزیده‌ای که می‌بخشند، کمترین تعهدی به متن اصلی ندارد، بلکه در پیش این اثر پیشگام ادبیات مدرن جهانی، در ستایشی تعصب‌آمیز از شعر فارسی چنان مبتلا به تحریفی تکبرآمیز است که تا به امروز هم دستاویز تمجید خودشیفته‌وار حافظ به خرج و غبن گوته در تفسیرهایی سطحی در رسانه‌های فارسی قرار می‌گیرد. ترجمه‌ای تا این پایه بی‌اعتنا به تعریفی نظری در ایران، کم‌شمار هم نیست و به سهم خود یکی از آن پدیده‌هاست که توازن را در ترجمه به زیان زبان فارسی به هم می‌زند...


[برای خواندن متن کامل کلیک کنید]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
دفتر پانزدهم بارو منتشر شد.
اسفند ۱۴۰۳
ـــــــــــ

دفتر پانزدهم «بارو» در هفدهم اسفندماه ۱۴۰۳ در آستانهٔ روز جهانیِ زن و در چند قدمیِ نوروز منتشر می‌شود. در آستانهٔ نوروز به یاد می‌آوریم که سالی انباشته از وحشت و اضطراب را پسِ پشت گذاشته‌ایم و زنده، همچنان زنده، آمیخته به بیم و امید، به پیش‌بازِ سالِ نو می‌رویم.

متن‌های این دفتر در چهار بخش آمده است: جستار؛ پیرامونِ کتاب؛ شعر و دربارهٔ شعر؛ داستان. برگزیده‌ای از داستان‌هایی که در چند گاهِ گذشته در «باروی داستان» منتشر کرده‌ایم به این دفتر ضمیمه است. اکنون پس از «باروی شعر» می‌توانید داستان‌های کوتاه فارسی و ترجمه‌ای از نویسندگان و مترجمان چند نسل بخوانید. نقاشی روی جلد همچون همیشه دستکارِ کیوان مهجور است.

نویسندگان و مترجمان دفتر پانزدهم بارو:
م. ف. فرزانه، داریوش آشوری، محمد قائد، فریدون هویدا، رضا فرخ‌فال، فرشته مولوی، علی شاهی، اکرم پدرام‌نیا، عباس مخبر، محمدرضا صفدری، آرام قریب، یارعلی پورمقدم، سهراب مختاری، سودابه اشرفی، صالح نجفی، ناصر زراعتی، کورش اسدی، علی صدر، حمید فرازنده، فریدون مجلسی، ناصر غیاثی، فرشته وزیری‌نسب، مازیار اخوت، سعید مقدم، وازریک درساهاکیان، مژده الفت، نسیم خاکسار، مریم پوراسماعیل، کیهان خانجانی، تهمینه زاردشت، عباس سلیمی آنگیل، علی اسداللهی، علیرضا سیف‌الدینی، کوشیار پارسی، احمد خلفانی، زهرا نصر، مسعود سالاری، پژمان واسعی، عبدالوهاب احمدی، احسام سلطانی، فاطمه ترابی، غلامرضا رضایی، رامین احمدی، لیلا سامانی، ناهید جمشیدی، امیرحسین یزدان‌بد، سپهر یحیوی، ساناز تولائیان، زهرا خانلو، آزاد عندلیبی

دفترِ جدیدِ بارو را اینجا بخوانید:

https://baru.ir/mag/v-15

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■‌ به تلگرام و اینستاگرام بارو بپیوندید.

■‌ Telegram | Instagram
بارو pinned «‍ دفتر پانزدهم بارو منتشر شد. اسفند ۱۴۰۳ ـــــــــــ دفتر پانزدهم «بارو» در هفدهم اسفندماه ۱۴۰۳ در آستانهٔ روز جهانیِ زن و در چند قدمیِ نوروز منتشر می‌شود. در آستانهٔ نوروز به یاد می‌آوریم که سالی انباشته از وحشت و اضطراب را پسِ پشت گذاشته‌ایم و زنده، همچنان…»
غلامحسینِ مصاحب: آموزگارِ روشمندی ــــــــــــــ
داریوش آشوری

ـــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو


در میانِ تمامیِ کساني که از ایران به فرنگ رفته و در رشته‌اي از رشته‌هایِ علمِ مدرن دانش آموخته اند، مصاحب یکی از استثنائی‌ترین چهره‌هاست. زیرا به چیزي بیش از انباشتنِ ذهن از “معلومات” در این یا آن زمینه‌ دست یافته بود. به آن چیزي رسیده بود که فرانسوی‌ها “روحِ علمی” (esprit scientifique) می‌نامند. به “روحِ علمی” با پرورش دادنِ ذهنِ سنجشگرانه و نقدگرانه، با پای‌بندی به وجدانِ علمی، به اخلاقِ حقیقت‌جوییِ علمی و کوشیدن در راهِ آن می‌توان دست یافت. مصاحب در زمینه‌یِ شناساندنِ منطق و ریاضیاتِ مدرن کارهایي دارد که ارزیابیِ ارزش و اهمیّت آن‌ها کارِ من نیست. اما آنچه من می‌توانم گواهی کنم، و از نزدیک شاهدِ آن بوده‌ام، این است که او، در میانِ ما، با دست یافتن به روحِ علمی، استادِ بی‌همانندِ آموزشِ روشمندی بود. از این جهت هیچ کسي را نمی‌شناسم که با او همسری تواند کرد. روشمندی بی‌گمان در همه‌یِ کارهایِ علمیِ او هست، امّا آن جا که بهتر و بیشتر از همه جا خود را نمایانده و قدرتِ ابتکار و آفرینندگیِ ذهن او را نشان داده در دایرة‌المعارفِ فارسی ست.

دایرة‌المعارف فارسی نخستین اثر با روشِ علمیِ مدرن در این زبان است. مصاحب در الگوبرداری از روشِ دانشنامه‌نویسیِ مدرن در زبانِ انگلیسی و سازگار کردنِ آن با زبان و زبان‌نگاره‌ی فارسی تواناییِ علمیِ شگرف و دلیرانه‌ا‌ي از خود نمایان کرد. اگرچه در این دو دهه در زمینه‌یِ دانشنامه‌نویسی کارهایِ کلان‌تر و، بر رویِ هم، ارزشمندي در زبان فارسی منتشر شده است، که همگی، سرراست یا ناـ‌سرراست، وامدارِ نوآوری‌هایِ مصاحب و روش‌شناسیِ اوی اند، امّا هنوز از نظرِ یکدستیِ روش به پایِ کارِ او نمی‌رسند، همچنان که از نظرِ جسارت در نوآوریِ زبانی و زبان‌نگاره‌ای نیز...


◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
آخرین روزهای هدایت ـــــــــــــــــــــــ
م. ف. فرزانه

ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو


هدایت لباس پوشیده و ریشش را تراشیده بود. بعد از ورود من پشت میزش نشست و لیوان نیمه‌تمام کنیاکش را سر کشید. بطری کنیاکش مارتل نوار آبی بود و معمولاً ندیده بودم که او صبح زود با این سماجت الکل بخورد. چشمانش پف داشت. شاید خوب و یا اصلاً نخوابیده بود. عینک دسته‌شکسته‌اش را مجبور بود با سرانگشت بالا بزند تا نیفتد. یک ماه می‌شد که دستهٔ آن شکسته بود و او نمی‌داد آن را تعمیر بکنند. بعد نگاهم افتاد به زنبیل سیمی کاغذهای باطلهٔ زیر میزش. توی آن تا نزدیک سه‌چهارم از پاره‌کاغذهای خط‌دار دفترچه پر بود. شاید هم پاره‌های کاغذ چند دفترچه بود که خط خودش روی آن دیده می‌شد.

در این‌باره پرسیدم. جواب داد (شاید که جمله درست یادم نباشد) «همه‌اش را پاره کردم. هرچه نوشته داشتم پاره کردم. دیگر یک خط (به فارسی؟) نخواهم نوشت.» من با کنجکاوی زنبیل را پیش کشیدم. قطعات کاغد نسبتاً بزرگ بود. از جملاتی که روی آنها دیده می‌شد متوجه شدم که متن یک رمان چاپ‌نشده است که در ایران و دوتا نوول که در پاریس نوشته بود. خواستم محتوی زنبیل را بگیرم و با کاغذ چسب شفاف با همدیگر جور بکنم. گفت که اجازه نمی‌دهد. من هم جسورانه روزنامه‌ای برداشتم تا زنبیل را در آن خالی بکنم. هدایت خواست زنبیل را از دستم بگیرد و کشمکش ما تبدیل شد به یک گرگم‌به‌هوای مضحک در یک اطاق کوچک. ابتدا اصرار او را جدی نگرفتم ولیکن به‌تدریج متوجه شدم که دارد سخت عصبانی می‌شود...


◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
دفتر_پانزدهم_بارو،_منتشرشده_در_وب‌سایت_بارو،_اسفندماه_۱۴۰۳.pdf
3.8 MB
📎 نسخهٔ پی‌دی‌اف دفتر پانزدهم بارو | ۴۹۱ صفحه | قطع رقعی | اسفندماه ۱۴۰۳ | وب‌سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


نویسندگان و مترجمان دفتر پانزدهم بارو:
م. ف. فرزانه، داریوش آشوری، محمد قائد، فریدون هویدا، رضا فرخ‌فال، فرشته مولوی، علی شاهی، اکرم پدرام‌نیا، عباس مخبر، محمدرضا صفدری، آرام قریب، یارعلی پورمقدم، سهراب مختاری، سودابه اشرفی، صالح نجفی، ناصر زراعتی، کورش اسدی، علی صدر، حمید فرازنده، فریدون مجلسی، ناصر غیاثی، فرشته وزیری‌نسب، مازیار اخوت، سعید مقدم، وازریک درساهاکیان، مژده الفت، نسیم خاکسار، مریم پوراسماعیل، کیهان خانجانی، تهمینه زاردشت، عباس سلیمی آنگیل، علی اسداللهی، علیرضا سیف‌الدینی، کوشیار پارسی، احمد خلفانی، زهرا نصر، مسعود سالاری، پژمان واسعی، عبدالوهاب احمدی، احسام سلطانی، فاطمه ترابی، غلامرضا رضایی، رامین احمدی، لیلا سامانی، ناهید جمشیدی، امیرحسین یزدان‌بد، سپهر یحیوی، ساناز تولائیان، زهرا خانلو، آزاد عندلیبی

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■‌ به تلگرام و اینستاگرام بارو بپیوندید.

■‌ Telegram | Instagram
رؤیای تعبیرنشدهٔ اقتصاد صلواتی
و استهلاک چند اسطوره
ـــــــــــــــــــــــ
محمد قائد

ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو


با شروع دههٔ ۷۰، طبقهٔ جدید که از دل چپو بیرون آمده بود قویاً اعتقاد داشت همه چیز در مملکت به وفور ریخته،‌ فقط باید جمع کنی.‌ ‌‌اما چاه ویل نورسیده‌ها با ده میلیون و صد میلیون پُرشدنی نبود.‌ ‌‌خیلی زود روشن شد چیزهایی مانند آموزش سراسر رایگان خیالی است بینهایت دشوار و بل ناممکن.‌ ‌‌هزینهٔ ایجاد یک مینی‌ملّت و امّت همیشه در صحنه که پایهٔ رژیم جدید باشد چیزی برای توسعهٔ آموزش و پرورش و بهداشت عمومی نمی‌گذاشت.

مقامها می‌گویند در چهار دههٔ گذشته بیمارستان دولتی با پذیرش عام در پایتخت ساخته نشده.‌ ‌‌نیمهٔ دههٔ ۷۰ رهنمود اکبر رفسنجانی کینه‌ای ابدی آفرید: پسربچه‌های حزب‌الله بهتر است به جای پرسه‌زدن در شهری گران مانند تهران، به ولایت خودشان برگردند و دنبال کسب‌ و کار و تشکیل خانواده در همان جاها باشند.

منظورش این بود که خانهٔ قاضی گردو فراوان است اما حساب‌ دارد.‌ ‌‌در طهرون‌آباد اگر درآمد کافی نداشته باشی کلاهت پس معرکه است؛ شعار تقسیم ثروت خاندان پهلوی و سایر طواغیت را جدی نگیرید و فراموش کنید.

پسربچه‌‌ها از روستا و شهرهای کوچک به تهران حمل شده بودند و در پی چند سال چماقداری برای به‌قدرت‌رساندن امثال اکبر،‌ توقع داشتند زندگی‌شان چرب و شیرین تأمین شود.

ابتدای مجلس هفتم و در آغاز کابینهٔ ۸۴، «یکسان‌سازی آموزشی» در برنامه‌ها و پشت تریبون تکرار می‌شد.

در واقعیت تاریخی، آموزش عمومی از زمان مشروطیت همواره در سراسر مملکت یکسان بوده.‌ ‌‌محصل چنانچه از بیرجند به اهواز منتقل شود عین همان درس را حداکثر با یکی دو جلسه پس‌وپیش دنبال می‌کند.

وعده یا تهدید «یکسان‌سازی آموزشی» متوجه زیست‌شناسی و ریاضیات و سایر درسها نبود.‌ ‌‌منظور گوینده‌ها هم‌اندازه و هم‌شکل‌ کردن مدرسه‌ از نظر خرده‌فرهنگ بود.‌ ‌‌وقتی برای تحصیل فرزندت شهریه می‌پردازی انتظار داری مدیرمعلم‌ و دانش‌آموزان مدرسه از محیط و فضایی آمده باشند شبیه خانوادهٔ خودتان.‌ ‌‌قرار نیست هم پول بدهی و هم بچه‌ات را زیر فشار بگذارند تا جور دیگری شود که نمی‌پسندی و برایت عادی نیست، مثلا به دختربچهٔ نُه‌ساله گواهینامه بدهند از امروز زن بزرگی شده و امشب می‌تواند بچه‌دار شود.

حتی اگر کاسه‌کوزهٔ خرده‌‌فرهنگ غیرمذهبی را می‌توانستند به هم بریزند، که هدف نهایی‌شان بود، بازاری‌ــ‌سنتی مأنوس با قمه‌زنی و قیمه‌پلو ‌نذری، ‌که خودش را «متدیّنین» معرفی می‌کند، اهل عقب‌نشینی نبود.

خرده‌فرهنگی که مطلقاً‌ اهل حج‌رفتن نیست چنانچه ناچار شود، به همکلاس‌شدن فرزندانش با بچه‌های قشر بازاری و مذهبی تن خواهد داد.‌ ‌‌اما خانوادهٔ سنتی،‌ خصوصاً در مورد دخترها، زیر بار این گونه همزیستی نمی‌رود.‌ ‌‌مدرسه‌ای که دانش‌آموز را صبح زمستان مجبور ‌کند با آب یخ وضو بگیرد مشتریانی خاص خود دارد.‌ ‌‌خرده‌فرهنگ غیرمذهبی داوطلبانه پا در چنان جایی نمی‌گذارد.

خانوادهٔ این خرده‌فرهنگ واجب می‌داند آدمهایی از قبیل محمدعلی رجائی و مرضیه حدیدچی (مشهور به طاهره دباغ) مدیرمعلم بچه‌هایش در مدارس جداگانه باشند.‌ ‌‌خانوادهٔ آن یکی خرده‌فرهنگ حاضر است پول کلان بدهد تا نباشند و دختر و پسرهای خانواده و فامیل با هم در یک مدرسه درس بخوانند.

چه آن روز و چه امروز، پرداخت شهریهٔ مدرسهٔ غیردولتیِ مختص اهل بازار و خانواده‌های مذهبی تنها شرط ورود به آن نیست.‌ ‌‌تک‌تک اعضای خانوادهٔ متقاضی ورود را زیر ذرّه‌بین می‌گذارند.‌ ‌‌امتحان کتبی ورودی معمولاً سرپوش و بهانه برای غربال‌‌کردن و راه‌‌ندادن دانش‌آموز نامطلوب و غیرخودی است.


◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
پاسخ کافکا ـــــــــــــــــــــــ
رولان بارت
ترجمهٔ آرام قریب

ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو


داریم لحظه‌ای تاریخی، لحظۀ «ادبیات متعهد» را پشت سر می‌گذاریم. پایان رمان به سبک سارتر، فلاکت خلل‌ناپذیر رمان سوسیالیستی، فقدان نوعی تئاتر سیاسی… همۀ اینها، به‌سان موجی است که پس می‌نشیند و چیزی یگانه، و به شکلی یگانه نیز مقاوم، یعنی ادبیات، را آشکار می‌کند. البته، هنوزلختی‌نگذشته، موج دیگری، موج بی‌تعهدیِ آشکار، دارد روی آن را می‌پوشاند: بازگشت به داستان‌های عشقی، ستیز با «ایده‌ها»، ستایش آیین درست‌نویسی، سر باز زدن از نگرانی نسبت به دلالت‌های جهان؛ اخلاقیات کلاً جدیدی دارد برای هنر مطرح می‌شود، که مانند گردونه‌ای است که به‌آسانی میان رمانتیسم و لاقیدی، میان خطرکردن‌هایِ (ناچیز) شعر و حمایت (کارآمد) از خردورزی، چرخش می‌کند.

آیا ادبیات ما محکوم به این رفت و برگشت توانفرسا میان واقع‌گرایی سیاسی و هنر-برای-هنر است؟ میان اخلاقیات متعهد و ناب‌گرایی زیباشناختی؟ میان سازشکاری و سترونی؟ آیا باید همواره یا فقیر باشد (وقتی که چیزی جز خودش نیست) یا شرمسار (وقتی چیزی جز خودش می‌شود)؟ یعنی نمی‌تواند در این جهان در جای درستی قرار بگیرد؟

«کافکا»ی مَرت رُبِر پاسخی دقیقی به این پرسش می‌دهد. اما آیا این کافکاست که پاسخ ما را می‌دهد؟ آری! بی‌تردید (چرا که دشوار بتوان تفسیری موشکافانه‌تر از تفسیر مَرت رُبِر یافت)، ولی باید روشن کنیم که منظور [از پاسخ کافکا] چیست. کافکا، کافکاگرایی نیست. بیست سال است که کافکاگرایی آبشخور انواع ادبی بسیار متضادی، از کامو تا یونِسکو، بوده است. محاکمه، قصر، در اردوگاه محکومین الگوهای کهنه‌شده‌ای برای توصیف هراس از دیوان‌سالاری دوران مدرن‌اند که از فرط استفاده نخ‌نما شده‌اند؛ و برای نمایاندن خواسته‌های فردگرایانه در مواجهه با یورش اشیاء، مسخ انگ کار است. آثار کافکا در آن واحد واقع‌گرا و ذهنی‌اند؛ به کار همه‌کس می‌آیند، ولی به هیچکس پاسخی نمی‌دهند. حقیقت این است که کسی هم چندان چیزی از آنها نمی‌پرسد؛ چون پرسش‌گری، قلم‌زدن در سایۀ مضامین کافکا نیست. مَرت رُبِر به درستی اظهار می‌دارد که به مجردی که نویسنده از قلم‌به‌مزدی دنیای مال و منال سر باز می‌زند، تمام عناصر ثابت آنچه دنیای کافکایی می‌نامیم از آن‌اش می‌شود: تنهایی، غربت، جستجوی گمشده، احساس قرابت با پوچی… در حقیقت مخاطب پاسخ کافکا کسی است که کمتر از همه از او پرسش کرده است، یعنی هنرمند.

مَرت رُبِر به ما چنین می‌گوید: معنای کافکا در تکنیک اوست. این حرف، نه تنها در مورد کافکا، که در ارتباط با کل ادبیات ما نیز، حرف تازه‌ای است؛ تا جایی که سبب شده است تعریض مَرت رُبِر، در آن هیئت فروتنانه‌اش (که به نظر می‌آید صرفاً کتاب دیگری دربارۀ کافکا باشد که در یک مجموعۀ عامه‌فهم دلپذیر منتشر شده است)، به مقاله‌ای بدیع، محصول همسازی میان خردمندی و پرسش‌گری، و به خوراک ذهنی عالی و ارزشمندی بدل شود.


◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
جُنگ اصفهان؛ آنچه رفت، آنچه ماند ـــــــــــــــــــــــ
حمید فرازنده

ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو


گفتیم جُنگ اصفهان، درضمن، در واکنش به ادبیات متعهّد، و به‌خصوص نوع رئالیسم سوسیالیستی‌اش تشکیل شد. این، سال‌هایی بود که کم‌کم ترجمه‌های رمان‌ها و داستان‌های غربی داشت در می‌آمد، و اصحاب جُنگ هم که خود در جوانی مراوداتی با حزب توده داشتند، متوجّه شدند که جهان دارد به راهی دیگر می‌رود و ما سر در راهِ نه ترکستان که مسکو داریم. واکنش برحقّی بود. اما مثل هر واکنش دیگری از مصالح اندیشی ــ تحلیلی عاری بود. واکنش برحق بود، چون آن رمانِ رئالیستی سوسیالیستی که در ایران شناخته می‌شد، جز یک دروغ چیزی نبود.

حتا اگر از دید چپ معاصر نگاه کنیم، اصطلاح رئالیسم سوسیالیستیِ رایج آن روز، یک دروغ به اضافهٔ یک دروغ بود: نه رئالیستی بود، نه سوسیالیستی. ذهنیت حزبی در آن ایّام مثل هوای بارانی بود: آسمانی ابری که یقین داشتیم تا مدّت‌ها باز نخواهد شد. از هرسو در محاصرهٔ شهرت‌های کاذب بودیم. مشکل برای چپگرایان غیرحزبی نه انقلاب اکتبر بود نه لنین. هنوز به اهداف آن انقلاب پایبند بودند اما همهٔ آن اتّفاقات را تأیید نمی‌کردند، و به آنچه بعدتر پیش آمد معترض بودند.

به قلمرو ادبیات اگر نزدیک شویم، امروز دیگر شاید درست نباشد که ما هم موضعی مانند موضع جُنگ در این خصوص اختیار کنیم. چرا که نه آن روز دانستیم و نه اکنون می‌دانیم که ادبیات واقعی روس را در ایّام انقلاب چه کسانی نوشتند. از بوگدانف یا روشن‌اندیش‌ترین شاعرِ آن روزها کیریلف چیزی نمی‌دانیم. اینها جزو فهرست ترجمهٔ انتشارات «میر» نبود. الکساندر بلوک همچنان یک شبح است برایمان. مایاکوفسکی، و از او قوی‌تر، بوریس پیلنیاک را نخوانده‌ایم. رمان زندگی و سرنوشت اثر واسیلی گروسمن را خوشبختانه مترجم توانا سروش حبیبی با عنوان پیکار با سرنوشت به زبان ما اهدا کرده است، اما آیا خوانده شده است؟ گمان نمی‌کنم. آندرِی پلاتونف را هم با یک کتاب در فارسی داریم.

اینها همه نویسنده‌های انقلاب بودند، همه کمونیست بودند و تا پایان عمر نیز کمونیست باقی ماندند، اما سریع تصفیه شدند. با این همه، ما هنوز چیزی از این نوع ادبیات نمی‌دانیم. پس دست‌کم بهتر است امروز در خصوص ادبیات انقلاب روسیه کمی فروتن‌تر باشیم، و هر نظر خود را پیش از بیان لااقل یک بار به کورتکس بخش پیشانی مغز بازپس بفرستیم، و اگر تأییدیه گرفتیم ابرازش کنیم...


◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
دربارهٔ «میلو» ـــــــــــــــــــــــ
کورش اسدی

ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو


آدم گاهی فکر میکند این «میلو» اصلاً زبان ندارد. بس‌که آرام و بی‌صداست. همیشه هم بیدار است، یعنی وقتی هم خواب است، بیدار است. بعد، اول صبح که می‌شود با لیسیدن صورت تازه می‌فهمی آقا چه زبان درازی دارد، لیسیدنش هم نه همین لیسیدن معمولی است. یک‌جوری هم تمنا توش هست هم عشق. یعنی بیدار شو می‌خواهم بازی کنم! بعید می‌دانم بشود آن حالت بازی کردنش را درآورد. دیدنِ جوری که دراز می‌کشد و بندها، چه سیاهه یا آن بندِ تنبان، را با پاهایش بالا پایین می‌کند و گازشان می‌گیرد حسابی صبح آدم را می‌سازد.

بعد هم که خوب بازی کرد و بیدارت کرد. می‌رود گوشه‌ی خودش و مثلاً می‌خوابد. اما در خواب مراقب کوچک‌ترین حرکات آدم هست: مثلاً خدا نکند در سکوت خانه هوس ‌کنی با چای یک تکه بیسکویت بخوری، بی‌درنگ متوجه خش‌‌خشِ ساقه طلایی می‌شود و به چشم بر هم زدنی می‌بینی ‌آمده جلویت ایستاده و فقط خوردنت را نگاه می‌کند. به عبارت دقیق‌تر، خودت با دست خودت روند دهن سرویس کردن خودت را شروع کرده‌ای و دمار درآوردن و در یک کلام زهرمارسازی. و میلو این وسط فقط چشم دوخته به چشم تو، همین. نه واق‌واقی نه شلوغ ‌کاری نه هیچ. همین‌جور فقط خیره می‌شود توی صورتت.

تمام راز ماجرا به نظرم توی همین چشم‌های «میلو»ست.

و من به خاطر خود میلو هم شده باید بتوانم این چشم‌ها را به معنای داستانی قضیه در بیاورم. یعنی منظورم از درآوردن چشم‌ها، نه کاری است که هدایت با چشم زن‌ها در بوف کور کرد و نه شیوه‌ی مودیلیانی...


◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
نویسنده و وطن‌گزینی یا وطن‌گریزی ـــــــــــــــــــــــ
فرشته مولوی

ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو


اگر تبعید را نه در قید تنگ «غربت مکانی»، که در گسترهٔ فراخ «حس‌وحال غریبی» و یا «غریبانگی» دریابیم؛ و نیز اگر در وقت سنجش و بررسی و یا حتا مشاهده در بندِ بُخل و پیشداوری‌های شخصی نباشیم؛ باید بپذیریم که هر «در وطن‌مانده‌»ی آزاده‌ای از هر غریبی در هر گوشهٔ دنیا غریب‌تر است. در این سالیانی که زمام امور مملکتی به دست جاهلان و فاسدان افتاده؛ پیداست که نفس‌کشیدن در هوای عفن دروغ و سالوسِ ضامن بقای «رجاله‌ها و لکاته‌ها» تا چه اندازه می‌تواند مایهٔ دلگیری و ملال جان‌های پاک سرشت باشد.

رنج زیستن در سایهٔ نحس حکومتِ کسانی که با ریاکاری و مردم‌فریبی به قدرت رسیدند و برای حفظ زر و زور از هیچ جنایتی روی‌گردان نبوده‌اند، از رنج غربت کمتر نیست. بدتر آن که هر جان آزادهٔ در وطن مانده‌ای هرروز و هردم باید شاهد خانه‌‌خرابی‌ای باشد که نه فقط به دست حکومت فساد و ریا که همچنین به همدستی همخانه‌های آلوده و یا معتاد به فساد و ریا صورت می‌گیرد. در این میان اهل اندیشه وهنری که نخواهد فکر و هنرش را فدای دوام و بقای مصلحت‌اندیشانه کند، جز زخم‌خوردن و زهر ناهمرنگی با جماعت را چشیدن نصیبی نمی‌برد.

در حالی‌که نویسندهٔ وطن‌گریز در غربت غرقِ غم و حسرتِ از کف‌رفته‌های دریادمانده و درگیر مشقت به کف‌آوردن نان‌ و زحمت آشناسازی همهٔ غرائب پیرامونش است، نویسندهٔ در وطن‌مانده گرفتار دست‌وپنجه نرم‌کردن با دیو دروغ و غول سانسور است. صرفِ‌نظر از میزان رنج و رنج پذیری که نسبی‌ست، اگر سازهٔ مکان را اصل نبینیم، می‌شود گفت که نویسندهٔ وطن‌گزین و نویسندهٔ وطن‌گریز هر دو تبعید‌پذیرند. به بیان سرراست تبعید‌پذیری نویسنده در بنیاد به درجهٔ ناهمخوانی‌اش با پیرامون خود بستگی دارد تا به آشنایی و نا‌آشنایی با این پیرامون. روشن است که «پیرامون» مجموعه‌ای‌ست که می‌تواند بی‌نهایت فراگیر و متغیر باشد و نویسنده در همخوانی و یا ناهمسازی با آن تابع حد هوشمندی، حساسیت، نازک‌طبعی، و چشمداشت‌های خویش است. وسعت این پیرامون برای نویسنده، مثل هر فرد دیگری، به اندازهٔ شعور اجتماعی، سلیقهٔ فردی، و معرفت انسانی اوست.

باری به هر جهت این پیرامون برای یکی در خانه و محفلی کوچک خلاصه است؛ برای دیگری گستره‌ای به اندازهٔ وطن می‌یابد؛ و برای سومی به بزرگی دنیا می‌شود. این خانه یا میهن یا جهان به‌خودی‌خود تعیین‌کنندهٔ کار نویسنده‌ نیست. آنچه تعیین‌کننده است در درون ذهن و خیال اوست. یعنی می‌شود که یکی عمری در کنج خانه‌ای، بریده از دنیا و مردمانش، گمنام بماند و کار کارستانی بکند ــ نمونه‌اش امیلی دیکینسن ــ در حالی‌که دیگری که از تمام پله‌های نردبان شهرت و موفقیت بالا رفته، سرِآخر دُر و گوهری برجای نگذارد. درازا و پهنای این پیرامون هر چه باشد، ژرفایش است که بر کار نویسنده تاثیرمی‌گذارد. ناسازگاری با این پیرامون و غریبانگی نویسنده هم به این ژرفا و یا به بیان دیگر به چندوچونِ پیرامون بستگی دارد. بر این روال یکی در خانه احساس غریبی می‌کند؛ دومی در وطن؛ و آن دیگر در دنیا...


◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
دیدار و گفتگو با دکتر عبدالمجید احمدی
دربارهٔ داستایفسکی، روزگار و آثارش | در پنجمین کارگاه کتابخوانی
کتابخانهٔ بابل

در جلسهٔ آنلاین پنجمین کارگاه رمان‌خوانی کتابخانهٔ بابل با حضور عبدالمجید احمدی (مترجم و مدرس ادبیات روس، مقیم سیبریِ مرکزی)، علی شاهی، آزاد عندلیبی و اعضای کارگاه کتابخوانی کتابخانهٔ بابل، زندگی و آثار فئودور داستایفسکی و خصوصاً رمان جنایت و مکافات او بررسی و تحلیل شد و به ترجمه‌های فارسی آثارش نیز پرداختیم. عبدالمجید احمدی به نکات و پرسش‌های اعضای کارگاه پاسخ داد و نکات متعددی دربارهٔ زندگی و روزگار و تفکرات داستایفسکی مطرح شد.

ویدئوی این جلسه را می‌توانید اینجا در یوتیوب ما ببینید:


🪓 https://youtu.be/KPkb2VL0oWU

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

رمان این دوره از کارگاه رمان‌خوانی کتابخانهٔ بابل «جنایت و مکافات» اثر فئودور داستایفسکی‌ است.

| برای مشاهدهٔ اطلاعات کارگاه، ثبت‌نام و حضور در کارگاه رمان‌خوانی جنایت و مکافات اینجا کلیک کنید |

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

TelegraminstagramYoutube
هستهٔ سختِ طبیعتِ غیرمنطقیِ انسان ـــــــــــــــــــــــ
علی صدر

ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو


آلپورت در نخستین خطوط کتابش نوشت در همان‌حال که بشر در حوزه‌هایی از علوم پیشرفت‌های عظیمی کرده‌ در بخش‌هایی دیگر کماکان در دورانِ پارینه‌سنگی به سر می‌برد و نظر داد که بخش بزرگی از ثروتی که آدمیزاد در اثر پیشرفت در علوم طبیعیِ کاربردی روی هم انباشته در نتیجهٔ جنگ‌ها و هزینه‌های هنگفتِ نظامی تلف و بی‌اثر شده است.

با مروری بر مثال‌هایی از مناقشات در نقاطِ مختلفِ جهان، نوشت اگر با صرفِ میلیارها دلار سرمایه و سال‌ها کارِ مداوم بتوان اسرارِ اتم‌ها را کشف کرد، سر درآوردن از طبیعتِ غیرمنطقیِ انسان نیازمندِ هزینه و زمانِ بیشتری‌ست و در بیانی شعارگونه نوشت «شکستنِ هستهٔ اتم آسان‌تر است تا درهم‌شکستنِ یک پیش‌داوری». با این مقدمهٔ نه‌چندان امیدبخش نتیجه گرفت ناسازگاری‌ها و تضادهای ذاتیِ آدمیزاد زمینه‌سازِ ستیزهایی دائمی میانِ گروه‌های انسانی‌ست و پیش‌داوری را به‌منزلهٔ یکی از اصلی‌ترین ریشه‌های این تضادها، به‌عنوانِ موضوعِ اصلی معرفی کرد.

معتقد بود وقتی دربارهٔ پیش‌داوری فکر می‌کنیم بسیار محتمل است فکرمان یکسره بر روی پیش‌داوریِ نژادی متمرکز باشد و این اسباب تأسف است. نکته اینجاست که در طول تاریخ بشر، پیش‌داوری ارتباطِ اندکی با نژاد داشته که به نسبت مفهومی نو و متأخر است و عمرش به زحمت به یک قرن می‌رسد (این را حوالی نیمهٔ قرن بیستم می‌گفت). مرور تاریخ نشان می‌دهد بیشترین تکیه‌گاهِ پیش‌داوری‌ها، قضاوت‌ها و مجازات‌ها به قلمروهایی دیگر از جمله دین برمی‌گشت و حتی نمونه‌های مشهوری چون رفتار با سیاهپوستان بیش از آنکه به مفهوم نژاد برگردد موضوعی اقتصادی و نهفته در فایدهٔ برده‌داری بود که پشتوانهٔ استدلالش را از داستانِ پسرانِ نوح و نفرینِ نوادگانِ حام می‌گرفت که بنابر باوری مذهبی پوستی سیاه یا تیره داشتند و ملزم بودند تا ابد در خدمت و بردگیِ نوادگانِ سام باشند.

آلپورت در چنین بستری مسئلهٔ پیش‌داوری را به لایه‌هایی عمیق‌تر برد و اجازه نداد یک نسخه یا برداشت از آن معادل با کلیتِ این مفهوم باشد. به باورِ او، پیش‌داوری بخشی جدایی‌ناپذیر از عملکردِ ذهن و روانِ انسان است و هربار به کمک یک دستاویز خود را موجه جلوه می‌دهد؛ امروز به کمکِ مفهومِ نژاد، فردا مذهب و روزی دیگر تعلقِ ملّی یا زبانی یا قومی...


◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
لشکر اینستاگرام در جنگ کیخسرو با افراسیاب
مژده الفت

ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو


وقتی کیخسرو به کاخ افراسیاب می‌رسد و بر تخت زرین او می‌نشیند به بزرگان لشکرش می‌گوید: «گنج‌ها را به شما می‌سپارم. در ضمن مراقب باشید به زنان کاخ افراسیاب آسیبی نرسد.» گروهی از سپاهیان کیخسرو که فکر می‌کنند باید دربارۀ هر چیزی نظر بدهند، جمع می‌شوند دور هم و شروع می‌کنند پشت سر کیخسرو حرف زدن:

چو زان‌گونه دیدند کردار اوی
سپه شد سراسر پر از گفت‌وگوی

یکی می‌گوید: «اهکی! کیخسرو فکر کرده اومده خونۀ باباش مهمونی!»:

که کیخسرو ایدر بدان سان شده‌ست
که گویی سوی باب مهمان شده‌ست

یکی دیگر می‌گوید: «آره. ماشالا چه زود انتقام خون باباش یادش رفت!»:

همی یاد نایدش خون پدر
به خیره بریده به بیداد سر

بعدی می‌گوید: «چرا به جای این لوس‌بازی‌ها، زودتر قیامت به پا نمی‌کنه؟»:

چرا چون پلنگان به چنگال تیز
نه انگیزد از خان او رستخیز

و خلاصه حرف می‌چرخد و می‌چرخد تا به گوش کیخسرو می‌رسد…

حالا فکر کنید اگر سپاهیان کیخسرو اکانت اینستاگرام داشتند لابد به‌جای پچ‌پچ کردن پست می‌گذاشتند. یکی می‌نوشت کیخسرو کوتاه آمده. دیگری می‌نوشت انتقام پدر یادش رفته و الی آخر. یک عده هم آن پست‌ها را استوری می‌کردند و بازدید زیاد می‌شد و گیو و گودرز و طوس و بیژن خبردار می‌شدند و آن‌ها هم در دفاع از کیخسرو استوری می‌گذاشتند و دو گروه مخالف و موافق کیخسرو به جان هم می‌افتادند و تا او می‌خواست با هزار بدبختی فیلترشکن باز کند و وارد اینستاگرام شود و ببیند چه خبر است و جواب کامنت‌ها را بدهد، از توران و روم تا چین و هند همه خبردار می‌شدند که یک جنگ مجازی در سپاه ایران پیش آمده و اوضاع آشفته است. گروهی هشتگ «حمله به خاندان افراسیاب» می‌زدند و گروه دیگر هشتگ «نه به جنگ». افراسیاب هم از فرصت استفاده می‌کرد و شبیخون می‌زد و کار ایران یکسره می‌شد…اما بخت ‌یار ایرانیان بوده که فضای مجازی و اینستاگرام در کار نبود و افراسیاب پیروز نشد. چون وقتی حرف‌ها به گوش کیخسرو رسید او به جای این‌که بگوید «اینجا ایرانه دیگه!» پهلوانان و سپاهیان را فراخواند و شروع کرد به صحبت:

فرستاد کس بخردان را بخواند
بسی داستان پیش ایشان براند

بعد هم پندشان داد که فوراً هیاهو راه نیندازید و هر که هر چه گفت لایک نکنید:

که هر جای تندی نباید نمود
سر بی‌خرد را نشاید ستود

در ضمن حتی وقتی کینه دارید با عدل و انصاف رفتار کنید و یادتان نرود با چه کسی طرف هستید:

همان به که با کینه داد آوریم
به کام اندرون نام یاد آوریم

و در آخر هم گفت آگاه باشید که هیچ‌کس از جفای چرخ گردنده در امان نیست:

همین چرخ گردنده با هر کسی
تواند جفا گستریدن بسی

...


◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
حکایت رفاقت من با بولانیو
خاویر سِرکاس
ترجمهٔ وازریک درساهاکیان

ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو


رفاقت ما سه‌سال و نیم و یک روز، یا یک شب، طول کشید. رفاقتی طولانی‌مدت نبود، اما بسیار صمیمانه بود. اغلب، در بارسلونا یا خیرونا و یا در بولانس، در کافه‌ها، در خانۀ ما، در خانۀ او و یا در خانۀ یکی از دوستان، همدیگر را می‌دیدیم. گاه خودمان دو نفر و گاهی با اهل بیت، و گاه نیز همراه با آ. گ. پورتا یا ویلا ــ ماتاس و همسرانشان. به‌جز این دیدارها، بیشتر با تلفن تماس می‌گرفتیم. و آن‌قدر هم حرف می‌زدیم که چانه‌درد می‌گرفتیم.

اوایل، موقعی که بارسلونا بودم، گاه و بیگاه تلفن می‌زدیم، ولی وقتی که به خیرونا نقل مکان کردم، هر روز تماس داشتیم. راستش، مثل این بود که «بوی فرند» همدیگر باشیم. معمولاً شب‌ها حرف می‌زدیم، و مکالمه‌های ما ساعت‌ها طول می‌کشید و بیشتر هم دربارۀ ادبیات یا زندگی نویسنده‌جماعت حرف ‌می‌زدیم، که برای بولانیو همانقدر جالب بود که خود ادبیات، و به نظر می‌رسید همان‌قدر که درباره‌اش حرف می‌زند، خوراکی هم دارد تدارک می‌بیند برای آثار ادبی خودش.

گرچه ممکن است به نظر دیگران غریب باشد، اما درواقع هیچ این‌طور نبود. بولانیو چندان هم خودش را قاطی محافل ادبی نمی‌کرد، و گرچه موفقیت سال‌های آخرش پای او را هم به رفاقت و همنشینی با نویسندگان و منتقدان معروف کشید، به گمان من، تا آخر هم خودش را «اهل این محافل» قلمداد نمی‌کرد. مگر نه اینکه فقط یک «نااهل» می‌تواند نویسنده‌جماعت را با آن طنز بی‌رحمانه به صلابه بکشد؟

بولانیو خیلی دوست داشت دربارۀ دوستان اهل قلمش، که خیلی هم نبودند، و همین‌طور دربارۀ دشمنانش، که می‌گفت بسیارند، حرف بزند. حتی دوست داشت برای من هم دشمنانی بتراشد، که درواقع نداشتم. (سال ۱۹۹۷ جُنگی در اسپانیا چاپ شد به نام راهنمای نویسندگان امروز که شامل آثاری از ــ تقریباً ــ همۀ نویسندگان نسل من بود؛ یعنی همه، به‌جز من، و بولانیو دوست داشت غیبت من را از این جنگ منتسب به نوعی فساد خیالی کند، و قبول نداشت که من در آن زمان، هنوز عدۀ زیادی به نوشته‌های من علاقه نشان نمی‌دادند، به‌جز البته خود بولانیو و مادرم). به هر تقدیر، یادمانده‌های بسیار و تا حدی هم دقیق از آن مکالمات تلفنی در ذهن من مانده است...


◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
طوفان
احمد خلفانی
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو


گفت که طوفانِ آرام‌گرفته می‌تواند یکباره متلاطم شود، آنکه خوابیده است می‌تواند ناگهان بیدار شود و همه‌چیز را درهم بکوبد، آن طوفانی که مرده است می‌تواند یک بار دیگر زنده‌تر از همهٔ زنده‌ها شود و آنکه خودش را به مردن می‌زند ممکن است کم‌کم از شکلِ مُردنش خسته شود.

گفت که بعضی طوفان‌ها در شاخ و برگ درختان می‌خوابند و یک شب، یک شب که ظاهراً همه‌چیز آرام و ساکت است، به‌سرعت برق، از درختی به درختی می‌جهند، آنها را در آنِ واحد تکان می‌دهند و شاخسارها را لخت می‌کنند. بعضی طوفان‌ها در پستوها می‌خوابند. (وقتی بیدار می‌شویم، متوجه می‌شویم که فروپاشی از درون شروع شده، طوفان کولاک کرده و چند ایل و قبیله را با خودش برده است.) بعضی طوفان‌ها بی‌وقفه ــ بی‌وقفه ولی آرام همچون نسیم ــ در کوچه‌ها و خیابان‌ها پرسه می‌زنند، در گوشه و کنار دیوارها کمین می‌کنند و در اولین فرصت مناسب وارد خانه‌ها می‌شوند و همه‌چیز را می‌روبند.

و گاهی طوفان در جای دیگری است، در جایی که نمی‌بینیم ــ و درعین‌حال ممکن است از خودمان هم به ما نزدیک‌تر باشد ــ و ناگهان، از بالا و پایین، و از راست و چپ، شبیخون می‌زند و همه‌چیز را با خود می‌برد.




◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
نیم‌نگاهی به ترجمهٔ «مِرفی» بکت
صالح نجفی
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو


ترجمهٔ نثر بکت کار آسانی نیست. اینکه مترجم عزم جزم کرده تا همهٔ رمان‌های بکت را به زبان فارسی برگرداند و در این راه از هیچ کوششی فروگذار نکند امری مبارک است، خاصه که مترجم برای رفع ابهام‌ها و توضیح تلمیح‌های فراوان متن رمان از شرح‌های انگلیسی مدد جسته، به‌ویژه از کتابی که در سال ۲۰۰۴ در زبان انگلیسی دربارهٔ مِرفیِ بکت به نشر رسیده، و مترجم در انتهای کتاب از آن یاد کرده.

بااین‌همه، پاره‌هایی در متن هست که یا روان نیست یا معنای روشنی را به خواننده نمی‌رساند. من دو نمونه را در اینجا می‌آورم و به یاری همان کتابِ مورد ارجاع مترجم آنها را بازمی‌خوانم. این کاری است که قاعدتاً ناشر یا ویراستار باید بکنند، و راستش ترجمهٔ فارسی بکت از جهاتی کاری فردی نیست.


They caused Murphy no horror. The most easily identifiable of his immediate feelings were respect and unworthiness. Except for the manic, who was like an epitome of all the self-made plutolaters who ever triumphed over empty pockets and clean hands, the impression he received was of that self-immersed indifference to the contingencies of the contingent world which he had chosen for himself as the only felicity and achieved so seldom.


در این پاره بی‌دقتی‌هایی هست که باز ضرورت بازنگری ترجمه و مقابلهٔ مجدد آن را با اصل انگلیسی یادآور می‌شود و نیز پیچیدگی‌ها و ظرافت‌های فلسفی که مترجم می‌توانست تا اندازه‌ای آنها را به یاری کتاب آقای اکرلی توضیح دهد.

بکت می‌گوید، آسان‌یاب‌ترین احساس‌های آنیِ او… مترجم immediate را «اصلی» ترجمه کرده. self-immersed را هم «درونی‌شده» ترجمه کرده که پس‌زمینهٔ فلسفی این پاره را بالکل زایل می‌کند. بکت از بی‌اعتنایی به عالم امکان و امکان‌های فاقد ضرورت آن می‌گوید، بی‌اعتنایی‌ای که بر اثر استغراق در خویش حاصل می‌شود و تنها مایهٔ خوشی برای مرفی بوده که خیلی هم کم نصیبش می‌شده. در ادامه گزارشی می‌آورم از توضیحات آقای اکرلی:

بی‌اعتنایی ناشی از استغراق در خویش به امکان‌های عالم امکان:

کاهش‌گرایی نظریهٔ اصالت علت موقعی. میل مرفی به غرق‌کردنِ کامل نفس خویش در ذهن تا بتواند از تمامی مطالبات عالم کبیر (یا دنیای بیرون) چشم بپوشد. یک سنت فلسفی پیچیده پشت این مزاح ایستاده...

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
قُربانی یا یک سرگذشتِ تلخِ عبرت‌انگیز
[از «یادداشت‌هایِ یک کتابفروش»]
ناصر زراعتی
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو


ــ عرض می‌کردم… همۀ وقایع رو ‌‌ــ که حتماً حقیقته ‌‌ــ از دیدِ خودتون، از منظرِ خودتون نوشته‌ید. حالا من خودم رو می‌گذارم جایِ خوانندهِ این کتاب… تا همین مقدار که نوشته‌ید… برایِ منِ خوانندۀ نوعی، این سؤال مطرح می‌شه که راوی ‌‌ــ یعنی شما خانمِ «صاد» ‌‌ــ فرشته هستید و…

پرید تویِ حرفم:

ــ بله. من فرشته بوده و هستم!

لب‌هایم را به‌هم فشردم که نخندم:

ــ بسیار خوب. حتماً همین‌طوره… در فرشته بودنِ شما تردید ندارم. ولی…

باز پرید تویِ حرفم:

ــ ولی چی؟

ــ اجازه بدید، می‌گم… ولی موضوع اینه که مردی که شما پونزده سال با اون زندگی کرده بودید، از ایشون دو تا فرزند، یه پسر و یه دختر دارید، این مرد، این آقا، این پدرِ فرزندانِ شما، این‌طور که شما نوشته‌ید، یک دیوِ بی شاخ و دُم بوده. ولی…

نگذاشت حرفم را ادامه بدهم. حالا دیگر چهره‌اش کاملاً برافروخته بود:

ــ بله. اون بیشرف از دیو هم بدتر بود. هنوز هم هست.

لحظه‌ای سکوت کردم. سعی کردم آرام باشم.

ــ بسیار خوب. قبول دارم. حتماً شما درست می‌گید. ولی فکر نمی‌کنید خوانندهِ کتابِ شما ممکنه از خودش بپرسه: «چطور این خانمِ فرشته پونزده سالِ آزگار با اون دیو زندگی کرده و از اون دو تا هم بچه…»

انگار بخواهد از جا بلند شود، نیم‌خیز شد و باز پرید تویِ حرفم:

ــ مردسالاری آقا!… مردسالاری… تویِ یک جامعهِ مردسالار، یک زنِ بی‌پناهِ بیچاره چه کاری ازش ساخته‌ست؟

دیگر چه می‌توانستم بگویم؟ کمی فکر کردم.

ــ این نظرِ من بود… همین…

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
نوروز در روح یک ملّت
ــــــــــــــــــــــــــــ
آزاد عندلیبی

فردوسیِ بزرگ در شاهنامه انگار ایران و نوروز را دو هم‌بستهٔ مادرزاد یا یک وجودِ واحد می‌بیند؛ سخت‌ترین دوران‌های تاریکِ ایران را با استعارهٔ تیره‌شدنِ نوروز و مردنِ آتش نوشته است: زوالِ یزدگرد. و هرگاه ایران پیروز و در رفاه است نوروز هم روشن و پرغوغا و آتش‌رنگ است. ولی این نوروز، نوروزِ امسالِ هم‌میهنانِ فردوسی، شاید از غریب‌ترین نوروزهای ایران باشد: تاریکی و روشنی، فقر و در عینِ حال شادی، هراس‌افکنی و فریادِ دلیری، توهمِ ایدئولوژیک و واقع‌نگریِ میهن‌دوستانه، سرکوبی و مقاومتِ هرروزه، آشکاره و تمام‌عیار چنگ در چنگِ هم انداخته‌اند و در مهیب‌ترین و ای‌بسا در واپسین جدالِ این چهار دههٔ آزگار قرار گرفته‌اند.

کشور در آستانهٔ سرنوشت‌سازترین لحظاتِ قرن‌های اخیرِ خودش قرار دارد. در این مصیبت‌باران و سقوطِ همه‌جانبه به‌سادگی می‌توان انتظار داشت که یک ملّت کم‌کم مهیای شکست و تباهی و سقوط باشد و سپر بیندازد و خودش را به دستِ حوادث بسپرد اما حیرتا که این ملّت ـــ‌با همهٔ زخم‌ها و ضعف‌هایش‌ـــ شورمندانه‌ترینِ سوری‌ها و نوروزهایش را برپا کرده، با همهٔ اسطوره‌ها و قصه‌ها و روایت‌هایش ایستاده، و حاضر نیست این سقوط و تباهی را بپذیرد.

بله، شاید این نخستین‌بار است که در تاریک‌ترین دوران‌های ایران، نوروز به‌طرزی شگفت‌آور بالا گرفته و رازش را بیش از همیشه آشکار کرده است. ملّتی «با دلِ خونین لبِ خندان آورده»، گویی با پاهای خونین و مالین به پیش‌بازِ نوروزِ موعود می‌رود که از همیشه نزدیک‌تر به نظر می‌رسد و تصویرش در خیال واضح‌تر از تمامِ سال‌های آزگارِ گذشته است‌ـــــ‌نوروزی در روحِ یک ملّت.

[با یادِ جاودانِ آن زیباترین فرزندانِ ایران، و به‌خاطرِ این زیباترین فرزندانِ ایران، تا نوروزِ نزدیکِ پیشِ رو، به امیدِ نوروز.]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

به بارو بپیوندید.

Telegram | Instagram
اندر حکایت جدایی‌ها
مازیار اخوت
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو


جدایی‌ها خیلی اوقات با غیبت کردن همراه است. و این خود نشانه‌ای‌ست از جدا نشدن. باید اعتراف کنم که از غیبت کردن با شرایطی خاص خوشم می‌آید! اصلاً هم کارِ بدی نیست! و البته که شرایطی دارد و اگر و اماهایی. غیبت کردن حاصل نوعی جدا شدن است؛ حتا در حدِ چند ساعت. غیبت کردن جدایی را جبران می‌کند. حضوری ست در غیاب و البته که یک طرفه. یک طرفه بودنش را جدی نباید گرفت چون همین حق برای آن طرف هم هست که در غیابِ ما، ما را حاضر کند. می‌گوییم «پشت سر حرف زدن». این که کارِ بدی نیست. نگاه کنید ببینید در طول روز چقدر با دیگران پشت سر دیگران حرف می‌زنیم. پشت سرِ مغازه‌دار، پشت سرِ رانندهٔ اسنپ، استاد دانشگاه، همکار، سگ‌ها و گربه‌های خانگی و خیابانی، و حتا نزدیک‌ترین افراد.

جدایی به‌راستی همچون هزارتویی‌ست. هزارتویی بُریده از «واقعیت». نمی‌تواند راست باشد به این دلیل ساده که آنچه را از آن جدا شده‌ایم دیگر نمی‌دانیم که چیست. هر آنچه می‌دانیم به قبل از جدایی برمی‌گردد و یا به واسطه و از دور به‌دست آورده‌ایم. در جایی گیر افتاده‌ایم که هیچ اِشرافی بر آن نداریم. این هزارتو، همچون هزارتوهای «بورخس»، به ظاهر و «از نزدیک»، از راه‌هایی ساخته شده «مستقیم و تقریباً بی‌پایان»؛ در حالی که از هر راهروی مستقیمی، «راهروهایی دیگر منشعب می‌شود». و طرفه آن‌که این راهروهای دیگر ناگهان ظاهر می‌شوند. نقشهٔ پلانِ این هزارتو برای منِ جداشده دست‌نیافتنی‌ست و جزئیات آن نادیدنی.

من درونِ این «ظلمت پیچاپیچ» قرار گرفته‌ام و از راهی به راه دیگر می‌پیچم، بی آن‌که بدانم به کجا قرارست برسم. دیوارها «نامرئی»ست و اتصال‌ها یک‌طرفه و بی‌هدف. راهنمایی در کار نیست. بازگشتی وجود ندارد و اشتیاق و کششی اگر هست برای برقراری ارتباطِ دوباره نیست. نوعی دگردیسی‌ست در ارتباط با آنچه قبلاً ازآنِ خود کرده‌ایم.

این‌ها همه را ذهن و خیال است که می‌سازد و شاید از همین رو ست که یک‌طرفه و بُریده از «واقعیت» است. ساختگی‌ست اما هر ساختنی را احتمالاً ضرورتی‌ست و بهانه‌ای. ضرورتی برای تاب‌آوریِ زمان حال و انبوهیِ اتصال‌های گریزپا. نمی‌دانم. شاید عقلم را دارم از دست می‌دهم! هزارتوی «ابن حقان بخاری» هم دیدیم که «دروغ»ی بیش نبود.

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
2025/07/04 23:04:53
Back to Top
HTML Embed Code: