Telegram Web Link
🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰

پيدايش خرافات

در معبدی گربه ای زندگی می کرد که هنگام عبادت راهب ها مزاحم تمرکز آن ها می شد .

بنابراین استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد یک نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد.
این روال سال ها ادامه پیدا کرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد.
سال ها بعد استاد بزرگ درگذشت و گربه هم مرد. راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام عبادت به درخت ببندند تا اصول عبادت را درست به جا آورده باشند.
بعدها استاد بزرگ دیگری رساله ای نوشت به نام "درباره ی اهمیت بستن گربه هنگام عبادت"!

🔹بسیاری از باورهای ما اینگونه به اصل و قانون تبدیل می شوند...

#لئو_بوسکالیا
از عاداتى که انرژى را از بين مى‌برند، دست بکشيد تا هميشه سرحال و پرانرژى باشيد.

- به هر کارى ”بله“ نگوئيد. خوب فکر کنيد و از خود بپرسيد: ”آيا واقعاً مى‌خواهم اين کار را انجام دهم؟ چقدر بايد تلاش کنم؟“ هر قدر بيشتر تمرين کنيد ”نه گفتن“ راحت‌تر مى‌شود.

- خصوصيات انسانى را در خود تقويت کنيد، نيازهاى خود را مطرح کنيد و هنگام احتياج، کمک بگيريد. شما انسانى مافوق طبيعى نيستيد و مردم واقعاً دوست دارند به شما و به يکديگر کمک کنند.

- در زندگى خود تعادل ايجاد کنيد. کار مداوم و بدون تفريح، مشکلات جسمانى و عاطفى ايجاد مى‌کند. آرامش و تفريح دو عامل افزايش انرژى هستند.

- روزانه، زمانى را براى استراحت خود اختصاص دهيد. همهٔ فعاليت‌ها را کنار بگذاريد و طعم سکوت را بچشيد.

🔹 نکته‌های کوچک اما مهم
💎"هیتلر" در جنگ جهانی دوم، به تنها قشری که اجازه وارد شدن به جنگ در کشورش را نداد، معلمین بودند..!

دستور داد معلمین را در سنگرهای
زیرزمینی محبوس کنند!
دلیلش را از او پرسیدند،
او گفت؛ اگر در جنگ پیروز شویم،
برای جهانگشایی نیاز به معلمان داریم،
و اگر در جنگ شکست بخوریم،
برای ساختن دوباره کشور به آنها نیاز داریم!

آینده نگری اش درست از آب درآمد و معلمان بخوبی موجب آبادانی آلمان شدند!

l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l

हई 📚🍷 @dastan_kootah 🍷📚 ईह
وقتی ناخنها بلند ميشوند، آنها را كوتاه ميكنيم نه انگشتانمان را.
وقتی سوء تفاهمی بوجود آمد خود بينی را رها کنید نه رابطه تان را...
حتی گوگل هم کم میاره
از اطلاعات عمومی‌های کانال زیر 😳👇

@Etelaat_danestani
@Etelaat_danestani

با این کانال دیگه نیازی نیست
توی گوگل سرچ کنی 😏

https://www.tg-me.com/+7J4iCHvDS-phOGVk
https://www.tg-me.com/+7J4iCHvDS-phOGVk
💧درماندگی آموخته شده

💎تقریبا هیچ روانشناسی تودنیا نیست که مارتین سلیگمن رو نشناسه.
برنده جایزه نوبل و مبدع یک آزمایش خیلی خیلی جالب!
سلیگمن 20 تا سگ رو از نوزادی داخل یک قفس انداخت و اون قفس پدالی داشت که وقتی سگها فشارش میدادن، در قفس باز میشد و اونها برای دستشویی کردن، از قفس خارج میشدن‌‎
یه روز سلیگمن10تا ار این20تا سگ رو از این قفس خارج کرد و وارد قفس دومی کرد، که اون قفس هم پدال داشت، اما در قفس رو قفل کرد.
سلیگمن روزی3بار به قفس شوک میداد
سگها وقتی شوک رو میدیدن پاشونو رو پدال فشار میدادن اما در قفس باز نمی شد.‌‎
اونها خودشون و به درو دیوار میزدن اما خیلی زود فهمیدن که پدال کار نمیکنه و باید وسط قفس بمونن و به جای اینکه خودشون و به درو دیوار بزنن، شوک رو تحمل کنن.
بعد از یکماه سلیگمن، این10تا سگ رو پیش10تا سگ اول برگردوند.
و حالا به قفسی که20تا سگ داخلش بود شوک وارد کرد‌‎
فکر میکنید جیشد؟
به محض اینکه شوک به قفس وارد شد10تا سگ اولی بلافاصله پدال رو فشار دادن و از قفس اومدن بیرون.
اما10تا سگ دومی، با اینکه میدیدن این بار پدال داره درست کار میکنه، از قفس خارج نمیشدن و شوک رو تحمل میکردن!‌‎
اینجا بود که سلیگمن یکی از بزرگترین نظریه روانشناسی خودش رو داد.
بنام "درماندگی آموخته شده".
یعنی چی؟
یعنی وقتی یک نفر تو زندگیش یک مدت رنج بکشه و کاری از دستش برنیاد، از یه جایی ببعد باور میکنه کاری از دستش برنمیاد
حتی اگه کاری از دستش بر بیاد‌‎
خودمونیش اینکه:
باور میکنه بدبخته و این بدبختی حقشه
هر کدوم از ما تو زندگی درماندگی های آموخته شده ی خودمون رو توی یه سری زمینه ها داریم.
-درماندگی آموخته شده ی اجتماعی
-درماندگی آموخته شده ی فردی.
برای مثال درمورد سایپا و ایران خودرو:
یه زمانی ماشین های بی کیفیت خودشونو به قیمت زیاد به ما میفروختن چون ورود خودروهای خارجی ممنوع بود!
یه مدت گذشت گفتن همین بی کیفیته رو هم با قرعه کشی بهتون میدیم!
یه مدت دیگه گذشت گفتن صد میلیون تو حساب بخوابونین
بعد یکماه قرعه کشی میکنیم!‌‎
از تو صندوق قرعه کشی چی در میومد؟
یه تاریخ به ما میفروختن. زمستان 1403 !!!
میگفتیم چه ماشینی بهمون میدن اون موقع؟
میگفتن بیا اون موقع هرچی بود ببر!!!
میگفتیم به چه قیمتی؟
میگفتن بیا اون روز در موردش صحبت میکنیم!!!‌

دیدید چقدر راحت به دلار پنجاه هزار تومنی و
سکه سی میلیون تومنی و
پراید 400 میلیونی عادت کردیم؟

به این میگن "درماندگی آموخته شده"
یعنی درماندگی که دیگه دردت نمیاد
و آموختی چطور باهاش کنار بیای!!!
پاره آجر


روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت .
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان ، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد . پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد .
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است . به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند .
پسرک گریان ، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو ، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند . پسرک گفت ، " اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند . هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم ، کسی توجه نکرد . برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم . برای اینکه شما را متوقف کنم ، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم . "
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت . برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند ، سوار ماشینش شد و به راه افتاد .
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما ، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !

خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند . اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم ، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند .
💎روزی مردی در بیابان در حال گذر بود که ندائی را از عالم غیب شنید: « ای مرد هر چه همین الان آرزو کنی، به تو داده میشود.»
مرد قدری تأمل کرد، به آسمان نگاه کرد و گفت: میخواهم کوهی روبرویم قرار گرفته، به طلا تبدیل شود.

در کمتر از لحظه ای کوه به طلا تبدیل شد.
ندا آمد: « آرزوی دیگرت چیست؟ »

مرد گفت: کور شود هرکه
آرزو و دعای کوچک داشته باشد.

بلافاصله مرد کور شد!

آری وقتی منبع برآورده کردن آرزوهایت خداست، حتی خواستن کوهی از طلا نیز کوچک است.

خدا بزرگ است،
از خدای بزرگ چیزهای بزرگ بخواهید.
از او خودش را بخواهید
لطفا کانال داستان کوتاه را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏
☕️قطعه‌ای از کتاب

در پاكستان نام های خيابان‌ها و محلات اغلب فارسی و صورت اصيل كلمات قديم است.
خيابان های بزرگ دو طرفه را شاهراه می‌نامند، همان كه ما امروز «اتوبان» می‌گوييم!
بنده برای نمونه و محض تفريح دوستان، چند جمله و عبارت فارسی را كه در آنجاها به كار می‌برند و واقعا برای ما تازگی دارد در اينجا ذكر می‌كنم كه ببينيد زبان فارسی در زبان اردو چه موقعیتی دارد.
نخستين چيزی كه در سر بعضی كوچه‌ها می‌بينيد تابلوهای رانندگی است.
در ايران اداره‌ی راهنمايی و رانندگی بر سر كوچه‌ای كه نبايد از آن اتومبيل بگذرد می‌نويسد:« عبور ممنوع» و اين هر دو كلمه عربی است، اما در پاكستان گمان می‌كنيد تابلو چه باشد؟
«راه بند»‌!
تاكسی كه مرا به قونسلگری ايران دركراچی می برد كمی از قونسلگری گذشت، خواست به عقب برگردد، يكی از پشت سر به او فرمان می‌داد، در چنين مواقعی ما می‌گوييم: عقب، عقب،عقب، خوب!
اما آن پاكستانی می‌گفت: واپس، واپس،بس!
و اين حرفها در خيابانی زده شد كه به « شاهراه ايران» موسوم است.
اين مغازه‌هايی را كه ما قنادی می‌گوييم( و معلوم نيست چگونه كلمه‌ی قند صيغه‌ی مبالغه و صفت شغلی قناد برايش پيدا شده و بعد محل آن را قنادی گفته اند؟)
آری اين دكانها را در آنجا «شيرين‌كده» نامند.
آنچه ما هنگام مسافرت «اسباب و اثاثيه» می‌خوانيم، در آنجا «سامان» گويند.
سلام البته در هر دو كشور سلام است. اما وقتی كسی به ما لطف می‌كند و چيزی می‌دهد يا محبتی ابراز می‌دارد، ما اگر خودمانی باشيم می‌گوييم: ممنونم، متشكرم، اگر فرنگی مآب باشيم می‌گوييم «مرسی» اما در آنجا كوچک و بزرگ، همه در چنين موردی می‌گويند:« مهربانی»!
آنچه ما شلوار گوييم در آنجا «پاجامه» خوانده ميیشود.
قطار سريع السير را در آنجا«تيز خرام» می‌خوانند!
جالب‌ترين اصطلاح را در آنجا من برای مادر زن ديدم، آنها اين موجودی را كه ما مرادف با ديو و غول آورده‌ايم «خوش دامن» گفته‌اند. واقعا چقدر دلپذير و زيباست.

📕از پاريز تا پاريس

محمدابراهيم باستانی پاريزی
بزن باران که دیوان در کمین اند
پلیدان در لباس زهد و دین اند
بزن باران ستمکاران به کارند
نهان در ظلمت،اما بی شمارند
بزن باران که دین را دام کردند
شکار خلق و صید خام کردند
بزن باران خدا بازیچه ایی شد
که با آن کسب "ننگ و نام"کردند...

#محمد_جلالی
💎مردی تفاوت بهشت و جهنم را از فرشته‌ای پرسید. فرشته به او گفت: بیا تا جهنم را به تو نشان دهم.

سپس هر دو با هم وارد اتاقی شدند. در آنجا گروهی به دور یک ظرف بزرگ غذا نشسته بودند، گرسنه و تشنه، ناامید و درمانده...

هر کدام از آن‌ها قاشقی در دست داشت با دسته‌ای بسیار بلند، بلندتر از دست‌های‌شان، آنقدر بلند که هیچ کدام نمی‌توانستند با آن قاشق‌ها غذا در دهان‌شان بگذارند. شکنجه‌ی وحشتناکی بود.

پس از چند لحظه فرشته گفت: حال بیا تا بهشت را به تو نشان بدهم. سپس هر دو وارد اتاق دیگری شدند. کاملاً شبیه اتاق اول، همان ظرف بزرگ غذا و و عده‌ای به دور آن، و همان قاشق‌های دسته بلند؛ اما آن جا همه شاد و سیر بودند...

مرد گفت: من نمی‌فهمم، آخر چطور ممکن است در این اتاق همه خوشحال باشند و در آن اتاق همه ناراحت و غمگین، در حالی که شرایط هر دو اتاق کاملاً یکسان است؟

فرشته لبخندی زد و گفت: ساده است، این جا مردمی هستند که یاد گرفته اند به یکدیگر غذا بدهند ...
" تیتراژ"

💎مرد خسته از کار بی‌هدف وارد سینما شد
تیتراژ شروع فیلم که پخش می‌شد
پلک‌هایش سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفت.
چشمهایش را که باز کرد هنوز تیتراژ پخش می‌شد!
اما تیتراژ پایانی
وقتی برخاست که برود با خودش می‌اندیشید، این بهترین فیلمی بود که در تمام عمرش ندیده!

#شاهین_بهرامی
#داستان_مینیمال
💎در زمان قدیم دو برادر بودند که هر دو خوب و با خدا بودند.یکی چوپان بودو دیگری در بازار شهر طلا فروشی داشت.بعد از چندین سال برادرچوپان برای بازدید وصله رحم به شهر آمده به مغازه برادر خود رفت وقتی مغازه برادر دید که بسیار شیک و مرتب بود، به اوگفت:
برادرتو چرا این کار را انتخاب کرده ای زیرا اینجا محل رفت آمد شیطان ها است و مشکل است در اینجا انسان با خدا و پرهیزگار باشد.
مرد زرگر روکرد به مرد چوپان و گفت:تو حالا چندین سال است فقط گوسفند دیده ای کوه و بیابان حالا چه کار غیر عادی می توانی انجام دهی.چوپان که در بتزار غربالی خریده بود اون را پر از آب کرد و گداشت کنار مغازه برادر و گفت:
ببین من آب را در غربال نگه میدارم از بس که در بیابان ریاضت کشیدم و ذکر خدا گفتم.مرد زرگر هم با خونسردی تکه آتشی از کوره طلا سازی برداشت و داخل پنبه ای گذاشت و کنار غربال گذاشت وگفت:
برادر جان ماهم در این مغازه و بازار بی‌دین نبوده ایم حالا خواهشمندم چند لحظه ای در مغازه من بنشین نا من برم آن طرف بازار برم و برگردم.
مرد چوپان مدتی ؛در مغازه طلا فروشی نشست یک دفعه زنی آمد و گفت این آقای زرگر کجا هستند چوپان گفت:خواهرم چه کار داری؟
زن گفت:این دست بندی که من دیروز خریدم خیلی برام تنگ است. چوپان گفت: کدام دستبند؟
زن ناگهان دست خود را از زیر چادر در آورد و گفت: این دست بند چوپان بیچاره تا به دست سفید و گوشتی زن نگاه کرد همه
چیز را فراموش کرد و خیره خیره دست زن نگاه کرد ناگاه برادرش سر رسید و گفت: ای برادر چرا آب دیگر درغربال نیست؟
و آتش روی پنبه هست؟
برادر چوپان بر سر خود زد و گفت:خاک بر سر من که در بیابان و کنج عژلت به دنبال عبادت و ریاضت بودم.

👌هرگاه در آزادی کامل و در کنار مردم به زندگی و کسب روزی پرداختیم و به اصطلاح آب از غربال مان نریخت ،کارمان درست است و ما نمی توانیم همه ی جامعه را محدود کنیم یا کنج عرلت بگیریم که یک وقت دلمان نلرزد
💎پاییز آشناست...
مثل عزیزی که از سفر بازگشته، مثل
رفیقی که بعد مدت‌ها به دیدنت آمده،
مثل بخار برخاسته از
چای داغی که با لذت و اشتیاق می‌نوشی‌،
مثل عطر خاک باران خورده،
مثل طعم گس خرمالو در هوایی ابری،
مثل بوی تند و گیرای نارنگی،
مثل صدای باران در شبی سرد،
مثل هیجان نخستین نگاه،
نخستین لبخند، نخستین آغوش...

پائیز را دوست دارم.

#نرگس_صرافیان_طوفان
💎نمایشنامه: " پرده آخر "
بقلم: شاهین بهرامی

صحنه: ( یک مرد و یک زن میانسال در مرکز صحنه کمی متمایل به چپ روی زمین نشسته‌اند.
صحنه تقریبا خالیست و فقط چند تکه اسبابِ بدرد نخور و شکسته همراه مقداری خرت و پرت در صحنه به طور نامرتبی ریخته است.
مردی با سر پایین و غمگین از راست صحنه وارد می‌شود و به سمت آن دو می‌آید و آرام روی زمین می‌نشیند.)


مرد: [ رو به زن ] اِ ببین ناهید، منصور اومده

زن: آره دارم می‌بینم، پس چرا انقد ناراحته؟

مرد: خب چرا از خودش نمی‌پرسی؟

زن: [ آهسته ] ولش کن، ناراحته می‌ترسم برگرده یه چیزی بهم بگه، منصورو که می‌شناسی

مرد: آره موافقم

زن: وحید پاشو یه چند تا پاستوژ بیار بخوریم.

مرد: تموم شده، آخریشو که دیشب خودت خوردی، میلسو داریم، بیارم؟

زن: آره بیار، از هیچی بهتره

مرد: بفرما، خدمت شما

زن: به پسرخاله منصورم تعارف کن

مرد: باشه، منصور جان بفرما نوش جان کن، نمک نداره

زن: وا؟ این چرا حرف نمیزنه‌؟

مرد: نمیدونم، اصلا انگار اینجا نیست

زن: آره رفتارش امروز خیلی عجیبه

مرد: [ بلند] منصور، هی منصور، آقا منصور....

زن: [ متعجب ] اِ نگاش کن، داره گریه میکنه!

مرد: آره بابا، این مثل این که حالش خیلی بده

زن: [ وحشت زده ] من فکر کنم این مُرده وحید

مرد: چی؟ مُرده؟ چرا چرت و پرت میگی زن

زن: [ پریشان] والله به خدا راس میگم، مرده که حرف نمیزنه، صدای ما رو نمی شنوه، دستمون بهش نمیرسه..[ گریه می کند]

مرد: نه! نه! غیرممکنه

زن: [ بغض آلود] آره آره، مگه نمی‌دونی این چقد بد رانندگی میکنه

مرد: صد دفعه خودم بهش گفتم آروم برون، لامصب رو هوا میره

زن: [ با کمی عصبانیت] از اولشم همینطوری بود، خاله‌ی بیچاره‌ام از دلشوره‌ی همین منصور سکته کرد

مرد: ول کن، اونا که دیگه گذشته، حالا این چرا انقد ناراحته؟ ُمرده که نباید انقد ناراحت باشه؟

زن: [ حق به جانب] خُب از همین که مُرده ناراحته دیگه...

مرد: یادته یه دفعه باهاش رفتیم شمال؟

زن: آره یادمه، برگشتنی انقدر ویراژ داد، تموم خوشیای شمال از دل و روده‌مون زد بیرون

مرد: نزدیک رودبار بود که با صد و بیست تا سرعت رفت رو یه سرعت گیر خفن...
آره راست میگی این منصور مُرده، نمی تونسته از اون تصادف جون سالم به در ببره

زن: [ غمگین ] آره منم همینو میگم، وای خیلی وحشتناکه

مرد:[ ناراحت ] خدا رحمتش کنه، تسلیت میگم ناهید

زن: مرسی، وای الانه که کُل فامیل خبردار بشن و بریزن اینجا


( منصور می‌ایستد و چند ثانیه‌ای به آن دو خیره می‌شود، و سپس آرام و آهسته از راست صحنه خارج می‌شود.)

زن: [ با تعجب ] وا؟ این که پاشود رفت که؟ یعنی چی؟

مرد: آره، خیلی مسخره‌ست، مگه این نمرده بود؟

زن: شایدم‌ نمرده، میگم حالا نره یه جایی یه بلایی سرش بیاد، راس راسی بمیره؟

مرد: [ کلافه ] منم براش نگرانم

زن: [ انگار که کشف بزرگی کرده باشد و با ترس ] میگم وحید، نکنه، نکنه...

مرد: [ عصبانی ] نکنه چی؟ خب بگو زودتر لامصب

زن: [ آب دهنش را قورت می‌دهد] هیچی بابا ولش کن، اصلا غلط کردم، یه لحظه یه فکر بد از ذهنم گذشت

مرد: [ خیلی عصبانی ] دِ بگو ناهید، میدونی که وقتی اینجوری نصف و نیمه حرف میزنی چقدر عصبی میشم

زن: [ ترسیده ] باشه باشه ، الان میگم،...
میگم وحید، نکنه منصور زنده‌اس و ما مُردیم؟!

مرد: چی؟ دیوونه شدی؟ عقلتو جمع کن زن

زن: خب مگه مام تو اون ماشین نبودیم؟

مرد: چه ربطی داره؟

زن: [ کاملا مستاصل و بهم ریخته] ای وای، حالم داره بد میشه

مرد: چرت و پرت نگو لطفا، ما که حالمون خیلی خوبه، خیلی خوب، اینجا همه چی عالیه، از این بهتر نمیشه، تو اگه میخوای نگران و ناراحت باشی، واسه منصور باش.

زن: آره میدونم، منم‌ واسه منصور دلم آشوبه، خدا بهش رحم کنه..

مرد: خدا بهش رحم کنه...


[ پرده ]

پایان

#نمایشنامه #پرده_آخر
#بقلم: #شاهین_بهرامی
اندیشه ها باید همیشه به سوی آینده پیش رود.
اگر خدا میخواست که انسان به گذشته باز گردد یک چشم، پشت سر او میگذاشت!

ویکتور هوگو
احساس تنهایی، احساسی است که همگی‌مان از کودکی با آن آشنا هستیم، از آن روزی که انگار همه همبازی داشتند غیر ما؛ از آن شبی که در غم تنهایی گذراندیم، هر چند خیلی دلمان می‌خواست همراه و همدمی داشته باشیم؛ از آن مهمانی که در آن هیچ کس را نمی‌شناختیم و دور و برمان پر از آدم‌هایی بود که سخت گرم صحبت با هم بودند؛ از آن شبی که کنار همدم‌مان به خواب رفتیم، اما می‌دانستیم که دیگر همدم یکدیگر نیستیم.

- فلسفه تنهایی
- لارس اسوندسن
Forwarded from اقیانوس
🌐
📚 بهترين کتاب‌ها و رمان‌های دنیا را
🎵 صوتی گوش دهید

🔻🔻

https://www.tg-me.com/audiopersianlibrary

#دانلود_رایگان
💸💸💸💸💸💸💸💸💸

پول پول پول
      💰ذهن ثــــروتــــمــــنــــد 💰
@servatmanddd
@servatmanddd

💸💸💸💸💸💸💸💸💸💸
💎داستانی از بودا

نقل شده است: او با مردی در راهی سفر می‌کرد. آن مرد سعی داشت تا با بی احترامی، توهین و واکنشهای تند و زننده، این معلم بزرگ را بیازماید. در سه روز اول، هر گاه بودا سخن میگفت آن مرد، او را ابله می‌نامید و به گونه‌ای گستاخانه این انسان بزرگ را مورد تمسخر قرار می‌داد. سرانجام در پایان روز سوم، آن مرد تاب نیاورد و از بودا پرسید: "با وجود اینکه در سه روز گذشته من فقط به تو بی‌احترامی کرده‌ام و تو را رنجانده‌ام، چطور می‌توانی رفتاری سرشار از عشق و مهربانی نسبت به من داشته باشی؟
هر گاه سبب آزار و اذیت تو می‌شدم در پاسخ، رفتاری سرشار از عشق دریافت کردم. چطور چنین چیزی امکان پذیر است؟"
بودا در پاسخ سوال آن مرد، از او پرسید:
"اگه کسی هدیه‌ای به تو پیشنهاد کند و تو آن را نپذیری، آن هدیه به چه کسی تعلق خواهد داشت؟"
سوال این انسان بزرگ، نگرش جدیدی به آن مرد بخشید...

برگرفته از کتاب: برای هر مشکلی راه حلی معنوی وجود دارد | دکتر وین‌ دبیلو دایر
2024/05/20 11:42:35
Back to Top
HTML Embed Code: