این طراحیها برگرفته از کتاب عجایب المخلوقات (۱۲۹۹) هستند که در دانشگاه پرینستون نگهداری میشود. این نسخهی خطی شامل تصاویری از دیوها و فرشتگان است و به بررسی موجودات ماوراءالطبیعی و روشهای مقابله با آنها میپردازد. دیوها در این طراحیها با ویژگیهایی همچون چندسر بودن و دستبندهایی بر روی اعضای بدنشان به تصویر کشیده شدهاند، که احتمالاً به بند کشیده شدن این موجودات را متبادر میکند. کتاب همچنین شامل دستورالعملهایی برای جنگیری، درمان تسخیرات و استفاده از طلسمها و افسونهاست. نویسندهی این کتاب که بهدرستی شناخته نیست خود را «رمّالباشی، پسر جعفر» معرفی میکند.
@CineManiaa | سینمانیا
@CineManiaa | سینمانیا
«اینها تنها در ذهن ما نیست، رابرت. اینها کهنترین خاطرات زمیناند، کدهای زمانیای که بر دوش هر کروموزوم و ژن حمل شدهاند. هر گامی که در مسیر تکامل خود برداشتهایم نقطهی عطفیست که در آن خاطرات زیستیمان حک شده، از آنزیمهایی که چرخهی دیاکسیدکربن را کنترل میکنند تا ساختار شبکهی براکیال و مسیرهای عصبی سلولهای هرمی در میانمغز، هر کدام گواهیست از هزاران تصمیم که در برابر بحرانهای فیزیکی و شیمیاییِ ناگهانی اتخاذ شدهاند. همانطور که روانکاوی، با بازسازی وضعیتهای اولیهی تروماتیک، مواد سرکوبشده را آزاد میکند، ما اکنون در حال فرو رفتن در گذشتهی روانباستانیمان (آرکیوپسیکیک) هستیم، در حال کشف تابوها و غریزههای کهن و نهفتهای که هزاران سال را در خاموشی به سر بردهاند. طول عمر کوتاه فردی به تصوری نادرست از زمان منجر میشود. هر یک از ما بهاندازهی تمام تاریخ زیستهایم و خون ما شاخههایی از دریای بزرگ حافظهی جمعی آن است. اودیسهی درونرحمیِ جنینِ در حال رشدْ تاریخ تکامل کل گونهها را بازسازی میکند و سیستم عصبی مرکزیاش در حکم مقیاس زمانیِ رمزگذاریشدهایست که هر گره عصبی و هر سطح نخاعی را ایستگاهی نمادین از زمانِ نوروتیک به شمار میآورد.»
◄ جِی. جی. بالارد، جهانِ مغروق، ص ۵۶
@CineManiaa | سینمانیا
◄ جِی. جی. بالارد، جهانِ مغروق، ص ۵۶
@CineManiaa | سینمانیا
ژرژ باتای در بخشی از کتاب اروتیسم (فصل اول، بخش پنجم)، با استناد به روژه کایوا، به تحلیلی انسانشناختی از جوامع اقیانوسی میپردازد. جوامعی که در آنها پادشاه نهفقط یک حاکم سیاسی، که تبلورِ نظمِ کیهانی و اجتماعی محسوب میشد، و مرگش، بهمثابهی گسستی کیهانشناختی، نظمی را که او نمایندگی میکرد، به تعلیق درمیآورد و درنتیجه، شکستنِ تابویی بنیادین را رقم میزد. این رخداد، جامعه را به دورهای از آشوب آیینی وارد میساخت که در آن، ساختارهای هنجارین دچار تعلیق میشدند و مرزهای قانون و اخلاق فرومیریختند.
در این دورهی گذار، کنشهای اجتماعی در وضعیتی رها از قیودِ قاعدهمند قرار میگرفتند: شهرها به آتش کشیده میشدند، قتل و خشونت بهصورت بیمحابا گسترش مییافت، مناسبات جنسی از چارچوبهای مرسوم عبور میکرد و زنان ناگزیر بودند خود را در معرض نگاه عمومی قرار دهند، امری که در شرایط عادی مطلقاً تابو محسوب میشد. اما این وضعیت، برخلاف ظاهرِ پریشانِ خود، در خلأیی بیپایان استمرار نمییافت، بلکه به الگویی آیینی متکی بود که بینظمی را بهمثابهی شرطی موقتی برای بازسازی نظم در نظر میگرفت.
آشوبِ اجتماعی تا هنگامی دوام داشت که بدنِ پادشاه در حال فساد و تجزیه بود؛ اما در لحظهای که از او تنها اسکلتی پاک و غیرقابل فساد باقی میماند، جامعه بار دیگر بهسوی بازتولیدِ نظم حرکت میکرد.
پن: باتای همهی عمر بر این باور بود که حتی در افراطیترین شکلهای آنارشی هم منطقی پنهان و الگویی درونماندگار وجود دارد که نهتنها آستانهی بینظمی را تعیین میکند، که لحظهی بازگشت به نظم را هم در خود دارد.
@CineManiaa | سینمانیا
در این دورهی گذار، کنشهای اجتماعی در وضعیتی رها از قیودِ قاعدهمند قرار میگرفتند: شهرها به آتش کشیده میشدند، قتل و خشونت بهصورت بیمحابا گسترش مییافت، مناسبات جنسی از چارچوبهای مرسوم عبور میکرد و زنان ناگزیر بودند خود را در معرض نگاه عمومی قرار دهند، امری که در شرایط عادی مطلقاً تابو محسوب میشد. اما این وضعیت، برخلاف ظاهرِ پریشانِ خود، در خلأیی بیپایان استمرار نمییافت، بلکه به الگویی آیینی متکی بود که بینظمی را بهمثابهی شرطی موقتی برای بازسازی نظم در نظر میگرفت.
آشوبِ اجتماعی تا هنگامی دوام داشت که بدنِ پادشاه در حال فساد و تجزیه بود؛ اما در لحظهای که از او تنها اسکلتی پاک و غیرقابل فساد باقی میماند، جامعه بار دیگر بهسوی بازتولیدِ نظم حرکت میکرد.
پن: باتای همهی عمر بر این باور بود که حتی در افراطیترین شکلهای آنارشی هم منطقی پنهان و الگویی درونماندگار وجود دارد که نهتنها آستانهی بینظمی را تعیین میکند، که لحظهی بازگشت به نظم را هم در خود دارد.
@CineManiaa | سینمانیا
باید این ترس را کنار گذاشت که اگر بفهمیم واقعیت چیزی جز خلأیی بینهایت تقسیمپذیر و بیبنیاد درون خلأیی دیگر نیست، «ماده ناپدید خواهد شد». آنچه انقلاب دیجیتال، زیستژنتیک و فیزیک کوانتومی را به هم پیوند میدهد، بازگشت چیزیست که شاید آن را بتوان در غیاب اصطلاحی بهتر، «ایدهآلیسم پسامتافیزیکی» خواند. انگار همان اتفاقی که [جی. کی.] چسترتون توصیف کرده بود، دوباره رخ داده باشد: [اینکه] تلاش برای اثبات بیچونوچرای واقعیتِ مادی و رهایی از سلطهی هرگونه نظمِ متافیزیکیِ «برتر»، در نهایت، به دنیای معادلاتِ خالصِ فیزیکِ کوانتومی ختم شده و خودِ واقعیت را از میان برده. اما آیا این واقعاً نوعی ایدهآلیسم است؟
ماتریالیسم رادیکال بر این باور است که چیزی به نام «جهان» بهمثابهی یک کل وجود ندارد، بلکه جهان، در تمامیتش، هیچ است. پس ماتریالیسم نه با سنگینی و تراکم مادهی خام سر و کار دارد و نه با چگالی سخت و زمخت آن. بلکه نمود واقعی آن زمانی آشکار میشود که ماده بهشکلی رازآلود ناپدید میشود؛ برای مثال در نوساناتِ محض اَبَرریسمانها یا ارتعاشات کوانتومی. در مقابل، اگر در مادهی خام و بیجان چیزی بیشتر از یک سطح خیالی ببینیم، در واقع، ناآگاهانه به روحباوری تمایل پیدا کردهایم. نمونهی برجستهی این دیدگاه را میتوان در «سولاریس» تارکوفسکی دید، آنجا که مادهی متراکم و زندهی سیاره، مستقیماً تجسدِ ذهن است.
این ماتریالیسمِ روحوار (شبحی) در سه سطح آشکار میشود: در انقلاب اطلاعاتی، ماده به ابزاری برای انتقال اطلاعات دیجیتال تبدیل میشود؛ در زیستژنتیک، بدنِ زیستی به ابزاری برای بازتولیدِ کدِ ژنتیکی تقلیل مییابد؛ در فیزیک کوانتومی، خودِ واقعیت و چگالی ماده به فروپاشی مجازی نوساناتِ موجی تن میدهد (یا در نظریهی نسبیت عام، ماده به اثر انحنای فضا تبدیل میشود). اینجاست که تمایز بنیادین میان ایدهآلیسم و ماتریالیسم پدیدار میشود: ماتریالیسم حقیقی نه با تأکید بر سنگینی و چگالی ماده، که با تصدیقِ سرخوشانهی ناپدیدی آن معنا مییابد، این حقیقت که در نهایت، چیزی جز خلأ وجود ندارد.
◄ اسلاوی ژیژک، اندام بدون بدن، ص ۸۶
@CineManiaa | سینمانیا
ماتریالیسم رادیکال بر این باور است که چیزی به نام «جهان» بهمثابهی یک کل وجود ندارد، بلکه جهان، در تمامیتش، هیچ است. پس ماتریالیسم نه با سنگینی و تراکم مادهی خام سر و کار دارد و نه با چگالی سخت و زمخت آن. بلکه نمود واقعی آن زمانی آشکار میشود که ماده بهشکلی رازآلود ناپدید میشود؛ برای مثال در نوساناتِ محض اَبَرریسمانها یا ارتعاشات کوانتومی. در مقابل، اگر در مادهی خام و بیجان چیزی بیشتر از یک سطح خیالی ببینیم، در واقع، ناآگاهانه به روحباوری تمایل پیدا کردهایم. نمونهی برجستهی این دیدگاه را میتوان در «سولاریس» تارکوفسکی دید، آنجا که مادهی متراکم و زندهی سیاره، مستقیماً تجسدِ ذهن است.
این ماتریالیسمِ روحوار (شبحی) در سه سطح آشکار میشود: در انقلاب اطلاعاتی، ماده به ابزاری برای انتقال اطلاعات دیجیتال تبدیل میشود؛ در زیستژنتیک، بدنِ زیستی به ابزاری برای بازتولیدِ کدِ ژنتیکی تقلیل مییابد؛ در فیزیک کوانتومی، خودِ واقعیت و چگالی ماده به فروپاشی مجازی نوساناتِ موجی تن میدهد (یا در نظریهی نسبیت عام، ماده به اثر انحنای فضا تبدیل میشود). اینجاست که تمایز بنیادین میان ایدهآلیسم و ماتریالیسم پدیدار میشود: ماتریالیسم حقیقی نه با تأکید بر سنگینی و چگالی ماده، که با تصدیقِ سرخوشانهی ناپدیدی آن معنا مییابد، این حقیقت که در نهایت، چیزی جز خلأ وجود ندارد.
◄ اسلاوی ژیژک، اندام بدون بدن، ص ۸۶
@CineManiaa | سینمانیا
ذهنِ همهکُش بیوقفه میپرسد پایانِ جهان باید در چه لحظهای فرود آید؟ در طلوع یا غروب؟ نیمهشب یا گرگومیش؟ در آغازِ هستی، میانهی مسیر، یا در سالخوردگیِ جهان؟ آیا این پایان باید با شتابی ناگهانی رخ دهد، همچون انفجاری فوری، یا بهسمت خاموشیای کُند و خزنده حرکت کند؟ یا شاید، میانِ تندی و سکون، در رفتوآمد باشد؟ و مرگ در این میان چه جایگاهی دارد؟ آیا باید آن را مرزی روشن و نهایی میان زندگی و نیستی دانست، یا امتدادی از پایان، گذر به مرحلهای دیگر، قلمرویی میان حیات و زوال، جایی برای نیمهزندهها و باقیماندهها؟ یا ممکن است از مرگ هم فراتر برود و به چیزی از جنسِ ابدیت تبدل شود؟ ذهنی که به مرگِ همهچیز میاندیشد، تنها به پایان فکر نمیکند، بلکه به تمامِ شکلهای ممکنِ پایان میاندیشد، به ریتمها، زمانها، و امکانهایی که در دلِ نابودی نهفتهاند.
ذهنِ همهکُش بیوقفه میپرسد: پایان جهان کجا باید رخ بدهد؛ در دلِ طبیعت: کویر، جنگل، دریا، کوه، غار، یا باغ؟ یا در مکانهای ساختهی بشر؛کتابخانه، حیاط، پشتبام، آزمایشگاه، زندان، کوچه، معبد یا تیمارستان؟ آیا این پایان باید در فضاهای بینابینی شکل بگیرد؛ در طاقگذرها، راهروها، دروازهها، درگاهها، گنجهها یا اتاقهای هتل؟ یا از همهی اینها فراتر برود؛ در ژرفنای کیهان؛ در آسمان، میان ستارگان، در سپهر اثیری، در دل سحابیها یا حتی در بُعدی دیگر از جهانهای موازی؟
ذهن همهکُش، سرگردان است در میان بیشمار ابزار محتملی که میتوانند ختمِ جهانها باشند: آیا پایان، با تیغهای رقم خواهد خورد؟ تیز و برنده، یا کُند و فرسوده؟ راست یا خمیده؟ ابزاری چون خنجر، تیغ، تبر، نیزه، یا داس؟ در دستانی، با قبضهای از کدامین فلز؟ طلا، نقره، مس، فولاد، یا آهن؟ یا شاید ساخته از جنسی نرم و صیقلی؛ چوب، عاج، یا صدفِ مروارید؟ و آن سلاح، آراسته به گوهرهایی با چه رنگهایی باشد؟ زمرد، یاقوت کبود، یا فیروزه؟ و بر آن، چه نقشی نقش بسته باشد؟ منظرهای مهآلود، نبردی خونین، یا آیهای خوشنگاشته از عصری کهن و فراموششده؟ چه تفاوتیست، ژرف و بُرنده، در اندیشیدن به پایان جهان؟ آنگاه که در آتش نابود میشود؛ از لرزش شمعی خاموشنشده، تا انفجاری مهیب که در یک آن، مرز میان جسم و غبار را از میان برمیدارد. یا آنگاه که پایان، نه با آتش، که با زهر آغاز میشود؛ آرام، خزنده، و از درون: سیانور، آرسنیک، آنتراکس، استریکنین، یا ریسین؛ و انسان، آهستهآهسته، در سمی غوطهور میشود که اندامش را از جنبش بازمیدارد، عضلاتش را منقبض میکند، نفس را در سینهاش حبس میکند، و مستی مرگ را قطرهقطره در ژرفای جانش میریزد؛ چه از رهگذر سوزنی که در پوست مینشیند، نفسی که ناآگاه به درون کشیده میشود، یا تماسی ساده که بیخبر مرگ را با خود میآورد.
◄ جیسن بابک محقق
◄ نقاشی:
Death in the Sickroom, Edvard Munch, 1893
@CineManiaa | سینمانیا
ذهنِ همهکُش بیوقفه میپرسد: پایان جهان کجا باید رخ بدهد؛ در دلِ طبیعت: کویر، جنگل، دریا، کوه، غار، یا باغ؟ یا در مکانهای ساختهی بشر؛کتابخانه، حیاط، پشتبام، آزمایشگاه، زندان، کوچه، معبد یا تیمارستان؟ آیا این پایان باید در فضاهای بینابینی شکل بگیرد؛ در طاقگذرها، راهروها، دروازهها، درگاهها، گنجهها یا اتاقهای هتل؟ یا از همهی اینها فراتر برود؛ در ژرفنای کیهان؛ در آسمان، میان ستارگان، در سپهر اثیری، در دل سحابیها یا حتی در بُعدی دیگر از جهانهای موازی؟
ذهن همهکُش، سرگردان است در میان بیشمار ابزار محتملی که میتوانند ختمِ جهانها باشند: آیا پایان، با تیغهای رقم خواهد خورد؟ تیز و برنده، یا کُند و فرسوده؟ راست یا خمیده؟ ابزاری چون خنجر، تیغ، تبر، نیزه، یا داس؟ در دستانی، با قبضهای از کدامین فلز؟ طلا، نقره، مس، فولاد، یا آهن؟ یا شاید ساخته از جنسی نرم و صیقلی؛ چوب، عاج، یا صدفِ مروارید؟ و آن سلاح، آراسته به گوهرهایی با چه رنگهایی باشد؟ زمرد، یاقوت کبود، یا فیروزه؟ و بر آن، چه نقشی نقش بسته باشد؟ منظرهای مهآلود، نبردی خونین، یا آیهای خوشنگاشته از عصری کهن و فراموششده؟ چه تفاوتیست، ژرف و بُرنده، در اندیشیدن به پایان جهان؟ آنگاه که در آتش نابود میشود؛ از لرزش شمعی خاموشنشده، تا انفجاری مهیب که در یک آن، مرز میان جسم و غبار را از میان برمیدارد. یا آنگاه که پایان، نه با آتش، که با زهر آغاز میشود؛ آرام، خزنده، و از درون: سیانور، آرسنیک، آنتراکس، استریکنین، یا ریسین؛ و انسان، آهستهآهسته، در سمی غوطهور میشود که اندامش را از جنبش بازمیدارد، عضلاتش را منقبض میکند، نفس را در سینهاش حبس میکند، و مستی مرگ را قطرهقطره در ژرفای جانش میریزد؛ چه از رهگذر سوزنی که در پوست مینشیند، نفسی که ناآگاه به درون کشیده میشود، یا تماسی ساده که بیخبر مرگ را با خود میآورد.
◄ جیسن بابک محقق
◄ نقاشی:
Death in the Sickroom, Edvard Munch, 1893
@CineManiaa | سینمانیا
انگار بعضی از ما آدمها آنقدر ساده و احمقیم که با هر اختراع تازه، فوراً آن را تبدیل به استعارهای برای زندگی میکنیم، و بعد کمکم فراموشمان میشود که این فقط یک تشبیه بوده، و باور میکنیم که واقعیت همین است. به محض اینکه ساعت اختراع شد، عدهای از روشنفکرانِ عصر روشنگری خیال کردند کل جهان مثل یک ساعت بزرگ است: پر از چرخدنده و فنر، دقیق، بینقص، اما تهی از روح و هرگونه نیروی زنده. انسان دیگر نه تصویرِ خُردی از خدا، بلکه چیزی شبیه آدمآهنی شد. ماشینی که فقط کار میکند، همین. بعد که موتور بخار اختراع شد، روانکاوی هم ناگهان کشف کرد که نیروی محرکهی تمدن، چیزی نیست جز «سرکوب»؛ انگار که خواستههای فروخورده، مثل بخار، انسان رو به جلو میرانند. و بعدتر، وقتی برق و موتورهای درونسوز پا به میدان گذاشتند، گروهی از دانشمندان گفتند: انسان اساساً موجودی آگاه نیست، ما فقط ماشینهایی هستیم که رفتار تولید میکنیم. (البته ظاهراً خودِ همین دانشمندان، دستکم بهاندازهای آگاهی داشتهاند که بتوانند ادعای «ناآگاهیِ بشر» را مطرح کنند.) و باز همان ورد تکراری: «هیچ نیست، جز ماشین. نه چیزی جز این... نه چیزی جز آن... فقط دستگاه.»
◄ از مقالهی زندگی ماشین نیست، حکیم بِی (پیتر لامبورن ویلسون)
◄ نقاشی:
The Disquieting Muses, Giorgio de Chirico, 1916, 1917 or 1918
@CineManiaa | سینمانیا
◄ از مقالهی زندگی ماشین نیست، حکیم بِی (پیتر لامبورن ویلسون)
◄ نقاشی:
The Disquieting Muses, Giorgio de Chirico, 1916, 1917 or 1918
@CineManiaa | سینمانیا