سبک زندگی الانم رو خیلی دوست دارم، درس، سرکار، باشگاه، بعدش هم خونه و روتین روزمه و غذای سالم، هفتهای یکی دو بار با دوستام بیرون، سینگل، بدون دلتنگی، بدون عشق، بدون آدم سمی، بدون وابستگی، بدون کراش، بدون دیت، بدون مهمونی و فسق و فجور، تنها بدون مزاحم، به معنای واقعی خودم برای خودم.
به اندازه تمام دفعاتی که ازت ناراحت شدم و تو فهمیدی و حتی سعی نکردی درستش کنی ازت دور شدم.
آدمی که بابت اشتباهاتش نه میتونه عذرخواهی کنه نه میتونه قبول کنه، آدمیه که شما از یجایی به بعد فقط زجرش رو میکشید.
وقتی کسی موقع تعریف کردن چیزی اشک میریزه یعنی بابت اون چیز آسیب زیادی دیده و این دردناکترین درجه از غمه که هر آدمی میتونه تجربه کنه.
پارتنرم بهم گفت من نیومدم توی زندگیت که کنترلت کنم، مامانت نیستم، پارتنرتم، تو آزادی هر کاری بخوای بکنی ولی یادت نره بعضی انتخابها هزینه دارن اگه کاری کنی که رابطهمون رو خراب کنه، اون تصمیم توعه نه اشتباه من، من همیشه وقتی یه چیزی ناراحتم میکنه یا دلم رو میشکنه بهت میگم اسمش ارتباطه نه غر زدن ولی اگه بعد از اینکه بهت گفتم چی اذیتم میکنه باز هم ادامه بدی، اون موقع دیگه بحث سوتفاهم نیست، اون موقع یعنی اصلا قصد نداشتی کنارم بمونی.
بیا زندگی کنیم، خورشید روزی دو بار طلوع نمیکند، ما هم دو بار به دنیا نمیآییم، هر چه زودتر به آنچه از زندگیات باقی مانده بچسب.
یکی از موضوعاتی که زیاد پیش میاد وقتیه که ارتباطتون با یک نفر قطع میشه، یکیشون به سندروم وفاداری مزمن مبتلا میشه، اینطوری که نسبت به کسی که نیست احساس تعهد میکنه، همش منتظر یه زنگ یا پیام از طرف اونه، دائم طرف رو چک میکنه و عمیقا امیدواره که برگرده و خودش رو از روند عادی زندگی و خوشیها محروم میکنه و حتی به جای خالیش هم خیانت نمیکنه و این واقعیت تلخیه که خیلیهامون تجربهاش کردیم.
سر اون قضیه من لاغر شدم، افسرده شدم، از زندگی جا موندم، بداخلاق شدم، عصبی شدم، موهام سفید شد، شبها خواب بد میبینم، احساس ناکافی بودن دارم و هنوز نتونستم کسی رو بپذیرم کنار خودم، حالا اون چی؟ بهترین روزهاش رو میگذرونه.
ببخشید که نمیتونم توضیح بدم چرا انقد غمگینم، آخه حرف زدن راجبش غمگینترم میکنه.
بزرگترین باگ دوست داشتن همونجاست که تا خرخره ازش ناراحتی ولی نمیتونی قهر بمونی چون صحبت کردن با اون آدم، یه نیاز روزمره برات شده.
وقتی دلم میشکنه جلوی چشم آدمها تاج و بالهای صوتیم محو میشن و تبدیل به یه تیکه سنگ میشم که هم حرفهای خیلی بدی میزنه هم ممکنه بپره بخوره تو صورتت.
قبلاً هرکی حرفمو باور نمیکرد...
همش توضیح میدادم قانع بشه ولی الان
دیگه برام مهم نیست چی درباره ی من فکر میکنه...
از یه جایی به بعد آدما به اندازه سر سوزنم
برات ارزشی ندارن
نه خودشون،نه حرفاشون،نه رفتاراشون!
همش توضیح میدادم قانع بشه ولی الان
دیگه برام مهم نیست چی درباره ی من فکر میکنه...
از یه جایی به بعد آدما به اندازه سر سوزنم
برات ارزشی ندارن
نه خودشون،نه حرفاشون،نه رفتاراشون!