دوست عزیزی می‌گفت باید برای یادآوری به خود و تلنگر به دیگران، لیستی از خوشحالی‌های کوچک زندگی تهیه کنیم؛ از همان لحظات و رخدادهایی که به چشم نمی‌آیند، حتی خیلی مهم هم نیستند، اما برای لحظاتی بارقه‌ای از نور به روزهای تار و تنهای زندگی‌مان می‌تابانند.
نوشیدن چای توی لیوانی که دوستش داریم، دقایقی پای گاز ایستادن و پختن غذایی که شاید لحظاتی هیجان‌زده‌مان‌کند، ورق زدن کتابی که خاطرهٔ عزیزی را زنده می‌کند، تماشای نقاشی ناتمامی که خاطرهٔ خلسهٔ نقاشی کردن و درآمیختن رنگ‌ها را به یاد می‌آورد، دیدن عکسی در لابلای عکس‌های آرشیو که حس و طعمی ماندگار را برای ابد در قالب تصویری ‌ثبت کرده است، تصویری که خاطرهٔ خوش یک دورهمی همراه با عطر چای کمرباریک و سوهانش را تا ابد جاودان‌کرده است،یادگار معطر دوستی ناشناس که شبی‌ نمدار در هتلی در کوچه‌پس‌کوچه‌های برفی شهری دور را به خاطره‌ای دل‌نواز تبدیل کرده.. سیاه‌مشقی یادگار روزهایی خوش که صدای دل‌انگیز قلم و مرکب در روزگاری دور را به یاد می‌آورد..خاطره‌های شیرینی که روزی هرکدام‌شان به تنهایی دنیایی از خوشحالی‌های کوچک بوده‌اند.

@EnvironmentalSociology
8👍1
🔸 مدرنیته، افزایش انتظارات و استحالهٔ شادی
✍🏻 گیتی خزاعی


موضوع شادی و شادکامی و یافتن راه‌هایی برای شادتر زیستن، قرن‌هاست که دغدغهٔ بشر است.
کتاب بازاندیشی انتقادی شادکامی گرچه خودآموزی برای شادتر زیستن نیست، اما با نگاهی انتقادی تلاش می‌کند نشان دهد شادی به چه عواملی بستگی دارد و‌ موانع شادی کدامند.
نویسنده در این کتاب تاکید دارد: «یافته‌های تجربی کاملاً از این ایده که شادی یک پدیدۀ نسبی است،‌ پشتیبانی می‌کنند. افراد، تجربیات خود دربارۀ شادکامی را براساس مقایسۀ آن با تجربیات گذشتۀ خود و ادراکِ تجربیات دیگران رتبه‌بندی می‌کنند. یک نسخۀ رایج از تز “شادکامی نسبی” مدعی‌ست که افراد، دارای یک سطح “هم‌ایستاییِ” ثابتِ شادکامی هستند و این‌که در فراز و نشیب‌های طبیعی زندگی روزمره، اکثر مردم به‌ناچار به سطح اولیۀ شادکامی بازمی‌گردند.»

یافتن رابطه بین شادی و ثروت همواره موضوعی چالشی در مطالعات و مباحث اجتماعی بوده است.
نویسنده این کتاب با نگاهی انتقادی و با استناد به مطالعاتی که دربارهٔ شادکامی انجام شده از زاویهٔ نسبی بودن شادکامی به موضوع رابطهٔ ثروت و شادی می‌پردازد و می‌نویسد:
«متداول‌ترین روش مقایسۀ نسبی بودن شادکامی، مقایسۀ ثروت و کیفیت زندگی در فرهنگ‌ها و دوره‌های متعدد است.»
او با استناد به مطالعات انجام‌شده دربارهٔ شادی می‌گوید «در واقعیت، افزایش ثروت یک کشور، میزان رضایت تجربه‌شدۀ‌ شهروندان در بین همۀ طبقات را به یک اندازه افزایش نمی‌دهد. این یافته دربرابرِ ادعای رایج در گفتمان سیاسی و اقتصادی که با تقویت اقتصاد یک کشور، می‌توان کیفیت زندگی را بهبود بخشید، چالشی شگفت‌آور ایجاد می‌کند. این وضعیت به این دلیل است که تجربۀ شادکامی به واسطۀ ثروت، بیش از آن‌که به تجربه‌های گذشتۀ ‌فرد بستگی داشته باشد، به اطرافیان او بستگی دارد. مثال افزایش چشم‌گیر استانداردهای زندگی در ژاپن شاهدی بر این مدعا در تاریخ مدرن است. بین سال‌های 1958 و 1987 متوسط درآمد در ژاپن تقریباً 500 درصد افزایش یافت که واقعاً افزایش چشم‌گیری است. فقرا در سال 1987 تقریباً به اندازۀ ثروتمندان در سال 1958 درآمد داشتند، اما فقرا خوشحال‌تر نبودند. برخی با طرح این ادعا که با وجود افزایش پول، شرایط زندگی آن‌ها به دلیل تورم، بهبود نیافته، این موضوع را به چالش کشیدند. اما مسئله فقط این نبود. تعداد افرادی که توانایی خرید وسایل لوکسِ مدرن مانند تهویۀ مطبوع، یخچال و خانه‌های بزرگ‌تر را داشتند، رشد شایان توجهی پیدا کرده بود. اما این افراد شادکامیِ خوداظهاری بالاتری را گزارش نمی‌کردند، زیرا وضعیت آن‌ها بهتر از اطرافیان نبود.»
مک‌کنزی در ادامه با رد رابطه قطعی بین ثروت و شادی با استناد به مطالعه‌ای که در مورد برندگان لاتاری و قربانیان تصادف انجام شده می‌گوید: «این مطالعه نشان می‌دهد در بیش‌تر موارد، برندگان قرعه‌کشی در پی کسب ثروتی ناگهانی، تنها یک دورۀ کوتاه شادی را تجربه کردند و شش ماه پس از دریافت، سطح شادی برنده‌ها یا پایین‌تر از گروه کنترل یا با آن‌ها برابر بود. در نقطۀ مقابل، محققان، تجربه‌های افرادی که اخیراً در اثر تصادف فلج شده بودند را نیز مطالعه کردند و دریافتند که این‌جا مسئله کاملاً برعکس است. بسیاری از این افراد، پس از تصادف شادی کم‌تری را تجربه نکردند و در مواردی شادی آن‌ها بیش‌تر هم شد. [به گفتهٔ نویسنده] این به کاهش میزان انتظارات برمی‌گردد که هر فعالیتِ روزمره‌ای را به منبعی فوق‌العاده در ایجاد رضایت تبدیل می‌کند.
نکته کلیدی نویسنده این است: «هر چه انتظارات فرد بیش‌تر باشد، شادکامی او کم‌تر می‌شود و برعکس. وسوسه‌انگیز است که بگوییم “راه‌حل” نگرانی‌های فعلی نسبت به شادکامی، صرفاً پایین آوردن انتظارات است.»
نویسنده تاکید دارد مدرنیته شادی را کاهش داده؛ از طریق افزایش انتظارات. وی می‌نویسد: «مدرنیته مشوق افراد است تا انتظار اهداف غیرواقعی داشته باشند. فرهنگ مصرفی به افراد القا می‌کند که هیچ رویا یا تخیلی آن‌قدرها پیچیده یا دور از ذهن نیست. علاوه‌بر این، انتظاری اجتماعی که افراد قادرند “بیش‌تر از آن‌ چه انجام می‌دهند را به خود بازگردانند” را در همه‌چیز می‌توان یافت؛ از تبلیغات اطلاعاتی برای تجهیزات باشگاهی و برنامه‌های کاهش وزن گرفته تا آموزش آنلاین انعطاف‌پذیری و دوره‌های خودآموزِ زبان. به نظر جای تعجب نیست که بسیاری از مردم احساس می‌کنند چیزی را از دست داده‌اند یا زندگی ناامیدکننده است. یأس در مدرنیته به امری اجتناب‌ناپذیر تبدیل شده است و با بدتر شدن اوضاع، افراد مدرن مسلماً برای مقابله با این نومیدی به اندازۀ کافی مجهز نیستند.»

doxa-v.org/product/deconstructing-happiness

@EnvironmentalSociology
👍6
🔸مراقبت پشت درهای آی سیو
✍🏻 گیتی خزاعی

مرد سرگردان و مضطرب نشسته کف زمین، بی‌خیال آلودگی و میکروب. چشمان نگرانش را دوخته به درهای بستهٔ آی‌سی‌یو و با هر بار که این درهای سخت اتوماتیک باز و بسته می‌شوند، نگاهش آشفته‌تر می‌شود.
آن‌سو‌تر زنی تکیه داده به دیوار، چشم دوخته به درهای سخت شیشه‌ای، در سکوت اشک می‌ریزد و زیر لب دعا می‌خواند. تخت که با دو‌ پرستار از آی‌سی‌یو بیرون می‌آید، او از جا می‌جهد تا حتی یک لحظه هم که شده بیمارش را ببینند.

این تصویر تکراری همراهان بیمار پشت درهای آی سی یوست.
همه منتظر معجزه‌اند.
تسبیح در دست، با هدف و بی هدف ذکر می‌گویند و چنان تمام امیدشان را به دانه‌های تسبیح آویخته‌اند که گویی معجزه‌ای قرار است از لابلای دانه‌ها بیرون بجهد و‌ عزیزشان را سر پا مقابلشان بایستاند..
اما با هر دانه تسبیح، آشگفتگی در نگاه‌ها بیشتر و‌ سرگردانی افزون‌تر و استغاثه‌ها اشک‌آلودتر می‌شوند.
امید به معجزه دورتر می‌شود و‌ نیاز به استغاثه بیشتر.

«مراقبت از بیمار»، تحمل و کنارآمدن با بیماری‌های سخت و صعب را، هم برای بیمار و هم همراهان بیمار تحمل‌پذیرتر می‌کند. مراقبت از بیمار به بیماران توان و انگیزهٔ جنگیدن و به همراهان بیمار حس موثر بودن و عشق‌ ورزیدن می‌دهد و در مجموع بر توان آدمی برای تحمل، مدیریت و پذیرش رنج‌ جانکاه بیماری و زوال تن ‌ می‌افزاید.
اما در دو سوی درهای بستهٔ اتاق‌های مراقبت ویژه، چه برای بیماران که آن‌سوی درهای شیشه‌ای برای زندگی می‌جنگند و چه برای همراهان که این‌سوی درهای شیشه‌ای پنجه به دیوار می‌کشند، مراقبت به معنای متداولش رنگ می‌بازد.
در اتاق‌های مراقبت ویژهٔ فعلی - به جز استثناها- حذف مراقبت عاطفی یکی از پروتکل‌های جدی و انعطاف‌ناپذیر در روند درمانی در آی‌سی‌یوست و هرچه اقامت در آی‌سی‌یو طولانی‌تر باشد این انفصال فیزیکی و احساسی و حذف مراقبت عاطفی هم‌ شدیدتر و عمیق‌تر می‌شود.

بیمار در آی‌سیو‌ قائم‌ به ذات است، و عملا دورهٔ درمان -تا بهبود یا مرگ- را بی‌هیچ مراقبتی طی می‌کند و‌ وجه مراقبتی او‌ محدود می‌شود به مراقبت پرستاران و کادر درمان ‌و اعمال پروتکل‌های سختی که هدف از آنها بیشتر تحمل‌پذیر کردن آی‌سی‌یو‌ برای بیمار است تا تامین نیازهای احساسی بیمار و کمک به بیمار با هدف مبارزه با بیماری برای ماندن.
مراقبت پرستارمحور بیشتر بر خاموش نگه داشتن بیمار متمرکز است تا کمک به او برای تقویت امید برای بازگشتش به زندگی.

آن تصویر رمانتیکی که در تلویزیون‌های ایران‌ از وضعیت آی‌سی‌یو به نمایش در می‌آید شباهتی با واقعیت آی‌سی‌یو ندارد.
تصویر بیماری که در کما در اتاقی لوکس و انفرادی روی تخت در آرامش دراز کشیده، عزیزانش کنارش نشسته‌اند و‌ بالای سر بیمار زمزمه‌های عاشقانه سر می‌دهند و‌ بیمار ِِبیهوش ناکهان چشم‌هایش را بار می‌کند و‌ به زندگی باز می‌گردد، برداشتی غیرواقعی، دروغین و‌ رمانتیک و در نقطهٔ مقابل آن چیزی است که به شکلی واقعی در اتاق‌های مراقبت ویژه جریان دارد.
در واقعیت، به جای این تصویر رمانتیک‌ از بیماری که در ارامش روی تخت دراز کشیده، بیماری است با دست‌های بسته‌شده به تخت، تنی قلاب‌شده به تشک و‌ موجودیتی که در تکاپوی رهانیدن خود از تخت و‌ دستگاه‌ها یا خود را به این سو و آن‌سو‌ می‌کوبد یا آن‌قدر مخدرها را به او‌ خورانده‌اند که شاید حتی تشخیص زنده بودن یا مرده بودن برایش امکان‌پذیر نیست.

دنیای آی‌سی‌یو‌ جهان خاموشی و‌ تحمل و درد و‌ تنهایی در سکوتی مرگبار است که تنها صدای مبهم و ناشناختهٔ دستگاه‌هاست که بیمار نیمه هوشیار را به این جهان متصل نگه می‌دارد؛ بیمارانی که حتی قدرت فریاد زدن و نالیدن هم از آنها سلب شده است.

@www.tg-me.com/EnvironmentalSociology
😢53👏3
#واگویه

آنچه ما را از پا در می‌آورد رنج نیست.
ناامیدی پس از امیدوارشدن به پایان یافتن رنج است که ما را از پا در می‌آورد.


حكايت كرده‌اند پادشاهي در يك شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سربازی را ديد كه با لباسي اندك در سرما نگهبانی مي‌داد.
از او پرسيد: سردت نيست؟
نگهبان گفت: چرا اي پادشاه! اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل كنم.
پادشاه گفت: من الان داخل قصر مي‌روم و مي‌گويم يكي از لباس‌های گرم مرا برايت بياورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشكر كرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش كرد.
صبح روز بعد جسد سرمازدهٔ نگهبان را در حوالي قصر پيدا كردند، در حالي كه در كنارش با خطي ناخوانا نوشته بود:
اي پادشاه! من هر شب با همين لباس كم سرما را تحمل مي‌كنم، اما وعده لباس گرم تو مرا از پا درآورد.

@EnvironmentalSociology
😢5
«استاندارد اغراق‌شده‌ای که توسط دیزنی از زیبایی زنانه معرفی می‌شود، بازتاب خواسته جامعه از زیبایی زنانه و‌تحت تاثیر القائات جامعهٔ مردسالار است که آن هم‌در دهه‌های میانی قرن گذشته، در دهه ۵۰ و ۶۰ میلادی و عمدتا در غرب شکل گرفته است.»

https://www.khabaronline.ir/news/2069364/%D8%B2%DB%8C%D8%A8%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D8%AF%D8%B1-%D9%82%D8%A7%D8%A8-%D8%A7%D9%86%DB%8C%D9%85%DB%8C%D8%B4%D9%86-%D8%A7%D8%B2-%D9%BE%D8%B1%D9%86%D8%B3%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%AF%DB%8C%D8%B2%D9%86%DB%8C-%D8%AA%D8%A7-%D9%82%D9%87%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%86%DB%8C%D9%85%D9%87
👏1
هنوز عشقِ تو.
علیرضا قربانی.
خیال آمدنت دیشبم به سر میزد
نیامدی که ببینی دلم چه پر میزد
به خواب رفتم و نیلوفری بر آب شکفت
خیال روی تو نقشی به چشم تر میزد
کجایی ای که دلم بی تو در تب و تاب است
چه بس خیال پریشان به چشم بی خواب است
ز پا فتادم و در سر هوای روی تو دارم
مرا بکشتی و من دست بر دعای تو میرم
هنوز عشق تو امیدبخش جان من است
خوشا غمی که از او شادی جهان من است
تمام شب به خیال تو رفت و میدیدم
که پشت پرده ی اشکم سپیده سر میزد

@EnvironmentalSociology
😢32
مرا ببخش/علیرضا قربانی
@SoulRouhiMusics
مرا به خاطر دل شکسته‌ام ببخش
مرا که از ندیدن تو خسته‌ام ببخش
اگر به انتظار تو نشسته‌ام هنوز
به دیگری اگر که دل نبسته‌ام ببخش

ببخش اگر که با خیال بودن تو زنده‌ام
اگر تو را نبردم از یاد …
ببخش اگر که از امید دیدن تو گفته‌ام
به آرزوی رفته بر باد …
تویی تمام ماجرا که رفته‌ای ولی مرا به حال خود نمی‌گذاری …

صدای قلب من چرا غمت نمی‌کشد مرا
چرا هنوز ادامه داری …

سکوت قبل رفتنت
نماندنت
ندیدنت
مرا به این جنون کشیده …

چه حسرتی‌ست بر دلم
که از تمام بودنت
نبودنت به من رسیده …

تویی تمام ماجرا که رفته‌ای ولی مرا
به حال خود نمی‌گذاری …
صدای قلب من چرا غمت نمی‌کشد مرا
چرا هنوز ادامه داری …

@EnvironmentalSociology
😢3
داداشی من
جان دل من

امیر و خلیلم…

داداشی
از آن روز که نوشتی «بمونیم برای هم»، حتی سه ماه هم نماندی و رفتی…
مثل یک پرنده از زندگی من پر زدی و رفتی..
مثل پرنده پر زدید و‌ رفتید و اینجا تنها و درمانده و دلتنگ رهایم کردید..
شما پر زدید و رفتید و‌ من ماندم که از نبودن‌تان پرپر بزنم..

حالا من این ایام خالی تولد، این سال‌های سخت پیش رو، ‌ بدون شما دو‌ تا، بدون تلفن‌های‌تان، بدون تبریک‌تان، بدون‌ شوخی‌های‌تان ‌با تولدم، بدون آرزوهای‌تان در روز تولدم، این روز تولد را بدون شما دوتا چطور بگذارم؟

این اولین ۱۲ خرداد را بدون شما دوتا
چه کنم؟ چطور بگذرانم؟

@EnvironmentalSociology
😢93
جلسه نقد و بررسی کتاب بازاندیشی انتقادی شادکامی برگزار می شود.

با حضور:
دکتر علی ربیعی
دکتر هادی خانیکی
دکتر تقی آزاد ارمکی
دکتر گیتی خزاعی

زمان: دوشنبه ۱۹ خرداد ۱۴۰۴ ، ساعت ۱۷
مکان:خانه اندیشمندان علوم انسانی، سالن فردوسی

🆔 @irancsca
2
🔸«نشدن»
✍🏽 گیتی خزاعی

خیلی‌ها فکر می‌کنند غصه‌ها و اشک‌ها مال نداشتن‌های‌مان است. مال از دست ‌دادن‌های‌مان، مال غم رفتن کسی که بود و ‌دیگر نیست، چیزی که دلت می‌خواست می‌داشتی و نداری، چیزی که داشتی و از دستش داده‌ای، کسی که امده بود که تا ابد بماند اما رفت…
خیلی‌ها خیال می‌کنند به خاطر این ازدست‌دادن‌ها، رفتن‌ها و نداشتن‌هاست که غم بر جان می‌نشیند و‌ سنگینی‌اش زانویت را بر خاک می‌نشاند.

اما نه
این نیست.
آن چیزی که ما را به خاک درماندگی می‌نشاند غم ِ از دست دادن نیست.
بر خلاف تصور متعارف‌مان، ما به نداشتن‌های‌مان عادت داریم و با از دست دادن‌های‌مان کنار می‌آییم؛ گرچه سخت و دردناک، اما کنار می‌آییم

آن چیزی که تحمل‌اش نفس را می‌بُرَد، رفتن و نداشتن و از دست دادن نیست، بلکه درهم‌شکستن ما به خاطر نیامدن کسی است که گفت می‌آید اما نیامد، غم نشدن چیزی است که قرار بود بشود، اما نشد، غم‌ رخ ندادن اتفاقی است که قرار بود رخ دهد، اما رخ نداد.

چرا طی هزاران سال گفتار، بشر واژه‌ای نساخته که بتواند بیانگر درماندگی و در خود مچاله شدن آدمیزاد پس از «نشدن»، «نیامدن» و «وعده‌های تحقق‌نیافته» باشد.
آن اندوه که پس از «نشدن» آن چیزی که قرار بشود اما نشد، آن کس که گفت می‌آید اما نیامد، بر جان می‌نشیند نامش چیست؟
چرا بشر فارسی‌زبان کلمه‌ای برایش نساخته؟

امید و ناامیدی واژه‌های سبکی هستند برای توصیف این حال. منظور را نمی‌رساند.
انگار کن که نشسته بودی به انتظار تماشای طلوع اما شب شد. انگار کن که رفته بودی کنار آب که تنت را بسپاری به جریان جاری‌اش، اما ‌ خودت را در برابر برهوتی بی‌انتها یافتی.
انگار کن که دستت را برده بودی که زیباترین گل را بچینی اما ‌گل پرپر شد.
انگار کن نشسته بودی به انتظار نغمه‌ای که نواخته شود اما صدایی از ساز برنخاست…

من در این روزها و‌ هفته‌هایی که دارم سوگوارانه‌ترین روزهایم را می‌گذرانم، منی که بارها غم‌بار‌ترین و‌ نامنصفانه‌ترین‌ ازدست‌دادن‌ها و‌ فقدان‌ها را تجربه کرده‌ام، در میان این خون‌ و‌ دردی که از قلبم جای است و سلول‌های تنم را می‌سوزاند و اشک‌هایی که همراه با چشم از رگ‌هایم جاری می‌شوند، در روزهایی پس از بی‌شمار از دست دادن و نداشتن و رفتن، پس از بی‌شمار فقدان و جدایی، پس از بی‌شمار شکست، می‌گویم آن چیزی که ما را از پا در می‌آورد غم ناشی از ازدست‌دادن نیست، بلکه فروریختن به خاطر نیامدن اویی است که به آمدنش، به سرودنش و‌ به نواختنش امیدوارت کرد اما نیامد و نسرود و زخمه‌ای بر تار نزد،…
منتظر ماندی تا نغمه‌ی شور و‌ زندگی جانت را بنوازد، اما تنها سکوت بود و‌ سکوت بود و‌ سکوت.

@EnvironmentalSociology
😢71👍1👎1👏1
چکیده‌ای از مباحث‌ مطرح‌شده در نشست نقد و بررسی کتاب «بازاندیشی انتقادی شادکامی» که روز دوشنبه ۱۹ خرداد در خانه اندیشمندان برگزار شد.

شادکامی در ایران قربانی شکاف‌های ارتباطی شده است؛ درحالیکه تحقق شادکامی نیازمند روایت جمعی است و اگر روایت جمعی شکل نگیرد نمی‌توان شادکامی را تجربه کرد.
…. افزایش انتظارت باعث سرکوب احساس شادی شده است. آدم‌های همیشه در حال شکست، هیچ‌گاه احساس کامروایی نمی‌کنند…

@EnvironmentalSociology

https://www.irna.ir/amp/85856853/
6
🔹در ستایش مرزبندی برای دفاع از انسجام‌ اجتماعی، انسانیت و شرافت
✍🏽گیتی خزاعی

چه بزنگاه مهمی شد دوباره برای مرزبندی با بیشرف‌ها و وطن‌فروش‌ها..

در این سال‌ها به لطف دوگانگی‌هایی که جمهوری اسلامی به ما تحمیل کرده، بارها مرزهایی ما را از اطرافیان‌مان جدا کرده و‌ هربار دوستانی، نزدیکانی و رفقایی را از دست داده‌ایم.. برخی‌شان عزیزترین‌های‌مان بوده‌اند..
در این سال‌ها، بارها خواسته و‌ ناخواسته مرزی نامرئی و گاهی هم خشن، بیرحمانه و مرئی میان ما و آنها کشیده شده است.

سال ۸۸
سال ۹۶
سال ۹۸
و
۱۴۰۱
لابلایش مرزبندی‌های کوچک و‌ گذرای دیگری هم بوده..
برای رای دادن و ندادن، برای به لیست وفادار بودن یا نبودن، برای کورکورانه پی میرحسین رفتن یا نرفتن، برای به ری‌شهری رای دادن یا ندادن، برای همدلی با قربانیان غزه یا نادیده‌گرفتن‌شان و …

اما اولین مرزبندی صریح‌ و سخت‌مان مال سال ۸۸ بود..
آن موقع مجبور شدیم با آدمکش‌های داخلی و حامیان‌شان مرزبندی کنیم؛ خیلی سخت نبود..
جنایت آن وسط به صراحت داشت رخ می‌داد و‌ مثل آب خوردن می‌شد مرزی کشید میان‌ خود با کسانی که مثل اسرائیلی‌های آدمکش بر سرمان ریختند و لت و پارمان کردند؛ کسانی که وسط خیابان، در نماز جمعه، توی خانه‌هایمان، توی دانشگاه، و‌ حتی توی اتومبیل‌هایمان، با باتوم‌هایشان به جانمان افتادند و‌ سیاه و کبودمان کردند و کسانی که از این جنایتکارها دفاع می‌کردند، یا در مقابل این جنایت سکوت می‌کردند.
باید خیلی صریح و قاطع با کسانی که با این لشکر سیاه‌دل همراه و همسو بود مرزبندی می‌کردیم و‌ به «ما» و «آنها» تبدیل می‌شدیم..
و کار سختی نبود.
و بعدتر و بعدتر و‌ بعدتر، که زیر آتش جنگنده‌های اسرائیل آدمکش حوصلهٔ پرداختن بهش نیست…

مرز بندی‌ در ۱۴۰۱ سخت‌تر بود.. آنجا پای خشونت‌ورزی معترضان به میان آمده بود و تصمیم‌گیری سخت شده بود. باید هم از معترضان حمایت می‌کردی و هم‌ خشونت را نمی‌ستودی.
این بار سوال این بود که آیا باید با خشونت ناگزیر این جوانک‌های از همه جا مانده و رانده و رمانده، نه دفاع، که همدلی کنیم یا نه؟
تصمیم و انتخاب سختی بود، اما چاره‌ای هم‌ نبود.
تبدیل شدیم‌ به گروهی که ‌بی‌هیچ اما و اگری خشونت ِناگزیر بچه‌های معصوم خیابان را بی‌هیچ همدلی‌ای محکوم می‌کرد و گروهی دیگر که تلاش می‌کرد تا همدلانه تمرکز را بکشاند به خشونت‌ورزی مهاجمان و‌ نه معترضان..
این بار هم دوستانی را از دست دادیم و‌ مرزهایی ساخته شد..

این بار «شرف» به مرز جداکننده تبدیل شده است.
اما مرز جداکنندهٔ ۰۴، مثل ۱۴۰۱ دیگر تیغ دولبه نیست..
مرزبندی با بیشرف‌ها مثل ۸۸ خیلی ساده است..
خیلی ساده می‌شود مرزی ساخت میان خود با آنهایی که از انداختن بمب بر سر مردم ‌ ایران خوشحالند، با آنهایی که از به آتش کشیده شدن پالایشگاه‌های ایران لذت می‌برند، آنهایی که خون بچه‌ها را که می‌بینند مست می‌شوند، آنهایی که از تماشای مردم مستاصل و نگران فردای مبهم توی صف بنزین، از دودی که از ساختمان‌های مسکونی بر می‌خیزد، از آتشی که به جان ‌بیمارستان‌ها افتاده لذت می‌برند و غرق سرمستی می‌شوند..

‌ یادمان باشد بدون این مرزبندی، نه تنها هیچ انسجام اجتماعی‌ای شکل نمی‌گیرد، بلکه در تعامل با بی‌وطن‌ها، وطن‌فروش‌ها و بیشرف‌ها فقط فرسوده می‌شویم..

در مواجهه با ادم‌هایی که رسما، صراحتا، گستاخانه و بیشرفانه از حمله اسرائیل به زن و مرد و بچه‌های ایرانی، از اشغال نظامی، از کشته شدن ادم‌ها، حمایت و‌ دفاع می‌کنند،
باید بی‌تعارف آن‌ها را کنار گذاشت.
با ادم بیشرفی که صراحتا می‌گوید بیشتر بزن اسرائیل، پالایشگاه را بزن که تهران زانو بزند، یا آن نادانی که وسط جنگ، وسط حمله نظامی‌ای که بی‌هوا و یک روز قبل از مذاکره انجام شده، می‌گوید مقام‌های جمهوری اسلامی کناره‌گیری کنند - که پهلوی و‌ نوچه‌های فاشیستش بیایند جای آنها بنشینند - چه ائتلافی می‌شود داشت؟

‌وطن‌فروشی رنگ خاکستری ندارد.
یا طرف وطنی یا نیستی..

مختصات این وطن‌فروش‌ها خشنودی‌شان از نابودی و ویرانی ایران، شادمانی و‌ چشم‌انتظاری‌شان برای لگدمال شدن خاک مقدس ایران با پوتین سربازان امریکایی، بی‌تفاوتی‌شان در مقابل کشته شدن مردم با بمب‌ها و پهپادهای اسرائیلی است

این جنگ هم مثل همه جنگ‌های دیگر تمام خواهد شد… یا با پوتین‌های کثیف سربازان امریکایی یا بدون آن.
اما نام و تصویر بیشرف‌ها برای ابد در تاریخ خواهد ماند.. کسانی که در شرایط سخت ملت ایران و ایران، در سمت وطن‌فروشی و بی‌شرفی ایستادند.

🔺وقتی دارید مرز می‌کشید بین خودتان و رفقایتان یادتان باشد:
تا دیروز نزدیک به ۹۰ درصد از مجروحین و کشته‌شده‌ها توسط اسرائیل غیرنظامی‌ بوده‌اند…🔺

@EnvironmentalSociology
11👎1
🔹سرو سرفراز ایران
✍🏽گیتی خزاعی


در تاریخ خواهند نوشت ایرانی‌ها از فروریختن بمب‌ها،‌ جنگنده‌ها و تعرض وحشیانهٔ اسرائیل‌ جنایتکار نمردند، بلکه به خاطر وطن‌فروش‌هایی از غصه دق کردند که غیرت، شرف و انسانیت‌شان را به یک مشت دلار و یورو فروخته بودند، و وقتی بر سر ایران بمب می‌ریختند، آن بیشرف‌ها از شادمانی ویرانی یکایک سازه‌های با خون‌دل‌ساخته‌شدهٔ ایران، کشته شدن کارمندان صلیب سرخ، ویران شدن ساختمان‌های مسکونی، و کشتار کودکان چندماهه و چندساله رقص و پایکوبی ‌می‌کردند.

اگر هم ایران پهناور ما -که در مقابل پهناوری، همبستگی و یگانگی اقوامش بیچاره‌ و درمانده‌اید- مثل همان سرو‌ که قرن‌هاست نماد آزادگی اوست، یک روزی از این روزهای سخت و‌ سیاه، در برابر این حجم از تعرض وحشیانه‌ کمرش شکست، زانو زد و به خاطر ویرانی‌هایی که بر سرش آوار کردید برای مدت‌زمانی کوتاه و گذرا، خونین و ویران شد و بر خاک نشست، این شمایید که سیاه‌ترین و‌ سرافکند‌ه‌ترین و‌ شرمنده‌ترین جانوران دوپای تاریخ خواهید بود، نه ما که در این شهر ایستادیم‌ و در آرامش، صدای جنگنده‌های ارباب آدمکش‌تان و پدافندهای سربازان کشورمان را شمردیم و‌ شما دریوزگان وطن‌فروش‌ و‌ خودفروشان کوچه‌گرد را یک به یک از دایره اطرافیان‌مان حذف کردیم.

@EnvironmentalSociology
👏32👎1
🔹پس از جنگ
✍🏽گیتی خزاعی


۱- جنگ یا تهاجم؟
از روز اول شروع حمله نظامی اسرائیل به شهر تهران و ایران، و درماندگی ایران و‌ آسمان بی‌پناه ایران زیر ویراژ جنگنده‌ها، موشک‌ها و بمب‌های اسرائیلی، بسیاری از ما هر روز هزار بار از خود پرسیدیم آیا آنچه دارد رخ می‌دهد جنگ است؟
ما جنگ را با سنگر، جبهه، رزمندگان، میدان رزم، اشغال، پیشروی زمینی و تصرف سرزمین، و از همه مهم‌تر با درگیری و رویارویی متقابل جنگاوران می‌شناسیم، نه هجوم یک‌طرفه به افراد در جایی غیر از میدان جنگ.
آیا آنچه در این ۱۲ روز در ایران رخ داد، این تعرض یک‌طرفه به مردم یک سرزمین، بی‌آن‌که امکان واکنش به آن، و خنثی کردن و توقف آن باشد، تعرض به سرزمینی که هیچ نهاد بین‌المللی حتی یک قدم در حمایت از بی‌پناهی‌اش‌ برنداشت، در چارچوب معانی متعارف جنگ می‌گنجد؟
آیا اگر کسی بر پشت بام‌ خانه تو بنشیند، سقف را بر سرت فرو‌ بریزد، نگهبان خانه را بکشد، اتاق‌های خانه را منفجر کند، و یک‌درمیان ساکنان طبقه را یا بابهانه یا تصادفی به قتل برساند، آیا این اسمش جنگ است؟
این که سراسر سرزمینی پهناور، به عرصه‌ای برای حملات یک‌جانبه جنگنده‌ها و موشک‌ها تبدیل شود، اسمش جنگ است؟
حتی در دوئل هم اگر یکی هفت‌تیری در دست داشته باشد و دیگری فرد مقابل را منفجر کند، دیگر اسمش درگیری و دوئل نیست. یک‌ حمله وحشیانه، تهاجمی و یک‌طرفه است.
در این که پدافند ایران قدیمی، ضعیف و ناتراز با تجهیزات پیشرفته‌ای است که به آن حمله ‌کردند، تردیدی نیست، اما مگر عرصهٔ یک‌ سرزمین پهناور با مساحتی بیش از یک و نیم میلیون کیلومتر مربع، مانیتور بازی‌های کامپیوتری است که سربازان مدافع با دسته‌های پلی‌استیشن‌شان بنشینند مقابل مانیتور و تق تق تق موشک‌ها، بمب‌ها و جنگنده‌های مهاجمی را که عرصه‌ای به این پهناوری را مورد هجوم قرار داده‌اند، تق تق منفجر کنند؟
هیچ سرزمین پهناوری تنها با استفاده از تجهیزات دفاعی -که ایران از همان هم محروم است- قادر به دفع تهاجم گسترده‌ای که سراسر آن را مورد هجوم قرار داده، نیست؛ آن چیزی هم که نیروی قدرتمند دفاعی در دفع آن به کار می‌آید، جنگ است، نه تهاجم.
مگر امریکا با قدرت نظامی فوق پیشرفته و پدافند هوایی فرادیجیتالش توانست جلوی تهاجم و انفجار برج‌هایش را بگیرد؟
مگر سال‌های سال اروپا زیر تهدید بمب‌گذاری و انفجار و تهاجم تروریست‌ها نفسش به شماره نیفتاده بود؟

سازمان‌های بین‌المللی در سال‌های پس از هجوم نازی‌ها به سراسر جهان - که اسرائیل دستاورد همان هجوم وحشیانه است- تشکیل شدند تا اجازه ندهند مانند دوران قبل از تمدن، کشورها یک طرفه، بی‌پناه و بی‌دفاع مورد هجوم سگان هار قرار گیرند، و رسانه‌ها هم گسترش یافتند تا با به نمایش گذاشتن چهرهٔ عریان خشونت، جهان را به واکنش برای توقف تهاجم‌های وحشیانه‌ برانگیزند و هجوم بر بی‌دفاعان را متوقف کنند.
اما در هجوم اخیر به ایران و‌ تمام‌ این سال‌ها در خاورمیانه، هرگز چنین کارکردی عملیاتی نشده است.
انگار دوران نئاندرتال‌هاست که انسان‌ها باید با پوست شیر و ابزار تیز دفاعی از قلمرو‌ خود دفاع کنند، و‌ اگر کسی آن ابزار را نداشت سگان بر سرش بریزند و پاره پاره‌اش کنند.
گرچه هجوم ‌اخیر به ایران و سکوت جهان در مقابل این تهاجم نشان داد سازمان‌های بین‌المللی از نظر تمدنی از دوران نئاندرتال‌ها فراتر نیامده‌اند.

۲- آتش‌بس؟
حالا آن هجوم یکطرفه متوقف شده است.
ما‌ مانده‌ایم و‌ به سوالات قبلی، پرسش «چگونه بازگشتن به امنیت پیشین» هم افزوده شده است.
آیا پس از چنین تعرض گسترده‌ و یک‌طرفه‌ای، آتش‌بس می‌تواند چهره عادی زندگی را به آن برگرداند؟
پیش‌پاافتاده‌ترین و ابتدایی‌ترین سطح امنیت، امنیت ِ سقفی بر سر داشتن و زیر سقفی امنیت داشتن است.
اما حالا این هجوم یکطرفهٔ سرزمینی و ناامنی ناشی از بی‌تفاوتی جهان در مقابلش، آن امنیت ابتدایی و بدوی را در چشم به‌هم‌زدنی متلاشی کرده است.
حتی کسانی که میدان جنگ را تجربه کرده بودند این روزها به من توضیح دادند که این حملات فشار بیشتری نسبت به دوران جنگ، به آنها تحمیل کرده است.
تو در جنگ خودت را آمادهٔ جنگ کرده‌ای. توی سنگری، مسلح، و‌ از همه مهم‌تر آماده کشته شدن.
اما وقتی جنگ در سطح شهری رخ می‌دهد، و‌ سقف خانه‌ات، زندگی و سرزمینت ناگهانی و بدون ابزاری فراتر از سرزمینت برای توقف آن، مورد هجوم قرار می‌گیرد، مغزت مانند انسان اولیة درون غارها، حتی پس از آرامشی ظاهری همچنان‌ منتظر حمله و ویرانی ناگهانی است.
آتش‌بس و امنیت باید در ذهن برساخته شود نه در آسمان.
اما تو‌ اکنون دریافته‌ای هیچ نهاد بین‌المللی فراتر از سرزمینت مانعی در برابر هجوم به خانه‌ات ایجاد نمی‌کند.
سگ هار رهاست و‌ انگار آتش‌بسی رخ نداده است.

@EnvironmentalSociology
👍63
کاش بچه ها نمی‌مردند
کاش برای مدتی کوتاه به آسمان می‌رفتند
و آنگاه که جنگ تمام شد
سلامـت به خانه باز می‌گشتند
و وقتی پدر و مادرشان می‌پرسیدند
کجا رفته بودید؟
می‌گفتند رفته بودیم با ابرها بازی کنیـم

غسان_کنفانی

@EnvironmentalSociology
😢32
🔹برای تهران و تنهایی‌اش؛ برای غم‌های بی‌شمارش (۱)
✍🏽گیتی خزاعی

در روزهای سخت، تاریک و پرهراس بمب و آتش و موشک و پدافند، در روزهایی که صدای انفجار‌ها و پدافند‌های کمتر موفق، ماندن در آن را سخت و هراسناک کرده بود، در تهران ماندم و هر روز بسیاری از من می‌پرسیدند چرا می‌مانی، بسیاری التماس می‌کردند برو، و گروهی دیگر تلاش می‌کردند با استدلال مرا مجاب کنند به رفتن و‌ ترک تهران.
حتی فامیل‌های دور با نگرانی غیرقابل انتظاری زنگ می‌زدند و‌ خواهش می‌کردند که از تهران خارج شوم.
اما من نمی‌توانستم..
حتی نمی‌توانستم برایشان توضیح دهم‌ که چرا نمی‌توانم از تهران خارج شوم..
دوستم‌ پشت تلفن گریه می‌کرد و‌ در میانه اشک‌های من و او‌، به من می‌گفت خواهش می‌کنم‌ از تهران‌ خارج شو.
اما من نتوانستم.
کوهی از غم بر دلم نشسته بود و تماشای تهران خالی و خلوت، و سکوت مرگباری که تنها صدای پدافندها و انفجارها آن را می‌شکست قلبم را مچاله می‌کرد، اما نمی‌توانستم ترکش کنم.
احساس می‌کردم هر کدام‌مان‌ تک و‌ تنها باید توی این شهر بمانیم و‌ از هویتی که می‌خواهند پنهان و نابودش کنند، از شهری که می‌خواهند ویرانش کنند، از شهری که ساکنانش را با تاوانی سخت می‌ترساندند، از شهر بی‌دفاع تهران زیر رگبار حملات، دفاع کنیم. هرکدام‌مان یکه، یک‌تنه و تنها.

نمی‌دانستیم چه خواهد شد و این حملات خونبار تا کجا ادامه خواهد یافت و کی به تک‌تک‌ خانه‌ها خواهد رسید.
اما جوری تهدید می‌کردند که گویی قرار است در لابلای آوار این شهر، این شهر بی‌دفاع، در لابلای بتن‌ها و شیشه‌هایی که بارها با زبان جامعه‌شناختی نقدش کرده بودیم و ‌از آن نالیده بودیم خاکستر شویم.

من احساس می‌کردم اگر بنا بر خاکسترشدن این شهر است،- شهری که دشمن آوار خشم و خشونت بر آن می‌ریخت و حاکمان در تمام این سال‌ها بی برج و بارویی، بی‌دفاع رهایش کرده بودند- باید توی این شهر بمانم تا تک‌تک سلول‌هایم با خاک خاکسترشده‌اش بیامیزد.
باید آیندگان می‌دانستند که تکه‌های تن ما در لابلای ذرات این ویرانی بر جای مانده است.

البته که حق نداریم هیچکس را سرزنش کنیم که چرا تهران را ترک کرد.
برخی از دوستانم را خودم تشویق کردم که حتما باید بروند..
اما من دلم می‌خواست بمانم و اگر بنا بر ویرانی این شهر است، سلول‌های پودرشده‌ام لابلای بتن‌هایی که با هر انفجار به آسمان می‌پاشد‌، باقی بماند
.
حالا که نزدیک به یک ماه از آن روزها گذشته، همچنان از کوچک‌ترین صدایی به خیال این که صدای پدافند و انفجار است از جا می‌پرم.
شب‌های متوالی است که نخوابیده‌ام‌ و‌ خوابم ‌خلاصه شده در چُرت‌های پراکنده و‌ بریده‌ای که هر بار با صدای خیالی پدافند و انفجار یا کابوس ویرانی تهران، تهران بی‌دفاع، از جا می‌پرم..
اما هیچکدام از این هراس‌ها مرا از ماندن در این شهر در روزهای غمبار خلوت و خالی‌اش پشیمان نکرده است

این شهر، شهر زیبای تهران، شهری نیست که در آن‌ به دنیا آمده‌ام‌ اما شهری است که سرزندگی، امید، موفقیت، شادی، افتخار، اعتراض، غم، ویرانی، خشم و‌… را در آن‌ تجربه کرده‌ام.. شهری که در خیابان‌هایش سخت و‌ بیرحمانه کتک خورده‌ام، خون را بر آسفالت خیابان‌هایش دیده‌ام ‌و مشاهدهٔ هجوم ظالمان بر جوانک‌های شهرم ویرانم کرده است، شهری که در آن با درماندگی بر چشمان و‌ تن‌های ساچمه‌خوردهٔ جوان‌ها و‌ نوجوان‌هایش اشک ریخته‌ام…
شهری که در آن بارها ظالمان را نفرین کرده‌ام‌.

اما حالا که پای ویرانی‌اش به میان آمده، حالا که قرار است ساکنانش باز هم تاوان بدهند، اما این بار نه از طرف ظالمان داخل شهر که از طرف ظالمانی که از آن سوی جهان می‌خواهند کورسوی امید و‌ زندگی را که برای هر تلؤلوی آن خون‌ها داده‌ایم، بسیار کتک‌ خورده‌ایم و تحقیر شده‌ایم، خاموش کنند، نمی‌شد در جایی امن و‌ دور ماند و از دور خاکسترشدنش را تماشا کرد…
نتوانستم...
نشد…
احساس می‌کردم شهر بی‌دفاع من، بی من، بی ما بی‌دفاع‌تر است….

@EnvironmentalSociology
8😢5
📝📝📝 استعفاء یا تمکین به رای ملت!

✍🏻 سیدمصطفی تاجزاده


یکم: راهبردهای اشتباه رهبر و خطاهای محاسباتی وی، جمهوری اسلامی را در ضعیف‌ترین و شکننده‌ترین وضعیت خود قرار داده است. گرانی و تورم و نیز رکود و بیکاری کمر قشرهای وسیعی را خم کرده؛ ارائه خدمات به شهروندان روز‌به‌روز وخیم‌تر گشته؛ تحریم‌های اقتصادی دست‌وپای کشور را بسته و ترسیم چشم‌اندازی روشن را ناممکن کرده است. بلاتکلیفی و تعلیق در بسیاری از زمینه‌ها یکه‌تازی می‌کند.

دوم: درحال‌حاضر احتمال کسب امتیازات متقابل و متناسب با دستاوردهای طرف مقابل، در مذاکره با آمریکا شدیداً کاهش یافته و لغو موثر تحریم‌ها تقریبا منتفی است. به‌ویژه آن‌که طرف مذاکره به‌تازگی علاوه بر غنی‌سازی صفر، زمزمه محدودکردن برنامه موشکی ایران را سر داده است. ترک میز مذاکره هم به نتانیاهو و ترامپ برای ماجراجویی و تجاوزهای نظامی احتمالی بعدی بهانه می‌دهد. بدون مذاکره تحریم‌ها ادامه می‌یابد و مشکلات میهن و مردم تشدید می‌شود.

سوم: دنیاناشناسی رهبر و تعیین اهداف غیرواقع‌بینانه و نامناسب با ظرفیت و جایگاه نظام به‌دست او ازیک‌سو و بستن فضای گفت‌وگو و نقد، حذف شایستگان و برکشیدن "بله‌قربان‌"گویان ازسوی‌دیگر، ایران را چنان آسیب‌پذیر کرده است که افزون بر متحمل‌شدن تحریم‌های کمرشکن، به آمریکا و اسرائیل مجال داد تا برخلاف موازین بین‌المللی به کشورمان حمله کنند. من در محکومیت تجاوز خونین و خسارت‌بار ۱۲ روزه ارتش اسراییل و مشروعیت مقاومت علیه آن تردید ندارم، اما حاکمیت می‌توانست و می‌بایست به‌گونه‌ای عمل می‌کرد که قدرت‌های بزرگ، با اختلافات بعضا عمیق خود، در تحریم کشورمان به توافق نرسند، یا ایران مورد تجاوز هوایی قرار نگیرد. با اندوه فراوان باید اعتراف کرد نتیجه آمریکاستیزی غیرضرور و پرهزینه و نیز ستیز با خواست اکثریت ملت، چیزی جز اقتصاد ورشکسته، افق تیره و سرگشتگی رهبر و دیگر مقامات متوهمی نبوده است که فکر می‌کردند قادرند در تهران سوار خودرو شده و در بیروت پیاده شوند.

چهارم: فقط با واردکردن ملت به صحنه می‌توان توازن نابرابر قوا را تغییر داد، لغو تحریم‌ها را دسترس‌پذیر کرد و به دورکردن شبح جنگ از آسمان ایران امید بست. تنها با مشارکت فعال ملت می‌توان از بحران‌ها و درحقیقت بن‌بست کنونی به‌سلامت گذشت.

پنجم: انباشت مشکلات، نبود چشم‌انداز و انبوه نارضایی‌ها و افول مشروعیت سیاسی نظام ولایت فقیه، دولت اسرائیل را چنان گستاخ کرده است که نه برای جمهوری اسلامی، که برای ایران خواب‌های شوم از قبیل ایجاد هرج‌ومرج، راه‌اندازی جنگ داخلی و ... ببیند و از تغییر نقشه خاورمیانه دم زند. در چنین اوضاع خطیری، آقای خامنه‌ای راهی ندارد جز اینکه عذر تقصیر به پیشگاه ملت ایران ببرد و به انجام تغییرات بنیادین متناسب با مطالبات ملی تن دهد؛ ازجمله با تشکیل مجلس مؤسسان، براساس انتخاباتی کاملاً آزاد و منصفانه، تغییر قانون اساسی را به روش مسالمت‌آمیز و مدنی ممکن کند و مسیری مانند آنچه در صدر مشروطیت پیموده شد، بپیماید؛ و یا اینکه استعفاء داده و کناره‌گیرد تا انجام تغییرات بزرگ به سود ملت در غیاب وی ممکن شود، تا ایرانیان در چاه ویل بی‌دولتی نیفتند.

ششم: اگر رهبر کمترین تردیدی در شکست حکومت دینی و عبور اکثریت ایرانیان از نظام مبتنی بر ولایت فقیه دارد، با برگزاری رفراندم موافقت کند تا ملت خود درباره سرنوشت خویش تصمیم بگیرد. نکته استراتژیک آن‌که نجات ایران در گرو تغییر زمین بازی است. انجام همه‌پرسی و/یا تشکیل مجلس مؤسسان، میدان کارزار را تغییر می‌دهد، بدون آنکه تهدیدی متوجه امنیت و منافع ملی کند.



هفتم: اراده ملت ایران بر تعیین سرنوشت خویش مطابق میل و مصلحت خود تعلق گرفته است و به یاری خداوند آن‌را تحقق خواهد بخشید و "ایران برای همه ایرانیان" خواهد شد؛ چه آقای خامنه‌ای به این حق مسلم تمکین کند و چه مقابل آن بایستد. تفاوت در سرعت، هزینه‌ها و مخاطرات گذار است. اگر رهبر پیام ملت را بشنود و خود را با مطالبات ملت همراه و هماهنگ کند، هزینه عبور از نظام ناکارآمد، فسادپرور و تبعیض‌آمیز ولایت فقیه به حداقل ممکن می‌رسد و به صفر میل می‌کند و گذار خشونت‌پرهیز به نظمی دمکراتیک و ثبات پایدار ممکن می‌شود. ایستادن رهبر مقابل خواست ملت، هزینه‌ها و خطرهای تحولات اجتناب‌ناپذیر را افزایش داده و احتمال سوءاستفاده بیگانگان را از شکاف حاکمیت با ملت بیشتر می‌کند. لجاجت حاکمیت با ملت می‌تواند ایران و ایرانی را گرفتار وضعیت فاجعه‌بار بی‌دولتی کند، بدون آنکه قادر به تثبیت استبداد دینی و جلوگیری از تغییرات اساسی مبتنی بر خواست ملت باشد.

زندان تهران بزرگ
اول مرداد ۱۴۰۴

🆔@MostafaTajzadeh
3👏1
هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین
در خون و اشک غوطه‌ور،
ای مامِ رنج‌ها!

ای میهنی که در تو به خواری
مثلِ اسیرِ جنگی
یک عمر زیستیم

زین گونه زیستیم و
هِق‌هِق گریستیم ...

محمد رضا شفیعی کدکنی
4😢3
🔹واگویه‌ها
✍🏽گیتی خزاعی

گاهی حس‌های غریبی به سراغم می‌آیند...
گاهی وقت‌ها که توی یک جلسه‌ی محو، نامعروف و حاشیه‌ای، اما مهم نشسته‌ام، و‌ در آن حرف‌هایی مهم بین خودمان گفته یا نوشته می‌شود، گاهی که حرف‌ها و‌ تلاش‌های کوچک هم‌‌عصرها و‌ هم‌دوران‌هایم جایی منشا اثر کوچکی می‌شود، زیر لب زمزمه می‌کنم:
«آیا داریم تاریخ را می‌سازیم؟»

با خودم زمزمه می‌کنم «آیا یک وقتی، در جایی دور، در دوردست‌های زمان وفتی که دارند نوشته‌ها و گفته‌های امروز ما را که توی این حاشیه‌های ناپیدا و محو دوران‌مان نوشته‌ایم، مرور می‌کنند، این لحظه‌های‌ ما را، این لحظه‌هایی را که ما با آن آمیخته بودیم و‌ لحطه‌های تاریخ را می‌ساختیم، حال ما را حس خواهند کرد؟»

گاهی تلاش می‌کنم‌ بر بال‌های خیال و‌ طی مسیری شبیه به تونل زمان بروم به آینده و‌ به امروز نگاه ‌کنم..
وقتی که از آینده به امروز نگاه می‌کنم این حس که داریم‌ دور از جریان رسمی تاریخ، تاریخ بشر را می‌سازیم ، این حس که داریم حال بشر را جایی در جهان نامتناهی ثبت می‌کنیم، این که داریم در فرایند تکامل بشر مشارکت می‌کنیم، احساس شعف می‌کنم.
این لحظه‌ها، در روزهای سیاه ناامیدی، تنها لحطه‌های سرخوشی من هستند؛ لحظه‌هایی گم و پراکنده که به زندگی معنا می‌دهند.

@EnvironmentalSociology
10🔥1
2025/10/19 03:28:05
Back to Top
HTML Embed Code: