دلم میخواست برگردم به یکسال پیش همین روزها و دختر کوچولوی آشفتهای رو که واسه هر هزارتومنیِ حقوقش برنامه میریخت و برای هرهزینهی غیرمنتظرهای غمگین میشد و شبها از فکر خرجهای تموم نشدنی عروسی خوابش نمیبرد رو محکم بغل کنم و بگم غصه نخور، یکسال دیگه همهی این دغدغهها برات بیمعنیه. دلم میخواست بغلش کنم و بگم تحملکن، روزهای روشن هنوز نرسیدن، شبهای تاریک خیلی زود تموم میشن، استرسها رفتنین، خورشید قراره طولانی بتابه، اونیکه دوستت داره قراره بیشتر از قبل عاشقت بشه.
بگم دیدی بالاخره صبوری جواب داد؟
بگم دیدی بالاخره صبوری جواب داد؟
یه دیالوگ تو مینی سریال Scenes from a Marriage هست که میگه « تمام ویژگیهای من که ازشون بدت میاد، یه آدم دیگه میتونست دقیقا بخاطر همین ویژگیها، من رو همینجوری که هستم دوست داشته باشه.»
گاهی وقتها هم دنیا اینجوری غمگینت میکنه که یهو به خودت میای و میبینی شدی شبیه همون آدمی که چندسال پیش ازش فرار میکردی.
یه آقایی توی توییتر نوشته بچهم یکسال پیش گفت دلش ps5 میخواد و من یکسال داشتم قانعش میکردم ps4 بهتره که بتونم امسال براش بخرم و حالا با وضع دلار همونم نتونستم بخرم و پیش بچه بدقول شدم. یه جوری قلبم واسه اون بچه گرفت که فکر نکنم حالا حالاها باز بشه. برای همین چیزاس که دوست دارم بمیرم ولی تا وقتی که از همه نظر ثروتمند نشدم بچهدار نشم که مجبور بشم بهش بگم برآورده کردن کوچکترین آرزوهات هم برام نشدنیه.
راستش رو بخواید هیچی برام عاشقانهتر از دیدن بزرگ شدن و رشد کردن پسر کوچولویی که سالها قبل باهاش آشنا شدم و حالا تبدیل به مرد بزرگی شده نیست. قلبم رو ذوب میکنه .
من یکـ دلنویسـ هستمـ
راحیل یه مفهوم کلی میدی؟
من اینو چند روز پیش استوری کردم، یکیتون اومد ناشناس فرستاد برام که مفهومش چیه؟
بخوام ساده بگم یعنی هر اخلاقی یک روی مثبت داره که خوشایندمونه و یک روی منفی. مثلا اونیکه خیلی به همهی ویژگیهات توجه میکنه و حواسش حتی به کوچکترین تغییرات روحیت هست، پس قطعا خودش هم از اتفاقات کوچیک زودتر میرنجه و حساس تره. ما نمیتونیم این قسمت توجه ادمهارو دوست داشته باشیم و از قسمت دیگهش( زودرنج بودن اون ادم) ایراد بگیریم، چون قطعا اینا علت و معلول همن. اینا جدایی پذیر نیستن، جزیی از یک کل واحدن، همونطور که کیک خامهای خوشمزهس ولی قندت رو میبره بالا و تو با علم بر قندش دوستش داری و ازخوردنش لذت میبری.
بخوام ساده بگم یعنی هر اخلاقی یک روی مثبت داره که خوشایندمونه و یک روی منفی. مثلا اونیکه خیلی به همهی ویژگیهات توجه میکنه و حواسش حتی به کوچکترین تغییرات روحیت هست، پس قطعا خودش هم از اتفاقات کوچیک زودتر میرنجه و حساس تره. ما نمیتونیم این قسمت توجه ادمهارو دوست داشته باشیم و از قسمت دیگهش( زودرنج بودن اون ادم) ایراد بگیریم، چون قطعا اینا علت و معلول همن. اینا جدایی پذیر نیستن، جزیی از یک کل واحدن، همونطور که کیک خامهای خوشمزهس ولی قندت رو میبره بالا و تو با علم بر قندش دوستش داری و ازخوردنش لذت میبری.
من یکـ دلنویسـ هستمـ
راستش من ازون آدمای کادویی ام که با هدیه گرفتن/ دادن، تا مدتها ذوق میکنم و ریز ریز قند تو دلم آب میشه. دروغه اگه بگم کادو دوست ندارم یا تو مناسبت ها منتظر گرفتنش نیستم، اما درقید و بند ارزش مادیش هم نیستم. رک بخوام بگم، اون آدمی که چندین میلیارد تو حسابشه…
چه اون سال که هدیههای کوچیک و قشنگ ازش میگرفتم، چه الان که بزرگترین هدیهی کل دوران زندگیم رو بهم داده، این واقعیترین حسیه که همیشه داشتم و بهش باور دارم؛ اون «میخواد» که همهی توانش رو برام بذاره، و هیچی از این مهمتر نیست.
من یکـ دلنویسـ هستمـ
امشب آخرین شبیه که رو تخت خونهی پدریم میخوابم. آخرین شبی که روی اون مبل تکنفرهی مختص خودم میشینم و همهرو میپام یه وقت جای منو نگیرن. آخرین شبی که یه اتاق جدا مختص خودم دارم که غار تنهاییام باشه واسه شبای دلگیر و کشدار. آخرین شبی که مامانم یادم میندازه…
پارسال یه همچین شبی با چشمهای خیس این متن رو نوشتم و با دلی لرزون پا تو فصل جدیدی گذاشتم که هیچ مطمئن نبودم قراره چقدر سخت یا آسون بگذره ولی به این اطمینان داشتم هزار بار هم به عقب برگردم قراره بیام و دوباره همینجا بایستم. این یکسال پر از هیجان، استرس، سختی و درعین حال لبالب از زیبایی و عشق بود و دیگه حتی روزهای قبل از این فصل رو به سختی میتونم به خاطر بیارم.
حالا میتونم با قلبی مطمئن بگم؛ یکسال کنار هم زیستنمون مبارکترین سال زندگیم بود.
حالا میتونم با قلبی مطمئن بگم؛ یکسال کنار هم زیستنمون مبارکترین سال زندگیم بود.
از وقتی یادم میاد مامانم به بابام گوشزد میکرد مراقب غذاش باشه که قند و چربی خونش بالا نره، ورزش کنه، به سلامتیش اهمیت بده، چکاپ سالانهش رو پشت گوش نندازه. هرچی سنشون بالاتر رفت، مراقبتهای مامانمم بیشتر شد ولی اهمیت دادن بابام کمتر. شاید فکر میکرد مریضی و بیمارستان مال همسایهست و ما ته داستانمون همیشه هَپی اِندینگه. روزیکه پدرم حالش خیلی بد شد و مامانم رسوندش بیمارستان، پدرم نیومد دست مامانم رو ماچ کنه بگه تو درست میگفتی، حق با تو بود، من اشتباه کردم. سالها حرص و جوشخورد، تلاش کرد، مراقبت کرد ولی تهش از این و اون شنید لابد زنش مراقب تغذیهش نبوده. میخوام بگم مهم نیست شما چقدر نگران عزیزانتون باشید، مهم نیست چقدر بهشون گوشزد کنید مراقب خودشون باشن، مهم نیست چقدر عشق، زمان و علاقهتون رو خرج ادمهای مهم زندگیتون بکنید، شما درنهایت قراره از همه، حتی کسی که دوستش دارید بخاطر نگرانیهاتون حرف بشنوید و سرزنش بشید. پس آدمهارو رها کنید به حال خودشون، آدمهای رها، آدمهای خوشحالتریان، حتی اگر قراره سالهای کمتری کنارتون باشن.
من نمیخواستم «به دیوار خوردم، بهم در بده» باشم برات. من میدونستم آسون نیست آدم دیوارهای زندگی یکی رو در کنه براش که بتونه رد شه ازش. تو خودت بین کلی دیوار گیر افتاده بودی. مگه زورت چقدر بیشتر از من بود جلوی دیوارایی که زندگی میساخت برامون؟ بهجاش «تو دیوارو مثل یه آغوش کن» میخواستم. میدونستم میتونی با دیوارا سهکنج درست کنی و بغل بگیری منو. میدونستم بلدی یه کار کنی دیوارا تنگم نیان. لهم نکنن. تو زور برداشتن دیوارا رو نداشتی ولی بغلت همهی خستگیهای دیوار کندنم رو میگرفت ازم.. اما تو منو با دستای خاکیم بین دیوارا تنها گذاشتی، چون از ساختن دری خسته شده بودی که توی مسیرمون نبود.
این رو پذیرفتهم که یک قسمتی از روحم احتمالا برای همیشه مُرده و جای خالیش رو قرار نیست چیز دیگهای پر کنه. ظاهرسازی رو در بیرونی ترین لایهی پوستم اونقدر خوب انجام میدم که انگار آب از آب تکون نخورده، ولی یک جایی تو عمیق ترین قسمت ذهنم به سوگ نشستم و به لبههای ناهمگون و بریده شدهش نگاه میکنم.
فهمیدم که نیازی به داد و بیداد نیست، اون کسی که میخواد صدات رو بشنوه، پچ پچ تو هم براش کافیه.
مامانم میگفت وقتی تورو باردار بودم، اصلا دلم نمیخواست تا لحظهی به دنیا اومدنت بدونم دختری یا پسر، به سونوگرافیست هربار میگفتم که نگه جنسیتت چیه که وقتی اومدی سوپرایز بشیم. احساس میکنم اون ۹ ماه، اولین و آخرین باری بود که یکی منو فقط بخاطر خودم، بدون درنظر گرفتن جنسیتم دوستم داشت.
من یکـ دلنویسـ هستمـ
مامانم میگفت وقتی تورو باردار بودم، اصلا دلم نمیخواست تا لحظهی به دنیا اومدنت بدونم دختری یا پسر، به سونوگرافیست هربار میگفتم که نگه جنسیتت چیه که وقتی اومدی سوپرایز بشیم. احساس میکنم اون ۹ ماه، اولین و آخرین باری بود که یکی منو فقط بخاطر خودم، بدون درنظر…
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دارم به این فکر میکنم هیچ چیزی بیشتر از دیده شدن آدمهای برونگرا رو به وجد نمیاره. چه توی رابطهی عاشقانه، چه توی اجتماع، چه توی خانواده.
فکر کنم وقتی خدا داشت تورو میکشید منم
نشستم کنارش نظر دادم
نشستم کنارش نظر دادم