Telegram Web Link
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نودوونه

تو شیر میدی ها باید خوب غذا بخوری قوت بگیری وگرنه فردا خدایی نکرده هزار تا درد میفته به جونت….
چنان بعضی توی گلوم بود که هیچ جوری نمیتونستم قورتش بدم،چقدر بی کس و تنها بودم که یک خانواده ی غریبه بهم پناه داده بودن،بدون اینکه حتی خودم متوجه بشم اشک هام روی دستم چکید و از چشم ننه دور نموند،ننه توی صورتش زد و گفت خدا مرگم بده حرف بدی زدم؟بخدا واسه خودت گفتم دیدم حال نداری گفتم بخور…..زود اشکامو پاک کردم و گفتم نه ننه تو که چیزی نگفتی خودم دلم گرفته بخدا اگه این بچه نبود تا حالا یه بلایی سر خودم آورده بودم دلم پر درده،اومدم اینجا مزاحم شما هم شدم دیگه بدتر …..ننه دستش رو روی بازوم زد و گفت بجون اصغرم من خوشحال شدم اومدی اینجا این حرفا چیه که میزنی،میبینی که که من همیشه تنهام اینجا،همش به جون این اصغر غر میزنم تنهایی دیوونه میشم اینجا، خب الان تو اومدی اینجا همدمم میشی تازه کمک دستم هم میشی میبینی که من همیشه سبزی و ترشی درست میکنم میفروشم به در و همسایه الانم صبونتو بخور پاشو بیا تو حیاط کمکم باشه؟دستی به صورتم کشیدم و گفتم باشه یه آب به دست و صورتم بزنم میام،ننه با تشر گفت صبونه نخوردی نیای ها میام نگاه میکنم……با لبخند باشه ای گفتم و توی حیاط رفتم تا دست و صورتم رو بشورم،دروغ چرا از گرسنگی در حال بیهوشی بودم،یادم نمیومد آخرین بار کی غذا خورده بودم اولین لقمه رو که توی دهنم گذاشتم چشمامو بستم،مزه ی کره و عسل رو که چشیدم لبخند روی لبم نشست،مدت ها بود همچین صبحانه ای نخورده بودم،خوردنم که تموم شد سریع سینی رو برداشتم و توی اشپزخونه گذاشتم،ننه طوبی توی حیاط نشسته بود و همونجوری که زیر لب آهنگ محلی میخوند سبزی هارو هم پاک میکرد،کنارش نشستم و شروع کردم به پاک کردن باید حسابی کمکش میکردم تا حس سربار بودن نداشته باشم…..ننه طوبی که مشخص بود دنبال گوش شنوا میگرده بسته ی دیگه ای سبزی جلوی خودش گذاشت و شروع کرد به صحبت کردن،از مردن سه تا بچه اش و به دنیا اومدن اصغر و اینکه وقتی ماه آخر بوده پدر اصغر میمیره و هیچوقت هم بچه شو نمیبینه،خودم حالم گرفته بود و با شنیدن سختی های زندگی اون بیشتر دلم گرفت……نزدیک ظهر بود که ننه توی اشپزخونه رفت تا چیزی برای نهار درست کنه هرچه التماسش کردم چیزی نمیخواد و خودش رو اذیت نکنه فایده ای نداشت و به حرفم گوش نداد……نریمان از خواب بیدار شده بود و‌کنار خودم در حال بازی کردن با سبزی ها بود،به شب قبل و اومدن‌ اون ادم ناشناس به اتاقمون که فکر میکردم مو به تنم سیخ می‌شد،اگر بیدار نمیشدم حالا باید مثل دیوونه ها توی کوچه خیابون دنبال نریمان میگشتم……غروب که اصغر اومد سریع غذایی خورد و دوباره بیرون رفت،ننه طوبی ناراحت گوشه ای کز کرد وگفت هرکاری میکنم این بچه به حرفم گوش نمیده خدا منو بکشه جوونای محل بچمو گول زدن ،همش دور همند ،کاری نمیکنند ،ولی قید زن گرفتن رو هم زده….دو روز از اومدنمون به خونه ی اصغر گذشته بود که دیگه نتونستم تحمل کنم و از ننه اجازه گرفتم تلفن بزنم،دلم پر میکشید برای شنیدن صدای ارش و توضیح دادن اتفاق های اخیر،ننه طوبی خودش زحمت شماره گرفتن رو کشید و بهم قول داد یادم بده تا دیگه خودم بتونم راحت زنگ بزنم…….
هر بوقی که میخورد قلب منهم از جا کنده میشد،بلاخره بعد از شنیدن چند بوق صدای زنی که خارجی صحبت میکرد و من اصلا نمیدونستم چی میگه توی گوشی پخش شد،اصلا نمیدونستم چطور باید باهاش صحبت کنم،گوشی که قطع شد انگار اب سردی روی سرم ریختن،این دیگه کی بود،نکنه مهتاب خانم واقعا ارش رو از اونجا برده،از این زن بدجنس و سنگدل همه چیز برمیومد......یکم که گذشت دوباره ننه طوبی رو صدا کردم وبا خجالت ازش خواستم دوباره برام شماره بگیره،با خودم گفتم حتما داره اشتباه شماره رو میگیره وگرنه ارش خودش جواب میداد......تا غروب نه تنها یک بار بلکه چندین و‌ چندبار شماره گرفتیم و هربار همون زن جواب داد،میدونستم مهتاب خانم کار خودش رو کرده و ارش رو از اونجا برده.........هرروز کارم شده بود زنگ زدن به ارش و شنیدن صدای اون زن،ننه طوبی شماره گرفتن رو یادم داده بود و من هم هر نیم ساعت یک بار شماره میگرفتم و هربار ناامید قطعش میکرد.....مقدار کمی پول داشتم و توی همون مدت بیکاری همه اش رو خرج کرده بودم،دیگه توی خونه نشستن کافی بود ‌و باید دنبال کار میگشتم،وقتی قضیه رو به ننه گفتم اخم ریزی کرد و گفت دختر کجا میخوای بری سر کار با بچه ی کوچیک،خب منکه دارم کار میکنم توهم بیا ،باهم سبزی میخریم پاک میکنیم می‌فروشیم یا ترشی درست میکنیم،باور کن پولش خیلی خوبه مشتری زیاد داره فقط من چون دست تنهام نمیتونم زیاد درست کنم اما اگه تو باشی باهم میتونیم کار کنیم.......الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_صد

به ظاهر چاره ی دیگه ای نداشتم و قبول کردم کمکش کنم،نریمان توی سن حساسی بود و نه میتونستم با خودم ببرمش و نه میشد پیش ننه بمونه پس چاره ای به جز قبول پیشنهادش نداشتم،روز بعد مقداری پول روی هم گذاشتیم و راهی بازار شدیم تا وسیله های تهیه ی ترشی رو اماده کنیم......هرروز کارمون شده بود خورد کردن کلم و خیار و هویج و تقریبا تا غروب کارمون طول میکشید اما خب همینکه خونه بودم و حواسم به نریمان بود برام یه دنیا ارزش داشت…….
چند ماهی از اقامتمون توی خونه ی ننه طوبی گذشت و کارمون خیلی خوب گرفته بود،هرروز از صبح ترشی و سبزی درست میکردیم و وقت سر خاروندنم نداشتیم،خداروشکر پولش خوب بود و دیگه دستم خالی نبود،میتونستم برای نریمان لباس بخرم و بقیه ی پولمو هم پس انداز کنم،ننه طوبی همیشه سر ماه بهم پول میداد و میگفت اگه خرد خرد بهت بدم خرجشون میکنی اینجوری بهتر میتونی پولاتو جمع کنی.......اصغر انقد توی کارش غرق شده بود که به زور میتونستیم ببینیمش و خیلی کم خونه میومد،یه روز که طبق معمول توی حیاط داشتیم بساط ترشی رو آماده میکردیم ننه طوبی پیشنهاد داد با پولایی که جمع کردم طلا بخرم تا پولم بی ارزش نشه،یکم که فکر کردم دیدم راست میگه و علاوه بر این امکان داره خرجشون کنم پس بهتر بود که به حرفش گوش بدم......همچنان از ارش بی خبر بودم گاهی به شماره ای که داشتم زنگ میزدم بلکه برای یکبارهم که شده خودش جواب بده اما دریغ،حتی اون زن خارجی هم دیگه جواب نمیداد و فقط بوق میخورد.....بلاخره یه روز صبح با ننه طوبی راهی بازار شدیم و با پولایی که جمع کرده بودم تونستم شش تا النگو و یه گردنبند بخرم،دل خوشی برای پوشیدنشون نداشتم اما ننه انقد اصرار کرد و گفت هزار خوب و بد هست شاید یه روز ما نباشیم دزد بیاد تو خونه که راضی شدم بپوشمشون........دلم برای زری و منصور لک زده بود و حسابی بی قرارشون بودم،دلم میخواست برم و سراغی ازشون بگیرم اما از اون پرویز بی شرف می‌ترسیدم و حس میکردم با مهتاب خانم همدست شده،اما خب از بی خبری داشتم میمردم،تصمیم گرفتم یه روز برم خونه ی معصومه و ازش بخوام زری رو خبر کنه تا بیاد و ببینمش.......خیلی وقت بود اصغر رو ندیده بودم و دیگه حتی غروب ها هم به خونه نمیومد و گاهی شب ها اونهم موقعی که ما خواب بودیم میومد و صبح قبل از بیدارشدنمون میرفت،یه شب که قبلش با ننه کلی کار کرده بودیم و از شدت خستگی بیهوش شده بودم توی خواب حس کردم سر و صدای عجیب و غریبی به گوشم میرسه،انقد خسته بودم که نمیتونستم چشمامو باز کنم اما صدای جیغ ننه رو که شنیدم از خواب پریدم........همه جا تاریک بود اما صداها هنوز توی گوشم بود،نریمان هم بیدار شده بود و گریه میکرد،همیشه من توی اتاق میخوابیدم و ننه و اصغر توی سالن،از توی رختخواب بلند شدم و توی تاریکی خودمو به صداها رسوندم........
یکم طول کشید تا چشم هام به تاریکی عادت کنه،ننه طوبی رو که دیدم وسط خونه نشسته و توی سر خودش میزنه با ترس بهش نزدیک شدم و گفتم چی شده ننه؟چرا میزنی تو سرت اصغر چیزیش شده؟ننه با هق هق گفت اومدن بردنش،چندتا از خدا بی خبر ریختن تو خونه بچه مو بردن،ای خدا مرگ بده منو،چکار کنم حالا بچه مو میکشن نامسلمونا،.....ننه طوبی می‌گفت و خودشو میزد،نمیدونستم اونو آروم کنم یا نریمان رو که از شدت ترس و گریه به سکسکه افتاده بود،دلم برای اصغر می‌سوخت و کاری از دستم برنمیومد اما شاید مصطفی میتونست کاری براش بکنه،برای اینکه ننه رو آروم کنم گفتم الکی خودتو اذیت نکن فردا میریم سراغ مصطفی دوستش که توی نظام بود حتما اون می‌تونه یکاری براش بکنه......تا خود صبح ننه طوبی ترانه های محلی سوزناک خوند و هر دو برای بخت بدمون گریه کردیم،صبح که شد نریمان رو پیشش گذاشتم و رفتم سراغ مصطفی،از ننه خواستم خودش بره اما گریه کرد و گفت حالش خوب نیست و نمیتونه بره...دلم نمی‌خواست دوباره با مصطفی رودرو بشم اما چاره ای نداشتم بخاطر جبران محبت های ننه و اصغر که حتی از خانواده ی خودم هم بهم نزدیک تر بودن باید این کار رو میکردم.......خدا خدا میکردم هنوز همون جای قبلی باشه و برای پیدا کردنش به دردسر نیفتم،تنها کسی که در حال حاضر میتونست کاری برای اصغر بکنه مصطفی بود.......به ژاندارمری که رسیدم از سرباز جلوی در سراغ مصطفی رو گرفتم و با نشونه ای که داد فهمیدم مصطفی هنوز همونجا کار میکنه،پشت در اتاقش که رسیدم نفس عمیقی کشیدم و در زدم خداروشکر اول صبح بود و هنوز خلوت بود....با شنیدن صدای بفرمایید در اتاقو باز کردم و داخل رفتم،مصطفی منو که دید متعجب از پشت میزش بلند شد و به سمتم اومد،جواب سلاممو که داد گفت اینجا چکار می‌کنی گل مرجان چیزی شده؟بدون اینکه نگاهش کنم گفتم اصغر تو دردسر افتاده،دیشب ریختن تو خونه شون بردنش.....

ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
فراموش نکن که :
انسان مانند رودخانه است
هر چه عمیق‌تر باشد آرام‌تر است.

انسان بزرگ بر خود سخت می‌گیرد
و انسان کوچک بر دیگران.
انسان قوی از خودش محافظت میکند،
و انسان قوی‌تر از دیگران.
و قطعاً این قدرت را فقط میتوان در پناه پروردگار داشت.
هرکس که به او نزدیک‌تر است، قدرتمندتر، آرام‌تر و متواضع‌تر است.
و تابش نور او را میتوان در تمامی جوانب زندگی‌اش دید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
🌳درخت مشكلات


نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد. آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف شام به خانه‌اش دعوت کند.موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند.

قبل از ورود، نجار چند دقیقه در سکوت، جلو درختی در باغچه ایستاد. بعد با دو دستش، شاخه‌های درخت را گرفت.

چهره‌اش بی‌درنگ تغییر کرد. خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند، برای فرزندانش قصه گفت، و بعد پس از صرف شامی ساده و مختصر با دوستش به ایوان رفتند تا با هم گپی بزنند از خاطرات گذشته بگویند و چای بنوشند.

از آنجا می‌توانستند درخت را ببینند. دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاویش را بگیرد و دلیل رفتار نجار را پرسید.نجار گفت: این درخت مشکلات من است.

آری موقع کار، مشکلات فراوانی پیش می‌آید، اما این مشکلات مال من است و ربطی به همسر و فرزندانم ندارد.

وقتی به خانه می‌رسم، مشکلاتم را به شاخه‌های آن درخت می‌آویزم و بعد با لبخند وارد خانه‌ام می‌شوم. روز بعد، وقتی می‌خواهم سر کار بروم، دوباره آنها را از روی شاخه بر می‌دارم.

جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می‌روم تا مشکلاتم را بردارم، خیلی از مشکلات، دیگر آنجا نیستند و بقیه هم خیلی سبک‌تر شده‌اند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفتاد و پنج

یوسف که مشغول خوردن آیسکریم که بهار آماده ساخته بود بود نگاهش را بالا کرد. چشمانش پر از التماس کودکانه شد و گفت ولی من دوست دارم امشب اینجا باشم… با شما… با خاله بهار.
منصور کنارش نشست، دستی بر موهایش کشید و گفت ما هم خیلی دل ما می‌ خواهد که پیش ما بمانی، پسرم ولی مادرت اجازه نمی‌ دهد. قول می‌ دهم خیلی زود دوباره ترا اینجا بیاورم.
یوسف سرش را پایین انداخت، آهی کشید و زمزمه کرد درست است ولی لطفا زود بیایید.
بهار با لبخندی گرم خم شد و صورتش را بوسید و گفت قول میدهیم و دفعهٔ بعد هم خودم برایت آیسکریم آماده می‌ کنم.
لحظه ‌ای بعد، در تاریکی نرم شب، آنها با هم به سوی خانهٔ پرستو حرکت کردند. موتر که پیش دروازه ایستاد. منصور با یوسف از موتر پیاده شدند در همین هنگام دروازه خانه مادر پرستو باز شد. پرستو با آرایشی کامل، لباس خانه ‌ای شیک و عطر گرمی که در هوا پیچید، در آستانهٔ در ظاهر شد. با دیدن منصور، لبخندی با لحن خاصی زد و گفت سلام خوش آمدید. بیا داخل، یک پیاله چای بنوش.
منصور، بدون آنکه حتی چشم در چشمش شود، صدایش را ملایم ولی قاطع ساخت و گفت تشکر. فقط آمدم که یوسف جان را برسانم. حالا باید با همسرم برای صرف غذا شب برویم وقت‌ تان بخیر.
پرستو نگاهش را چرخاند، تازه متوجه شد که بهار هم داخل موتر است. لبخند از لبانش پر کشید، نگاهش سرد شد و در همان لحظه، دست یوسف را محکم گرفت و گفت یوسف، بیا داخل.
یوسف لحظه ‌ای مکث کرد، به سمت بهار برگشت، دست تکان داد و گفت خاله بهار خداحافظ.
بهار با لبخند پر از مهر برایش دست تکان داد و گفت خداحافظ عزیزم.
دروازه که بسته شد، منصور سوار موتر شد. بهار بی‌ آنکه چیزی بگوید، لبخند آرامی روی لب داشت ولی نگاهش به رو به‌ رو خیره مانده بود. منصور به سمتش خم شد، انگشتانش را در میان انگشتان او گره زد و گفت معذرت میخواهم اگر دلت گرفت.
بهار چشمانش را بست، آهسته گفت تا وقتی تو کنارم هستی بخاطر هیچ چیز دلم نمیگیرد.
منصور لبخند آرامی زد، دست بهار را به نرمی بالا آورد، بوسه‌ ای گرم بر آن نشاند و گفت چقدر تو خوب هستی، بهار… خدا را شکر که تو را کنار خود دارم.
چند روزی از عروسی‌ شان گذشته بود. آن روز، آفتاب عصر آرام به پنجره‌ ها می‌ تابید و نور طلایی‌ رنگی را بر قالین‌ انداخته بود. بهار و منصور روی مُبل کنار هم نشسته بودند و بی‌ هیچ حرفی، غرق تماشای فیلمی شده بودند. اما نگاه بهار گاه‌ گاه از پرده تلویزیون می‌ گذشت و روی صورت متفکر منصور می‌ نشست.

ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفتاد و شش

خطوط پیشانی‌ اش درهم بود، چشمانش به جایی دور خیره مانده بود.
بهار دستش را روی شانه‌ اش گذاشت و با نرمی پرسید چی شده عزیز دلم؟ در چی فکر هستی؟
منصور آهی کشید و صدایش با حسرت در آمیخت و گفت دلم برای یوسف خیلی تنگ شده می‌ خواهم ببینمش. اما پرستو نه جواب پیام ‌هایم را می‌ دهد، نه تماس‌ هایم را… نمی‌ دانم چند روز اینجاست، ولی می‌ خواهم تا وقتی افغانستان است، دست‌کم چند روز پسرم کنارم باشد. او حالا یازده ساله شده، اما در این یازده سال، فقط چند بار توانسته‌ ام از نزدیک ببینمش…
بهار به‌ آرامی سرش را پایین انداخت. غصه در چشم‌ های منصور را حس می‌ کرد. منصور ادامه داد بعضی وقت‌ ها، دلم می‌ خواهد پسرم را از پرستو بگیرم اما می‌ ترسم. نه بخاطر پرستو، بخاطر یوسف. نکند روحش آسیب ببیند. نکند فکر کند من، پدرش، باعث جدایی ‌اش از مادری شدم که همهٔ عمرش کنارش بوده…
بهار سرش را به نشانهٔ تأیید تکان داد و گفت ولی این برای تو هم بی‌ رحمانه‌ است. حق نداری احساسات پدری‌ ات را سرکوب کنی. باید با پرستو صحبت کنی، منصور. او هیچ‌ حقی ندارد که یوسف را از تو دور نگه دارد.
در همان لحظه، صدای زنگ موبایل منصور سکوت را شکست. او با نگاهی پر از تعجب به صفحهٔ تلفنش نگاه کرد، بعد رو به بهار گفت خودش است.
تماس را جواب داد. صدای زنانه‌ ای از آن‌ سوی خط آمد و منصور با چهره‌ ای پریشان و صدایی نگران پرسید کجا هستی؟ چی شده؟… بلی حالا خودم را می‌ رسانم. فقط مواظب یوسف باش.
تماس را قطع کرد. بهار که از دیدن چهرهٔ منصور نگران شده بود، به سرعت پرسید چی شده منصور؟
منصور در حالیکه کلید موتر را بر می‌ داشت، گفت یوسف حالش خوب نیست. باید او را فوراً به شفاخانه ببرم.
بهار برخاست و گف من هم با تو می‌ آیم.
منصور گفت نخیر عزیزم، تو بمان. من خبرت می‌ دهم.
و رفت…الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سکوتی سنگین در خانه نشست. بهار تلویزیون را خاموش کرد و به حویلی رفت، روی چوکی که در میان چمن‌ های سبز گذاشته شده بود، نشست و خیره به گل‌ های رنگارنگ و تاب خورده در نسیم، اندیشید. ساعتی گذشت. چند بار تماس گرفت اما پاسخ نیامد. تا اینکه بالاخره تماس برقرار شد. بوق‌ ها که تمام شد، صدایی زنانه از آن‌ سوی خط آمد که گفت الو؟
👍1
.

کجای راه را اشتباه رفتیم که هیچ‌کس پناه ما نشد؟ کجای راه را اشتباه رفتیم که قوی حسابمان کردند و تکیه‌گاه شدیم، سنگ صبور شدیم، پناه شدیم! ما! مایی که خودمان دیوانه‌وار دنبال شانه‌‌های امن و محکمی برای پناه بردن می‌گشتیم!
کجای راه را اشتباه رفتیم که دیگر کسی عاشقانه ما را نگاه نکرد؟ که جهانمان تماما دوام آوردن شد و جنگیدن؟
کجای راه را اشتباه رفتیم که اینگونه محکوم به ادامه شدیم، بدون پناه، بدون دلگرمی، بدون عشق...
اشتباه است محکم بودن، روی پای خود ایستادن، کمک نخواستن؛ به خودت می‌آیی و می‌بینی شده‌ای موجودی به حال خود رها شده که خودش از پسِ خودش و همه چیز بر می‌آید....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نرگس صرافیان طوفان
1
تقدیم به شما عزیزام امید‌مورد پسند تون باشد🫶🏻🌸🌷

#داستان_زیبا

عارفی با شاگرد خود زندگی می‌کرد. روزی شاگرد با اجازۀ استادِ خود بجای عارف بر منبر رفت و موعظه کرد.

🕌چون از منبر پایین آمد مردم او را بسیار تحسین کردند. عارف چون چنین دید، در همان مجلس بر سخنرانی او ایراد زیادی گرفت و شاگرد ناراحت شد.

مجلس تمام شد و عارف و شاگرد به منزل برگشتند. شاگرد از دست عارف ناراحت بود. گفت: استاد! چرا عیب‌های بنی اسرائیلی گرفتی و چه ضرورت بود در جمع آن‌ها را بگویی، آن هم بعد از این‌ که مردم مرا ستایش و تحسین کرده بودند؟! در حالی‌که مردم بعد از منبر از تو تعریف می‌کنند و کسی نیست از تو عیب بگوید، چه شد تو را ستایش شهد است و ما را سم؟!!

عارف تبسمی کرد و گفت: ای شاگرد جوان، تو هنوز از مردم نبریده‌ای و نظر مردم برای تو مهم است. این تعریف‌هایی که از تو می‌کردند درست بود و عیب‌های من غلط! ولی من دلیلی برای این کارم داشتم، تا مبادا این ستایش و تعریف مردم، لذت ارشاد برای خدا و علم را از تو بگیرد و از فردا در منبر بجای این‌ که سخنی گویی که خدا را خوش آید، سخنی گویی که مردمان خدا خوش‌شان آید.

اما آنچه مردم از من ستایش می‌کنند برای من مهم نیست. چه ستایش کنند و چه سرزنش کنند هر دو برای من یکی است. چون سنی از من گذشته است و حقیقت را دریافته‌ام. من مانند پرنده‌ای هستم که پَر درآورده‌ام و روزی اگر مردم بر شاخه‌ای که نشسته‌ام آن را ببُرند، به زمین نمی‌افتم و پرواز می‌کنم ولی تو هنوز پَرِ پروازت کامل نشده است.

🌴این مردم تو را بالای سر بُرده و بر شاخۀ درختِ طوبی می‌نشانند؛ اما ناگاه و بی‌دلیل شاخۀ زیر پای تو را می‌بُرند و سرنگون‌ات می‌کنند. این مردم امروز ستایش‌ات می‌کنند و تو را نوش می‌آید و فردا ستایش نمی‌کنند و تو را از منبر و سخنرانی بیزارت می‌کنند.

🥀به ناگاه شاگرد دست استاد بوسید و گفت: استاد! الحق که نادانِ نادانم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
آیه قرآنی

{{يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذَا نُودِيَ لِلصَّلَاةِ مِن يَوْمِ الْجُمُعَةِ فَاسْعَوْا إِلَىٰ ذِكْرِ اللَّهِ وَذَرُوا الْبَيْعَ ۚ ذَٰلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ}}


اى مؤمنان چون در روز جمعه براى نماز ندا داده شد، به [عبادت و] ياد خدا بشتابيد و خريد و فروش را رها كنيد. اگر بدانيد اين برايتان بهتر است

💞┈••✾•اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺ┈••✾•💞الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
🌴 دو کلوم حرف حساب

😳خداوند متعال به من و شما 160 میلیارد فقط مویرگ به طول 150 کیلومتر عطا فرموده... تازه این بجز سیاه رگ‌ و سرخ رگه...
💉به طوریکه اگر به هرجایی‌ از بدنمان سوزن فرو کنیم خون می‌ تراود...روزانه بار خون در این رگها به گردش در می‌ آید می‌ شد گفت که در روز 7 تا 10 هزار تن خون از آنها میگذرد...!
در طول عمر چیزی حدود 150 تا 250 هزار تن خون از رگهای ما عبور میکند
🗓 آیا این رگها الکی در بدنمان کارگزاری شده که بدون هیچ هدفی زندگی کنیم و عمرمون رو بر باد بدیم؟
👈🏼 عزیزان ما در مقابل 25 هزار میلیون گلبول سفیدی که در بدن ما است و خاصیتش در عقل نمی‌ گنجد باید جواب پس بدیم
👈🏼 اینا تنها چند نمونه‌ از نعمتهای خداوند بود وگرنه هرگز نمیتوانیم نعماتش را بشماریم...(برای اطلاعات بیشتر به کتاب شگفتی های خداوند در بدن انسان با تالیف شیخ راتب نابلوسی مراجعه کنید)
👆🏼و این چرخه ی عمر ماست نباید برایش حسابی بکنیم؟
📑 آیا نباید برایش برنامه ریزی کنیم؟
🙇🏻‍♂ ما فقط یاد گرفتیم گوشه ای کز کنیم و همش مشغول اقیانوس اینستاگرام و فیسبوک و تلگرام و فیلم و سریال و باشیم...
☺️ ابن قیم عالم بزرگ اسلام دو تا از کتاب هایش (فوائد و زاد المیعاد) را بر روی شترش در حالیکه در به سفر میرفت نوشت...🐫
😱تصور کنید روی شتر دو جلو کتاب..
🤨اصلا بیایید یه حساب مختصری از یک انسان 62 ساله بکنیم ببـینم چکارا میکنه...!
👤دانشمندان میگویند یک انسان 62 ساله👇🏼

👫30 سال از 62 سال رو می‌ ایستاده
🙇🏻‍♂ 17 سالش را می‌ نشیند
🛌16 سالش رو میخوابه
👷🏻‍♂5 الی 9 سالش کار میکنه
🥙7 سالش غذا میخورد
🚉3 سالش رو در ماشین و مترو و قطار و هواپیما میگذراند
🗣2 سال تموم فقط حرف میزند😱
🖥1 سال به تلویزیون نگاه میکنه
👥300 روزش در صف خرید و انتخابات و بلیط و آب و برق و... هست
📞180 روز با تلفن و موبایل حرف میزنه...
✔️البته این زندگی یک انسانی است که در اروپا زندگی میکند...😎
😐 وگرنه اگر ایرانی ها حساب کنیم در یک سال شش ماه رو به تماشای سریالهای ترکی و خارجی و اخبار و فوتبال و تخمه شکوندن میگذراند... و 6 ماه باقی مانده رو تو اینستاگرام و واتس آپ و فضـای مجازی و خواب و تفریح با دوستان و... میگذراند...
🙄بازم طولانی شد یه خورده مونده میزارم واسه قسمت بعدی ان‌ شاء الله...🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
🍂🍂🍂🍂🍂🍂

این داستان فوق العاده زیباست بخونیدش👇

🌼🍃در یک رستوران در یکی از ایالت های آمریکا خانم گارسون منوی غذا را به یک زن و شوهر داد. قبل از این که آن دو به لیست غذاها نگاهی بیندازند از او خواستند که ارزان ترین غذا را برایشان بیاورد، چون به حد کافی پول ندارند و به خاطر مشکلاتی که شرکتشان با آن مواجه شده چند ماه است حقوقشان را دریافت نکرده اند.

🌼🍃خانم گارسون که ساره نام داشت خیلی فکر نکرد و یک غذا به آنان پیشنهاد کرد و آن دو هم که دانستند ارزانترین غذا هست بلافاصله پذیرفتند. او غذایشان را آورد و آنها با اشتهاآن را تناول نمودند.
قبل از رفتن فاکتور را از گارسن تقاضا کردند. او با کیف مخصوص فاکتورها که یک ورق در آن گذاشته بود برگشت. در آن ورق نوشته بود:

🌼🍃"من به خاطر وضعیت مالیتان پول غذای شما را شخصا پرداخت کردم و این 100 دلار را هم به عنوان هدیه به شما می دهم و این کمترین چیزی است که می توانم برای شما انجام دهم. تشکر از لطف شما. امضا ساره".

🌼🍃زن و شوهر با خوشبختی زائد الوصفی از رستوران خارج شدند.
جالب توجه این که ساره علی رغم وضعیت مادی سخت اش از پرداخت پول فاکتور غذای آن زن و شوهر احساس خوشبختی زیادی می کرد. او حدود یک سال است که برای خرید لباسشویی تمام اتوماتیک رؤیایی اش پول پس انداز می کند و هدر دادن هر مبلغی زمان رسیدن به این لباسشویی رؤیایی را به تاخیر می اندازد. او لباس هایش را با یک لباسشویی قدیمی می شوید.

🌼🍃ولی چیزی که خیلی او را ناراحت کرد سرزنش دوستش بود که وقتی از ماجرا با خبر شد این کارش را رد کرد، چرا که خود و کودکش را از پولی که برای خریدن لباسشویی به آن نیاز داشتند محروم کرده بود.

🌼🍃قبل از این که به خاطر سرزنش دوستش پشیمانی ذر وجودش رخنه کند مادرش به او زنگ زد و با صدای بلند گفت:
"چکار کردی ساره؟!"
او با صدای گرفته و لرزانی جواب داد: "من کاری نکردم. چه اتفاقی افتادا؟"

🌼🍃مادرش جواب داد: "فیسبوک در تحسن تو و کاری که کردی غوغا کرده است. اون آقا و خانم که پول غذایشان را پرداخت کردی نامه ی تو را در حسابشان در فیسبوک گذاشتند و تعداد زیادی آن را لایک کردند. من به تو افتخار می کنم... ."

🌼🍃بلافاصله بعد از زنگ مادرش دوست زمان تحصیل اش به او زنگ زد و گفت که نامه اش ویروس وار در تمام سایت های اجتماعی شبکه ی عنکبوتی در حال پخش است.

🌼🍃به محض این که حساب فیسبوک را باز کرد با صدها نامه از مجریان تلویزیون و خبرنگاران رو به رو شد که از او تقاضای مصاحبه درباره ی این اقدام متمایزش می کردند.

🌼🍃روز بعد ساره مهمان یکی از مشهورترین و پر بیننده ترین برنامه های تلویزیونی آمریکا بود. برنامه به صورت مستقیم پخش می شد. مجری برنامه یک لباسشویی تمام اتوماتیک بسیار لوکس و یک تلویزیون مدل بالا و ده هزار دلار به او تقدیم کرد و از یک شرکت الکترونیکی کارت خرید مجانی به مبلغ پنج هزار دلار دریافت کرد و به خاطر این رفتار انسانی بزرگ هدایایی به سویش سرازیر شد که قیمتشان به 100 هزار دلار رسید.
دو پرس غذا به قیمت 27 دلار باضافه ی 100 دلار زندگی اش را تغییر داد.

🌼🍃کرم این نیست که آنچه نیاز نداری ببخشی. کرم این است که آنچه را که خیلی به آن نیاز داری ببخشی.
سخنی بلیغ تر و بزرگ تر و ژرف تر از سخنان خداوند متعال وجود ندارد که می فرماید:

"هرگز به نیکی نمی رسید تا از آنچه دوست دارید انفاق کنید."
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏21
▿یکبار که شده
با خودت و خدایت خلوت کن
نکند مجازی شدنت
مساوی شود با سقوط ایمانت!!
خیلی از چت ها و گروه های
مختلط و دوستی های مجازی
پرتگاه ایمان توست.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#سرگذشت_الهام_27🤰
#عشق_بچه👼
قسمت بیست و هفتم

توی فکر بودم که مامان با اخم جلوی در ظاهر شد و گفت:چی شده؟با من من گفتم:هیچی…مگه قراره چیزی بشه؟مامان که هنوز از جلوی در کنار نرفته بود گفت:شوهر و بچه هات کجاند؟؟چرا تنهایی اومدی؟اطراف رو نگاه کردم که مبادا کسی باشه و حرفهای مامان رو بشنوه…بعد اروم دستشو از روی در کنار زدم و داخل شدم و گفتم:خونه ی مادرشه….منم چون حوصله اشو ندارم،اومدم اینجا…در حالیکه به طرف اتاق میرفتم مامان پشت سرم گفت:حوصله ی داود رو نداری؟یا بچه ها؟؟با دلخوری و به دروغ گفتم:نه بابااااا،مادرشو…مامان گفت:بیچاره پیرزن که خیلی مهربونه،با تو که کاری نداره،عصبی گفتم:ول کن مامان…ببینم حق ندارم خونه ی پدریم بیام؟مامان جوابی نداد و رفتیم توی اتاق،.هنوز ننشسته بودم که رو به مامان اروم گفتم:مامان..!یه دونه از سکه هامو میخواهم….لازمش دارم و میخواهم بفروشم..مامان چند ثانیه ایی توی سکوت و با حرص نگاهم کرد و بعدش گفت:معلومه که تو یه چیزیت شده….حرف بزن و بگو چه اتفاقی افتاده؟؟؟

برای اینکه مامان از حالات روحیم متوجه ی قضیه نشه ،بغلش گرفتم و با مهربونی گفتم:هیچی نشده مادرمن.!توی این ایام یه کم پول کم اوردیم….نمیخواهم به داود زیاد فشار بیارم...با این حرفم فکر مامان بسمت داود منحرف شد و اخمهاشو باز کرد و گفت:الان که اکثر مغازه ها تعطیله.کجامیخواهی،بفروشی..گفتم:بعضی مغازه ها هفته ی اول باز هستند.حالا بروبیار تا ظهر نشده باید برگردم…مامان از مخفیگاه خودش یه سکه برداشت و داد دست من و گفت:افرین دخترم که برای حفظ زندگی و ارامش خانواده ات کم نمیزاری…با تکون دادن سرم حرفشو تایید کردم ولی توی دلم گفتم:منو بخاطر دروغم ببخش مامان…باید حال اون پریسا رو بگیرم،میدونم اگه تلافی نکنم تا اخر عمر اروم نمیشم…سکه رو برداشتم و با سرعت زیاد رفتم بازار….اکثر مغازه ها بسته بود ولی میشد تک و توک مغازه ی باز پیدا کرد…خلاصه سکه رو فروختم….خوب یادمه ۱۷میلیون و ۲۰۰هزار تومان برام واریز کرد..بعدش رفتم سمت لباس فروشها.اول یه مانتو مجلسی مشکی رنگ که با تور و سنگ تزئین شده بود پوشیدم….خیلی با کلاس و خوش تیپ شده بودم….

از فروشنده که یه خانم جوون بود،پرسیدم:بنظرت برای مجلس ختم این مانتو مناسبه؟فروشنده گفت:اتفاقا اکثر پولدارا و با کلاسها از این مانتوهای سنگ کاری شده برای مراسم ختم میپوشند….با یه عینک دودی اصل و کیف و کفش مارک…گفتم:بله،.کیف و کفش هم میخواهم بخرم..گفت:اون قسمت از فروشگاه کیف و کفشهای برند داریم اگه خواستی خودم در خدمتم…قبول کردم و تمام وسایلمو از همون فروشگاه خریدم و برگشتم خونه ی مامان،.خداروشکر مامان مهمون داشت و توجهی به من نکرد و متوجه ی وسایل دستم نشد..همیشه هر چی میخریدم به مامان نشون میدادم اما اون روز نشون ندادم و پنهونی بردم توی اتاق و یه گوشه ی کمد قایم کردم،،واقعیتش میترسیدم دروغم فاش شه…وقتی از بابت لباسها خیالم راحت شد زنگ زدم به داود تا بیاد دنبالم…چندروزی گذشت و مراسم ختم مادر پریسا اعلام شد،از فوتش پنج روز گذشته بود ولی بخاطر اینکه مراسم پنجشنبه شب برگزار بشه عقب انداخته بودند…روز پنجشنبه رسید،.بعد از صبحونه به داود گفتم:من ناهار رو میپزم و میرم خونه ی مامان…امروز ختم همسایه است و میخواهم با مامان توی مراسم شرکت کنم….

_داود گفت:عیبی نداره،.هر وقت ختم تموم شد بگو با بچه ها، بیام دنبالت تا برگردیم خونه..بقدری درگیر پریسا و بهنام بودم که زمان از دستم رفته بود،،متعجب گفتم:خونه؟پس مادرت چی میشه؟؟؟؟داود لبخندی زد و گفت:رحمان شب میرسه خونه…با حال گرفته اهاااایی گفتم و رفتم توی آشپزخونه..کارهای خونه و پختن غذا که تموم شد، داود منو رسوند خونه ی مامان و خودش برگشت تا به بچه ها ناهار بده..تا وارد خونه ی مامان شدم سریع وسایلمو از کمد برداشتم و به مامان گفتم:مامان من رفتم،مامان با چشمهای گرد شده گفت؛کجا؟چرا اومدی و چه میری؟گفتم:اون روز که سکه رو فروختم برای بچه ها وسایل خریدم،اومدم اونارو بردارم.خداحافظ…مامان داشت سوال پیچم میکرد اما خودمو به‌ نشنیدن زدم تا مجبور نشم دروغ بگم…از خونه که اومدم بیرون ماشین بهنام رو دیدم.وای خدا،.نمیدونستم چطوری از اونجا دور بشم تا منو نبینند…با استرس زیاد و نفس نفس زنان خودمو رسوندم سر خیابون و یه تاکسی گرفتم بسمت خونه ی خودمون....

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_الهام_28
#عشق_بچه👼
قسمت بیست و هشتم

وقتی رسیدم چند بار نفس عمیق کشیدم و سریع پریدم توی حموم و دوش گرفتم…فقط یک ساعت به مراسم مونده بود.اول ارایش مختصری کردم و بعدش با کرم پودر مخفیش کردم ،طوری که یه هاله از ارایش مشخص بشه،نمیخواستم پشت سرم حرف بزنند و بگن برای ختم با ارایش اومده،لباسهای شیک و برندمو پوشیدم و جلوی اینه ایستادم،.اووو اوو باور کنید پول و لباس به ادم شخصیت میده…باور کنید زیبایی به چهره نیست بلکه لباسهای خوب و‌هیکل نرمال حرف اول و اخر رو میزنه،من با اون ارایش مخفی و با لباسهای مجلسی شیک و سر سنگین خیلی بهتر از پریسای داف شده بودم…منتظر بودم تا تیپ پریسا رو توی مراسم ببینم.فروشنده بهم یه دستکش توری و سنگکاری شده هم داده بود.من بهش گفتم که هوا سرد نیست و ممکنه مسخره ام کنند اما فروشنده گفت:دستکش توری برای هوای سرد اصلا مناسب نیست پس برای اون منظور نمیپوشی.دستکش توری به دستات زیبایی میده،خلاصه روسری ساتن مشکی رو سر و‌کفشهای پاشنه بلند ده سانتی که تازه خریده بودم رو پوشیدم … عینک افتابی بزرگی که تقریبا کل چشمهام و اطرافشو میگرفت رو زدم ‌و از اپارتمان اومدم بیرون….

شاید باور نکنید اما داخل آسانسور که شدم ،خودمو نشناختم…..مثل یه خانم مهندسی بودم که تازه از خارج برگشته باشه…اعتماد به نفس عجیبی اومد سراغم و بدون توجه به همسایه ها رفتم سوار ماشینم شدم.خداروشکر ماشین رو تازه عوض کرده و ۲۰۶ داشتم….داخل ماشین نشستم و ساعت موبایلمو نگاه کردم،.ده دقیقه به شروع مراسم مونده بود..میخواستم قبل از اینکه شلوغ بشه ،اونجا باشم تا هر دو منو خوب ببینند…حرکت کردم و رسیدم…مسجد،نبش خیابون قرار داشت…درب خانمها از داخل کوچه بود و اقایون از خیابون..از روی عمد با ماشین جلوی درب بزرگه مسجد توقف کردم تا ببینم بهنام اونجاست یا نه…بین اون همه مرد و پسر،گل سر سبدشون بهنام بود.قدی به مراتب بلندتر از همه ،با کت و شلوار مشکی و برند..برق کفشهاش از دور چشممو زد..با دیدنش غم و ناراحتی اومد سراغم و برای انتقام قاطع تر شدم.بوق ریزی زدم تا مثلا از اونا ادرس بپرسم…به احتمال زیاد براتون سواله که این همه اعتماد بنفس و با کلاس بودن رو از کجا اورده بودم…یادتون باشه ۱۲سال بهترین زندگی رو داشتم و همه مدل مهمونی و دورهمی و رستوران‌ها رفته بودم….

وقتی بوق زدم یکی از اون پسرا اومد جلوتر و گفت :بله خانم،شیشه ی ماشین رو دادم پایین و در حالیکه صدامو تحت کنترل گرفته بودم اروم گفتم:عذر میخواهم.مسجد فلان اینجاست؟اون پسر تایید کرد و ادامه دادم:ختم خانم فلان درسته؟دوباره حرفمو تایید کرد..عمدا پیاده شدم و بسمت مسجد قسمت مردونه حرکت کردم..اون پسر گفت:خانم ببخشید.ماشین رو جلوی مسجد پارک نکنید…گفتم:اوو معذرت،…حواسم نبود که اینجا فرق میکنه…توی دلم غوغایی بود و استرس شدید داشتم و میترسیدم هر آن پام پیچ بخوره و بیفتم…اروم چند نفس عمیق کشیدم و با قدمهای کنترل شدم برگشتم و ماشین رو کمی عقب تر گذاشتم و پیاده برگشتم…میدونستم ورودی خانمها داخل کوچه است اما برای خودنمایی جلوی بهنام سمت ورودی اقایون رفتم.اقایونی که جلوی در مسجد به صف ایستاده بودند حرفی نزدند چون تصور میکردند برای عرض تسلیت تا اونجا میرم و بعدش برمیگردم سمت ورودی خانمها…نزدیک شدم و یه تسلیت کلی گفتم ‌اما تا خواستم وارد مسجد بشم همون پسره گفت:در پشتی ورودی خانمهاست….

بجای اینکه به اون پسر نگاه کنم بسمت بهنام برگشتم و عینکمو در اوردم و با لحنی که حاکی از غرور و تنفر بود بهش گفتم:جدی؟؟؟من فکر کردم خانمها هم از همین در وارد میشند…بهنام از دیدنم رنگ و روش پرید و گفت:نه.ورودی توی کوچه است…بهش چشمی زدم و گفتم:مرسی…متوجه شدم..نظرات دوستان رو‌خوندم و میدونم باور نمیکنید. و شاید با خودتون بگید فیلم زیاد میبینم یا فیلم هندی شد…نظرات برای من قابل احترامه و اگه سرگذشتمو تعریف کردم فقط بخاطر نظرات بود و هست،…دلم میخواهد از صحبتهای شما متوجه بشم که کجای کارم اشتباه بوده…بگذریم…به بهنام چشمک زدم و با قدمهای محکم و اروم بسمت کوچه رفتم.خداروشکر اونجا هم خلوت بودپله هارو با تق و‌توق کفشهام بالا رفتم و از در وارد شدم….چند نفری ایستاده بودند که سرسری بهشون تسلیت گفتم ‌و به سمت صاحبان عزای اصلی حرکت کردم…با دیدن موهای کوتاه و بلوند پریسا بسمتش حرکت کردم.از حق نگذریم پریسا به احترام مسجد یه روسری توری روی سرش انداخته بود…عینک هنوز روی چشمهام بود.در حال حرکت دستکش دست راستمو در اوردم ،حواسم بود که همه ی نگاهها به من هست.

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1👌1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_صدویک

مصطفی با صدای تقریبا بلندی گفت چی؟کی ریخته تو خونه؟چرا بردنش؟چقد بهش گفتم دست از این کارا بردار و به ننه ت فکر کن،تو نمی‌خواد اینجا بمونی برو خونه من میرم پیگیری کنم ببینم کجا بردنش،زود توی حرفش پریدم و گفتم نه منم میاد ننه طوبی حالش اصلا خوب نبود برم خونه بگم خبر ندارم از اصغر یه بلایی سر خودش میاره.....
مصطفی باشه ای گفت و‌راه افتاد،توی ماشین که نشستیم پوزخندی زد و گفت چه خبر از ارش اومد سراغت؟از لحن حرف زدنش یکه خوردم اما آرامش خودمو حفظ کردمو گفت میاد بلاخره قلبم روشنه،تا به مقصد برسیم هیچکدوم حرفی نزدیم و تمام مسیر توی سکوت گذشت،خدا خدا میکردم برای اصغر مشکلی پیش نیومده باشه و زود آزادش کنن…..مصطفی چندجایی سر زد تا بلاخره فهمید اصغر رو کجا بردن،ماشینو که پارک کرد به عقب برگشت و گفت هیمنجا بمون خب،اینجا جایی نیست که تو بتونی بیای داخل،سعی میکنم زود بیام اما هرچقدرم دیر اومدم از ماشین پیاده نشو خب؟باشه ای گفتم و مصطفی از ماشین پیاده شد،سرمو روی صندلی گذاشتم و سعی کردم تا اومدنش چرت بزنم خیلی خسته بودم و دیگه نمیتونستم چشمامو باز نگه دارم،نمی‌دونم چقد خواب بودم اما چشمامو که باز کردم دوتا چشم سبز رو دیدم که بهم خیره شده بود و تا متوجه بیدار شدنم شد سریع روشو برگردوند،نگاهی به بیرون انداختم و گفتم الان چه موقعست؟ببخشید انقد خسته بودم که نتونستم بیدار بمونم از اون موقع که اومدن و اصغرو بردن چشم رو هم نذاشته بودم،حالا چی شد تونستی چیزی بفهمی؟مصطفی دستاشو روی فرمون گذاشت و گفت یکراست فرستادنش زندان،با هزار زور و بدبختی تونستم برم ببینمش خیلی اذیتش کرده بودن،اینارو به ننه نگی‌ها اما یکی از دوستام اینجاست قول داده کمکش کنه،شانس آورده تو خونه نتونستن چیزی پیدا کنن وگرنه هیچکس نمیتونست بهش کمک کنه،دوستم گفتم یکم زیر شکنجه مقاومت کنه و اعتراف نکنه سعی میکنم بیارمش بیرون،خوشحال سر جام کمی جابجا شدم و گفتم یعنی زیاد اون تو نمیمونه؟خداروشکر توروخدا زود برو به ننه بگم تا الان کشته خودشو….اینو که گفتم مصطفی خیلی غیر منتظره به عقب برگشت و گفت گل مرجان نمیخوای تو تصمیمت صرفنظر کنی؟متعجب گفتم کدوم تصمیم؟مصطفی نفس عمیقی کشید و گفت شوهرت دیگه نمیتونه برگرده گل مرجان چرا خودتو عذاب میدی ؟یعنی میخوای تا آخر عمر از دست خانواده اش فرار کنی؟اصغرو بیین؟
بخاطر چهار تا دونه اعلامیه چه به روزش آوردن تمام ناخوناشو کشیدن،بعد فکر میکنی اون ارش که جرمش اقدام علیه حکومت و جاسوسیه رو راحت میذارن برگرده ایران؟به فکر خودت نیستی به اون بچه فکر کن،به شرفم قسم نمیذارم آب تو دلتون تکون بخوره فقط از خر شیطون بیا پایین……خسته از این بحث همیشگی آه عمیقی کشیدم و گفتم وای مصطفی توروخدا ادامه نده بزار برای یک بار هم که شده آرامش داشته باشم چرا هر وقت منو میبینی این حرف های قدیمی رو تکرار می کنی،ببین من بارها گفتم و یک بار دیگه هم میگم خواهش می کنم فکر ازدواج با من رو از سرت بیرون کن حتی اگر آرش نیاد حتی اگر اتفاقی برای آرش هم بیفته من دیگه ازدواج نمیکنم اینو توی گوشت فرو کن،من از آرش بچه دارم چه انتظاری از من داری؟وقتی که اون سر دنیا منتظر منو چشم انتظار پسرشه انتظار داری برم دادخواست طلاق بدم و با تو ازدواج کنم؟مصطفی گذشته ها گذشته من دیگه علاقه ای به تو ندارم چون عشق ما یه عشق مسخره و بچه گونه بود قبول کن،خواهش می کنم برو دنبال زندگیت ازدواج کن و منو هم فراموش کن من به درد تو نمیخورم،من دیگه یک زن متاهل و بچه دارم سختی زیادی توی زندگی کشیدم رو حم آسیب دیده نمی تونم کنار تو باشم تو باید یکیو داشته باشی که بهت آرامش بده خوشبختت کنه من نمیتونم به خدا قسم نمیتونم پس خواهش می کنم اگر هنوز حرمتی بینمونه این بحثو تموم کن و دیگه هیچ وقت ادامش نده،
مصطفی بدون اینکه چیزی بگه ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد خدا خدا می کردم تا رسیدن به خونه چیزی نگه و دوباره بحث رو ادامه نده،خوشبختانه تمام مسیر توی سکوت گذشت و بالاخره جلوی در خونه نگه داشت، ازش تشکر کردم و بدون اینکه جوابی بشنوم پیاده شدم دلم می خواست هر چه زودتر برم خونه و به ننه طوبی بگم،بدجوری به این خانواده مدیون بودم و حس می کردم هیچ فرقی با خانواده خودم ندارن…..درو که باز کردم ننه طوبی روی سکو نشسته بود و داشت گریه میکرد با خوشحالی به سمتش پا تند کردم و گفتم ننه بخدا خبر خوب برات دارم،همین الان از پیش مصطفی برگشتم رفته بود سراغ اصغر باهاش دیدار هم کرد و گفت حالش خوب خوبه و به زودی هم آزادش میکنن،خداروشکرازش اعلامیه و نوار نگرفتن و همین باعث میشه که توی زندان نگهش ندارن، ننه طوبی
سریع اشکاشو پاک کرد و گفت راست میگی توروخدا؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1😢1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_صدودو

نکنه این حرفها رو برای دلخوشی من میزنی؟تو رو خدا هر چی شده راستشو بگو من دلش رو دارم….. روی سکو کنارش نشستم و با محبت گفتم ننه بخدا راست میگم آخه چرا باید بهت دروغ بگم ؟مصطفی تا همین الان دنبال کارهای اصغر بود و پیش چند تا از دوستاشم رفت و همه بهش قول مساعد دادن و گفتن همین روزها آزاد میشه…….
ننه طوبی که حسابی از حرفام خوشحال شده بود توی مطبخ رفت و گفت برم یه چیزی درست کنم توهم از دیشب چیزی نخوردی خدا تورو پیش من فرستاد گل مرجان،تو نبودی من دیوونه میشدم تک و تنها توی این خونه.......چند روزی گذشت و مصطفی مدام میومد و به ننه طوبی سر میزد،میگفت همه کارهای مربوط به آزادی اصغر رو انجام داده و فقط دو ماه باید تو زندان بمونه،هرروز درگیر درست کردن ترشی و سبزی بودیم و وقت سر خاروندن هم نداشتیم،بلاخره یه روز که کارمون سبک تر بود تصمیم گرفتم برم و سراغ زری رو بگیرم،قرار شد برم خونه ی معصومه خانم و ازش بخوام زری رو صدا کنه تا ببینمش دلم برای خواهرم تنگ شده بود و دیگه تحمل نداشتم....برای نریمان یک دست لباس و مقداری پول برداشتم تا سر راه چیزی برای زری و منصور بخرم،هرچه اصرار کردم ننه طوبی هم همراهمون بیاد قبول نکرد و گفت حال و حوصله ندارم.......با خودم چادر برداشتم تا سر کنم و صورتمو بپوشونم،توی کوچه که رسیدم با ترس و لرز خودمو به خونه ی معصومه خانم رسوندم و شروع کردم به در زدن،میترسیدم پرویز بیاد و منو اونجا ببینه.......طولی نکشید که در خونه باز شد و معصومه خانم درحالی که داشت روسریشو روی سرشو مرتب میکرد توی چهار چوب در ظاهر شد،با هول نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم معصومه خانم میشه بیام تو؟کارتون دارم؟با تعجب نگاهی بهم کرد و گفت شما؟من نمیشناسمتون،چادر روی صورتمو کنار زدم و گفتم من خواهر زری ام،یادته باهاش اومدم اینجا؟توروخدا بذار بیام داخل میترسم پرویز بیاد بیرون منو ببینه.....معصومه خانم که تازه منو شناخته بود سریع از جلوی در کنار رفت و گفت وای توروخدا ببخشید بیا داخل......معصومه خانم در رو که بست گفت صورتتو پوشونده بودی نشناختمت،خیره انشالله،نریمانو روی زمین گذاشتم و در حالیکه کش و قوسی به کمرم میدادم گفتم اومدم سراغ زری الان چند ماهه که خواهرمو ندیدم بی قرارشم،گفتم شاید تو بتونی بیاریش اینجا.....معصومه متعجب گفت مگه تو خبر نداری زری از اینجا رفته؟همونموقع که برگشت خونه رو بار کردن و رفتن،به هیچکسم نگفتن کجا میرن.....با شنیدن این حرف ها حس کردم زانوهام سست شد،کجا رفته بود زری ،حالا از کجا باید پیداش میکردم؟چرا همه ی آدمای خوب اطرافم یکی یکی داشتن دور میشدن.....
با بغض گفتم توروخدا یعنی هیچ نشونه ای نداری ازش؟همینجا تو همین شهره؟نکنه پرویز بلایی سر خواهرم آورده باشه؟یا اون زنیکه قمر؟معصومه پوزخندی زد و گفت نمیدونی مگه؟قمر که فرار کرد و رفت،زری که برگشت یه شب هرچی پول و طلا توی خونه بود جمع کرد و فرار کرد،یه بار زری اومد اینجا پیشم می‌گفت پرویز خیلی باهاش خوب شده و واسه همین قمر نتونست تحمل کنه هرچی پول و طلا توی خونه بوده پارو کرده برده،نترس زری خوبه،حتما رفتن یه جایی دارن واسه خودشون زندگی میکنن.......حرفای معصومه خانم حسابی توی فکرم برده بود،قمر بی شرف انگار فقط قصد داشت زندگی زری رو خراب کنه و بره......یکم دیگه پیش معصومه خانم نشستم و بعداز خداحافظی راهی بازار شدم،اصلادل و دماغ خونه رفتن نداشتم،دلم به این خوش بود که زری رو میبینم و کمی باهاش حرف میزنم اما حالا با خبر رفتنش حسابی پکر شده بودم،مدام خودمو سرزنش میکردم که چرا زودتر نیومدم سراغش اما خب این حرف ها دیگه فایده ای نداشت.....نزدیک غروب بود که بلاخره راهی خونه شدم،نریمان توی بغلم خواب بود و به سختی داشتم راه میرفتم،به خونه که رسیدم برای اینکه نریمان بیدار نشه کلید رو توی در انداختم و آروم بازش کردم اما با صدایی که شنیدم نفسم توی سینه حبس شد.......اینکه مهتاب خانم بود،اینجا چکار میکرد؟از ترس داشتم پس میفتادمو نمیدونستم باید چکار کنم،صداش به گوشم رسید که داشت به ننه می‌گفت ببین مثل بچه ی آدم حرف بزن و بگو اون زنیکه نوه ی منو کجا برده،قسم میخورم بهم بگی همین فردا پسرتم آزاد میکنم،ننه اما با گریه گفت خانم گفتم اینجا زندگی نمیکنه چند وقته رفته از اینجا......یه صدایی توی گوشم می‌گفت برو،میخوان بچه رو ازت بگیرن،فقط میدونم درو ول کردم و پا به فرار گذاشتم،انگار صداهایی از پشت سر به گوشم می‌خورد اما با تمام وجود شروع به دویدن کردم،انگار نه انگار که تا همین چند دقیقه پیش نمیتونستم راه برم........از تکون های من نریمان بیدار شده بود و گریه میکرد،نفسم توی سینه حبس شده بود و دیگه نمیتونستم راه برم،چند کوچه ای از اونجا دور شده بودم و هوا کاملا تاریک شده بود،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1😭1
#دوقسمت صدوهشتادویک وصدوهشتادودو
📖سرگذشت کوثر
گفتم والا من از خدامه دایی زودتر زن بگیره سر و سامون بگیره ولی دایی جونت اصلاً دم به تله نمیده معلوم نیست توذهنش چی میگذره گفت نکنه کسی رو دوست داره گفتم من که از خدامه مادرولی ببین هیچی نیستش خبری نیست فعلاً چند وقتی صبر کردم ولی مهدی هیچ حرفی نمیزد بالاخره یه شب صداش کردم گفتم داداش بیا یه خورده بشینیم با هم حرف بزنیم گفت ما که همیشه با هم حرف می‌زنیم گفتم نه این دفعه حرف زدنمون فرق می‌کنه کنارم نشست و بهش گفتم داداش یه سوال ازت بکنم گفت جانم بپرس گفتم که نمیخوای منم دوباره مادر بزرگ بشم دوست دارم تو زودتر ازدواج کنی بچتو بغل کنم گفت حوصله ازدواج کردن ندارم گفتم منو نگاه کن منو نگاه کرد گفتم نکنه دلت جایی گیر کرده گفت نه به خدا اگه دلم جایی گیر کرده بود حتما بهت میگفتم گفتم ولی من مطمئنم تو دلت جایی گیره
سکوت کرد گفت آبجی منو احضار کردن گفتم کجا تو رو احضار کردن ؟گفت ستاد فرمانده منو احضار کرده و از من دعوت به کار کرده گفتم این یعنی چی معنیشو نمی‌فهمم گفت یعنی که من دوباره برگردم سر کار اصلی خودم باید برگردم کار نظامی گفتم قرار نبود برگردی گفت من باید برگردم من یک آدم نظامیم گفتم لازم نکرده برگردی من تو رو بزرگ کردم حق مادری گردنت دارم دیگه دلم نمیخواد بری خسته شدم دیگه چقدر باید بکشم به خدا دارم دیوونه میشم یه بار دیگه میخوان تو رو به کشتن بدن بس نیست تو همین الان خیلی خسته‌ای داغونی یه نگاه به زخم‌های بدنت بنداز مگه گناهکار شدی تو
یک روز دینت روکه ادا کردی پس دیگه بسه دیگه نمیخواد ادا کنی منو بغل کرد گفت خواهر خوشگلم خواهر مهربونم ازت خواهش میکنم جلوی منو نگیر تو که خودت میدونی من بالاخره کار خودمو میکنم پس چرا زور الکی می‌زنی گفتم ببین یه کاری میکنی که واسه همیشه قیدتو بزنم خودت میدونی که میزنم من خیلی عزیزامو از دست دادم دیگه بسمه میخوام راحت زندگی کنم تازه دارم نفس میکشم تو باید بمونی بالا سر بچه‌ها
میخوام دامادت کنم میخوام رخت دامادی تنت کنم حق ندارم گفت چرا حق داری به خدا حق داری به موقعش من ازدواج میکنم
گفتم پس کی همچین روزی فرا میرسه خسته شدم بابا منم دلم میخواد عمه شم دلم میخواد بچه‌تو بغل کنم خودم بزرگش کنم به زنت کمک کنم حق ندارم گفت چراگفتم که به من تاریخ بده گفت به زودی زود گفتم اونی که تو زیر سر داری کیه میخوام ببینمش دوست دارم عروس آیندمو ببینم من حق دارم ببینم گفتش که بابا به خدا بهت نشونش میدم گفتم پس خدا را شکر یکی اومده تو زندگیت گفت آره یکی اومده
البته اون خودش هنوز نمیدونه من هنوز بهش نگفتم من خجالت میکشم گفتم خجالت چیه از خداشم باشه که تو شوهرش بشی
خونوادش از خداشون باشه که تو دامادشون میشی از تو بهتر کی رو میخوان همه رو سرتو قسم میخورن همه آرزوشون شده که تو دامادشون بشی خودم میرم برات خواستگاری بهترین عروسی رو برات میگیریم احساس کردم مهدی یه خورده معذب شده یه خورده ناراحت شد گفتم مهدی چته گفت شاید عروسی نگیریم شاید یک سفر بریم برگردیم بیایم سر خونه زندگیمون گفتم حرف اضافه نزن من میخوام تو رو داماد کنم میخوام تو
را تو لباس دامادی ببینم خواهش میکنم مهدی جان این حق رو از من نگیرلبخند پر محبت به من زد و گفت حالا آبجی ببینیم چی میشه
تو اول عروس خانمو ببین ببین می‌پسندیش بعد بیا با من چک و چونه بزن مهدی دلش نمیخواست کسی بفهمه ولی من خیلی سریع‌تر از اون چیزی که فکرشو میکرد به یاسین و یونس و فاطمه گفتم که چه خبره از خوشحالی بال درآوردن فاطمه میگفت پس باید لباس‌های خورش‌خوریمونو بدوزیم داییم
داماد میشه چی بهتر از این ولی مهدی هیچ حرفی به ما نمیزد هرچی بهش می‌گفتم به من دختررو نشون بده قبول نمیکرد بالاخره بعد از
کش و قوس‌های فراوان مهدی به جایی که فکر میکرد تعلق داره برگشت عاشق این بودش که برگرده به شغل نظامیش من راضی نبودم ولی بالاخره راضیم کردش ولی ته دلم ناراحت بودم ولی مجبور شدم قبول کنم و به خواستش احترام بگذارم هفت ماه بعدمهدی اومد بهم گفت آبجی میخوام یه چیزی بهت بگم گفتم جان دلم چی بگو گفت میخوام ببرمت عروستو ببینی ببینم می‌پسندیش یا نه تو خیلی برام مهمی اگه بگی نه منم میگم نه گفتم خب داداش من تو باید می‌پسندی چیزی که پسندیدش من فقط میخوام برم ببینمش دوست دارم روی ماهشو ببوسم دو سه روز بعد برگشت به من گفت میای بریم پیش حاج محمودگفتم باشه بریم داداش. دلم شور میزد ولی رفتیم حاج محمود خیلی آدم خوبی بود وقتی ما رو دیدخیلی خیلی خوشحال شد بهم گفت باید شام بریم خونه ما حاج خانم اگه بفهمه ناراحت میشه!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
2
#سوال #مو_زنان
🌟🌟
سلام
بر اساس فقه( حنفی) میشه جواب بدین
آیا کوتاه کردن مو سر زنان گناه هست؟

🔰الجواب حامداً و مصلیاً🔰
السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته

کوتاه کردن موی سر برای بانوان، نه به طور کلی ممنوع و نه به طور کلی جایز است بلکه در آن تفصیل وجود دارد:
بر اساس احادیث گهربار رسول خدا صلی الله علیه وسلم چنانچه زن، موهای خود را بخاطر مُدگرایی، مشابهت با کفار و فساق، کوتاه کند، حرام است.
همچنین نباید در کوتاه کردن موها مشابهت با مردان صورت پذیرد.
اما چنانچه موهای وی رشد زیادی دارد می‌تواند با هدف جلوگیری از رشد زیاد آنها و مرتب کردن، مقدار کمی از سر موهای خود را کوتاه نماید.

شایان ذکر است که نباید موهای زن از پشت سر، از شانه به بالاتر کوتاه شود، تا مشابهت با مردان حاصل نشود.
و بطور کلی زن نباید موهای خودش را بیش از حد کوتاه کند مگر اینکه بیماری و دردی داشته باشد که به تجویز پزشک متعهد نیاز به کوتاه کردن داشته باشد.

🌟 در مورد حداقل بلندی موهای زن دو قول است:
۱ _ تا حدی بلند است که در صورت نشستن موهایش روی زمین بیفتد در این حالت حداقل اینست که تا ۴ ناخن مانده به زمین می‌تواند کوتاه کند.

۲ _  موهایش از سر شانه‌اش حداقل این است که ۴ انگشت پایین تر باشد در این صورت باقی اضافی را میتواند کوتاه نماید.

🔸ولی بیش از حد معمول کوتاه نمودن موها برای وی جایز نیست؛ مانند پسرانه زدن موها، چرا که نباید خود را شبیه به مردان نماید.


🔰 مراجع و منابع🔰

خواتین کے لئے اپنے سر کے بال کا خانہ بالکل منوع ہے اور نہ بالکل جائز ہے بلکہ اس میں کچھ تفصیل ہے وہ یہ کہ اگر کوئی خاتون فیشن کے طور پر اس قدر بال کٹوائے کہ مردوں کی مشابہت پائی جائے تو اس طرح بال کٹوانا جائز نہیں ہے، اور اگر اس کے بال دو منہ کے ہو گئے ہوں اور اسکی وجہ سے بالوں کی افزائش رک گئی ہو تو افزائش کی نیت سے بالوں کے سروں کو کسی قدر کاٹ لینے کی اجازت ہے۔
اسی طرح خواتین کیلئے setting کی نیت سے ضرورت کے وقت اپنے سر کے بالوں کو معمولی سے کتروانا درست ہے، لیکن اس بات کا خیال رکھنا نہایت ضروری ہے کہ اس میں کسی بھی قسم کی ممنوع مشابہت نہ پائی جائے اور نہ سیٹنگ کسی ممنوع مشابہت کی نیت سے ہو۔ نیز مردوں کی مشابہت کی حد سے نکلنے کیلئے ضروری ہے کہ خواتین کے بال کندھوں سے نیچے ہوں۔ اسی طرح کفار اور فاسقات کی مشابہت کی نیت سے بال کٹوانا بھی درست نہیں ہے۔ (ماخذه التبويب : ۱/۱۹۹۳)
چنانچہ حدیث پاک میں ہے:

"لعن الله المتشبهين من الرجال بالنساء والمتشبهات من النساء بالرجال"
ترجمہ : اللہ تعالیٰ لعنت بھیجتے ہیں ان مردوں پر جو عورتوں کیساتھ مشابہت رکھتے ہیں، اور اللہ تعالی لعنت بھیجتے ہیں ان عورتوں پر جو مردوں کے ساتھ مشابہت رکھتی ہیں۔
اور اور ایک دوسری حدیث میں فرمایا گیا کہ :
"من تشبه بقوم فهو منهم"
ترجمہ : جو جس قوم کیسا تھ مشابہت اختیار کرے گا دو انہی میں سے ہے۔

لہذا اگر خواتین کے اپنے سر کے بال کاندھے کی بڑی سے نیچے نیچے بغرض ڈیزائن کٹوائیں یا ماتھے پر گرنے والے بال معمولی کٹوائیں اور اس میں مردوں کی یا کفار و فاسقات کی مشابہت نہ پائی جاتی ہو تو اس کی گنجائش معلوم ہوتی ہے۔

مرقاة المفاتيح شرح مشكاة المصابيح - (۱۳ / ۹۶):
عن ابن عمر رضي الله تعالى عنهما قال قال رسول الله من تشبه بقوم أي من شبه نفسه بالكفار مثلا في اللباس وغيره أو بالفساق أو الفجار أو بأهل التصوف والصلحاء الأبرار فهو منهم أي في الألم والخير قال الطيبي هذا عام في الخلق والخلق والشعار ولما كان الشعار أظهر في الشبه ذكر في هذا الباب.
قلت بل الشعار هو المراد بالتشبه لا غير فإن الخلق الصوري لا يتصور فيه التشبه والخلق المعنوي لا يقال فيه التشبه بل هو التخلق هذا."
واللہ تعالی اعلم بالصواب
دار الافتاء جامعہ دار العلوم کراچی

والله تعالی اعلم بالحق و الصواب
کاتب: خالد زارعی عفا‌الله‌عنه
۸/ذوالحجه/۱۴۴۵ ه‍. الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان هم‌عصر پیامبر اکرم‌ﷺ (127)
❇️ ام‌المومنین عایشه(رضی‌الله‌عنها)

🔸محبوب‌ترین مردم نزد پیامبرﷺ

پیامبرﷺ هیچ‌گاه خواستۀ او را رد نمی‌کرد؛ پیامبرﷺ می‌ایستاد و با ردای خود او را می‌پوشاند تا او گونه‌اش را بر گونه پیامبرﷺ بگذارد و به بردگان سیاه‌پوستی بنگرد که در مسجد بازی و تمرین می‌کردند. تا خود او خسته نمی‌شد و برنمی‌گشت، پیامبرﷺ هم‌چنان می‌ایستاد.
عزت نفس آزادانۀ عایشه(رضی‌الله‌عنها) و موضع‌گیری‌هایش برای پیامبرﷺ شگفت‌انگیز بودند. نقل شده که: ام‌المؤمنین زینب بنت جحش(رضی‌الله‌عنها)، هوویش، روزی نزد عایشه(رضی‌الله‌عنها) آمد و به فخرفروشی و خرده‌گیری از عایشه(رضی‌الله‌عنها) پرداخت. عایشه(رضی‌الله‌عنها) ساکت بود و با احترام به چشمان پیامبر خداﷺ خیره شده بود. همینکه احساس کرد پیامبرﷺ بدش نمی‌آید که عایشه(رضی‌الله‌عنها) از خود دفاع کند، برخاست و پاسخ زینب(رضی‌الله‌عنها) را داد. مرتب با او حرف زد و از خود دفاع نمود، تا این‌که سرانجام زینب(رضی‌الله‌عنها) را به سکوت واداشت. در این زمان پیامبر خداﷺ با شگفتی به عایشه(رضی‌الله‌عنها) خیره شد و فرمود: او، دختر ابوبکر است.

▫️پیامبرﷺ به خاطر عشق و قدرشناسی که عایشه(رضی‌الله‌عنها) نسبت به او داشت، به او محبت می‌نمود.
عایشه(رضی‌الله‌عنها) می‌گفت: پیامبرﷺ کفشش را وصله می‌زد و من نشسته بودم و پشم می‌ریسیدم. به پیامبرﷺ نگاه کردم. به ناگاه دیدم از پیشانی‌اش عرق سرازیر می‌شود و سپس عرق‌ها از خود نور تولید می‌کنند. من مات و مبهوت شدم. پیامبرﷺ نگاهی به من کرد و فرمود: چرا مات و مبهوت شده‌ای؟
گفتم: «ای پیامبر خدا! به تو نگاه می‌کردم. دیدم پیشانی‌ات عرق می‌کند و سپس عرق‌ها نور تولید می‌کنند. مسلماً اگر ابوکبیر هذالی تو را می‌دید می‌دانست که تو به شعرش سزاوارتری ...».
پیامبرﷺ فرمود: مگر ابوکبیر هذالی چه می‌گوید؟
گفتم: او این دو شعر را گفته است:
ومبرأ من کل غبر حیضه وفساد مرضعه وداء مغیل
واذا نظرت الی أسره وجهه برقت کبرق العارض الـمتهلل
«او از هرگونه زخم زمان قاعدگی و فسادزنی که شیر می‌دهد و دردی که در اثر شیر دادن بچه در زمان بارداری به وجود می‌‌آید سالم و تندرست است. هرگاه به خطوط چهره‌اش بنگری، هم‌چون ابر درخشنده و برق زننده، می‌درخشد و برق می‌زند».
عایشه(رضی‌الله‌عنها) می‌گوید: «پیامبر خداﷺ چیزی را که در دست داشت گذاشت و برخاست و به سوی من آمد و میان دو چشمم را بوسید و گفت:
«عایشه! خدا به تو جزای خیر دهد، آن‌قدر از خودم خوشحال نشدم که از تو خوشحال شدم».
بنابراین باتوجه به ذکاوت و طبیعت شادی که خداوند به او داده بود و نیز با توجه به علاقۀ شدید او به خشنود ساختن شوهر، عایشه(رضی‌الله‌عنها) نزد پیامبرﷺ نه تنها از همۀ زنان، بلکه از همۀ مردم محبوب‌تر بود.
در بخاری روایت شده که: عمرو بن عاص(رضی‌الله‌عنه) گفته است: «گفتم: ای رسول خدا! کدام یک از مردم نزد تو محبوب‌تر است؟»
فرمود: عایشه.
گفتم: از مردان؟
فرمود: پدرش ...».

❗️چگونه پیامبرﷺ اورا دوست نداشته باشد، مگر نه اینکه خداوند او را فراهم نموده تا در خوشی و ناخوشی، مایۀ تسلی دل و آرامش خیال پیامبر باشد؟ مگر نه این‌که او دختر محبوب‌ترین مردم نزد اوست؟
عایشه(رضی‌الله‌عنها) تنها نسب را از پدر خویش نگرفته بود، بلکه به اخلاق او نیز آراسته شده بود و هوشیاری، رسایی سخن، فصاحت و آگاهی از رویدادها و نسب‌های اعراب و از همه مهم‌تر عشق پیامبر خداﷺ را هم از او به ارث برده بود.

- برگرفته از کتاب: عایشه(رضی‌الله‌عنها) همسر همراه و همراز پیامبرﷺ. مولف: رفیده الحبش.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
2025/07/13 01:21:27
Back to Top
HTML Embed Code: