Telegram Web Link
تقدیم به شما خوبان امید که خوشتان بیایه 🌹🌺🌸🫶🏻

#داستان_زیبا

کارت را هوشمندانه انجام بده و به قضاوت مردم اهمیت نده

🔹ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم با نیرنگ، حماقت او را دست می‌انداختند.

🔸دو سکه به او نشان می‌دادند که یکی طلا بود و دیگری از نقره. اما ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد.

🔹اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند و دو سکه به او نشان می‌دادند و ملانصرالدين هميشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد.

🔸تا اينکه مرد مهربانی از راه رسيد و از اينکه ملانصرالدين را آن‌طور دست می‌انداختند، ناراحت شد.

🔹در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت:
هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. اين‌طوری هم پول بيشتری گيرت می‌آيد و هم ديگر دستت نمی‌اندازند.

🔸ملانصرالدين پاسخ داد:
ظاهراً حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، ديگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت کنند که من احمق‌تر از آن‌هايم. شما نمی‌دانيد تا حالا با اين ترفند چقدر پول گير آورده‌ام.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔹اگر کاری که می‌کنی، هوشمندانه باشد، هيچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.
👍1
🌸✍🏻درد آدمارو عوض می‌کنه.....

🌸✍🏻‏باعث میشه کمتر اعتماد کنی ، ‏بیشتر فکر کنی و ‏آدمای بیشتری رو از زندگیت حذف کنی
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
این روزها ، خیلی از ما
مبتلا به بیماری عجیبی شده ایم
به نام "میلِ به اشتباه کردن "
یعنی اگر تمام دنیا جمع شوند و بگویند ،
فلانی! این راهی که میروی آخرش
به "نا کجاست"
یا این کاری که می کنی پایانش
"خانه خرابی ست"
باز هم دلمان می‌خواهد انجامش دهیم
باز هم هم میلِ به ارتکابش درونمان
غوغا می کند
کاش دارویی می آمد که میزان منطق مان را بالا میبرد
یا مثلا قرصی بود به اسم
"از اشتباه دیگران پند بگیر"
هر روز می‌خوردیم
و خیلی اتفاق ها ،نمی افتاد …!

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
#متن_خاص


تمام دلخوشی اش بود، همدم روزها و شب هایش... یک رادیوی قدیمی کوچک که همیشه همراهش بود اما مدتی می شد که دیگر مثل قبل کار نمی کرد ،دیگر صدایش در نمی آمد. او رادیو را دوست داشت ،دلش نمی خواست جایش را با رادیوی دیگری پر کند پس هر بار که خراب می شد آن را پیش بهترین تعمیرکار شهر می برد تا درستش کند ،هر چند مثل اولش نمی شد اما دلخوش بود که هنوز صدایی دارد.هر بار که تعمیر می شد نهایتا چند هفته کار می کرد و دوباره تعمیر و تعمیر و تعمیر!
یک روز صبح مثل همیشه داشت رادیو گوش می کرد که باز هم صدایش قطع شد...دلخوشی تمام این سال هایش حالا تبدیل به یک مشکل بزرگ شده بود، رادیو را برداشت و تکانش داد تا شاید صدایش در بیاید و درست شود اما از دست هایش افتاد و همه چیزش پخش زمین شد...تکه هایش را جمع کرد و پیش هر تعمیر کاری که می شناخت برد...دلش قرص بود باز هم مثل همیشه درست می شود اما تعمیر کاری نبود که رادیو را ببیند و نگوید قابل تعمیر نیست.
نا امید رادیو را برداشت و به خانه رفت.مثل همیشه آن را روی طاقچه گذاشت و این بار او گفت تا رادیو بشنود: "گاهی در زندگی تمام تلاشت را می کنی تا تنها دلخوشی ات را از دست ندهی ،هر بار که خراب می شود به هر قیمتی تعمیرش می کنی تا با او ادامه دهی اما حقیقت این است بعضی از خرابی ها قابل تعمیر نیست... یک روز می رسد که باید رهایش کنی تا تبدیل به یک مشکل بزرگ نشود، تا خاطرات خوبش خراب نشود... گاهی باید دل کند از چیزی که خراب شده است و امیدی به تعمیرش نیست... می خواهد یک رادیو باشد یا یک احساس ...

#حسین_حائریان الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
‌‌✶❁𖤐⃟   ✐✎┄📖┄┅❁𖤐⃟ ✐✎

🗯#داستان_آموزنده

✍🏽 آسمان نمی بارد!

🔳🌴 بنی اسرائیل در دوران موسی علیه السلام دچار خشکسالی شدند...مردم به نزد موسی آمدند و گفتند: ای کلیم الله... نزد خداوند برایمان دعا کن تا باران نصیب ماکند...

🔳🌴 موسی علیه السلام فرمود : خداوندا... باران خود را بر ما نازل کن و رحمتت را بر ما فرو ریزان...برما به سبب کودکان شیرخواره و حیوانات و پیران رحم کن

🔳🌴 اما آسمان بی ابرتر شد و خورشید، داغتر! موسی باز گفت: خداوندا بارانمان ده...خداوند فرمود: چگونه به شما باران عطا کنم در حالی که میان شما بنده ای است که چهل سال با گناهان با من مبارزه می کند؟ میان مردم ندا ده تا او از میانتان برود چرا که به سبب او باران را از شما
داشته ام...

🔳🌴 موسی در میان قوم خود چنین فریاد زد: ای بنده ی گناهکار... ای آنکه چهل سال با گناه به جنگ خداوند رفته ای...از میان ما برو که به سبب تو از باران منع شده ایم...

🔳🌴 آن بنده ی گناهکار به راست و چپ خود نگریست... ندید کسی از میان جمع بیرون رود و دانست آن بنده ی گناهکار، خود اوست...

🔳🌴 با خود گفت: اگر از میان این همه مردم بیرون روم، میا ن همه ی بنی اسرائیل رسوا می شوم و اگرمیانشان بمانم به سبب من از باران محروم میشوند...پس سرافکنده شد و اشک ریخت...

🔳🌴 سر خود را در جامه اش فرو برد و بر کارهای گذشته پشیمان شد و گفت: خداوندا... سرور من...چهل سال معصیت تو نمودم و تو به من مهلت دادی... اکنون مطیع به درگاه تو آمده ام... مرا بپذیر...و همچنان به درگاه خداوند ناله و زاری میکرد...

🔳🌴 هنوز دعایش به پایان نرسیده بود که ابری سفید آشکار شد و چنان بارید که گویا از دهانه ی دیگ ها آب فرو میریخت...

🔳🌴 موسی در شگفت شد و گفت: خداوندا... به ما باران عطا نمودی درحالی که هیچکس از میان ما بیرون نرفت!

🔳🌴 خداوند فرمود: ای موسی، به سبب همان کسی که باران را از شما منع کرده بودم، به شما باران عطا کردم!

🔳🌴 موسی گفت: خدایا این بنده ی مطیع را نشانم بده... خداوند فرمود: من در حالی که معصیتم می کرد رسوایش نکردم...اکنون که اطاعتم نموده رسوایش کنم؟!!!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1😭1
🌴 سوال : حقوقی كه كارمند بانک از بانک دريافت میكند حكمش چيست؟

اگر بانک ربوی نباشد آنچه را كارمند بعنوان حقوق و تشويقی دريافت ميكند جايز است؛ زيرا در مقابل كاری است كه انجام ‌داده و بعنوان كسب حلال محسوب میشود. اما اگر بانک ربوی باشد آنچه را كارمند ميگيرد حرام است، زيرا با پرسنل بانک در گناه و تعدی از فرامين الهی همكاری نموده است.
الله تعالی ميفرمايد: ﷽ [ وَ تَعَاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَالتَّقْوَى وَ لا تَعَاوَنُوا عَلَى الإثْمِ وَالْعُدْوَانِ]
(در راه نيكی و پرهيزگاری با هم تعاون كنيد و(هرگز) در راه گناه و تعدی همكاری ننماييد) «مائده ۲ 🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفتاد و هفت

بهار با تردید گفت ببخشید… من با منصور کار داشتم.
زن گفت من همسر سابق منصور جان هستم. او فعلاً مصروف است و نمی‌ تواند صحبت کند. لطفاً بعداً تماس بگیرید.
و تماس را قطع کرد.
بهار چند لحظه به موبایل خیره ماند. نفسش گرفت. و زیر لب گفت موبایل منصور چرا باید دست پرستو باشد؟
آهسته به اطاق برگشت. روی تخت نشست. نگاهش به عکس دونفره‌ ای افتاد که تازه روی دیوار نصب کرده بودند. لبخندی محو بر لبش نشست و آهسته گفت چرا باید نگران باشم؟ من به منصور اعتماد دارم… فقط، خدا کند حال یوسف خوب باشد.
روی تخت دراز کشید و خیلی زود چشمانش گرم شد و خوابش برد، صدای نفس های نزدیک گوشش بلند شد. بعد، بوسه‌ ای گرم روی پیشانی‌ اش نشست. بهار ترسیده چشم باز کرد و منصور را بالای سرش دید.
منصور با لبخند آرامی گفت ببخش که ترساندمت… مثل فرشته‌ ها خوابیده بودی، دلم نیامد بیدارت کنم…
بهار نشست و نگران پرسید یوسف چطور است؟
منصور دستی به پیشانی‌ اش کشید و گفت کمی حالش خوب نیست. داکتر دوا داد، چند ساعت بستر بود. بعد از آن او را خانهٔ پرستو رساندم.
بهار با احتیاط پرسید من چند بار تماس گرفتم… پرستو جواب داد. گفت تو مصروف هستی.
منصور اخم‌ هایش را در هم کشید و گفت چی؟ او چطور جرئت کرده به تماس تو جواب بدهد؟ من متوجه نبودم، شاید موبایلم کنار بستر یوسف مانده بود… از تو معذرت می‌ خواهم. میدانم که ناراحت شدی… امروز هم اینطور به خانه ای او رفتم…
بهار با مهربانی دستش را روی لبان او گذاشت و گفت تو و پرستو خانوادهٔ یوسف هستید. گاهی مجبور می‌ شوید بخاطر او باهم رو‌ به‌ رو شوید من این را درک می‌ کنم، منصور. اما…
مکثی کرد، بعد ادامه داد یک چیز ذهنم را مشغول کرده… چرا پرستو یوسف را خودش به شفاخانه نبرد؟ چرا منتظر شد تو بیایی؟
این سؤال مثل تیری بود که آرام در ذهن منصور نشست. لحظه‌ ای ساکت شد، بعد آهسته گفت این سوال در ذهن من هم پیدا شد ولی شاید چون مدتی زیاد افغانستان نبوده و از طرفی هم دست و پاچه شده به من تماس گرفته.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2👍1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفتاد و هشت

بهار دیگر حرفی نگفت، اما در اعماق قلبش بارها و بارها این حقیقت را حس می‌ کرد که پرستو با این رفتارها و حضورش، قصدی جز بازگرداندن منصور به سوی خود ندارد.
فردای آن روز، قبل از آنکه منصور به سر کار برود، با نگاهی پر از مهر به بهار دید و گفت عزیزم، امروز قرار است یکبار به دیدن یوسف بروم. نگرانش هستم اگر حالش بهتر بود، از پرستو می‌ خواهم که او را برای چند روز به اینجا بفرستد. تو که مشکلی نداری؟
بهار دست او را گرفت و با صدایی آرام اما مشتاق پاسخ داد نخیر من هیچ مشکلی ندارم و دوست دارم امروز او را ببینم. اگر ممکن است، من هم همرایت بروم.
منصور دستانش را فشرد و گفت من هم همین را می‌ خواهم، ولی میدانم اگر تو را به آنجا ببرم، شاید مادر پرستو رفتاری نکند که شایسته تو باشد. او را خوب می‌ شناسم، اما مطمئن باش که بزودی یوسف را نزد تو می‌ آورم، این را به تو قول می‌ دهم. حالا باید بروم، جلسه مهمی دارم.
بعد از رفتن او، بهار به سمت میز صبحانه رفت تا ظرف‌ ها را جمع کند که خدیجه، زنی میان‌ سال و با لبخندی شیرین اما نیش‌دار، جلوش را گرفت و گفت خانم جان، چرا خودت را خسته می‌ کنی؟ این کارها برای من است. تو استراحت کن.
بهار با مهربانی پاسخ داد خاله جان، دلم نمی‌ خواهد بی‌ کار باشم. می‌ خواهم کمی به تو کمک کنم. اینطوری هم حالم بهتر می‌ شود و هم دق نمی آورم.
خدیجه با نگاهی معنادار گفت اگر بخواهی، می‌ توانیم کنار هم قصه بگوییم و فکرهایمان را سبک کنیم.
بهار سری تکان داد و گفت پس اجازه بده ظرف‌ ها را من بشویم، شما بقیه کارها را انجام بده.
وقتی کارها تمام شد، بهار و خدیجه به باغچه رفتند. بهار برای هر دو چای ریخت و پیاله‌ ای چای را مقابل خدیجه گذاشت. خدیجه با ولع خاص کیکی را که بهار خودش پخته بود خورد و گفت دستت درد نکند، خیلی خوشمزه است. راستش از این به بعد هر روز اینجا خواهم بود و کارها را انجام می‌ دهم. قبلاً فقط یک روز در هفته می‌ آمدم، بقیه روزها در خانه مادر ریس صاحب کار می‌ کردم، ولی حالا بعد از ازدواج شما مادر جان مرا اینجا فرستاده و دخترم کارهای خانه‌ شان را پیش میبرد.
بهار با کنجکاوی پرسید دخترتان چند ساله است؟
خدیجه جواب داد نازیلا جان بیست و چهار ساله است، ازدواج کرده و سه فرزند دارد.
بهار با لبخندی گفت ماشالله.
خدیجه لحظه‌ ای به بهار خیره شد و بعد پرسید، گویی که می‌ خواست حرف‌ های پشت پرده را بیرون بریزد می‌ توانم یک سوال شخصی بپرسم؟
بهار با ملایمت گفت بفرمایید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
🌴 دو کلوم حرف حساب

😏 پسر یکی از علما حتی وقتی میرفت قضای حاجت ، به خادمش یه ورقه میداد میگفت تا میام بیرون برایم با صدای بلند بخوان...🗣

🤔 میگفت چرا؟

☺️ میفرمود نمیخواهم یک لحظه از عمرم را هدر بدم... اللهﷻ میفرماید: ﷽ وَ يَوْمَ تَقُومُ السَّاعَةُ يُقْسِمُ الْمُجْرِمُونَ مَا لَبِثُوا غَيْرَ سَاعَةٍ كَذَٰلِكَ كَانُوا يُؤْفَكُونَ ... ﻭ ﺭﻭﺯﻯ ﻛﻪ ﻗﻴاﻣﺖ ﺑﺮ ﭘﺎ ﺷﻮﺩ گنهکاﺭﺍﻥ ﺳﻮﮔﻨﺪ ﻳﺎﺩ میکنند ﻛﻪ ﺟﺰ ﺳﺎﻋﺘﻰ‌ ﺩﺭﻧﮓ ﻧﻜﺮﺩﻧﺪ! اینچنین ﺁﻧﻬﺎ ﺍﺯ ﺩﺭک ﺣﻘﻴﻘﺖ ﻣﺤﺮﻭم می ﺷﺪﻧﺪ!
📖 روم ۵۵
🤔 برای چی فکر میکنند فقط ساعتی در دنیا زندگی کردند!؟ در حالیکه شاید 100 سال هم در دنیا از خود عمر گرفته باشند ؟
😭👈🏼 برای اینکه قیامت بسـیار حساس و طولانی و پر از ترس و وحشت است...
😭👈🏼 چون گناهکاران در طول عمر دنیایی شان سرتاسر دنبال به دست آوردن مال دنیا و لذات پوچ بودند...
😭👈🏼 برای اینکه در دنیا هوی و هوس و آرزوهایشان مانع پیشرفت و رشد کمال آنها شده بود تربیت نیافتند...
😔 گناهکاران تنها در روز حشر 50 هزار سال می‌ مانند و هر چی بحساب و کتاب و جهنم نزدیک میشوند احساس میکنند‌ زمان کمتری در دنیا بودند...
👇🏼معاذ بن جبل صحابی جلیل‌ القدر میفرماید:
👥اهل بهشت فقط یه غم و حسرت دارند!
😳 یا معاذ چطور میشه در بهشت پر از ناز و نعمت غم و حسرت باشد؟
👈🏼 میفرماید برای لحظات و دقایقی که بدون ذکر و یاد خداوند در دنیا سپری کردند و آن عمری که بخاطر خدایشان نکردند حسرت میخورند...
😱 اهل جنت چنین داغ بر دل و دل پر از حسرت هستند...
😓 ای واویلا به حال اهل جهنم که داغ دلشون باید چگونه باشد که نه تنها در یاد خداوند نبودند بلکه فراموش کردند خدایی دارند و هر لحظه مشغول نافرمانی اش بودند...
✔️هدف خلقتمان را اللهﷻ برای ما مشخص کرده...👇🏼
🌸 ﷽ وَ مَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ
🌸 ﻣﻦ ﺟﻦ ﻭ ﺍﻧﺲ ﺭﺍ ﻧﻴﺎﻓﺮﻳدم ﺟﺰ ﺑﺮﺍﻯ ﺍﻳﻨﻜﻪ عبادﺗﻢ ﻛﻨﻨﺪ(ﻭ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻃرﻳﻖ ﺗﻜﺎﻣﻞ ﻳﺎﺑﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺰﺩیک ﺷﻮﻧﺪ) ذاریات ۵۶

😕 آیا فضای مجازی عبادته؟
😕 آیا فیلم و سریال و فوتبال عبادته؟
😕 آیا خوابیدن بیش از حد و یه گوشه بیکار افتادن عبادته؟
💪🏼 آستین ها رو بالا بزنیم وقت زیادی نداریم🏃🏻‍♂

☺️ در آخر بهتون توصیه میکنم از همین الآن نگذارید تو قیامت زیاد حسرت بخورید با خودتون حسرت نبرید قیامت...
🕖 یک لحظه بدون ذکر و یاد اللهﷻ را هدر نده ، میشینی پا میشی راه میری... بگو سبحان الله بگو استغفرالله بگو الحمدلله بگو لا اله الا الله...🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفتاد و نه

خدیجه پرسید شما نسبت به ریس صاحب خیلی کوچک‌ تر هستید، چطور با او ازدواج کردی؟ و آیا با اینکه او قبلاً ازدواج کرده، مشکلی نداشتی؟ تازه شنیده‌ ام پسرش هم به افغانستان آمده.
بهار با نگاهی قاطع و آرام پاسخ داد بلی تفاوت سنی من و منصور زیاد است، ولی من هیچ مشکلی در ازدواجم نمی‌ بینم. از همه چیز آگاه هستم و مشکلی هم ندارم.
خدیجه لبخندی زد، لبخندی که بیشتر شبیه نقشه‌ ای در دل داشت و در چشمانش رگه‌ ای از شیطنت و نفاق موج میزد.
در همان حال که بهار با ذهنی مشغول به سخنان صبح منصور فکر می‌ کرد، خدیجه به گل های رنگین که در کنار دیوار باغچه سرکشیده بود نگاه کرد. لبخندی خاص به لب آورد و با نگاهی معنادار گفت اوه… این گل‌ ها… این دقیقاً همان نوع گلی است که خانم پرستو خیلی دوست داشت. چقدر دلش به این گل می‌ رفت…
بعد ناگهان طوری از خواب بیدار شده باشد، لب به دندان گزید و گفت اوه ببخشید خانم جان، متوجه نبودم چی گفتم نمی‌ خواستم این حرف را بزنم ولی این را مادر جان برایم گفته بود البته فکر نکنم ریس صاحب بخاطر خانم پرستو این گل‌ ها را اینجا کاشته باشد، همینطور نیست؟
خدیجه این را گفت و با دقت به چهرهٔ بهار چشم دوخت. اما بهار خاموش ماند، هیچ پاسخی نداد. فقط نگاهش را آرام به سوی همان گلدسته چرخاند؛ نگاهش عمیق شد، طوری که در آن شکوفه‌ های به ظاهر ساده چیزی می‌ جُست، چیزی پنهان، مثل حرفی که میان سطرها جا مانده باشد.
سکوت، همان‌ جا میان دو زن چادر کشید. خدیجه اما زهر اولش را ریخته بود، همان اندازه کافی بود. از جایش بلند شد، دامن چپن‌ مانندش را صاف کرد و با نیشخند کمرنگی گفت خُب، من باید به کارهایم برسم. شما چای‌ تان را بنوشید خانم جان هوا خیلی خوب است.
و همانطور که آرام دور می‌ شد، زیرچشمی چهرهٔ متفکر و ساکت بهار را می‌ پایید. لبخند کجی بر لبش جا خوش کرده بود؛ لبخندی از جنس زنان فتنه‌ گرِ خاموش…
بهار اما هنوز همان ‌جا نشسته بود، در سکوت، با نگاهی ثابت به گل‌ هایی که ناگهان معنایی تازه یافته بودند…
چند ساعت گذشته بود. بهار با آنکه تمام سعی‌ اش را می‌ کرد خود را آرام نشان دهد، اما دلش چون مرغ بی‌ قرار در قفس سینه‌ اش پرپر میزد. هزار فکر و خیال، بی‌ اجازه به ذهنش هجوم آورده بودند. بالاخره طاقت نیاورد. موبایلش را برداشت، شماره‌ ای منصور را گرفت.

لایک کنید تا در شب های آینده هدیه نشر شود ان شــــاءالله ❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3
الله‌متعال‌می‌فرماید: {وَلَا یَغْتَب بَّعْضُکُم ‏بَعْضًا} هیچ‌یک‌از شما‌ دیگری‌را غیبت‌نکند.(حجرات/12)

❀راههای‌درمانِ‌گناه‌غیبت❀

➊-همنشینی‌با دوستان‌صالح
”کسانی که تو را بر انجام اعمال خیر یاری می دهند و از اعمال شر تو را بر حذر می دارند“.

➋-مشغول‌شدن ‌به‌ ذکر الله‌
”مداومت‌بر خواندن‌قرآن‌واذکار“

➌-قناعت و راضی بودن ”به آنچه که الله متعال نصیب تو نموده“

➍-به جای اینکه در جستجو و گفتن عیب های دیگران باشیم ” به عیب های درون خودمان مشغول شویم و برای اصلاح عیبهای خودمان تلاش کنیم“

➎-چنگ زدن به ”ارشاد و رهنمودهای رسول الله -صلی الله علیه وسلم“

➏-تقویت نمودن ایمان
”و این میسر نیست، مگر بوسیله فرا گرفتن علم سودمند (علم شرعی) و کثرت اعمال نیک و صالح“
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
➐اجتناب از نشستن در جمعی ‌که ‌غیبت ‌دیگران ‌می‌شود ”زیرا شنونده غیبت در گناه غیبت کننده شریک بوده و گناهکار است
👏1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_صدوچهار

نمیتونی بگو برم دنبال کارم….
مصطفی دستاشو توی جیب کتش کرد و گفت خونه خودمون که نمیتونم ببرمت چون مادرم اونجاست، اما پیش زیور میتونی بمونی،شوهرش جای دیگه ای کار میکنه و شبها خونه نمیاد ،امشب اونجا بمون تا فردا فکری برات بکنم…….
بعد هم رفتن به روستا اصلاً صلاح نیست،اونجا بیاد سراغت دیگه راه فراری نداری و با مادری هم که تو داری برای دو قرون پول بچه رو دو دستی تقدیم به مهتاب خانم می کنه،با این حرف مصطفی چیزی توی دلم فرو ریخت راست می گفت مادر من برای پول هر کاری می کرد مطمئن بودم اگر مهتاب خانوم سراغش بره و یک چشمه نشونش بده حتی خودم رو هم میفروشه چه برسه به نریمان رو……..انقد افکارم به هم ریخته بود که دلم میخواست یه بلایی سر خودم بیارم،کجا باید میرفتم اخه،اگه زیور بدش بیاد چی؟اگه تو خونه اش راهم نده چی؟توی ماشین که نشستم سرمو به شیشه چسبوندم و به اشکام اجازه ی باریدن دادم،مگه چند سالم بود؟چقد صبر و تحمل داشتم مگه؟به چهره ی معصوم نریمان نگاه کردم،فارغ از همه چی خوابیده بود و گاهی لبخند میزد،حقیقتا حرف های مصطفی عمیقا منو به فکر فرو برده بود،اگه ارش هیچوقت نمیومد چی؟تکلیف من چی می‌شد؟تا کی باید از دست مهتاب خانم فرار کنم؟معلومه که اون بی خیال من نمیشد…..مصطفی ماشین رو‌کنار خیابون نگه داشت و گفت پیاده شو‌ همینجاست خونه زیور…..نریمان رو روی شونه ام گذاشتم و پیاده شدم،حتی یک دست لباس هم براش نیاورده بودم،مصطفی که در زد یک لحظه پشیمون شدم و خواستم برگردم که همون لحظه در باز شد و زیور با دیدن ما دوتا باهم با تعجب سلام کرد…….آروم سلام کردم و به مصطفی نگاه کردم،میخواستم ببینم چی می‌خواد به زیور بگه،زیور منو که دید اخماش تو هم رفت و گفت بیا تو داداش بفرما……..مصطفی به من نگاهی کرد و گفت شما بفرما تو منم میام حالا،انقد شرمنده شده بودم که نمیتونستم سرمو بالا بگیرم،زیور نگاه پر غصبی بهم کرد و گفت بفرما داخل…….نریمان توی دستم بود و خشک شده بودم،همونجوری با سر پایین رفتم داخل و روی سکو نشستم،چقد خار و خفیف شده بودم که برای سرپناه باید اینجوری اخم و تخم های زیور رو‌ تحمل میکردم……مصطفی همونجا جلوی در نیم ساعتی با زیور حرف زد و به ظاهر متقاعدش کرد منو پیش خودش نگه داره،مصطفی که رفت زیور در رو بست و با سردی گفت چرا اینجا نشستی بیا تو بچه تو بغلته،بیا تو سردشه…….بلند شدم و دنبالش راه افتادم،میدونستم توی ذهنش داره به این فکر میکنه که من وبال گردن برادرش شدم و میخوام براش دردسر درست کنم…….
زیور بدون اینکه دیگه باهام حرف بزنه توی اشپزخونه رفت و‌خودش رو مشغول کاراش کرد،میدونستم نمیخواد با من حرف بزنه اما خب چرا؟مگه من چکارشون کرده بودم؟کمی که گذشت زیور با سینی غذایی از اشپزخونه بیرون اومد و گفت ببخشید دیگه دیروقت بود که چیز بهتری برات درست کنم،بده بچه بخوره گرسنشه…..تشکر کردم و سینی رو ازش گرفتم،خودم که اشتها نداشتم اما به زور چند لقمه ای توی دهن نریمان گذاشتم،زیور از توی اتاق بیرون رفت و گفت براتون رختخواب پهن کردم میتونی بری تو اتاق بخوابی…..با خجالت بلند شدم و گفتم ببخشید زیور،من نمیخواستم مزاحمت بشم شرمنده،نمی‌دونم چرا انقد سرد رفتار میکنی اما باور کن چیزی بین منو مصطفی نیست دیگه،من شوهرم دارم بچه دارم شوهرمو هم خیلی دوست داشتم…..زیور پوزخندی زد ‌و گفت کدوم شوهر؟همونکه فراری شده و معلوم نیست کجاست؟ببین گل مرجان دست از سر برادر من بردار،بخدا بدبختش کردی بیچاره اش کردی،روزی نیست که مامانم غصه شو نخوره،اون بخاطر تو تا حالا زن نگرفته،دختر خالم نامزدش بود به هم زد اون حالا بچه داره اینم از مصطفای ما……..اصلا چه دلیلی داره میفتی دنبالش هی اینور اونور میری؟مگه تو به قول خودت شوهر نداری؟فکر کردی اگه طلاقم بگیری مادر من میذاره مصطفی تورو بگیره؟بخدا قسم نمیذاره،بذار آرامش برگرده به زندگیمون از وقتی تو اومدی همه چی به هم ریخته….با چشمای خیس و اشکی بهش نگاه کردم،گفتم بهت که چیزی بین منو داداشت نیست،من عاشق شوهرمم یه تار موی گندیدشو هم با دنیا عوض نمیکنم…زیور پوزخند زد و گفت خب توکه عشقت واقعی نبود و زود به یکی دیگه دل بستی به این داداش احمق منم حالی کن دیگه……..چقد راحت دل میشکوند؟انقد ازش بدم اومده بود که دلم نمیخواست حتی برای یک لحظه هم اونجا بمونم اما چه کنم که چاره ای نداشتم،باید هرجور شده همین یک شب رو تحمل میکردم تا فردا فکری برای خودم بکنم…..بدون اینکه چیزی بگم نریمان رو بغل کردم و توی اتاق رفتم،اصلا چطور راضی شده بودم اینجا بیام؟حلالت نمیکنم مهتاب خانم که من رو آواره ی این خونه اون خونه کردی…..به هر جون کندنی بود نریمان رو روی پام گذاشتم و خوابوندمش،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_صدوپنج

فردا صبح قبل از اینکه زیور بیدار بشه میرم تا غرورم بیشتر از این جریحه دار نشه…….
دوباره بالش زیر سرم با اشک خیس شدفقط گریه کمی آرومم کرد،شاید اگر نریمان نبود همون اوایل کم میاوردم و از این بازی که مهتاب خانم راه انداخته بود پا پس میکشیدم اما حالا با وجود نریمان نمیتونستم کاری کنم،پسرم پدر میخواست،هویت میخواست،نمیتونستم نسبت به آینده اش بی تفاوت باشم….صبح زود که بیدار شدم هنوز زیور خواب بود،آفتاب تازه داشت طلوع میکرد و بهترین فرصت برای رفتن بود،هنوز مقصدی نداشتم اما اگر شب رو هم توی خیابون میخواییدم بهتر از این بود که غرورم رو زیر پا بذارم و حرف های زیور رو تحمل کنم……نریمان خواب‌ِ خواب بود که بغلش کردم و آروم از اونجا بیرون زدم،عجیب بود انگار از سیاهچاله بیرون اومده بودم،چند تا خیابون رو پیاده طی کردم تا به پارک کوچیکی رسیدم،نریمان بیدار شده بود و موقع شیر خوردنش بود،خودمو حسابی توی چادر پیچونده بودم تا مبادا برق النگوهای توی دستم کسی رو وسوسه کنه،نریمان که سیر شد دوباره بلند شدم و راه افتادم،فقط یک نفر میتونست بهم پناه بده که خدا خدا میکردم هنوز هم همونجا باشه…..چندتایی ماشین توی خیابون در رفت و آمد بود و بلاخره یکیش جلوی پام ایستاد،از گرسنگی در حال ضعف بودم و بوی نون های تازه ای که راننده روی صندلی جلو گذاشته بود عقل و هوشم رو برده بود…..از ماشین که پیاده شدم نریمان رو‌محکم بغل کردم و راه افتادم،خدایا خودت کمکم کن،نذار ناامید از اینجا برگردم ،خودت میبینی که بجز اینجا جایی برام نمونده و انگار بی کس ترین ادم دنیام…..با دست لرزونم تقه ای به در زدم و کمی بعد زن جوونی جلوی در اومد،سلام کردم و گفتم میخوام سیده خانم رو ببینم،نگاهی به سرتاپام کرد وگفت بگم کی کارش داره؟با خوشحالی گفتم بگو گل مرجان،قبلا خونه مون اینجا بود…..زن باشه ای گفت و رفت داخل،خدایا شکرت که سیده خانم هنوز اینجاست…….طولی نکشید که زن دوباره جلوی در اومد و گفت ببخشید جلو در نگهت داشتم بیا تو،سیده خانم تو اتاقش منتظرته…..نمی‌دونم چطور خودمو به اتاقش رسوندم،جدای از اینکه دنبال سرپناه میگشتم دلم میخواست کمی با حرف هاش آرومم کنه درست مثل اون موقع هایی که قرار بود با ازش ازدواج کنم و دلم پر از آشوب بود اما سیده خانم با حرف هاش آرومم میکرد…….در که زدم دوباره صدای ارامشبخشش توی گوشم پیچید،دستگیره ی در رو پایین کشیدم و داخل رفتم……
باورم نمیشد سیده خانم روبروم نشسته،هنوز هم همونجوری بود همون طور که سه سال پیش ازش خداحافظی کردم و رفتم.....آروم و مهربون نشسته بود و لبخند روی لبش بود، نمیدونم چرا از دیدنش احساساتی شدم و زدم زیر گریه،سیده خانم برای اولین بار از سر جاش بلند شد و بهم نزدیک شد، نمی دونستم باید چی بهش بگم با بغض گفتم سلام ....دستشو توی کمرم گذاشت و گفت سلام دخترم چقدر خوشحال شدم از دیدنت ،باورم نمیشه اومدی سراغم،اولین مستاجری هستی که بعد از رفتنش اومده و بهم سر میزنه..... چه خبر ؟خوبی ؟خانواده ت چطورن؟ از مادر وخواهر و برادرت چه خبر؟ همه خوبن؟ اینکه توی بغلته پسر خودته آره ؟پس شوهرت کو ؟حتماً پشت در منتظر ایستاده .....با حرفهای سیده خانم گریه ام تبدیل به هق هق شد و گفتم شما نمیدونی توی این سالها چه اتفاقاتی افتاده سیده خانم ،میدونم فقط موقع مشکلاتم یاد شما میفتم اما باور کنید چاره ی دیگه ای نداشتم،بی کس و تنها شدم هیچکس رو نداشتم که حتی یک شب رو خونه اش بمونم.....سیده خانم متعجب گفت دختر جان چرا رمزی حرفی میزنی؟پس شوهرت کجاست؟اصلا بیا اینجا بشین قشنگ حرف بزن ببینم چی شده.....باشه ای گفتم و دنبالش راه افتادم،واقعا به درد و دل احتیاج داشتم مدت ها بود سفره ی دلم رو پیش کسی باز نکرده بودم و از اینهمه سکوت حس خفگی داشتم.....گوش های شنوای سیده خانم رو که دیدم چشمامو بستمو دهنم رو باز کردم،از روز اول ازدواجمون گفتم تا پنهان کاریمون و اومدن مهتاب خانم و رفتن آرش و........همه چیز رو براش گفتم و آروم گرفتم،انقدر آروم که دلم میخواست سرمو بذارم روی پاهای سیده خانم و بخوابم........سیده خانم حرفامو که شنید ناراحت بهم نگاه کرد و گفت الهی برات بمیرم چی کشیدی توی این مدت،اما احسنت بهت،وقتی میدونی دل شوهرت هنوز باهاته خوب کاری می‌کنی که منتظرش میمونی،این بچه پدر میخواد و تو تنهایی نمیتونی از پس بزرگ کردنش بربیای،خیلی کار خوبی کردی که اومدی اینجا،این خونه همیشه برای تو جا داره گل مرجان،انقدر هم غصه نخور خدایی نکرده شیرحرصی میدی به این طفل معصوم،تا هرچقدر خواستی میتونی تو این اتاق پیش خودم بمونی،اتاق خالی هم هست ها،اما دوست دارم پیش خودم بمونی......با خجالت گفتم نه مزاحم شما نمیشم،بخدا پول دارم برای اجاره ی اتاق،همینکه بهم اتاق بدید خودش یه دنیاست….الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_صدوشش

سیده خانم با محبت نریمان رو توی آغوش کشید و گفت همینکه گفتم ،همینجا پیش خودم میمونی …….
نمیدونستم چطور باید ازش تشکر کنم،دومین بار بود که به دادم میرسید ،توی اون اتاق انقدر آرامش داشتم که حس میکردم هیچوقت دست مهتاب خانم بهم نمیرسه……چند روزی که گذشت از اینکه سر سفره ی سیده خانم مینشستم حسابی خجالت کشیدم،اینجوری نمیشد باید میرفتم سرکار،میتونستم طلاهامو هم بفروشم اما به فکر آینده بودم و با خودم میگفتم تا همیشه که اینجا نمیمونم،شاید یه روز مجبور باشم برم باید پولی توی دستم باشه…….یه روز عصر که چای درست کرده بودم و با سیده خانم مشغول خوردن بودیم بحث کار رو وسط کشیدم،میدونستم با وجود نریمان کار کردن برام خیلی سخت میشه اما چاره ی دیگه ای نداشتم،سیده خانم وقتی فهمید تصمیمم رو برای کار کردن گرفتم و میخوام نریمان رو هم با خودم ببرم اخماشو توی هم کشید و گفت دختر جان تو چرا انقدر لجبازی،میخوای از خونه بیرون بری تا دوباره اون نامسلمون پیدات کنه؟اخه مگه من چکار میکنم برات،یه لقمه نونه که تو نباشی هم خودم باید درست کنم و بخورم حالا یه بشقاب بیشتر،بعدم به این بچه فکر کردی؟گناه داره تو سرما و گرما دنبال خودت بکشونی طفل معصوم رو،ببین گل مرجان نمی‌دونم بهت گفتم یا نه ولی من از دار دنیا فقط یه دختر داشتم که اونم تو جوونی مریض شد و مرد،درست چند روز قبل از عروسیش،از همون موقع من هرچی داشتم و نداشتم فروختم و این خونه رو خریدم،اولش میخواستم به خانواده های فقیر بدم و کرایه نگیرم اما بعد با خودم گفتم شاید بعضیا الکی خودشونو به نداری بزنن و حق بقیه ضایع بشه،واسه همین کرایه ی اتاقا رو میگیرم اما اونا رو به خانواده هایی که خودم میدونم واقعا فقیرن میدم،یه مقدار کمشو فقط واسه خرج خودم برمیدارم و بقیشو برای شادی روح دخترم میدم به بنده های محتاج خدا…..اینا رو نمیگم که خدایی نکرده تو فکر کنی میخوام بهت صدقه بدم نه،اینارو میگم که بدونی من اصلا در قید و بند مال دنیا نیستم،فقط همینکه دست بنده ای رو بگیرم و اونم واسه شادی روح دخترم به فاتحه بفرسته کافیه…….با نگاهی سرشار از قدردانی به سیده خانم نگاه کردم و گفتم بقیه رو نمی‌دونم اما منکه تا عمر دارم مدیون شمام،من مطمئنم با کارایی که شما کردین جای دخترتون تو بهشته سیده خانم…….برام سخت بود اما بخاطر فرار از دست مهتاب خانم قرار شد سرکار نرم و تو خونه بمونم اما از اونجایی که ادم نمک نشناسی نبودم تمام کارهای خونه رو انجام میدادم و نمیذاشتم سیده خانم حتی برای یک لیوان آب از سر جاش بلند بشه……….
روزها از پی هم میگذشت و حسابی توی اتاق خانم بزرگ جا خوش کرده بودیم ،انقدر جامون خوب بود که هم من و هم نریمان آب زیر پوستمون رفته بود و چاق شده بودیم،سیده خانم نمیذاشت حتی برای یک لحظه توی خودم برم و به محض اینکه گوشه ای مینشستم و توی فکر میرفتم سریع برام کاری درست میکرد تا اذیت نشم،شب ها موقع خواب کلی حرف امیدوارکننده بهم میزد و ازم میخواست به خاطر نریمان هم که شده روزهای سخت رو تحمل کنم….چند باری میخواستم سراغ مصطفی برم و‌دوباره ازش بخوام شماره تلفنی از ارش برام پیدا کنه اما سیده خانم مانع می‌شد و میگفت دور این پسر رو خط بکش،وقتی میبینی چشمش هنوز دنبالته دلیلی نداره بری سراغش،مطمئن باش ارش اگر برگرده تورو از زیر سنگ هم که شده پیدا میکنه پس دلیلی نداره الکی خودتو تو دردسر بندازی و سراغ این آدما بری……نریمان راه افتاده بود و هرروز میبردمش توی حیاط تا برای خودش بچرخه،نگاهم که به در اتاق قدیمیمون میخورد دلم برای خواهرها و برادرم پر میکشید و توی ذهنم به این فکر میکردم که حالا چقدر بزرگ شدن،اون روزها تنها دغدغه ام کار کردن و گذروندن زندگی بود و همیشه غصه میخوردم اما حالا با اتفاقاتی که توی این مدت برام افتاده بود به حال و روز اونموقع هام غبطه میخوردم،حتی دلم برای غرغرهای مامان هم تنگ شده بود و دوست داشتم ببینمش…….سه سال از رفتن ارش میگذشت و هنوز به رفتنش عادت نکرده بودم،گاهی که دلتنگی امونم رو میبرید به اتاق قدیمیمون که دوباره تبدیل به انباری شده بود میرفتم و به روزهایی فکر میکردم که آرش برای خواستگاری میومد......هنوز هم نتونسته بودم از زری خبر بگیرم و سخت در عذاب بودم،چندباری سراغ معصومه خانم رفتم بلکه خبری از زری داشته باشه اما دریغ.....تمام آدم های خوب اطرافم ازم دور شده بودن و نمی‌دونستم چطور باید ازشون خبر بگیرم،حتی سراغ حجره ی حاجی هم رفتم بلکه بتونم اصغر رو ببینم اما اونم دیگه توی حجره نمیرفت........میترسیدم جلوی خونه شون برم و دوباره سر و کله ی مهتاب خانم پیدا بشه....روزها از پی هم گذشت و نریمان سه ساله شده بود که تصمیم گرفتم دوباره برم سر کار،

ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3
۵ عاملی که باعث جلوگیری از موفقیت شما میشه:

۱. ترس
همه ما می ترسیم؛ اما افراد موفق تفاوتشون تو اینه که به جای فکر کردن به ترس ها، روی هدفشون تمرکز می‌کنن.

۲. توجه به حرف دیگران
اگر قرار باشه فقط نگاهمون به نظرات دیگران باشه تو همون جایی که هستیم میمونیم. افراد موفق مشورت میکنن اما تو تصمیم گیری به خودشون متکی هستن.

۳. اقدام نکردن
گاهی ما بیشتر تو فکرامون قدم برمیداریم. باید با موقعیت ها مواجه شد و به جای غرق شدن تو فکرها، قدم برداشت.

۴. نتیجه گرایی
هدف داشته باشیم اما وقتی قدم برداشتیم نتیجه رو رها کنیم. توجه زیادی به نتیجه ذهن ما رو ترسو میکنه.

۵. عدم خودباوری
باور نداشتن خود یعنی سرد کردن انگیزه قدم برداشتن. این مهم نیست که عالی باشیم، این مهمه که قدم برداریم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#سرگذشت_الهام_30🤰
#عشق_بچه👼
قسمت سی ام

چرا سعی میکردی پنهون کنی؟گفتم:همچین مثل بازپرسها پرسیدی که هول کردم و یادم رفت.راستش اولش ترسیدم نکنه دزد اومده خونه…داود همچنان زل زده بود به چشمهام،هیچی نمیگفت ولی مشخص بود که حرفمو باور نکرده…بچه هارو جابجا کردم و رفتم توی آشپزخونه تا شام بپزم که دوباره به گوشیم پیام اومد..گوشی روی دسته ی کاناپه بود،،درست نزدیک جایی که داود نشسته بود…اهمیت ندادم و به کارم ادامه دادم.یهو داود عصبی گفت:به کی چشمک زدی؟؟هنگ موندم و رفتم پیشش و گفتم:چی؟گفت:چشمک…به کی زدی که پیام داده چرا چشمک زدی…انگار داود نگاه کرده و پیامی که روی صفحه گوشی اومده بود رو خونده بود..هول هولکی گوشی رو برداشتم و دیدم شماره ی بهنامه،وای خدای من..کسی نبودم که سریع برای یه مسئله راه حل پیدا کنم برای همین رنگ و روم پرید و گفتم:این کیه؟؟؟حتما اشتباهی‌ پیام داده…..
داود غرولند گفت:چرا همین امروز همه چی اشتباهی میشه؟نگران و وحشتزده گفتم:نمیدونم…....

داود از جاش بلند شد و با تشر گفت:زنگ بزن به مادرت ،،میخواهم ببینم امروز کجا بودی؟ختم رفته بودی یا نه؟یه لحظه نفس کشیدن یادم رفت…آخه مامان در جریان نبود.نمیدونست من رفتم ختم…،گفتم:یعنی حرف منو باور نمیکنی…رک گفت:نه دیگه.وقتی میگم کی اومد خونه ،میگی نمیدونی ولی بعد که ثابت میشه ،میگی خودت اومدی….الان من به حرفات شک دارم چون خیلی تناقض داره….زنگ بزن…گفتم:داود جان..!!تو که اینطوری نبودی،لطفا مشکلات خانوادگی رو بیرون نبر،این دفعه داود داد کشید و گفت:زنگ میزنی یا خودم بگیرم…؟با دلهره شماره ی خونه ی مامان اینارو گرفتم و تا خواستم بگم الووو ،داود گوشی رو ازم گرفت و گفت:سلام مامان..!… خدا رحمت کنه همسایتونو،نه نه….میخواستم بگم چرا نگفتید من خودم شمارو برسونم،….چی؟چرا؟؟اهاااااا….داود همینطور که با مامان حرف میزد به من خیره شده بود و چهره اش عصبی تر و اخموتر میشد،.تا گوشی رو قطع کنه تپش قلبم روی هزار رفت…سریع رفتم توی اتاق بچه ها تا بخاطر اونا سرم هوار نکشه اما تا کی میخواستم اونجا بمونم…چند بار صدام زد که هر بار بهانه اوردم تا بلکه بتونم یه دروغی سرهم کنم….

از قدیم گفتند وقی یه بار دروغ میگی برای پوشاندن اون دروغ مجبوری پشت سر هم دروغ بگی…نیم ساعتی گذشت و پسرم گفت:مامان گشنمه…گفتم:باشه بیا باهم بریم بهت غذا بدم….دوقلوها هم گفتند :ما هم میاییم،با بچه ها از اتاق اومدم بیرون و در حالیکه الکی باهاشون حرف میزدم رفتم سمت آشپزخونه….حتی جرأت نداشتم بسمت داود برگردم و ببینم چیکار میکنه؟؟شام رو اماده کردم و گفتم:داود جان.!..شام حاضره…داود با همون اخم و عصبانیت اومد و روبرو من نشست و اروم گفت:بگو کجا رفته بودی.؟؟یه کاری نکن که ملاحظه ی بچه هارو هم نکنم…با بغض و زیر لب گفتم:به جون بچه ها رفته بودم ختم،.ولی چون مامان نیومد تنهایی رفتم…داود که حرفمو باور نکرد گفت:جون بچه های منو الکی قسم نخور.حیف این بچه ها که مادرشون تویی…سرمو انداختم پایین و گفتم:میشه بعد از شام باهم حرف بزنیم.؟؟منظورم بعد از خوابیدن (با چشمهام به بچه ها اشاره کردم)…..داود یه شام مختصری خورد و رفت روی کاناپه و دراز کشید.شام بچه هارو دادم و بردمشون توی اتاق تا بخوابند…در حالی که بچه هارو میخوابوندم پیش خودم فکر میکردم که چی بگم تا داود هم حرفمو قبول کنه و هم اروم بشه…….

توی اتاق بودم که گوشیم زنگ خورد…مثل همیشه خطاب به داود گفتم:داود جان..!…دست من بنده،، ببین کیه زنگ میزنه؟؟از لای در نگاه میکردم،.داود با اخم نگاهی به صفحه ی گوشی انداخت و خیلی شل و بیحال و در حالیکه هنوز عصبانیت توی صداش موج میزد گفت:مادرته…مامان حالا حالاها به من زنگ نمیزد،،یعنی چی شده بود،،؟شاید میخواست بگه چرا به داود دروغ گفتم…سریع از اتاق اومدم بیرون و تماس رو برقرار کردم و گفتم:جانم مامان..!!صدای مامان همراه با همهمه ایی که حاکی از دعوا و جیغ و هوار بود از پشت گوشی به گوشم خورد و گفت:الهام،،تو ختم رفته بودی؟گفتم:بله مامان جان.وقتی فهمیدم تو نمیری ،تصمیم گرفتم خودم برم تا توی همسایگی بد نشه…مامان سرم داد کشید و گفت:تو غلط کردی..کم بلا سرت اورده بود،؟بلند شو بیا این سلیطه رو جمعش کن،.توی محل ابرو برامون نزاشته…الکی چشم و بله گویان رفتم توی اتاق و اروم گفتم:سر و صدای پریساست؟مامان گفت:اررره خانم..بجای اینکه ما طلبکار باشیم این فلان خانم اومده و محله رو گذاشته روی سرش..تو اشتباه کردی رفتی مسجد…..

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1😢1
#سرگذشت_الهام_31
#عشق_بچه👼
قسمت سی و یک

یهو حس کردم پریسا با داد و هوار گوشی رو از مامان قاپید و فحش رو به جون من کشید.فحشهای ناموسی خیلی زشت،.بخاطر داود نمیتونستم جوابشو بدم ،.تنها حرفی که زدم گفتم:خوب کردم.حالا کجاشو دیدی…اینو گفتم و قطع کردم.با رنگ و روی سرخ شده برگشتم پیش داود…داود عصبی گفت:خب ،توضیح بده…خدایا چیکار کنم؟مثل خر تو گل مونده بودم و حرفی برای گفتن نداشتم…با ترس و دلهره گفتم:من تنهایی رفتم ختم.داود گفت:چرا تنهایی؟گفتم:مامان دوست نداشت بره،،برای همین تنها رفتم،داود گفت:ختم همسایه ی مادرت ،به تو چه؟الهام،!کمتر دروغ بگو…بگو‌ کجا رفته بودی؟با بغض گفتم:من که قسم خوردم،،.به جون بچه ها،داود اجازه ندادحرفم تموم بشه و محکم و قاطع گفت:از بچه های من مایه نزار…عصبی شدم و گفتم:بچه های خودمه…داود پوزخندی زد و گفت:ثابت بشه خطا رفتی دیگه اجازه نمیدم روی بچه هارو ببینی…عجب غلطی کردم…گفتم:من دروغ نگفتم…با صدای زنگ موبایلم حرفمو قطع کردم و گوشی رو‌ نگاه کردم ‌و دیدم باز هم‌ مامانه….

خواستم برم سمت اتاق که داود گفت:چرا همینجا حرف نمیزنی؟؟؟نکنه باز هم کار پنهونی داری،همونجا تماس رو وصل کردم و با صدای بلند ‌‌و عصبی گفتم:بله بله…بابا پشت خط بود که گفت:دخترم همین الان بلند شو بیا اینجا،…این زنیکه تموم بکن نیست..اروم گفتم:نمیتونم بابااااا…بابا گفت:پاشو بیا،داود با من…تا خواستم جواب حرف بابارو بدم ،یهو داود گوشی رو از دستم کشید و زد روی پخش صدا و به بابا گفت:سلام بابا،میخواستم یه گله کنم….دخترت جدیدا به من دروغ میگه…بابا گفت:داود جان..!..مشکلات خانوادگی رو ول کنید و بیاید اینجا که ابرومون رفت…سعی کردم گوشی رو بگیرم که داود مانع شد و از اونجایی که از دست من دلخور و عصبی بود گفت:ابروی شما چه ربطی به ما داره؟بابا گفت:زن شوهر سابق الهام داره ابروریزی میکنه…من از اینور گوشی رو میکشیدم و‌انگار مامان هم از اونور میکشید تا داود پی به قضیه نبره،.خلاصه مامان موفق تر بود که ‌گوشی رو قطع کرد،داود بلند گفت: حاضر شو بریم،مثل اینکه خیلی حرفها هست که من نمیدونم....

گفتم:بچه ها خوابند….نمیتونیم تنها بزاریم.گفت:بیدارشون میکنم،قبل از اینکه من جواب بدم ،بسمت اتاق رفت و بچه هارو اورد و گفت:بیدار بودند…بپوش بریم…نمیخواستم برم ولی برای اثبات حرفم راضی شدم و حرکت کردیم،…باید داود متوجه میشد که ظهر ختم بودم و جایی نرفتم…وقتی توی ماشین نشستم پیش خودم خداروشکر کردم که با وجود پریسا به داود ثابت میشد و دیگه بهم شک نمیکرد…وقتی رسیدیم سر کوچه ی مامان اینا ،همینکه پیچیدم توی کوچه ،از دور تجمع همسایه ها رو دیدم و استرس گرفتم..داود گفت:چه خبره؟مردم دنبال یه فیلم و نمایش دعوای خانوادگی هستند تا سرگرم باشند..حالا نمیگی چی شد؟گفتم:نمیدونم…چپ چپ نگاهم کرد و کنار خونه ی مامان اینا پارک کرد.همین که از ماشین پیاده شدم پریسا حمله کرد به من…..با اون تیپ و قیافه و موهاش مثل خانمهای کشتی کج میموند…پریسا دست انداخت زیر شالم و موهامو بدستش گرفت و کشید.داود تا این صحنه رو دید اومد جلو و پریسا رو هل داد عقب و با تشر گفت:تا وقتی من اینجام هیچ احد و ناسی حق نداره به خانم من دست درازی کنه،…فهمیدی یا حالیت کنم…؟؟؟

پریسا مثل قلدرا اومد جلو و با انگشت برای داود خط و‌نشون کشید و گفت:اگه عرضه داری جلوی زنتو بگیر که برای شوهر مردمو نقشه نکشه…با عصبانیت گفتم:کی از نقشه حرف میزنه…هه…داود سرم غرید:تا وقتی من هستم تو دخالت نکن…پریسا یه ریز حرف میزد و به من وصله های ناجور میچسبوند،،..مامان و بابا هم از من دفاع میکردند….داود چند بار هیس هیس کرد و به پریسا گفت:بگو چی شده؟با فحش ‌داد و هوار مشکلی حل نمیشه…پریسا با همون تن صدا گفت:این خانم فلان شده ،چرا اومده مسجد؟؟چرا میخواست قسمت مردونه بره؟؟؟نقشه نداشت؟؟؟معلومه که میخواست شوهر منو ببینه.اونم با اون تیپ…داود تا این حرف رو شنید لبخندی به لبش اومد انگار شکی که به من داشت با حرف پریسا براش برطرف شده بود،…

#ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_الهام_32
#عشق_بچه👼
قسمت سی و دو

گفتم:من نمیدونستم ورودی خانمها جداست..من فکر کردم از داخل حیاط جدا میشه..بد کردم با تمام بدی‌هایی که در حقم کرده بودی ،اومدم ختم؟بجای دستت درد نکنه است؟داود برگشت به من نگاه کرد و گفت:مگه شما باهم مشکلی داشتید،پریسا پرید وسط حرف داود و گفت:مشکل چیه؟؟این‌خانم نازا بود و شوهرش طلاقش داد و با من ازدواج کرد،…خلاف شرعه یا قانون؟داود گفت:خب،.الان مشکل چیه؟پریسا با هوار گفت؛زنت میخواهد شوهرمو از راه بدر کنه.بازم بگم یا بالاخره حالیت شد؟؟همهمه ایی بود که بیا و ببین اما داود با ارامش از پریسا سوال میکرد تا به حقیقت پی ببره…داود گفت:از کجا فهمیدی خانم بنده میخواهد شوهر شمارو از راه بدر کنه؟پریسا گفت:چه لزومی داشت بیاد ختم مادر من؟؟هااا؟ما که سالهاست باهم قهریم چرا یهو با تیپ انچنانی اومد ختم؟؟میدونی چرا؟اومده بود بهنام رو ببینه…داود با خونسردی گفت:اقا بهنام رو دید؟؟پریسا با اخم شدیدی غرید:ارررره.ولی بهنام اهلش نیست وگرنه،داود گفت:وقتی از شوهرت مطمئنی چرا داری خودتو پاره میکنی؟....

پریسا عصبی تر شد و اومد سراغ من,.قبل از اینکه حرفی بزنه زود گفتم:این شوهرت کجاست که بیاد تورو جمعت کنه؟مامان با طعنه گفت:زن ذلیل مجبوره بچه داری کنه خب…خیلی حرفها شد.دقیق یادم نمیاد چی گفتند و چی شنیدیم از بس که سر و صدا و داد و هوار بود…همسایه ها پریسا رو فرستادند داخل خونه ی مامانش و مارو هم خونه ی بابا،.به این طریق بحث و دعوا از کوچه تموم و به خونه کشیده شد..داود گفت:چرا بهم نگفته بودید که شوهر سابقت داماد این همسایه است..بابا با تشر گفت:مگه پرسیدی که نگفتیم؟درضمن نیازی نبود که بدونی…داود گفت:اگه میدونستم هیچ وقت اجازه نمیدادم ختم اونا بره…مامان گفت:هر چی بود تموم‌ شد داود جان..زیاد سخت نگیر.مادره که فوت شد و دیگه کسی این‌ خونه رفت و امد نمیکنه ،شاید هم خیلی زود فروختند و تموم شد…داود چند ثانیه سکوت و بعدش به من اشاره کرد و گفت:بریم،؟گفتم:من حاضرم ،بریم،رسیدیم خونه،.از بس جیغ و داد و هوار شنیده بودم روحم خسته بود…..با کمک داود بچه هارو بردیم داخل اتاقشون و برگشتیم…یه جورایی دلهره داشتم و میترسیدم با داود حرف بزنم….

دلم میخواستم برم بخوابم اما نگران بود که داود به دل بگیره…رفتم توی آشپزخونه و یه کم پرسه زدم و بعدش اروم گفتم:چای میخوری ؟جوابی ازش نیومد…سرمو بطرف پذیرایی چرخوندم و دیدم روی کاناپه خوابه…از فرصت استفاده کردم و یه پتو روش کشیدم و بعد چراغهارو خاموش و رفتم توی اتاق تا بخوابم…همین که روی تخت دراز کشیدم و گفتم :آخیش..هنوز آخیش رو میکشیدم که یهو به گوشیم پیامک اومد.قبل از اینکه ببینم پیام از طرف کیه ،سریع گوشی رو بیصدا کردم و از لای در داود رو نگاه کردم تا ببینم بیدار شده یا نه؟وقتی دیدم خوابه و با صدای پیامک گوشیم بیدار نشده نفسی از روی آسودگی کشیدم و پیامک رو باز و خوندم…پیام از سمت بهنام بود که نوشته بود:جواب ندادی؟؟چرا بهم چشمک زدی؟با استرس نوشتم :تو که منو بلاک کرده بودی….نکنه تویی پریسا؟یه کاری نکن که بیام و ابروتو ببرم..خجالت بکش…تا پیام رو فرستادم دلشوره ی عجیبی اومد سراغم و با خودم گفتم:چرا داود وقتی با پریسا حرف میزد لبخند میزد و اروم بود؟...

مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید میترسه…با این افکار یاد روزهایی افتادم که پریسا با نقشه بهنام رو ازم گرفت.تصمیم گرفتم بیخیال انتقال و تلافی و غیره بشم.راستش میترسیدم داود رو هم از دست بدم…اول شماره ی بهنام رو مسدود ‌وبعدش پیامشو پاک کردم..با این کار یه کم ارامش گرفتم و خوابیدم…صبح که از خواب بیدار شدم ،داود نبود.خیلی تعجب کردم،،آخه ایام تعطیلات عید کجا رفته بود؟ساعت هشت رو نشون میداد…گوشی رو برداشتم و باهاش تماس گرفتم،،پنج تایی بوق خورد و بعدش جواب داد و گفت:الووو…گفتم:سلام…کجایی؟گفت:خوابم نبرد،اومدم بیرون یه دور بزنم..الان نون میخرم و برمیگردم…گفتم:باشه…شیر هم بگیر،چشمی گفت و قطع کردم..با حس خوشایندی رفتم جلوی اینه و به سر و صورت و موهام یه صفایی دادم و داخل آشپزخونه شدم.تا من صبحونه رو اماده کنم داود هم رسید…وقتی وارد شد و منو تمیز و مرتب دید لبخندی زد و خرید رو داد دستم و بدون حرفی رفت توی اتاق،با خودم گفتم:واااا.از دیشب تا حالا به داود چی شده،؟نکنه هنوز از من دلخوره؟،بهتره برم از دلش در بیارم.باید حواسم به شوهرم و زندگیم باشه….

#ادامه_دارد... (فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
2
سلام

👍 از تایباد گوگل کمک بگیر
(گروهی برای پرسش و پاسخ - همفکری و همیاری و درخواست شماره «۱۱۸» و... )

اعضای با شخصیت و مودب

⚡️گروهی جذاب و پر از #چالش ، جوایز و #هدیه

بنرشماره 1
➡️ Taybad_Google
(توی تلگرامت سرچ کن « تایباد گوگل » )
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
👍1
2025/07/12 21:30:50
Back to Top
HTML Embed Code: