بیشتر فشارهایی که احساس میکنیم، ساخته و پرداختهٔ خود ماست:
۱- کسانی را دنبال میکنیم که دوستشان نداریم.
۲- خاطراتی را به یاد میآوریم که آزارمان میدهند.
۳- اخباری را گوش میدهیم که ناراحتمان میکنند.
۴- دربارهٔ موضوعاتی حرف میزنیم که آرامشمان را بر هم میزنند.
برای خودت فضایی مثبت بساز،
و به توصیهٔ عمر بن خطاب عمل کن:
از آنچه آزارت میدهد، دوری کن.
✍️ أدهم شرقاوی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
۱- کسانی را دنبال میکنیم که دوستشان نداریم.
۲- خاطراتی را به یاد میآوریم که آزارمان میدهند.
۳- اخباری را گوش میدهیم که ناراحتمان میکنند.
۴- دربارهٔ موضوعاتی حرف میزنیم که آرامشمان را بر هم میزنند.
برای خودت فضایی مثبت بساز،
و به توصیهٔ عمر بن خطاب عمل کن:
از آنچه آزارت میدهد، دوری کن.
✍️ أدهم شرقاوی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست ♥️
#قسمت_پانزدهم
یکی گفت ولی من یکی رو میشناسم که همیشه پشتت رو زمین زده گفتم کی؟ هست گفت شیطان... گفت پهلوانی به زور بازو اینا نیست به تقوای دل آدم است... تو دلم گفتم خدایا بهم قدرت و تقوایی بده که بتونم شیطان رو هم زمینش بزنم....
دیر وقت بود گفتن بریم دیره ولی من دوست نداشتم برم دوست داشتم کنار آنان باشم...
وقتی رفتیم صاحب خونه گفت تو بمون کارت دارم وقتی همه رفتن رفتیم تو خونه رفت یه جفت کفش آورد گفت اینو بگیر بخدا استفاده نکردم شرم کردم گریه کردم...
😔گفتم من که گدا نیستم گفت نه برادر این یه هدیه است رسول اللهﷺ امر کرده به هدیه دادن... ولی ازش نگرفتم بغلم کرد گفت حلالت باشه هر چی از این خونه میبری بیرون داشتم گریه میکردم تو دلم میگفتم خدایا پدرم منو از خونه بیرون کرده با پای برهنه ولی کسی که نمیشناسم داره بهم میگه همه چیز این خونه حلالت باشه خدایا این چه دینی است....
خانمش پشت پرده گفت برادر چند روزی مهمون ما باش جا هست منم مثل خواهرت ، گفتم خواهر بخدا چیزی که امشب اینجا دیدم در تمام عمرم از هیچ کس ندیدم توروخدا برام دعا کنید که گناهکارم بخدا آنقدر که زمین و آسمون رو پر کرده حلالم کنید....
✍🏼خواستم برم که اون خواهر گفت #صبر کن برادر به شوهرش گفت بیا صهیب رو ببر براش دعا کنه... وقتی آورد بخدا قسم بچه به این خوشکلی تو عمرم ندیده بود انگار مروارید بود حتا از مروارید قشنگتر بخدا...
😍دلم نیومد زیاد نگاهش کنم گفت چرا نگاهش نمیکنی گفتم چشم میخوره دلم نمیاد نگاهش کنم...
گفت نه ان شاءالله دعا بهم یاد داد گفت اسمشو گذاشتیم صهیب اسم اصحابه بوده به صهیب رومی مشهور بوده گفتم معنیش چیه گفت رنگ سفید و سرخ قاطی...
😃واقعا که بهش میاومد گفت بگیرش سبحان الله از هنر خدا چه زیباست خلقتش گفت براش دعا کن گفتم چی بگم من نمازی که میخونم بیشترش اشتبا هست نمیدونم چیبگم...
گفت هر چی دوست داری ، براش دعا کردم گفتم برادر توروخدا هیچ وقت پشت پسرت رو خالی نکن گفت چرا اینو میگی..!؟
گفتم هیچی همین طوری گفت همین طوری که نمیشه چی شده برام بگو شاید بتونم کمکت کنم...
گفتم ولش کن گفت نه بخدا نمیزارم بری باید برام بگی خیلی اصرار کرد قسمم داد منم از اولش براش گفتم که زندانیم کردن آن شب که باپای برهنه بیرونم کردن....
صدای گریه خانمش تو آشپزخانه میومد... با گریه گفت میخوام برم اتاق خوابم منم رومو کردم به یک طرف تا رفت و به شوهرش گفت بی زحمت یه چاقو بهم بده....
بعد از حرفهام گفتم برادر من میرم دیر وقته شما هم خسته هستید گفت بخدا نمیزارم بری امشب اینجا هستی خیلی اصرار کرد در هال رو با کلید قفل کرد گفت حالا اگر میتونی برو نمیزارم بری بخدا...
بعد گفت بلند شو برو حمام خجالت کشیدم گفتم که برادر بو میدم گفت نه بخدا فقط دوست دارم بری به زور رفتم تو حمام وقتی آمدم بیرون لباسم نبود..!
☺️گفت لباس منو بپوش می شورم تا صبح خشک میشن جام رو تو هال کنار بخاری انداخت خودشم پایین تر شب از خجالت خوابم نمیبرد....
💭باخودم فکر میکردم خدا اینا بشر نیستن بلکه فرشته هستن ولی میگفتم نه بابا غذا خوردن میخندیدن گریه میگردن...تا صبح وقت نماز که بیدار شدم گفتم بیزحمت لباسهام رو برام بیارید وقتی آوردن بخدا اتو کرده بود اون خواهر خدا این موقه شب....؟!
رفتم تو آشپزخانه که لباسهایم را بپوشم خدایا جیب من که چیزی توش نبود این چیه؟ وقتی نگاه کردم پول بود؛ گفتم این پول چیه من که پول نداشتم...!!!
پول ها مچاله شده بود انگار که تو قلک بوده پس خدایا شب اون خواهر چاقو رو برای این بود که قلکش رو باز کند...
📃روی اُپن کاغذ و خودکار بود نوشتم ازشون تشکر کردم حلالیت طلبیدم پول زیر بالش گذاشتم رفتیم مسجد برای نماز ، بعد از نماز گفت برادر 2 رکعت نماز میخونم بعد میریم رفت تو نماز بلند شدم دم گوشش گفتم برادر حلالم کن زحمتتون داد از خواهرم حلالیت برام بگیر نمیخوام سربارتون بشم بخدا احساس کردم میخواد نماز قطع کنه که ازش دور شدم رفتم....
✍🏼وقتی کاکم اینارو میگفت گریه میکردم گفت فدات بشم چرا گریه میکنی؟ گفتم چیزی نیست....
ازش پرسیدم کاکه آن شب که از خونه رفتی بیرون کجا رفتی لبخند تلخی زد گفت رفتم یا بیرونم کردن......
گفت ولش کن چرا میخوایی خودت و ناراحت کنی تو از مادر برام بگو دلم براش تنگ شده گفتم مریض شده از دوریت چرا بر نمیگردی؟ گفت بخدا یه روز یه اتفاقی افتاد خیلی دلم براش تنگ شد خواستم برگردم ولی کجا بیام جایی که بیرونم کردن....😔
گفتم چه اتفاقی افتاد؟ گفت یک جا کار میکردم برای استام سیمان درست میکردم صاحب خونه یه پیرزن بود که یه پسر جوانی داشت دو روز بود اونجا کار میکردم تو این دو روز اون پیرزن هر چی به پسرش میگفت پسرش سرش داد و هوار میکشید....
ان شاالله ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت_پانزدهم
یکی گفت ولی من یکی رو میشناسم که همیشه پشتت رو زمین زده گفتم کی؟ هست گفت شیطان... گفت پهلوانی به زور بازو اینا نیست به تقوای دل آدم است... تو دلم گفتم خدایا بهم قدرت و تقوایی بده که بتونم شیطان رو هم زمینش بزنم....
دیر وقت بود گفتن بریم دیره ولی من دوست نداشتم برم دوست داشتم کنار آنان باشم...
وقتی رفتیم صاحب خونه گفت تو بمون کارت دارم وقتی همه رفتن رفتیم تو خونه رفت یه جفت کفش آورد گفت اینو بگیر بخدا استفاده نکردم شرم کردم گریه کردم...
😔گفتم من که گدا نیستم گفت نه برادر این یه هدیه است رسول اللهﷺ امر کرده به هدیه دادن... ولی ازش نگرفتم بغلم کرد گفت حلالت باشه هر چی از این خونه میبری بیرون داشتم گریه میکردم تو دلم میگفتم خدایا پدرم منو از خونه بیرون کرده با پای برهنه ولی کسی که نمیشناسم داره بهم میگه همه چیز این خونه حلالت باشه خدایا این چه دینی است....
خانمش پشت پرده گفت برادر چند روزی مهمون ما باش جا هست منم مثل خواهرت ، گفتم خواهر بخدا چیزی که امشب اینجا دیدم در تمام عمرم از هیچ کس ندیدم توروخدا برام دعا کنید که گناهکارم بخدا آنقدر که زمین و آسمون رو پر کرده حلالم کنید....
✍🏼خواستم برم که اون خواهر گفت #صبر کن برادر به شوهرش گفت بیا صهیب رو ببر براش دعا کنه... وقتی آورد بخدا قسم بچه به این خوشکلی تو عمرم ندیده بود انگار مروارید بود حتا از مروارید قشنگتر بخدا...
😍دلم نیومد زیاد نگاهش کنم گفت چرا نگاهش نمیکنی گفتم چشم میخوره دلم نمیاد نگاهش کنم...
گفت نه ان شاءالله دعا بهم یاد داد گفت اسمشو گذاشتیم صهیب اسم اصحابه بوده به صهیب رومی مشهور بوده گفتم معنیش چیه گفت رنگ سفید و سرخ قاطی...
😃واقعا که بهش میاومد گفت بگیرش سبحان الله از هنر خدا چه زیباست خلقتش گفت براش دعا کن گفتم چی بگم من نمازی که میخونم بیشترش اشتبا هست نمیدونم چیبگم...
گفت هر چی دوست داری ، براش دعا کردم گفتم برادر توروخدا هیچ وقت پشت پسرت رو خالی نکن گفت چرا اینو میگی..!؟
گفتم هیچی همین طوری گفت همین طوری که نمیشه چی شده برام بگو شاید بتونم کمکت کنم...
گفتم ولش کن گفت نه بخدا نمیزارم بری باید برام بگی خیلی اصرار کرد قسمم داد منم از اولش براش گفتم که زندانیم کردن آن شب که باپای برهنه بیرونم کردن....
صدای گریه خانمش تو آشپزخانه میومد... با گریه گفت میخوام برم اتاق خوابم منم رومو کردم به یک طرف تا رفت و به شوهرش گفت بی زحمت یه چاقو بهم بده....
بعد از حرفهام گفتم برادر من میرم دیر وقته شما هم خسته هستید گفت بخدا نمیزارم بری امشب اینجا هستی خیلی اصرار کرد در هال رو با کلید قفل کرد گفت حالا اگر میتونی برو نمیزارم بری بخدا...
بعد گفت بلند شو برو حمام خجالت کشیدم گفتم که برادر بو میدم گفت نه بخدا فقط دوست دارم بری به زور رفتم تو حمام وقتی آمدم بیرون لباسم نبود..!
☺️گفت لباس منو بپوش می شورم تا صبح خشک میشن جام رو تو هال کنار بخاری انداخت خودشم پایین تر شب از خجالت خوابم نمیبرد....
💭باخودم فکر میکردم خدا اینا بشر نیستن بلکه فرشته هستن ولی میگفتم نه بابا غذا خوردن میخندیدن گریه میگردن...تا صبح وقت نماز که بیدار شدم گفتم بیزحمت لباسهام رو برام بیارید وقتی آوردن بخدا اتو کرده بود اون خواهر خدا این موقه شب....؟!
رفتم تو آشپزخانه که لباسهایم را بپوشم خدایا جیب من که چیزی توش نبود این چیه؟ وقتی نگاه کردم پول بود؛ گفتم این پول چیه من که پول نداشتم...!!!
پول ها مچاله شده بود انگار که تو قلک بوده پس خدایا شب اون خواهر چاقو رو برای این بود که قلکش رو باز کند...
📃روی اُپن کاغذ و خودکار بود نوشتم ازشون تشکر کردم حلالیت طلبیدم پول زیر بالش گذاشتم رفتیم مسجد برای نماز ، بعد از نماز گفت برادر 2 رکعت نماز میخونم بعد میریم رفت تو نماز بلند شدم دم گوشش گفتم برادر حلالم کن زحمتتون داد از خواهرم حلالیت برام بگیر نمیخوام سربارتون بشم بخدا احساس کردم میخواد نماز قطع کنه که ازش دور شدم رفتم....
✍🏼وقتی کاکم اینارو میگفت گریه میکردم گفت فدات بشم چرا گریه میکنی؟ گفتم چیزی نیست....
ازش پرسیدم کاکه آن شب که از خونه رفتی بیرون کجا رفتی لبخند تلخی زد گفت رفتم یا بیرونم کردن......
گفت ولش کن چرا میخوایی خودت و ناراحت کنی تو از مادر برام بگو دلم براش تنگ شده گفتم مریض شده از دوریت چرا بر نمیگردی؟ گفت بخدا یه روز یه اتفاقی افتاد خیلی دلم براش تنگ شد خواستم برگردم ولی کجا بیام جایی که بیرونم کردن....😔
گفتم چه اتفاقی افتاد؟ گفت یک جا کار میکردم برای استام سیمان درست میکردم صاحب خونه یه پیرزن بود که یه پسر جوانی داشت دو روز بود اونجا کار میکردم تو این دو روز اون پیرزن هر چی به پسرش میگفت پسرش سرش داد و هوار میکشید....
ان شاالله ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست ♥️
#قسمت_شانزدهم
روز دوم پیرزن تو حیاط داشت بشقاب هارو میشست گفتم مادر جان چرا آشپزخانه نمیشوری؟ گفت شیرش خراب شده، گفتم به پسرت بگو درستش کنه آخه تو این سرما شما نباید تو حیاط ظرفها رو بشورید....
گفت بخدا زبونم مو در آورده آنقدر بهش گفتم میگه حوصله ندارم شب تا صبح جلو ماهواره هست روزم میگیره میخوابه چی بهش بگم....
😠بخدا آنقدر از پسرش بدم آمد وقتی پسرش اومد بیرون به مادرش گفت آهای پیرزن دستات شکسته بود که لباسامو بشوری...؟
بهش گفتم به کی میگی؟ آهای چرا درست با مادرت حرف نمیزنی بهم گفت به تو چه تو به کارت برس گفتم اگر مردی بیا بیرون ببینم...
اومد یقش رو گرفتم کوبیدم به دیوار بیغیرت از ترس رنگش پریده بود بهش گفتم تا من اینجا باشم نشنوم صداتو رو مادرت ببری بالا...
مادرش گفت ولش کن پسرم رو چکارش داری؛ ولش کردم که مادرش رو هل داد گفت همه چیز تقصیر توست کی میمیری از دستت خلاص بشم گفتم مادر جان بزار بخدا برات ادبش میکنم...
گفت بچهمه پارهی تنمه چکارش کنم؟ گفتم مادر جان بخدا این پسر قدر شما رو نمیدونه گریه کرد گفت چیکار کنم آخه دوستش دارم...
😔یاد حرفای مادرم افتادم که همیشه میگفت الهی من بمیرم ولی اشک شمارو هیچ وقت نبینم واقعا محبت مادر به فرزند تا چه حد...؟
شبش آنقدر گریه کردم برای مادرم دوست داشتم مادرم و ببینم ازش حلالیت بگیرم... گفتم کاکه بخدا مادر تورو خیلی دوست داره... گفت چه فایده اون که منو حلال نکرده اون روز یادته که گفت اگر به حرف عموهات گوش ندی حلالت نمیکنم...
گفتم کاکه بخدا حلالت کرده گفت داری بهم دروغ میگی تا با گوشهای خودم نشنوم باور نمیکنم... گفت بخدا فقط به خاطر مادرم تو این شهر موندم وگرنه میرفتم... گفت روسری مادرم رو آوردی؟ گفتم ببخش بخدا یادم رفت گریه کرد گفت بخدا دلم براش یه ذره شده کاش ببینمش و ازش حلالیت بطلبم...
گفت پاشو بریم دیره تا برسیم تو شهر وقت نماز ظهره بیا سوار شو گفتم کاکه این موتور مال کیه؟ گفت مال اوستا کارمه ازش امانت گرفتم آدم خوبیه همیشه از زنش تعریف میکنه میگه تنها کسی که دوست دارم قبل خودم به بهشت بره زنمه همیشه براش دعا میکنه میگه تا میرسم خونه برام چایی میاره پاهام و یماساژ میده خیلی از زنش راضی هست الحمدالله....
موتور روشن نمیشد گفت باید هُل بد رو موتور نشسته بود من هل میدادم میگفت هل بده تنبل زود باش میخندید ، خسته شدم گفتم بابا این آهن پاره روشن نمیشه خسته شدم...
🙊گفت خواهر باهات شوخی کردم اصلا سیوچ نذاشتم رو موتور منم ازش ناراحت شدم اون داشت میخندید تا که گفت ببخش بابا باهات شوخی کردم گفتم نمیبخشمت گفت دلت میاد چیکار کنم تا منو ببخشی؟؟ بشین پاشو برم صدتا یا دویست یا سیصد تا هر چند تو بگی...
😒گفتم نخیر باید شنا کنی گفت سرده شنای چی الان ؟ اذیت نکن گفتم تو منو اذیت کردی منم تلافیش رو سرت در میارم...
گفت اگر میخوای باشه یه خواهر بیشتر برام نمونده ولی بخدا دلم نمیاومد فقط براش نقشه داشتم تا لباساشو در بیاره...
شروع کرد به لباس در آوردن پیرهنش رو که در آورد خدایا بعد این همه مدت هنوز زخماش خوب نشدن از پشت بغلش کردم
😭گفتم الهی دستاتون بشکنه الهی فلج بشید گریهم گرفته بود گفت گریه نکن فدات بشم چیزی نیست زود خوب میشن بابا ناسلامتی ما ورزشکارم، داشت دلداریم میداد....
😔گفتم کاکه توروخدا اون شب که بیرونت کردن کجا رفتی چرا بهم نمیگی بخدا آون شب داشتم میمردم از نگرانی...
گفت اون شب که بیرونم کردن با هر قدمی که برمیداشتم انگار پا روی میخ میگذاشتم خیلی سرد بود لباسهام که خیس خیس بود چند تا کوچه که رفتم پایین انگار یکی داشت باهام حرف میزد میگفت داری کجا میری؟ نه دوستی نه فامیلی برات نمونده برگرد خونه بیگانه که نیست پدرته بگو ببخش تموم میشه....
قانعم کرد که برگردم رو به خونه کردم که برگردم بگم پدر جان ببخش ولی یه دفعه به خودم گفتم احسان مرد باش تو دد مدرسه اگر شلوغی میکردی تنبیهت که میکردن اعتراض نمیکردی نمیگفتی من نبودم میگفتی آقا من کردم و از تنبه نمیترسیدی حالا تو مدرسهی خدای تنبل بودی شلوغی کردی خدا داره تنبیهت میکنه پس مرد باش بگو خدایا تنبیهت قبول دارم و برگشتم چند تا کوچه که رفتم پایین چند تا سگ تو کوچه سرشان رو توی سطل اشغال کرده بودن منم رفتم یه جفت دمپای توشون بود که پاره شده بود برداشتم ولی از هیچی که بهتر بود...
💐#ادامه_دارد_ان_شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت_شانزدهم
روز دوم پیرزن تو حیاط داشت بشقاب هارو میشست گفتم مادر جان چرا آشپزخانه نمیشوری؟ گفت شیرش خراب شده، گفتم به پسرت بگو درستش کنه آخه تو این سرما شما نباید تو حیاط ظرفها رو بشورید....
گفت بخدا زبونم مو در آورده آنقدر بهش گفتم میگه حوصله ندارم شب تا صبح جلو ماهواره هست روزم میگیره میخوابه چی بهش بگم....
😠بخدا آنقدر از پسرش بدم آمد وقتی پسرش اومد بیرون به مادرش گفت آهای پیرزن دستات شکسته بود که لباسامو بشوری...؟
بهش گفتم به کی میگی؟ آهای چرا درست با مادرت حرف نمیزنی بهم گفت به تو چه تو به کارت برس گفتم اگر مردی بیا بیرون ببینم...
اومد یقش رو گرفتم کوبیدم به دیوار بیغیرت از ترس رنگش پریده بود بهش گفتم تا من اینجا باشم نشنوم صداتو رو مادرت ببری بالا...
مادرش گفت ولش کن پسرم رو چکارش داری؛ ولش کردم که مادرش رو هل داد گفت همه چیز تقصیر توست کی میمیری از دستت خلاص بشم گفتم مادر جان بزار بخدا برات ادبش میکنم...
گفت بچهمه پارهی تنمه چکارش کنم؟ گفتم مادر جان بخدا این پسر قدر شما رو نمیدونه گریه کرد گفت چیکار کنم آخه دوستش دارم...
😔یاد حرفای مادرم افتادم که همیشه میگفت الهی من بمیرم ولی اشک شمارو هیچ وقت نبینم واقعا محبت مادر به فرزند تا چه حد...؟
شبش آنقدر گریه کردم برای مادرم دوست داشتم مادرم و ببینم ازش حلالیت بگیرم... گفتم کاکه بخدا مادر تورو خیلی دوست داره... گفت چه فایده اون که منو حلال نکرده اون روز یادته که گفت اگر به حرف عموهات گوش ندی حلالت نمیکنم...
گفتم کاکه بخدا حلالت کرده گفت داری بهم دروغ میگی تا با گوشهای خودم نشنوم باور نمیکنم... گفت بخدا فقط به خاطر مادرم تو این شهر موندم وگرنه میرفتم... گفت روسری مادرم رو آوردی؟ گفتم ببخش بخدا یادم رفت گریه کرد گفت بخدا دلم براش یه ذره شده کاش ببینمش و ازش حلالیت بطلبم...
گفت پاشو بریم دیره تا برسیم تو شهر وقت نماز ظهره بیا سوار شو گفتم کاکه این موتور مال کیه؟ گفت مال اوستا کارمه ازش امانت گرفتم آدم خوبیه همیشه از زنش تعریف میکنه میگه تنها کسی که دوست دارم قبل خودم به بهشت بره زنمه همیشه براش دعا میکنه میگه تا میرسم خونه برام چایی میاره پاهام و یماساژ میده خیلی از زنش راضی هست الحمدالله....
موتور روشن نمیشد گفت باید هُل بد رو موتور نشسته بود من هل میدادم میگفت هل بده تنبل زود باش میخندید ، خسته شدم گفتم بابا این آهن پاره روشن نمیشه خسته شدم...
🙊گفت خواهر باهات شوخی کردم اصلا سیوچ نذاشتم رو موتور منم ازش ناراحت شدم اون داشت میخندید تا که گفت ببخش بابا باهات شوخی کردم گفتم نمیبخشمت گفت دلت میاد چیکار کنم تا منو ببخشی؟؟ بشین پاشو برم صدتا یا دویست یا سیصد تا هر چند تو بگی...
😒گفتم نخیر باید شنا کنی گفت سرده شنای چی الان ؟ اذیت نکن گفتم تو منو اذیت کردی منم تلافیش رو سرت در میارم...
گفت اگر میخوای باشه یه خواهر بیشتر برام نمونده ولی بخدا دلم نمیاومد فقط براش نقشه داشتم تا لباساشو در بیاره...
شروع کرد به لباس در آوردن پیرهنش رو که در آورد خدایا بعد این همه مدت هنوز زخماش خوب نشدن از پشت بغلش کردم
😭گفتم الهی دستاتون بشکنه الهی فلج بشید گریهم گرفته بود گفت گریه نکن فدات بشم چیزی نیست زود خوب میشن بابا ناسلامتی ما ورزشکارم، داشت دلداریم میداد....
😔گفتم کاکه توروخدا اون شب که بیرونت کردن کجا رفتی چرا بهم نمیگی بخدا آون شب داشتم میمردم از نگرانی...
گفت اون شب که بیرونم کردن با هر قدمی که برمیداشتم انگار پا روی میخ میگذاشتم خیلی سرد بود لباسهام که خیس خیس بود چند تا کوچه که رفتم پایین انگار یکی داشت باهام حرف میزد میگفت داری کجا میری؟ نه دوستی نه فامیلی برات نمونده برگرد خونه بیگانه که نیست پدرته بگو ببخش تموم میشه....
قانعم کرد که برگردم رو به خونه کردم که برگردم بگم پدر جان ببخش ولی یه دفعه به خودم گفتم احسان مرد باش تو دد مدرسه اگر شلوغی میکردی تنبیهت که میکردن اعتراض نمیکردی نمیگفتی من نبودم میگفتی آقا من کردم و از تنبه نمیترسیدی حالا تو مدرسهی خدای تنبل بودی شلوغی کردی خدا داره تنبیهت میکنه پس مرد باش بگو خدایا تنبیهت قبول دارم و برگشتم چند تا کوچه که رفتم پایین چند تا سگ تو کوچه سرشان رو توی سطل اشغال کرده بودن منم رفتم یه جفت دمپای توشون بود که پاره شده بود برداشتم ولی از هیچی که بهتر بود...
💐#ادامه_دارد_ان_شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1😢1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_صدوسه
گوشه ی دیوار روی زمین نشستم و شروع کردم به نفس کشیدن ،سینه ام میسوخت و داشتم خفه میشدم........چی از جونم میخواست اخه؟چرا نمیذاشت زندگیمو بکنم،هرچند وقت یکبار میومد و آرامشم رو به هم میزد،تازه داشت نفسم جا نیومد که با شنیدن صدایی از نزدیک بلند شدم.....
اول فکر کردم مهتاب خانم بهم رسیده اما با شنیدن صدای گربه فهمیدم اشتباه کردم،دوباره سرجام نشستم و برای اینکه نریمان رو آروم کنم سینه ام رو توی دهنش گذاشتم و توی فکر فرو رفتم،کجا باید میرفتم حالا؟جایی برای رفتن نداشتم جای دیگه اصغر هم نبود که فکری به حالم کنه....از شدت بی پناهی و بی کسی دوباره تمام صورتم خیس شد،نریمان که سیر شد بلند شدم و راه افتادم اونجا موندن اصلا درست نبود،توی خیابون که رسیدم جلوی ماشینی دست بلند کردم و سوار شدم،ادرس رو که بهش دادم نمیدونستم کار درستی میکنم یا نه اما چاره ی دیگه ای نداشتم،نمیشد که شب رو توی خیابون بمونم فقط خدا خدا میکردم همونجا باشه و بتونم ببینمش.....ماشین که جلوی ژاندارمری نگه داشت نفس عمیقی کشیدم و پیاده شدم،تنها کسی که اون لحظه به ذهنم میرسید مصطفی بود،شب بود و میدونستم اونجا نیست اما با خودم گفتم شاید اگر خودم رو معرفی کنم باهاش تماس بگیرن و بیاد سراغم....چقدر غریب و بی کس بودم خدایا،چقد جای مرتضی برادر جوونمرگم خالی بود،مطمئنم اگر زنده بود نمیذاشت این آدم ها هر بلایی که دلشون میخواد سرم بیارن......توی سالن ژاندارمری که رفتم مستقیم سراغ سربازی رفتم که پشت میز نشسته بود و چرت میزد،سلام که کردم از جا پرید و نزدیک بود پخش زمین بشه،چادرم رو توی صورتم کشیدم و سراغ مصطفی رو گرفتم،کلاهشو مرتب کرد و گفت نیست رفته خونه فردا صبح بیا،با بغض گفتم آقا توروخدا یه زنگ بهش بزنید من فامیلشم از شهرستان اومدم آدرس خونه شو هم ندارم،شما یه زنگ بهش بزن اگه گفت نمیشناسم من میرم....به هر سختی بود سرباز رو راضی کردم تا به مصطفی زنگ بزنه،خداخدا میکردم خونه باشه و بتونه بیاد سراغم،تصمیم گرفته بودم فردا برگردم پیش مادرم و همونجا زندگی کنم،دیگه تحمل این موش و گربه بازی رو نداشتم........سرباز با مصطفی صحبت کرد و گفت همینجا منتظر بمون گفت الان میاد،اصلا دوست نداشتم بهش رو بندازم اما چاره ی دیگه ای نبود،دوباره دلم پر کشید برای زری اگر بود الان تنها نبودم و باهم فکری میکردیم....نیم ساعتی توی ژاندارمری نشستم تا بلاخره مصطفی اومد،جواب سلامم رو داد و با تعجب گفت اینجا چکار میکنی گل مرجان؟اونم این وقت شب؟با کی اومدی اینجا اصلا؟دوست نداشتم جلوش گریه کنم،بغض توی گلومو قورت دادم و گفتم مهتاب خانم اومده بود خونه ی ننه طوبی،میخواد پسرمو ازم بگیره،من بیرون بودم رفتم خونه دیدمش توی حیاط فرار کردم....
میخواد پسرم رو ازم بگیره نمیدونم چی از جونم میخواد،دفعه قبل هم که اومده بود و خواهرم رو ازم گرفت...الان هم چیز زیادی ازت نمیخوام فقط جایی رو می خوام که همین امشب اونجا بمونمو فردا صبح به سمت روستامون حرکت کنم دیگه نمیتونم این شهر و آدماش رو تحمل کنم می خوام برم برای خودم زندگی کنم تا وقتی که ارش برگرده....
مصطفی پوزخندی زد و گفت نمیدونم دیگه چی بهت بگم گل مرجان انگار داری خودتو به نفهمی میزنی،دارم بهت میگم اون مرد دیگه برنمیگرده چرا میخوای تا آخر عمر توی فرار و استرس زندگی کنی؟ یک بار هم که شده به حرف من گوش کن به خدا قسم من نمیزارم آب توی دلت تکون بخوره،فکر میکنی اگر من شوهرت بودم اون سر دنیا هم که بودم میذاشتم تو انقدر اذیت بشی؟الان دو ساله که تورو ول کرده و رفته و به هیچ چیزی فکر نمیکنه،اون مادرشو میشناسه و میدونه چقد خطرناکه اما باز هم برای خودش نشسته و تو اینجا داری زجر میکشی،پیش خودت چی فکر می کنی ها ؟فکر کردی با فرار کردن دست ازسرت برمیداره؟ نه اصلاً اینطور نیست میدونستی که توی تمام این مدت و این روزها مادر آرش یک نفر و اجیر کرده و پا به پات میاد؟میدونه چیکار می کنی کجا میری و هرچند وقت یکبار هم خودشو نشون میده تا تورو مجبور به طلاق کنه، این زن رو دست کم نگیر گلمرجان،اون حتی توی حکومت هم آدم داره،فکر کن به راحتی میتونه کاری کنه پسرش به ایران برگرده اما این کارو نمیکنه،همچین آدم سنگدلی فکر می کنی دست از سرت بر میداره؟روستا که سهله اگر تا اون سر دنیا هم بری پیدات میکنه و میاد سراغت،میدونی چرا میخواد پسرتو ازت بگیره؟چون میدونه تو بدون این پسر هیچ کاری نمیتونی بکنی، میخواد پسر تو بگیره وپیش ارش بفرسته، چون میدونه که اگر روزی هم قرار باشه آرش برگرده فقط و فقط به خاطر این پسره…
با صدای پر از بغض و ناراحتی گفتم نه آرش عاشق منه،من مطمئنم اون هم همین قدر که من دوستش دارم دوستم داره و چشم انتظار دیدنمه،الانم حوصله ی این حرفارو ندارم اگر میتونی کاری برام بکنی بسم الله،
ادامه دارد ....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_صدوسه
گوشه ی دیوار روی زمین نشستم و شروع کردم به نفس کشیدن ،سینه ام میسوخت و داشتم خفه میشدم........چی از جونم میخواست اخه؟چرا نمیذاشت زندگیمو بکنم،هرچند وقت یکبار میومد و آرامشم رو به هم میزد،تازه داشت نفسم جا نیومد که با شنیدن صدایی از نزدیک بلند شدم.....
اول فکر کردم مهتاب خانم بهم رسیده اما با شنیدن صدای گربه فهمیدم اشتباه کردم،دوباره سرجام نشستم و برای اینکه نریمان رو آروم کنم سینه ام رو توی دهنش گذاشتم و توی فکر فرو رفتم،کجا باید میرفتم حالا؟جایی برای رفتن نداشتم جای دیگه اصغر هم نبود که فکری به حالم کنه....از شدت بی پناهی و بی کسی دوباره تمام صورتم خیس شد،نریمان که سیر شد بلند شدم و راه افتادم اونجا موندن اصلا درست نبود،توی خیابون که رسیدم جلوی ماشینی دست بلند کردم و سوار شدم،ادرس رو که بهش دادم نمیدونستم کار درستی میکنم یا نه اما چاره ی دیگه ای نداشتم،نمیشد که شب رو توی خیابون بمونم فقط خدا خدا میکردم همونجا باشه و بتونم ببینمش.....ماشین که جلوی ژاندارمری نگه داشت نفس عمیقی کشیدم و پیاده شدم،تنها کسی که اون لحظه به ذهنم میرسید مصطفی بود،شب بود و میدونستم اونجا نیست اما با خودم گفتم شاید اگر خودم رو معرفی کنم باهاش تماس بگیرن و بیاد سراغم....چقدر غریب و بی کس بودم خدایا،چقد جای مرتضی برادر جوونمرگم خالی بود،مطمئنم اگر زنده بود نمیذاشت این آدم ها هر بلایی که دلشون میخواد سرم بیارن......توی سالن ژاندارمری که رفتم مستقیم سراغ سربازی رفتم که پشت میز نشسته بود و چرت میزد،سلام که کردم از جا پرید و نزدیک بود پخش زمین بشه،چادرم رو توی صورتم کشیدم و سراغ مصطفی رو گرفتم،کلاهشو مرتب کرد و گفت نیست رفته خونه فردا صبح بیا،با بغض گفتم آقا توروخدا یه زنگ بهش بزنید من فامیلشم از شهرستان اومدم آدرس خونه شو هم ندارم،شما یه زنگ بهش بزن اگه گفت نمیشناسم من میرم....به هر سختی بود سرباز رو راضی کردم تا به مصطفی زنگ بزنه،خداخدا میکردم خونه باشه و بتونه بیاد سراغم،تصمیم گرفته بودم فردا برگردم پیش مادرم و همونجا زندگی کنم،دیگه تحمل این موش و گربه بازی رو نداشتم........سرباز با مصطفی صحبت کرد و گفت همینجا منتظر بمون گفت الان میاد،اصلا دوست نداشتم بهش رو بندازم اما چاره ی دیگه ای نبود،دوباره دلم پر کشید برای زری اگر بود الان تنها نبودم و باهم فکری میکردیم....نیم ساعتی توی ژاندارمری نشستم تا بلاخره مصطفی اومد،جواب سلامم رو داد و با تعجب گفت اینجا چکار میکنی گل مرجان؟اونم این وقت شب؟با کی اومدی اینجا اصلا؟دوست نداشتم جلوش گریه کنم،بغض توی گلومو قورت دادم و گفتم مهتاب خانم اومده بود خونه ی ننه طوبی،میخواد پسرمو ازم بگیره،من بیرون بودم رفتم خونه دیدمش توی حیاط فرار کردم....
میخواد پسرم رو ازم بگیره نمیدونم چی از جونم میخواد،دفعه قبل هم که اومده بود و خواهرم رو ازم گرفت...الان هم چیز زیادی ازت نمیخوام فقط جایی رو می خوام که همین امشب اونجا بمونمو فردا صبح به سمت روستامون حرکت کنم دیگه نمیتونم این شهر و آدماش رو تحمل کنم می خوام برم برای خودم زندگی کنم تا وقتی که ارش برگرده....
مصطفی پوزخندی زد و گفت نمیدونم دیگه چی بهت بگم گل مرجان انگار داری خودتو به نفهمی میزنی،دارم بهت میگم اون مرد دیگه برنمیگرده چرا میخوای تا آخر عمر توی فرار و استرس زندگی کنی؟ یک بار هم که شده به حرف من گوش کن به خدا قسم من نمیزارم آب توی دلت تکون بخوره،فکر میکنی اگر من شوهرت بودم اون سر دنیا هم که بودم میذاشتم تو انقدر اذیت بشی؟الان دو ساله که تورو ول کرده و رفته و به هیچ چیزی فکر نمیکنه،اون مادرشو میشناسه و میدونه چقد خطرناکه اما باز هم برای خودش نشسته و تو اینجا داری زجر میکشی،پیش خودت چی فکر می کنی ها ؟فکر کردی با فرار کردن دست ازسرت برمیداره؟ نه اصلاً اینطور نیست میدونستی که توی تمام این مدت و این روزها مادر آرش یک نفر و اجیر کرده و پا به پات میاد؟میدونه چیکار می کنی کجا میری و هرچند وقت یکبار هم خودشو نشون میده تا تورو مجبور به طلاق کنه، این زن رو دست کم نگیر گلمرجان،اون حتی توی حکومت هم آدم داره،فکر کن به راحتی میتونه کاری کنه پسرش به ایران برگرده اما این کارو نمیکنه،همچین آدم سنگدلی فکر می کنی دست از سرت بر میداره؟روستا که سهله اگر تا اون سر دنیا هم بری پیدات میکنه و میاد سراغت،میدونی چرا میخواد پسرتو ازت بگیره؟چون میدونه تو بدون این پسر هیچ کاری نمیتونی بکنی، میخواد پسر تو بگیره وپیش ارش بفرسته، چون میدونه که اگر روزی هم قرار باشه آرش برگرده فقط و فقط به خاطر این پسره…
با صدای پر از بغض و ناراحتی گفتم نه آرش عاشق منه،من مطمئنم اون هم همین قدر که من دوستش دارم دوستم داره و چشم انتظار دیدنمه،الانم حوصله ی این حرفارو ندارم اگر میتونی کاری برام بکنی بسم الله،
ادامه دارد ....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_الهام_29
#عشق_بچه👼
قسمت بیست و نهم
به یک قدمی پریسا که رسیدم عینک رو برداشتم و دستمو بسمتش دراز کردم و گفتم:تسلیت میگم دوست صمیمی من.خدا خاله رو بیامرزه…پریسا دستش توی دستم بود اما هنگ مونده بود و نگاه میکرد،خواهرش که بغل دستش نشسته بود اروم گفت:الهامه…یهو دیدم دستمو ول و الکی شروع به گریه کرد،پیروزمندانه رفتم گوشه ایی از مسجد که صندلی داشت نششستم و چند بار برای اون مرحوم فاتحه خوندم….فکر کنم ده دقیقه ایی گذشته بود که بلند شدم و رفتم سمت پریسا و گفتم:عذر میخواهم خواهر..بخاطر سه تا بچه هام مجبورم زود برم.قصدم فقط عرض تسلیت بود.اگه اجازه بدید من مرخص بشم…پریسا با سر وصدای که راه انداخت به من فهموند تمایلی به جواب دادن، نداره..منم منتظر تعارفات خواهرش نشدم و از مسجد زدم بیرون….برای رسیدن به ماشینم باید از جلوی درب مسجد رد میشدم..با احتیاط قدم برمیداشتم که دوباره بهنام رو دیدم و رفتم جلوتر و گفتم:اقا بهنام غم آخرتون باشه…بهنام سرشو انداخت پایین و گفت:ممنون که تشریف اوردید…با لبخند گفتم:انجام وظیفه بود،،،به هر حال یه زمانی دوست و فامیل بودیم….خداحافظ..سوار ماشین شدم و با خودم گفتم:واااا….این بهنام چرا اصلا نگاهم نمیکنه؟پس چطور چشمش اون پریسای زشت رو گرفت؟؟کاش بلد بودم چیکار کنم؟؟
یهو فکری به ذهنم رسید و اروم گاز دادم و جلوی مسجد توقف کردم و شیشه ی ماشین رو اوردم پایین و گفتم:اقا بهنام..!چپ چپ نگاهم کرد اما برای اینکه جلب توجه نکنه گفت:بله خانم…!گفتم:یه لحظه تشریف میارید؟؟اطرافشو نگاه کرد و چند قدم اومد جلوتر و با جمع کردن چشمهاش سوالی نگاهم کرد…زود بهش یه چشمک زدم و حرکت کردم..نمیدونم کسی دید یا نه،؟برام مهم نبود،،هدفم این بود که ابروی بهنام بره و پریسا حرص بخوره…با عجله برگشتم خونه و لباسهامو عوض کردم و سوار تاکسی شدم تا برم خونه ی مامان اینا…داخل تاکسی با خودم گفتم:اگه بخواهم ،برم خونه ی مامان حتما بهم گیر میده بهتره به داود زنگ بزنم و بگم بیاد سر کوچه ی مامان اینا.ارره اینجوری بهتره…زنگ زدم و با مهربونی گفتم:داود جان !..ما ده دقیقه دیگه میرسیم سر کوچه ی مامان….همونجا منتظر میشم تا تو بیای…
داود گفت:چشم خانم،الان راه میفتم….همراه داود و بچه ها برگشتیم خونه….سرویس بهداشتی خونه ی ما داخل یه محوطه است ،تا رسیدیم خونه داود به سمت در سرویس رفت….همین که در رو باز کرد انگار گرما وبخار به صورتش زد و برگشت به من گفت:اینجا چرا بخار کرده.؟نکنه اب باز مونده؟وای خدا….زمانی که مخفیانه اومدم خونه و دوش گرفتم یادم رفت حداقل در رو باز بزارم تا بخار حموم بره…..
سریع خودمو رسوندم به داود و گفتم:فکر نکنم باز مونده باشه….هوا گرمه شاید باعث شد اینجا بوی نم بگیره،بعداز این حرف ،سریع رفتم داخل و در حموم روبستم و گفتم:میخواهی دستشویی بری؟؟بیا برو…باید یه ابکشی بکنم تا بو بره…داود متعجب و فرز وارد شد و سریع در حموم رو باز کرد و دید که دیواراش عرق کرده و بوی شامپو هم میده…طلبکارانه هلش دادم و گفتم:چرا اینجوری میکنی؟برو اونو و بکارت برس…داود گفت:الهام.من خر نیستم.کی توی این خونه بود؟میگم این چند روز چرا موندی خونه ی مادرم،باورم نمیشد چون از محالات بود،الهام نکنه یه کلکی توی کارته.زود باش حرف بزن؟؟استرس سرتا پامو گرفت و به تته پته افتادم.از شانس بدم همون لحظه صدای پیامک گوشیمو بلند شد..هر دو به گوشی نگاه کردیم ،خودمو جمع و جور کردم و با تشر گفتم:هاااا چیه؟؟؟حتما تبلیغاته یا ایرنسله..داود با پوزخند گفت:مگه من حرفی زدم…من میگم اینچند روزی که خونه نبودیم کی اینجا میموند؟میدونستم بچه هام از صدای بلند و داد و هوار میترسند برای نجات خودم از مخمصه بلند داد کشیدم:من چه بدونم؟مگه من اینجا بودم.....؟
دوقلوها با شنیدن صدای بلند من شروع به گریه کردند ،،…سریع خودمو رسوندم پیش بچه ها و رو به داود گفتم:همینو میخواستی؟؟؟اصلا حواست به بچه ها نیست…داود رفت داخل سرویس و در ورودی رو بست…هیچ وقت در ورودی رو نمی بست..حدس زدم میخواهد حموم رو بررسی کنه…قلبم ریخت.یه کم فکر کردم تا ببینم مدرکی اونجا جا گذاشتم یا نه؟با خودم گفتم:شامپو،اون که همیشه داخل حمومه…بدنمو که شینیون نکردم.نه،هیچی نیست…پنج دقیقه ایی طول کشید تا داود اومد بیرون و سطل حموم رو اورد و گفت:این موها برای توعه…نفسی عمیق کشیدم و با صدای بلند نفسمو دادم بیرون و گفتم:اررره برای منه….چطور،گفت:اینموها خیسه….یعنی تو اومده بودی خونه؟وقتی دیدم خیلی پیگیره گفتم:اهااااا…اررره اررره…ظهر که منو بردی خونه ی مامان تا بریم ختم ،دیدم لباس مشکی و مناسب ختم ندارم ،اومدم تا لباسهامو عوض کنم،،دوش هم گرفتم….خونه ی خودمم حق ندارم بیام..داود متفکرانه نگاهم کرد و گفت:چرا قبلش نگفتی؟؟چرا سعی میکردی پنهون کنی......
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#عشق_بچه👼
قسمت بیست و نهم
به یک قدمی پریسا که رسیدم عینک رو برداشتم و دستمو بسمتش دراز کردم و گفتم:تسلیت میگم دوست صمیمی من.خدا خاله رو بیامرزه…پریسا دستش توی دستم بود اما هنگ مونده بود و نگاه میکرد،خواهرش که بغل دستش نشسته بود اروم گفت:الهامه…یهو دیدم دستمو ول و الکی شروع به گریه کرد،پیروزمندانه رفتم گوشه ایی از مسجد که صندلی داشت نششستم و چند بار برای اون مرحوم فاتحه خوندم….فکر کنم ده دقیقه ایی گذشته بود که بلند شدم و رفتم سمت پریسا و گفتم:عذر میخواهم خواهر..بخاطر سه تا بچه هام مجبورم زود برم.قصدم فقط عرض تسلیت بود.اگه اجازه بدید من مرخص بشم…پریسا با سر وصدای که راه انداخت به من فهموند تمایلی به جواب دادن، نداره..منم منتظر تعارفات خواهرش نشدم و از مسجد زدم بیرون….برای رسیدن به ماشینم باید از جلوی درب مسجد رد میشدم..با احتیاط قدم برمیداشتم که دوباره بهنام رو دیدم و رفتم جلوتر و گفتم:اقا بهنام غم آخرتون باشه…بهنام سرشو انداخت پایین و گفت:ممنون که تشریف اوردید…با لبخند گفتم:انجام وظیفه بود،،،به هر حال یه زمانی دوست و فامیل بودیم….خداحافظ..سوار ماشین شدم و با خودم گفتم:واااا….این بهنام چرا اصلا نگاهم نمیکنه؟پس چطور چشمش اون پریسای زشت رو گرفت؟؟کاش بلد بودم چیکار کنم؟؟
یهو فکری به ذهنم رسید و اروم گاز دادم و جلوی مسجد توقف کردم و شیشه ی ماشین رو اوردم پایین و گفتم:اقا بهنام..!چپ چپ نگاهم کرد اما برای اینکه جلب توجه نکنه گفت:بله خانم…!گفتم:یه لحظه تشریف میارید؟؟اطرافشو نگاه کرد و چند قدم اومد جلوتر و با جمع کردن چشمهاش سوالی نگاهم کرد…زود بهش یه چشمک زدم و حرکت کردم..نمیدونم کسی دید یا نه،؟برام مهم نبود،،هدفم این بود که ابروی بهنام بره و پریسا حرص بخوره…با عجله برگشتم خونه و لباسهامو عوض کردم و سوار تاکسی شدم تا برم خونه ی مامان اینا…داخل تاکسی با خودم گفتم:اگه بخواهم ،برم خونه ی مامان حتما بهم گیر میده بهتره به داود زنگ بزنم و بگم بیاد سر کوچه ی مامان اینا.ارره اینجوری بهتره…زنگ زدم و با مهربونی گفتم:داود جان !..ما ده دقیقه دیگه میرسیم سر کوچه ی مامان….همونجا منتظر میشم تا تو بیای…
داود گفت:چشم خانم،الان راه میفتم….همراه داود و بچه ها برگشتیم خونه….سرویس بهداشتی خونه ی ما داخل یه محوطه است ،تا رسیدیم خونه داود به سمت در سرویس رفت….همین که در رو باز کرد انگار گرما وبخار به صورتش زد و برگشت به من گفت:اینجا چرا بخار کرده.؟نکنه اب باز مونده؟وای خدا….زمانی که مخفیانه اومدم خونه و دوش گرفتم یادم رفت حداقل در رو باز بزارم تا بخار حموم بره…..
سریع خودمو رسوندم به داود و گفتم:فکر نکنم باز مونده باشه….هوا گرمه شاید باعث شد اینجا بوی نم بگیره،بعداز این حرف ،سریع رفتم داخل و در حموم روبستم و گفتم:میخواهی دستشویی بری؟؟بیا برو…باید یه ابکشی بکنم تا بو بره…داود متعجب و فرز وارد شد و سریع در حموم رو باز کرد و دید که دیواراش عرق کرده و بوی شامپو هم میده…طلبکارانه هلش دادم و گفتم:چرا اینجوری میکنی؟برو اونو و بکارت برس…داود گفت:الهام.من خر نیستم.کی توی این خونه بود؟میگم این چند روز چرا موندی خونه ی مادرم،باورم نمیشد چون از محالات بود،الهام نکنه یه کلکی توی کارته.زود باش حرف بزن؟؟استرس سرتا پامو گرفت و به تته پته افتادم.از شانس بدم همون لحظه صدای پیامک گوشیمو بلند شد..هر دو به گوشی نگاه کردیم ،خودمو جمع و جور کردم و با تشر گفتم:هاااا چیه؟؟؟حتما تبلیغاته یا ایرنسله..داود با پوزخند گفت:مگه من حرفی زدم…من میگم اینچند روزی که خونه نبودیم کی اینجا میموند؟میدونستم بچه هام از صدای بلند و داد و هوار میترسند برای نجات خودم از مخمصه بلند داد کشیدم:من چه بدونم؟مگه من اینجا بودم.....؟
دوقلوها با شنیدن صدای بلند من شروع به گریه کردند ،،…سریع خودمو رسوندم پیش بچه ها و رو به داود گفتم:همینو میخواستی؟؟؟اصلا حواست به بچه ها نیست…داود رفت داخل سرویس و در ورودی رو بست…هیچ وقت در ورودی رو نمی بست..حدس زدم میخواهد حموم رو بررسی کنه…قلبم ریخت.یه کم فکر کردم تا ببینم مدرکی اونجا جا گذاشتم یا نه؟با خودم گفتم:شامپو،اون که همیشه داخل حمومه…بدنمو که شینیون نکردم.نه،هیچی نیست…پنج دقیقه ایی طول کشید تا داود اومد بیرون و سطل حموم رو اورد و گفت:این موها برای توعه…نفسی عمیق کشیدم و با صدای بلند نفسمو دادم بیرون و گفتم:اررره برای منه….چطور،گفت:اینموها خیسه….یعنی تو اومده بودی خونه؟وقتی دیدم خیلی پیگیره گفتم:اهااااا…اررره اررره…ظهر که منو بردی خونه ی مامان تا بریم ختم ،دیدم لباس مشکی و مناسب ختم ندارم ،اومدم تا لباسهامو عوض کنم،،دوش هم گرفتم….خونه ی خودمم حق ندارم بیام..داود متفکرانه نگاهم کرد و گفت:چرا قبلش نگفتی؟؟چرا سعی میکردی پنهون کنی......
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هشتاد
چند بوق بیشتر طول نکشید که صدای شلوغی و همهمهٔ جمعیت در پس زمینه آمد بعد صدای منصور، ضعیف و دور، در موبایل پیچید که گفت سلام عزیز دلم، حالت خوب هستی؟
بهار سعی کرد صدایش را آرام نگه دارد، گفت شکر خوب هستم تو چطور هستی؟ خسته نباشی، کار می کنی؟
اما صدای اطراف، گنگ و پرهیاهو، اجازه نمی داد تا منصور حرفش را درست بشنود و در همان لحظه، صدای خندهٔ زنی پشت خط آمد، و بعد صدای یوسف که گفت پدر جان، بیا یکبار اینجا را ببین…
منصور گفت صدایت درست نمی آید بهار جان اینجا خیلی بیروبار است من با یوسف هستم. تا یک ساعت دیگر خانه می آیم.
بهار با صدای پایین پاسخ داد درست است خداحافظ.
تماس را که قطع کرد، لحظه ای موبایل را میان دستانش نگه داشت. صدای خندهٔ پرستو هنوز در گوشش بود، همان لحنِ آشنا، همان خندهٔ زنانه که عمداً پررنگ شده بود…
آهی کشید. موبایل را روی میز گذاشت و نگاهش بی اختیار به سوی گلدسته ها رفت
زیر لب زمزمه کرد صدای پرستو بود بلی، خودش بود پس چرا منصور نگفت که او هم با آنهاست؟
نگاهش تار شد. دلش لرزید. انگشتانش را به هم فشرد.
لب زد نکند… نکند هنوز هم پرستو برایش مهم باشد؟
ناگاه زبانش را به دندان گرفت و گفت استغفرالله، این چه فکریست که می کنم؟ منصور فقط مرا دوست دارد او قسم خورد که سایه ای از گذشته در زندگی ما نماند.
چند لحظه سکوت کرد، اما فکرش آرام نگرفت. زیر لب گفت ولی چرا پنهان کرد؟
در همین هنگام خدیجه به سوی او آمد و گفت خانم جان… همه کارها تمام شد. حالا اجازه بدهید که بروم.
بهار از گلدسته ها چشم برداشت نگاهش را به خدیجه دوخت و لبخند کمرنگی زد و گفت برو خاله جان، خداوند همراهت.
خدیجه چادری اش را روی سر کرد اما باز ایستاد، او که دنبال فرصت بود با نگاهی موشکاف و لحن به ظاهر مهربان پرسید خانم جان خوب هستید؟ رنگ تان پریده خدای نکرده اتفاقی افتاده؟
بهار سریع لبخندی ساختگی به لب آورد و گفت نخیر، چیزی نیست. فقط یک مقدار خسته هستم.
خدیجه سری تکان داد و آرام گفت الله حافظ، خانم جان.
و همان طور که از دروازه بیرون می رفت، با نگاهی دزدیده به بهار دید زد و بعد رفت.
بهار از جایش بلند شد آرام آرام قدم برداشت، داخل خانه رفت خودش را روی مبل انداخت. آسمان چشمانش ابری شده بود، اما هنوز در دلش جایی برای ایمان به عشق منصور باقی مانده بود.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هشتاد
چند بوق بیشتر طول نکشید که صدای شلوغی و همهمهٔ جمعیت در پس زمینه آمد بعد صدای منصور، ضعیف و دور، در موبایل پیچید که گفت سلام عزیز دلم، حالت خوب هستی؟
بهار سعی کرد صدایش را آرام نگه دارد، گفت شکر خوب هستم تو چطور هستی؟ خسته نباشی، کار می کنی؟
اما صدای اطراف، گنگ و پرهیاهو، اجازه نمی داد تا منصور حرفش را درست بشنود و در همان لحظه، صدای خندهٔ زنی پشت خط آمد، و بعد صدای یوسف که گفت پدر جان، بیا یکبار اینجا را ببین…
منصور گفت صدایت درست نمی آید بهار جان اینجا خیلی بیروبار است من با یوسف هستم. تا یک ساعت دیگر خانه می آیم.
بهار با صدای پایین پاسخ داد درست است خداحافظ.
تماس را که قطع کرد، لحظه ای موبایل را میان دستانش نگه داشت. صدای خندهٔ پرستو هنوز در گوشش بود، همان لحنِ آشنا، همان خندهٔ زنانه که عمداً پررنگ شده بود…
آهی کشید. موبایل را روی میز گذاشت و نگاهش بی اختیار به سوی گلدسته ها رفت
زیر لب زمزمه کرد صدای پرستو بود بلی، خودش بود پس چرا منصور نگفت که او هم با آنهاست؟
نگاهش تار شد. دلش لرزید. انگشتانش را به هم فشرد.
لب زد نکند… نکند هنوز هم پرستو برایش مهم باشد؟
ناگاه زبانش را به دندان گرفت و گفت استغفرالله، این چه فکریست که می کنم؟ منصور فقط مرا دوست دارد او قسم خورد که سایه ای از گذشته در زندگی ما نماند.
چند لحظه سکوت کرد، اما فکرش آرام نگرفت. زیر لب گفت ولی چرا پنهان کرد؟
در همین هنگام خدیجه به سوی او آمد و گفت خانم جان… همه کارها تمام شد. حالا اجازه بدهید که بروم.
بهار از گلدسته ها چشم برداشت نگاهش را به خدیجه دوخت و لبخند کمرنگی زد و گفت برو خاله جان، خداوند همراهت.
خدیجه چادری اش را روی سر کرد اما باز ایستاد، او که دنبال فرصت بود با نگاهی موشکاف و لحن به ظاهر مهربان پرسید خانم جان خوب هستید؟ رنگ تان پریده خدای نکرده اتفاقی افتاده؟
بهار سریع لبخندی ساختگی به لب آورد و گفت نخیر، چیزی نیست. فقط یک مقدار خسته هستم.
خدیجه سری تکان داد و آرام گفت الله حافظ، خانم جان.
و همان طور که از دروازه بیرون می رفت، با نگاهی دزدیده به بهار دید زد و بعد رفت.
بهار از جایش بلند شد آرام آرام قدم برداشت، داخل خانه رفت خودش را روی مبل انداخت. آسمان چشمانش ابری شده بود، اما هنوز در دلش جایی برای ایمان به عشق منصور باقی مانده بود.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هشتاد و یک
یک ساعت گذشت دروازه باز شد.
صدای قدم های منصور در خانه پیچید. بهار با دل نگرانی از روی مُبل برخاست. چشمانش به سوی در دوید و همان لحظه قامت خستهٔ منصور را دید که وارد شد، بکس کوچکش را روی زمین گذاشت و گفت سلام همسر زیبایم.
بهار با صدایی نرم و آهسته پاسخ داد سلام خوب هستی؟
منصور همانطور که به سوی راهرو می رفت، بی آنکه به عقب نگاه کند، گفت خوب هستم جان و دلم اجازه بده اول لباسم را عوض کنم، نزدت میایم.
و وارد اتاق خواب شد. دروازه نیمه باز ماند.
بهار همان جا ایستاده بود. دست هایش درهم گره خورده بود صدای خفیف باز و بسته شدن در الماری و جابجایی لباس ها می آمد. چند لحظه بعد، منصور با یک پیراهن نرم خانه گی و شلوار نخی برگشت. موهایش را با جان پاک خشک کرد و چهره اش هنوز خسته و بی حوصله به نظر می رسید.
بهار نفس عمیقی کشید. و او را صدا زد منصور؟
او که هنوز جان پاک را از دور گردنش برنداشته بود، به سمت بهار چرخید و گفت بلی جان دلم؟
بهار مکثی کرد، بعد با لحنی شمرده و آرام پرسید چی کار ها کردی امروز؟ گفتی جلسه داری، بعد چی شد؟
منصور جان پاک را روی دستهٔ چوکی انداخت و روی مبل نشست و همانطور که به بهار میدید جواب داد جلسه لغو شد. گفتم حالا که وقت دارم، بروم یوسف را ببینم.
بهار قدمی جلو رفت و گفت خوب… یوسف خوشحال شد؟
منصور لبخند کوتاهی زد. و گفت خیلی. گفت دلش می خواهد با من به خرید برود. مجبور شدم همرایش به مارکیت بروم.
بهار بی آنکه نگاهش را از چهرهٔ او بردارد، با صدایی آهسته و سنگین پرسید پرستو هم با شما بود؟
منصور سرش را پایین انداخت، بعد آهی کشید و جواب داد بلی یوسف گفت دوست دارد مادرش هم بیاید. من هم چیزی نگفتم…
چشم های بهار لرزیدند. لحظه ای خاموش ماند، بعد با لبخندی تلخ پرسید پس اگر فردا یوسف بگوید که دلش می خواهد تو دوباره دست مادرش را بگیری، تو این کار را می کنی؟
منصور حیرت زده به او دید و لب زد چی؟
بهار صدایش را صاف کرد و ادامه داد اگر بگوید می خواهد تو از من جدا شوی و دوباره با مادرش زندگی کنی، باز هم می گویی یوسف دلش خواست و من نه نگفتم؟
منصور با ناباوری گفت تو چی می گویی بهار؟ دیوانه شدی؟
بهار نفسش را با بغض فرو داد، اما صدایش هنوز آرام بود.
گفت بلی دیوانه شده ام. از اینکه نمیدانم همسرم با همسر سابقش بدون اینکه من در جریان باشم به بازار میرود. از اینکه وقتی برایش زنگ میزنم، هم لازم نمی بیند به من چیزی بگوید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هشتاد و یک
یک ساعت گذشت دروازه باز شد.
صدای قدم های منصور در خانه پیچید. بهار با دل نگرانی از روی مُبل برخاست. چشمانش به سوی در دوید و همان لحظه قامت خستهٔ منصور را دید که وارد شد، بکس کوچکش را روی زمین گذاشت و گفت سلام همسر زیبایم.
بهار با صدایی نرم و آهسته پاسخ داد سلام خوب هستی؟
منصور همانطور که به سوی راهرو می رفت، بی آنکه به عقب نگاه کند، گفت خوب هستم جان و دلم اجازه بده اول لباسم را عوض کنم، نزدت میایم.
و وارد اتاق خواب شد. دروازه نیمه باز ماند.
بهار همان جا ایستاده بود. دست هایش درهم گره خورده بود صدای خفیف باز و بسته شدن در الماری و جابجایی لباس ها می آمد. چند لحظه بعد، منصور با یک پیراهن نرم خانه گی و شلوار نخی برگشت. موهایش را با جان پاک خشک کرد و چهره اش هنوز خسته و بی حوصله به نظر می رسید.
بهار نفس عمیقی کشید. و او را صدا زد منصور؟
او که هنوز جان پاک را از دور گردنش برنداشته بود، به سمت بهار چرخید و گفت بلی جان دلم؟
بهار مکثی کرد، بعد با لحنی شمرده و آرام پرسید چی کار ها کردی امروز؟ گفتی جلسه داری، بعد چی شد؟
منصور جان پاک را روی دستهٔ چوکی انداخت و روی مبل نشست و همانطور که به بهار میدید جواب داد جلسه لغو شد. گفتم حالا که وقت دارم، بروم یوسف را ببینم.
بهار قدمی جلو رفت و گفت خوب… یوسف خوشحال شد؟
منصور لبخند کوتاهی زد. و گفت خیلی. گفت دلش می خواهد با من به خرید برود. مجبور شدم همرایش به مارکیت بروم.
بهار بی آنکه نگاهش را از چهرهٔ او بردارد، با صدایی آهسته و سنگین پرسید پرستو هم با شما بود؟
منصور سرش را پایین انداخت، بعد آهی کشید و جواب داد بلی یوسف گفت دوست دارد مادرش هم بیاید. من هم چیزی نگفتم…
چشم های بهار لرزیدند. لحظه ای خاموش ماند، بعد با لبخندی تلخ پرسید پس اگر فردا یوسف بگوید که دلش می خواهد تو دوباره دست مادرش را بگیری، تو این کار را می کنی؟
منصور حیرت زده به او دید و لب زد چی؟
بهار صدایش را صاف کرد و ادامه داد اگر بگوید می خواهد تو از من جدا شوی و دوباره با مادرش زندگی کنی، باز هم می گویی یوسف دلش خواست و من نه نگفتم؟
منصور با ناباوری گفت تو چی می گویی بهار؟ دیوانه شدی؟
بهار نفسش را با بغض فرو داد، اما صدایش هنوز آرام بود.
گفت بلی دیوانه شده ام. از اینکه نمیدانم همسرم با همسر سابقش بدون اینکه من در جریان باشم به بازار میرود. از اینکه وقتی برایش زنگ میزنم، هم لازم نمی بیند به من چیزی بگوید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستانک
قدیما یه شاگرد کفاشی بود
هر روز میرفت لب رودخونه
چرم میشست برای کفش درست کردن.
اوستاش هر روز قبل رفتن
بهش سیلی میزد میگفت
اینو میزنم تا چرم رو آب نبره،
یه روز شاگرد داشت میشُست که
چرم رو آب برد، با خودش گفت
اوستا هر روز به من چَک میزد که
آب نبره چرم رو،
الان بفهمه قطعا زنده ام نمیذاره
با ترس و لرز رفت و هرجوری بود
به اوستاش گفت جریان رو،
ولی اوستاش گفت باشه عیب نداره
شاگرد با تعجب پرسید نمیزنیم؟
اوستاش گفت
من میزدم که چرم رو آب نبره
الان که آب برده دیگه فایده ای نداره.
زندگیم همینه،
تمام تلاشتون رو بکنید
چرم رو آب نبره
وقتی چرمتون رو آب برد
دیگه فایده نداره، حرص نخورید...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
قدیما یه شاگرد کفاشی بود
هر روز میرفت لب رودخونه
چرم میشست برای کفش درست کردن.
اوستاش هر روز قبل رفتن
بهش سیلی میزد میگفت
اینو میزنم تا چرم رو آب نبره،
یه روز شاگرد داشت میشُست که
چرم رو آب برد، با خودش گفت
اوستا هر روز به من چَک میزد که
آب نبره چرم رو،
الان بفهمه قطعا زنده ام نمیذاره
با ترس و لرز رفت و هرجوری بود
به اوستاش گفت جریان رو،
ولی اوستاش گفت باشه عیب نداره
شاگرد با تعجب پرسید نمیزنیم؟
اوستاش گفت
من میزدم که چرم رو آب نبره
الان که آب برده دیگه فایده ای نداره.
زندگیم همینه،
تمام تلاشتون رو بکنید
چرم رو آب نبره
وقتی چرمتون رو آب برد
دیگه فایده نداره، حرص نخورید...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
💖پندآموز 💖
📍🌺✍🏻باید استعفا داد.....
📍⚡️❗️گاهی از رابطهای که ارزشت حفظ نمیشه....
📍⚡️❗️گاهی از جمعی که آدماش هممسیرت نیستن ....
📍⚡️❗️گاهی از رشتهای که براش ساخته نشدی......
📍⚡️❗️گاهی از شغلی که قلبت براش نمیزنه ......
✍🏻خوبیِ زندگی اینه هرجا که اشتباه بری میتونی استعفا بدی ، گاهی باید استعفا بدی تا با حالِ بهتری به زندگی ادامه بدی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💖پندآموز 💖
📍🌺✍🏻باید استعفا داد.....
📍⚡️❗️گاهی از رابطهای که ارزشت حفظ نمیشه....
📍⚡️❗️گاهی از جمعی که آدماش هممسیرت نیستن ....
📍⚡️❗️گاهی از رشتهای که براش ساخته نشدی......
📍⚡️❗️گاهی از شغلی که قلبت براش نمیزنه ......
✍🏻خوبیِ زندگی اینه هرجا که اشتباه بری میتونی استعفا بدی ، گاهی باید استعفا بدی تا با حالِ بهتری به زندگی ادامه بدی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1👏1
✅ #غیرت
👈✨غیرت فقط این نیست که ناموست را بپوشانی تا نبینند.
👈ناموس دیگران را نگاه نکردن هم از غیرت است.
حتی اگر پوشیده هم نباشند ...
👈هر کس که برای رضای اللهﷻ چشمش را از نامحرم بگیرد...
✅ اللهﷻ شیرینی ایمان را در دلش قرار میدهد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👈✨غیرت فقط این نیست که ناموست را بپوشانی تا نبینند.
👈ناموس دیگران را نگاه نکردن هم از غیرت است.
حتی اگر پوشیده هم نباشند ...
👈هر کس که برای رضای اللهﷻ چشمش را از نامحرم بگیرد...
✅ اللهﷻ شیرینی ایمان را در دلش قرار میدهد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
🌴 دو کلوم حرف حساب
🤔 مسی یا پیامبرﷺ؟
😒 رک و پوست کنده بگو که مسلمونی یا نه!؟!؟
✔️ انصافا تکلیفمون رو روشن کنید...
😳 وضعت یه جوریه که نه تنها لباس و پوشش شده شبیه کافران بلکه عقل و دلشون هم شده مثل عقل و دل کافران...
🤬 رو مسی و رونالدو به حدی تعصب و محبت داره که کسی کوچکترین حرفی بهشون بزنه سرشون دعوا راه می اندازه و داو و هوار راه می اندازه...
😔 اما اگر کسی به دینش به پیامبرش حتی به خدایش توهین کنه و فحش بده بی تفاوت از آنجا میگذرد🚶🏻♂
😱 سر یه بازیکن و بازیگر عصبانی میشه...
😔 اما هیچ وقت در زندگی اش برای دفاع از دینش و بخاطر محمد المصطفیﷺ عصبانی نشد
😭 برای مسی و رونالدو دست به دعا میشه که پیروز میدان شوند
😔 اما هیچوقت در زندگیش برای پیروزی و نصرت مجاهدان و مسلمانان مظلوم دست به دعا نشده
⁉️عزیزم دینت کجاست؟
⁉️ عقلت چه شده ای مسلمان؟
🤳🏼دویست تا پست میکنه برای شناساندن بازیکن مورد علاقه اش که چند تا گل زده و چند بار قهرمان شده
😔 اما هیچوقت برای شناساندن یکی مثل خالد بن ولید پستی ارسال نکرد که در جنگ چند شمشیر را شکست! که پیامبرﷺ و مسلمانان در جنگ احد چه بر سرشون اومد!؟
⁉️براستی کجاست محبتت برای خدایت برای پیامبرﷺ و برای اصحاب پیامبرت؟
😏 ازش بپرس قرآن چند آیه داره؟
😒 یا حتی معنای سوره فاتحه چیه؟
😯 نمیدونه.
⚽️ اما تمام گل های زده ی و پاس گل بازیکن مورد علاقه اش را همراه با تاریخش از حفظه... یا تمام فیلمهای بازیگر سینمای محبوبش رو دونه به دونه میدونه.
📖اما سبب نزول حتی یک آیه رو نمیدونه اصلا مسلمون داریم تو زندگیش قرآن رو لمس نکرده.
😔 زندگی نامه ی خواننده و بازیکن محبوبش رو از بَره که کجا به دنیا اومده و بچگی هاش چکار کرده و غذای مورد علاقه اش چیه و...
💽 تمام آلبوم خواننده های مورد علاقه اش رو از اول تا آخر از حفظه.
😔 اما حتی یک آیه قرآن و یک حدیث از پیامبرش را حفظ نیست
🕞 تا نصف شب می نشینه فوتبال نگاه میکنه چشماش سرخ شده و باد کرده از بی خوابی.
😏 اما نشده یه بار نماز وتر یا نماز صبح را در وقتش بخوانه.
👈🏼اصلا روانشناسان درونی میگن هر ملتی خودشان را شبیه به ملتی دیگر بکنند و از آنها تقلید کنند و بر فرهنگ آنها تسلط پیدا کنند روزی در مقابل آن قوم ذلیل میشوند و عزتشان را از دست میدهند.
🙄آیا مسلمانان امروزی از یهود و نصارا و کافران مو به مو تقلـید نمیکنند؟
👈🏼 مَنْ تَشَبَّهَ بِقَوْمٍ فَهُوَ مِنْهُمْ #من_تشبه_بقوم_فهو_منهم
👈🏼 هر کس خود را به گروهی شبیه سازد از جرگه ی آنان است. صحــیح مسلم ۲۰۷۷
😍 شبیه رسول اللهﷺ و یارانش و اهل بهشت باشی بهتره ؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😳 یا خواننده ها و بازیگران و بازیکنان بی تقوا و مشروبی که خیلی هاشون ملحد و خداناباور هستن و جایگاهشون ته جهنمه؟!
😏اینم یکی از انتخابهای مهم زندگی خودته... کدوم رو میخواهید بهشت یا ؟؟؟🌴
🤔 مسی یا پیامبرﷺ؟
😒 رک و پوست کنده بگو که مسلمونی یا نه!؟!؟
✔️ انصافا تکلیفمون رو روشن کنید...
😳 وضعت یه جوریه که نه تنها لباس و پوشش شده شبیه کافران بلکه عقل و دلشون هم شده مثل عقل و دل کافران...
🤬 رو مسی و رونالدو به حدی تعصب و محبت داره که کسی کوچکترین حرفی بهشون بزنه سرشون دعوا راه می اندازه و داو و هوار راه می اندازه...
😔 اما اگر کسی به دینش به پیامبرش حتی به خدایش توهین کنه و فحش بده بی تفاوت از آنجا میگذرد🚶🏻♂
😱 سر یه بازیکن و بازیگر عصبانی میشه...
😔 اما هیچ وقت در زندگی اش برای دفاع از دینش و بخاطر محمد المصطفیﷺ عصبانی نشد
😭 برای مسی و رونالدو دست به دعا میشه که پیروز میدان شوند
😔 اما هیچوقت در زندگیش برای پیروزی و نصرت مجاهدان و مسلمانان مظلوم دست به دعا نشده
⁉️عزیزم دینت کجاست؟
⁉️ عقلت چه شده ای مسلمان؟
🤳🏼دویست تا پست میکنه برای شناساندن بازیکن مورد علاقه اش که چند تا گل زده و چند بار قهرمان شده
😔 اما هیچوقت برای شناساندن یکی مثل خالد بن ولید پستی ارسال نکرد که در جنگ چند شمشیر را شکست! که پیامبرﷺ و مسلمانان در جنگ احد چه بر سرشون اومد!؟
⁉️براستی کجاست محبتت برای خدایت برای پیامبرﷺ و برای اصحاب پیامبرت؟
😏 ازش بپرس قرآن چند آیه داره؟
😒 یا حتی معنای سوره فاتحه چیه؟
😯 نمیدونه.
⚽️ اما تمام گل های زده ی و پاس گل بازیکن مورد علاقه اش را همراه با تاریخش از حفظه... یا تمام فیلمهای بازیگر سینمای محبوبش رو دونه به دونه میدونه.
📖اما سبب نزول حتی یک آیه رو نمیدونه اصلا مسلمون داریم تو زندگیش قرآن رو لمس نکرده.
😔 زندگی نامه ی خواننده و بازیکن محبوبش رو از بَره که کجا به دنیا اومده و بچگی هاش چکار کرده و غذای مورد علاقه اش چیه و...
💽 تمام آلبوم خواننده های مورد علاقه اش رو از اول تا آخر از حفظه.
😔 اما حتی یک آیه قرآن و یک حدیث از پیامبرش را حفظ نیست
🕞 تا نصف شب می نشینه فوتبال نگاه میکنه چشماش سرخ شده و باد کرده از بی خوابی.
😏 اما نشده یه بار نماز وتر یا نماز صبح را در وقتش بخوانه.
👈🏼اصلا روانشناسان درونی میگن هر ملتی خودشان را شبیه به ملتی دیگر بکنند و از آنها تقلید کنند و بر فرهنگ آنها تسلط پیدا کنند روزی در مقابل آن قوم ذلیل میشوند و عزتشان را از دست میدهند.
🙄آیا مسلمانان امروزی از یهود و نصارا و کافران مو به مو تقلـید نمیکنند؟
👈🏼 مَنْ تَشَبَّهَ بِقَوْمٍ فَهُوَ مِنْهُمْ #من_تشبه_بقوم_فهو_منهم
👈🏼 هر کس خود را به گروهی شبیه سازد از جرگه ی آنان است. صحــیح مسلم ۲۰۷۷
😍 شبیه رسول اللهﷺ و یارانش و اهل بهشت باشی بهتره ؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😳 یا خواننده ها و بازیگران و بازیکنان بی تقوا و مشروبی که خیلی هاشون ملحد و خداناباور هستن و جایگاهشون ته جهنمه؟!
😏اینم یکی از انتخابهای مهم زندگی خودته... کدوم رو میخواهید بهشت یا ؟؟؟🌴
❤1
📗#داستان۰آموزنده
🌱وجدان بیدار
وقتي مغازه خلوت شد، ناگهان چشمم به برگه چکي افتاد که در کف مغازه خودنمايي مي کرد بلافاصله آن را برداشتم و مشغول خواندن نوشته هاي روي آن شدم اين نوشته ها مبلغ چک را 90 ميليون تومان😍 در وجه حامل و به تاريخ روز نشان مي داد،
غرق در اين افکار بودم که با اين برگ چک چه کنم که ناگهان يکي 2 نفر از دوستانم وارد مغازه شدند،
راستش را بخواهيد قبل از آن نيز يکي دو بار شيطان مرا وسوسه کرد که بروم و آن را نقد کنم، دوستانم نيز که از راه رسيدند با آگاه شدن از موضوع مرا تحريک کردند که آن را نقد کنم ولي من به آن ها گفتم، بعد در موردش تصميم گيري مي کنم
بدجوري وسوسه شده بودم تا اين که ظهر به خانه رفتم و هنگام استراحت اندکي با خودم انديشيدم، انگار ندايي از درون به من مي گفت اين کار را نکن و اگر کسي با مال تو اين گونه برخورد کند، چه حالتي به تو دست خواهد داد؟
در اين لحظه احساس کردم که اگر چک را بتوانم به هر وسيله اي به صاحبش برگردانم، وجدانم راحت تر خواهد بود، به همين دليل بعد از خوردن ناهار آن روز زودتر به محل کار رفتم تا اگر يک وقتي صاحب چک به دنبال آن به مغازه آمد چک را به او بازگردانم،
ساعتي از حضورم در مغازه نمي گذشت که ناگهان مردي ميانسال، هراسان😨 به مغازه آمد، از آن جايي که وي از مغازه ام خريد کرده بود، او را شناختم.
آن مرد بلافاصله موضوع گم شدن چک را مطرح کرد و گفت: چک مذکور را در قبال طلبم دريافت کرده بودم و با آن مي خواستم همسرم😔 را معالجه کنم
اما اکنون احساس مي کنم که با گم کردن آن بدبخت شدم چرا که نمي دانم چک متعلق به کدام بانک بود و نتوانستم براي مسدود کردن آن اقدام کنم، ضمن اين که صاحب اصلي چک را هم امروز نتوانستم پيدا کنم.
حرف هايش که تمام شد لبخندي زدم و گفتم چک شما در کف مغازه من افتاده بود گويا موقعي که مي خواستيد پول اجناس خريداري شده را بدهيد، متوجه افتادن آن نشده بوديد
با خوشحالي به طرفم آمد و صورتم را بوسيد و کلي تشکر کرد و گفت: از وقتي چک را گم کردم من و خانواده ام کلافه شديم و حتي با يکديگر به جر و بحث هم پرداختيم و مانده بوديم که براي تامين هزينه درمان همسرم چه کار کنيم، اما خدا خيرت بدهد و اميدوارم که از جواني ات خير ببيني که زندگي مان را نجات دادي.
پس از اين صحبت ها ناگهان به سمت آن طرف خيابان دويد و گفت الان برمي گردم، وقتي برگشت ديدم با 2 عدد بستني به طرفم آمد و گفت: قابل شما را ندارد.
باور کنيد خوردن اين بستني شيريني به مراتب بيشتري از ده ها ميليون پول برايم داشت.🙂الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌱وجدان بیدار
وقتي مغازه خلوت شد، ناگهان چشمم به برگه چکي افتاد که در کف مغازه خودنمايي مي کرد بلافاصله آن را برداشتم و مشغول خواندن نوشته هاي روي آن شدم اين نوشته ها مبلغ چک را 90 ميليون تومان😍 در وجه حامل و به تاريخ روز نشان مي داد،
غرق در اين افکار بودم که با اين برگ چک چه کنم که ناگهان يکي 2 نفر از دوستانم وارد مغازه شدند،
راستش را بخواهيد قبل از آن نيز يکي دو بار شيطان مرا وسوسه کرد که بروم و آن را نقد کنم، دوستانم نيز که از راه رسيدند با آگاه شدن از موضوع مرا تحريک کردند که آن را نقد کنم ولي من به آن ها گفتم، بعد در موردش تصميم گيري مي کنم
بدجوري وسوسه شده بودم تا اين که ظهر به خانه رفتم و هنگام استراحت اندکي با خودم انديشيدم، انگار ندايي از درون به من مي گفت اين کار را نکن و اگر کسي با مال تو اين گونه برخورد کند، چه حالتي به تو دست خواهد داد؟
در اين لحظه احساس کردم که اگر چک را بتوانم به هر وسيله اي به صاحبش برگردانم، وجدانم راحت تر خواهد بود، به همين دليل بعد از خوردن ناهار آن روز زودتر به محل کار رفتم تا اگر يک وقتي صاحب چک به دنبال آن به مغازه آمد چک را به او بازگردانم،
ساعتي از حضورم در مغازه نمي گذشت که ناگهان مردي ميانسال، هراسان😨 به مغازه آمد، از آن جايي که وي از مغازه ام خريد کرده بود، او را شناختم.
آن مرد بلافاصله موضوع گم شدن چک را مطرح کرد و گفت: چک مذکور را در قبال طلبم دريافت کرده بودم و با آن مي خواستم همسرم😔 را معالجه کنم
اما اکنون احساس مي کنم که با گم کردن آن بدبخت شدم چرا که نمي دانم چک متعلق به کدام بانک بود و نتوانستم براي مسدود کردن آن اقدام کنم، ضمن اين که صاحب اصلي چک را هم امروز نتوانستم پيدا کنم.
حرف هايش که تمام شد لبخندي زدم و گفتم چک شما در کف مغازه من افتاده بود گويا موقعي که مي خواستيد پول اجناس خريداري شده را بدهيد، متوجه افتادن آن نشده بوديد
با خوشحالي به طرفم آمد و صورتم را بوسيد و کلي تشکر کرد و گفت: از وقتي چک را گم کردم من و خانواده ام کلافه شديم و حتي با يکديگر به جر و بحث هم پرداختيم و مانده بوديم که براي تامين هزينه درمان همسرم چه کار کنيم، اما خدا خيرت بدهد و اميدوارم که از جواني ات خير ببيني که زندگي مان را نجات دادي.
پس از اين صحبت ها ناگهان به سمت آن طرف خيابان دويد و گفت الان برمي گردم، وقتي برگشت ديدم با 2 عدد بستني به طرفم آمد و گفت: قابل شما را ندارد.
باور کنيد خوردن اين بستني شيريني به مراتب بيشتري از ده ها ميليون پول برايم داشت.🙂الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1
📕#داستان
نقاش دوره گردی برای یافتن چند نمونه ی کاری در یکی از روستاهای بین راه توقف می کند. یکی از نخستین مشتریان او مرد مستی بود که علیرغم صورت کثیف و نتراشیده و لباس های گل آلود ، با وقاری که در خود سراغ داشت ، مقابل نقاش می نشیند. پس از آنکه نقاش بیش از حد معمول بر روی چهره ی او کار می کند ، تابلو را از روی سه پایه بر می دارد و به طرف او دراز می کند.
مرد مست هاج و واج ، به مرد خوش لباس و خوش روی تابلو نگاه می کند و می گوید: «اینکه من نیستم.»
نقاش پاسخ می دهد:
«من شما را آنطور که می توانید باشید ، کشیده ام»
🌹نیکی آن نیست که ثروت خود را با دیگران قسمت کنی، بلکه آن است که غنای درونی انسانی را بر آن ها آشکار کنی ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نقاش دوره گردی برای یافتن چند نمونه ی کاری در یکی از روستاهای بین راه توقف می کند. یکی از نخستین مشتریان او مرد مستی بود که علیرغم صورت کثیف و نتراشیده و لباس های گل آلود ، با وقاری که در خود سراغ داشت ، مقابل نقاش می نشیند. پس از آنکه نقاش بیش از حد معمول بر روی چهره ی او کار می کند ، تابلو را از روی سه پایه بر می دارد و به طرف او دراز می کند.
مرد مست هاج و واج ، به مرد خوش لباس و خوش روی تابلو نگاه می کند و می گوید: «اینکه من نیستم.»
نقاش پاسخ می دهد:
«من شما را آنطور که می توانید باشید ، کشیده ام»
🌹نیکی آن نیست که ثروت خود را با دیگران قسمت کنی، بلکه آن است که غنای درونی انسانی را بر آن ها آشکار کنی ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1😭1
#سرگذشت_الهام_33🤰
#عشق_بچه👼
قسمت سی و سه
بسمت اتاق رفتم و با سر و صدا داخل شدم.داود تا منو دید زیر زانوهاش چیزی رو پنهون کرد.به روش نیاوردم و روبروش نشستم و گفتم:داود جان..هنوز از من دلخوری؟؟دیدی که من دروغ نگفتم..تنها موضوعی رو که بهت نگفته بودم این بود که اومدم خونه،.باور کن بخاطر اینکه لباس عوض کنم ،مجبور شدم.نمیدونستم بخاطر این کارم ناراحت میشی…داود مهربون نگاهم کرد و گفت:اررره هنوز ازت ناراحتم چون توی این ۷سال خوب نشناختمت.ناراحتم چون ازم مخفی کردی،ناراحتم برای اینکه انگار دلت توی زندگی سابقت جا مونده…داود متفکرانه توی چشمام زل زد و ادامه داد:جا نمونده؟؟بگو که نمونده…با بغض گفتم:جا ن…جا ،..م….نمیدونم چی بگم..ولی میدونم که جا نمونده….تو اگه بدونی پریسا چه بلایی سر من اورده بهم حق میدی،داود گفت:اررره نمیدونم چون بهم نگفتی.ازم مخفی کردی،گفتم:دوست نداشتم به گذشته برگردم..گفت:پس چی شد ،یهو با فوت همسایه برگشتی به گذشته…؟برام تعریف کن ….
حرفی نزدم ،.داود ادامه داد:میتونم عکس همسر سابقتو ببینم؟متعجب گفتم:من ندارم….همه رو پاک و پاره کردم….اصلا چه لزومی داره من که متاهلم عکس یه نامحرم رو نگه دارم..داود گفت:عکس پروفایلشو ببینم..گفتم:شمارشو ندارم….گفت:تو هنوز شمارشو توی ذهنت حک داری.اون روز برای مادرت نوشتی و دادی بهش.مادرت خانم ساده ایی هست و هیچ وقت دروغ نمیگه..بزن به گوشیم تا عکس پروفایلشو ببینم…عمل انجام شده که میگن همین حرف داود بود.نه میتونستم حاشا کنم و نه میتونستم شماره رو براش بزنم..داود با مظلومیت به چشمهام خیره شد و گفت: گوشیمو بگیر و شماره رو سیوش کن…به وحشت افتادم و به خودم گفتم:خدایاااا من چیکار کردم…؟هم شوهرم ناراحته و هم اون پریسا یه خطر برای زندگیمه…کاش هیچ وقت ختم نمیرفتم…داود گفتم:اررره،شماره ی اون اقا(بهنام)توی ذهنم مونده آخه هم خیلی رند بود و هم جزء اولین نفراتی بود که خط خرید..چندین ساله ،شاید روزی دو الی سه بار با این شماره سرکار داشتم…داود گفت:کاری ندارم،،،میخواهم عکسشو ببینم…..سیو کن…..
مجبور شدم و شماره رو توی گوشی داود زدم.بعدش بطرف داود گرفتم تا بقیه ی مراحل رو خودش انجام بده…تا داود گوشی رو ازم گرفت ،گفتم:من برم برای ناهار یه چیزی درست کنم…اینو گفتم وسریع از اتاق اومدم بیرون و رفتم توی آشپزخونه،.حالم خیلی بد بود،بدتر از روزی که بهنام رو با پریسا دیدم..زندگیمو به خطر انداخته بود و راه حلی نداشتم که شک رو از دل داود دور کنم…تقریبا یک ساعتی الکی توی آشپزخونه خودمو سرگرم کردم تا بلکه با داود روبرو نشم..از اینکه نگاهم به نگاهش بخور حس شرمندگی و گناه و ترس داشتم..اما تا کی اونجا میموندم.توی این یک ساعت صدای از داود هم نشنیدم.بالاخره رفتم پیش داود و گفتم:غذارو بار گذاشتم.برم بچه هارو بیدار کنم و بهشون صبحونه بدم…داود همونطوری که سرش توی گوشی بود خیلی اروم گفت:عجب قد و هیکلی داره..!متعجب گفتم:کی،گفت:این یارو.شوهر سابقت…جوابی ندادم،انگار داود میخواست با حرفهاش لج منو در بیاره…داود گفت:خوشگله..میدونستم منظورش بهنامه ،برای همین حرفی نزدم که ادامه داد:کاش نصف موهاش مال من بود تا جلوی موهام طاس نمیشد…..
احساس کردم داره خود تحقیری میکنه هر چند بهنام خیلی خیلی از داود سر بود….بهنام قد بالای ۱۹۰ و هیکل ورزشی و چهره ی جذاب با موهای مشکی پرپشت داشت که همیشه رو به بالا میداد تا قدش بیشتر به چشم بیاد…در مقابل داود با قد ۱۷۵ فقط ۶سانت از من بلندتر بود.همیشه سرگرم کار و دنبال یه لقمه نون بود و فرصت ورزش نداشت…..جلوی موهاش هم به گفته ی خودش از وقتی همسر سابقش ازش جدا شد شروع به ریزش کرد و کامل طاس شد….چهره ی داود بنظر من مردونه و مهربون بود درست مثل پسرم که با پدرش مو نمیزد…از خود تحقیری داود دلم به درد اومد و گفتم:چرا مقایسه میکنی؟؟تو ،هم همسر خوبی هستی و هم پدر مهربونی،.چهره ات هم خیلی دلنشینه.مهم اینکه منو بچه ها دوستت داریم…با شنیدن کلمه ی دوستت داریم سرشو بلند کرد و به چشمهام زل زد و گفت:پس چرا رفتی ختم؟؟وای خدای من.هنوز به اون موضوع فکر میکرد.با من من گفتم:من من !!میخواستم حال پریسا رو بگیرم.بخدا فقط فقط قصدم این بود….
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#عشق_بچه👼
قسمت سی و سه
بسمت اتاق رفتم و با سر و صدا داخل شدم.داود تا منو دید زیر زانوهاش چیزی رو پنهون کرد.به روش نیاوردم و روبروش نشستم و گفتم:داود جان..هنوز از من دلخوری؟؟دیدی که من دروغ نگفتم..تنها موضوعی رو که بهت نگفته بودم این بود که اومدم خونه،.باور کن بخاطر اینکه لباس عوض کنم ،مجبور شدم.نمیدونستم بخاطر این کارم ناراحت میشی…داود مهربون نگاهم کرد و گفت:اررره هنوز ازت ناراحتم چون توی این ۷سال خوب نشناختمت.ناراحتم چون ازم مخفی کردی،ناراحتم برای اینکه انگار دلت توی زندگی سابقت جا مونده…داود متفکرانه توی چشمام زل زد و ادامه داد:جا نمونده؟؟بگو که نمونده…با بغض گفتم:جا ن…جا ،..م….نمیدونم چی بگم..ولی میدونم که جا نمونده….تو اگه بدونی پریسا چه بلایی سر من اورده بهم حق میدی،داود گفت:اررره نمیدونم چون بهم نگفتی.ازم مخفی کردی،گفتم:دوست نداشتم به گذشته برگردم..گفت:پس چی شد ،یهو با فوت همسایه برگشتی به گذشته…؟برام تعریف کن ….
حرفی نزدم ،.داود ادامه داد:میتونم عکس همسر سابقتو ببینم؟متعجب گفتم:من ندارم….همه رو پاک و پاره کردم….اصلا چه لزومی داره من که متاهلم عکس یه نامحرم رو نگه دارم..داود گفت:عکس پروفایلشو ببینم..گفتم:شمارشو ندارم….گفت:تو هنوز شمارشو توی ذهنت حک داری.اون روز برای مادرت نوشتی و دادی بهش.مادرت خانم ساده ایی هست و هیچ وقت دروغ نمیگه..بزن به گوشیم تا عکس پروفایلشو ببینم…عمل انجام شده که میگن همین حرف داود بود.نه میتونستم حاشا کنم و نه میتونستم شماره رو براش بزنم..داود با مظلومیت به چشمهام خیره شد و گفت: گوشیمو بگیر و شماره رو سیوش کن…به وحشت افتادم و به خودم گفتم:خدایاااا من چیکار کردم…؟هم شوهرم ناراحته و هم اون پریسا یه خطر برای زندگیمه…کاش هیچ وقت ختم نمیرفتم…داود گفتم:اررره،شماره ی اون اقا(بهنام)توی ذهنم مونده آخه هم خیلی رند بود و هم جزء اولین نفراتی بود که خط خرید..چندین ساله ،شاید روزی دو الی سه بار با این شماره سرکار داشتم…داود گفت:کاری ندارم،،،میخواهم عکسشو ببینم…..سیو کن…..
مجبور شدم و شماره رو توی گوشی داود زدم.بعدش بطرف داود گرفتم تا بقیه ی مراحل رو خودش انجام بده…تا داود گوشی رو ازم گرفت ،گفتم:من برم برای ناهار یه چیزی درست کنم…اینو گفتم وسریع از اتاق اومدم بیرون و رفتم توی آشپزخونه،.حالم خیلی بد بود،بدتر از روزی که بهنام رو با پریسا دیدم..زندگیمو به خطر انداخته بود و راه حلی نداشتم که شک رو از دل داود دور کنم…تقریبا یک ساعتی الکی توی آشپزخونه خودمو سرگرم کردم تا بلکه با داود روبرو نشم..از اینکه نگاهم به نگاهش بخور حس شرمندگی و گناه و ترس داشتم..اما تا کی اونجا میموندم.توی این یک ساعت صدای از داود هم نشنیدم.بالاخره رفتم پیش داود و گفتم:غذارو بار گذاشتم.برم بچه هارو بیدار کنم و بهشون صبحونه بدم…داود همونطوری که سرش توی گوشی بود خیلی اروم گفت:عجب قد و هیکلی داره..!متعجب گفتم:کی،گفت:این یارو.شوهر سابقت…جوابی ندادم،انگار داود میخواست با حرفهاش لج منو در بیاره…داود گفت:خوشگله..میدونستم منظورش بهنامه ،برای همین حرفی نزدم که ادامه داد:کاش نصف موهاش مال من بود تا جلوی موهام طاس نمیشد…..
احساس کردم داره خود تحقیری میکنه هر چند بهنام خیلی خیلی از داود سر بود….بهنام قد بالای ۱۹۰ و هیکل ورزشی و چهره ی جذاب با موهای مشکی پرپشت داشت که همیشه رو به بالا میداد تا قدش بیشتر به چشم بیاد…در مقابل داود با قد ۱۷۵ فقط ۶سانت از من بلندتر بود.همیشه سرگرم کار و دنبال یه لقمه نون بود و فرصت ورزش نداشت…..جلوی موهاش هم به گفته ی خودش از وقتی همسر سابقش ازش جدا شد شروع به ریزش کرد و کامل طاس شد….چهره ی داود بنظر من مردونه و مهربون بود درست مثل پسرم که با پدرش مو نمیزد…از خود تحقیری داود دلم به درد اومد و گفتم:چرا مقایسه میکنی؟؟تو ،هم همسر خوبی هستی و هم پدر مهربونی،.چهره ات هم خیلی دلنشینه.مهم اینکه منو بچه ها دوستت داریم…با شنیدن کلمه ی دوستت داریم سرشو بلند کرد و به چشمهام زل زد و گفت:پس چرا رفتی ختم؟؟وای خدای من.هنوز به اون موضوع فکر میکرد.با من من گفتم:من من !!میخواستم حال پریسا رو بگیرم.بخدا فقط فقط قصدم این بود….
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👌1
#سرگذشت_الهام_34
#عشق_بچه👼
قسمت سی و چهار
داوود گفت:اون لباسهای مارک و گرون که توی کمد هست رو با کدوم پول خریدی؟نه نه…میدونم خودت پول داری،،میخواهم بدونم چقدر اونا برات مهم بود که کلی بخاطرش پول خرج کردی؟؟حال گرفتن پریسا یا خوده یارو؟چشمهام چهار تا شد.لباسهارو کی دیده؟؟وقتی تعجبمو دید گفت:وقتی صبح میخواستم برم بیرون هوا سرد بود…توی کمد دنبال کاپشن میگشتم که لباسها و کیف و کفشتو دیدم…میدونی توی این ۷سال هیچ وقت کفش پاشنه دار نپوشیدی…هنگ موندم…. نمیتونستم قد کوتاهشو به رخش بکشم ،…داشتم فکر میکردم چی بگم که ادامه داد:چند بار زمان خرید کفش بهت پیشنهاد دادم کفش پاشنه بلند بخر اما قبول نکردی…خودت بگو چند بار؟؟از روی اجبار گفتم:من دوست نداشتم از همسرم بلندتر دیده بشم…داود نگاه نافذشو تا عمق وجودم فرو برد و گفت:اما من دوست داشتم همسرم کفش پاشنه دار بپوشه و من لذت ببرم…از جواب دادن عاجز موندم.یهو به داود چی شده بود؟؟با این همه مقایسه احتمال دادم یه جورایی داشت حسادت میکرد…..
زدم به سیم اخر و گفتم:پس کن داود…من یه اشتباهی کردم اونم بخاطر پریسا ،تو ول کن نیستی.یعنی چی مرررد.؟؟از تو بعید…داود از جاش بلند شدو روبروم ایستاد و گفت:کفش پاشنه دار رو بخاطر پریسا نپوشیدی.بخاطر اون یارو پوشیدی….منو خر فرض نکن…یه لحظه چشمم به زمین خورد و دیدم یه مقدار اسکناس پانصد و هزار و ده تومانی هست.انگار اسکناسهارو زیر پاش پنهون کرده بود….نمیخواستم متوجه بشه که من پولهارو دیدم و بیشتر از این خودشو اذیت کنه ،به همین دلیل از اتاق اومدم بیرون،خلاصه بچه هارو بیدار کردم و ناهار خوردیم.بعد از ناهار داود لباس معمولی پوشید و خیلی گرفته و بزور گفت:من میرم بیرون یه دور بزنم…سوال پیچش نکردم اما با دیدن اون پولها حدس زدم که برای مسافرکشی میره.بنظرم برای حال روحی خودش هم بهتر بود که خونه نمونه…تا عصر خبری از داود نشد.اولش نمیخواستم بهش زنگ بزنم ولی بعدش زنگ زدم تا فکر نکنه که من از خدامه تنها باشم…شماره اشو گرفتم،تا اخرین زنگ ،بوق خورد ولی جواب نداد...
با خودم گفتم:حتما گوشیش سایلنت(بیصدا)هست و متوجه نمیشه.شک نداشتم مسافرکشی میکنه…دو ساعت دیگه گذشت ولی نه زنگ زد و نه وقتی تماس گرفتم جواب داد..قلبم فشرده شد و با خودم گفتم:اگه بیصدا هم بود بالاخره توی این دو ساعت یه نگاه به گوشیش میکرد…نکنه خدایی نکرده اتفاقی براش افتاده؟؟وای نه…شروع کردم به قدم زدن توی اتاق..مدام از پنجره ابتدا و انتهای کوچه رو نگاه میکردم تا بلکه ردی از داود و ماشینش ببینم…ساعت ۹شب شد و داود نیومد..یه دستم گوشی بود و شماره اشو میگرفتم و دست دیگم به بچه ها شام میدادم….حالم بقدری بد بود که کم مونده بود پس بیفتم،هر چی زمان میگذشت ،استرس و نگرانیم بیشتر و بیشتر میشد..آخه سراغشو از کی باید میگرفتم…؟حتی ازش نپرسیدم کجا میره…بچه ها از ناراحتی من یه گوشه کز کردند و خوابشون برد..هر سه تاشونو بردم توی اتاق و برگشتم لبه پنجره..چند ساعت بود که از پنجره بیرون رو نگاه میکردم.به سمت راست کوچه نگاه کردم و دیدم پرنده پر نمیزنه…
وقتی سمت چپ چشم دوختم یه اقایی با اشاره دو انگشتش بهم لبخند زد…متعجب سریع سرمو اوردم داخل و پنجره رو بستم..پرده رو هم کشیدم تا فکر بدی نکنه.اون اقا با دو انگشت نشانه و وسط علامت پول رو بهم نشون داد..با خودم گفتم:این دیگه چی میگه؟حتما خیلی وقته اینجاست و منو دیده که مرتب بیرون رونگاه میکنم،خاک بر سرم..اگه همسایه ها دیده باشند چی؟به داود خبر بدند چه خاکی توی سرم بریزم.؟؟با یه اشتباه زندگی خوب و آروممو به چالش کشیدم.من سرگذشتمو بازگو کردم و ادامه میدم تا خانمها بدونند که اقایون هم حساس هستند و گاهی حسادت میکنند …شاید اسمشو غیرت بزارند ولی غیرتی که توام با حسادته……اقایون هم قهر میکنند شاید اسمشو غرور صدا کنند ولی غروری که همراه با قهر و کینه است…برگردیم به سرگذشت،.تنها امیدی که داشتم نگاه کردن از پنجره بود تا زودتر از اومدنش با خبر بشم که اون اقای هیز و فرصت طلب ازم گرفت..
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#عشق_بچه👼
قسمت سی و چهار
داوود گفت:اون لباسهای مارک و گرون که توی کمد هست رو با کدوم پول خریدی؟نه نه…میدونم خودت پول داری،،میخواهم بدونم چقدر اونا برات مهم بود که کلی بخاطرش پول خرج کردی؟؟حال گرفتن پریسا یا خوده یارو؟چشمهام چهار تا شد.لباسهارو کی دیده؟؟وقتی تعجبمو دید گفت:وقتی صبح میخواستم برم بیرون هوا سرد بود…توی کمد دنبال کاپشن میگشتم که لباسها و کیف و کفشتو دیدم…میدونی توی این ۷سال هیچ وقت کفش پاشنه دار نپوشیدی…هنگ موندم…. نمیتونستم قد کوتاهشو به رخش بکشم ،…داشتم فکر میکردم چی بگم که ادامه داد:چند بار زمان خرید کفش بهت پیشنهاد دادم کفش پاشنه بلند بخر اما قبول نکردی…خودت بگو چند بار؟؟از روی اجبار گفتم:من دوست نداشتم از همسرم بلندتر دیده بشم…داود نگاه نافذشو تا عمق وجودم فرو برد و گفت:اما من دوست داشتم همسرم کفش پاشنه دار بپوشه و من لذت ببرم…از جواب دادن عاجز موندم.یهو به داود چی شده بود؟؟با این همه مقایسه احتمال دادم یه جورایی داشت حسادت میکرد…..
زدم به سیم اخر و گفتم:پس کن داود…من یه اشتباهی کردم اونم بخاطر پریسا ،تو ول کن نیستی.یعنی چی مرررد.؟؟از تو بعید…داود از جاش بلند شدو روبروم ایستاد و گفت:کفش پاشنه دار رو بخاطر پریسا نپوشیدی.بخاطر اون یارو پوشیدی….منو خر فرض نکن…یه لحظه چشمم به زمین خورد و دیدم یه مقدار اسکناس پانصد و هزار و ده تومانی هست.انگار اسکناسهارو زیر پاش پنهون کرده بود….نمیخواستم متوجه بشه که من پولهارو دیدم و بیشتر از این خودشو اذیت کنه ،به همین دلیل از اتاق اومدم بیرون،خلاصه بچه هارو بیدار کردم و ناهار خوردیم.بعد از ناهار داود لباس معمولی پوشید و خیلی گرفته و بزور گفت:من میرم بیرون یه دور بزنم…سوال پیچش نکردم اما با دیدن اون پولها حدس زدم که برای مسافرکشی میره.بنظرم برای حال روحی خودش هم بهتر بود که خونه نمونه…تا عصر خبری از داود نشد.اولش نمیخواستم بهش زنگ بزنم ولی بعدش زنگ زدم تا فکر نکنه که من از خدامه تنها باشم…شماره اشو گرفتم،تا اخرین زنگ ،بوق خورد ولی جواب نداد...
با خودم گفتم:حتما گوشیش سایلنت(بیصدا)هست و متوجه نمیشه.شک نداشتم مسافرکشی میکنه…دو ساعت دیگه گذشت ولی نه زنگ زد و نه وقتی تماس گرفتم جواب داد..قلبم فشرده شد و با خودم گفتم:اگه بیصدا هم بود بالاخره توی این دو ساعت یه نگاه به گوشیش میکرد…نکنه خدایی نکرده اتفاقی براش افتاده؟؟وای نه…شروع کردم به قدم زدن توی اتاق..مدام از پنجره ابتدا و انتهای کوچه رو نگاه میکردم تا بلکه ردی از داود و ماشینش ببینم…ساعت ۹شب شد و داود نیومد..یه دستم گوشی بود و شماره اشو میگرفتم و دست دیگم به بچه ها شام میدادم….حالم بقدری بد بود که کم مونده بود پس بیفتم،هر چی زمان میگذشت ،استرس و نگرانیم بیشتر و بیشتر میشد..آخه سراغشو از کی باید میگرفتم…؟حتی ازش نپرسیدم کجا میره…بچه ها از ناراحتی من یه گوشه کز کردند و خوابشون برد..هر سه تاشونو بردم توی اتاق و برگشتم لبه پنجره..چند ساعت بود که از پنجره بیرون رو نگاه میکردم.به سمت راست کوچه نگاه کردم و دیدم پرنده پر نمیزنه…
وقتی سمت چپ چشم دوختم یه اقایی با اشاره دو انگشتش بهم لبخند زد…متعجب سریع سرمو اوردم داخل و پنجره رو بستم..پرده رو هم کشیدم تا فکر بدی نکنه.اون اقا با دو انگشت نشانه و وسط علامت پول رو بهم نشون داد..با خودم گفتم:این دیگه چی میگه؟حتما خیلی وقته اینجاست و منو دیده که مرتب بیرون رونگاه میکنم،خاک بر سرم..اگه همسایه ها دیده باشند چی؟به داود خبر بدند چه خاکی توی سرم بریزم.؟؟با یه اشتباه زندگی خوب و آروممو به چالش کشیدم.من سرگذشتمو بازگو کردم و ادامه میدم تا خانمها بدونند که اقایون هم حساس هستند و گاهی حسادت میکنند …شاید اسمشو غیرت بزارند ولی غیرتی که توام با حسادته……اقایون هم قهر میکنند شاید اسمشو غرور صدا کنند ولی غروری که همراه با قهر و کینه است…برگردیم به سرگذشت،.تنها امیدی که داشتم نگاه کردن از پنجره بود تا زودتر از اومدنش با خبر بشم که اون اقای هیز و فرصت طلب ازم گرفت..
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_الهام_35
#عشق_بچه👼
قسمت سی و پنج
روی کاناپه دراز کشیدم و باز هم شماره ی داود رو گرفتم،همچنان بوق میخورد….با خودم گفتم :یعنی از ظهر که رفته شارژ باطریش تموم نشده؟این همه من زنگ زدم و گوشی هم زنگ خورده ،بالاخره باید گوشی خاموش میشد.نکنه قهر کرده و رفته خونه ی مادرش؟با این فکر سریع بسمت تلفن خونه رفتم و شماره ی خونشونو گرفتم.همزمان که تلفن بوق میزد نگاهی به ساعت دیواری انداختم و دیدم ،ساعت دقیقا ۱۰:۲۰دقیقه است..میدونستم مادرشوهرم خوابه اما رحمان صددرصد بیدار بود…همینطور هم شد و رحمان تلفن رو جواب داد و گفت:جانم زنداداش…سلام و احوالپرسی و عید مبارک رد و بدل شد و گفتم:رحمان جان…داود بعد از ناهار با ماشین رفت بیرون و هنوز برنگشته،خیلی نگرانم آخه گوشیشو همجواب نمیده رحمان گفت:اینجاست زن داداش.خوابه،اول نفس راحتی کشیدم و بعدش عصبی گفتم:چرا گوشی رو جواب نمیده،خیلی نگران شدم؟رحمان گفت:ساعت پنج عصر بود اومد و گوشیشو زد به شارژر من و گفت که خیلی خسته است و دیشب اصلا نخوابیده،گفت چند ساعت بخوابه بعد من بیدارش کنم..راستش وقتی دیدم خوابش عمیقه از دلم نیومد بیدارش کنم…گفتم:خب خداروشکر که سالمه.جواب موبایلشو نمیداد نگرانش شدم....
میخواهی بیدارش کنی تا بیاد خونه؟گفت:باشه….الان بیدارش میکنم..فعلا خداحافظ…گفتم:مرسی(تشکر) خداحافظ،تلفن رو گذاشتم سر جاش و رفتم توی اتاق پیش بچه ها..با خودم گفتم:بهتر اینجا بخوابم تا حواسم به بچه ها باشه،چقدر بده که توی یه خونه مرد نباشه..خدا سایه ی داود رو از سر منو بچه ها کم نکنه،کنار بچه ها دراز کشیدم و کم کم داشت چشمم گرم میشد که تلفن خونه بصدا دراومد..از جام بلند شدم و در حالیکه با خودم فکر میکردم که کی میتونه باشه بسمت تلفن رفتم،روی نمایشگر شماره ی مادرشوهر اینا بود…همون لحطه از فکرم گذشت:حتما اقا نمیخواهد بیاد خونه،رحمان زنگ زد که به من اطلاع بده،.حالیش میکنم،.آخه مرد گنده مثل بچه ها قهر میکنه.؟با حرص گوشی رو برداشتم و گفتم:الووو،،،رحمان پشت خط بود ،،صداش بنظرم خیلی ناراحت اومد،حدسم این بود که حتما با داود بحثش شد..رحمان گفت:الووووو…زنداداش…گفتم:بله..نمیاد خونه؟؟اررره،،رحمان گفت:راستش.راستش چطوری بگم.،با تشر گفتم:رک بگو.اصلا نیاد.بچه ننه به درد این خونه نمیخوره…یهو صدای گریه ی رحمان بلند شد و با هق هق گفت:زن داداش،بلند شو با بچه ها بیایید اینجا…..
جیغ بلندی کشیدم و گفتم:چی شده؟؟رحمان گریه کنان گوشی رو قطع کرد…مثل مرغ پرکنده بال بال میزدم و نمیدونستم کدوم طرف برم…..انگار که یکی روی جلوم چاقو گذاشته و منم مثل یه قربونی برای نجات خودم دست و پا میزنم…دویدم سمت اتاق و یه مانتو و شال برداشتم و الکی انداختم روی سرم و بعدش وارد اتاق بچه ها شدم…. دوقلوها نشسته بودند و گریه میکردند مثل اینکه از صدای جیغ من از خواب پریده بودند.در حالیکه اشک میریختم هر سه رو پوشوندم و رفتیم پایین و سوار ماشین شدیم…از هول و استرس و ناراحتی بجای سوئیچ ،کلید واحد رو برای روشن کردن ماشین استفاده کردم..بعد که متوجه شدم ،اشتباه شده هر چی سعی کردم بکشم بیرون ،در نیومد..مثل اینکه قدرتی نداشتم و حتی از پس ساده ترین کار هم برنمیومدم…اشک چشمهام جلوی دیدمو گرفته بود..به خودم تشر زدم:خودتو جمع کن دختر…چند بار نفس عمیق کشیدم و بالاخره کلید رو در اوردم و با سوئیچ استارت زدم(روشن کردم)…شب بود و خیابونا خلوت.تمام قدرتمو روی پای راستم جمع کردم و به پدال گاز فشار دادم...
دوقلوها که همچنان اشک میریختند از سرعت زیاد ماشین شروع به جیغ کشیدن ،کردند..هیچی نگفتم و به مسیرم ادامه دادم…وقتی جلوی خونه ی مادرشوهرم توقف کردم ،ماشین آمبولانس داشت میرفت..سریع از ماشین اومدم بیرون و دویدم سمت خونه….همین وارد حیاط شدم تازه یاد بچه ها افتادم و دوباره برگشتم..بچه هایی که عشق من بودند و بخاطر عشق به بچه زندگی اولمو از دست داده بود…بچه هایی که معجزه و هدیه ی خدا بود..دست بچه هارو گرفتم و داخل خونه شدم.مادرشوهرم تنها نشسته بود و گریه میکرد.با نگرانی تموم بهش زل زدم و گفتم:داود کجاست؟چه بلایی سرش اومد؟مادرشوهرم زد توی سرش و گفت:بچه ام سکته کرده..بردنش بیمارستان.نمیدونم زنده بود یا نه؟؟خدایاااا منو بکش و پسرمو بهم برگردون،پاهام سست شد و وسط اتاق افتادم..فکر کنم چند ثانیه ایی بیهوش بودم که با ضربه ی دست مادرشوهرم بهوش اومدم و گفتم:داود..من میرم بیمارستان…مادرشوهرم گفت:منم میام.تورو خدا منو هم ببر،گفت:منو ببر،.جون بچه هات منو ببر،گفتم:باشه.بلند شو بریم.مجبورم بچه هارو ببرم خونه ی مادرم…..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد... (فردا شب)
#عشق_بچه👼
قسمت سی و پنج
روی کاناپه دراز کشیدم و باز هم شماره ی داود رو گرفتم،همچنان بوق میخورد….با خودم گفتم :یعنی از ظهر که رفته شارژ باطریش تموم نشده؟این همه من زنگ زدم و گوشی هم زنگ خورده ،بالاخره باید گوشی خاموش میشد.نکنه قهر کرده و رفته خونه ی مادرش؟با این فکر سریع بسمت تلفن خونه رفتم و شماره ی خونشونو گرفتم.همزمان که تلفن بوق میزد نگاهی به ساعت دیواری انداختم و دیدم ،ساعت دقیقا ۱۰:۲۰دقیقه است..میدونستم مادرشوهرم خوابه اما رحمان صددرصد بیدار بود…همینطور هم شد و رحمان تلفن رو جواب داد و گفت:جانم زنداداش…سلام و احوالپرسی و عید مبارک رد و بدل شد و گفتم:رحمان جان…داود بعد از ناهار با ماشین رفت بیرون و هنوز برنگشته،خیلی نگرانم آخه گوشیشو همجواب نمیده رحمان گفت:اینجاست زن داداش.خوابه،اول نفس راحتی کشیدم و بعدش عصبی گفتم:چرا گوشی رو جواب نمیده،خیلی نگران شدم؟رحمان گفت:ساعت پنج عصر بود اومد و گوشیشو زد به شارژر من و گفت که خیلی خسته است و دیشب اصلا نخوابیده،گفت چند ساعت بخوابه بعد من بیدارش کنم..راستش وقتی دیدم خوابش عمیقه از دلم نیومد بیدارش کنم…گفتم:خب خداروشکر که سالمه.جواب موبایلشو نمیداد نگرانش شدم....
میخواهی بیدارش کنی تا بیاد خونه؟گفت:باشه….الان بیدارش میکنم..فعلا خداحافظ…گفتم:مرسی(تشکر) خداحافظ،تلفن رو گذاشتم سر جاش و رفتم توی اتاق پیش بچه ها..با خودم گفتم:بهتر اینجا بخوابم تا حواسم به بچه ها باشه،چقدر بده که توی یه خونه مرد نباشه..خدا سایه ی داود رو از سر منو بچه ها کم نکنه،کنار بچه ها دراز کشیدم و کم کم داشت چشمم گرم میشد که تلفن خونه بصدا دراومد..از جام بلند شدم و در حالیکه با خودم فکر میکردم که کی میتونه باشه بسمت تلفن رفتم،روی نمایشگر شماره ی مادرشوهر اینا بود…همون لحطه از فکرم گذشت:حتما اقا نمیخواهد بیاد خونه،رحمان زنگ زد که به من اطلاع بده،.حالیش میکنم،.آخه مرد گنده مثل بچه ها قهر میکنه.؟با حرص گوشی رو برداشتم و گفتم:الووو،،،رحمان پشت خط بود ،،صداش بنظرم خیلی ناراحت اومد،حدسم این بود که حتما با داود بحثش شد..رحمان گفت:الووووو…زنداداش…گفتم:بله..نمیاد خونه؟؟اررره،،رحمان گفت:راستش.راستش چطوری بگم.،با تشر گفتم:رک بگو.اصلا نیاد.بچه ننه به درد این خونه نمیخوره…یهو صدای گریه ی رحمان بلند شد و با هق هق گفت:زن داداش،بلند شو با بچه ها بیایید اینجا…..
جیغ بلندی کشیدم و گفتم:چی شده؟؟رحمان گریه کنان گوشی رو قطع کرد…مثل مرغ پرکنده بال بال میزدم و نمیدونستم کدوم طرف برم…..انگار که یکی روی جلوم چاقو گذاشته و منم مثل یه قربونی برای نجات خودم دست و پا میزنم…دویدم سمت اتاق و یه مانتو و شال برداشتم و الکی انداختم روی سرم و بعدش وارد اتاق بچه ها شدم…. دوقلوها نشسته بودند و گریه میکردند مثل اینکه از صدای جیغ من از خواب پریده بودند.در حالیکه اشک میریختم هر سه رو پوشوندم و رفتیم پایین و سوار ماشین شدیم…از هول و استرس و ناراحتی بجای سوئیچ ،کلید واحد رو برای روشن کردن ماشین استفاده کردم..بعد که متوجه شدم ،اشتباه شده هر چی سعی کردم بکشم بیرون ،در نیومد..مثل اینکه قدرتی نداشتم و حتی از پس ساده ترین کار هم برنمیومدم…اشک چشمهام جلوی دیدمو گرفته بود..به خودم تشر زدم:خودتو جمع کن دختر…چند بار نفس عمیق کشیدم و بالاخره کلید رو در اوردم و با سوئیچ استارت زدم(روشن کردم)…شب بود و خیابونا خلوت.تمام قدرتمو روی پای راستم جمع کردم و به پدال گاز فشار دادم...
دوقلوها که همچنان اشک میریختند از سرعت زیاد ماشین شروع به جیغ کشیدن ،کردند..هیچی نگفتم و به مسیرم ادامه دادم…وقتی جلوی خونه ی مادرشوهرم توقف کردم ،ماشین آمبولانس داشت میرفت..سریع از ماشین اومدم بیرون و دویدم سمت خونه….همین وارد حیاط شدم تازه یاد بچه ها افتادم و دوباره برگشتم..بچه هایی که عشق من بودند و بخاطر عشق به بچه زندگی اولمو از دست داده بود…بچه هایی که معجزه و هدیه ی خدا بود..دست بچه هارو گرفتم و داخل خونه شدم.مادرشوهرم تنها نشسته بود و گریه میکرد.با نگرانی تموم بهش زل زدم و گفتم:داود کجاست؟چه بلایی سرش اومد؟مادرشوهرم زد توی سرش و گفت:بچه ام سکته کرده..بردنش بیمارستان.نمیدونم زنده بود یا نه؟؟خدایاااا منو بکش و پسرمو بهم برگردون،پاهام سست شد و وسط اتاق افتادم..فکر کنم چند ثانیه ایی بیهوش بودم که با ضربه ی دست مادرشوهرم بهوش اومدم و گفتم:داود..من میرم بیمارستان…مادرشوهرم گفت:منم میام.تورو خدا منو هم ببر،گفت:منو ببر،.جون بچه هات منو ببر،گفتم:باشه.بلند شو بریم.مجبورم بچه هارو ببرم خونه ی مادرم…..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد... (فردا شب)
❤1
اون وقتا با نوکِ پنجه بابا ،از خواب بیدار میشدیم که بلند شو برو نون بخر .
الان با نوک پنجه از خونه بیرون میریم که نون بخریم تا بچه ها که چه عرض کنم جوونامون بیدار نشن .
اون وقتا اختیار تلویزیون با دوتا کانال دست بابا بود
الان کنترل تلویزیون با هفتصدتا کانال دست بچه ها ست .
اون وقتا سر سفره باید چهار زانو میشستیم تا بابا بیاد و شروع کنیم به غذا خوردن .
الان میشینیم سر سفره و اونقدر بچه ها را صدا میکنیم تا راضی بشن بیان سر سفره .
اون وقتا مادر با مواد موجود تو خونه غذا می پخت و ماهم بی چون وچرا غذا را میخوردیم .
الان بچه ها به مادرا منوی غذایی میدن اما بازم سر سفره از غذا ایراد میگیرن .
اون وقتا موقع عروسی پدر داماد یه اتاق خونه رو خالی میکرد و عروس هم کل جهیزیه اش رو توی همون اتاق میچید و یک عمر با هم زندگی میکردند.
الان یک دستگاه آپارتمان که خودش یه پا فروشگاه وسایل برقی و یه نمایشگاه مبل و فرش و تیر و تخته است برای عروس و داماد فراهم میشه اما چند ماه بیشتر باهم زندگی نمیکنند .
اون وقتا خونه ها خالی از مبل و وسایل تزیینی بود ولی پر از مهمان .
الان خونه ها پر از مبل و وسایل تزیینیه ولی خالی از مهمون .
اون وقتا با یه پیکان جوانان ده پونزده نفر می رفتیم خونه فک و فامیل و کلی بهمون خوش می گذشت.
الان هر خونواده اگه دوسه تا ماشین نداشته باشه حتما یه دونه رو داره و هیچ کس خونه کسی نمیره .
اون وقتا هیچ کس اطلاعات پزشکی نداشت اما همه سالم بودند.
الان همه اطلاعات پزشکی دارند (از تلویزیون و تلگرام و ....)ولی همه مریضند.
اون وقتا.....
الان .......الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
الان با نوک پنجه از خونه بیرون میریم که نون بخریم تا بچه ها که چه عرض کنم جوونامون بیدار نشن .
اون وقتا اختیار تلویزیون با دوتا کانال دست بابا بود
الان کنترل تلویزیون با هفتصدتا کانال دست بچه ها ست .
اون وقتا سر سفره باید چهار زانو میشستیم تا بابا بیاد و شروع کنیم به غذا خوردن .
الان میشینیم سر سفره و اونقدر بچه ها را صدا میکنیم تا راضی بشن بیان سر سفره .
اون وقتا مادر با مواد موجود تو خونه غذا می پخت و ماهم بی چون وچرا غذا را میخوردیم .
الان بچه ها به مادرا منوی غذایی میدن اما بازم سر سفره از غذا ایراد میگیرن .
اون وقتا موقع عروسی پدر داماد یه اتاق خونه رو خالی میکرد و عروس هم کل جهیزیه اش رو توی همون اتاق میچید و یک عمر با هم زندگی میکردند.
الان یک دستگاه آپارتمان که خودش یه پا فروشگاه وسایل برقی و یه نمایشگاه مبل و فرش و تیر و تخته است برای عروس و داماد فراهم میشه اما چند ماه بیشتر باهم زندگی نمیکنند .
اون وقتا خونه ها خالی از مبل و وسایل تزیینی بود ولی پر از مهمان .
الان خونه ها پر از مبل و وسایل تزیینیه ولی خالی از مهمون .
اون وقتا با یه پیکان جوانان ده پونزده نفر می رفتیم خونه فک و فامیل و کلی بهمون خوش می گذشت.
الان هر خونواده اگه دوسه تا ماشین نداشته باشه حتما یه دونه رو داره و هیچ کس خونه کسی نمیره .
اون وقتا هیچ کس اطلاعات پزشکی نداشت اما همه سالم بودند.
الان همه اطلاعات پزشکی دارند (از تلویزیون و تلگرام و ....)ولی همه مریضند.
اون وقتا.....
الان .......الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
#داستان_کوتاه
📕داستانی شاید خیالی ولی مبتنی بر واقعیت!
وقتی قطار که از فرانسه به انگلیس می رفت، پر شد، خانمی کنار یک مرد انگلیسی نشست. خانم فرانسوی خیلی نگران و پریشان بود. مرد انگلیسی پرسید چرا نگرانید؟ مشکلی هست؟
وی گفت من با خودم 10000 یورو دارم که بیش از مقدار مجاز برای خارجی است.
مرد انگلیسی گفت خب بیا نصفشان کنیم. اگر پلیس شما را گرفت، اقلا نصفشان حفظ شود. آدرستان در انگلیس را به من بدهید تا به شما برگردانم.
همین کار را کردند.
در بازرسی مرزی خانم فرانسوی جلوی مرد انگلیسی بود و چمدانش را نگشتند. نوبت مرد انگلیسی شد. مرد انگلیسی شروع به داد و قال کرد و گفت سرکار! این خانم ده هزار با خودش دارد. نصفش را داده به من تا رد کنم. نصف دیگرش با خودش است. بگیریدش. من به وطنم خیانت نمی کنم. من با شما همکاری کردم تا ثابت کنم چقدر بریتانیای کبیر را دوست دارم.
زن را دوباره بازرسی کردند و پول را گرفتند. افسر پلیس از میهن دوستی سخن گفت و اینکه چقدر یک قاچاق ساده به اقتصاد کشور ضرر می زند. و از مرد انگلیسی تقدیر کرد. قطار به راهش ادامه داد و به انگلیس رفت.
زن فرانسوی بعد از دو روز دید مرد انگلیسی جلوی منزلش است. با عصبانیت گفت آدم پر رو چی می خواهی از جان من؟
انگلیسی پاکتی حاوی 15000 یورو به وی داد و گفت این پول شما و این هم جایزه شما!
تعجب نکنید. من می خواستم حواس آنها از کیف من که حاوی 3 میلیون یورو پول بود پرت شود! مجبور شدم همچین حیله ای به کار ببرم!
✍نتیجه: ممکن است کسی که ادعای وطن دوستی می کند، دزد حقیقی باشد!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📕داستانی شاید خیالی ولی مبتنی بر واقعیت!
وقتی قطار که از فرانسه به انگلیس می رفت، پر شد، خانمی کنار یک مرد انگلیسی نشست. خانم فرانسوی خیلی نگران و پریشان بود. مرد انگلیسی پرسید چرا نگرانید؟ مشکلی هست؟
وی گفت من با خودم 10000 یورو دارم که بیش از مقدار مجاز برای خارجی است.
مرد انگلیسی گفت خب بیا نصفشان کنیم. اگر پلیس شما را گرفت، اقلا نصفشان حفظ شود. آدرستان در انگلیس را به من بدهید تا به شما برگردانم.
همین کار را کردند.
در بازرسی مرزی خانم فرانسوی جلوی مرد انگلیسی بود و چمدانش را نگشتند. نوبت مرد انگلیسی شد. مرد انگلیسی شروع به داد و قال کرد و گفت سرکار! این خانم ده هزار با خودش دارد. نصفش را داده به من تا رد کنم. نصف دیگرش با خودش است. بگیریدش. من به وطنم خیانت نمی کنم. من با شما همکاری کردم تا ثابت کنم چقدر بریتانیای کبیر را دوست دارم.
زن را دوباره بازرسی کردند و پول را گرفتند. افسر پلیس از میهن دوستی سخن گفت و اینکه چقدر یک قاچاق ساده به اقتصاد کشور ضرر می زند. و از مرد انگلیسی تقدیر کرد. قطار به راهش ادامه داد و به انگلیس رفت.
زن فرانسوی بعد از دو روز دید مرد انگلیسی جلوی منزلش است. با عصبانیت گفت آدم پر رو چی می خواهی از جان من؟
انگلیسی پاکتی حاوی 15000 یورو به وی داد و گفت این پول شما و این هم جایزه شما!
تعجب نکنید. من می خواستم حواس آنها از کیف من که حاوی 3 میلیون یورو پول بود پرت شود! مجبور شدم همچین حیله ای به کار ببرم!
✍نتیجه: ممکن است کسی که ادعای وطن دوستی می کند، دزد حقیقی باشد!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
#دوقسمت صدوهشتادوسه وصدوهشتادوچهار
📖سرگذشت کوثر
اگه بفهمه تا اینجا اومدین ولی ما را قابل ندونستین بیاین خونه ما خیلی ناراحت میشه
اون وقت فکر میکنه که شما ما رو دوست ندارید هرچی من گفتم یه شب دیگه قبول نکرد رفتیم خونه حاج محمود خونه بزرگ و قشنگی داشت زنش از ما خیلی خوب پذیرایی کرد خیلی زن خوب و با خدایی بود
با دو تا دخترش یه دونه پسرش زندگی میکرد دختراش هر کدوم ازدواج کرده بودن و پسرشم مثل پدرش بازاری بود اون شب به من وبچهها خیلی خوش گذشت مدتها بود که همچین مهمونی نرفته بودیم دور هم جمع نشده بودیم فقط تعجب کردم چرا داماد حاج محمود نیومدش احساس کردم با دخترش قهر کرده فقط دخترشون ونوه هاش بودن وقتی رفتیم خونه به مهدی گفتم مهدی جان
راحله از شوهرش جدا شد آخه شوهرشو ندیدم گفت نه آبجی جون جدا نشده شوهرش شهید شده مگه خبر نداشتی گفتم نه عزیز دل خواهر از کجا میدونستم ما که با اینا نشست و برخاست نداشتیم خیلی کم میدیدمشون به قول معروف حاج محمود از ما بهترون بود ما کجا حاج محمود کجا مگه با ما فقیر فقرا نشست و برخاست میکردمهدی حرفی نزد احساس کردم هزاران حرف ناگفته داره گفتم مهدی حرفتو بزن گفتم بالاخره اون دختر و نشون ندادی سرشو انداخت پایین با تعجب نگاش کردم گفتم یعنی چی گفتش که خودت میدونی یعنی چی اونی که میخوام راحله است گفتم امکان نداره گفت چرا امکان نداره گفتم من هیچ وقت اجازه نمیدم تا با اون ازدواج کنی اینو بفهم تو باید با یکی مثل خودت ازدواج کنی تو موقعیتهای خیلی خوبی داری اونم باید با یکی مثل خودش ازدواج کنه مهدی من برای تو کلی آرزو دارم
خودم یک دختر خیلی خوب پیدا میکنم تو در همسایه پر دختره همشونم آرزوشون اینه که با تو ازدواج کنن گفت ولی من راحله رو میخوام گفتم تو الان چشات کوره اون خودش دو تا بچه داره یه بچه ۷ ساله یه بچه ۴ ساله
تو میخوای بری واسه بچههای اون پدری کنی چرا واسه بچه های خودت پدری نکنی گفت خوب خواهر من با هم ازدواج کنیم صاحب بچه میشیم گفتم اصلاً حرفشم نزن من نمیتونم تحمل کنم من هزار تا آرزو برای تو دارم مهدی انقدر منو اذیت نکن من تو رو به دندون کشیدم تا به اینجا رسوندمت میدونی چقدر بدبختی کشیدم به اینجا برسونمت جلوی عالم آدم وایسادم جلوی اون بابام و عمو عمه همه و همه ایستادم دیگه کسی دیگه مونده بودکه جلوش واینستم این حق من نیست این حق من از این زندگی نیستش که تو این کاررو بکنی نمیگم راحله زن بدیه اتفاقا خیلی هم زن خوبیه
ولی شما هم کف هم نیستین شما خیلی با هم فرق می کنید خیلی برادر من هر کدوم از شما مال یک دنیای جدایید اصلاً به هم نمیخورید اینو قبول کن اون سابقه یک زندگی مشترک را داره سابقه دو تا زایمانو داره خیلی با دختر مجرد فرق کنه تو یه پسر مجردی تا حالا ازدواج نکردی من دلم میخواد با یکی مثل خودت ازدواج کنی تو باید عشق و زندگی رو به یه نفر مثل خودت شروع کنی پدری کردن واسه بچه یکی دیگه اصلاً کار راحتی نیست
اون دوتا بچه یتیمن دلشون مثل شیشه است یه چیزی بهشون بگی دلشون میشکنه اه بچه یتیم عرش خدا را به لرزه در میاره آدمو نابود میکنه تو رو خدا نگذار زندگیمون نابود شه
مهدی ظاهراً قبول کرد گفت آبجی تو واسه من خیلی عزیزی هرچی تو بگی خودت برو واسه من خواستگاری هرکی رو که بگی من باهاش ازدواج میکنم من چشم بسته تو رو قبول دارم خیلی خوشحال شدم حتی لیستی از دخترهایی که میخواستمم دادم یاسین برام بنویسه ولی نمیدونم چرااحساس کردم مهدی خوشحال نبود مهدی تو خودش بود احساس میکردم که بغض فروخوردهای داره
با فاطمه صلاح مشورت کردم همه چی رو بهش گفتم فاطمه به من گفت مامان چیکار کردی گفتم چرا این حرفو میزنی مامان تو مادر شهیدی و خواهر شهیدی باید دلتو صاف کنی چرا میخوای ارج و قربتو پیش خدا از دست بدی تو رو خدا یه خورده فکر کن دایی مهدی آدم احمق و سادهای نیستش مطمئن باش که از رو احساسات تصمیم نگرفته همه چی رو سبک سنگین کرده و به اون میخوره تازه اون زن شهیده مامان خوشگلم بهت قول میدم دایی خوشبخت بشه تو رو خدا بذار به مراد دلش برسه گفتم نمیدونم باید بیشتر فکر کنم باید برم با راحله صحبت کنم ببینم نظر اون چیه گفت پس لباس عروسی رو جور کنیم گفنم معلوم نیستش فعلاً وایسا وقتی مهدی رفت ماموریت رفتم خونه حاج محمود
از دیدنم تعجب کردن یه جعبه شیرینی گرفته بودم بهشون گفتم که اومدم صاف و صادق باهاتون حرف بزنم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖سرگذشت کوثر
اگه بفهمه تا اینجا اومدین ولی ما را قابل ندونستین بیاین خونه ما خیلی ناراحت میشه
اون وقت فکر میکنه که شما ما رو دوست ندارید هرچی من گفتم یه شب دیگه قبول نکرد رفتیم خونه حاج محمود خونه بزرگ و قشنگی داشت زنش از ما خیلی خوب پذیرایی کرد خیلی زن خوب و با خدایی بود
با دو تا دخترش یه دونه پسرش زندگی میکرد دختراش هر کدوم ازدواج کرده بودن و پسرشم مثل پدرش بازاری بود اون شب به من وبچهها خیلی خوش گذشت مدتها بود که همچین مهمونی نرفته بودیم دور هم جمع نشده بودیم فقط تعجب کردم چرا داماد حاج محمود نیومدش احساس کردم با دخترش قهر کرده فقط دخترشون ونوه هاش بودن وقتی رفتیم خونه به مهدی گفتم مهدی جان
راحله از شوهرش جدا شد آخه شوهرشو ندیدم گفت نه آبجی جون جدا نشده شوهرش شهید شده مگه خبر نداشتی گفتم نه عزیز دل خواهر از کجا میدونستم ما که با اینا نشست و برخاست نداشتیم خیلی کم میدیدمشون به قول معروف حاج محمود از ما بهترون بود ما کجا حاج محمود کجا مگه با ما فقیر فقرا نشست و برخاست میکردمهدی حرفی نزد احساس کردم هزاران حرف ناگفته داره گفتم مهدی حرفتو بزن گفتم بالاخره اون دختر و نشون ندادی سرشو انداخت پایین با تعجب نگاش کردم گفتم یعنی چی گفتش که خودت میدونی یعنی چی اونی که میخوام راحله است گفتم امکان نداره گفت چرا امکان نداره گفتم من هیچ وقت اجازه نمیدم تا با اون ازدواج کنی اینو بفهم تو باید با یکی مثل خودت ازدواج کنی تو موقعیتهای خیلی خوبی داری اونم باید با یکی مثل خودش ازدواج کنه مهدی من برای تو کلی آرزو دارم
خودم یک دختر خیلی خوب پیدا میکنم تو در همسایه پر دختره همشونم آرزوشون اینه که با تو ازدواج کنن گفت ولی من راحله رو میخوام گفتم تو الان چشات کوره اون خودش دو تا بچه داره یه بچه ۷ ساله یه بچه ۴ ساله
تو میخوای بری واسه بچههای اون پدری کنی چرا واسه بچه های خودت پدری نکنی گفت خوب خواهر من با هم ازدواج کنیم صاحب بچه میشیم گفتم اصلاً حرفشم نزن من نمیتونم تحمل کنم من هزار تا آرزو برای تو دارم مهدی انقدر منو اذیت نکن من تو رو به دندون کشیدم تا به اینجا رسوندمت میدونی چقدر بدبختی کشیدم به اینجا برسونمت جلوی عالم آدم وایسادم جلوی اون بابام و عمو عمه همه و همه ایستادم دیگه کسی دیگه مونده بودکه جلوش واینستم این حق من نیست این حق من از این زندگی نیستش که تو این کاررو بکنی نمیگم راحله زن بدیه اتفاقا خیلی هم زن خوبیه
ولی شما هم کف هم نیستین شما خیلی با هم فرق می کنید خیلی برادر من هر کدوم از شما مال یک دنیای جدایید اصلاً به هم نمیخورید اینو قبول کن اون سابقه یک زندگی مشترک را داره سابقه دو تا زایمانو داره خیلی با دختر مجرد فرق کنه تو یه پسر مجردی تا حالا ازدواج نکردی من دلم میخواد با یکی مثل خودت ازدواج کنی تو باید عشق و زندگی رو به یه نفر مثل خودت شروع کنی پدری کردن واسه بچه یکی دیگه اصلاً کار راحتی نیست
اون دوتا بچه یتیمن دلشون مثل شیشه است یه چیزی بهشون بگی دلشون میشکنه اه بچه یتیم عرش خدا را به لرزه در میاره آدمو نابود میکنه تو رو خدا نگذار زندگیمون نابود شه
مهدی ظاهراً قبول کرد گفت آبجی تو واسه من خیلی عزیزی هرچی تو بگی خودت برو واسه من خواستگاری هرکی رو که بگی من باهاش ازدواج میکنم من چشم بسته تو رو قبول دارم خیلی خوشحال شدم حتی لیستی از دخترهایی که میخواستمم دادم یاسین برام بنویسه ولی نمیدونم چرااحساس کردم مهدی خوشحال نبود مهدی تو خودش بود احساس میکردم که بغض فروخوردهای داره
با فاطمه صلاح مشورت کردم همه چی رو بهش گفتم فاطمه به من گفت مامان چیکار کردی گفتم چرا این حرفو میزنی مامان تو مادر شهیدی و خواهر شهیدی باید دلتو صاف کنی چرا میخوای ارج و قربتو پیش خدا از دست بدی تو رو خدا یه خورده فکر کن دایی مهدی آدم احمق و سادهای نیستش مطمئن باش که از رو احساسات تصمیم نگرفته همه چی رو سبک سنگین کرده و به اون میخوره تازه اون زن شهیده مامان خوشگلم بهت قول میدم دایی خوشبخت بشه تو رو خدا بذار به مراد دلش برسه گفتم نمیدونم باید بیشتر فکر کنم باید برم با راحله صحبت کنم ببینم نظر اون چیه گفت پس لباس عروسی رو جور کنیم گفنم معلوم نیستش فعلاً وایسا وقتی مهدی رفت ماموریت رفتم خونه حاج محمود
از دیدنم تعجب کردن یه جعبه شیرینی گرفته بودم بهشون گفتم که اومدم صاف و صادق باهاتون حرف بزنم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
🌻🦋🌻🦋🌻
یه شب مهمون داشتیم
کفش ها توی حیاط جفت شده بود، همشون مرتب بودن به جز یک کفش که پاشنه هاش خوابونده شده بود.
هرکس میخواست بیاد تو حیاط اون کفش ها رو میپوشید.
میدونی چرا؟
چون پاشنه هاش خوابونده شده بود.
یه کم که فکر کردم دیدم بعضی از ما آدم ها مثل همین کفش های پاشنه خوابونده هستیم.
برامون مهم نیست کی سوارمون میشه.
یادت باشه که اگر سر خم کنی، اگر خودت به خودت احترام نذاری، اگر ضعیف باشی، همه میخوان ازت سواری بگیرن و کسی هم بهت احترام نمیذاره.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
کفشِ پاشنه خوابونده نباشید ..🌻
یه شب مهمون داشتیم
کفش ها توی حیاط جفت شده بود، همشون مرتب بودن به جز یک کفش که پاشنه هاش خوابونده شده بود.
هرکس میخواست بیاد تو حیاط اون کفش ها رو میپوشید.
میدونی چرا؟
چون پاشنه هاش خوابونده شده بود.
یه کم که فکر کردم دیدم بعضی از ما آدم ها مثل همین کفش های پاشنه خوابونده هستیم.
برامون مهم نیست کی سوارمون میشه.
یادت باشه که اگر سر خم کنی، اگر خودت به خودت احترام نذاری، اگر ضعیف باشی، همه میخوان ازت سواری بگیرن و کسی هم بهت احترام نمیذاره.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
کفشِ پاشنه خوابونده نباشید ..🌻
❤1