Telegram Web Link
#امهات_المؤمنین #زنان_بهشتی

💠ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان هم‌عصر پیامبر اکرم‌ﷺ (2)

🔸شاعر راست گفته است: «مادر مدرسه‌ای است كه اگر او را آماده‌ بسازی، ملتی را كه دارای رگ و ريشه‌های پاك است، آماده می‌كند.»
«لازم است بدانیم که در بین زنان افرادی هستند که از بسیاری از مردان بهترند.»(ابن حزم)
«بدون تردید در بین زنان اشخاصی هستند که عاقل‌تر از بسیاری مردان‌اند.»(ابن تیمیه)
«هرگاه پسری را آموزش‌ دهی پس فقط یک نفر را تعلیم داده‌ای، و هرگاه دختری را آموزش دهی، در واقع امّتی را تعلیم داده‌ای!» (عبدالحمید بن بادیس)

نقل است که جماعتی بر رابعه در شدند و خواستند که بر او سخنی بگیرند. پس گفتند همه فضیلت‌ها بر سر مردان نثار کرده‌اند و تاج نبوت بر سر مردان نهاده‌اند و هرگز پیغمبری بر هیچ زنی نیامده است!.
رابعه گفت: این همه هست، ولکن منی و خودپرستی ﴿... أَنَا۠ رَبُّكُمُ ٱلۡأَعۡلَىٰ﴾ از گریبان هیچ زن برنیامده است و … این‌ها در مردان وادید آمده‌اند.

🔸مدتهاست ابهاماتی پیرامون زنان مسلمان و میزان توجه اسلام به آنان در رسانه‌ها به‌خصوص توسط اسلام ستیز‌ها و فمینیست‌های داعی تساوی حقوق زن و مرد مطرح است که گاهی سبب شده برخی از زنان مسلمان را تحت تأثیر قرار دهد و همین امر باعث شده تا اسلام یک دین مردسالارانه معرفی شود. مخالفان اسلام با خدشه‌دار کردن مقام زن، باری دیگر شروع به جبهه‌‌ گیری کردند.

آنان وقتی با آیاتی چون البقرة- ۱۸۷ و النساء- ۱۹ و احادیثی مواجه شدند، به جعل احادیثی با مضامین «الـمرأت شر كلها شر ما فيها أنه لابد منها» و... پرداختند و بعد از آنها نیز، عده‌ ای از شاعران برای انعکاس چنین اندیشه‌هایی، ابیاتی سرودند که نه تنها با اسلام سازگار نبود، بلکه با عقل سلیم نیز، سازگاری نداشت و بدین ترتیب، به ترور شخصیت زن پرداختند.

زیرا بر آنان دشوار بود كه زن مسلمان از نو، علمای عامل و مجاهدان راستين را به امتش تقديم كند، از اين رو تمام سعی و تلاششان اين شده كه زن مسلمان را عقيم و بی‌فايده سازند تا جز نسلی بی‌هويت و دور از دين، به‌وجود نياورد، از اینرو زن را به سوی اختلاط و آميختگی نامعقول و ناپسند فرا می‌خوانند تا وی را دچار رذيلت و فتنه سازند.
در عين حال اينان از همه مردم، فاسد‌تر و بيمار‌ترند. زن را دست و پا بسته به دريا انداخته‌اند و به او گفته‌اند مواظب باش غرق نشوی!
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد...
#امهات_المؤمنین #زنان_بهشتی

💠ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان هم‌عصر پیامبر اکرم‌ﷺ (3)

🔸شخصیتی که بعد از مدت‌ها نفس راحتی کشیده بود و در سایۀ فرامین راستین اسلام آنچنان انقلابی آفریده بود که تاریخ تا آن زمان در خود ندیده بود، از صحنۀ جامعه چنان طرد شد که حتی به کمترین اطلاعات دینی هم واقف نبود. (و هر چند این معضل کلّیت نداشت اما دامنۀ آن بسیار گسترده بود).

دشمنان اسلام تا حدودی توانستند با این ترفند، سرمایه های اسلامی برخی زنان مسلمان (شامل حیا، وقار، عفت، پاکدامنی و حجاب و...) را به تاراج ببرند و لاابالی‌گري را جایگزین آن نمایند. هر چند تا حدودی موفق شدند، اما هنوز بحمدالله در جوامع اسلامی فاطمه صفتان و مریم سیرت‌های بسیاري یافت می‌شود که با جان و دل متمسک به فرامین الهی هستند و همواره به عبادت و نیایش خداوند می‌پردازند.

از آنجا که شخصیت زن، همچون شمشير دو لبه است، هرگاه به درستی عمل كند و هدف اصلی‌اش را ادا نمايد، در ساختمان جامعه اسلامی، خشتی خوب است و گرنه برعکس!

🔸زن امروز، مثل دیروز دارای اهمیت است؛ زیرا اساس صلاح یا فساد اجتماع، زن است. در طی سده‌های متمادی مسئولیت سنگین پرورش نسل‌ها و رشد جامعه برعهده زن بوده و بدین سبب مورد توجه همگان بوده است.

زمانیکه ما این موضوع را فراموش کردیم، دشمنان به زنان روی آوردند و روش زندگی آنان را متفاوت با روش فطرت پاك شکل دادند و زندگی فریبنده و فتنه انگیزی را برای آنان فراهم ساختند و راه‌هایی برایشان گذاشتند تا آنان را از اطاعت خدا باز دارند و در درون آنان وسوسه‌های شیطانی و تردید دمیدند؛ تا سرانجام زنان تبدیل به راه ورود دشمنان به جوامع اسلامی و بستر فاسد‌سازی آنها شدند و هر روز در رسانه‌های گروهی چهره بسیاری از زنان مشهور را پیش روی ما می‌گذارند؛ اما از میان زنان، بیشتر زنانی را پیش روی ما می‌گذارند که در جهان هنر، بازیگری، رقص، خوانندگی، موسیقی و ... قدم گذاشته‌اند، یا زنانی که شرکت‌های تبلیغاتی، مدهای لباس، تبلیغات براي وسایل آرایشی و صنایع تجملاتی، مناطق تفریحی یا در مسابقه‌های ملکۀ زیبایی و... آنان را ارائه می‌کنند.

گاه نیز داستان‌های زنان و مردان ماجراجو و رمان‌های عاشقانه را عرضه می‌کنند. در این داستان‌ها روی توجیه گناهان، انحرافات و مظلوم جلوه دادن گنه‌کاران پافشاری می‌شود.

🔸زن را خیلی کم، در حوزه هاي درست تربیت، دانش و نوآفرینی راستین و مفید براي جوامع یا اثر گذار در بستر پیشرفت و ساختن جامعه، می‌توان یافت. می‌بینیم مجلاتی که به زنان اختصاص دارد چند برابر مجلاتی است که به مردان اختصاص دارد.

ادامه دارد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
گلچین۱۰ جمله زیبا از استاد الهی قمشه ای:

۱-قرار نیست در کاری عالی باشید تا آن را شروع کنید
قرار است آن را شروع کنید تا در آن کار عالی شوید...
۲-اعتماد ساختنش سالها طول میکشد ، تخریبش چند ثانیه و ترمیمش تا ابد...
۳- ایستادگی کن تا روشن بمانی ؛شمع های افتاده خاموش می شوند...
۴- دوست بدار کسی را که دوستت دارد حتی اگر غلام درگاهت باشد؛دوست مدار کسی را که دوستت ندارد حتی اگر سلطان قلبت باشد...
۵- هیچ کدام از ما با “ای کاش”، به جایی نرسیده‌ایم...
۶- “زمان” وفاداریه آدما رو ثابت میکنه نه “زبان” ...
۷- همیشه یادمون باشه که نگفته هارو میتونیم بگیم
اما گفته هارو نمیتونیم پس بگیریم …
۸- خودبینی، دیدن خود نیست،خودبینی، ندیدن دیگران است...
۹- هیچ آرایشی شخصیت زشت را نمی پوشاند !
۱۰- آدمـها را به انــدازه لــیاقــت آنها دوست بدار و به انــدازه ظــرفــیت آنها ابراز کــن...
‎ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
چند جمله ناب👌

همه يادشون ميمونه باهاشون چيكار كردى،
ولى يادشون نميمونه براشون چـكار كردى...!

هیچوقت نزار یادت بره که تو روزای سخت 
کی کنارت موند و کی نموند...

دو چیز شما را تعریف میکند:
بردباری تان ، وقتی هیچ چیز ندارید
و نحوه رفتارتان ، وقتی همه چیز دارید

تنها دو روز در سال هست که نمیتونی هیچ کاری بکنی؛
یکی دیروز و یکی فردا

دو شخـص به تـو می آمـوزد:
یکی آمـوزگـار، یکی روزگـار
اولی به قیمت جـانش، دومی به قیمت جـانت

آدما دو جور زندگی میکنن :
یا غرور شونو زیر پاشون میذارن و با انسانها زندگی میکنن،
یا انسانهارو زیر پاشون میذارن و با غرورشون زندگی میکنن
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زندگی روی کره زمین یک کلاس درس است و من و شما دانش‌آموزانی هستیم که باید درس‌هایی بیاموزیم.

قرار نبوده زندگی ساده باشد ، قرار نبوده راحت و بی‌دردسر باشد زندگی بدین منظور طراحی‌شده که شما را با چالش رشد و تغییر روبرو کند تا انسانی خودآگاه‌تر و مهربان‌تر و کمال‌ یافته‌تر شوید.

رشد و تغییر همواره فرایندی ساده و خوشایند نیست و می‌تواند بسیار ترسناک و دردناک نیز باشد .

صرفاً به این دلیل که چیزی ناخوشایند است یا از سر گذراندن آن راحت نیست به این معنا نیست که برای ما سودمند نیز نیست. تجارب خوشایند و سودمند همواره تفاوت‌هایی اساسی دارندحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خودتان را باور کنید؛

افراد زیادی در زندگی خودشان را باور ندارند ، آنها توانایی های خود را فراموش کرده اند، فراموش کرده اند که چه استعدادهایی میتواند آنها را به مراحل بالاتری از زندگی برساند و جهان هستی نیز به این باور آنها پاسخ مثبت میدهد و هرروز فقیرتر، هر روز ضعیفتر و حقیرتر میشوند.

این را بپذیرید که موفقیت به عوامل بیرونی بستگی ندارد، اگر تواناییهای خویش را باور کنید ، اگر خودتان را باور کنید، اگر خدای قادر و مهربان را باور کنید آنوقت پول هم می آید، آنوقت انسانهای خوب هم وارد زندگیتان میشوند، آنوقت همه چیز تغییر می کند، شاید ساختن این باورها سخت ترین کار دنیا باشد اما امکان دارد، اما ارزش دارد، اما میشود، بنابراین شروع کنید، تغییر کنید، حرکت کنید، توکل کنید، جهان هستی شما را همراهی خواهد کرد.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تغییر کردن در زندگی مثل هم زدن غذا در آشپزی ضروری است!
انسانی که در طول زمان ثابت است و بی‌تحرک و در باره درستی یا نادرستی اندیشه و باورها و سبک زندگی فکر نمی‌کند و تغییری  نمی‌کند، ته می‌گیرد! تلخ می‌شود و می‌سوزد.......
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
عارفی را گفتند :

فلانی قادر است پرواز کند ،
گفت :اینکه مهم نیست ،
مگس هم میپرد
گفتند :فلانی را چه میگویی ؟
روی آب راه میرود !
گفت :اهمیتی ندارد ،تکه ای چوب نیز همین کار را میکند .
گفتند :پس از نظر تو شاهکار چیست ؟
گفت :اینکه در میان مردم زندگی کنی ولی هیچگاه به کسی زخم زبان نزنی ،دروغ نگویی ،کلک نزنی و سو استفاده نکنی و کسی را از خود نرنجانی
این شاهکار است ...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

🏜

#ارسالی از اعضای کانال

عنوان داستان: 
#آرزوی_رفته_بر_باد_5
🚥قسمت پنجم

و مامان ساده لوح من گفت: میدونستم بالاخره مهر وحید به دلت میفته.الهی چشم حسود و بخیلت بترکه.آه که حرفهای مامان تا مغز استخوانم رو می سوزوند.وحید بعداز چند هفته از سفر برگشت و طلبکارانه توقع داشت تنم رو در اختیارش بزارم .وقتی سرسختی ومقاومتم رو دید،زیر مشت ولگدم گرفت.دور از چشم وحید،وسایلم رو جمع کردم وخونه یکی از دوستانم رفتم.برای دومین بار از وحید شکایت کردم اما امیدم ناامید شد وقتی خیره برگه سیاه وسفید سونوگرافی شدم.دوماهه باردار بودم و وحید هیچ جوره به طلاقم رضایت نمیداد.تلاش زیادی برای سقط جنینم انجام دادم اما بیفایده بود.چندماه بعد،دخترم افشان متولد شد. با وجودی که وحید دیوانه وار دوستش داشت اما حضور افشان هم نتونست پایبندش کنه و وحیدهمچنان پی عیاشی وخوشگذرانی بود.افشان چهارسال داشت و وحید و مادرشوهرم اصرار داشتن دوباره باردار بشم.دور از چشم وحید، قرص ضدبارداری استفاده می کردم ترجیح میدادم صاحب فرزند دیگری نشوم.یه روز میخواستم از عرض خیابانی پرتردد عبور کنم.یک لحظه افشان ،دستم رو رها کرد و دوید. باصدای جیغ لاستیک های خودروی مقابلم،قلبم از جا کنده شد با شتاب به سمت افشان دویدم ونگاه پریشان وناباورم روی پارسا نشست که افشان رو که پخش زمین شده بود،بغل کردو موهاش رو نوازش می کرد.افشان به محض دیدنم ،صدایم زد و پارسابا چشمانی گردشده نگاهم کرد.چه دردی داشت شنیدن صدای گیرا وجذابش برای اولین بار وقتی سرش رو پایین انداخته بودو مدام ازمن عذرخواهی میکرد.-من ازشما عذرخواهی میکنم آقای خان بیگی.باید بیشتر مواظبش می بودم.چند شکلات ازتوی جیبش بیرون آورد وبه افشان داد.در حالی که چشم از افشان برنمیداشت، گفت: دختر نازی داری،درست مثل خودت، زیبا و باجذبه.

گونه هام رنگ باخت و بعد از تشکری کوتاه،
بلافاصله بااجازه ای گفتم ودست افشان رو گرفتم واز اونجا دور شدم.بغض امانم نمیداد و اشکم بی اختیار می بارید.کاش بعداز این همه سال،پارسا رو نمیدیدم.بدجوری بهم ریخته بودم.شادی بهم گفته بود با دخترمایه داری از اقوام مادریش ازدواج کرده.سه سال بعد،پدرومادر وحید،افشان روکه تنها نوه پسریشون بود،همراه خودشان به سفر بردن.وحید هم راست یا دروغ سفرکاری را بهانه کرد و رفت.توی مغازه درحال خرید میوه بودم که با صدای گیرای مردانه اش،برجایم میخ شدم.-چطوری رزا؟خوبی؟ خوشحالم دوباره می بینمت.هنوز هم به محض دیدنش،ضربان قلبم شدت می گرفت. با اصرار پارسا توی ماشینش نشستم.جایی خلوت، دوراز هیاهوی شهر و آدمهاش، رو به گندم زاری ماشین رو متوقف کرد و بعد از مکثی طولانی گفت:این چه کاری بود رزا؟ چطور تونستی ...آخه تو و اون یارو؟بغض به گلوم چنگ انداخت؛- ازت ناامید شده بودم پارسا.حتی یکبار هم چراغ سبزی نشون ندادی.فکر می کردم عشق ودوست داشتنم یک طرفه است.اینقدر بی انگیزه شده بودم که دیگه برام مهم نبود با کی ازدواج می کنم.
-الان خوشبختی رزا؟صدای هق هقم اوج گرفت و اون خودش رو شماتت کرد.-همش تقصیر من بی عرضه بود.اون روزها بلد نبودم.یعنی نمیدونستم باید چیکار کنم.هربار تصمیم می گرفتم سد راهت بشم حرف دلم رو بزنم ولی وقتی می دیدمت،انگار لال میشدم ودست وپام و گم می کردم.بعداز ازدواج پویان،به بابا گفتم میخوام از دختر مرحوم بابایی خواستگاری کنم.بابام ذاتا آدم سختگیری بود.با وجود اون همه ملک ومغازه، بهم گفت اول بایدکاری دست وپا کنی و روی پای خودت بایستی.منم تازه ازخدمت برگشته بودم.بی پول و آس وپاس بودم.بعداز کلی دوندگی و شرکت توی آزمونهای متعدد،بالاخره توی اداره ثبت اسناد استخدام شدم.تمام درآمدم رو به عشق تو پس انداز کردم.غرورم اجازه نمیداد برای جشن عروسیم،حتی یه پاپاسی از بابام بگیرم.دل تو دلم نبود، وقتی پویان رو فرستادم تااز خانوادتون اجازه خواستگاری بگیره.دنیا با همه وسعتش برام تیره وتار شد،وقتی پویان بهم گفت ازدواج کردی.حال اون لحظه ام قابل وصف نبود.بابا رو مقصر این بدبیاری میدونستم و بعداز بحث ومشاجره با بابا،دیگه نتونستم توی اون خونه بمونم.بعداز شش ماه با وساطت عموم و به خاطر قلب بیماربابا، به خونه برگشتم.نمیدونی هربارکه تورو کنار اون یارو میدیدم،چه حالی میشدم.دوسال بعد،به اصرار مامان وخواهرام ،ازدواج کردم.فکر میکردم با گذشت زمان ،کم کم به شبنم علاقمند میشم ولی اشتباه میکردم،من تمام این سالها باقصد ترحم با شبنم زندگی کرده بودم.در واقع شبنم انتخاب من نبود.متاسفانه مشکل نازاییش هم مزید برعلت شد و سال گذشته توافقی از هم جدا شدیم.جا خورده از حرفش نگاه متعجبی بهش انداختم و اون احوال افشان رو گرفت وبعد هم گفت: دورادور آمار شوهرت رو دارم.وحید هرگز لیاقت تو رو نداشته و نداره.

🚥
#ادامه_دارد..

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9


#ارسالی از اعضای کانال

عنوان داستان: 
#آرزوی_رفته_بر_باد_6
🚥قسمت ششم

اگه هنوز هم دلت بامنه،از وحید جداشو رزا.نگران افشان هم نباش.مثل دختر خودم ازش مراقبت میکنم.قسم میخورم خوشبختت میکنم رزا.می خوام این عذاب تمام نشدنی رو تمام کنیم.اجازه بده این آخرعمری کنار همدیگه به آرامش برسیم.نفسم رو پردرد بیرون دادم.قضیه به این راحتی که پارسا میگفت،نبود.محال بود وحیدبا طلاقم موافقت کند. از پارسا خواهش کردم بهم فرصت بدهدتا افکارم رو جم وجورکنم.سه روز بعد،افشان همراه پدربزرگ ومادربزرگش ازسفر برگشت.درحال چیدن سفره شام بودم که با صدای بی وقفه تلفن خونه،گوشی رو برداشتم .با شنیدن خبرناگوار تصادف وحید،خشکم زد.وحید براثر سانحه تصادف،از ناحیه کمر و پاهابشدت آسیب دیده بود و بدتر ازآن، دوست دخترش،شیدا که همسفرش بود،فوت کرده بود.رسوایی و فضاحت بزرگی به بارآمده بود ونیمی از مردم شهر کوچکمان،از قضیه تصادف وحید و فوت شیدا باخبرشده بودن.خانواده شیدا خصوصا پدر و برادرش که هردو اعتیاد داشتند،دم به دقیقه،مثل طلبکارها با چوب وچماق درخونمون میومدن ومدام تهدیدم می کردن.

توی این گیرودار،پارسا تماس گرفت وتوقع داشت از وحید جدا بشم.چطور با وجود آن همه مشکل که برسرم آوار شده بود،می تونستم به ازدواج مجدد فکر کنم.پارسا زمان مناسبی برای رسیدن به خواسته هاش در نظر نگرفته بود وانگار صبرش لبریز شده بود که منو به باد سرزنش گرفت.
-نمی تونم درکت کنم رزا.چطور می تونی بعداز اون همه خفت وخواری، کنار اون عوضی ،ادامه بدی.برات متاسفم رزا.اینو گفت و با دلخوری تماس رو قطع کرد.
مزاحمتها و تهدیدهای گاه وبیگاه خانواده شیدا، آرامش رو ازمن ودخترم ربوده بود.ماشین لوکس وگرانقیمت وحید، بعد از اون تصادف مچاله شده ویه جورایی اسقاطی محسوب میشد.برای خلاص شدن از شر خانواده شیدا چاره ای جز فروش خونه ودادن حق سکوت به آنها نداشتیم.وحید بعداز چند هفته از بیمارستان ترخیص شد و پدرومادرش اون رو به خونه خودشون بردن.من هم برخلاف انتظار اطرافیان،با مقدار پس اندازی که داشتم، آپارتمان نقلی اجاره کردم و بعد از اسباب کشی ،هرآنچه متعلق به وحید بود رو به منزل پدرش فرستادم.بحث ومشاجره ام باخانواده وحید بالاگرفت ومادر وخواهرش،توقع داشتن بعداز آن آبروریزی وفروش خانه مان،به خونه پدر شوهرم برگردم وتیمارداری کنم.به دادگاه رفتم ویکی دوماه بعد،بی آنکه تقاضای مهریه و حق وحقوقی کنم،از وحید جدا شدم.نه به خاطر پارسا که از سالها پیش رویایی دست نیافتنی و آرزویی بربادرفته بود، به خاطر آن همه بی مهری و تهمتهای ناروا وخیانتی که وحید درحقم کرده بود و غرورم رو جریحه دار کرده بود،از او جدا شدم.وحید هرگز همسر ایده آلی برایم نبود.متاسفانه برخلاف تصورم، دادگاه حضانت افشان رو به وحید سپرد و مادر شوهر وخواهر شوهرم که شمشیر از رو بسته بودن،اجازه نمیدادن دخترم رو ببینم.بعد از جدایی از وحید، خانواده واقوامش تف ولعنم می کردن ومنو به چشم زنی سنگدل وبیرحم میدیدن وباهربار دیدنم،کلی نیش وکنایه بارم می کردن که تا وقتی وحید سالم ومایه داربود،کنارش بودم وحالا که بیمارو زمین گیر شده،رهایش کرده ام.دلتنگ دخترم بودم .بعداز تماس با وحید،خواهش کردم با مادر وخواهرش صحبت کند.میدونستم حرفش خریدار داره وکسی جرات مخالفت با اون رو نداره.پایان هر هفته که افشان به دیدنم میومد،مادر بزرگ و عمه اش،مثل بازپرسی دخترم رو سین جیم و مورد بازجویی قرار میدادن و از زیروبم زندگیم سوال می کردن.آنقدر افشان رو تحت فشار قرار داده بودن که دیگه تمایلی برای رفتن به خونه پدربزرگش نداشت وبا چرب زبانیش رضایت وحید روجلب کرد ویکی دو روزبیشتر پیشم ماند .آخر هفته غذای مورد علاقه افشان رو درست کردم و هردو درحال خوردن ناهار و تماشای فیلم بودیم که با صدای بی وقفه زنگ خونه،افشان تندی درب واحد رو باز کرد.خواهر وحید اومده بود ومی خواست افشان رو همراه خودش ببره.وقتی مقاومت افشان رو دید،کلی بدوبیراه نثارم کردو گمان میکرد من به افشان خط میدم ومانع رفتنش میشم.اعصابم بهم ریخته بود وروز تعطیل هم اجازه نمیدادن کنار دخترم آرامش داشته باشم. خانواده وحید ،وقت وبی وقت،به بهانه دیدن افشان وصرفا به خاطر فضولی وسرک کشیدن توی زندگیم،مزاحمت ایجاد می کردن.چاره ای نداشتم.تقاضای انتقالی دادم وبه یکی از شهرهای مجاوربه فاصله پانزده کیلومتری،نقل مکان کردم.هرروز با افشان درتماس بودم و آخرهفته راننده ای سراغ افشان می فرستادم.پارسا تماس گرفت وبرای آخرین بار باهمدیگه صحبت کردیم،هر چند چیزی درمورد جدایی ام به او نگفتم .درواقع با این اوضاع آشفته،توانی برای شروعی دوباره در خودنمی دیدم.برای پارسا آرزوی خوشبختی کردم و او دلخور و غمگین خداحافظی کرد.شش ماه بعد،شادی..

🚥
#ادامه_دارد..
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‍ ‍🌺┅═ঊঈ✭🌺🌺✭ঊঈ═┅🌺

📚
#راز_مثلها🤔🤔🤔

گر ملک اینست و همین روزگار
زین ده ویران دهمت صدهزار

روزی انوشیروان پادشاه ساسانی همراه با وزیرش بزرگمهر حکیم،از کنار روستایی می گذشتند.خانه های روستا خراب و ویران شده و مردمش آواره شده بودند.صدای آواز دو جغد به گوش شاه و وزیرش رسید.انوشیروان از بزرگمهر پرسید:« به نظر تو این دو جغد باهم چه می گویند؟»

بزرگمهر که همیشه می خواست شاه را متوجه وظیفه و مسئولیت هایش نماید از فرصت استفاده کرد و پاسخ داد:« پادشاها، یکی از این دوجغد دارد دختر جغد دیگر را برای پسرش خواستگاری می کند.»

شاه خندید و گفت:«چه جالب!مگرجغدها هم شیربها و مهریه می گیرند و دخترشان را شوهر می دهند؟»

بزرگمهر پاسخ داد:« بله این دوجغد هم دارند برسر شیربها چانه می زنند.»

شاه با کنجگاوی پرسید:« خوب چه می گویند؟»

بزرگمهر گفت:«جغدی که دختر دارد به آن یکی می گوید اگر میخواهی دخترم را به پسرت بدهم باید چندین روستای خراب و ویران را به عنوان شیربها به من بدهی.»

شاه خندید و گفت:«چرا روستای خراب و ویران؟»

بزرگمهر گفت:«چون جغدها به خرابه ها علاقه دارند.هرجا خرابه ای باشد جغد در آن زندگی می کند و آنجا را به عنوان خانه اش انتخاب می کند.»

شاه گفت:«جغد دومی پیشنهاد او را قبول کرد؟»

بزرگمهر گفت:« آری قبول کرد.او به جغد اولی گفته که اگر پادشاه به همین شکل که امروز دارد بر مردم حکومت می کند به کارش ادامه دهد،کم کم تمام روستاها به ویرانه تبدیل می شوند و ساکنان آنها آواره می شوند.

آن وقت ویرانه های زیادی برجا می ماند و من تمام آن خانه های خراب و ویران را به عنوان شیربها و مهریه ی دخترت به تو می دهم.می گوید
:

گر ملک اینست و همین روزگار
زین ده ویران دهمت صدهزار



حرفهای بزرگمهر انوشیروان را به فکر فروبرد.متوجه شد که به خاطر بی توجهی او به مردم کشورش این روستا ویران و تبدیل به مسکن جغدها شده است.از این که به فکر مردم و رفاه و آسایش آنان نبوده است از خودش خجالت کشید و تصمیم گرفت از آن پس با عدالت پادشاهی کند
.

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌷به گمانم بزرگترین دارایی ِ زندگی ِ آدمیزاد، همین انسانهای اطرافش هستند
همین کسانی که برایت پیغام می گذارند
که اعلام می کنند حواس شان به تو هست

🌷همین کسانی که با دو سه خط پیغام نشان می دهند چقدر دل شان پی ِ تو، دل ِ تو و درد ِ توست...
که چقدر خوب تو را می خوانند

🌷همین افرادی که پیگیرند...که نباشی دلگیرند...
همین آدم هایی که دلتنگ ات می شوند و بی مقدمه برایت می نویسند
وقت هایی دو سه خط شعر می فرستند
که بدانی خودت... وجودت... خوب بودن حال و احوالت برای کسی مهم است...

🌷آدمیزاد چه دلخوش می شود گاهی، با همین دو سه خط نوشته...دو سه خط پیغام، از کسی حتی آن سر ِ دنیا...
حس ِ شیرینی ست که بدانی بودن ات برای کسی اهمیت دارد، نبودن ات کسی را غمگین می کند...

🌷وقت هایی هست که می فهمی حتی اگر دلت پُر درد است، باید بخندی و شاد باشی، تا آدم هایی که دوستت دارند را، غمگین نکنی...

🌷خواستم بگویم که چقدر این دارایی های زندگی ام
این انسانها، برایم پُر ارزش ند...
که چقدر خوب است داریمشان

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
داستان واقعی کافه عشق
✍🏻: فاطمه سون ارا و ن.ی
قسمت هفتاد و دو

چند دقیقه به او دید بعد به عقب چرخیده خواست از کافه دور شود که کسی از بازویش کشید به عقب دید نگاهش به چشمانی تیمور افتاد تیمور با نگرانی پرسید چی شده زحل تو خوب هستی؟ چرا رنگ به صورت نداری و چشمانت… تو گریه کردی؟ اتفاقی افتاده لطفاً جواب بده چرا حرف نمی زنی؟ لحظه چند لحظه بدون حرف به تیمور دید بعد زیر گریه زد تیمور با دیدن او در این حالت دستش را گرفت و او را داخل کافه برد بخاطر اینکه مشتری داخل کافه بود داخل آشپزخانه رفتند کاکا انور با دیدن زحل که گریه میکرد گیلاس را پر از آب کرده برایش برد تیمور گیلاس را از دست کاکا انور که با نگرانی به زحل میدید گرفت کاکا انور پرسید چی شده؟ زحل دخترم چرا گریه میکند؟ تیمور جواب داد نمیدانم او را بیرون کافه دیدم میخواست بدون اینکه داخل بیاید برود بعد وقتی مرا دید اینگونه شروع به گریستن کرد کاکا انور با مهربانی گفت اجازه بده گریه کند بعضی اوقات دل انسان میگیرد گریه به آدم آرامش میدهد بعداً همرایش حرف بزن تیمور چشم گفت و گیلاس آب را به دست زحل داد زحل جرعه ای از آب را نوشید تیمور گیلاس را از دست او گرفت و پرسید اتفاقی افتاده؟ برایم بگو زحل نفس عمیقی کشید و جواب داد کمی دلم گرفته بود حالا بهتر هستم تیمور با محبت گفت خدا را شکر که بهتر هستی زحل از جایش بلند شد به کاکا انور دید و گفت ببخشید کاکا جان شما را هم نگران خودم ساختم کاکا انور با مهربانی گفت این چه حرفی است دخترم ما همانند خانواده ای خودت هستیم با ما راحت باش بعد به تیمور دید و گفت بلند شو با زحل جان برو کمی با هم قدم بزنید زحل گفت نخیر کاکا جان لازم نیست اینجا کار است نمیخواهم مزاحم کار تان شوم من باید دوباره خانه بروم میدانم همه نگرانم شده اند به تیمور دید و گفت مرا تا بیرون بدرقه کن تیمور چشم گفت و با زحل از کافه بیرون شدند بیرون کافه زحل از تیمور خداحافظی کرد بعد سوار تاکسی شد و به سوی خانه رفت وقتی به خانه رسید از پدرش خبری نبود او هم بدون اینکه با کسی حرفی بزند به اطاقش رفت.
شب هر سه با هم دور دسترخوان نشسته بود که حمیرا گفت این خانواده خیلی عجیب هستند مادرش پرسید کدام خانواده؟ حمیرا جواب داد همین خانواده ای که در خانه ای شان کار میکنم تیمور به حمیرا دید
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه  دارد  ان شاءالله
#ارمغانی_از_نور

💌قســــمت هفتـــم

✍🏼اولش قرار نبود #داستان رو ادامه بدم چون فکر کردم کل جریان زندگیمو براتون گفتم...
اما به لطف الله، قدم تو #مسیر جدیدی از شناخت و نزدیکی به خدای مهربونم گذاشتم...
✍🏼حالا خواستم تجربیاتمو با شما درمیون بزارم تا به امید الله این داستان شعله‌ای هرچند کوچیک واسه #روشن کردن راه جَوونا و به خصوص #دخترای همسن خودم بشه . . . 
آمین

☝️🏼️به نظرم هر جَوونی که با دقت این مطالبو بخونه متوجه میشه راه دستیابی به #سعادت خیلی نزدیک‌تر و آسون‌تر از اونیه که ما فکر میکنیم . . .
👀کافیه دیدمون رو نسبت به #زندگی تغییر بدیم ، کار سختی نیس شما هم مثل من میتونید ان ‌شاءالله

👈🏻خب حالا بریم سر اصل مطلب👇🏻
🌙از #ماه_رمضان براتون گفتم که به لطف الله قرآن رو #ختم کردم ، اما دوستای خوبم #تلاوت قرآن که فقط مختَص ماه رمضان نیست بلکه من تصمیم گرفتم که باز هم بارها و بارها ختمش کنم...
✍🏼الان که این متنو براتون مینویسم چند دقیقه قبلش جزء هفتمم تموم کردم . . . 
👌🏼در کنار #چادرم چندتا مانتوی قشنگ و #باحجابم خریدم که بسته به نوع جایی که میرم، مانتو یا #چادر میپوشم
اما هیچی چادر نمیشه..
.
😍به‌خدا با چادرم اونقد احساس #امنیت و #آرامش میکنم که تو هیچ لباسی این احساس رو نداشتم جالب اینجاس که از وقتی که باحجاب شدم، تو نظر اقوام و فامیلامونم خیلی با #شخصیت‌تر ، #مؤدب‌تر و #خانوم‌تر به نظر میام ، و احترامشون بهم چند برابر شده...😇

یه چیزی بگم باورتون نمیشه؛ منی که همیشه موهام بیرون بود حالا حتی یه تار موم بیرون باشه احساس #خجالت میکنم
🍀حس میکنم یه #گناه بزرگ انجام دادم درحالی که هیچکسِ هیچکس حتی پدر و مادرم مجبورم نکردن که کل موهامو بپوشونم... من کاملا اختیاری #حجاب رو انتخاب کردم و خیلی از انتخابم راضی‌ام واقعا...

🤔یادتونه گفتم وقتی تو جمعی میشینم همینکه #غیبت کنن یا چیز بدی بگن، بهشون #تذکر میدم؟
♻️حالا جالب اینجاس که به محض اینکه من حواسم نباشه و خدایی نکرده غیبت یا همچین چیزی به زبونم بیاد، اونا فورا بهم تذکر میدن و میگن:

😳 ا اِ اِ تو که گفتی #غیبت نکنید

☺️خنده ‌داره نه؟!

😍خلاصه به طور اتوماتیک #غیبت و #دروغ و... به کلی از تو جمعمون از بین میره

آخ نزدیک بود یادم بره از چندتا از دوستام براتون بگم...چند تا از دوستام تو #تلگرام و... فقط پیاما، #عکس و #فیلم های خنده‌دار و گاهی واقعا بی‌مزه و بی‌فایده میفرستادن برام...
😔من خیلی #ناراحت بودم که دوستای عزیزم همچین چیزای به‌دردنخوری پخش میکنن و وقتشونو تلف میکنن...

🤔پس با خودم فکر کردم اگه بهشون تذکر بدم ممکنه ناراحت بشن و از طرفی خیلی غصشونو میخوردم
💭پس یه فکری به سرم زد ، هربار که اونا متن و کلیپ و عکس #مسخره و #بی‌مزه میفرستادن، من با مطالب #اسلامی جوابشونو میدادم...
👌🏻در مقابلِ هر پیام #عاشقانه و #غمگین و #جکای توهین‌آمیز، جوابشونو با پیامای قشنگ درمورد #خدا میدادم . . . 
🔆اونقد این کارو ادامه دادم که حالا اونام فقط #آیه و کلیپ اسلامی و #حدیث و پیام عارفانه برام میفرستن
یه جوری شدن که دیگه محاله به جز اینا برام پیام و مطلب دیگه‌ای بفرستن

😅واااای متنم خیلی طولانی شد...
ان‌شاءالله ادامشو بعدا براتون مینویسم
دوسِتون دارم
به امید موفقیت روزافزون همه‌ی جَوونای کشورم
آمین حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله
#ارمغانی_از_نور

💌قســــــمت هشــــــتم

☺️این بار میخوام راجع به تجربه خودم درمورد #آرامش بگم...

😓من قبل از هدایتم خیلی #ناآرام بودم
شبا تا دیروقت خوابم نمیبرد
مدام فکرای الکی و رویاهای عجیب تو سرم بود...
🤔همش فکر میکردم چیکار کنم و چه‌ جور لباسایی بپوشم تا #جذاب‌تر بشم؟
با دوستام کجاها برم؟
و خیلی چیزای دیگه که دخترای همسنم خوب میدونن چیا هستن...

👌🏼تا اینکه از همون موقعِ شروعِ مریضیم که زیاد #دعا میکردم، یه کشف جدید کردم
💓هروقت دلم میگیره میرم یه گوشه،
خلوت هم نباشه مهم نیست (اما خلوت، آرامشش بیشتره) بعد چشامو میبندم و $حس میکنم که خدای مهربونم روبه‌رومه و داره به حرفام گوش میده...
اون وقت شروع میکنم به درددل کردن...

▪️تمام حرفای تو دلمو
▪️تمام نگرانی هامو
▪️تمام مشکلاتــمو
▪️تمام گله هامو
و هر اونچه رو که #خجالت میکشم حتی به صمیمیترین دوستامم بگم، برای خدای #مهربونم تعریف میکنم...

😍چون خدا حتی زمانی که لب باز نکردم دردمو میدونه...

چون اون مسخره‌م نمیکنه
چون رازامو فاش نمیکنه
درکم میکنه
نمیگه الان کار دارم بزار بعدا برام تعریف کن
لازم نیست برم محل کارش، یا تو اتاقش، یا رو به روش بشینم و یا حتی بهش زنگ بزنم...

🔅بلکه کافیه با #دلم باهاش #ارتباط برقرار کنم؛ هر جای دنیا هم که باشم فرق نداره...
💥 #تنها باشم
💥تو #جمع باشم
💥 دراز بکشم
💥بشینم
💥ایستاده باشم
💥و تو هر موقعیت و #زمان و #مکانی باشم...

✔️آره دوستای عزیزم خدای مهربون همیشه وقتش واسه من #آزاده . . .

چرا خودمو از این لذت #محروم کنم؟!
چرا به جای اینکه با آدمای مختلف حرف بزنم و آخرش به هیچ نتیجه‌ای نرسم و برن رازمو #فاش کنن و مسخره‌م کنن ، با خالقم درددل نکنم؟!
کدوم یکی از شما یه دوست سراغ داره که #نصف_شب هم به درددلاش گوش بده؟!
کی این همه #عیب و #گناه ما رو ببینه، حاضره بازم ببخشدمون؟!

✍🏻خواهرا و برادرای خوبم ، این فقط یه قسمت کوچیک از حرفام بود...

❤️اونقد حرف تو دلم هست که اگه بخوام همشو بگم یه روز کامل باید مشغول نوشتن باشم...
😊پس اجازه بدید اینجا مطلبمو به آخر برسونم و ادامشو بزارم واسه دفعه بعد

💥ان شاءالله میخوام دفعه بعد درمورد یه موضوع جدید بگم که این روزا خیلی اهمیت پیدا کرده...
☺️اجازه بدید نگم چه موضوعیه تا #سورپرایز بشید
🌹بازم میگم همتونو دوس دارم و براتون آرزوی #سعادت و #خوشبختی میکنم...

🌸التماس دعا
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله
داستان واقعی کافه عشق
✍🏻: فاطمه سون ارا و ن.ی
قسمت هفتاد و سه

حمیرا ادامه داد آدم های عجیبی هستند امروز برای اولین بار پدر زحل را دیدم او میخواست تولد زحل را تجلیل کند ولی مادرش با او دعوا کرد زحل هم ناراحت شد و گریه کنان از خانه بیرون رفت بعد از رفتن او ثنا هم با پدرش گفتگو کرد و پدرش با عصبانیت از خانه رفت فکر کنم روابط این خانواده اصلاً با هم خوب نیست مادرش تشرگونه‌ گفت این کارت اصلاً خوب نیست وقتی تو در خانه کسی زندگی میکنی کوشش کن گوش هایت را کر و چشم هایت را کور بگیری نیاز نیست اتفاقات که در آنجا می افتد را به کسی تعریف کنی حمیرا گفت من فقط برای شما گفتم تیمور حرف او را قطع کرد و گفت حتا برای ما هم نباید بگویی چون این موضوع خانواده گی آنهاست حمیرا خجالت زده گفت ببخشید بعد از این متوجه میباشم تیمور در فکر فرو رفت و با خودش گفت پس زحل امروز بخاطر این موضوع ناراحت بود با صدای مادرش از فکر بیرون شد که پرسید چرا غذایت را نمیخوری پسرم؟ تیمور به مادرش دید بعد نیم نگاهی به حمیرا که به او خیره شده بود انداخت لبخندی مصنوعی روی لبانش جاری ساخته گفت من سیر هستم شما غذای تان را بخورید من باید یکبار به سمیع تماس بگیرم بعد از جایش بلند شد و از اطاق بیرون رفت مادرش با تعجب به حمیرا دید و گفت ببین اصلاً غذایش را نخورد حمیرا لقمه ای برای خودش آماده کرده با بی تفاوتی گفت حتماً سیر است
تیمور از اطاق بیرون رفت به حویلی رفت گوشه ای ایستاده شد شماره ای زحل را گرفت هنوز هم شماره اش خاموش بود
زیر لب گفت خدا کند حالا حالش بهتر شده باشد با صدای حمیرا مبایلش را داخل جیبش گذاشت و به او‌ دید حمیرا نزدیکش آمد پهلویش ایستاده شد و پرسید به چی‌ فکر میکنی؟ نگران زحل هستی؟ تیمور جواب داد بلی حرفهای تو مرا به تشویش ساخت حمیرا به آسمان خیره شد و گفت قبلاً هم برایت گفته ام و حالا هم میگویم ما با آن خانواده خیلی فرق داریم قبلاً فکر میکردم فرق ما پولداری آنها و غریبی ما است ولی حالا که داخل خانه آنها هستم میبینم تفاوت های دیگر هم است که شاید در آینده ترا اذیت کند تیمور لبخندی زد و گفت فکر کردی اینگونه از دور سفره بلند شدم چون حرفهای تو در مورد خانواده ای زحل مرا ناراحت ساخت؟ اصلاً هم اینطور نیست در هر خانه مشکلات وجود دارد این به این معنا نیست که از محبت من به زحل کم کند من فقط نگران او هستم چون از صبح که خبرش را ندارم

ادامه  داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
داستان واقعی کافه عشق
✍🏻: فاطمه سون ارا و ن.ی
قسمت هفتاد و چهار

در همین هنگام صدای زنگ مبایلش بلند شد وقتی مبایلش را از‌ جیبش بیرون آورد و به صفحه ای مبایلش دید لبخند‌ روی لبانش جاری شد و گفت ببین خودش زنگ زده است اگر اجازه بدهی من چند دقیقه همرایش حرف بزنم حمیرا خندید و گفت صاحب اجازه هستی لالا جان حرفت تمام شد داخل بیا جلبی خریده ام چای هیل دار هم دم کرده ام با هم چای با جلبی بخوریم تیمور چشم گفت و تماس را جواب داد وقتی صدای زحل را پشت خط شنید چشمانش را با آرامش روی هم فشار داد و نفس راحت کشیده گفت میدانی چقدر نگرانت بودم؟ زحل پشت خط گفت میبخشی عزیزم برایت گفتم دیشب مبایلم شکسته بود امروز برایم مبایل جدید خریدم اولین نفر خودت هستی که برایت تماس گرفتم حالا هم مهمان داریم خانواده ای عمه ام آمده اند باید زود قطع کنم فردا با هم حرف میزنیم تیمور گفت درست است عزیزم مواظب خودت باش فعلاً خداحافظ وقتی تماس قطع شد داخل اطاق نزد حمیرا رفت.
فردا شب وقتی تیمور از کار به خانه برگشت حمیرا به او اشاره کرد تا از اطاق بیرون شود تیمور از اطاق بیرون شد چند لحظه بعد حمیرا نزد او آمد و پرسید خبر داشتی دیشب خانواده ای عمه ای زحل به خانه ای شان آمده؟ تیمور متعجب جواب داد بلی زحل برایم گفت این چه ربطی به من دارد؟ حمیرا پوزخندی زد و گفت این را هم برایت گفته که برای چی آمده بودند؟ تیمور پرسید برای چی؟ حمیرا جواب داد آنها به خواستگاری زحل آمده بودند رنگ از صورت تیمور پرید و لب زد تو این را از کجا میدانی؟ حمیرا روی زینه نشست و گفت امروز خانم جان در این مورد با ثنا حرف میزد خانواده ای عمه ای زحل خیلی سرمایه دار هستند پسر در امریکا تحصیل کرده و فعلاً هم ریس شرکت بزرگ انترنتی در افغانستان است هرچند مادر زحل به ثنا میگفت که راضی نیست دخترش عروس خواهر شوهرش شود ولی پدر زحل به این پیوند راضی است ثنا هم زیاد از پسر عمه اش تعریف کرد نامش چی بود… آهان اسمش منصور است تیمور چند لحظه در فکر فرو رفت بعد زیر لب گفت چرا زحل برایم در این مورد چیزی نگفت حمیرا پرسید چیزی‌‌گفتی؟ تیمور لبخندی‌ مصنوعی روی لبانش جاری ساخت و گفت خوب زحل دختر جوان است و این طبیعی است دختری به زیبای و خوش سیرتی او خواستگاران زیاد میداشته باشد ولی مهم این‌ است که او مرا دوست دارد و میخواهد با من ازدواج کند

ادامه  داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9


#ارسالی از اعضای کانال

عنوان داستان: 
#آرزوی_رفته_بر_باد_7
🚥قسمت هفتم

شش ماه بعد،شادی اومد واز ازدواج مجدد پارسا گفت.از عمق وجود برای خوشبختی اش دعا کردم.این اواخر،افشان پرذوق، از روند بهبودی وحید میگفت گویا بعداز ماهها دوا درمان و جلسات فیزیوتراپی،حالا بدون ویلچرو عصا می توانست راه برود وهمراه افشان تا پارک محله پیاده روی کرده بود.یکی دوماه بعد،منتظر افشان بودم که بعداز دوهفته به دیدنم میومد.با صدای زنگ خونه، ملوک خانم وپسرش،آقاجهان که ساکن همان مجتمع بودن ،ناغافل وبدون هماهنگی قبلی، در حالی که دسته گل زیبا وجعبه ای شیرینی در دست داشتن، داخل شدن.چندین مرتبه به ملوک خانم گفته بودم قصد ازدواج ندارم،به خیال خودش می خواست منو توی عمل انجام شده قرار بدهد. کمی جاخوردم اما سعی کردم خیلی محترمانه نظرم روبه آقاجهان بگم و او درحالی که لبخنداز روی لبانش محو نمیشد،ازمن خواهش کرد بیشتر فکر کنم.با صدای زنگ خونه،ملوک خانم و آقاجهان،قصد رفتن کردن .دوست نداشتم افشان بویی از این قضیه ببرد.در رو باز کردم وبا دیدن قامت بلند وحید در چارچوب درب،قلبم فرو ریخت.ملوک خانم وآقا جهان رو بدرقه کردم و افشان ذوق کنان داخل شدوگفت:مامانی با ماشین بابایی اومدیم.با تمام جفایی که سالها درحقم کرده بود،خوشحال بودم سلامتش رو بدست آورده ومثل سابق می توانست راه برود ورانندگی کند.وحید روبه افشان گفت: بابا جان چند لحظه منو مامان رو تنها میزاری؟ عمیق وپرنفوذسرتا پایم را ورانداز کرد.بعدهم بی تعارف ،روی مبل نشست.چشم از دسته گل وجعبه شیرینی بر نمیداشت.با شناختی که ازاو داشتم،هرلحظه منتظر بودم مثل بمبی منفجر شود.
فنجان چای رو مقابلش گذاشتم واو پرنیش وکنایه گفت: مبارکا باشه.این نره خر کی بود؟ انگار سرش به تنش زیادی میکنه.ببینم تواز افشان خجالت نمی کشی؟میخوای شوهرکنی؟هنوز هم مثل گذشته،زبانش تند وتیز بود.از حرص دلم گفتم:-اونی که باید خجالت بکشه تویی نه من.انگار فراموش کردی چه فضاحتی به بار آوردی؟با حاضرجوابی گفت-هرغلطی کردم،تاوانش رو دادم.ضمنا این پنبه رو از گوشت بیرون بیار.تا وقتی زنده ام اجازه نمیدم شوهر کنی.مرتیکه نچسب ،هم سن بابا بزرگ منه...با چه رویی اومده خواستگاری؟شیطونی میگه فک وپوزش رو پایین بیارم.منو ببین!به جان افشان یک باردیگه این مرتیکه دوربرت بپلکه،دمار از روزگار هردوتون درمیارم.بعداز گذشت یکسال ناغافل به خونه ام اومده بود وبرام خط ونشان می کشید.دوست نداشتم دخترم ذوق کور بشه.بالحنی آرام گفتم:-اگه نطقتون تمام شده می تونید تشریف ببرید.ضمنا افشان از پس خودش برمیاد.نیازی به همراهی شما نیست.
-من اجازه نمیدم دخترم سوار ماشین غریبه هاشه.با صدای افشان توی اتاقش رفت ونمیدونم کی روی تخت افشان خوابش گرفته بود.صبح میز صبحانه رو چیدم.بعداز رفتن افشان و وحید،به طبقه پایین رفتم و منتظر تاکسی ماندم.آقا جهان که ظاهرا ساعت آمدورفتم رو از حفظ بود،با سماجت ازمن خواست سوار ماشینش بشم.تشکر کردم وهمزمان با بوق ممتد ماشین پشت سر، نگاه پرسانی بهش انداختم.باورم نمیشد وحید مثل عقابی تیزبین کمین کرده بود ومنو می پایید.به جان کندنی آقا جهان رو راهی کردم وبه دروغ گفتم منتظر همکارم هستم.وحید درب ماشین رو برام باز کرد وکفری غرید:-سوار شو اون روی منو بالا نیار.-مثلا چیکار میکنی؟هان؟اصلا تو چیکاره منی؟منو ببین وحید.زندگی خصوصی من به خودم مربوطه.حد خودت رو بدون وپاتو از گلیم خودت فراتر نزار-اینجوریاست؟سرش رو پرحرص تکان داد وتخته گازش رو گرفت.چند روزبعد،درحال چیدن میز ناهاربودم که زنگ واحد به صدا دراومد و وحید با پررویی اومدو پشت میز نشست.بشقابی برایش گذاشتم وافشان پرذوق برایش غذا کشید.بعداز خوردن ناهار،افشان همراه وحید بیرون رفت .شب درحال زیرورو کردن کتلتهای توی تابه بودم که افشان اومد وگفت: مامان! بابایی گناه داره.میشه چندتا کتلت براش بزاری؟همان لحظه وحید نایلون بدست اومد وکلی میوه وهله هوله برای افشان گرفته بود.به به چهچه گویان شروع به خوردن کتلت کرد.به خاطر دخترم چیزی بهش نگفتم.افشان توی اتاقش رفت ووحید ازم خواهش کرد باهمدیگه صحبت کنیم.

انگاربرای گفتن حرفش کمی مردد بود.در حالیکه با فنجان توی دستش ورمیرفت،گفت: مامان و بابا نگران زندگی من هستن.چطوری بگم مامان و ملیحه هردم یکی از دخترای فامیل رو کاندید می کنن واصرار دارن ازدواج کنم.بی خیال گفتم: اینا روچرا به من میگی؟با لحنی ملتمس گفت:برگرد رزا.به خاطر افشان برگرد.بیا همه چیز رو از نو شروع کنیم.-برگشتی درکار نیست وحید.تو همه پل های پشت سرت رو نابود کردی.اگه افشان و آینده اون برات مهمه،حضانتش رو به من بسپار وبا خیال راحت برو دنبال زندگیت
.

🚥#ادامه_دارد..حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9


#ارسالی از اعضای کانال

عنوان داستان: 
#آرزوی_رفته_بر_باد_8
🚥قسمت هشتم و پایانی

-افشان تنها دارایی ودلخوشی من توی این دنیاست.هرگز دخترم رو از خودم جدا نمیکنم.-من قصد ندارم تو وافشان رو از همدیگه جدا کنم ولی قبول کن کسی غیراز من نمی تونه برای افشان مادری کنه.-میدونم رزا ولی حتی اگه به فرض محال،من هم موافقت کنم،بابا ومامان محاله از افشان بگذرن.من و وحید تا دیروقت صحبت کردیم.هرچند به توافق نرسیدیم و اوهم پرخشم وعصبانی خونه رو ترک کرد.یکی دو هفته بعد،با شادی درحال گپ زدن بودیم و همزمان افشان تماس گرفت و از جشن نامزدی وحید و دخترخاله اش مینا گفت.شادی هاج و واج نگاهم کرد.- اون مادر شوهر عجوزت بالاخره با جادو جنبل،خواهرزاده اش رو قالب کرد.خداییش وحید یک سروگردن از مینا بالاتره.حرفی برای گفتن نداشتم.در واقع زندگی وحید وهمسرش برایم کوچکترین اهمیتی نداشت .تنها دغدغه من، دخترم بود .هرچند ظاهرا چاره ای جز صبر و شکیبایی نداشتم و باید همه چیز رو به زمان میسپردم. وحید آپارتمانی نزدیک خونه پدرش اجاره کرده بود.افشان بعد از مدتها به دیدنم اومد واز دعوای مینا ووحیدبرام گفت.گویا بحث ومشاجره شون بالا گرفته بود ووحیدطبق عادت،همه اسباب اثاثیه رو شکسته بود.دوست نداشتم افشان خبرچینی کند.از طرفی وحید وحرکات وسکناتش رو از حفظ بودم ونمی خواستم دخترم در محیطی تنش زا شاهد دعوا وزد وخوردوحید وهمسرش باشد.یه روز وحید با چهره ای گرفته و محزون،چمدان به دست همراه افشان اومدو گفت:افشان یه مدت اینجا می مونه.با خوشرویی ازدخترم استقبال کردم و اون رو پر محبت بوسیدم.صدای گوشی موبایل وحید بلند شد .تمام حرص ودق ودلیش رو روی مادرش خالی کرد-این آشی بود که تو برام پختی مامان.خواهش میکنم توی زندگیم دخالت نکن.خوب کاری کردم.نیاز باشه هنوز هم دست روش بلند می کنم.بعداز رفتن وحید،افشان خودش رو توی آغوشم انداخت وپربغض گفت: مامان من دیگه نمیخوام توی اون خونه بمونم.خاله مینا همش با بابایی دعوا میکنه.حال روحی دخترم چندان مساعدبه نظرنمیرسید.با وکیلم تماس گرفتم.بایدبرای حضانت افشان اقدام میکردم.چند روز بعد وحید پرخشم وعصبانی اومد و دادو قال راه انداخت و کلی تهدیدم کرد.بالاخره بعداز چند جلسه آمد ورفت توی راهروهای دادگاه، به جان کندنی تونستم حضانت دخترم رو به عهده بگیرم.سالها از اون روزهای پرتنش میگذرد. تمام زندگیم رو وقف افشان کردم که حالادانشجوی ترم آخر دندان پزشکی است .وحید و مینا بعداز دو سال زندگی مشترک از هم جدا شدن.وحید بارها وبارها بهم پیشنهاد ازدواج داد.اما من همچنان مخالفت کردم واوهم دیگر ازدواج نکرد.ننه دارفانی رو وداع گفت وپنج سال بعد،تنها عمویم به خاطر عارضه قلبی در گذشت.رویا به خاطر کار شوهرش به شهردیگه ای منتقل شده بودن.نمی تونستم مامان رو تک وتنها توی اون خونه ویلایی قدیمی رها کنم.خونه مامان رو اجاره دادم و اون رو پیش خودم آوردم.اوایل کمی نق ونوق می کرد وبه قول خودش به آپارتمان نشینی عادت نداشت اما این اواخر آنچنان با همسایه ها خو گرفته بودکه تصمیم به فروش اون خونه ویلایی وخرید آپارتمان گرفته بود.برای اولین باربرق شادی رو توی چشمان زیبای افشان میدیدم وقتی از شایان ،همکلاسی وهمکار آینده اش تعریف میکرد .مادر شایان تماس گرفت وبرای پایان هفته اجازه خواست.با دیدن پویان خان بیگی،پدر شایان، هاج وواج خیره همدیگر شدیم وبرای لحظه ای خاطرات آن روز شوم برایم تداعی شد.وحید،شایان وخانواده اش را از هر نظر تایید کرد وباوجود تمام سخت گیری وحساسیتش نسبت به خواستگارهای افشان،این بار ساز مخالفت نزد.شب بله برون افشان،بعداز سالها،پارسا روکه صاحب دو فرزند پسر و دخترشده بود، میدیدم.موها ومحاسنش جوگندمی شده بود اما همچنان خوش استایل وباجذبه بود.جشن عروسی تنها دخترم بود.آنچنان زیبا شده بود که مثل ستاره ای توی مجلس می درخشید.پارسادرست مثل اولین باری که او رو دیده بودم، به دیوار تکیه زده بود وپرحسرت، منو تماشا می کرد.از عمق وجود برای دخترم خوشحال بودم.کنار وحید خوشبخت نبودم و هرگز طعم خوشبختی رو نچشیدم.به خاطر تعصب نابجای خانواده ام،سالها کنار آدم اشتباهی زندگی کردم در حالی که می تونستم کنارپارسا زندگی رویایی وسرشاراز عشق داشته باشم.

امیدوارم سرگذشت این بانوی دهه شصتی مایه عبرت برای خانواده ها باشد.به امیدخوشبختی تک تک اعضای کانال.ممنون از مدیر پرتلاش کانال داستان و پند🌱🕊

به قلم
#مژگان_نیازی

🚥
#پایان

کپی بدون ذکر منبع ممنوع

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
2024/05/17 02:09:26
Back to Top
HTML Embed Code: