🌴 شخصی با وجود اینکه زنش زنده است میخواهد مادر اندر او را نکاح کند. آیا جمع بین دختر و نامادریش درست است یا خیر؟
✍️ جمع کردن (نکاح کردن )درمیان دختر و مادر اندر وی جایز است
[هنديه: 1/277].حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍️ جمع کردن (نکاح کردن )درمیان دختر و مادر اندر وی جایز است
[هنديه: 1/277].حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⊰⃟𖠇✿ُِِِِّ࿐ྀུ🍃♥️🍃༅࿇༅═┅────
─═ঊঈداستان کوتاه ঊঈ═─
*من فقط معلم نیستم...*
🔸 لنگان لنگان داشتم تو خیابون راه میرفتم که یه خانم زیبا و شیکپوش بهم نزدیک شد ازم پرسید: شما آقای ح.م. هستید؟!
گفتم: بله...
گفت: من شاگرد شما بودم، دبیرستان زینبیه دلوار، یادتون میاد؟!
با اینکه قیافش آشنا بود گفتم: نه! متاسفانه...! آخه من خیلی دانشآموز داشتم...
و بعد ادامه دادم: خب مهم نیست، شما خوبید خانم...؟
گفت: بله! ممنون استاد، من شیمی خوندم و تا دکترا ادامه دادم، البته نه اون سال ها، دکترام رو چند سال بعد گرفتم و در حال حاضر محقق هستم. آقای ح.م. ! سماک بحری هستم...
شناختمش... آره خودش بود خیلی دلم میخواست از احوالش با خبر بشم و حالا دیده بودمش که فرد موفقی شده بود...
یهو رفتم به بیشتر از سی سال پیش...! اون موقعها با اینکه انقلاب شده بود و مدارس تفکیک شده بود ولی به علت کمبود دبیر بعضی از دبیران مرد مدارس دخترانه تدریس میکردند، من هم اون وقتها به دانشآموزان دخترانه شیمی درس میدادم...
یادم اومد این دختر چند جلسهای که صبحها من کلاس داشتم دیر سر کلاس میومد و من هم همیشه دعواش میکردم و بدون اینکه چیزی بگه میرفت سر جاش... من هم کلی عصبی میشدم و واسه اینکه بچهها درس رو بفهمند، سریع درس رو ادامه میدادم...
همیشه میخواستم واسه دیر کردش به مدیر بگم ولی یادم میرفت، تا اینکه یه روز زنگ آخر تویِ کلاس بغلی، آخرین نفری بودم که از کلاس میرفتم بیرون یهو همین دانشآموز سماک بحری رو دیدم که به دیوار راهرو تکیه داده و تو چشماش پر از اشکه...!
پرسیدم: سماک چی شده؟!
🔸با بغضی که تو گلوش بود جواب داد: پام پیچ خورده آقا حالا نمیدونم چه جوری برم خونه...!
یهو گفتم: بیا من میرسونمت
اون وقتها یه ماشین فیات داشتم که هرکسی نداشت...
جواب داد: نه آقا خونهمون دوره...
گفتم: اشکالی نداره میرسونمت، میتونی تا ماشین یه جوری بیای؟
در حالی که برق خوشحالی تو چشماش موج میزد گفت: بله آقا...!!
باری هر جور بود خودش رو تا ماشین رسوند، من هم که بهخاطر معذورات نمیتونستم دستش رو بگیرم، سوار شد و به سمت خونهاش حرکت کردیم، وقتی نشانی میداد تازه متوجه شدم خونهاش خارج از شهر و در یکی از دهات اطراف قرار داره...
وقتی رسیدیم سر یه جاده خاکی گفت: آقا تو همین جاده است، دیگه خودم میرم، ممنون...
گفتم: نه! چه جوری میخوای بری...؟! میرسونمت...
همینطور که میرفتیم، چون راه خیلی طولانی شد ازش پرسیدم: این جا رو با کی میای بری مدرسه؟!
گفت: با هیشکی آقا! پیاده میام تا سر خیابون، ۵ صبح بلند میشم، اما خب گاهی بارون و باد باعث میشه کمی دیر برسم...
داشتم دیوونه میشدم، این همه راه رو این دختر، پیاده میومد...!!
🔸خلاصه رسیدیم خونهشون، یه خونه روستایی دیدم که از امکانات اون زمان هم خیلی چیزها کم داشت، به سختی رفت بالا و گفت: بفرمایید...
صدای پیرمردی از تو اتاق شنیده شد که پرسید: طاهره کیه؟!
دانشآموزم جواب داد: آقا معلممه...!
پیرمرد اصرار کرد که برم بالا و یه چایی بنوشم...
من هم رفتم و بعد از سلام و احوالپرسی، پیرمرد که فهمیدم پدر طاهره دانشآموزم بود، گفت: آقا معلم این دختر همه زندگی منه، الان دو ساله مادرش رو از دست داده، منم مریضم، هم تو لنج کار میکنه، هم تو خونه به دو تا برادرهای کوچیکش هم میرسه، میگم دختر نمیخواد درس بخونی، راه به این درازی چه کاریه آخه...! ولی هی اصرار میکنه میخوام درس بخونم...، آه ببینین الان شما رو تو درد سر انداخته
گفتم: این چه حرفیه...!
در حالی که با بغضی که گلوم رو گرفته بود به زور چایی که طاهره آورده بود رو میخوردم، گفتم: ببخشید من دیگه باید برم...
تمام راه رو که برمیگشتم گریه کردم...
پیش خودم گفتم؛ من فقط یک معلم نیستم، من باید بیشتر از اینها از حال دانشآموزم باخبر باشم...
از اون روز به بعد بهش زنگهای تفریح کمک میکردم... چند تا کتاب بهش دادم و دیگه دعواش نکردم، اینها تنها کاری بود که از دستم برمیومد...
حالا اون با تمام وجود مشکلات اینقدر موفق شده بود و من بهش افتخار میکردم...
همینطور که لبخند میزدم، نگاش میکردم که یهو از گذشته بیرون اومدم چون صدام زد: آقای ح.م.!! و ادامه داد: خیلی خوشحال شدم دیدمتون، من هیچ وقت محبتهایی که به من کردید رو فراموش نمیکنم...
گفتم: خواهش میکنم، من افتخار میکنم که چنین شاگردی داشتم...
خداحافظی کرد و در حالی که ازم دور میشد پیش خودم گفتم: امیدوارم معلمهای امروزی هم بدونند که فقط یک معلم نیستند....!!
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
─═ঊঈداستان کوتاه ঊঈ═─
*من فقط معلم نیستم...*
🔸 لنگان لنگان داشتم تو خیابون راه میرفتم که یه خانم زیبا و شیکپوش بهم نزدیک شد ازم پرسید: شما آقای ح.م. هستید؟!
گفتم: بله...
گفت: من شاگرد شما بودم، دبیرستان زینبیه دلوار، یادتون میاد؟!
با اینکه قیافش آشنا بود گفتم: نه! متاسفانه...! آخه من خیلی دانشآموز داشتم...
و بعد ادامه دادم: خب مهم نیست، شما خوبید خانم...؟
گفت: بله! ممنون استاد، من شیمی خوندم و تا دکترا ادامه دادم، البته نه اون سال ها، دکترام رو چند سال بعد گرفتم و در حال حاضر محقق هستم. آقای ح.م. ! سماک بحری هستم...
شناختمش... آره خودش بود خیلی دلم میخواست از احوالش با خبر بشم و حالا دیده بودمش که فرد موفقی شده بود...
یهو رفتم به بیشتر از سی سال پیش...! اون موقعها با اینکه انقلاب شده بود و مدارس تفکیک شده بود ولی به علت کمبود دبیر بعضی از دبیران مرد مدارس دخترانه تدریس میکردند، من هم اون وقتها به دانشآموزان دخترانه شیمی درس میدادم...
یادم اومد این دختر چند جلسهای که صبحها من کلاس داشتم دیر سر کلاس میومد و من هم همیشه دعواش میکردم و بدون اینکه چیزی بگه میرفت سر جاش... من هم کلی عصبی میشدم و واسه اینکه بچهها درس رو بفهمند، سریع درس رو ادامه میدادم...
همیشه میخواستم واسه دیر کردش به مدیر بگم ولی یادم میرفت، تا اینکه یه روز زنگ آخر تویِ کلاس بغلی، آخرین نفری بودم که از کلاس میرفتم بیرون یهو همین دانشآموز سماک بحری رو دیدم که به دیوار راهرو تکیه داده و تو چشماش پر از اشکه...!
پرسیدم: سماک چی شده؟!
🔸با بغضی که تو گلوش بود جواب داد: پام پیچ خورده آقا حالا نمیدونم چه جوری برم خونه...!
یهو گفتم: بیا من میرسونمت
اون وقتها یه ماشین فیات داشتم که هرکسی نداشت...
جواب داد: نه آقا خونهمون دوره...
گفتم: اشکالی نداره میرسونمت، میتونی تا ماشین یه جوری بیای؟
در حالی که برق خوشحالی تو چشماش موج میزد گفت: بله آقا...!!
باری هر جور بود خودش رو تا ماشین رسوند، من هم که بهخاطر معذورات نمیتونستم دستش رو بگیرم، سوار شد و به سمت خونهاش حرکت کردیم، وقتی نشانی میداد تازه متوجه شدم خونهاش خارج از شهر و در یکی از دهات اطراف قرار داره...
وقتی رسیدیم سر یه جاده خاکی گفت: آقا تو همین جاده است، دیگه خودم میرم، ممنون...
گفتم: نه! چه جوری میخوای بری...؟! میرسونمت...
همینطور که میرفتیم، چون راه خیلی طولانی شد ازش پرسیدم: این جا رو با کی میای بری مدرسه؟!
گفت: با هیشکی آقا! پیاده میام تا سر خیابون، ۵ صبح بلند میشم، اما خب گاهی بارون و باد باعث میشه کمی دیر برسم...
داشتم دیوونه میشدم، این همه راه رو این دختر، پیاده میومد...!!
🔸خلاصه رسیدیم خونهشون، یه خونه روستایی دیدم که از امکانات اون زمان هم خیلی چیزها کم داشت، به سختی رفت بالا و گفت: بفرمایید...
صدای پیرمردی از تو اتاق شنیده شد که پرسید: طاهره کیه؟!
دانشآموزم جواب داد: آقا معلممه...!
پیرمرد اصرار کرد که برم بالا و یه چایی بنوشم...
من هم رفتم و بعد از سلام و احوالپرسی، پیرمرد که فهمیدم پدر طاهره دانشآموزم بود، گفت: آقا معلم این دختر همه زندگی منه، الان دو ساله مادرش رو از دست داده، منم مریضم، هم تو لنج کار میکنه، هم تو خونه به دو تا برادرهای کوچیکش هم میرسه، میگم دختر نمیخواد درس بخونی، راه به این درازی چه کاریه آخه...! ولی هی اصرار میکنه میخوام درس بخونم...، آه ببینین الان شما رو تو درد سر انداخته
گفتم: این چه حرفیه...!
در حالی که با بغضی که گلوم رو گرفته بود به زور چایی که طاهره آورده بود رو میخوردم، گفتم: ببخشید من دیگه باید برم...
تمام راه رو که برمیگشتم گریه کردم...
پیش خودم گفتم؛ من فقط یک معلم نیستم، من باید بیشتر از اینها از حال دانشآموزم باخبر باشم...
از اون روز به بعد بهش زنگهای تفریح کمک میکردم... چند تا کتاب بهش دادم و دیگه دعواش نکردم، اینها تنها کاری بود که از دستم برمیومد...
حالا اون با تمام وجود مشکلات اینقدر موفق شده بود و من بهش افتخار میکردم...
همینطور که لبخند میزدم، نگاش میکردم که یهو از گذشته بیرون اومدم چون صدام زد: آقای ح.م.!! و ادامه داد: خیلی خوشحال شدم دیدمتون، من هیچ وقت محبتهایی که به من کردید رو فراموش نمیکنم...
گفتم: خواهش میکنم، من افتخار میکنم که چنین شاگردی داشتم...
خداحافظی کرد و در حالی که ازم دور میشد پیش خودم گفتم: امیدوارم معلمهای امروزی هم بدونند که فقط یک معلم نیستند....!!
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━🦋
✅تقدیمم ب تمام معلمهای دوران
پدرم استاد بازنشستهی مرکز تربیت معلم همدان است.در تمام مدت خدمتش، هیچ دانشجویی را ننداخت. حتی معروف بود که از یک دانشجو که درسش را افتاده بود، چهاربار در فاصلهی یک ماه امتحان گرفت تا بلاخره قبول شد و تمام نمرات بقیه را یکماه نگه داشت تا بلاخره دانشجو به آنها رسید. از پدرم پرسیدم چرا انقدر اهل مدارا با دانشجوها بودی؟
گفت:نباید هدف را گم کرد،
ما امتحان نمیگیریم که آدمها را تحقیر کنیم یا رنجشان بدهیم یا نیاز به قدرتمان را ارضا کنیم، ما امتحان میگیریم تا کمکشان کنیم بهتر یاد بگیرند و آدمها و معلمهای بهتری باشند. این هدف را نباید قربانی وسیله کرد.
✍" روح الله صدیق "
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━🦋
✅تقدیمم ب تمام معلمهای دوران
پدرم استاد بازنشستهی مرکز تربیت معلم همدان است.در تمام مدت خدمتش، هیچ دانشجویی را ننداخت. حتی معروف بود که از یک دانشجو که درسش را افتاده بود، چهاربار در فاصلهی یک ماه امتحان گرفت تا بلاخره قبول شد و تمام نمرات بقیه را یکماه نگه داشت تا بلاخره دانشجو به آنها رسید. از پدرم پرسیدم چرا انقدر اهل مدارا با دانشجوها بودی؟
گفت:نباید هدف را گم کرد،
ما امتحان نمیگیریم که آدمها را تحقیر کنیم یا رنجشان بدهیم یا نیاز به قدرتمان را ارضا کنیم، ما امتحان میگیریم تا کمکشان کنیم بهتر یاد بگیرند و آدمها و معلمهای بهتری باشند. این هدف را نباید قربانی وسیله کرد.
✍" روح الله صدیق "
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان: گیر ماندن مرد نابینا در قلعه ای...
مردی نابینا درون قلعهای گرفتار شده بود و نومیدانه میکوشید خودش را نجات دهد.
چاره را در این دید که با لمسکردن دیوارها دری برای رهایی پیدا کند.
پس گرداگرد قلعه را میگشت و با دقت به تمام دیوارها دست میکشید.
همچنان که پیش میرفت با چندین در بسته روبرو شد اما به تلاش و جستجو ادامه داد.
ناگهان برای لحظهای دست از دیوار برداشت تا دست دیگرش را که احساس خارش میکرد لمس کند، درست در همان زمان کوتاه، مرد نابینا از کنار دری گذشت که قفل نشده بود و چه بسا میتوانست رهاییاش را به ارمغان آورد، پس به جستجویی بی سر انجامش ادامه داد.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بسیاری از ما در تکاپوی دستیابی به آزادی و خوشبختی هستیم، متاسفانه گاه تلنگری شبیه خارش دست، لذتهای گذرا یا چیزهایی از این دست، ما را از جستجو و دستیابی به دری گشوده به سوی رهایی و رستگاری محروم میکند.
مردی نابینا درون قلعهای گرفتار شده بود و نومیدانه میکوشید خودش را نجات دهد.
چاره را در این دید که با لمسکردن دیوارها دری برای رهایی پیدا کند.
پس گرداگرد قلعه را میگشت و با دقت به تمام دیوارها دست میکشید.
همچنان که پیش میرفت با چندین در بسته روبرو شد اما به تلاش و جستجو ادامه داد.
ناگهان برای لحظهای دست از دیوار برداشت تا دست دیگرش را که احساس خارش میکرد لمس کند، درست در همان زمان کوتاه، مرد نابینا از کنار دری گذشت که قفل نشده بود و چه بسا میتوانست رهاییاش را به ارمغان آورد، پس به جستجویی بی سر انجامش ادامه داد.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بسیاری از ما در تکاپوی دستیابی به آزادی و خوشبختی هستیم، متاسفانه گاه تلنگری شبیه خارش دست، لذتهای گذرا یا چیزهایی از این دست، ما را از جستجو و دستیابی به دری گشوده به سوی رهایی و رستگاری محروم میکند.
💜
#رازهای_یک_زن_موفق 🧕
🌸🍃 زمانی که همسرتان با شما صحبت می کند به دقت به حرف های او گوش فرا دهید زیرا عدم توجه شما به گفته های اوعدم علاقه شما را نشان می دهد.
نیازهای واقعی شوهرتان را دریابید. این امر اتفاق نمی افتد مگر اینکه همسرتان این نیازها را باز گوید و به همین جهت در مواقع مناسب با لحن ملایم در مورد نیازهایش از وی سوال کرده و دیدگاه های واقعی وی را نسبت به خود و زندگیتان دریابید و در نهایت جوابی را که شوهرتان می دهد بدون انتقاد و جبهه گیری بپذیرید.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رازهای_یک_زن_موفق 🧕
🌸🍃 زمانی که همسرتان با شما صحبت می کند به دقت به حرف های او گوش فرا دهید زیرا عدم توجه شما به گفته های اوعدم علاقه شما را نشان می دهد.
نیازهای واقعی شوهرتان را دریابید. این امر اتفاق نمی افتد مگر اینکه همسرتان این نیازها را باز گوید و به همین جهت در مواقع مناسب با لحن ملایم در مورد نیازهایش از وی سوال کرده و دیدگاه های واقعی وی را نسبت به خود و زندگیتان دریابید و در نهایت جوابی را که شوهرتان می دهد بدون انتقاد و جبهه گیری بپذیرید.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
▪️ عشقهای مجازی و ارتباطات نامشروع
🎙 سخنران: خلیل الرحمن خباب
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🎙 سخنران: خلیل الرحمن خباب
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
براساسِ این تعریف؛
خوشحال بودن یعنی توانمندیِ بالای ما در شکیبایی و استقامت در برابر سختی ها.
خوشحالی یعنی اطمینانی درونی به این که درد و رنج و سختی و بیماری و مرگ جزء لاینفک زندگی ست اما هیچ کدام از آنها نمی تواند مرا از پا بیاندازد.
خوشحالی یعنی میل به زندگی علی رغم علمِ به فانی بودنِ همه چیز،
خوشحالی یعنی در سختی ها لبخند زدن، خوشحالی یعنی آگاهی از توانمندی بزرگ ما برای به دوش کشیدنِ مشکلات،
خوشحالی یعنی بعد از هر زمین خوردن همچنان بتوانیم بلند شویم،بعد از هر گریه همچنان بتوانیم بخندیم و لبخند بر لبِ دیگر همنوعان بیاوریم،
خوشحالی یعنی حضورِ کاملِ ما در هستی، خوشحالی یعنی همچون رودجاری بودن و در حرکت بودن،عبور کردن و به عظمتی بی پایان چشم دوختن خوشحالی یعنی توانایی ما به گفتنِ یک آریِ بزرگ به زن. حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خوشحال بودن یعنی توانمندیِ بالای ما در شکیبایی و استقامت در برابر سختی ها.
خوشحالی یعنی اطمینانی درونی به این که درد و رنج و سختی و بیماری و مرگ جزء لاینفک زندگی ست اما هیچ کدام از آنها نمی تواند مرا از پا بیاندازد.
خوشحالی یعنی میل به زندگی علی رغم علمِ به فانی بودنِ همه چیز،
خوشحالی یعنی در سختی ها لبخند زدن، خوشحالی یعنی آگاهی از توانمندی بزرگ ما برای به دوش کشیدنِ مشکلات،
خوشحالی یعنی بعد از هر زمین خوردن همچنان بتوانیم بلند شویم،بعد از هر گریه همچنان بتوانیم بخندیم و لبخند بر لبِ دیگر همنوعان بیاوریم،
خوشحالی یعنی حضورِ کاملِ ما در هستی، خوشحالی یعنی همچون رودجاری بودن و در حرکت بودن،عبور کردن و به عظمتی بی پایان چشم دوختن خوشحالی یعنی توانایی ما به گفتنِ یک آریِ بزرگ به زن. حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔸#فضای_مجازی
💠 فضای مجازی، بایدها و نبایدها (93)
❇️ مضرّات فضاهای مجازی (17)
❇️ اعتیاد اینترنتی (3)
🔸وابستگی شدید به اینترنت و استفادهی اعتیادگونه از آن، پدیدهای جدید و به سرعت رشدیابنده است. طبق برخی مطالعات، نزدیک به 6 درصد کاربران اینترنتی در آمریکا از اعتیاد به اینترنت رنج میبرند. برخی مطالعات نیز نشان داده است که 14 درصد از کاربران اینترنت، دچار علائم رفتارهای وسواسی، حالت روانشیدایی، افسردگی و ... هستند. هر چند این بررسیها در سالهای قبل بوده است و اگر امروزه این نظرسنجی و بررسیها صورت گیرد وضعیت بسیار حادّتر و شدیدتر خواهد بود.
هنگامی که کاربر، زندگی چهره به چهره و زندگی مجازی خود را از یکدیگر جدا میسازد، با مشکلاتی مانند: اعتیاد اینترنتی و انجام دادن رفتارهای بیمارگونه در فضای مجازی روبرو میشود. فعالیت این قبیل کاربران در فضای مجازی، تبدیل به دنیای خاصی میشود. آنها با دوستان و آشنایان پیرامون خود دربارهی ویژگیهای زندگی مجازی خویش و نوع رفتارهایی که در آن انجام میدهند، گفتگو نمیکنند. فضای مجازی به جانشینی غریب یا راهی برای گریز از زندگی واقعی و نیز به بخشی گسسته از ذهنشان تبدیل میشود. به اعتقاد یانگ، سه جنبهی اینترنت، آن را به صورت یک عامل بالقوه برای اعتیاد، درمیآورد: «1ـ ناشناس بودن: افرادی که تمایل به دریافت محصولات هرزهنگارانه داشته، یا علاقهمند به قماربازی هستند یا متمایل به پرداختن به بازیهای رایانهای هستند، به دلیل «ناشناس ماندن» به سادگی میتوانند به تحقّق خواستههای مورد نظرشان، اقدام ورزند. 2ـ راحتی: به معنای امکان دسترسی فرد به اطّلاعات و منابع مورد نظرش در تمامی ساعات شبانهروز و در طول روزهای مختلف هفته. 3ـ گریز: به معنای پدید آمدن فضایی برای کنارهگیری فرد از انزوای اجتماعی یا دشواریهایی است که در زندگی واقعی، فراروی وی، قرار گرفتهاند».
بنابراین بزرگترین مشکل فضای مجازی اعتیاد به آن است که حتّی افرادی که به آنجا وابسته شدهاند، برایشان دنیای حقیقی رنگ و بویی ندارد و وارد شدن به دنیای واقعی برایشان ترسناک و تشویشآور میباشد. دانشمندان به این نتیجه رسیدهاند که در افراد معتاد به این فضاها، افسردگی و اختلالات روانی بسیار شایع است و این افسردگی و اختلال روانی باعث تغییرات بسیار گسترده در خلق و خوی، دیدگاه، توانایی تفکّر، میزان فعالیّت، خواب، خوراک و ... میشود و در مدّتزمان طولانی، بسیار خطرناک هم خواهد شد.
ادامه دارد...
📙برگرفته از مقدمه کتاب: بایدها و نبایدهای فضای مجازی؛ نوشته محمد مکفی رودی
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💠 فضای مجازی، بایدها و نبایدها (93)
❇️ مضرّات فضاهای مجازی (17)
❇️ اعتیاد اینترنتی (3)
🔸وابستگی شدید به اینترنت و استفادهی اعتیادگونه از آن، پدیدهای جدید و به سرعت رشدیابنده است. طبق برخی مطالعات، نزدیک به 6 درصد کاربران اینترنتی در آمریکا از اعتیاد به اینترنت رنج میبرند. برخی مطالعات نیز نشان داده است که 14 درصد از کاربران اینترنت، دچار علائم رفتارهای وسواسی، حالت روانشیدایی، افسردگی و ... هستند. هر چند این بررسیها در سالهای قبل بوده است و اگر امروزه این نظرسنجی و بررسیها صورت گیرد وضعیت بسیار حادّتر و شدیدتر خواهد بود.
هنگامی که کاربر، زندگی چهره به چهره و زندگی مجازی خود را از یکدیگر جدا میسازد، با مشکلاتی مانند: اعتیاد اینترنتی و انجام دادن رفتارهای بیمارگونه در فضای مجازی روبرو میشود. فعالیت این قبیل کاربران در فضای مجازی، تبدیل به دنیای خاصی میشود. آنها با دوستان و آشنایان پیرامون خود دربارهی ویژگیهای زندگی مجازی خویش و نوع رفتارهایی که در آن انجام میدهند، گفتگو نمیکنند. فضای مجازی به جانشینی غریب یا راهی برای گریز از زندگی واقعی و نیز به بخشی گسسته از ذهنشان تبدیل میشود. به اعتقاد یانگ، سه جنبهی اینترنت، آن را به صورت یک عامل بالقوه برای اعتیاد، درمیآورد: «1ـ ناشناس بودن: افرادی که تمایل به دریافت محصولات هرزهنگارانه داشته، یا علاقهمند به قماربازی هستند یا متمایل به پرداختن به بازیهای رایانهای هستند، به دلیل «ناشناس ماندن» به سادگی میتوانند به تحقّق خواستههای مورد نظرشان، اقدام ورزند. 2ـ راحتی: به معنای امکان دسترسی فرد به اطّلاعات و منابع مورد نظرش در تمامی ساعات شبانهروز و در طول روزهای مختلف هفته. 3ـ گریز: به معنای پدید آمدن فضایی برای کنارهگیری فرد از انزوای اجتماعی یا دشواریهایی است که در زندگی واقعی، فراروی وی، قرار گرفتهاند».
بنابراین بزرگترین مشکل فضای مجازی اعتیاد به آن است که حتّی افرادی که به آنجا وابسته شدهاند، برایشان دنیای حقیقی رنگ و بویی ندارد و وارد شدن به دنیای واقعی برایشان ترسناک و تشویشآور میباشد. دانشمندان به این نتیجه رسیدهاند که در افراد معتاد به این فضاها، افسردگی و اختلالات روانی بسیار شایع است و این افسردگی و اختلال روانی باعث تغییرات بسیار گسترده در خلق و خوی، دیدگاه، توانایی تفکّر، میزان فعالیّت، خواب، خوراک و ... میشود و در مدّتزمان طولانی، بسیار خطرناک هم خواهد شد.
ادامه دارد...
📙برگرفته از مقدمه کتاب: بایدها و نبایدهای فضای مجازی؛ نوشته محمد مکفی رودی
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
چند درس که از سوره يوسف آموختم :
( 1 ) ان شاءالله روزی مریضی شفایاب میشود
( 2 ) غایب و مسافر بر می گردد
( 3 ) غم واندوه به خوشی تبدیل میشود
( 4 ) رنج ومشقت ازبین می رود
( 5 ) مسلمان نباید از رحمت الهی نا امیدباشد
( 6 ) ابتلاء وآزمايش مومن همه به خيرش است
( 7 ) مهمتر ازهمه اینکه بدی ها در صورت به
خوبی ها تبدیل میشود که مسلمان در تعهداتش با الله پای بند بماند و تقوا را به خود پیشه کند
واز امتحان وابتلاء الله به خوبی رد شود
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
( 1 ) ان شاءالله روزی مریضی شفایاب میشود
( 2 ) غایب و مسافر بر می گردد
( 3 ) غم واندوه به خوشی تبدیل میشود
( 4 ) رنج ومشقت ازبین می رود
( 5 ) مسلمان نباید از رحمت الهی نا امیدباشد
( 6 ) ابتلاء وآزمايش مومن همه به خيرش است
( 7 ) مهمتر ازهمه اینکه بدی ها در صورت به
خوبی ها تبدیل میشود که مسلمان در تعهداتش با الله پای بند بماند و تقوا را به خود پیشه کند
واز امتحان وابتلاء الله به خوبی رد شود
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان_مجاهد " اسیری "🩵🩷
قسمت سی وهشتم 👇👇👇🩵🩷
🔸زندگی گذشته ی ابن صادق داستانی طویل از شکستهایش بود او در خانوادهای سرمایه دار یهودی به دنیا آمد بخاطر ذهانتی که داشت در شانزده سالگی زبان عربی و فارسی یونانی و لاتینی را خیلی خوب یاد گرفته بود در هجده سالگی به محبت دختری عیسائی به نام مریم گرفتار شد و او برای جلب رضایت پدر و مادر دختر مذهب عیسایی را قبول کرد اما مریم بعد از اینکه مدتی دلجویی ابن صادق را کرد عاشق پسر عموی ابن صادق الیاس شد و از ابن صادق متنفر شد ابن صادق بعد از زحمات بسیار زیاد پدر و مادر مریم را آماده کرد که مریم همسر او بشود اما مریم در فرصتی مناسب با معشوقش فرار کرد و در دمشق با او ازدواج کرد الیاس تحت تاثیر اخلاق و محبت مریم قرار گرفت و عیسایی شد.
🔸الیاس معماری ماهر بود درآمد خوبی در دمشق پیدا کرد و خانه ای برای خود ساخت و همانجا شروع به زندگی کرد بعد از یک سال دختری در خانه اش بدنیا آمد و اسمش زلیخا گذاشته شد ابن صادق از جستجوی بسیار محل سکونت آنان را پیدا کرد.به دمشق رسید در آنجا محبوبه و پسرعموی خود را دید که با عیش و هرام زندگی می کنند آتش انتفام در دلش شعله گرفت تا چند روز در کوچه و بازار دمشق ولگردی کرد بالاخره اسلام آورد و در دربار خلافت خاضر شد و حقوق خود نسبت به مریم را به رخ خلیفه کشید و تقاضا نمود که مریم را از الیاس گرفته و به او داده شود از دربار خلافت جواب رسید که یهودی و نصرانی در امان ما هستند و چون که مریم با رضایت خودش ازدواج کرده او را بر کار خلاف میلش نمیتوان مجبور کرد حالا دیگر این بدشانس نه یهودی بود نه عیسایی و نه مسلمان شکست
همه جانبه هنوز آتش انتقام او را سرد نکرده بود.
🔹بعد از مدتی به کوفه نزد حجاج بن یوسف رفت و سرگذشت خود را بیان کرد و تقاضای دادرسی نمود حجاج ساکت و آرام داستانش را شنید. ابن صادق از سکوت او استفاده کرد و زبان به تعریف او گشود و بر علیه دربار خلافت 🔹چن جمله ای به زبان آورد و گفت
اگه از دلم بپرسید خواهم گفت که به اعتبار استعداد و ذهانت شما بیشتر مستحق مسند خلافت هستین. هنوز حرفش تمام نشده بود که حجاج یکی از سربازانش را صدا زد و به او دستور داد که این شخص را از شهر بیرون کند و به ابن صادق گفت
🔸پاداش تو قتل بود اما به این خاطر بخشیدمت که بطور مهمان نزدم آمده بودی.
ابن صادق از شهر کوفه بیرون شد و آن شب را در کلبه ی راهبی سپری کرد و صبح با ارداههای خطرناکی به طرف هروشلم براه افتاد در آنجا هم دیر زمانی نتوانست بماند تا چند سال علاوه 🔸بر پسر عمو و محبوبه اش برخلاف تمام دنیا جذبه ی انتقام را در دل گرفت و به هر دری که توانست زد بالاخره جماعتی خطرناک از اشرار را همراه خود کرد و برای اجرای اعمال ننگین خود آنها را در تمام کشور پخش کرد و خودش را پیشوای روحانی آن جماعت معرفی کرد روزی فرصت پیدا کرد تا از پسر عمویش انتقام بگیرد و دختر او زلیخا را به گروگان گرفت زلیخا در آن وقت هشت ساله بود ابن صادق به طرف ایران گریخت و زلیخا را در مدائن بدست یکی از نیروهایش به نام اسحق سپرد و خود برای تکمیل نقشه های شومش مشغول بکار شد بعد از دو ماه افراد او الیاس و مریم را به قتل رساندند او بر این قتل بی رحمانه هم اکتفا نکرد و تصمیم گرفت زندگی خود را برای تمام دنیا خطرناک قرار دهد برای بدست آوردن قدرت سیاسی در عالم اسلام سازش هایی برخلاف حکومت کرد چند نفر خارجی و دشمن اسلام با او اظهار عقیدت کردند اما مشکل اقتصادی مانع تکمیل مقاصدش بود تدبیری بذهنش آمد و او سفرهای چند ماهی را در چند هفته طی کرد و به دربار قیصر روم حاضر شد قیصر اگر چه میخواست حکومت از دست رفتهی خود را در مشرق بازیابد اما یاد شکست های پدرانش هنوز در خاطرش زنده بود و برای همین جرات نکرد براه راست همراه ابن صادق وارد عمل شود البته لازم...
📌ادامه دارد ان شاءالله
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
قسمت سی وهشتم 👇👇👇🩵🩷
🔸زندگی گذشته ی ابن صادق داستانی طویل از شکستهایش بود او در خانوادهای سرمایه دار یهودی به دنیا آمد بخاطر ذهانتی که داشت در شانزده سالگی زبان عربی و فارسی یونانی و لاتینی را خیلی خوب یاد گرفته بود در هجده سالگی به محبت دختری عیسائی به نام مریم گرفتار شد و او برای جلب رضایت پدر و مادر دختر مذهب عیسایی را قبول کرد اما مریم بعد از اینکه مدتی دلجویی ابن صادق را کرد عاشق پسر عموی ابن صادق الیاس شد و از ابن صادق متنفر شد ابن صادق بعد از زحمات بسیار زیاد پدر و مادر مریم را آماده کرد که مریم همسر او بشود اما مریم در فرصتی مناسب با معشوقش فرار کرد و در دمشق با او ازدواج کرد الیاس تحت تاثیر اخلاق و محبت مریم قرار گرفت و عیسایی شد.
🔸الیاس معماری ماهر بود درآمد خوبی در دمشق پیدا کرد و خانه ای برای خود ساخت و همانجا شروع به زندگی کرد بعد از یک سال دختری در خانه اش بدنیا آمد و اسمش زلیخا گذاشته شد ابن صادق از جستجوی بسیار محل سکونت آنان را پیدا کرد.به دمشق رسید در آنجا محبوبه و پسرعموی خود را دید که با عیش و هرام زندگی می کنند آتش انتفام در دلش شعله گرفت تا چند روز در کوچه و بازار دمشق ولگردی کرد بالاخره اسلام آورد و در دربار خلافت خاضر شد و حقوق خود نسبت به مریم را به رخ خلیفه کشید و تقاضا نمود که مریم را از الیاس گرفته و به او داده شود از دربار خلافت جواب رسید که یهودی و نصرانی در امان ما هستند و چون که مریم با رضایت خودش ازدواج کرده او را بر کار خلاف میلش نمیتوان مجبور کرد حالا دیگر این بدشانس نه یهودی بود نه عیسایی و نه مسلمان شکست
همه جانبه هنوز آتش انتقام او را سرد نکرده بود.
🔹بعد از مدتی به کوفه نزد حجاج بن یوسف رفت و سرگذشت خود را بیان کرد و تقاضای دادرسی نمود حجاج ساکت و آرام داستانش را شنید. ابن صادق از سکوت او استفاده کرد و زبان به تعریف او گشود و بر علیه دربار خلافت 🔹چن جمله ای به زبان آورد و گفت
اگه از دلم بپرسید خواهم گفت که به اعتبار استعداد و ذهانت شما بیشتر مستحق مسند خلافت هستین. هنوز حرفش تمام نشده بود که حجاج یکی از سربازانش را صدا زد و به او دستور داد که این شخص را از شهر بیرون کند و به ابن صادق گفت
🔸پاداش تو قتل بود اما به این خاطر بخشیدمت که بطور مهمان نزدم آمده بودی.
ابن صادق از شهر کوفه بیرون شد و آن شب را در کلبه ی راهبی سپری کرد و صبح با ارداههای خطرناکی به طرف هروشلم براه افتاد در آنجا هم دیر زمانی نتوانست بماند تا چند سال علاوه 🔸بر پسر عمو و محبوبه اش برخلاف تمام دنیا جذبه ی انتقام را در دل گرفت و به هر دری که توانست زد بالاخره جماعتی خطرناک از اشرار را همراه خود کرد و برای اجرای اعمال ننگین خود آنها را در تمام کشور پخش کرد و خودش را پیشوای روحانی آن جماعت معرفی کرد روزی فرصت پیدا کرد تا از پسر عمویش انتقام بگیرد و دختر او زلیخا را به گروگان گرفت زلیخا در آن وقت هشت ساله بود ابن صادق به طرف ایران گریخت و زلیخا را در مدائن بدست یکی از نیروهایش به نام اسحق سپرد و خود برای تکمیل نقشه های شومش مشغول بکار شد بعد از دو ماه افراد او الیاس و مریم را به قتل رساندند او بر این قتل بی رحمانه هم اکتفا نکرد و تصمیم گرفت زندگی خود را برای تمام دنیا خطرناک قرار دهد برای بدست آوردن قدرت سیاسی در عالم اسلام سازش هایی برخلاف حکومت کرد چند نفر خارجی و دشمن اسلام با او اظهار عقیدت کردند اما مشکل اقتصادی مانع تکمیل مقاصدش بود تدبیری بذهنش آمد و او سفرهای چند ماهی را در چند هفته طی کرد و به دربار قیصر روم حاضر شد قیصر اگر چه میخواست حکومت از دست رفتهی خود را در مشرق بازیابد اما یاد شکست های پدرانش هنوز در خاطرش زنده بود و برای همین جرات نکرد براه راست همراه ابن صادق وارد عمل شود البته لازم...
📌ادامه دارد ان شاءالله
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
داستان واقعی کافه عشق
✍🏻: فاطمه سون ارا و ن.ی
قسمت بیست و نهم
ثنا با گریه لب زد گاهی اوقات میگویم کاش ما هیچوقت پولدار نمی شدیم کاش مثل گذشته ها زندگی معمولی داشتیم آنوقت اینقدر اذیت نمی شدیم گاهی با آرامش زندگی آدم های از خود ما پایین تر حسادت میکنم زحل لبخندی زد و گفت در همین لحظه ای که احساساتی هستی هم فکر میکنی از دیگران بالاتر هستی ثنا در میان گریه هایش لبخندی زد و با اعتماد به نفس گفت چرا مگر این حقیقت نیست؟ زحل با تاسف سرش را تکان داد و ترجیح داد در این مورد دیگر با ثنا بحث نکند ثنا از جایش بلند شد و گفت من آشپزخانه میروم تو هم تا ده دقیقه دیگر دست و صورتت را شسته بیا غذا را گرم میکنم با هم غذا بخوریم زحل چشم گفت و ثنا از اطاق بیرون شد زحل دستی به صورتش کشید و گفت خدایا ببخش که مجبور شدم برای ثنا دروغ بگویم دوباره اتفاقات روز یادش آمد بغض گلویش را نادیده گرفت و از تخت خوابش پایین آمده و مقابل آیینه ای قدی که گوشه ای اطاق گذاشته شده بود ایستاده شد و به تصویر خودش در آیینه نگاه کرد چند دقیقه به صورت زیبا و اندام بی نقض اش خیره شد با باز شدن دروازه ای اطاق از آیینه چشم گرفت و به عقب چرخید ثنا داخل اطاق شد و گفت اینقدر صدایت کردم چرا جواب نمی دهی؟ زحل بدون اینکه به سوال او پاسخ بدهد دوباره به آیینه دید و پرسید ثنا به نظرت من زیبا هستم؟ ثنا از سوالی که زحل پرسیده بود حیرت زده شد و گفت این چه سوالی است که می پرسی؟ زحل دوباره گفت لطفاً جواب بده آیا من مقبول هستم؟ ثنا نزدیک او آمد و همانطور که به صورت زحل در آیینه نگاه میکرد جواب داد البته که مقبول هستی من همیشه حسرت زیبایی ترا میخورم خودت شاهد هستی که مادرم چقدر زیباست و تو خیلی به مادرم شباهت داری ولی متاسفانه من به کسی شباهت دارم که این روزها بیشتر از همه از او نفرت دارم زحل با ناراحتی گفت لطفاً اینگونه نگو او پدرم است ثنا لبخندی تلخی زد و گفت از قدیم گفتن چیزی که بدت بیاید سرت میاید ولی جدی تو بسیار مقبول هستی اما چرا این سوال در ذهنت رسیده؟ زحل موهایش را پشت گوش انداخت و همانطور که به سوی دروازه ای اطاق میرفت جواب داد دلیل ندارد فقط پرسیدم ثنا هم پشت سر او از اطاق بیرون شد نان شب را با هم صرف کردند بعد هر دو به اطاق های خود شان رفتند و زحل بخاطر حرفهای تندی که از تیمور شنیده بود همه ای شب نتوانست بخوابد
صبح تیمور وقتی از پوهنتون رخصت شد به سوی کافه رفت.....
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد ان شاءالله
✍🏻: فاطمه سون ارا و ن.ی
قسمت بیست و نهم
ثنا با گریه لب زد گاهی اوقات میگویم کاش ما هیچوقت پولدار نمی شدیم کاش مثل گذشته ها زندگی معمولی داشتیم آنوقت اینقدر اذیت نمی شدیم گاهی با آرامش زندگی آدم های از خود ما پایین تر حسادت میکنم زحل لبخندی زد و گفت در همین لحظه ای که احساساتی هستی هم فکر میکنی از دیگران بالاتر هستی ثنا در میان گریه هایش لبخندی زد و با اعتماد به نفس گفت چرا مگر این حقیقت نیست؟ زحل با تاسف سرش را تکان داد و ترجیح داد در این مورد دیگر با ثنا بحث نکند ثنا از جایش بلند شد و گفت من آشپزخانه میروم تو هم تا ده دقیقه دیگر دست و صورتت را شسته بیا غذا را گرم میکنم با هم غذا بخوریم زحل چشم گفت و ثنا از اطاق بیرون شد زحل دستی به صورتش کشید و گفت خدایا ببخش که مجبور شدم برای ثنا دروغ بگویم دوباره اتفاقات روز یادش آمد بغض گلویش را نادیده گرفت و از تخت خوابش پایین آمده و مقابل آیینه ای قدی که گوشه ای اطاق گذاشته شده بود ایستاده شد و به تصویر خودش در آیینه نگاه کرد چند دقیقه به صورت زیبا و اندام بی نقض اش خیره شد با باز شدن دروازه ای اطاق از آیینه چشم گرفت و به عقب چرخید ثنا داخل اطاق شد و گفت اینقدر صدایت کردم چرا جواب نمی دهی؟ زحل بدون اینکه به سوال او پاسخ بدهد دوباره به آیینه دید و پرسید ثنا به نظرت من زیبا هستم؟ ثنا از سوالی که زحل پرسیده بود حیرت زده شد و گفت این چه سوالی است که می پرسی؟ زحل دوباره گفت لطفاً جواب بده آیا من مقبول هستم؟ ثنا نزدیک او آمد و همانطور که به صورت زحل در آیینه نگاه میکرد جواب داد البته که مقبول هستی من همیشه حسرت زیبایی ترا میخورم خودت شاهد هستی که مادرم چقدر زیباست و تو خیلی به مادرم شباهت داری ولی متاسفانه من به کسی شباهت دارم که این روزها بیشتر از همه از او نفرت دارم زحل با ناراحتی گفت لطفاً اینگونه نگو او پدرم است ثنا لبخندی تلخی زد و گفت از قدیم گفتن چیزی که بدت بیاید سرت میاید ولی جدی تو بسیار مقبول هستی اما چرا این سوال در ذهنت رسیده؟ زحل موهایش را پشت گوش انداخت و همانطور که به سوی دروازه ای اطاق میرفت جواب داد دلیل ندارد فقط پرسیدم ثنا هم پشت سر او از اطاق بیرون شد نان شب را با هم صرف کردند بعد هر دو به اطاق های خود شان رفتند و زحل بخاطر حرفهای تندی که از تیمور شنیده بود همه ای شب نتوانست بخوابد
صبح تیمور وقتی از پوهنتون رخصت شد به سوی کافه رفت.....
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد ان شاءالله
داستان واقعی کافه عشق
✍🏻: فاطمه سون ارا و ن.ی
قسمت سی
وقتی داخل کافه شد سمیع مصروف گرفتن سفارش مشتری بود تیمور بکس پُشتی اش را داخل الماری گذاشت و منتظر ماند تا با سمیع احوال پرسی کند ولی وقتی سمیع سفارش مشتری را گرفت بدون توجه به تیمور داخل آشپزخانه رفت
تیمور پشت سر او داخل آشپزخانه شد کاکا انور با دیدن او دست از آماده کردن کیک کشید و به سوی او آمده با مهربانی گفت سلام خوش آمدی پسرم تیمور لبخندی زد و با روی خوش جواب سلام کاکا انور را داد بعد خواست به سوی سمیع برود که کاکا انور مانع اش شد و گفت امروز او را راحت بگذار او هنور هم بخاطر موضوع دیروز از دستت عصبانی است از برنامه که دیروز آن دختر چیده بود سمیع خبر داشت و او آن دختر را تشویق کرده بود که برایت حرف قلبش را بگوید اما بخاطر رفتاری که تو با آن دختر کردی سمیع خیلی ناراحت شد اجازه بده عصبانیتش فروکش شود خودش همرایت صحبت خواهد کرد تیمور چشم گفت و خودش را عقب کشید و از آشپزخانه بیرون شد پشت میز حساب نشست و به میزی که هر روز زحل پشت آن می نشست خیره شد ساعتها گذشت ولی از زحل خبری نشد تیمور دلش برای دیدن زحل یک زره شده بود ولی میدانست بعد از کاری که دیروز با زحل کرده بود زحل او را هیچوقت نمی بخشید و شاید عشق او برای تیمور از بین رفته باشد فضای کافه برای تیمور تنگ شده بود برای همین از کافه بیرون شد بیرون کافه چشمانش را بست و هوای تازه را با تمام وجود نفس کشید وقتی چشمانش را باز کرد به مکتب که آنطرف سرک بود نگاه کرد با صدای سمیع نگاهش را از مکتب گرفت و به عقب نگاه کرد سمیع گفت مطمین هستم او دیگر به اینجا نمی آید تیمور لبخندی تلخی زد و دوباره به مکتب خیره شده لب زد من برایت گفته بودم این یک احساس دو روزه است که در سر آن دختر بود او کجا و من کجا؟! دیدی چقدر راحت از احساس که داشت دست کشید سمیع نزدیک او آمد و گفت من در چشمانی آن دختر برای تو عشق واقعی دیدم و مطمین هستم او از احساس که به تو دارد دست نکشیده ولی بخاطر حرف های که دیروز برایش زدی قلبش رنجیده و فکر میکند حسی که به تو دارد یکطرفه است به هر صورت تو هم همین را میخواستی که او دیگر به اینجا نیاید حالا از دستش راحت شدی او را از خود فراری دادی ولی از دست احساس خودت کجا فرار خواهی کرد؟ با رفتارت قلب آن دختر را شکستی و باعث شدی او از تو دور برود ولی احساس خودت را چگونه از بین میبری؟ آیا میتوانی قلبت را از یاد او دور کنی؟ تیمور چشمانش را بست و جواب داد بلی میتوانم....
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد ان شاءالله
✍🏻: فاطمه سون ارا و ن.ی
قسمت سی
وقتی داخل کافه شد سمیع مصروف گرفتن سفارش مشتری بود تیمور بکس پُشتی اش را داخل الماری گذاشت و منتظر ماند تا با سمیع احوال پرسی کند ولی وقتی سمیع سفارش مشتری را گرفت بدون توجه به تیمور داخل آشپزخانه رفت
تیمور پشت سر او داخل آشپزخانه شد کاکا انور با دیدن او دست از آماده کردن کیک کشید و به سوی او آمده با مهربانی گفت سلام خوش آمدی پسرم تیمور لبخندی زد و با روی خوش جواب سلام کاکا انور را داد بعد خواست به سوی سمیع برود که کاکا انور مانع اش شد و گفت امروز او را راحت بگذار او هنور هم بخاطر موضوع دیروز از دستت عصبانی است از برنامه که دیروز آن دختر چیده بود سمیع خبر داشت و او آن دختر را تشویق کرده بود که برایت حرف قلبش را بگوید اما بخاطر رفتاری که تو با آن دختر کردی سمیع خیلی ناراحت شد اجازه بده عصبانیتش فروکش شود خودش همرایت صحبت خواهد کرد تیمور چشم گفت و خودش را عقب کشید و از آشپزخانه بیرون شد پشت میز حساب نشست و به میزی که هر روز زحل پشت آن می نشست خیره شد ساعتها گذشت ولی از زحل خبری نشد تیمور دلش برای دیدن زحل یک زره شده بود ولی میدانست بعد از کاری که دیروز با زحل کرده بود زحل او را هیچوقت نمی بخشید و شاید عشق او برای تیمور از بین رفته باشد فضای کافه برای تیمور تنگ شده بود برای همین از کافه بیرون شد بیرون کافه چشمانش را بست و هوای تازه را با تمام وجود نفس کشید وقتی چشمانش را باز کرد به مکتب که آنطرف سرک بود نگاه کرد با صدای سمیع نگاهش را از مکتب گرفت و به عقب نگاه کرد سمیع گفت مطمین هستم او دیگر به اینجا نمی آید تیمور لبخندی تلخی زد و دوباره به مکتب خیره شده لب زد من برایت گفته بودم این یک احساس دو روزه است که در سر آن دختر بود او کجا و من کجا؟! دیدی چقدر راحت از احساس که داشت دست کشید سمیع نزدیک او آمد و گفت من در چشمانی آن دختر برای تو عشق واقعی دیدم و مطمین هستم او از احساس که به تو دارد دست نکشیده ولی بخاطر حرف های که دیروز برایش زدی قلبش رنجیده و فکر میکند حسی که به تو دارد یکطرفه است به هر صورت تو هم همین را میخواستی که او دیگر به اینجا نیاید حالا از دستش راحت شدی او را از خود فراری دادی ولی از دست احساس خودت کجا فرار خواهی کرد؟ با رفتارت قلب آن دختر را شکستی و باعث شدی او از تو دور برود ولی احساس خودت را چگونه از بین میبری؟ آیا میتوانی قلبت را از یاد او دور کنی؟ تیمور چشمانش را بست و جواب داد بلی میتوانم....
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد ان شاءالله
اندکی تفکر 🤔🤔🤔
براستی چه شده که هر پسر و دخترِ نوجوان و جوانی و هر زن و مردِ پیر و میانسالی را که میبینی، ۸۰تا۹۰درصدشان اشعار و جملاتی با مضمون غم و اندوه و دل شکستگی و یأس و ناامیدی بر روی پروفایلشان گذاشتهاند؟!
😕انگار فرح و سرور از دلهای اهلزمین برداشته شده و امید به زندگی به صفر میل نموده و شاکران غریب واقع شدهاند!
⁉️آیا این ضیق صدرها و نگرانی ها علتی جز دوری از پروردگارمان میتواند داشته باشد؟!
۞وَمَنْ أَعْرَضَ عَن ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنكًا وَنَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ أَعْمَىٰ۞(طه:۲۴)
و هر کس از یاد من روی گردان شود، زندگی (سخت و) تنگی خواهد داشت؛ و روز قیامت نیز، او را نابینا محشور میکنیم!»
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
براستی چه شده که هر پسر و دخترِ نوجوان و جوانی و هر زن و مردِ پیر و میانسالی را که میبینی، ۸۰تا۹۰درصدشان اشعار و جملاتی با مضمون غم و اندوه و دل شکستگی و یأس و ناامیدی بر روی پروفایلشان گذاشتهاند؟!
😕انگار فرح و سرور از دلهای اهلزمین برداشته شده و امید به زندگی به صفر میل نموده و شاکران غریب واقع شدهاند!
⁉️آیا این ضیق صدرها و نگرانی ها علتی جز دوری از پروردگارمان میتواند داشته باشد؟!
۞وَمَنْ أَعْرَضَ عَن ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنكًا وَنَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ أَعْمَىٰ۞(طه:۲۴)
و هر کس از یاد من روی گردان شود، زندگی (سخت و) تنگی خواهد داشت؛ و روز قیامت نیز، او را نابینا محشور میکنیم!»
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
°🪴🍭°
#آیهایجهتآرامش
🩵چه زیباست آن زمان که بی تفاوت میشوی
نسبت به اندوهی که در درونت وجود دارد و
🌿این آیه را به یاد بیاوری:
🪻لَا تَدْرِی لَعَلَّ اللَّهَ یُحْدِثُ بَعْدَ ذَٰلِکَ أَمْرًا
تو نمیدانی شاید الله پس از آن وضع تازه ای پیش آورد…!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#آیهایجهتآرامش
🩵چه زیباست آن زمان که بی تفاوت میشوی
نسبت به اندوهی که در درونت وجود دارد و
🌿این آیه را به یاد بیاوری:
🪻لَا تَدْرِی لَعَلَّ اللَّهَ یُحْدِثُ بَعْدَ ذَٰلِکَ أَمْرًا
تو نمیدانی شاید الله پس از آن وضع تازه ای پیش آورد…!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#حدیث
🔺ناخن مصنوعی و لاک ناخن باعث میشود آب به ناخن نرسد و این یعنی وضو درست نیست و وضو درست نباشد نماز باطل میشود
🔹عَنْ جَابِرٍ قَالَ: أَخْبَرَنِي عُمَرُ ابْنُ الْخَطَّابِ : أَنَّ رَجُلاً تَوَضَّأَ، فَتَرَكَ مَوْضِعَ ظُفُرٍ عَلَى قَدَمِهِ، فَأَبْصَرَهُ النَّبِيُّ ﷺ فَقَالَ: «ارْجِعْ فَأَحْسِنْ وُضُوءَكَ». فَرَجَعَ، ثُمَّ صَلَّى.
📚مسلم 243
🔸جابر رضي الله عنه میگوید: عمر بن خطاب به من گفت: مردی وضو گرفت؛ اما به اندازهی یک ناخن از پایش خشک ماند. رسول اکرم ﷺ آنرا دید و فرمود: «برگرد و خوب وضو بگیر». آن شخص برگشت (و خوب وضو گرفت) و سپس نماز خواند.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔺ناخن مصنوعی و لاک ناخن باعث میشود آب به ناخن نرسد و این یعنی وضو درست نیست و وضو درست نباشد نماز باطل میشود
🔹عَنْ جَابِرٍ قَالَ: أَخْبَرَنِي عُمَرُ ابْنُ الْخَطَّابِ : أَنَّ رَجُلاً تَوَضَّأَ، فَتَرَكَ مَوْضِعَ ظُفُرٍ عَلَى قَدَمِهِ، فَأَبْصَرَهُ النَّبِيُّ ﷺ فَقَالَ: «ارْجِعْ فَأَحْسِنْ وُضُوءَكَ». فَرَجَعَ، ثُمَّ صَلَّى.
📚مسلم 243
🔸جابر رضي الله عنه میگوید: عمر بن خطاب به من گفت: مردی وضو گرفت؛ اما به اندازهی یک ناخن از پایش خشک ماند. رسول اکرم ﷺ آنرا دید و فرمود: «برگرد و خوب وضو بگیر». آن شخص برگشت (و خوب وضو گرفت) و سپس نماز خواند.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍃تلنگــــر
🍃🌸موســی(ع)کودکی شیر خوار بود...او را از ترس فرعون به دریا انداختند...
و او در نهایت ضعف و ناتوانی بود...
اما غرق نشد...
🍃🌸اما فرعون در همان دریا غرق شد؛در حالی که در نهایت قدرتش بود..
🍃🌸پس هر کس باخــدا باشد
ضعفش ضـرری نمی رساند
و هر کس ناخـدا باشد
قدرتش نفعی نمی رساند...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍃🌸موســی(ع)کودکی شیر خوار بود...او را از ترس فرعون به دریا انداختند...
و او در نهایت ضعف و ناتوانی بود...
اما غرق نشد...
🍃🌸اما فرعون در همان دریا غرق شد؛در حالی که در نهایت قدرتش بود..
🍃🌸پس هر کس باخــدا باشد
ضعفش ضـرری نمی رساند
و هر کس ناخـدا باشد
قدرتش نفعی نمی رساند...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمـان_دخـتر_شکسـت_ناپذیر
#پارت _دوازدهم
#نویسـنده_سحــر_نیایـش
وارد خانه شدم
من: السلام علیکم مادر جان
مادر: وعلیکم السلام جان مادر خوش آمدی بیا برت چای هیل دار دم کردیم چایت را بنوش تا کمی خسته گی ات بیرون شود.
من: تشکر مادر جان زحمت کشیدی.
مادر: خوب قصه کن روز چطور گذشت؟
من: عالی بود مادر جان کمی خسته استم میشود کمی پسان تر صحبت کنیم؟
مادر: البته چرا نی شاهدخت مادر
من: آه راستی مادر بخاطری درس هایم ضرورت به موبایل دارم آیا میشود برای مدت کوتاه از موبایل شما استفاده کنم؟
مادر: آهااا دخترم استفاده کن من به موبایل ضرورت ندارم و چون تو بیرون میروی و درس میخوانی باید با خودت موبایل داشته باشی.
من: تشکر بهترین مادر دنیا
مادر: خواهش میکنم شاهدخت
چای هیل دار را که مادرم با زحمت برایم آماده کرده بود نوشیدم و به طرف اطاقم رفتم لباس هایم را از الماری گرفتم وارد حمام شدم و بعد از نیم ساعت از حمام بیرون شدم موهایم را خشک کردم جلو آیینه خیره شدم و با آرایش ظریف چهره ام را آراسته کرده چادر نمازم را پوشیدم و دو رکعت نماز شکرانه اداء کردم و در گوشه از اطاقم دراز کشیدم و به یاد آوردم که باید برای عمر پیام میگذاشتم دوباره از جا برخاستم کاغذ را از کیفم بیرون کردم نمبر عمر را ثبت کردم و در صفحه پیام رفتم دیدم نوشته است (Online)
من: السلام علیکم لالا عمر
عمر: وعلیکم سلام اما نمیفهمم چرا بیشتر از دخترا برایم لالا میگن حتما پسری خوبی هستم😕
من: ببخشی نگار هستم اگر امکانش است مرا هم در گروپ درس ها ادد کن
عمر: اووووو درست است نگار جان حتما
من: وقت خوش
عمر : نگار صبر کن چرا با عجله خداحافظی میکنی میخواهم یک چیزی بگویم البته اشتباه درک نکن خودت بسیار خاص هستی همانند الماس💎 و همیشه همین قسم بمان زیرا تو با همه دخترانی که میشناسنم فرق داری و این را از طرز رفتار٫ گفتار و نگاه هایت در همان ابتدا متوجه شدم
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد ان شاءالله
#پارت _دوازدهم
#نویسـنده_سحــر_نیایـش
وارد خانه شدم
من: السلام علیکم مادر جان
مادر: وعلیکم السلام جان مادر خوش آمدی بیا برت چای هیل دار دم کردیم چایت را بنوش تا کمی خسته گی ات بیرون شود.
من: تشکر مادر جان زحمت کشیدی.
مادر: خوب قصه کن روز چطور گذشت؟
من: عالی بود مادر جان کمی خسته استم میشود کمی پسان تر صحبت کنیم؟
مادر: البته چرا نی شاهدخت مادر
من: آه راستی مادر بخاطری درس هایم ضرورت به موبایل دارم آیا میشود برای مدت کوتاه از موبایل شما استفاده کنم؟
مادر: آهااا دخترم استفاده کن من به موبایل ضرورت ندارم و چون تو بیرون میروی و درس میخوانی باید با خودت موبایل داشته باشی.
من: تشکر بهترین مادر دنیا
مادر: خواهش میکنم شاهدخت
چای هیل دار را که مادرم با زحمت برایم آماده کرده بود نوشیدم و به طرف اطاقم رفتم لباس هایم را از الماری گرفتم وارد حمام شدم و بعد از نیم ساعت از حمام بیرون شدم موهایم را خشک کردم جلو آیینه خیره شدم و با آرایش ظریف چهره ام را آراسته کرده چادر نمازم را پوشیدم و دو رکعت نماز شکرانه اداء کردم و در گوشه از اطاقم دراز کشیدم و به یاد آوردم که باید برای عمر پیام میگذاشتم دوباره از جا برخاستم کاغذ را از کیفم بیرون کردم نمبر عمر را ثبت کردم و در صفحه پیام رفتم دیدم نوشته است (Online)
من: السلام علیکم لالا عمر
عمر: وعلیکم سلام اما نمیفهمم چرا بیشتر از دخترا برایم لالا میگن حتما پسری خوبی هستم😕
من: ببخشی نگار هستم اگر امکانش است مرا هم در گروپ درس ها ادد کن
عمر: اووووو درست است نگار جان حتما
من: وقت خوش
عمر : نگار صبر کن چرا با عجله خداحافظی میکنی میخواهم یک چیزی بگویم البته اشتباه درک نکن خودت بسیار خاص هستی همانند الماس💎 و همیشه همین قسم بمان زیرا تو با همه دخترانی که میشناسنم فرق داری و این را از طرز رفتار٫ گفتار و نگاه هایت در همان ابتدا متوجه شدم
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد ان شاءالله
#رمـان_دخـتر_شکسـت_ناپذیر
#پارت_ سیزدهم
#نویسـنده_سحــر_نیایـش
من: تشکر لطف دارید به اجازه تان من کمی کار دارم
عمر: راستی هر وقت که خواستی میتوانی پیام بگذاری و هر چیزی که ضرورت داشتی برای من بگو…
من: چرا نی حتما وقت خوش
عمر: Okay, Take care of yourself
درست است متوجه خودت باش
با خود گفتم چقدر پسری جالب است ولی نمیفهمم چرا از او خوشم نامد اگر چه بسیار پسر خوب و با نزاکت بود ولی من با پسرا حساسیت داشتم از هیچ پسری خوشم نمیامد و گاهی که صنم در مورد عشق و عاشقی صحبت میکرد قهقه میخندیدم و میگفتم عشق وجود ندارد دختر ها باید درس بخوانند و زحمت بکشند و عشق واقعی بعد از ازواج اتفاق خواهد افتاد. صنم میگفت:«نخیر نگار جان عشق کار دل است دلیل منطق نمیشناسد و این را روزی درک خواهی کرد که عاشق شوی.»اما برای من تمسخر آمیز بود اینکه چطور یک نفر میتواند عاشق کسی باشد که فقط او را در یک نگاه دیده باشد و من هیچگاهی در موردی هیچ پسری فکر نکرده بودم دوست هم نداشتم فکر کنم و شب و روز درس میخواندم و تلاش میکردم تا آینده درخشان برای خود و فامیل ام بسازم و همچنان ۸ ماه از رفتنم به کورس انگلیسی میگذشت زبان را کاملا آموخته بودم و میتوانستم بسیار خوب صحبت کنم و بالای خودم فخر میکردم که میتوانستم به ۳ زبان صحبت کنم دری،پشتو و انگلیسی و فقط ۴ ماه باقی مانده بود تا دیپلوم یک ساله ی زبان انگلیسی را بگیرم ۶ ماه هم در کودکستان وظیفه اجرا کردم و بعداً در یکی از مکاتب شخصی بنام مکتب (نهضت) معلم انگلیسی شدم از ۷ صبح تا ۱ ظهر در آنجا تدریس میکردم و هر ماه ۱۰،۰۰۰هزار افغانی معاش میگرفتم و غرق همین افکارم بودم که چشمم بر ساعت دیواری افتاد ۵:۳۰دقیقه عصر بود با خود گفتم وای خدای من چقدر نا وقت شده به سمت حولی به راه افتادم که مادر صدا کرد:«دخترم متوجه خودت باش اینقدر عجله نکن.» من به قصد شوخی گفتم:«آهااای مادر تشویش نکن چیزی نمیشود برکت های سابق نمانده»مادرم با خشم نگاهم کرد و گفت:« نگار خاموش باش دختر حرف های بیجا نزن و وقتر خانه بیایی.»در جواب گفتم:«به چشم مادر جان.»خداحافظی کردم و بوت هایم را از الماری گرفتم بند هایش را بستم و دوان دوان خودم را رساندم وارد صنف شدم استاد در حال تدریس بود و متوجه شدم دختر ها با دیدن من بین خود آرام آرام چیزی میگفتند یک ابرویم را بالا و یکی را پایین انداخته و در جایم نشستم خوب معلوم دار بود در مورد چی صحبت میکردند و چند لحظه بعد دوستم صدف دستم را فشار داد و به طرف عمر اشاره کرد چشمانم را بالا کردم که با عمر چشم به چشم شدم سویم خیلی عمیق و عاشقانه نگاه میکرد و از شرم نگاهش چشمانم را بر زمین دوختم
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد ان شاءالله
#پارت_ سیزدهم
#نویسـنده_سحــر_نیایـش
من: تشکر لطف دارید به اجازه تان من کمی کار دارم
عمر: راستی هر وقت که خواستی میتوانی پیام بگذاری و هر چیزی که ضرورت داشتی برای من بگو…
من: چرا نی حتما وقت خوش
عمر: Okay, Take care of yourself
درست است متوجه خودت باش
با خود گفتم چقدر پسری جالب است ولی نمیفهمم چرا از او خوشم نامد اگر چه بسیار پسر خوب و با نزاکت بود ولی من با پسرا حساسیت داشتم از هیچ پسری خوشم نمیامد و گاهی که صنم در مورد عشق و عاشقی صحبت میکرد قهقه میخندیدم و میگفتم عشق وجود ندارد دختر ها باید درس بخوانند و زحمت بکشند و عشق واقعی بعد از ازواج اتفاق خواهد افتاد. صنم میگفت:«نخیر نگار جان عشق کار دل است دلیل منطق نمیشناسد و این را روزی درک خواهی کرد که عاشق شوی.»اما برای من تمسخر آمیز بود اینکه چطور یک نفر میتواند عاشق کسی باشد که فقط او را در یک نگاه دیده باشد و من هیچگاهی در موردی هیچ پسری فکر نکرده بودم دوست هم نداشتم فکر کنم و شب و روز درس میخواندم و تلاش میکردم تا آینده درخشان برای خود و فامیل ام بسازم و همچنان ۸ ماه از رفتنم به کورس انگلیسی میگذشت زبان را کاملا آموخته بودم و میتوانستم بسیار خوب صحبت کنم و بالای خودم فخر میکردم که میتوانستم به ۳ زبان صحبت کنم دری،پشتو و انگلیسی و فقط ۴ ماه باقی مانده بود تا دیپلوم یک ساله ی زبان انگلیسی را بگیرم ۶ ماه هم در کودکستان وظیفه اجرا کردم و بعداً در یکی از مکاتب شخصی بنام مکتب (نهضت) معلم انگلیسی شدم از ۷ صبح تا ۱ ظهر در آنجا تدریس میکردم و هر ماه ۱۰،۰۰۰هزار افغانی معاش میگرفتم و غرق همین افکارم بودم که چشمم بر ساعت دیواری افتاد ۵:۳۰دقیقه عصر بود با خود گفتم وای خدای من چقدر نا وقت شده به سمت حولی به راه افتادم که مادر صدا کرد:«دخترم متوجه خودت باش اینقدر عجله نکن.» من به قصد شوخی گفتم:«آهااای مادر تشویش نکن چیزی نمیشود برکت های سابق نمانده»مادرم با خشم نگاهم کرد و گفت:« نگار خاموش باش دختر حرف های بیجا نزن و وقتر خانه بیایی.»در جواب گفتم:«به چشم مادر جان.»خداحافظی کردم و بوت هایم را از الماری گرفتم بند هایش را بستم و دوان دوان خودم را رساندم وارد صنف شدم استاد در حال تدریس بود و متوجه شدم دختر ها با دیدن من بین خود آرام آرام چیزی میگفتند یک ابرویم را بالا و یکی را پایین انداخته و در جایم نشستم خوب معلوم دار بود در مورد چی صحبت میکردند و چند لحظه بعد دوستم صدف دستم را فشار داد و به طرف عمر اشاره کرد چشمانم را بالا کردم که با عمر چشم به چشم شدم سویم خیلی عمیق و عاشقانه نگاه میکرد و از شرم نگاهش چشمانم را بر زمین دوختم
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد ان شاءالله
سلام علیکم عزیزان برادرو خواهرم مریض هستند برادرم فردا ام آر آی داره خواهرم پس فردا ام آراز همه شما عزیزان عاجزانه درخواست دعا دارم دعاکنید برادر و خواهر جوانم مشکلی نداشته باشند دعاکنید خداوند براشون معجزه کنه رب العالمین بحق خداییش دل پدر و مادرم رو از طرف بچه های جوانشون شاد بگرداند اللهم آمین یا رب العالمین 🤲🏻 دعا کنید خواهرم نیاز ب عمل جراحی نداشته باشد😔
Forwarded from تبادلات روزانه وشبانه اهل سنت وجماعت
تبادل لیستی شبانه اهل سنت و جماعت
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅
گروهندایسنت
https://www.tg-me.com/+lZ7GtgAlYuA3NmE0
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅
گروهمرکزبهداشتوسلامتخانواده
https://www.tg-me.com/+Sl8xTYyQ3sdqtKM-
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅
سنتنیوز
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAD9Va9XPAbcZ2fC2mA
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅
کانالندایسنت
https://www.tg-me.com/+bMpot1LdJHw4NDU8
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅
مرکزبهداشتوسلامتخانواده
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAD2Y-_k6r0nUxwfhHg
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅
دعوت الی الله
https://www.tg-me.com/allah_jalojalalohoo
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅
کانال متقین
https://www.tg-me.com/Mutaqeen
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅
ࡅߺ߳ߺقوܢٜٜࡅߺ߳ߺࡉ اܢٜٜماڼ
www.tg-me.com/islamdunyai_zeba
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅
جملات زیبا و ماندگار
www.tg-me.com/rahyan1behisht
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅
پیامبر اکرم ﷺ بهترین اسوه
https://www.tg-me.com/osvehasaneh1
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅
الله را فراموش نکنید
https://www.tg-me.com/faghadkhada9
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅
داعیان اسلام
https://www.tg-me.com/dahyain_isalam
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅
فقط خدا
https://www.tg-me.com/rajeuon1
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅
فقط بگو الله
https://www.tg-me.com/faghadkhada
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅
گلزاری از أذکار دلنشین
@azkareh20
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅
گلهایی از أذکار
@GolhaiAzAzkar
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅
بۆ منداڵان ، بۆ مناڵان،
@Mendalann
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅
الأسئلة 4 إجابات قرآني
@Answers4
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅
حفیدات عائشة-رضي الله عنها-
https://www.tg-me.com/hafidatayesha
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅
جنة الرحمن
https://www.tg-me.com/janaturrahman
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅
کاروان غرباء
https://www.tg-me.com/ghu_Rabae
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅
" مجاهدین ا.ا.ا "
https://www.tg-me.com/emirate4
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅
یک بار دیگر تا اقصی
https://www.tg-me.com/Al_Aqsa2
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅
متن کمیاب اهل سنت
https://www.tg-me.com/clip_sunni
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅
یّوحَنّا تی وی رسانه اهل سنت و جماعت
@yohannaTV
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅
کافه شعر و حکایت و داستانک های زیبا
www.tg-me.com/asharenabvkamyab
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅3⃣
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅
گروهندایسنت
https://www.tg-me.com/+lZ7GtgAlYuA3NmE0
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅
گروهمرکزبهداشتوسلامتخانواده
https://www.tg-me.com/+Sl8xTYyQ3sdqtKM-
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅
سنتنیوز
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAD9Va9XPAbcZ2fC2mA
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅
کانالندایسنت
https://www.tg-me.com/+bMpot1LdJHw4NDU8
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅
مرکزبهداشتوسلامتخانواده
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAD2Y-_k6r0nUxwfhHg
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅
دعوت الی الله
https://www.tg-me.com/allah_jalojalalohoo
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅
کانال متقین
https://www.tg-me.com/Mutaqeen
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅
ࡅߺ߳ߺقوܢٜٜࡅߺ߳ߺࡉ اܢٜٜماڼ
www.tg-me.com/islamdunyai_zeba
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅
جملات زیبا و ماندگار
www.tg-me.com/rahyan1behisht
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅
پیامبر اکرم ﷺ بهترین اسوه
https://www.tg-me.com/osvehasaneh1
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅
الله را فراموش نکنید
https://www.tg-me.com/faghadkhada9
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅
داعیان اسلام
https://www.tg-me.com/dahyain_isalam
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅
فقط خدا
https://www.tg-me.com/rajeuon1
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅
فقط بگو الله
https://www.tg-me.com/faghadkhada
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅
گلزاری از أذکار دلنشین
@azkareh20
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅
گلهایی از أذکار
@GolhaiAzAzkar
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅
بۆ منداڵان ، بۆ مناڵان،
@Mendalann
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅
الأسئلة 4 إجابات قرآني
@Answers4
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅
حفیدات عائشة-رضي الله عنها-
https://www.tg-me.com/hafidatayesha
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅
جنة الرحمن
https://www.tg-me.com/janaturrahman
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅
کاروان غرباء
https://www.tg-me.com/ghu_Rabae
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅
" مجاهدین ا.ا.ا "
https://www.tg-me.com/emirate4
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅
یک بار دیگر تا اقصی
https://www.tg-me.com/Al_Aqsa2
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅
متن کمیاب اهل سنت
https://www.tg-me.com/clip_sunni
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅
یّوحَنّا تی وی رسانه اهل سنت و جماعت
@yohannaTV
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅
کافه شعر و حکایت و داستانک های زیبا
www.tg-me.com/asharenabvkamyab
┗━🕊❥〇♥️࿐ྀུ༅3⃣