Forwarded from عرفان و خودشناسی
سلام دوستان عزیزم
دوستان عزیز برای ۵ خانواده جهت خرید مواد عذایی به کمک شما نیاز دارم البته تعداد خانوار خیلی زیاد هست ولی این ۵ خانواده در شرایط خیلی بدی هستند
۲ نفر از این خانواده ها از اعضای کانال هست
لطفا تا جایی که می توانید کمک مان کنید تا بتوانیم سریعتر مشکلات این خانواده ها را جلو عید نوروز حل بکنیم
حدودا ۲ هفته مداوم از این ۳ خانواده باهام تماس گرفته می شود و ازم درخواست کمک دارند
شماره کارت
6104 3375 4205 0339
بانک ملت
حسین اکبرلو
سپاس از توجه شما 🌹❤️
دوستان عزیز برای ۵ خانواده جهت خرید مواد عذایی به کمک شما نیاز دارم البته تعداد خانوار خیلی زیاد هست ولی این ۵ خانواده در شرایط خیلی بدی هستند
۲ نفر از این خانواده ها از اعضای کانال هست
لطفا تا جایی که می توانید کمک مان کنید تا بتوانیم سریعتر مشکلات این خانواده ها را جلو عید نوروز حل بکنیم
حدودا ۲ هفته مداوم از این ۳ خانواده باهام تماس گرفته می شود و ازم درخواست کمک دارند
شماره کارت
6104 3375 4205 0339
بانک ملت
حسین اکبرلو
سپاس از توجه شما 🌹❤️
ادامه ...
این "مشاهدة" غریبی بود، اما مطلقا درست بود. من چیزی نداشتم که بر ضد روش های گورجیف بگویم جز آن که برای من مناسب نبودند. یک نمونه روشن آن که به فکرم می رسد این است کـه مـن هرگز نگرشی منفی نسبت به "راه راهب"، و راه های دینی و عرفانی نداشتم. در عین حال نمی توانستم حتی برای لحظه ای فکر کنم که چنین راهـی بـرای مـن ممکن یا مناسب است. و بنابراین اگر پس از سه سال کار، فکر می کردم که گورجیف ما را در واقع به سوی راه دین، دیر و معبد و صومعه هدایت می کرد و می خواست ما تمامی شكل ها و مراسم دینی را انجـام دهیم، این انگیزه ای برای مخالفت با آن و رفتن به راه خود، حتی به بهای از دست دادن هدایت مستقیم می شد. و مسلماً ایـن بـه هیچ وجه بدین معنا نبود که من راه دین را در کل راه اشتباهی می دیدم. ممكـن است حتی راهی درست تر از راه من بود، اما راه من نبود.
تصمیم ترک کردن کار گورجیف و خود او کشاکش درونی زیادی را به من تحمیل کرد. من چیز های زیادی روی آن ساخته بودم و حالا بازسازی همه چیز از آغاز دشوار بود. اما کار دیگری نمی شـد کـرد.
البته تمام آن چه را که من در آن سه سال یاد گرفته بودم حفظ کردم. اما کل آن سال را در چنین حال و هوای درونی گذراندم تا سرانجام دریافتم امکان ادامه کار در همان جهت سیستم گورجیف، امـا بـه طـور مستقل وجود داشت.
به خانه ای جدا رفتم و دوباره شروع به از سر گرفتن کاری کردم که در سنت پترزبورگ شروع کرده بودم، کار روی کتابم که سپس به نام مدل جدید عالم به چاپ رسید.
در "خانه" سخنرانی ها و نمایش ها تا مدتی ادامه داشت و سپس متوقف شد.
گاه گورجیف را در پارک یا خیابان می دیدم، گاه به خانه من می آمد. اما من از رفتن به "خانه" اجتناب می کردم.
در این زمان، اوضاع در شمال قفقاز رو به وخامت گذاشت. ما کاملا از روسیه مرکزی جدا شده بودیم؛ نمی دانستیم در آن جا چه اتفاقاتی در شرف تکوین بود.
پس از اولین غارت قزاق ها، فضا در اسنتوکی به سرعت رو به وخامت گذاشت و گورجیف تصمیم گرفت مینرالنی وودی را ترک کند. نمی گفت کجا می خواست برود، و دشوار بود که بتوان با در نظر گرفتن شرایط در آن زمان، چیزی گفت.
ادامه دارد ...
آسپنسکی
در جستجو معجزه آسا
ص 640 و 641
کانال گرجیف
@Gordjief
این "مشاهدة" غریبی بود، اما مطلقا درست بود. من چیزی نداشتم که بر ضد روش های گورجیف بگویم جز آن که برای من مناسب نبودند. یک نمونه روشن آن که به فکرم می رسد این است کـه مـن هرگز نگرشی منفی نسبت به "راه راهب"، و راه های دینی و عرفانی نداشتم. در عین حال نمی توانستم حتی برای لحظه ای فکر کنم که چنین راهـی بـرای مـن ممکن یا مناسب است. و بنابراین اگر پس از سه سال کار، فکر می کردم که گورجیف ما را در واقع به سوی راه دین، دیر و معبد و صومعه هدایت می کرد و می خواست ما تمامی شكل ها و مراسم دینی را انجـام دهیم، این انگیزه ای برای مخالفت با آن و رفتن به راه خود، حتی به بهای از دست دادن هدایت مستقیم می شد. و مسلماً ایـن بـه هیچ وجه بدین معنا نبود که من راه دین را در کل راه اشتباهی می دیدم. ممكـن است حتی راهی درست تر از راه من بود، اما راه من نبود.
تصمیم ترک کردن کار گورجیف و خود او کشاکش درونی زیادی را به من تحمیل کرد. من چیز های زیادی روی آن ساخته بودم و حالا بازسازی همه چیز از آغاز دشوار بود. اما کار دیگری نمی شـد کـرد.
البته تمام آن چه را که من در آن سه سال یاد گرفته بودم حفظ کردم. اما کل آن سال را در چنین حال و هوای درونی گذراندم تا سرانجام دریافتم امکان ادامه کار در همان جهت سیستم گورجیف، امـا بـه طـور مستقل وجود داشت.
به خانه ای جدا رفتم و دوباره شروع به از سر گرفتن کاری کردم که در سنت پترزبورگ شروع کرده بودم، کار روی کتابم که سپس به نام مدل جدید عالم به چاپ رسید.
در "خانه" سخنرانی ها و نمایش ها تا مدتی ادامه داشت و سپس متوقف شد.
گاه گورجیف را در پارک یا خیابان می دیدم، گاه به خانه من می آمد. اما من از رفتن به "خانه" اجتناب می کردم.
در این زمان، اوضاع در شمال قفقاز رو به وخامت گذاشت. ما کاملا از روسیه مرکزی جدا شده بودیم؛ نمی دانستیم در آن جا چه اتفاقاتی در شرف تکوین بود.
پس از اولین غارت قزاق ها، فضا در اسنتوکی به سرعت رو به وخامت گذاشت و گورجیف تصمیم گرفت مینرالنی وودی را ترک کند. نمی گفت کجا می خواست برود، و دشوار بود که بتوان با در نظر گرفتن شرایط در آن زمان، چیزی گفت.
ادامه دارد ...
آسپنسکی
در جستجو معجزه آسا
ص 640 و 641
کانال گرجیف
@Gordjief
ادامه ...
کسانی که مینرالنی وودی را ترک کردند کوشیدند خـود را بـه نووروسیسک Novorossiysk برسانند و تصور مـن ایـن بـود کـه او می خواهد به همان جا برود. من نیز تصمیم گرفتم اسنتوکی را ترک کنم. اما نمی خواستم قبل از او بروم. از این لحاظ حس غریبی داشـتـم. دلـم می خواست تا آخر صبر کنم؛ هر کاری را که به من وابسته بود انجـام دهم تا بعد ها بتوانم به خود بگویم که هیچ امکانی را از دست ندادم. نفی انگاره کار با گورجیف برایم بسیار دشوار بود.
در آغاز اوت، گورجیف اسنتوکی را ترک کرد. بیشتر کسانی که در "خانه" زندگی می کردند با او رفتند. چند نفری زود تر رفته بودند. ده نفر هم در اسنتوکی ماندند.
من تصمیم گرفتم به نووروسیسک بروم، اما شرایط به سرعت تغییر می کرد. حدود یک هفته پس از خروج گورجیف، ارتباط حتی با جا هـای بسیار نزدیک قطع شد. قزاق ها شروع بـه غـارت جـاده مینرالنی وودی جایی که ما بودیم کردند، دزدی هـای بلشویک ها، ضبط اموال و غیره شروع شد. این زمان قتل عام "گروگان ها" در پیاتیگورسک بود، ژنرال روسکی، ژنرال رادکو _ دمیتریف و شاهزاده اوروسـوف و خیلـی هـای دیگر ناپدید شدند.
باید اعتراف کنم که احساس می کردم آدم بسیار احمقی هستم. وقتی امکانش بود به خارج نرفتم تا با گورجیف کار کنم و پیامـد نـهـایی ایـن بود که از گورجیف جدا شدم و با بلشویک ها ماندم.
همه ما که در اسنتوکی بودیم روز های سختی پیش رو داشتیم. برای من و خانواده ام همه چیز به نسبت به خوبی می گذشت. تنها دو نفر از چهار نفر تیفوئید گرفتند. هیچ کس نمرد. یک بار هم غارت نشدیم، و تمـام مدت من کار کردم و پول در آوردم. در مورد دیگران اوضاع بدتر بود.
ادامه دارد ...
آسپنسکی
در جستجو معجزه آسا
ص 641 و 642
کانال گرجیف
@Gordjief
کسانی که مینرالنی وودی را ترک کردند کوشیدند خـود را بـه نووروسیسک Novorossiysk برسانند و تصور مـن ایـن بـود کـه او می خواهد به همان جا برود. من نیز تصمیم گرفتم اسنتوکی را ترک کنم. اما نمی خواستم قبل از او بروم. از این لحاظ حس غریبی داشـتـم. دلـم می خواست تا آخر صبر کنم؛ هر کاری را که به من وابسته بود انجـام دهم تا بعد ها بتوانم به خود بگویم که هیچ امکانی را از دست ندادم. نفی انگاره کار با گورجیف برایم بسیار دشوار بود.
در آغاز اوت، گورجیف اسنتوکی را ترک کرد. بیشتر کسانی که در "خانه" زندگی می کردند با او رفتند. چند نفری زود تر رفته بودند. ده نفر هم در اسنتوکی ماندند.
من تصمیم گرفتم به نووروسیسک بروم، اما شرایط به سرعت تغییر می کرد. حدود یک هفته پس از خروج گورجیف، ارتباط حتی با جا هـای بسیار نزدیک قطع شد. قزاق ها شروع بـه غـارت جـاده مینرالنی وودی جایی که ما بودیم کردند، دزدی هـای بلشویک ها، ضبط اموال و غیره شروع شد. این زمان قتل عام "گروگان ها" در پیاتیگورسک بود، ژنرال روسکی، ژنرال رادکو _ دمیتریف و شاهزاده اوروسـوف و خیلـی هـای دیگر ناپدید شدند.
باید اعتراف کنم که احساس می کردم آدم بسیار احمقی هستم. وقتی امکانش بود به خارج نرفتم تا با گورجیف کار کنم و پیامـد نـهـایی ایـن بود که از گورجیف جدا شدم و با بلشویک ها ماندم.
همه ما که در اسنتوکی بودیم روز های سختی پیش رو داشتیم. برای من و خانواده ام همه چیز به نسبت به خوبی می گذشت. تنها دو نفر از چهار نفر تیفوئید گرفتند. هیچ کس نمرد. یک بار هم غارت نشدیم، و تمـام مدت من کار کردم و پول در آوردم. در مورد دیگران اوضاع بدتر بود.
ادامه دارد ...
آسپنسکی
در جستجو معجزه آسا
ص 641 و 642
کانال گرجیف
@Gordjief
ادامه ...
در ژانویه 1919 ارتش قزاق هـای دنیكـین مـا را آزاد کردند. امـا مـن نتوانستم زود تر از تابستان 1919 اسنتوکی را ترک کنم.
خبر هایی که از گورجیف می گرفتیم، کوتاه بود. او با قطـار بـه میـاکوپ Maikop رفته و از آن جا با کل گروه و و پای پیاده از راهـی بـسیار جالب، اما سخت، یعنی از راه کوه ها به کنار دریا و سوچی می روند که آن زمان به دست گورجی ها افتاده بود. تمام اثاثیه خودشان را بر دوش کشیده، با انواع ماجراها و خطرات، گذرگاه های بلندی که هیچ جاده ای از آن ها نمی گذشته و حتی شکارچیان هم به ندرت گذارشان به آن جا می افتاده است، روبرو شده بودند. ظاهراً حـدود يك مـاه پس از خروج از اسنتوکی به سوچی رسیدند.
اما وضعیت داخلی تغییر کرده بود. در سوچی بخش بزرگی از گروه همان طور که من پیش بینی کرده بودم، از گورجیف جدا شدند، از جمله پ. و ز. فقط چهار نفر با گورجیف ماندند و دکتر اس، تنها کسی بود که از گروه اولیه سنت پترزبورگ با او ماند. بقیه در گروه هـای "جوان" بودند.
در فوریه پ که پس از جدایی از گورجیـف خـود را در مایکوپ جا انداخته بود، به اسنتوکی آمد تا مادرش را که در آن جا مانده بود ببیند و برای ما جزئیات سفرشان به سوچی را شرح داد. آدم های مسکو به کیف رفته بودند. گورجیف با چهار همراهش به تفلیس رفته بود. در بهار فهمیدیم که کار را در تفلیس با آدم های جدید و در جهتی جدید ادامه داده بود و در اصل اساس آن را روی هنر یعنی موسیقی، رقص وتمرین های موزون گذاشته بود.
در پایان زمستان که شرایط زندگی کمی آسانتر شـد، مـن بـا اجـازهگورجیف شروع به مرور یادداشت ها و نسخه های شکل هایی کردم کهگورجیف داده بود و من آن ها را از زمان پترزبورگ حفظ کرده بودم توجه ام به ویژه به انیگرام جلب شد. توضیح انیگرام به روشنی پایان نیافته بود و من احساس می کردم که راهبرد هایی برای ادامـه در خـودداشت. به زودی دیدم که ادامه شرحها را باید در ارتباط با وضعیت نادرست "شوکی" جست وجـوی کـرد که در فاصـله سـل _ لا وارد انیگرام می شد. سپس توجـه خـود را به یادداشت های مسکو در بارهٔ انیگرام معطوف کردم که در باره تاثیرات سه اکتاو روی یکدیگر در "شكل غذا" بود. انیگرام را به صورتی که به ما داده شده بود کشیدم و متوجه شدم تا اندازه ای نمایان گر "شکل غذا" بود.
ادامه دارد ...
آسپنسکی
در جستجو معجزه آسا
ص 642 و 643
کانال گرجیف
@Gordjief
در ژانویه 1919 ارتش قزاق هـای دنیكـین مـا را آزاد کردند. امـا مـن نتوانستم زود تر از تابستان 1919 اسنتوکی را ترک کنم.
خبر هایی که از گورجیف می گرفتیم، کوتاه بود. او با قطـار بـه میـاکوپ Maikop رفته و از آن جا با کل گروه و و پای پیاده از راهـی بـسیار جالب، اما سخت، یعنی از راه کوه ها به کنار دریا و سوچی می روند که آن زمان به دست گورجی ها افتاده بود. تمام اثاثیه خودشان را بر دوش کشیده، با انواع ماجراها و خطرات، گذرگاه های بلندی که هیچ جاده ای از آن ها نمی گذشته و حتی شکارچیان هم به ندرت گذارشان به آن جا می افتاده است، روبرو شده بودند. ظاهراً حـدود يك مـاه پس از خروج از اسنتوکی به سوچی رسیدند.
اما وضعیت داخلی تغییر کرده بود. در سوچی بخش بزرگی از گروه همان طور که من پیش بینی کرده بودم، از گورجیف جدا شدند، از جمله پ. و ز. فقط چهار نفر با گورجیف ماندند و دکتر اس، تنها کسی بود که از گروه اولیه سنت پترزبورگ با او ماند. بقیه در گروه هـای "جوان" بودند.
در فوریه پ که پس از جدایی از گورجیـف خـود را در مایکوپ جا انداخته بود، به اسنتوکی آمد تا مادرش را که در آن جا مانده بود ببیند و برای ما جزئیات سفرشان به سوچی را شرح داد. آدم های مسکو به کیف رفته بودند. گورجیف با چهار همراهش به تفلیس رفته بود. در بهار فهمیدیم که کار را در تفلیس با آدم های جدید و در جهتی جدید ادامه داده بود و در اصل اساس آن را روی هنر یعنی موسیقی، رقص وتمرین های موزون گذاشته بود.
در پایان زمستان که شرایط زندگی کمی آسانتر شـد، مـن بـا اجـازهگورجیف شروع به مرور یادداشت ها و نسخه های شکل هایی کردم کهگورجیف داده بود و من آن ها را از زمان پترزبورگ حفظ کرده بودم توجه ام به ویژه به انیگرام جلب شد. توضیح انیگرام به روشنی پایان نیافته بود و من احساس می کردم که راهبرد هایی برای ادامـه در خـودداشت. به زودی دیدم که ادامه شرحها را باید در ارتباط با وضعیت نادرست "شوکی" جست وجـوی کـرد که در فاصـله سـل _ لا وارد انیگرام می شد. سپس توجـه خـود را به یادداشت های مسکو در بارهٔ انیگرام معطوف کردم که در باره تاثیرات سه اکتاو روی یکدیگر در "شكل غذا" بود. انیگرام را به صورتی که به ما داده شده بود کشیدم و متوجه شدم تا اندازه ای نمایان گر "شکل غذا" بود.
ادامه دارد ...
آسپنسکی
در جستجو معجزه آسا
ص 642 و 643
کانال گرجیف
@Gordjief
ادامه ...
نقطهٔ 3، یا "فاصله" می _ فا جایی بود که "شوک" وارد می شد و دو 192 اکتاو دوم را می داد. زمانی که آغاز این اکتاو را به انیگرام اضافه کردم، متوجه شدم که نقطه 6 در فاصله می _ فا اکتاو دوم می آید و شوک در قالب اکتاو سوم دو 48 از این نقطه آغاز می شد. ایـن شـكل، اکتاوها را به صورت زیر کامل می کرد.
این بدان معنا بود که هیچ جای غلطی برای "شوک" به هیچ وجه وجـود نداشت. نقطـه 6 ورود شوک در اکتاو دوم را نشان می داد و شوک، همان نت دو یی بود که اکتاو سوم را آغاز کرده بود. هر سه اکتـاو به H12 می رسید که در اولی، سی بود. در دومی سل، و در سومی می.
اکتاو دوم که در نقطه 12 انیگرام تمام میشد، باید جلو تر می رفت. امـا سی 12 و می 12 نیازمند شوکی اضافی بودند. در آن زمان در بارهٔ سرشت این شوک ها زیاد فکر کردم، اما دیرتر از آن سخن خواهم گفت.
احساس کردم که مواد زیادی در انیگرام است. نقاط 1، 2، 4، 5، 7، 8 بنا به شکل غذا، سیستم های متفاوت ارگانیسم را باز نمایی می کرد. 1 _ سیستم گوارشی؛ 2 _ سیستم تنفسی؛ 4 _ جریان خون؛ 5 _ مغـز؛ 7 _ نخاع و ۸ _ سیستم سمپاتیک و اندام های جنسی. بنا به آن، جهـت خط های درونی 1 4 2 8 5 7 1، یعنی درون مایه 7 بخش آن، جهت جریان يا توزيـع خـون سـرخرگی را در ارگانیسم نشان می داد و سپس بازگشتش را به صورت خون وریدی. به ویژه جالب بود که نقطه بازگشت قلب نبود، بلکه دستگاه گوارش بود که در واقع جایی است که خون وریدی نخست با فرآورده های هضم مخلوط می شود، سپس به دهلیز راست می رود و از راه دهلیز راست وارد ریه ها می شود تا اکسیژن جذب کند و از آن جا به دهلیز چپ می رود و سپس بطـن چـپ و سپس از راه آئورت وارد سیستم سرخرگی می شود.
ادامه دارد ...
آسپنسکی
در جستجو معجزه آسا
ص 644 و 645
کانال گرجیف
@Gordjief
نقطهٔ 3، یا "فاصله" می _ فا جایی بود که "شوک" وارد می شد و دو 192 اکتاو دوم را می داد. زمانی که آغاز این اکتاو را به انیگرام اضافه کردم، متوجه شدم که نقطه 6 در فاصله می _ فا اکتاو دوم می آید و شوک در قالب اکتاو سوم دو 48 از این نقطه آغاز می شد. ایـن شـكل، اکتاوها را به صورت زیر کامل می کرد.
این بدان معنا بود که هیچ جای غلطی برای "شوک" به هیچ وجه وجـود نداشت. نقطـه 6 ورود شوک در اکتاو دوم را نشان می داد و شوک، همان نت دو یی بود که اکتاو سوم را آغاز کرده بود. هر سه اکتـاو به H12 می رسید که در اولی، سی بود. در دومی سل، و در سومی می.
اکتاو دوم که در نقطه 12 انیگرام تمام میشد، باید جلو تر می رفت. امـا سی 12 و می 12 نیازمند شوکی اضافی بودند. در آن زمان در بارهٔ سرشت این شوک ها زیاد فکر کردم، اما دیرتر از آن سخن خواهم گفت.
احساس کردم که مواد زیادی در انیگرام است. نقاط 1، 2، 4، 5، 7، 8 بنا به شکل غذا، سیستم های متفاوت ارگانیسم را باز نمایی می کرد. 1 _ سیستم گوارشی؛ 2 _ سیستم تنفسی؛ 4 _ جریان خون؛ 5 _ مغـز؛ 7 _ نخاع و ۸ _ سیستم سمپاتیک و اندام های جنسی. بنا به آن، جهـت خط های درونی 1 4 2 8 5 7 1، یعنی درون مایه 7 بخش آن، جهت جریان يا توزيـع خـون سـرخرگی را در ارگانیسم نشان می داد و سپس بازگشتش را به صورت خون وریدی. به ویژه جالب بود که نقطه بازگشت قلب نبود، بلکه دستگاه گوارش بود که در واقع جایی است که خون وریدی نخست با فرآورده های هضم مخلوط می شود، سپس به دهلیز راست می رود و از راه دهلیز راست وارد ریه ها می شود تا اکسیژن جذب کند و از آن جا به دهلیز چپ می رود و سپس بطـن چـپ و سپس از راه آئورت وارد سیستم سرخرگی می شود.
ادامه دارد ...
آسپنسکی
در جستجو معجزه آسا
ص 644 و 645
کانال گرجیف
@Gordjief
ادامه ...
بررسی بیش تر انیگرام نشان داد که هفت نقطه می توانند نمایان گر هفـت سیاره دنیای کهن باشد؛ به عبارتی دیگر انیگرام می توانست نمادی نجومی باشد. و وقتی نظم سیارات را به ترتیب روز هـای هفتـه مـورد توجه قرار دارم شکل زیر به دست آمد:
سعی نکردم از این جا جلو تر بروم چون نه کتاب های لازم را داشتم و نه وقت زیاد.
"حوادث" فرصت نمی دادند که آدم به فرضیات فلسفی بپردازد. باید به زندگی فکر می شد، یعنی خیلی ساده و روشن به این که کجا باید زندگی و کار کرد. انقلاب و هر چیزی که به آن مربوط می شد نوعی دل آشوبه فیزیکی در مـن بر می انگیخت. در عـيـن حـال، بـه رغـم همدردی با "سفید ها" نمی توانستم به پیروزی آن هـا اعتمـاد کـنم. بلشويك ها مرتـب قول هایی می دادند که نه خودشان و نه هیچ کس دیگری نمی توانست آن ها را انجام دهد. نیروی اصـلی شـان هـم در همین بود. چیزی بود که هیچ کس نمی توانست با آن ها در آن رقابت کند. از این گذشته، آن ها حمایت آلمان را پشت خود داشتند که در آن ها مایه ای برای انتقام گیری آتی می دیدند. ارتش داوطلـب کـه مـا را از دسـت بلشویک ها آزاد کرد می توانست با آن ها بجنگد و بر آن ها غلبه کند. اما نمی توانست بـه شـكل درستی مسیر زندگی را در ایالات آزاد شده، سازمان دهد. رهبرانش از این نظر، نه برنامه داشتند، نه شناخت یا تجربه. شکی نبود که چنین انتظاری هم از آن ها نمی رفت. ولی واقعیت همین بود. وضعیت بسیار ناپایدار بود و امکان داشت هر لحظه جهت موجی که هنوز بـه سـمت مسکو در حال غلتیدن بود، تغییر کند.
ادامه دارد ...
آسپنسکی
در جستجو معجزه آسا
ص 645 و 646 و 647
کانال گرجیف
@Gordjief
بررسی بیش تر انیگرام نشان داد که هفت نقطه می توانند نمایان گر هفـت سیاره دنیای کهن باشد؛ به عبارتی دیگر انیگرام می توانست نمادی نجومی باشد. و وقتی نظم سیارات را به ترتیب روز هـای هفتـه مـورد توجه قرار دارم شکل زیر به دست آمد:
سعی نکردم از این جا جلو تر بروم چون نه کتاب های لازم را داشتم و نه وقت زیاد.
"حوادث" فرصت نمی دادند که آدم به فرضیات فلسفی بپردازد. باید به زندگی فکر می شد، یعنی خیلی ساده و روشن به این که کجا باید زندگی و کار کرد. انقلاب و هر چیزی که به آن مربوط می شد نوعی دل آشوبه فیزیکی در مـن بر می انگیخت. در عـيـن حـال، بـه رغـم همدردی با "سفید ها" نمی توانستم به پیروزی آن هـا اعتمـاد کـنم. بلشويك ها مرتـب قول هایی می دادند که نه خودشان و نه هیچ کس دیگری نمی توانست آن ها را انجام دهد. نیروی اصـلی شـان هـم در همین بود. چیزی بود که هیچ کس نمی توانست با آن ها در آن رقابت کند. از این گذشته، آن ها حمایت آلمان را پشت خود داشتند که در آن ها مایه ای برای انتقام گیری آتی می دیدند. ارتش داوطلـب کـه مـا را از دسـت بلشویک ها آزاد کرد می توانست با آن ها بجنگد و بر آن ها غلبه کند. اما نمی توانست بـه شـكل درستی مسیر زندگی را در ایالات آزاد شده، سازمان دهد. رهبرانش از این نظر، نه برنامه داشتند، نه شناخت یا تجربه. شکی نبود که چنین انتظاری هم از آن ها نمی رفت. ولی واقعیت همین بود. وضعیت بسیار ناپایدار بود و امکان داشت هر لحظه جهت موجی که هنوز بـه سـمت مسکو در حال غلتیدن بود، تغییر کند.
ادامه دارد ...
آسپنسکی
در جستجو معجزه آسا
ص 645 و 646 و 647
کانال گرجیف
@Gordjief
ادامه ...
لازم بود به خارج بروم. لندن را مقصد خود ساختم. نخست به این دلیل که کسانی را در آن جا می شناختم و دوم به این دلیل که فکر می کردم می توانستم در میان انگلیسی ها واکنش بیشتر و علاقه بیش تری را به انگاره های جدیدی که حالا داشتم، بر انگیزانم. از این گذشته، وقتـی قبـل از جنگ سر راه سفر به هند، در لنـدن بـودم و در بازگشت از سفر در آغاز جنگ، تصمیم گرفته بودم کتابم را که در 1911 تحت نام فرزانگی خدایان شروع کرده بودم و در آخر بـا نـام مـدل جديـد عـالـم بـه چـاپ رسید، در آن جا بنویسم. در واقع این کتاب که در آن به پرسش دین و به ویژه روش های مطالعه انجیل، پرداخته بودم در روسیه امکـان چـاپ نمی یافت.
برای همین تصمیم گرفتم به لندن سفر کنم و سخنرانی ها و گروه هایی شبیه به آن چه در پترزبورگ داشتیم، در آن جا سازمان دهم. این تصمیم سه سال و نیم بعد عملی شد.
آغاز ژوئن 1919، سرانجام موفق شدم اسنتوکی را ترک کنم. تا آن در زمان، آرامش تا حدی آن جا حکم فرما شده و زندگی کمی آز نو جا افتـاده بود. اما به این آرامش اعتماد نمی کردم. لازم بود به خارج بروم. نخست بـه رسـتـوف رفـتم و سپس بـه اكـاترینودار Ekaterinodar نووروسیسک و سپس دوباره به اکاترینودار بازگشتم. اکاترینودار در آن زمان پایتخت روسیه بود. آن جا برخی از همراهانی که اسنتوکی را قبل از من ترک کرده بودند، دیدم و همچنین خویشان و دوستانی از سنت پترزبورگ را.
یکی از اولین صحبت هایی را که با آن ها داشتم به یاد دارم.
به هنگام صحبت در باره سیستم گورجیـف، دوستی از پترزبورگ از من پرسید، آیا می توانم هیچ نتیجه عملی از سیستم گورجیـف و کـار روی خود را برای او تشریح کند.
ادامه دارد ...
آسپنسکی
در جستجو معجزه آسا
ص 647 و 648
کانال گرجیف
@Gordjief
لازم بود به خارج بروم. لندن را مقصد خود ساختم. نخست به این دلیل که کسانی را در آن جا می شناختم و دوم به این دلیل که فکر می کردم می توانستم در میان انگلیسی ها واکنش بیشتر و علاقه بیش تری را به انگاره های جدیدی که حالا داشتم، بر انگیزانم. از این گذشته، وقتـی قبـل از جنگ سر راه سفر به هند، در لنـدن بـودم و در بازگشت از سفر در آغاز جنگ، تصمیم گرفته بودم کتابم را که در 1911 تحت نام فرزانگی خدایان شروع کرده بودم و در آخر بـا نـام مـدل جديـد عـالـم بـه چـاپ رسید، در آن جا بنویسم. در واقع این کتاب که در آن به پرسش دین و به ویژه روش های مطالعه انجیل، پرداخته بودم در روسیه امکـان چـاپ نمی یافت.
برای همین تصمیم گرفتم به لندن سفر کنم و سخنرانی ها و گروه هایی شبیه به آن چه در پترزبورگ داشتیم، در آن جا سازمان دهم. این تصمیم سه سال و نیم بعد عملی شد.
آغاز ژوئن 1919، سرانجام موفق شدم اسنتوکی را ترک کنم. تا آن در زمان، آرامش تا حدی آن جا حکم فرما شده و زندگی کمی آز نو جا افتـاده بود. اما به این آرامش اعتماد نمی کردم. لازم بود به خارج بروم. نخست بـه رسـتـوف رفـتم و سپس بـه اكـاترینودار Ekaterinodar نووروسیسک و سپس دوباره به اکاترینودار بازگشتم. اکاترینودار در آن زمان پایتخت روسیه بود. آن جا برخی از همراهانی که اسنتوکی را قبل از من ترک کرده بودند، دیدم و همچنین خویشان و دوستانی از سنت پترزبورگ را.
یکی از اولین صحبت هایی را که با آن ها داشتم به یاد دارم.
به هنگام صحبت در باره سیستم گورجیـف، دوستی از پترزبورگ از من پرسید، آیا می توانم هیچ نتیجه عملی از سیستم گورجیـف و کـار روی خود را برای او تشریح کند.
ادامه دارد ...
آسپنسکی
در جستجو معجزه آسا
ص 647 و 648
کانال گرجیف
@Gordjief
سلام دوستان گلم
دوستان گلم سال 1402 را با پایان رساندیم امیدوارم تو این سال توانسته باشم رضایت شما را جلب کنم و اگر کم کاستی دیدید به بزرگی خودتان ببخشید
امیدوارم باز در سال جدید به امید خدا در کنارتون باشم و با مطالب کانال بهتون کمک کرده باشم
آرزو می کنم در سال جدید تجربه های بسیار خوبی در این مسیر داشته باشید و زندگی تون پر از آرامش الهی باشه
سال جدید پیشاپیش بر شما و خانواده گرامی تان پر از خیر و برکت باشه
سپاس از شما❤️
دوستان گلم سال 1402 را با پایان رساندیم امیدوارم تو این سال توانسته باشم رضایت شما را جلب کنم و اگر کم کاستی دیدید به بزرگی خودتان ببخشید
امیدوارم باز در سال جدید به امید خدا در کنارتون باشم و با مطالب کانال بهتون کمک کرده باشم
آرزو می کنم در سال جدید تجربه های بسیار خوبی در این مسیر داشته باشید و زندگی تون پر از آرامش الهی باشه
سال جدید پیشاپیش بر شما و خانواده گرامی تان پر از خیر و برکت باشه
سپاس از شما❤️
ادامه ...
با به یاد آوردن آن چه در سال قبل، به ویژه پس از خروج گورجیـف تجربه کرده بودم، گفتم که اطمینان به نفس غریبی پیدا کرده بودم، که نمی توانستم آن را با یک کلمه بیان کنم، فقط می توانستم توصیفش کنم. گفتم: "این اعتماد به نفس به مفهوم معمـولی کلمـه نیـست، درسـت بـه عکس، بیش تر اعتماد به بی اهمیتی و بی معنایی نفس است، همان نفس یا خودی که می شناسیم. اما آن چه نسبت به آن مطمئن شده ام این است که اگر اتفاق وحشتناکی برای من بیفتد، نظیر اتفاقاتی که برای خیلی از دوستانم در سال گذشته روی داد، در این صورت، من نخواهم بود که با آن ها روبرو خواهد شد، نه این من معمولی، بلکـه مـن دیگری خواهـد بود که در درون من است و قدرت روبه رو شدن با آن مسائل را دارد. دو سال پیش تر، گورجیف از من پرسیده بود، آیا ایـن مـن جدید را در خود حس می کردم یا نه و من پاسخ منفی داده بودم. اکنون می توانستم جواب آن را بدهم. و می توانم تغییری را که صورت گرفته توضیح دهـم.
بلافاصله اتفاق نمی افتد. منظورم این است که تغییر، شامل تمام لحظـات زندگی نمی شود. کل زندگی معمولی به شکل معمولی ادامه می یابد، تمام آن منهای کوچک احمقانه معمولی، شاید جز چندتایی کـه نـاممکن شده اند. ولی اگر قرار باشد اتفاق بزرگی بیفتد، اتفاقی که روی تک عصب ها فشار آورد، آن وقت می دانم این من که باید با آن اتفاق رو شود، این من کوچک معمولی نیست که اینک از آن صحبت می ک می تواند بترسد، هیچ ربطی به این من ندارد _ بلکه به من بزرگ دیگری ربط دارد که هیچ چیز نمی تواند آن را بترساند و قدرت روبه رویی با هر اتفاقی را که بیفتد دارد. بهتر از این نمی توانستم توصیفش کنم. اما برای تو زندگی مرا می دانی و میدانی که من از خیلی چیز ها نمی ترسیدم، هم از لحاظ درونی و هم از لحاظ بیرونی، همان چیز هایی که مردم معمـولا از آن ها می ترسند. اما این قضیه دیگری است، مـزه دیگری دارد. برای همین خودم می دانم که این اعتماد به نفس تازه صرفاً در نتیجه تجـارب بزرگ زندگی به دست نیامده است. نتیجه کار روی خود است که چهار سال پیش آغاز کردم."
ادامه دارد ...
آسپنسکی
در جستجو معجزه آسا
ص 648 و 649
کانال گرجیف
@Gordjief
با به یاد آوردن آن چه در سال قبل، به ویژه پس از خروج گورجیـف تجربه کرده بودم، گفتم که اطمینان به نفس غریبی پیدا کرده بودم، که نمی توانستم آن را با یک کلمه بیان کنم، فقط می توانستم توصیفش کنم. گفتم: "این اعتماد به نفس به مفهوم معمـولی کلمـه نیـست، درسـت بـه عکس، بیش تر اعتماد به بی اهمیتی و بی معنایی نفس است، همان نفس یا خودی که می شناسیم. اما آن چه نسبت به آن مطمئن شده ام این است که اگر اتفاق وحشتناکی برای من بیفتد، نظیر اتفاقاتی که برای خیلی از دوستانم در سال گذشته روی داد، در این صورت، من نخواهم بود که با آن ها روبرو خواهد شد، نه این من معمولی، بلکـه مـن دیگری خواهـد بود که در درون من است و قدرت روبه رو شدن با آن مسائل را دارد. دو سال پیش تر، گورجیف از من پرسیده بود، آیا ایـن مـن جدید را در خود حس می کردم یا نه و من پاسخ منفی داده بودم. اکنون می توانستم جواب آن را بدهم. و می توانم تغییری را که صورت گرفته توضیح دهـم.
بلافاصله اتفاق نمی افتد. منظورم این است که تغییر، شامل تمام لحظـات زندگی نمی شود. کل زندگی معمولی به شکل معمولی ادامه می یابد، تمام آن منهای کوچک احمقانه معمولی، شاید جز چندتایی کـه نـاممکن شده اند. ولی اگر قرار باشد اتفاق بزرگی بیفتد، اتفاقی که روی تک عصب ها فشار آورد، آن وقت می دانم این من که باید با آن اتفاق رو شود، این من کوچک معمولی نیست که اینک از آن صحبت می ک می تواند بترسد، هیچ ربطی به این من ندارد _ بلکه به من بزرگ دیگری ربط دارد که هیچ چیز نمی تواند آن را بترساند و قدرت روبه رویی با هر اتفاقی را که بیفتد دارد. بهتر از این نمی توانستم توصیفش کنم. اما برای تو زندگی مرا می دانی و میدانی که من از خیلی چیز ها نمی ترسیدم، هم از لحاظ درونی و هم از لحاظ بیرونی، همان چیز هایی که مردم معمـولا از آن ها می ترسند. اما این قضیه دیگری است، مـزه دیگری دارد. برای همین خودم می دانم که این اعتماد به نفس تازه صرفاً در نتیجه تجـارب بزرگ زندگی به دست نیامده است. نتیجه کار روی خود است که چهار سال پیش آغاز کردم."
ادامه دارد ...
آسپنسکی
در جستجو معجزه آسا
ص 648 و 649
کانال گرجیف
@Gordjief
ادامه ...
در زمستان گروه کوچکی را در اکاترینودار و سپس در رستوف گرد هم آوردم و بر اساس نقشه ای که زمستان گذشته روی آن کار کرده بودم، سخنرانی هایی در باره سیستم گورجیـف و مسائل زندگی روزمره که به آن می انجامد، ایراد کردم.
به هنگام سکونت در اکاترینودار و نووروسیسک در تابستان و پائیز 1919، دو نامه از گورجیف دریافت کردم... نوشته بود که "موسسه تكامل هماهنگ انسان" را بر اساس برنامه ای بسیار وسیع، در تفلیس راه انداخته و بروشور این موسسه را برای من فرستاده بود که به واقع مرا به فکر فرو برد. بروشور به این شکل شروع می شد:
با مجوز وزیر آموزش و پرورش ملی، موسسه تکامل هماهنگ انسان بر اساس سیستم گ.ای. گورجیف در تفلیس بازگشایی می شود. موسسه به روی کودکان و بزرگسالان هر دو جنس باز است. جلسات مطالعاتی صبح ها و غروب ها انجام می گیرد. موضوعات مطالعه عبارتند از: انواع ژیمناستیک (موزون، درمانی و غیره). تمرین های تکامل اراده، حافظه، شنوایی، تفکر، عواطف، غریزه و ...
سپس گفته می شد که سیستم گ.ای. گورجیف در یک سلسله شهر های بزرگ نظیر بمبئی، الکساندروپول، کابل، نیویورک، شیکاگو، کریستیانیا، استوکهلم، مسکو، اسنتوکی و تمامی بخش ها و خانـه هـای انجمـن برادری های راستین و زحمت کش بین المللی، فعال بود.
در پایان جزوه، در فهرست نام "معلمـان متخصص" موسسه تکامل هماهنگ انسان، من نام خود را علاوه بر نام "مهندس مکانیک" پ. و یکی دیگر از همراهان ژ که در آن زمان در نووروسیسک بود و اصـلا قصد نداشت به تفلبی برود، ببینم.
گورجیف در نامه اش نوشته بود که مشغول آماده کردن باله "کشاکش جادوگران" است و بدون اشاره به دشواری های گذشته، از مـن دعـوت کرده بود که به تفلیس بروم و با او کار کنم. این یکی از صفات شاخص گورجیف بود. اما به دلایلی من نتوانستم به آن جا بروم. اولا موانع مادی زیادی بر سر راه بود و ثانیا دشواری هایی که در اسنتوکی بـه وجـود آمده بود برای من سختی هایی واقعی بودند. من برای تصمیم خود در مورد جدا شدن از گورجیف بهای سنگینی پرداخته بودم و نمی توانستم به این آسانی بدون آن که بیش تر با انگیزه هـایش آشـنـا شـوم، گذشته را رها کنم. باید اعتراف کنم که خیلی در باره برنامه موسسه تكامـل هماهنگ انسان، ذوق زده نشدم. البته متوجـه شـدم که گورجیـف بـه روشنی مجبور بود برای مراعـات شـرایط بیرونی، شکلی بیرونی به کلاس هایش ببخشد، همان کاری که در اسنتوکی کرده بود و ایـن شـكل بیرونی تا حدی ماهیت کاریکاتور را داشت. اما همچنین دریافتم که در پس این شکل بیرونی، همان قضیه قدیمی بود و این را نمی شد تغییر داد. من نسبت به توانایی خودم در سازگار کردن خـود بـه ایـن شـكل بیرونی، شک داشتم. در عین حـال مطمـئن بودم که به زودی حتما گورجیف را دوباره می دیدم.
ادامه دارد ...
آسپنسکی
در جستجو معجزه آسا
ص 649 و 650
کانال گرجیف
@Gordjief
در زمستان گروه کوچکی را در اکاترینودار و سپس در رستوف گرد هم آوردم و بر اساس نقشه ای که زمستان گذشته روی آن کار کرده بودم، سخنرانی هایی در باره سیستم گورجیـف و مسائل زندگی روزمره که به آن می انجامد، ایراد کردم.
به هنگام سکونت در اکاترینودار و نووروسیسک در تابستان و پائیز 1919، دو نامه از گورجیف دریافت کردم... نوشته بود که "موسسه تكامل هماهنگ انسان" را بر اساس برنامه ای بسیار وسیع، در تفلیس راه انداخته و بروشور این موسسه را برای من فرستاده بود که به واقع مرا به فکر فرو برد. بروشور به این شکل شروع می شد:
با مجوز وزیر آموزش و پرورش ملی، موسسه تکامل هماهنگ انسان بر اساس سیستم گ.ای. گورجیف در تفلیس بازگشایی می شود. موسسه به روی کودکان و بزرگسالان هر دو جنس باز است. جلسات مطالعاتی صبح ها و غروب ها انجام می گیرد. موضوعات مطالعه عبارتند از: انواع ژیمناستیک (موزون، درمانی و غیره). تمرین های تکامل اراده، حافظه، شنوایی، تفکر، عواطف، غریزه و ...
سپس گفته می شد که سیستم گ.ای. گورجیف در یک سلسله شهر های بزرگ نظیر بمبئی، الکساندروپول، کابل، نیویورک، شیکاگو، کریستیانیا، استوکهلم، مسکو، اسنتوکی و تمامی بخش ها و خانـه هـای انجمـن برادری های راستین و زحمت کش بین المللی، فعال بود.
در پایان جزوه، در فهرست نام "معلمـان متخصص" موسسه تکامل هماهنگ انسان، من نام خود را علاوه بر نام "مهندس مکانیک" پ. و یکی دیگر از همراهان ژ که در آن زمان در نووروسیسک بود و اصـلا قصد نداشت به تفلبی برود، ببینم.
گورجیف در نامه اش نوشته بود که مشغول آماده کردن باله "کشاکش جادوگران" است و بدون اشاره به دشواری های گذشته، از مـن دعـوت کرده بود که به تفلیس بروم و با او کار کنم. این یکی از صفات شاخص گورجیف بود. اما به دلایلی من نتوانستم به آن جا بروم. اولا موانع مادی زیادی بر سر راه بود و ثانیا دشواری هایی که در اسنتوکی بـه وجـود آمده بود برای من سختی هایی واقعی بودند. من برای تصمیم خود در مورد جدا شدن از گورجیف بهای سنگینی پرداخته بودم و نمی توانستم به این آسانی بدون آن که بیش تر با انگیزه هـایش آشـنـا شـوم، گذشته را رها کنم. باید اعتراف کنم که خیلی در باره برنامه موسسه تكامـل هماهنگ انسان، ذوق زده نشدم. البته متوجـه شـدم که گورجیـف بـه روشنی مجبور بود برای مراعـات شـرایط بیرونی، شکلی بیرونی به کلاس هایش ببخشد، همان کاری که در اسنتوکی کرده بود و ایـن شـكل بیرونی تا حدی ماهیت کاریکاتور را داشت. اما همچنین دریافتم که در پس این شکل بیرونی، همان قضیه قدیمی بود و این را نمی شد تغییر داد. من نسبت به توانایی خودم در سازگار کردن خـود بـه ایـن شـكل بیرونی، شک داشتم. در عین حـال مطمـئن بودم که به زودی حتما گورجیف را دوباره می دیدم.
ادامه دارد ...
آسپنسکی
در جستجو معجزه آسا
ص 649 و 650
کانال گرجیف
@Gordjief
ادامه ...
پ. از مایکوپ به اکاترینودار آمد و ما در باره سیستم و گورجیـف صحبت های زیادی با هم داشتیم. چارچوب فکری پ. بسیار منفی بود.
اما به نظرم رسید که راه حـل مـن در مـورد جداکردن گورجیف از سیستم، در آن زمان به او کمک کرد تا وضعیت را بهتر درک کند.
کم کم داشتم به گروه های خود علاقمند می شدم، امکانی برای ادامه کار می دیدم، انگاره های سیستم جواب می داد، و به روشنی نیاز های مردمی را که می خواستند بفهمند که در خودشان و پیرامونشان چه اتفاقی می افتد، برآورده می کرد. و پیرامون ما آن پسگفتار کوتاهی در تاریخ روسیه جریان داشت که دوستان و "متحدين" ما را بسیار به وحشت انداخته بود. از نظر ما، همه چیز کاملا سیاه به نظر می رسید. پائیز و اوایل زمستان را در رستوف گذراندم. دو سه تن از دوستان سـنت پترزبورگ و ز. را می دیدم که تازه از کیف برگشته بود. ز. هـم مـثـل پ۔ نگرشی منفی نسبت به کار داشت. ما در یک محلـه خـانـه گرفتیم و به نظر می رسید که گفت وگو با من باعث شده بود که او خیلی چیز ها را بازبینی کند و خود را متقاعد سازد که ارزیابی های اولش درست بودند. تصمیم گرفت با گورجیف در تفلیس تماس بگیرد. امـا مـقـدر نبود که چنین اتفاقی بیفتد. ما تقریباً همزمان رستوف را ترک کردیم، ز. یکی دو روز بعد از من به راه افتاد، ولی مریض و بیمار به نوروسیسک رسید و در اوایل ژانویه 1920 به دلیل ابتلا به آبله درگذشت. به زودی من رهسپار استانبول شدم.
در آن زمان استانبول پر از روسی بود. آشنایانی از سنت پترزبورگ در آن جا دیدم و به کمک آن ها شروع به سخنرانی در دفترهای "روسکی میاک" کردم، به یک باره شنوندگان زیـاد جـوانی یافتم. بـه پـرورش انگاره هایی که در رستوف و اکاترینودار به آن ها رسیده بودم، و انگاره های کلی روانشناسی و فلسفه را با راز و رمز گرایی پیوند می داد، ادامه دادم.
ادامه دارد ...
آسپنسکی
در جستجو معجزه آسا
ص 650 و 651
کانال گرجیف
@Gordjief
پ. از مایکوپ به اکاترینودار آمد و ما در باره سیستم و گورجیـف صحبت های زیادی با هم داشتیم. چارچوب فکری پ. بسیار منفی بود.
اما به نظرم رسید که راه حـل مـن در مـورد جداکردن گورجیف از سیستم، در آن زمان به او کمک کرد تا وضعیت را بهتر درک کند.
کم کم داشتم به گروه های خود علاقمند می شدم، امکانی برای ادامه کار می دیدم، انگاره های سیستم جواب می داد، و به روشنی نیاز های مردمی را که می خواستند بفهمند که در خودشان و پیرامونشان چه اتفاقی می افتد، برآورده می کرد. و پیرامون ما آن پسگفتار کوتاهی در تاریخ روسیه جریان داشت که دوستان و "متحدين" ما را بسیار به وحشت انداخته بود. از نظر ما، همه چیز کاملا سیاه به نظر می رسید. پائیز و اوایل زمستان را در رستوف گذراندم. دو سه تن از دوستان سـنت پترزبورگ و ز. را می دیدم که تازه از کیف برگشته بود. ز. هـم مـثـل پ۔ نگرشی منفی نسبت به کار داشت. ما در یک محلـه خـانـه گرفتیم و به نظر می رسید که گفت وگو با من باعث شده بود که او خیلی چیز ها را بازبینی کند و خود را متقاعد سازد که ارزیابی های اولش درست بودند. تصمیم گرفت با گورجیف در تفلیس تماس بگیرد. امـا مـقـدر نبود که چنین اتفاقی بیفتد. ما تقریباً همزمان رستوف را ترک کردیم، ز. یکی دو روز بعد از من به راه افتاد، ولی مریض و بیمار به نوروسیسک رسید و در اوایل ژانویه 1920 به دلیل ابتلا به آبله درگذشت. به زودی من رهسپار استانبول شدم.
در آن زمان استانبول پر از روسی بود. آشنایانی از سنت پترزبورگ در آن جا دیدم و به کمک آن ها شروع به سخنرانی در دفترهای "روسکی میاک" کردم، به یک باره شنوندگان زیـاد جـوانی یافتم. بـه پـرورش انگاره هایی که در رستوف و اکاترینودار به آن ها رسیده بودم، و انگاره های کلی روانشناسی و فلسفه را با راز و رمز گرایی پیوند می داد، ادامه دادم.
ادامه دارد ...
آسپنسکی
در جستجو معجزه آسا
ص 650 و 651
کانال گرجیف
@Gordjief
سلام همراهان عزیز
دوستان عزیزم حق اشتراک فروردین ماه کانال (قانون جبران) را در صورت توان مالی واریز کنید
6037 6974 9743 0766
حسین اکبرلو
بانک صادرات
همراهانی که در خارج از کشور هستند جهت راهنمایی برای پرداخت به ایدی ادمین پیام ارسال کنند
@hossein_mysticosm
پیشاپیش از توجه و حمایت شما عزیزان سپاسگزارم 🌹
دوستان عزیزم حق اشتراک فروردین ماه کانال (قانون جبران) را در صورت توان مالی واریز کنید
6037 6974 9743 0766
حسین اکبرلو
بانک صادرات
همراهانی که در خارج از کشور هستند جهت راهنمایی برای پرداخت به ایدی ادمین پیام ارسال کنند
@hossein_mysticosm
پیشاپیش از توجه و حمایت شما عزیزان سپاسگزارم 🌹
ادامه ...
دیگر نامه ای از گورجیف نداشتم، امـا مـطـمـئـن بـودم که به استانبول خواهد آمد. در ماه ژوئن، به همراهی عده زیادی از راه رسید. در روسیه سابق، حتی در دور افتاده ترین مناطق، کار غیر ممکن شـده بود و ما به تدریج به دوره ای نزدیک می شـدیـم کـه مـن در سنت پترزبورگ پیش بینی کرده بودم، یعنی کار در اروپا.
از دیدن گورجیف بسیار شاد شدم و در آن زمان به نظر شخص من می رسید که برای منافع کار، می توانستم تمامی سختی های قبلی را فراموش کنم و دوباره مانند روز های سنت پترزبورگ با گورجیف کـار کنم. گورجیف را به سخنرانی های خود بردم و کسانی را که به این سخنرانی ها می آمدند، به ویژه یک گروه کوچک سی نفری را که در طبقه بالای دفاتر میاک جمع می شدند، به گورجیف تحویل دادم.
گورجیف جایگاه مرکزی کارش را در آن زمان به باله داده بود. از این گذشته، می خواست کار موسسه تفلیس را در استانبول ادامه دهد، جای اصلی را رقص ها و تمرین های موزونی اشغال می کرد که مردم را آمـاده می ساخت تا در آن باله نقش داشته باشند. بنا به انگاره های او، باله باید یک مدرسه می شد. من سناریوی بالـه را بـرای او نوشتم و شروع به درک بهتر این انگاره کردم. رقصها و دیگر شکل های باله با جنگ نمـایش "revue" به آماده سازی طولانی و خاص نیا داشت. کسانی که برای باله آماده می شدند و در آن نقش داشتند، با این کار مجبور می شدند کنترل روی خود را مطالعه و به دست بیاورند، به این ترتیب، بـه فـاش شدن شکل های عالی تر آگاهی نزدیک می شدند. رقص ها، تمرین ها و مراسم گوناگون دراویش و بسیاری از رقص های کمتر شناخته شده شرقی، در باله گنجانده شده بود.
ادامه دارد ...
آسپنسکی
در جستجو معجزه آسا
ص 652
کانال گرجیف
@Gordjief
دیگر نامه ای از گورجیف نداشتم، امـا مـطـمـئـن بـودم که به استانبول خواهد آمد. در ماه ژوئن، به همراهی عده زیادی از راه رسید. در روسیه سابق، حتی در دور افتاده ترین مناطق، کار غیر ممکن شـده بود و ما به تدریج به دوره ای نزدیک می شـدیـم کـه مـن در سنت پترزبورگ پیش بینی کرده بودم، یعنی کار در اروپا.
از دیدن گورجیف بسیار شاد شدم و در آن زمان به نظر شخص من می رسید که برای منافع کار، می توانستم تمامی سختی های قبلی را فراموش کنم و دوباره مانند روز های سنت پترزبورگ با گورجیف کـار کنم. گورجیف را به سخنرانی های خود بردم و کسانی را که به این سخنرانی ها می آمدند، به ویژه یک گروه کوچک سی نفری را که در طبقه بالای دفاتر میاک جمع می شدند، به گورجیف تحویل دادم.
گورجیف جایگاه مرکزی کارش را در آن زمان به باله داده بود. از این گذشته، می خواست کار موسسه تفلیس را در استانبول ادامه دهد، جای اصلی را رقص ها و تمرین های موزونی اشغال می کرد که مردم را آمـاده می ساخت تا در آن باله نقش داشته باشند. بنا به انگاره های او، باله باید یک مدرسه می شد. من سناریوی بالـه را بـرای او نوشتم و شروع به درک بهتر این انگاره کردم. رقصها و دیگر شکل های باله با جنگ نمـایش "revue" به آماده سازی طولانی و خاص نیا داشت. کسانی که برای باله آماده می شدند و در آن نقش داشتند، با این کار مجبور می شدند کنترل روی خود را مطالعه و به دست بیاورند، به این ترتیب، بـه فـاش شدن شکل های عالی تر آگاهی نزدیک می شدند. رقص ها، تمرین ها و مراسم گوناگون دراویش و بسیاری از رقص های کمتر شناخته شده شرقی، در باله گنجانده شده بود.
ادامه دارد ...
آسپنسکی
در جستجو معجزه آسا
ص 652
کانال گرجیف
@Gordjief
ادامه ...
دوران بسیار جالبی برای من بود. گورجیف اغلب نزد مـن بـه پرینکیپو می آمد. ما با هم به بازار های استانبول می رفتیم. به دراویش مولوی سر می زدیم و او چیزی را برای من توضیح می داد که قبلا نتوانسته بودم بفهمم، و آن که چرخ دراویش مولوی، تمرینی برای مغز بر اساس شمارش بود، نظیر تمرین هایی که او در استتوکی به ما نشان داده بود. گاه روز ها و شب های متمادی با او کار می کردم. یکی از ایـن شـب ـهـا بـه ویژه در خاطره من مانده است و آن شبی بود که یکی از آواز های دراویش را برای "کشاکش جادوگران" ترجمه می کردیم. من گورجیف هنرمند، گورجیف شاعر را دیدم که او به دقت در خود پنهان کرده بود، به خصوص گورجیف شاعر را. این ترجمه به این صورت انجام گرفت که گورجیف اشعار فارسی را به یاد می آورد، گاه آن ها را بـا صـدایی آهسته نزد خود زمزمه و سپس آن ها را بـرای مـن بـه روسی ترجمـه می کرد. پس از مثلا یک ربع ساعت، که من کاملا در زیر اشکال، نماد هـا و تشبيه ها گم شده بودم، می گفت: "حالا از تمام آن ها یک خط درآور." کوششی در این زمینه نکردم. امکان نداشت. گورجیف ادامه می داد و دوباره پس از ساعتی می گفت: "این یک خط دیگر است." ما تا صبح نشستیم. آن شب ما در خیابان کومبارادجی به فاصله کمی از کنسولگری روسیه بودیم. سرانجام شهر شروع بـه بیـدار شـدن کرد. فکر کنم من پنج بیت نوشته و آخر بیت پنجم، کار را متوقف کرده بودم. هر تلاشی هم که می کردم دیگر نمی توانستم مغزم را بـه کـار بگیرم. گورجیف خندید، ولی او نیز خسته بود و نمی توانست ادامه دهـد. بـرای همین شـعر بـه هـمـان صـورت ناتمام ماند، زیرا دیگر هرگز به آن باز نگشتیم.
ادامه دارد ...
آسپنسکی
در جستجو معجزه آسا
ص 652 و 653
کانال گرجیف
@Gordjief
دوران بسیار جالبی برای من بود. گورجیف اغلب نزد مـن بـه پرینکیپو می آمد. ما با هم به بازار های استانبول می رفتیم. به دراویش مولوی سر می زدیم و او چیزی را برای من توضیح می داد که قبلا نتوانسته بودم بفهمم، و آن که چرخ دراویش مولوی، تمرینی برای مغز بر اساس شمارش بود، نظیر تمرین هایی که او در استتوکی به ما نشان داده بود. گاه روز ها و شب های متمادی با او کار می کردم. یکی از ایـن شـب ـهـا بـه ویژه در خاطره من مانده است و آن شبی بود که یکی از آواز های دراویش را برای "کشاکش جادوگران" ترجمه می کردیم. من گورجیف هنرمند، گورجیف شاعر را دیدم که او به دقت در خود پنهان کرده بود، به خصوص گورجیف شاعر را. این ترجمه به این صورت انجام گرفت که گورجیف اشعار فارسی را به یاد می آورد، گاه آن ها را بـا صـدایی آهسته نزد خود زمزمه و سپس آن ها را بـرای مـن بـه روسی ترجمـه می کرد. پس از مثلا یک ربع ساعت، که من کاملا در زیر اشکال، نماد هـا و تشبيه ها گم شده بودم، می گفت: "حالا از تمام آن ها یک خط درآور." کوششی در این زمینه نکردم. امکان نداشت. گورجیف ادامه می داد و دوباره پس از ساعتی می گفت: "این یک خط دیگر است." ما تا صبح نشستیم. آن شب ما در خیابان کومبارادجی به فاصله کمی از کنسولگری روسیه بودیم. سرانجام شهر شروع بـه بیـدار شـدن کرد. فکر کنم من پنج بیت نوشته و آخر بیت پنجم، کار را متوقف کرده بودم. هر تلاشی هم که می کردم دیگر نمی توانستم مغزم را بـه کـار بگیرم. گورجیف خندید، ولی او نیز خسته بود و نمی توانست ادامه دهـد. بـرای همین شـعر بـه هـمـان صـورت ناتمام ماند، زیرا دیگر هرگز به آن باز نگشتیم.
ادامه دارد ...
آسپنسکی
در جستجو معجزه آسا
ص 652 و 653
کانال گرجیف
@Gordjief
ادامه ...
به این ترتیب، دو سه ماه گذشت. مـن بـرای راه اندازی موسسه، هر کمکی که می توانستم به گورجیف می کردم. امـا بـه تـدريج همـان دشواری های قبلی که در اسنتوکی داشتم، شـروع شـدند. بنابراین وقتی موسسه باز شد، فکر کنم اکتبر بود، نتوانستم به آن بپیوندم. ولی برای آن که مانع کار گورجیف یا باعث بروز نفاق در میان کسانی که به سخنرانی های من می آمدند نشوم، دیگر سخنرانی نکردم و به استانبول نرفتم. چند نفر از کسانی که به سخنرانی های من می آمدند، برای دیدارم به پرینکیپو می آمدند و ما آن جا صحبت هایی را که در استانبول شـروع کرده بودیم ، ادامه دادیم.
دو ماه بعـد، وقتـی کـار گورجيـف انسجام یافتـه بـود، مـن دوبـاره سخنرانی هایم را در میاک استانبول شروع کردم و به مدت شش ماه به این کار ادامه دادم. هر از گاه از موسسه گورجیف دیدار می کردم و گاهی هم او برای دیدار از من به پرینکیپو می آمد. رابطـه خصوصی میان ما خیلی خوب بود. در بهار به من پیشنهاد کرد که در موسسه او سخنرانی کنم و مـن يكبـار در هفته در آن جا سخنرانی می کردم و گورجیف هم در آن ها نقش داشت و نکاتی به توضیحات مـن اضـافه می کرد.
در آغاز تابستان، گورجیف موسسه را بست و به پرینکیپـو رفـت. در همین ایام بود که من به تفصیل نقشه ای را که برای نوشتن کتابی در باره سخنرانی های پترزبورگ او داشتم با او مطرح کردم. او موافقت کرد که آن را بنویسم و منتشر کنم و این حق را به من داد که شرح های خود را نیز بدان بیفزایم. تا آن زمـان، مـن بـه قـاعـده ای کـه بـرای همـه اجباری بود و به کار گورجیف باز می گشت، عمل می کردم. بنـا بـه ایـن قاعده، هیچ کس تحت هیچ شرایطی حق نداشت که حتی برای استفاده شخصی، کلمه ای در باره او یا انگاره هایش یا کسانی که در کار شرکت داشتند، بنویسد یا نامه ها و یادداشت ها را نگاه دارد، چه برسد به این که کاری را چاپ کند. در سال های اول، گورجیـف بـه شـدت روی سرشت اجباری این قاعده اصرار می ورزید و فرض بر این بود که هر کس اجازه وارد شدن به کار را می گرفت، باید قولش را نگاه می داشت و بدون اجازه مخصوص گورجيف، حتی در صورت ترک کار چیزی نمی نوشت (که البته شامل چاپ هم می شد).
ادامه دارد ...
آسپنسکی
در جستجو معجزه آسا
ص 653 و 654
کانال گرجیف
@Gordjief
به این ترتیب، دو سه ماه گذشت. مـن بـرای راه اندازی موسسه، هر کمکی که می توانستم به گورجیف می کردم. امـا بـه تـدريج همـان دشواری های قبلی که در اسنتوکی داشتم، شـروع شـدند. بنابراین وقتی موسسه باز شد، فکر کنم اکتبر بود، نتوانستم به آن بپیوندم. ولی برای آن که مانع کار گورجیف یا باعث بروز نفاق در میان کسانی که به سخنرانی های من می آمدند نشوم، دیگر سخنرانی نکردم و به استانبول نرفتم. چند نفر از کسانی که به سخنرانی های من می آمدند، برای دیدارم به پرینکیپو می آمدند و ما آن جا صحبت هایی را که در استانبول شـروع کرده بودیم ، ادامه دادیم.
دو ماه بعـد، وقتـی کـار گورجيـف انسجام یافتـه بـود، مـن دوبـاره سخنرانی هایم را در میاک استانبول شروع کردم و به مدت شش ماه به این کار ادامه دادم. هر از گاه از موسسه گورجیف دیدار می کردم و گاهی هم او برای دیدار از من به پرینکیپو می آمد. رابطـه خصوصی میان ما خیلی خوب بود. در بهار به من پیشنهاد کرد که در موسسه او سخنرانی کنم و مـن يكبـار در هفته در آن جا سخنرانی می کردم و گورجیف هم در آن ها نقش داشت و نکاتی به توضیحات مـن اضـافه می کرد.
در آغاز تابستان، گورجیف موسسه را بست و به پرینکیپـو رفـت. در همین ایام بود که من به تفصیل نقشه ای را که برای نوشتن کتابی در باره سخنرانی های پترزبورگ او داشتم با او مطرح کردم. او موافقت کرد که آن را بنویسم و منتشر کنم و این حق را به من داد که شرح های خود را نیز بدان بیفزایم. تا آن زمـان، مـن بـه قـاعـده ای کـه بـرای همـه اجباری بود و به کار گورجیف باز می گشت، عمل می کردم. بنـا بـه ایـن قاعده، هیچ کس تحت هیچ شرایطی حق نداشت که حتی برای استفاده شخصی، کلمه ای در باره او یا انگاره هایش یا کسانی که در کار شرکت داشتند، بنویسد یا نامه ها و یادداشت ها را نگاه دارد، چه برسد به این که کاری را چاپ کند. در سال های اول، گورجیـف بـه شـدت روی سرشت اجباری این قاعده اصرار می ورزید و فرض بر این بود که هر کس اجازه وارد شدن به کار را می گرفت، باید قولش را نگاه می داشت و بدون اجازه مخصوص گورجيف، حتی در صورت ترک کار چیزی نمی نوشت (که البته شامل چاپ هم می شد).
ادامه دارد ...
آسپنسکی
در جستجو معجزه آسا
ص 653 و 654
کانال گرجیف
@Gordjief
ادامه ...
این یکی از قواعد اصلی بود، در اردی که به ما ی وست در باره آن می شنید و این اصلی اساسی و اجباری بود، اما دیرتر، گورچیف کسانی را که توجهی به این قاعده نمی کردند یا نمی خواستند بدان اعتنـا کنند، به گروه راه می داد. همین امر، وجـود توصیف های مختلف آتی از کار گورجیف را توضیح می دهد.
من تابستان 1921 را در استانبول گذراندم و در ماه اوت رهسپار لندن شدم، پیش از خروجم، گورجیف پیشنهاد کرد که با او به آلمـان بـروم که زمانی می خواست موسسه خود را در آن جا راه اندازی و باله اش را تمرین کند. اما اولا من باور نداشتم که امکان سازماندهی کار در آلمـان وجود داشت و ثانیا باور نمی کردم که بتوانم با گورجیف کار کنم.
به زودی پس از ورود به لندن، شروع به ایراد سخنرانی در همان راستای کار در استانبول و اکاترینودار کردم، فهمیدم که گورجیف با گروه تفلیس خود و بعضی از افراد گروه استانبول من که به او پیوسته بودند به آلمان رفته است. در آن جا سعی کرد کار را در برلن و درسدن سامان دهد و قصد داشته آپارتمـان هـای موسسه دالکروز سابق در هلران Helleran نزدیک درسدن را بخرد. اما نه تنها این اتفاق نمی افتد، بلکه مسائل غریبی در ارتباط با خرید روی می دهد که کار را به مقامات قضایی می کشاند. در فوریه 1922 گورجیف به لندن آمد. من بلافاصـله او را به سخنرانی هایم بردم و به همه کسانی که به آن ها می آمدند معرفی اش کردم. این بار نگرش من نسبت به او مشخص تر بود. هنوز انتظار بسیار بیش تری از کار او داشتم و تصمیم گرفتم هر کار می توانم برای سازماندهی موسسه او و آماده سازی باله انجام دهم. امـا بـاورم نمی شد که بتوانم با او کار کنم. دوباره تمامی موانع قبلی که نخستین بار در اسنتوکی بروز کردند، خود را نشان دادند. این بار حتی پیش از ورودش. وضعیت بیرونی این بود که گورجیـف بـرای عملی شدن نقشه هایش زحمت زیادی کشیده بود. مهم ترین مسئله این بود که کادر خاصی از افراد، حدود بیست نفر آماده شده بودند و امکان شروع کار با آن ها وجود داشت.
ادامه دارد ...
آسپنسکی
در جستجو معجزه آسا
ص 655 و 656
کانال گرجیف
@Gordjief
این یکی از قواعد اصلی بود، در اردی که به ما ی وست در باره آن می شنید و این اصلی اساسی و اجباری بود، اما دیرتر، گورچیف کسانی را که توجهی به این قاعده نمی کردند یا نمی خواستند بدان اعتنـا کنند، به گروه راه می داد. همین امر، وجـود توصیف های مختلف آتی از کار گورجیف را توضیح می دهد.
من تابستان 1921 را در استانبول گذراندم و در ماه اوت رهسپار لندن شدم، پیش از خروجم، گورجیف پیشنهاد کرد که با او به آلمـان بـروم که زمانی می خواست موسسه خود را در آن جا راه اندازی و باله اش را تمرین کند. اما اولا من باور نداشتم که امکان سازماندهی کار در آلمـان وجود داشت و ثانیا باور نمی کردم که بتوانم با گورجیف کار کنم.
به زودی پس از ورود به لندن، شروع به ایراد سخنرانی در همان راستای کار در استانبول و اکاترینودار کردم، فهمیدم که گورجیف با گروه تفلیس خود و بعضی از افراد گروه استانبول من که به او پیوسته بودند به آلمان رفته است. در آن جا سعی کرد کار را در برلن و درسدن سامان دهد و قصد داشته آپارتمـان هـای موسسه دالکروز سابق در هلران Helleran نزدیک درسدن را بخرد. اما نه تنها این اتفاق نمی افتد، بلکه مسائل غریبی در ارتباط با خرید روی می دهد که کار را به مقامات قضایی می کشاند. در فوریه 1922 گورجیف به لندن آمد. من بلافاصـله او را به سخنرانی هایم بردم و به همه کسانی که به آن ها می آمدند معرفی اش کردم. این بار نگرش من نسبت به او مشخص تر بود. هنوز انتظار بسیار بیش تری از کار او داشتم و تصمیم گرفتم هر کار می توانم برای سازماندهی موسسه او و آماده سازی باله انجام دهم. امـا بـاورم نمی شد که بتوانم با او کار کنم. دوباره تمامی موانع قبلی که نخستین بار در اسنتوکی بروز کردند، خود را نشان دادند. این بار حتی پیش از ورودش. وضعیت بیرونی این بود که گورجیـف بـرای عملی شدن نقشه هایش زحمت زیادی کشیده بود. مهم ترین مسئله این بود که کادر خاصی از افراد، حدود بیست نفر آماده شده بودند و امکان شروع کار با آن ها وجود داشت.
ادامه دارد ...
آسپنسکی
در جستجو معجزه آسا
ص 655 و 656
کانال گرجیف
@Gordjief