سخنی با تو
|قاموس من|🌱
"هیچ چیزی ناممکن نیست" و من فکر میکنم چقدر این داستان اشتباه است. یکی از همان قصههای اشتباهی که با آن بزرگ شدیم. قصهی که عوض ساختن ما را ویران کرد.
من به "نشدها" و نشدنها" همانقدر باور دارم که به "شدها" و "شدنها".
من فکر میکنم "ناممکن" هم جز قوانین هستیست؛ درست مثل "ممکن".
من در قاموس زندگیام برای "نمیشود" و "ناممکن" هم جا گذاشتم و توصیه میکنم تو هم در موردش فکر کنی. زیرا که یکجاهایی نمیشود؛ یکجاهایی ممکن نیست و ناممکن قدرتش را به رخ میکشد. یکجاهایی در زندگی هست که زورمان به "ناممکن" نمیرسد. معقولتر این است که به محدودیت توانایی بشریمان اعتراف کنیم.
"ممکن" و "ناممکن" در قاموس من در فضای مسالمتآمیزی کنار هم زندگی میکنند.
"هیچ چیزی ناممکن نیست" این شعار خانهویرانکن، چنان فریادش بلند است که گوش فلک را کر کرده است. شعار توخالییی که از کودکی بیخگوشمان خوانده شده است و تمام فضای مغزمان را پر کرده است.
میگویم شعار خانهویرانکن؛ زیراکه ما را از درون ویران کرده است. اعتماد به نفسمان را آوار کرده است و خودباوری، خوددوستی و عزت نفسمان را از دستانمان قاپیده است. هر زمانی که با "ناممکنی" روبرو شدیم؛ هر زمانی که "نشدی" سر راهمان قرار گرفت و ما تا پای مرگ با این "نمیشودها" سروکله زدیم و خودمان را خسته و فرسوده کردیم و در نهایت نتوانستیم، سرخورده و مأیوس شدیم و عوض اینکه بپذریم بعضی چیزها نمیشود، خودمان را به باد ملامت و سرزنش گرفتیم. انگار کسی بیخ گوشمان میگفت "هیچ چیز ناممکن نیست" اگر نتوانستی پس تقصیر توست، عرضهاش را نداشتی، نمیتوانی از پس کار سادهیی هم بربیایی و... زیراکه "هیچ چیز ناممکن نیست." و اینطور ذرهذره عزت نفسمان را کشتیم و اعتماد به نفسمان را به چوبهی دار فرستادیم؛ اینگونه به خودمان شک کردیم و از خودمان بیزار شدیم و این است که دیگر خودمان را آنگونهیی که باید، دوست نداریم.
یک چیزیهایی در زندگی یا نظر به شرایطمان، یا نظر به جغرافیایی که در آن زیست داریم، یا نظر به نقطهی زمانییی که در آن ایستادهایم و یا نظر به بستری که در آن بزرگ شدهایم، ناممکن است. عمر بشری ما آنقدر کفاف نمیدهد که برای ناممکنی یک عمر بجنگیم.
وقتی بارها تلاش کردم و نشد، وقتی به خودم، شرایطم، موقعیتم، جغرافیا و زمانم نگاه کردم و دیدم نمیشود، میدانم که این هم از همان نمیشودهای زندگیام هست که باید بپذیرم و دست از جنگیدن بردارم. این راهی معقولی نیست مگر؟!
من فکر میکنم بهتر خواهد بود وقتی با "ناممکنی" برخوردیم، سلامی برایش بکنیم و بگذاریم به فطرت و طبیعت نشدنی خودش بماند و عوضش "ممکن" و "شدی" را جایگزین بسازیم و برایش تلاش نماییم که آنوقت میشود و خواهد شد، که آنوقت تلاشمان هدر نخواهد رفت.
"برای "ناممکن" هم به اندازهی "ممکن" احترام بگذاریم و آنرا بپذیریم."
#هدیه_خموش🌱
@HadiaKhamoosh42342
|قاموس من|🌱
"هیچ چیزی ناممکن نیست" و من فکر میکنم چقدر این داستان اشتباه است. یکی از همان قصههای اشتباهی که با آن بزرگ شدیم. قصهی که عوض ساختن ما را ویران کرد.
من به "نشدها" و نشدنها" همانقدر باور دارم که به "شدها" و "شدنها".
من فکر میکنم "ناممکن" هم جز قوانین هستیست؛ درست مثل "ممکن".
من در قاموس زندگیام برای "نمیشود" و "ناممکن" هم جا گذاشتم و توصیه میکنم تو هم در موردش فکر کنی. زیرا که یکجاهایی نمیشود؛ یکجاهایی ممکن نیست و ناممکن قدرتش را به رخ میکشد. یکجاهایی در زندگی هست که زورمان به "ناممکن" نمیرسد. معقولتر این است که به محدودیت توانایی بشریمان اعتراف کنیم.
"ممکن" و "ناممکن" در قاموس من در فضای مسالمتآمیزی کنار هم زندگی میکنند.
"هیچ چیزی ناممکن نیست" این شعار خانهویرانکن، چنان فریادش بلند است که گوش فلک را کر کرده است. شعار توخالییی که از کودکی بیخگوشمان خوانده شده است و تمام فضای مغزمان را پر کرده است.
میگویم شعار خانهویرانکن؛ زیراکه ما را از درون ویران کرده است. اعتماد به نفسمان را آوار کرده است و خودباوری، خوددوستی و عزت نفسمان را از دستانمان قاپیده است. هر زمانی که با "ناممکنی" روبرو شدیم؛ هر زمانی که "نشدی" سر راهمان قرار گرفت و ما تا پای مرگ با این "نمیشودها" سروکله زدیم و خودمان را خسته و فرسوده کردیم و در نهایت نتوانستیم، سرخورده و مأیوس شدیم و عوض اینکه بپذریم بعضی چیزها نمیشود، خودمان را به باد ملامت و سرزنش گرفتیم. انگار کسی بیخ گوشمان میگفت "هیچ چیز ناممکن نیست" اگر نتوانستی پس تقصیر توست، عرضهاش را نداشتی، نمیتوانی از پس کار سادهیی هم بربیایی و... زیراکه "هیچ چیز ناممکن نیست." و اینطور ذرهذره عزت نفسمان را کشتیم و اعتماد به نفسمان را به چوبهی دار فرستادیم؛ اینگونه به خودمان شک کردیم و از خودمان بیزار شدیم و این است که دیگر خودمان را آنگونهیی که باید، دوست نداریم.
یک چیزیهایی در زندگی یا نظر به شرایطمان، یا نظر به جغرافیایی که در آن زیست داریم، یا نظر به نقطهی زمانییی که در آن ایستادهایم و یا نظر به بستری که در آن بزرگ شدهایم، ناممکن است. عمر بشری ما آنقدر کفاف نمیدهد که برای ناممکنی یک عمر بجنگیم.
وقتی بارها تلاش کردم و نشد، وقتی به خودم، شرایطم، موقعیتم، جغرافیا و زمانم نگاه کردم و دیدم نمیشود، میدانم که این هم از همان نمیشودهای زندگیام هست که باید بپذیرم و دست از جنگیدن بردارم. این راهی معقولی نیست مگر؟!
من فکر میکنم بهتر خواهد بود وقتی با "ناممکنی" برخوردیم، سلامی برایش بکنیم و بگذاریم به فطرت و طبیعت نشدنی خودش بماند و عوضش "ممکن" و "شدی" را جایگزین بسازیم و برایش تلاش نماییم که آنوقت میشود و خواهد شد، که آنوقت تلاشمان هدر نخواهد رفت.
"برای "ناممکن" هم به اندازهی "ممکن" احترام بگذاریم و آنرا بپذیریم."
#هدیه_خموش🌱
@HadiaKhamoosh42342
❤13🕊4❤🔥3💔1
کسی را میشناسم که چنان به شعر اهتمام داشت که به نفسهایش، که به آب و نانش. او میگفت: شعر است که مرا به این جهان گره میزند. شعر است که نمیگذارد این رشتهی به مو رسیدهی میان من و جهان کنده شود. اگر شعر نبود که من خیلی وقت پیش از دست این جهان افتاده بودم.
میگفت: شعر بخوان که اگر شعر نبود عشق برهنه میماند و جهان میمرد.
#هدیه_خموش🌱
#کسی_را_میشناسم
@HadiaKhamoosh42342
میگفت: شعر بخوان که اگر شعر نبود عشق برهنه میماند و جهان میمرد.
#هدیه_خموش🌱
#کسی_را_میشناسم
@HadiaKhamoosh42342
❤20❤🔥14🕊8
همیشه همین بود. وقتی بلاخره اندوه، گوشهیی گیرش میانداخت و مقاومتش میرسید به صفر، اشکهایش بهسان اسبهای سرکش وحشی رم میکرد و گونههایش را، که بیشباهت به بیابانهای خشک ترکخورده نبودند، لگدمال میکردند. میبارید تمامی ابرهای تلنبار شدهی دلش را؛ ابرهایی که از خفقان، صورتشان به کبودی میزد. زار میزد و وقتی چشمهی چشمانش میخشکید، برمیخاست لبخندی در گلدان لبهایش میکاشت و به ادامه دادن و زندگیاش میرسید.
#هدیه_خموش🌱
#کسی_را_میشناسم
@HadiaKhamoosh42342
#هدیه_خموش🌱
#کسی_را_میشناسم
@HadiaKhamoosh42342
❤🔥18❤10🕊4
جمجمهام را به دستانت میسپارم
در آن گلی بکار
بگذار
بوی یاسمن
از تکبهتک خوابهایم
بلند شود
و ریشهاش از گوشهی لبانم
بیرون بزند
و چشمانم
دستانی را که کاشتهای
قاب بگیرد.
بگذار
کاشتن و روییدن
پیراهنی باشد
که به تن مردمکهای نشستهی پشت پنجره
میآید.
#هدیه_خموش🌱
#شعر_پناه_است
@HadiaKhamoosh42342
در آن گلی بکار
بگذار
بوی یاسمن
از تکبهتک خوابهایم
بلند شود
و ریشهاش از گوشهی لبانم
بیرون بزند
و چشمانم
دستانی را که کاشتهای
قاب بگیرد.
بگذار
کاشتن و روییدن
پیراهنی باشد
که به تن مردمکهای نشستهی پشت پنجره
میآید.
#هدیه_خموش🌱
#شعر_پناه_است
@HadiaKhamoosh42342
❤15❤🔥12🕊9
.
شاید شب هم دوقلوی جداافتادهی سیاهچاله است که بیهیچ ملاحظه و استثنایی همه را یکبهیک به کام خود میکشد.
#هدیه_خموش🌱
@HadiaKhamoosh42342
شاید شب هم دوقلوی جداافتادهی سیاهچاله است که بیهیچ ملاحظه و استثنایی همه را یکبهیک به کام خود میکشد.
#هدیه_خموش🌱
@HadiaKhamoosh42342
❤🔥17❤8🕊7
.
از وقتی عینکِ خاکستری به چشم میزنم، اندوه، کمتر به ملاقاتم میآید.
#هدیه_خموش🌱
#مینیمالنویسی
@HadiaKhamoosh42342
از وقتی عینکِ خاکستری به چشم میزنم، اندوه، کمتر به ملاقاتم میآید.
#هدیه_خموش🌱
#مینیمالنویسی
@HadiaKhamoosh42342
❤20🕊9💔4❤🔥2
انگار در او روح پیری زندگی میکرد که دلش برای روزها و سالهای گذشته تنگ بود؛ روحی که سالها پیش از جسمش قدم به این جهان گذاشته بود. بیدلیل دلش برای آدمهایی که هرگز آنها را ندیده بود و نمیشناخت و حتی اسمشان را نشنیده بود تنگ میشد؛ آدمهایی که خیلی پیشتر از خودش به دنیا آمده، زیسته و به تاریخ پیوسته بودند. او به طرز عجیبی خودش را به روح موسیقی کلاسیک نزدیک حس میکرد؛ انگار آن اولین نتها را زیسته بود و مدتها در آن حنجرههای قدیمی خانه داشت. دلش برای اندوه آدمهایی قرنها پیش از خودش میگرفت و چشمانش به یاد آنها میبارید. انگار او به این روزها تعلق نداشت و عجیب خودش را غریب احساس میکرد. انگار او را از قبلیهی خودش جدا کرده بودند. انگار تاریخ آمدنش به این دنیا را اشتباه کرده بود و او باید قرنها پیش با آن آدمهایی که هرگز آنها را ندیده بود، به دنیا میآمد.
#هدیه_خموش🌱
#کسی_را_میشناسم
@HadiaKhamoosh42342
#هدیه_خموش🌱
#کسی_را_میشناسم
@HadiaKhamoosh42342
❤11❤🔥10🕊3
روزهای دیگری خواهد رسید
چیزهای بهتری خواهد آمد
صداهای دیگری شنیده خواهد شد
تو هم خواهی خندید! خواهی خندید،
تو هم خواهی خندید! میدانم!
چزاره پاوزه (روماننویس ایتالیایی)
چزارهی عزیز!
چقدر خوب، من و این سطرها همدیگر را میفهمیم و هر وقتی که بههم میرسیم، سخت همدیگر را به آغوش میکشیم.
راستش را بخواهی، با نم چشمهای تکتک این واژهها بغضکی به گلویم میلغزد و پای اشکهایم لرزان میشود.
این تمام ماجرا نیست، چزاره! اشتیاق پشت این واژهها، دست زندگیام را میگیرد و پای رفتن امیدم را سست میکند.
واژههایت مثلثیست از اشتیاق، اندوه و امید! و من چقدر این مثلث را دوست دارم.
پاوزهی عزیز!
من به امید روزهایی که تو از آن سخن میگویی، نفسهایم را یکی به دیگری وصله میزنم.
"روزهای دیگر خواهد رسید، چیزهای بهتری خواهد آمد، صداهای دیگری شنیده خواهد شد و ما هم خواهیم خندید! خواهیم خندید! و ما هم خواهیم خندید!" مگر نه؟
#هدیه_خموش🌱
@HadiaKhamoosh42342
چیزهای بهتری خواهد آمد
صداهای دیگری شنیده خواهد شد
تو هم خواهی خندید! خواهی خندید،
تو هم خواهی خندید! میدانم!
چزاره پاوزه (روماننویس ایتالیایی)
چزارهی عزیز!
چقدر خوب، من و این سطرها همدیگر را میفهمیم و هر وقتی که بههم میرسیم، سخت همدیگر را به آغوش میکشیم.
راستش را بخواهی، با نم چشمهای تکتک این واژهها بغضکی به گلویم میلغزد و پای اشکهایم لرزان میشود.
این تمام ماجرا نیست، چزاره! اشتیاق پشت این واژهها، دست زندگیام را میگیرد و پای رفتن امیدم را سست میکند.
واژههایت مثلثیست از اشتیاق، اندوه و امید! و من چقدر این مثلث را دوست دارم.
پاوزهی عزیز!
من به امید روزهایی که تو از آن سخن میگویی، نفسهایم را یکی به دیگری وصله میزنم.
"روزهای دیگر خواهد رسید، چیزهای بهتری خواهد آمد، صداهای دیگری شنیده خواهد شد و ما هم خواهیم خندید! خواهیم خندید! و ما هم خواهیم خندید!" مگر نه؟
#هدیه_خموش🌱
@HadiaKhamoosh42342
❤16🕊8❤🔥6
|فراموش خواهی کرد؟|
جهان! ما را بهخاطر خواهی داشت؟ دختران سرزمینم را؟ این قهرمانان خودساختهیی را که نه زره داشتند و نه شمشیر و با دست خالی جنگیدند؟ این قهرمانانی که گاه پیروز میشدند و گاه لشکر ناامیدی آنها را شسکت میداد؟ قهرمانانی که هرگز برخاستن را فراموش نکردند حتی وقتی باد، خاکسترهایشان را پراکنده میکرد؟
تاریخ! این اسطورهها را فراموش خواهی کرد؟ شوالیههایی که یکتنه ایستادند و مقاوت کردند؟ اصلاً احتمال دارد فراموش کنی؟ و اگر داشته باشد چه غمانگیز خواهد بود! چه غمانگیز!
#هدیه_خموش🌱
@HadiaKhamoosh42342
جهان! ما را بهخاطر خواهی داشت؟ دختران سرزمینم را؟ این قهرمانان خودساختهیی را که نه زره داشتند و نه شمشیر و با دست خالی جنگیدند؟ این قهرمانانی که گاه پیروز میشدند و گاه لشکر ناامیدی آنها را شسکت میداد؟ قهرمانانی که هرگز برخاستن را فراموش نکردند حتی وقتی باد، خاکسترهایشان را پراکنده میکرد؟
تاریخ! این اسطورهها را فراموش خواهی کرد؟ شوالیههایی که یکتنه ایستادند و مقاوت کردند؟ اصلاً احتمال دارد فراموش کنی؟ و اگر داشته باشد چه غمانگیز خواهد بود! چه غمانگیز!
#هدیه_خموش🌱
@HadiaKhamoosh42342
❤27💔11🕊3
کسی را میشناسم که فلسفهی زیبایی برای دوست داشتن آدمها داشت. او میگفت: دوست داشتن بخواهینخواهی آدم را اذیت میکند و اندوهگین؛ ولی نمیشود هم دوست نداشت. دوست داشتن لازمهی زندگیست؛ لازمهی این جهان و دوام آن.
فلسفهاش این بود که میگفت: آدمی را قطعههایی یک پازل میدانم و هر تکه را جداگانه دوست دارم. قطعهیی هم اگر گندید، فقط همان تکه را دور میاندازم نه همهی پازل را و این فلسفه، زندگی را برایم آسانتر میسازد و دنیا را قابل تحملتر.
او میگفت: همهی دیوار را برای یک خشت خام ویران نکن که زیر این آوار نه آدمها که خود تو هم نابود میشوی.
#هدیه_خموش🌱
#کسی_را_میشناسم
@HadiaKhamoosh42342
فلسفهاش این بود که میگفت: آدمی را قطعههایی یک پازل میدانم و هر تکه را جداگانه دوست دارم. قطعهیی هم اگر گندید، فقط همان تکه را دور میاندازم نه همهی پازل را و این فلسفه، زندگی را برایم آسانتر میسازد و دنیا را قابل تحملتر.
او میگفت: همهی دیوار را برای یک خشت خام ویران نکن که زیر این آوار نه آدمها که خود تو هم نابود میشوی.
#هدیه_خموش🌱
#کسی_را_میشناسم
@HadiaKhamoosh42342
❤25🕊8❤🔥6
در من آلباتروسی زندانیست که حسرتی همقدِ یک عمر این جهان بر بالهایش خوابیده است.
#هدیه_خموش🌱
@HadiaKhamoosh42342
#هدیه_خموش🌱
@HadiaKhamoosh42342
❤🔥14❤10🕊4💔3
سختی کار اینجا بود که کسی جز خودش نمیتوانست آن دیوارهای آهنین را ببیند؛ زندانی را که در آن گیر کرده بود. او خود قاضی بود و مجرم؛ زندانی بود و زندانبان. برای تمام اشتباهات کرده و نکردهاش روزی هزار بار حکم اعدامش را صادر میکرد. روزی هزار بار، برای اتفاقات افتادهیی که تقصیر او نبود، دست خودش را میگرفت و تا چوبهی دار میکشاند و چهارپایه را از زیر پایش میکشید. او نتواسته بود حکم آزادیاش را از زندانی به اسم گذشته امضا کند و البته هیچ تلاشی هم برای رهایی نکرده بود. خسته بود از جنگودعوای هر روزه با خودش، از زولانههایی که به دستوپایش بسته بود. میخواست که رها شود، میخواست که آزاد شود و ای کاش اینبار موفق شود.
#هدیه_خموش🌱
@HadiaKhamoosh42342
#هدیه_خموش🌱
@HadiaKhamoosh42342
❤24💔7❤🔥6🕊3
موازی با چندتا گلدانی، که کمی از رنگ پاییز، روی سروصورتشان پاشیده شده است و با کمی پسوپیش در یک صف کنار هم نشستهاند، نشستهام. چکچک؛ صدای آرامِ پای آب که در همین نزدیکیها، قطرهقطره، از شیر آب چکه میکند، تا گوشم میرسد. بوی تلخ _تلخ خوشایندِ_ قهوه که با بخارِ طناز، یکجا از فنجانی در دستم بلند میشود، در نیمهی راه مسیرش را به سمت مشامم تغییر میدهد؛ بخار قهوه به سمتی و عطرش به سمت دیگر…. همانطور که چشمانم بینِ مسیرِ صفحهی گوشی و آسمان شب در رفت و برگشت است، جرعهیی از قهوهام را مینوشم. طعم تلخش را که حس میکنم، ناخودآگاه این جمله (بعضی تلخیها به دل آدم میچپسند) از ذهنم عبور میکند. همانطورکه گاهگاهی دستانم را از سرمای خوشایند پاییزی قرض میگیرم و دور گرمای فنجان حلقه میکنم، فکرم پاپیچ امروز و فردا و برنامهیی تکمیل نشدهیست که همین یک ساعتی پیش برای امسالم چیدم: چگونه این برنامهریزی را تکمیل خواهی کرد؟ چطور شروعش خواهی کرد؟ تا کجا ادامهاش میدهی؟ از عملی کردنش مطمئنی؟ و… دهها پرسش دیگر که «منِ بالغِ سختگیرِ کمالگرا و وراج درونم» از من، برای تکتکشان، پاسخ میخواهد؛ پاسخی قناعتبخش!
#هدیه_خموش🌱
#یادداشت
#روزمرگی
@HadiaKhamoosh42342
#هدیه_خموش🌱
#یادداشت
#روزمرگی
@HadiaKhamoosh42342
❤16❤🔥14🕊11
Forwarded from انجمنِ سپیدسرایانِ افغان🌱
در تاریکی خاورمیانه
سایهیی پشت پنجره قد میکشد
و چیزی در من میمیرد
و در چشمان تمام زنان این گوشهی خاورمیانه.
شاید شعلهی زیستن.
میگویند: زندگی!
و من به دستان خالییی نگاه میکنم
که باد چیزی از آن ربوده است
و به چشمهایی
که خاطرهی خورشید از آن محو میشود.
میگویند: آزادی!
و من یاد بالهایی میافتم
که در آغوش گیوتین پوسیدند
و یاد دیوارهایی
که هر روز قد میکشند.
میگویند: زن!
و من تعفن جسد رویاهایی را میشنوم
که در سایه میمیرند
پیش از آنکه نور
آنها را به خانه ببرد.
نوری در من میمیرد
و در چشمان تمام زنانی
که زیر سایهی سکوت نشسته اند.
شاید نور زیستن!
ولی
ما هنوز تکهیی از بهار را
در چشمانمان میکاریم
شاید زندگی دوباره جوانه زد.
و ما در تاریکی خاورمیانه
هنوز بذرهای آفتاب را
در مشتهایمان پنهان داریم
که بیگمان
روزی
در شکاف دیوارها
سبز میشود.
#هدیه_خموش
|سپیدسرایان افغان|
سایهیی پشت پنجره قد میکشد
و چیزی در من میمیرد
و در چشمان تمام زنان این گوشهی خاورمیانه.
شاید شعلهی زیستن.
میگویند: زندگی!
و من به دستان خالییی نگاه میکنم
که باد چیزی از آن ربوده است
و به چشمهایی
که خاطرهی خورشید از آن محو میشود.
میگویند: آزادی!
و من یاد بالهایی میافتم
که در آغوش گیوتین پوسیدند
و یاد دیوارهایی
که هر روز قد میکشند.
میگویند: زن!
و من تعفن جسد رویاهایی را میشنوم
که در سایه میمیرند
پیش از آنکه نور
آنها را به خانه ببرد.
نوری در من میمیرد
و در چشمان تمام زنانی
که زیر سایهی سکوت نشسته اند.
شاید نور زیستن!
ولی
ما هنوز تکهیی از بهار را
در چشمانمان میکاریم
شاید زندگی دوباره جوانه زد.
و ما در تاریکی خاورمیانه
هنوز بذرهای آفتاب را
در مشتهایمان پنهان داریم
که بیگمان
روزی
در شکاف دیوارها
سبز میشود.
#هدیه_خموش
|سپیدسرایان افغان|
❤23❤🔥8🕊6
Forwarded from انجمنِ سپیدسرایانِ افغان🌱
خواب روشن
خواب درختیام
که باد مرا به دور دستها میبرد
یا رویای دریایی که
ساحل آنرا به یاد نمیآورد
شاید وصلهیی ام که
به دامن این جهان نمیآیم
چه غمانگیز است
ردپایی از من
در خاطر هیچ خیابانی نخواهد ماند
و هیچ پنجرهیی برایم نخواهد گریست
شاید
خواب گنگیام
در چشمان خاموش شب
یا صدایی خاموشی
در حنجرهیی از یاد رفته
ولی
ستارههایی که
هزاران سال بعد از من میمیرند
نامم را در گوش شب زمزمه خواهند کرد
و شاید
هیچ بادی
مرا از خاطر شاخهیی نخواهد برد
و شاید
شکافهایی دیوار
مرا به یاد آورند
زیرا که من
تکهیی از خودم را
در هر شکافی کاشتهام
و بیگمان
ریشه زدهام.
#هدیه_خموش
|سپیدسرایان افغان|
خواب درختیام
که باد مرا به دور دستها میبرد
یا رویای دریایی که
ساحل آنرا به یاد نمیآورد
شاید وصلهیی ام که
به دامن این جهان نمیآیم
چه غمانگیز است
ردپایی از من
در خاطر هیچ خیابانی نخواهد ماند
و هیچ پنجرهیی برایم نخواهد گریست
شاید
خواب گنگیام
در چشمان خاموش شب
یا صدایی خاموشی
در حنجرهیی از یاد رفته
ولی
ستارههایی که
هزاران سال بعد از من میمیرند
نامم را در گوش شب زمزمه خواهند کرد
و شاید
هیچ بادی
مرا از خاطر شاخهیی نخواهد برد
و شاید
شکافهایی دیوار
مرا به یاد آورند
زیرا که من
تکهیی از خودم را
در هر شکافی کاشتهام
و بیگمان
ریشه زدهام.
#هدیه_خموش
|سپیدسرایان افغان|
❤🔥14❤11🕊7
Forwarded from انجمنِ سپیدسرایانِ افغان🌱
رویش بیباران
از خاطر تمامی ابرها
رفتهام
بیآنکه رفتن
انتخابم باشد
تقصیر ما نیست
شاید این باد است
که مرا از پشت پلک ابرها ربوده است
با آنکه از دریا بازمانده ام
و از دهان باران افتاده ام
ولی روییدم
در ترک هر دیواری
در اندوه هر نیلوفری
و در یاد بیابانهایی
که هیچ رودی
نامشان را زمزمه نمیکند
و سر برآوردم
از لای مشتهای بسته
میدانم در آنسوها
بیرون از مرزهای خیالم
ریشههای بینامی بسیاریست
که از خاطر باران رفته اند
بیآنکه بخواهند
شبیه همایم میدانم
#هدیه_خموش
|سپیدسرایان افغان|
از خاطر تمامی ابرها
رفتهام
بیآنکه رفتن
انتخابم باشد
تقصیر ما نیست
شاید این باد است
که مرا از پشت پلک ابرها ربوده است
با آنکه از دریا بازمانده ام
و از دهان باران افتاده ام
ولی روییدم
در ترک هر دیواری
در اندوه هر نیلوفری
و در یاد بیابانهایی
که هیچ رودی
نامشان را زمزمه نمیکند
و سر برآوردم
از لای مشتهای بسته
میدانم در آنسوها
بیرون از مرزهای خیالم
ریشههای بینامی بسیاریست
که از خاطر باران رفته اند
بیآنکه بخواهند
شبیه همایم میدانم
#هدیه_خموش
|سپیدسرایان افغان|
❤20❤🔥7💔6🕊4
Forwarded from انجمنِ سپیدسرایانِ افغان🌱
از سایه تا آفتاب
در سایهی یک دیوار روییدیم
آنجا که
هیچ فصلی
از آن عبور نکرد
و نبض هیچ رودی
به گوش نرسید
در گلوگاه سکوت خاکستری شب
گیر کردیم
و یادمان رفت
حرف بزنیم
آنقدر که باد
صدایمان را به دست هیچ کوهی نسپرد
به من بگو
آفتاب از راه میرسد
سایهها میروند
و ما تابیدن را یاد میگیریم
به من بگو!
#هدیه_خموش
|سپیدسرایان افغان|
در سایهی یک دیوار روییدیم
آنجا که
هیچ فصلی
از آن عبور نکرد
و نبض هیچ رودی
به گوش نرسید
در گلوگاه سکوت خاکستری شب
گیر کردیم
و یادمان رفت
حرف بزنیم
آنقدر که باد
صدایمان را به دست هیچ کوهی نسپرد
به من بگو
آفتاب از راه میرسد
سایهها میروند
و ما تابیدن را یاد میگیریم
به من بگو!
#هدیه_خموش
|سپیدسرایان افغان|
❤🔥9❤7🕊6
با سلام و امیدوارم دلتان آرام و تنتان سلامت باشد.
خواستم چیزی بنویسم، بعد از زمان طولانی. هیچ ایده و تصمیم قبلییی برای نوشتن نداشتم. به یکباره دلم خواست چیزی برایتان بنویسم. حتی همینحالا هم که دارم مینویسم نمیدانم چه میخواهم بگویم.
مدتهاست که ننوشتهام؛ جز نشر گاهبهگاههای طولانیمدتِ سرودههای قبلی. چراییش بماند برای خودم.
به هر حال خواستم این فاصلهی نزدیک به یکسالِ میان خودم و کلمهها را بردارم یا حداقل کمتر کنم و چه بهانهیی بهتر از اینکه از تکتک عزیزانی که اینجا، در این مدت خاموشی و سکوت با من ماندید، سپاسگذاری کنم. به اندازه وسعت این جهان از مهر شما عزیزان سپاسگذارم. برای رفتن دلیل داشتید ولی با آن هم ماندن را ترجیح دادید و این نشانگر مهربانی شماست. به اندازهی عمر این زمین هم از مهربانانی که این مدت جویای احوال من و کلمههایم بودند سپاسگذاری میکنم. باید بگویم یکی از دلایلی که دوباره خواستم بنویسم همین مهربانان بودند. برای بودن زیبایتان از خدا ممنونم.
شادی، آرامش و سلامتی آرزوی من برای تکتک شماست.
با مهر فراوان🌱🌸
خواستم چیزی بنویسم، بعد از زمان طولانی. هیچ ایده و تصمیم قبلییی برای نوشتن نداشتم. به یکباره دلم خواست چیزی برایتان بنویسم. حتی همینحالا هم که دارم مینویسم نمیدانم چه میخواهم بگویم.
مدتهاست که ننوشتهام؛ جز نشر گاهبهگاههای طولانیمدتِ سرودههای قبلی. چراییش بماند برای خودم.
به هر حال خواستم این فاصلهی نزدیک به یکسالِ میان خودم و کلمهها را بردارم یا حداقل کمتر کنم و چه بهانهیی بهتر از اینکه از تکتک عزیزانی که اینجا، در این مدت خاموشی و سکوت با من ماندید، سپاسگذاری کنم. به اندازه وسعت این جهان از مهر شما عزیزان سپاسگذارم. برای رفتن دلیل داشتید ولی با آن هم ماندن را ترجیح دادید و این نشانگر مهربانی شماست. به اندازهی عمر این زمین هم از مهربانانی که این مدت جویای احوال من و کلمههایم بودند سپاسگذاری میکنم. باید بگویم یکی از دلایلی که دوباره خواستم بنویسم همین مهربانان بودند. برای بودن زیبایتان از خدا ممنونم.
شادی، آرامش و سلامتی آرزوی من برای تکتک شماست.
با مهر فراوان🌱🌸
❤22❤🔥8🕊3
آدمی آنچه و آنکه را که بخاطرش گریسته است و تا مرز ناامیدی رفته است، فراموش نمیکند؛ هرگز.
#هدیه_خموش🌱
#هدیه_خموش🌱
❤🔥17❤7💔4🕊3