برای لِیلی..!
|از نِی|
.
دوشَب قبلِ زایمان
و شبِ زایمان(شبِ قدر)
۱۴۰۳/۱/۱۲_۱۳
لیلی جان..
چه راهِ سوی تو آمدن
زیبا بودُ ما بیخود تلخش کردیم!
رفاقت با تو
به رنگ سپید بودُ
ما سیاهَش دیدم!
لِیلی.. تو کِی نیازمندِ عِباداتِ ما بودی..!
لِیلی میخواهم قسَمَت دهم
نه به هزارُ یک نامَت..
به جانِ (خودَم) ! (تو) بی نظیری
لِیلی..ای کاش زودتر می شناختمت..
لیلی.. لیلی..
امان از دستِ چَشمانَت!
دو چَشمِ مستِ مِیگونَت
بِبُرد آرامِ هُشیاران
دو خواب آلوده..
بِربودَند عقل از دستِ بیداران!
لیلی..چه بهانه باشَد آن را؟!
که تورا ندیده باشَد؟!
--------------------------------
بنده ای از بندگانَت
مهدی
دوشَب قبلِ زایمان
و شبِ زایمان(شبِ قدر)
۱۴۰۳/۱/۱۲_۱۳
لیلی جان..
چه راهِ سوی تو آمدن
زیبا بودُ ما بیخود تلخش کردیم!
رفاقت با تو
به رنگ سپید بودُ
ما سیاهَش دیدم!
لِیلی.. تو کِی نیازمندِ عِباداتِ ما بودی..!
لِیلی میخواهم قسَمَت دهم
نه به هزارُ یک نامَت..
به جانِ (خودَم) ! (تو) بی نظیری
لِیلی..ای کاش زودتر می شناختمت..
لیلی.. لیلی..
امان از دستِ چَشمانَت!
دو چَشمِ مستِ مِیگونَت
بِبُرد آرامِ هُشیاران
دو خواب آلوده..
بِربودَند عقل از دستِ بیداران!
لیلی..چه بهانه باشَد آن را؟!
که تورا ندیده باشَد؟!
--------------------------------
بنده ای از بندگانَت
مهدی
❤12❤🔥4🕊2
تو بخوان، من مینویسم...
|از نِی| – برای لِیلی..!
برای آرامش روان و ذهنت!
البته اگر تو هم بیکلام دوست داری!🌱🌸
البته اگر تو هم بیکلام دوست داری!🌱🌸
❤11❤🔥4💔2
|بیا و بمان|🌱
حضرت یار! عجیب دلم هوایت را میکند. با تمام نزدیکیات، احساس میکنم فرسنگها از تو دور رفتهام. انگار حجابی در میان هست که ترا آنطوریکه باید احساس نمیکنم.
چقدر دوست دارم مهمان کلبهی ویرانهی دل شوی؛ هرچند که این ویرانه لایق نیست.
حضرت دوست! از این کلبه بگویم: شکسته است. سقف و دیوارهایش رنگورو رفته و فروریختهاند. در و پنجرههایش کهنه و پوسیده شدهاند. ممکن بادی نهچندان جوان این کلبهی پیر و فرتوت را ویران کند. کلبه ویران است؛ چه خود ویران کردم و چه سنگ عابران. انگار دستانم دیگر نای ساختن ندارند.
حضرت دوست! لحظههایی که باد بوی ترا به مشام پنجرههای کلبهام میآورد، بیقراری لانهکرده در سوراخسنبههایش قرار مییابند. دیوارهایش با تمام توان این عطر حیاتبخش را میبلعند تا کمی بیشتر ماندگار شود؛ ولی ناکام میماند و ناتوان! و این بوی زندگیبخش از لای درزهای کلبهی دلم میرود. قلبم با تمام پیری و شکستگیاش هنوز از کار نیفتاده است و هنوز زنده است به این امید که روزی مهمانش میشوی.
مهربانم! از سر لطفت، که زوالپذیر نیست، این ویرانه را لایق بدان و پیش از آنکه در این انتظار بپوسد و روی سرم آوار شود، مهمانش شو. هرچند که اگر نیایی، تنها کسی که در این میان زیان میکند، منم و این دل که انگار به سوی ابدیت رو به افول است.
حضورت مرا آباد میکند. بیا و بمان!
#هدیه_خموش🌱
@HadiaKhamoosh42342
حضرت یار! عجیب دلم هوایت را میکند. با تمام نزدیکیات، احساس میکنم فرسنگها از تو دور رفتهام. انگار حجابی در میان هست که ترا آنطوریکه باید احساس نمیکنم.
چقدر دوست دارم مهمان کلبهی ویرانهی دل شوی؛ هرچند که این ویرانه لایق نیست.
حضرت دوست! از این کلبه بگویم: شکسته است. سقف و دیوارهایش رنگورو رفته و فروریختهاند. در و پنجرههایش کهنه و پوسیده شدهاند. ممکن بادی نهچندان جوان این کلبهی پیر و فرتوت را ویران کند. کلبه ویران است؛ چه خود ویران کردم و چه سنگ عابران. انگار دستانم دیگر نای ساختن ندارند.
حضرت دوست! لحظههایی که باد بوی ترا به مشام پنجرههای کلبهام میآورد، بیقراری لانهکرده در سوراخسنبههایش قرار مییابند. دیوارهایش با تمام توان این عطر حیاتبخش را میبلعند تا کمی بیشتر ماندگار شود؛ ولی ناکام میماند و ناتوان! و این بوی زندگیبخش از لای درزهای کلبهی دلم میرود. قلبم با تمام پیری و شکستگیاش هنوز از کار نیفتاده است و هنوز زنده است به این امید که روزی مهمانش میشوی.
مهربانم! از سر لطفت، که زوالپذیر نیست، این ویرانه را لایق بدان و پیش از آنکه در این انتظار بپوسد و روی سرم آوار شود، مهمانش شو. هرچند که اگر نیایی، تنها کسی که در این میان زیان میکند، منم و این دل که انگار به سوی ابدیت رو به افول است.
حضورت مرا آباد میکند. بیا و بمان!
#هدیه_خموش🌱
@HadiaKhamoosh42342
❤🔥20❤10🕊10
|سخنی با تو|🌱
بیگمان، تو هم ضربههای مهلکی از اطرافیانت خوردی، شاید از عزیزترینهایت. زخمهای کارییی که شاید هنوز التیام نیافتند. آن لحظه است که بهت سراپا وجودت را تسخیر میکند و با خود زمزمه میکنی، مگر چرا؟!
هر وقت رد چنین ضربههایی را گرفتم، رسیدم به کودک معصوم و ترسیدهیی که خودش را در قالب آدمبزرگ جا زده است. کودکی که احساس ناامنی کرده، با سلاح چوبی همقدوقوارهاش پشت نقاب یک آدمبزرگ پنهان شده است. کودکی ترسیدهیی که با ذهن کوچکش فکر کرده، قبل از اینکه خطر به او حمله کند بهتر است خودش خطر را غافلگیر کند و با هجوم آوردن، او را از پا درآورد.
میخواهم بگویم: درون همهی ما کودکیست که هر وقت احساس خطر و ترس میکند بدون سنجیدن موقعیت و قضایا، حمله میکند تا به نحوی خودش را از خطر احتمالی نجات داده باشد.
میگویم بیا کمی سادهتر بگیریم. ما آدمها هرچقدر بزرگ شویم گاهی آن کودک لجوج درونمان، همهی زمام امور را به دست میگیرد و با لجاجت تمام بدون گوش دادن به خود بالغمان ویرانکاری میکند. شاید اینطور کمتر از همدیگر دلخور شدیم. اگر گاهگاهی بدخلقیهای کودک ترسیدهی درون آدمها را تحمل کنیم، شاید هوای رابطهها سمی نشد. اگر آن کودک ترسیده را در آغوش بگیریم و از ویرانکاریهایش چشم بپوشیم، شاید رابطهها را یخ نزد.
وقتی پشت هر ضربهیی آن کودک معصوم و ترسیده را میبینم، تسکین مییابم و دیگر این چرایی رفتار آدمها، خورهیی نمیشود که به جانم بیفتد. فکر میکنم اینطور آن زهری را که قرار بود از رفتار بد آدمها در رگهای روانمان تزریق شود، خنثی میشود.
#هدیه_خموش🌱
@HadiaKhamoosh42342
بیگمان، تو هم ضربههای مهلکی از اطرافیانت خوردی، شاید از عزیزترینهایت. زخمهای کارییی که شاید هنوز التیام نیافتند. آن لحظه است که بهت سراپا وجودت را تسخیر میکند و با خود زمزمه میکنی، مگر چرا؟!
هر وقت رد چنین ضربههایی را گرفتم، رسیدم به کودک معصوم و ترسیدهیی که خودش را در قالب آدمبزرگ جا زده است. کودکی که احساس ناامنی کرده، با سلاح چوبی همقدوقوارهاش پشت نقاب یک آدمبزرگ پنهان شده است. کودکی ترسیدهیی که با ذهن کوچکش فکر کرده، قبل از اینکه خطر به او حمله کند بهتر است خودش خطر را غافلگیر کند و با هجوم آوردن، او را از پا درآورد.
میخواهم بگویم: درون همهی ما کودکیست که هر وقت احساس خطر و ترس میکند بدون سنجیدن موقعیت و قضایا، حمله میکند تا به نحوی خودش را از خطر احتمالی نجات داده باشد.
میگویم بیا کمی سادهتر بگیریم. ما آدمها هرچقدر بزرگ شویم گاهی آن کودک لجوج درونمان، همهی زمام امور را به دست میگیرد و با لجاجت تمام بدون گوش دادن به خود بالغمان ویرانکاری میکند. شاید اینطور کمتر از همدیگر دلخور شدیم. اگر گاهگاهی بدخلقیهای کودک ترسیدهی درون آدمها را تحمل کنیم، شاید هوای رابطهها سمی نشد. اگر آن کودک ترسیده را در آغوش بگیریم و از ویرانکاریهایش چشم بپوشیم، شاید رابطهها را یخ نزد.
وقتی پشت هر ضربهیی آن کودک معصوم و ترسیده را میبینم، تسکین مییابم و دیگر این چرایی رفتار آدمها، خورهیی نمیشود که به جانم بیفتد. فکر میکنم اینطور آن زهری را که قرار بود از رفتار بد آدمها در رگهای روانمان تزریق شود، خنثی میشود.
#هدیه_خموش🌱
@HadiaKhamoosh42342
❤19❤🔥5
Forwarded from خانهی مهراس
هشتمینکارگاهِ نویسندگی
گامِ دوم (یکماهه):
• تکنیکهایِ نویسندگی
• سبکها و لحنها در نوشته
• تمرینهایِ نویسندهساز
• داستانکنویسی
• داستانِ کوتاه
• جُستارنویسی
با احمد نصیر "مهراس"
مربیِ نوشتن، نویسنده و شاعر
و هدیه خموش
نویسنده
برای معلومات و اشتراک:
0744688162
@Khamoosh42342
آغازِ صنف سهی جوازیِ سالِ جاری!
گامِ دوم (یکماهه):
• تکنیکهایِ نویسندگی
• سبکها و لحنها در نوشته
• تمرینهایِ نویسندهساز
• داستانکنویسی
• داستانِ کوتاه
• جُستارنویسی
با احمد نصیر "مهراس"
مربیِ نوشتن، نویسنده و شاعر
و هدیه خموش
نویسنده
برای معلومات و اشتراک:
0744688162
@Khamoosh42342
آغازِ صنف سهی جوازیِ سالِ جاری!
❤15🕊4
|روایتها|🌱
چند سالش بود؟ نمیدانم. خودش را دست پسرک پنج شش سالهاش سپرده بود. مسیر را با چشمان پسرک طی میکرد.
دلش میخواست صورت پسرکش را ببیند؟ یا صورت همسری را که شاید به او عشق میورزید؟ دلش میخواست ببیند جهان چه رنگیست؟ گلها، درختان، کوهها و... دلش میخواست ببیند که دریا و آسمان همرنگاند؛ مثل دو قلوهای بههم شبیه؟ دلش میخواست درخشش بالهای طلایی پروانهها را، زیر اشعهی خورشید، ببیند؟ یا آدمهایی که با او حرف میزنند چطوری اند؟ رنگ سیاه دلش را نگرفته بود؟ نمیخواست رنگهایی دیگری هم ببیند؟ وقتی میگفتند پرنده... چه تصویری در ذهنش خلق میشد؟ اگر میگفتند سفید، سفید چه رنگی بود؟ دلش میخواست شعلهی چند رنگ شمع را ببیند؟ راستی پروانه چه شکلی بود؟ دلش میخواست رقص قشنگ برگ را ببیند یا رقص دلفریب باد با شاخهها را؟ دیدن حرکت آرام ابرها، در نیمهروز، چه حسی داشت؟ در اصل خود ابر چگونه بود؟
وقتی مرد نابینا گذشت، با ولع بیشتری به اطراف نگاه کردم؛ مبادامبادا چیزی جا بماند و ندیده بمانم. فکر کردم چقدر هنوز ندیدهام و چقدر میخواهم ببینم جزبهجز این دنیای زشت؛ ولی زیبا را.
#هدیه_خموش🌱
@HadiaKhamoosh42342
چند سالش بود؟ نمیدانم. خودش را دست پسرک پنج شش سالهاش سپرده بود. مسیر را با چشمان پسرک طی میکرد.
دلش میخواست صورت پسرکش را ببیند؟ یا صورت همسری را که شاید به او عشق میورزید؟ دلش میخواست ببیند جهان چه رنگیست؟ گلها، درختان، کوهها و... دلش میخواست ببیند که دریا و آسمان همرنگاند؛ مثل دو قلوهای بههم شبیه؟ دلش میخواست درخشش بالهای طلایی پروانهها را، زیر اشعهی خورشید، ببیند؟ یا آدمهایی که با او حرف میزنند چطوری اند؟ رنگ سیاه دلش را نگرفته بود؟ نمیخواست رنگهایی دیگری هم ببیند؟ وقتی میگفتند پرنده... چه تصویری در ذهنش خلق میشد؟ اگر میگفتند سفید، سفید چه رنگی بود؟ دلش میخواست شعلهی چند رنگ شمع را ببیند؟ راستی پروانه چه شکلی بود؟ دلش میخواست رقص قشنگ برگ را ببیند یا رقص دلفریب باد با شاخهها را؟ دیدن حرکت آرام ابرها، در نیمهروز، چه حسی داشت؟ در اصل خود ابر چگونه بود؟
وقتی مرد نابینا گذشت، با ولع بیشتری به اطراف نگاه کردم؛ مبادامبادا چیزی جا بماند و ندیده بمانم. فکر کردم چقدر هنوز ندیدهام و چقدر میخواهم ببینم جزبهجز این دنیای زشت؛ ولی زیبا را.
#هدیه_خموش🌱
@HadiaKhamoosh42342
❤🔥17❤11🕊5
|سخنی با تو|🌱
(همه چیز درست میشود) کلیشهیی بیش نیست و همینطور همهی واقعیت و حقیقت....
همه چیز درست نخواهد شد؛ بلکه بعض چیزها همچنان ویران میمانند. بعض چیزها را نمیشود درست کرد. در اختیار تو نیست. بعضی چیزها قابلیت دوباره درست شدن را ندارند.
بگذار اینطور بگویم: بعض دردها تا ابد درد میمانند. بعض رنجها تا ابد خورهی روح میشوند. یک جاهایی از قلبت تا ابد درد میکند. بعضی از سوگها تا ابد تازه میمانند. تا ابد... نمیگویم همه؛ ولی میگویم بعضی....
از بعض رنجها نمیتوان عبور کرد. این بعضی از رنجها تبدیل میشود به بخشی از هویت ما، به بخشی از روح ما که هیچ راهی جز پذیرفتن و تحمل دردش نداریم.
متاسفم. هرچند تلخ، هرچند دردناک ولی باور کنیم که همیشه (همه چیز خوب نخواهد شد) بعض چیزها ویران میمانند. در اصل، باید ویران بمانند تا قسمتهای دیگر زندگی و جهانمان سرپا بمانند، تا بنای جهان کوچک ما فرو نریزد، تا زندگی لنگ نزند و تا...
هرچند سخت؛ ولی این دید خوشبینانه را کنار بگذاریم و دیدگاه واقعبینانه را جاگزین کنیم. مگر نه این است که بعضی از جراحتهای روحت بعد از گذر سالها همچنان جراحت ماندند؟ در حالیکه در تقابل این، بعض دردهایت التیام یافتند؛ شاید اصلاً از خاطرت هم گذر نکند یا اگر به یاد میآوری دیگر دردی را حس نمیکنی. وقتی سر چهارراه زندگی قرار میگیری، کدام یک به کمکت میشتابند؛ رنجهایی که فراموش شدند یا رنجهایی که همچنان رنجآورند؟ و برایت راه را نشان میدهند یا پیش چشمانت چنبره میزنند تا باز مسیری را نروی که با گرشالهای اندوه دریده شوی.
همه چیز خوب نشد و همه چیز هم خوب نخواهد شد. بعض چیزها ویران ماندند و بعضی همچنان ویران خواهند ماند.
متأسفم که دید خوشبینانهات را در بارهی این شعار (چون در واقع شعاری بیش نیست) ویران کردم؛ ولی دیگر باید با خودمان روراست باشیم.
#هدیه_خموش🌱
@HadiaKhamoosh42342
(همه چیز درست میشود) کلیشهیی بیش نیست و همینطور همهی واقعیت و حقیقت....
همه چیز درست نخواهد شد؛ بلکه بعض چیزها همچنان ویران میمانند. بعض چیزها را نمیشود درست کرد. در اختیار تو نیست. بعضی چیزها قابلیت دوباره درست شدن را ندارند.
بگذار اینطور بگویم: بعض دردها تا ابد درد میمانند. بعض رنجها تا ابد خورهی روح میشوند. یک جاهایی از قلبت تا ابد درد میکند. بعضی از سوگها تا ابد تازه میمانند. تا ابد... نمیگویم همه؛ ولی میگویم بعضی....
از بعض رنجها نمیتوان عبور کرد. این بعضی از رنجها تبدیل میشود به بخشی از هویت ما، به بخشی از روح ما که هیچ راهی جز پذیرفتن و تحمل دردش نداریم.
متاسفم. هرچند تلخ، هرچند دردناک ولی باور کنیم که همیشه (همه چیز خوب نخواهد شد) بعض چیزها ویران میمانند. در اصل، باید ویران بمانند تا قسمتهای دیگر زندگی و جهانمان سرپا بمانند، تا بنای جهان کوچک ما فرو نریزد، تا زندگی لنگ نزند و تا...
هرچند سخت؛ ولی این دید خوشبینانه را کنار بگذاریم و دیدگاه واقعبینانه را جاگزین کنیم. مگر نه این است که بعضی از جراحتهای روحت بعد از گذر سالها همچنان جراحت ماندند؟ در حالیکه در تقابل این، بعض دردهایت التیام یافتند؛ شاید اصلاً از خاطرت هم گذر نکند یا اگر به یاد میآوری دیگر دردی را حس نمیکنی. وقتی سر چهارراه زندگی قرار میگیری، کدام یک به کمکت میشتابند؛ رنجهایی که فراموش شدند یا رنجهایی که همچنان رنجآورند؟ و برایت راه را نشان میدهند یا پیش چشمانت چنبره میزنند تا باز مسیری را نروی که با گرشالهای اندوه دریده شوی.
همه چیز خوب نشد و همه چیز هم خوب نخواهد شد. بعض چیزها ویران ماندند و بعضی همچنان ویران خواهند ماند.
متأسفم که دید خوشبینانهات را در بارهی این شعار (چون در واقع شعاری بیش نیست) ویران کردم؛ ولی دیگر باید با خودمان روراست باشیم.
#هدیه_خموش🌱
@HadiaKhamoosh42342
❤21❤🔥8🕊7
|یک کلمهی ویرانکار|🌱
یک کلمه... فقط یک کلمه وقتی لج میکند و تمامی جادههای پیچدرپیچ مغزم را هزاران در هزاربار قدم میزند و لج مرا هم درمیآورد. تا آنگاه که راه بیرونرفت مییابد، اسکلیت جادههای مغزم میپوسد. بعد هم نای همین یک کلمهی لجباز به آخر میرسد. وقتی مینشیند که خستگی بهدر کند، زودی میروم کیسهی سیاهی به سرش میکشم و دستوپایش را محکم با ریسمان منطقم میبندم... مبادا فرار کند. بعد، من هم تمامی جادههای پرپیچوخم مغزم را هزاران در هزاربار قدم میزنم تا راهی بیایم که این یک کلمهی لجباز ویرانکار را از بلندیی پرت کنم به عمیقترین دره که اثری از او نماند. این وسط باز هم استخوانهای پوسیدهی جادههای راهراه مغزم است که پوسیدهتر میشود. عزمم را جزم میکنم که این یک کلمهیی را که آستین به جان ریشههایم بالا زده است، پرت کنم یا... نه... منصرف میشوم؛ میاندازمش در سلولی تنگ و تاریک و پرت زندان مغزم کنار تمامی کلمههای مجرم و شورشگر و خطرناک دیگر. بعد من آستین بالا میزنم و میافتم به جان شهر کوچک جمجمهام البته نه برای خرابکاری؛ بلکه برای آبادیش. میسازم. از نو میسازم. با خودم عهد میبندم باز کلمهی را راه ندهم که شهر ساختهام را ویران کند؛ هر چند _بین خودمان بماند_ بارها این عهد را فراموش کردهام و باز فراموش خواهم کرد، میدانم.... ولی چی میشود کرد! روی ویرانها که نمیشود زندگی کرد. میشود؟!
#هدیه_خموش🌱
@HadiaKhamoosh42342
یک کلمه... فقط یک کلمه وقتی لج میکند و تمامی جادههای پیچدرپیچ مغزم را هزاران در هزاربار قدم میزند و لج مرا هم درمیآورد. تا آنگاه که راه بیرونرفت مییابد، اسکلیت جادههای مغزم میپوسد. بعد هم نای همین یک کلمهی لجباز به آخر میرسد. وقتی مینشیند که خستگی بهدر کند، زودی میروم کیسهی سیاهی به سرش میکشم و دستوپایش را محکم با ریسمان منطقم میبندم... مبادا فرار کند. بعد، من هم تمامی جادههای پرپیچوخم مغزم را هزاران در هزاربار قدم میزنم تا راهی بیایم که این یک کلمهی لجباز ویرانکار را از بلندیی پرت کنم به عمیقترین دره که اثری از او نماند. این وسط باز هم استخوانهای پوسیدهی جادههای راهراه مغزم است که پوسیدهتر میشود. عزمم را جزم میکنم که این یک کلمهیی را که آستین به جان ریشههایم بالا زده است، پرت کنم یا... نه... منصرف میشوم؛ میاندازمش در سلولی تنگ و تاریک و پرت زندان مغزم کنار تمامی کلمههای مجرم و شورشگر و خطرناک دیگر. بعد من آستین بالا میزنم و میافتم به جان شهر کوچک جمجمهام البته نه برای خرابکاری؛ بلکه برای آبادیش. میسازم. از نو میسازم. با خودم عهد میبندم باز کلمهی را راه ندهم که شهر ساختهام را ویران کند؛ هر چند _بین خودمان بماند_ بارها این عهد را فراموش کردهام و باز فراموش خواهم کرد، میدانم.... ولی چی میشود کرد! روی ویرانها که نمیشود زندگی کرد. میشود؟!
#هدیه_خموش🌱
@HadiaKhamoosh42342
❤16❤🔥9🕊6
ما
صدایمان را
از حلقوم تفنگها
پس خواهیم گرفت
و تارهای حنجرهیمان را
دوباره خواهیم تنید
و برای بالهای لال کبوتران
ترانهی آزادی
خواهیم سرود
دور نیست
ما میرسیم
و تیغ برندهی تناب
تمام آوازهای به دارآویخته خواهیم شد
و به حنجرهی تمام چراغهای مرده
دمیده خواهیم شد
و خواب تمام بالهای زبانبریده را
به راستی خواهیم رساند
ما
بوی خونهایی را که
قارچگونه میرویند
پشت سر خواهیم گذاشت
و از حنجرهیی که
از خدا قرض گرفتهایم
یکبهیک
به جای تمامی لبهای دوخته شده
ترانهی آزادی خواهیم سرود
دور نیست
ما میرسیم
به خدا
به صدا
به آزادی...
#هدیه_خموش
#سپید🌱
@HadiaKhamoosh42342
صدایمان را
از حلقوم تفنگها
پس خواهیم گرفت
و تارهای حنجرهیمان را
دوباره خواهیم تنید
و برای بالهای لال کبوتران
ترانهی آزادی
خواهیم سرود
دور نیست
ما میرسیم
و تیغ برندهی تناب
تمام آوازهای به دارآویخته خواهیم شد
و به حنجرهی تمام چراغهای مرده
دمیده خواهیم شد
و خواب تمام بالهای زبانبریده را
به راستی خواهیم رساند
ما
بوی خونهایی را که
قارچگونه میرویند
پشت سر خواهیم گذاشت
و از حنجرهیی که
از خدا قرض گرفتهایم
یکبهیک
به جای تمامی لبهای دوخته شده
ترانهی آزادی خواهیم سرود
دور نیست
ما میرسیم
به خدا
به صدا
به آزادی...
#هدیه_خموش
#سپید🌱
@HadiaKhamoosh42342
❤🔥19🕊10❤9
❤13💔4❤🔥3🕊3
برشی از نامه:🌱
... که از سرمای جهان به خودش میلرزد. تابستان است، اوج حاکمیت خورشید، ولی سرد سرد سرد...
#هدیه_خموش🌱
@HadiaKhamoosh42342
#هدیه_خموش🌱
@HadiaKhamoosh42342
❤16❤🔥10🕊2
Forwarded from خانهی مهراس
| نهمین کارگاهِ فنیِ نویسندگی |
در این کارگاه:
• دستور زبان، درستنویسی و علایم نگارش
• سبکها و قالبهای نوشتاری
• زندگینامهنویسی
• داستانکنویسی
• و…
مزیتهای کارگاه:
• تمرینهای نویسندهساز
• کارهای عملی پژوهشی
• گفتمانها
• وبینارهای رایگان
با تدریس
احمد نصیر “مهراس”
شاعر، نویسنده و مربی نوشتن
هدیه خموش
نویسنده
نکته: این صنف فقط بیست نفر گنجایش دارد.
جهت ثبتنام و معلومات بیشتر:
@Khamoosh42342
0744688162
در این کارگاه:
• دستور زبان، درستنویسی و علایم نگارش
• سبکها و قالبهای نوشتاری
• زندگینامهنویسی
• داستانکنویسی
• و…
مزیتهای کارگاه:
• تمرینهای نویسندهساز
• کارهای عملی پژوهشی
• گفتمانها
• وبینارهای رایگان
با تدریس
احمد نصیر “مهراس”
شاعر، نویسنده و مربی نوشتن
هدیه خموش
نویسنده
نکته: این صنف فقط بیست نفر گنجایش دارد.
جهت ثبتنام و معلومات بیشتر:
@Khamoosh42342
0744688162
❤11
❤🔥11❤10💔6🕊5
یک مشت چرتوپرت
لیموناتم را، که خودم درست کردهام و فکر میکنم خوب درستش میکنم، جرعهیی مینوشم. چشمانم را دوباره میچرخانم به صفحهی گوشیام، به کیبوردی که حروفش انگار از همدیگر قهر اند و باز ذهنم و همان سوال تکراریاش: چرا حروف به ترتیب الفباء کنار هم قرار نگرفتهاند؟ با یک "بیخیال بابا" دهنش را میبندم.
میخواهم بنویسم که میبینم ذهنم سر جایش نیست. برای یافتنش به کوچههای زیاد سرک میکشم که بلاخره گوشهیی گیرش میاندازم و میاورمش به خانه. تعطیلات موقوف! چیزیهایی باید تحویلم بدهد حتی شده یک مشت چرتوپرت. سر عقل میآید؛ اما... واژهها _درد سر که یکی دوتا نیست_ حال باید با واژهها سروکله بزنم. این یکی را گیر میاندازم، آن دیگری از چنگم میگریزد. کاسهی صبرم را مینگرم، میبینم صبرم به تهش رسیده و چیزی نمانده که تمام شود؛ ولی هرطور شده امروز باید واژهها را دور هم جمع کنم و هر یک را سر جایش بنشانم.
تهماندهی لیموناتم را سر میکشم و همزمان که طعم ترش و شیرینش را زیر زبان حس میکنم، این جمله هم از کوچهی ذهنم میگذرد: "خوب درستش کردی دختر آفرین!" قبل اینکه باز ذهنم وراجی کند، وادارش میکنم برود سرکارش. همینطور که چپچپ نگاهم میکند، میرود که پشت میز کارش بنشیند. به روی خودم نمیآورم.
_ چه بنویسم؟
_ هر چه... ایرادی ندارد فقط بنویس!
واژهها را از ذهنم روی کیبورد پیاده میکنم و هر یک را به جایی که تعلق دارد، هدایت میکنم. هر واژه را سرجایش مینشانم و در برابر اصرارهای ذهنم برای مرور، که مثل خوره افتاده به جانم، مقاومت میکنم.
دستم را به سوی لیموناتم دراز میکنم تا جرعهیی بنوشم که دستم نرسیده، یادم میافتد که بار پیش همه را یکجا سر کشیدم. باز "بیخیال"ی تحویل خودم میدهم و ادامه میدهم.
بعد از اتمام که البته چند ساعتم را خورد به پازلی که چیدم نگاه میکنم. چیزی جز یک مشت چرتوپرت نیست؛ ولی برای تکلیف امروز ذهنم، بعد از مدت طولانییی، خیلی بد نشد.
#هدیه_خموش🌱
@HadiaKhamoosh42342
لیموناتم را، که خودم درست کردهام و فکر میکنم خوب درستش میکنم، جرعهیی مینوشم. چشمانم را دوباره میچرخانم به صفحهی گوشیام، به کیبوردی که حروفش انگار از همدیگر قهر اند و باز ذهنم و همان سوال تکراریاش: چرا حروف به ترتیب الفباء کنار هم قرار نگرفتهاند؟ با یک "بیخیال بابا" دهنش را میبندم.
میخواهم بنویسم که میبینم ذهنم سر جایش نیست. برای یافتنش به کوچههای زیاد سرک میکشم که بلاخره گوشهیی گیرش میاندازم و میاورمش به خانه. تعطیلات موقوف! چیزیهایی باید تحویلم بدهد حتی شده یک مشت چرتوپرت. سر عقل میآید؛ اما... واژهها _درد سر که یکی دوتا نیست_ حال باید با واژهها سروکله بزنم. این یکی را گیر میاندازم، آن دیگری از چنگم میگریزد. کاسهی صبرم را مینگرم، میبینم صبرم به تهش رسیده و چیزی نمانده که تمام شود؛ ولی هرطور شده امروز باید واژهها را دور هم جمع کنم و هر یک را سر جایش بنشانم.
تهماندهی لیموناتم را سر میکشم و همزمان که طعم ترش و شیرینش را زیر زبان حس میکنم، این جمله هم از کوچهی ذهنم میگذرد: "خوب درستش کردی دختر آفرین!" قبل اینکه باز ذهنم وراجی کند، وادارش میکنم برود سرکارش. همینطور که چپچپ نگاهم میکند، میرود که پشت میز کارش بنشیند. به روی خودم نمیآورم.
_ چه بنویسم؟
_ هر چه... ایرادی ندارد فقط بنویس!
واژهها را از ذهنم روی کیبورد پیاده میکنم و هر یک را به جایی که تعلق دارد، هدایت میکنم. هر واژه را سرجایش مینشانم و در برابر اصرارهای ذهنم برای مرور، که مثل خوره افتاده به جانم، مقاومت میکنم.
دستم را به سوی لیموناتم دراز میکنم تا جرعهیی بنوشم که دستم نرسیده، یادم میافتد که بار پیش همه را یکجا سر کشیدم. باز "بیخیال"ی تحویل خودم میدهم و ادامه میدهم.
بعد از اتمام که البته چند ساعتم را خورد به پازلی که چیدم نگاه میکنم. چیزی جز یک مشت چرتوپرت نیست؛ ولی برای تکلیف امروز ذهنم، بعد از مدت طولانییی، خیلی بد نشد.
#هدیه_خموش🌱
@HadiaKhamoosh42342
❤14❤🔥8🕊5💔2
ماجرای سوژهیابی🌱
هنوز، شب، آسمان را تسخیر نکرده و روز در آستانهی رفتن و خداحافظیست. کنار چندتا گلدان سنگی که خاک درونش ریشهی گلهای پتونی، زلف، محمدی، ملکهی شب و کاکتوسها را محکم بغل گرفته است و البته چندتا بوتهها و علف و گیاهی که خودشان را معرفی نکردهاند هم در گوشه و کنار گلدانها جاخوش کردهاند، در یک فضای چندمتری به قصد یافتن ایدهیی قدم میزنم؛ ایدهیی برای نوشتن.
یک، دو، سه....
چشمانم، که از نگاه به زمین و قدمهایم خسته میشوند، به سوی آسمان میچرخند البته گاهی این گل و گیاهی، که شبیه صف نانوایی سر کوچه میماند، هم نگاهم را قرض میگیرند.
چشمانم چنان با دقت مینگرند، گویی دنبال سوزنی گمشدهی مادربزرگ اند و هر طور شده باید بیابندش.
ستارهها بیدار شدند و من هنوز سرگردان به دنبال ایده... نه، خسته نمیشوم. هرطور شده جایی باید گیرش بیندازم؛ مثل پولیس وظیفهشناسی که دنبال مجرمیست و اگر دستگیرش نکند، انگار جهان در خطر است.
به شاخههای درختی که از کوچه سرک کشیدند و از چندمتر بالاتری نگاهم میکنند، نگاه میکنم؛ نکند سوژهام در شاخ و برگهایش پنهان شده باشد؟ بعید نیست. آسمان سرمهیی و ستارههایش هم پناهگاه خوبی برای پنهان شدن سوژه است؛ نکند آنجاست و من بیخودوبیجهت در زمین به دنبالشم؟
پاهایم انگار کمکم حوصلهاش سرمیرود و نقنقهایش شروع میشود. کمی دیگر... کمی دیگر باید طاقت بیاورد. گاهی پاسخ را دقیقا همان جایی که از ادامه دادن منصرف میشویم، مییابیم.
(حالا یکی خواهد گفت: "خوب بنشین و فکر کن. این چه کاریست که هم خود و هم ما را خسته کردی؟!" حق دارید؛ ولی برای من پیادهروی به منظور یافتن ایده و سوژه معجزه میکند. من بارها ایدههایم را حین قدم زدن پیدا کردهام.)
داستان ادامه دارد... داستان تکراری....
آهااان، خودش است. پیدایش کردم. همان سوژهی ایدهآل؛ آنچه دنبالش بودم میان دهها ایده و سوژه.
اجازه بده، نگویم، چه هست؟ وقتی نوشتم، اگر افتخارش را داشتم، خواهی خواندی.
حال، نوبت محک زدن این گمشدهی نوپیداست. به اندازهی کافی ایدهی خوبی هست؟ میتواند خودش را برای بیان به دست واژهها بسپارد؟ یعنی دقیقا میشود نوشتش؟ به اندازهی کافی نوشتهی غنی و پرباری خواهد بود؟ برای خواننده چه... آیا سودمند خواهد بود؟ میتواند گرهی از کار جهان اطرافم باز کند؟ ارزش نوشتن را دارد؟ و آیا....
از پاسخ پرسشها که مطمئنم شوم، خواهم نوشت و امیدوار خواهم بود افتخار این را داشته باشم که بخوانیاش.
حال، به پاهایم میگویم نفس راحت بکشند و هرچقدر که دوست دارند مرخصی بروند. آفرینی هم حوالهی ذهنم میکنم و این داستان را همینجا به پایان میرسانم.
#هدیه_خموش🌱
#یادداشت_نوشتن
@HadiaKhamoosh42342
هنوز، شب، آسمان را تسخیر نکرده و روز در آستانهی رفتن و خداحافظیست. کنار چندتا گلدان سنگی که خاک درونش ریشهی گلهای پتونی، زلف، محمدی، ملکهی شب و کاکتوسها را محکم بغل گرفته است و البته چندتا بوتهها و علف و گیاهی که خودشان را معرفی نکردهاند هم در گوشه و کنار گلدانها جاخوش کردهاند، در یک فضای چندمتری به قصد یافتن ایدهیی قدم میزنم؛ ایدهیی برای نوشتن.
یک، دو، سه....
چشمانم، که از نگاه به زمین و قدمهایم خسته میشوند، به سوی آسمان میچرخند البته گاهی این گل و گیاهی، که شبیه صف نانوایی سر کوچه میماند، هم نگاهم را قرض میگیرند.
چشمانم چنان با دقت مینگرند، گویی دنبال سوزنی گمشدهی مادربزرگ اند و هر طور شده باید بیابندش.
ستارهها بیدار شدند و من هنوز سرگردان به دنبال ایده... نه، خسته نمیشوم. هرطور شده جایی باید گیرش بیندازم؛ مثل پولیس وظیفهشناسی که دنبال مجرمیست و اگر دستگیرش نکند، انگار جهان در خطر است.
به شاخههای درختی که از کوچه سرک کشیدند و از چندمتر بالاتری نگاهم میکنند، نگاه میکنم؛ نکند سوژهام در شاخ و برگهایش پنهان شده باشد؟ بعید نیست. آسمان سرمهیی و ستارههایش هم پناهگاه خوبی برای پنهان شدن سوژه است؛ نکند آنجاست و من بیخودوبیجهت در زمین به دنبالشم؟
پاهایم انگار کمکم حوصلهاش سرمیرود و نقنقهایش شروع میشود. کمی دیگر... کمی دیگر باید طاقت بیاورد. گاهی پاسخ را دقیقا همان جایی که از ادامه دادن منصرف میشویم، مییابیم.
(حالا یکی خواهد گفت: "خوب بنشین و فکر کن. این چه کاریست که هم خود و هم ما را خسته کردی؟!" حق دارید؛ ولی برای من پیادهروی به منظور یافتن ایده و سوژه معجزه میکند. من بارها ایدههایم را حین قدم زدن پیدا کردهام.)
داستان ادامه دارد... داستان تکراری....
آهااان، خودش است. پیدایش کردم. همان سوژهی ایدهآل؛ آنچه دنبالش بودم میان دهها ایده و سوژه.
اجازه بده، نگویم، چه هست؟ وقتی نوشتم، اگر افتخارش را داشتم، خواهی خواندی.
حال، نوبت محک زدن این گمشدهی نوپیداست. به اندازهی کافی ایدهی خوبی هست؟ میتواند خودش را برای بیان به دست واژهها بسپارد؟ یعنی دقیقا میشود نوشتش؟ به اندازهی کافی نوشتهی غنی و پرباری خواهد بود؟ برای خواننده چه... آیا سودمند خواهد بود؟ میتواند گرهی از کار جهان اطرافم باز کند؟ ارزش نوشتن را دارد؟ و آیا....
از پاسخ پرسشها که مطمئنم شوم، خواهم نوشت و امیدوار خواهم بود افتخار این را داشته باشم که بخوانیاش.
حال، به پاهایم میگویم نفس راحت بکشند و هرچقدر که دوست دارند مرخصی بروند. آفرینی هم حوالهی ذهنم میکنم و این داستان را همینجا به پایان میرسانم.
#هدیه_خموش🌱
#یادداشت_نوشتن
@HadiaKhamoosh42342
❤15❤🔥5🕊5
تو بخوان، من مینویسم...
هر دو در نهایت میمیرند آدام سیلورا🌱
هر دو در نهایت میمیرند
هر دو در نهایت مردند.
وقتی "قاصد مرگ" به متیو زنگ زد، او هنوز در خانهاش در یک آپارتمان چندمتری، منتظر پدرش، که فارغ از این دنیا در کما بهسر میبرد، نشسته بود.
متیو بعد از سفارشات و همدردی اجباری "قاصد مرگ" فقط ٢٤ساعت دیگر زنده بود.
آه متیو، متیو... فقط ٢٤ساعت دیگر! تویی که فقط دو هفته مانده بود به ١٨سالگیات.
"قاصد مرگ" آن شب به خیلیهای دیگر هم زنگ زد و به روفوس هم. روفوس، وقتی، تماس "قاصد مرگ" را دریافت کرد که در حال انجام خردهجنایتی بود؛ در حال دعوا و لتوکوپ پک.
پلوتونیهایی که هنوز باور نمیکردند که در ٢٤ساعت آینده رفیقی را که چند ماهی میشود، میشناسند، از دست میدهند.
پک نامردی کرد وقتی در مراسم ختم روفوس و آخرین لحظههایی خداحافظیاش با رفقای که بعد از مردن خانوادهاش برایش مثل خانواده بودند، پلیس خبر کرد؛ ولی خوب نه پک میدانست و نه پلیس که روفوس چقدر بایسکلسوار ماهریست و پولوتونیها چقدر از خودگذرند و روفوس را فرار دادند.
وقتی میتیو و روفوس همدیگر را از اپلیکشن "آخرین دوست روز آخریها" پیدا کردند و قرار شد روز آخر دوست هم باشند، خوشحال شدم.
متیو بیش از حد محتاط بود. او دنیای بیرون را از پشت صفحهی لپتاب و موبایلش زیسته بود حتی مدرسهاش را هم آنلاین انتخاب کرده بود.
ندانستم میتیو! این همه احتیاط تو برای چه بود؟ ممکن است برای این بوده باشد که پدرت ماهها قبل، وقتی، تصادف کرد تا امروز به وسیله دستگاهها نفس میکشید و از دور و اطرافش کاملاً غافل بود؟ ولی نه شاید بخاطر از دست دادن مادرت بوده که در کودکی تجربهاش کردی. به هر حال، شاید دنیای بیرون آنقدرها هم که تو فکر میکردی و میترسیدی خطرناک نبود.
روفوس اما از عالم و آدم عصبانی بود. بیپروا، بیش از حد نترس و با خودش درگیر. دنیای درونیاش مثل انستاگرامش سیاه و سفید بود. او بعد از آن روز که "قاصد مرگ" با خانوادهاش _مادر، پدر و خواهرش_ تماس گرفت، دنیای رنگیاش هم با خانوادهاش یکجا در دریا غرق شد. او برای اینکه در هنگام غرق شدن برای نجات خودش تلاش کرده بود، همیشه عذاب وجدان داشت؛ هرچند که هرگز رو نمیکرد.
آه روفوس! شاید اگر میدانستی چندماه بعد از خانوادهات "قاصد مرگ" با تو هم تماس خواهد گرفت و اصلا دلش به اینکه هنوز ١٧سالت است، نمیسوخت، اینقدر احساس گناه نداشتی؛ البته از همان اولش هم تقصیر تو نبود. شاید هرکسی دیگری هم جای تو بود، همین کار را میکرد.
روفوس و میتیو با تمام شک و تردیدها چارهیی نداشتند جز اینکه به همدیگر به عنوان آخرین دوست اعتماد کنند.
آنها آرزوها ورویاهای همدیگر را زیستند. روفوس باعث شد میتیو ترس را کنار بگذارد و آنطوریکه همیشه دلش میخواست شجاعانه زندگی کند و میتیو باعث شد روفوس از احساس گناهی که همیشه اذیتش میکرد خلاص شود و زندگی را دوست داشته باشد.
میتیو از منطقهی امن خودش بیرون آمده بود و روفوس دنیایش مثل انستاگرامش دوباره رنگی شده بود. روفوس محتاطتر شده بود و میتیو شجاعتر؛ آنها کنار هم به تعادل رسیده بودند.
در این روز آخر در کنار تجربههای خوشایند، تجربههای تلخی هم داشتند. هردو وقتی عاشق زندگی شدند و پی بردند که زندگی میتواند زیبا هم باشد که دیگر چند ساعت بیشتر تا مرگشان نمانده بود و هردو در نهایت همانجایی مردند که به آن تعلق داشتند؛ میتیو در خانهاش؛ خانهیی که همیشه فکر میکرد امنتر از دنیای بیرون است و روفوس در خیابان.
هردو در نهایت مردند ولی این یک روز را جای سالهای نزیسته، زندگی کردند.
آدام سیلورا (نویسندهی کتاب)! اثرت فوقالعاده بود. دوستش داشتم. چقدر خوب به تصویر کشیدی که زندگی فقط آن رویاهایی بزرگی نیست که در سر میپرورانیم بلکه همین لحظههاییست که در گذرند و ما تصمیم میگیریم چگونه بگذرند.
#هدیه_خموش🌱
#یادداشت_کتاب
@HadiaKhamoosh42342
هر دو در نهایت مردند.
وقتی "قاصد مرگ" به متیو زنگ زد، او هنوز در خانهاش در یک آپارتمان چندمتری، منتظر پدرش، که فارغ از این دنیا در کما بهسر میبرد، نشسته بود.
متیو بعد از سفارشات و همدردی اجباری "قاصد مرگ" فقط ٢٤ساعت دیگر زنده بود.
آه متیو، متیو... فقط ٢٤ساعت دیگر! تویی که فقط دو هفته مانده بود به ١٨سالگیات.
"قاصد مرگ" آن شب به خیلیهای دیگر هم زنگ زد و به روفوس هم. روفوس، وقتی، تماس "قاصد مرگ" را دریافت کرد که در حال انجام خردهجنایتی بود؛ در حال دعوا و لتوکوپ پک.
پلوتونیهایی که هنوز باور نمیکردند که در ٢٤ساعت آینده رفیقی را که چند ماهی میشود، میشناسند، از دست میدهند.
پک نامردی کرد وقتی در مراسم ختم روفوس و آخرین لحظههایی خداحافظیاش با رفقای که بعد از مردن خانوادهاش برایش مثل خانواده بودند، پلیس خبر کرد؛ ولی خوب نه پک میدانست و نه پلیس که روفوس چقدر بایسکلسوار ماهریست و پولوتونیها چقدر از خودگذرند و روفوس را فرار دادند.
وقتی میتیو و روفوس همدیگر را از اپلیکشن "آخرین دوست روز آخریها" پیدا کردند و قرار شد روز آخر دوست هم باشند، خوشحال شدم.
متیو بیش از حد محتاط بود. او دنیای بیرون را از پشت صفحهی لپتاب و موبایلش زیسته بود حتی مدرسهاش را هم آنلاین انتخاب کرده بود.
ندانستم میتیو! این همه احتیاط تو برای چه بود؟ ممکن است برای این بوده باشد که پدرت ماهها قبل، وقتی، تصادف کرد تا امروز به وسیله دستگاهها نفس میکشید و از دور و اطرافش کاملاً غافل بود؟ ولی نه شاید بخاطر از دست دادن مادرت بوده که در کودکی تجربهاش کردی. به هر حال، شاید دنیای بیرون آنقدرها هم که تو فکر میکردی و میترسیدی خطرناک نبود.
روفوس اما از عالم و آدم عصبانی بود. بیپروا، بیش از حد نترس و با خودش درگیر. دنیای درونیاش مثل انستاگرامش سیاه و سفید بود. او بعد از آن روز که "قاصد مرگ" با خانوادهاش _مادر، پدر و خواهرش_ تماس گرفت، دنیای رنگیاش هم با خانوادهاش یکجا در دریا غرق شد. او برای اینکه در هنگام غرق شدن برای نجات خودش تلاش کرده بود، همیشه عذاب وجدان داشت؛ هرچند که هرگز رو نمیکرد.
آه روفوس! شاید اگر میدانستی چندماه بعد از خانوادهات "قاصد مرگ" با تو هم تماس خواهد گرفت و اصلا دلش به اینکه هنوز ١٧سالت است، نمیسوخت، اینقدر احساس گناه نداشتی؛ البته از همان اولش هم تقصیر تو نبود. شاید هرکسی دیگری هم جای تو بود، همین کار را میکرد.
روفوس و میتیو با تمام شک و تردیدها چارهیی نداشتند جز اینکه به همدیگر به عنوان آخرین دوست اعتماد کنند.
آنها آرزوها ورویاهای همدیگر را زیستند. روفوس باعث شد میتیو ترس را کنار بگذارد و آنطوریکه همیشه دلش میخواست شجاعانه زندگی کند و میتیو باعث شد روفوس از احساس گناهی که همیشه اذیتش میکرد خلاص شود و زندگی را دوست داشته باشد.
میتیو از منطقهی امن خودش بیرون آمده بود و روفوس دنیایش مثل انستاگرامش دوباره رنگی شده بود. روفوس محتاطتر شده بود و میتیو شجاعتر؛ آنها کنار هم به تعادل رسیده بودند.
در این روز آخر در کنار تجربههای خوشایند، تجربههای تلخی هم داشتند. هردو وقتی عاشق زندگی شدند و پی بردند که زندگی میتواند زیبا هم باشد که دیگر چند ساعت بیشتر تا مرگشان نمانده بود و هردو در نهایت همانجایی مردند که به آن تعلق داشتند؛ میتیو در خانهاش؛ خانهیی که همیشه فکر میکرد امنتر از دنیای بیرون است و روفوس در خیابان.
هردو در نهایت مردند ولی این یک روز را جای سالهای نزیسته، زندگی کردند.
آدام سیلورا (نویسندهی کتاب)! اثرت فوقالعاده بود. دوستش داشتم. چقدر خوب به تصویر کشیدی که زندگی فقط آن رویاهایی بزرگی نیست که در سر میپرورانیم بلکه همین لحظههاییست که در گذرند و ما تصمیم میگیریم چگونه بگذرند.
#هدیه_خموش🌱
#یادداشت_کتاب
@HadiaKhamoosh42342
❤10❤🔥7🕊7
شب قصهاش جداست. داستانش فرق میکند؛ همیشهی خدا هم فرق میکرد.
برای همه، برای همه....
#هدیه_خموش🌱
@HadiaKhamoosh42342
برای همه، برای همه....
#هدیه_خموش🌱
@HadiaKhamoosh42342
❤🔥11🕊7❤6
کوهت میبینند؛ آرام، باصلابت، استوار و سبز... اما چه کسی میداند از آتشفشان همیشه بیقرار در حال خروش که در رگهایت جاریست؟!
#هدیه_خموش🌱
@HadiaKhamoosh42342
#هدیه_خموش🌱
@HadiaKhamoosh42342
❤16❤🔥12🕊1