Telegram Web Link
با استخوان‌های هزاران ساله

بازماندگان جنازه‌های متلاشی
باران‌ را
برای جستجوی استخوان‌ها
و نام‌ها تماشا می‌کنند،
و سکوت یک لیوان
برایشان صدای کُشتن دارد.

شما کشته‌اید،
و خالیِ تن‌ها را به آب‌ها انداخته‌اید.

آن‌که می‌ماند
مرگ را زندگی خواهد کرد
و آن‌که مرگ‌ را زندگی می‌کند
در هر دقیقه‌‌ی خالی
تَنَش را
بارها و‌ بارها
از رودخانه‌ها‌ی هزاران ساله بیرون خواهد کشید.

حالا
مردمی با استخوان‌های هزاران‌ ساله،
مردمی پُر از سکوت
و باران گذشته‌اند.
و برای بیرون آوردن نام‌ها
دنبال گلوی‌تان می‌گردند!

شما کشته‌اید.
و خالیِ تن‌ها را به آب‌ها انداخته‌اید.

«روزبه سوهانی»


@Honare_Eterazi
يک صبح بيدار می شويم
و می بينيم که باران تند می بارد
نه بر گياهان و کشتزاران و پنجره ها

باران می بارد
نه بر استخوانِ خسته ی کوه
يا گلدان، يا پرنده های نشسته
روی سيم برق

يک صبح با صدای بارانی که
تند می بارد
بارانی که نمی بارد بر چتر
بيدار می شويم

و می بينيم باران
قطره قطره می ريزد
بر دکه ی روزنامه فروشی
و کلمات خون و خونريزی
با هر قطره ی باران از روزنامه
قطره قطره می چکد
قطره قطره می ريزد...

«بيژن نجدی»

@Honare_Eterazi
Forwarded from هنر اعتراضی
پنج هزار نفر این‌جاییم
در این بخش کوچک‌شهر
چه دشوار است
سرودی سرکردن
آن‌گاه که وحشت را
آواز می‌خوانیم؛
وحشت آن‌که من زنده‌ام
وحشت آن‌که می‌میرم
من خود را
در انبوه این همه دیدن
و در میان این لحظه‌های بی‌شمار ابدیت
که در آن سکوت و فریاد هست
لحظه پایان آوازم
رقم می‌خورد.

«ویکتور خارا»

@Honare_Eterazi
Forwarded from هنر اعتراضی
طراح: هدی حدادی

@Honare_Eterazi
Forwarded from هنر اعتراضی
خسته تر از همیشه گلسرخی.pdf
294.1 KB
📕 مجموعه شعر

«خسته‌تر از همیشه»

خسرو گلسرخی

@Honare_Eterazi
Forwarded from هنر اعتراضی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
سخنرانی «غلامحسین ساعدی»
در «شب‌های شعر گوته»
پائیز ۱۳۵۶

عنوان سخنرانی: شبه وبا یا شبه هنرمند!

@Honare_Eterazi
Forwarded from هنر اعتراضی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ترانه ی معروف "مانیفست" اثر ویکتور خارا با برگردان فارسی

@Honare_Eterazi
می شناختمت
خمیازه‌ی ستاره‌ای در مرگ‌ دست‌های
موج رمیده از پارو‌ها
زنی تحقیر شده
با سری مالامال از الکل
که کسی را زیر بتون های حاشیه
کِشت می‌کرد.

از سر بخوان!
که خون، خون است
حتی...
اگر...
شاید...
از گوش چپ مرده‌ای
بیرون بزند.
پیش از این زمستان بود
و آتش چون پنجه‌های بافته شده
گلوی زمان را خنج می‌کشید
که گور، گور است
حتی...
اگر...
شاید...
بر فرازش عدن ساخته باشند.
از سر بخوان!
این تاریخ از نشنیدن آغاز می شود
که در دَوَران
شکوه موهایش
آتش‌اندازی بیدارست
دست ها
نهال‌های نو جوش
تسلیم نشده
از سالروز ساخت اسلحه‌ها
جوان‌تر
بلور
منشعب از پلک‌هایی
که شعله، مژه هایش را فر می‌داد
خون چون سیم های از مرکز گریخته
روی پیکره‌ها تاب می‌خورد
و سیل سربازان روی ازدحام هلهله می‌کردند.

هیچ کلام مقدسی جاودان نخواهد شد.
ما،
ما،
کامیون‌های حمل گاو، ادله‌اند.
که گلوله، گلوله است
حتی...
اگر...
شاید...
آن را پرتابه‌های پر شتاب فلزی بنامند.

از سر بخوان!
که هراس
خاک را از سوراخ های تنش عبور دهد
و در گوش راست مته بخواند:
آیا کسی هست که نبوسیده باشی اش؟

خدا کجای این تن است
بریده،
بریده،
که بندپایان اهانت، شیهه می‌کشند...
این خون پاک نمی شود
حتی...
اگر...
شاید...

«حانیه متحیر»

@Honare_Eterazi
Forwarded from هنر اعتراضی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شعر «پرنده آبی»
«چارلز بوکوفسکی»
زیرنویس فارسی و صدای شاعر

@Honare_Eterazi
ﻗﺪﻡ ﭘﯿﺶ ﺑﮕﺬﺍﺭ!
ﺷﻨﯿﺪﻩﺍﯾﻢ ﮐﻪ ﻧﯿﮑﻤﺮﺩﯼ؟!
ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻥ ﺧﺮﯾﺪ،
ﺍﻣﺎ ﺑﺮﻕ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻫﻢ
ﮐﻪ ﺑﻪ خاﻧﻪ ﻫﺎ ﻣﯽ‌ﺯﻧﺪ،
ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻥ ﺧﺮﯾﺪ.

ﺗﻮ ﭘﺎی‌بند‍ِ ﮔﻔﺘﻪﻫﺎﯼ ﺧﻮﯾﺸﯽ
ﻭﻟﯽ ﭼﻪ ﮔﻔﺘﻪﺍﯼ؟

ﺻﺎﺩﻗﯽ ﻭ ﻧﻈﺮﺕ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﯽ .
ﭼﻪ ﻧﻈﺮﯼ؟

ﺷﺠﺎﻋﯽ ؟ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﮐﻪ؟
ﺧﺮﺩﻣﻨﺪﯼ ؟ ﺑﻪ ﻧﻔﻊ ﮐﻪ؟
ﺗﻮ ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﺳﻮﺩ ﺷﺨﺼﯽِ ﺧﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﯼ .
ﭘﺲ ﺳﻮﺩ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﺩﺍﺭﯼ؟

ﺩﻭﺳﺖِ ﺧﻮﺑﯽ ﻫﺴﺘﯽ .
ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻪ؟

ﭘﺲ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺑﺸﻨﻮ...

ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭ ﮐﻪ ﻣﯽﺩﺍﻧﯿﻢ ﺩﺷﻤﻦ ﻣﺎﯾﯽ،
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﻣﯽ‌ﮔﺬﺍﺭﯾﻢ.
ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﺱ ﺍﺭﺯﺷﻬﺎ ﻭ ﻭﯾﮋﮔﯿﻬﺎﯼ ﺧﻮﺑﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯼ،
ﺗﻮﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﻣﯽ‌ﮔﺬﺍﺭﯾﻢ .
ﻭ ﺑﺎ ﮔﻠﻮﻟﻪی ﺧﻮﺑﯽ،
ﺍﺯ ﺗﻔﻨﮕﯽ ﺧﻮﺏ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺷﻠﯿﮏ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ!

ﻭ ﺑﺎ ﺑﯿﻞ ﺧﻮﺑﯽ،
ﺩﺭ ﺯﻣﯿﻨﯽ ﺧﻮﺏ،
ﺩﻓﻨﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ .

«برتولت برشت»

@Honare_Eterazi
‍ ‍

«نان و گل سرخ»

هنگامی که در زیبائی روز
به راه پیمائی می رویم،
به راه پیمائی می رویم

میلیون ها آشپزخانۀ تاریک
و هزار کارخانۀ غم زده را
پرتوهای خورشیدی ناگهانی فرا می گیرد

چون مردم می شنوند
که ما چنین می سرائیم:

نان و گل سرخ! نان و گل سرخ!

هنگامی که به راه پیمائی می رویم،
به راه پیمائی می رویم،

برای مردان هم مبارزه می کنیم

چون آنها فرزندان زنانند و ما باز هم مادری شان می کنیم.

زندگی ما از تولد تا مرگ عرق ریزی نخواهد بود
قلب نیز مانند تن گرسنه می شود
ما نان می خواهیم
و گل سرخ می‌خواهیم.

هنگامی که به راه پیمائی می‌رویم،
به راه پیمائی می‌رویم

زنان بی شماری
که سر در خاک فرو برده‌اند

از ورای آواز ما
فریاد دیرین شان برای نان را
سر می دهند
روح رنج کشیده شان
از هنر و زیبائی و عشق
بهره‌ای نبرد

اکنون ما برای نان می‌رزمیم،
برای گل سرخ هم.

هنگامی که به راه‌پیمائی می‌رویم،
به راه‌پیمائی می‌رویم

روزهای بزرگی به ارمغان می‌آوریم
خیزش زنان خیزش مردم است.

دیگر رنجبر و انگل،
ده زحمتکش برای یک تن آسا،
نمی‌خواهیم،

خواهان تقسیم شکوه زندگی هستیم:
نان و گل سرخ، نان و گل سرخ.

زندگی ما از تولد تا مرگ عرق ریزی نخواهد بود
قلب نیز مانند تن گرسنه می‌شود

ما نان می‌خواهیم
و گل سرخ می‌خواهیم.

«جیمر اوپنهایم»

@Honare_Eterazi
Forwarded from هنر اعتراضی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کاروانی‌ها

شعر و اجرا: منوچهر آتشی

@Honare_Eterazi
Forwarded from هنر اعتراضی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
«جوان تا همیشه»

آهنگ و اجرایی از «باب دیلان»

برگردان و زیرنویس : نریمان زمانزاده

@Honare_Eterazi
Forwarded from هنر اعتراضی
ایذه، کیانِ من.


کرکسِ کوه
چون کمانه کشید
کبوتر بچهٔ بارانْ خورده
به خون… پَرپَر زد.

هی سَر بُرانِ تورانی
تو در زادْ‌رودِ ایذه چه می‌کنی!؟

زودا… شیرهای سنگی
از مزار هزارِ کیانِ کمر بسته
برخواهند خاست
تا شغال‌های اِقلیمِ اَیاپیر
گمان نبرند
خونْ پالایِ کبوتر
آرام خواهد گرفت.

رو به مُنکَشت*
سواری بختیاری به تاخت می‌آید،
از دور
انگار سی سالگیِ کیانِ ماست.

شیرهای سنگی راه افتاده
پیشْ‌بازِ پسرِ لُر می‌روند؟
اینجا سرزمینِ اتابکانِ ماست؛
با قشونِ خورشیدْ‌پوشِ خویش
که تیغ بی‌غلاف‌شان
رنگین‌کمانِ گلوگاهِ زاگرس است.

کیان
دورادور
ایذه را به آرشِ کمانگیر نشان می‌دهد:
خدنگِ خداوندِ رنگین‌کمان
هر کجا بر نشست،
همانجا مرزِ آزادیِ ایلِ من است.

کیانِ من!
سربازِ خردسالِ شادمانی‌ها،
شازده‌کوچولویِ کوچه‌های ایذه!
همهٔ ما
با لالاییِ یک مادر
قبولِ این قصه شدیم.

بابا… کیان!
این تازه
سرآغازِ ستاره‌های سَر بداران است.



*منگشت: از کوه‌های آسمانسای بختیاری

«سید علی صالحی»

@Honare_Eterazi
گفت: زندانیِ سیاسی نداریم
اما
عفو معیاری داریم و معیاری-
برای عفوها؛
گفتم: کاری به عفوهای معیاری یا مصداقیِ شما ندارم
یا حتی اصلا به انبوهه‌ی زندانی‌ها...
حرفی هم از گروه‌ها و قشرهای دیگرِ زندانی‌نمی‌زنم!
تا بهانه نکنی:
داری حرف‌های سیاسی می‌زنی؛
فقط می‌خواهم بدانم چرا
کارگران!
بازنشستگان!
و معلمان!
در زندان‌اند؟
گفت: این‌ها
برای حق‌خواهی‌شان
به سیاست‌های اتخاذی و
سیاست‌های اعمالیِ ما
اعتراض کرده‌اند!
پس-
سیاسی‌کاری کرده‌اند
دارند سیاست...
می‌شوند
تا
با سیاست؟!
بازی نکنند؛
دانستم بحث-
بحثِ اقناعی نیست
حرف-
از جَدَل است
از مغلطه
از حضورِ یک جدالِ پایدار؛
یادِ آمریکا افتادم
یادِ اروپا
قلدری قدرت‌ها
که سیاست‌های تحریمی را
اعمال می‌کنند.

ساکت
راه‌ام را کشیده
رفتم؛
تا
پای‌کوبان
در خیابان
به دنبالِ جدال‌ام-
بدَوَم.

«فلزبان»


www.tg-me.com/Honare_Eterazi
- «آقا! مجسمه می‌سازی؟»
- «فرمایشی‌ست؟ به فرمانم.»
- «من یک مجسمه می‌خواهم
اما چه شکل؟ نمی‌دانم.»

- «صد شکل بیش‌تر اینجا هست؟
از هر نژادی و هر جنسی؛
از هر کدام بفرمایی
حاضر به ساختنِ آنم.»

- «من یک مجسمه می‌خواهم
از چوبِ تاغِ بیابانی
زشت‌ آن‌چنان که به یاد آید
تصویرِ غول بیابانم.

دستش به طولِ تطاول‌ها
دزدیده دار و ندارم را
جسمش دویده به بی‌شرمی
در ذهن جامه و دامانم.

من یک مجسمه می‌خواهم
ابلیس طینت و آدم‌کُش
خلقی به پاش درافتاده
او برنشسته که: سلطانم!»

- «خانم، به چشم! ولی باید
مقصود فاش کنی با من
تا با رعایت آن معنا
بر چوبْ تیشه بلغزانم.»

- « بسیار خوب، چه خوش گفتی!
من این مجسمه را باید
از شام تا به سحرگاهان
در تشتِ نفت بخوابانم

پس آن مجسمه برگیرم
آیم به جانبِ میدانی
فریادخوان و فغان‌گویان
خلقی عظیم فراخوانم.

تنبیه ظالمِ بدخو را
در آن نماد تبه‌کاری
کبریت برکشم و او را
در پیشِ خلق بسوزانم.»

«سیمین بهبهانی»

@Honare_Eterazi
آنان را تیرباران کردند
امّا به‌زودی آفتاب بردمید
تا تصویر سیاه‌شان را
بر دیوار سپید نقش کند.

هم اکنون، افسر
در شب‌های نگهبانی
میان دود و خیال
به‌دیوار مقابل نظر می‌دوزد و گاه
چندان که سربازی بر درگاه نمایان شود
فریاد می‌کشد.

گاه اتفاق می‌افتد
که در کوچه، مردی جوان را ببیند
در ایستگاه اتوبوس
که به‌انتظار ایستاده است.
آنگاه قدم تند می‌کند
و با صدای شتاباهنگ گام‌هایش پا به‌گریز می‌گذارد.
امّا کوچه، اکنون دیگر
پر از مردانی تازه است،
مردانی جوان
همچون آن پنج تن مردانی که
در آن سپیده دمان
تیرباران شدند.

«پسوس لوپنر پاچکو»

@Honare_Eterazi
اگر انسان نباشد
گُل چیست؟
هرچند زیبا
هرچند خوش‌بو.

اگر زن نباشد
زندگانی چیست؟
هزار سال هم زندگی کرده باشم.
نوای موسیقی در خانه اگر نپیچید
«شنیدن»…چرا باشد؟

اگر شعر وجود را نلرزاند
اگر در خیال چراغِ خویش نیفروزد
هرازگاهی تکانت ندهد
بگو… چرا باید نوشت!

در غیابِ آزادی
گُل
زن و موسیقی به چه معنی‌ست؟
شعر
و خود زندگانی…چیست؟

 
«شیرکو بیکس»

@Honare_Eterazi
زمین را انعطافی نبود
سیاره‌یی آتی بود
لُکِّه سنگی بود
آونگ
که هنوز مدار نمی‌شناخت زمین،
و سرگذشتِ سُرخش
تنها
التهابی درک‌ناشده بود
فراپیشِ زمان.
سنگ‌پاره‌یی بی‌تمیز که در خُشکای خمیره‌اش هنوز
«خود» را خبر از «خویشتن» نبود،
که هنوز نه بهشتی بود
نه ماری و سیبی،
نه انجیربُنی که برگش
درزِ گندم را
شرم آموزد
از آن پس که بشکافد
از آن پس که سنگ‌پاره واشِکافد
و زمین به اُلگوی ما شیار و تخمه شود:
سیّاره‌یی به عشوه گریزان
بر مدارِ خشک و خیس‌اش
نا‌ آگاه از میلاد و
بی‌خبر از مرگ.
چه به یکدیگر ماننده! شگفتا، چه به یکدیگر ماننده!

حضوری مشکوک در درون و
حضوری مشکوک در برون
مرزی مشکوک میانِ برون و درون ــ
عشق را چگونه بازشناختی؟
کجا پنهان بود حضورِ چنین آگاهت
بر آن توده‌ی بی‌ادراک
در آن رُستاقِ کوتاهنوز؟
خفته‌ی بیدارِ کدام بستر بودی
کدام بسترِ ناگشوده؟
نوزاده‌ی بالغِ کدام مادر بودی
کدام دوشیزه‌ْمادرِ نابِسوده؟
سنگ
از تو
خاکِ بُستانی شدن چگونه آموخت؟
خاک
از تو
شیارِ پذیرا شدن چگونه آموخت؟
بذر
از شیار
امانِ محبت جُستن
جهان را
مَضیفِ مهربانِ گرسنگی خواستن
زنبور و پرنده را
بشارتِ شهد و سرود آوردن
ریشه را در ظلمات
به ضیافتِ آب و آفتاب بردن
چشم
بر جلوه‌ی هستی گشودن و
چشم از حیات بربستن و
باز
گرسنه گداوار
دیده به زندگی گشودن
مردن و بازآمدن و دیگرباره بمردن...
این همه را
از کجا آموختی؟


آن پاره‌سنگِ بی‌نشان بودم من در آن التهابِ نخستین
آن پاره‌ْسکونِ خاموش بودم من در آن ملالِ بی‌خویشتنی
آن بوده‌ی بی‌مکان بودم من
آن باشنده‌ی بی‌زمان. ــ
به کدام ذکرم آزاد کردی
به کدام طلسمِ اعظم
به کدام لمسِ سرانگشتِ جادوی؟
از کجا دریافتی درختِ اسفندگان
بهاران را با احساسِ سبزِ تو سلام می‌گوید
و ببرِ بیشه
غرورش را در آیینه‌ی احساسِ تو می‌آراید؟
از کجا دانستی؟

هنوز این آن پرسشِ سوزان است،
و چراغِ کهکشان را
به پُفی چه دردناک خاموش می‌کند اندوهِ این ندانستن:
برگِ بی‌ظرافتِ آن باغِ هرگزتاهنوز
عشق را
ناشناخته
بَرابَرْنهادِ آزرم
چگونه کرد؟
(هنوز
این
آن پرسشِ سوزان است.)


«احمد شاملو»

@Honare_Eterazi
2025/10/24 12:36:07
Back to Top
HTML Embed Code: