Forwarded from هنر اعتراضی
به بویِ نافه با طعمِ شلیک به کیانِ ده ساله
صبحست ساقیا!
پلک هایِ تو یا پیاله اند
یا که آفتابِ آبانماه
در ساعتِ پنجِ عصر؛ من کیان ام تیر خورده است
در ایذه یِ فلکِ کج رفتار یا
در بهبهانِ کلاشینکف هایِ برآمده از پشتِ بامِ مخابرات
در تاریخِ امروز یوم اللهِ آبان است ساقی الو!
من مشکِ گُر گرفته یِ حمزه ام الو!
الو کشمشِ ناب لطفن الو کشمشِ خیلی ناب
بگذار مستی از چشمِ چپ ام طلوع کند
دیوارهایِ سرزمینم
دست هایش را بگیرد به شانه هام
که چند ساله بود مگر سگی هایِ دو چشمت
که بعد از سال هایِ صدسال تنهایی
تنهاتر شدم از انارِ افتاده بر شانه یِ دیوار
از همیشه می رود آهو
به خیالِ طعمِ سردِ آب هایِ زلال
طعمه می شود
نرسیده به چشمه تیر می خورد
تا شلیک نکرده اند ماشه ها
به بویِ نافِ سوراخ سوراخِ آهویِ ده ساله ام
سرشارم کن از پرتقال
از طعمِ خرمالوهایِ دو لبت
بیا و
مستم کن
سیاه مستم کن شاعرِ میوه هایِ رسیده!
چشم هایِ جنوبی ام جاده شد از
از
از
یا مرگ یا آزادی
اینجا ایذه یِ مالمیر است
از قولِ من
به پاهایِ کشیده ات بگو!:
نمی خواهی به درختِ بلوطِ غریب سر بزنی
به گیسوبُرانِ ایذه و
مرغاب و سوسن؟
«فرامرز سهدهی»
@Honare_Eterazi
صبحست ساقیا!
پلک هایِ تو یا پیاله اند
یا که آفتابِ آبانماه
در ساعتِ پنجِ عصر؛ من کیان ام تیر خورده است
در ایذه یِ فلکِ کج رفتار یا
در بهبهانِ کلاشینکف هایِ برآمده از پشتِ بامِ مخابرات
در تاریخِ امروز یوم اللهِ آبان است ساقی الو!
من مشکِ گُر گرفته یِ حمزه ام الو!
الو کشمشِ ناب لطفن الو کشمشِ خیلی ناب
بگذار مستی از چشمِ چپ ام طلوع کند
دیوارهایِ سرزمینم
دست هایش را بگیرد به شانه هام
که چند ساله بود مگر سگی هایِ دو چشمت
که بعد از سال هایِ صدسال تنهایی
تنهاتر شدم از انارِ افتاده بر شانه یِ دیوار
از همیشه می رود آهو
به خیالِ طعمِ سردِ آب هایِ زلال
طعمه می شود
نرسیده به چشمه تیر می خورد
تا شلیک نکرده اند ماشه ها
به بویِ نافِ سوراخ سوراخِ آهویِ ده ساله ام
سرشارم کن از پرتقال
از طعمِ خرمالوهایِ دو لبت
بیا و
مستم کن
سیاه مستم کن شاعرِ میوه هایِ رسیده!
چشم هایِ جنوبی ام جاده شد از
از
از
یا مرگ یا آزادی
اینجا ایذه یِ مالمیر است
از قولِ من
به پاهایِ کشیده ات بگو!:
نمی خواهی به درختِ بلوطِ غریب سر بزنی
به گیسوبُرانِ ایذه و
مرغاب و سوسن؟
«فرامرز سهدهی»
@Honare_Eterazi
Forwarded from هنر اعتراضی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from هنر اعتراضی
دولت مثل موش، روی سکههای اشرافیاش غلت میزند. کیف میکند و ما اینجا از گرسنگی در حال مردن هستیم.
همهی اینها تقصیر خودمان است، یک دست نیستیم، هر کس مشک خودش را میزند، کسی خاک توی سر مرغ نمیکند، مرغ، خودش، خودش را در خاک و خل میپلکاند!
سالهای ابری
«علی اشرف درویشیان»
@Honare_Eterazi
همهی اینها تقصیر خودمان است، یک دست نیستیم، هر کس مشک خودش را میزند، کسی خاک توی سر مرغ نمیکند، مرغ، خودش، خودش را در خاک و خل میپلکاند!
سالهای ابری
«علی اشرف درویشیان»
@Honare_Eterazi
کارگر بود
اما
بیشتر!
از بازنشستهها-
دفاع میکرد
از معلمها؛
میدانست آیندهاش
بازنشستگیست
و معلم کسیست
که میآموزد
«حق» را-
با کدام «ح» بنویسند
تا
گرفتنی شود
ستاندنی!
نه-
« هقهق»ای...
گریستنی.
«فلزبان»
www.tg-me.com/Honare_Eterazi
اما
بیشتر!
از بازنشستهها-
دفاع میکرد
از معلمها؛
میدانست آیندهاش
بازنشستگیست
و معلم کسیست
که میآموزد
«حق» را-
با کدام «ح» بنویسند
تا
گرفتنی شود
ستاندنی!
نه-
« هقهق»ای...
گریستنی.
«فلزبان»
www.tg-me.com/Honare_Eterazi
Telegram
هنر اعتراضی
کانال «هنر اعتراضی» بر آنست تا در حد توان خود به جمعآوری آندسته از آثار هنری، مقالهها و تحلیلهای پیرامون آن بپردازد که بر بستر جنبشها و اعتراضات اجتماعی تولید شده و میشوند. اگر مطالب کانال را مفید ارزیابی میکنید؛ آن را به دوستان خود نیز معرفی کنید
بگذار
مرگ
دست از سرمان برندارد
خورشید بر نعشمان خواهد تابید عزیزم
و اگر
لبخندت را
مرگ به گلولهای
نشانه رفت،
از خاطر مبر که
امید با هیچ گلولهای
نخواهد مرد.
«ناظم حکمت»
@Honare_Eterazi
مرگ
دست از سرمان برندارد
خورشید بر نعشمان خواهد تابید عزیزم
و اگر
لبخندت را
مرگ به گلولهای
نشانه رفت،
از خاطر مبر که
امید با هیچ گلولهای
نخواهد مرد.
«ناظم حکمت»
@Honare_Eterazi
Forwarded from هنر اعتراضی
زور، میگوید:
آنچه هست اینگونه خواهد ماند
هر صدائی جز صدای حاکمان خاموش!...
لیک بسیاری به خیل بردگان،
نومید، میگویند:
آنچه میخواهیم ما هرگز نمیآید...
هان و هان تا زندگی باقی است
واژی هرگز نباید گفت.
آنچه محکم بود دیگر نیست
آنچه هست اکنون،
این چنین دیگر نخواهد ماند.
حاکمان آنگه که حرف خویش بس کردند
حرف ِ محکومان شود آغاز.
پس، که را یارای آن باشد
که «هرگز» بر زبان آرد؟
دیرپائی ستمکاران، متکی بر کیست؟
بیگمان بر ما.
محو استیلای جباران، متکی بر کیست؟
همچنان بر ما.
ای فرو افتاده، بر پا خیز!
ای سپر انداخته، بستیز!
کیست بتواند ببندد راه بر آن کس
که از وضع خود آگاه است؟
پس، تودی مغلوب امروزین،
فاتح فرداست.
وان زمان، «هرگز»، بیگمان «امروز» خواهد شد.
«برتولت برشت»
@Honare_Eterazi
آنچه هست اینگونه خواهد ماند
هر صدائی جز صدای حاکمان خاموش!...
لیک بسیاری به خیل بردگان،
نومید، میگویند:
آنچه میخواهیم ما هرگز نمیآید...
هان و هان تا زندگی باقی است
واژی هرگز نباید گفت.
آنچه محکم بود دیگر نیست
آنچه هست اکنون،
این چنین دیگر نخواهد ماند.
حاکمان آنگه که حرف خویش بس کردند
حرف ِ محکومان شود آغاز.
پس، که را یارای آن باشد
که «هرگز» بر زبان آرد؟
دیرپائی ستمکاران، متکی بر کیست؟
بیگمان بر ما.
محو استیلای جباران، متکی بر کیست؟
همچنان بر ما.
ای فرو افتاده، بر پا خیز!
ای سپر انداخته، بستیز!
کیست بتواند ببندد راه بر آن کس
که از وضع خود آگاه است؟
پس، تودی مغلوب امروزین،
فاتح فرداست.
وان زمان، «هرگز»، بیگمان «امروز» خواهد شد.
«برتولت برشت»
@Honare_Eterazi
تو آزادی را نمیدانی...
نه که کُشتنم، غمانگیز نباشد
اما آنچه میکُشی، چیزی نیست که به سراغش آمدهای
آنچه میزنی، چیزی نیست که میخواهی خُرد کنی
آنچه خُرد میشود، چیزی نیست که به کشتنش آمدهای.
تو جان را نمیدانی.
کشتن، غمانگیز است
اما دستها زبان ابرها را میدانند
که بر سد اندوه، اینچنین میبارند.
این باران، سرخیاش از آفتاب نیست
این گرما، گرمای تابستانی نیست
تو خون را نمیدانی.
روایت چشمها را نمیشود از گوشها گرفت
گوشها را نمیشود از شعر خالی کرد
شعر را نمیتوان از دهانها برداشت.
تو کلمه را نمیدانی.
میدانم به کشتن ما آمدهای
اما کشتن، دیگر میسر نیست
آفتاب جمعهی خاش را ندیدهای؟
کوههای کردستان را میانِ کوچهها نشنیدهای؟
کشتنِ ما، غمانگیز است، اما مردن نیست.
تو آزادی را نمیدانی.
«محمد مرکبیان»
@Honare_Eterazi
نه که کُشتنم، غمانگیز نباشد
اما آنچه میکُشی، چیزی نیست که به سراغش آمدهای
آنچه میزنی، چیزی نیست که میخواهی خُرد کنی
آنچه خُرد میشود، چیزی نیست که به کشتنش آمدهای.
تو جان را نمیدانی.
کشتن، غمانگیز است
اما دستها زبان ابرها را میدانند
که بر سد اندوه، اینچنین میبارند.
این باران، سرخیاش از آفتاب نیست
این گرما، گرمای تابستانی نیست
تو خون را نمیدانی.
روایت چشمها را نمیشود از گوشها گرفت
گوشها را نمیشود از شعر خالی کرد
شعر را نمیتوان از دهانها برداشت.
تو کلمه را نمیدانی.
میدانم به کشتن ما آمدهای
اما کشتن، دیگر میسر نیست
آفتاب جمعهی خاش را ندیدهای؟
کوههای کردستان را میانِ کوچهها نشنیدهای؟
کشتنِ ما، غمانگیز است، اما مردن نیست.
تو آزادی را نمیدانی.
«محمد مرکبیان»
@Honare_Eterazi
«شهر خالی نیست»
دستِ بادی،
گرچه جامِ جان،
تهی کرد از شرابِ پاکِ اطمینان
- تا سلامت مانده جامِ جان -
باز هم لبریز باید شد.
ابرهای تازه را
با ابرهای کهنه باید بست
بعد باران خواست
باز باید دستها با دستهای دیگران پیوست
تا غروب کوچه بازی کرد
با کبوترها پیام از آسمان آورد
طاق ایوان را پناه بیپناهی ساخت
باز هم لبخند باید شد
گر چه شهر از زهرخند دشمنی تلخ است
شهد باید شد
گوارا شد
دوست را باید میان خیل دشمن یافت
هم نفس همراه باید شد
با هزاران مشعل از چنگال شب باید رهایی جست
شهر خالی نیست
گوش باش ! آواز میآید از این خانه
همزبانی همدلی را می سراید
گوش باش !
«محمد زهری»
@Honare_Eterazi
دستِ بادی،
گرچه جامِ جان،
تهی کرد از شرابِ پاکِ اطمینان
- تا سلامت مانده جامِ جان -
باز هم لبریز باید شد.
ابرهای تازه را
با ابرهای کهنه باید بست
بعد باران خواست
باز باید دستها با دستهای دیگران پیوست
تا غروب کوچه بازی کرد
با کبوترها پیام از آسمان آورد
طاق ایوان را پناه بیپناهی ساخت
باز هم لبخند باید شد
گر چه شهر از زهرخند دشمنی تلخ است
شهد باید شد
گوارا شد
دوست را باید میان خیل دشمن یافت
هم نفس همراه باید شد
با هزاران مشعل از چنگال شب باید رهایی جست
شهر خالی نیست
گوش باش ! آواز میآید از این خانه
همزبانی همدلی را می سراید
گوش باش !
«محمد زهری»
@Honare_Eterazi
دشمنان
آنها تفنگهای پر از باروت را آوردند
آنان دستور این کشتار وحشیانه را صادر کردند
آنها اینجا با خلقی مواجه شدند
گردآمده به حکم عشق و وظیفه
که سرودی میخواندند.
دخترک با پرچمش فرو افتاد
و پسر، خندان، زخمی، در کنارش
مردم وحشتزده، با درد و خشم
دیدند آنان را که بر خاک میافتادند
و همانجا که کشتگان افتاده بودند
مردم پرچمهایشان را در خون زدند
تا آن را رو به دژخیمان دوباره بر پا دارند.
به خاطر این مردگان، به خاطر مردگانمان
مجازات میخواهم!
برای آنها که بر خاک میهن خون ریختند
مجازات میخواهم!
برای جلادی که حکم این کشتار را داد
مجازات میخواهم!
برای خیانتکاری که به قیمت خون دیگران بالا رفت
مجازات میخواهم!
برای آنکه فرمان مرگ داد
مجازات میخواهم!
برای آنان که از این جنایت دفاع کردند
مجازات میخواهم!
نمیخواهم دست خونآلودهشان را به سمتم دراز کنند
من مجازات میخواهم!
نمیخواهم سفیر من باشند،
نمیخواهم حتی در خانهشان راحت بنشینند
مجازات میخواهم!
میخواهم در همین مکان، همین میدان، محاکمه شوند
من مجازات میخواهم!
من مجازات میخواهم!
«پابلو نرودا»
@Honare_Eterazi
آنها تفنگهای پر از باروت را آوردند
آنان دستور این کشتار وحشیانه را صادر کردند
آنها اینجا با خلقی مواجه شدند
گردآمده به حکم عشق و وظیفه
که سرودی میخواندند.
دخترک با پرچمش فرو افتاد
و پسر، خندان، زخمی، در کنارش
مردم وحشتزده، با درد و خشم
دیدند آنان را که بر خاک میافتادند
و همانجا که کشتگان افتاده بودند
مردم پرچمهایشان را در خون زدند
تا آن را رو به دژخیمان دوباره بر پا دارند.
به خاطر این مردگان، به خاطر مردگانمان
مجازات میخواهم!
برای آنها که بر خاک میهن خون ریختند
مجازات میخواهم!
برای جلادی که حکم این کشتار را داد
مجازات میخواهم!
برای خیانتکاری که به قیمت خون دیگران بالا رفت
مجازات میخواهم!
برای آنکه فرمان مرگ داد
مجازات میخواهم!
برای آنان که از این جنایت دفاع کردند
مجازات میخواهم!
نمیخواهم دست خونآلودهشان را به سمتم دراز کنند
من مجازات میخواهم!
نمیخواهم سفیر من باشند،
نمیخواهم حتی در خانهشان راحت بنشینند
مجازات میخواهم!
میخواهم در همین مکان، همین میدان، محاکمه شوند
من مجازات میخواهم!
من مجازات میخواهم!
«پابلو نرودا»
@Honare_Eterazi
بنگر به زوالِ شب
درآن فرصتِ قیرگون؛
بنگر چگونه از تخیلِ آفتاب
به تصادم روز رسیدیم.
دستها باور داشتند
رگهای سرخ منظره را
وقتی نامها استحاله میشدند.
تو از واقعهی جوشندهی خون
چه میدانی در آن وقتِ تنگ؟!
از مادری که جنونِ پریدهی شب را
به گور میبرد
فریاد میکشد :
این است جوانهی خورشید
پس بسیار عزیزش بدارید.
من دخترِ
من پسرِ
من فرزندِ خاکم
خاکِ پویندهی دربرگیرنده؛
به جانِ روشنِ این خاک
نام مرا در چهرهی انقلاب خواهی دید.
خیالِ مزورانهی شب را بگو
تنهای ما بیشمارند،
خفه میکنید صدای پیشروندهی ما
خفه میکنید خیالِ پرواز
و از کشتنِ بالهای پروازمان،
ابایی ندارید.
شنیده میشود صدای خون
بهشکل شعری توفنده
خوانده میشود ردّ خون
بهتصویر روندهی رگ و پی،
بهرسمِ بریدن و پاره شدن
و اگر قرارِ تغییر داری
به اندامِ بلندِ و کشیدهی خیابان بیا
و مرا برای نامهای دیگرم فریاد شو
من نام دیگر توام
نامِ دیگرِ خاک
خیابانِ بعدِ ریختن
در رگهای هزاران ماهِ از تیغ گذشته
مرا فریاد کن؛
روزهای لهیدهی جمهوری مرا فریاد کن
جمهوریِ چشمهای هزاران قمریِ آرمیده
در بسترِ خون..
آنها جان مناند، رگهای نامیرای مناند
هزاران ماهِ از تیغ گذشته
هزاران قمری آرمیده در بستر خون
شعر بلندِ خاک مرا فریاد شو
فرزندانِ نامیرای خاکِ مرا فریاد شو
فرزندانِ فرزندانِ مرا
هزار که آمده باشند
هزار که رفته باشند
جانِ مناند.
«سمیه جلالی»
@Honare_Eterazi
درآن فرصتِ قیرگون؛
بنگر چگونه از تخیلِ آفتاب
به تصادم روز رسیدیم.
دستها باور داشتند
رگهای سرخ منظره را
وقتی نامها استحاله میشدند.
تو از واقعهی جوشندهی خون
چه میدانی در آن وقتِ تنگ؟!
از مادری که جنونِ پریدهی شب را
به گور میبرد
فریاد میکشد :
این است جوانهی خورشید
پس بسیار عزیزش بدارید.
من دخترِ
من پسرِ
من فرزندِ خاکم
خاکِ پویندهی دربرگیرنده؛
به جانِ روشنِ این خاک
نام مرا در چهرهی انقلاب خواهی دید.
خیالِ مزورانهی شب را بگو
تنهای ما بیشمارند،
خفه میکنید صدای پیشروندهی ما
خفه میکنید خیالِ پرواز
و از کشتنِ بالهای پروازمان،
ابایی ندارید.
شنیده میشود صدای خون
بهشکل شعری توفنده
خوانده میشود ردّ خون
بهتصویر روندهی رگ و پی،
بهرسمِ بریدن و پاره شدن
و اگر قرارِ تغییر داری
به اندامِ بلندِ و کشیدهی خیابان بیا
و مرا برای نامهای دیگرم فریاد شو
من نام دیگر توام
نامِ دیگرِ خاک
خیابانِ بعدِ ریختن
در رگهای هزاران ماهِ از تیغ گذشته
مرا فریاد کن؛
روزهای لهیدهی جمهوری مرا فریاد کن
جمهوریِ چشمهای هزاران قمریِ آرمیده
در بسترِ خون..
آنها جان مناند، رگهای نامیرای مناند
هزاران ماهِ از تیغ گذشته
هزاران قمری آرمیده در بستر خون
شعر بلندِ خاک مرا فریاد شو
فرزندانِ نامیرای خاکِ مرا فریاد شو
فرزندانِ فرزندانِ مرا
هزار که آمده باشند
هزار که رفته باشند
جانِ مناند.
«سمیه جلالی»
@Honare_Eterazi
Forwarded from هنر اعتراضی
ﺁﻥﮐﺲ ﮐﻪ ﺭﻭﯾﺎﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻣﯽﺭﺑﺎﯾﺪ ،
زﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻣﯽﺩﺯﺩﺩ!
«ویرجینیا ولف»
عکس: اثری از «میلتون روگوین» در کتاب فراموش شدگان
@Honare_Eterazi
زﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻣﯽﺩﺯﺩﺩ!
«ویرجینیا ولف»
عکس: اثری از «میلتون روگوین» در کتاب فراموش شدگان
@Honare_Eterazi
«مضحکه»
عاقبت این تشت هم فرو افتاد
وز سر عالم طنین مضحکه
بگذشت.
از در و بام جهان
غژغژ دروازهی تمدن را
سر بر میآورند.
برف زمستانی فلات
آب شدهست
وز سر این کبک سرفکنده بخار
برمیخیزد.
همهمهی خواجگان
در ترک طاق این رواق
رخنهی دیوارها را پناه میگیرد.
صاعقهی زایش فلات
یائسگان جلیل فرسودن را
بر کف تالارهای غازه بستن
طاقباز
میخشکاند.
مرز به مرز افتخارهای دودمانی
سر بر گریبان هول و گریز
صورتک جان پناه را تعویض
میکنند.
صولت پرطمطراق همایون
ملعبهی کودکان کوچه و بازار
میشود.
خانه به خانه غریو برمیآید
موکب پر شوکت جنون
در دل دروازهی بزرگ
محو میشود.
«محمد مختاری»
@Honare_Eterazi
عاقبت این تشت هم فرو افتاد
وز سر عالم طنین مضحکه
بگذشت.
از در و بام جهان
غژغژ دروازهی تمدن را
سر بر میآورند.
برف زمستانی فلات
آب شدهست
وز سر این کبک سرفکنده بخار
برمیخیزد.
همهمهی خواجگان
در ترک طاق این رواق
رخنهی دیوارها را پناه میگیرد.
صاعقهی زایش فلات
یائسگان جلیل فرسودن را
بر کف تالارهای غازه بستن
طاقباز
میخشکاند.
مرز به مرز افتخارهای دودمانی
سر بر گریبان هول و گریز
صورتک جان پناه را تعویض
میکنند.
صولت پرطمطراق همایون
ملعبهی کودکان کوچه و بازار
میشود.
خانه به خانه غریو برمیآید
موکب پر شوکت جنون
در دل دروازهی بزرگ
محو میشود.
«محمد مختاری»
@Honare_Eterazi
آنان به مرگ وام ندارند،
آنان که زندگی را
لاجرعه سر کشیدند.
آنان که ترس را ،
تا پشت مرزهای زمان
راندند.
آنان به مرگ وام ندارند.
آنان فراز بام تهور ،
افراشتند نام .
آنان ،
تا آخرین گلوله جنگیدند.
آنان با آخرین گلوله خود مردند.
آری به مرگ وام ندارند
آنان ،
عشاق عصر ما ؛
پویندگان راه بلا ،
راه بی امید...
مادر !
بگو که در تک این خانه خراب
گل های آتشین ،
در باغ دامن تو چه سان رشد می کنند ؟
این خواهر و برادر من
آیا
شیر از کدام ماده پلنگی
گرفته اند ؟
پیش از طلوع طالع
امشب ستارگان
به بستر خون ،
خسته خفته اند
بیدار باش را...
«سیاوش کسرایی»
@Honare_Eterazi
آنان که زندگی را
لاجرعه سر کشیدند.
آنان که ترس را ،
تا پشت مرزهای زمان
راندند.
آنان به مرگ وام ندارند.
آنان فراز بام تهور ،
افراشتند نام .
آنان ،
تا آخرین گلوله جنگیدند.
آنان با آخرین گلوله خود مردند.
آری به مرگ وام ندارند
آنان ،
عشاق عصر ما ؛
پویندگان راه بلا ،
راه بی امید...
مادر !
بگو که در تک این خانه خراب
گل های آتشین ،
در باغ دامن تو چه سان رشد می کنند ؟
این خواهر و برادر من
آیا
شیر از کدام ماده پلنگی
گرفته اند ؟
پیش از طلوع طالع
امشب ستارگان
به بستر خون ،
خسته خفته اند
بیدار باش را...
«سیاوش کسرایی»
@Honare_Eterazi
زندانبانان به راه افتادهاند؛
با جاسوسان و قصابان.
_کمر به خدمت خلق بسته_
عذاب میدهند و شکنجه میکنند
به شلاق میبندند و گردن میزنند
با مزدی ناچیز...
«برتولت برشت»
@Honare_Eterazi
با جاسوسان و قصابان.
_کمر به خدمت خلق بسته_
عذاب میدهند و شکنجه میکنند
به شلاق میبندند و گردن میزنند
با مزدی ناچیز...
«برتولت برشت»
@Honare_Eterazi
Forwarded from هنر اعتراضی
@Honare_Eterazi , Ghasr.pdf
4.7 MB
(الظل والهجير)
كلُّ حقولِ العالم
ضدَّ شفتينِ صغيرتين،
كلُّ شوارع التاريخ
ضدَّ قدمينِ حافيتين.
حبيبتي:
هم يسافرونَ ونحنُ ننتظِر
هم يملكونَ المشانقَ
ونحنُ نملكُ الأعناقَ،
هم يملكون اللآلئ
ونحنُ نملك
النَّمَشَ والتواليل.
هم يملكون الليل والفجر
والعصر والنهار
ونحنُ نملكُ الجلد والعظام.
نزرع في الهجيرِ ويأكلون في الظلِّ
أسنانهم بيضاء كالأرزِ
ًوأسناننا موحشةٌ كالغاباتِ.
صدورهم ناعمةٌ كالحريرِ
وصدورنا غبراء كساحاتِ الاعدام!
ومع ذلك فنحن ملوكُ العالم.
بيوتهم مغمورةٌ بأوراقِ المصنّفات
وبيوتنا مغمورةٌ بأوراقِ الخريف،
في جيوبهم عناوين الخونةِ واللصوص،
وفي جيوبنا عناوين الرعدِ والأنهار.
هم يملكون النوافذ،
ونحنُ نملكُ الرياح!
هم يملكون السفن
ونحنُ نملكُ الأمواج،
هم يملكون الأوسمة،
ونحنُ نملكُ الوحل.
هم يملكون الأسوار والشرفاتِ،
ونحن نملك الحبالَ والخناجر.
و الآن,
هيا لننامَ
على الأرصفةِ
يا حبيبتي.
.......
تمامِ کشتزارهای گیتی
علیه دو لبِ کوچک است
تمامِ خیابانهای تاریخ
علیه دو پایِ برهنه است
دلبرم:
آنها سفر میکنند و ما انتظار میکشیم
آنها صلابه دارند
و ما گردن
آنها مروارید دارند
و ما کک و مک و زگیل
آنها شب و صبح و عصر و روز دارند
و ما پوست و استخوان
در گرمای نیمروز کِشت میکنیم
و در سایه میخورند
دندانهایشان همچو برنج سپید است
و دندانهایمان همچو جنگل دهشتناک است
سینههایشان همچو ابریشم نرم است
و سینههایمان همچو میدانِ اعدام گردآلود است
با این همه، ما پادشاهانِ جهانیم
سرایشان از برگهایِ کتاب آکنده است
و سرایمان از برگهای پاییز
در جیبهایشان نشانیِ خائنین و دزدان است
و در جیبهایمان نشانیِ تندر و رودها
آنها پنجره دارند
و ما باد
آنها کشتی دارند
و ما موج
آنها مدال دارند
و ما گل و لای
آنها ایوان و نرده دارند
و ما طناب و خنجر
اکنون
برویم و بخوابیم
بر روی پیاده روها
ای دلبرکم
«محمد الماغوط»
@Honare_Eterazi
كلُّ حقولِ العالم
ضدَّ شفتينِ صغيرتين،
كلُّ شوارع التاريخ
ضدَّ قدمينِ حافيتين.
حبيبتي:
هم يسافرونَ ونحنُ ننتظِر
هم يملكونَ المشانقَ
ونحنُ نملكُ الأعناقَ،
هم يملكون اللآلئ
ونحنُ نملك
النَّمَشَ والتواليل.
هم يملكون الليل والفجر
والعصر والنهار
ونحنُ نملكُ الجلد والعظام.
نزرع في الهجيرِ ويأكلون في الظلِّ
أسنانهم بيضاء كالأرزِ
ًوأسناننا موحشةٌ كالغاباتِ.
صدورهم ناعمةٌ كالحريرِ
وصدورنا غبراء كساحاتِ الاعدام!
ومع ذلك فنحن ملوكُ العالم.
بيوتهم مغمورةٌ بأوراقِ المصنّفات
وبيوتنا مغمورةٌ بأوراقِ الخريف،
في جيوبهم عناوين الخونةِ واللصوص،
وفي جيوبنا عناوين الرعدِ والأنهار.
هم يملكون النوافذ،
ونحنُ نملكُ الرياح!
هم يملكون السفن
ونحنُ نملكُ الأمواج،
هم يملكون الأوسمة،
ونحنُ نملكُ الوحل.
هم يملكون الأسوار والشرفاتِ،
ونحن نملك الحبالَ والخناجر.
و الآن,
هيا لننامَ
على الأرصفةِ
يا حبيبتي.
.......
تمامِ کشتزارهای گیتی
علیه دو لبِ کوچک است
تمامِ خیابانهای تاریخ
علیه دو پایِ برهنه است
دلبرم:
آنها سفر میکنند و ما انتظار میکشیم
آنها صلابه دارند
و ما گردن
آنها مروارید دارند
و ما کک و مک و زگیل
آنها شب و صبح و عصر و روز دارند
و ما پوست و استخوان
در گرمای نیمروز کِشت میکنیم
و در سایه میخورند
دندانهایشان همچو برنج سپید است
و دندانهایمان همچو جنگل دهشتناک است
سینههایشان همچو ابریشم نرم است
و سینههایمان همچو میدانِ اعدام گردآلود است
با این همه، ما پادشاهانِ جهانیم
سرایشان از برگهایِ کتاب آکنده است
و سرایمان از برگهای پاییز
در جیبهایشان نشانیِ خائنین و دزدان است
و در جیبهایمان نشانیِ تندر و رودها
آنها پنجره دارند
و ما باد
آنها کشتی دارند
و ما موج
آنها مدال دارند
و ما گل و لای
آنها ایوان و نرده دارند
و ما طناب و خنجر
اکنون
برویم و بخوابیم
بر روی پیاده روها
ای دلبرکم
«محمد الماغوط»
@Honare_Eterazi
«علیه بیطرفان»
آنان که پنجه در پنجه بیداد فکندند
آن گاه که
زخم چهره نمایان کنند،
بیقراری آنانی که در ساحل امن غنودند،
شعله میگیرد.
میپرسند:
از چه رو شکوه سرمیدهید؟
با بیدادگری مبارزه کردید وینک،
شکستتان داده: پس خموش!
گویند:
آن که میرزمد، باید باختن بداند،
آن که ستیزه جوید،
در مخاطره است
و آن که دست به خشونت آلوده،
نباید خشونت را نکوهش کند.
آه! دوستان!
شما که در امانید!
چنین دشمنخو چرا؟
ما دشمنان شماییم؟
ما که دشمن بیدادیم؟
گر در مبارزه با ستم مغلوب شویم
بدان معنا نیست که ستمگری بر حق است!
شکست ما
-به واقع-
جز این، نشانی ندارد که
مبارزان علیه فرومایگی
کم شمارند،
و از آنان که تنها نظارهگرند
متوقعیم
دست کم، شرمسار باشند.
«برتولت برشت»
برگردان: ماریا عباسیان
@Honare_Eterazi
آنان که پنجه در پنجه بیداد فکندند
آن گاه که
زخم چهره نمایان کنند،
بیقراری آنانی که در ساحل امن غنودند،
شعله میگیرد.
میپرسند:
از چه رو شکوه سرمیدهید؟
با بیدادگری مبارزه کردید وینک،
شکستتان داده: پس خموش!
گویند:
آن که میرزمد، باید باختن بداند،
آن که ستیزه جوید،
در مخاطره است
و آن که دست به خشونت آلوده،
نباید خشونت را نکوهش کند.
آه! دوستان!
شما که در امانید!
چنین دشمنخو چرا؟
ما دشمنان شماییم؟
ما که دشمن بیدادیم؟
گر در مبارزه با ستم مغلوب شویم
بدان معنا نیست که ستمگری بر حق است!
شکست ما
-به واقع-
جز این، نشانی ندارد که
مبارزان علیه فرومایگی
کم شمارند،
و از آنان که تنها نظارهگرند
متوقعیم
دست کم، شرمسار باشند.
«برتولت برشت»
برگردان: ماریا عباسیان
@Honare_Eterazi