وقتی که آزادی اینجا نیست
تو آزادی هستی
وقتی که شکوهی اینجا نیست
تو شکوهی
و آنگاه که اینجا شوری نیست
نه پیوندی میانِ مردم
تو پیوندی تو گرمایی
جان یک جهان بیجان
لبانات و زبانات
پرسش است و پاسخ است
در بازوانات در آغوشات
آشتی شعله میکشد
و هر هجرتِ ناگهان تو
گامی به سوی بازگشت است
تو سرآغاز آیندهیی
جان یک جهان بیجان
تو نه گونهیی از ایمانی
نه فلسفه نه فرمانی
نه سربهراه
که تن داده باشی
تو آغاز زیستنی
تو یک زنی
و میتوانی گمراه شده باشی
شک کرده باشی و
خوب باشی
جان یک جهان بیجان
«اریش فرید»
ترجمه: آزاد عندلیبی
@Honare_Eterazi
تو آزادی هستی
وقتی که شکوهی اینجا نیست
تو شکوهی
و آنگاه که اینجا شوری نیست
نه پیوندی میانِ مردم
تو پیوندی تو گرمایی
جان یک جهان بیجان
لبانات و زبانات
پرسش است و پاسخ است
در بازوانات در آغوشات
آشتی شعله میکشد
و هر هجرتِ ناگهان تو
گامی به سوی بازگشت است
تو سرآغاز آیندهیی
جان یک جهان بیجان
تو نه گونهیی از ایمانی
نه فلسفه نه فرمانی
نه سربهراه
که تن داده باشی
تو آغاز زیستنی
تو یک زنی
و میتوانی گمراه شده باشی
شک کرده باشی و
خوب باشی
جان یک جهان بیجان
«اریش فرید»
ترجمه: آزاد عندلیبی
@Honare_Eterazi
Forwarded from هنر اعتراضی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
به نوکردنِ ماه
بر بام شدم
با عقیق و سبزه و آینه.
داسی سرد بر آسمان گذشت
که پروازِ کبوتر ممنوع است.
صنوبرها به نجوا چیزی گفتند
و گزمگان به هیاهو شمشیر در پرندگان نهادند.
ماه
برنیامد.
«احمد شاملو»
@Honare_Eterazi
بر بام شدم
با عقیق و سبزه و آینه.
داسی سرد بر آسمان گذشت
که پروازِ کبوتر ممنوع است.
صنوبرها به نجوا چیزی گفتند
و گزمگان به هیاهو شمشیر در پرندگان نهادند.
ماه
برنیامد.
«احمد شاملو»
@Honare_Eterazi
Forwarded from هنر اعتراضی
وقتی که قافیه به جنگ تنگ میشود امپراتور و پاپ کمکش می کنند.
عکس:طراحی صحنه ای از تآتر توسط
«برتولت برشت»
@Honare_Eterazi
عکس:طراحی صحنه ای از تآتر توسط
«برتولت برشت»
@Honare_Eterazi
سرودهائی که خاموششدنی نیست
بخوان و بگذار بخوانیم
دوباره بخوان تا قلبهامان شعلهور شود
شاید که خون سوزانِ مان سرانجام این زنجیرها را ذوب کند
تا در اعماق سیاهترین شبها
آفتاب برای همیشه بدرخشد.
آنها با چوبدستهاشان میآیند
در خاموشی یخ زده
در سلول مقفل
و سخنان تهدید بارشان را نثار ما میکنند:
«آن ماده سگی که جرأت سرود خواندن داشت کیست؟»
خشمی خاموش جان ما را فرا میگیرد.
پاسخ ما سکوتی ارادی است.
پس از تهدید ما و بازجوئیها
ضربات سنگین برمان فرو میبارد.
در سراسر پیکر ما، آنهمه گوشتِ از هم دریده و آن همه درد!
آنگاه تو خواهرم،
مغرور ایستادی
فراتر از گلهٔ آدمکشان
که «مرگ بر وحشت! مرگ بر درندگان!»
دست در دست، شانه به شانه:
دیواری از انسان است که تسلیم نمیشود.
هنوز آنها نرفتهاند
که قاهقاه ما روشنتر از پیش منفجر میشود،
و آوازمان شیرینتر اوج میگیرد.
همگونتر با یکدیگر
وبا ضربی قویتر.
خشم عقیم نگهبانان را شکست میدهد.
آیا قدرتی اینچنین در پیکرهائی از این گونه نحیف
دستکارِ جادوست؟
روز دیگر
مادرانِ سالخورده
و خواهرانِ کوچکی که هنوز سیزده سال ندارند
همراه دیگران مضروب میشوند
تنها به گناه سرود خواندن:
«چه کسی سرود خوانان را رهبری کرد؟»
جواب: سکوتی ارادی است.
در منگنه میان دیوار و زمین سخت
بیهوشی از پا در میآیند
و چون به خود باز میآیند
در گوشهامان لالائیِ شیرینِ خواهر جهاندیدهتر
به آرامی میلغزد.
بر روی لبهای لرزان تو، ناگهان
گل سرخ لبخندی میشکفد
که هیچ غُل و زنجیری نمیتواند زندانیش کند...
«مین لوانگ»
@Honare_Eterazi
بخوان و بگذار بخوانیم
دوباره بخوان تا قلبهامان شعلهور شود
شاید که خون سوزانِ مان سرانجام این زنجیرها را ذوب کند
تا در اعماق سیاهترین شبها
آفتاب برای همیشه بدرخشد.
آنها با چوبدستهاشان میآیند
در خاموشی یخ زده
در سلول مقفل
و سخنان تهدید بارشان را نثار ما میکنند:
«آن ماده سگی که جرأت سرود خواندن داشت کیست؟»
خشمی خاموش جان ما را فرا میگیرد.
پاسخ ما سکوتی ارادی است.
پس از تهدید ما و بازجوئیها
ضربات سنگین برمان فرو میبارد.
در سراسر پیکر ما، آنهمه گوشتِ از هم دریده و آن همه درد!
آنگاه تو خواهرم،
مغرور ایستادی
فراتر از گلهٔ آدمکشان
که «مرگ بر وحشت! مرگ بر درندگان!»
دست در دست، شانه به شانه:
دیواری از انسان است که تسلیم نمیشود.
هنوز آنها نرفتهاند
که قاهقاه ما روشنتر از پیش منفجر میشود،
و آوازمان شیرینتر اوج میگیرد.
همگونتر با یکدیگر
وبا ضربی قویتر.
خشم عقیم نگهبانان را شکست میدهد.
آیا قدرتی اینچنین در پیکرهائی از این گونه نحیف
دستکارِ جادوست؟
روز دیگر
مادرانِ سالخورده
و خواهرانِ کوچکی که هنوز سیزده سال ندارند
همراه دیگران مضروب میشوند
تنها به گناه سرود خواندن:
«چه کسی سرود خوانان را رهبری کرد؟»
جواب: سکوتی ارادی است.
در منگنه میان دیوار و زمین سخت
بیهوشی از پا در میآیند
و چون به خود باز میآیند
در گوشهامان لالائیِ شیرینِ خواهر جهاندیدهتر
به آرامی میلغزد.
بر روی لبهای لرزان تو، ناگهان
گل سرخ لبخندی میشکفد
که هیچ غُل و زنجیری نمیتواند زندانیش کند...
«مین لوانگ»
@Honare_Eterazi
Forwarded from هنر اعتراضی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
فیلمی از مراسم جایزهی ادبی «مهرگان»
سال ۱۳۸۶
با حضور علیاشرف درویشیان ، سیمین بهبهانی ، فتح الله بی نیاز و مدیا کاشیگر
@Honare_Eterazi
سال ۱۳۸۶
با حضور علیاشرف درویشیان ، سیمین بهبهانی ، فتح الله بی نیاز و مدیا کاشیگر
@Honare_Eterazi
از سَر... نوشت!
میگویند
آنقدر میرقصد تا بمیرد:
پروانهی پاییزی...
میگویند
آنقدر میخواند تا بمیرد:
پرندهی پَریزادان...
میگویند
آنقدر میمیرد تا زندگی کند:
انسانِ مَسحورِ هزار سودا...
تو... هَم
تمرین کن،
تنهایی را در تنهاییِ مُقَدَرِ خود
تمرین کن...!
«سید علی صالحی»
@Honare_Eterazi
میگویند
آنقدر میرقصد تا بمیرد:
پروانهی پاییزی...
میگویند
آنقدر میخواند تا بمیرد:
پرندهی پَریزادان...
میگویند
آنقدر میمیرد تا زندگی کند:
انسانِ مَسحورِ هزار سودا...
تو... هَم
تمرین کن،
تنهایی را در تنهاییِ مُقَدَرِ خود
تمرین کن...!
«سید علی صالحی»
@Honare_Eterazi
خون که نکردیم
هیچ قرنی شایستهی اینهمه گریه نیست.
شهر به تصرف کلاغها درآمد
درختان از پرِ کلاغ سیاه پوشند
و کبوتران کوهی
لانه به سردابهها بردند
رگِ وقاحت و هیزی همهجا بو میکشد
برای چهارپای عشق
مرتعِ سبزی باید.
کشتیِ هیچ بوریا پوشی
به دریای پریزادگان راه ندارد.
چه سواد و مشعلِ دانشهایی
که در قعر مدیترانه باطل شدند
یا در کشاکش خشخاش مرزها
تیغ بر گلو
به مهمانی گلوله
به طعم آرزوی قطره آبی غلتیدند.
تیرهای خطارفتهی ناشیانِ ناشی
پرندگان را فراری داد
آدمها در سکوتی یخ بسته
در کنج خانه نم کشیدند.
شبیخون ظالمانه
همه را با خود برد
ای که رذیلانه سوار بر اسب ما شدهای
این شیهههای کشیده از تاج درهها
زانوان هر گرگی را میلرزاند.
ای سمور
ای سمور
پیاده شو
پیاده شو
«حیاتقلی فرخمنش»
@Honare_Eterazi
هیچ قرنی شایستهی اینهمه گریه نیست.
شهر به تصرف کلاغها درآمد
درختان از پرِ کلاغ سیاه پوشند
و کبوتران کوهی
لانه به سردابهها بردند
رگِ وقاحت و هیزی همهجا بو میکشد
برای چهارپای عشق
مرتعِ سبزی باید.
کشتیِ هیچ بوریا پوشی
به دریای پریزادگان راه ندارد.
چه سواد و مشعلِ دانشهایی
که در قعر مدیترانه باطل شدند
یا در کشاکش خشخاش مرزها
تیغ بر گلو
به مهمانی گلوله
به طعم آرزوی قطره آبی غلتیدند.
تیرهای خطارفتهی ناشیانِ ناشی
پرندگان را فراری داد
آدمها در سکوتی یخ بسته
در کنج خانه نم کشیدند.
شبیخون ظالمانه
همه را با خود برد
ای که رذیلانه سوار بر اسب ما شدهای
این شیهههای کشیده از تاج درهها
زانوان هر گرگی را میلرزاند.
ای سمور
ای سمور
پیاده شو
پیاده شو
«حیاتقلی فرخمنش»
@Honare_Eterazi
در این محله اکثر مردم
محصول نالههای قطارند
زیرا که نصف شب
چندین بار
هر مادر و پدری از خواب میپرد!
سوت قطار، یعنی
آن بچهای که تیر و کمانش
چشم چراغهای محل را
از کاسه در میآرد
سوت قطار مساویست
با بچهای که توپ گلینش
بر قامت تو
مهر باطله خواهد زد
این جا قطار، زندگی مردم است
با سوت او به خواب فرو میروند
با سوت او
بیدار میشوند
این جا قطار مونس خوبیست
من بچه جوادیهام
من عاشق صدای قطارم
هر شب قطار
از تونلی که خاطرههایم درست کرده میگذرد
وقتی قطار میگذرد
در ایستگاه خاطرههایم
میایستد
چون جملهای به حالت مکث
انبوه خاطراتم
با جملهٔ طویل قطار
بر خط راهآهن
هر شب نوشته میشود و پاک میشود
وقتی قطار میگذرد
من مثل مرد سوزنبان
از دخمهای که بر لب خط است
پا مینهم به بیرون
تا خط عوض کنم
وقتی قطار میگذرد
چون پیر مرد سوزنبان
چشمان خستهٔ خود را
در دست خود گرفته
تکان میدهم
تا کورسوی فانوسم
در سرگردانی گم گردد
وقتی قطار میگذرد
من بر سطر تقاطع خطها
در تاریکی
میگریم
من با قطار، الفت دیرین دارم
و در مسیر آن
صدها هزار خاطرهٔ شیرین دارم
وقتی قطار میگذرد
در ایستگاه خاطرهها
میایستد
و خاطرات کهنه
مثل مسافران شتابان
از هر طرف سوار میشوند
وقتی قطار میگذرد
وقتی قطار میگذرد
من بچه جوادیهام
در این محل هنوز
موی سبیل
پیمان محکمیست
و تکههای نان
سوگند استوار
با آن که بچهها و جوانها
از نسل ساندویچاند
و روز و شب
دنبال پوچ و هیچاند
بر بامها
روییده شاخههای فلزی
بر بامها
باد دروغ میوزد
موج فریب میگذرد
و شاخههای خشک فلزی
از این هوای تار و دروغین
سرشار میشوند و
پر بار میشوند
این شاخههای خشک فلزی
با ریشههای شیشهای خود
از مغز ساکنان این محله غذا میگیرند
به شاخههای خشک فلزی
حتا کلاغها هم مشکوکند
بر بامها شکوه کبوترها دیگر نیست
زیرا کبوتران
مغلوب مرغهای فلزی گشتند
از روی شاخههای فلزی
اینک عبور مرغهای فلزیست
اکنون کبوتران
در سینهٔ ملول کبوتربازان
میلرزند
با دست و بال زخمی
من بچه جوادیهام
من هم محل دزدانم
دزدان آفتابه
من هم محل میوه فروشان دورهگرد
من هم محل دردم
این روزها دیگر
چون بشکههای نفتم
با کمترین جرقه
میبینی
ناگاه
تا آسمان هفتم
رفتم!
«عمران صلاحی»
@Honare_Eterazi
محصول نالههای قطارند
زیرا که نصف شب
چندین بار
هر مادر و پدری از خواب میپرد!
سوت قطار، یعنی
آن بچهای که تیر و کمانش
چشم چراغهای محل را
از کاسه در میآرد
سوت قطار مساویست
با بچهای که توپ گلینش
بر قامت تو
مهر باطله خواهد زد
این جا قطار، زندگی مردم است
با سوت او به خواب فرو میروند
با سوت او
بیدار میشوند
این جا قطار مونس خوبیست
من بچه جوادیهام
من عاشق صدای قطارم
هر شب قطار
از تونلی که خاطرههایم درست کرده میگذرد
وقتی قطار میگذرد
در ایستگاه خاطرههایم
میایستد
چون جملهای به حالت مکث
انبوه خاطراتم
با جملهٔ طویل قطار
بر خط راهآهن
هر شب نوشته میشود و پاک میشود
وقتی قطار میگذرد
من مثل مرد سوزنبان
از دخمهای که بر لب خط است
پا مینهم به بیرون
تا خط عوض کنم
وقتی قطار میگذرد
چون پیر مرد سوزنبان
چشمان خستهٔ خود را
در دست خود گرفته
تکان میدهم
تا کورسوی فانوسم
در سرگردانی گم گردد
وقتی قطار میگذرد
من بر سطر تقاطع خطها
در تاریکی
میگریم
من با قطار، الفت دیرین دارم
و در مسیر آن
صدها هزار خاطرهٔ شیرین دارم
وقتی قطار میگذرد
در ایستگاه خاطرهها
میایستد
و خاطرات کهنه
مثل مسافران شتابان
از هر طرف سوار میشوند
وقتی قطار میگذرد
وقتی قطار میگذرد
من بچه جوادیهام
در این محل هنوز
موی سبیل
پیمان محکمیست
و تکههای نان
سوگند استوار
با آن که بچهها و جوانها
از نسل ساندویچاند
و روز و شب
دنبال پوچ و هیچاند
بر بامها
روییده شاخههای فلزی
بر بامها
باد دروغ میوزد
موج فریب میگذرد
و شاخههای خشک فلزی
از این هوای تار و دروغین
سرشار میشوند و
پر بار میشوند
این شاخههای خشک فلزی
با ریشههای شیشهای خود
از مغز ساکنان این محله غذا میگیرند
به شاخههای خشک فلزی
حتا کلاغها هم مشکوکند
بر بامها شکوه کبوترها دیگر نیست
زیرا کبوتران
مغلوب مرغهای فلزی گشتند
از روی شاخههای فلزی
اینک عبور مرغهای فلزیست
اکنون کبوتران
در سینهٔ ملول کبوتربازان
میلرزند
با دست و بال زخمی
من بچه جوادیهام
من هم محل دزدانم
دزدان آفتابه
من هم محل میوه فروشان دورهگرد
من هم محل دردم
این روزها دیگر
چون بشکههای نفتم
با کمترین جرقه
میبینی
ناگاه
تا آسمان هفتم
رفتم!
«عمران صلاحی»
@Honare_Eterazi
هر روز گورها فزونی میگیرند
گورها
گورها
گورها
زمینمان انباشته شد از گور، برادرم
یک وجب جای خالی حتا بر زمین نماند
تا گلسرخ بکاریم
تا کودکان توپبازی کنند
تا دو دلداده همدیگر را ببوسند
با اینهمه بر فراز گورهایمان
همواره جاهای بسیاری میماند ژولیو
برای
آزادی
و
صلح.
زمان بسیاری بهجز با مرگ سخن نگفتیم
شپشهای سر مرگ را بر زانوانمان گرفتیم
بههمانسان که شپشهای زیر پیراهنمان را میگیریم
و هنوز در جیبهایمان
خردهریزههای نانی که با مرگ قسمت کردهایم
باقی مانده است
هم از اینروست که سخنانمان دشخوار است
هم از اینروست که دهانمان تلخ است
از اینرو که نتوانستیم حتا بوسهای کوتاه بزنیم
بر پیشانیِ
آزادی
و
صلح...
«یانیس ریتسوس»
ترجمه: فریدون فریاد
@Honare_Eterazi
گورها
گورها
گورها
زمینمان انباشته شد از گور، برادرم
یک وجب جای خالی حتا بر زمین نماند
تا گلسرخ بکاریم
تا کودکان توپبازی کنند
تا دو دلداده همدیگر را ببوسند
با اینهمه بر فراز گورهایمان
همواره جاهای بسیاری میماند ژولیو
برای
آزادی
و
صلح.
زمان بسیاری بهجز با مرگ سخن نگفتیم
شپشهای سر مرگ را بر زانوانمان گرفتیم
بههمانسان که شپشهای زیر پیراهنمان را میگیریم
و هنوز در جیبهایمان
خردهریزههای نانی که با مرگ قسمت کردهایم
باقی مانده است
هم از اینروست که سخنانمان دشخوار است
هم از اینروست که دهانمان تلخ است
از اینرو که نتوانستیم حتا بوسهای کوتاه بزنیم
بر پیشانیِ
آزادی
و
صلح...
«یانیس ریتسوس»
ترجمه: فریدون فریاد
@Honare_Eterazi
Forwarded from هنر اعتراضی
4_5891130018259535349.pdf
559.5 KB
قهرمان
قهرمانان ما واقعی اند
برای خود
به کم قانع اند
و برای دنیایی با بسیاری
همواره در رزمند
قهرمانان ما
از جنس خودِ ما هستند
انسانهایی بی آذین
که برای گذشتن از کهنه
ازخویشتن می گذرند
قهرمانان ما تاریخی اند
با رزمی پیگیر
برای زندگی
برای اینده
ایستاده می میرند
قهرمانان ما
قلب های کوچکی دارند
اما دنیایی در آنها خانه دارد
قهرمانان ما
مردمند
«دنا اسماری»
@Honare_Eterazi
قهرمانان ما واقعی اند
برای خود
به کم قانع اند
و برای دنیایی با بسیاری
همواره در رزمند
قهرمانان ما
از جنس خودِ ما هستند
انسانهایی بی آذین
که برای گذشتن از کهنه
ازخویشتن می گذرند
قهرمانان ما تاریخی اند
با رزمی پیگیر
برای زندگی
برای اینده
ایستاده می میرند
قهرمانان ما
قلب های کوچکی دارند
اما دنیایی در آنها خانه دارد
قهرمانان ما
مردمند
«دنا اسماری»
@Honare_Eterazi
Forwarded from هنر اعتراضی
محمد میکانیک جایش ته جهنم است.
- آخه اینم شد کار که من زحمت بکشم و بدم یه مشت شکم گنده؟
خواج توفیق تا بست دیگر بچسباند تو دماغی به حرف میآید
- بوده تا بوده علما برکت زمین بودن. هر کسم بخواد باشون در بیفته، ور میفته.
محمد میکانیک میزند زیر خنده.
امان آقا بلند میشود. خواج توفیق تریاک را رو حقه میپزد و بعد میدمد به وافور. پدرم سکوت کرده است. گویا فکر میکند که اگر چیزی نگوید بهتر است. گاهی حرفها و خندههای این محمد میکانیک بدجوری تو ذوق میزند.
«احمد محمود»
«همسایه ها»
@Honare_Eterazi
- آخه اینم شد کار که من زحمت بکشم و بدم یه مشت شکم گنده؟
خواج توفیق تا بست دیگر بچسباند تو دماغی به حرف میآید
- بوده تا بوده علما برکت زمین بودن. هر کسم بخواد باشون در بیفته، ور میفته.
محمد میکانیک میزند زیر خنده.
امان آقا بلند میشود. خواج توفیق تریاک را رو حقه میپزد و بعد میدمد به وافور. پدرم سکوت کرده است. گویا فکر میکند که اگر چیزی نگوید بهتر است. گاهی حرفها و خندههای این محمد میکانیک بدجوری تو ذوق میزند.
«احمد محمود»
«همسایه ها»
@Honare_Eterazi
خود را گره زدهام
به تمامِ چیزهایی که منعام؛
که ندارم
ندارم، ندارم...
این فعل که معرفی نمیخواهد
احوال مرا میپرسد هر روز
لبخند میزند بیوقفه
و سنگریزههای کفشاش را نثارم میکند
تو فکر میکنی
وقتی دلهایمان برای هم تنگ
به «ندارم» چه بگوییم؟
خوشبختایم از آشنایی با شما؟
ممنونایم که همهچیز بر ما ممنوع است؟
خود را گره زدهام
به شعری که کوهِ نام تو در آن آمدن نمیتواند
به دری که هنگامِ رسیدنِ تو،
قفلاش از خودش سنگینتر،
به عصرِ بارانی که در نبود تو گم
نامات دفن است زیر زبانام
چسب زدهام
مبادا دهان، سرکشی کند در ناگهان.
و میاندیشم
آیا پختهتر خواهم شد لابهلای شعر
کشف خواهم کرد باریکهراهی
برای راهی شدن
یا روی دستهای بلندترین درختِ شهر
پناه بر عصیان سر خواهم داد؟
تو فکر میکنی
اگر روزی امنیتِ داشتن
بخواندم
از هَرَس کلماتام
بدنام
خشمام
دست برخواهم داشت؟
آیا از نیاز لبهایم با یک کوه سخن خواهم گفت؟
تو فکر میکنی لبانام
در تو منعکس خواهد شد؟
و اگر بمیرم
چگونه دق نخواهم کرد
در اعماقِ آن اتاقکِ کوچکِ دومتری
با هیچهای دستام
بدونِ پنجره، بدونِ در
در خشم از آنچه بریدند و دوختند
چگونه دق نخواهم کرد
با اتاقکی خالی
که مانندِ خالی است، روی صورتِ شهر
که زندگان؛
گوش کن!
زندگان در چهلوپنج دقیقه
برایام
سروتهاش را به هم آوردهاند
در چهل و درد دقیقه
بنا کردهاند
با نهایتِ صرفهجویی.
خود را گره زدهام به صدای تو
به انگشتانِ بلندت
به ندارمت
بگو
برای صعود به یک کوه
چند نوع گره آموخت باید؟
«ثریا خلیق خیاوی»
@Honare_Eterazi
به تمامِ چیزهایی که منعام؛
که ندارم
ندارم، ندارم...
این فعل که معرفی نمیخواهد
احوال مرا میپرسد هر روز
لبخند میزند بیوقفه
و سنگریزههای کفشاش را نثارم میکند
تو فکر میکنی
وقتی دلهایمان برای هم تنگ
به «ندارم» چه بگوییم؟
خوشبختایم از آشنایی با شما؟
ممنونایم که همهچیز بر ما ممنوع است؟
خود را گره زدهام
به شعری که کوهِ نام تو در آن آمدن نمیتواند
به دری که هنگامِ رسیدنِ تو،
قفلاش از خودش سنگینتر،
به عصرِ بارانی که در نبود تو گم
نامات دفن است زیر زبانام
چسب زدهام
مبادا دهان، سرکشی کند در ناگهان.
و میاندیشم
آیا پختهتر خواهم شد لابهلای شعر
کشف خواهم کرد باریکهراهی
برای راهی شدن
یا روی دستهای بلندترین درختِ شهر
پناه بر عصیان سر خواهم داد؟
تو فکر میکنی
اگر روزی امنیتِ داشتن
بخواندم
از هَرَس کلماتام
بدنام
خشمام
دست برخواهم داشت؟
آیا از نیاز لبهایم با یک کوه سخن خواهم گفت؟
تو فکر میکنی لبانام
در تو منعکس خواهد شد؟
و اگر بمیرم
چگونه دق نخواهم کرد
در اعماقِ آن اتاقکِ کوچکِ دومتری
با هیچهای دستام
بدونِ پنجره، بدونِ در
در خشم از آنچه بریدند و دوختند
چگونه دق نخواهم کرد
با اتاقکی خالی
که مانندِ خالی است، روی صورتِ شهر
که زندگان؛
گوش کن!
زندگان در چهلوپنج دقیقه
برایام
سروتهاش را به هم آوردهاند
در چهل و درد دقیقه
بنا کردهاند
با نهایتِ صرفهجویی.
خود را گره زدهام به صدای تو
به انگشتانِ بلندت
به ندارمت
بگو
برای صعود به یک کوه
چند نوع گره آموخت باید؟
«ثریا خلیق خیاوی»
@Honare_Eterazi
کتیبهی رخش
حراج یال رخش
بازار شام را سیهپوش کرده است
اجباری واژگان چهل تخمه
در اردوگاه کلام
به شعر من مردگان جان تازه میگیرند
واژگان عابر
شیشههای شکسته دل رهگذران را
جاروب میکند.
این همه آدم
معلوم نیست برگ چه درختیاند
با پای تیموری واژگانم
آب در غربال میریزم برای روز مبادا
و رستمانه از میدان میگریزم هر روز.
به فرمان گرسنگی خرمنی نخواهیم داشت
ما به دنیا نیامدیم
دنیا به ما نیامد.
شبانه گدایان بچگی ریالهای یافته را
مرور میکنند.
من در هجوم واژه های یافته
بر حقارت اسطوره میگریم
مناتی نیست
مناتی نیست
ای بی ور چشم
چشم را درویش کن
چشم هایم را خون گرفته است
باران اشک که میبارم
علف دلم سبز می شود
چلوار چلوار احساس
دیوانه زندگی بود
استخوانی که پوسیدهی گور میشود
ما برای این همه مصیبت
جوان بودیم
جان علف لورده میشود
خواه به عشق بازی گاوان
خواه به جنگ.
هی برد می.زنم
به کهکشان ابروانات
ستارهای مگر بدزدم
تو که هنوز نمردهای
چه تصویری از بهشت داری
جنین نیامده ی مادیان
قصیل را چگونه میفهمد.
«حیاتقلی فرخمنش»
@Honare_Eterazi
حراج یال رخش
بازار شام را سیهپوش کرده است
اجباری واژگان چهل تخمه
در اردوگاه کلام
به شعر من مردگان جان تازه میگیرند
واژگان عابر
شیشههای شکسته دل رهگذران را
جاروب میکند.
این همه آدم
معلوم نیست برگ چه درختیاند
با پای تیموری واژگانم
آب در غربال میریزم برای روز مبادا
و رستمانه از میدان میگریزم هر روز.
به فرمان گرسنگی خرمنی نخواهیم داشت
ما به دنیا نیامدیم
دنیا به ما نیامد.
شبانه گدایان بچگی ریالهای یافته را
مرور میکنند.
من در هجوم واژه های یافته
بر حقارت اسطوره میگریم
مناتی نیست
مناتی نیست
ای بی ور چشم
چشم را درویش کن
چشم هایم را خون گرفته است
باران اشک که میبارم
علف دلم سبز می شود
چلوار چلوار احساس
دیوانه زندگی بود
استخوانی که پوسیدهی گور میشود
ما برای این همه مصیبت
جوان بودیم
جان علف لورده میشود
خواه به عشق بازی گاوان
خواه به جنگ.
هی برد می.زنم
به کهکشان ابروانات
ستارهای مگر بدزدم
تو که هنوز نمردهای
چه تصویری از بهشت داری
جنین نیامده ی مادیان
قصیل را چگونه میفهمد.
«حیاتقلی فرخمنش»
@Honare_Eterazi
Forwarded from هنر اعتراضی
کیست در شهر که از دست غمت داد نداشت
هیچکس همچو تو بیدادگری یاد نداشت
گوش فریاد شنو نیست خدایا در شهر
ورنه از دست تو کس نیست که فریاد نداشت
خوش به گل درد دل خویش به افغان می گفت
مرغ بیدل خبر از حیلهی صیاد نداشت
عشق در کوه کنی داد نشان قدرت خویش
ور نه این مایه هنر تیشهی فرهاد نداشت
جز به آزادی ملت نبود آبادی
آه اگر مملکتی ملت آزاد نداشت
فقر و بدبختی و بيچارگی و خون جگری
چه غمی بود كه اين خاطر ناشاد نداشت
«فرخی یزدی»
@Honare_Eterazi
هیچکس همچو تو بیدادگری یاد نداشت
گوش فریاد شنو نیست خدایا در شهر
ورنه از دست تو کس نیست که فریاد نداشت
خوش به گل درد دل خویش به افغان می گفت
مرغ بیدل خبر از حیلهی صیاد نداشت
عشق در کوه کنی داد نشان قدرت خویش
ور نه این مایه هنر تیشهی فرهاد نداشت
جز به آزادی ملت نبود آبادی
آه اگر مملکتی ملت آزاد نداشت
فقر و بدبختی و بيچارگی و خون جگری
چه غمی بود كه اين خاطر ناشاد نداشت
«فرخی یزدی»
@Honare_Eterazi