در این محله اکثر مردم
محصول نالههای قطارند
زیرا که نصف شب
چندین بار
هر مادر و پدری از خواب میپرد!
سوت قطار، یعنی
آن بچهای که تیر و کمانش
چشم چراغهای محل را
از کاسه در میآرد
سوت قطار مساویست
با بچهای که توپ گلینش
بر قامت تو
مهر باطله خواهد زد
این جا قطار، زندگی مردم است
با سوت او به خواب فرو میروند
با سوت او
بیدار میشوند
این جا قطار مونس خوبیست
من بچه جوادیهام
من عاشق صدای قطارم
هر شب قطار
از تونلی که خاطرههایم درست کرده میگذرد
وقتی قطار میگذرد
در ایستگاه خاطرههایم
میایستد
چون جملهای به حالت مکث
انبوه خاطراتم
با جملهٔ طویل قطار
بر خط راهآهن
هر شب نوشته میشود و پاک میشود
وقتی قطار میگذرد
من مثل مرد سوزنبان
از دخمهای که بر لب خط است
پا مینهم به بیرون
تا خط عوض کنم
وقتی قطار میگذرد
چون پیر مرد سوزنبان
چشمان خستهٔ خود را
در دست خود گرفته
تکان میدهم
تا کورسوی فانوسم
در سرگردانی گم گردد
وقتی قطار میگذرد
من بر سطر تقاطع خطها
در تاریکی
میگریم
من با قطار، الفت دیرین دارم
و در مسیر آن
صدها هزار خاطرهٔ شیرین دارم
وقتی قطار میگذرد
در ایستگاه خاطرهها
میایستد
و خاطرات کهنه
مثل مسافران شتابان
از هر طرف سوار میشوند
وقتی قطار میگذرد
وقتی قطار میگذرد
من بچه جوادیهام
در این محل هنوز
موی سبیل
پیمان محکمیست
و تکههای نان
سوگند استوار
با آن که بچهها و جوانها
از نسل ساندویچاند
و روز و شب
دنبال پوچ و هیچاند
بر بامها
روییده شاخههای فلزی
بر بامها
باد دروغ میوزد
موج فریب میگذرد
و شاخههای خشک فلزی
از این هوای تار و دروغین
سرشار میشوند و
پر بار میشوند
این شاخههای خشک فلزی
با ریشههای شیشهای خود
از مغز ساکنان این محله غذا میگیرند
به شاخههای خشک فلزی
حتا کلاغها هم مشکوکند
بر بامها شکوه کبوترها دیگر نیست
زیرا کبوتران
مغلوب مرغهای فلزی گشتند
از روی شاخههای فلزی
اینک عبور مرغهای فلزیست
اکنون کبوتران
در سینهٔ ملول کبوتربازان
میلرزند
با دست و بال زخمی
من بچه جوادیهام
من هم محل دزدانم
دزدان آفتابه
من هم محل میوه فروشان دورهگرد
من هم محل دردم
این روزها دیگر
چون بشکههای نفتم
با کمترین جرقه
میبینی
ناگاه
تا آسمان هفتم
رفتم!
«عمران صلاحی»
@Honare_Eterazi
محصول نالههای قطارند
زیرا که نصف شب
چندین بار
هر مادر و پدری از خواب میپرد!
سوت قطار، یعنی
آن بچهای که تیر و کمانش
چشم چراغهای محل را
از کاسه در میآرد
سوت قطار مساویست
با بچهای که توپ گلینش
بر قامت تو
مهر باطله خواهد زد
این جا قطار، زندگی مردم است
با سوت او به خواب فرو میروند
با سوت او
بیدار میشوند
این جا قطار مونس خوبیست
من بچه جوادیهام
من عاشق صدای قطارم
هر شب قطار
از تونلی که خاطرههایم درست کرده میگذرد
وقتی قطار میگذرد
در ایستگاه خاطرههایم
میایستد
چون جملهای به حالت مکث
انبوه خاطراتم
با جملهٔ طویل قطار
بر خط راهآهن
هر شب نوشته میشود و پاک میشود
وقتی قطار میگذرد
من مثل مرد سوزنبان
از دخمهای که بر لب خط است
پا مینهم به بیرون
تا خط عوض کنم
وقتی قطار میگذرد
چون پیر مرد سوزنبان
چشمان خستهٔ خود را
در دست خود گرفته
تکان میدهم
تا کورسوی فانوسم
در سرگردانی گم گردد
وقتی قطار میگذرد
من بر سطر تقاطع خطها
در تاریکی
میگریم
من با قطار، الفت دیرین دارم
و در مسیر آن
صدها هزار خاطرهٔ شیرین دارم
وقتی قطار میگذرد
در ایستگاه خاطرهها
میایستد
و خاطرات کهنه
مثل مسافران شتابان
از هر طرف سوار میشوند
وقتی قطار میگذرد
وقتی قطار میگذرد
من بچه جوادیهام
در این محل هنوز
موی سبیل
پیمان محکمیست
و تکههای نان
سوگند استوار
با آن که بچهها و جوانها
از نسل ساندویچاند
و روز و شب
دنبال پوچ و هیچاند
بر بامها
روییده شاخههای فلزی
بر بامها
باد دروغ میوزد
موج فریب میگذرد
و شاخههای خشک فلزی
از این هوای تار و دروغین
سرشار میشوند و
پر بار میشوند
این شاخههای خشک فلزی
با ریشههای شیشهای خود
از مغز ساکنان این محله غذا میگیرند
به شاخههای خشک فلزی
حتا کلاغها هم مشکوکند
بر بامها شکوه کبوترها دیگر نیست
زیرا کبوتران
مغلوب مرغهای فلزی گشتند
از روی شاخههای فلزی
اینک عبور مرغهای فلزیست
اکنون کبوتران
در سینهٔ ملول کبوتربازان
میلرزند
با دست و بال زخمی
من بچه جوادیهام
من هم محل دزدانم
دزدان آفتابه
من هم محل میوه فروشان دورهگرد
من هم محل دردم
این روزها دیگر
چون بشکههای نفتم
با کمترین جرقه
میبینی
ناگاه
تا آسمان هفتم
رفتم!
«عمران صلاحی»
@Honare_Eterazi
هر روز گورها فزونی میگیرند
گورها
گورها
گورها
زمینمان انباشته شد از گور، برادرم
یک وجب جای خالی حتا بر زمین نماند
تا گلسرخ بکاریم
تا کودکان توپبازی کنند
تا دو دلداده همدیگر را ببوسند
با اینهمه بر فراز گورهایمان
همواره جاهای بسیاری میماند ژولیو
برای
آزادی
و
صلح.
زمان بسیاری بهجز با مرگ سخن نگفتیم
شپشهای سر مرگ را بر زانوانمان گرفتیم
بههمانسان که شپشهای زیر پیراهنمان را میگیریم
و هنوز در جیبهایمان
خردهریزههای نانی که با مرگ قسمت کردهایم
باقی مانده است
هم از اینروست که سخنانمان دشخوار است
هم از اینروست که دهانمان تلخ است
از اینرو که نتوانستیم حتا بوسهای کوتاه بزنیم
بر پیشانیِ
آزادی
و
صلح...
«یانیس ریتسوس»
ترجمه: فریدون فریاد
@Honare_Eterazi
گورها
گورها
گورها
زمینمان انباشته شد از گور، برادرم
یک وجب جای خالی حتا بر زمین نماند
تا گلسرخ بکاریم
تا کودکان توپبازی کنند
تا دو دلداده همدیگر را ببوسند
با اینهمه بر فراز گورهایمان
همواره جاهای بسیاری میماند ژولیو
برای
آزادی
و
صلح.
زمان بسیاری بهجز با مرگ سخن نگفتیم
شپشهای سر مرگ را بر زانوانمان گرفتیم
بههمانسان که شپشهای زیر پیراهنمان را میگیریم
و هنوز در جیبهایمان
خردهریزههای نانی که با مرگ قسمت کردهایم
باقی مانده است
هم از اینروست که سخنانمان دشخوار است
هم از اینروست که دهانمان تلخ است
از اینرو که نتوانستیم حتا بوسهای کوتاه بزنیم
بر پیشانیِ
آزادی
و
صلح...
«یانیس ریتسوس»
ترجمه: فریدون فریاد
@Honare_Eterazi
Forwarded from هنر اعتراضی
4_5891130018259535349.pdf
559.5 KB
قهرمان
قهرمانان ما واقعی اند
برای خود
به کم قانع اند
و برای دنیایی با بسیاری
همواره در رزمند
قهرمانان ما
از جنس خودِ ما هستند
انسانهایی بی آذین
که برای گذشتن از کهنه
ازخویشتن می گذرند
قهرمانان ما تاریخی اند
با رزمی پیگیر
برای زندگی
برای اینده
ایستاده می میرند
قهرمانان ما
قلب های کوچکی دارند
اما دنیایی در آنها خانه دارد
قهرمانان ما
مردمند
«دنا اسماری»
@Honare_Eterazi
قهرمانان ما واقعی اند
برای خود
به کم قانع اند
و برای دنیایی با بسیاری
همواره در رزمند
قهرمانان ما
از جنس خودِ ما هستند
انسانهایی بی آذین
که برای گذشتن از کهنه
ازخویشتن می گذرند
قهرمانان ما تاریخی اند
با رزمی پیگیر
برای زندگی
برای اینده
ایستاده می میرند
قهرمانان ما
قلب های کوچکی دارند
اما دنیایی در آنها خانه دارد
قهرمانان ما
مردمند
«دنا اسماری»
@Honare_Eterazi
Forwarded from هنر اعتراضی
محمد میکانیک جایش ته جهنم است.
- آخه اینم شد کار که من زحمت بکشم و بدم یه مشت شکم گنده؟
خواج توفیق تا بست دیگر بچسباند تو دماغی به حرف میآید
- بوده تا بوده علما برکت زمین بودن. هر کسم بخواد باشون در بیفته، ور میفته.
محمد میکانیک میزند زیر خنده.
امان آقا بلند میشود. خواج توفیق تریاک را رو حقه میپزد و بعد میدمد به وافور. پدرم سکوت کرده است. گویا فکر میکند که اگر چیزی نگوید بهتر است. گاهی حرفها و خندههای این محمد میکانیک بدجوری تو ذوق میزند.
«احمد محمود»
«همسایه ها»
@Honare_Eterazi
- آخه اینم شد کار که من زحمت بکشم و بدم یه مشت شکم گنده؟
خواج توفیق تا بست دیگر بچسباند تو دماغی به حرف میآید
- بوده تا بوده علما برکت زمین بودن. هر کسم بخواد باشون در بیفته، ور میفته.
محمد میکانیک میزند زیر خنده.
امان آقا بلند میشود. خواج توفیق تریاک را رو حقه میپزد و بعد میدمد به وافور. پدرم سکوت کرده است. گویا فکر میکند که اگر چیزی نگوید بهتر است. گاهی حرفها و خندههای این محمد میکانیک بدجوری تو ذوق میزند.
«احمد محمود»
«همسایه ها»
@Honare_Eterazi
خود را گره زدهام
به تمامِ چیزهایی که منعام؛
که ندارم
ندارم، ندارم...
این فعل که معرفی نمیخواهد
احوال مرا میپرسد هر روز
لبخند میزند بیوقفه
و سنگریزههای کفشاش را نثارم میکند
تو فکر میکنی
وقتی دلهایمان برای هم تنگ
به «ندارم» چه بگوییم؟
خوشبختایم از آشنایی با شما؟
ممنونایم که همهچیز بر ما ممنوع است؟
خود را گره زدهام
به شعری که کوهِ نام تو در آن آمدن نمیتواند
به دری که هنگامِ رسیدنِ تو،
قفلاش از خودش سنگینتر،
به عصرِ بارانی که در نبود تو گم
نامات دفن است زیر زبانام
چسب زدهام
مبادا دهان، سرکشی کند در ناگهان.
و میاندیشم
آیا پختهتر خواهم شد لابهلای شعر
کشف خواهم کرد باریکهراهی
برای راهی شدن
یا روی دستهای بلندترین درختِ شهر
پناه بر عصیان سر خواهم داد؟
تو فکر میکنی
اگر روزی امنیتِ داشتن
بخواندم
از هَرَس کلماتام
بدنام
خشمام
دست برخواهم داشت؟
آیا از نیاز لبهایم با یک کوه سخن خواهم گفت؟
تو فکر میکنی لبانام
در تو منعکس خواهد شد؟
و اگر بمیرم
چگونه دق نخواهم کرد
در اعماقِ آن اتاقکِ کوچکِ دومتری
با هیچهای دستام
بدونِ پنجره، بدونِ در
در خشم از آنچه بریدند و دوختند
چگونه دق نخواهم کرد
با اتاقکی خالی
که مانندِ خالی است، روی صورتِ شهر
که زندگان؛
گوش کن!
زندگان در چهلوپنج دقیقه
برایام
سروتهاش را به هم آوردهاند
در چهل و درد دقیقه
بنا کردهاند
با نهایتِ صرفهجویی.
خود را گره زدهام به صدای تو
به انگشتانِ بلندت
به ندارمت
بگو
برای صعود به یک کوه
چند نوع گره آموخت باید؟
«ثریا خلیق خیاوی»
@Honare_Eterazi
به تمامِ چیزهایی که منعام؛
که ندارم
ندارم، ندارم...
این فعل که معرفی نمیخواهد
احوال مرا میپرسد هر روز
لبخند میزند بیوقفه
و سنگریزههای کفشاش را نثارم میکند
تو فکر میکنی
وقتی دلهایمان برای هم تنگ
به «ندارم» چه بگوییم؟
خوشبختایم از آشنایی با شما؟
ممنونایم که همهچیز بر ما ممنوع است؟
خود را گره زدهام
به شعری که کوهِ نام تو در آن آمدن نمیتواند
به دری که هنگامِ رسیدنِ تو،
قفلاش از خودش سنگینتر،
به عصرِ بارانی که در نبود تو گم
نامات دفن است زیر زبانام
چسب زدهام
مبادا دهان، سرکشی کند در ناگهان.
و میاندیشم
آیا پختهتر خواهم شد لابهلای شعر
کشف خواهم کرد باریکهراهی
برای راهی شدن
یا روی دستهای بلندترین درختِ شهر
پناه بر عصیان سر خواهم داد؟
تو فکر میکنی
اگر روزی امنیتِ داشتن
بخواندم
از هَرَس کلماتام
بدنام
خشمام
دست برخواهم داشت؟
آیا از نیاز لبهایم با یک کوه سخن خواهم گفت؟
تو فکر میکنی لبانام
در تو منعکس خواهد شد؟
و اگر بمیرم
چگونه دق نخواهم کرد
در اعماقِ آن اتاقکِ کوچکِ دومتری
با هیچهای دستام
بدونِ پنجره، بدونِ در
در خشم از آنچه بریدند و دوختند
چگونه دق نخواهم کرد
با اتاقکی خالی
که مانندِ خالی است، روی صورتِ شهر
که زندگان؛
گوش کن!
زندگان در چهلوپنج دقیقه
برایام
سروتهاش را به هم آوردهاند
در چهل و درد دقیقه
بنا کردهاند
با نهایتِ صرفهجویی.
خود را گره زدهام به صدای تو
به انگشتانِ بلندت
به ندارمت
بگو
برای صعود به یک کوه
چند نوع گره آموخت باید؟
«ثریا خلیق خیاوی»
@Honare_Eterazi
کتیبهی رخش
حراج یال رخش
بازار شام را سیهپوش کرده است
اجباری واژگان چهل تخمه
در اردوگاه کلام
به شعر من مردگان جان تازه میگیرند
واژگان عابر
شیشههای شکسته دل رهگذران را
جاروب میکند.
این همه آدم
معلوم نیست برگ چه درختیاند
با پای تیموری واژگانم
آب در غربال میریزم برای روز مبادا
و رستمانه از میدان میگریزم هر روز.
به فرمان گرسنگی خرمنی نخواهیم داشت
ما به دنیا نیامدیم
دنیا به ما نیامد.
شبانه گدایان بچگی ریالهای یافته را
مرور میکنند.
من در هجوم واژه های یافته
بر حقارت اسطوره میگریم
مناتی نیست
مناتی نیست
ای بی ور چشم
چشم را درویش کن
چشم هایم را خون گرفته است
باران اشک که میبارم
علف دلم سبز می شود
چلوار چلوار احساس
دیوانه زندگی بود
استخوانی که پوسیدهی گور میشود
ما برای این همه مصیبت
جوان بودیم
جان علف لورده میشود
خواه به عشق بازی گاوان
خواه به جنگ.
هی برد می.زنم
به کهکشان ابروانات
ستارهای مگر بدزدم
تو که هنوز نمردهای
چه تصویری از بهشت داری
جنین نیامده ی مادیان
قصیل را چگونه میفهمد.
«حیاتقلی فرخمنش»
@Honare_Eterazi
حراج یال رخش
بازار شام را سیهپوش کرده است
اجباری واژگان چهل تخمه
در اردوگاه کلام
به شعر من مردگان جان تازه میگیرند
واژگان عابر
شیشههای شکسته دل رهگذران را
جاروب میکند.
این همه آدم
معلوم نیست برگ چه درختیاند
با پای تیموری واژگانم
آب در غربال میریزم برای روز مبادا
و رستمانه از میدان میگریزم هر روز.
به فرمان گرسنگی خرمنی نخواهیم داشت
ما به دنیا نیامدیم
دنیا به ما نیامد.
شبانه گدایان بچگی ریالهای یافته را
مرور میکنند.
من در هجوم واژه های یافته
بر حقارت اسطوره میگریم
مناتی نیست
مناتی نیست
ای بی ور چشم
چشم را درویش کن
چشم هایم را خون گرفته است
باران اشک که میبارم
علف دلم سبز می شود
چلوار چلوار احساس
دیوانه زندگی بود
استخوانی که پوسیدهی گور میشود
ما برای این همه مصیبت
جوان بودیم
جان علف لورده میشود
خواه به عشق بازی گاوان
خواه به جنگ.
هی برد می.زنم
به کهکشان ابروانات
ستارهای مگر بدزدم
تو که هنوز نمردهای
چه تصویری از بهشت داری
جنین نیامده ی مادیان
قصیل را چگونه میفهمد.
«حیاتقلی فرخمنش»
@Honare_Eterazi
Forwarded from هنر اعتراضی
کیست در شهر که از دست غمت داد نداشت
هیچکس همچو تو بیدادگری یاد نداشت
گوش فریاد شنو نیست خدایا در شهر
ورنه از دست تو کس نیست که فریاد نداشت
خوش به گل درد دل خویش به افغان می گفت
مرغ بیدل خبر از حیلهی صیاد نداشت
عشق در کوه کنی داد نشان قدرت خویش
ور نه این مایه هنر تیشهی فرهاد نداشت
جز به آزادی ملت نبود آبادی
آه اگر مملکتی ملت آزاد نداشت
فقر و بدبختی و بيچارگی و خون جگری
چه غمی بود كه اين خاطر ناشاد نداشت
«فرخی یزدی»
@Honare_Eterazi
هیچکس همچو تو بیدادگری یاد نداشت
گوش فریاد شنو نیست خدایا در شهر
ورنه از دست تو کس نیست که فریاد نداشت
خوش به گل درد دل خویش به افغان می گفت
مرغ بیدل خبر از حیلهی صیاد نداشت
عشق در کوه کنی داد نشان قدرت خویش
ور نه این مایه هنر تیشهی فرهاد نداشت
جز به آزادی ملت نبود آبادی
آه اگر مملکتی ملت آزاد نداشت
فقر و بدبختی و بيچارگی و خون جگری
چه غمی بود كه اين خاطر ناشاد نداشت
«فرخی یزدی»
@Honare_Eterazi
Forwarded from هنر اعتراضی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
«جاده»
شعر و اجرا: فلزبان
انتخاب موسیقی و میکس: مسعود حسینی
جاده یعنی بستنِ راه؛
وقتی که جان میرسد به لب...
@Honare_Eterazi
شعر و اجرا: فلزبان
انتخاب موسیقی و میکس: مسعود حسینی
جاده یعنی بستنِ راه؛
وقتی که جان میرسد به لب...
@Honare_Eterazi
«برای احمد محمود»
نه اهورایی
نه اهریمنی
گامها هستند
که از پی مقصود میدوند
یکی کلیه میفروشد
یکی خون
یکی وطن
در زنجیرهی احساس
خون به رگها میجوشانم
چون شمعی در باد میلرزم
وقتی چشمهای مخملیِ زنان میبارند
یا آسمان
یا زمین
سپهرت دونیم باد
سفرهها به نان گرسنهاند
ای مادرِ آغازها
به تربیتِ کلمات ناامید مباش
هنوز تپهای هست
که گلهی کبوتران را پرواز بدهیم
بیا به بافت قدیم
پلهای بیآب
کوچههای تنگ
بوی شهرِ سوخته
بوی احمد محمود
آرزوهای ورنیامده بر کولِ عصا
بیا برویم
تا دیر نشده سیگاری بگریانیم
و سرفههایش را قاب بگیریم
در شهر ماهپلنگ
شهرِ آتشها و کولیها
اهواز
که تاریخی شرمسارِ اوست
«حیاتقلی فرخمنش»
@Honare_Eterazi
نه اهورایی
نه اهریمنی
گامها هستند
که از پی مقصود میدوند
یکی کلیه میفروشد
یکی خون
یکی وطن
در زنجیرهی احساس
خون به رگها میجوشانم
چون شمعی در باد میلرزم
وقتی چشمهای مخملیِ زنان میبارند
یا آسمان
یا زمین
سپهرت دونیم باد
سفرهها به نان گرسنهاند
ای مادرِ آغازها
به تربیتِ کلمات ناامید مباش
هنوز تپهای هست
که گلهی کبوتران را پرواز بدهیم
بیا به بافت قدیم
پلهای بیآب
کوچههای تنگ
بوی شهرِ سوخته
بوی احمد محمود
آرزوهای ورنیامده بر کولِ عصا
بیا برویم
تا دیر نشده سیگاری بگریانیم
و سرفههایش را قاب بگیریم
در شهر ماهپلنگ
شهرِ آتشها و کولیها
اهواز
که تاریخی شرمسارِ اوست
«حیاتقلی فرخمنش»
@Honare_Eterazi
اگر بیفسرد این دست
کدام شاخه به اعماق آفتاب
رها میشود؟
اگر بپژمرد این چشم
کدام آینه بر قامت جهان میتابد؟
میان بود و نبود ایستادهای
و لحظۀ فرجامت آغاز دیگریست
قرار تقدیر از انعکاس اندامت
بر هم میخورد،
و چشم کودکت از انحنای دستانت دمیده است
جنین همواره در زایش است
و پوستوارۀ زهدان درد
زمانهات را پوشانده است
برآر چشمانت را
برآر
که گردش چشمی
ظلمات غار را
به روشنایی همواره باز پیوسته است.
«محمد مختاری»
@Honare_Eterazi
کدام شاخه به اعماق آفتاب
رها میشود؟
اگر بپژمرد این چشم
کدام آینه بر قامت جهان میتابد؟
میان بود و نبود ایستادهای
و لحظۀ فرجامت آغاز دیگریست
قرار تقدیر از انعکاس اندامت
بر هم میخورد،
و چشم کودکت از انحنای دستانت دمیده است
جنین همواره در زایش است
و پوستوارۀ زهدان درد
زمانهات را پوشانده است
برآر چشمانت را
برآر
که گردش چشمی
ظلمات غار را
به روشنایی همواره باز پیوسته است.
«محمد مختاری»
@Honare_Eterazi
برای پرندهی دربند
برای ماهی در تُنگ بلورِ آب
برای رفیقم که زندانی است
زیرا، آنچه را که میاندیشد، بر زبان میراند.
برای گُلهای قطعشده
برای علفِ لگدمال شده
برای درختانِ مقطوع
برای پیکرهایی که شکنجه شدند
من نام تو را میخوانم: آزادی
برای دندانهای به همفشرده
برای خشمِ فروخورده
برای استخوان در گلو
برای دهانهایی که نمیخوانند
برای بوسه در مخفیگاه
برای مصرعِ سانسور شده
برای نامی که ممنوع است
من نام تو را میخوانم: آزادی
برای عقیدهای که پیگرد میشود
برای کتکخوردنها
برای آن کس که مقاومت میکند
برای آنان که خود را مخفی میکنند
برای آن ترسی که آنان از تو دارند
برای گامهای تو که آن را تعقیب میکنند
برای شیوهای که چهگونه به تو حمله میکنند
برای پسرانی که از تو میکشند
من نام تو را میخوانم: آزادی
برای سرزمینهای تصرفشده
برای خلقهایی که به اسارت در آمدند
برای انسانهایی که استثمار میشوند
برای آنانی که تحقیر میشوند
برای مرگ بر آتش
برای محکومیت عدالتخواهان
برای قهرمانان شهید
برای آن آتشِ خاموش
من نام تو را میخوانم: آزادی
من تو را میخوانم، به جای همه
به خاطرِ نام حقیقی تو
من تو را میخوانم زمانی که تیرگی چیره میشود
و زمانی که کسی مرا نمیبیند،
نامِ تو را بر دیوارِ شهرم مینویسم،
نامِ حقیقی تو را
نامِ تو را و دیگر نامها را
که از ترس هرگز بر زبان نمیآورم
من نام تو را میخوانم: آزادی
«اشتفان هرملین»
@Honare_Eterazi
برای ماهی در تُنگ بلورِ آب
برای رفیقم که زندانی است
زیرا، آنچه را که میاندیشد، بر زبان میراند.
برای گُلهای قطعشده
برای علفِ لگدمال شده
برای درختانِ مقطوع
برای پیکرهایی که شکنجه شدند
من نام تو را میخوانم: آزادی
برای دندانهای به همفشرده
برای خشمِ فروخورده
برای استخوان در گلو
برای دهانهایی که نمیخوانند
برای بوسه در مخفیگاه
برای مصرعِ سانسور شده
برای نامی که ممنوع است
من نام تو را میخوانم: آزادی
برای عقیدهای که پیگرد میشود
برای کتکخوردنها
برای آن کس که مقاومت میکند
برای آنان که خود را مخفی میکنند
برای آن ترسی که آنان از تو دارند
برای گامهای تو که آن را تعقیب میکنند
برای شیوهای که چهگونه به تو حمله میکنند
برای پسرانی که از تو میکشند
من نام تو را میخوانم: آزادی
برای سرزمینهای تصرفشده
برای خلقهایی که به اسارت در آمدند
برای انسانهایی که استثمار میشوند
برای آنانی که تحقیر میشوند
برای مرگ بر آتش
برای محکومیت عدالتخواهان
برای قهرمانان شهید
برای آن آتشِ خاموش
من نام تو را میخوانم: آزادی
من تو را میخوانم، به جای همه
به خاطرِ نام حقیقی تو
من تو را میخوانم زمانی که تیرگی چیره میشود
و زمانی که کسی مرا نمیبیند،
نامِ تو را بر دیوارِ شهرم مینویسم،
نامِ حقیقی تو را
نامِ تو را و دیگر نامها را
که از ترس هرگز بر زبان نمیآورم
من نام تو را میخوانم: آزادی
«اشتفان هرملین»
@Honare_Eterazi
Forwarded from هنر اعتراضی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سرود «به زنان»
از سرودهای سازمان «موخرس لیبرس» ، سازمانی آنارشیستی که در سپتامبر ۱۹۳۶ در اسپانیا شکل گرفت.
@Honare_Eterazi
از سرودهای سازمان «موخرس لیبرس» ، سازمانی آنارشیستی که در سپتامبر ۱۹۳۶ در اسپانیا شکل گرفت.
@Honare_Eterazi
روز سر میکشد
از پسِ پرچین شب
با تاج گلی بر سر
کرشمه ای در رفتار
جهان جان تازه می کند
در پاکی بامداد .
و ما
سالهاست
آغاز میشویم
با رخسارهای
از آتش و گل
به هر بامداد
که بر پا میشود
چوبهی هر دار
و صف میکشد
جوخهی آتش
مقابل هر دیوار
برای تو
ای چهره پنهان کرده
در لایه لایه آتش
ای واژه مشبک
برای تو
ای آزادی .
«عیدی نعمتی»
@Honare_Eterazi
از پسِ پرچین شب
با تاج گلی بر سر
کرشمه ای در رفتار
جهان جان تازه می کند
در پاکی بامداد .
و ما
سالهاست
آغاز میشویم
با رخسارهای
از آتش و گل
به هر بامداد
که بر پا میشود
چوبهی هر دار
و صف میکشد
جوخهی آتش
مقابل هر دیوار
برای تو
ای چهره پنهان کرده
در لایه لایه آتش
ای واژه مشبک
برای تو
ای آزادی .
«عیدی نعمتی»
@Honare_Eterazi
Audio
"یانکی به خانه برگرد"
متن آهنگ:
من خیلی کم انگلیسی بلدم،
فقط به اسپانیایی صحبت میکنم
اما درک میکنم وقتی که مردمام میگویند:
"یانکی به خانه برگرد"
انگلیسی را خیلی کم بلدم
به اندازه hello و mr
اما وقتی مردم میگویند:
"یانکی به خانه برگرد" ،
حرف آنها را میفهمم.
در مانیل و کره و پاناما
و ترکیه و ژاپن
همهی فریادها یکی است
"یانکی به خانه برگرد"
همین قدر انگلیسی برای من کافی است
تا با صدای بلند و با دلیل
و معیارهای انقلابی فریاد بزنم:
"یانکی به خانه برگرد"
صدای وطنخواهانهی من کافی است
تا با تصمیم قاطع
و دلیل آنتیامپریالیستی فریاد بزنم:
"یانکی به خانه برگرد"
*"یانکی به خانه برگرد " شعاری است که در اعتراض ها، نوشتهها و نقاشیهای دیواری، ادبیات و موسیقی در آمریکای لاتین، ویتنام، ژاپن و همینطور در ایران، در قیام ۳۰ تیر ۱۳۳۱ و نهضت ملی مصدق عليه انگلوآمریکاییها سرداده میشد. انگلوآمریکاییها که لهجه و زبان انگلیسی آنها را بین اسپانیایی زبانهای آمریکای لاتین به یانکی مصطلح کرده است.
آهنگی از «کارلوس پوابلا»
ترجمه: ش. حسینی
@Honare_Eterazi
متن آهنگ:
من خیلی کم انگلیسی بلدم،
فقط به اسپانیایی صحبت میکنم
اما درک میکنم وقتی که مردمام میگویند:
"یانکی به خانه برگرد"
انگلیسی را خیلی کم بلدم
به اندازه hello و mr
اما وقتی مردم میگویند:
"یانکی به خانه برگرد" ،
حرف آنها را میفهمم.
در مانیل و کره و پاناما
و ترکیه و ژاپن
همهی فریادها یکی است
"یانکی به خانه برگرد"
همین قدر انگلیسی برای من کافی است
تا با صدای بلند و با دلیل
و معیارهای انقلابی فریاد بزنم:
"یانکی به خانه برگرد"
صدای وطنخواهانهی من کافی است
تا با تصمیم قاطع
و دلیل آنتیامپریالیستی فریاد بزنم:
"یانکی به خانه برگرد"
*"یانکی به خانه برگرد " شعاری است که در اعتراض ها، نوشتهها و نقاشیهای دیواری، ادبیات و موسیقی در آمریکای لاتین، ویتنام، ژاپن و همینطور در ایران، در قیام ۳۰ تیر ۱۳۳۱ و نهضت ملی مصدق عليه انگلوآمریکاییها سرداده میشد. انگلوآمریکاییها که لهجه و زبان انگلیسی آنها را بین اسپانیایی زبانهای آمریکای لاتین به یانکی مصطلح کرده است.
آهنگی از «کارلوس پوابلا»
ترجمه: ش. حسینی
@Honare_Eterazi
Forwarded from هنر اعتراضی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آهنگ «فلسطین، سرزمین من» از گروه سوئدی «کوفیا»
گروهی چپ گرا با هدف حمایت از آرمان آزادی فلسطین بود که در اواخر دههی ۷۰ و اوایل دههی ۸۰ فعالیت میکرد
@Honare_Eterazi
گروهی چپ گرا با هدف حمایت از آرمان آزادی فلسطین بود که در اواخر دههی ۷۰ و اوایل دههی ۸۰ فعالیت میکرد
@Honare_Eterazi
من
بی بال وُ پَر ام، آری
اما
تمام این کبوترها که به آسمان فرستادهاند کاغذیاند
چنگال عقاب را ندارند
تا-
جنگ را
با تمامِ اشکالاش
از کودککشی گرفته
تا
کوچ اجباری
در
دموکراسی خاورمیانه؟!
پایان دهد
هژمونی موجودِ جهانی را
خوراکِ کوسهها کند
زمین
بی جنگ
از کبوترِ سفید
پُر شود؛
این کبوترهای رها در آسمانِ امروز
مثلِ حذفِ صفرها از اسکناس
تنها
اسکناسها را
آنقدر سبُک میکند
که معلق شوند در هوا
و دست برای نان به آسمان
گرسنگی را-
چنگ بزند.
«فلزبان»
www.tg-me.com/Honare_Eterazi
بی بال وُ پَر ام، آری
اما
تمام این کبوترها که به آسمان فرستادهاند کاغذیاند
چنگال عقاب را ندارند
تا-
جنگ را
با تمامِ اشکالاش
از کودککشی گرفته
تا
کوچ اجباری
در
دموکراسی خاورمیانه؟!
پایان دهد
هژمونی موجودِ جهانی را
خوراکِ کوسهها کند
زمین
بی جنگ
از کبوترِ سفید
پُر شود؛
این کبوترهای رها در آسمانِ امروز
مثلِ حذفِ صفرها از اسکناس
تنها
اسکناسها را
آنقدر سبُک میکند
که معلق شوند در هوا
و دست برای نان به آسمان
گرسنگی را-
چنگ بزند.
«فلزبان»
www.tg-me.com/Honare_Eterazi
Telegram
هنر اعتراضی
کانال «هنر اعتراضی» بر آنست تا در حد توان خود به جمعآوری آندسته از آثار هنری، مقالهها و تحلیلهای پیرامون آن بپردازد که بر بستر جنبشها و اعتراضات اجتماعی تولید شده و میشوند. اگر مطالب کانال را مفید ارزیابی میکنید؛ آن را به دوستان خود نیز معرفی کنید
لَماسَبَقتنی
این... غایتِ اِعجاز است؛
بعضی کلمات میگویند
ما پیش از تولدِ حروف
به دنیا آمدهایم.
علتِ غیبتِ این قصه هم
به هیاهویِ بیهودهی حروف
برمیگردد.
خودم را به آن راه زدم:
چرا دکمهی زیرِ گلویم باز است،
باد انگار
میل به خنکایِ دختر دارد!
آنها که ترسشان ریخته است
مرداد ماهِ مسجد سلیمان را تحمل میکنند.
شمالِ شرقِ میدانِ هروی
هوایی میزنند،
به نظر میرسد از دیدنِ نمایش آمدهاند؛
آنتیگونه یا اخراجیها...!؟
آنها که بیهوده شلیک میکنند
خاورمیانه را خواهند ترساند.
مثلِ مفهومِ نامعلوم یک اتفاق
که گاهی حالِ مردم را میگیرد.
عبور از جنگلِ معلقِ حروف
کینهی کهنسالِ آقای اسکندر است.
حالا باید به همهمهی حروف
گوش بسپارم.
نا امید نشوید،
این قصه
پایانِ روشنی ...
پایانِ قاطعِ روشنی ندارد.
شاعری که از هیاهویِ بیهودهی حروف
نترسد،
دارد به خودش دروغ میگوید.
موشک سوم
سُر خورد افتاد وسطِ خانهی دهخدا،
دختر ترسیده بود کسی
کلماتِ ممنوعهی ما را
به نفعِ بن گوریون دزدیده باشد!
«سید علی صالحی»
@Honare_Eterazi
این... غایتِ اِعجاز است؛
بعضی کلمات میگویند
ما پیش از تولدِ حروف
به دنیا آمدهایم.
علتِ غیبتِ این قصه هم
به هیاهویِ بیهودهی حروف
برمیگردد.
خودم را به آن راه زدم:
چرا دکمهی زیرِ گلویم باز است،
باد انگار
میل به خنکایِ دختر دارد!
آنها که ترسشان ریخته است
مرداد ماهِ مسجد سلیمان را تحمل میکنند.
شمالِ شرقِ میدانِ هروی
هوایی میزنند،
به نظر میرسد از دیدنِ نمایش آمدهاند؛
آنتیگونه یا اخراجیها...!؟
آنها که بیهوده شلیک میکنند
خاورمیانه را خواهند ترساند.
مثلِ مفهومِ نامعلوم یک اتفاق
که گاهی حالِ مردم را میگیرد.
عبور از جنگلِ معلقِ حروف
کینهی کهنسالِ آقای اسکندر است.
حالا باید به همهمهی حروف
گوش بسپارم.
نا امید نشوید،
این قصه
پایانِ روشنی ...
پایانِ قاطعِ روشنی ندارد.
شاعری که از هیاهویِ بیهودهی حروف
نترسد،
دارد به خودش دروغ میگوید.
موشک سوم
سُر خورد افتاد وسطِ خانهی دهخدا،
دختر ترسیده بود کسی
کلماتِ ممنوعهی ما را
به نفعِ بن گوریون دزدیده باشد!
«سید علی صالحی»
@Honare_Eterazi