تا شکوفهات را بگویی
به: چهار جانفدای محیطزیست
باید پرندگانت بخوانند
شکوفهها و میوههات
زیبایی بیافرینند
برگها و شاخههات
سایهی مردمان و
لانه ی پرندگان باشند
بلوط!
جانم را میدهم
تا حرف بزنی
تبر باشد یا اَرّه
یا آتش
جانم را میدهم
تا حرفت را بزنی
تا شکوفهات را بگویی
تا ریشهات را
که ما امروز چهار نفر بودیم
که ما جانمان را دادیم
بلوطم!
امروز آتش
مانع بود
امروز
ما چهار نفر بودیم
«محمد زندی»
@Honare_Eterazi
به: چهار جانفدای محیطزیست
باید پرندگانت بخوانند
شکوفهها و میوههات
زیبایی بیافرینند
برگها و شاخههات
سایهی مردمان و
لانه ی پرندگان باشند
بلوط!
جانم را میدهم
تا حرف بزنی
تبر باشد یا اَرّه
یا آتش
جانم را میدهم
تا حرفت را بزنی
تا شکوفهات را بگویی
تا ریشهات را
که ما امروز چهار نفر بودیم
که ما جانمان را دادیم
بلوطم!
امروز آتش
مانع بود
امروز
ما چهار نفر بودیم
«محمد زندی»
@Honare_Eterazi
وقتی که آزادی اینجا نیست
تو آزادی هستی
وقتی که شکوهی اینجا نیست
تو شکوهی
و آنگاه که اینجا شوری نیست
نه پیوندی میانِ مردم
تو پیوندی تو گرمایی
جان یک جهان بیجان
لبانات و زبانات
پرسش است و پاسخ است
در بازوانات در آغوشات
آشتی شعله میکشد
و هر هجرتِ ناگهان تو
گامی به سوی بازگشت است
تو سرآغاز آیندهیی
جان یک جهان بیجان
تو نه گونهیی از ایمانی
نه فلسفه نه فرمانی
نه سربهراه
که تن داده باشی
تو آغاز زیستنی
تو یک زنی
و میتوانی گمراه شده باشی
شک کرده باشی و
خوب باشی
جان یک جهان بیجان
«اریش فرید»
ترجمه:آزاد عندلیبی
@Honare_Eterazi
تو آزادی هستی
وقتی که شکوهی اینجا نیست
تو شکوهی
و آنگاه که اینجا شوری نیست
نه پیوندی میانِ مردم
تو پیوندی تو گرمایی
جان یک جهان بیجان
لبانات و زبانات
پرسش است و پاسخ است
در بازوانات در آغوشات
آشتی شعله میکشد
و هر هجرتِ ناگهان تو
گامی به سوی بازگشت است
تو سرآغاز آیندهیی
جان یک جهان بیجان
تو نه گونهیی از ایمانی
نه فلسفه نه فرمانی
نه سربهراه
که تن داده باشی
تو آغاز زیستنی
تو یک زنی
و میتوانی گمراه شده باشی
شک کرده باشی و
خوب باشی
جان یک جهان بیجان
«اریش فرید»
ترجمه:آزاد عندلیبی
@Honare_Eterazi
«انقلاب»
من به انقلاب باور دارم،
به انقلاب باور دارم
حتی وقتی که تنها حضور خیابانی،
نعرهی پیروزِ مزدورانِ قمهکش تو باشد.
و از کوچه
فقط بوی خون و باروت،
و کتاب سوخته به مشام برسد.
و پیکر زخمدار انقلاب،
گواهی بر نبردِ نابرابرِ خیابانی باشد.
حتی وقتی
چشم درچشم خلق
فرمان کشتار میدهی
من نفسِ گرمِ خیزشِ انقلاب را،
برچهرهی خستهی مردمان حس میکنم.
به انقلاب باور دارم
حتی وقتی این تاجِ شکستهی
خون آلوده،
ازگور برمیخیزد،
و پیامِ سرودِ مردگان را
برزندگیِ زندگان به فرمان مینشیند.
من اما میتوانم درهمین گورستان هم
تابِ رقصِ آزادی را ببینم
در لطافت دستی که به مهر
موی معشوقی را نوازش میکند،
یا کلام کوتاهی
که بر دیواری پایان تو را نقش میکند،
یا اعتصاب درکارگاهی کوچک.
من به انقلاب باور دارم
وقتی که بوسه ممنوع میشود،
وکدورت مرگ
دستان هراس آور اعدام را
درنمایشِ عدالتی آسمانی
بر گلوگاه زیبای عاشقانِ زندگی
حلقه میکند. ...
«کریس دیبرگ»
ترجمه : داریوش سلحشور
@Honare_Eterazi
من به انقلاب باور دارم،
به انقلاب باور دارم
حتی وقتی که تنها حضور خیابانی،
نعرهی پیروزِ مزدورانِ قمهکش تو باشد.
و از کوچه
فقط بوی خون و باروت،
و کتاب سوخته به مشام برسد.
و پیکر زخمدار انقلاب،
گواهی بر نبردِ نابرابرِ خیابانی باشد.
حتی وقتی
چشم درچشم خلق
فرمان کشتار میدهی
من نفسِ گرمِ خیزشِ انقلاب را،
برچهرهی خستهی مردمان حس میکنم.
به انقلاب باور دارم
حتی وقتی این تاجِ شکستهی
خون آلوده،
ازگور برمیخیزد،
و پیامِ سرودِ مردگان را
برزندگیِ زندگان به فرمان مینشیند.
من اما میتوانم درهمین گورستان هم
تابِ رقصِ آزادی را ببینم
در لطافت دستی که به مهر
موی معشوقی را نوازش میکند،
یا کلام کوتاهی
که بر دیواری پایان تو را نقش میکند،
یا اعتصاب درکارگاهی کوچک.
من به انقلاب باور دارم
وقتی که بوسه ممنوع میشود،
وکدورت مرگ
دستان هراس آور اعدام را
درنمایشِ عدالتی آسمانی
بر گلوگاه زیبای عاشقانِ زندگی
حلقه میکند. ...
«کریس دیبرگ»
ترجمه : داریوش سلحشور
@Honare_Eterazi
زمان داروین عموماً بر این باور بودهاند که انسان از اعقاب میمون است، اما این موضوع به نظر بارون با لحاظ کردن برخی جوانب تاریخ و اجتماع معاصر، و در نظر گرفتن اینشتین، فروید، بمب هیدروژنی، خوزه آلمایو، دیکتاتوریها، اتاقهای گاز و اعدامهای دسته جمعی، ادعایی مهمل میآمد، و صرفاً ادعایی بود در جهت بی حیثیت کردن میمونها و امید واهی بستن به نوع بشر...
ستاره بازان
«رومن گاری»
@Honare_Eterazi
ستاره بازان
«رومن گاری»
@Honare_Eterazi
Forwarded from هنر اعتراضی
اقدامهای انجام شده.pdf
458.6 KB
صلح
اگر بیائی
اندام کودکانمان
در باغهای زیتون
به قامت تو میآراید.
بهار مائی و تا
بیائی
هزار
پرستو از سینههایمان
پر میکشند.
به انتظارت هفتاد سال
پدرهایمان
کنار برکه و مانداب
مانده بودند
و کودکانمان اکنون
چهار سالست
به جستجویت در رودخانههای مواج
شنا میکنند.
بهار مائی و
رنگین کمان انقلاب
نشانیت را از آسمان نزدیک
بشارت میدهد،
و بوی سبزه و عشق از دهان نوروز
میدمد.
جهان همیشه جوان است
و آدمی
ترنم باران را
مثل برگهای جوان میشنود
و سبز میشود و
سبز میکند.
و سبزهها و مادرهامان
نگاه جوانت را باز میخوانند
تا باران صلح
به روی بامها و صحراهای سوختهمان
ببارد.
به شادیت
انسانهائی آغوش گشودهاند
که سایههای ستم
خونشان و گندمزاران شان را تاریک
میکرده است
و عشق و لبخند
در زاغههاشان
منجمد میشده است.
بهار مائی
و انقلاب آینه گردان تست
میآئی
تا
گرسنگی
مجال شادی را از کودکانمان نگیرد.
کسی نمیتواند
در واحههای متروک
به بندت کشد.
کسی نمیتواند
در ریگهای بادیه
پنهانت کند.
زبان گنجشکان برشاخههای منتظر
شکفته است.
زبان عاشقی زندگان عالم
در کام میهنمان می گردد .
و انقلاب
سرشت زیبائیهایت را دریافته است.
«محمد مختاری»
@Honare_Eterazi
اگر بیائی
اندام کودکانمان
در باغهای زیتون
به قامت تو میآراید.
بهار مائی و تا
بیائی
هزار
پرستو از سینههایمان
پر میکشند.
به انتظارت هفتاد سال
پدرهایمان
کنار برکه و مانداب
مانده بودند
و کودکانمان اکنون
چهار سالست
به جستجویت در رودخانههای مواج
شنا میکنند.
بهار مائی و
رنگین کمان انقلاب
نشانیت را از آسمان نزدیک
بشارت میدهد،
و بوی سبزه و عشق از دهان نوروز
میدمد.
جهان همیشه جوان است
و آدمی
ترنم باران را
مثل برگهای جوان میشنود
و سبز میشود و
سبز میکند.
و سبزهها و مادرهامان
نگاه جوانت را باز میخوانند
تا باران صلح
به روی بامها و صحراهای سوختهمان
ببارد.
به شادیت
انسانهائی آغوش گشودهاند
که سایههای ستم
خونشان و گندمزاران شان را تاریک
میکرده است
و عشق و لبخند
در زاغههاشان
منجمد میشده است.
بهار مائی
و انقلاب آینه گردان تست
میآئی
تا
گرسنگی
مجال شادی را از کودکانمان نگیرد.
کسی نمیتواند
در واحههای متروک
به بندت کشد.
کسی نمیتواند
در ریگهای بادیه
پنهانت کند.
زبان گنجشکان برشاخههای منتظر
شکفته است.
زبان عاشقی زندگان عالم
در کام میهنمان می گردد .
و انقلاب
سرشت زیبائیهایت را دریافته است.
«محمد مختاری»
@Honare_Eterazi
Audio
«آخر بازی»
اثری از «کارگاه هنر گلسرخ»
تولید : اردیبهشت ۹۸
در گوش باد گفت:
"آشوب هرزهی تو را
باور نمیکنم
تف بر توان تو!
گلخون به سینهی من و
آن زوزههای هول
در هر رگ از عربدهی مرگخوان تو
این برق آفتاب و
همین شب
که میرود
یعنی که
میرود به درک، داستان تو."
@Honare_Eterazi
اثری از «کارگاه هنر گلسرخ»
تولید : اردیبهشت ۹۸
در گوش باد گفت:
"آشوب هرزهی تو را
باور نمیکنم
تف بر توان تو!
گلخون به سینهی من و
آن زوزههای هول
در هر رگ از عربدهی مرگخوان تو
این برق آفتاب و
همین شب
که میرود
یعنی که
میرود به درک، داستان تو."
@Honare_Eterazi
Forwarded from هنر اعتراضی
پيش از شما
بهسانِ شما
بیشمارها
با تارِ عنكبوت
نوشتند روی باد:
«کاين دولتِ خجستهی جاويد
زنده باد!»
«شفیعی کدکنی»
@Honare_Eterazi
بهسانِ شما
بیشمارها
با تارِ عنكبوت
نوشتند روی باد:
«کاين دولتِ خجستهی جاويد
زنده باد!»
«شفیعی کدکنی»
@Honare_Eterazi
«بخوان به نام گُل سرخ»
بخوان به نام گُل سرخ در صحاری شب
که باغها همه بیدار و بارور گردند
بخوان، دوباره بخوان، تا کبوتران سپید
به آشیانه خونین دوباره برگردند.
بخوان به نام گُل سرخ در رواق سکوت
که موج و اوج طنیناش ز دشتها گذرد
پیام روشن باران
ز بام نیلی شب
که رهگذار نسیماش به هر کرانه برد.
ز خشک سال چه ترسی
که سد بسی بستند
نه در برابر آب
که در برابر نور
و در برابر آواز
و در برابر شور.
در این زمانه ی عسرت
به شاعران زمان برگ رخصتی دادند
که از معاشقه ی سرو و قمری و لاله
سرودها بسرایند ژرفتر از خواب
زلال تر از آب.
تو خامشی که بخواند؟
تو میروی که بماند؟
که بر نهالک بی برگ ما ترانه بخواند؟
از این گریوه به دور
در آن کرانه ببین
بهار آمده
از سیم خاردار گذشته
حریق شعله ی گوگردی بنفشه چه زیباست.
هزار آینه جاری ست
هزار آینه
اینک
به همسرایی قلب تو میتپد با شوق
زمین تهی ست ز رندان
همین تویی تنها
که عاشقانه ترین نغمه را دوباره بخوانی.
بخوان به نام گُل سرخ و عاشقانه بخوان
حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی.
«شفیعی کدکنی»
@Honare_Eterazi
بخوان به نام گُل سرخ در صحاری شب
که باغها همه بیدار و بارور گردند
بخوان، دوباره بخوان، تا کبوتران سپید
به آشیانه خونین دوباره برگردند.
بخوان به نام گُل سرخ در رواق سکوت
که موج و اوج طنیناش ز دشتها گذرد
پیام روشن باران
ز بام نیلی شب
که رهگذار نسیماش به هر کرانه برد.
ز خشک سال چه ترسی
که سد بسی بستند
نه در برابر آب
که در برابر نور
و در برابر آواز
و در برابر شور.
در این زمانه ی عسرت
به شاعران زمان برگ رخصتی دادند
که از معاشقه ی سرو و قمری و لاله
سرودها بسرایند ژرفتر از خواب
زلال تر از آب.
تو خامشی که بخواند؟
تو میروی که بماند؟
که بر نهالک بی برگ ما ترانه بخواند؟
از این گریوه به دور
در آن کرانه ببین
بهار آمده
از سیم خاردار گذشته
حریق شعله ی گوگردی بنفشه چه زیباست.
هزار آینه جاری ست
هزار آینه
اینک
به همسرایی قلب تو میتپد با شوق
زمین تهی ست ز رندان
همین تویی تنها
که عاشقانه ترین نغمه را دوباره بخوانی.
بخوان به نام گُل سرخ و عاشقانه بخوان
حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی.
«شفیعی کدکنی»
@Honare_Eterazi
ترکیب خلاقانهی عکسها
برشِ کوتاهی از زندگی انسان معاصر
اثر: اوگور گالنکوس هنرمند اهل ترکیه
@Honare_Eterazi
برشِ کوتاهی از زندگی انسان معاصر
اثر: اوگور گالنکوس هنرمند اهل ترکیه
@Honare_Eterazi
ترکیب خلاقانهی عکسها
برشِ کوتاهی از زندگی انسان معاصر
اثر: اوگور گالنکوس هنرمند اهل ترکیه
@Honare_Eterazi
برشِ کوتاهی از زندگی انسان معاصر
اثر: اوگور گالنکوس هنرمند اهل ترکیه
@Honare_Eterazi
ترکیب خلاقانهی عکسها
برشِ کوتاهی از زندگی انسان معاصر
اثر: اوگور گالنکوس هنرمند اهل ترکیه
@Honare_Eterazi
برشِ کوتاهی از زندگی انسان معاصر
اثر: اوگور گالنکوس هنرمند اهل ترکیه
@Honare_Eterazi
ترکیب خلاقانهی عکسها
برشِ کوتاهی از زندگی انسان معاصر
اثر: اوگور گالنکوس هنرمند اهل ترکیه
@Honare_Eterazi
برشِ کوتاهی از زندگی انسان معاصر
اثر: اوگور گالنکوس هنرمند اهل ترکیه
@Honare_Eterazi
ترکیب خلاقانهی عکسها
برشِ کوتاهی از زندگی انسان معاصر
اثر: اوگور گالنکوس هنرمند اهل ترکیه
@Honare_Eterazi
برشِ کوتاهی از زندگی انسان معاصر
اثر: اوگور گالنکوس هنرمند اهل ترکیه
@Honare_Eterazi
ترکیب خلاقانهی عکسها
برشِ کوتاهی از زندگی انسان معاصر
اثر: اوگور گالنکوس هنرمند اهل ترکیه
@Honare_Eterazi
برشِ کوتاهی از زندگی انسان معاصر
اثر: اوگور گالنکوس هنرمند اهل ترکیه
@Honare_Eterazi
در هندسهای تلخ
آدمها
انگار از مصیبتی جانکاه میگریزند
دستهای زمخت
از دماوند سردترند
شایستهی تقدیم کردن شاخهگلی را ندارند
وحشی عقلپریده
چوگانش به گوی نرسیده
فکر میکند
با مرگ میتواند بر این همهآدم فائق آید
و اما
تاک
بیشوی
مریموار
آبستن خوشههای رز
چتر زمردین رنگدانهها
رشک بر ماه و بر مشتری
خون بر دل مرجان فشرده و
رونق از نقرهی خام
ما برای درآمیختن به باران
پشت نکردیم
به نور تجلی سوگند لوطیجان
آب در غربال نمیماند
ای سبزِ چمنی
به سال سماعِ گل
بیا
بیا به خلوتِ خلعتِ نارنجها و ترنجها در باد
دفع مگس کنیم
وقتی دستمال نارنجها
در حلقهی ابرِ دُرِّ بهاری میرقصد
گلهای فایبرگلاسِ برادران ناتنی
بیهوده در خرمن پای میکوبند
«حیاتقلی فرخمنش»
@Honare_Eterazi
آدمها
انگار از مصیبتی جانکاه میگریزند
دستهای زمخت
از دماوند سردترند
شایستهی تقدیم کردن شاخهگلی را ندارند
وحشی عقلپریده
چوگانش به گوی نرسیده
فکر میکند
با مرگ میتواند بر این همهآدم فائق آید
و اما
تاک
بیشوی
مریموار
آبستن خوشههای رز
چتر زمردین رنگدانهها
رشک بر ماه و بر مشتری
خون بر دل مرجان فشرده و
رونق از نقرهی خام
ما برای درآمیختن به باران
پشت نکردیم
به نور تجلی سوگند لوطیجان
آب در غربال نمیماند
ای سبزِ چمنی
به سال سماعِ گل
بیا
بیا به خلوتِ خلعتِ نارنجها و ترنجها در باد
دفع مگس کنیم
وقتی دستمال نارنجها
در حلقهی ابرِ دُرِّ بهاری میرقصد
گلهای فایبرگلاسِ برادران ناتنی
بیهوده در خرمن پای میکوبند
«حیاتقلی فرخمنش»
@Honare_Eterazi
«دیرزمانی در جستوجوی حقیقت بودهام»
دیرزمانیست در جستوجوی حقیقت همزیستی مردمان بودهام.
زیستی درهمتنیده، گرهخورده و ثقیل بود.
برای فهمش سخت کوشیدم،
و آنگاه که دریافتم،
زانسان که یافتم،
بر زبان آوردم.
اما حقیقتی که با چنان دشواری یافتم،
حقیقتی بود ساده و همگانی،
که بسیاری از پیش گفته بودند
(و نه همه در یافتنش چنان به رنج افتاده بودند).
پس از چندی، مشتی از آن مردمان
با تپانچههایی در دست از راه رسیدند،
کورکورانه به بیدولتان شلیک کردند ــ
و به هر که از ایشان و اربابانشان
حقیقتی گفته بود.
جمله از میهن برون راندند
در سال چهاردهم نیمجمهوریمان.
کومه مرا گرفتند
و خودرویی که بهجان خریده بودم.
(تنها اثاثم را توانستم نجات دهم.)
چون از مرز گذشتم، با خود گفتم:
بیش از خانه، به حقیقت نیاز دارم.
اما به خانهام هم.
و زان پس
حقیقت برایم چون خانه و خودرو شد...
هر سه را از من ربودند.
«برتولت برشت»
ترجمه: ماریا عباسیان
@Honare_Eterazi
دیرزمانیست در جستوجوی حقیقت همزیستی مردمان بودهام.
زیستی درهمتنیده، گرهخورده و ثقیل بود.
برای فهمش سخت کوشیدم،
و آنگاه که دریافتم،
زانسان که یافتم،
بر زبان آوردم.
اما حقیقتی که با چنان دشواری یافتم،
حقیقتی بود ساده و همگانی،
که بسیاری از پیش گفته بودند
(و نه همه در یافتنش چنان به رنج افتاده بودند).
پس از چندی، مشتی از آن مردمان
با تپانچههایی در دست از راه رسیدند،
کورکورانه به بیدولتان شلیک کردند ــ
و به هر که از ایشان و اربابانشان
حقیقتی گفته بود.
جمله از میهن برون راندند
در سال چهاردهم نیمجمهوریمان.
کومه مرا گرفتند
و خودرویی که بهجان خریده بودم.
(تنها اثاثم را توانستم نجات دهم.)
چون از مرز گذشتم، با خود گفتم:
بیش از خانه، به حقیقت نیاز دارم.
اما به خانهام هم.
و زان پس
حقیقت برایم چون خانه و خودرو شد...
هر سه را از من ربودند.
«برتولت برشت»
ترجمه: ماریا عباسیان
@Honare_Eterazi