بیاعتنایی به خبرنگاران در مجمع گفتوگوی تهران
در اقدامی تأملبرانگیز، خبرنگاران دعوتشده برای پوشش رسانهای مجمع گفتوگوی تهران از حضور در سالن اصلی کنفرانس منع شدند و به سالنی جداگانه منتقل شدند تا تنها از طریق پخش ویدئویی برنامه را دنبال کنند. این در حالی است که تنها تعداد محدودی از رسانههای خاص، از جمله صدا و سیما، اجازه ورود به محل اصلی نشست را پیدا کردند.
چنین برخورد محدودکنندهای نسبت به رسانهها جای پرسش دارد.
@journalistsclub1
در اقدامی تأملبرانگیز، خبرنگاران دعوتشده برای پوشش رسانهای مجمع گفتوگوی تهران از حضور در سالن اصلی کنفرانس منع شدند و به سالنی جداگانه منتقل شدند تا تنها از طریق پخش ویدئویی برنامه را دنبال کنند. این در حالی است که تنها تعداد محدودی از رسانههای خاص، از جمله صدا و سیما، اجازه ورود به محل اصلی نشست را پیدا کردند.
چنین برخورد محدودکنندهای نسبت به رسانهها جای پرسش دارد.
@journalistsclub1
یکییکی به دردهای عجیب دچار شدهایم
فاطمه علیاصغر با انتشار یادداشتی در روزنامهی پیام ما به وضعیت نسلی از زنان پرداخته است که گویی افسردگی و یأس آنها را فراگرفته است.
در بخشهایی از یادداشت خانم علیاصغر آمده است: نه پای رفتن بود و نه دل ماندن. یک جور در حال گذاری شدیم غمانگیز... سعی کردیم خودمان را دلداری دهیم، اما آن هم نمیشد؛ معیشت چه؟ یکی پیش میرفت، یکی پس. به هم نمیرسیدیم. در محاصره بحران آب و برق و زلزله و سیل و فرونشست و ریزگرد و … ما میخواستیم که فقط باشیم، اما توانمان کم شده بود.... همدیگر را گم کردیم. سرافکنده شدیم. یکییکی به دردهای عجیب دچار شدیم. یکیمان از سرطان مرد و دیگریمان مردار شد. یکی ناگهان رفت و دیگریمان حیران شد. خسته شده بودیم... باید بیشتر دست هم را میگرفتیم؟ غم نان را چه میکردیم؟ دیر شده؟ هیچچیز نمیدانیم. شاید باید خودمان را دوباره مرور کنیم. زخمهای روحمان را حتی شده به زور مشاور درمان ببریم. حداقل باید زنده بمانیم که شاید روزی بخندیم! شاید باید دوباره همهچیز را به یاد بیاوریم.
@journalistsclub1
فاطمه علیاصغر با انتشار یادداشتی در روزنامهی پیام ما به وضعیت نسلی از زنان پرداخته است که گویی افسردگی و یأس آنها را فراگرفته است.
در بخشهایی از یادداشت خانم علیاصغر آمده است: نه پای رفتن بود و نه دل ماندن. یک جور در حال گذاری شدیم غمانگیز... سعی کردیم خودمان را دلداری دهیم، اما آن هم نمیشد؛ معیشت چه؟ یکی پیش میرفت، یکی پس. به هم نمیرسیدیم. در محاصره بحران آب و برق و زلزله و سیل و فرونشست و ریزگرد و … ما میخواستیم که فقط باشیم، اما توانمان کم شده بود.... همدیگر را گم کردیم. سرافکنده شدیم. یکییکی به دردهای عجیب دچار شدیم. یکیمان از سرطان مرد و دیگریمان مردار شد. یکی ناگهان رفت و دیگریمان حیران شد. خسته شده بودیم... باید بیشتر دست هم را میگرفتیم؟ غم نان را چه میکردیم؟ دیر شده؟ هیچچیز نمیدانیم. شاید باید خودمان را دوباره مرور کنیم. زخمهای روحمان را حتی شده به زور مشاور درمان ببریم. حداقل باید زنده بمانیم که شاید روزی بخندیم! شاید باید دوباره همهچیز را به یاد بیاوریم.
@journalistsclub1
تسلیت به همکار
با اندوه فراوان، دوست و همکار عزیزمان، آقای احسان صفاپور، در غم از دست دادن مادر گرامیاش به سوگ نشسته است.
در این لحظات سخت، با او همدرد هستیم. به ایشان تسلیت میگوئیم و از درگاه پروردگار، برای ایشان و خانواده محترمشان، صبر و شکیبایی مسألت داریم.
@journalistsclub1
با اندوه فراوان، دوست و همکار عزیزمان، آقای احسان صفاپور، در غم از دست دادن مادر گرامیاش به سوگ نشسته است.
در این لحظات سخت، با او همدرد هستیم. به ایشان تسلیت میگوئیم و از درگاه پروردگار، برای ایشان و خانواده محترمشان، صبر و شکیبایی مسألت داریم.
@journalistsclub1
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
♿️ دیجیکالا برای افراد دارای معلولیت دسترسپذیر شد
🔹 بیش از ۱۰ میلیون ایرانی با معلولیت زندگی میکنند.
🛒 دیجیکالا طی یک سال گذشته، پروژهای ویژه برای دسترسپذیر کردن تجربه خرید آنلاین برای این افراد اجرا کرده است.
🚀 چه تغییراتی اتفاق افتاده؟
🦯 قابلیت خرید با صفحهخوان برای نابینایان فعال شده
🎁 بخش شگفتانگیزها برای کاربران نابینا قابل استفاده شده
🎨 طراحی UI/UX مطابق با استاندارد بینالمللی WCAG بهبود یافته
📦 آغاز فاز آزمایشی فرایند تحویل کالا برای افراد ناشنوا و معلول بازطراحی شده
💬 تستهای اولیه پشتیبانی متنی بهجای صوتی برای کاربران ناشنوا در دستور کار قرار گرفته
🌍 گسترش در سراسر کشور
دیجیکالا اعلام کرده این پروژه بهمرور در همه شهرها اجرا خواهد شد و هماکنون بخشی از تغییرات در حال پیادهسازی است.
@journalistsclub1
🔹 بیش از ۱۰ میلیون ایرانی با معلولیت زندگی میکنند.
🛒 دیجیکالا طی یک سال گذشته، پروژهای ویژه برای دسترسپذیر کردن تجربه خرید آنلاین برای این افراد اجرا کرده است.
🚀 چه تغییراتی اتفاق افتاده؟
🦯 قابلیت خرید با صفحهخوان برای نابینایان فعال شده
🎁 بخش شگفتانگیزها برای کاربران نابینا قابل استفاده شده
🎨 طراحی UI/UX مطابق با استاندارد بینالمللی WCAG بهبود یافته
📦 آغاز فاز آزمایشی فرایند تحویل کالا برای افراد ناشنوا و معلول بازطراحی شده
💬 تستهای اولیه پشتیبانی متنی بهجای صوتی برای کاربران ناشنوا در دستور کار قرار گرفته
🌍 گسترش در سراسر کشور
دیجیکالا اعلام کرده این پروژه بهمرور در همه شهرها اجرا خواهد شد و هماکنون بخشی از تغییرات در حال پیادهسازی است.
@journalistsclub1
.
امروز مراسم ختم همکارمان خانم نزهت امیرآبادیان برگزار میشود.
آدرس: مسجد بقیةالله در خیابان شیخبهایی جنوبی. ساعت ۴ بعد از ظهر تا ۵ و نیم
@journalistsclub1
امروز مراسم ختم همکارمان خانم نزهت امیرآبادیان برگزار میشود.
آدرس: مسجد بقیةالله در خیابان شیخبهایی جنوبی. ساعت ۴ بعد از ظهر تا ۵ و نیم
@journalistsclub1
پیام این عکس چیست؟
عکس هادی زند از برخی نمایندگان مجلس خصوصا حمید رسایی در مجلس، بیانگر چیست؟
اینگونه نشستن، اگرچه ممکن است در آن لحظه برای شخص نماینده، عادی یا طبیعی به نظر برسد، اما در قاب رسانهای، ممکن است تعبیر به بینظمی، بیاحترامی به ساختار مجلس، یا حتی بیتفاوتی نسبت به شأن جلسه شود.
رسانهها این تصاویر را بیدرنگ منتشر میکنند و مخاطب، خود برداشتش را خواهد داشت.
یک عکس، بدون نیاز به توضیح، میتواند دهها پیام را منتقل کند. حتی اگر نیت فرد درون عکس محترمانه یا دوستانه باشد، تصویر میتواند برعکس آن را القا کند. همین است که رسانهها از قدرت «لحظه» برای برجستهسازی استفاده میکنند.
نمایندهی مجلس باید بداند که در هر لحظه در معرض نگاه رسانههاست. از زبان بدن تا نحوهی نشستن و صحبت کردن، همهچیز ممکن است سوژهی تحلیل یا انتقاد قرار گیرد.
مسئولان زیر ذرهبین دهها دوربین و چشمان خبرنگاران هستند. آنها باید بدانند رفتارهایش چگونه بازنمایی میشود.
@journalistsclub1
عکس هادی زند از برخی نمایندگان مجلس خصوصا حمید رسایی در مجلس، بیانگر چیست؟
اینگونه نشستن، اگرچه ممکن است در آن لحظه برای شخص نماینده، عادی یا طبیعی به نظر برسد، اما در قاب رسانهای، ممکن است تعبیر به بینظمی، بیاحترامی به ساختار مجلس، یا حتی بیتفاوتی نسبت به شأن جلسه شود.
رسانهها این تصاویر را بیدرنگ منتشر میکنند و مخاطب، خود برداشتش را خواهد داشت.
یک عکس، بدون نیاز به توضیح، میتواند دهها پیام را منتقل کند. حتی اگر نیت فرد درون عکس محترمانه یا دوستانه باشد، تصویر میتواند برعکس آن را القا کند. همین است که رسانهها از قدرت «لحظه» برای برجستهسازی استفاده میکنند.
نمایندهی مجلس باید بداند که در هر لحظه در معرض نگاه رسانههاست. از زبان بدن تا نحوهی نشستن و صحبت کردن، همهچیز ممکن است سوژهی تحلیل یا انتقاد قرار گیرد.
مسئولان زیر ذرهبین دهها دوربین و چشمان خبرنگاران هستند. آنها باید بدانند رفتارهایش چگونه بازنمایی میشود.
@journalistsclub1
محمد عطریانفر به سوگ نشست
محمد عطریانفر از پیشکسوتان روزنامهنگاری و رسانه در غم از دست دادن مادر گرامی خود به سوگ نشست.
باشگاه روزنامهنگاران ضمن عرض تسلیت به ایشان برای آن بانوی بزرگوار، علو درجات و آرامش ابدی، و برای آقای عطریانفر و دیگر بازماندگان، صبر و شکیبایی مسألت دارد.
@journalistsclub1
محمد عطریانفر از پیشکسوتان روزنامهنگاری و رسانه در غم از دست دادن مادر گرامی خود به سوگ نشست.
باشگاه روزنامهنگاران ضمن عرض تسلیت به ایشان برای آن بانوی بزرگوار، علو درجات و آرامش ابدی، و برای آقای عطریانفر و دیگر بازماندگان، صبر و شکیبایی مسألت دارد.
@journalistsclub1
Forwarded from سبک زندگی روزنامهنگاران
میکائیل دیانی در کافه هل
میکائیل دیانی از روزنامهنگاران و مستندسازان خوشنام، اخیرا کافهای در دل تهران راه انداخته است.
آقای دیانی هم قلم زده، هم مستند ساخته و هم فیلم کوتاه. مرد خوش نامی است و پدر مهربانی برای فرزندانش.
او میگوید: اهالی رسانه همیشه دنبال یه جای دنج و خلوت می گردند که کمی از فضای پر تنش کاری دور باشند و در آرامش چای بنوشند.
آنهایی که در روز اطراف پل کالج هستند، میتوانند برای جلسات و دورهمیهای کوچکشان کافه هل را دربست در اختیار بگیرند.
ادرس این کافه که چراغش به تازگی روشن شده، در خیابان حافظ نرسیده به خ انقلاب کوچه البرز است.
و البته به خبرنگاران هم تخفیف ویژه میدهد.
@journalistslifestyle
میکائیل دیانی از روزنامهنگاران و مستندسازان خوشنام، اخیرا کافهای در دل تهران راه انداخته است.
آقای دیانی هم قلم زده، هم مستند ساخته و هم فیلم کوتاه. مرد خوش نامی است و پدر مهربانی برای فرزندانش.
او میگوید: اهالی رسانه همیشه دنبال یه جای دنج و خلوت می گردند که کمی از فضای پر تنش کاری دور باشند و در آرامش چای بنوشند.
آنهایی که در روز اطراف پل کالج هستند، میتوانند برای جلسات و دورهمیهای کوچکشان کافه هل را دربست در اختیار بگیرند.
ادرس این کافه که چراغش به تازگی روشن شده، در خیابان حافظ نرسیده به خ انقلاب کوچه البرز است.
و البته به خبرنگاران هم تخفیف ویژه میدهد.
@journalistslifestyle
50 میلیون تومان جریمه به خاطر یک توئیت
حکم دادگاه شکایت «نادره رضایی» معاونت هنری وزارت ارشاد از بهمن بابازاده به خاطر یک توئیت قطعی شد که بر این اساس آقای بابازاده باید 50 میلیون تومان جریمه بپردازد.
آقای بابازاده برای تأمین مبلغ جریمه، شماره حسابی اعلام کرده و از همکاران خود درخواست کمک کرده است.
اما کار بهتر این است که خانم رضایی با اعلام رضایت، این پرونده را مختومه کند.
@journalistsclub1
حکم دادگاه شکایت «نادره رضایی» معاونت هنری وزارت ارشاد از بهمن بابازاده به خاطر یک توئیت قطعی شد که بر این اساس آقای بابازاده باید 50 میلیون تومان جریمه بپردازد.
آقای بابازاده برای تأمین مبلغ جریمه، شماره حسابی اعلام کرده و از همکاران خود درخواست کمک کرده است.
اما کار بهتر این است که خانم رضایی با اعلام رضایت، این پرونده را مختومه کند.
@journalistsclub1
باشگاه روزنامهنگاران ایران
50 میلیون تومان جریمه به خاطر یک توئیت حکم دادگاه شکایت «نادره رضایی» معاونت هنری وزارت ارشاد از بهمن بابازاده به خاطر یک توئیت قطعی شد که بر این اساس آقای بابازاده باید 50 میلیون تومان جریمه بپردازد. آقای بابازاده برای تأمین مبلغ جریمه، شماره حسابی اعلام…
.
چشمپوشی معاون وزیر فرهنگ از شکایت علیه خبرنگار موسیقی
معاونت حقوقی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی اعلام کرد: نادره رضایی، معاون امور هنری این وزارتخانه، برای دومینبار از پیگیری قضایی علیه بهمن بابازاده خبرنگار حوزه موسیقی، صرفنظر کرده است.
@journalistsclub1
چشمپوشی معاون وزیر فرهنگ از شکایت علیه خبرنگار موسیقی
معاونت حقوقی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی اعلام کرد: نادره رضایی، معاون امور هنری این وزارتخانه، برای دومینبار از پیگیری قضایی علیه بهمن بابازاده خبرنگار حوزه موسیقی، صرفنظر کرده است.
@journalistsclub1
فراخوانی برای گفتوگو، همدلی و راهحل
این روزها خبرهای تلخی از دوستان و همکاران و رفقا به گوش میرسد. هنوز داغدار دوستی هستیم که زندگیاش چند روز پیش به پایان رسید. این فقدان قلب همهی ما را سنگین کرده است.
در کنار این واقعه دردناک، اخبار ناگوار دیگری نیز از همکارانی به گوش میرسد که با غول افسردگی و ناامیدی دستوپنجه نرم میکنند. متاسفانه دوستانمان و اهالی این حرفه، در سالهای اخیر به دلایل مختلف اقتصادی زیر بار سنگین بیکاری، بیعدالتی، و چشمانداز مبهم آینده، در سکوت و تنهایی، رنج کشیدهاند.
امروز بسیاری از همکاران ما خستهاند، افسردهاند، بیانگیزهاند و گاه به ادامهی زندگی بیمیل هستند. ما نمیتوانیم و نباید چشم بر این واقعیت ببندیم.
از شما دعوت میکنیم بیایید و از رنجها، تجربهها، امیدها، و پیشنهادهای خود برای عبور از این دوران دشوار سخن بگویید. بیایید با هم بیندیشیم: چه میتوان کرد؟ چه باید کرد؟ شاید این صداهای جمعی بتواند راهی بگشاید.
ما در «باشگاه روزنامهنگاران ایران» آمادهایم تا با انتشار این تجربیات، فضایی برای شنیدن، گفتوگو، و هماندیشی فراهم کنیم.
حضور شما آغاز امید است و شاید راهی برای بازگشت به زندگی.
#فراخوانی_برای_گفتگو_همدلی_و_راهحل
@journalistsclub1
این روزها خبرهای تلخی از دوستان و همکاران و رفقا به گوش میرسد. هنوز داغدار دوستی هستیم که زندگیاش چند روز پیش به پایان رسید. این فقدان قلب همهی ما را سنگین کرده است.
در کنار این واقعه دردناک، اخبار ناگوار دیگری نیز از همکارانی به گوش میرسد که با غول افسردگی و ناامیدی دستوپنجه نرم میکنند. متاسفانه دوستانمان و اهالی این حرفه، در سالهای اخیر به دلایل مختلف اقتصادی زیر بار سنگین بیکاری، بیعدالتی، و چشمانداز مبهم آینده، در سکوت و تنهایی، رنج کشیدهاند.
امروز بسیاری از همکاران ما خستهاند، افسردهاند، بیانگیزهاند و گاه به ادامهی زندگی بیمیل هستند. ما نمیتوانیم و نباید چشم بر این واقعیت ببندیم.
از شما دعوت میکنیم بیایید و از رنجها، تجربهها، امیدها، و پیشنهادهای خود برای عبور از این دوران دشوار سخن بگویید. بیایید با هم بیندیشیم: چه میتوان کرد؟ چه باید کرد؟ شاید این صداهای جمعی بتواند راهی بگشاید.
ما در «باشگاه روزنامهنگاران ایران» آمادهایم تا با انتشار این تجربیات، فضایی برای شنیدن، گفتوگو، و هماندیشی فراهم کنیم.
حضور شما آغاز امید است و شاید راهی برای بازگشت به زندگی.
#فراخوانی_برای_گفتگو_همدلی_و_راهحل
@journalistsclub1
.
به یک دستاویز نیاز داریم تا جلوی سگ سفید افسردگی را بگیریم
مهسا جزینی
روزنامهنگار سابق و مترجم فعلی
همین اول باید تشکر کنم از اکبر منتجبی برای طرح چنین موضوعی و دعوت برای نوشتن از رنج افسردگی و چه باید کردِ آن، به بهانه رفتن نزهت امیرآبادیان عزیز.
خیلی حاشیه نمیروم، مستقیم میروم سر اصل موضوع. این ششمین سالی است که من برگشتهام اصفهان و چهار سالی است که به صورت حرفهای کار روزنامهنگاری نمیکنم. یعنی با آغاز سال1401 و پایان همکاری من با روزنامه شرق (که بعد از بازگشت به اصفهان به شکل دورکاری ادامه داشت) روزنامهنگاری دیگر منبع درآمد اصلی من نیست. این تغییر وضعیت، بیکاری و دور شدن از حرفهای که زمانی عاشقش بودم، به اضافه برخی مسائل دیگر در آن زمان، من را دچار یک جور خلاء کرده بود. حس بیهویت شدن، بیفایده شدن و.. به شدت آمادگی ورود به فاز افسردگی را داشتم، نشانههایش برای خودم در حال آشکار شدن بود، کافی بود که خودم را رها کنم تا این سگ سفید، بزرگ و بزرگتر شود.. الان که به آن روزها فکر میکنم میبینم که یک چیز من را نجات داد یا میشود گفت نجاتبخشم بود. «ترجمه».
کاری که قبلا اصلا به صورت حرفهای انجام نداده بودم و تصور هم نمیکردم که از پسش بر بیایم. خیلی اتفاقی به پیشنهاد دوستی و با اصرار او برای کاری، شروع به ترجمه کتابی کردم. اعتراف میکنم خروجی اولین کار، چندان چیز خوبی از آب در نیامد. اما از یک طرف خوشحالم. چون من را نجات داد.. مسیری را به رویم گشود که برایم خوشایند بود، مشوقی شد برای اینکه حس بودن، وجود داشتن و سرخوشی ناشی از تولید چیزی، دوباره در من زنده شود. من را به مسیر عادی زندگی (با همه بالا و پایینهایش) بازگرداند. مسیر راحتی بود؟ نه. گاهی همین هم برای بیمعنی میشد. گاهی روزها و هفته ها رهایش می کردم. باز افسردگی سراغم میآمد. میگفتم حالا که چه؟ اما یک چیزی در من نهیب می زد که ادامه بده. حتی سلانه سلانه...و من ادامهاش دادم.
واقعیت این است که من نه روانشناسی بلدم نه از روانپزشکی سر در میآورم و نه اصلا قصد توصیه به کسی را دارم. افسردگی دهها علت و زمینه دارد. هم برآمدنش و هم استمرارش. برای همین قصد نسخه پیچیدن ندارم. من فقط از تجربه خودم میگویم. تجربه من میگوید ما به یک دستاویز نیاز داریم، آن هم وقتی هنوز این سگ سفید افسردگی چندان هار و بزرگ نشده که دیگر نشود جلویش را گرفت. چیزی که کمی حتی کمی ذهن و جسم ما را مشغول کند، انگیزهای شود برای ادامه دادن. هر کار کوچک و سادهای که بشود و باید مستمر انجامش داد تا کم کم به آن خو گرفت و علاقهمندش شد.
اینکه حلقه اطرافیان، روابط و جمع چه قدر میتواند کمک کند را نمیدانم، گفتم که چیزی از روانشناسی نمیدانم اما فکر می کنم شاید بیشترین و بهترین کمک را خودمان به خودمان میتوانیم بکنیم. همان زمان که داریم نشانههای این ملال مزمن و افسردگی را در وجودمان میبینیم و قطعا این خودآگاهی را داریم که متوجه پیشرفت آرام آرامش بشویم. این زنگ خطر، زودتر و قبل از همه برای خودمان به صدا در میآید...میشود قلاده را رها کرد، می شود آن را کشید...
#فراخوانی_برای_گفتگو_همدلی_و_راهحل
@journalistsclub1
.
به یک دستاویز نیاز داریم تا جلوی سگ سفید افسردگی را بگیریم
مهسا جزینی
روزنامهنگار سابق و مترجم فعلی
همین اول باید تشکر کنم از اکبر منتجبی برای طرح چنین موضوعی و دعوت برای نوشتن از رنج افسردگی و چه باید کردِ آن، به بهانه رفتن نزهت امیرآبادیان عزیز.
خیلی حاشیه نمیروم، مستقیم میروم سر اصل موضوع. این ششمین سالی است که من برگشتهام اصفهان و چهار سالی است که به صورت حرفهای کار روزنامهنگاری نمیکنم. یعنی با آغاز سال1401 و پایان همکاری من با روزنامه شرق (که بعد از بازگشت به اصفهان به شکل دورکاری ادامه داشت) روزنامهنگاری دیگر منبع درآمد اصلی من نیست. این تغییر وضعیت، بیکاری و دور شدن از حرفهای که زمانی عاشقش بودم، به اضافه برخی مسائل دیگر در آن زمان، من را دچار یک جور خلاء کرده بود. حس بیهویت شدن، بیفایده شدن و.. به شدت آمادگی ورود به فاز افسردگی را داشتم، نشانههایش برای خودم در حال آشکار شدن بود، کافی بود که خودم را رها کنم تا این سگ سفید، بزرگ و بزرگتر شود.. الان که به آن روزها فکر میکنم میبینم که یک چیز من را نجات داد یا میشود گفت نجاتبخشم بود. «ترجمه».
کاری که قبلا اصلا به صورت حرفهای انجام نداده بودم و تصور هم نمیکردم که از پسش بر بیایم. خیلی اتفاقی به پیشنهاد دوستی و با اصرار او برای کاری، شروع به ترجمه کتابی کردم. اعتراف میکنم خروجی اولین کار، چندان چیز خوبی از آب در نیامد. اما از یک طرف خوشحالم. چون من را نجات داد.. مسیری را به رویم گشود که برایم خوشایند بود، مشوقی شد برای اینکه حس بودن، وجود داشتن و سرخوشی ناشی از تولید چیزی، دوباره در من زنده شود. من را به مسیر عادی زندگی (با همه بالا و پایینهایش) بازگرداند. مسیر راحتی بود؟ نه. گاهی همین هم برای بیمعنی میشد. گاهی روزها و هفته ها رهایش می کردم. باز افسردگی سراغم میآمد. میگفتم حالا که چه؟ اما یک چیزی در من نهیب می زد که ادامه بده. حتی سلانه سلانه...و من ادامهاش دادم.
واقعیت این است که من نه روانشناسی بلدم نه از روانپزشکی سر در میآورم و نه اصلا قصد توصیه به کسی را دارم. افسردگی دهها علت و زمینه دارد. هم برآمدنش و هم استمرارش. برای همین قصد نسخه پیچیدن ندارم. من فقط از تجربه خودم میگویم. تجربه من میگوید ما به یک دستاویز نیاز داریم، آن هم وقتی هنوز این سگ سفید افسردگی چندان هار و بزرگ نشده که دیگر نشود جلویش را گرفت. چیزی که کمی حتی کمی ذهن و جسم ما را مشغول کند، انگیزهای شود برای ادامه دادن. هر کار کوچک و سادهای که بشود و باید مستمر انجامش داد تا کم کم به آن خو گرفت و علاقهمندش شد.
اینکه حلقه اطرافیان، روابط و جمع چه قدر میتواند کمک کند را نمیدانم، گفتم که چیزی از روانشناسی نمیدانم اما فکر می کنم شاید بیشترین و بهترین کمک را خودمان به خودمان میتوانیم بکنیم. همان زمان که داریم نشانههای این ملال مزمن و افسردگی را در وجودمان میبینیم و قطعا این خودآگاهی را داریم که متوجه پیشرفت آرام آرامش بشویم. این زنگ خطر، زودتر و قبل از همه برای خودمان به صدا در میآید...میشود قلاده را رها کرد، می شود آن را کشید...
#فراخوانی_برای_گفتگو_همدلی_و_راهحل
@journalistsclub1
.
.
خودم را ته چاه میدیدم و به پایان فکر میکردم
زهرا جعفرزاده
روزنامهنگار اجتماعی
دکتر نگاهی به آکنهها کرد و گفت: «فلوکستین. از امروز تا یک سال دیگر». گفتم: «درمان دیگری ندارد؟» گفت:«آکنهها از استرس زیاد است. درمانش فقط داروهای ضداضطراب و افسردگی است.»
این اولین مواجه من با داروهای اعصاب و روان بود. فردا صبحش که ۲۷ دیماه سال ۹۹ بود، دو سه ساعت بعد از مصرف اولین قرص، وقتی کنار فهیمه پشت میز سرویس اجتماعی نشسته بودم و مشغول نوشتن گزارشی درباره محدودیت غربالگریهای جنین، خانم قدیری مدیر مسئول همشهری خبر آورد: «شیده دیگر زنده نیست».
تا دیماه سال بعدش، صبحم با همین قرص شروع میشد. سه ماه بعد از دست دادن شیده، در شرایطی که هر روز مچالهتر میشدم، آکنهها رفت و اردیبهشت ۱۴۰۰ وقتی به روانشناس مراجعه و درمان را شروع کردم، توصیه به ادامه مصرف کرد: «این قرص را باید در آب تهران حل کنند».
این پیشنهاد او برای کاهش اضطراب و افسردگی تهرانیها بود. یک سال بعد، خودسرانه مصرف قرص را قطع کردم و چند ماه پس از آن، به توصیه دوستی، مصرف قرص آسنترا را شروع کردم؛ هر روز حالم بدتر میشد تا رسیدم به زمستان سال ۱۴۰۲ که از تاریکترین روزهایم بود، زمانی که از روی ناچاری از همه کمک میخواستم.
خودم را ته چاه میدیدم، چاهی سیاه و عمیق. عصبی و پرخاشگر شده بودم، به پایان فکر میکردم، شاید شبیه «شیده»؛ راحت، آسان، بیدردسر.
حالتهایم نشان از افسردگی داشت. برخی میگفتند: ورود به ۴۰ سالگی است. برخی به مشکلات روزمره ارتباطش میدادند اما چیزی در من بود که رهایم نمیکرد. ورزش نمیکردم، اختلال خواب و کابوسهای شبانه داشتم، در ظاهر اما همه چیز تحت کنترل بود.
حالا بیش از یک سال از آن روزها میگذرد. با کمک روانپزشکی دلسوز، شکستش دادم، قرص میخورم و حال بهتری دارم. با این حال هر دفعه خبری از مرگ با احتمال خودخواسته بودن میشنوم، یاد روزهایم میافتم. یاد شیده، که چطور شکستیم و چطور تکههای خرد شدهمان را از روی زمین جمع کردیم. یاد مادرش که هنوز در غم از دست دادن فرزند، چشمانش خیس است و قلبش پررنج.
برای من هر مرگی که با احتمال خودکشی است، یادآور «شیده» است؛ شیده لالمی که ۲۶ دیماه ۹۹ تصمیم سختی گرفت.
@journalistsclub1
#فراخوانی_برای_گفتگو_همدلی_و_راهحل
.
خودم را ته چاه میدیدم و به پایان فکر میکردم
زهرا جعفرزاده
روزنامهنگار اجتماعی
دکتر نگاهی به آکنهها کرد و گفت: «فلوکستین. از امروز تا یک سال دیگر». گفتم: «درمان دیگری ندارد؟» گفت:«آکنهها از استرس زیاد است. درمانش فقط داروهای ضداضطراب و افسردگی است.»
این اولین مواجه من با داروهای اعصاب و روان بود. فردا صبحش که ۲۷ دیماه سال ۹۹ بود، دو سه ساعت بعد از مصرف اولین قرص، وقتی کنار فهیمه پشت میز سرویس اجتماعی نشسته بودم و مشغول نوشتن گزارشی درباره محدودیت غربالگریهای جنین، خانم قدیری مدیر مسئول همشهری خبر آورد: «شیده دیگر زنده نیست».
تا دیماه سال بعدش، صبحم با همین قرص شروع میشد. سه ماه بعد از دست دادن شیده، در شرایطی که هر روز مچالهتر میشدم، آکنهها رفت و اردیبهشت ۱۴۰۰ وقتی به روانشناس مراجعه و درمان را شروع کردم، توصیه به ادامه مصرف کرد: «این قرص را باید در آب تهران حل کنند».
این پیشنهاد او برای کاهش اضطراب و افسردگی تهرانیها بود. یک سال بعد، خودسرانه مصرف قرص را قطع کردم و چند ماه پس از آن، به توصیه دوستی، مصرف قرص آسنترا را شروع کردم؛ هر روز حالم بدتر میشد تا رسیدم به زمستان سال ۱۴۰۲ که از تاریکترین روزهایم بود، زمانی که از روی ناچاری از همه کمک میخواستم.
خودم را ته چاه میدیدم، چاهی سیاه و عمیق. عصبی و پرخاشگر شده بودم، به پایان فکر میکردم، شاید شبیه «شیده»؛ راحت، آسان، بیدردسر.
حالتهایم نشان از افسردگی داشت. برخی میگفتند: ورود به ۴۰ سالگی است. برخی به مشکلات روزمره ارتباطش میدادند اما چیزی در من بود که رهایم نمیکرد. ورزش نمیکردم، اختلال خواب و کابوسهای شبانه داشتم، در ظاهر اما همه چیز تحت کنترل بود.
حالا بیش از یک سال از آن روزها میگذرد. با کمک روانپزشکی دلسوز، شکستش دادم، قرص میخورم و حال بهتری دارم. با این حال هر دفعه خبری از مرگ با احتمال خودخواسته بودن میشنوم، یاد روزهایم میافتم. یاد شیده، که چطور شکستیم و چطور تکههای خرد شدهمان را از روی زمین جمع کردیم. یاد مادرش که هنوز در غم از دست دادن فرزند، چشمانش خیس است و قلبش پررنج.
برای من هر مرگی که با احتمال خودکشی است، یادآور «شیده» است؛ شیده لالمی که ۲۶ دیماه ۹۹ تصمیم سختی گرفت.
@journalistsclub1
#فراخوانی_برای_گفتگو_همدلی_و_راهحل
.
تلاقی سیاست و ناجنبش
کتاب اِصقِلاب که حاصل گفتگوی احمد غلامی و شیما بهرهمند با آصف بیات پژوهشگر اجتماعی توسط انتشارات شرق منتشر شد.
این کتاب سفری عمیق به اندیشههای یکی از برجستهترین پژوهشگران علوم اجتماعی محسوب میشود.
بیات با نگرشی منحصربهفرد، سیاست و انقلاب را از زاویهای متفاوت بررسی میکند و مفهوم "ناجنبش" را بهعنوان شکلی از کنش اجتماعی مطرح میسازد.
کتاب، خواننده را به بازاندیشی دربارهی معنای انقلاب و تأثیر تحولات سیاسی در خاورمیانه دعوت میکند. بیات بر اهمیت تجربههای عینی و روشهای پژوهشی متنوع تأکید دارد، بهویژه روشهای تطبیقی، تاریخی و قومنگاری که به تحلیل عمیقتر فرآیندهای اجتماعی منجر میشوند.
اِصقِلاب نه فقط روایت یک نظریه، بلکه راهی برای کشف چشماندازهای جدید در علوم اجتماعی و فهم دگرگونیهای سیاسی و اجتماعی است. مطالعهی این اثر، برای علاقهمندان به سیاست، جامعهشناسی، دریچهای تازه به فهم تحولات منطقهای و جهانی خواهد گشود.
#معرفی_کتاب
@journalistsclub1
کتاب اِصقِلاب که حاصل گفتگوی احمد غلامی و شیما بهرهمند با آصف بیات پژوهشگر اجتماعی توسط انتشارات شرق منتشر شد.
این کتاب سفری عمیق به اندیشههای یکی از برجستهترین پژوهشگران علوم اجتماعی محسوب میشود.
بیات با نگرشی منحصربهفرد، سیاست و انقلاب را از زاویهای متفاوت بررسی میکند و مفهوم "ناجنبش" را بهعنوان شکلی از کنش اجتماعی مطرح میسازد.
کتاب، خواننده را به بازاندیشی دربارهی معنای انقلاب و تأثیر تحولات سیاسی در خاورمیانه دعوت میکند. بیات بر اهمیت تجربههای عینی و روشهای پژوهشی متنوع تأکید دارد، بهویژه روشهای تطبیقی، تاریخی و قومنگاری که به تحلیل عمیقتر فرآیندهای اجتماعی منجر میشوند.
اِصقِلاب نه فقط روایت یک نظریه، بلکه راهی برای کشف چشماندازهای جدید در علوم اجتماعی و فهم دگرگونیهای سیاسی و اجتماعی است. مطالعهی این اثر، برای علاقهمندان به سیاست، جامعهشناسی، دریچهای تازه به فهم تحولات منطقهای و جهانی خواهد گشود.
#معرفی_کتاب
@journalistsclub1
روایتی از فرسودگی
امیلی امرایی
روزنامهنگار و مترجم
سالها پیش، تحریریهها شبیه خانه دوم ما بودند. پشت آن میزها، شوخیهای پراکنده لابهلای بستن صفحهها، هیجان و فشار ددلاینها، تلاش برای تصاحب تیتر یک روزنامه و صدای آرام و پیوستهی کیبوردها زندگی میکردیم.
اما امروز بسیاری از ما دیگر نه تحریریه داریم، نه رسانهای و حسرت آن چای عصرگاهی کنار میز سرویس سیاسی یا اجتماعی و جمعهای بالکن روزنامهها به دلمان است.
این سالهای اخیر، با فروپاشی آرام و مستمر مطبوعات، کوچکتر شدن تحریریهها، تعطیلی روزنامهها و گسترش دورکاری یا کار حقالتحریری، بخشی از هویت حرفهای ما روزنامهنگاران هم خاموش شده است.
زنها و مردانی که روزگاری هر روز اسمشان را در صفحه اول روزنامهها میدیدیم، امروز خانهنشیناند، پراکنده، بیپناه و گاه در مرز افسردگی یا فروپاشی روانی.
بسیاری از ما حالا وارد بحران میانسالی شدهایم؛ بدون ابزاری برای بازسازی، بدون حلقههای ارتباطی و با ترسی مزمن از آیندهای که معلوم نیست اصلاً در آن جایی داشته باشیم.
ما، بهعنوان نسلی که صدای دیگران بودیم، امروز خود بیصدا شدهایم. شنیده نمیشویم و گاه حتی خودمان نیز درد همدیگر را نمیشنویم. این وضعیت دیگر فقط مسئلهی اقتصادی یا شغلی نیست؛ مسئلهای روانی و وجودیست. وقتی کسی سالها در تحریریه زیسته، هویت او با آن صداها، روابط، اخبار، فشارها و بازخوردها ساخته شده، قطع شدن این شبکهی انسانی، چیزی بیشتر از «بیکار شدن» است؛ نوعی گسست از خود است.
هر کداممان تکتک میدانیم آن دیگری که مدتهاست جز در شبکههای اجتماعی چیزی از او نخواندهایم و در محفلی ندیدهایمش چه حال و روزی دارد؛ هر بار که یکی از دست میرود در گورستان یا سالن اجتماعاتی دور هم جمع میشویم و در مسیر بازگشت به چهرهی تکیده و در آستانهی فروپاشی آن دیگری فکر میکنیم و دست و دلمان میلرزد نکند همین روزها او هم به آخر خط برسد، که دیگر امیدی و ریسمانی برای دوام پیدا نکند و این پروندهی باز را تا «مرگی» دیگر با خودمان حمل میکنیم. این ترس تازه نیست، زخمی است قدیمی که یک روز با نبودن «شیده لالمی» گزارشنویس یگانهی اجتماعی سر باز کرد و خودبهخود هم بسته نمیشود، درهای است از ریگ روان که یکییکی رفقای همچون گوهرمان را میبلعد.
چاره چیست؟ جز نگاه کردن، جز افسوس لابد کاری هم ازمان برمیآید، مگر نه اینکه خیلی از همین آدمها هر روز داشتند با جامعهشناسها و روانکاوها دربارهی بحرانهای اجتماعی و روانی جامعه حرف میزدند، حالا که به خودشان رسیده چاره چیست؟
حالا این چاره در غیاب آن تحریریههای همدلانه لابد «انجمن صنفی روزنامهنگاران» است، دستکم روزنهی امیدی است. شاید اگر اعضای انجمن و هیات رئیسه آستین بالا بزنند و بستری فراهم کنند برای مراقبت از سلامت روان روزنامهنگاران پنجرهای از امید گشوده شود.
شاید لازم است انجمن صنفی روزنامهنگاران با نهادهایی چون انجمن روانکاوی ایران پیماننامهای امضا کند، شرایطی که امن باشد و دوستانمان بتوانند بیدغدغهی تامین هزینههای سلامت روان از این تنگنا و پیچ سخت به سلامت عبور کنند. انجمن میتواند با کمک روانکاوان معتمدی که در این سالها با مطبوعات همکاری داشتهاند، امکان مشاوره و درمان روانتحلیلی را برای روزنامهنگاران فراهم کند. حتی این مشاورهها میتواند بهصورت فردی یا گروهی، حتی به شکل جلسات ماهانهی شنیدن و دیدار و بازسازی پیوندهای انسانی و حرفهای باشد.
ما بیش از هر زمان دیگری به دیده شدن نیاز داریم. این بار نه فقط از سوی مخاطبان، بلکه از سوی خودمان. انجمن صنفی میتواند مامن ما باشد؛ جایی برای بازگشت به گفتوگو، به همدلی و به ترمیم. جایی که از آنچه از دست دادهایم حرف بزنیم و شاید چیزی تازه بسازیم.
#فراخوانی_برای_گفتگو_همدلی_و_راهحل
@journalistsclub1
.
امیلی امرایی
روزنامهنگار و مترجم
سالها پیش، تحریریهها شبیه خانه دوم ما بودند. پشت آن میزها، شوخیهای پراکنده لابهلای بستن صفحهها، هیجان و فشار ددلاینها، تلاش برای تصاحب تیتر یک روزنامه و صدای آرام و پیوستهی کیبوردها زندگی میکردیم.
اما امروز بسیاری از ما دیگر نه تحریریه داریم، نه رسانهای و حسرت آن چای عصرگاهی کنار میز سرویس سیاسی یا اجتماعی و جمعهای بالکن روزنامهها به دلمان است.
این سالهای اخیر، با فروپاشی آرام و مستمر مطبوعات، کوچکتر شدن تحریریهها، تعطیلی روزنامهها و گسترش دورکاری یا کار حقالتحریری، بخشی از هویت حرفهای ما روزنامهنگاران هم خاموش شده است.
زنها و مردانی که روزگاری هر روز اسمشان را در صفحه اول روزنامهها میدیدیم، امروز خانهنشیناند، پراکنده، بیپناه و گاه در مرز افسردگی یا فروپاشی روانی.
بسیاری از ما حالا وارد بحران میانسالی شدهایم؛ بدون ابزاری برای بازسازی، بدون حلقههای ارتباطی و با ترسی مزمن از آیندهای که معلوم نیست اصلاً در آن جایی داشته باشیم.
ما، بهعنوان نسلی که صدای دیگران بودیم، امروز خود بیصدا شدهایم. شنیده نمیشویم و گاه حتی خودمان نیز درد همدیگر را نمیشنویم. این وضعیت دیگر فقط مسئلهی اقتصادی یا شغلی نیست؛ مسئلهای روانی و وجودیست. وقتی کسی سالها در تحریریه زیسته، هویت او با آن صداها، روابط، اخبار، فشارها و بازخوردها ساخته شده، قطع شدن این شبکهی انسانی، چیزی بیشتر از «بیکار شدن» است؛ نوعی گسست از خود است.
هر کداممان تکتک میدانیم آن دیگری که مدتهاست جز در شبکههای اجتماعی چیزی از او نخواندهایم و در محفلی ندیدهایمش چه حال و روزی دارد؛ هر بار که یکی از دست میرود در گورستان یا سالن اجتماعاتی دور هم جمع میشویم و در مسیر بازگشت به چهرهی تکیده و در آستانهی فروپاشی آن دیگری فکر میکنیم و دست و دلمان میلرزد نکند همین روزها او هم به آخر خط برسد، که دیگر امیدی و ریسمانی برای دوام پیدا نکند و این پروندهی باز را تا «مرگی» دیگر با خودمان حمل میکنیم. این ترس تازه نیست، زخمی است قدیمی که یک روز با نبودن «شیده لالمی» گزارشنویس یگانهی اجتماعی سر باز کرد و خودبهخود هم بسته نمیشود، درهای است از ریگ روان که یکییکی رفقای همچون گوهرمان را میبلعد.
چاره چیست؟ جز نگاه کردن، جز افسوس لابد کاری هم ازمان برمیآید، مگر نه اینکه خیلی از همین آدمها هر روز داشتند با جامعهشناسها و روانکاوها دربارهی بحرانهای اجتماعی و روانی جامعه حرف میزدند، حالا که به خودشان رسیده چاره چیست؟
حالا این چاره در غیاب آن تحریریههای همدلانه لابد «انجمن صنفی روزنامهنگاران» است، دستکم روزنهی امیدی است. شاید اگر اعضای انجمن و هیات رئیسه آستین بالا بزنند و بستری فراهم کنند برای مراقبت از سلامت روان روزنامهنگاران پنجرهای از امید گشوده شود.
شاید لازم است انجمن صنفی روزنامهنگاران با نهادهایی چون انجمن روانکاوی ایران پیماننامهای امضا کند، شرایطی که امن باشد و دوستانمان بتوانند بیدغدغهی تامین هزینههای سلامت روان از این تنگنا و پیچ سخت به سلامت عبور کنند. انجمن میتواند با کمک روانکاوان معتمدی که در این سالها با مطبوعات همکاری داشتهاند، امکان مشاوره و درمان روانتحلیلی را برای روزنامهنگاران فراهم کند. حتی این مشاورهها میتواند بهصورت فردی یا گروهی، حتی به شکل جلسات ماهانهی شنیدن و دیدار و بازسازی پیوندهای انسانی و حرفهای باشد.
ما بیش از هر زمان دیگری به دیده شدن نیاز داریم. این بار نه فقط از سوی مخاطبان، بلکه از سوی خودمان. انجمن صنفی میتواند مامن ما باشد؛ جایی برای بازگشت به گفتوگو، به همدلی و به ترمیم. جایی که از آنچه از دست دادهایم حرف بزنیم و شاید چیزی تازه بسازیم.
#فراخوانی_برای_گفتگو_همدلی_و_راهحل
@journalistsclub1
.
در جایی گیر افتادهام میان دو دنیا؛ نه زنده، نه مرده
امضا محفوظ
من روزگاری مینوشتم. برای زندگی، برای حقیقت، برای مخاطبی که شاید هرگز ندیدمش. قلمم تیز بود، صدایم لرزان اما مصمم. از تحریریه تا عمق جامعه، از مصاحبهی نیمهشب تا تیتر صبح، من آنجا بودم؛ میان خبر و خیال.
حالا اما هیچکدام از آنها نیست. نه آن میز قدیمی، نه همهمهی جلسهی دبیران، نه تماسهای شبانهروز برای گرفتن یک جمله بیشتر از یک مقام مسئول. من ماندهام، تنهای تنها، با گوشیای که زنگ نمیخورد و اسمی که انگار از حافظهی جهان حذف شده.
بیکاری برای من فقط بیدرآمدی نیست. فروپاشی هویت است. یکباره حس میکنی دیگر وجود نداری؛ چون نمینویسی، چون کسی منتظر حرفت نیست، چون خودت را دیگر در صفحهی روزنامه نمیبینی.
خیلی راهها را رفتهام. تلاش کردم برگردم. برای رسانههای کوچکتر نوشتم، پیج زدم، دوره دیدم، و حتی چند بار برای کارهای غیررسانهای اقدام کردم.
هیچچیز کار نکرد. هیچچیز نتوانست آن زنی را که زمانی در دل خبر میتپید، دوباره زنده کند.
در این میان مشکلات یکبهیک رسیدند. بیکاری و بیماری دو روی یک سکهاند. بعدش فشار عصبی هم میآید. بعدش قرص و دوا و بیدرمانی و البته هیولای افسردگی. همیشه فکر میکردم که چرا کسی به من توجه نمیکند! خندهدار بود؟ اما من داغان بودم از اینکه کسی به طرفم نمیآید و سراغم را نمیگیرد.
یکبار هم تصمیم گرفتم تمامش کنم. خوردم و خوابیدم. بیچاره پدرم. بیدار که شدم در تخت بیمارستان بودم. با سوزش در گلو و چشمهایی که مدام نگاهم میکردند؛ پر از ترحم، پر از قضاوت، پر از ترس.
و بعد؟ هیچ. دوباره همان شبهای کشدار، همان صبحهایی که دلم میخواست نیاید.
از آن روز، نه زندهام و نه مرده. جسارت دوبارهاش را ندارم. و زندگی... زندگی هم جرأت نجاتم را ندارد.
هر روز با نقابی راه میروم، میخندم، حرف میزنم، حتی گاهی شوخی میکنم. ولی در درون، در عمیقترین لایههای روحم، چیزی سالهاست ترک برداشته. و هیچچیز ترکش را نمیپوشاند.
من خستهام. نه از کار، نه از مردم، نه از جهان. از خودم. از این حجم بیخودی، از دردی که نمیتوانم توضیحش بدهم، از این مغزی که ول نمیکند مرا، از این دلی که مدام میتپد اما نه برای چیزی و کسی!
در جایی گیر افتادهام میان دو دنیا؛ نه زنده، نه مرده.
#فراخوانی_برای_گفتگو_همدلی_و_راهحل
@journalistsclub1
امضا محفوظ
من روزگاری مینوشتم. برای زندگی، برای حقیقت، برای مخاطبی که شاید هرگز ندیدمش. قلمم تیز بود، صدایم لرزان اما مصمم. از تحریریه تا عمق جامعه، از مصاحبهی نیمهشب تا تیتر صبح، من آنجا بودم؛ میان خبر و خیال.
حالا اما هیچکدام از آنها نیست. نه آن میز قدیمی، نه همهمهی جلسهی دبیران، نه تماسهای شبانهروز برای گرفتن یک جمله بیشتر از یک مقام مسئول. من ماندهام، تنهای تنها، با گوشیای که زنگ نمیخورد و اسمی که انگار از حافظهی جهان حذف شده.
بیکاری برای من فقط بیدرآمدی نیست. فروپاشی هویت است. یکباره حس میکنی دیگر وجود نداری؛ چون نمینویسی، چون کسی منتظر حرفت نیست، چون خودت را دیگر در صفحهی روزنامه نمیبینی.
خیلی راهها را رفتهام. تلاش کردم برگردم. برای رسانههای کوچکتر نوشتم، پیج زدم، دوره دیدم، و حتی چند بار برای کارهای غیررسانهای اقدام کردم.
هیچچیز کار نکرد. هیچچیز نتوانست آن زنی را که زمانی در دل خبر میتپید، دوباره زنده کند.
در این میان مشکلات یکبهیک رسیدند. بیکاری و بیماری دو روی یک سکهاند. بعدش فشار عصبی هم میآید. بعدش قرص و دوا و بیدرمانی و البته هیولای افسردگی. همیشه فکر میکردم که چرا کسی به من توجه نمیکند! خندهدار بود؟ اما من داغان بودم از اینکه کسی به طرفم نمیآید و سراغم را نمیگیرد.
یکبار هم تصمیم گرفتم تمامش کنم. خوردم و خوابیدم. بیچاره پدرم. بیدار که شدم در تخت بیمارستان بودم. با سوزش در گلو و چشمهایی که مدام نگاهم میکردند؛ پر از ترحم، پر از قضاوت، پر از ترس.
و بعد؟ هیچ. دوباره همان شبهای کشدار، همان صبحهایی که دلم میخواست نیاید.
از آن روز، نه زندهام و نه مرده. جسارت دوبارهاش را ندارم. و زندگی... زندگی هم جرأت نجاتم را ندارد.
هر روز با نقابی راه میروم، میخندم، حرف میزنم، حتی گاهی شوخی میکنم. ولی در درون، در عمیقترین لایههای روحم، چیزی سالهاست ترک برداشته. و هیچچیز ترکش را نمیپوشاند.
من خستهام. نه از کار، نه از مردم، نه از جهان. از خودم. از این حجم بیخودی، از دردی که نمیتوانم توضیحش بدهم، از این مغزی که ول نمیکند مرا، از این دلی که مدام میتپد اما نه برای چیزی و کسی!
در جایی گیر افتادهام میان دو دنیا؛ نه زنده، نه مرده.
#فراخوانی_برای_گفتگو_همدلی_و_راهحل
@journalistsclub1
سارا طالبیزاده دوباره داغدار شد
سارا طالبیزاده، روزنامهنگار حوزه شهری که هفته گذشته در غم از دست دادن همسر خود، حمیدرضا درجاتی، سوگوار بود، امروز با اندوهی دیگر روبهرو شد و خواهر عزیز خود را به دلیل بیماری از دست داد.
با قلبی آکنده از همدردی، این مصیبت را به ایشان تسلیت میگوییم و برایشان در این روزهای دشوار، صبر و بردباری آرزو داریم.
@journalistsclub1
سارا طالبیزاده، روزنامهنگار حوزه شهری که هفته گذشته در غم از دست دادن همسر خود، حمیدرضا درجاتی، سوگوار بود، امروز با اندوهی دیگر روبهرو شد و خواهر عزیز خود را به دلیل بیماری از دست داد.
با قلبی آکنده از همدردی، این مصیبت را به ایشان تسلیت میگوییم و برایشان در این روزهای دشوار، صبر و بردباری آرزو داریم.
@journalistsclub1