یک روز در اغما بودم
مرضیه حسینی
روزنامهنگار حوزهی مناطق آزاد
آن روزها در یک روزنامه کار میکردم، پر از هیجان و عشق به کار، با انبوهی از چالشهای خانوادگی و شخصی. در آن روزگار، بزرگترین دلخوشیام، رسیدن به یک استقلال نسبی مالی و آرامش ذهنی بود که دستیابی به این آرزو را، تلاش بیوقفه در روزنامه میدیدم.
تقریبا تمام روز را در دفتر روزنامه بودم و در دو بخش کار میکردم؛ صبح تا ظهر برای یک مجله تازه تاسیس طراحی میکردم و عصرها هم در روزنامه. هرچه در دانشگاه آموخته بودم، با ذوقی وصفناپذیر در کار خود خرج میکردم. از این روال، ماهها گذشت و اولین شماره مجله منتشر گردید، روزنامه نیز هر روز چاپ میشد، اما خبری از حقوق و دستمزد نبود و همه وعدهها موکول شده بود به فروش مجلهها!
زمستان بود، بهمنماه؛ اولین شماره مجلات به دفتر رسید؛ بدوبدو به سراغشان رفتم و بعد از ورق زدن، به صفحه شناسنامه مجله نگاهی کردم؛ دنیا روی سرم خراب شد، چون در قسمت طراح و گرافیست، نام فرزند سردبیر درج شده بود!
به سردبیر اعتراض کردم، گفت اشتباه سهوی بوده و شماره بعد اصلاح میشود، و جالب اینکه در انتشار بعدی، اسم و عنوان بهطور کامل حذف شد؛ هرگز حقوقی پرداخت نشد و با تکرار اعتراض، به سادگی اخراج شدم.
من ماندم با کوهی از غصه و ناامیدی؛ تیر خلاصی بود بر ذهن خسته و قلب شکسته که مرهم آن را در نوشجان کردن 100قرص دیازپام 10 دیدم که طی یکماه از داروخانههای مختلف تهیه کرده بودم.
جسم نیمهجانم ساعت 9 شب به بیمارستان میرسد؛ دکترها، اذان صبح را، آخرین فرصت برای بازگشت اعلام میکنند که اگر تا آن زمان ماند، پس میماند.
یکروز در اغما و اما نجات از دست مرگ؛ چند روز منگی و حالا افسردگی شکست از عزرائیل هم به مصیبتها اضافه شد و شخصیت بهظاهر محکمی که اینک پیش چشم سایرین ضعیف جلوه کرده است.
در همان روزهای بحرانی، به اصرار یکی از دوستان، در نهایت بیمیلی، به ناشری دیگر معرفی شدم؛ علیرغم خواست قلبی، فعالیت در آن مجموعه را پذیرفتم؛ هرچند که در هفتههای ابتدایی کار جدید، باز هم به روشی بهتر برای غلبه به ملکالموت فکر میکردم.
اما پس از مدتی، به لطف همکاران و دوستان جدید، فضای آشفته ذهنم، به سوی نظم و آرامش حرکت کرد و حالا دیگر خبری از جنگ حیات و فنا نبود.
بارها با خودم مرور کردم که اگر آن روزها، به کار جدید دعوت نمیشدم، سرنوشتم چه میشد؟! بیگمان در اوضاع سخت و نامهربان جامعه ایرانی خصوصا برای بانوان این سرزمین، «امنیت» بسیار حائز اهمیت است؛ امنیت از جنس روانی، اجتماعی، مالی، شغلی و...
هیچ انسانی راضی به نابودی خویش نیست؛ اما وقتی همه راهها به بنبست ختم میشود، در یک لحظه، «پوچی» بندبند وجود ظریف زن را فرا میگیرد و وای که اگر آن لحظه فریادرسی نباشد.
بیشک تحمیل سختیهای روزافزون، وجود تنگناهای متعدد، اتمسفر فرسایشی اجتماع، نبود شغل و درآمد مناسب و مصائب ناگفتنی فعالیت در فضای غیرامن رسانهای ایران؛ التهابات و زخمهای ذهنی و روحی عمیقی برای زنان ایجاد میکند که تحملش از عهده برخی خارج است.
برای جلوگیری از تکرار داستان غمانگیز همکارانی که به آخر خط رسیدهاند؛ باید سامانبخشی اصولی در حوزه رسانهها صورت گیرد؛ تضمین امنیت شغلی برای یک فعال رسانهای واقعی تعریف گردد؛ هرچند شاید غیرممکن باشد اما حذف فشارهای قضایی، کمک بزرگی به روزنامهنگاران خواهد بود.
در آخر باید تاکید کرد؛ نگاه صرفا کاسبمآبانه به رسانهها، هم شأن این شغل را بیشازپیش تنزل میبخشد؛ ضمن آنکه با وجود چنین نگاهی، خبرنگاران و روزنامهنگاران تبدیل به ابزاری برای سودآوری بیشتر صاحب رسانهها {و یا سرمایهگذاران} میگردند که به راحتی قابل معامله و حذف خواهند بود. و شاید این حذف، برابر با پایان یک نفس باشد.
#فراخوانی_برای_گفتگو_همدلی_و_راهحل
@journalistsclub1
مرضیه حسینی
روزنامهنگار حوزهی مناطق آزاد
آن روزها در یک روزنامه کار میکردم، پر از هیجان و عشق به کار، با انبوهی از چالشهای خانوادگی و شخصی. در آن روزگار، بزرگترین دلخوشیام، رسیدن به یک استقلال نسبی مالی و آرامش ذهنی بود که دستیابی به این آرزو را، تلاش بیوقفه در روزنامه میدیدم.
تقریبا تمام روز را در دفتر روزنامه بودم و در دو بخش کار میکردم؛ صبح تا ظهر برای یک مجله تازه تاسیس طراحی میکردم و عصرها هم در روزنامه. هرچه در دانشگاه آموخته بودم، با ذوقی وصفناپذیر در کار خود خرج میکردم. از این روال، ماهها گذشت و اولین شماره مجله منتشر گردید، روزنامه نیز هر روز چاپ میشد، اما خبری از حقوق و دستمزد نبود و همه وعدهها موکول شده بود به فروش مجلهها!
زمستان بود، بهمنماه؛ اولین شماره مجلات به دفتر رسید؛ بدوبدو به سراغشان رفتم و بعد از ورق زدن، به صفحه شناسنامه مجله نگاهی کردم؛ دنیا روی سرم خراب شد، چون در قسمت طراح و گرافیست، نام فرزند سردبیر درج شده بود!
به سردبیر اعتراض کردم، گفت اشتباه سهوی بوده و شماره بعد اصلاح میشود، و جالب اینکه در انتشار بعدی، اسم و عنوان بهطور کامل حذف شد؛ هرگز حقوقی پرداخت نشد و با تکرار اعتراض، به سادگی اخراج شدم.
من ماندم با کوهی از غصه و ناامیدی؛ تیر خلاصی بود بر ذهن خسته و قلب شکسته که مرهم آن را در نوشجان کردن 100قرص دیازپام 10 دیدم که طی یکماه از داروخانههای مختلف تهیه کرده بودم.
جسم نیمهجانم ساعت 9 شب به بیمارستان میرسد؛ دکترها، اذان صبح را، آخرین فرصت برای بازگشت اعلام میکنند که اگر تا آن زمان ماند، پس میماند.
یکروز در اغما و اما نجات از دست مرگ؛ چند روز منگی و حالا افسردگی شکست از عزرائیل هم به مصیبتها اضافه شد و شخصیت بهظاهر محکمی که اینک پیش چشم سایرین ضعیف جلوه کرده است.
در همان روزهای بحرانی، به اصرار یکی از دوستان، در نهایت بیمیلی، به ناشری دیگر معرفی شدم؛ علیرغم خواست قلبی، فعالیت در آن مجموعه را پذیرفتم؛ هرچند که در هفتههای ابتدایی کار جدید، باز هم به روشی بهتر برای غلبه به ملکالموت فکر میکردم.
اما پس از مدتی، به لطف همکاران و دوستان جدید، فضای آشفته ذهنم، به سوی نظم و آرامش حرکت کرد و حالا دیگر خبری از جنگ حیات و فنا نبود.
بارها با خودم مرور کردم که اگر آن روزها، به کار جدید دعوت نمیشدم، سرنوشتم چه میشد؟! بیگمان در اوضاع سخت و نامهربان جامعه ایرانی خصوصا برای بانوان این سرزمین، «امنیت» بسیار حائز اهمیت است؛ امنیت از جنس روانی، اجتماعی، مالی، شغلی و...
هیچ انسانی راضی به نابودی خویش نیست؛ اما وقتی همه راهها به بنبست ختم میشود، در یک لحظه، «پوچی» بندبند وجود ظریف زن را فرا میگیرد و وای که اگر آن لحظه فریادرسی نباشد.
بیشک تحمیل سختیهای روزافزون، وجود تنگناهای متعدد، اتمسفر فرسایشی اجتماع، نبود شغل و درآمد مناسب و مصائب ناگفتنی فعالیت در فضای غیرامن رسانهای ایران؛ التهابات و زخمهای ذهنی و روحی عمیقی برای زنان ایجاد میکند که تحملش از عهده برخی خارج است.
برای جلوگیری از تکرار داستان غمانگیز همکارانی که به آخر خط رسیدهاند؛ باید سامانبخشی اصولی در حوزه رسانهها صورت گیرد؛ تضمین امنیت شغلی برای یک فعال رسانهای واقعی تعریف گردد؛ هرچند شاید غیرممکن باشد اما حذف فشارهای قضایی، کمک بزرگی به روزنامهنگاران خواهد بود.
در آخر باید تاکید کرد؛ نگاه صرفا کاسبمآبانه به رسانهها، هم شأن این شغل را بیشازپیش تنزل میبخشد؛ ضمن آنکه با وجود چنین نگاهی، خبرنگاران و روزنامهنگاران تبدیل به ابزاری برای سودآوری بیشتر صاحب رسانهها {و یا سرمایهگذاران} میگردند که به راحتی قابل معامله و حذف خواهند بود. و شاید این حذف، برابر با پایان یک نفس باشد.
#فراخوانی_برای_گفتگو_همدلی_و_راهحل
@journalistsclub1
در دنیای روباه مکار و دخترک کبریتفروش، باید ایستاد و چراغی روشن کرد
شقایق آرمان
روزنامهنگار
در من، زنی شاعر بود که نامههای اداری مینوشت. در من، زنی بود که دیگر نیست. مانند بسیاری از هم دورهایهای دهه ۶۰، خود را از نسل اندوه میدانم. نسل گچ و تخته سیاه.نسل دل شورههای بیهوده، رسیدنها و نرسیدنها. نسل تلویزیونهای کوچک سیاه و سفید.نسل دختر کبریتفروش. نسل پینوکیو، گربه نره و روباه مکار!
اصلا انگار زمین و زمان با هم یکی شده بود که به من و هم سن و سالهایم یادآوری کند دنیا پر از روباههای مکار است. شبهای ما با کابوسهایی میگذشت که حتما در قصهاش بچهای مادر خود را و مادری کودک خود را گم کرده بود.
دنیای ما به گم شدنها گره میخورد.ما باید درس میخواندیم. باید دانشگاه میرفتیم. هنرستان! جیز بود اصلا نباید حرفش را میزدیم. ما باید مؤدب و متین رشد میکردیم. به بزرگترها همیشه میگفتیم چشم؛ حتی اگر حق با آنها نبود!
هم نسلهای من خوب یادشان میآید که بچه خوب، بچهای بود که در مهمانی دست به میوه و شیرینی نمیزد. حتی اگر دلمان غنج میرفت برای شکلات و آبنبات.
بزرگتر شدیم. باید تمرین میکردیم که خود را قوی نشان دهیم. برای نمایش «چه کسی از دیگری قویتر است» هر رنجی را به جان خریدیم. رنجهابی که روی قلبهایمان وزن میگرفتند.
جوراب سفید در مدرسه؟ نه! حرفش را نباید میزدیم. من،اما درس خواندن را دوست داشتم. بیشتر هم نسلیهای من یک هدف بزرگ داشتند: دانشگاه!
پدرم سالها مشترک دو روزنامه بود.صبح به صبح روزنامه پشت در خانه بود.از بوی کاغذش خوشم میآمد. بزرگتر شدم.
همکلاسیهایم تست جبر و فیزیک می زدند دل من اما با روزنامه بود. برادرهایم در تحریریه کار میکردند. وقتی کوچکتر بودم، داریوش برادر بزرگترم، دستم را میگرفت و گاهی به تحریریه روزنامه ایران میبرد. انگار حال دلم آن جا بهتر بود.
بعدتر مهندسی قبول شدم و نرفتم. تصمیم گرفتم یک سال پشت کنکور بمانم. ماندم. و روزنامه نگاری را انتخاب کردم.
حدود بیست و دو، سه سال پیش کارم را با روزنامهنگاری اجتماعی و حوادث شروع کردم. دنیای واقعی هم پر از روباههای مکار بود.
سن زیادی نداشتم که گزارشهای قتل و دادگاه خانواده مینوشتم. پشت هر دادگاهِ خاتوادهای قصهای و پشت هر قصهای، رنج زیستن بود.
کم کم آموختم که در دنیای روباه مکار و دختر کبریت فروش، باید ایستاد و چراغی روشن کرد.
اما من روزنامهنگاری را چند سال بعدتر رها کردم اگرچه روزنامهنگاری من را رها نکرد.
ناامیدی اما گاهی زورش از رویاهای ما بیشتر است. عبور از این مرحله خیلی وقتها دست خودمان نیست. هورمونها و شیمیایی مغز، برای ما تصمیم میگیرند.
آنقدر فهمیدهام که رنج زیستن هم میگذرد. فقط باید حواسمان باشد و به خود یادآوری کنیم که میگذرد.
من برای رهایی از رنجهای گاه و بیگاه زیستن، ورزش را انتخاب کردم. گوش کردن به موسیقی خوب را اتتخاب کردهام.
سالهاست ورزش اولویت زندگیام شده، چرا؟ چون غصهها را میسوزاند. در سالهای کووید رنج زیستن عمیقتر شد.
آنجا بود که یاد گرفتم ما نمی توانیم جهان را تغییر دهیم.جهان درون خود را تغییر دادم. باشگاههای ورزشی که بسته شد یاد گرفتم خودم مربی خودم باشم در خانه. در آن روزهای از دست دادنها خیلی چیزهای دیگر هم یاد گرفتم که حالا از من زنی ساخته که برایم جدید است.
بیاید با هم حرف بزنیم...بیایید بگویید این رنج ها را چگونه باید به زیستن تبدیل کرد. با هم حرف بزنیم. ما تنها نیستیم.نجات دهنده در ماست.
آن که در آخر داستان دستهایمان را میگیرد و ما را از روی زمین بلند میکند خودمان هستیم.
باید مراقب خودمان باشیم.
#فراخوانی_برای_گفتگو_همدلی_و_راهحل
@journalistsclub1
شقایق آرمان
روزنامهنگار
در من، زنی شاعر بود که نامههای اداری مینوشت. در من، زنی بود که دیگر نیست. مانند بسیاری از هم دورهایهای دهه ۶۰، خود را از نسل اندوه میدانم. نسل گچ و تخته سیاه.نسل دل شورههای بیهوده، رسیدنها و نرسیدنها. نسل تلویزیونهای کوچک سیاه و سفید.نسل دختر کبریتفروش. نسل پینوکیو، گربه نره و روباه مکار!
اصلا انگار زمین و زمان با هم یکی شده بود که به من و هم سن و سالهایم یادآوری کند دنیا پر از روباههای مکار است. شبهای ما با کابوسهایی میگذشت که حتما در قصهاش بچهای مادر خود را و مادری کودک خود را گم کرده بود.
دنیای ما به گم شدنها گره میخورد.ما باید درس میخواندیم. باید دانشگاه میرفتیم. هنرستان! جیز بود اصلا نباید حرفش را میزدیم. ما باید مؤدب و متین رشد میکردیم. به بزرگترها همیشه میگفتیم چشم؛ حتی اگر حق با آنها نبود!
هم نسلهای من خوب یادشان میآید که بچه خوب، بچهای بود که در مهمانی دست به میوه و شیرینی نمیزد. حتی اگر دلمان غنج میرفت برای شکلات و آبنبات.
بزرگتر شدیم. باید تمرین میکردیم که خود را قوی نشان دهیم. برای نمایش «چه کسی از دیگری قویتر است» هر رنجی را به جان خریدیم. رنجهابی که روی قلبهایمان وزن میگرفتند.
جوراب سفید در مدرسه؟ نه! حرفش را نباید میزدیم. من،اما درس خواندن را دوست داشتم. بیشتر هم نسلیهای من یک هدف بزرگ داشتند: دانشگاه!
پدرم سالها مشترک دو روزنامه بود.صبح به صبح روزنامه پشت در خانه بود.از بوی کاغذش خوشم میآمد. بزرگتر شدم.
همکلاسیهایم تست جبر و فیزیک می زدند دل من اما با روزنامه بود. برادرهایم در تحریریه کار میکردند. وقتی کوچکتر بودم، داریوش برادر بزرگترم، دستم را میگرفت و گاهی به تحریریه روزنامه ایران میبرد. انگار حال دلم آن جا بهتر بود.
بعدتر مهندسی قبول شدم و نرفتم. تصمیم گرفتم یک سال پشت کنکور بمانم. ماندم. و روزنامه نگاری را انتخاب کردم.
حدود بیست و دو، سه سال پیش کارم را با روزنامهنگاری اجتماعی و حوادث شروع کردم. دنیای واقعی هم پر از روباههای مکار بود.
سن زیادی نداشتم که گزارشهای قتل و دادگاه خانواده مینوشتم. پشت هر دادگاهِ خاتوادهای قصهای و پشت هر قصهای، رنج زیستن بود.
کم کم آموختم که در دنیای روباه مکار و دختر کبریت فروش، باید ایستاد و چراغی روشن کرد.
اما من روزنامهنگاری را چند سال بعدتر رها کردم اگرچه روزنامهنگاری من را رها نکرد.
ناامیدی اما گاهی زورش از رویاهای ما بیشتر است. عبور از این مرحله خیلی وقتها دست خودمان نیست. هورمونها و شیمیایی مغز، برای ما تصمیم میگیرند.
آنقدر فهمیدهام که رنج زیستن هم میگذرد. فقط باید حواسمان باشد و به خود یادآوری کنیم که میگذرد.
من برای رهایی از رنجهای گاه و بیگاه زیستن، ورزش را انتخاب کردم. گوش کردن به موسیقی خوب را اتتخاب کردهام.
سالهاست ورزش اولویت زندگیام شده، چرا؟ چون غصهها را میسوزاند. در سالهای کووید رنج زیستن عمیقتر شد.
آنجا بود که یاد گرفتم ما نمی توانیم جهان را تغییر دهیم.جهان درون خود را تغییر دادم. باشگاههای ورزشی که بسته شد یاد گرفتم خودم مربی خودم باشم در خانه. در آن روزهای از دست دادنها خیلی چیزهای دیگر هم یاد گرفتم که حالا از من زنی ساخته که برایم جدید است.
بیاید با هم حرف بزنیم...بیایید بگویید این رنج ها را چگونه باید به زیستن تبدیل کرد. با هم حرف بزنیم. ما تنها نیستیم.نجات دهنده در ماست.
آن که در آخر داستان دستهایمان را میگیرد و ما را از روی زمین بلند میکند خودمان هستیم.
باید مراقب خودمان باشیم.
#فراخوانی_برای_گفتگو_همدلی_و_راهحل
@journalistsclub1
موهایم دسته دسته میریخت
سمیه جاهد عطاییان
روزنامهنگار
روی دست و نواحی گردن، لک های بنفش و خارش دار ظاهر شده بود... آن زمان هنوز دانشجوی رشته روزنامهنگاری و خبرنگار تازهکاری بودم که از دویدن و کار در خبرگزاریها خسته نمیشدم... مدتی بعد موهای سرم، تار به تار و مشت به مشت ناپدید میشد، روی ابروهایم تار مویی نبود...
سراغ متخصصان و پزشکان پوست و مو که برای درمان و چاره کار میرفتم، از شغلم میپرسیدند، بسیاری بدون چون و چرا تاکید میکردند که شغلت را عوض کن، استرس را کم کن. تاکید داشتند که باید تحت نظر پزشک اعصاب و روانپزشک باشی. قرصهای اعصاب و آرامبخش یکی پس از دیگری شروع شد.
موش آزمایشگاهی پزشکان پوست شده بودم، هرکدام تجویز دیگری را رد میکردند و داروهای متفاوت میدادند.
شغلم را تغییر دادم و در یک بوتیک لباسفروشی مشغول شدم...
در بسیاری موارد برای داشتن حقالتحریر و دور نشدن از فضای مطبوعات، داخل اتاق پرو، مصاحبه میگرفتم و مواقع تعطیلی سراغ گزارشهای میدانی میرفتم... اما در بوتیک لباسفروشی، با دوستان زیادی همراه شدم که بسیار مهربان و فهیم بودند.
دور ماندن از کاری که برایش انگیزه داشتم، من را ناامید کرد. شغل جدید را دوست داشتم و سعی میکردم به حرف مردم گوش کنم. با زنان و مادران زیادی در شغل جدید آشنا شدم که رنجهای زیادی دیدند، دم نزدند و تحمل کردند...
قرص.های آرامبخش زیاد و زیادتر میشدند ... کمیاب یا گران شدند. هزینه رفتار درمانی هم زیاد بود و از عهده من و البته بسیاری خارج بود...
حجم زیادی از موهای سر که از بین رفت، جای سیلی روی صورتم درد داشت اما باید ادامه میدادم.
درد افسردگی زیاد بود و در همین حال و هوا حال بسیاری از افسردههای جان سالم به در برده را درک کردم اما در این میان یاد عمههای جوانم که هر دو به فاصله چند ماه، مرگ خود خواسته را انتخاب کرده بودند، روح و روانم را آزار میداد.حتی به خلاص شدن فکر میکردم اما باید قوی میشدم.
آنها نتوانسته بودند با غول افسردگی مبارزه کنند اما من باید موفق می شدم. خانواده بعد از رفتن عزیزانمان طاقت نداشت.
از میان دوستانم، اندک معتمدانی بودند که وقتی از حالم فهمیدند، مراقبم بودند. یک نفر روانشناس منصفی معرفی کرد، یک نفر گوش شنوا شد و یکی دیگر مصرف منظم داروها را گوشزد میکرد... کتاب میآورد و به من انگیزه میداد...
فراموش نمیکنم تمام آنهایی را که دست من را از این باتلاق بیرون کشیدند و کمکم کردند که شرایط جدید را بپذیرم. گاهی با کلاه گیسهای سنگین و گرانقیمت و گاهی بدون کلاه گیس، همانطور که بودم...
حالا گاهی برای روزنامهای مینویسم تا شاید این روزها به روی درد و زخمی التیامبخش باشد.
#فراخوانی_برای_گفتگو_همدلی_و_راهحل
@journalistsclub1
سمیه جاهد عطاییان
روزنامهنگار
روی دست و نواحی گردن، لک های بنفش و خارش دار ظاهر شده بود... آن زمان هنوز دانشجوی رشته روزنامهنگاری و خبرنگار تازهکاری بودم که از دویدن و کار در خبرگزاریها خسته نمیشدم... مدتی بعد موهای سرم، تار به تار و مشت به مشت ناپدید میشد، روی ابروهایم تار مویی نبود...
سراغ متخصصان و پزشکان پوست و مو که برای درمان و چاره کار میرفتم، از شغلم میپرسیدند، بسیاری بدون چون و چرا تاکید میکردند که شغلت را عوض کن، استرس را کم کن. تاکید داشتند که باید تحت نظر پزشک اعصاب و روانپزشک باشی. قرصهای اعصاب و آرامبخش یکی پس از دیگری شروع شد.
موش آزمایشگاهی پزشکان پوست شده بودم، هرکدام تجویز دیگری را رد میکردند و داروهای متفاوت میدادند.
شغلم را تغییر دادم و در یک بوتیک لباسفروشی مشغول شدم...
در بسیاری موارد برای داشتن حقالتحریر و دور نشدن از فضای مطبوعات، داخل اتاق پرو، مصاحبه میگرفتم و مواقع تعطیلی سراغ گزارشهای میدانی میرفتم... اما در بوتیک لباسفروشی، با دوستان زیادی همراه شدم که بسیار مهربان و فهیم بودند.
دور ماندن از کاری که برایش انگیزه داشتم، من را ناامید کرد. شغل جدید را دوست داشتم و سعی میکردم به حرف مردم گوش کنم. با زنان و مادران زیادی در شغل جدید آشنا شدم که رنجهای زیادی دیدند، دم نزدند و تحمل کردند...
قرص.های آرامبخش زیاد و زیادتر میشدند ... کمیاب یا گران شدند. هزینه رفتار درمانی هم زیاد بود و از عهده من و البته بسیاری خارج بود...
حجم زیادی از موهای سر که از بین رفت، جای سیلی روی صورتم درد داشت اما باید ادامه میدادم.
درد افسردگی زیاد بود و در همین حال و هوا حال بسیاری از افسردههای جان سالم به در برده را درک کردم اما در این میان یاد عمههای جوانم که هر دو به فاصله چند ماه، مرگ خود خواسته را انتخاب کرده بودند، روح و روانم را آزار میداد.حتی به خلاص شدن فکر میکردم اما باید قوی میشدم.
آنها نتوانسته بودند با غول افسردگی مبارزه کنند اما من باید موفق می شدم. خانواده بعد از رفتن عزیزانمان طاقت نداشت.
از میان دوستانم، اندک معتمدانی بودند که وقتی از حالم فهمیدند، مراقبم بودند. یک نفر روانشناس منصفی معرفی کرد، یک نفر گوش شنوا شد و یکی دیگر مصرف منظم داروها را گوشزد میکرد... کتاب میآورد و به من انگیزه میداد...
فراموش نمیکنم تمام آنهایی را که دست من را از این باتلاق بیرون کشیدند و کمکم کردند که شرایط جدید را بپذیرم. گاهی با کلاه گیسهای سنگین و گرانقیمت و گاهی بدون کلاه گیس، همانطور که بودم...
حالا گاهی برای روزنامهای مینویسم تا شاید این روزها به روی درد و زخمی التیامبخش باشد.
#فراخوانی_برای_گفتگو_همدلی_و_راهحل
@journalistsclub1
اگر کسی بود مسیرم اینقدر ناامیدانه نمیشد
مجید غضنفری
مجری و برنامهساز سابق صدا و سیما
سه سال از خداحافظیام با تلویزیون میگذرد. سه سالی که شاید برای خیلیها فقط یک عدد باشد، اما برای من، هر روزش وزنی دارد که بهراحتی نمیشود با واژهها توصیفش کرد. هنوز هم وقتی صبح بیدار میشوم، گاهی ذهنم ناخودآگاه سراغ استودیو، متن، هماهنگی و اجرای زنده میرود و اما خبری نیست. سکوتی کشدار جای همهی آن هیاهوها را گرفته و گاهی در این سکوت، صدای خودم را هم گم میکنم.
من از آن دسته آدمهایی بودم که کارشان را فقط برای امرار معاش نمیخواستند. برایم کار رسانه، گفتوگو با مردم، روایت از طبیعت، از درخت، از رود، از پرنده، فقط حرفه نبود، دلبستگی بود.
از رسانه که فاصله گرفتم، تلاش کردم در همان راهی که باورش داشتم، بمانم. محیطزیست برای من یک دغدغه لوکس یا روشنفکرانه نبود. من با طبیعت، با زمین، با آسمان این سرزمین زیستهام. هنوز هم وقتی از کنار یک تالاب خشکیده یا درختی بریده شده رد میشوم، در دلم چیزی میمیرد. هنوز هم با دیدن زباله در بستر رودخانهها، گلویم سنگین میشود. هنوز هم فکر میکنم اگر رسانهای داشتم، اگر تریبونی بود، شاید میشد چیزی را نجات داد.
آدمی که سالها با صدا و تصویر زندگی کرده، وقتی از آن فضا جدا میشود، بخشی از هویتش را هم با خودش نمیآورد. انگار بخشی از "منِ رسانهای" هنوز همانجا مانده؛ پشت صحنهای خاکخورده، در آرشیوی فراموششده. دلتنگیام برای اجرا فقط دلتنگی برای کار نیست، دلتنگی برای بخشی از وجودم است که آنجا جان میگرفت. من از آن آدمهایی هستم که با دوربین حرف میزنند نه برای شهرت، نه برای دیده شدن، فقط برای اینکه یک احساس را منتقل کنند؛ حرفی از دل خاک، از دل برگ، از دل مردم.
در این سالها، کار مرتبطی درگیرم نکرد و هر چه تلاش کردم، هرچه ایده دادم، طرح نوشتم، حرف زدم، بیشتر حس کردم که در این کشور، دغدغههای دلی، جایی در میان اولویتها ندارد و رسانه، دیگر آن رسانه سابق نیست؛ پر شده از هیاهوی بیاثر، از رنگ و لعابی که پشتش چیزی نیست. و من ماندهام با دغدغهای کهنه، ولی زنده.
با همهی اینها، هنوز خاموش نشدهام. هنوز درونم چیزی روشن است شبیه شعلهای کوچک، اما سرسخت. اگرچه نه تریبونی هست، نه رسانهای، نه دعوتی اما این شعله هنوز حرف دارد. هنوز آرزو میکند روزی دوباره بتواند روایت کند. از زیباییهای این سرزمین، از زخمهایش، از امیدهایش.
اما یک چیز را هم نمیشود انکار کرد؛ این راه، اگرچه عاشقانه است، اما سخت است. جانفرساست. آدم وقتی تنها بماند، کمکم فرسوده میشود. گاهی فکر میکنم شاید اگر در این سالها جایی برای گفتوگو، برای تخلیه، برای فهمیدهشدن بود... شاید اگر جایی یا کسی بود که حرفهای و انسانی، حال روحیام را جدی بگیرد، مسیرم اینقدر تلخ و ناامیدانه نمیشد. روانِ آدم هم مثل طبیعت، نیاز به ترمیم دارد. شاید اگر در جایی، همراهی حرفهای برای درمان روان وجود داشت، من زودتر به خودم برمیگشتم و زودتر صدایم را پیدا میکردم.
#فراخوانی_برای_گفتگو_همدلی_و_راهحل
@journalistsclub1
مجید غضنفری
مجری و برنامهساز سابق صدا و سیما
سه سال از خداحافظیام با تلویزیون میگذرد. سه سالی که شاید برای خیلیها فقط یک عدد باشد، اما برای من، هر روزش وزنی دارد که بهراحتی نمیشود با واژهها توصیفش کرد. هنوز هم وقتی صبح بیدار میشوم، گاهی ذهنم ناخودآگاه سراغ استودیو، متن، هماهنگی و اجرای زنده میرود و اما خبری نیست. سکوتی کشدار جای همهی آن هیاهوها را گرفته و گاهی در این سکوت، صدای خودم را هم گم میکنم.
من از آن دسته آدمهایی بودم که کارشان را فقط برای امرار معاش نمیخواستند. برایم کار رسانه، گفتوگو با مردم، روایت از طبیعت، از درخت، از رود، از پرنده، فقط حرفه نبود، دلبستگی بود.
از رسانه که فاصله گرفتم، تلاش کردم در همان راهی که باورش داشتم، بمانم. محیطزیست برای من یک دغدغه لوکس یا روشنفکرانه نبود. من با طبیعت، با زمین، با آسمان این سرزمین زیستهام. هنوز هم وقتی از کنار یک تالاب خشکیده یا درختی بریده شده رد میشوم، در دلم چیزی میمیرد. هنوز هم با دیدن زباله در بستر رودخانهها، گلویم سنگین میشود. هنوز هم فکر میکنم اگر رسانهای داشتم، اگر تریبونی بود، شاید میشد چیزی را نجات داد.
آدمی که سالها با صدا و تصویر زندگی کرده، وقتی از آن فضا جدا میشود، بخشی از هویتش را هم با خودش نمیآورد. انگار بخشی از "منِ رسانهای" هنوز همانجا مانده؛ پشت صحنهای خاکخورده، در آرشیوی فراموششده. دلتنگیام برای اجرا فقط دلتنگی برای کار نیست، دلتنگی برای بخشی از وجودم است که آنجا جان میگرفت. من از آن آدمهایی هستم که با دوربین حرف میزنند نه برای شهرت، نه برای دیده شدن، فقط برای اینکه یک احساس را منتقل کنند؛ حرفی از دل خاک، از دل برگ، از دل مردم.
در این سالها، کار مرتبطی درگیرم نکرد و هر چه تلاش کردم، هرچه ایده دادم، طرح نوشتم، حرف زدم، بیشتر حس کردم که در این کشور، دغدغههای دلی، جایی در میان اولویتها ندارد و رسانه، دیگر آن رسانه سابق نیست؛ پر شده از هیاهوی بیاثر، از رنگ و لعابی که پشتش چیزی نیست. و من ماندهام با دغدغهای کهنه، ولی زنده.
با همهی اینها، هنوز خاموش نشدهام. هنوز درونم چیزی روشن است شبیه شعلهای کوچک، اما سرسخت. اگرچه نه تریبونی هست، نه رسانهای، نه دعوتی اما این شعله هنوز حرف دارد. هنوز آرزو میکند روزی دوباره بتواند روایت کند. از زیباییهای این سرزمین، از زخمهایش، از امیدهایش.
اما یک چیز را هم نمیشود انکار کرد؛ این راه، اگرچه عاشقانه است، اما سخت است. جانفرساست. آدم وقتی تنها بماند، کمکم فرسوده میشود. گاهی فکر میکنم شاید اگر در این سالها جایی برای گفتوگو، برای تخلیه، برای فهمیدهشدن بود... شاید اگر جایی یا کسی بود که حرفهای و انسانی، حال روحیام را جدی بگیرد، مسیرم اینقدر تلخ و ناامیدانه نمیشد. روانِ آدم هم مثل طبیعت، نیاز به ترمیم دارد. شاید اگر در جایی، همراهی حرفهای برای درمان روان وجود داشت، من زودتر به خودم برمیگشتم و زودتر صدایم را پیدا میکردم.
#فراخوانی_برای_گفتگو_همدلی_و_راهحل
@journalistsclub1
سنگ محک
سمیرا بختیار
روزنامهنگار
با شنیدن کلمه افسردگی بیش از هر زمان دیگری یاد دوران کرونا، دور شدن از فضای خبرنگاری و از همه سختتر و چالش برانگیزتر مادر شدنم در سال ۹۹ میافتم. دورانی سخت که همیشه به عنوان نقطه عطفی از آن یاد میکنم، چرا بیش از هر زمان دیگری خودم و صبرم را محک زدم... محک زدن ضرورتی است که هر انسان اندیشمندی به شدت به آن نیاز دارد به این معنا که خود را برای آزمودن حتی به خطا و نتیجه نگرفتن آماده و میآزمایی.
همزمانی مراقبت از خودم و فرزندم در مقابل کرونا و مادری کردن با همه سختیهای ریز و درشتاش سنگ محکی برای من در ۳۰ سالگی بود که هر روزاش به خودم یادآوری میکردم، این افسردگی و حال بد را باید سامان دهم. اصلا برای رسیدن به آن سامان و حال خوب گویی افسردگی و روزهای بد یک پیش نیاز مهم است که باید آن را پاس کنی؛ اما شیوه برخورد حتما مهم است.
من در آن روزها به کمک مشاوری دلسوز و نوشتن های مکرر از محک خودم نمره خوبی گرفتم و به مرحلههای بالاتر با سنگ محکهای بزرگتر راه یافتم که هر کدام راهکارهای خاص خود را داشت. در این روزها و ماهها که مسائل زندگیام مضاعف شده در محک این مسائل خودم را با موسیقی میسنجم. بارها به خودم یادآوری کردم از انگشتانی که کلمه خلق میکنند و می آرایند و میچینند، باید آهنگی تراوش شود که فقط و فقط خودم حظ کنم. آرزومندم هر کسی سنگ محک خود را پیدا و بسنجد.
#فراخوانی_برای_گفتگو_همدلی_و_راهحل
@journalistsclub1
سمیرا بختیار
روزنامهنگار
با شنیدن کلمه افسردگی بیش از هر زمان دیگری یاد دوران کرونا، دور شدن از فضای خبرنگاری و از همه سختتر و چالش برانگیزتر مادر شدنم در سال ۹۹ میافتم. دورانی سخت که همیشه به عنوان نقطه عطفی از آن یاد میکنم، چرا بیش از هر زمان دیگری خودم و صبرم را محک زدم... محک زدن ضرورتی است که هر انسان اندیشمندی به شدت به آن نیاز دارد به این معنا که خود را برای آزمودن حتی به خطا و نتیجه نگرفتن آماده و میآزمایی.
همزمانی مراقبت از خودم و فرزندم در مقابل کرونا و مادری کردن با همه سختیهای ریز و درشتاش سنگ محکی برای من در ۳۰ سالگی بود که هر روزاش به خودم یادآوری میکردم، این افسردگی و حال بد را باید سامان دهم. اصلا برای رسیدن به آن سامان و حال خوب گویی افسردگی و روزهای بد یک پیش نیاز مهم است که باید آن را پاس کنی؛ اما شیوه برخورد حتما مهم است.
من در آن روزها به کمک مشاوری دلسوز و نوشتن های مکرر از محک خودم نمره خوبی گرفتم و به مرحلههای بالاتر با سنگ محکهای بزرگتر راه یافتم که هر کدام راهکارهای خاص خود را داشت. در این روزها و ماهها که مسائل زندگیام مضاعف شده در محک این مسائل خودم را با موسیقی میسنجم. بارها به خودم یادآوری کردم از انگشتانی که کلمه خلق میکنند و می آرایند و میچینند، باید آهنگی تراوش شود که فقط و فقط خودم حظ کنم. آرزومندم هر کسی سنگ محک خود را پیدا و بسنجد.
#فراخوانی_برای_گفتگو_همدلی_و_راهحل
@journalistsclub1
حسرت میخورم که چرا جای شیده و ریحانه و مهشاد نبودم
مرجان احمدی
روزنامهنگار
تصمیم گرفتم از خودم، عمیقترین دردهایم و میل بهنبودنی که سالهاست عضوی از وجودم شده، بنویسم. میل به نبودنی که شاید در خیلی از ماها موج میزند، از هر دری بیرونش میکنیم، به هر طرف پناه میبریم، فایده ندارد.
نمیدانم روزنامهنگاری ما را به این روز انداخت یا زندگی در ایران. اما میدانم دنیا و زندگی میتوانست زیباتر باشد.
من شغلی که رؤیای نوجوانیام بود را به دست آوردم، شاید این «رسیدن» از نظر بعضی، منتهای خوشبختی باشد، اما نشد! مواجهه با نهایت تلخیها چیزی بود که در این مسیر ۱۵ ساله روبهرویم قرار گرفت و هیچوقت کنار نرفت و تمام نشد.
بله، من در این مسیر، آدمحسابیهای زیادی را شناختم، اما با کسانی هم کار کردم که در نهایت اضمحلال اخلاقی به سر میبرند…
وقتی کسی مانند «شیده لالمی» نمیخواهد باشد، درکِ عمیقی از نخواستنش دارم، و وقتی چشمانِ همیشهخندانِ مهشاد و ریحانه برای همیشه بسته میشوند، حسرت میخورم که چرا من جای آنها نبودم و کاش برای «همیشه رفتن»، من انتخاب میشدم، نه آنها…
اما چطور هنوز زندهام؟ چطور ادامه میدهم؟ چطور کار میکنم؟ هر روز چطور از خواب بیدار میشوم و باز به خواب میروم؟
مدتهاست که مطمئنم امیدی به آدمها، تغییر و آینده نیست و من در جبر زندگی زندانیام… اما میدانم چه چیز باعث میشود ادامه دهم، زنده بمانم و هوایی که هربار از ریههایم خارج میشود را باز پیدا کنم و نفس بکشم: «سفر و بودن در طبیعت».
#فراخوانی_برای_گفتگو_همدلی_و_راهحل
@journalistsclub1
مرجان احمدی
روزنامهنگار
تصمیم گرفتم از خودم، عمیقترین دردهایم و میل بهنبودنی که سالهاست عضوی از وجودم شده، بنویسم. میل به نبودنی که شاید در خیلی از ماها موج میزند، از هر دری بیرونش میکنیم، به هر طرف پناه میبریم، فایده ندارد.
نمیدانم روزنامهنگاری ما را به این روز انداخت یا زندگی در ایران. اما میدانم دنیا و زندگی میتوانست زیباتر باشد.
من شغلی که رؤیای نوجوانیام بود را به دست آوردم، شاید این «رسیدن» از نظر بعضی، منتهای خوشبختی باشد، اما نشد! مواجهه با نهایت تلخیها چیزی بود که در این مسیر ۱۵ ساله روبهرویم قرار گرفت و هیچوقت کنار نرفت و تمام نشد.
بله، من در این مسیر، آدمحسابیهای زیادی را شناختم، اما با کسانی هم کار کردم که در نهایت اضمحلال اخلاقی به سر میبرند…
وقتی کسی مانند «شیده لالمی» نمیخواهد باشد، درکِ عمیقی از نخواستنش دارم، و وقتی چشمانِ همیشهخندانِ مهشاد و ریحانه برای همیشه بسته میشوند، حسرت میخورم که چرا من جای آنها نبودم و کاش برای «همیشه رفتن»، من انتخاب میشدم، نه آنها…
اما چطور هنوز زندهام؟ چطور ادامه میدهم؟ چطور کار میکنم؟ هر روز چطور از خواب بیدار میشوم و باز به خواب میروم؟
مدتهاست که مطمئنم امیدی به آدمها، تغییر و آینده نیست و من در جبر زندگی زندانیام… اما میدانم چه چیز باعث میشود ادامه دهم، زنده بمانم و هوایی که هربار از ریههایم خارج میشود را باز پیدا کنم و نفس بکشم: «سفر و بودن در طبیعت».
#فراخوانی_برای_گفتگو_همدلی_و_راهحل
@journalistsclub1
رویم را که برمیگردانم میبینمش، نزدیکم نشسته، آن غول نامرئی!
هدی امین
عکاس
همهی ما میدانیم چه روزهای سخت و عذاب آوری را گذراندیم و چه بسا همچنان در آن فضا غوطهوریم. بعضیمان از فضای حرفهای بیرون آمدیم و بعضی همچنان ماندیم. برای من که خیلی سال است از روزنامهنگاری فاصله گرفتم این خلأ، بیهویتی، ماندن بین زمین و آسمان، غمِ ناشی از بیتعلقی و… به سالها پیش برمیگردد.
تصورم این بود که این دردِ نامعلوم فقط مخصوص من است. اشتباه کردم. بعدها دیدم دوستان دیگری که همچنان در جرگه بودند هم مبتلا هستند. غول افسردگی چنان آرام خودش را لابلای تار و پودِ تن و جان میتند که نمیفهمی کِی کارش را شروع کرد و تا کجا میخواهد پیشروی کند.
من هم راههای مختلفی را رفتم. دست به کارهای متفاوتی زدم. گاهی هم مدتها بیکاری را تجربه کردم. بیکاری برای کسانی مثل ما، فقط درد بیپولی نیست. بسیار بسیار از آن مهمتر، مسألهی هویت است که از دست می رود.
داروها و روانکاویها پشت هم و گاهی با فاصله کار کردند. گاهی که توانم بیشتر میشد، کوهنوردی انرژی تازهای می داد. دورهی کووید فرصتی بود که بخاطر بچهها سراغ تجربهی قدیم سفالگری بروم و آرام آرام کمکم کرد. کمکم نقاشی هم دوباره برگشت. بعد وارد گروه سپیدار شدم؛ روزنامهنگاران کارآفرین.
نمی توانم بگویم آن غول نامرئی رفت و دیگر خبری ازش نیست. همچنان و خیلی جاها که رویم را برمیگردانم میبینمش که نزدیکم نشسته یا سایه به سایهام می آید. این جور وقتها سعی میکنم خودم را محکمتر به هنر بچسبانم که تکیهگاه و ناجی من بوده و نوشتن؛ هرچند در دفتر شخصی و هر چند در کاغذپارههایی که مچاله میشوند.
چاره چیست؟ دنیا دارد راه خودش را میرود و کاری ندارد به اینکه مرد یا زنی در تنهاییاش جان میدهد یا از جایش بلند میشود و راه میافتد.
#فراخوانی_برای_گفتگو_همدلی_و_راهحل
@journalistsclub1
هدی امین
عکاس
همهی ما میدانیم چه روزهای سخت و عذاب آوری را گذراندیم و چه بسا همچنان در آن فضا غوطهوریم. بعضیمان از فضای حرفهای بیرون آمدیم و بعضی همچنان ماندیم. برای من که خیلی سال است از روزنامهنگاری فاصله گرفتم این خلأ، بیهویتی، ماندن بین زمین و آسمان، غمِ ناشی از بیتعلقی و… به سالها پیش برمیگردد.
تصورم این بود که این دردِ نامعلوم فقط مخصوص من است. اشتباه کردم. بعدها دیدم دوستان دیگری که همچنان در جرگه بودند هم مبتلا هستند. غول افسردگی چنان آرام خودش را لابلای تار و پودِ تن و جان میتند که نمیفهمی کِی کارش را شروع کرد و تا کجا میخواهد پیشروی کند.
من هم راههای مختلفی را رفتم. دست به کارهای متفاوتی زدم. گاهی هم مدتها بیکاری را تجربه کردم. بیکاری برای کسانی مثل ما، فقط درد بیپولی نیست. بسیار بسیار از آن مهمتر، مسألهی هویت است که از دست می رود.
داروها و روانکاویها پشت هم و گاهی با فاصله کار کردند. گاهی که توانم بیشتر میشد، کوهنوردی انرژی تازهای می داد. دورهی کووید فرصتی بود که بخاطر بچهها سراغ تجربهی قدیم سفالگری بروم و آرام آرام کمکم کرد. کمکم نقاشی هم دوباره برگشت. بعد وارد گروه سپیدار شدم؛ روزنامهنگاران کارآفرین.
نمی توانم بگویم آن غول نامرئی رفت و دیگر خبری ازش نیست. همچنان و خیلی جاها که رویم را برمیگردانم میبینمش که نزدیکم نشسته یا سایه به سایهام می آید. این جور وقتها سعی میکنم خودم را محکمتر به هنر بچسبانم که تکیهگاه و ناجی من بوده و نوشتن؛ هرچند در دفتر شخصی و هر چند در کاغذپارههایی که مچاله میشوند.
چاره چیست؟ دنیا دارد راه خودش را میرود و کاری ندارد به اینکه مرد یا زنی در تنهاییاش جان میدهد یا از جایش بلند میشود و راه میافتد.
#فراخوانی_برای_گفتگو_همدلی_و_راهحل
@journalistsclub1
باید خود را واکسینه کنیم
مریم باقی
روزنامهنگار حقوقی
درگذشت نزهت هم مانند خیلی از دوستان دیگرمان دل مان را سخت به درد آورد و برای تکرار این تجربههای تلخ بود که آقای منتجبی عزیز به این نتیجه رسید که برای زودمرگیها و افسردگیهای همکاران دست نوشتهها و دلنوشتههایی را منتشر کند.
وقتی به من گفتند، فکر کردم شاید روایت تجربههای شخصی مفید باشد اما آسیب شناسی وضعیت شاید برای کمک به وضعیت آینده راهگشاتر باشد و در این موضوع قلم را بردارم، حتی در حد طرح موضوع.
وضعیت روزنامه نگاران هم تابعی از وضعیت جامعه است و اکنون افسردگی در جامعه به دلایل مشکلات گوناگون اقتصادی و اجتماعی و... افزایش یافته و روزنامهنگاران از آن مستثنی نیستند اما آنها میتوان گفت آسیبپذیرترند. چرایش را در چند بند مرور می کنیم:
۱- روزنامهنگاران به دلیل اقتضای کاری، مکرر در معرض اخبارند و اخبار ناخوشایند هم فراوان؛ فساد و فقر و خشونت و بحران و... آنها جزئیات اخبار ناخوشایند رو مرور میکنند و این فرسایش روحی را بیشتر میکند.
۲- روزنامهنگاران فقط به دنبال روایت نیستند بلکه بیشتر در جستجوی حقیقتند و گاه هرچه میکاوند نیرنگ و ریا و... را بیشتر مییابند و این آنها را افسرده میکند.
۳- روزنامهنگاران تیغ سانسور و حتی خودسانسوری را با عمق جان درک میکنند و این فرسایش روحی عمیقی ایجاد میکند.
۴- روزنامهنگاران فشارهای سیاسی زیادی هم تحمل میکنند؛ خواه نهادهای دولتی یا گروههای فشار. باید قلم و گفتار را مدام بیایند تا درگیر تهدید و زندان نشوند.
۵- روزنامهنگاری را در زمرهی مشاغل سخت شناختهاند چه اینکه فشار کاری سخت و پیوستهای را تجربه میکنند. مهلت مشخص و محدود برای تهیه مطالب و پوشش فوری اخبار، ساعات کاری نامنظم و حتی در منزل و عدم وجود نظم مشخصی در زندگی بعضا آنها را دچار سردرگمی و آزردگی میکند.
۶- روزنامهنگاری با اینکه کاری دشوار است اما در کشور ما بسیار کم درآمد است بخصوص در بخش خصوصی و این صنف از لحاظ مالی بسیار آسیبپذیر و بی پشتوانهاند. دستمزدها ناچیز، قرادادهای غیر دائم و بدون بیمه، اخراج ها آسان. و برای روزنامهنگاران کاغذی هم کار با افزایش رسانههای دیجیتال سختتر. در مجموع امنیت شغلی از جهات گوناگون آنها را تهدید میکند و طبیعیست که روح آنها را میآزارد.
۷- روزنامهنگاران باید بخوانند و بدانند و گاه از گفتگو شوندگان آگاهترند. آنها برای تهیه یک گزارش، نوشتن مطلب یا مقالهای ساعتها مطالعه میکنند اما خیلی اوقات آنطور که باید حرفشان دیده یا شنیده نمیشود و در بیشتر اوقات هم پلی هستند برای دیده شدن دیگران. حال آنکه هر انسانی نیاز به دیده شدن و شنیده شدن دارد. بخصوص کسانی که برای موضوعی تلاش میکنند و با عمق جان میخواهند آن را به جامعه منتقل کنند اما جامعه بیتوجه است.
۸- روزنامهنگاران نقش محوری در اطلاع رسانی و آگاهسازی اجتماعی دارند و روزی را به نام خبرنگار داریم مانند خیلی از روزهای دیگر چون معلم و کارگر. اما واقعیت این است که این روز برای روزنامهنگاران صوریست و برای آنان در واقعیت نه تنها قدردانی و تشویق مالی که قدردانی اجتماعی هم نیست و گاه از سوی مخاطب و حکومت هم مورد هجمه قرار میگیرند.
شاید بتوان به این لیست موارد دیگری هم افزود. پس حق بدهیم که در روزنامهنگاران افسردگی رواج داشته باشد. اگر میخواهیم بمانیم باید خود را واکسینه کنیم. ما مبارزان واقعی هستیم و در چند جبهه در جدال میکنیم حتی با افسردگی. ناملایمات نباید ما را از پا درآورد. بمانیم تا در قضاوت تاریخ هم نسل سرسختان در طوفانها قلمداد شویم.
#فراخوانی_برای_گفتگو_همدلی_و_راهحل
@journalistsclub1
مریم باقی
روزنامهنگار حقوقی
درگذشت نزهت هم مانند خیلی از دوستان دیگرمان دل مان را سخت به درد آورد و برای تکرار این تجربههای تلخ بود که آقای منتجبی عزیز به این نتیجه رسید که برای زودمرگیها و افسردگیهای همکاران دست نوشتهها و دلنوشتههایی را منتشر کند.
وقتی به من گفتند، فکر کردم شاید روایت تجربههای شخصی مفید باشد اما آسیب شناسی وضعیت شاید برای کمک به وضعیت آینده راهگشاتر باشد و در این موضوع قلم را بردارم، حتی در حد طرح موضوع.
وضعیت روزنامه نگاران هم تابعی از وضعیت جامعه است و اکنون افسردگی در جامعه به دلایل مشکلات گوناگون اقتصادی و اجتماعی و... افزایش یافته و روزنامهنگاران از آن مستثنی نیستند اما آنها میتوان گفت آسیبپذیرترند. چرایش را در چند بند مرور می کنیم:
۱- روزنامهنگاران به دلیل اقتضای کاری، مکرر در معرض اخبارند و اخبار ناخوشایند هم فراوان؛ فساد و فقر و خشونت و بحران و... آنها جزئیات اخبار ناخوشایند رو مرور میکنند و این فرسایش روحی را بیشتر میکند.
۲- روزنامهنگاران فقط به دنبال روایت نیستند بلکه بیشتر در جستجوی حقیقتند و گاه هرچه میکاوند نیرنگ و ریا و... را بیشتر مییابند و این آنها را افسرده میکند.
۳- روزنامهنگاران تیغ سانسور و حتی خودسانسوری را با عمق جان درک میکنند و این فرسایش روحی عمیقی ایجاد میکند.
۴- روزنامهنگاران فشارهای سیاسی زیادی هم تحمل میکنند؛ خواه نهادهای دولتی یا گروههای فشار. باید قلم و گفتار را مدام بیایند تا درگیر تهدید و زندان نشوند.
۵- روزنامهنگاری را در زمرهی مشاغل سخت شناختهاند چه اینکه فشار کاری سخت و پیوستهای را تجربه میکنند. مهلت مشخص و محدود برای تهیه مطالب و پوشش فوری اخبار، ساعات کاری نامنظم و حتی در منزل و عدم وجود نظم مشخصی در زندگی بعضا آنها را دچار سردرگمی و آزردگی میکند.
۶- روزنامهنگاری با اینکه کاری دشوار است اما در کشور ما بسیار کم درآمد است بخصوص در بخش خصوصی و این صنف از لحاظ مالی بسیار آسیبپذیر و بی پشتوانهاند. دستمزدها ناچیز، قرادادهای غیر دائم و بدون بیمه، اخراج ها آسان. و برای روزنامهنگاران کاغذی هم کار با افزایش رسانههای دیجیتال سختتر. در مجموع امنیت شغلی از جهات گوناگون آنها را تهدید میکند و طبیعیست که روح آنها را میآزارد.
۷- روزنامهنگاران باید بخوانند و بدانند و گاه از گفتگو شوندگان آگاهترند. آنها برای تهیه یک گزارش، نوشتن مطلب یا مقالهای ساعتها مطالعه میکنند اما خیلی اوقات آنطور که باید حرفشان دیده یا شنیده نمیشود و در بیشتر اوقات هم پلی هستند برای دیده شدن دیگران. حال آنکه هر انسانی نیاز به دیده شدن و شنیده شدن دارد. بخصوص کسانی که برای موضوعی تلاش میکنند و با عمق جان میخواهند آن را به جامعه منتقل کنند اما جامعه بیتوجه است.
۸- روزنامهنگاران نقش محوری در اطلاع رسانی و آگاهسازی اجتماعی دارند و روزی را به نام خبرنگار داریم مانند خیلی از روزهای دیگر چون معلم و کارگر. اما واقعیت این است که این روز برای روزنامهنگاران صوریست و برای آنان در واقعیت نه تنها قدردانی و تشویق مالی که قدردانی اجتماعی هم نیست و گاه از سوی مخاطب و حکومت هم مورد هجمه قرار میگیرند.
شاید بتوان به این لیست موارد دیگری هم افزود. پس حق بدهیم که در روزنامهنگاران افسردگی رواج داشته باشد. اگر میخواهیم بمانیم باید خود را واکسینه کنیم. ما مبارزان واقعی هستیم و در چند جبهه در جدال میکنیم حتی با افسردگی. ناملایمات نباید ما را از پا درآورد. بمانیم تا در قضاوت تاریخ هم نسل سرسختان در طوفانها قلمداد شویم.
#فراخوانی_برای_گفتگو_همدلی_و_راهحل
@journalistsclub1
📢 باشگاه روزنامهنگاران ایران به اینستاگرام آمد
از این پس میتوانید تازهترین اخبار، تحلیلها، اطلاعیهها و محتواهای اختصاصی ما را در اینستاگرام دنبال کنید.
👈 در باشگاه با ما همراه شوید و حلقه ارتباطی روزنامهنگاران ایران را گستردهتر کنید.
🔍 دنبال کنید:
www.instagram.com/journalistsclub.1
@journalistsclub1
از این پس میتوانید تازهترین اخبار، تحلیلها، اطلاعیهها و محتواهای اختصاصی ما را در اینستاگرام دنبال کنید.
👈 در باشگاه با ما همراه شوید و حلقه ارتباطی روزنامهنگاران ایران را گستردهتر کنید.
🔍 دنبال کنید:
www.instagram.com/journalistsclub.1
@journalistsclub1
.
دستاورد کارم؟ فرسودگی جسم و روان!
طاهره ریحانی
خبرنگار - رشت
روزهای نخست که حرفهی خبرنگاری را شروع کردم، زن جوانی بودم که در پوسته کار اداری و کارمندی نتوانستم دوام بیاورم. ساختار ذهنی من به پشت میزنشینی و ثابت بودن عادت نداشت.
خبرنگاری شغلی بود که هیجان و تنوع آن را دوست داشتم. بماند که برای یادگیری، اندک افرادی از قدیمیها کمک کردند اما برای ما که نسل جدیدی از خبرنگاران تحصیلکردهی جامعه مطبوعاتی استان گیلان بودیم، انجام کار نشد نداشت و پرشور به این حرفه ادامه دادیم.
شیرینی کار در تحریریه روزنامه و نشریه مکتوب جای خود را به سرعت به فعالیت در پایگاه خبری و خبرگزاری داد و همزمان با تغییر در فضای رسانه، تلاش کردیم از قافله جا نمانیم.
اکنون پس از گذشت بیش از این همه سال فعالیت، فشار روحی روانی شدید و به تبع آن فرسودگی جسمی ناشی از تنش های فروخورده، برایم تنها دستاورد این شغل بوده است.
حوادث مکرر، فشارهای اجتماعی و اقتصادی ، عدم وجود جایگاه مناسب این شغل موجب دلزدگی من شد و اکنون به نقطهای رسیدهام که دیگر کلمه «تاب آوری» برایم بیمعناست.
از فراخوان باشگاه روزنامهنگاران ایران، برای همدلی با یکدیگر و گذر از این بحرانهای روحی تشکر میکنم و قدردانتان هستم.
چون مطمئنا هیچ فرد دیگری به غیر از ما که همکار و همدرد در این شغل هستیم نمیتواند درکمان کند. همانطور که در طی سالهای اخیر توانستهایم در کنار اندک دوستان خود با درد دل کردن در کنج دنج یک کافه و یا در دفتر تحریریه از تنش روزمره خود بکاهیم و به اصطلاح «تاب بیاوریم»!
شاید من و دوستانم جزء معدود افرادی باشیم که هنوز در برابر مصرف قرصهای اعصاب مقاومت میکنیم اما مشخص نیست تا کی این روند را بتوانیم تحمل کنیم.
#فراخوانی_برای_گفتگو_همدلی_و_راهحل
@journalistsclub1
دستاورد کارم؟ فرسودگی جسم و روان!
طاهره ریحانی
خبرنگار - رشت
روزهای نخست که حرفهی خبرنگاری را شروع کردم، زن جوانی بودم که در پوسته کار اداری و کارمندی نتوانستم دوام بیاورم. ساختار ذهنی من به پشت میزنشینی و ثابت بودن عادت نداشت.
خبرنگاری شغلی بود که هیجان و تنوع آن را دوست داشتم. بماند که برای یادگیری، اندک افرادی از قدیمیها کمک کردند اما برای ما که نسل جدیدی از خبرنگاران تحصیلکردهی جامعه مطبوعاتی استان گیلان بودیم، انجام کار نشد نداشت و پرشور به این حرفه ادامه دادیم.
شیرینی کار در تحریریه روزنامه و نشریه مکتوب جای خود را به سرعت به فعالیت در پایگاه خبری و خبرگزاری داد و همزمان با تغییر در فضای رسانه، تلاش کردیم از قافله جا نمانیم.
اکنون پس از گذشت بیش از این همه سال فعالیت، فشار روحی روانی شدید و به تبع آن فرسودگی جسمی ناشی از تنش های فروخورده، برایم تنها دستاورد این شغل بوده است.
حوادث مکرر، فشارهای اجتماعی و اقتصادی ، عدم وجود جایگاه مناسب این شغل موجب دلزدگی من شد و اکنون به نقطهای رسیدهام که دیگر کلمه «تاب آوری» برایم بیمعناست.
از فراخوان باشگاه روزنامهنگاران ایران، برای همدلی با یکدیگر و گذر از این بحرانهای روحی تشکر میکنم و قدردانتان هستم.
چون مطمئنا هیچ فرد دیگری به غیر از ما که همکار و همدرد در این شغل هستیم نمیتواند درکمان کند. همانطور که در طی سالهای اخیر توانستهایم در کنار اندک دوستان خود با درد دل کردن در کنج دنج یک کافه و یا در دفتر تحریریه از تنش روزمره خود بکاهیم و به اصطلاح «تاب بیاوریم»!
شاید من و دوستانم جزء معدود افرادی باشیم که هنوز در برابر مصرف قرصهای اعصاب مقاومت میکنیم اما مشخص نیست تا کی این روند را بتوانیم تحمل کنیم.
#فراخوانی_برای_گفتگو_همدلی_و_راهحل
@journalistsclub1
باشگاه روزنامهنگاران ایران
. ناامیدترین قشر جامعه، روزنامهنگاران هستند پاسخهای استاد فربدون صدیقی، روزنامهنگار صاحبنام و مدرس دانشگاه به پرسشهای باشگاه روزنامهنگاران ایران را در ادامه بخوانید: پیش پاسخ؛ اقتضاى سئوالها، جوابهای توضیحی و تفسیری است. سعی کردهام چنین نکنم و پاسخ…
صدیقی گفته بود...
دردنوشتههای همکاران و دوستان روزنامهنگار که هر روز بر شمارشان افزوده میشود، ما را به یاد گفتگویی نوروزی باشگاه روزنامهنگاران ایران با استاد فریدون صدیقی انداخت.
در آن گفتگو، استاد صدیقی روزنامهنگاران را ناامیدترین قشر جامعه خواند. در نگاه نخست، این تعبیر شاید اغراقآمیز به نظر میرسید، اما در روزهای اخیر با انتشار روایتهای دردناک روزنامهنگاران از غول افسردگی که آنها را در مشت خود گرفته است، به تلخی دریافتهایم که این حرفه چه بار سنگینی از فشارهای روانی، اقتصادی و اجتماعی را بر دوش ما و همکارانشان انداخته است.
روزنامهنگاران، همان حقیقتطلبانی که رسالتشان روشنگری است، از درون فرسودهاند و درونشان خاموش و خود در آستانهی فروپاشی ایستادهاند؛ بیآنکه کسی از حقیقت درونی آنان آگاه باشد!
اما چه باید کرد؟ چه راهی باید رفت تا این حال دگرگون شود؟
#فراخوانی_برای_گفتگو_همدلی_و_راهحل
@journalistsclub1
دردنوشتههای همکاران و دوستان روزنامهنگار که هر روز بر شمارشان افزوده میشود، ما را به یاد گفتگویی نوروزی باشگاه روزنامهنگاران ایران با استاد فریدون صدیقی انداخت.
در آن گفتگو، استاد صدیقی روزنامهنگاران را ناامیدترین قشر جامعه خواند. در نگاه نخست، این تعبیر شاید اغراقآمیز به نظر میرسید، اما در روزهای اخیر با انتشار روایتهای دردناک روزنامهنگاران از غول افسردگی که آنها را در مشت خود گرفته است، به تلخی دریافتهایم که این حرفه چه بار سنگینی از فشارهای روانی، اقتصادی و اجتماعی را بر دوش ما و همکارانشان انداخته است.
روزنامهنگاران، همان حقیقتطلبانی که رسالتشان روشنگری است، از درون فرسودهاند و درونشان خاموش و خود در آستانهی فروپاشی ایستادهاند؛ بیآنکه کسی از حقیقت درونی آنان آگاه باشد!
اما چه باید کرد؟ چه راهی باید رفت تا این حال دگرگون شود؟
#فراخوانی_برای_گفتگو_همدلی_و_راهحل
@journalistsclub1
.
از رنج که حرف میزنیم، از چه حرف میزنیم؟
امضا: محفوظ
زندگی هرگز برای من ساده نگذشت. نه کودکی خاطرهانگیزی داشتم و نه توانستم جوانی کنم. دوست کودکیام کتاب بود و به لطف مادرم شوقم نوشتن. همین شد که در ۱۸ سالگی و در بحبوحه تغییرات عجیب سیاسی در ایران وارد رسانه شدم.
سیلیهای زیادی در زندگی خورده بودم؛ همین حالا که گاهی با همسرم مرور خاطره کودکیمان را میکنیم، رنج نداشتن خاطره از کودکی و بغضم وقتی پدر به زور من را جلوی مدرسه از آغوش مادرم جدا کرد، دوباره سردردهایم را دو چندان میکند.
آدمی بودن سرشار از غرور لگدمال شده در خانهای که تا بن دندان مردسالار بود و مادری که ترجیح میداد برای خودش زندگی کند....
برای اولین بار سال ۸۸ افسردگی به صورت جدی یقهام را گرفت. موهایم را از ته تراشیده بودم و نعشم را از طبقات ساختمان پزشکان توانیر بالا میبردند.... تزریقهای مداوم هالوپریدول جواب نداد و برای اولین بار در بخش اعصاب و روان یک بیمارستان بستری شدم.
در کارم همیشه خوب بودم. جرات و جسارتش را دارم که بگویم درجه یک بودم و همین نجاتم میداد.
تا مادر بود در خانه را باز میکرد بهبود نسبی داشتم و با قرصها میتوانستم زندگی کنم.
مرگ مادر تیر خلاص بود بر تمام آنچه ساخته بودم. جزئیات را نمیگویم چرا که گفتنش رازهای زیادی از وقاحت را بر ملا میکند. وقاحت آنهایی که میدانستند من چقدر آسیبپذیرم و وابسته به گوری سرد در گورستان و از همین استفاده کردند.
اینبار من بودم و قرصهای پودر شده در ظرف.... من بودم و آب ذغال در بیمارستان کیان.... من بودم و جیغهای مداوم در اتاق اورژانس و من بودم و جای خالی مادر و خانوادهای که در ۲۸ سالگی رهایم کردند و گرگهایی که دختر جوان و تنهایی را پیدا کرده بودند که متوجه اطرافش نبود و داروی اعصاب و روان تزریقی میگرفت.دپاکین و لیتیوم و هزاران قرص دیگر میخورد.
بعد دوباره همان بخش آشنا.... این بار از پچپچها میشنیدم که میگفتند: "«طرف کیس خودکشی است» این یعنی گاو پیشانی سفید در آن بخش کوچک.
بعد از ۸ جلسه شوک الکتریکی مرخص شدم. روی تختهایی کنار هم میخوابیدیم و مثل فیلمهای آخرالزمانی بیهوش میشدیم. حافظهام نقطه نقطه بود، چیزهایی زیادی را فراموش کرده بودم؛ جز جسد سرد مادر وقتی توی کاور میگذاشتند. جز تنهایی وقتی از خانه بیرون شدم چون کار میکردم.. جز ضجههای ناکامی پس از دوست داشتن اژدهای ترسناکی که ویرانم کرده بود.
به سختی به زندگی برگشتم. اما دیگر آن دختر شاعر و عاشق پیشه نیستم. هنوز کابوس مرگ مادرم را میبینم. بعد از مرگ شیده لالمی کابوسهایم بیشتر شد. در بیمارستان گم میشوم و اتاق مادرم را پیدا نمیکنم. بعد بختک یقهام را میگیرد و به سردخانه میبرد و صورت کبود مادرم را نشانم میدهد.از خواب نمیپرم لعنتی... لعنتی نمیپرم....
در بحبوحه همین رنجها و زخمها کسی آمد و دستم را گرفت و با همه بیماریهای مزمن پذیرفتم. جلسات تراپی را شروع کردم در حالی که روزانه ۲۵ قرص مصرف میکردم. از ۱۲ سال پیش اول، هفتهای ۳ بار ، بعد ۲ بار و بعد هفتهای یک بار تراپی شدم.
دورهای دارویم را قطع کردم و بعد اتفاقاتی مجبور به استفاده مجدد شدم. دوباره ویرانی آغاز شد. اینبار اما هم درس میخواندم، هم کودک داشتم و هم همسر بودم و هم کار میکردم...
راستش من هرگز در هیچ اتفاقی جز درس و کار موفق نبودم. و تنها امید من همین بود.هرچه بیشتر غرق شدم بیشتر خواندم.
هنوز هم به خودکشی به عنوان راه حل جدی فکر میکنم و تصورم این است که به مرگ طبیعی نخواهم مرد. اما داروهایم کمتر شده.
سعی کردهام فاصلهام را با آدمها حفظ کنم....در مجامع عمومی کمتر حاضر میشم و بیشتر وقتم را با خانواده کوچکم میگذرانم.
افسردگی من از ژنتیک و فشار جامعه اطرافم میآید. هرگز در پوسته خودم جا نشدم و دلم خواست جوری زندگی کنم که خانوادهام که در زندان خودشان محصور شدهاند را تکرار نکنم.
من رنجم را با زنان معتاد و تنها تسکین دادم، با مسئولیتهای کوچک اجتماعی که برای خودم تعریف کردم زنده ماندم و سعی کردم در کارم هم خوب بمانم. اما میدانم بیماری افسردگی من دیو خفتهای در جان من است. از آن با پزشکم حرف میزنم و پذیرفتهام...
به پاتوقها میروم و با زنان روزگار میگذرانم و رنجم را با خانواده کوچکم التیام میبخشم.... من زخمم را با التیام دادن زخم زنان تنها شبیه خودم آرام میکنم...
اما هنوز شبها در کابوسهایم در طبقات بیمارستان به دنبال مادرم میگردم و هر چه میروم اتاقش را پیدا نمیکنم....این رنج هر روزه، ابتدا با خودزنی آرام میگیرد و حالا یاد گرفتهام با کارهایی که دوست دارم آرامشم را بازگردانم.
#فراخوانی_برای_گفتگو_همدلی_و_راهحل
@journalistsclub1
از رنج که حرف میزنیم، از چه حرف میزنیم؟
امضا: محفوظ
زندگی هرگز برای من ساده نگذشت. نه کودکی خاطرهانگیزی داشتم و نه توانستم جوانی کنم. دوست کودکیام کتاب بود و به لطف مادرم شوقم نوشتن. همین شد که در ۱۸ سالگی و در بحبوحه تغییرات عجیب سیاسی در ایران وارد رسانه شدم.
سیلیهای زیادی در زندگی خورده بودم؛ همین حالا که گاهی با همسرم مرور خاطره کودکیمان را میکنیم، رنج نداشتن خاطره از کودکی و بغضم وقتی پدر به زور من را جلوی مدرسه از آغوش مادرم جدا کرد، دوباره سردردهایم را دو چندان میکند.
آدمی بودن سرشار از غرور لگدمال شده در خانهای که تا بن دندان مردسالار بود و مادری که ترجیح میداد برای خودش زندگی کند....
برای اولین بار سال ۸۸ افسردگی به صورت جدی یقهام را گرفت. موهایم را از ته تراشیده بودم و نعشم را از طبقات ساختمان پزشکان توانیر بالا میبردند.... تزریقهای مداوم هالوپریدول جواب نداد و برای اولین بار در بخش اعصاب و روان یک بیمارستان بستری شدم.
در کارم همیشه خوب بودم. جرات و جسارتش را دارم که بگویم درجه یک بودم و همین نجاتم میداد.
تا مادر بود در خانه را باز میکرد بهبود نسبی داشتم و با قرصها میتوانستم زندگی کنم.
مرگ مادر تیر خلاص بود بر تمام آنچه ساخته بودم. جزئیات را نمیگویم چرا که گفتنش رازهای زیادی از وقاحت را بر ملا میکند. وقاحت آنهایی که میدانستند من چقدر آسیبپذیرم و وابسته به گوری سرد در گورستان و از همین استفاده کردند.
اینبار من بودم و قرصهای پودر شده در ظرف.... من بودم و آب ذغال در بیمارستان کیان.... من بودم و جیغهای مداوم در اتاق اورژانس و من بودم و جای خالی مادر و خانوادهای که در ۲۸ سالگی رهایم کردند و گرگهایی که دختر جوان و تنهایی را پیدا کرده بودند که متوجه اطرافش نبود و داروی اعصاب و روان تزریقی میگرفت.دپاکین و لیتیوم و هزاران قرص دیگر میخورد.
بعد دوباره همان بخش آشنا.... این بار از پچپچها میشنیدم که میگفتند: "«طرف کیس خودکشی است» این یعنی گاو پیشانی سفید در آن بخش کوچک.
بعد از ۸ جلسه شوک الکتریکی مرخص شدم. روی تختهایی کنار هم میخوابیدیم و مثل فیلمهای آخرالزمانی بیهوش میشدیم. حافظهام نقطه نقطه بود، چیزهایی زیادی را فراموش کرده بودم؛ جز جسد سرد مادر وقتی توی کاور میگذاشتند. جز تنهایی وقتی از خانه بیرون شدم چون کار میکردم.. جز ضجههای ناکامی پس از دوست داشتن اژدهای ترسناکی که ویرانم کرده بود.
به سختی به زندگی برگشتم. اما دیگر آن دختر شاعر و عاشق پیشه نیستم. هنوز کابوس مرگ مادرم را میبینم. بعد از مرگ شیده لالمی کابوسهایم بیشتر شد. در بیمارستان گم میشوم و اتاق مادرم را پیدا نمیکنم. بعد بختک یقهام را میگیرد و به سردخانه میبرد و صورت کبود مادرم را نشانم میدهد.از خواب نمیپرم لعنتی... لعنتی نمیپرم....
در بحبوحه همین رنجها و زخمها کسی آمد و دستم را گرفت و با همه بیماریهای مزمن پذیرفتم. جلسات تراپی را شروع کردم در حالی که روزانه ۲۵ قرص مصرف میکردم. از ۱۲ سال پیش اول، هفتهای ۳ بار ، بعد ۲ بار و بعد هفتهای یک بار تراپی شدم.
دورهای دارویم را قطع کردم و بعد اتفاقاتی مجبور به استفاده مجدد شدم. دوباره ویرانی آغاز شد. اینبار اما هم درس میخواندم، هم کودک داشتم و هم همسر بودم و هم کار میکردم...
راستش من هرگز در هیچ اتفاقی جز درس و کار موفق نبودم. و تنها امید من همین بود.هرچه بیشتر غرق شدم بیشتر خواندم.
هنوز هم به خودکشی به عنوان راه حل جدی فکر میکنم و تصورم این است که به مرگ طبیعی نخواهم مرد. اما داروهایم کمتر شده.
سعی کردهام فاصلهام را با آدمها حفظ کنم....در مجامع عمومی کمتر حاضر میشم و بیشتر وقتم را با خانواده کوچکم میگذرانم.
افسردگی من از ژنتیک و فشار جامعه اطرافم میآید. هرگز در پوسته خودم جا نشدم و دلم خواست جوری زندگی کنم که خانوادهام که در زندان خودشان محصور شدهاند را تکرار نکنم.
من رنجم را با زنان معتاد و تنها تسکین دادم، با مسئولیتهای کوچک اجتماعی که برای خودم تعریف کردم زنده ماندم و سعی کردم در کارم هم خوب بمانم. اما میدانم بیماری افسردگی من دیو خفتهای در جان من است. از آن با پزشکم حرف میزنم و پذیرفتهام...
به پاتوقها میروم و با زنان روزگار میگذرانم و رنجم را با خانواده کوچکم التیام میبخشم.... من زخمم را با التیام دادن زخم زنان تنها شبیه خودم آرام میکنم...
اما هنوز شبها در کابوسهایم در طبقات بیمارستان به دنبال مادرم میگردم و هر چه میروم اتاقش را پیدا نمیکنم....این رنج هر روزه، ابتدا با خودزنی آرام میگیرد و حالا یاد گرفتهام با کارهایی که دوست دارم آرامشم را بازگردانم.
#فراخوانی_برای_گفتگو_همدلی_و_راهحل
@journalistsclub1
ما مدتها است مردهایم
کتایون مصری
روزنامه نگار دیروز؛ پژوهشگر امروز
بیایید باهم صادق باشیم، لحظۀ مرگ ما از زمانی آغاز شد که همدیگر را دوست نداشتیم و در همهمۀ روزمرّگیها، دستِ هم را رها کردیم. مرگِ ما از زمانی شروع شد که بودن و نبودنمان در تحریریۀها، هیچکس را نگران نکرد. همان روزهایی که خانه نشین شدیم ولی غروبها، رأس ساعت بستن صفحات و خسته نباشید گفتن ها و دلمشغولیِ صفحۀ فردا، تپش قلب گرفتیم و به خودمان امید دادیم که این روزها موقتی است، ولی نبود.... ما مدتهاست برای هم مُردهایم چون سالهاست سراغِ هم را نمیگیریم. برای ما چه اهمیتی دارد، که فلانی بهترین گزارشگر بوده یا روزی ساعتها پشتِ میز سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، حوادث، ورزشی و...با ما گپ زده یا بارها فلان کس با ما هم حوزه بوده، ولی حالا ناپدید شده و در گوشه ای روزگار میگذراند. ما نسلِ روزنامه نگارانی هستیم که یکباره سایۀ «غریبه ها» مثل بختک بر روی تحریریه افتاد و حکم به ترکِ خانۀمان داد ولی صدایمان درنیامد، هر روز یکی ازما، مجبور به ترکِ تحریریه شد، ولی صدایمان درنیامد، جیبهایمان خالی ماند و حقمان خورده شد. و باز صدایمان در نیامد. اصلا بودنونبودنمان، صدای کسی را در نیاورد. بیایید باهم صادق باشیم، ما مدتهاست در ذهنِ هم مردهایم، چه فرقی می کند روز خاک باشیم یا زیر خاک؟!
چه کنیم؟ مرزهای خودی و ناخودی را بشکنیم. این روزها که از چابکیِ جوانی فاصله گرفتهایم و موهایمان در غبار زمان، سفید و سفیدتر میشود، گعده های دیروز را دوباره بسازیم، سراغِ هم را بگیریم و تحریریه هایی بسازیم تا کوتاه قامتانی که میزهای دیروزمان را قُرُق کردهاند در حسرتِ قلم هامان بمانند. می توانیم از جمعی کوچک در انجمن صنفی، باشگاه یا هر گروهی شروع کنیم و دست کم، هویتی بسازیم کم نظیر از بهترینها، اما بدون مرز. نه ماهی یکبار، که هرششماه، حضور و غیاب رفقایمان برایمان مهم باشد. گاهی یکتماس، یک دیدار، یک لبخند، سایۀ مرگ را یک قدم دورتر میکند.
#فراخوانی_برای_گفتگو_همدلی_و_راهحل
@journalistsclub1
کتایون مصری
روزنامه نگار دیروز؛ پژوهشگر امروز
بیایید باهم صادق باشیم، لحظۀ مرگ ما از زمانی آغاز شد که همدیگر را دوست نداشتیم و در همهمۀ روزمرّگیها، دستِ هم را رها کردیم. مرگِ ما از زمانی شروع شد که بودن و نبودنمان در تحریریۀها، هیچکس را نگران نکرد. همان روزهایی که خانه نشین شدیم ولی غروبها، رأس ساعت بستن صفحات و خسته نباشید گفتن ها و دلمشغولیِ صفحۀ فردا، تپش قلب گرفتیم و به خودمان امید دادیم که این روزها موقتی است، ولی نبود.... ما مدتهاست برای هم مُردهایم چون سالهاست سراغِ هم را نمیگیریم. برای ما چه اهمیتی دارد، که فلانی بهترین گزارشگر بوده یا روزی ساعتها پشتِ میز سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، حوادث، ورزشی و...با ما گپ زده یا بارها فلان کس با ما هم حوزه بوده، ولی حالا ناپدید شده و در گوشه ای روزگار میگذراند. ما نسلِ روزنامه نگارانی هستیم که یکباره سایۀ «غریبه ها» مثل بختک بر روی تحریریه افتاد و حکم به ترکِ خانۀمان داد ولی صدایمان درنیامد، هر روز یکی ازما، مجبور به ترکِ تحریریه شد، ولی صدایمان درنیامد، جیبهایمان خالی ماند و حقمان خورده شد. و باز صدایمان در نیامد. اصلا بودنونبودنمان، صدای کسی را در نیاورد. بیایید باهم صادق باشیم، ما مدتهاست در ذهنِ هم مردهایم، چه فرقی می کند روز خاک باشیم یا زیر خاک؟!
چه کنیم؟ مرزهای خودی و ناخودی را بشکنیم. این روزها که از چابکیِ جوانی فاصله گرفتهایم و موهایمان در غبار زمان، سفید و سفیدتر میشود، گعده های دیروز را دوباره بسازیم، سراغِ هم را بگیریم و تحریریه هایی بسازیم تا کوتاه قامتانی که میزهای دیروزمان را قُرُق کردهاند در حسرتِ قلم هامان بمانند. می توانیم از جمعی کوچک در انجمن صنفی، باشگاه یا هر گروهی شروع کنیم و دست کم، هویتی بسازیم کم نظیر از بهترینها، اما بدون مرز. نه ماهی یکبار، که هرششماه، حضور و غیاب رفقایمان برایمان مهم باشد. گاهی یکتماس، یک دیدار، یک لبخند، سایۀ مرگ را یک قدم دورتر میکند.
#فراخوانی_برای_گفتگو_همدلی_و_راهحل
@journalistsclub1
دهمین «کافیشات» منتشر شد
شمارهی خردادماهِ نشریهی الکترونیکی کافیشات منتشر شد. همکاران این شماره عبارتند از: نادر داودی، علی قسمتی، لیلا حسینرشیدی، حسین کریمزاده، حریر غریبپور، حسن کریمزاده، فرناز گسیلی، انوشه صادقیآزاد، علیرضا انوشفر، فرزاد فربد، حسین فاطمیان، کاوه صادقیآزاد، سارا فرزانه و مزدک علینظری.
شمارهی دهم کافیشات و شمارههای پیشین آن بهصورت رایگان در اینجا قابل دیدن و دانلود است.
@journalistsclub1
شمارهی خردادماهِ نشریهی الکترونیکی کافیشات منتشر شد. همکاران این شماره عبارتند از: نادر داودی، علی قسمتی، لیلا حسینرشیدی، حسین کریمزاده، حریر غریبپور، حسن کریمزاده، فرناز گسیلی، انوشه صادقیآزاد، علیرضا انوشفر، فرزاد فربد، حسین فاطمیان، کاوه صادقیآزاد، سارا فرزانه و مزدک علینظری.
شمارهی دهم کافیشات و شمارههای پیشین آن بهصورت رایگان در اینجا قابل دیدن و دانلود است.
@journalistsclub1
ادبیات و تاریخ راه نجاتم از تاریکترین روزها بودند
فرزانه ابراهیمزاده
روزنامهنگار حوزه تاریخ
در غار باز شده بود، غاری که در عمقش تاریکی مطلق است و وقتی درونش پا میگذاری تو را در خود فرو میبرد. تا سقوط در افسردگی کامل یک قدم فاصله داشتم، یک نفس تا فروپاشی.
آخرین روزهای ۱۳۹۹ بود؛ سال اول کرونایی به پایان میرسید؛ خانهنشین شده بودیم، بیکاری و بیپولی را باز تجربه میکردیم.بیماری به خانهامان رسیده بود و از دست داده بودیم و از دست میدادیم. راه پیش رو تاریکتر از راهی بود که از آن گذشته بودیم. افسردگی راحتترین راه برای تحمل این روزها بود.
افسردگی ظهر یک روز پنجشنبه ۱۰ روز پیش یک دفعه کنارم نشست. وسط خیابان شلوغ زیر آسمانی ابری مثل دمنتورهای هریپاتر با سرما و فکر کردن به صداهای تلخی که در ذهنم بود رسید و توان پیدا کردن راه را هم گرفت. نشستم و چشمانم را بستم و نفهمیدم چطور به خانه رسیدم و چسبیدم به تخت.
سیاهی غار را میدیدم و داشتم واردش می شدم. آن قدر در خلا ذهنی خودم فرو رفته بودم که به پایان هم فکر میکردم. سالها پیش که یک بار تجربه پایان خودخواسته را پشت سر گذاشتم فکر کردم که زندگی زیباتر از آن است که بخواهی جانت را بگیری اما آن روزها باز آمده بود.
توان نوشتن هم نداشتم و کلماتم کنار هم قرار آرام نمیگرفتند. ذهنم جز رگی که میشد بریده شود و قرصها چیزی دیگر را نمیدید. همین فکر بود که باعث شد به مکانیزم دفاعیام هم فکر کنم. به سختی از تخت بلند شدم و سمت کتابخانه رفتم و کتابی برداشتم و ماشین گرفتم.
ساعتی بعد درجایی خالی از رفت آمد بالای گلابدره کنار رودخانه زیر سقفی نشسته بودم و داشتم کتاب باقی مانده آشویتس جورجو آکامن را میخواندم. مکانیزم دفاعیام روشن شده بود؛ تاریخ، خواندن سختترین جاهای تاریخ.
ادبیات و تاریخ همیشه گریزگاهم بودند. راه نجاتم از تاریکترین ساعتها. در آبان سرد ۹۶ خواندن تاریخ سلجوقی پناهگاهم شده بود و دی ۹۸ بعد از سقوط هواپیمای اوکراین تاریخ جنگ جهانی اول و نمیدانستم که بعد از آن روز که آشویتس راهم را از کنار غار افسردگی برد قرار است فتوحالبلدان به کمک بیاید و شهریور ۱۴۰۱ وسط جنبش زن زندگی آزادی ایلغار مغول و شرح فتوحات سخت مغول نجاتم بدهد.
چند ماه بعد از آن روز سال ۹۹ مشاورم گفت که این مکانیزم دفاعی مکانیزم شخصی تو است وقتی تریکرهای ذهنیات فعال میشود. فقط همدلی با خودت را فراموش نکن. نکردم و اجازه میدهم در روزهای تلخ و ترسناکی که افسردکی هجوم میآورد بخوانم و بنویسم.
این روزها کتاب خاطرات سفر میرزا صالح شیرازی کنار دستم است. مشکلات شخصی در آستانه مرز افسردگی من را کشانده است و مکانیزم دفاعی روشن شده است. وقتی مشکلات بزرگتر است بخشی از تاریخ که به دستم میآید هولناکتر است و این ویرانی خواندن تکه سخت تاریخ نجات دهنده. هرکدام از ما یک مکانیزم دفاعی داریم من به تاریخ پناه میبرم.
#فراخوانی_برای_گفتگو_همدلی_و_راهحل
@journalistsclub1
ادبیات و تاریخ راه نجاتم از تاریکترین روزها بودند
فرزانه ابراهیمزاده
روزنامهنگار حوزه تاریخ
در غار باز شده بود، غاری که در عمقش تاریکی مطلق است و وقتی درونش پا میگذاری تو را در خود فرو میبرد. تا سقوط در افسردگی کامل یک قدم فاصله داشتم، یک نفس تا فروپاشی.
آخرین روزهای ۱۳۹۹ بود؛ سال اول کرونایی به پایان میرسید؛ خانهنشین شده بودیم، بیکاری و بیپولی را باز تجربه میکردیم.بیماری به خانهامان رسیده بود و از دست داده بودیم و از دست میدادیم. راه پیش رو تاریکتر از راهی بود که از آن گذشته بودیم. افسردگی راحتترین راه برای تحمل این روزها بود.
افسردگی ظهر یک روز پنجشنبه ۱۰ روز پیش یک دفعه کنارم نشست. وسط خیابان شلوغ زیر آسمانی ابری مثل دمنتورهای هریپاتر با سرما و فکر کردن به صداهای تلخی که در ذهنم بود رسید و توان پیدا کردن راه را هم گرفت. نشستم و چشمانم را بستم و نفهمیدم چطور به خانه رسیدم و چسبیدم به تخت.
سیاهی غار را میدیدم و داشتم واردش می شدم. آن قدر در خلا ذهنی خودم فرو رفته بودم که به پایان هم فکر میکردم. سالها پیش که یک بار تجربه پایان خودخواسته را پشت سر گذاشتم فکر کردم که زندگی زیباتر از آن است که بخواهی جانت را بگیری اما آن روزها باز آمده بود.
توان نوشتن هم نداشتم و کلماتم کنار هم قرار آرام نمیگرفتند. ذهنم جز رگی که میشد بریده شود و قرصها چیزی دیگر را نمیدید. همین فکر بود که باعث شد به مکانیزم دفاعیام هم فکر کنم. به سختی از تخت بلند شدم و سمت کتابخانه رفتم و کتابی برداشتم و ماشین گرفتم.
ساعتی بعد درجایی خالی از رفت آمد بالای گلابدره کنار رودخانه زیر سقفی نشسته بودم و داشتم کتاب باقی مانده آشویتس جورجو آکامن را میخواندم. مکانیزم دفاعیام روشن شده بود؛ تاریخ، خواندن سختترین جاهای تاریخ.
ادبیات و تاریخ همیشه گریزگاهم بودند. راه نجاتم از تاریکترین ساعتها. در آبان سرد ۹۶ خواندن تاریخ سلجوقی پناهگاهم شده بود و دی ۹۸ بعد از سقوط هواپیمای اوکراین تاریخ جنگ جهانی اول و نمیدانستم که بعد از آن روز که آشویتس راهم را از کنار غار افسردگی برد قرار است فتوحالبلدان به کمک بیاید و شهریور ۱۴۰۱ وسط جنبش زن زندگی آزادی ایلغار مغول و شرح فتوحات سخت مغول نجاتم بدهد.
چند ماه بعد از آن روز سال ۹۹ مشاورم گفت که این مکانیزم دفاعی مکانیزم شخصی تو است وقتی تریکرهای ذهنیات فعال میشود. فقط همدلی با خودت را فراموش نکن. نکردم و اجازه میدهم در روزهای تلخ و ترسناکی که افسردکی هجوم میآورد بخوانم و بنویسم.
این روزها کتاب خاطرات سفر میرزا صالح شیرازی کنار دستم است. مشکلات شخصی در آستانه مرز افسردگی من را کشانده است و مکانیزم دفاعی روشن شده است. وقتی مشکلات بزرگتر است بخشی از تاریخ که به دستم میآید هولناکتر است و این ویرانی خواندن تکه سخت تاریخ نجات دهنده. هرکدام از ما یک مکانیزم دفاعی داریم من به تاریخ پناه میبرم.
#فراخوانی_برای_گفتگو_همدلی_و_راهحل
@journalistsclub1
تسلیت به همکار
خانم «لیلی خرسند» همکار خوبمان در روزنامه همشهری در عزای پدر گرامیشان لباس سیاه پوشیدند.
به خانم خرسند و خانواده محترمشان تسلیت میگوییم.
@journalistsclub1
خانم «لیلی خرسند» همکار خوبمان در روزنامه همشهری در عزای پدر گرامیشان لباس سیاه پوشیدند.
به خانم خرسند و خانواده محترمشان تسلیت میگوییم.
@journalistsclub1
تسلیت به همکار
دوست و همکارمان آقای مهرداد خلیلی از روزنامهنگاران قدیمی در غم از دست دادن مادر گرامیاش به سوگ نشست.
این مصیبت را به ایشان تسلیت میگوئیم و برای آن بانوی درگذشته، آمرزش و آرامش ابدی مسئلت داریم.
@journalistsclub1
دوست و همکارمان آقای مهرداد خلیلی از روزنامهنگاران قدیمی در غم از دست دادن مادر گرامیاش به سوگ نشست.
این مصیبت را به ایشان تسلیت میگوئیم و برای آن بانوی درگذشته، آمرزش و آرامش ابدی مسئلت داریم.
@journalistsclub1
ما برای بقا می جنگیم
زهرا کشوری
روزنامهنگار محیطزیست
ما (اهالی رسانه) هر گاه آمدیم چیزی را نجات بدهیم، خودمان را از دست دادیم...شدهایم، مصداق آنهایی که نه دنیا را دارند و نه آخرت را.
همین چند روز پیش بود که از خبرنگاری شکایت و محکوم به جریمه مالی شد. همکار ما شماره حساباش را منتشر کرد تا بتواند جریمهاش را جور کند. برای چقدر؟ ۵۰ میلیون تومان که با کاهش ارزش پول ملی، به لعنت خدا هم نمیارزد... آیا
فقط مشکلات مالی ما را به این پرتگاه ناامیدی رساندهاست؟ من میگویم نه.
چند سال پیش یک مشاور به من گفت:«اخبار را گوش نده. کلا از خبر دور باش» مگر میشود خبرنگار باشی و خبر نخوانی؟ ما وسط اخبار ناامیدکنندهایم. زندگی ما مثل خیلی از مشاغل دیگر، با شغلمان، گره خورده است، روابطمان هم.
وسط سانسورها و اعمالفشارها هر لحظه درباره مسائلی مینویسیم که حل شدنش در دست ما نیست اما لحظه به لحظه سرنوشت ما را تعیین میکنند.
استرس و اضطراب کاری، هر لحظه دارد سم را به رگهای ما تزریق میکند. ما در نقش اجتماعی که ایفا میکنیم، هر لحظه داریم آسیب میبینیم، بدون اینکه مقصر باشیم یا اینکه کمکاری کرده باشیم. کسی هم حواسش نیست که این دویدن و نرسیدنها چه بلایی دارد سر روح و روان جامعه رسانهای میآورد؟
حالا در این نقطه ایستادهایم و سوگوار عزیزان رسانهای هستیم که کم آوردند و بریدند، بنابراین صحبت کردن از داشتن امید، انگیزه و دلیل، برای ادامه دادن سخت به نظر میرسد.بچهها ما برای بقا میجنگیم. به نظرم برای بقا جنگیدن هیچ توضیح اضافهای ندارد.
انگیزه، انرژی، حوصله و... اینها برای زندگیهای معمولی است، نه ما که هر صبح تکههایمان را وصله میکنیم و از خانه بیرون میزنیم. چارهای جز اینکه پای خودمان بایستیم نداریم. خودمان را مجبور کنیم به ورزش، حتی اگر شده راه رفتن های طولانی. آهنگهای بی کلام گوش بدهیم. با دست غیرفعال نقاشی کنیم.
نمی توانیم نقاشی کنیم، خط خطی کنیم. اصلا مشت به بالش بکوبیم. اگر روانپزشک دارو تجویز میکند، حتماً بخوریم، آواز بخوانیم. اگر کسی مدیتیشن را حرفهای بلد است، هفتهای یکبار در شبکههای اجتماعی مثل کلابهوس جمع شویم و مدیتیشن کنیم.
به هر اندازه که آدمها وقت دارند با آنها حرف بزنیم. کوه برویم و تا جایی که میتوانیم فریاد بزنیم. بنویسیم و توی نوشتههایمان، هرچه میخواهیم بگوییم. به زمین و زمان بد بگوییم. ذهن را خالی کنیم. فیلم خوب ببینیم. فیلم طنز ببینیم. در روز حداقل نیم ساعت بخندیم.، توصیه مشاورهای حرفهای است که تخصص همین رشته را دارند.
برای خودمان کاری بکنیم. متاسفم، ولی نجات دهنده در آینه است.
خستهای ؟
ولی ایستادهای
و همین
شکوه توست.
علی آواری
#فراخوانی_برای_گفتگو_همدلی_و_راهحل
@journalistsclub1
زهرا کشوری
روزنامهنگار محیطزیست
ما (اهالی رسانه) هر گاه آمدیم چیزی را نجات بدهیم، خودمان را از دست دادیم...شدهایم، مصداق آنهایی که نه دنیا را دارند و نه آخرت را.
همین چند روز پیش بود که از خبرنگاری شکایت و محکوم به جریمه مالی شد. همکار ما شماره حساباش را منتشر کرد تا بتواند جریمهاش را جور کند. برای چقدر؟ ۵۰ میلیون تومان که با کاهش ارزش پول ملی، به لعنت خدا هم نمیارزد... آیا
فقط مشکلات مالی ما را به این پرتگاه ناامیدی رساندهاست؟ من میگویم نه.
چند سال پیش یک مشاور به من گفت:«اخبار را گوش نده. کلا از خبر دور باش» مگر میشود خبرنگار باشی و خبر نخوانی؟ ما وسط اخبار ناامیدکنندهایم. زندگی ما مثل خیلی از مشاغل دیگر، با شغلمان، گره خورده است، روابطمان هم.
وسط سانسورها و اعمالفشارها هر لحظه درباره مسائلی مینویسیم که حل شدنش در دست ما نیست اما لحظه به لحظه سرنوشت ما را تعیین میکنند.
استرس و اضطراب کاری، هر لحظه دارد سم را به رگهای ما تزریق میکند. ما در نقش اجتماعی که ایفا میکنیم، هر لحظه داریم آسیب میبینیم، بدون اینکه مقصر باشیم یا اینکه کمکاری کرده باشیم. کسی هم حواسش نیست که این دویدن و نرسیدنها چه بلایی دارد سر روح و روان جامعه رسانهای میآورد؟
حالا در این نقطه ایستادهایم و سوگوار عزیزان رسانهای هستیم که کم آوردند و بریدند، بنابراین صحبت کردن از داشتن امید، انگیزه و دلیل، برای ادامه دادن سخت به نظر میرسد.بچهها ما برای بقا میجنگیم. به نظرم برای بقا جنگیدن هیچ توضیح اضافهای ندارد.
انگیزه، انرژی، حوصله و... اینها برای زندگیهای معمولی است، نه ما که هر صبح تکههایمان را وصله میکنیم و از خانه بیرون میزنیم. چارهای جز اینکه پای خودمان بایستیم نداریم. خودمان را مجبور کنیم به ورزش، حتی اگر شده راه رفتن های طولانی. آهنگهای بی کلام گوش بدهیم. با دست غیرفعال نقاشی کنیم.
نمی توانیم نقاشی کنیم، خط خطی کنیم. اصلا مشت به بالش بکوبیم. اگر روانپزشک دارو تجویز میکند، حتماً بخوریم، آواز بخوانیم. اگر کسی مدیتیشن را حرفهای بلد است، هفتهای یکبار در شبکههای اجتماعی مثل کلابهوس جمع شویم و مدیتیشن کنیم.
به هر اندازه که آدمها وقت دارند با آنها حرف بزنیم. کوه برویم و تا جایی که میتوانیم فریاد بزنیم. بنویسیم و توی نوشتههایمان، هرچه میخواهیم بگوییم. به زمین و زمان بد بگوییم. ذهن را خالی کنیم. فیلم خوب ببینیم. فیلم طنز ببینیم. در روز حداقل نیم ساعت بخندیم.، توصیه مشاورهای حرفهای است که تخصص همین رشته را دارند.
برای خودمان کاری بکنیم. متاسفم، ولی نجات دهنده در آینه است.
خستهای ؟
ولی ایستادهای
و همین
شکوه توست.
علی آواری
#فراخوانی_برای_گفتگو_همدلی_و_راهحل
@journalistsclub1
مادر شیده لالمی مطالب اخیر باشگاه روزنامهنگاران ایران را دنبال میکند. تماس میگیریم تا تشکر کنیم. با وجود تلخی که بر جانش نشسته هنوز دلش برای رفقای شیده پر میکشد.
بیش از اینکه به نظر مادری رنجیده باشد زنی شجاع است و به رسم بسیاری از ایرانیان از دخترش بت نمیسازد.
میگوید: از مرگ شیده نباید اسطوره ساخت. او خودخواه بود و با کوچکترین بحران تصمیم گرفت که دیگر نباشد. او شهامت مقابله با زندگی را نداشت.
قصد دارد از آنها که در نوشتارشان از شیده یاد کردهاند دعوت کند تا در خانه یا کافهای میزبانشان باشد و برایشان توضیح دهد: «شاید زندگی سخت باشد اما مرگ تنها دوایش نیست.»
میگوید: «پدر شیده هم طاقت رفتنش را نداشت و او با مرگش، جان پدرش را هم گرفت. حالا از خانواده ۴ نفره ما دو عزیز سفرکردهاند و دو روح سرگردانند.»
میخواهد پیامش را به دیگران برسانیم انگار حالا قصد دارد بندی باشد برای وصل آدمها به زندگی چون با عمق جانش این گسست را حس کرده است.
میگوید از مرگ شیده الگو نگیرید و کارش را تحسین نکنید. قبح مرگ را برای خودتان نشکنید. به خود و خانوادههایتان ستم نکنید. این ظلم نابخشودنی است.
@journalistsclub1
بیش از اینکه به نظر مادری رنجیده باشد زنی شجاع است و به رسم بسیاری از ایرانیان از دخترش بت نمیسازد.
میگوید: از مرگ شیده نباید اسطوره ساخت. او خودخواه بود و با کوچکترین بحران تصمیم گرفت که دیگر نباشد. او شهامت مقابله با زندگی را نداشت.
قصد دارد از آنها که در نوشتارشان از شیده یاد کردهاند دعوت کند تا در خانه یا کافهای میزبانشان باشد و برایشان توضیح دهد: «شاید زندگی سخت باشد اما مرگ تنها دوایش نیست.»
میگوید: «پدر شیده هم طاقت رفتنش را نداشت و او با مرگش، جان پدرش را هم گرفت. حالا از خانواده ۴ نفره ما دو عزیز سفرکردهاند و دو روح سرگردانند.»
میخواهد پیامش را به دیگران برسانیم انگار حالا قصد دارد بندی باشد برای وصل آدمها به زندگی چون با عمق جانش این گسست را حس کرده است.
میگوید از مرگ شیده الگو نگیرید و کارش را تحسین نکنید. قبح مرگ را برای خودتان نشکنید. به خود و خانوادههایتان ستم نکنید. این ظلم نابخشودنی است.
@journalistsclub1
.
استوری محمد قوچانی در واکنش به سخنان مادر شیده لالمی که گفته بود: «شیده شجاعت زندگی نداشت»:
فقط یک مادر است که میتواند دخترش را نقد کند و از تکرار یک اشتباه و تبدیلش به اسطوره و افسانه جلوگیری کند.
زندگی زیباست و ما حق مرگاندیشی نداریم.
ما کوه را هم جابجا میکنیم.
ما خبرنگاران شاهد عینی تاریخ هستیم. روزنامهنگار فقط روایتگر نیست، کنشگر است. روزنامهنگاری زنده است.
@journalistsclub1
استوری محمد قوچانی در واکنش به سخنان مادر شیده لالمی که گفته بود: «شیده شجاعت زندگی نداشت»:
فقط یک مادر است که میتواند دخترش را نقد کند و از تکرار یک اشتباه و تبدیلش به اسطوره و افسانه جلوگیری کند.
زندگی زیباست و ما حق مرگاندیشی نداریم.
ما کوه را هم جابجا میکنیم.
ما خبرنگاران شاهد عینی تاریخ هستیم. روزنامهنگار فقط روایتگر نیست، کنشگر است. روزنامهنگاری زنده است.
@journalistsclub1