Telegram Web Link
♡دوست داشتنت یکی از جادویی ترین احساساتی بود که حس کرده ام و همچنان میخواهم این جادو را تا آخر عمرم حس کنم...

💚#harry / #profile/ #Text
💚http://T.me/MagicOneD
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هریه ومپایر میخوام ، تروخدا یه فیلم اینطوری بازی کن پسرم🥲🥲💚❤️


💚#harry #video
💚• • http://T.me/MagicOneD
soulmates always find each other🤍

🤍#1D#Wallpaper#LockScreen
🤍T.me/MagicOneD
Time is the greatest gift you can give to someone. Because, it's like giving a portion of your life that you'll never get back🤍
زمان بزرگترین هدیه‌ایه که می‌تونی به کسی بدی.
چون مثل اینه که بخشی از زندگیت رو بدی که هرگز برنمی‌گرده🤍

🤍#1D#Profile#Inspiring
🤍T.me/MagicOneD
[ 🖤جادویِ‌ یِک‌ جَهَتـ❱❱❱❱ ]
اون پسر اون‌جا بود، با خورشید که پشت سرش بود، به سیلوی نیشخند می‌زد. 'داری قطره‌های آب رو روی ما می‌ریزی،' اون گفت. قطره‌های خیالی روی شونه‌هاش رو پاک کرد. البته، من تام رو بارها توی خونه‌ی سیلوی دیده و تحسین کردم، اما این اولین باری بود که بخش زیادی از بدنش…
"فصل اول - قسمت دوم - بخش C"

تام ضربه زدن با حوله رو متوقف کرد. سخت نفس می‌کشید.
سیلوی گردنش، جایی که حوله باهاش برخورد کرده بود رو مالید. 'زورگو،' اون غر زد.
اون پسر کف دستش رو دراز کرد، و من سکه‌م رو توی دستش گذاشتم، و اجازه دادم که نوکِ انگشت‌هام پوستِ گرمش رو لمس کنن.
'ممنون،' اون گفت، و لبخند زد. بعد به سیلوی نگاه کرد.
'تو خوبی؟'
سیلوی شونه‌ش رو بالا انداخت.

وقتی تام به ما پشت کرد، سیلوی زبونش رو بیرون آورد.
توی راه خونه، دستم رو بو کردم، رایحه‌ی فلزی رو نفس کشیدم. رایحه‌ی تندِ پولِ من الان رو انگشت‌های تام هم، هست.
درست قبل از رفتن تام برای خدمات ملی، اون بهم یه نورِ کم از جنس امیدواری بهم داد که اا زمانِ برگشتنش بهش چسبیدم، و اگه رو راست باشم، حتی بیشتر از اون.
دسامبر بود و من برای صرف چایی به خونه‌ی سیلوی رفته بودم. تو متوجه می‌شی که سیلوی به ندرت به خونه‌ی من می‌اومد، چون اون اتاقِ خودش رو داشت، یه دستگاه ضبط صدای قابل حمل و بطری‌های ویمتو، در حالی که من فقط یه اتاقِ مشترک با هری داشتم و تنها چیز برای نوشیدن چایی بود. اما توی خونه‌ی سیلوی ژامبون خرد شده، نونِ سفید نرم، گوجه فرنگی و سسِ سالاد، و به دنبالش نارنگی و شیر تبخیر شده، داشتیم. پدرِ سیلوی یه مغازه جلوی خونه داشت که کارت پستال‌های حاوی جوک، آدمک‌های سنگی، پاکت‌های بسته‌بندی شده‌ از میوه‌های تاریخ گذشته، و عروسک‌های ساخته شده از صدف با جلبک دریایی خشک شده برای یقه، می‌فروخت. به این دلیل Happy News نامیده می‌شد که روزنامه‌ها، مجلات و نسخه‌هایی کپی شده از عناوین بامزه و خنده‌دار که توی سلفون پیچیده شده بودن رو هم، می‌فروخت. سیلوی به من گفت که پدرش هرهفته، پنج نسخه از Kama Sutra رو می‌فروشه، و این رقم توی طول تابستون، سه برابر شد. توی اون زمان، من فقط یه ایده‌ می‌خواستم که چرا Kama Sutra به دلایل ناشناخته‌ای برای من، یه کتاب ممنوع بود؛ اما من وانمود کردم که تحت تأثیر قرار گرفتم، چشم‌هام رو حیرت‌زده باز کردم، و لب زدم 'واقعا؟' همون‌طور که سیلوی، پیروزمندانه سرش رو تکون داد.
ما توی اتاق جلویی غذا خوردیم، و مرغِ عشقِ مادرِ سیلوی طبق معمول، یه حرکت تقلیدی تکراری رو تدارک دید.
اون‌جا صندلی‌های پلاستیکی با پایه های استیل و یه میز ناهارخوری تمیز با دستمال پاک کننده بدون روکش پارچه‌ای وجود داشت. مادرِ سیلوی سایه‌ی محوی از رژ لب نارنجی رنگ به لب داشت، و از جایی که نشسته بودم می‌تونستم بوی اسطوخودوسِ مایع دستشویی رو دستاش رو حس کنم. اون بی اندازه اضافه وزن داشت، که عجیب بود، چون دیدم همه‌ی چیزی که می‌خورد،
برگ‌های سالاد و بُرش‌های خیار بودن، و همه‌ی چیزی که می‌نوشید قهوه‌ی سیاه بود. علی‌رغم این انکارِ نفسِ آشکار و پیدا، خصوصیاتِ اون به نظر می‌رسید یه جایی توی گوشتِ صورتِ ورم کرده‌ش گم شده بودن، و سینه‌های بزرگش همیشه، مثل کیک خامه‌ایِ پشتِ ویترینِ شیرینی فروشی، در معرض نمایش بود.
~~~
💚#MyPoliceMan#Part_1#Chapter_2
💚T.me/MagicOneD
[ 🖤جادویِ‌ یِک‌ جَهَتـ❱❱❱❱ ]
"فصل اول - قسمت دوم - بخش C" تام ضربه زدن با حوله رو متوقف کرد. سخت نفس می‌کشید. سیلوی گردنش، جایی که حوله باهاش برخورد کرده بود رو مالید. 'زورگو،' اون غر زد. اون پسر کف دستش رو دراز کرد، و من سکه‌م رو توی دستش گذاشتم، و اجازه دادم که نوکِ انگشت‌هام پوستِ…
وقتی می‌دونستم که دیگه نباید وقتم رو صرف نگاه کردن به تام که کنار مادرش نشسته بود کنم، نگاهم رو به شکافِ سینه‌های خانوم برگِس ثابت کردم. من می‌دونستم واقعاً نباید به اون‌جا نگاه کرد، بین این دو، این‌کار بهتر از این بود که وقتی داشتم پسرش رو دید می‌زدم، مچم گرفته بشه.
من متقاعد شده بودم که احساس کنم گرمای اتاق به‌خاطر اون بالا می‌ره؛ ساعدِ برهنه‌ش روی میز قرار گرفت و به نظرم رسید که پوستِ اون داشت کل اتاق رو گرم می‌کرد. و بوی اون ر‌و حس می‌کردم (من فقط این رو تصور نمی‌کردم، پاتریک): اون بو می‌داد – یادت هست؟ – البته، بوی روغن مو می‌داد – ویتالیس*، اون موقع این‌طوری بود – و از تالکِ* معطر کاج، که بعداً فهمیدم قبل از پوشیدن تیشرتش به زیر بغل‌هاش می‌زنه. توی اون زمان، همون‌طور که یادت هست، مردایی مثل پدر تام تالک رو تأیید نمی‌کردن. البته، الان اوضاع فرق کرده. وقتی به شرکت تعاونی توی پیس‌هِیوِن می‌رم و از کنار پسرای جوون عبور می‌کنم، موهاشون خیلی شبیه موهای قبلی تام هستن – با روغن نرم می‌شن و به شکل‌های غیرممکنی حالت می‌گیرن – من از رایحه‌ی عطرِ ساختگی‌شون تعجب می‌کنم. اون‌ها بویی مثلِ بوی اثاثِ خونه‌ی جدید می‌دن، اون پسرها. اما تام چنین بویی نمی‌داد. اوم
بوی هیجان انگیزی داشت، چون توی اون زمان، مردایی که عرقشون رو با تالک می‌پوشوندن مشکوک به نظر می‌اومدن، که خیلی زیاد برام جالب بود. و تو از هر دو جهان بهترین رو داری، ببین: بوی تازه‌ی تالک از دکور، اما اگه به اندازه کافی نزدیک باشی، بوی گرم و گل آلود زیر پوست.
وقتی ساندویچ‌هامون رو تموم کردیم، خانوم برگِس توی بشقاب‌های صورتی، برامون کمپوت هلو آورد. توی سکوت اون‌هارد خوردیم.
بعد تام شربتِ شیرین لب‌هاش رو پاک کرد و اعلام کرد،
‘امروز به دفتر خدمت سربازی رفتم. برای این‌که داوطلب بشم. اون‌طوری می‌تونم انتخاب کنم که چه کاری انجام بدم.' اون بشقابش رو هول داد و دورش کرد و به صورت پدرش نگاه کرد. 'من هفته آینده شروع می‌کنم.'
آقای برگِس بعد از یه اشاره‌ی کوتاه، ایستاد و دست تام رو گرفت. تام هم ایستاد، و انگشت‌های پدرش رو به‌هم فشرد. من فکر کردم که آیا اون‌ها قبلاً به‌هم دست می‌دادن یا نه. مثل کاری که اغلب انجام می‌دادن، به نظر نمی‌رسید. با یه لرزش محکم دست دادن و بعد هر دو نگاهی به اطراف اتاق انداختن و انگار از خودشون می‌پرسیدن كه بعدش چی‌کار باید بكنن.
'اون همیشه باید از من جلو بزنه.' سیلوی توی گوشم زمزمه کرد.
~~~
*Vitalis:
یه نوع تونیک مخصوصِ مو
*Talc:
یه نوع کانی به اسم تالک. که قدیم از پودرِ کانیِ تالک به عنوان خوش‌بو کننده یا همون عطر استفاده می‌کردن.

💚#MyPoliceMan#Part_1#Chapter_2
💚T.me/MagicOneD
Song's Name: Can't Take My Eyes off You
Singer: Muse

#آهنگ_پیشنهادی

🤍#Music#Voice
🤍T.me/MagicOneD
Remember the light and believe the light,
An instant of clarity before eternal night💙

💙#Louis#Profile
💙T.me/MagicOneD
‹ دوردست‌ها همان آواییست که مرا می‌خوانَد💛
💛- #Zayn#Profile
💛- T.me/MagicOneD
که زنده‌ام به امید در آغوش گرفتنت❤️
❤️#Liam#Profile
❤️T.me/MagicOneD
You are pretty, even more than moon💜

💜- #Niall | #Profile
💜- T.me/MagicOneD
از میان هزاران ادیان، تو خدای کوچکِ منی💚

💚- #Harry#Profile
💚- T.me/MagicOneD
[ 🖤جادویِ‌ یِک‌ جَهَتـ❱❱❱❱ ]
وقتی می‌دونستم که دیگه نباید وقتم رو صرف نگاه کردن به تام که کنار مادرش نشسته بود کنم، نگاهم رو به شکافِ سینه‌های خانوم برگِس ثابت کردم. من می‌دونستم واقعاً نباید به اون‌جا نگاه کرد، بین این دو، این‌کار بهتر از این بود که وقتی داشتم پسرش رو دید می‌زدم، مچم…
'قراره چیکار بکنی؟' آقای برگِس؛ درحالی که هنوز ایستاده بود، پرسید، و به پسرش نگاه کرد و پلک زد.
تام گلوش رو پاک کرد. 'تهیه‌ی آذوقه‌ی ارتش.'
دو مرد به هم خیره شدن و سیلوی خندید.
آقای برگس یهو نشست.
‘این همون خبره، مگه نه؟ یه نوشیدنی بخوریم، جک؟' صدای خانوم برگِس بالا بود، و وقتی که پشتش رو به صندلی تکیه داد، من فکر کردم که صدای ترک خوردگی کوچیکی شنیدم. 'ما یه نوشیدنی نیاز داریم؛ مگه نه؟ برای خبری مثل این.' همون طور که ایستاد، باقی مونده‌ی قهوه‌ی سیاهش رو با دست پاک کرد. اون روی پلاستیک سفید پخش شد و روی قالیچه‌ی زیر میز ریخت.
'گاو دست و پا چلفتی'، آقای برگِس زمزمه کرد.
سیلوی یه بار دیگه خندید.
تام، که به نظر می‌رسید توی حالت خلسه ایستاده بود، و بازوش جایی که با پدرش دست داده بود، کمی باز باقی مونده بود.
اون رو به سمت مادرش حرکت داد. 'من یه پارچه میارم،' اون گفت، و شونه‌ی مادرش رو لمس کرد.
بعد از اینکه تام از اتاق خارج شد، خانم برگِس به اطراف میز، به صورت تک تکمون نگاه کرد. 'الان باید چیکار کنیم؟' اون گفت. صداش انقدر ساکت بود که من فکر کردم کس دیگه‌ای حرفش رو شنیده بود یا نه. برای چند لحظه هیچ‌کسی جواب نداد. اما بعد آقای برگِس آهی کشید و گفت، 'تهیه آذوقه‌ی ارتش فقط وقت تلف کردنه، بریل.'
خانم برگس هق هق کرد و دنبال پسرش اتاق رو ترک کرد.
پدر تام چیزی نگفت. وقتی منتظر برگشتن تام بودیم، مرغ عشق از صداها تقلید کرد و تقلید کرد. می‌تونستم بشنوم که با صدای کم توی آشپزخانه صحبت می‌کردن، و من مادرش رو که در آغوشش گریه می کرد تصور کردم، انگار که همه چیز براش خراب شده، همون حسی که من داشتم، به خاطر اینکه داشت می‌رفت.
سیلوی با پا به صندلی من زد، اما من به جای اینکه به اون نگاه کنم، چشم‌هام رو روی آقای برگِس ثابت نگه داشتم و گفتم، 'حتی سربازا هم باید غذا بخورن، مگه نه؟' من صدام را محکم و خنثی نگه داشتم.
~~~
💚#MyPoliceMan#Part_1#Chapter_2
💚T.me/MagicOneD
[ 🖤جادویِ‌ یِک‌ جَهَتـ❱❱❱❱ ]
'قراره چیکار بکنی؟' آقای برگِس؛ درحالی که هنوز ایستاده بود، پرسید، و به پسرش نگاه کرد و پلک زد. تام گلوش رو پاک کرد. 'تهیه‌ی آذوقه‌ی ارتش.' دو مرد به هم خیره شدن و سیلوی خندید. آقای برگس یهو نشست. ‘این همون خبره، مگه نه؟ یه نوشیدنی بخوریم، جک؟' صدای خانوم…
بعداً، این همون کاری بود که وقتی بچه‌ای توی کلاس جوابم رو داد انجام دادم، یا وقتی تام به من گفت که نوبت توئه، پاتریک، توی تعطیلات آخر هفته. 'من مطمئنم که تام یه آشپز خوب می‌شه.'
آقای برگس قبل از این‌که پشتش رو به صندلی تکیه بده و به سمت در آشپزخونه خم بشه، خندید: 'به‌خاطر خدا، اون نوشیدنی کجاست؟'
تام برگشت، دو بطری آبجو توی دست داشت. پدرش یکیشون رو گرفت، اون رو تا بالای صورت تام نگه داشت و گفت، 'آفرین برای این‌که مادرت رو ناراحت کردی.' بعد از اتاق خارج شد، اما به جای رفتن به آشپزخونه و دل‌جویی از خانم برگس، همون‌طور که من فکر کردم ممکنه اون‌کارو کنه، صدای درهم کوبیدن در جلو رو شنیدم.
‘شنیدی که ماریان چی گفت؟’ سیلوی زیر لب گفت، بطری دوم رو از تام گرفت و اون رو بین دستاش غلتوند.
' اون مال منه،' تام گفت، و بطری رو پست گرفت.
‘ماریان گفت تو یه آشپز خوب می‌شی.'
تام با یه حرکت سریعِ مچ دستش، گاز رو از داخل بطری آزاد کرد و در فلزی بطری و در باز کن رو پرت کرد. اون از کابینت یه لیوان برداشت و با دقت برای خودش نصف لیوان آبجوی تیره ریخت.
'خوب،' اون گفت، نوشیدنی رو جلوی صورتش گرفت و قبل از این‌که چند قلوپ بخوره، اون رو بررسی کرد، 'اون درست می‌گه.' اون دهنش رو با پشت دستش پاک کرد و مستقیم به من نگاه کرد. 'خوشحالم کسی توی خونه هست که این حس رو داشته باشه،' اون گفت، با یه لبخند بزرگ. 'مگه قرار نبود بهت شنا کردن رو یاد بدم؟'
اون شب، من توی دفتر سیاهم که پشتِ سفتی داشت، نوشتم: لبخندش مثل ماهِ کامله. اسرار آمیز. پر از قول. من یادم میاد که از انتخاب اون کلمات خیلی خوشحال شدم. و هر عصر بعد از اون، دفترم رو با حسرت برای تام پر می‌کردم.
تامِ عزیز، نوشتم. یا گاهی عزیزترین تام، یا
حتی تامِ عزیزم؛ اما من به خودم اجازه این زیاده‌روی بیش از حد رو ندادم؛ بیشتر، لذتِ دیدن حروفِ اسمش که توسطِ دستِ من نوشته می‌شد، کافی بود.
اون‌موقع من به آسونی خوش‌حال می‌شدم. چون وقتی برای اولین بار عاشق کسی می‌شی، اسمش کافیه. فقط دیدن فرم دستم وقتی که اسم تام رو می‌نوشتم کافی بود‌ تقریباً.
~~~
ادامه دارد...

💚#MyPoliceMan#Part_1#Chapter_2
💚T.me/MagicOneD
••اما این دیوارهای بلند برای من کوتاه شدن
حالا قد من بلندتر از همه اون هاست
دیوارهای بلند هیچ وقت روح من رو خدشه دار نکردن
و من، من نظاره گر این شدم که اونها سقوط کردن
من نظاره گر این شدم که اونها بخاطر تو سقوط کردن، به خاطر تو💙💚

💙#larry #profile #text
💚http://T.me/MagicOneD
••سیگار‌گوشه‌لبت
مستی‌بوی‌موهایت،
وپیرُهن‌سفیدی‌که
مانند‌برف‌بر‌اراضی‌تنت‌نشسته‌است...
این‌دیوانه‌را‌دیوانه‌تر‌میکند.

💙#text #Louis #profile
💙https://www.tg-me.com/MagicOneD
[ 🖤جادویِ‌ یِک‌ جَهَتـ❱❱❱❱ ]
بعداً، این همون کاری بود که وقتی بچه‌ای توی کلاس جوابم رو داد انجام دادم، یا وقتی تام به من گفت که نوبت توئه، پاتریک، توی تعطیلات آخر هفته. 'من مطمئنم که تام یه آشپز خوب می‌شه.' آقای برگس قبل از این‌که پشتش رو به صندلی تکیه بده و به سمت در آشپزخونه خم بشه،…
"فصل اول - قسمت دوم - بخش D"

من اتفاقات روز رو با جزئیات مسخره‌ای توصیف می‌کنم، کامل شده با چشمای لاجوردی و آسمون‌های سرمه‌ای. فکر نمی‌کنم هیچوقت در مورد بدنش نوشته باشم، اگرچه واضحه که اینه که من رو بیشتر تحت تأثیر قرار داده؛ من انتظار حدس می‌زنم که در مورد بی نقصیِ دماغش (که در واقع صاف و پهن به نظر میاد) و بَم عمیق صداش نوشتم. بنابراین می‌بینی، پاتریک، من معمولی بودم. خیلی معمولی.

تقریباً برای سه سال، تمام آرزوهام رو که برای تام داشتم نوشتم،
و من منتظر روزی بودم که اون به خونه بیاد
و به من شنا کردن رو یاد بده.

این شیفتگی به نظرت یکم خنده‌داره، پاتریک؟ شاید نه. من شک دارم که تو درمورد میل می‌دونی، درمورد این‌که وقتی نادیده‌ش می‌گیری، چطور رشد می‌کنه، بهتر از هرکس دیگه‌ای.
هروقت که تام موقعِ مرخصی به خونه می‌اومد به نظر می‌رسید دلم براش تنگ شده، و الان تعجب می‌کنم که آیا عمداً این کار رو انجام دادم یا نه. منتظر برگشتنِ اون بودم، دیدگاهم نسبت به تامِ واقعی رو فراموش کردم، و به جاش درموردش توی دفترم نوشتم، آیا راهی برای بیشتر دوست داشتنش وجود داره؟

در زمان غیبت تام من درمورد پیدا کردن شغل برای خودم فکر کردم. یادم میاد که مصاحبه‌ای با خانوم مونکتون، معاون اصلی، انجام دادم، اون موقعی که توی اواخر امتحاناتِ دستور زبان، در حالی که داشتم روی صندلی امتحان می‌نشستم، و اون ازم پرسید برنامه‌های من برای آینده چیه، بود. اون‌ها کاملاً برای دخترهایی که واسه‌ی آینده برنامه دارن، خوشحال بودن، اگرچه من می‌دونستم، حتی اون موقع، که همه‌ش فقط یه امید واهی و بی نتیجه بود که فقط داخل دیوار‌های مدرسه ایستاده بود. خارج از مدرسه، برنامه‌ها به خصوص برای دخترها، از بین رفت و نابود می‌شد. خانوم مونکتون اون روز‌ها، موهای نسبتاً بهم ریخته‌ای داشت: حجمی از فر‌ِ سفت و محکم، با تیکه‌هایی نقره‌ای رنگ لابه‌لای موهاش‌. من مطمئن شدم که سیگاریه، چون پوست صورتش به رنگ چایی دم کرده بود و لب‌هاش، که غالباً به لبخندی کنایه‌دار خم می‌شد، خشکیِ باریکی داشت.
توی دفتر خانم مونکتون، من اعلام کردم که دوست دارم معلم بشم. این تنها چیزی بود که اون زمان می‌تونستم بهش فکر کنم؛ به نظر می‌رسید که بهتر از گفتن این بود که دوست دارم منشی بشم، اما این هم کاملاً نامعقول به نظر نمی‌رسید،
برخلافش، مثلاً، تبدیل به رمان نویس یا بازیگر شدن، که خودم یواشکی هردوشون رو تصور می‌کردم.

~~~
💚#MyPoliceMan#Part_1#Chapter_2
💚T.me/MagicOneD
[ 🖤جادویِ‌ یِک‌ جَهَتـ❱❱❱❱ ]
"فصل اول - قسمت دوم - بخش D" من اتفاقات روز رو با جزئیات مسخره‌ای توصیف می‌کنم، کامل شده با چشمای لاجوردی و آسمون‌های سرمه‌ای. فکر نمی‌کنم هیچوقت در مورد بدنش نوشته باشم، اگرچه واضحه که اینه که من رو بیشتر تحت تأثیر قرار داده؛ من انتظار حدس می‌زنم که در مورد…
فکر نمی‌کنم قبلاً به کسی اعتراف کرده باشم.

به‌هرحال، خانم مونکتون قلمش رو پیچوند و ته خودکار رو فشار داد و گفت، 'و چه چیزی باعث شده تو به این نتیجه برسی؟'

درموردش فکر کردم. نمی‌تونم خیلی خوب بگم، نمی‌دونم چه‌کار دیگه‌ای می‌تونستم انجام بدم. یا به نظر نمی‌رسه که قرار باشه ازدواج کنم، مگه نه؟

'من مدرسه رو دوست دارم، خانوم.' همون‌طور که کلمات رو می‌گفتم، فهمیدم که راست بودن.
من زنگ‌های معمولی، تخته‌های سیاه تمیز، میزهای غبارآلود پر از راز، راهروهای طولانی پر از شلوغی دخترها، بوی روغنِ سَقِز توی کلاس هنر، صدای
کاتالوگ و قفسه‌های کتاب‌خونه که بین انگشت‌هام می‌چرخید رو، دوست داشتم. و من یهویی خودم رو جلوی کلاس تصور کردم، توی یه دامنِ راه راهِ شیک و یه شینیونِ تمیز، که احترام و محبت دانش‌آموزهام رو با روش‌ و سبک محکم اما منصفانه، جلب کردم. من اون موقع، هیچ تصوری نداشتم، از این‌که چقدر قراره رئیس بازی در بیارم، یا این‌که درس دادن چطور قراره زندگیم رو عوض کنه. تو اغلب رو من رو سلطه‌جو صدا می‌زدی، و حق با تو بود؛ تدریس کردن این صفت رو بهت می‌ده. این یا تویی یا اونا، می‌دونی. تو باید مقاومت کنی. این رو همون اوایل یاد گرفتم.

خانوم مونکتون یکی از لبخندهای کج و کوله‌ش رو تحویل داد. 'این نسبتاً متفاوته،' اون گفت، 'متفاوت‌تر از اون چیزی که انتظارش رو داری.' مکث کرد، قلم رو پایین گذاشت و به سمت پنجره برگشت و دیگه صورتش رو به من نبود. 'نمی‌خوام جاه‌طلبی‌های تورو کم کنم، تیلور. اما آموزش دادن به فداکاری بزرگ و ستون فقرات مهم و محکم برای این بار سنگین، نیاز داره. این به این معنی نیست که تو آدم مناسبی نیستی. اما من فکر می‌کردم چیزی که بیشتر مربوط به دفتر باشه، برات مناسب‌تره. یه چیزی که یکم آروم‌تر باشه، شاید؟'

من به دنباله‌ی شیر بالای فنجون چاییِ خنکش خیره شدم.
جدا از اون فنجون، میز کارش کاملاً خالی بود.

'به عنوان مثال،' به سمت من برگشت و با یه نگاه سریع به ساعت بالای در، ادامه داد، 'آیا پدر و مادرت به این ایده فکر می‌کنن؟ آیا اون‌ها آماده‌ی حمایت کردنت بابت این شجاعتت هستن؟'

من به مادر و پدر هیچ‌کدوم از این‌هارو نگفته بودم. اون‌ها به سختی می‌تونستن باور کنن که من در وهله اول امتحان دستور زبان رو پاس کردم؛ همزمان پدرم از هزینه لباس فرم مدرسه شکایت کرده بود و مادرم روی مبل نشسته بود، سرش رو روی دستاش گذاشته بود و گریه می‌کرد. من اولش خوشحال شدم، به فرض این‌که به‌خاطر افتخار کردن به من توی موفقیتم، گریه می‌کنه، اما وقتی که نمی‌تونست گریه کردن رو تموم کنه ازش پرسیدم مشکل چیه و اون گفت، 'الان همه‌چی فرق کرده. این تورو از ما جدا می‌کنه.' و بعد، بیشتر شب‌ها، اون‌ها به خاطر این‌که من به جای این‌که باهاشون حرف بزنم، زمان طولانی‌ای رو صرف درس خوندن می‌کردم، شکایت کردن.

من به خانوم مونکتون نگاه کردم. 'اون‌ها پشت منن،' من اعلام کردم.

~~~
پایان قسمت دوم

💚#MyPoliceMan#Part_1#Chapter_2
💚T.me/MagicOneD
2025/07/04 06:32:50
Back to Top
HTML Embed Code: