کالیدگی انسان
رحم. جاییست آسوده. جایی که جنین در آن عضوی از بدن مادر میشود. با بدویترین خواستهها. بدون نیاز به جویدن، به بلعیدن و به هضم. بدون نیاز به گفتوگو، انتقال تصویر و به درک شدن مفاهیم ذهنی. بدون احساس سرما و یا کلافگی از گرما. بدون نیاز به تنفس. بدون حساسیت برآمده از گرد و خاک و گلها. بدون دیدن. بدون تجربههای تلخ و بدون نیاز به فراموشیدن. رحم، جایی که خروج از آن طاقتفرساست. و گریهآور. میگرییم. بطن مادر تاریک و گرم و نرم است. میخواهیم همان جا بمانیم. چنان یوسف که میخواست در چاه بماند. در کتاب قصص قرآن میخوانیم که یوسف همچنان در چاه بود. همان وقت کاروانی از شام میآمد و به سمت مصر میرفت. کاروانیان تشنه بودند، پی آب که در راه به چاه دشت کنعان رسیدند. آنگاه متوقف شدند. گرما زیاد بود که برای برداشتن آب دلو را ته چاه فرستادند.
«جبریل علیهالسلم یوسف را گفت:
دست در آن دلو زن تا ترا برکشد. یوسف پنداشت که برادران بر سر چاهاند. بترسید گفت: یاجبریل ما را با تو خود در این چاه خوشست.
جبریل گفت: یایوسف، ترا نه از بهر چاه آفریدهاند، خدای تعالی ترا کارهای بزرگ نهاده است.»
در چاه نه. ولی در خود حبس میشویم. بدترین نوع زندان همین است. در چاه پوچ و خالی خود که احساس امنیت میدهد. دوست داریم تا ابد آن جا بمانیم. هیچ جبرئیلی به ما هشدار نمیدهد اما هر لحظه که انتخاب میکنیم بمانیم در حال ماندن از کارهای بزرگی هستیم که میتوانیم به ثمر برسانیم.
و عمر انسان کوتاه است. این حقیقت افراد را چنان میرنجاند که از اندیشیدن و صحبت دربارهی آن طفره بروند.
و این در حالیست که کالبودگی انسان بدتر است. او از ریشه کال است. وقتش که بشود باید جوانه بزند. شکوفه باید برسد. چروک شود و باید بیفتد. بمیرد. و در تمام این مراحل باید حرکت کند. جهان باید مدام حرکت کند تا بتواند بارها و بارها بمیرد و زنده شود. جنینی که اصرار بورزد به ماندن و انفعال جنین مرده است.
زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
رحم. جاییست آسوده. جایی که جنین در آن عضوی از بدن مادر میشود. با بدویترین خواستهها. بدون نیاز به جویدن، به بلعیدن و به هضم. بدون نیاز به گفتوگو، انتقال تصویر و به درک شدن مفاهیم ذهنی. بدون احساس سرما و یا کلافگی از گرما. بدون نیاز به تنفس. بدون حساسیت برآمده از گرد و خاک و گلها. بدون دیدن. بدون تجربههای تلخ و بدون نیاز به فراموشیدن. رحم، جایی که خروج از آن طاقتفرساست. و گریهآور. میگرییم. بطن مادر تاریک و گرم و نرم است. میخواهیم همان جا بمانیم. چنان یوسف که میخواست در چاه بماند. در کتاب قصص قرآن میخوانیم که یوسف همچنان در چاه بود. همان وقت کاروانی از شام میآمد و به سمت مصر میرفت. کاروانیان تشنه بودند، پی آب که در راه به چاه دشت کنعان رسیدند. آنگاه متوقف شدند. گرما زیاد بود که برای برداشتن آب دلو را ته چاه فرستادند.
«جبریل علیهالسلم یوسف را گفت:
دست در آن دلو زن تا ترا برکشد. یوسف پنداشت که برادران بر سر چاهاند. بترسید گفت: یاجبریل ما را با تو خود در این چاه خوشست.
جبریل گفت: یایوسف، ترا نه از بهر چاه آفریدهاند، خدای تعالی ترا کارهای بزرگ نهاده است.»
در چاه نه. ولی در خود حبس میشویم. بدترین نوع زندان همین است. در چاه پوچ و خالی خود که احساس امنیت میدهد. دوست داریم تا ابد آن جا بمانیم. هیچ جبرئیلی به ما هشدار نمیدهد اما هر لحظه که انتخاب میکنیم بمانیم در حال ماندن از کارهای بزرگی هستیم که میتوانیم به ثمر برسانیم.
و عمر انسان کوتاه است. این حقیقت افراد را چنان میرنجاند که از اندیشیدن و صحبت دربارهی آن طفره بروند.
و این در حالیست که کالبودگی انسان بدتر است. او از ریشه کال است. وقتش که بشود باید جوانه بزند. شکوفه باید برسد. چروک شود و باید بیفتد. بمیرد. و در تمام این مراحل باید حرکت کند. جهان باید مدام حرکت کند تا بتواند بارها و بارها بمیرد و زنده شود. جنینی که اصرار بورزد به ماندن و انفعال جنین مرده است.
زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
🎄2👾1
جریانی از جنونهای واقعی
مرد عاشق شد. عاشق زن. حتما رنگ چشمها، باریکی کمرگاه، نرمی موها، تو پری کون و ران و پستانها و یا شاید هم کسی چه میداند مثلا حالتی به خصوصی در رفتار و یا شخصیتش بود که موجب برانگیخته شدن عشق مرد شد. آنها اولین بار هم را در دفتر یکی از دوستان مرد ملاقات کردند. مرد فلسفه میخواند و زن یکی از معروفترین فاحشههای شهر بود. با این همه مرد چنان شیفته شده بود که چند ماه بعد از اولین دیدارشان زانو بزند و از زن خواستگاری کند. آنها ازدواج کردند. شاید مرد با او ازدواج کرد تا فاحشگی را از سر او بیندازد اما اشتباه میکرد. زن نمیتوانست دست از عادتهای قدیمی خود بردارد. و هر وقت دلش میخواست به کوچه و خیابان میرفت و با هر مردی که میل داشت میخوابید و با پول آن برای خودش لباس و کلاه و کفش و دامن میخرید و اصلا حتی ذرهای به آبروی مرد اهمیت نمیداد. مرد اما به پایش میافتاد و میگریست که بس کند. گریه میکرد، تهدید میکرد، دعوا، تنبیه و حتی پاداش. اما هیچیک هیچ فایدهای نداشت. هیچکدام موجب نمیشد زن بعد از هفتهها غیب شدن به مرد زنگ نزند که من و دوست بازرگانم داریم به خانه میآییم لطفا پذیرای ما باش. و این مرد بازرگان احتمالا همانی بوده است مثل مرد قصاب و یا پلیس و یا هر مرد دیگری که حاظر باشد برای خوابیدن با زن او خرج کند. مرد ناخنهایش را در کف دست میفشرد تا حقارت روحیو روانی را کمتر احساس کند. خون خون مرد را میخورد اما باز هم نمیتوانست دل از زن بکنند و طلاق بگیرد. هر وقت زن گم میشد مرد این در و آن در دربهدر دنبال زن میگشت. و چون او را در خیابانها نمییافت به خانه برمیگشت تا به دوست و آشنا و شخصیتهای مهم نامههایی مبهم بنویسد تا در یافتن زنش به او کمک کنند. و این در حالی بود که زن ناگهان سر و کلهاش پیدا میشد. با کبودیها و کثیفیهایی که از مردی غریبه رو تنش مانده بود و یا پولهای حاصل از همخوابگی با آنان که در کیفش گذاشته بود.
مرد هر بار این چیزها را میدید اما کاری از دستش بر نمیآمد. فقط از درون فرومیپاشید.
بعد از تکرار بارها و بارهای این وضعیت پس از مدتی تلاطم و شکستگیهای روانی مرد به طور محسوسی برای همگان مشهود گشت.
او بدجوری به هم ریخته بود. به طوری که در برههای به طور جدی میاندیشید بتواند روی آب بایستد. چنان که مسیح میتوانست. به همین خاطر از اسب پیاده شد و به سوی آب شتافت. و از زن خواست تا در آب به او بپیوندد اما زن امتناع کرد و فقط از پلیس کمک خواست. اوضاع به حدی بغنرج شد که کلاسهای درس فلسفهی مرد را لغو کردند. و مدتی او را در بیمارستان روانی نگه داشتند. و درست وقتی پنداشتند بیمارستان روانی در خوب شدن حال مرد موثر بوده است او بدتر شد.
به حدی که زن را به کلیسای کاتوبیک کشاند تا با اوشرعا ازدواج کند. تمام پیروانش حیرتزده شدند که چطور استادشان میتوانست تا این حد برخلاف آیین و اخلاقشان پیش برود. و البته درست وقتی همه داشتند از او ناامید میشدند به کلیسا رفت. ولی به جای اسم خود اسم دیگری، اسم سر کشیش را نوشت و امضا کرد و خندههای شیطانی سر داد.
و اما زن که وقتی اوضاع ناجور فیلسوف را دید دلش به حال او سوخت و شروع کرد به مداوای فیلسوف . با این همه مرد دیگر به نقطهی پرتنشی رسیده بود. به همین خاطر یک شب رفت روی نزدیکترین پل و خودش را به رودخانهی سن فرانسه انداختت. نمرد. یکی از افسران گارد او را به موقع یافت و نجات داد. شاید میتوان گفت آن نقطه گرانیگاه زندگی مرد بود. چون از آن به بعد بود که دور زن را خط کشید و به درسها پرداخت. در این مدت دوباره درس میداد و کلاسهای خودش را داشت. و تا مدتها از زن خبری نشد تا این که که یک بار زن را نشسته بر یکی از نیمکتهای کلاس دید. آن قدر در حضور دانشجویان به او توهین کرد که دانشجویان متحرمانه ازش خواهش کردند از کلاس خارج شود. و زن رفت که رفت. با خاطرهای از مرد و عشق یک زمان پررنگ تپندهی او.
اسم زن کارولین ماسان و اسم مرد آگوست کنت بود. آگوست کنت بنیانگذار جامعهشناسی نوین و پوزیتیویسم (اثباتگرایی) است. و همهی این جریانات ملتهب جنونآمیز در حدود قرن هجدهم میلادی تو فرانسه رخ داده است
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
مرد عاشق شد. عاشق زن. حتما رنگ چشمها، باریکی کمرگاه، نرمی موها، تو پری کون و ران و پستانها و یا شاید هم کسی چه میداند مثلا حالتی به خصوصی در رفتار و یا شخصیتش بود که موجب برانگیخته شدن عشق مرد شد. آنها اولین بار هم را در دفتر یکی از دوستان مرد ملاقات کردند. مرد فلسفه میخواند و زن یکی از معروفترین فاحشههای شهر بود. با این همه مرد چنان شیفته شده بود که چند ماه بعد از اولین دیدارشان زانو بزند و از زن خواستگاری کند. آنها ازدواج کردند. شاید مرد با او ازدواج کرد تا فاحشگی را از سر او بیندازد اما اشتباه میکرد. زن نمیتوانست دست از عادتهای قدیمی خود بردارد. و هر وقت دلش میخواست به کوچه و خیابان میرفت و با هر مردی که میل داشت میخوابید و با پول آن برای خودش لباس و کلاه و کفش و دامن میخرید و اصلا حتی ذرهای به آبروی مرد اهمیت نمیداد. مرد اما به پایش میافتاد و میگریست که بس کند. گریه میکرد، تهدید میکرد، دعوا، تنبیه و حتی پاداش. اما هیچیک هیچ فایدهای نداشت. هیچکدام موجب نمیشد زن بعد از هفتهها غیب شدن به مرد زنگ نزند که من و دوست بازرگانم داریم به خانه میآییم لطفا پذیرای ما باش. و این مرد بازرگان احتمالا همانی بوده است مثل مرد قصاب و یا پلیس و یا هر مرد دیگری که حاظر باشد برای خوابیدن با زن او خرج کند. مرد ناخنهایش را در کف دست میفشرد تا حقارت روحیو روانی را کمتر احساس کند. خون خون مرد را میخورد اما باز هم نمیتوانست دل از زن بکنند و طلاق بگیرد. هر وقت زن گم میشد مرد این در و آن در دربهدر دنبال زن میگشت. و چون او را در خیابانها نمییافت به خانه برمیگشت تا به دوست و آشنا و شخصیتهای مهم نامههایی مبهم بنویسد تا در یافتن زنش به او کمک کنند. و این در حالی بود که زن ناگهان سر و کلهاش پیدا میشد. با کبودیها و کثیفیهایی که از مردی غریبه رو تنش مانده بود و یا پولهای حاصل از همخوابگی با آنان که در کیفش گذاشته بود.
مرد هر بار این چیزها را میدید اما کاری از دستش بر نمیآمد. فقط از درون فرومیپاشید.
بعد از تکرار بارها و بارهای این وضعیت پس از مدتی تلاطم و شکستگیهای روانی مرد به طور محسوسی برای همگان مشهود گشت.
او بدجوری به هم ریخته بود. به طوری که در برههای به طور جدی میاندیشید بتواند روی آب بایستد. چنان که مسیح میتوانست. به همین خاطر از اسب پیاده شد و به سوی آب شتافت. و از زن خواست تا در آب به او بپیوندد اما زن امتناع کرد و فقط از پلیس کمک خواست. اوضاع به حدی بغنرج شد که کلاسهای درس فلسفهی مرد را لغو کردند. و مدتی او را در بیمارستان روانی نگه داشتند. و درست وقتی پنداشتند بیمارستان روانی در خوب شدن حال مرد موثر بوده است او بدتر شد.
به حدی که زن را به کلیسای کاتوبیک کشاند تا با اوشرعا ازدواج کند. تمام پیروانش حیرتزده شدند که چطور استادشان میتوانست تا این حد برخلاف آیین و اخلاقشان پیش برود. و البته درست وقتی همه داشتند از او ناامید میشدند به کلیسا رفت. ولی به جای اسم خود اسم دیگری، اسم سر کشیش را نوشت و امضا کرد و خندههای شیطانی سر داد.
و اما زن که وقتی اوضاع ناجور فیلسوف را دید دلش به حال او سوخت و شروع کرد به مداوای فیلسوف . با این همه مرد دیگر به نقطهی پرتنشی رسیده بود. به همین خاطر یک شب رفت روی نزدیکترین پل و خودش را به رودخانهی سن فرانسه انداختت. نمرد. یکی از افسران گارد او را به موقع یافت و نجات داد. شاید میتوان گفت آن نقطه گرانیگاه زندگی مرد بود. چون از آن به بعد بود که دور زن را خط کشید و به درسها پرداخت. در این مدت دوباره درس میداد و کلاسهای خودش را داشت. و تا مدتها از زن خبری نشد تا این که که یک بار زن را نشسته بر یکی از نیمکتهای کلاس دید. آن قدر در حضور دانشجویان به او توهین کرد که دانشجویان متحرمانه ازش خواهش کردند از کلاس خارج شود. و زن رفت که رفت. با خاطرهای از مرد و عشق یک زمان پررنگ تپندهی او.
اسم زن کارولین ماسان و اسم مرد آگوست کنت بود. آگوست کنت بنیانگذار جامعهشناسی نوین و پوزیتیویسم (اثباتگرایی) است. و همهی این جریانات ملتهب جنونآمیز در حدود قرن هجدهم میلادی تو فرانسه رخ داده است
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
👾3🎄1
لجنزار
مدرسهای حوالی ما است. تودههای فرمپوش.
گاهی صدای زنگوله میشنوم. گاهی چشمهایم را محکم میبینم تا گرد برخواسته از پای گله به چشمم نرود. گلهگله. رمه.
کم مانده به هفت صبح. کتری را زیر شیر آب میگیرم. نیمهپر که میشود درش را میبندم. گاز را روشن میکنم. شعلهی آبی با قرار گرفتن کتری کمی میلرزد. در بالکن آشپزخانه باز است.
مدرسهای حوالی ما است. و صدای نکبت شعری حرامصفت. باز آمد بوی لعنت شدهی مدرسه.
نسیم میوزد. پرده تکانهای ملایم میخورد. هفت صبح است. کتری جوشیده. شربتخوری را پر میکنم. با لیوان آبجوش به بالکن میروم. هوا کاملا روشن است. ولی خبری از شدت خورشید نیست. تودههای پراکندهی ابر در آسمان لغزانند. هوا تر و تازه و خنک است. حتی میشود گفت سرد است. ولی گرمای شربتخوری نمیگذارد دستهایم سرد شوند. صدای بوق ماشینی توجهام را به پایین جلب میکند. بچهمدرسهایها تو این خانه و از آن خانه تو حیاط ایستادهاند و بیرون میآیند. به ملالشان اندوهگین لبخند میزنم. خوشحالم که جای آنها نیستم. خوابآلوداند. حتما ترجیح میدهند برگردند تو تختهای گرم و نرمشان ولی حالا مجبورند بروند مدرسه. مجبور. جبر از سن کم سرشت را مچاله میکند و باز میکند و شکل میدهد.
صبح زود است. ستورخانه گرم و نرم. پر از متان. آماده برای آتش خوردن. گاو را نگه میدارند. شیر میدوشند.
زور و جبر و تحمیل. شاید تطابق. گله موج میشود. این سمت. و بعد آن سمت. محرک. کسی که افسار به دست دارد. القاهای روانی. القا. بت. مد. چه کسی مدها را میسازد؟
گوسفندان ناخرسندند. البته که هیچ اهمیتی هم ندارد. بخار نفسهایشان در زمستان به هوا میرود. باریکهای از دود سیگار بالا میرود. قهرمانانی که دائم سیگار میکشند و از این قسمت به آن قسمت دود میریزند پسرهای دبیرستانی را به دائم سیگار کشیدن علاقهمند کردهاند. به آنها شبیه باشند. قهرمانان گذشتهی قدیمی از مد افتاده روی زمین در حال جان دادناند. خوب یا بد مهم نیست.
گوسفندان نفس میکشند یا آه مهم این است که صاحبان حالا چیزی دیگر میخواهند.
صدای زنگ مدرسه میپیچد.
قهرمانان عوض میشوند.
چوپان هو میکند. گله به سمت و سویی دیگر کشیده میشود. گوسفندان خودشان را گم میکنند.
گم میکنم آدمها را. به دنبال کسی در اتاق را باز میکنم. انبوه مدلهای پلاستیکی از چهارچوب در بیرون سرازیر میشود. کسی که گم کردهام مدفون است. زیر آن مدلها. عروسکهای پلاستیکی. مانکنها. آوارهای فرمدهنده.
چوپان سگش را میخواند.
گوسفندان میکوشند شبیه بز بروند تا کمتر چوب بخورند. تلاشهای شدید برای شباهت. زور زدن. کسی دفن است. کسانی دفناند. فراموشیدن خود. نشناختن. فرصتهای شناخت را از بین بردن. پایمال شدن هویت. از بین رفتن سلیقههای شخصی.
سگ زبانش بیرون است و نفسنفس میزند. با اشارهی دست چوپان سمت گله میرود. رفتن پی هزاری که پی هزاری دیگراند. به ریشهی ژن. پیش از آدمهای اولیه. میمونهای ملقد. افراد طالب فضاهای شخصی برای بروز خود هستند. خود. هوا خوش است. بزها پونه میخورند. گوسفندان میبینند. گوسفندان پونه میخورند. میل گوسفندان میل بزهاست. موجی از القا. تقلید میکنند. از تقلید کردن تقلید میکنند.
نه. لجن بدبینی چشمهایم را پوشانده. کور میبینم. خراب میبینم. سبز، سرد و مشمئزکننده میبینم. کسی حرف میزند. دندان در گوشت لپ فرو میبرم تا خودم را کنترل کنم. خستهام. همه چیز به سرعت در حال خراب شدن است. از ریشه. کم شدهاند کسانی که به ریشه توجه میکنند. اسطورهها و افسانههای باستانی ملی زیر باد و آفتاب روزگار درحال ترک خوردن و ریختن هستند. میریزند. کتابها، و جامدادی استوانهایاش روی آسفالت غلت میخورد. پسر بیحوصله خم میشود و آنها را جمع میکند. مادرش کیفش را میگیرد تا بند دوش راست آن را که احتمالا پسر اشتباه بسته دوباره و درست ببندد. پسر وسایلش را توی کیف میچپاند و هر دو سوار ماشین میشوند. ماشین از کنار کوچه تا انتهای آن میرود و سپس از گسترهی دید خارج میشود. البته که گسترهی دید کمی دارم. نمیشود با این گستره روی بلندی ایستاد و داد زد و با شعارهای سست حماسیفام میکرون را تفتفی کرد. آه نه. حتی اگر هم بشود نباید از این کارها کرد.
مدرسهی این حوالی. احتمالا شنوای صدای ناظم مدرسه هستیم. دارد دستورهایی صادر میکند.
گفت فرض کن بیدار میشوی و میبینی دوم ابتدایی هستی و باید بروی مدرسه. گفتم خیلی خوب است. صبحانه میخورم مانتوام را میپوشم و تغذیه و کتابهایم را میچپانم تو کیفم و کولهبه دوش میروم مدرسه. سرکلاس درس مینشینم و به معلم گوش میکنم تا زنگ را بزنند و بعد تو زنگ تفریح اول بعد از خوردن چیزکهایی که آوردهام میروم دستشویی و با بند کفشهایم خودم را دار میزنم.
تو گوشم صدای زنگوله زنگ میزند.
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
مدرسهای حوالی ما است. تودههای فرمپوش.
گاهی صدای زنگوله میشنوم. گاهی چشمهایم را محکم میبینم تا گرد برخواسته از پای گله به چشمم نرود. گلهگله. رمه.
کم مانده به هفت صبح. کتری را زیر شیر آب میگیرم. نیمهپر که میشود درش را میبندم. گاز را روشن میکنم. شعلهی آبی با قرار گرفتن کتری کمی میلرزد. در بالکن آشپزخانه باز است.
مدرسهای حوالی ما است. و صدای نکبت شعری حرامصفت. باز آمد بوی لعنت شدهی مدرسه.
نسیم میوزد. پرده تکانهای ملایم میخورد. هفت صبح است. کتری جوشیده. شربتخوری را پر میکنم. با لیوان آبجوش به بالکن میروم. هوا کاملا روشن است. ولی خبری از شدت خورشید نیست. تودههای پراکندهی ابر در آسمان لغزانند. هوا تر و تازه و خنک است. حتی میشود گفت سرد است. ولی گرمای شربتخوری نمیگذارد دستهایم سرد شوند. صدای بوق ماشینی توجهام را به پایین جلب میکند. بچهمدرسهایها تو این خانه و از آن خانه تو حیاط ایستادهاند و بیرون میآیند. به ملالشان اندوهگین لبخند میزنم. خوشحالم که جای آنها نیستم. خوابآلوداند. حتما ترجیح میدهند برگردند تو تختهای گرم و نرمشان ولی حالا مجبورند بروند مدرسه. مجبور. جبر از سن کم سرشت را مچاله میکند و باز میکند و شکل میدهد.
صبح زود است. ستورخانه گرم و نرم. پر از متان. آماده برای آتش خوردن. گاو را نگه میدارند. شیر میدوشند.
زور و جبر و تحمیل. شاید تطابق. گله موج میشود. این سمت. و بعد آن سمت. محرک. کسی که افسار به دست دارد. القاهای روانی. القا. بت. مد. چه کسی مدها را میسازد؟
گوسفندان ناخرسندند. البته که هیچ اهمیتی هم ندارد. بخار نفسهایشان در زمستان به هوا میرود. باریکهای از دود سیگار بالا میرود. قهرمانانی که دائم سیگار میکشند و از این قسمت به آن قسمت دود میریزند پسرهای دبیرستانی را به دائم سیگار کشیدن علاقهمند کردهاند. به آنها شبیه باشند. قهرمانان گذشتهی قدیمی از مد افتاده روی زمین در حال جان دادناند. خوب یا بد مهم نیست.
گوسفندان نفس میکشند یا آه مهم این است که صاحبان حالا چیزی دیگر میخواهند.
صدای زنگ مدرسه میپیچد.
قهرمانان عوض میشوند.
چوپان هو میکند. گله به سمت و سویی دیگر کشیده میشود. گوسفندان خودشان را گم میکنند.
گم میکنم آدمها را. به دنبال کسی در اتاق را باز میکنم. انبوه مدلهای پلاستیکی از چهارچوب در بیرون سرازیر میشود. کسی که گم کردهام مدفون است. زیر آن مدلها. عروسکهای پلاستیکی. مانکنها. آوارهای فرمدهنده.
چوپان سگش را میخواند.
گوسفندان میکوشند شبیه بز بروند تا کمتر چوب بخورند. تلاشهای شدید برای شباهت. زور زدن. کسی دفن است. کسانی دفناند. فراموشیدن خود. نشناختن. فرصتهای شناخت را از بین بردن. پایمال شدن هویت. از بین رفتن سلیقههای شخصی.
سگ زبانش بیرون است و نفسنفس میزند. با اشارهی دست چوپان سمت گله میرود. رفتن پی هزاری که پی هزاری دیگراند. به ریشهی ژن. پیش از آدمهای اولیه. میمونهای ملقد. افراد طالب فضاهای شخصی برای بروز خود هستند. خود. هوا خوش است. بزها پونه میخورند. گوسفندان میبینند. گوسفندان پونه میخورند. میل گوسفندان میل بزهاست. موجی از القا. تقلید میکنند. از تقلید کردن تقلید میکنند.
نه. لجن بدبینی چشمهایم را پوشانده. کور میبینم. خراب میبینم. سبز، سرد و مشمئزکننده میبینم. کسی حرف میزند. دندان در گوشت لپ فرو میبرم تا خودم را کنترل کنم. خستهام. همه چیز به سرعت در حال خراب شدن است. از ریشه. کم شدهاند کسانی که به ریشه توجه میکنند. اسطورهها و افسانههای باستانی ملی زیر باد و آفتاب روزگار درحال ترک خوردن و ریختن هستند. میریزند. کتابها، و جامدادی استوانهایاش روی آسفالت غلت میخورد. پسر بیحوصله خم میشود و آنها را جمع میکند. مادرش کیفش را میگیرد تا بند دوش راست آن را که احتمالا پسر اشتباه بسته دوباره و درست ببندد. پسر وسایلش را توی کیف میچپاند و هر دو سوار ماشین میشوند. ماشین از کنار کوچه تا انتهای آن میرود و سپس از گسترهی دید خارج میشود. البته که گسترهی دید کمی دارم. نمیشود با این گستره روی بلندی ایستاد و داد زد و با شعارهای سست حماسیفام میکرون را تفتفی کرد. آه نه. حتی اگر هم بشود نباید از این کارها کرد.
مدرسهی این حوالی. احتمالا شنوای صدای ناظم مدرسه هستیم. دارد دستورهایی صادر میکند.
گفت فرض کن بیدار میشوی و میبینی دوم ابتدایی هستی و باید بروی مدرسه. گفتم خیلی خوب است. صبحانه میخورم مانتوام را میپوشم و تغذیه و کتابهایم را میچپانم تو کیفم و کولهبه دوش میروم مدرسه. سرکلاس درس مینشینم و به معلم گوش میکنم تا زنگ را بزنند و بعد تو زنگ تفریح اول بعد از خوردن چیزکهایی که آوردهام میروم دستشویی و با بند کفشهایم خودم را دار میزنم.
تو گوشم صدای زنگوله زنگ میزند.
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
🎄3👾1
به جای آریپیپرازول
خوابیدهام. بیپناه. بیآرام. بیدار. تمجمجوار مینویسم. مینشینم. چیزی مینویسم. از شدت سرگیجه گوشی را کنار میگذارم. دراز میکشم. لبم را میلیسم. شور است. گریه کردهام. انرژیام با گریه تخلیه شده است. میاندیشم و کمی بعد و دوباره مینشینم تا اندیشههایم را بنویسم و باز کم بیاورم و دراز بکشم. روی زمین. دراز کشیدهام. در جایی که نباید. پای میز. به انبوه کتابهای روی هم چیده شدهی بالا مینگرم. احتمال سقوطشان خواب را از سرم پرانده. نپرانده. خواب توی سرم نبوده که بخواهد بپرد. همهنگام با زلزله چند سال پیش بیخواب شدم. از تکانهای خودم از خواب میپریدم و دیگر نمیتوانستم بخوابم و یا میخوابیدم و باز از خواب بیدار میشدم.
بلند میشوم تا بنویسم.
بباف. هنر بافتن. بساز. هنر ساختن. چفت و بست کردن. زنجیر کشیدن بین جملات. قطاری و پشت سر هم روانهی هم کردن. و نترس. چه اهمیتی دارد؟ اینها فقط تمریناند. و البته که تمرین روزانه علاوه بر سازنده بودن واقعا
سخت است.
عضلاتم میپرند. نگاهم میرود این ور و آن ور. چیزهایی که نمیبینم فقط نگاهم را از رویشان رد میکنم. به دنبال نگاهم سرم را از این جهت به آن جهت میچرخانم. دچار نوعی سرگیجهی تهی میشوم. ادامه میدهم. از جا برمیخیزم و قدمهایی نامعلوم و بیمقصد میزنم. مشتم را باز و بسته میکنم. دستهایم ذوقذوق میکنند. انگشتهایم میل به حرکت دارند. قبلا برای این حالتها آریپیپرازول مصرف میکردم. ولی حالا میدانم که این نه نشانهی جنون بلکه بیقراری آفریدن است. بروز نوشتن. شاید بشود کارهای دیگر کرد ولی هر وقت در این حالت بنویسم اتفاقهای جالبتری میافتد. نوشتههای باکره و بکرتر.
مینویسم. برای آرام شدن جملاتی تکراری مینویسم.
وقتی منتشر میکنید وقتی منتشر میکنید وقتی منتشر میکنید وقتی منتشر میکنید وقتی منتشر میکنید وقتی منتشر میکنید وقتی منتشر میکنید وقتی منتشر میکنید وقتی منتشر میکنید بهتان افتخار میکنم.
جملات وسواسی.
وسواس درمان کنندهست. وسواسی و طولانی. به گردنش نگاه میکنم. با طعم آهنی کمی ملس لپم را در آینه وارسی میکنم. لپ و پشت لب و کمی از زبان. همه زخم شدهاند. خودم را گاز گرفتهام. برای کنترل خیال خاییدن. که خیال میشود عمل اگر کنترل نشود. نه من و نه او بعید است تاب شدت را بیاوریم. تابآوری سخت است. سر قلابها به پوستم. و ادامهی زنجیرها به کشتیها. شنا میکنم در آب. تا جایی که از شدت فشار و وزن کارها روحم پاره شود. آن وقت آرامآرام سقوط میکنم. و بعد از غرقشدگی خفیف یا اساسی باز شناکنان برمیگردم تا قلابها را وصل کنم. خون روح، کوسه جمع میکرد. تا این که پودر کوسهکش در این دریاها ریختم. نمردند ولی رفتند. یا لااقل فهمیدند که نباید نزدیک شوند. و یا من ازشان دوری کردم. کسانی که به جای داستان و یادداشتهای خلاقانه روزی دو سه وعده روی کاغذ مینویسند «آریپیپرازول۵».
قطعا سخت است. اگر آسان بود همه انجامش میدادند. قطعا دیوانهوار است. وگرنه هر غیرمجنونی از پس انجام دادنش بر میآمد. بگذارید روی خودمان برچسب مجنون بچسبانم که این برچسب برخلاف برچسبهای دیگر وسعتبخش است. خوشحالم که در این روزگار زندگی میکنم. کمی قبلتر یحتمل جایگاه ابدیام دارالمجانین بود. جنون ناشناختهست. چیزهای ناشناخته ترسناکاند. جنون وسواس به همراه دارد. میخواهم به طرز جنونآمیز به انتشار پایبند بمانم. وقتی منتشر میکند بهش افتخار میکنم. آنها آن لعنتیها به ما سنگ زدهاند و سنگ میزنند وقتی مبارزه میکنید ارزشمند است. باید مبارزه کنیم ما قربانی نیستیم ما بدبختهای شکستخوردهی این عالم نیستیم اگر این جهان جهان دیگری بود بینقص و تا ابد خوشبخت بودیم ولی آدم برای آدم درد میتراشد و آنها درد دادند دردهای شدید. خواسته و یا ناخواسته و ما خسته و بینفس شدیم دلزده شدیم خواستیم برویم و رفتن را امتحان کردیم. بروم چون درد زیاد است اما لعنت. اگر جهان جهان دیگری بود اگر به خاطر انبوهی از آنها نبود ولی اصلا دلم نمیخواهد شکست بخورم پس مبارزهی لعنتی میکنم وقتی این را دارم مینویسم. گاهی زندگی چنان تنگ میشود و جهان چنان فشاری میآورد که هر نفس مبارزه بشود. بجنگ. مدام بجنگ. چنان بجنگ که اگر لازم شد، اگر سخت شد بتوانی هر روز بجنگی. مبارزه کن. زخم زخم. زخمتان را میلیسم. زخمهایتان را چنان گرگ. وقتی نفس میکشید وقتی زندهاید خوشحالم وقتی هر روز مینویسید دوست دارم به تنتان ستاره بچسبانم گفتید با راپید رو دستتان بنویسم نمیشود اگر داستان به بلندا بکشد چطور میتوانیم دیگر به چشمهای هم نگاه کنیم نگاه میکنیم هر دو به کاج. شب است. سردم است. سکوتم از این است که فهرستی از انواع کلمات به اشکال تمجمج تو سرم است. گریه نزدیک است. مرا پناه دهید.
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
خوابیدهام. بیپناه. بیآرام. بیدار. تمجمجوار مینویسم. مینشینم. چیزی مینویسم. از شدت سرگیجه گوشی را کنار میگذارم. دراز میکشم. لبم را میلیسم. شور است. گریه کردهام. انرژیام با گریه تخلیه شده است. میاندیشم و کمی بعد و دوباره مینشینم تا اندیشههایم را بنویسم و باز کم بیاورم و دراز بکشم. روی زمین. دراز کشیدهام. در جایی که نباید. پای میز. به انبوه کتابهای روی هم چیده شدهی بالا مینگرم. احتمال سقوطشان خواب را از سرم پرانده. نپرانده. خواب توی سرم نبوده که بخواهد بپرد. همهنگام با زلزله چند سال پیش بیخواب شدم. از تکانهای خودم از خواب میپریدم و دیگر نمیتوانستم بخوابم و یا میخوابیدم و باز از خواب بیدار میشدم.
بلند میشوم تا بنویسم.
بباف. هنر بافتن. بساز. هنر ساختن. چفت و بست کردن. زنجیر کشیدن بین جملات. قطاری و پشت سر هم روانهی هم کردن. و نترس. چه اهمیتی دارد؟ اینها فقط تمریناند. و البته که تمرین روزانه علاوه بر سازنده بودن واقعا
سخت است.
عضلاتم میپرند. نگاهم میرود این ور و آن ور. چیزهایی که نمیبینم فقط نگاهم را از رویشان رد میکنم. به دنبال نگاهم سرم را از این جهت به آن جهت میچرخانم. دچار نوعی سرگیجهی تهی میشوم. ادامه میدهم. از جا برمیخیزم و قدمهایی نامعلوم و بیمقصد میزنم. مشتم را باز و بسته میکنم. دستهایم ذوقذوق میکنند. انگشتهایم میل به حرکت دارند. قبلا برای این حالتها آریپیپرازول مصرف میکردم. ولی حالا میدانم که این نه نشانهی جنون بلکه بیقراری آفریدن است. بروز نوشتن. شاید بشود کارهای دیگر کرد ولی هر وقت در این حالت بنویسم اتفاقهای جالبتری میافتد. نوشتههای باکره و بکرتر.
مینویسم. برای آرام شدن جملاتی تکراری مینویسم.
وقتی منتشر میکنید وقتی منتشر میکنید وقتی منتشر میکنید وقتی منتشر میکنید وقتی منتشر میکنید وقتی منتشر میکنید وقتی منتشر میکنید وقتی منتشر میکنید وقتی منتشر میکنید بهتان افتخار میکنم.
جملات وسواسی.
وسواس درمان کنندهست. وسواسی و طولانی. به گردنش نگاه میکنم. با طعم آهنی کمی ملس لپم را در آینه وارسی میکنم. لپ و پشت لب و کمی از زبان. همه زخم شدهاند. خودم را گاز گرفتهام. برای کنترل خیال خاییدن. که خیال میشود عمل اگر کنترل نشود. نه من و نه او بعید است تاب شدت را بیاوریم. تابآوری سخت است. سر قلابها به پوستم. و ادامهی زنجیرها به کشتیها. شنا میکنم در آب. تا جایی که از شدت فشار و وزن کارها روحم پاره شود. آن وقت آرامآرام سقوط میکنم. و بعد از غرقشدگی خفیف یا اساسی باز شناکنان برمیگردم تا قلابها را وصل کنم. خون روح، کوسه جمع میکرد. تا این که پودر کوسهکش در این دریاها ریختم. نمردند ولی رفتند. یا لااقل فهمیدند که نباید نزدیک شوند. و یا من ازشان دوری کردم. کسانی که به جای داستان و یادداشتهای خلاقانه روزی دو سه وعده روی کاغذ مینویسند «آریپیپرازول۵».
قطعا سخت است. اگر آسان بود همه انجامش میدادند. قطعا دیوانهوار است. وگرنه هر غیرمجنونی از پس انجام دادنش بر میآمد. بگذارید روی خودمان برچسب مجنون بچسبانم که این برچسب برخلاف برچسبهای دیگر وسعتبخش است. خوشحالم که در این روزگار زندگی میکنم. کمی قبلتر یحتمل جایگاه ابدیام دارالمجانین بود. جنون ناشناختهست. چیزهای ناشناخته ترسناکاند. جنون وسواس به همراه دارد. میخواهم به طرز جنونآمیز به انتشار پایبند بمانم. وقتی منتشر میکند بهش افتخار میکنم. آنها آن لعنتیها به ما سنگ زدهاند و سنگ میزنند وقتی مبارزه میکنید ارزشمند است. باید مبارزه کنیم ما قربانی نیستیم ما بدبختهای شکستخوردهی این عالم نیستیم اگر این جهان جهان دیگری بود بینقص و تا ابد خوشبخت بودیم ولی آدم برای آدم درد میتراشد و آنها درد دادند دردهای شدید. خواسته و یا ناخواسته و ما خسته و بینفس شدیم دلزده شدیم خواستیم برویم و رفتن را امتحان کردیم. بروم چون درد زیاد است اما لعنت. اگر جهان جهان دیگری بود اگر به خاطر انبوهی از آنها نبود ولی اصلا دلم نمیخواهد شکست بخورم پس مبارزهی لعنتی میکنم وقتی این را دارم مینویسم. گاهی زندگی چنان تنگ میشود و جهان چنان فشاری میآورد که هر نفس مبارزه بشود. بجنگ. مدام بجنگ. چنان بجنگ که اگر لازم شد، اگر سخت شد بتوانی هر روز بجنگی. مبارزه کن. زخم زخم. زخمتان را میلیسم. زخمهایتان را چنان گرگ. وقتی نفس میکشید وقتی زندهاید خوشحالم وقتی هر روز مینویسید دوست دارم به تنتان ستاره بچسبانم گفتید با راپید رو دستتان بنویسم نمیشود اگر داستان به بلندا بکشد چطور میتوانیم دیگر به چشمهای هم نگاه کنیم نگاه میکنیم هر دو به کاج. شب است. سردم است. سکوتم از این است که فهرستی از انواع کلمات به اشکال تمجمج تو سرم است. گریه نزدیک است. مرا پناه دهید.
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
👾3
مکاشفه در قبرستان
«تو مجلهای خواندم اگر به چند نوع اجیل حساسیت دارید بهتر و سادهتر این است که خوردن همهی انواع آجیل را کنار بگذارید.
اول درک نکردم اما بعد کمکم انگار متوجه شدم.
واقعیت این است که انسان به علت نگاه کاهندهی خویش مجبور است چیزها را کاهیده کند و بنگرد تا بتواند درکشان کند و یا خیال کند که درک میکند. از انسانها باید گریخت. چون وسعتها را با توجه به ظرفیت خود کاسته و پارهپاره میکنند. این عادت انسان است. دقیقا مثل همین پاراگراف گه که باز قیچی و قالب به دست میکوشد انسانها را به صورت جمعی برچسب گذاری کند و از همهی آنها دور شود. که البته دور شدن از همه خیلی سادهتر است از دور شدن از عده و یا نزدیک ماندن به گروه است. همانطور که حذف کامل آجیل سادهتر از تفکیک و نخوردن برخی اجیلها است.»
مانیفستش را این گونه تمام میکند. کسی که تو قسمت توضیحات شبکههای اجتماعیاش نوشته:
متاسفانه فرزندمان در جنگ دوازده روزهی ایران_اسرائیل فوت کرد. این حساب کاربری دیگر کاربردی و فعال نیست لطفا دیگر پیام ندهید. مارا به حال خود بگذارید و داغ دلمان را تازه نکنید.
از جانب والدین متوفی
بله او چنین آدمی است. جامعهگریز. مردم بیزار. کسی که از ارتباط دوری میکند. شاید پس از جنگ بود که متوجه شد که زندگی ممکن است چقدر مچاله باشد و عمر چقدر میتواند زود تمام شود. پس این پیام جعلی را نوشت و در معرض عموم گذاشت تا دیگر پیامی دریافت نکند. این کار را کرد. و یا دوست داشت این کار را بکند. اصلا اجتماعی نبود. افراد وقتی اجتماعی نباشند تو شبکههای اجتماعی هم به ندرت میل به اجتماعی بودن پیدا میکنند. او هم دوست داشت فقط اگر کار خیلی واجبی داشتند به دیدارش بیایند فوری حرفشان را بزنند و بعد گورشان را گم کنند. و حرفشان هم این باشد که فلانی فوت کرده است و مراسماش فلان جا و خاکسپاریاش در بهمان قبرستان است. و فقط خبر مرگ بیاورند. فقط اگر کسی فوت کرد. حتی عروسی و تولد هم نه. چون فقط مراسم خاکسپاری بود که برایش پیامهای مفهومی به همراه داشت و او را برای ادامه هوشیار و تیز میکرد. البته که رفتن به آن مراسمات برایش آسان نبود. دیدن تمام آن کودنهای لعنتی که به هر مطلب و موضوع و حاشیهای توجه میکردند به جز این که وقت تنگ است و مرگ گریزناپذیر برایش تهوعآور بود. پس نمیرفت نه تا وقتی که تمام آن سیاه پوشهای متظاهر بعد از ورورهای بیفایده و گریههای متظاهرانه و خوردن کوفتها و زهرمارها گورشان را گم کنند. آن هم وقتی شب میشد و تحمل بودن در قبرستان سخت. میدید که همه میروند. آن وقت خودش را میرساند. کلاه به سر و عینک دودی به چشم. کنار خاک تازه مینشست و مدتی به فکر فرو میرفت. به مرگ و باز به کوتاهی عمر میاندیشید. به زمین که پیرها و مریضها را پس میزد تا هموراه جوان و تازه و سالم بماند. وقتی اولین اشعههای صبح به آسمان میخورد از ننگی تنگی زمان به لرز میافتاد. بلند میشد و میرفت. میرفت تا از وقت بهره ببرد. یا خامخیالانه فکر کند که میبرد. یک بار حین رفتن ایستاد. مردم خورده بودند و رفته بودند و در مسیرشان دانههای خرما از خود به جا گذاشته بودند. دانهها را با نوک کفش غلت میداد که احساس کرد با تمام وجود از مردم بیزار است. شدت بیزاری چنان بود که نیرویی عظیم را در درونش به جوشش بیندازد. نفرت جوشید و جوشید. این قدر که به سرش رسید. مغزش داشت قل میزد. دندانهایش را به هم فشرد و کاغذی از جیبش در آورد و فوری نوشت:
__ راه برای دور کردن و دور نگه داشتن مردم
و البته که ننوشت دقیقا چند راه. تا خودش را دچار محدودیتهای غافلانه نکند. و سگالید برای مورد اول بنویسد:
به خودم سیلی میزنم. دهانم پر از خون میشود. خون را نگه میدارم تا بخندم. خنده با دهان پر از خون خیلی دلهرهآور است. مردم را دور نگه میدارد.
و فکر کرد بنویسد:
باید به آدمها بگویم نکبت بودنشان از کجا آب میخورد. البته نباید این را از روی تحقیق و واقعیت بگویم. فقط باید چیزی منزجرانه و ناگهانی و بداهه بهشان بگویم. مردم غالبا دوست دارند تحسین شوند. این کار موجب بیزاری و دوری آنان میشود.
این میتوانست مورد شمارهی۲۴۳ از کتاب چهارصد و چهل راه برای دور کردن و دور نگه داشتن مردم باشد. شاید تنها کتابی که تا پایان عمر بخواهد رویش کار کند همین باشد. با پشت جلد تکجملهای:
بروند گم بشوند.
و مقدمهی چند پاراگرافی:
چرا باید مردم را دور کرد؟ هرکس دلایل شخصی خودش را دارد.
چرا باید مردم را دور نگه داشت؟ دقیقا به همان علتی که هر کس احساس میکند باید این کار را بکند.
آجیلهای لعنتی را باید با کاسه دور انداخت. مردم را همهشان را از همه نوع شکل و ریشه و فرهنگ.
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
«تو مجلهای خواندم اگر به چند نوع اجیل حساسیت دارید بهتر و سادهتر این است که خوردن همهی انواع آجیل را کنار بگذارید.
اول درک نکردم اما بعد کمکم انگار متوجه شدم.
واقعیت این است که انسان به علت نگاه کاهندهی خویش مجبور است چیزها را کاهیده کند و بنگرد تا بتواند درکشان کند و یا خیال کند که درک میکند. از انسانها باید گریخت. چون وسعتها را با توجه به ظرفیت خود کاسته و پارهپاره میکنند. این عادت انسان است. دقیقا مثل همین پاراگراف گه که باز قیچی و قالب به دست میکوشد انسانها را به صورت جمعی برچسب گذاری کند و از همهی آنها دور شود. که البته دور شدن از همه خیلی سادهتر است از دور شدن از عده و یا نزدیک ماندن به گروه است. همانطور که حذف کامل آجیل سادهتر از تفکیک و نخوردن برخی اجیلها است.»
مانیفستش را این گونه تمام میکند. کسی که تو قسمت توضیحات شبکههای اجتماعیاش نوشته:
متاسفانه فرزندمان در جنگ دوازده روزهی ایران_اسرائیل فوت کرد. این حساب کاربری دیگر کاربردی و فعال نیست لطفا دیگر پیام ندهید. مارا به حال خود بگذارید و داغ دلمان را تازه نکنید.
از جانب والدین متوفی
بله او چنین آدمی است. جامعهگریز. مردم بیزار. کسی که از ارتباط دوری میکند. شاید پس از جنگ بود که متوجه شد که زندگی ممکن است چقدر مچاله باشد و عمر چقدر میتواند زود تمام شود. پس این پیام جعلی را نوشت و در معرض عموم گذاشت تا دیگر پیامی دریافت نکند. این کار را کرد. و یا دوست داشت این کار را بکند. اصلا اجتماعی نبود. افراد وقتی اجتماعی نباشند تو شبکههای اجتماعی هم به ندرت میل به اجتماعی بودن پیدا میکنند. او هم دوست داشت فقط اگر کار خیلی واجبی داشتند به دیدارش بیایند فوری حرفشان را بزنند و بعد گورشان را گم کنند. و حرفشان هم این باشد که فلانی فوت کرده است و مراسماش فلان جا و خاکسپاریاش در بهمان قبرستان است. و فقط خبر مرگ بیاورند. فقط اگر کسی فوت کرد. حتی عروسی و تولد هم نه. چون فقط مراسم خاکسپاری بود که برایش پیامهای مفهومی به همراه داشت و او را برای ادامه هوشیار و تیز میکرد. البته که رفتن به آن مراسمات برایش آسان نبود. دیدن تمام آن کودنهای لعنتی که به هر مطلب و موضوع و حاشیهای توجه میکردند به جز این که وقت تنگ است و مرگ گریزناپذیر برایش تهوعآور بود. پس نمیرفت نه تا وقتی که تمام آن سیاه پوشهای متظاهر بعد از ورورهای بیفایده و گریههای متظاهرانه و خوردن کوفتها و زهرمارها گورشان را گم کنند. آن هم وقتی شب میشد و تحمل بودن در قبرستان سخت. میدید که همه میروند. آن وقت خودش را میرساند. کلاه به سر و عینک دودی به چشم. کنار خاک تازه مینشست و مدتی به فکر فرو میرفت. به مرگ و باز به کوتاهی عمر میاندیشید. به زمین که پیرها و مریضها را پس میزد تا هموراه جوان و تازه و سالم بماند. وقتی اولین اشعههای صبح به آسمان میخورد از ننگی تنگی زمان به لرز میافتاد. بلند میشد و میرفت. میرفت تا از وقت بهره ببرد. یا خامخیالانه فکر کند که میبرد. یک بار حین رفتن ایستاد. مردم خورده بودند و رفته بودند و در مسیرشان دانههای خرما از خود به جا گذاشته بودند. دانهها را با نوک کفش غلت میداد که احساس کرد با تمام وجود از مردم بیزار است. شدت بیزاری چنان بود که نیرویی عظیم را در درونش به جوشش بیندازد. نفرت جوشید و جوشید. این قدر که به سرش رسید. مغزش داشت قل میزد. دندانهایش را به هم فشرد و کاغذی از جیبش در آورد و فوری نوشت:
__ راه برای دور کردن و دور نگه داشتن مردم
و البته که ننوشت دقیقا چند راه. تا خودش را دچار محدودیتهای غافلانه نکند. و سگالید برای مورد اول بنویسد:
به خودم سیلی میزنم. دهانم پر از خون میشود. خون را نگه میدارم تا بخندم. خنده با دهان پر از خون خیلی دلهرهآور است. مردم را دور نگه میدارد.
و فکر کرد بنویسد:
باید به آدمها بگویم نکبت بودنشان از کجا آب میخورد. البته نباید این را از روی تحقیق و واقعیت بگویم. فقط باید چیزی منزجرانه و ناگهانی و بداهه بهشان بگویم. مردم غالبا دوست دارند تحسین شوند. این کار موجب بیزاری و دوری آنان میشود.
این میتوانست مورد شمارهی۲۴۳ از کتاب چهارصد و چهل راه برای دور کردن و دور نگه داشتن مردم باشد. شاید تنها کتابی که تا پایان عمر بخواهد رویش کار کند همین باشد. با پشت جلد تکجملهای:
بروند گم بشوند.
و مقدمهی چند پاراگرافی:
چرا باید مردم را دور کرد؟ هرکس دلایل شخصی خودش را دارد.
چرا باید مردم را دور نگه داشت؟ دقیقا به همان علتی که هر کس احساس میکند باید این کار را بکند.
آجیلهای لعنتی را باید با کاسه دور انداخت. مردم را همهشان را از همه نوع شکل و ریشه و فرهنگ.
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
🎄2👾1
هلال ماه
اخیرا گونهی انسان برایم جالب شده است. گونهی انسان نه. یک انسان. زاهد. کسی که میتواند موقع ظهور روباهها ساکت و آرام سر جایش بماند. چهارزانو با دستهای به هم قفل شده. موهای کوتاه. چشمهای بسته. روباه میآید. محتاطانه دورش میچرخد. پوزهاش را آرام جلو میآورد و شانهاش را بو میکند. دستهایش را. گردنش را و بعد محتاطانه یک پایش را میگذارد در فضای خالی بین دو پای چهارزانو زاهد. و بعد پای دیگر و زاهد که چشمهایش را باز کند روباهی در جوارش خوابیده. با سر روی یک ران و دم روی ران دیگر. زاهد به شکم روباه مینگرد که به کندی رخوتآلودی بالا و پایین میرود. تنفس موجود خوابیده.
به خواب میماند. معمولا هر جا که برویم و هر کاری بکنیم. یک شب در رویای او و یک شب در رویای من هستیم.
و بعد آن جاایم. تو پارک. نشستهایم روی یکی از نیمکتها. که احتمالا محض آزار و خنده تو زمین کج کاشتهاند. پارک خلوت است. با چاقو رد باریکی روی پوست زرد موز میاندازم. یک نوار و درازی از پوست را میکنم و روی زانویش مینشانم. زانوی انسانی که کنارم نشسته. انسانی بامزه. برادرش زنگ زده. میگوید فعلا تهران است و کارش که تمام بشود میرود. و بعد قطع میکند تا قطعهی دایرهای موز را بگذارم تو دهانش. کار همین است. کار من این است که موز خرد کنم و به سمت دهانش ببرم و او کارش این است که موزهایی که من قطعه کردهام را بخورد. البته که این کار مهمی است. ضرورت دارد. چیزی به او خوراندن و به حرکت سیبکش خیره شدن. و البته نگاه کردن به خانههایی تو موبایلش.
و باز تداعی ناخودآگاه جملهای از پالانیک:
میتواند تمام جهان را خانه بخواند
پرندهی بیکابوک.
و بعد نشستهایم. در میان کاجها. روی بلندایی خلوت. دراز کشیده است کنارم. پدرش زنگ میزند. حرف میزنند. حوصلهام سر میرود. انگشتم را به لبهایش میکشم و تو دهانش فرو میبرم. برای جواب دادن انگشتم را تف نمیکند، سرش را پس نمیکشد و حتی با زبان عقب نمیراند. با صدای نامفهوم جواب میدهد. خودم انگشتم را پس میکشم. حواسش نیست. بهترین وقت برای مطالعهی گلویش است. لبهی استکان را روی لبهایش میگذارم. آرام بهش چای مینوشانم. دست دیگرم روی سیبک است. دوست دارم ببینم مایعات را چطور قورت میدهد. چای که تمام میشود لبخند میزند. انگشتهایم را به سرش میرسانم. همچنان با پدرش حرف میزند. حالا که حواسش نیست دلم میخواهد موهایش را هم لمس کنم. انگشتهایم را بین موهای کوتاه سرش میگردانم. نرم است. پلکهایش را میبندد. پوست لب نازک و حساستر است. دلم میخواهد لبهایم را بگذارم روی چشمهایش تا لرزش آرام و نامحسوس مردمکهایش را حس کنم. نمیتوانم. انگشتم را میگردانم. سرش گرم است. تناش گرمتر. شبتر میشود. بچه شدهام انگار. انگار داریم دکتر بازی میکنیم. میپرسم خب تهیگاهتان کجاست؟ و دستم را زیر پیراهناش میکشانم. و بعد دندهها. کمی پایین ناف و بعد میخوابم کنارش. با نسبت روانپزشک و بیمار. شکار و شکارچی. زاهد و روباه. جانی و مجنون. و وقتی اناری اینجا در صحنه حاضر است سخت میشود یاد هادس و پرسفون نیفتاد. اناری از انگشتهایش میخورم. در جهانش گرفتار میشوم. انار از دستهایم میخورد. در جهانم گرفتار میشود. ما گرفتاری هم میشویم. به هم گرفتار میشویم. در گیر هم به هم گره خورده میشویم. بازمیشویم دور میشویم تا باز به سوی هم برگردیم و همگاه شویم.
شب است که انار را به او میسپارم و دراز میکشم. دانههای انار زیر نور چراغ دوردست برق میزنند. نسیم ملایم میوزد. دستم را به سمتش میگیرم. دانههای جدا شده از بطن انار را تو کف دستم میریزد. از دستم انار میخورد. و تو دهانم دانههای انار میگذارد. میگوید لبهایم را ببندم. انارها را میچیند. میترسم بخواهد با لبها و زبانش آن انارها را کش برود. لبهایم را باز میکنم و انارها را زودتر میخورم. دانه دانه انار. تا دانهی آخر. دستش را به گردنم میکشد. از گاز گرفتن میگوید. انسانی اینجاست که مرا یاد هادس میاندازد. دراز میکشد. کنارم. در آغوشش فرو میروم. دستم را میگیرد و روی سینهاش میگذارد. صورتم را مخفی میکنم. پناه داده میشوم. زخمهایم تیر نمیکشند. تکیهگاهم مانع سقوطم میشود و آرام میشوم و بهتر میشوم و ادامه میدهم. وقتی هست درست خوابم میبرد. وقتی نیست نه. وقتی هستم نه ولی وقتی نیستم پارانوئید میشود. و هر وقت هست فضولیام گل میکند.
دوست دارم انگشتهایم را روی تک به تک دندانهایش بفشارم و به ردی که روی سرانگشتهایم ایجاد میکنند توجه کنم. دوست دارم انواع چیزهای مختلف به خوردش بدهم و دستم را روی گلویش بگذارم تا ببینم گلویش چه برخوردی با هر کدام دارد. جالب است. در آغوشش. در برابر ماه هلال. زیر کاجها. اخیرا گونهی انسان برایم جالب شده است. نه. این انسان.
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
اخیرا گونهی انسان برایم جالب شده است. گونهی انسان نه. یک انسان. زاهد. کسی که میتواند موقع ظهور روباهها ساکت و آرام سر جایش بماند. چهارزانو با دستهای به هم قفل شده. موهای کوتاه. چشمهای بسته. روباه میآید. محتاطانه دورش میچرخد. پوزهاش را آرام جلو میآورد و شانهاش را بو میکند. دستهایش را. گردنش را و بعد محتاطانه یک پایش را میگذارد در فضای خالی بین دو پای چهارزانو زاهد. و بعد پای دیگر و زاهد که چشمهایش را باز کند روباهی در جوارش خوابیده. با سر روی یک ران و دم روی ران دیگر. زاهد به شکم روباه مینگرد که به کندی رخوتآلودی بالا و پایین میرود. تنفس موجود خوابیده.
به خواب میماند. معمولا هر جا که برویم و هر کاری بکنیم. یک شب در رویای او و یک شب در رویای من هستیم.
و بعد آن جاایم. تو پارک. نشستهایم روی یکی از نیمکتها. که احتمالا محض آزار و خنده تو زمین کج کاشتهاند. پارک خلوت است. با چاقو رد باریکی روی پوست زرد موز میاندازم. یک نوار و درازی از پوست را میکنم و روی زانویش مینشانم. زانوی انسانی که کنارم نشسته. انسانی بامزه. برادرش زنگ زده. میگوید فعلا تهران است و کارش که تمام بشود میرود. و بعد قطع میکند تا قطعهی دایرهای موز را بگذارم تو دهانش. کار همین است. کار من این است که موز خرد کنم و به سمت دهانش ببرم و او کارش این است که موزهایی که من قطعه کردهام را بخورد. البته که این کار مهمی است. ضرورت دارد. چیزی به او خوراندن و به حرکت سیبکش خیره شدن. و البته نگاه کردن به خانههایی تو موبایلش.
و باز تداعی ناخودآگاه جملهای از پالانیک:
میتواند تمام جهان را خانه بخواند
پرندهی بیکابوک.
و بعد نشستهایم. در میان کاجها. روی بلندایی خلوت. دراز کشیده است کنارم. پدرش زنگ میزند. حرف میزنند. حوصلهام سر میرود. انگشتم را به لبهایش میکشم و تو دهانش فرو میبرم. برای جواب دادن انگشتم را تف نمیکند، سرش را پس نمیکشد و حتی با زبان عقب نمیراند. با صدای نامفهوم جواب میدهد. خودم انگشتم را پس میکشم. حواسش نیست. بهترین وقت برای مطالعهی گلویش است. لبهی استکان را روی لبهایش میگذارم. آرام بهش چای مینوشانم. دست دیگرم روی سیبک است. دوست دارم ببینم مایعات را چطور قورت میدهد. چای که تمام میشود لبخند میزند. انگشتهایم را به سرش میرسانم. همچنان با پدرش حرف میزند. حالا که حواسش نیست دلم میخواهد موهایش را هم لمس کنم. انگشتهایم را بین موهای کوتاه سرش میگردانم. نرم است. پلکهایش را میبندد. پوست لب نازک و حساستر است. دلم میخواهد لبهایم را بگذارم روی چشمهایش تا لرزش آرام و نامحسوس مردمکهایش را حس کنم. نمیتوانم. انگشتم را میگردانم. سرش گرم است. تناش گرمتر. شبتر میشود. بچه شدهام انگار. انگار داریم دکتر بازی میکنیم. میپرسم خب تهیگاهتان کجاست؟ و دستم را زیر پیراهناش میکشانم. و بعد دندهها. کمی پایین ناف و بعد میخوابم کنارش. با نسبت روانپزشک و بیمار. شکار و شکارچی. زاهد و روباه. جانی و مجنون. و وقتی اناری اینجا در صحنه حاضر است سخت میشود یاد هادس و پرسفون نیفتاد. اناری از انگشتهایش میخورم. در جهانش گرفتار میشوم. انار از دستهایم میخورد. در جهانم گرفتار میشود. ما گرفتاری هم میشویم. به هم گرفتار میشویم. در گیر هم به هم گره خورده میشویم. بازمیشویم دور میشویم تا باز به سوی هم برگردیم و همگاه شویم.
شب است که انار را به او میسپارم و دراز میکشم. دانههای انار زیر نور چراغ دوردست برق میزنند. نسیم ملایم میوزد. دستم را به سمتش میگیرم. دانههای جدا شده از بطن انار را تو کف دستم میریزد. از دستم انار میخورد. و تو دهانم دانههای انار میگذارد. میگوید لبهایم را ببندم. انارها را میچیند. میترسم بخواهد با لبها و زبانش آن انارها را کش برود. لبهایم را باز میکنم و انارها را زودتر میخورم. دانه دانه انار. تا دانهی آخر. دستش را به گردنم میکشد. از گاز گرفتن میگوید. انسانی اینجاست که مرا یاد هادس میاندازد. دراز میکشد. کنارم. در آغوشش فرو میروم. دستم را میگیرد و روی سینهاش میگذارد. صورتم را مخفی میکنم. پناه داده میشوم. زخمهایم تیر نمیکشند. تکیهگاهم مانع سقوطم میشود و آرام میشوم و بهتر میشوم و ادامه میدهم. وقتی هست درست خوابم میبرد. وقتی نیست نه. وقتی هستم نه ولی وقتی نیستم پارانوئید میشود. و هر وقت هست فضولیام گل میکند.
دوست دارم انگشتهایم را روی تک به تک دندانهایش بفشارم و به ردی که روی سرانگشتهایم ایجاد میکنند توجه کنم. دوست دارم انواع چیزهای مختلف به خوردش بدهم و دستم را روی گلویش بگذارم تا ببینم گلویش چه برخوردی با هر کدام دارد. جالب است. در آغوشش. در برابر ماه هلال. زیر کاجها. اخیرا گونهی انسان برایم جالب شده است. نه. این انسان.
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
🎄1👾1
لحظههای تصادفی
خرداد بود. تقریبا گرم بود. کمی پیش از آغاز تابشهای طولانی خورشید بود. تو آغوش مادرم نوزادی نو بود. عمویم تو ادارهی ثبت احوال بود. شناسنامهی پدرم به دست، به دنبال شناسنامهی من بود. ادعایش پدری من بود. و پدرم سرش شلوغ بود. درگیر بود. ایران بود یا خارج نبود. به هر حال مشغول کارش بود. مادرم گرمش بود. مریم قوری به دست بالای استکانها بود. تو چشمهای فاطمه ذوق بود. شعف بود. خانه شلوغ بود. دست مهمانان جعبههای شیرینی بود. خون گوسفند هنوز در شیار کاشیهای حیاط بود. مادرم خوش بود. هنوز آن ده روز نیامده بود. نوزاد هنوز خوب بود. گریان نبود.
گریه شدید بود. گریه ناگهانی بود. گریه دلهرهآور گریه تمام نشدنی بود. خواب کم بود. خواب بدجوری کم بود. خواب تنها پس از حمام ممکن بود. مادر خسته بود. حدود ده روز پس از تولد بود. کنار نوزاد یک نوزاد دیگر بود. آن نوزاد کاملا شبیه نوزاد دیگر بود. فضا تاریک بود. چشم روی دو نوزاد متمرکز بود. و صدایی بود. صدا نهیبزن بود. عجیب بود. غریب بود. ناممکن بود. که یکی از اینها فرزند تو و دیگری همزاد اوست. نفس زن بند آمده بود. ترسیده بود. صدای گریهی نوزاد خواببران بود. زن از خواب بیدار بود. گریه واقعی بود. زن به گهواره نزدیک شده بود. به تردید افتاده بود. گریهی نوزاد دلش را سوزانده بود. تردید پس زده بود. نوزاد را در آغوش گرفته بود.
کتاب باورهای عامیانهی مردم ورقزدنی بود. «نوزاد با مرگ همزاد زیاد میگرید.» این یکی از باورهای عامیانهی مردم دربارهی گریهی شدید نوزاد بود.
اما گریه ماندگار بود.
دمدمهای صبح بود. چشمها بیخواب بود. حوصله سر رفته بود. صورت از اشک تازه خشک شده بود. او با من همگام بود. دستم به دستش بود. یک گام او شش گام من بود. هنوز پنج سالم نبود. گامیدن در آن وقت صبح کوششی دیگر برای خواباندن من بود. کوشش بیفایده بود.
فقط ظاهر فضای آموزشی پرفایده بود.
بوی نارنگی پیچیده بود. مهر بود. غریب بود. مدرسه جای مزخرفی بود. حرفهایم گنگ بود. دستخطم فروپاشیده بود. آغاز درک این مطلب بود که درک شدن تقریبا محال بود. ولی بیاهمیت بود. فکرهایم شر و شور بود. میل دویدن در پاهایم بود. توحش و شیطنت در خونام بود. رفتارهایم کلافهبرانگیز بود عصبانیت در اخمهای ناظم بود. وجودم بینظم بود. روحم کمسازگار.
کمسازی تنهاییآور بود. شاید آغاز غم از آن جا بود. اشک بود. اشک شدیدتر از کودکی بود. خفهتر. بروزش خجالتیتر. میلم به کنجهای خلوتتر.
و کمکم ته جیبم انبوه قرصهای سفت بود. زندگی خالیتر. سفیدتر. پوچتر. بیاهمیتتر. وجودم کمرنگتر. انگار برف مسیر سقوطش رویم نبود. انگار موهایم حتی زیر بارش مستقیم باران خیس نبود. و حتی خورشید انگار اشعههایش دور بود. وجودم از طبیعت از سرشتم دور حسابی دور
و بعد مرگ بود. دستهای مرگ زندگی بود. وجودش دلپذیر.
و بعد میرفتیم. سه تایی. تو پیادهروی پارک بودیم. مریم وسط بود. راه طولانی شده بود. پاییز بود. باران باریده بود. عصر بود. دلگیر بود. برگهای زرد خیس زیر پایمان بود. دستم تو دست مریم بود. گفتم مرگ سختی بود. سرد شد. نگاهش بیحواس شد. دستش شل شد. دستم رها شد. مریم دست به سینه شد. احتمالا تا دستش را نگیرم. به دلم آمد. ناراحت شدم. ناراحتی در من ماند. ناراحتی با من حبس شد.
حبسگاه.
قرار بود برویم. شب بود. پس از مهمانی بود. حیاط خالی حیاط خلوت بود. پدرم ایستاده بود. مادرم نشسته بود. و بعد هر سه نشسته بودیم. امضاها روان بود. ساده بود. خیلی شب بود بیمارستان خلوت بود. کیس کیس روان بود.
موهایم نمدار بود. حوله پشت در بود. حوله هنوز از نم تن خیس بود. پیش از خواب بود. فرصتهای آخر بود. مینوشتم. ولی قلم سنگ بود. فکر پوچ بود. روح ترسیده بود. فراموشی در کمین بود، آشفتگی، به هم خوردن نظمهای روحی، انسجام کلمات، خراشیده شدن اجتماعی و درست صحبت کردن، این همه چیز در شرف تباهی بود. فکرهایم همه سیهفام بود. سرنوشتم بعید بود. فردا اولین لحظات خودسپاری بود. اول صفحه یک تاریخ کجوکوله بود. آخر صفحه امضای خودم. و «برای تو» که باز خودم بود. مبادا فراموش کنی که البته فراموشی بسیار گریزناپذیر بود. و ناگهانی بود. غیر قابل تشخیص لای خاطرات خزیده بود.
پیچیده بود.
صدای آمبولانس تو سرم بود. زمین مدرسه سرد بود. دورم شلوغ بود. احساساتم یخ بود دور بود مال من نبود. صرفا یک مشت احساس بود.
دوربین نه اما عکس مال من بود.
دوربین در حال شکار بود. کفش نقرهایم پایم بود. روسری دور گردنم بود. پشت صحنه آبادی، زیرمتن عکس سرسبزی بود. و نگاهم به دوربین بود. نگاه نگاه سادهای نبود نگاه آزارگر نگاه کنترلگر نگاه خندان نگاه بازیگوش نگاه نگاه کسی بود که خودش تمام مصیبتهای خودش را میچیند.
و این مهر بود. به تایید بازی. که تمام و همهی زندگی جز این نبود.
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
خرداد بود. تقریبا گرم بود. کمی پیش از آغاز تابشهای طولانی خورشید بود. تو آغوش مادرم نوزادی نو بود. عمویم تو ادارهی ثبت احوال بود. شناسنامهی پدرم به دست، به دنبال شناسنامهی من بود. ادعایش پدری من بود. و پدرم سرش شلوغ بود. درگیر بود. ایران بود یا خارج نبود. به هر حال مشغول کارش بود. مادرم گرمش بود. مریم قوری به دست بالای استکانها بود. تو چشمهای فاطمه ذوق بود. شعف بود. خانه شلوغ بود. دست مهمانان جعبههای شیرینی بود. خون گوسفند هنوز در شیار کاشیهای حیاط بود. مادرم خوش بود. هنوز آن ده روز نیامده بود. نوزاد هنوز خوب بود. گریان نبود.
گریه شدید بود. گریه ناگهانی بود. گریه دلهرهآور گریه تمام نشدنی بود. خواب کم بود. خواب بدجوری کم بود. خواب تنها پس از حمام ممکن بود. مادر خسته بود. حدود ده روز پس از تولد بود. کنار نوزاد یک نوزاد دیگر بود. آن نوزاد کاملا شبیه نوزاد دیگر بود. فضا تاریک بود. چشم روی دو نوزاد متمرکز بود. و صدایی بود. صدا نهیبزن بود. عجیب بود. غریب بود. ناممکن بود. که یکی از اینها فرزند تو و دیگری همزاد اوست. نفس زن بند آمده بود. ترسیده بود. صدای گریهی نوزاد خواببران بود. زن از خواب بیدار بود. گریه واقعی بود. زن به گهواره نزدیک شده بود. به تردید افتاده بود. گریهی نوزاد دلش را سوزانده بود. تردید پس زده بود. نوزاد را در آغوش گرفته بود.
کتاب باورهای عامیانهی مردم ورقزدنی بود. «نوزاد با مرگ همزاد زیاد میگرید.» این یکی از باورهای عامیانهی مردم دربارهی گریهی شدید نوزاد بود.
اما گریه ماندگار بود.
دمدمهای صبح بود. چشمها بیخواب بود. حوصله سر رفته بود. صورت از اشک تازه خشک شده بود. او با من همگام بود. دستم به دستش بود. یک گام او شش گام من بود. هنوز پنج سالم نبود. گامیدن در آن وقت صبح کوششی دیگر برای خواباندن من بود. کوشش بیفایده بود.
فقط ظاهر فضای آموزشی پرفایده بود.
بوی نارنگی پیچیده بود. مهر بود. غریب بود. مدرسه جای مزخرفی بود. حرفهایم گنگ بود. دستخطم فروپاشیده بود. آغاز درک این مطلب بود که درک شدن تقریبا محال بود. ولی بیاهمیت بود. فکرهایم شر و شور بود. میل دویدن در پاهایم بود. توحش و شیطنت در خونام بود. رفتارهایم کلافهبرانگیز بود عصبانیت در اخمهای ناظم بود. وجودم بینظم بود. روحم کمسازگار.
کمسازی تنهاییآور بود. شاید آغاز غم از آن جا بود. اشک بود. اشک شدیدتر از کودکی بود. خفهتر. بروزش خجالتیتر. میلم به کنجهای خلوتتر.
و کمکم ته جیبم انبوه قرصهای سفت بود. زندگی خالیتر. سفیدتر. پوچتر. بیاهمیتتر. وجودم کمرنگتر. انگار برف مسیر سقوطش رویم نبود. انگار موهایم حتی زیر بارش مستقیم باران خیس نبود. و حتی خورشید انگار اشعههایش دور بود. وجودم از طبیعت از سرشتم دور حسابی دور
و بعد مرگ بود. دستهای مرگ زندگی بود. وجودش دلپذیر.
و بعد میرفتیم. سه تایی. تو پیادهروی پارک بودیم. مریم وسط بود. راه طولانی شده بود. پاییز بود. باران باریده بود. عصر بود. دلگیر بود. برگهای زرد خیس زیر پایمان بود. دستم تو دست مریم بود. گفتم مرگ سختی بود. سرد شد. نگاهش بیحواس شد. دستش شل شد. دستم رها شد. مریم دست به سینه شد. احتمالا تا دستش را نگیرم. به دلم آمد. ناراحت شدم. ناراحتی در من ماند. ناراحتی با من حبس شد.
حبسگاه.
قرار بود برویم. شب بود. پس از مهمانی بود. حیاط خالی حیاط خلوت بود. پدرم ایستاده بود. مادرم نشسته بود. و بعد هر سه نشسته بودیم. امضاها روان بود. ساده بود. خیلی شب بود بیمارستان خلوت بود. کیس کیس روان بود.
موهایم نمدار بود. حوله پشت در بود. حوله هنوز از نم تن خیس بود. پیش از خواب بود. فرصتهای آخر بود. مینوشتم. ولی قلم سنگ بود. فکر پوچ بود. روح ترسیده بود. فراموشی در کمین بود، آشفتگی، به هم خوردن نظمهای روحی، انسجام کلمات، خراشیده شدن اجتماعی و درست صحبت کردن، این همه چیز در شرف تباهی بود. فکرهایم همه سیهفام بود. سرنوشتم بعید بود. فردا اولین لحظات خودسپاری بود. اول صفحه یک تاریخ کجوکوله بود. آخر صفحه امضای خودم. و «برای تو» که باز خودم بود. مبادا فراموش کنی که البته فراموشی بسیار گریزناپذیر بود. و ناگهانی بود. غیر قابل تشخیص لای خاطرات خزیده بود.
پیچیده بود.
صدای آمبولانس تو سرم بود. زمین مدرسه سرد بود. دورم شلوغ بود. احساساتم یخ بود دور بود مال من نبود. صرفا یک مشت احساس بود.
دوربین نه اما عکس مال من بود.
دوربین در حال شکار بود. کفش نقرهایم پایم بود. روسری دور گردنم بود. پشت صحنه آبادی، زیرمتن عکس سرسبزی بود. و نگاهم به دوربین بود. نگاه نگاه سادهای نبود نگاه آزارگر نگاه کنترلگر نگاه خندان نگاه بازیگوش نگاه نگاه کسی بود که خودش تمام مصیبتهای خودش را میچیند.
و این مهر بود. به تایید بازی. که تمام و همهی زندگی جز این نبود.
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
👾3
بیلینسکی شیرهای
درش را به شدت هل میدهم. چمدانی که افقی روی زمین افتاده است بسته میشود. خم میشوم و زیپش را میکشم. میایستم. دستهی تراولیاش را بالا میکشم و پشت خودم راه میاندازمش. چرخها خرخرخر پشتم کشیده میشوند. کنار آشپزخانه میایستم. به اوپن تکیه میدهم و
بشکن میزنم.
هاه بیلینسکی!
من دیگر اینجا نمیمانم.
دوباره بشکن میزنم. راه میروم. چمدان را با چرخهایش خرخرخر پشت سرم میکشانم. میایستم. خرخر متوقف میشود. برمیگردم. یعنی سرم را از پشت دیوار بیرون میآورم و مینگرمش.
بیلینسکی من دیگر اینجا حتی یک لحظه هم نمیمانم.
بشکن میزنم. سرم را تکان میدهم. کامل برمیگردم. با چمدان پشت سرم. خرخرخرخر.
بیلینسکی من به دیدن روزانهی تو عادت داشتم. بیلینسکی من تو را با خامه میخوردم.
بشکن میزنم.
اما حالا ببین!
به چمدانم اشاره میکنم. یعنی چمدان را از دسته میکشم بالا و نشانش میدهم. چمدان سنگین است. دستم کمی میلرزد. پیش از این که چمدان بیفتد و نمایش دادن چمدانم خراب شود زمین میگذارمش. انگار نه انگار که دستهایم از استرس دزدی به لرز افتاده باشند. و چمدانم. چمدان دوستداشتنیام آبی است. سورمهای آسمانی است. با ستارههای پنجپر کجمعوج که در بطن این آسمان است. «بطن» را دوست دارم. همهی موجودات، لااقل اغلبشان در بطن مادرهایشان نینی بودهاند. حتی ستارههای کجمعوج پنجپر. البته درستتر این است که ستارهها را این شکلی بسازند. کج و معوج. عجیب غریب. اعجوبه. نه این که صاف و یکدست. هیچ ستارهای در آسمان صاف و یکدست نیست. چمدانم یک سمتش شیشهای است. یعنی طلق نرمی به آن دوختهاند که حالتی شیشهای به آن میدهد. و قورباغهها از پشت شیشه به من و بیلینسکی خیره هستند. گاهی میپرند به سمت طلق تا از چمدان بیرون بروند. طلفیها. از «طفلی» خوشم میآید. طفلی. طفلکی. طفل. طفولیت. اطفال تفتفی وقتی برایشان دست تکان میدادم تو پوشکهایشان برایم گوز در میکردند. طفلیها و حالا این قورباقههای طفلکی هم نمیدانند که نمیتوانند خارج شوند. یعنی میتوانند. اما خب به شرطی که طلق نباشد. اما هست و جا تنگ و آنها و روی هم راه میروند. قورباغهها مهرباناند میفهمند وقتی فضا کم است به ناچار دست و پای قورباغهای دیگر ممکن است برود روی سر و صورت و چشم و چالشان و اگر این اتفاق بیفتد آنها هیچکدام مثل آن زن که اشتباهی تو مترو نوک کفشش را له کردم نمیگویند ایشش خانم برو کنار. فقط چشمشان را یک خرده میبندند تا عجالتا دست چسبناک قورباغهی دیگر کمی برود بالا و یا پایین و یا در کل کمی آن طرفتر. بله چون میدانند آنها هم قرار است به زودی تو چشم و چال قورباغهای دیگر فرو بروند. قورباغهها حالیشان است. به صورت دستهجمعی حالیشان هست که وقتی فضا تنگ است و وقتی محیط شرایط ایدهآل را ندارد ممکن است قورباغههای دیگر هم ایدهآل و مودبترین رفتار خودشان را نشان ندهند. بنابراین وقتی کون قورباغهی جلویی میرود تو پوزهی قورباغهی پشتی دستش را نمیگذارد روی دکمهی دهانش تا بوقبوق کند. نه. فقط منتظر میماند تا کون قورباغهی جلویی دیگر تو دک و پوزش نباشد.
بیلینسکی من حالا فقط به دوستهایم خامه با شیرهی افرا خواهم داد.
بیلینسکی من دارم میروم. و البته که همهی دوستهایم را هم با خود میبرم. بیلینسکی تو شیرهای شدهای. دیگر چشیدنت کار سختی شده بیلینسکی تو به تلخی میزنی بیلینسکی من و این بچه که حالا خوابیده و تمام این قورباغهها که حالا نخوابیدهاند بیلینسکی ما همهمان داریم میرویم. بیلینسکی به من التماس کن تا پنجرهها را باز بگذارم. تا لاقل مگسها تو را بخورند. بیلینسکی. بیلینسکی لعنتی. تو هیچوقت جوابم را درست و حسابی ندادی. بیلینسکی تو با چای تو با شیر تو حتی با آب خالی خالی. چشیدن تو را دوست داشتم بیلینسکی. اما بیلینسکی چطور میشود اینجا در این خانهی خالی آن هم با یک مشت قورباغه و یک بچهی تازه دزدیده شده ماند؟ حتی اگر بمانم هم به زودی در این خانه را پلیسها خواهند زد. اما بیلینسکی چای.
و مینشیند. پشت میز. کنار چای. زیپ را میکشد. در چمدان را میگشاید. بچه به پهلو خوابیده. قورباغهها جمع میشوند. نگاهش میکنند. پلیسها در میزنند. بچه خواب است. قورباغهها کنار گلدانها روی دستگیرهها توی جاصابونی و زیر ساعت و تو بشقابها کنار بیلینسکیِ نصفهنیمه هستند. و چنگال در دست او است. اشکریزان میخورد. آهسته میخورد. لبخندزنان میخورد. پلیسها در را میشکنند. و از پنجرهها هجوم میآورند. بچه از خواب بیدار میشود. خمیازه میکشد. یک چشمش را میمالد. توی چمدان به شکل w مینشیند. گیج با موهای شلخته. مامور افبیآی او را بغل میکند. کودکی با لباسهای سفیدصورتی در آغوش مامور سیاهپوش.
ببلینسکی چرا بعضی اتفاقات این قدر عجیباند؟
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
درش را به شدت هل میدهم. چمدانی که افقی روی زمین افتاده است بسته میشود. خم میشوم و زیپش را میکشم. میایستم. دستهی تراولیاش را بالا میکشم و پشت خودم راه میاندازمش. چرخها خرخرخر پشتم کشیده میشوند. کنار آشپزخانه میایستم. به اوپن تکیه میدهم و
بشکن میزنم.
هاه بیلینسکی!
من دیگر اینجا نمیمانم.
دوباره بشکن میزنم. راه میروم. چمدان را با چرخهایش خرخرخر پشت سرم میکشانم. میایستم. خرخر متوقف میشود. برمیگردم. یعنی سرم را از پشت دیوار بیرون میآورم و مینگرمش.
بیلینسکی من دیگر اینجا حتی یک لحظه هم نمیمانم.
بشکن میزنم. سرم را تکان میدهم. کامل برمیگردم. با چمدان پشت سرم. خرخرخرخر.
بیلینسکی من به دیدن روزانهی تو عادت داشتم. بیلینسکی من تو را با خامه میخوردم.
بشکن میزنم.
اما حالا ببین!
به چمدانم اشاره میکنم. یعنی چمدان را از دسته میکشم بالا و نشانش میدهم. چمدان سنگین است. دستم کمی میلرزد. پیش از این که چمدان بیفتد و نمایش دادن چمدانم خراب شود زمین میگذارمش. انگار نه انگار که دستهایم از استرس دزدی به لرز افتاده باشند. و چمدانم. چمدان دوستداشتنیام آبی است. سورمهای آسمانی است. با ستارههای پنجپر کجمعوج که در بطن این آسمان است. «بطن» را دوست دارم. همهی موجودات، لااقل اغلبشان در بطن مادرهایشان نینی بودهاند. حتی ستارههای کجمعوج پنجپر. البته درستتر این است که ستارهها را این شکلی بسازند. کج و معوج. عجیب غریب. اعجوبه. نه این که صاف و یکدست. هیچ ستارهای در آسمان صاف و یکدست نیست. چمدانم یک سمتش شیشهای است. یعنی طلق نرمی به آن دوختهاند که حالتی شیشهای به آن میدهد. و قورباغهها از پشت شیشه به من و بیلینسکی خیره هستند. گاهی میپرند به سمت طلق تا از چمدان بیرون بروند. طلفیها. از «طفلی» خوشم میآید. طفلی. طفلکی. طفل. طفولیت. اطفال تفتفی وقتی برایشان دست تکان میدادم تو پوشکهایشان برایم گوز در میکردند. طفلیها و حالا این قورباقههای طفلکی هم نمیدانند که نمیتوانند خارج شوند. یعنی میتوانند. اما خب به شرطی که طلق نباشد. اما هست و جا تنگ و آنها و روی هم راه میروند. قورباغهها مهرباناند میفهمند وقتی فضا کم است به ناچار دست و پای قورباغهای دیگر ممکن است برود روی سر و صورت و چشم و چالشان و اگر این اتفاق بیفتد آنها هیچکدام مثل آن زن که اشتباهی تو مترو نوک کفشش را له کردم نمیگویند ایشش خانم برو کنار. فقط چشمشان را یک خرده میبندند تا عجالتا دست چسبناک قورباغهی دیگر کمی برود بالا و یا پایین و یا در کل کمی آن طرفتر. بله چون میدانند آنها هم قرار است به زودی تو چشم و چال قورباغهای دیگر فرو بروند. قورباغهها حالیشان است. به صورت دستهجمعی حالیشان هست که وقتی فضا تنگ است و وقتی محیط شرایط ایدهآل را ندارد ممکن است قورباغههای دیگر هم ایدهآل و مودبترین رفتار خودشان را نشان ندهند. بنابراین وقتی کون قورباغهی جلویی میرود تو پوزهی قورباغهی پشتی دستش را نمیگذارد روی دکمهی دهانش تا بوقبوق کند. نه. فقط منتظر میماند تا کون قورباغهی جلویی دیگر تو دک و پوزش نباشد.
بیلینسکی من حالا فقط به دوستهایم خامه با شیرهی افرا خواهم داد.
بیلینسکی من دارم میروم. و البته که همهی دوستهایم را هم با خود میبرم. بیلینسکی تو شیرهای شدهای. دیگر چشیدنت کار سختی شده بیلینسکی تو به تلخی میزنی بیلینسکی من و این بچه که حالا خوابیده و تمام این قورباغهها که حالا نخوابیدهاند بیلینسکی ما همهمان داریم میرویم. بیلینسکی به من التماس کن تا پنجرهها را باز بگذارم. تا لاقل مگسها تو را بخورند. بیلینسکی. بیلینسکی لعنتی. تو هیچوقت جوابم را درست و حسابی ندادی. بیلینسکی تو با چای تو با شیر تو حتی با آب خالی خالی. چشیدن تو را دوست داشتم بیلینسکی. اما بیلینسکی چطور میشود اینجا در این خانهی خالی آن هم با یک مشت قورباغه و یک بچهی تازه دزدیده شده ماند؟ حتی اگر بمانم هم به زودی در این خانه را پلیسها خواهند زد. اما بیلینسکی چای.
و مینشیند. پشت میز. کنار چای. زیپ را میکشد. در چمدان را میگشاید. بچه به پهلو خوابیده. قورباغهها جمع میشوند. نگاهش میکنند. پلیسها در میزنند. بچه خواب است. قورباغهها کنار گلدانها روی دستگیرهها توی جاصابونی و زیر ساعت و تو بشقابها کنار بیلینسکیِ نصفهنیمه هستند. و چنگال در دست او است. اشکریزان میخورد. آهسته میخورد. لبخندزنان میخورد. پلیسها در را میشکنند. و از پنجرهها هجوم میآورند. بچه از خواب بیدار میشود. خمیازه میکشد. یک چشمش را میمالد. توی چمدان به شکل w مینشیند. گیج با موهای شلخته. مامور افبیآی او را بغل میکند. کودکی با لباسهای سفیدصورتی در آغوش مامور سیاهپوش.
ببلینسکی چرا بعضی اتفاقات این قدر عجیباند؟
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
👾1
یکم کم
یکم شیر
یکم آب
یکم خون
کمی یکم چیزی به دهان تشنهام اصلا نریز
شیر میشود Milch. آب میشود su. آب کم آمده. همهمان تشنهایم.
اتاق میچرخد. آهسته. چنان آهسته که بازیگرخرد/خردهبازیگر که البته روحش هم خبر ندارد که بازیگر است و یا خرد است و یا خردهبازیگر، متوجهی این چرخش نشود. و همسایه بیتوجه به پردهی کنار رفته و نگاه متجاوز با نگاه مستقیم، به کاشیهای بالای سینک خیره شده. آب روی ظرفها میریزد و همینطور با بیتوجهیی او هدر میرود. بله ما همه تشنه هستیم. به خاطر چیزی که کسی بیحواس هدر داده و یا میدهد. خون میشود Кровь.
اتاق سقف دارد. و زمین. و دیوار پشتی. و دو دیوار کناری. فقط یکی از دیوارهایش کم است. یکی از دیوارها که برای تماشای مخاطب خردش کردهاند. دود غلیظی به اتاق پراکندند. وقتی خردهبازیگر از انبوه این دود خلسهآور بیهوش شد فوری آمدند و آن یک دیوار را خرد کردند و از زندگیاش تماشاخانه ساختند. و پیشانی خردهبازیگر را با داس عزرائیل کمی خراشیدند و کنار پایش آجر انداختند تا بعد که بیدار شد بپندارد با بلای طبیعی، با احتمالا زمینلرزه بیهوش شده است.
ناخودآگاه بغض میکنم. لقمه در گلویم گیر میکند. غم، حین خوردن شدیدتر احساس میشود. دردناک میشود. به سختی قورت میدهم. اشمئازی در دلم حس میکنم. دل به هم خوردگی. دلم میخواهد این لقمه و آن چای و همهی چیزهای دیگر تا اولین جرعهای که از پستان مادرم نوشیدهام بالا بیاورم. نیست میشود انسان اگر از اول چیزی نخورد.
شاید باید فقط قرص روان میخوردم. معتقدم قرص روان بیفایدهست اعتقاداتم با تزلزل روانم متزلزل میشوند. نه. اگر جان نش قرصهایش را کنار گذاشت من هم حتما میتوانم به کنار گذاشتنشان ادامه بدهم. آقای دکتر از این تصمیم خوشحال نشد. مهم نبود. «مهم نیست» جملهی تکراری آرامندهام بود که دیگران را میآزرد. بیتفاوتیام. همه چیز در ظاهر بیاهمیت بود. اما چیزها را از رو و سطح به پایین و زیر میکشیدم تا عمیقتر زخم شوم. شاید برای ترجمهی خودم بود که باید چند تا زبان یاد میگرفتم. به حرف بیا.
به فکر. به درد. به خود میپیچم. جملهی ما به درد هم نمیخوریم مثل مارماهی در شب در آب راکد مغزم به گوشههای افکارم میخورد و برق میزند. درد شدید و التهاب ناجور. انگار خون ناسازگار به رگهایم وصل کرده باشند. خون روی آجر بود وقتی بیدار شدم.
خردهبازیگر زیاد نگران نمیشود. فقط دیگر کمتر میخوابد. گاهی که میخوابد تو خواب فریاد میزند. خردهبازیگر تنهاست. اما به جماعتی میاندیشد که در آن استعاره میتوانستند به او خون ناسازگار بزنند. پدرش و دکترها. مادرش و پرستارها. پدر و مادرش و تکنسین بیهوشی اتاق شوکها. پرستارها و دکترها. و منشی آقای دکتر که دوستش داشت. منشی که آدامس میجوید. منشی که گاهی به خاطر اشمئاز از روانیان تلفن را سر جایش نمیگذاشت تا برای وقت گرفتن زنگ نزنند. منشی که از قصد دیربهدیر برای دکتر آب میبرد. و دکتر که از سنگ مثانه بیآنکه بداند رنج میبرد. من اما دانستم. تا اخلاق تخمی دکتر را دیدم و پوست خشک و زبان کمتحرکش را دیدم فهمیدم. وقتی سر پرستار داد زد که چرا دیلدوهایش را کج و شلخته روی میز کارش چیده و منجر به ایجاد وقفه در کردن بیمارهایش شده فهمیدم. فهمیدم که سنگی ریز، خیلی ریز، این قدر که باعث درد و شاشبند نشود به مثانهی آقای دکتر چسبیده و دارد خراشش میدهد و اعصابش را یواشکی به هم میریزد. این را به منشی گفتم و به خندهاش انداختم. لطف میکرد میخندید. وگرنه این چرندیات حتی قابل شنیدن هم نبود. گفتم آب بهش بدهد. و منشی ساعت به ساعت مثل گیاه سبز اتاقش که با آبدهی زیاد به کپکش انداخت روی دکتر آب میریخت. پارچ پارچ. و دکتر گیر میکرد تو دستشویی تا مدام یونهای بدنش را بشاشد. و همین بیحالش کرده بود. انسان با چیزهایی همین قدر جزئی دستخوش تغییرات اساسی میشود. تغییرات جزئیاند. اما میدانم که اتاق دارد میچرخد. و حس میکنم. نگاهها را حس میکنم. چیزی لزج به شقیقههایم مالاندند. ترسیده نگاهشان کردم. گفتند نگران نباش کمی مارماهیست. خندیدم. نگران نشدم. منشی گفت. چیزهای تلخ. و آن جا بودم تا با مارماهی از شدت تلخی بکاهم. اشمئازی ته دلم. بالا آوردم. شیری که مادرم در تناش به زحمت ساخته بود. ممنونم که مرا به دنیا آوردی. هرچند که جهان یک دیوار نداشت. جعبهی کفشی بود که کج افتاده. از دست زنی که پیشتر حین ظرف شستن بیحواس آب هدر میداد. تشنه میشویم. ممنون اما حالا میمیرم.
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
یکم شیر
یکم آب
یکم خون
کمی یکم چیزی به دهان تشنهام اصلا نریز
شیر میشود Milch. آب میشود su. آب کم آمده. همهمان تشنهایم.
اتاق میچرخد. آهسته. چنان آهسته که بازیگرخرد/خردهبازیگر که البته روحش هم خبر ندارد که بازیگر است و یا خرد است و یا خردهبازیگر، متوجهی این چرخش نشود. و همسایه بیتوجه به پردهی کنار رفته و نگاه متجاوز با نگاه مستقیم، به کاشیهای بالای سینک خیره شده. آب روی ظرفها میریزد و همینطور با بیتوجهیی او هدر میرود. بله ما همه تشنه هستیم. به خاطر چیزی که کسی بیحواس هدر داده و یا میدهد. خون میشود Кровь.
اتاق سقف دارد. و زمین. و دیوار پشتی. و دو دیوار کناری. فقط یکی از دیوارهایش کم است. یکی از دیوارها که برای تماشای مخاطب خردش کردهاند. دود غلیظی به اتاق پراکندند. وقتی خردهبازیگر از انبوه این دود خلسهآور بیهوش شد فوری آمدند و آن یک دیوار را خرد کردند و از زندگیاش تماشاخانه ساختند. و پیشانی خردهبازیگر را با داس عزرائیل کمی خراشیدند و کنار پایش آجر انداختند تا بعد که بیدار شد بپندارد با بلای طبیعی، با احتمالا زمینلرزه بیهوش شده است.
ناخودآگاه بغض میکنم. لقمه در گلویم گیر میکند. غم، حین خوردن شدیدتر احساس میشود. دردناک میشود. به سختی قورت میدهم. اشمئازی در دلم حس میکنم. دل به هم خوردگی. دلم میخواهد این لقمه و آن چای و همهی چیزهای دیگر تا اولین جرعهای که از پستان مادرم نوشیدهام بالا بیاورم. نیست میشود انسان اگر از اول چیزی نخورد.
شاید باید فقط قرص روان میخوردم. معتقدم قرص روان بیفایدهست اعتقاداتم با تزلزل روانم متزلزل میشوند. نه. اگر جان نش قرصهایش را کنار گذاشت من هم حتما میتوانم به کنار گذاشتنشان ادامه بدهم. آقای دکتر از این تصمیم خوشحال نشد. مهم نبود. «مهم نیست» جملهی تکراری آرامندهام بود که دیگران را میآزرد. بیتفاوتیام. همه چیز در ظاهر بیاهمیت بود. اما چیزها را از رو و سطح به پایین و زیر میکشیدم تا عمیقتر زخم شوم. شاید برای ترجمهی خودم بود که باید چند تا زبان یاد میگرفتم. به حرف بیا.
به فکر. به درد. به خود میپیچم. جملهی ما به درد هم نمیخوریم مثل مارماهی در شب در آب راکد مغزم به گوشههای افکارم میخورد و برق میزند. درد شدید و التهاب ناجور. انگار خون ناسازگار به رگهایم وصل کرده باشند. خون روی آجر بود وقتی بیدار شدم.
خردهبازیگر زیاد نگران نمیشود. فقط دیگر کمتر میخوابد. گاهی که میخوابد تو خواب فریاد میزند. خردهبازیگر تنهاست. اما به جماعتی میاندیشد که در آن استعاره میتوانستند به او خون ناسازگار بزنند. پدرش و دکترها. مادرش و پرستارها. پدر و مادرش و تکنسین بیهوشی اتاق شوکها. پرستارها و دکترها. و منشی آقای دکتر که دوستش داشت. منشی که آدامس میجوید. منشی که گاهی به خاطر اشمئاز از روانیان تلفن را سر جایش نمیگذاشت تا برای وقت گرفتن زنگ نزنند. منشی که از قصد دیربهدیر برای دکتر آب میبرد. و دکتر که از سنگ مثانه بیآنکه بداند رنج میبرد. من اما دانستم. تا اخلاق تخمی دکتر را دیدم و پوست خشک و زبان کمتحرکش را دیدم فهمیدم. وقتی سر پرستار داد زد که چرا دیلدوهایش را کج و شلخته روی میز کارش چیده و منجر به ایجاد وقفه در کردن بیمارهایش شده فهمیدم. فهمیدم که سنگی ریز، خیلی ریز، این قدر که باعث درد و شاشبند نشود به مثانهی آقای دکتر چسبیده و دارد خراشش میدهد و اعصابش را یواشکی به هم میریزد. این را به منشی گفتم و به خندهاش انداختم. لطف میکرد میخندید. وگرنه این چرندیات حتی قابل شنیدن هم نبود. گفتم آب بهش بدهد. و منشی ساعت به ساعت مثل گیاه سبز اتاقش که با آبدهی زیاد به کپکش انداخت روی دکتر آب میریخت. پارچ پارچ. و دکتر گیر میکرد تو دستشویی تا مدام یونهای بدنش را بشاشد. و همین بیحالش کرده بود. انسان با چیزهایی همین قدر جزئی دستخوش تغییرات اساسی میشود. تغییرات جزئیاند. اما میدانم که اتاق دارد میچرخد. و حس میکنم. نگاهها را حس میکنم. چیزی لزج به شقیقههایم مالاندند. ترسیده نگاهشان کردم. گفتند نگران نباش کمی مارماهیست. خندیدم. نگران نشدم. منشی گفت. چیزهای تلخ. و آن جا بودم تا با مارماهی از شدت تلخی بکاهم. اشمئازی ته دلم. بالا آوردم. شیری که مادرم در تناش به زحمت ساخته بود. ممنونم که مرا به دنیا آوردی. هرچند که جهان یک دیوار نداشت. جعبهی کفشی بود که کج افتاده. از دست زنی که پیشتر حین ظرف شستن بیحواس آب هدر میداد. تشنه میشویم. ممنون اما حالا میمیرم.
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
🎄1👾1
طرز تهیهی یک سلیمان مزخرف
منتظرم. منتظرم آنها بخوابند تا در سکوت بنویسم. منتظرم سرگیجهام بهتر شود تا ویرایش کنم. منتظرم. من لعنتی منتظرم. از منتظر بودن بیزارم. مخصوصا انتظار برای خلق کردن. یک جفت دمپایی میاندازم تو بالکن و میروم بیرون. سردی هوا روح خوابآلود خمودهی منتظرم را صاف و هوشیار میکند. بیدار باش لعنتی. آماده باش. بنویس. یادداشتهایت را یکی یکی.
چرق چرق. کورمال زمین را مینگرم. گویا اَن خشکشدهی پرندگان است که در اثر له شدن چنین صدایی تولید میکند. کلاغها اینجا ریدهاند. میتواند نشانهی خوشیمنی باشد. به ماه مینگرم. نور شدیدش شدت را بیدار میکند. سرم سبک میشود. به سرم میزند برهنه بشوم. لخت لخت. عور عور. عریان. برهنه. با جوراب و دمپایی. و پوست داندان از سرما سر سینههای سخت شده. بلرزم با باد. دیوانگیست. تقریبا هیچ همسایهای بیدار نیست ولی به هر حال باید خودم را کنترل کنم. حجب و حیا باید پیشه کنم. کم و بیش مثل کلاغ که موجود با حجب و حیایی است. این را دربارهاش میگویند چون در ملا عام به گاییدن مشغول نمیشود. ولی خب از کجا معلوم. شاید در خلوت خیلی هم حیاپارهکن باشد. شاید اصلا این قدر کارهایش بیشرمانه است که اگر جلوی آدمها انجامش بدهد او را با سنگ بزنند تا دور شود و کثافتکاریهایش را ببرد جایی دیگر. کاش آمده باشند اینجا. کاش تو بالکن من به گاییدن مشغول شده باشند. اصلا کاش اینجا مکان عشقی و جنسی آنها بشود. به گههای سفید و سفت شده مینگرم. احتمالا انبوهی از کلاغ اینجا بودهاند. گفتند سیدی آویزان کنم تا در تلالو هلوگرام پرندگان را فراری بدهم و میکردم اگر پرندگان مرغهای رخوتیای چون کفتر و کبوتر و گنجشک بودند اما نه. نیستند. این ریدمان عظیم یا کار زاغ است یا کلاغ یا جغد. البته که ممکن است. این حوالی بارها جغدهای سفید برفی دیدهام. کاش حالا که مهتاب رویم است با نوایی مخصوص جغدی را به سوی خود میخواندم که عادت دارد روی شانههایم بنشیند. و یا کاش کسی نامهای با کلاغ و جغد برایم میفرستاد. چنان که سلیمان هدهدش را به سوی ملکهی سبا، بلقیس فرستاد. در کتاب قصص قرآن* آمده است ملکهی سبا در قصری زندگی میکرد که چهل دیوار، چهل سرباز، چهل مرد تنومند و خلاصه چهلها سد وجود داشت. و بلقیس توی تخت گرم و نرم خود برهنه خواب بود که هدهد از پنجره به اتاقش بزرگ و مجللش وارد میشود و او را لای پوستها و پتوها و بالشتهای زربافت و ابریشمین و نرمینهها مییابد. آوازی میخواند تا او را بیدار کند اما ملکه انگار خوابش سنگینتر از آواز ظریف هدهد است. پس هدهد به ناچار روی سینهی او مینشیند و بالبال میزند و بلقیس از خواب بیدار میشود و باور کنید از این حرکت خوشش میآید چون لبخند لعنتی میزند و بعد نامه را از هدهد میگیرد و چند وقت بعد روانه میشود به سمت مردی که میداند چطور دل زن را به اعلاترین شکل ممکن به دست بیاورد. البته که ایمان آوردن و اینها همهاش میتواند حاشیهی داستان باشد وقتی ماجرای عشقی آن هم به این شکل در کار است. ماجرای عشقی بلقیس و سلیمان، این پسر لوس پولدارپرندهدارجندارهمهچیزدار که از اشباع و این همه داشتن خسته شده. این خستگی را در داستان حدیث دیو و ماهیگیر هوشنگ گلشیری احساس میکنم. البته که حدیث دیو و ماهیگیر بازنویسی یکی از داستانهای هزار و یک شب است ولی خب بسیار سلیمان را تداعی میکند. سلیمان که ملال دارایی زیاد را تجربه میکند. از ترس رسیدن به همین ملال است که آنها دوست ندارند به بچه همه چیز بدهند. اما چه اشکالی دارد که فرزندان همه چیز داشته باشند و لوس بشوند؟ لوس و تنها در زندگیای پرملال. البته که این ملال تنهاییآور است. ولی خب لااقل گردن را چرب نگه میدارد تا به اسارت هر قلادهای نیفتد. برای مثال از همان کودکی نتوانند با خوراکی بیشتر وادار و یا تشویقش کنند و با همین روند بشود کسی که در بزرگسالی نسبت به پول و مقام بیتفاوت است. البته که بله، یک سیب تا برسد زمین هزار چرخ میخورد. نمیشود تضمین کرد چنین تربیتی لزوما منجر به اقتدار بشود. چه بسا که کودک لوس در نهایت بشود یک تنپروری سستاراده که نمیتواند کاری را به تنهایی درست پیش را ببرد. آن وقت تمام آن بهایی که والدین به او میدادند بیفایده و حتی بیفایدهتر از بیفایده خواهد شد. سلیمانی نکبت و مزخرف که حال ملکهی سبا را به هم میزند. باد میوزد. هوا سرد میشود. پایم خسته. برمیگردم داخل. دمپاییها را بین اَنها و پر پرندگان و قاصدکهای گیر کرده به گوشه جا میگذارم. کلید برقی نظرم را جلب میکند. میفشارمش. بالکن نورانی میشود. دیر متوجه میشوم که این بالکن غریب چراغ هم داشته.
*البته که کتاب زیر دستم نیست و تمام این مسائل با اغراق و بگینگی نقل به مضمون نوشته شدهاند.
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
منتظرم. منتظرم آنها بخوابند تا در سکوت بنویسم. منتظرم سرگیجهام بهتر شود تا ویرایش کنم. منتظرم. من لعنتی منتظرم. از منتظر بودن بیزارم. مخصوصا انتظار برای خلق کردن. یک جفت دمپایی میاندازم تو بالکن و میروم بیرون. سردی هوا روح خوابآلود خمودهی منتظرم را صاف و هوشیار میکند. بیدار باش لعنتی. آماده باش. بنویس. یادداشتهایت را یکی یکی.
چرق چرق. کورمال زمین را مینگرم. گویا اَن خشکشدهی پرندگان است که در اثر له شدن چنین صدایی تولید میکند. کلاغها اینجا ریدهاند. میتواند نشانهی خوشیمنی باشد. به ماه مینگرم. نور شدیدش شدت را بیدار میکند. سرم سبک میشود. به سرم میزند برهنه بشوم. لخت لخت. عور عور. عریان. برهنه. با جوراب و دمپایی. و پوست داندان از سرما سر سینههای سخت شده. بلرزم با باد. دیوانگیست. تقریبا هیچ همسایهای بیدار نیست ولی به هر حال باید خودم را کنترل کنم. حجب و حیا باید پیشه کنم. کم و بیش مثل کلاغ که موجود با حجب و حیایی است. این را دربارهاش میگویند چون در ملا عام به گاییدن مشغول نمیشود. ولی خب از کجا معلوم. شاید در خلوت خیلی هم حیاپارهکن باشد. شاید اصلا این قدر کارهایش بیشرمانه است که اگر جلوی آدمها انجامش بدهد او را با سنگ بزنند تا دور شود و کثافتکاریهایش را ببرد جایی دیگر. کاش آمده باشند اینجا. کاش تو بالکن من به گاییدن مشغول شده باشند. اصلا کاش اینجا مکان عشقی و جنسی آنها بشود. به گههای سفید و سفت شده مینگرم. احتمالا انبوهی از کلاغ اینجا بودهاند. گفتند سیدی آویزان کنم تا در تلالو هلوگرام پرندگان را فراری بدهم و میکردم اگر پرندگان مرغهای رخوتیای چون کفتر و کبوتر و گنجشک بودند اما نه. نیستند. این ریدمان عظیم یا کار زاغ است یا کلاغ یا جغد. البته که ممکن است. این حوالی بارها جغدهای سفید برفی دیدهام. کاش حالا که مهتاب رویم است با نوایی مخصوص جغدی را به سوی خود میخواندم که عادت دارد روی شانههایم بنشیند. و یا کاش کسی نامهای با کلاغ و جغد برایم میفرستاد. چنان که سلیمان هدهدش را به سوی ملکهی سبا، بلقیس فرستاد. در کتاب قصص قرآن* آمده است ملکهی سبا در قصری زندگی میکرد که چهل دیوار، چهل سرباز، چهل مرد تنومند و خلاصه چهلها سد وجود داشت. و بلقیس توی تخت گرم و نرم خود برهنه خواب بود که هدهد از پنجره به اتاقش بزرگ و مجللش وارد میشود و او را لای پوستها و پتوها و بالشتهای زربافت و ابریشمین و نرمینهها مییابد. آوازی میخواند تا او را بیدار کند اما ملکه انگار خوابش سنگینتر از آواز ظریف هدهد است. پس هدهد به ناچار روی سینهی او مینشیند و بالبال میزند و بلقیس از خواب بیدار میشود و باور کنید از این حرکت خوشش میآید چون لبخند لعنتی میزند و بعد نامه را از هدهد میگیرد و چند وقت بعد روانه میشود به سمت مردی که میداند چطور دل زن را به اعلاترین شکل ممکن به دست بیاورد. البته که ایمان آوردن و اینها همهاش میتواند حاشیهی داستان باشد وقتی ماجرای عشقی آن هم به این شکل در کار است. ماجرای عشقی بلقیس و سلیمان، این پسر لوس پولدارپرندهدارجندارهمهچیزدار که از اشباع و این همه داشتن خسته شده. این خستگی را در داستان حدیث دیو و ماهیگیر هوشنگ گلشیری احساس میکنم. البته که حدیث دیو و ماهیگیر بازنویسی یکی از داستانهای هزار و یک شب است ولی خب بسیار سلیمان را تداعی میکند. سلیمان که ملال دارایی زیاد را تجربه میکند. از ترس رسیدن به همین ملال است که آنها دوست ندارند به بچه همه چیز بدهند. اما چه اشکالی دارد که فرزندان همه چیز داشته باشند و لوس بشوند؟ لوس و تنها در زندگیای پرملال. البته که این ملال تنهاییآور است. ولی خب لااقل گردن را چرب نگه میدارد تا به اسارت هر قلادهای نیفتد. برای مثال از همان کودکی نتوانند با خوراکی بیشتر وادار و یا تشویقش کنند و با همین روند بشود کسی که در بزرگسالی نسبت به پول و مقام بیتفاوت است. البته که بله، یک سیب تا برسد زمین هزار چرخ میخورد. نمیشود تضمین کرد چنین تربیتی لزوما منجر به اقتدار بشود. چه بسا که کودک لوس در نهایت بشود یک تنپروری سستاراده که نمیتواند کاری را به تنهایی درست پیش را ببرد. آن وقت تمام آن بهایی که والدین به او میدادند بیفایده و حتی بیفایدهتر از بیفایده خواهد شد. سلیمانی نکبت و مزخرف که حال ملکهی سبا را به هم میزند. باد میوزد. هوا سرد میشود. پایم خسته. برمیگردم داخل. دمپاییها را بین اَنها و پر پرندگان و قاصدکهای گیر کرده به گوشه جا میگذارم. کلید برقی نظرم را جلب میکند. میفشارمش. بالکن نورانی میشود. دیر متوجه میشوم که این بالکن غریب چراغ هم داشته.
*البته که کتاب زیر دستم نیست و تمام این مسائل با اغراق و بگینگی نقل به مضمون نوشته شدهاند.
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
🎄1👾1
چند صفحهی دیگر
میشود نقاط ضعف را یاد گرفت و به خاطر سپرد. میشود پا را محکم لگد کرد. آن وقت به زانو میافتد. و یا برای بیهوشی، انگشتان را صاف کنید و با کنار دست محکم به گردن، به چند سانت پایینتر از گوش بکوبید. و یا به شقیقهها در دو طرف. شاید هم جایی نزدیک به شقیقهها. البته که خطر جابهجایی مهرههای گردن و ضربهمغزی وجود دارد. مرگ زجرآور. به مرگ نه اما بیهوشی چرا، در واقع به کراوماگا میاندیشم. حتی اگر آن تکنیکها را بلد بودم آیا میتوانستم به موقع و به جا استفاده و از خودم دفاع کنم؟ آیا زورم به مردها میرسد؟ میتوانم پیش از فرار کردن بهشان ضربهای بزنم که آنها را مدتی زمینگیر کند؟ چون خیلی بعید است بتوانم سریعتر از آنها بدوم. مگر این که با مرد خیلی چاق و یا پیری سر و کار داشته باشم. میتوانم گوشی پیرمردها را بقاپم ولی اگر جوان باشند احتمالا تو مخمصه بیفتم. چرا باید گوشی پیرمردها را بدزدم؟ تا بتوانم اثبات کنم که لااقل میتوانم سریعتر از پیرمردها بدوم. خندهدار است. چه بهتر که از خانه بیرون نیایم.
از خانه بیرون آمدهام. نشستهام. وسط ترافیکی لعنتی که هوایش چشم را میسوزاند. کتاب را ورق میزنم. قرار بر این است که کتاب را تا آخر امروز بخوانم. چند صفحه بیشتر نمانده. چشمهایم را میبندم تا از حالت تهوعام بکاهم. خندهام میگیرد. قبلا طی رفت و برگشت یک راه تقریبا نیم ساعته توانستم کتابی حدودا ۲۵۰ صفحهای بخوانم و به خانه برسم و طبق آن و طی کمتر از یک هفته مقالهای بنویسم. مقالهای دربارهی فیلمنامهنویسی. نوشتم و مقاله منتشر شد. هرچند که مقاله پر از نکات بازاری و نکبت بود اما خب همین نوشتن در مدت زمان محدود برایم چالش محسوب میشد. یادم است بعد از موفق شدن در آن چالش سادستیک با خود قرار گذاشتم مقالهای دیگر تو سایت شخصیام بنویسم تحت عنوان «مقالهنویسی سریع». دیوانهوار بود اما میخواستم بنویسم «برای نوشتن مقاله باید منابعتان را تو ماشین در حال حرکت مطالعه کنید و متمرکزانه نکته بردارید و به پایان برسانید.»
چطور از پس ۲۵۰ صفحه برآمدم؟ عصر بود. من نشسته بودم کنار مادرم که نشسته بود کنار من. شاید هم تنها نشسته بودم. یادم است سرم پایین بود و نکات مهم کتاب را خط میکشیدم تا حین مقالهنویسی به آنها توجه کنم. و یادم است این نکته را برای مقالهی شخصی خودم در برگهای دیگر افزودم که «خواندن کتاب مخصوصا تو ماشین مناسب است چون سر باید مدام پایین و چشمها باید متمرکز روی جملات و کلمات باشند. در غیر این صورت سرگیجه و حالت تهوع موجب توقف مطالعه و بدحالی میشوند.»
ممکن است به کل از مطالعه متنفر شوم؟ روانپزشکان قدیم از این روش برای درمان همجنسگرایی استفاده میکردند. عکس عضو جنسی موافق را به فرد همجنسگرا نشان میدادند و با تزریق مایع به معدهاش حالت تهوع در او ایجاد میکردند تا پس از مدتی مغز شرطیسازی و از همجنس خود بیزار شود. نه. انسان کاملا حیوان نیست که کنترل با اشمئاز حتما جواب بدهد و یا اثرش به طور ابدی ماندگار باشد. اشمئاز. حالت تهوع. حالت تهوع باعث شد کتاب را ببندم. سرم را به عقب تکیه بدهم و به زندگیام بیندیشم. باید بیشتر دوار میرفتم. وقتی کم بروم سرگیجههای توی ماشین بیشتر حس میشوند. انرژیام نزدیک به صفر و سقوط است. نباید بیرون میآمدم. معمولا پیش از خارج شدن به خانه میاندیشم آیا آن قدر انرژی دارم که اگر مورد تعرض واقع شدم بتوانم خودم را از مخمصه نجات بدهم؟
یک صفحهی دیگر و یک صفحهی دیگر. باید این قرار را نجات بدهم. قرار بود کتاب را تمام کنم. یک صفحه، یکی دیگر و تمام. حالت تهوع حتی تکان دادن سر را هم دشوار میسازد.
ستارگان زیر لایههای غبار محواند. به پیرمرد استخوانی کوچک پشت فرمان مینگرم. موهایی که از وسط سر خالیاند. عینکی که داده است بالا روی پیشانی و عضلات پیشانی که بالا رفته چروک شدهاند. ابروهایش را بالا برده است تا بهتر بتواند ببیند. خیلی پیر و احتمال این که بخواهد مرا بدزدد واقعا کم است. سرم را به شیشه تکیه میدهم و میخوابم. شانزده دقیقه. چمنهای میدان را اخیرا اب دادهاند. بوی تازهشان همراه باد خنک خواب را میسرتر میکند. حتی اگر بخواهد بدزدد میشود پیرمرد را هل داد. کتاب تمام شده. ولی حتی اگر نشود هم مهم نیست. کتاب تمام شده. قرار به سرانجام رسیده.
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
میشود نقاط ضعف را یاد گرفت و به خاطر سپرد. میشود پا را محکم لگد کرد. آن وقت به زانو میافتد. و یا برای بیهوشی، انگشتان را صاف کنید و با کنار دست محکم به گردن، به چند سانت پایینتر از گوش بکوبید. و یا به شقیقهها در دو طرف. شاید هم جایی نزدیک به شقیقهها. البته که خطر جابهجایی مهرههای گردن و ضربهمغزی وجود دارد. مرگ زجرآور. به مرگ نه اما بیهوشی چرا، در واقع به کراوماگا میاندیشم. حتی اگر آن تکنیکها را بلد بودم آیا میتوانستم به موقع و به جا استفاده و از خودم دفاع کنم؟ آیا زورم به مردها میرسد؟ میتوانم پیش از فرار کردن بهشان ضربهای بزنم که آنها را مدتی زمینگیر کند؟ چون خیلی بعید است بتوانم سریعتر از آنها بدوم. مگر این که با مرد خیلی چاق و یا پیری سر و کار داشته باشم. میتوانم گوشی پیرمردها را بقاپم ولی اگر جوان باشند احتمالا تو مخمصه بیفتم. چرا باید گوشی پیرمردها را بدزدم؟ تا بتوانم اثبات کنم که لااقل میتوانم سریعتر از پیرمردها بدوم. خندهدار است. چه بهتر که از خانه بیرون نیایم.
از خانه بیرون آمدهام. نشستهام. وسط ترافیکی لعنتی که هوایش چشم را میسوزاند. کتاب را ورق میزنم. قرار بر این است که کتاب را تا آخر امروز بخوانم. چند صفحه بیشتر نمانده. چشمهایم را میبندم تا از حالت تهوعام بکاهم. خندهام میگیرد. قبلا طی رفت و برگشت یک راه تقریبا نیم ساعته توانستم کتابی حدودا ۲۵۰ صفحهای بخوانم و به خانه برسم و طبق آن و طی کمتر از یک هفته مقالهای بنویسم. مقالهای دربارهی فیلمنامهنویسی. نوشتم و مقاله منتشر شد. هرچند که مقاله پر از نکات بازاری و نکبت بود اما خب همین نوشتن در مدت زمان محدود برایم چالش محسوب میشد. یادم است بعد از موفق شدن در آن چالش سادستیک با خود قرار گذاشتم مقالهای دیگر تو سایت شخصیام بنویسم تحت عنوان «مقالهنویسی سریع». دیوانهوار بود اما میخواستم بنویسم «برای نوشتن مقاله باید منابعتان را تو ماشین در حال حرکت مطالعه کنید و متمرکزانه نکته بردارید و به پایان برسانید.»
چطور از پس ۲۵۰ صفحه برآمدم؟ عصر بود. من نشسته بودم کنار مادرم که نشسته بود کنار من. شاید هم تنها نشسته بودم. یادم است سرم پایین بود و نکات مهم کتاب را خط میکشیدم تا حین مقالهنویسی به آنها توجه کنم. و یادم است این نکته را برای مقالهی شخصی خودم در برگهای دیگر افزودم که «خواندن کتاب مخصوصا تو ماشین مناسب است چون سر باید مدام پایین و چشمها باید متمرکز روی جملات و کلمات باشند. در غیر این صورت سرگیجه و حالت تهوع موجب توقف مطالعه و بدحالی میشوند.»
ممکن است به کل از مطالعه متنفر شوم؟ روانپزشکان قدیم از این روش برای درمان همجنسگرایی استفاده میکردند. عکس عضو جنسی موافق را به فرد همجنسگرا نشان میدادند و با تزریق مایع به معدهاش حالت تهوع در او ایجاد میکردند تا پس از مدتی مغز شرطیسازی و از همجنس خود بیزار شود. نه. انسان کاملا حیوان نیست که کنترل با اشمئاز حتما جواب بدهد و یا اثرش به طور ابدی ماندگار باشد. اشمئاز. حالت تهوع. حالت تهوع باعث شد کتاب را ببندم. سرم را به عقب تکیه بدهم و به زندگیام بیندیشم. باید بیشتر دوار میرفتم. وقتی کم بروم سرگیجههای توی ماشین بیشتر حس میشوند. انرژیام نزدیک به صفر و سقوط است. نباید بیرون میآمدم. معمولا پیش از خارج شدن به خانه میاندیشم آیا آن قدر انرژی دارم که اگر مورد تعرض واقع شدم بتوانم خودم را از مخمصه نجات بدهم؟
یک صفحهی دیگر و یک صفحهی دیگر. باید این قرار را نجات بدهم. قرار بود کتاب را تمام کنم. یک صفحه، یکی دیگر و تمام. حالت تهوع حتی تکان دادن سر را هم دشوار میسازد.
ستارگان زیر لایههای غبار محواند. به پیرمرد استخوانی کوچک پشت فرمان مینگرم. موهایی که از وسط سر خالیاند. عینکی که داده است بالا روی پیشانی و عضلات پیشانی که بالا رفته چروک شدهاند. ابروهایش را بالا برده است تا بهتر بتواند ببیند. خیلی پیر و احتمال این که بخواهد مرا بدزدد واقعا کم است. سرم را به شیشه تکیه میدهم و میخوابم. شانزده دقیقه. چمنهای میدان را اخیرا اب دادهاند. بوی تازهشان همراه باد خنک خواب را میسرتر میکند. حتی اگر بخواهد بدزدد میشود پیرمرد را هل داد. کتاب تمام شده. ولی حتی اگر نشود هم مهم نیست. کتاب تمام شده. قرار به سرانجام رسیده.
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
👾1
سگها
خیلی شادتر به نظر میرسند
دو سال پیش است.
مینویسم امروز هم روز جالبی بود. با صدای زنعمو، سردی بدنم و نور آزاردهندهی خورشید از خواب بیدار میشوم. اتاق هنوز پرده ندارد و خوی خونآشامیام تقریبا یک هفته میشود که حسابی شکار است.
این قدر وسایل در هم و برهم بوده که هنوز نتوانم ملاحفهای پیدا کنم. پس وسطهای شب با سردی و لرز بیدار میشوم. و زنعمو انگار کلیدش را گم کرده و پریشان با مادرم حرف میزند که عمو اگر بفهمد عصبی میشود. با قیافهی ژولیده بیهدف از اتاق بیرون میآیم. البته وقتی که زنعمو میرود تا باز ماشینش را برسی کند. همیشه وقتی مهمان داریم از بیرون آمدن و مواجه شدن با افراد اجتناب میکنم. به خصوص وقتی تازه از خواب بیدار شده باشم.
مادر و خواهرم داخل اتاق مادرم هستند. میروم پیششان. مادر یک مشت کلید روی تخت ریخته و دارند با هم برسیشان میکنند. مادر یک نگاه به ریخت خوابآلویم میاندازد و باز مشغول کلیدها میشود.
تو میتونی با کارت در خونهشون رو باز کنی؟
خواب از سرم میپرد.
مامان این مهارت باید یه راز بمونه بین من و تو.
خواهرم میگوید
بابا بلدی برو خونهشون رو باز کن دیگه.
به سمت آینه میچرخم تا موهایم را صاف و صوف کنم. میگویم
نخیر. هر وقت اون تنبیه بشه خوشحال میشم.
خواهرم میخندد
چرا بدبخت مگه با تو چیکار داره؟
شانه بالا میاندازم. گاهی بدجوری از هرج و مرج خوشم میآید.
صدای باز شدن در آسانسور را که میشنوم فورا تو اتاقم قایم میشوم. زنعمو مادر را صدا میزند.
پیدا کردم.
مادرم از کنار کلیدها بلند میشود و با خواهرم به سمتش میروند.
کجا بود؟
تو ماشین انگار خوب نگشته بودم مرسی و... باز حرف میزنند.
از داخل آینه زنعمو را میبینم. برای این که او مرا نبیند روی تخت منتظر مینشینم تا با آنیسا بروند. وقتی میروند میروم دستشویی و صورت خوابآلودم را میشویم.
برای شروع روزم کمی آبجوش داخل ماگ سفیدم میریزم و به اتاق برمیگردم اما در ورودی باز است و زنعموی دیگر با سینی پر از ظرفهای شسته شده جلوی در ظاهر میشود. آه لعنت اصلا آمادگی برخورد با کسی را ندارم. به ناچار لبخند میزنم.
سلام زنعمو.
یک دستم ماگ سفید است و دست دیگرم گوشیای که از بیشارژی مرده. بیا تو زنعمو. بیا. دستم پره بیا تو.
زنعمو مستاصل به دو شیء بیاهمیت تو دستهایم نگاه میکند.
به سختی سینی را نگه داشته و دیگر کم مانده بریزد که میآید داخل و به طرف آشپزخانه میرود.
مادرم را صدا میکند. مادر جواش را میدهد و من به اتاقم میروم. نصفهی باقی لیوانم را با آبمعدنی پر میکنم تا به دمای دلخواهم برسد. متوجه میشوم شارژر بیرون است. پس ضمن نوشیدن آب به طرف پذیرایی میروم تا گوشی را روشن کنم. هر چند میدانم حتی اگر چند روز هم به گوشیام دست نزنم اتفاق خاصی نمیافتد.
زنعمو به سمت در میرود و مادرم او را همراهی میکند. دارد به خاطر غذای دیشب که مادرم فرستاده بود تشکر میکند. روی مبل مینشینم. مادرم درباره اتاق انبار چیزهایی میگوید. ناگهان یاد شاپرکهای لعنتی میافتم. میگویم
زنعمو در اتاق انبارتون رو ببندید این کیسهی گردو پر از جونوره میره داخل اتاقتون.
زن عمو با مکث کمی نگاهم میکند و بعد میگوید باشه.
معلوم است حرفم را جدی نگرفته. میتوانم بروم کنار در تا بیشتر قانعش کنم. بله اما ترجیح میدهم بعدا که داخل وسیلههای خوشگلش پر از شفیره و کرم شد لبخند بزنم. پس بیخیال لم میدهم و برنامه کودکی که برای آنیسا روشن کرده بودند اما یادشان رفت پس از رفتن او خاموش کنند میبینم. دو تا سگ که با هم میروند بیرون. یک سبد پر از ران مرغ دارند. زیر درختها مینشینند و ضمن تماشای غروب ران مرغ تناول میکنند. مایلم با مادر کمی حرف بزنم اما گفتوگوی زنعمو که حالا در آسانسور ایستاده طولانی و حوصله سر بر میشود پس بیخیال گوشیام را روشن میکنم. چند پیامی که ابدا حوصله ندارم جواب بدهم اما باید بدهم. دیروز یکی از دوستان دو بار به من زنگ زد و یک بار هم پیام داد تا مطمئن شود هنوز زندهام. من جواب ندادم. زندهام اما نه آن قدر که بتوانم ارتباطاتم را زنده نگه دارم. میدانم بهش برخورده و ازم خرده گرفته اما خستهتر از جبرانام و ضمنا دلم نمیخواهد مشتی دروغ ببافم که درگیر بودم و فلان و فلان. نبودم فقط پیام دادن مزخرف است.
در جواب
خیلی درگیر اثاثکشی بودم
خنده عصبی میفرستد.
و... گوشی را کنار میگذارم تا صبحانه بخورم. هر چند که ساعت یک ظهر است. چند لقمهی نان و پنیر کارم را راه میاندازد. مادرم گاز را پاک میکند. دوباره گوشی را برسی میکنم. حرف را به سمت دانشگاه و درس چرخانده. بیاهمیت میگویم بیا برویم ران مرغ بخوریم. علامت تعجب میفرستد. گوشیام را خاموش میکنم و میاندازم پشت مبل. مینشینم روی مبل دیگر. چای مینوشم و ادامهی کارتونم را میبینم.
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
خیلی شادتر به نظر میرسند
دو سال پیش است.
مینویسم امروز هم روز جالبی بود. با صدای زنعمو، سردی بدنم و نور آزاردهندهی خورشید از خواب بیدار میشوم. اتاق هنوز پرده ندارد و خوی خونآشامیام تقریبا یک هفته میشود که حسابی شکار است.
این قدر وسایل در هم و برهم بوده که هنوز نتوانم ملاحفهای پیدا کنم. پس وسطهای شب با سردی و لرز بیدار میشوم. و زنعمو انگار کلیدش را گم کرده و پریشان با مادرم حرف میزند که عمو اگر بفهمد عصبی میشود. با قیافهی ژولیده بیهدف از اتاق بیرون میآیم. البته وقتی که زنعمو میرود تا باز ماشینش را برسی کند. همیشه وقتی مهمان داریم از بیرون آمدن و مواجه شدن با افراد اجتناب میکنم. به خصوص وقتی تازه از خواب بیدار شده باشم.
مادر و خواهرم داخل اتاق مادرم هستند. میروم پیششان. مادر یک مشت کلید روی تخت ریخته و دارند با هم برسیشان میکنند. مادر یک نگاه به ریخت خوابآلویم میاندازد و باز مشغول کلیدها میشود.
تو میتونی با کارت در خونهشون رو باز کنی؟
خواب از سرم میپرد.
مامان این مهارت باید یه راز بمونه بین من و تو.
خواهرم میگوید
بابا بلدی برو خونهشون رو باز کن دیگه.
به سمت آینه میچرخم تا موهایم را صاف و صوف کنم. میگویم
نخیر. هر وقت اون تنبیه بشه خوشحال میشم.
خواهرم میخندد
چرا بدبخت مگه با تو چیکار داره؟
شانه بالا میاندازم. گاهی بدجوری از هرج و مرج خوشم میآید.
صدای باز شدن در آسانسور را که میشنوم فورا تو اتاقم قایم میشوم. زنعمو مادر را صدا میزند.
پیدا کردم.
مادرم از کنار کلیدها بلند میشود و با خواهرم به سمتش میروند.
کجا بود؟
تو ماشین انگار خوب نگشته بودم مرسی و... باز حرف میزنند.
از داخل آینه زنعمو را میبینم. برای این که او مرا نبیند روی تخت منتظر مینشینم تا با آنیسا بروند. وقتی میروند میروم دستشویی و صورت خوابآلودم را میشویم.
برای شروع روزم کمی آبجوش داخل ماگ سفیدم میریزم و به اتاق برمیگردم اما در ورودی باز است و زنعموی دیگر با سینی پر از ظرفهای شسته شده جلوی در ظاهر میشود. آه لعنت اصلا آمادگی برخورد با کسی را ندارم. به ناچار لبخند میزنم.
سلام زنعمو.
یک دستم ماگ سفید است و دست دیگرم گوشیای که از بیشارژی مرده. بیا تو زنعمو. بیا. دستم پره بیا تو.
زنعمو مستاصل به دو شیء بیاهمیت تو دستهایم نگاه میکند.
به سختی سینی را نگه داشته و دیگر کم مانده بریزد که میآید داخل و به طرف آشپزخانه میرود.
مادرم را صدا میکند. مادر جواش را میدهد و من به اتاقم میروم. نصفهی باقی لیوانم را با آبمعدنی پر میکنم تا به دمای دلخواهم برسد. متوجه میشوم شارژر بیرون است. پس ضمن نوشیدن آب به طرف پذیرایی میروم تا گوشی را روشن کنم. هر چند میدانم حتی اگر چند روز هم به گوشیام دست نزنم اتفاق خاصی نمیافتد.
زنعمو به سمت در میرود و مادرم او را همراهی میکند. دارد به خاطر غذای دیشب که مادرم فرستاده بود تشکر میکند. روی مبل مینشینم. مادرم درباره اتاق انبار چیزهایی میگوید. ناگهان یاد شاپرکهای لعنتی میافتم. میگویم
زنعمو در اتاق انبارتون رو ببندید این کیسهی گردو پر از جونوره میره داخل اتاقتون.
زن عمو با مکث کمی نگاهم میکند و بعد میگوید باشه.
معلوم است حرفم را جدی نگرفته. میتوانم بروم کنار در تا بیشتر قانعش کنم. بله اما ترجیح میدهم بعدا که داخل وسیلههای خوشگلش پر از شفیره و کرم شد لبخند بزنم. پس بیخیال لم میدهم و برنامه کودکی که برای آنیسا روشن کرده بودند اما یادشان رفت پس از رفتن او خاموش کنند میبینم. دو تا سگ که با هم میروند بیرون. یک سبد پر از ران مرغ دارند. زیر درختها مینشینند و ضمن تماشای غروب ران مرغ تناول میکنند. مایلم با مادر کمی حرف بزنم اما گفتوگوی زنعمو که حالا در آسانسور ایستاده طولانی و حوصله سر بر میشود پس بیخیال گوشیام را روشن میکنم. چند پیامی که ابدا حوصله ندارم جواب بدهم اما باید بدهم. دیروز یکی از دوستان دو بار به من زنگ زد و یک بار هم پیام داد تا مطمئن شود هنوز زندهام. من جواب ندادم. زندهام اما نه آن قدر که بتوانم ارتباطاتم را زنده نگه دارم. میدانم بهش برخورده و ازم خرده گرفته اما خستهتر از جبرانام و ضمنا دلم نمیخواهد مشتی دروغ ببافم که درگیر بودم و فلان و فلان. نبودم فقط پیام دادن مزخرف است.
در جواب
خیلی درگیر اثاثکشی بودم
خنده عصبی میفرستد.
و... گوشی را کنار میگذارم تا صبحانه بخورم. هر چند که ساعت یک ظهر است. چند لقمهی نان و پنیر کارم را راه میاندازد. مادرم گاز را پاک میکند. دوباره گوشی را برسی میکنم. حرف را به سمت دانشگاه و درس چرخانده. بیاهمیت میگویم بیا برویم ران مرغ بخوریم. علامت تعجب میفرستد. گوشیام را خاموش میکنم و میاندازم پشت مبل. مینشینم روی مبل دیگر. چای مینوشم و ادامهی کارتونم را میبینم.
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
👾1
زوزهی گرگی که نمیشناختی
کرکسها تیزبیناند. زود میبینند. و میخندند. و یا همراه کفتارها که میخندند میایستند.
خیلی خندهدار است که مرگ نزدیک باشد در حالی که زیادی به زندگی اندیشیده باشی. و خندهدارتر این که مرگ دور باشد و زندگی را به خیال نزدیکیاش میرانده باشی. در هر دو صورت انسان موجودی ابله و خندهداری است. وقتی به دنیا میآید، کوتولگیات مبارک! باید این را زیر بادکنکها بنویسند. برایم پنهانی بنویس که زخم شدهای. نوشتهها مبهماند. سایههای آن بالا با مه محو میشوند. پرها را از زمین برمیدارم. به بینیام میکشم. چشم میبندم و عمیقا میبویم. چشم میگشایم. چشمهایم گرگ شدهاند. میگردم به دنبالت. گرگها تند میدوند. بوی مرگ مرا تیز میکند. تیغ میشوم. خودم را از جای درست میبرم تا صمغ لازم برای نگهداری پروانههایی را ترشح کنم که به تنم چسبیدهاند. بر دار. یادگاریهایی از من. پروانههای به دام افتاده در شیرهی من. شیرههای خونین تراوییده از برشهای تیز و ظریف. تیزبیناند. چشمهایشان نسبت به بدنشان بزرگتر است. برای پاییدن ساخته شده است. پاییدن. پاسیدن. مترصد بودن. چشمها دائم حواسشان هست. میپایند. از سر تا پا. از نوک پا تا فرق سر. و زندگی سر جوشیدهی سگ تو قابلمهی زنگزده نیست که اگر آن را متعفن یافتی بتوانی راحت درش را بگذاری و دیگر نگاهش نکنی. زندگی سر جوشیدهی سگ تو قابلمه نیست که کمکم به بوی نکبت آرامپزش که ذرهذره عصاره در هوا میپراکند عادت کنی. زندگی یک کرکس لعنتی است. کرکسها چشمهایی تیز دارند. زندگی یک کرکس است. از آن ناجورها از آن نوع مادربهصحیحها. زندگی کرکسی است که دور تا دورت میچرخد. میپایدت. بو میکشدت. میکاودت. و مییابد. زخمت را مییابد. زخمهایت را. زجرهایت را. قسمتهای چرک کرده، کرمانداخته و دردمند. مییابد و چشمهایش از یافتهی خود میدرخشد. و سپس این قدر از همان ناحیهی گه از همان شکستگی از همان نقطهی ضعف لعنتی بهت صدمه میزند تا بلخره به شکستن آن ناحیه عادت کنی و یا این قدر قوی بشوی که دیگر برایت مهم نباشد. و یا درمان. درمانت را به من سپار. که گرگ میشوم. کرکسها به خاطر پروازهای طولانی کیسههای هوایی بزرگ و بالهای بلند و پهن دارند. برای یافتن عفونت باید مسافت زیادی طی کنند. کرکس عفونت را نوک میزند به ریشهی درد تجاوز میکند نوک میزند و میکند و به درد میاندازد و سپس میپرد و بال میزند. و بالا میرود و آن وقت است که گرگ میشوی و دنبال کرکس میکنی و کرکس پرواز کنان تو را به جاهای بهتر میکشاند. که البته کرکس تو را به همه جا میکشاند. اگر حواست پرت باشد اگر هوشیار و هوشمند نباشی از پرتگاهها میلغزی و زمین میخوری که کرکس از آن بالا پریده و بر فرازش پرواز کرده.آن وقت نگاه خونینات میافتد به ردیفهای مورچه که به زخمت میشتابند و گوشتهایت را با آروارههای کوچکشان میکنند و ذرهذره به عمق خاک میبرند. حالت به هم میخورد. رو به آسمان میغلتی. بالای سرت در عمق آسمان کرکسها پی هم دور میزنند. از چند کیلومتر دورتر لاشهها را میبینند. زندگی کرکسی است که پی لاشه میگردد. لاشه و یا قسمتهای لاشه شدهی تن. روح. نوک نوک نوک. منقارهای کوتاه اما تیز و قلابمانندی دارند که مناسب پاره کردن گوشت است. زخم میشوی. درد میکشی. روانت از جایی خراشیده شده و حواست نیست که این ضربهی دائم کرکس است. کرکس این قدر به عفونت ضربه میزند که تهی از کرم شود. از جایی که ضربه خوردی باز هم میخوری اگر فکر به مداوای زخم لعنتیات نکنی. به کرکس یا به کفتاری دل بستم. زخمها را باز گذاشتم. کرکس و یا کفتار و یا یک شب در میان یکی یکی میآمدند. چشمها را بستم تا نبینم به چه موجودی دل بستهام. اما گرگ بود. تیر میکشد. هفت تیرش را بالا میبرد و شلیک میکند. و درها باز میشوند. اما به جای اسبها گرگهااند که به جای مسابقه دادن میدوند تا دستهجمعی شکار کنند. تعقیب میشوم توسط سایهی کرکسها. به اشتباه میدوم. باید بایستم و ببینم که مرگ به من خیانت کرده است. پرها روی زمین ریخته شدهاند. از تمام سایههای آن بالا مشتی پر مانده است. پرها را به بینیام میکشم. این خواب که تمام شود گرگ بیدار میشوم. میترسم دهانم به گردن انسانی عادت کند. میترسم گرگی باشم که به جای رها دویدن و رهایی خیال دشتها و شهرها و جاها را به خاطر بسپارد تا بداند که آنها را گشته. مبادا دشت به دشت شهر به شهر در به در دنبال آدمی بگردم که گوشتش زیر زبانم مزه کرده. زخمت. مزه کرده. کرکسها تیزبیناند. زخم که شدی زخمت را بپوشان. از زخمت برایم بنویس. پنهانی.
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
کرکسها تیزبیناند. زود میبینند. و میخندند. و یا همراه کفتارها که میخندند میایستند.
خیلی خندهدار است که مرگ نزدیک باشد در حالی که زیادی به زندگی اندیشیده باشی. و خندهدارتر این که مرگ دور باشد و زندگی را به خیال نزدیکیاش میرانده باشی. در هر دو صورت انسان موجودی ابله و خندهداری است. وقتی به دنیا میآید، کوتولگیات مبارک! باید این را زیر بادکنکها بنویسند. برایم پنهانی بنویس که زخم شدهای. نوشتهها مبهماند. سایههای آن بالا با مه محو میشوند. پرها را از زمین برمیدارم. به بینیام میکشم. چشم میبندم و عمیقا میبویم. چشم میگشایم. چشمهایم گرگ شدهاند. میگردم به دنبالت. گرگها تند میدوند. بوی مرگ مرا تیز میکند. تیغ میشوم. خودم را از جای درست میبرم تا صمغ لازم برای نگهداری پروانههایی را ترشح کنم که به تنم چسبیدهاند. بر دار. یادگاریهایی از من. پروانههای به دام افتاده در شیرهی من. شیرههای خونین تراوییده از برشهای تیز و ظریف. تیزبیناند. چشمهایشان نسبت به بدنشان بزرگتر است. برای پاییدن ساخته شده است. پاییدن. پاسیدن. مترصد بودن. چشمها دائم حواسشان هست. میپایند. از سر تا پا. از نوک پا تا فرق سر. و زندگی سر جوشیدهی سگ تو قابلمهی زنگزده نیست که اگر آن را متعفن یافتی بتوانی راحت درش را بگذاری و دیگر نگاهش نکنی. زندگی سر جوشیدهی سگ تو قابلمه نیست که کمکم به بوی نکبت آرامپزش که ذرهذره عصاره در هوا میپراکند عادت کنی. زندگی یک کرکس لعنتی است. کرکسها چشمهایی تیز دارند. زندگی یک کرکس است. از آن ناجورها از آن نوع مادربهصحیحها. زندگی کرکسی است که دور تا دورت میچرخد. میپایدت. بو میکشدت. میکاودت. و مییابد. زخمت را مییابد. زخمهایت را. زجرهایت را. قسمتهای چرک کرده، کرمانداخته و دردمند. مییابد و چشمهایش از یافتهی خود میدرخشد. و سپس این قدر از همان ناحیهی گه از همان شکستگی از همان نقطهی ضعف لعنتی بهت صدمه میزند تا بلخره به شکستن آن ناحیه عادت کنی و یا این قدر قوی بشوی که دیگر برایت مهم نباشد. و یا درمان. درمانت را به من سپار. که گرگ میشوم. کرکسها به خاطر پروازهای طولانی کیسههای هوایی بزرگ و بالهای بلند و پهن دارند. برای یافتن عفونت باید مسافت زیادی طی کنند. کرکس عفونت را نوک میزند به ریشهی درد تجاوز میکند نوک میزند و میکند و به درد میاندازد و سپس میپرد و بال میزند. و بالا میرود و آن وقت است که گرگ میشوی و دنبال کرکس میکنی و کرکس پرواز کنان تو را به جاهای بهتر میکشاند. که البته کرکس تو را به همه جا میکشاند. اگر حواست پرت باشد اگر هوشیار و هوشمند نباشی از پرتگاهها میلغزی و زمین میخوری که کرکس از آن بالا پریده و بر فرازش پرواز کرده.آن وقت نگاه خونینات میافتد به ردیفهای مورچه که به زخمت میشتابند و گوشتهایت را با آروارههای کوچکشان میکنند و ذرهذره به عمق خاک میبرند. حالت به هم میخورد. رو به آسمان میغلتی. بالای سرت در عمق آسمان کرکسها پی هم دور میزنند. از چند کیلومتر دورتر لاشهها را میبینند. زندگی کرکسی است که پی لاشه میگردد. لاشه و یا قسمتهای لاشه شدهی تن. روح. نوک نوک نوک. منقارهای کوتاه اما تیز و قلابمانندی دارند که مناسب پاره کردن گوشت است. زخم میشوی. درد میکشی. روانت از جایی خراشیده شده و حواست نیست که این ضربهی دائم کرکس است. کرکس این قدر به عفونت ضربه میزند که تهی از کرم شود. از جایی که ضربه خوردی باز هم میخوری اگر فکر به مداوای زخم لعنتیات نکنی. به کرکس یا به کفتاری دل بستم. زخمها را باز گذاشتم. کرکس و یا کفتار و یا یک شب در میان یکی یکی میآمدند. چشمها را بستم تا نبینم به چه موجودی دل بستهام. اما گرگ بود. تیر میکشد. هفت تیرش را بالا میبرد و شلیک میکند. و درها باز میشوند. اما به جای اسبها گرگهااند که به جای مسابقه دادن میدوند تا دستهجمعی شکار کنند. تعقیب میشوم توسط سایهی کرکسها. به اشتباه میدوم. باید بایستم و ببینم که مرگ به من خیانت کرده است. پرها روی زمین ریخته شدهاند. از تمام سایههای آن بالا مشتی پر مانده است. پرها را به بینیام میکشم. این خواب که تمام شود گرگ بیدار میشوم. میترسم دهانم به گردن انسانی عادت کند. میترسم گرگی باشم که به جای رها دویدن و رهایی خیال دشتها و شهرها و جاها را به خاطر بسپارد تا بداند که آنها را گشته. مبادا دشت به دشت شهر به شهر در به در دنبال آدمی بگردم که گوشتش زیر زبانم مزه کرده. زخمت. مزه کرده. کرکسها تیزبیناند. زخم که شدی زخمت را بپوشان. از زخمت برایم بنویس. پنهانی.
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
🎄1👾1
سقوطشان هبوط
خواب به شکل برف آهسته رویم میبارد. به شکل گوسفندهای پنبهای که باید حین بیخوابی میشماردم. بعبعهای خوابآور که به جای ملاتونین و به شکل قرص در حباب ورقهای آلومینیومی میشود مصرف کرد. نه. حالا باید کاری برعکس بکنم. نشمردن تمام آن گوسفندها. تکاندن برفها. باید که نخوابم. اما هوا سرد است. پتو گرم و نرم و مشوق خواب است و اتاق تاریک و نور مزاحمی برای رماندن خواب نیست و البته با این رخوت گرم و دوستداشتنی دیگر رغبتی هم برای ایجاد آن نور نیست. البته که نوری هست. نور کمی که در واقع منشاءش از راهرو است. از راهرو میتابد و تابشش به سمت اتاق روانه میشود. از در نیمه باز موجودی وارد میشود. موجودی فرز با پاهای بلند. عنکبوت را زیر نظر میگیرم. عنکبوت استخوانی از نور بیرون به تاریکی درون میآید. برخی جکها مثل شاپرکها دنبال نور میروند و برخی جانورها نورگریز هستند. جک و جانورها با هم متفاوتاند. و عنکبوت با آن پاهای بسیار باریک و بلند وقتی راه میرود شبیه یک اتوبوس شناور میشود. مثل شبح میآید و مثل پادشاه قدم میزند. بفرمایید اصلا اینجا اتاق خودتان است. عنکبوت به ریشههای فرش میرسد. خودش را بالا میکشد. گوشهی دیوار را تا عرض طی میکند و به راهش ادامه میدهد. خانههای تازهساخت عنکبوتهای حیران دارند. آنها درگیر جا هستند. هنوز نمیدانند کجا بروند هنوز مردد هستند. هنوز به املاکیها سر میزنند و از گوشه کنارهها بازدید میکنند. آنها به جای نور و نزدیکی به مترو دنبال حشراتاند. اینجا احتمال گیر افتادن حشراتش بیشتر است یا آن ور. اینجا احتمال حضور عنکبوتهای غارتگر کمترتر یا آن سمت؟ حق دارند نمیشود در حضور غارتگران راحت آسایید. نمیشود حتی یک لحمه چشم روی هم گذاشت و درست خوابید. عنکبوتها به نرمی جای خوابشان میاندیشند؟ ممکن است. به هر حال کیفیت مکان و حالت خواب به کیفیت محتوای خواب که رویا باشد منجر میشود. بنابراین باید برای عنکبوتها هم مهم باشد که کجا میخوابند. چون جایی خواندم بعضی عنکبوتها خواب میبینند. جالب است که عنکبوت خواب ببیند. کاش میتوانستم خوابی که عنکبوت میبیند را ببینم. شاید هم دیدهام. مثلا بعضی وقتها که خوابم مبهم و تار میشود شاید دارم به عنوان عنکبوت خواب میبینم. شاید مغز عنکبوتی را در سر من تکانده باشند. مثل نمکدان. پاشش پودر ذهن عنکبوت. کاش یک وقت بتوانم به عنوان انواع حیوانات خواب ببینم. حتی به عنوان سنگ. اما حالا نه. حالا میخواهم خوابی را پس بزنم که مرا پس نمیزند. اما نمیتوانم. و نمیتوانم بخوابم یعنی میتوانم اما نباید تسلیم خواب شوم و همهی اینها در حالیست که در نهایت آه میکشم و روی تخت دراز و روی خودم پتو میکشم. تا این که میبینمش عنکبوت اشتباهی آمده است روی تختم. فوتش میکنم. هول میشود. تندتر میگامد. با گوشهی پتو برمیدارمش. میترسد. با تاری تا پایین آویزان میشود و مثل خجالتیها فرار میکند. شاید هم اشتباهی نیامده. شاید از قصد آمده بود روی تختم. شاید باید میبوسیدمش تا تبدیل به شاهزاده شود. و بعد او مرا ببوسد که ممنون از طلسم لعنتی نجاتم دادید. و من هم او را که ممنون مانع خوابم لعنتی هجومآورم شدید. از تمام آن گوسفندهای و بعبعهای رخوتانگیزشان از تمام آن دانهبرفها که به پیوستگی میباریدند و رویم پتوی درخشان و سفید گرم میشدند ممنون که مرا از این چیزها نجات دادید.
به دنبال این فکر دنبال عنکبوت میگردم. با تکهای چوب زیر پاهایش مانع ایجاد میکنم. با بداخلاقی از روی مانع میپرد. و من میخواهم با عنکبوتی که نمیخواهد با من بازی کند بازی کنم. فرار میکند. بهم میگوید پیرتر و بیحوصلهتر از این بازیها است که شاهزادهی رویاهای من بشود. اخم میکنم. لابد من خیلی جوانم؟ بچه؟ برای نقض حرفش سیگار باید روشن کنم. دودش را به چهرهاش فوت باید بکنم. پا روی پا بیندازم که نخیر من هم پیرم درامده تو این زندگی. و میبینم که میرود. پشت و گوشهی در. حتما زده است به سرش دیوانه است که میخواهد بشود شبیه عنکبوت له شدهی پشت در اتاق خواهرم. نه هیچکس مثل من مراعات عنکبوتها را نمیکند. او را از پا میگیرم و پیش از سر خوردن از تار و رمیدنش او را از پنجره پرت میکنم بیرون. و دیر به احتمال شکستگی پاهای خوشگلش میاندیشم و بدتر سرماخوردگی. هول به دنبال عنکبوتی که پرت کردهام میپرم. و متوجه نیستم که طبق قوانین فیزیک موجودی به جرم کم عنکبوت در اثر سقوط تقریبا هیچ بلایی به سرش نمیآید. برخلاف من که با سرعت ۱۹۰ کیلومتر بر ساعت محکم روی کاشیها میخورم و مغزم متلاشی میشود و پیش از مردن میبینم که عنکبوت شادمانه و خرامان از سردی وزندهی باد و برف که آهسته میبارد به شکستگیهای خواب که از مغزم بیرون ریخته میپناهد.
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
خواب به شکل برف آهسته رویم میبارد. به شکل گوسفندهای پنبهای که باید حین بیخوابی میشماردم. بعبعهای خوابآور که به جای ملاتونین و به شکل قرص در حباب ورقهای آلومینیومی میشود مصرف کرد. نه. حالا باید کاری برعکس بکنم. نشمردن تمام آن گوسفندها. تکاندن برفها. باید که نخوابم. اما هوا سرد است. پتو گرم و نرم و مشوق خواب است و اتاق تاریک و نور مزاحمی برای رماندن خواب نیست و البته با این رخوت گرم و دوستداشتنی دیگر رغبتی هم برای ایجاد آن نور نیست. البته که نوری هست. نور کمی که در واقع منشاءش از راهرو است. از راهرو میتابد و تابشش به سمت اتاق روانه میشود. از در نیمه باز موجودی وارد میشود. موجودی فرز با پاهای بلند. عنکبوت را زیر نظر میگیرم. عنکبوت استخوانی از نور بیرون به تاریکی درون میآید. برخی جکها مثل شاپرکها دنبال نور میروند و برخی جانورها نورگریز هستند. جک و جانورها با هم متفاوتاند. و عنکبوت با آن پاهای بسیار باریک و بلند وقتی راه میرود شبیه یک اتوبوس شناور میشود. مثل شبح میآید و مثل پادشاه قدم میزند. بفرمایید اصلا اینجا اتاق خودتان است. عنکبوت به ریشههای فرش میرسد. خودش را بالا میکشد. گوشهی دیوار را تا عرض طی میکند و به راهش ادامه میدهد. خانههای تازهساخت عنکبوتهای حیران دارند. آنها درگیر جا هستند. هنوز نمیدانند کجا بروند هنوز مردد هستند. هنوز به املاکیها سر میزنند و از گوشه کنارهها بازدید میکنند. آنها به جای نور و نزدیکی به مترو دنبال حشراتاند. اینجا احتمال گیر افتادن حشراتش بیشتر است یا آن ور. اینجا احتمال حضور عنکبوتهای غارتگر کمترتر یا آن سمت؟ حق دارند نمیشود در حضور غارتگران راحت آسایید. نمیشود حتی یک لحمه چشم روی هم گذاشت و درست خوابید. عنکبوتها به نرمی جای خوابشان میاندیشند؟ ممکن است. به هر حال کیفیت مکان و حالت خواب به کیفیت محتوای خواب که رویا باشد منجر میشود. بنابراین باید برای عنکبوتها هم مهم باشد که کجا میخوابند. چون جایی خواندم بعضی عنکبوتها خواب میبینند. جالب است که عنکبوت خواب ببیند. کاش میتوانستم خوابی که عنکبوت میبیند را ببینم. شاید هم دیدهام. مثلا بعضی وقتها که خوابم مبهم و تار میشود شاید دارم به عنوان عنکبوت خواب میبینم. شاید مغز عنکبوتی را در سر من تکانده باشند. مثل نمکدان. پاشش پودر ذهن عنکبوت. کاش یک وقت بتوانم به عنوان انواع حیوانات خواب ببینم. حتی به عنوان سنگ. اما حالا نه. حالا میخواهم خوابی را پس بزنم که مرا پس نمیزند. اما نمیتوانم. و نمیتوانم بخوابم یعنی میتوانم اما نباید تسلیم خواب شوم و همهی اینها در حالیست که در نهایت آه میکشم و روی تخت دراز و روی خودم پتو میکشم. تا این که میبینمش عنکبوت اشتباهی آمده است روی تختم. فوتش میکنم. هول میشود. تندتر میگامد. با گوشهی پتو برمیدارمش. میترسد. با تاری تا پایین آویزان میشود و مثل خجالتیها فرار میکند. شاید هم اشتباهی نیامده. شاید از قصد آمده بود روی تختم. شاید باید میبوسیدمش تا تبدیل به شاهزاده شود. و بعد او مرا ببوسد که ممنون از طلسم لعنتی نجاتم دادید. و من هم او را که ممنون مانع خوابم لعنتی هجومآورم شدید. از تمام آن گوسفندهای و بعبعهای رخوتانگیزشان از تمام آن دانهبرفها که به پیوستگی میباریدند و رویم پتوی درخشان و سفید گرم میشدند ممنون که مرا از این چیزها نجات دادید.
به دنبال این فکر دنبال عنکبوت میگردم. با تکهای چوب زیر پاهایش مانع ایجاد میکنم. با بداخلاقی از روی مانع میپرد. و من میخواهم با عنکبوتی که نمیخواهد با من بازی کند بازی کنم. فرار میکند. بهم میگوید پیرتر و بیحوصلهتر از این بازیها است که شاهزادهی رویاهای من بشود. اخم میکنم. لابد من خیلی جوانم؟ بچه؟ برای نقض حرفش سیگار باید روشن کنم. دودش را به چهرهاش فوت باید بکنم. پا روی پا بیندازم که نخیر من هم پیرم درامده تو این زندگی. و میبینم که میرود. پشت و گوشهی در. حتما زده است به سرش دیوانه است که میخواهد بشود شبیه عنکبوت له شدهی پشت در اتاق خواهرم. نه هیچکس مثل من مراعات عنکبوتها را نمیکند. او را از پا میگیرم و پیش از سر خوردن از تار و رمیدنش او را از پنجره پرت میکنم بیرون. و دیر به احتمال شکستگی پاهای خوشگلش میاندیشم و بدتر سرماخوردگی. هول به دنبال عنکبوتی که پرت کردهام میپرم. و متوجه نیستم که طبق قوانین فیزیک موجودی به جرم کم عنکبوت در اثر سقوط تقریبا هیچ بلایی به سرش نمیآید. برخلاف من که با سرعت ۱۹۰ کیلومتر بر ساعت محکم روی کاشیها میخورم و مغزم متلاشی میشود و پیش از مردن میبینم که عنکبوت شادمانه و خرامان از سردی وزندهی باد و برف که آهسته میبارد به شکستگیهای خواب که از مغزم بیرون ریخته میپناهد.
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
🎄1👾1
دوار رفتن
صفایی بود دیشب
با خیالت خلوت ما را
ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کردم*
دوار رفتن کاری نیست جز دایرهای فرضی را مدام طی کردن. فرض. دایرهی فرضی، سیگار فرضی، همراه فرضی. خوبی فرض این است که همیشه و همه جا میتوانی فرضهایت را همراه خودت داشته باشی. بدیاش این است که کسی به این داشتههایت اعتنا نمیکند. و البته که سیگار فرضی ممکن است گاهی بسیار سنگین و بدطعم از آب در بیاید و به سرفه بیندازد. همانطور که همراه فرضی ممکن است حرامصفت بشود و چشم را به گریه بیندازد. همراه فرضی کنارم میخوابد و نجواهای عاشقانه میکند. همراه فرضی دستم را میگیرد و زیر شلوار فرو میبرد و من لبش را گاز میگیرم که خودارضایی را ترک کردهام. آن وقت همراه فرضی خودش را پس و شستش را به لبش میکشد و به خون روی انگشتش را مینگرد و اخم میکند و دور میشود و همراه فرضی میشوم و گردن مردی را گاز میگیرم وقتی تنها درگیر خیال من میشود. میشوم فرض وقتی خیال روانتر است. روان میشوم به سمت کسی که به دیدارش شوق دارم در آغوشش مخفی. ولی اینها فرض است و چون فرض است تلخ میزند. شاید فرض نبود فرض سادهتر باشد. ولی فرض است که آینده را ممکن میسازد. و زیاد که به کسی بیندیشی دو قسمتی میشود. یکی خود فرد. یکی تصویرش. و تصویر آدمها معمولا بهتر و یا بدتر از واقعیتشان است. چنان که شهریار خیال یار را از خود او دوستداشتنیتر میداند ولی با این حال چون خیال وامدار واقعیت است به طور کامل خیالپرست نمیشود و «ترا هم پنهانی آرزو کردم».
تنها خوبی فرض احتمال آینده است. و البته بدی فرض این است که آینده ممکن است نباشد و یا به اشکالی دیگر باشد. و البته بدترینش این است که اثری از خود به جا نمیگذارد. نه کبودی نه ته سیگار. البته از این دایرههای فرش یعنی از این ردها که روی فرش مانده میشود دایرهی فرضی فرد را دید. باید این را تعدیل کرد. باید تعمیم داد. باید دنبال آثار سیگار و همراه فرضی گشت. سیگار را میدهم دست همراه فرضی تا خود به جست و جو بپردازم. همراه فرضی پوزخندی به من و کارهایم میزند که نمیشود اثبات کرد.
*غزل ۷۹ شهریار، حراج عشق
زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
صفایی بود دیشب
با خیالت خلوت ما را
ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کردم*
دوار رفتن کاری نیست جز دایرهای فرضی را مدام طی کردن. فرض. دایرهی فرضی، سیگار فرضی، همراه فرضی. خوبی فرض این است که همیشه و همه جا میتوانی فرضهایت را همراه خودت داشته باشی. بدیاش این است که کسی به این داشتههایت اعتنا نمیکند. و البته که سیگار فرضی ممکن است گاهی بسیار سنگین و بدطعم از آب در بیاید و به سرفه بیندازد. همانطور که همراه فرضی ممکن است حرامصفت بشود و چشم را به گریه بیندازد. همراه فرضی کنارم میخوابد و نجواهای عاشقانه میکند. همراه فرضی دستم را میگیرد و زیر شلوار فرو میبرد و من لبش را گاز میگیرم که خودارضایی را ترک کردهام. آن وقت همراه فرضی خودش را پس و شستش را به لبش میکشد و به خون روی انگشتش را مینگرد و اخم میکند و دور میشود و همراه فرضی میشوم و گردن مردی را گاز میگیرم وقتی تنها درگیر خیال من میشود. میشوم فرض وقتی خیال روانتر است. روان میشوم به سمت کسی که به دیدارش شوق دارم در آغوشش مخفی. ولی اینها فرض است و چون فرض است تلخ میزند. شاید فرض نبود فرض سادهتر باشد. ولی فرض است که آینده را ممکن میسازد. و زیاد که به کسی بیندیشی دو قسمتی میشود. یکی خود فرد. یکی تصویرش. و تصویر آدمها معمولا بهتر و یا بدتر از واقعیتشان است. چنان که شهریار خیال یار را از خود او دوستداشتنیتر میداند ولی با این حال چون خیال وامدار واقعیت است به طور کامل خیالپرست نمیشود و «ترا هم پنهانی آرزو کردم».
تنها خوبی فرض احتمال آینده است. و البته بدی فرض این است که آینده ممکن است نباشد و یا به اشکالی دیگر باشد. و البته بدترینش این است که اثری از خود به جا نمیگذارد. نه کبودی نه ته سیگار. البته از این دایرههای فرش یعنی از این ردها که روی فرش مانده میشود دایرهی فرضی فرد را دید. باید این را تعدیل کرد. باید تعمیم داد. باید دنبال آثار سیگار و همراه فرضی گشت. سیگار را میدهم دست همراه فرضی تا خود به جست و جو بپردازم. همراه فرضی پوزخندی به من و کارهایم میزند که نمیشود اثبات کرد.
*غزل ۷۹ شهریار، حراج عشق
زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
👾1
راههای شکرین
متروک است. رها شده. انسانها جایی را رها میکنند. ترک میکنند. مکان میشود متروک. میشود. طرد شده. در این مکان طرد شده حیوانت از شر آدم راحتاند. تا این که کسی میآید. آدم لعنتی نزدیک و نزدیکتر میآید. گوشهای کرکین سوی صدا میچرخد. صدای چرقچرق کاهها در اثر حرکت گامها. چشمها باز و مترصد. تن جمع شده و در حالت آماده باش. نزدیکی بیشتر و ناگهان روباهها میگریزند. دور است. دور. دورتر از جایی که روباهها از دست شکارچیان میگریزند. البته نه چندان دور که خیلی دور باز نزدیک است. و گرم است. گرم. برهنه میشوم. اما برهنه گرمتر است. بیآرامی. نگاهم میکنی. روی فرش دراز میکشم. طرحهای دورمشکی گلهای کاربنی الیاف سرخ فرش دستبافت. کمرم روی فرش است. نگاهم به نگاهت.
دستم را سوی قندان میبرم. کمقراری. قند برمیدارم. با دو انگشت میانی و اشاره. مکعب را به سویت میگیرم. سر پیش میآوری. خیره به چشمهایم دهانت را میگشایی. انگشتها را میلیسی. قند را خیس میکنی. قند هنوز بین دو انگشتم است که زبانت را میکشی. به انگشتها. به قند. دستم را پس میکشم. قند خیس است. چسبناک است. آغشته است. قند را میبوسم. روی گردنم میگذارم و میکشم. مسیرهای شیرین را با لب آرام میپیمایی. قند روی تنم جان میدهد. آخرین ذرههای شکر را با زبانت برمیداری و میخزی آرام برای آرام دادن جانهای بیقرار.
و تنها گرماند. اتاق تاریک است. روحم بیخواب است. خیال نوشتن با من است. خودکار دستم است تنت حالا دیگر با انبوه کلمه سیاه است. خستهای. بلخره مچام را میگیری. خودکار را مصادره میکنی که با دندان بنویس. گاز میگیرم. برای آینده مینویسم. حالا هیچ ولی فردا کلمات کبودند. حالا را فردا از آینه خواهی خواند. و حالا را خواهی پوشاند. جدی و خشک مینشینی در برابر آدمهایی که نمیدانند اگر یقهات را کنار بزنند حالا را خواهند خواند.
خواهند خواند که روباهی کنار انسانی در انسانی دیگر بلخره تجلیای که نباید کرده و بروزی که نباید یافته. خواهند خواند به تفسیرهایی منحصر به فرد از خیالات استناد خواهند کرد. تصور. و تصور کن جایی دور جایی متروک جایی خالی خواهی خوابید. در انتظار موجودی که گوشهای کرکیناش را برای شنیدن صدایت تیز خواهد کرد. آن وقت چه خواهی گفت؟ چه خواهی کرد؟ قند را چطور از تن خواهی زدود؟ و اینجا که هستید متروک است و رها شده. خالیست از احتمال وجود آدم. افراد را مطالعه میکنیم. چه چیزی انسان را میرماند همانها را در خود تقویت میکنیم. عصارهی متن را که شیرین است میگیری باقی همه برای نخوانده شدن است. روی تنات فقط چند کلمه فقط یکی دو، سه چهار پنج کلمه مهم است. باقی همه شسته و پایین ریخته میشوند. حمام را بخار گرفته که در تن کسی آرام میگیری. جدا شدن غمناک است. چرا خدایان انسان را با آرامشش خلق نکردند. متروک است. حمام بخارآلود است. تن از جوهر از قند پاک است. تخت خالی تخت سرد است. خیال پر از اندیشه است. روباهها خواباند. شکارچیان خسته.
زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
متروک است. رها شده. انسانها جایی را رها میکنند. ترک میکنند. مکان میشود متروک. میشود. طرد شده. در این مکان طرد شده حیوانت از شر آدم راحتاند. تا این که کسی میآید. آدم لعنتی نزدیک و نزدیکتر میآید. گوشهای کرکین سوی صدا میچرخد. صدای چرقچرق کاهها در اثر حرکت گامها. چشمها باز و مترصد. تن جمع شده و در حالت آماده باش. نزدیکی بیشتر و ناگهان روباهها میگریزند. دور است. دور. دورتر از جایی که روباهها از دست شکارچیان میگریزند. البته نه چندان دور که خیلی دور باز نزدیک است. و گرم است. گرم. برهنه میشوم. اما برهنه گرمتر است. بیآرامی. نگاهم میکنی. روی فرش دراز میکشم. طرحهای دورمشکی گلهای کاربنی الیاف سرخ فرش دستبافت. کمرم روی فرش است. نگاهم به نگاهت.
دستم را سوی قندان میبرم. کمقراری. قند برمیدارم. با دو انگشت میانی و اشاره. مکعب را به سویت میگیرم. سر پیش میآوری. خیره به چشمهایم دهانت را میگشایی. انگشتها را میلیسی. قند را خیس میکنی. قند هنوز بین دو انگشتم است که زبانت را میکشی. به انگشتها. به قند. دستم را پس میکشم. قند خیس است. چسبناک است. آغشته است. قند را میبوسم. روی گردنم میگذارم و میکشم. مسیرهای شیرین را با لب آرام میپیمایی. قند روی تنم جان میدهد. آخرین ذرههای شکر را با زبانت برمیداری و میخزی آرام برای آرام دادن جانهای بیقرار.
و تنها گرماند. اتاق تاریک است. روحم بیخواب است. خیال نوشتن با من است. خودکار دستم است تنت حالا دیگر با انبوه کلمه سیاه است. خستهای. بلخره مچام را میگیری. خودکار را مصادره میکنی که با دندان بنویس. گاز میگیرم. برای آینده مینویسم. حالا هیچ ولی فردا کلمات کبودند. حالا را فردا از آینه خواهی خواند. و حالا را خواهی پوشاند. جدی و خشک مینشینی در برابر آدمهایی که نمیدانند اگر یقهات را کنار بزنند حالا را خواهند خواند.
خواهند خواند که روباهی کنار انسانی در انسانی دیگر بلخره تجلیای که نباید کرده و بروزی که نباید یافته. خواهند خواند به تفسیرهایی منحصر به فرد از خیالات استناد خواهند کرد. تصور. و تصور کن جایی دور جایی متروک جایی خالی خواهی خوابید. در انتظار موجودی که گوشهای کرکیناش را برای شنیدن صدایت تیز خواهد کرد. آن وقت چه خواهی گفت؟ چه خواهی کرد؟ قند را چطور از تن خواهی زدود؟ و اینجا که هستید متروک است و رها شده. خالیست از احتمال وجود آدم. افراد را مطالعه میکنیم. چه چیزی انسان را میرماند همانها را در خود تقویت میکنیم. عصارهی متن را که شیرین است میگیری باقی همه برای نخوانده شدن است. روی تنات فقط چند کلمه فقط یکی دو، سه چهار پنج کلمه مهم است. باقی همه شسته و پایین ریخته میشوند. حمام را بخار گرفته که در تن کسی آرام میگیری. جدا شدن غمناک است. چرا خدایان انسان را با آرامشش خلق نکردند. متروک است. حمام بخارآلود است. تن از جوهر از قند پاک است. تخت خالی تخت سرد است. خیال پر از اندیشه است. روباهها خواباند. شکارچیان خسته.
زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
👾1
دربارهی کابوسها
تو کابوسهایم من کلید ندارم.
باید در بزنم. و آنها میآیند بیرون و میریزند تو کوچه و دور تا دور میایستند و نگاه میکنند. خیره میشوند به دختری که تا این وقت شب بیرون بوده.
تو کابوسهایم کلمات زیر زبانشان بار نکبت و سنگینتری دارد.
میشوم هرجایی. میشوم جنده. میشوم هرزه، فاحشه و آواره.
و زخمهای تنم نمادی میشوند از بد بودنم.
فقط فاحشهها خودشان را خط میزنند.
خطخطی. خودت را خط بزنی خط میخوری.
بد. نمکنشناس حرامکار.
آنها این جوری مرا میشناسند.
از این کوچه به آن کوچه. در کابوسهایم آوارهام.
تو کابوسهایم تو را گم میکنم.
تو کابوسهایم تو مرا گم میکنی.
توی کابوسهایم مثل کودکان گم شده گریانام. توی کابوسهایم من شکسته من مردهام. توی کابوسهایم مرا رها میکنی. توی کابوسهایم تو بچههایمان را ترک میکنی. توی کابوسهایم بچههایمان مورد تنفر آنها قرار میگیرند. توی کابوسهایم شهر به ما میخندد.
پدرم تو کابوسهایم بدجوری از من متنفر میشود.
تو کابوسهایم آنها من و تو را مواخذه من و تو را از هم جدا میکنند.
توی کابوسهایم من هرگز خودم را نمیبخشم. توی کابوسهایم تو را ناگهان از یاد میبرم.
توی کابوسها تو خودت را میکشی. توی کابوسهایم تو مردهی مرا مییابی. تو کابوسهایم تو با بنرهای سیاه دم خانهمان مواجه میشوی و یا من با بنرهای سیاه خانهی شما مواجه میشوم. توی کابوسهایم من جا میمانم. یک ایستگاه آن طرفتر و یا این طرفتر. تو کابوسهایم قرار است تو را ببینم ولی هیچ راهی به بیرون نیست و هیچ قطاری در ایستگاهی که در آن منتظر رسیدن قطارم نمیایستد. توی کابوسهایم ردپاهایت را به قصد رسیدن به تو میپیمایم ولی تو را هر چقدر بیشتر میجویم کمتر مییابم. ردپاهایت بیشتر و بیشتر آب میشوند. تو را هی نمیتوانم بیایم چرا.
تو کابوسهایم کابوسهایم را برایت شرح میدهم. تو کابوسهایم مجبورم به آنها بگویم تو کیستی.
تو کابوسهایم تو محو میشوی.
توی کابوسهایم تو با موجی از آب بلعیده میشوی.
توی کابوسهایم باز توی تیمارستان هستم. توی کابوسهایم کلمات زیادی با جریانهای ایسیتی از دست میروند. توی کابوسهایم جهان تیرگیهایش هزار بار بیشتر تیره است. توی کابوسهایم دائم بچهگربههای مرده مییابم. توی کابوسهایم تو مواد میکشی. توی کابوسهایم همه چیز ویران است. توی کابوسهایم از این ویرانیها میترسم. توی کابوسهایم صدایت میکنم اما نمیشنوی و باز صدایت میکنم تا که ببینم لبهایم اصلا تکان نمیخورند. توی کابوسهایم خانه در حال سوختن است که میبینم حرکت نمیتوانم. توی کابوسهایم همه چیز لیز و به دست نیاوردنی است. توی کابوسهایم آدمها ماسکهای سنگین دارند. توی کابوسهایم شهر یکسره دود بدون یک قطره باران است. توی کابوسهایم همه چیز خوب است، خوب خوب که با نوشتههای کابوسوار یک نویسنده کمکم بد و افتضاح میشود و به حد کابوس پایین میآید.
زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
تو کابوسهایم من کلید ندارم.
باید در بزنم. و آنها میآیند بیرون و میریزند تو کوچه و دور تا دور میایستند و نگاه میکنند. خیره میشوند به دختری که تا این وقت شب بیرون بوده.
تو کابوسهایم کلمات زیر زبانشان بار نکبت و سنگینتری دارد.
میشوم هرجایی. میشوم جنده. میشوم هرزه، فاحشه و آواره.
و زخمهای تنم نمادی میشوند از بد بودنم.
فقط فاحشهها خودشان را خط میزنند.
خطخطی. خودت را خط بزنی خط میخوری.
بد. نمکنشناس حرامکار.
آنها این جوری مرا میشناسند.
از این کوچه به آن کوچه. در کابوسهایم آوارهام.
تو کابوسهایم تو را گم میکنم.
تو کابوسهایم تو مرا گم میکنی.
توی کابوسهایم مثل کودکان گم شده گریانام. توی کابوسهایم من شکسته من مردهام. توی کابوسهایم مرا رها میکنی. توی کابوسهایم تو بچههایمان را ترک میکنی. توی کابوسهایم بچههایمان مورد تنفر آنها قرار میگیرند. توی کابوسهایم شهر به ما میخندد.
پدرم تو کابوسهایم بدجوری از من متنفر میشود.
تو کابوسهایم آنها من و تو را مواخذه من و تو را از هم جدا میکنند.
توی کابوسهایم من هرگز خودم را نمیبخشم. توی کابوسهایم تو را ناگهان از یاد میبرم.
توی کابوسها تو خودت را میکشی. توی کابوسهایم تو مردهی مرا مییابی. تو کابوسهایم تو با بنرهای سیاه دم خانهمان مواجه میشوی و یا من با بنرهای سیاه خانهی شما مواجه میشوم. توی کابوسهایم من جا میمانم. یک ایستگاه آن طرفتر و یا این طرفتر. تو کابوسهایم قرار است تو را ببینم ولی هیچ راهی به بیرون نیست و هیچ قطاری در ایستگاهی که در آن منتظر رسیدن قطارم نمیایستد. توی کابوسهایم ردپاهایت را به قصد رسیدن به تو میپیمایم ولی تو را هر چقدر بیشتر میجویم کمتر مییابم. ردپاهایت بیشتر و بیشتر آب میشوند. تو را هی نمیتوانم بیایم چرا.
تو کابوسهایم کابوسهایم را برایت شرح میدهم. تو کابوسهایم مجبورم به آنها بگویم تو کیستی.
تو کابوسهایم تو محو میشوی.
توی کابوسهایم تو با موجی از آب بلعیده میشوی.
توی کابوسهایم باز توی تیمارستان هستم. توی کابوسهایم کلمات زیادی با جریانهای ایسیتی از دست میروند. توی کابوسهایم جهان تیرگیهایش هزار بار بیشتر تیره است. توی کابوسهایم دائم بچهگربههای مرده مییابم. توی کابوسهایم تو مواد میکشی. توی کابوسهایم همه چیز ویران است. توی کابوسهایم از این ویرانیها میترسم. توی کابوسهایم صدایت میکنم اما نمیشنوی و باز صدایت میکنم تا که ببینم لبهایم اصلا تکان نمیخورند. توی کابوسهایم خانه در حال سوختن است که میبینم حرکت نمیتوانم. توی کابوسهایم همه چیز لیز و به دست نیاوردنی است. توی کابوسهایم آدمها ماسکهای سنگین دارند. توی کابوسهایم شهر یکسره دود بدون یک قطره باران است. توی کابوسهایم همه چیز خوب است، خوب خوب که با نوشتههای کابوسوار یک نویسنده کمکم بد و افتضاح میشود و به حد کابوس پایین میآید.
زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
👾1
دیگریِ جهنمی دیگری شدن
به انعکاس خود مینگری. گرگ تنها. شاید هم منزوی بیچاره.
به انسان مستقلی که از پیوستن به گروهها و سازمانها و حضور دائم در اجتماعات خودداری میکنند گرگ تنها میگویند. گرگهای تنها اغلب از پیروی از مد و مرسومات و نظرات عمومی اجتناب میکنند و بیشتر از فشار جامعه و گروه برای نظرات و عقاید و قضاوتهای خود اهمیت قائل میشوند. تفاوت گرگ تنها با فرد منزوی این است که گرگ معمولا تنهایی را انتخاب میکند اما فرد منزوی ممکن است به دلیل مشکلات روحی و یا اجتماعی تنها شده باشد.
در طبیعت تنها گرگهای آلفا حق تولید مثل و انتقال ژنتیک را دارند. همهی گرگها نمیتوانند آلفا باشند. گرگ تنها هم معمولا به همین دلیل یعنی یافتن جفت مناسب و آلفا شدن در گروه جدید است که از گله جدا میشود. زندگی گرگ تنها پرمخاطرهتر است. با این وجود گرگ تنها ترجیح میدهد بمیرد تا این که آلفا نباشد.
و البته که سگها این شکلی نیستند. بدون توجه به سلسهمراتب جفتگیری میکنند و آنها اهلی شدهاند. دیرتر از گرگها بالغ میشوند. گرگها استخوان فک و گیجگاه قویتری نسبت به سگها دارند. درکشان از سیگنالهای اجتماعی انسانها ضعیفتر است و معمولا از آنها دوری میکنند. سیگنالهای اجتماعی یعنی مجموعهای از نشانهها زبان بدن و رفتارهایی که انسانها برای تعامل با هم استفاده میکنند.
خاییدن و خراشیدن. پس از تعاملات شدید گرگگونه از خواب بیدار میشوی. اولین کاری که میکنی برسی تن است. کبودیها و زخمها و خستگی محو عضلات حین کشش تن. و دیوانه میشوی اگر هیچ ردی نیابی. دیوانه میشوی اگر جهان فقط در سرت و در ذهنت و میان بخارات عقل و توهماتت حرکت کرده باشد. نه. مطمئنی که ماه را به حفره انداختهای. مطمئنی که جهان را حرکت دادهای. جهان شب.
شب است. رند است. مکار. زبانش را کنار بزنم، میخک آن جا دارد خیس میخورد. البته که دیگری جهنم است. البته که دیگری آشنای مرگ و شر و شیطان است و البته که دیگری با گرگها سر و سری دارد و این دیگریست که موجودی دیگر را در دیگری فعال میکند. یعنی دیگری موجودی دیگر را تحریک به بیدار شدن میکند. بس است خواب. بیدار میشوم. بس از گیر کردن در جهان و جلق زدن. دیگری درد است ولی التیام هم هست مرگ است ولی زندگی نیز هست. برای فعال شدن دیگری خود به دیگری نیازمندیم و میخکِ زیر زبان فقط با بزاق دیگری فعال میشود. وگرنه وجود عقیم است. انسان لعنتی موجودی اجتماعی است مثل گرگ که حتی تنهایش هم بلخره اجتماع تکنفرهی خودش را مییابد. جفت. دو. شب. دوئه شب. شب به شب. شیب شب است که ما را به هم میکشاند. جهانی دیگر است. قوانین جذب از نوعی به کل متفاوتتر است. جاذبه جوری دیگر است. نه از مرکز زمین. و اصلا زمین نه گرد است نه صاف زمین هزاران هرم است. هرمهایی که با قاعدههای منتظم و نامنتظم روی کف خوابیدهاند. با راسهایی به سمت هم. شب. شبیه شب. شیب شب. شبدرها. شبنمها. در شبها. شب است. که سرش را میان پاهایم هدایت میکنم. دعوت به بوسه. بوسیدن شبنمها. شیب شب است که ما را به هم میرساند. شیب جهانی که شبیه جهان شناخته شده و معمول نیست. چیزی که شناخته شده نیست میبایست تعریف شود. بلکه شناخته شده باشد با توهم ناشناس بودن. پس شرح میدهم
که ماه بالای همه چیز است و این جهان فقط با ماه حرکت دارد. ماه کلید این جهان است. مثل شکافهای باریک مستطیلی بازیهای سکهای، میبایست ماه به درون شکاف هل داده شود تا این جهان نوری بیابد و حقایقش توسط این نور کشف و درک شود و ماه و مهتاب نیاز دارد تا به حرکت بیفتد. و حرکت میکند. هرمها میچرخند. افراد، آن مجانین تمام شهروندان دیوانهی ماهلازم آن بالا روی راسها منتظرند. با سرهای بالا رفته با چشمهای تشنه به آسمان خاموش خیرهاند تا ماه به جهان تاریکشان بیفتد. آن وقت به خود میآیند. غبار انتظار از خود میتکانند و به قصد رسیدن به شهروندانی خاص خودشان را از شیب هرمها پایین میسرانند. زوزهی گرگها. و البته که گاهی هرمها برای رساندن و یا دور کردن دو شهروند حرکتهای موذی میکنند. پل و یا مانع میشوند تا جهان آن شکلی که لازم است آن شکلی باید بچرخد بچرخد. تو سالن فرودگاه نشستهام. به بلیطم مینگرم. دیوانهوار و تنها. جنون. در حال برگشتنام. لبخند میزنم. ماه ساعت ما شده است. هم را میبینیم. هر جا باشم. هر جا باشد. هم را میبینیم. دیگریِ جهنمی کسی میشوم که میتواند با گازهای شدید گردن دیگری گرگیاش را کمکم بیدار کند. شاید که گرگ پنهانی و خفته داشته باشد. شاید هم انسانی دیوانه و دلیر باشد که تنهایی میل گرگ تنها کرده است. جهان به قصد و میل ما ساخته میشود. میشود به جای ماه خورشید هل داد داخل شکاف و یا زحل. و زمین میتواند استوانه باشد و یا هر شکل دیگر. مهم ساختن چیزهایی هست که تا به حال ساخته نشدهاند.
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
به انعکاس خود مینگری. گرگ تنها. شاید هم منزوی بیچاره.
به انسان مستقلی که از پیوستن به گروهها و سازمانها و حضور دائم در اجتماعات خودداری میکنند گرگ تنها میگویند. گرگهای تنها اغلب از پیروی از مد و مرسومات و نظرات عمومی اجتناب میکنند و بیشتر از فشار جامعه و گروه برای نظرات و عقاید و قضاوتهای خود اهمیت قائل میشوند. تفاوت گرگ تنها با فرد منزوی این است که گرگ معمولا تنهایی را انتخاب میکند اما فرد منزوی ممکن است به دلیل مشکلات روحی و یا اجتماعی تنها شده باشد.
در طبیعت تنها گرگهای آلفا حق تولید مثل و انتقال ژنتیک را دارند. همهی گرگها نمیتوانند آلفا باشند. گرگ تنها هم معمولا به همین دلیل یعنی یافتن جفت مناسب و آلفا شدن در گروه جدید است که از گله جدا میشود. زندگی گرگ تنها پرمخاطرهتر است. با این وجود گرگ تنها ترجیح میدهد بمیرد تا این که آلفا نباشد.
و البته که سگها این شکلی نیستند. بدون توجه به سلسهمراتب جفتگیری میکنند و آنها اهلی شدهاند. دیرتر از گرگها بالغ میشوند. گرگها استخوان فک و گیجگاه قویتری نسبت به سگها دارند. درکشان از سیگنالهای اجتماعی انسانها ضعیفتر است و معمولا از آنها دوری میکنند. سیگنالهای اجتماعی یعنی مجموعهای از نشانهها زبان بدن و رفتارهایی که انسانها برای تعامل با هم استفاده میکنند.
خاییدن و خراشیدن. پس از تعاملات شدید گرگگونه از خواب بیدار میشوی. اولین کاری که میکنی برسی تن است. کبودیها و زخمها و خستگی محو عضلات حین کشش تن. و دیوانه میشوی اگر هیچ ردی نیابی. دیوانه میشوی اگر جهان فقط در سرت و در ذهنت و میان بخارات عقل و توهماتت حرکت کرده باشد. نه. مطمئنی که ماه را به حفره انداختهای. مطمئنی که جهان را حرکت دادهای. جهان شب.
شب است. رند است. مکار. زبانش را کنار بزنم، میخک آن جا دارد خیس میخورد. البته که دیگری جهنم است. البته که دیگری آشنای مرگ و شر و شیطان است و البته که دیگری با گرگها سر و سری دارد و این دیگریست که موجودی دیگر را در دیگری فعال میکند. یعنی دیگری موجودی دیگر را تحریک به بیدار شدن میکند. بس است خواب. بیدار میشوم. بس از گیر کردن در جهان و جلق زدن. دیگری درد است ولی التیام هم هست مرگ است ولی زندگی نیز هست. برای فعال شدن دیگری خود به دیگری نیازمندیم و میخکِ زیر زبان فقط با بزاق دیگری فعال میشود. وگرنه وجود عقیم است. انسان لعنتی موجودی اجتماعی است مثل گرگ که حتی تنهایش هم بلخره اجتماع تکنفرهی خودش را مییابد. جفت. دو. شب. دوئه شب. شب به شب. شیب شب است که ما را به هم میکشاند. جهانی دیگر است. قوانین جذب از نوعی به کل متفاوتتر است. جاذبه جوری دیگر است. نه از مرکز زمین. و اصلا زمین نه گرد است نه صاف زمین هزاران هرم است. هرمهایی که با قاعدههای منتظم و نامنتظم روی کف خوابیدهاند. با راسهایی به سمت هم. شب. شبیه شب. شیب شب. شبدرها. شبنمها. در شبها. شب است. که سرش را میان پاهایم هدایت میکنم. دعوت به بوسه. بوسیدن شبنمها. شیب شب است که ما را به هم میرساند. شیب جهانی که شبیه جهان شناخته شده و معمول نیست. چیزی که شناخته شده نیست میبایست تعریف شود. بلکه شناخته شده باشد با توهم ناشناس بودن. پس شرح میدهم
که ماه بالای همه چیز است و این جهان فقط با ماه حرکت دارد. ماه کلید این جهان است. مثل شکافهای باریک مستطیلی بازیهای سکهای، میبایست ماه به درون شکاف هل داده شود تا این جهان نوری بیابد و حقایقش توسط این نور کشف و درک شود و ماه و مهتاب نیاز دارد تا به حرکت بیفتد. و حرکت میکند. هرمها میچرخند. افراد، آن مجانین تمام شهروندان دیوانهی ماهلازم آن بالا روی راسها منتظرند. با سرهای بالا رفته با چشمهای تشنه به آسمان خاموش خیرهاند تا ماه به جهان تاریکشان بیفتد. آن وقت به خود میآیند. غبار انتظار از خود میتکانند و به قصد رسیدن به شهروندانی خاص خودشان را از شیب هرمها پایین میسرانند. زوزهی گرگها. و البته که گاهی هرمها برای رساندن و یا دور کردن دو شهروند حرکتهای موذی میکنند. پل و یا مانع میشوند تا جهان آن شکلی که لازم است آن شکلی باید بچرخد بچرخد. تو سالن فرودگاه نشستهام. به بلیطم مینگرم. دیوانهوار و تنها. جنون. در حال برگشتنام. لبخند میزنم. ماه ساعت ما شده است. هم را میبینیم. هر جا باشم. هر جا باشد. هم را میبینیم. دیگریِ جهنمی کسی میشوم که میتواند با گازهای شدید گردن دیگری گرگیاش را کمکم بیدار کند. شاید که گرگ پنهانی و خفته داشته باشد. شاید هم انسانی دیوانه و دلیر باشد که تنهایی میل گرگ تنها کرده است. جهان به قصد و میل ما ساخته میشود. میشود به جای ماه خورشید هل داد داخل شکاف و یا زحل. و زمین میتواند استوانه باشد و یا هر شکل دیگر. مهم ساختن چیزهایی هست که تا به حال ساخته نشدهاند.
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
👾3
روایتی که به تکرار خواهم نگاشت
میرویم یک قدم میرویم دو قدم میرفتیم با هم قدمها رانندهای ما را میبرد میرفتیم با هم این راه را که بارها از همین ابتدا از هم جدا شده بودیم به مقصدهای جدا حالا با هم میرفتیم یه یک مقصد به یک جا با هلوها و گوجهها و هویج و قارچها و آلمانیهای مشمباپیچ شده و دستهای به هم قفل شده این راه را میرویم حالا بیدارم تو راهی که میخفتم همیشه.
و راه.
راه از وسط و اطراف با علفها و گیاهان پوشیده شده است. اینجا را میرفتیم. به عکس خیره میشوم. کمی تار شبیه خواب شبیه رویاست. همیشه چنان است که گویی خواب باشد. راه میرفتیم. کنار هم. راه مرموز و ناشناخته بود. راه. میرفتیم. زمین و زمان جادویی. راه تاریک بود. راه پر بود. راه. همه چیز بود. این راه را به تنهایی کشف کرده بود. راه پر از همه چیز بود.
ماه کامل است. یک درصد کمتر. لبهای هلوئی. از خانه بیرون میآیم و همین که میآیم یک درصد کمتر. ماه پر است. میگامم سوی ماشین. سهشنبه است. انتهای ماه. به وقت دیدار ما. راه تاریک است. نیمکت پارک رو به برج میلاد کاشته شده است. برج میلاد که در دوردست کوچک و خردشدنی به نظر میرسد. میگوید در یکی از خوابهایش فروپاشی میلاد را دیده است. نشستهایم. بالای بلندای تهران. با او تا صبح. زیر ماه کامل. دورم پتوییست که آوردهام. بینمان غذایی که او آورده. نور ماه زیادیست. مهتاب گیجم میکند. گمراهم میکند. ولی فقط از راههای گم است که میتوان به چیزهایی نو رسید. راههای درست و معمولی به همان چیزهایی ختم میشوند که همیشه میشدهاند. به چیزهایی که زیادی کشف شدهاند. سرد است. لیوان کاغذی آب جوش را به دستم میدهد. گرم میشوم. کنارم مینشیند. بیصدا با هم جهان میسازیم. جهانمان میدرخشد. تلالویی از ماه به چشم من و اوست. توی کیفم دو سیب. چاقو. و البته آئورا. همه چیز با آئورا شروع شد. آئورا روی میز است که من در آغوشش که پای سیب گوشهی لپمان و بخار که از چایها برمیخیزد. بخار از آب جوش بلند میشود. مینوشیم. در هم فرو میرویم. دو فال به قیمت هر چه ته جیب او است میخریم. از رگهایش میخک میتراود. گردنش مرا میخواند. مرا، من کمدل را. میگوید جان، جانم وقتی میخوانمش. چند ماه پیش با هم شعر میخواندیم. شعر «مرا از حروف اسمم نجات بده» در روشنایی اولین ماه کامل که به سویش میگامیدیم بعد از بستنی انبه کتاب ورق میزدیم و به هم شعر میدادیم شعری به دستم رساند از همان شاعر:
آن قدر از دنیا میروم
آن قدر به دنیا میآیم
تا عاقبت
مردی شوم
که تو را میبوسد*
و نگاهم کرد. لبخند زدم. به شعر و بعد به لبهایش نگریستم. لبهایم را نگریست. و زیر نور ماه بارها لبهایم را به گوشش میرسانم. تکیه میدهد و به عضلاتش کش میدهد و سرش را عقب میبرد بارها لبهایم را به گوشش میرسانم تا که بلخره خودم را بالا میکشم و اسمش را کنار گوشش نجوا میکنم و بعد فرو میافتم. بغلم میکند. گرمای حرکت میکند. نور میشود. به آسمان میرسد. برمیگردد پایین. خوب بنگریم ستارگان میبارند. خوابزده و تلوتلو با پتوی دورم راه میرویم و میرویم و وسیلههایمان را جا میگذاریم. چهار صبح است که توی کوچهی مردهی ما هستیم. گلی که از روی زمین برداشته گل سفید بین انگشتهای استرسی مستاصلام پژمرده میشود. میتوانستم در تنهایی خود ساعتها برای گلی که سهوا پژمرده کردم بگریم. اما نمیگریم و
در را ظاهرا سهوا ولی در اصل عمدا باز میگذارم. از راهپلهها آرام میگذریم. بابونه مینوشیم.
او با کابوس و من خسته میخوابیم.
بیدار میشویم. مینویسیم. خمیر را باز میکنم. مربای سیب با کره و نان و چای. نقاشیهای بچگیام را تفسیرهای فالوسدار میکند. میخندم. آئورا روی میز به خندههای ما گوش میدهد. غذا پختنش را مینگرم. تو دست و پایش فرو میروم تا پای سیب را آماده کنم. سیبها را پوست میگیرد. یواشکی چندتا میخورد. مراقبه میکند. فرش اتاقم باستانی میشود. تصاویری ابدی از حضور میکارد. میکاریم. باغها جوانه میزنند. باغ مخفی من است باغ مخفی او میشوم. سیبها آرام خورده میشوند. آئورا هنوز روی میز است. پر از اشکهای مخفی میشوم. در آغوشش گم میشوم. میگوید پای سیبها را برای خودم میخواهم که به او نمیدهم. میخندم. بلند میشوم. دو برش آخر. دو فنجان چای نهایی. آئورا روی میز است که او را تا پایین بدرقه میکنم. همسایه سیگار میکشد. او میرود. راه. راه میرویم. از راههای ناشناخته میرویم. به دریا میرسیم. رو به دریا میخوابد. سرم را تکیه میدهم به کتفش. موج برایمان لالایی میخواند. کمی سرد میشود. گرم میشویم. جهان جایی دیگر میشود. بهترین راه تا ابد راه نامعمول میشود.
*شهرام رستمی، تازه کردن زخم کلمات، نشر مهر و دل
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
میرویم یک قدم میرویم دو قدم میرفتیم با هم قدمها رانندهای ما را میبرد میرفتیم با هم این راه را که بارها از همین ابتدا از هم جدا شده بودیم به مقصدهای جدا حالا با هم میرفتیم یه یک مقصد به یک جا با هلوها و گوجهها و هویج و قارچها و آلمانیهای مشمباپیچ شده و دستهای به هم قفل شده این راه را میرویم حالا بیدارم تو راهی که میخفتم همیشه.
و راه.
راه از وسط و اطراف با علفها و گیاهان پوشیده شده است. اینجا را میرفتیم. به عکس خیره میشوم. کمی تار شبیه خواب شبیه رویاست. همیشه چنان است که گویی خواب باشد. راه میرفتیم. کنار هم. راه مرموز و ناشناخته بود. راه. میرفتیم. زمین و زمان جادویی. راه تاریک بود. راه پر بود. راه. همه چیز بود. این راه را به تنهایی کشف کرده بود. راه پر از همه چیز بود.
ماه کامل است. یک درصد کمتر. لبهای هلوئی. از خانه بیرون میآیم و همین که میآیم یک درصد کمتر. ماه پر است. میگامم سوی ماشین. سهشنبه است. انتهای ماه. به وقت دیدار ما. راه تاریک است. نیمکت پارک رو به برج میلاد کاشته شده است. برج میلاد که در دوردست کوچک و خردشدنی به نظر میرسد. میگوید در یکی از خوابهایش فروپاشی میلاد را دیده است. نشستهایم. بالای بلندای تهران. با او تا صبح. زیر ماه کامل. دورم پتوییست که آوردهام. بینمان غذایی که او آورده. نور ماه زیادیست. مهتاب گیجم میکند. گمراهم میکند. ولی فقط از راههای گم است که میتوان به چیزهایی نو رسید. راههای درست و معمولی به همان چیزهایی ختم میشوند که همیشه میشدهاند. به چیزهایی که زیادی کشف شدهاند. سرد است. لیوان کاغذی آب جوش را به دستم میدهد. گرم میشوم. کنارم مینشیند. بیصدا با هم جهان میسازیم. جهانمان میدرخشد. تلالویی از ماه به چشم من و اوست. توی کیفم دو سیب. چاقو. و البته آئورا. همه چیز با آئورا شروع شد. آئورا روی میز است که من در آغوشش که پای سیب گوشهی لپمان و بخار که از چایها برمیخیزد. بخار از آب جوش بلند میشود. مینوشیم. در هم فرو میرویم. دو فال به قیمت هر چه ته جیب او است میخریم. از رگهایش میخک میتراود. گردنش مرا میخواند. مرا، من کمدل را. میگوید جان، جانم وقتی میخوانمش. چند ماه پیش با هم شعر میخواندیم. شعر «مرا از حروف اسمم نجات بده» در روشنایی اولین ماه کامل که به سویش میگامیدیم بعد از بستنی انبه کتاب ورق میزدیم و به هم شعر میدادیم شعری به دستم رساند از همان شاعر:
آن قدر از دنیا میروم
آن قدر به دنیا میآیم
تا عاقبت
مردی شوم
که تو را میبوسد*
و نگاهم کرد. لبخند زدم. به شعر و بعد به لبهایش نگریستم. لبهایم را نگریست. و زیر نور ماه بارها لبهایم را به گوشش میرسانم. تکیه میدهد و به عضلاتش کش میدهد و سرش را عقب میبرد بارها لبهایم را به گوشش میرسانم تا که بلخره خودم را بالا میکشم و اسمش را کنار گوشش نجوا میکنم و بعد فرو میافتم. بغلم میکند. گرمای حرکت میکند. نور میشود. به آسمان میرسد. برمیگردد پایین. خوب بنگریم ستارگان میبارند. خوابزده و تلوتلو با پتوی دورم راه میرویم و میرویم و وسیلههایمان را جا میگذاریم. چهار صبح است که توی کوچهی مردهی ما هستیم. گلی که از روی زمین برداشته گل سفید بین انگشتهای استرسی مستاصلام پژمرده میشود. میتوانستم در تنهایی خود ساعتها برای گلی که سهوا پژمرده کردم بگریم. اما نمیگریم و
در را ظاهرا سهوا ولی در اصل عمدا باز میگذارم. از راهپلهها آرام میگذریم. بابونه مینوشیم.
او با کابوس و من خسته میخوابیم.
بیدار میشویم. مینویسیم. خمیر را باز میکنم. مربای سیب با کره و نان و چای. نقاشیهای بچگیام را تفسیرهای فالوسدار میکند. میخندم. آئورا روی میز به خندههای ما گوش میدهد. غذا پختنش را مینگرم. تو دست و پایش فرو میروم تا پای سیب را آماده کنم. سیبها را پوست میگیرد. یواشکی چندتا میخورد. مراقبه میکند. فرش اتاقم باستانی میشود. تصاویری ابدی از حضور میکارد. میکاریم. باغها جوانه میزنند. باغ مخفی من است باغ مخفی او میشوم. سیبها آرام خورده میشوند. آئورا هنوز روی میز است. پر از اشکهای مخفی میشوم. در آغوشش گم میشوم. میگوید پای سیبها را برای خودم میخواهم که به او نمیدهم. میخندم. بلند میشوم. دو برش آخر. دو فنجان چای نهایی. آئورا روی میز است که او را تا پایین بدرقه میکنم. همسایه سیگار میکشد. او میرود. راه. راه میرویم. از راههای ناشناخته میرویم. به دریا میرسیم. رو به دریا میخوابد. سرم را تکیه میدهم به کتفش. موج برایمان لالایی میخواند. کمی سرد میشود. گرم میشویم. جهان جایی دیگر میشود. بهترین راه تا ابد راه نامعمول میشود.
*شهرام رستمی، تازه کردن زخم کلمات، نشر مهر و دل
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
👾3
عدهای که میمیرند
دستم میرود سمت مفاهیم سانتیمانتال. ریختن اشکهای تصنعی روی متن. نوشتن آه و نالههای باسمهای. نه. باید این حالت را کنترل کنم. باید فیلم ببینم. نه بهتر است بنویسم. شعر بنویسم. اما جایی نوشتم که اگر سانتیمانتالیزم را به ته چاه تبعید کرده باشم شعر لعنتی که هواخواه اوست یواشکی گهگاه میرود برایش طناب میاندازد. نه. نباید این قدر هم بددلانه اندیشید. ولی می، اندیشم و به جای شعر نوشتن، نوشتن تمام آن مفاهیم به زور روغن زده، کتاب میخوانم. کتابی ورق میزنم. تصویری از ولف میبینم. و تصویری از پلات. ونگوگ را در کتابی دیگر مییابم.
به چشمهایشان مینگرم. غم روحشان را در عمق چشمهایشان میکاوم. به سنگ میخورم. غم روح. این چیزها باطلاند. شر و ور. باید بیشتر بجوییم. میجویم به کلمات برمیخورم. کلمات نامهاش به گوش میرسد.
عزیزترینم،
احساس میکنم قطعا دوباره دارم دیوانه میشوم. احساس میکنم ما نمیتوانیم دوباره آن اوقات افتضاح را از سر بگذریم. و این دفعه من نمیتوانم بهبود پیدا کنم...
جملات نامهاش به جستوجوی بیشتر سوقم میدهد.
چه کسی خواهد فهمید اگر در ادامهی دیگری بگویم. بگذار بگویم. بگذار بگویم. برای تمام وقتهایی که نشد که نتوانستم که نخواستم که نگذاشتند و نخواستند که بگویم. برای تمام وقتهایی که خودم را و تمام حرفهایم را پنهان کردم. باید بگویم. وگرنه نوشتن چه فایدهای میتواند داشته باشد اگر حیناش نگفت سانسور کرد حذف کرد و حرف را بلعید. میخواهم چیزهای بدیهی بگویم هرچند همه میدانند. هرچند گفتنش هیچ لطفی نداشته باشد. میخواهم بگویم که زندگی سخت است. که دردناک است. که مخاطرهآمیز است. که گیجکننده است. و این درد مبهم روان که دائم بالا میزند همه چیز را تلخ و بد میکند. چه نیرویی خرج پنهانکاری میشود. دستهایم خستهتر از نگه داشتن در است. باید بروم کنار تا انبوه خرابیها از کمد ته ذهنم بریزد بیرون که ممکن است خیلی بد شود با انفجار این کمد.
ویرجینیا خطاب به همسرش مینویسد:
میدانم که دارم زندگیات را خراب میکنم و بدون من میتوانی کار کنی و میکنی. میدانم. میبینی که حتی این نامه را هم نمیتوانم درست بنویسم. اگر کسی میتوانست مرا نجات بدهد آن کس تو میبودی. همه چیز از من رفته جز یقین به خوبی تو. نمیتوانم به خراب کردن زندگیات ادامه بدهم. فکر نمیکنم دو نفر میتوانستند از ما شادتر باشند.
ویرجینیا ولف نامهاش را مینویسد. برگه را تا میزند. داخل پاکتنامه و پاکتنامه را در جایی قابل دید میگذارد. جیبهای پر از سنگ. چه مقدار سنگ میتواند کسی را ته و در اعماق نگه دارد؟
سرش را توی فر گذاشت و گاز را با دمهای عمیق به داخل ریههای غمگینش کشید. سیلویا پلات. تقریبا یک هفته پیش از این که بنویسد:
«چیزی که مرا وحشتزده میکند، بازگشت جنونم است، فلج شدنم، هراسم و تصور بدترینها، عقبنشینی بزدلانه، بیمارستان روانی، لوکوتومی.»
یک هفته بعد جنازهاش را یافتند. ریچارد براتیگان. جملات ظریفش را میخوانم:
مثل دری لولاشده به فراموشی*
لولاشده به فراموشی
مثل دری
آرام بست و از دید رفت،
و او زنی بود که عاشقش بودم،
چه بارها که خوابیده بود
مثل گوزنی مکانیکی در نوازش من،
و من درد کشیده بودم
در سکوت فلزی خوابهایش.
و در نهایت
جملهای از آخرین جملاتی که نگاشتنش را به ونگوگ نسبت میدهند جملهای که با وجود هلندیتبار بودن ونگوگ عجیب است که فرانسوی باشد.
La tristesse durera toujours.
این را ازکجا یافتم؟ متاسفانه نمیدانم. بله. از فقر منبع رنج میبرم. و از فقر جرئت و حتی خودبیانگری و از فقر جمله که بتواند به جملههایی دیگر چفت شود. خالیِ قلم تو ذوق میزند. ولی به هر حال نمیشود کاری نکرد. پس دست میزنم به نوشتن نوشتههای نوشته شده.
*ریچارد براتیگان، آخ که اونقده خوشگلی که میخواد بارون بیاد، نشر فصل پنجم
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
دستم میرود سمت مفاهیم سانتیمانتال. ریختن اشکهای تصنعی روی متن. نوشتن آه و نالههای باسمهای. نه. باید این حالت را کنترل کنم. باید فیلم ببینم. نه بهتر است بنویسم. شعر بنویسم. اما جایی نوشتم که اگر سانتیمانتالیزم را به ته چاه تبعید کرده باشم شعر لعنتی که هواخواه اوست یواشکی گهگاه میرود برایش طناب میاندازد. نه. نباید این قدر هم بددلانه اندیشید. ولی می، اندیشم و به جای شعر نوشتن، نوشتن تمام آن مفاهیم به زور روغن زده، کتاب میخوانم. کتابی ورق میزنم. تصویری از ولف میبینم. و تصویری از پلات. ونگوگ را در کتابی دیگر مییابم.
به چشمهایشان مینگرم. غم روحشان را در عمق چشمهایشان میکاوم. به سنگ میخورم. غم روح. این چیزها باطلاند. شر و ور. باید بیشتر بجوییم. میجویم به کلمات برمیخورم. کلمات نامهاش به گوش میرسد.
عزیزترینم،
احساس میکنم قطعا دوباره دارم دیوانه میشوم. احساس میکنم ما نمیتوانیم دوباره آن اوقات افتضاح را از سر بگذریم. و این دفعه من نمیتوانم بهبود پیدا کنم...
جملات نامهاش به جستوجوی بیشتر سوقم میدهد.
چه کسی خواهد فهمید اگر در ادامهی دیگری بگویم. بگذار بگویم. بگذار بگویم. برای تمام وقتهایی که نشد که نتوانستم که نخواستم که نگذاشتند و نخواستند که بگویم. برای تمام وقتهایی که خودم را و تمام حرفهایم را پنهان کردم. باید بگویم. وگرنه نوشتن چه فایدهای میتواند داشته باشد اگر حیناش نگفت سانسور کرد حذف کرد و حرف را بلعید. میخواهم چیزهای بدیهی بگویم هرچند همه میدانند. هرچند گفتنش هیچ لطفی نداشته باشد. میخواهم بگویم که زندگی سخت است. که دردناک است. که مخاطرهآمیز است. که گیجکننده است. و این درد مبهم روان که دائم بالا میزند همه چیز را تلخ و بد میکند. چه نیرویی خرج پنهانکاری میشود. دستهایم خستهتر از نگه داشتن در است. باید بروم کنار تا انبوه خرابیها از کمد ته ذهنم بریزد بیرون که ممکن است خیلی بد شود با انفجار این کمد.
ویرجینیا خطاب به همسرش مینویسد:
میدانم که دارم زندگیات را خراب میکنم و بدون من میتوانی کار کنی و میکنی. میدانم. میبینی که حتی این نامه را هم نمیتوانم درست بنویسم. اگر کسی میتوانست مرا نجات بدهد آن کس تو میبودی. همه چیز از من رفته جز یقین به خوبی تو. نمیتوانم به خراب کردن زندگیات ادامه بدهم. فکر نمیکنم دو نفر میتوانستند از ما شادتر باشند.
ویرجینیا ولف نامهاش را مینویسد. برگه را تا میزند. داخل پاکتنامه و پاکتنامه را در جایی قابل دید میگذارد. جیبهای پر از سنگ. چه مقدار سنگ میتواند کسی را ته و در اعماق نگه دارد؟
سرش را توی فر گذاشت و گاز را با دمهای عمیق به داخل ریههای غمگینش کشید. سیلویا پلات. تقریبا یک هفته پیش از این که بنویسد:
«چیزی که مرا وحشتزده میکند، بازگشت جنونم است، فلج شدنم، هراسم و تصور بدترینها، عقبنشینی بزدلانه، بیمارستان روانی، لوکوتومی.»
یک هفته بعد جنازهاش را یافتند. ریچارد براتیگان. جملات ظریفش را میخوانم:
مثل دری لولاشده به فراموشی*
لولاشده به فراموشی
مثل دری
آرام بست و از دید رفت،
و او زنی بود که عاشقش بودم،
چه بارها که خوابیده بود
مثل گوزنی مکانیکی در نوازش من،
و من درد کشیده بودم
در سکوت فلزی خوابهایش.
و در نهایت
جملهای از آخرین جملاتی که نگاشتنش را به ونگوگ نسبت میدهند جملهای که با وجود هلندیتبار بودن ونگوگ عجیب است که فرانسوی باشد.
La tristesse durera toujours.
این را ازکجا یافتم؟ متاسفانه نمیدانم. بله. از فقر منبع رنج میبرم. و از فقر جرئت و حتی خودبیانگری و از فقر جمله که بتواند به جملههایی دیگر چفت شود. خالیِ قلم تو ذوق میزند. ولی به هر حال نمیشود کاری نکرد. پس دست میزنم به نوشتن نوشتههای نوشته شده.
*ریچارد براتیگان، آخ که اونقده خوشگلی که میخواد بارون بیاد، نشر فصل پنجم
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
🎄1👾1