دستهای وایتکسی فرزانهخانم
انسانی سردرگم. و اتاقت. جهنم محض. اما وقتی هم که فرزانهخانم میآید تا تمام خانه را به خواست مادر بسابد و برق بیندازد در اتاقت را میبندی و قفل میکنی و میروی دانشگاه. و بعد خسته و داغان برمیگردی خانه. مشامات از انباشت بوها رنجور میشود.
بوی محو غذا و هندوانه و بوی مواد شوینده و فرشهای خیس خورده و تن عرق کردهی یک زن حسابی کار کرده. از این که کسی برایتان کار کند بیزاری. دوست داشتی طی و شویندهها را از دستش بگیری و خودت مشغول تمیزکاری بشوی ولی تو حتی اتاق خودت را هم تمیز نمیکنی پس مجبوری بی هیچ حرفی فقط سلام بکنی و خسته نباشید و بروی اتاقت.
کلید را از جیبت در میآوری و میروی تو اتاق درب و داغان و تاریک و بسیار شلوغات که اگر سگ را آن جا رها کنند به در پنجه خواهد کشید که رهایم کنید از این جهنم. این جهنم مال تو است. مکعبی که آت و آشغالها و به اصطلاح متعلقاتت را تویش ریختهای. عجیب است که اتاق داشته باشی اما داری و خیلی بینظمی و حالا خوشحالی که نتوانستهاند نظم مزخرفشان را به اتاقت بکشند. از این که کسی به وسایلت دست بزند بیزاری. نه. کیف طراحیات را میگذاری یک گوشه. مقعنه و مانتوات را آویزان میکنی و لباس راحتی میپوشی. دست و صورتت را میشویی. موهایت را از دو طرف میبافی و انبوه لباسهای تازه شسته شده را که روی تختت گذاشتهای تا لباسی را که میخواستی از تو کشو در بیاوری ولی دیگر فرصت نکردهای همه را آن تو برگردانی هل میدهی روی زمین و سوتینات را در میآوری و میاندازی زمین و میخزی تو تخت گرم و نرمت و بین لاحاف و بالشتها گم میشوی و بدجوری امیدواری که بتوانی بخوابی. و البته که به سختی خوابت میبرد. اخیرا عادت مزخرفی یافتهای که به آینده بیندیشی. حال این که آینده ممکن است هرگز اتفاق نیفتد. بله. این موجب میشود بیخیال تمام آیندهنگریها از لحظه استفاده کنی. خیلی محشر است. ولی یک عیب بزرگ دارد. و آن هم این است که آیندهی زهرماری همیشه اتفاق میافتد. رکب میخوری. آن وقت است که در آینده به گذشته میاندیشی. به تمام بدبختیهایی که با کاری نکردن برای خودت تراشیدهام. و بعد باز هم به نوعی خودت را دلگرم میکنی و بیخیال حسرت خوردن میشوی. مجبوری. تمام کاری که تو این سالها یاد گرفتهای همین است که حسرت نخوری.و یا جلوی حسرت خوردن را به موقع بگیری. چرا که دیگر وضع واقعا خیلی خراب خواهد شد اگر تو این خرابآبادی که برای خود ساختهای بخواهی حسرت هم بخوری. نه. و بعد نمیدانی دیگر چطور باید درست کنی. روی خرابههای اتاقت راه میروی و خودت را به تخت میرسانی تا بخوابی که خوابت نمیبرد و به آینده میاندیشی. و البته از این که حسرت بخوری بیزاری و پس حسرت نمیخوری و در نهایت به جایش بیشتر وقتها به آینده میاندیشی و با آن بیخواب میشوی. خستگیات به حال زخم میزند. و این است که تمام زندگی را برای خودت جهنم میکنی تا کمتر در آن بمانی. برای این که بتوانی شدید زندگی کنی و به سرعت به فنا بروی. به سرعت طی فرزانه. تق تق میخورد پای در اتاقت. فرزانه با آن دستهای وایتکسی خشک. با کمردرد افتضاح شبانه. با فرزندی در خانه که از ترس کتک پدر معتاد در کمال سکوت منتظر مادر مانده. در اتاق را میگشایی فرزانه را تماشا میکنی. خودت را در تن سخت و خشن و در زندگی پر از خار او قرار میدهی. او طی را میاندازد زمین. میرود توی تخت. از بیخوابی غلت میزند و تو میافتی به جان سنگهای مرمر کف. به جان کفشور حمامها. به جان جرمها لکهها. عه یکی اینجا تو این سگدانی میکوشد بخوابد. اره برمیداری مغزش را میگشایی. عنکبوتها را میرمانی. لکهها را میسابی. اسپری ضد اسپاسم. مغز را میبوسی. میبندی. پول کلان میگیری. به جلد خودت برمیگردی. فرزانه را با یک عروسک برای فرزندش راهی خانه میکنی. دستی به این ور و آن ور میکشی. اتاقت را از جهنم محض به جهنم کمتر محض تغییر میدهی. این کار را میکنی و یکی دو کار دیگر. فقط برای این که کاری کرده باشی. کاری در لحظه برای آینده که در آینده میشود کاری درگذشته برای حال. مضحک است. زمان حتما به انسان میخندد.
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
انسانی سردرگم. و اتاقت. جهنم محض. اما وقتی هم که فرزانهخانم میآید تا تمام خانه را به خواست مادر بسابد و برق بیندازد در اتاقت را میبندی و قفل میکنی و میروی دانشگاه. و بعد خسته و داغان برمیگردی خانه. مشامات از انباشت بوها رنجور میشود.
بوی محو غذا و هندوانه و بوی مواد شوینده و فرشهای خیس خورده و تن عرق کردهی یک زن حسابی کار کرده. از این که کسی برایتان کار کند بیزاری. دوست داشتی طی و شویندهها را از دستش بگیری و خودت مشغول تمیزکاری بشوی ولی تو حتی اتاق خودت را هم تمیز نمیکنی پس مجبوری بی هیچ حرفی فقط سلام بکنی و خسته نباشید و بروی اتاقت.
کلید را از جیبت در میآوری و میروی تو اتاق درب و داغان و تاریک و بسیار شلوغات که اگر سگ را آن جا رها کنند به در پنجه خواهد کشید که رهایم کنید از این جهنم. این جهنم مال تو است. مکعبی که آت و آشغالها و به اصطلاح متعلقاتت را تویش ریختهای. عجیب است که اتاق داشته باشی اما داری و خیلی بینظمی و حالا خوشحالی که نتوانستهاند نظم مزخرفشان را به اتاقت بکشند. از این که کسی به وسایلت دست بزند بیزاری. نه. کیف طراحیات را میگذاری یک گوشه. مقعنه و مانتوات را آویزان میکنی و لباس راحتی میپوشی. دست و صورتت را میشویی. موهایت را از دو طرف میبافی و انبوه لباسهای تازه شسته شده را که روی تختت گذاشتهای تا لباسی را که میخواستی از تو کشو در بیاوری ولی دیگر فرصت نکردهای همه را آن تو برگردانی هل میدهی روی زمین و سوتینات را در میآوری و میاندازی زمین و میخزی تو تخت گرم و نرمت و بین لاحاف و بالشتها گم میشوی و بدجوری امیدواری که بتوانی بخوابی. و البته که به سختی خوابت میبرد. اخیرا عادت مزخرفی یافتهای که به آینده بیندیشی. حال این که آینده ممکن است هرگز اتفاق نیفتد. بله. این موجب میشود بیخیال تمام آیندهنگریها از لحظه استفاده کنی. خیلی محشر است. ولی یک عیب بزرگ دارد. و آن هم این است که آیندهی زهرماری همیشه اتفاق میافتد. رکب میخوری. آن وقت است که در آینده به گذشته میاندیشی. به تمام بدبختیهایی که با کاری نکردن برای خودت تراشیدهام. و بعد باز هم به نوعی خودت را دلگرم میکنی و بیخیال حسرت خوردن میشوی. مجبوری. تمام کاری که تو این سالها یاد گرفتهای همین است که حسرت نخوری.و یا جلوی حسرت خوردن را به موقع بگیری. چرا که دیگر وضع واقعا خیلی خراب خواهد شد اگر تو این خرابآبادی که برای خود ساختهای بخواهی حسرت هم بخوری. نه. و بعد نمیدانی دیگر چطور باید درست کنی. روی خرابههای اتاقت راه میروی و خودت را به تخت میرسانی تا بخوابی که خوابت نمیبرد و به آینده میاندیشی. و البته از این که حسرت بخوری بیزاری و پس حسرت نمیخوری و در نهایت به جایش بیشتر وقتها به آینده میاندیشی و با آن بیخواب میشوی. خستگیات به حال زخم میزند. و این است که تمام زندگی را برای خودت جهنم میکنی تا کمتر در آن بمانی. برای این که بتوانی شدید زندگی کنی و به سرعت به فنا بروی. به سرعت طی فرزانه. تق تق میخورد پای در اتاقت. فرزانه با آن دستهای وایتکسی خشک. با کمردرد افتضاح شبانه. با فرزندی در خانه که از ترس کتک پدر معتاد در کمال سکوت منتظر مادر مانده. در اتاق را میگشایی فرزانه را تماشا میکنی. خودت را در تن سخت و خشن و در زندگی پر از خار او قرار میدهی. او طی را میاندازد زمین. میرود توی تخت. از بیخوابی غلت میزند و تو میافتی به جان سنگهای مرمر کف. به جان کفشور حمامها. به جان جرمها لکهها. عه یکی اینجا تو این سگدانی میکوشد بخوابد. اره برمیداری مغزش را میگشایی. عنکبوتها را میرمانی. لکهها را میسابی. اسپری ضد اسپاسم. مغز را میبوسی. میبندی. پول کلان میگیری. به جلد خودت برمیگردی. فرزانه را با یک عروسک برای فرزندش راهی خانه میکنی. دستی به این ور و آن ور میکشی. اتاقت را از جهنم محض به جهنم کمتر محض تغییر میدهی. این کار را میکنی و یکی دو کار دیگر. فقط برای این که کاری کرده باشی. کاری در لحظه برای آینده که در آینده میشود کاری درگذشته برای حال. مضحک است. زمان حتما به انسان میخندد.
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
🎄2👾2
افیدیوفیل من
برای نکشتنام زجرم میداد
سوم ماه سهـ٠۳/٠۳:
... میتوانستم سرت را هدایت کنم بین پاهایم. ولی نه. تضمینی نبود. اگر خوب نمیخوردی ممکن بود این قدر رانهایم را به هم فشار بدهم که نایات بشکند. هنوز زود بود که بمیری.
سیزدهم ماه سهـ۰۳/۱۳:
زجرت میدهم
زجرت میدهم
زجرت میدهم
تا هر جا که میلام بکشد
خواستهی خودت بود. و البته میل من.
سی و یکم سومین ماه
_ موهایش را روی شانههایش
رها کرده بود.
لبهایش سرخ.
گونههای تبدار و
دامن پوشیده بود.
عذابم داد.
سیویکم ماه سهـ۰۳/۳۱:
زجرت که میدهم دندانهایت را روی هم میفشاری. از این فشار قسمتی از فکت کمی برجسته میشود. آن وقت میخواهی دعوا راه بیندازی. اما مکث میکنی و برای بازیابی تسلط چشمهایت را میبندی.
_ نمیتوانم تحمل کنم. نه حتی یک لحظه. بیرون میروم. میروم تا بیشههای سیاه. دور میشوم. دارد دنبالم میآید. صدای کشیده شدن گامها و دامناش را میشنوم. لعنتی احتمالا پابرهنهست.
به دنبالش میروم. با پاهای برهنه.
_ بیشهها بلند و خیساند. لجنزار. از قصد به آن سمت میروم. چندشش خواهد شد. بس خواهد کرد.
و حتی برهنه از زیر دامن.
_ کفشم تو چالههای لجن نمناک میشود. ولی لعنتی هنوز دارد میآید. حتما خیلی پشیمان است که هنوز صدای خشخش دامنش را میشنوم. و حس سنگین نگاهش. استخوان را آب میکند.
تاریک شده است. سیاهی کتش و شانههایش گاهی شبیه درختان میشود. دنبال کردن حرکاتش سخت شده.چرا متوقف نمیشود؟
_ میایستم. صدا هم متوقف میشود. آه میکشم. میچرخم تا بگویم بس کن پاهایت لجنی میشود که میبینم کسی نیست. جا میخورم. راه آمده را برمیگردم.
صدای خشخش را میشنوم. حضور نیرویی اهریمنی را احساس میکنم. این خشخش آهسته فقط از جانوری برمیآید که بسیار صبور است. مخصوصا برای شکار.
_ دو سه قدم این ور آن ور. ساقههای سیاه لزج چنان تن لزج سرد حلزونها به بازوها و گردنم کشیده میشوند. میروم تا پیدایش کنم. احتمالا گم شده. از این که هر دومان را به این فلاکتها میکشاند بیزارم. مثل آن وقت که سِرم کرد. موقتی بود. غذا میخوردیم که زبانم بیحس شد. کلماتم درست نمیچرخید. آن سر میز نشسته بود. لبخندش را که دیدم فهمیدم باز تنهایی نقشهی نکبتی در سرش پرورانده. سر و صورتم بیحس و تیغهی بدنم دیگر نمیتوانست وزنم را تحمل کند. سرم را روی میز گذاشتم. سوت آرامی زد. مثل آن وقتها که گهگاه نیمه شب به قصد آب میرفت آشپزخانه اما از ایوان و از دور احتمالا از حیاط پشتی این آواز محو را میشنیدم. میگفتم امکان ندارد تو تاریکی برود آنجا و احتمالا کارگریست که هر شب دیر به خانهاش برمیگردد. اما حالا این سوت از دهان کوچک خودش بود. و دیدم از کنار پایم موجودی گذشت. او دستش را زمین گذاشت و مار روی دست و بازوی چپش حلقه زد تا شانه. مار را نوازش و دهانش را باز کرد. آمد سمتم. قاشقم را برداشت و از چکهچکهی زهرمار پرش کرد. نمیخواستم اما سستتر از حرکت سرم را عقب برد و قاشق را از شکاف لبهایم داخل ریخت و من ناخواسته قورتش دادم. بیاراده و سستتر شدم. آنگاه دو انگشتش را به لبم کشید و وارد دهانم کرد و بزاق کشدار غلیظم را از زیر زبان جمع کرد. در حالی که نمیتوانستم جم بخورم. انگشتهای خیس و لزج با بزاقم را در برابر چشمهایم گرفت. خم شد و شلوارش را پایین کشید. انگشتها را تو شرتش برد و چشمهایش را بست و دستش را تکان داد. با اولین صدایی که از گلویش خارج شد دیدم مار سیاهِ منتظر از پاهایش بالا رفت. کافی بود کمی سر سیاه براق سرش را فرو ببرد تو گوشهی شرت تا او از شر شرت هم خلاص شود. مار به او میپیچد و نفسش را به احتباس میانداخت. مار زبانش را در او میبرد. دمش با نوک سینهی او ور میرفت سر مار در او رفته بود و تن شلاقیاش به خود میپیچید و در او میپیچید و او خم شده کنار میز کش و قوس به عضلاتش میداد و نفسنفس میزد و من به خود میلرزیدم و به او و خودم لعنت میفرستادم و به شیطان و مار و جهان و...
اهریمن همین جاست. دامنم با نسیم روی رانها و ساقهایم کشیده میشود. قبلا شلوار میپوشیدم. حالا از شلوار متنفرم. شورت هم نمیپوشم. همیشه دعوت به ورود. به پذیرش. غلت سرد مار. فلسهای مرطوبش به درون.
مار از اهریمن است. هدیهی او. تربیت شده و علاقهمند به تن. تن زن. گرمای لغزندهی بین پاها. حضور اهریمن را حس میکنم. و ماری که میفرستد.
_ ... حالا هم لعنت به این که چرا نتوانستیم این عادت را از سرش بیندازیم. پیدایش میکنم. ایستاده. با دامن. خیره به تاریکی. و باز هم آن سوت لعنتی. و خزش موجودی سیاه به سمتش. لعنت به این وضع نکبت.
مار. میلغزد. میسرد. بدن سردش را میرساند. از پاهایم بالا.
سیوسوم ماه سهـ۰۳/۳۳:
مار را میبوسم.
برای نکشتن تو.
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
برای نکشتنام زجرم میداد
سوم ماه سهـ
... میتوانستم سرت را هدایت کنم بین پاهایم. ولی نه. تضمینی نبود. اگر خوب نمیخوردی ممکن بود این قدر رانهایم را به هم فشار بدهم که نایات بشکند. هنوز زود بود که بمیری.
سیزدهم ماه سهـ
زجرت میدهم
زجرت میدهم
زجرت میدهم
تا هر جا که میلام بکشد
خواستهی خودت بود. و البته میل من.
سی و یکم سومین ماه
_ موهایش را روی شانههایش
رها کرده بود.
لبهایش سرخ.
گونههای تبدار و
دامن پوشیده بود.
عذابم داد.
سیویکم ماه سهـ
زجرت که میدهم دندانهایت را روی هم میفشاری. از این فشار قسمتی از فکت کمی برجسته میشود. آن وقت میخواهی دعوا راه بیندازی. اما مکث میکنی و برای بازیابی تسلط چشمهایت را میبندی.
_ نمیتوانم تحمل کنم. نه حتی یک لحظه. بیرون میروم. میروم تا بیشههای سیاه. دور میشوم. دارد دنبالم میآید. صدای کشیده شدن گامها و دامناش را میشنوم. لعنتی احتمالا پابرهنهست.
به دنبالش میروم. با پاهای برهنه.
_ بیشهها بلند و خیساند. لجنزار. از قصد به آن سمت میروم. چندشش خواهد شد. بس خواهد کرد.
و حتی برهنه از زیر دامن.
_ کفشم تو چالههای لجن نمناک میشود. ولی لعنتی هنوز دارد میآید. حتما خیلی پشیمان است که هنوز صدای خشخش دامنش را میشنوم. و حس سنگین نگاهش. استخوان را آب میکند.
تاریک شده است. سیاهی کتش و شانههایش گاهی شبیه درختان میشود. دنبال کردن حرکاتش سخت شده.چرا متوقف نمیشود؟
_ میایستم. صدا هم متوقف میشود. آه میکشم. میچرخم تا بگویم بس کن پاهایت لجنی میشود که میبینم کسی نیست. جا میخورم. راه آمده را برمیگردم.
صدای خشخش را میشنوم. حضور نیرویی اهریمنی را احساس میکنم. این خشخش آهسته فقط از جانوری برمیآید که بسیار صبور است. مخصوصا برای شکار.
_ دو سه قدم این ور آن ور. ساقههای سیاه لزج چنان تن لزج سرد حلزونها به بازوها و گردنم کشیده میشوند. میروم تا پیدایش کنم. احتمالا گم شده. از این که هر دومان را به این فلاکتها میکشاند بیزارم. مثل آن وقت که سِرم کرد. موقتی بود. غذا میخوردیم که زبانم بیحس شد. کلماتم درست نمیچرخید. آن سر میز نشسته بود. لبخندش را که دیدم فهمیدم باز تنهایی نقشهی نکبتی در سرش پرورانده. سر و صورتم بیحس و تیغهی بدنم دیگر نمیتوانست وزنم را تحمل کند. سرم را روی میز گذاشتم. سوت آرامی زد. مثل آن وقتها که گهگاه نیمه شب به قصد آب میرفت آشپزخانه اما از ایوان و از دور احتمالا از حیاط پشتی این آواز محو را میشنیدم. میگفتم امکان ندارد تو تاریکی برود آنجا و احتمالا کارگریست که هر شب دیر به خانهاش برمیگردد. اما حالا این سوت از دهان کوچک خودش بود. و دیدم از کنار پایم موجودی گذشت. او دستش را زمین گذاشت و مار روی دست و بازوی چپش حلقه زد تا شانه. مار را نوازش و دهانش را باز کرد. آمد سمتم. قاشقم را برداشت و از چکهچکهی زهرمار پرش کرد. نمیخواستم اما سستتر از حرکت سرم را عقب برد و قاشق را از شکاف لبهایم داخل ریخت و من ناخواسته قورتش دادم. بیاراده و سستتر شدم. آنگاه دو انگشتش را به لبم کشید و وارد دهانم کرد و بزاق کشدار غلیظم را از زیر زبان جمع کرد. در حالی که نمیتوانستم جم بخورم. انگشتهای خیس و لزج با بزاقم را در برابر چشمهایم گرفت. خم شد و شلوارش را پایین کشید. انگشتها را تو شرتش برد و چشمهایش را بست و دستش را تکان داد. با اولین صدایی که از گلویش خارج شد دیدم مار سیاهِ منتظر از پاهایش بالا رفت. کافی بود کمی سر سیاه براق سرش را فرو ببرد تو گوشهی شرت تا او از شر شرت هم خلاص شود. مار به او میپیچد و نفسش را به احتباس میانداخت. مار زبانش را در او میبرد. دمش با نوک سینهی او ور میرفت سر مار در او رفته بود و تن شلاقیاش به خود میپیچید و در او میپیچید و او خم شده کنار میز کش و قوس به عضلاتش میداد و نفسنفس میزد و من به خود میلرزیدم و به او و خودم لعنت میفرستادم و به شیطان و مار و جهان و...
اهریمن همین جاست. دامنم با نسیم روی رانها و ساقهایم کشیده میشود. قبلا شلوار میپوشیدم. حالا از شلوار متنفرم. شورت هم نمیپوشم. همیشه دعوت به ورود. به پذیرش. غلت سرد مار. فلسهای مرطوبش به درون.
مار از اهریمن است. هدیهی او. تربیت شده و علاقهمند به تن. تن زن. گرمای لغزندهی بین پاها. حضور اهریمن را حس میکنم. و ماری که میفرستد.
_ ... حالا هم لعنت به این که چرا نتوانستیم این عادت را از سرش بیندازیم. پیدایش میکنم. ایستاده. با دامن. خیره به تاریکی. و باز هم آن سوت لعنتی. و خزش موجودی سیاه به سمتش. لعنت به این وضع نکبت.
مار. میلغزد. میسرد. بدن سردش را میرساند. از پاهایم بالا.
سیوسوم ماه سهـ
مار را میبوسم.
برای نکشتن تو.
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
🎄2👾2
شراب شهریوری
شمع هنوز روشن بود که رفتیم. در را بستیم و برگشتیم. بیدار شدیم از آن رویا کمکم.
توتفرنگیها گیلاسها
بوسهی فرشته در بهار
شراب تابستانی
شب پرشرار
بیدار میشود مرد
پلکها سنگین
نمیتوانند لبها سخن
میکوشد بلند شود
پاهایش را نمییابد
بد است ناجور است نامناسب است دوست دارم بستنی را مستقیم از لبهای شما نگفتنی است
قهوهی تلخ. بستنی شیرین.
شیرینی لیلی. کفشهای مجنون.
جنونتان مال من.
کفشهایتان را با خود میبرم. یاد آنگاه میافتم. بچگی. کفش مهمانان محبوب را قایم میکردم. تا بمانند بیشتر. بیشتر میرویم. فراتر. شن ماسه. ماسه و شن. کفشتان از خاطره سنگین شده. شده است دریازده.
دریا اینجا. آن سو جنگل. جنگل مخفی. من و شما. با شما به کاشت پنهان درختان مشغولم. هیچ چیز در این کویر در نیامده. هنوز. هنوز کویر. و کویرها به سادگی نادیده گرفته میشوند. تحقیر میشوند. ولی دل به دل کویر زدهایم. و میکاریم هر روز. دو وعده درخت. صدها بذر. گلها. مشتی از قاصدکها. خاک همه. همه جا خشک. میکاریم و بعد جهان میباراند. ابر ابر. آسمان بیابر بود که روی زمین ماسهای دراز کشیدیم. ستارگان میدرخشیدند. دستتان را بالا بردید. دنبال کردم. اتصال نامرئی انگشتتان تا خوشهی پروین و بعد ستارهی احتملا قطبی. گفتم این آسمان ممکن است تماما شیشه و من ممکن است کاملا برنامهریزی شده و فقط بازیگر جهان شما باشم. میخندید. پایم خیس است. دویدهام دنبال موج که دنبالم کرده است. پایم را گاز گرفته است. کفشهایم را در میآورم. کنارتان دراز میکشم. رفتهایم آن جا. آن جا که هیچکس نمیآید. جهان مال ماست. لااقل این ساحل. دویدن پی آب. خیس شدن کفش. دراز میکشیم. ساحل میشود محل خواب. آرامگاه. میشود میعادگاه. خلوتگاه ما میشود ساحل. دوست داشتم کنار دریا میخوابیدم. دوست داشتم بدانم اگر میخوابیدم چه رویایی میدیدم. خواب این که بیدار شدهایم. میگویید که ما چون مردهایم، همان وقت که مردهایم. مردن چه خوب بوده است. حالا زندگی را بیشتر لمس میتوانیم. صدای موج چنان آرامام میکند که میتوانم بخوابم. ستارههایی میافتند. خطهای سریع از سقوط نور. میگویم بخوابید سمت دریا. سرم را به کتفتان تکیه میدهم. باد میوزد. میلرزید. برمیگردید سمتم. شالام را رویتان میکشم. سرد میشود. میلرزم. خواب نیامده میشکند. بلند میشویم. پتو را دورم میپیچید. میرویم. دو سنگی صیقلی وقتی تاریک است مییابید. دو صدف وقتی روشن است برمیدارم. تمرین میکنید. درخت فرضی را در آغوش کشیدهاید که بین فضای دستهایتان میایستم. مورچههای فرضی روی شانههایتان رسم میکنم. پاهایتان را توی سنگریزهها گیر میاندازم. بهتان میخندم. میدوم پی موج. پایم را میگزد. احتیاط را دور میریزم. میروم توی آب. تا ران خیس میشوم. بدتر از من میروید. جلوتر. نگرانتان میشوم. میگویم برگردید. موج برخوردی قوی دارد. همهی آشفتگیها را میکند و دور میکند. در خود مچاله. مچالگی آسمان صاف میشود. اشعهها کمکم میدوند. خورشید میآید. برمیگردیم. خیس. با کفشهای پرسنگ. ملخهای خاکیرنگ. که میپرند با قدمهایمان. راه مخفی است. باریک است. وسطش سبزه دارد. هوا بوی خوش دارد. کفش و شلوارهایمان خیسی دریا دارد. میگویید باید همگرا عمل کنیم. سوار میشویم. میرویم. میرسیم. میگویم گلی که آن بالاست بو کنید. میکنید. خوشبو. گل را میکنم. لای کتاب. بیرون خانه. خانهای که شما را در آن تصور کردهام. در باز است. غذایی که برایم آوردهاید داغ میکنید. گربهای میآید. پیش از من تو میآید. جورابهاتان را بهم میدهید. میآیم تو. چغلی گربه را میکنم. میگویم این با آن پاهایش آمد تو. گربه را میرانید. ولی برمیگردد. غذا میخوریم. چای تا نیمه. پاهای گرمتان را روی پاهای سردم میگذارید. گربه بینمان میچرخد. گرسنه است. میروید تمرین. و بعد میخوابید. گربه شاهد است. شاهد که میخواستم بیایم پیشتان. نیامدم ولی. برای گربه کمی غذا ریختم. با هم دوست شدیم. دمپاییتان را که بهم داده بودید گاز زد. سه چهار عطسه که کرد پنداشتم بیدارتان کند. کمی بعد خودتان پیش از ضرب کاسههای تبتی بیدار شدید. کمی خوابآلود. چای میگذارید. دستبندم را که برای شستن ظرفها در آوردهام دور دستم میبندید. کتابهایتان را نشانم میدهید. اتاقتان. میز کنار پنجره. برنامهریزیهای دیواریتان. چاقوها. فندکها. دست میکشم به دیوار روی جملههایتان. چای مینوشیم. فندک سبز. شمع گیاهی روشن میکنید. چراغها را خاموش میکنم. از احمدرضا احمدی میخوانید. میخوانم. حضورم در آن مکان غریب است. از شب رسیدهایم. با ریتم آهنگ شاید شاید شاید. شب به پایان رسید و حالا میرویم. کمکم جمع میکنیم. شمع همچنان میسوزد که در را میبندیم و میرویم.
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
شمع هنوز روشن بود که رفتیم. در را بستیم و برگشتیم. بیدار شدیم از آن رویا کمکم.
توتفرنگیها گیلاسها
بوسهی فرشته در بهار
شراب تابستانی
شب پرشرار
بیدار میشود مرد
پلکها سنگین
نمیتوانند لبها سخن
میکوشد بلند شود
پاهایش را نمییابد
بد است ناجور است نامناسب است دوست دارم بستنی را مستقیم از لبهای شما نگفتنی است
قهوهی تلخ. بستنی شیرین.
شیرینی لیلی. کفشهای مجنون.
جنونتان مال من.
کفشهایتان را با خود میبرم. یاد آنگاه میافتم. بچگی. کفش مهمانان محبوب را قایم میکردم. تا بمانند بیشتر. بیشتر میرویم. فراتر. شن ماسه. ماسه و شن. کفشتان از خاطره سنگین شده. شده است دریازده.
دریا اینجا. آن سو جنگل. جنگل مخفی. من و شما. با شما به کاشت پنهان درختان مشغولم. هیچ چیز در این کویر در نیامده. هنوز. هنوز کویر. و کویرها به سادگی نادیده گرفته میشوند. تحقیر میشوند. ولی دل به دل کویر زدهایم. و میکاریم هر روز. دو وعده درخت. صدها بذر. گلها. مشتی از قاصدکها. خاک همه. همه جا خشک. میکاریم و بعد جهان میباراند. ابر ابر. آسمان بیابر بود که روی زمین ماسهای دراز کشیدیم. ستارگان میدرخشیدند. دستتان را بالا بردید. دنبال کردم. اتصال نامرئی انگشتتان تا خوشهی پروین و بعد ستارهی احتملا قطبی. گفتم این آسمان ممکن است تماما شیشه و من ممکن است کاملا برنامهریزی شده و فقط بازیگر جهان شما باشم. میخندید. پایم خیس است. دویدهام دنبال موج که دنبالم کرده است. پایم را گاز گرفته است. کفشهایم را در میآورم. کنارتان دراز میکشم. رفتهایم آن جا. آن جا که هیچکس نمیآید. جهان مال ماست. لااقل این ساحل. دویدن پی آب. خیس شدن کفش. دراز میکشیم. ساحل میشود محل خواب. آرامگاه. میشود میعادگاه. خلوتگاه ما میشود ساحل. دوست داشتم کنار دریا میخوابیدم. دوست داشتم بدانم اگر میخوابیدم چه رویایی میدیدم. خواب این که بیدار شدهایم. میگویید که ما چون مردهایم، همان وقت که مردهایم. مردن چه خوب بوده است. حالا زندگی را بیشتر لمس میتوانیم. صدای موج چنان آرامام میکند که میتوانم بخوابم. ستارههایی میافتند. خطهای سریع از سقوط نور. میگویم بخوابید سمت دریا. سرم را به کتفتان تکیه میدهم. باد میوزد. میلرزید. برمیگردید سمتم. شالام را رویتان میکشم. سرد میشود. میلرزم. خواب نیامده میشکند. بلند میشویم. پتو را دورم میپیچید. میرویم. دو سنگی صیقلی وقتی تاریک است مییابید. دو صدف وقتی روشن است برمیدارم. تمرین میکنید. درخت فرضی را در آغوش کشیدهاید که بین فضای دستهایتان میایستم. مورچههای فرضی روی شانههایتان رسم میکنم. پاهایتان را توی سنگریزهها گیر میاندازم. بهتان میخندم. میدوم پی موج. پایم را میگزد. احتیاط را دور میریزم. میروم توی آب. تا ران خیس میشوم. بدتر از من میروید. جلوتر. نگرانتان میشوم. میگویم برگردید. موج برخوردی قوی دارد. همهی آشفتگیها را میکند و دور میکند. در خود مچاله. مچالگی آسمان صاف میشود. اشعهها کمکم میدوند. خورشید میآید. برمیگردیم. خیس. با کفشهای پرسنگ. ملخهای خاکیرنگ. که میپرند با قدمهایمان. راه مخفی است. باریک است. وسطش سبزه دارد. هوا بوی خوش دارد. کفش و شلوارهایمان خیسی دریا دارد. میگویید باید همگرا عمل کنیم. سوار میشویم. میرویم. میرسیم. میگویم گلی که آن بالاست بو کنید. میکنید. خوشبو. گل را میکنم. لای کتاب. بیرون خانه. خانهای که شما را در آن تصور کردهام. در باز است. غذایی که برایم آوردهاید داغ میکنید. گربهای میآید. پیش از من تو میآید. جورابهاتان را بهم میدهید. میآیم تو. چغلی گربه را میکنم. میگویم این با آن پاهایش آمد تو. گربه را میرانید. ولی برمیگردد. غذا میخوریم. چای تا نیمه. پاهای گرمتان را روی پاهای سردم میگذارید. گربه بینمان میچرخد. گرسنه است. میروید تمرین. و بعد میخوابید. گربه شاهد است. شاهد که میخواستم بیایم پیشتان. نیامدم ولی. برای گربه کمی غذا ریختم. با هم دوست شدیم. دمپاییتان را که بهم داده بودید گاز زد. سه چهار عطسه که کرد پنداشتم بیدارتان کند. کمی بعد خودتان پیش از ضرب کاسههای تبتی بیدار شدید. کمی خوابآلود. چای میگذارید. دستبندم را که برای شستن ظرفها در آوردهام دور دستم میبندید. کتابهایتان را نشانم میدهید. اتاقتان. میز کنار پنجره. برنامهریزیهای دیواریتان. چاقوها. فندکها. دست میکشم به دیوار روی جملههایتان. چای مینوشیم. فندک سبز. شمع گیاهی روشن میکنید. چراغها را خاموش میکنم. از احمدرضا احمدی میخوانید. میخوانم. حضورم در آن مکان غریب است. از شب رسیدهایم. با ریتم آهنگ شاید شاید شاید. شب به پایان رسید و حالا میرویم. کمکم جمع میکنیم. شمع همچنان میسوزد که در را میبندیم و میرویم.
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
🎄2👾2
هفده چیز
یکی دوتا بیش و کمتر
روبهرویم سه تا مرد در حال کارتبازیاند. به شدت تمرکز کردهاند. یکی هم کنار دیوار ایستاده. که او هم روی بازی آنها تمرکز کرده. دست به سینه با پیپ روی دهان به کارتهای تو دست آنها مینگرد. هر چهار مرد به شدت جدیاند. جدیتشان جدیام میکند. جدیتر مینویسم.
و کمی آن طرفتر. روبهرویم دریاست. با دو قایق دراز. و یک کوه از دور. این دریا میتوانست خزر و آن کوه میشد دماوند باشد. اما نیست و نشد. نمیشد چون این کوه فوجی و این دریا دریای کاناگاوا است. مردهایی که پارو میزنند کوچکاند. اما از این موج اژدهامانند که قرار است به شدت بهشان برخورد کند نترسیدهاند. فقط سرسختانه به پارو زدن ادامه میدهند. آنها سرسختم میکنند. مینویسم باید نوشت. به هر ترتیبی. باید ادامه داد. مهم نیست چه موجهای سترگی در پیش داری. باید با شجاعت به سویشان بتازی. وگرنه به تو حمله میکنند و مثل سگ گوشت کونت را گاز میگیرند. آن وقت بیکون و مضحک میشوی. نه؟
و بعد مونولیزاست. با آن قیافهی اعصاب خرد کن جهانی و رنگهای ناراحت و نگرانکننده و چشمهای آزارگر. خط ممه و دستهای روی هم و منظرهی جهنمی پشت سر. زیر این نقاشی رو کاغذ مجزا جملهای از اریک امانوئل اشمیت
نوشته شده:
به نظرم شما همونقدر هوسانگیزید که یک ترهفرنگی پخته!
ترکیب تصویر و جمله خندهدار است. ولی از قصد نبوده. این جمله از مدتها پیش روی دیوار چسبیده. این جمله را از کتاب نوای اسرارآمیز برداشتهام. احتمالا یک وقتی از فرم یا طنز این جمله این قدر خوشم آمده که روی دیوار بچسبانمش. یازده تا نوشته روی دیوار است. پنج تا نقاشی. آسمان جنونآمیز ونگوگ که میگویند از پنجرهی تیمارستان کشیده. و کنارش جملهای از خود ون گوگ که در نامهای به برادرش تئو نوشته است:
یا باید گرسنه بمانم
یا کمتر کار کنم.
مدتهاست که درگیر این جملهام. مدام جای کلماتاش را پس و پیش و افعالش را منفی و مثبت میکنم. این از جملهها نیست که سریع بتوانم ساختارش را بشکنم و آن را درک کنم. مثل قند آب نمیشود. مثل سنگ نمک است. باید کمکم مزهاش کرد.
و بعد تصویری از کلاس یا اتاق باله که عمق دارد. با جزئیات بسیار. به لباسهای پفی سفید و کفشهای آبنباتی باله و گلهای صورتی و برفی و خونین روی سر دخترها مینگرم و میاندیشم نقاش روسی باشد.
کنارش
جملهای از چخوف:
به من نگو ماه میدرخشد!
درخشش مهتاب روی شیشههای شکسته را نشانم بده.
این جمله را زدهام وسط دیوار تا یادم باشد که حین نوشتن بیشتر از گزارش باید بکوشم چیزها را نشان بدهم. گاهی چالش پردردسری میشود که وقتی از پساش برمیآیم خوشم میآید.
و تصویر بعدی از زن و یک پسربچه است. زن با چتر روی سبزهها ایستاده. پسربچه با یک کلاه. باد بهشان میزند. زن در این زاویه که بالاتر و بزرگتر است هیبتی مقدس دارد. زیر تصویر نوشتهام:
It doesn't get better
you get better.
که در روزهای سخت یادم میاندازد اگر اوضاع خوب نیست به جای غر زدن به زمان و زمان بهتر است بکوشم بهتر عمل کنم.
و آن بالای بالا
نوشتهام:
خام بمگذار مرا (+)
که اقراریست به خامی و پوچی خود و التماسیست به خدا و کائنات و جهان.
این جمله همچنین مرا یاد پازولینی میاندازد که دعا میکرد بتواند بیشتر کار کند. و همچنین یاد دکارون میافتم. نقاش پر کار بیقرار. میکوشم پرکار باشم.
و آن پایین زیر دریای هوکاسائی نوشتهام:
کارهای احمقانه انجام بدهید.
حماقت بسیار حیاتی و سالمتر از تلاش ما برای رسیدن به یک زندگی معنادار است.
جمله احتمالا از چخوف باشد. زیاد به آن مینگرم. مخصوصا وقتی در شرف انجام کارهای ابلهانه و احمقانه هستم. ^^
کمی این طرفتر هم از خواجهعبدالله انصاری:
مست باش و مخروش
گرم باش و مجوش
شکسته باش و خاموش
که سبوی درست به دست میبرند
و شکسته را به دوش
گاهی خیلی دردناک و ویرانکننده است اما به یاد همین جمله است که نیروها را در خود نگه میدارم. هر چه ظرفتر میشوم امکاناتم وسیعتر میشوند.
و یکی دو جملهی دیگر که بیشتر از معنا به فرم و شکلشان علاقهمند شدهام. و البته تصویر دیگری که چاپ کردهام. دختری برهنه، جام شراب به دست، با پاهای از هم باز شده که ایستاده به اوپن تکیه داده و پسری با حولهی تنی سفید و موهای کمی خیس که نشسته و دارد کس زن را میبوسد. تصویر از یک ویدیوی پورن است. نمیدانم چرا ولی گاهی مدتها میایستم و به تصویر خیره میشوم.
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
یکی دوتا بیش و کمتر
روبهرویم سه تا مرد در حال کارتبازیاند. به شدت تمرکز کردهاند. یکی هم کنار دیوار ایستاده. که او هم روی بازی آنها تمرکز کرده. دست به سینه با پیپ روی دهان به کارتهای تو دست آنها مینگرد. هر چهار مرد به شدت جدیاند. جدیتشان جدیام میکند. جدیتر مینویسم.
و کمی آن طرفتر. روبهرویم دریاست. با دو قایق دراز. و یک کوه از دور. این دریا میتوانست خزر و آن کوه میشد دماوند باشد. اما نیست و نشد. نمیشد چون این کوه فوجی و این دریا دریای کاناگاوا است. مردهایی که پارو میزنند کوچکاند. اما از این موج اژدهامانند که قرار است به شدت بهشان برخورد کند نترسیدهاند. فقط سرسختانه به پارو زدن ادامه میدهند. آنها سرسختم میکنند. مینویسم باید نوشت. به هر ترتیبی. باید ادامه داد. مهم نیست چه موجهای سترگی در پیش داری. باید با شجاعت به سویشان بتازی. وگرنه به تو حمله میکنند و مثل سگ گوشت کونت را گاز میگیرند. آن وقت بیکون و مضحک میشوی. نه؟
و بعد مونولیزاست. با آن قیافهی اعصاب خرد کن جهانی و رنگهای ناراحت و نگرانکننده و چشمهای آزارگر. خط ممه و دستهای روی هم و منظرهی جهنمی پشت سر. زیر این نقاشی رو کاغذ مجزا جملهای از اریک امانوئل اشمیت
نوشته شده:
به نظرم شما همونقدر هوسانگیزید که یک ترهفرنگی پخته!
ترکیب تصویر و جمله خندهدار است. ولی از قصد نبوده. این جمله از مدتها پیش روی دیوار چسبیده. این جمله را از کتاب نوای اسرارآمیز برداشتهام. احتمالا یک وقتی از فرم یا طنز این جمله این قدر خوشم آمده که روی دیوار بچسبانمش. یازده تا نوشته روی دیوار است. پنج تا نقاشی. آسمان جنونآمیز ونگوگ که میگویند از پنجرهی تیمارستان کشیده. و کنارش جملهای از خود ون گوگ که در نامهای به برادرش تئو نوشته است:
یا باید گرسنه بمانم
یا کمتر کار کنم.
مدتهاست که درگیر این جملهام. مدام جای کلماتاش را پس و پیش و افعالش را منفی و مثبت میکنم. این از جملهها نیست که سریع بتوانم ساختارش را بشکنم و آن را درک کنم. مثل قند آب نمیشود. مثل سنگ نمک است. باید کمکم مزهاش کرد.
و بعد تصویری از کلاس یا اتاق باله که عمق دارد. با جزئیات بسیار. به لباسهای پفی سفید و کفشهای آبنباتی باله و گلهای صورتی و برفی و خونین روی سر دخترها مینگرم و میاندیشم نقاش روسی باشد.
کنارش
جملهای از چخوف:
به من نگو ماه میدرخشد!
درخشش مهتاب روی شیشههای شکسته را نشانم بده.
این جمله را زدهام وسط دیوار تا یادم باشد که حین نوشتن بیشتر از گزارش باید بکوشم چیزها را نشان بدهم. گاهی چالش پردردسری میشود که وقتی از پساش برمیآیم خوشم میآید.
و تصویر بعدی از زن و یک پسربچه است. زن با چتر روی سبزهها ایستاده. پسربچه با یک کلاه. باد بهشان میزند. زن در این زاویه که بالاتر و بزرگتر است هیبتی مقدس دارد. زیر تصویر نوشتهام:
It doesn't get better
you get better.
که در روزهای سخت یادم میاندازد اگر اوضاع خوب نیست به جای غر زدن به زمان و زمان بهتر است بکوشم بهتر عمل کنم.
و آن بالای بالا
نوشتهام:
خام بمگذار مرا (+)
که اقراریست به خامی و پوچی خود و التماسیست به خدا و کائنات و جهان.
این جمله همچنین مرا یاد پازولینی میاندازد که دعا میکرد بتواند بیشتر کار کند. و همچنین یاد دکارون میافتم. نقاش پر کار بیقرار. میکوشم پرکار باشم.
و آن پایین زیر دریای هوکاسائی نوشتهام:
کارهای احمقانه انجام بدهید.
حماقت بسیار حیاتی و سالمتر از تلاش ما برای رسیدن به یک زندگی معنادار است.
جمله احتمالا از چخوف باشد. زیاد به آن مینگرم. مخصوصا وقتی در شرف انجام کارهای ابلهانه و احمقانه هستم. ^^
کمی این طرفتر هم از خواجهعبدالله انصاری:
مست باش و مخروش
گرم باش و مجوش
شکسته باش و خاموش
که سبوی درست به دست میبرند
و شکسته را به دوش
گاهی خیلی دردناک و ویرانکننده است اما به یاد همین جمله است که نیروها را در خود نگه میدارم. هر چه ظرفتر میشوم امکاناتم وسیعتر میشوند.
و یکی دو جملهی دیگر که بیشتر از معنا به فرم و شکلشان علاقهمند شدهام. و البته تصویر دیگری که چاپ کردهام. دختری برهنه، جام شراب به دست، با پاهای از هم باز شده که ایستاده به اوپن تکیه داده و پسری با حولهی تنی سفید و موهای کمی خیس که نشسته و دارد کس زن را میبوسد. تصویر از یک ویدیوی پورن است. نمیدانم چرا ولی گاهی مدتها میایستم و به تصویر خیره میشوم.
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
🎄2👾1
پتوها و لاحافها
یکی از پتوها نوچ است. یکی از پتوهای یکی از کمدها. کمدها پر از لباساند. کت و شلوارها تو کاورهای سیاه و قهوهای و لباسهای مجلسی برقبرقی تو کاورهای پلاستیکی شیشهای. جعبههای کفش و شال و کیف و کمربندها و خرت و پرتهای دیگر که بینظم و بانظم چیده شدهاند. و بعد بخش دیگر کمد که پر از لاحاف و پتو و بالشت و متکاست. دقیقا معلوم نیست چرا.
اهل مهمانی نیستیم. معمولا مهمان نداریم. و یا اگر داریم مهمانی نداریم که شب بماند. با این حال دو هزارتا لاحاف و پتو و تشک داریم که به طرز عجیب و بیخاصیتی همه را هم نگه میداریم. شاید آنها حالت تداعیکننده داشته باشند. چسبندگی نوستالژیک که افراد را یاد روزگار قدیم میاندازد مثلا شبنشینیهایی که به خواب دورهمی منجر میشده. شاید هم بیاعتناییست که کمدها را اینجوری کرده. یا امید به آینده که انبوه مهمان هجوم بیاورند. شاید هم ترس از جنگ و زلزله و این قبیل چیزها که امکان تخت را سلب میکند. نمیدانم. به هر حال حالا هیچکس روی اینها نمیخوابد. هیچکس. به جز من. که گاهی. که یواشکی. معمولا دی ماه. میل به انزوا میکشاندم پایین. چند طبقه پایینتر. آن جا خلوت است. و البته سردتر. چنان سرد که پرتقالهای از شمال آمده را بدون احتمال خرابی برای هفتهها رها کنند یک گوشه. این قدر که شعله با سردی چدن اجاق گاز مردنی و ناپایا هی خاموش شود و عسل دچار شود به گرانروی سنگینتر. و البته عسل هر چقدر هم که سفت باشد و هر چقدر هم که محتاط بخورم بلخره یک جایم و یا یک جایی نوچ میشود. عسلها و پرتقالها شاید اگر بگردی شیرهی انگور و شاید هم آردها. اما به هر حال برای زندگی آن جا نیستم که بخواهم از کمبود تنوع و یا اثر سرما روی مواد غذایی شکایت کنم. نه. آن جاام تا بخوابم. و یا بهتر بگویم، وسواسم را ارضا کنم. احساس میکنم میتوانم این شکلی بیشتر و یا عمیقتر بخوابم. به همین خاطر بی سر و صدا از خانه خارج شدهام. از پلهها پایین رفتهام تا رسیدهام به طبقهی اول. طبقهای خالی. لااقل از انسان. با کلید در را باز میکنم. در متروکهی یخزدهی طبقهی اول که بیش از واحد مسکونی چیزیست شبیه انبار، کمدها را واکاوی میکنم. در یکی از کشوها پتوی گلبافت نوئی را مییابم. پتو گرم و نرم به نظر میرسد. سرد است که تشک را پهن میکنم، لباسهایم را در میآورم و برهنه میخزم زیر پتوی تازه. وسواس دیرنهای در من است. امتحان کردن لحافها و پتوها برای خواب. میشود گفت زیر همهی لحافها و پتوهایمان برهنه خوابیدهام. زیر خیلیهایشان هم جلق زدهام. غیر قابل کنترل است. مثل فاحشهای شهوتی که میل به چشیدن انواع مرد در نجیبخانه دارد میل به احساس وزن و جنس تمام پتوها و لحافهامان روی تن برهنهام داشتهام و دارم. از برخورد پوستم با کرک نرم پتوها و یا پارچههای خوشبوی لحافها که احتمالا به خاطر صابونهای معطر بین پارچهها بوده خوشم میآید. تن نرم و سرد را باید برد زیر پتوها و لاحافهای گرم و نرم. به شکلی وسواسگونه دوست دارم زیر همهشان خوابیده باشم. زمستان این شکلی گرمتر است. هر چه لباس کمتر باشد گرمایی که از پوست ساتع میشود ماندگارتر است. برای خوابیدن مناسبتر. و کرک نرم پتوهای گلبافت بهتراند. احساس بهشت میدهند. میشود لا و بینشان غرق شد. و بعد لحاف هر چه سنگینتر و هوا هر چه سردتر و تن هر چه برهنهتر خواب ممکن و دوستداشتنیتر. و البته که همیشه نمیشود تماما برهنه خوابید. و یا زیاد خوابید. مخصوصا پاییز. ممکن است کسی بیاید چیزی بردارد. ولی زمستان معمولا کسی چیز خاصی پایین نمیگذارد که بیاید بردارد. مگر عسل. یا پرتقال یا خرت و پرتهای دیگری که این ور آن ور چیدهاند. گاهی خیلی سرد میشود. چنان که کسی اصلا رغبت نکند آن جا بیاید. آن وقتها آن جا فقط منم. که میخوابد. و البته که طبقهی اول هیچ امکان دیگری هم ندارد. گاهی لپتاب را میبردم و تایپ میکردم. اما سرما به مفاصلم میپیچید و نمیشد خیلی نوشت. و نمیشد چیزی خورد. یک بار نیمه شب هوس کردم از ظرف شیشهای که گذاشته بودند گوشه عسل بخورم. قاشق آوردم و برهنه نشستم بین پتوها. به زور با قاشق کمی عسل برداشتم. و بالا نگه داشتمش تا بریزد تو دهانم. ولی همانطور که گفتم عسل به گرانروی سخت دچار بود. پس دراز کشیدم و منتظر ماندم. و منتظر ماندم و ماندم. تا که تابستان بیاید. تابستان بدخواب و کمخواب به ندرت عسل میخورم. گرم است. عسل زیادی شیرین است. طبقهی اول زیادی گرم. احتمال حشرات زیادی بالا. و همیشه تو کمد ملزمات خواب زیادی اضافیاند. تو قفسهها پر از پتوها و لاحافهاییست که به تسخیر من در آمدهاند. و بینشان پتویی هست که نوچ شده. کسی نمیداند. ولی کار خودم است. این قدر منتظر ماندم که خوابم گرفت. قاشق از دستم افتاد. از دست کسی که معتاد تسخیر پتوهاست.
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
یکی از پتوها نوچ است. یکی از پتوهای یکی از کمدها. کمدها پر از لباساند. کت و شلوارها تو کاورهای سیاه و قهوهای و لباسهای مجلسی برقبرقی تو کاورهای پلاستیکی شیشهای. جعبههای کفش و شال و کیف و کمربندها و خرت و پرتهای دیگر که بینظم و بانظم چیده شدهاند. و بعد بخش دیگر کمد که پر از لاحاف و پتو و بالشت و متکاست. دقیقا معلوم نیست چرا.
اهل مهمانی نیستیم. معمولا مهمان نداریم. و یا اگر داریم مهمانی نداریم که شب بماند. با این حال دو هزارتا لاحاف و پتو و تشک داریم که به طرز عجیب و بیخاصیتی همه را هم نگه میداریم. شاید آنها حالت تداعیکننده داشته باشند. چسبندگی نوستالژیک که افراد را یاد روزگار قدیم میاندازد مثلا شبنشینیهایی که به خواب دورهمی منجر میشده. شاید هم بیاعتناییست که کمدها را اینجوری کرده. یا امید به آینده که انبوه مهمان هجوم بیاورند. شاید هم ترس از جنگ و زلزله و این قبیل چیزها که امکان تخت را سلب میکند. نمیدانم. به هر حال حالا هیچکس روی اینها نمیخوابد. هیچکس. به جز من. که گاهی. که یواشکی. معمولا دی ماه. میل به انزوا میکشاندم پایین. چند طبقه پایینتر. آن جا خلوت است. و البته سردتر. چنان سرد که پرتقالهای از شمال آمده را بدون احتمال خرابی برای هفتهها رها کنند یک گوشه. این قدر که شعله با سردی چدن اجاق گاز مردنی و ناپایا هی خاموش شود و عسل دچار شود به گرانروی سنگینتر. و البته عسل هر چقدر هم که سفت باشد و هر چقدر هم که محتاط بخورم بلخره یک جایم و یا یک جایی نوچ میشود. عسلها و پرتقالها شاید اگر بگردی شیرهی انگور و شاید هم آردها. اما به هر حال برای زندگی آن جا نیستم که بخواهم از کمبود تنوع و یا اثر سرما روی مواد غذایی شکایت کنم. نه. آن جاام تا بخوابم. و یا بهتر بگویم، وسواسم را ارضا کنم. احساس میکنم میتوانم این شکلی بیشتر و یا عمیقتر بخوابم. به همین خاطر بی سر و صدا از خانه خارج شدهام. از پلهها پایین رفتهام تا رسیدهام به طبقهی اول. طبقهای خالی. لااقل از انسان. با کلید در را باز میکنم. در متروکهی یخزدهی طبقهی اول که بیش از واحد مسکونی چیزیست شبیه انبار، کمدها را واکاوی میکنم. در یکی از کشوها پتوی گلبافت نوئی را مییابم. پتو گرم و نرم به نظر میرسد. سرد است که تشک را پهن میکنم، لباسهایم را در میآورم و برهنه میخزم زیر پتوی تازه. وسواس دیرنهای در من است. امتحان کردن لحافها و پتوها برای خواب. میشود گفت زیر همهی لحافها و پتوهایمان برهنه خوابیدهام. زیر خیلیهایشان هم جلق زدهام. غیر قابل کنترل است. مثل فاحشهای شهوتی که میل به چشیدن انواع مرد در نجیبخانه دارد میل به احساس وزن و جنس تمام پتوها و لحافهامان روی تن برهنهام داشتهام و دارم. از برخورد پوستم با کرک نرم پتوها و یا پارچههای خوشبوی لحافها که احتمالا به خاطر صابونهای معطر بین پارچهها بوده خوشم میآید. تن نرم و سرد را باید برد زیر پتوها و لاحافهای گرم و نرم. به شکلی وسواسگونه دوست دارم زیر همهشان خوابیده باشم. زمستان این شکلی گرمتر است. هر چه لباس کمتر باشد گرمایی که از پوست ساتع میشود ماندگارتر است. برای خوابیدن مناسبتر. و کرک نرم پتوهای گلبافت بهتراند. احساس بهشت میدهند. میشود لا و بینشان غرق شد. و بعد لحاف هر چه سنگینتر و هوا هر چه سردتر و تن هر چه برهنهتر خواب ممکن و دوستداشتنیتر. و البته که همیشه نمیشود تماما برهنه خوابید. و یا زیاد خوابید. مخصوصا پاییز. ممکن است کسی بیاید چیزی بردارد. ولی زمستان معمولا کسی چیز خاصی پایین نمیگذارد که بیاید بردارد. مگر عسل. یا پرتقال یا خرت و پرتهای دیگری که این ور آن ور چیدهاند. گاهی خیلی سرد میشود. چنان که کسی اصلا رغبت نکند آن جا بیاید. آن وقتها آن جا فقط منم. که میخوابد. و البته که طبقهی اول هیچ امکان دیگری هم ندارد. گاهی لپتاب را میبردم و تایپ میکردم. اما سرما به مفاصلم میپیچید و نمیشد خیلی نوشت. و نمیشد چیزی خورد. یک بار نیمه شب هوس کردم از ظرف شیشهای که گذاشته بودند گوشه عسل بخورم. قاشق آوردم و برهنه نشستم بین پتوها. به زور با قاشق کمی عسل برداشتم. و بالا نگه داشتمش تا بریزد تو دهانم. ولی همانطور که گفتم عسل به گرانروی سخت دچار بود. پس دراز کشیدم و منتظر ماندم. و منتظر ماندم و ماندم. تا که تابستان بیاید. تابستان بدخواب و کمخواب به ندرت عسل میخورم. گرم است. عسل زیادی شیرین است. طبقهی اول زیادی گرم. احتمال حشرات زیادی بالا. و همیشه تو کمد ملزمات خواب زیادی اضافیاند. تو قفسهها پر از پتوها و لاحافهاییست که به تسخیر من در آمدهاند. و بینشان پتویی هست که نوچ شده. کسی نمیداند. ولی کار خودم است. این قدر منتظر ماندم که خوابم گرفت. قاشق از دستم افتاد. از دست کسی که معتاد تسخیر پتوهاست.
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
🎄4👾2
ماهزدگان
مهتاب از لابهلای کاجها. پیشگاه ماه. متروکهای بیراه. بد راه. گناه.
خداییم. یا حیوان.
بیراهه. آن جاییم. خواستهی ناخواستهی من است. اسمش جنون است. او مجنون است. سرش پایین است. چاقو روی گردنش. جا میخورد. نوک چاقو خط آرامی را طی میکند. شهابی آسمان را طی.
ایستادهایم. در بیراههای. دور از مردم. در دل شهر. جایی که خارج شهر به نگر میآید. نگر. ایستادهایم. به نگاه. به تماشای ماه.
ارسطو میگفت
یا فراتر از انسان است یا فروتر. کسی که خارج از شهر است یا خدا یا حیوان است.
نگاهم به ماه صد است. سرد است. سکوت. دستم رو گرمای سیب گلوست. موهای کوتاه سر. صورت. سرش روی پایم است. دستم روی چشمهایش. انگشتانم روی لبهایش. دندانها. لیز میخورد سرانگشتم رو زبان لغزندهی گرمش. زیر زبانش. لمس. میگردم. دنبال مُهر. گل کرده جنونم. شکفته است.
«در آغاز هر ماه جنون دیوانگان افزایش مییابد و گل میکند. از این رو لغت ماهزده در اکثر زبانها به معنای روانپریش است.»*
شب است. تاریک است. سیاه.
و دریا. و چاقو.
چاقو. چاقو. چاقو.
با مردی تنها میشوم که سه مدل چاقو دارد. میتواند بکشد. به سادگی. مرا.
و نورها. تاریکیها. نورها در میان تاریکیها. خطوط درخشان. سیاهی پیشرونده. چکههای مشکی. فلک جوهری. کمال شب. نور گریزان. دویدن نور. شهاب هراسیدهی دور شونده. تپیدن جنون. خنجر. برهنگی تیغ. چاقو.
روی میز مینشیند. میز چوبی کوتاه. و خم میشود تا جوراب بپوشد. چاقوی سیاهش را از غلاف خارج میکنم. گردنش. خط باریک آرام. نوک چاقو را پشت گردنش میکشم. لحظهای متوقف میشود. سر بالا میآورد. لبخند میزند. میتوانم او را بکشم؟
چهارمین ماه کامل
«فیلسوفانی چون ارسطو استدلال کـردهاند کـه ماه کامل موجب ایجاد حالت دیوانگی در افراد مستعد میشود. با این باور که بیشتر حجم مغز آب است، قاعدتاً تحت تأثیر قدرت ماه قرار میگیرد و دچار جزر و مد میشود، اما چون جاذبه ماه ضعيف است نمیتواند بر همۀ مغزها اثر گذارد. هر چند مدرک علمی برای تأیید این ادعا وجود ندارد، امـا امروزه نیز مراجعه به بیمارستانهای روانی در زمان کامل بودن ماه از ترافیک بیشتری برخوردار است.»*
جزر و مد مغز. پوشاندن چشمها. لمس لب.
میل. به کشتناش.
میل. به کشتناش. نیاز. سرش روی پایم است. گلویش زیر نگاهم. و نیمنگاهم به راه فرار. یا باید او را بکشم. یا بدوم. فرار. دستم روی گلویش. آرام. و بعد دستهایش روی دستم. محکم. با دستهایش دستم را روی گلویاش میفشارد.
لابد از این کارها
سومین ماه کامل
اصرار میکنم چراغ را رد کنیم. لحظات آخر قرمز است. گاز میدهد.
وقتی از زیرچراغ چهارراه میگذریم نور سبزش میافتد رویمان. همان وقت میپرسد
پلنگهای برفی تابستانها چه میکنند؟
لابد از این کارها.
نزدیک دریا. برف نمیبارد. ستاره چرا.
فندکها. چاقوها. کتابها. با مردی تنها میشوم که چاقوها و فندکها را اسباببازیهایش میداند. مردی که بین کتابهای فلسفیاش کتاب جادوگری دارد. روی فندکها شیطان برق میزند. تلالو زرد کمرنگ شمع و مرد که برایم شعر میخواند. شعری از احتمال پادشاهی. میتواند شاه باشد. شاه. چاقو را میچرخاند. سمتم میگیرد. دستهی چاقو را میگیرم. تیغهاش را باز و بسته میکنم. باز. بسته. باز و بسته. به انعکاس نور مینگرم. چاقوی دیگر را وارسی میکنم. از غلاف بیرون میکشم. به فولاد سیاهش انگشت. چاقو را پس میگیرد و میچرخاند. میکشد. روی پوستش. یک خط. یک شهاب دیگر. شعله. تیری افروخته. زخم سوزان آسمان.
شهاب به وجود میآید وقتی شیاطین آهنگ آسمان میکنند. لاهوتیها. به شیاطین راه نمیدهند. تیرهایی افروخته به سمتشان میبارد. رجیم. رانده شده.
شیطانی. ابلیس. نقشهی راه روی دستهای چپمان. راه سوی جهنم. راه. مسیر سرنوشت.
تقتق. تقتق. در فلزی فندک را تا نیمه رها میکنم. تق. به سیگارهایی میاندیشم که این فندک به کشتن داده.
خداییم. یا حیوان.
جنگجو. نشسته است. زیر مهتاب. رو به ماه. ماه صد که میبوسد صفر کار. محاربم نشسته است. زیر نقرهفام. در خلوتی خالی. نگاه به ماه. شبیه تصویری باستانی از یک اسطوره شده است. ولعبرانگیز. لمس خدا. دست به سیب. به رگ. رگ گردن. رگ نامحسوس، لرزان. چشمهایش را میپوشانم. میخکِ هنوز نتراویدهی کام. خم میشوم. بوسه. نمیتوانم. دستم را میگیرد. میبوسد. در خود فرو میریزم. دستم را روی قلبش میگذارد. قلب مبارز. مجاهد. پیشمرگ. مرگ نگاهمان میکند. دندان روی هم میساید. ماه آهسته میچرخد. و زمین آهستهتر. که فلق روشن میشود. هوشیار میشوم. مرگ، کلاغی میفرستد. قتل یا فرار. گریختن از محارب. فراخوانده میشوم. به محراب شیطان. خداییم. یا حیوان. کامیدن. حرام.
*حسن ذوالفقاری، کتاب باورهای عامیانه مردم ایران، نشر چشمه
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
مهتاب از لابهلای کاجها. پیشگاه ماه. متروکهای بیراه. بد راه. گناه.
خداییم. یا حیوان.
بیراهه. آن جاییم. خواستهی ناخواستهی من است. اسمش جنون است. او مجنون است. سرش پایین است. چاقو روی گردنش. جا میخورد. نوک چاقو خط آرامی را طی میکند. شهابی آسمان را طی.
ایستادهایم. در بیراههای. دور از مردم. در دل شهر. جایی که خارج شهر به نگر میآید. نگر. ایستادهایم. به نگاه. به تماشای ماه.
ارسطو میگفت
یا فراتر از انسان است یا فروتر. کسی که خارج از شهر است یا خدا یا حیوان است.
نگاهم به ماه صد است. سرد است. سکوت. دستم رو گرمای سیب گلوست. موهای کوتاه سر. صورت. سرش روی پایم است. دستم روی چشمهایش. انگشتانم روی لبهایش. دندانها. لیز میخورد سرانگشتم رو زبان لغزندهی گرمش. زیر زبانش. لمس. میگردم. دنبال مُهر. گل کرده جنونم. شکفته است.
«در آغاز هر ماه جنون دیوانگان افزایش مییابد و گل میکند. از این رو لغت ماهزده در اکثر زبانها به معنای روانپریش است.»*
شب است. تاریک است. سیاه.
و دریا. و چاقو.
چاقو. چاقو. چاقو.
با مردی تنها میشوم که سه مدل چاقو دارد. میتواند بکشد. به سادگی. مرا.
و نورها. تاریکیها. نورها در میان تاریکیها. خطوط درخشان. سیاهی پیشرونده. چکههای مشکی. فلک جوهری. کمال شب. نور گریزان. دویدن نور. شهاب هراسیدهی دور شونده. تپیدن جنون. خنجر. برهنگی تیغ. چاقو.
روی میز مینشیند. میز چوبی کوتاه. و خم میشود تا جوراب بپوشد. چاقوی سیاهش را از غلاف خارج میکنم. گردنش. خط باریک آرام. نوک چاقو را پشت گردنش میکشم. لحظهای متوقف میشود. سر بالا میآورد. لبخند میزند. میتوانم او را بکشم؟
چهارمین ماه کامل
«فیلسوفانی چون ارسطو استدلال کـردهاند کـه ماه کامل موجب ایجاد حالت دیوانگی در افراد مستعد میشود. با این باور که بیشتر حجم مغز آب است، قاعدتاً تحت تأثیر قدرت ماه قرار میگیرد و دچار جزر و مد میشود، اما چون جاذبه ماه ضعيف است نمیتواند بر همۀ مغزها اثر گذارد. هر چند مدرک علمی برای تأیید این ادعا وجود ندارد، امـا امروزه نیز مراجعه به بیمارستانهای روانی در زمان کامل بودن ماه از ترافیک بیشتری برخوردار است.»*
جزر و مد مغز. پوشاندن چشمها. لمس لب.
میل. به کشتناش.
میل. به کشتناش. نیاز. سرش روی پایم است. گلویش زیر نگاهم. و نیمنگاهم به راه فرار. یا باید او را بکشم. یا بدوم. فرار. دستم روی گلویش. آرام. و بعد دستهایش روی دستم. محکم. با دستهایش دستم را روی گلویاش میفشارد.
لابد از این کارها
سومین ماه کامل
اصرار میکنم چراغ را رد کنیم. لحظات آخر قرمز است. گاز میدهد.
وقتی از زیرچراغ چهارراه میگذریم نور سبزش میافتد رویمان. همان وقت میپرسد
پلنگهای برفی تابستانها چه میکنند؟
لابد از این کارها.
نزدیک دریا. برف نمیبارد. ستاره چرا.
فندکها. چاقوها. کتابها. با مردی تنها میشوم که چاقوها و فندکها را اسباببازیهایش میداند. مردی که بین کتابهای فلسفیاش کتاب جادوگری دارد. روی فندکها شیطان برق میزند. تلالو زرد کمرنگ شمع و مرد که برایم شعر میخواند. شعری از احتمال پادشاهی. میتواند شاه باشد. شاه. چاقو را میچرخاند. سمتم میگیرد. دستهی چاقو را میگیرم. تیغهاش را باز و بسته میکنم. باز. بسته. باز و بسته. به انعکاس نور مینگرم. چاقوی دیگر را وارسی میکنم. از غلاف بیرون میکشم. به فولاد سیاهش انگشت. چاقو را پس میگیرد و میچرخاند. میکشد. روی پوستش. یک خط. یک شهاب دیگر. شعله. تیری افروخته. زخم سوزان آسمان.
شهاب به وجود میآید وقتی شیاطین آهنگ آسمان میکنند. لاهوتیها. به شیاطین راه نمیدهند. تیرهایی افروخته به سمتشان میبارد. رجیم. رانده شده.
شیطانی. ابلیس. نقشهی راه روی دستهای چپمان. راه سوی جهنم. راه. مسیر سرنوشت.
تقتق. تقتق. در فلزی فندک را تا نیمه رها میکنم. تق. به سیگارهایی میاندیشم که این فندک به کشتن داده.
خداییم. یا حیوان.
جنگجو. نشسته است. زیر مهتاب. رو به ماه. ماه صد که میبوسد صفر کار. محاربم نشسته است. زیر نقرهفام. در خلوتی خالی. نگاه به ماه. شبیه تصویری باستانی از یک اسطوره شده است. ولعبرانگیز. لمس خدا. دست به سیب. به رگ. رگ گردن. رگ نامحسوس، لرزان. چشمهایش را میپوشانم. میخکِ هنوز نتراویدهی کام. خم میشوم. بوسه. نمیتوانم. دستم را میگیرد. میبوسد. در خود فرو میریزم. دستم را روی قلبش میگذارد. قلب مبارز. مجاهد. پیشمرگ. مرگ نگاهمان میکند. دندان روی هم میساید. ماه آهسته میچرخد. و زمین آهستهتر. که فلق روشن میشود. هوشیار میشوم. مرگ، کلاغی میفرستد. قتل یا فرار. گریختن از محارب. فراخوانده میشوم. به محراب شیطان. خداییم. یا حیوان. کامیدن. حرام.
*حسن ذوالفقاری، کتاب باورهای عامیانه مردم ایران، نشر چشمه
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
🎄1👾1
یک شب خسوف
حرامی
بر من
لجنهای ذهنم را کنار میزنم. کنار میزنم شاخههای بید مجنون را. میگردم. دنبال مجنون. و با انگشت میبسودم. نیافتم. یافتنش سخت است. ماه کامل است. خونین است. سیهفام. وقت ظهور شیطان است. شیاطین. شر به شهر میپیچد. میپیچد و زوزههای سخت میکشد. بال کلاغها مشکیِ سیاه است. مرگ ناخرسند است. سر شیطان شلوغ است. سرش شلوغ است اما پی برده و گماشتهاش را خوانده است.
حرامم
بر ما
کلاغ روی شانهی شیطان فرود میآید. شیطان که اخمآلود است. شیطان که شنل سیاه دارد. شیطان که دارد با عجله میرود. کلاغ روی شانهی چپ مینشیند. شیطان همچنان که دارد میرود همچنان که شنلش با تند رفتن به اهتزاز در آمده است همچنان که اخمآلود است سرش را به چپ میچرخاند و چیزی زمزمه میکند. چیزی که فقط کلاغ میشنود. شیطان شانهاش را تکان میدهد و کلاغ بالهایش را باز میکند و پروازکنان دور میشود. باز و بسته. سیاهی بالها. کلاغ بالا میرود. دور میرود. دورتادور انگشتم خیس شده. خیرهام. همچنان به لبهایت.
در یک قدمیات،
من
کلاغ بلخره رو شاخهای مینشیند. نزدیک. شاخهی درخت کنارمان از سنگینی تناش میلرزد. کلاغ مینشنید و نگاهم میکند. نگاهت میکند. نگاهمان میکند. نجوای شیطان را کلمه میکند. بدنش را منقبض، مچاله و سپس صدایش را رها میکند. زمزمه میشود کلمه. میشود بانگی از مرگ.
در چند قدمیام،
مرگ
مرگ شیطان را خبر کرده است. شیطان کلاغ را خوانده است. و حالا کلاغ است که میخواند. فغانهایی سر میدهد. بانگها. فریادهای هشدارآمیز که بس کن. بس کن. بس کن. بس. که متعلقی. عِلقی. عَلقی. میمکی. کَمکی. پس بس و نکن انکار. کار. کر کر از این مکر.
تنام،
پر از کبودی
پر از خراش
کلاغ گماشتهی شیطان طانهای جهنمی گماشتهی مرگ. و مرگ و کلاغ و شیطان. و شر. گماشتهای دیگر. گم میشوم. زمان را میفراموشم. گرگها. گویی در جهانی دیگر.
کبودیها
خراشها
همه اثر مرگ
همه نیش عشقها
مهربوسهها
به جهان برمیگردم. دستم را پس میکشم. وقتی روز به صفحهی آسمان مالیده شده است. وقتی ماه تمام شده است. و سرسام که آهسته شروع میشود. مرگ عصبی میشود. شیطان کلافه. هراسان میشوم. روز شده. روشنایی خیلی زیاد است. زیادتر از خواب ماندن.
در خوابی گرمازا او را دیدم. در آغوش او بودم که بیدارم کردند. در خواب و بیداری پنداشتم هنوز خوابیده است کنارم که وحشت کردم. به سرعت تیر کشیدن سرسام هوشیار شدم. دیدم او نیست به هیچوجه کنارم. ولی آنها میدانند. وحشت میماند. آنها مرا میگیرند. به سوی شیطان میخوانند کلاغها.
«وقتی خیره بود به لبهای کسی»
به لبهای کسی خیره بودم. کلاغ شاهد ما بود. جنون چگونه مشهود میشود؟ بید مجنون را نسیم دچار جنون میکرد؟ لجنهای مغزم تصاویر را مبهم میکنند. نوشتن را سخت.
پر از اینهاست تن
و نیست
جایی
برای لبهای تو
برای بوسیدن
چرا؟ این یک هشدار است. میپرسند چرا؟ و شیطان بیحوصله است. و مرگ؟ چه حالی دارد؟ نمیبینم. عصبیست؟ یا کلافه؟ یا خوشحال؟ یا آزرده؟ میخواهد چه کنم؟ میخواسته چه نکنم؟ نمیدانم.
چهرهاش مرموزانه زیر کلاه مخفی مانده. میگویم دنبال مُهر بودم. مُهر میخک.
با مُهری میخکی. گفتهام احتمالا. که در روزهایی مشخص شیطان شر را میفرستاد پی نوزادانی خاص. در روزهایی از سال که آسمان کلاغی میشد. بله شر که به راه میافتاد به دستور شیطان آسمان پر از کلاغ میشد. برای حواسپرتی مردم کلاغها با بالهای خود روی وقایع پرده میکشیدند. همانطور که با هفتصد کلمه پرده میکشیم روی متن. آن وقتها هم توجهها به سوی انبوه بالهای سیاه و صداها معطوف میشد. چیزهایی باید پنهان بمانند. و بیمارستان شلوغتر از دیده شدن است و بوها. الکلها و عفونتها داروهای شکستنی ب کمپلکسها. مرگ، شیطان و شر. جالب است که آنها از پشت شیشه هم بو میکشند. حتما ما را هم بو کشیدند. بوی مرگآمیز من. دهان تو. و مُهر میخکی هنوز فعال نشدهی هنوز نتراویده.
منع مرگ از امکان تراویدن.
مهر به دست. شر تو بیمارستانها میچرخید. تخت به تخت. گرداگرد نوزادان. و خوب گوش میداد. از انتهای چشم نوزادان صدای ارواح را مینوشید. ارواح. روحهایی که حرف میزدند. شر خوب گوش میداد و آنگاه انتخاب میکرد. مناسبترینها کداماند؟ شاید فقط آنها بدانند. مرگ، شیطان و شر و شاید هم کلاغها.
نوزادان انتخاب میشدند. مهر زیر زبانشان میخورد. جایی که مادرها نمییافتند. دکترها به سختی و فقط کسی که زبان به زبان بکشد. انگشت به لبت کشیدم. گفتم حالا باید فرار کنم. فرار ممکن نیست. ماه پنهان بوده است. شیطان انتخاب کرده است. و شیاطین و شرها و مرگ. شاید انتخاب شدهای توسط شر. میگشتم. برگزیدهی حرام کیست؟ کجاست؟
زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
حرامی
بر من
لجنهای ذهنم را کنار میزنم. کنار میزنم شاخههای بید مجنون را. میگردم. دنبال مجنون. و با انگشت میبسودم. نیافتم. یافتنش سخت است. ماه کامل است. خونین است. سیهفام. وقت ظهور شیطان است. شیاطین. شر به شهر میپیچد. میپیچد و زوزههای سخت میکشد. بال کلاغها مشکیِ سیاه است. مرگ ناخرسند است. سر شیطان شلوغ است. سرش شلوغ است اما پی برده و گماشتهاش را خوانده است.
حرامم
بر ما
کلاغ روی شانهی شیطان فرود میآید. شیطان که اخمآلود است. شیطان که شنل سیاه دارد. شیطان که دارد با عجله میرود. کلاغ روی شانهی چپ مینشیند. شیطان همچنان که دارد میرود همچنان که شنلش با تند رفتن به اهتزاز در آمده است همچنان که اخمآلود است سرش را به چپ میچرخاند و چیزی زمزمه میکند. چیزی که فقط کلاغ میشنود. شیطان شانهاش را تکان میدهد و کلاغ بالهایش را باز میکند و پروازکنان دور میشود. باز و بسته. سیاهی بالها. کلاغ بالا میرود. دور میرود. دورتادور انگشتم خیس شده. خیرهام. همچنان به لبهایت.
در یک قدمیات،
من
کلاغ بلخره رو شاخهای مینشیند. نزدیک. شاخهی درخت کنارمان از سنگینی تناش میلرزد. کلاغ مینشنید و نگاهم میکند. نگاهت میکند. نگاهمان میکند. نجوای شیطان را کلمه میکند. بدنش را منقبض، مچاله و سپس صدایش را رها میکند. زمزمه میشود کلمه. میشود بانگی از مرگ.
در چند قدمیام،
مرگ
مرگ شیطان را خبر کرده است. شیطان کلاغ را خوانده است. و حالا کلاغ است که میخواند. فغانهایی سر میدهد. بانگها. فریادهای هشدارآمیز که بس کن. بس کن. بس کن. بس. که متعلقی. عِلقی. عَلقی. میمکی. کَمکی. پس بس و نکن انکار. کار. کر کر از این مکر.
تنام،
پر از کبودی
پر از خراش
کلاغ گماشتهی شیطان طانهای جهنمی گماشتهی مرگ. و مرگ و کلاغ و شیطان. و شر. گماشتهای دیگر. گم میشوم. زمان را میفراموشم. گرگها. گویی در جهانی دیگر.
کبودیها
خراشها
همه اثر مرگ
همه نیش عشقها
مهربوسهها
به جهان برمیگردم. دستم را پس میکشم. وقتی روز به صفحهی آسمان مالیده شده است. وقتی ماه تمام شده است. و سرسام که آهسته شروع میشود. مرگ عصبی میشود. شیطان کلافه. هراسان میشوم. روز شده. روشنایی خیلی زیاد است. زیادتر از خواب ماندن.
در خوابی گرمازا او را دیدم. در آغوش او بودم که بیدارم کردند. در خواب و بیداری پنداشتم هنوز خوابیده است کنارم که وحشت کردم. به سرعت تیر کشیدن سرسام هوشیار شدم. دیدم او نیست به هیچوجه کنارم. ولی آنها میدانند. وحشت میماند. آنها مرا میگیرند. به سوی شیطان میخوانند کلاغها.
«وقتی خیره بود به لبهای کسی»
به لبهای کسی خیره بودم. کلاغ شاهد ما بود. جنون چگونه مشهود میشود؟ بید مجنون را نسیم دچار جنون میکرد؟ لجنهای مغزم تصاویر را مبهم میکنند. نوشتن را سخت.
پر از اینهاست تن
و نیست
جایی
برای لبهای تو
برای بوسیدن
چرا؟ این یک هشدار است. میپرسند چرا؟ و شیطان بیحوصله است. و مرگ؟ چه حالی دارد؟ نمیبینم. عصبیست؟ یا کلافه؟ یا خوشحال؟ یا آزرده؟ میخواهد چه کنم؟ میخواسته چه نکنم؟ نمیدانم.
چهرهاش مرموزانه زیر کلاه مخفی مانده. میگویم دنبال مُهر بودم. مُهر میخک.
با مُهری میخکی. گفتهام احتمالا. که در روزهایی مشخص شیطان شر را میفرستاد پی نوزادانی خاص. در روزهایی از سال که آسمان کلاغی میشد. بله شر که به راه میافتاد به دستور شیطان آسمان پر از کلاغ میشد. برای حواسپرتی مردم کلاغها با بالهای خود روی وقایع پرده میکشیدند. همانطور که با هفتصد کلمه پرده میکشیم روی متن. آن وقتها هم توجهها به سوی انبوه بالهای سیاه و صداها معطوف میشد. چیزهایی باید پنهان بمانند. و بیمارستان شلوغتر از دیده شدن است و بوها. الکلها و عفونتها داروهای شکستنی ب کمپلکسها. مرگ، شیطان و شر. جالب است که آنها از پشت شیشه هم بو میکشند. حتما ما را هم بو کشیدند. بوی مرگآمیز من. دهان تو. و مُهر میخکی هنوز فعال نشدهی هنوز نتراویده.
منع مرگ از امکان تراویدن.
مهر به دست. شر تو بیمارستانها میچرخید. تخت به تخت. گرداگرد نوزادان. و خوب گوش میداد. از انتهای چشم نوزادان صدای ارواح را مینوشید. ارواح. روحهایی که حرف میزدند. شر خوب گوش میداد و آنگاه انتخاب میکرد. مناسبترینها کداماند؟ شاید فقط آنها بدانند. مرگ، شیطان و شر و شاید هم کلاغها.
نوزادان انتخاب میشدند. مهر زیر زبانشان میخورد. جایی که مادرها نمییافتند. دکترها به سختی و فقط کسی که زبان به زبان بکشد. انگشت به لبت کشیدم. گفتم حالا باید فرار کنم. فرار ممکن نیست. ماه پنهان بوده است. شیطان انتخاب کرده است. و شیاطین و شرها و مرگ. شاید انتخاب شدهای توسط شر. میگشتم. برگزیدهی حرام کیست؟ کجاست؟
زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
👾2
نبض احلیل
دست به دست هم. تا ته جهنم. هایپرسکشوال. جلق میزدم که زنگ زدند. چند دقیقه طول دادم تا در را باز کنم. افزونخواهی جنسی. هنوز ملتهب لباس پوشیدم. و به صدای باز شدن در آسانسور گوش دادم. و پدرم. در را باز کردم تا به خودش لعنت بفرستد. آه من چقدر خسته بودهام. به قیافهی درهماش مینگرم. عبارتهایی که از لبهایش بیرون میریزد.
عقاید مالیخولیایی. با رنج به دست آمده. این زندگی. بخواهی.
خواستن؟
میخواستم مشکلاتم با پدرم بیشتر بود تا بروم مردی بیابم بزرگتر از خودم. که به باسنم ضربه بزند و من ملتهب و ملتمس دست بیندازم به گردنش و فرو بروم تو تناش و کنار گوشاش ددی خطابش کنم که لطفا زودتر از اندام شق شدهات در من بریز. نه. چنین مردهایی احتمالا نتوانند هر روز شق کنند. روانیای را میخواهم که بتواند زیاد شق کند. با این فکر باز به التهابم افزوده میشود. پدرم به ساعتش مینگرد و کلید ماشین را میگیرد به سمتم. نگاهی اخمآلود و میرود. سوتفاهمهای شدیدی به وجود آمده که ملتهبتر از توضیح دادن و حل کردنشانام. در را میبندم. باید برگردم به تخت. از شر لباس خلاص شوم و از حفرهی پایینی روانکنندهی چسبندهی شفاف را تا بالا بکشم و تن را به رعشه بیندازم. با حرکات رفت و برگشت دست.
برای مهار دستهای وحشیام هلم دادند کنج دیوار. خندیدم. آنها بهم دستبندهای لعنتی زدند. بعد من یاقی را که میخواست فرار کند گرفتند و بردند. خندیدم چون اگر به شورتم انگشت میکشیدند شوکه میشدند. خیس شده بودم. در ماشین را باز کردند. هنوز هم برای تمام لحظاتی که ممکن است دستگیرم کنند خیس میکنم. سرم را هل دادند تو ماشین. ولی من ماشین را از قصد نکوبیده بودم تا خودکشی کنم.
۱۰۰ تا. تو خط سوم آزادراه میرفتم که احمقی با احتمالا ۱۲۰ تا نزدیکم شد. بوق میزد. بهش راه دادم. داشت رد میشد که رگ لجام تیر کشید. فرمان را به سمتش چرخاندم. صدای سایش و کوفته شدن آهن آزادراه را پر کرد. دستم را به پیشانیام کشیدم. خون را نگریستم و خندیدم. در سمت خودم چسبیده بود به ماشین کناری. از در کمک راننده خارج شدم. مردک زخمی شده، منگ و عصبی کمی طول کشید تا پیاده شود. و پیام راه بیفتد و خسارتخسارت کند. همچنان که میرفتم به ساعتم نگریستم نه. وقت برای کسشر نداشتم. گفتم زنگ میزنم به پلیس و به جایش اسنپ گرفتم. ماشین که رسید سوار شدم و گفتم بگازد. باید میرفتم تا به روانشناس صد و سی و دومام برسم. وقتی روانشناس نکبت برای بار سوم خمیازه کشید بهش گفتم روانشناسان و فاحشهها خیلی شبیه هم هستند. هر دو از روی جبر باهات وقت میگذرانند. گفت چرا این قدر عصبانیام؟ گفتم باید بشاشم بهتان تا جمع کنید. چند ماه بعد تظاهر کردم دارم میشاشم. آنها باید برای تکتک قطرات نا به جای شاش من به زحمت میافتادند. وقتی به هوش آمدم از صورت اخمآلود و غرغرهای پرستاران خیلی خوشم آمد. زندگی شاشی. به خودم هم شاشیده بودم. احتمالا کشیده بودند پایین تا تمیزم کنند. مهم نیست. حتی مهم نیست که بعد از تکرار شاشیدن روی پروندهام برچسب هایپر سکشوال هم چسباندند که بیمار دوست دارد حتی در بیهوشی هم لمس بشود. کمی جیشام بند میآید وقتی کسی نگاهم کند. از دفعهی سوم در دستشویی باز بود و کسی مرا مینگریست تا واقعا بشاشم. دوست داشتم حین خودارضایی نگاهم میکردند.
دست به دست هم. تا ته جهنم. هایپرسکشوال. جلق میزدم که زنگ زدند. چند دقیقه طول دادم تا در را باز کنم. افزونخواهی جنسی. هنوز ملتهب لباس پوشیدم. و به صدای باز شدن در آسانسور گوش دادم. و پدرم. در را باز کردم تا به خودش لعنت بفرستد. آه من چقدر خسته بودهام. به قیافهی درهماش مینگرم. عبارتهایی که از لبهایش بیرون میریزد.
عقاید مالیخولیایی. با رنج به دست آمده. این زندگی. بخواهی.
خواستن؟
میخواستم مشکلاتم با پدرم بیشتر بود تا بروم مردی بیابم بزرگتر از خودم. که به باسنم ضربه بزند و من ملتهب و ملتمس دست بیندازم به گردنش و فرو بروم تو تناش و کنار گوشاش ددی خطابش کنم که لطفا زودتر از اندام شق شدهات در من بریز. نه. چنین مردهایی احتمالا نتوانند هر روز شق کنند. روانیای را میخواهم که بتواند زیاد شق کند. با این فکر باز به التهابم افزوده میشود. پدرم به ساعتش مینگرد و کلید ماشین را میگیرد به سمتم. نگاهی اخمآلود و میرود. سوتفاهمهای شدیدی به وجود آمده که ملتهبتر از توضیح دادن و حل کردنشانام. در را میبندم. باید برگردم به تخت. از شر لباس خلاص شوم و از حفرهی پایینی روانکنندهی چسبندهی شفاف را تا بالا بکشم و تن را به رعشه بیندازم. با حرکات رفت و برگشت دست.
برای مهار دستهای وحشیام هلم دادند کنج دیوار. خندیدم. آنها بهم دستبندهای لعنتی زدند. بعد من یاقی را که میخواست فرار کند گرفتند و بردند. خندیدم چون اگر به شورتم انگشت میکشیدند شوکه میشدند. خیس شده بودم. در ماشین را باز کردند. هنوز هم برای تمام لحظاتی که ممکن است دستگیرم کنند خیس میکنم. سرم را هل دادند تو ماشین. ولی من ماشین را از قصد نکوبیده بودم تا خودکشی کنم.
۱۰۰ تا. تو خط سوم آزادراه میرفتم که احمقی با احتمالا ۱۲۰ تا نزدیکم شد. بوق میزد. بهش راه دادم. داشت رد میشد که رگ لجام تیر کشید. فرمان را به سمتش چرخاندم. صدای سایش و کوفته شدن آهن آزادراه را پر کرد. دستم را به پیشانیام کشیدم. خون را نگریستم و خندیدم. در سمت خودم چسبیده بود به ماشین کناری. از در کمک راننده خارج شدم. مردک زخمی شده، منگ و عصبی کمی طول کشید تا پیاده شود. و پیام راه بیفتد و خسارتخسارت کند. همچنان که میرفتم به ساعتم نگریستم نه. وقت برای کسشر نداشتم. گفتم زنگ میزنم به پلیس و به جایش اسنپ گرفتم. ماشین که رسید سوار شدم و گفتم بگازد. باید میرفتم تا به روانشناس صد و سی و دومام برسم. وقتی روانشناس نکبت برای بار سوم خمیازه کشید بهش گفتم روانشناسان و فاحشهها خیلی شبیه هم هستند. هر دو از روی جبر باهات وقت میگذرانند. گفت چرا این قدر عصبانیام؟ گفتم باید بشاشم بهتان تا جمع کنید. چند ماه بعد تظاهر کردم دارم میشاشم. آنها باید برای تکتک قطرات نا به جای شاش من به زحمت میافتادند. وقتی به هوش آمدم از صورت اخمآلود و غرغرهای پرستاران خیلی خوشم آمد. زندگی شاشی. به خودم هم شاشیده بودم. احتمالا کشیده بودند پایین تا تمیزم کنند. مهم نیست. حتی مهم نیست که بعد از تکرار شاشیدن روی پروندهام برچسب هایپر سکشوال هم چسباندند که بیمار دوست دارد حتی در بیهوشی هم لمس بشود. کمی جیشام بند میآید وقتی کسی نگاهم کند. از دفعهی سوم در دستشویی باز بود و کسی مرا مینگریست تا واقعا بشاشم. دوست داشتم حین خودارضایی نگاهم میکردند.
👾2
مردم نگاهم میکردند وقتی داشتند میبردندم. تو آمبولانس بودم. و بعد تو تیمارستانام. حیاط سرد تیمارستان را میگامم. به زور قرص سر شدهام. از زورشان استفاده میکردند وقتی خنج میانداختم. میزدم زیر سینی قرصها. وقتی زیر جبر نظامی تحملی سفت و سختشان نظم را به هم میریختم. وقتی مقنعهی پرستار را میکشیدم و میزدم تو تخمهای روانپزشک و به مردهایی که داشتند مهارم میکردند فحشهای خاردار میدادم. وقتی مرا روی تخت نگه میداشتند تا دوزهای بیهوشکننده به رگهایم تزریق کنند. لبخند زدم وقتی مرا به گا میدادند. با چشمهای نیمه باز گاییده شدن خودم را تماشا که میکردم لبهایم کش میآمد. رهایم میکردند وقتی ارضا میشدند. روپوشهای خاکیشان را میتکاندند. مینوشتند که کیس مذکور میخواسته فرار کند. از پشت تلفن برای فرار داد میزنم. و داد میزنم و داد میزنم تا که به خودم میآیم. لبهایم ساعتهاست روی هم ماندهاند. تلفن قطع بوده. بیحرکت بودهام. داشتم تو خودم داد میزدم. و خماری و سرگیجه وقتی از روی ویلچیر به تخت منتقلم میکردند. با شقیقههای دردناک و موهای ژلی. شب قبل باید حمام کنی اما بعدش دیگر رغبتی برای شستن موهایم ندارم.
و رغبت نداری توضیح بدهی. و پدرت که میپندارد ماشین را کوبیدهای تا خودکشی کنی میگوید دست از عقاید مالیخولیایی برداری و یکم این زندگی را که او رنج به دست آورده بخواهی. نه. ممنون پدر. من به نسخهای فراانسانیتر مبدل شدهام. یک روانیالاصل که واقعا برایش مهم نیست. زندگی را به غایت خود زندگی میکند. شدیدتر میرنجم. شدیدتر احساس میکنم. شدیدتر انجام میدهم. شدت. شدت از برق ساطع شده. برق در من دویده برای بارها و بارها و بارها. که از شدتش تمام عضلاتم منقبض میشد. باید پیش از رفتن میشاشیدی. این همه انقباض مثانهات را خالی میکرده روی تختهای گهشان. و همه را به زحمت میانداخته. دوست داشتهای نشاشی تا به زحمت پاک کردن شاشت بیندازیشان ولی آن وقت در خماری و بیهوشی ممکن بوده بهت دست بزنند. شلوارت را در بیاورند و تو چون از این متنفر بودهای پرستار را پشت در توالت منتظر میگذاشتهای تا پیش از عزیمت به سلاخگاه واقعا بشاشی. شاید اگر کس نداشتی تو خماری و در برابر انقباض میشاشیدی به تختها. اما داشتی و ممکن بود وقتی حواست به خودت نیست انگشتی چیزی به آن فرو کنند. که وقتی حواست به تنات نباشد نمیتوانی مطمئن باشی که در خواب و خماری دیگری حواسش به تنات باشد. و کسی را به یاد داری که گکها را فرو میبرد تو دهانت. نه قیافهاش و نه اسمش. ولی حس آن ناآدم را به یاد داری. که تو را یاد شکنجهگران آشویتس و ساواک میانداخت. و میروی موزهی عبرت و خوب مینگری به شکنجهگران تا بتوانی آن ناامنی را بیشتر به خاطر بیاوری. خود شیطان. احتمالا دستور خود شیطان بوده است تا به گای سگ بروی. حتما. و تو خوشحالی که برگزیده شدهای تا به گا بروی. روحت گشاد و نافرم شده است. ناهنجار شدهای اما غیر قابل انکار نیست که ظرفیتت هم کش آمده است. چیزهایی بزرگ میزایی. یا همهی اینها و یا این که فقط به توهم غلیظی آغشته شدهای. به احتمالات مختلف میاندیشی تا این که اندیشههایت با صدای مرد روانپریش روبهرویت که میگوید پاهایت را باز کنی و کمی خودت را بمالی گسسته میشود. میخندی و رو پاهایش مینشینی و دستش را به حرارت برانگیختهی زیر لباست میکشی تا خودش شروع کند. و وقتی شروع میکند تبآلود پاهایت را به هم میمالی و صورتت را تو گودی شانهاش فرو میبری و وقتی به کام نزدیک میشوی گردنش را گاز میگیری و بوی میخک را عمیقا به ریههایت دم میکشی. دنبال کیسهای روانی آمیخته به میخک میگشتی تا کسی را بیابی که وقتی بهش میگویی دچار هایپرسکشوالی بتواند تا ته جهنم همراهیات کند.
زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
و رغبت نداری توضیح بدهی. و پدرت که میپندارد ماشین را کوبیدهای تا خودکشی کنی میگوید دست از عقاید مالیخولیایی برداری و یکم این زندگی را که او رنج به دست آورده بخواهی. نه. ممنون پدر. من به نسخهای فراانسانیتر مبدل شدهام. یک روانیالاصل که واقعا برایش مهم نیست. زندگی را به غایت خود زندگی میکند. شدیدتر میرنجم. شدیدتر احساس میکنم. شدیدتر انجام میدهم. شدت. شدت از برق ساطع شده. برق در من دویده برای بارها و بارها و بارها. که از شدتش تمام عضلاتم منقبض میشد. باید پیش از رفتن میشاشیدی. این همه انقباض مثانهات را خالی میکرده روی تختهای گهشان. و همه را به زحمت میانداخته. دوست داشتهای نشاشی تا به زحمت پاک کردن شاشت بیندازیشان ولی آن وقت در خماری و بیهوشی ممکن بوده بهت دست بزنند. شلوارت را در بیاورند و تو چون از این متنفر بودهای پرستار را پشت در توالت منتظر میگذاشتهای تا پیش از عزیمت به سلاخگاه واقعا بشاشی. شاید اگر کس نداشتی تو خماری و در برابر انقباض میشاشیدی به تختها. اما داشتی و ممکن بود وقتی حواست به خودت نیست انگشتی چیزی به آن فرو کنند. که وقتی حواست به تنات نباشد نمیتوانی مطمئن باشی که در خواب و خماری دیگری حواسش به تنات باشد. و کسی را به یاد داری که گکها را فرو میبرد تو دهانت. نه قیافهاش و نه اسمش. ولی حس آن ناآدم را به یاد داری. که تو را یاد شکنجهگران آشویتس و ساواک میانداخت. و میروی موزهی عبرت و خوب مینگری به شکنجهگران تا بتوانی آن ناامنی را بیشتر به خاطر بیاوری. خود شیطان. احتمالا دستور خود شیطان بوده است تا به گای سگ بروی. حتما. و تو خوشحالی که برگزیده شدهای تا به گا بروی. روحت گشاد و نافرم شده است. ناهنجار شدهای اما غیر قابل انکار نیست که ظرفیتت هم کش آمده است. چیزهایی بزرگ میزایی. یا همهی اینها و یا این که فقط به توهم غلیظی آغشته شدهای. به احتمالات مختلف میاندیشی تا این که اندیشههایت با صدای مرد روانپریش روبهرویت که میگوید پاهایت را باز کنی و کمی خودت را بمالی گسسته میشود. میخندی و رو پاهایش مینشینی و دستش را به حرارت برانگیختهی زیر لباست میکشی تا خودش شروع کند. و وقتی شروع میکند تبآلود پاهایت را به هم میمالی و صورتت را تو گودی شانهاش فرو میبری و وقتی به کام نزدیک میشوی گردنش را گاز میگیری و بوی میخک را عمیقا به ریههایت دم میکشی. دنبال کیسهای روانی آمیخته به میخک میگشتی تا کسی را بیابی که وقتی بهش میگویی دچار هایپرسکشوالی بتواند تا ته جهنم همراهیات کند.
زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
👾3
شمشیر جنگجو را از خواب بیدار میکرد
جنگ قهرمانان خود را پیدا میکرد*
زمستان است. سرد است. برخواستن از گرمای بستر سخت. سهل نیست ادامه دادن. گوش دادن به صدای تهی درون. صدای خراشیدهی ناهنجار گریهآور لعنتی. سخت است تو خانهای سراسر تاریک و خمار از خواب
چراغ اتاق را روشن کردن
دست روی کیبورد نهادن و نوشتن. ساعتی نوشتن و ساعتها ویرایش. وقتی بیرون هنوز شب است و باد میوزد به درختان خالی از برگ. انگار زندگی تمام کردهای. خستگی بینهایت و تمام نشدنی به نگر میآید وقتی قلمت خشک میشود. سرد و سوزناک است. جوهر در سرما خشکتر میشود. مخصوصا وقتی هیچکس نیست. هیچکس بیدار نیست. سخت است وقتی خالیست. وقت زمستان انگار ادامه دادن طاقتفرساتر است.
خوابم میآید. از این که خوابم بیاید بدم میآید. پنجره را میگشایم. برهنه میشوم. موهای بدنم سیخ میشوند. پوستم داندان. اعصابم رگبهمویرگ تیر میکشد. مغزم التماس میکند بس کنم. تنم برای تخت لهله میزند. کتابها را میریزم روی تخت. لیوانهای خالی چای و برگهها و خودکارها حتی کاتر و قیچیها. تخت را به میز بدل میکنم. و زمین هم به خودی خود پر از شلوغیست. جایی برای خواب نمیماند. و یا اگر میماند جاییست بسیار ناراحت و سخت. اگر سرم روی میز بگذارم چند دفتر و لیوان از آن سمت میافتند زمین و سر و صدایشان خواب را میپراند. شاید از قصد جهانم را جهنمی چیدهام. یک بار لیوانی شکاندم و خردهشیشهاش را تا مدتها جمع نکردم. تا برود تو پاهایم و هوشیارم کند و برود تو پای دیگران و دورشان کند از اتاقم. شیشهها را جمع نکردم. نه تا وقتی که حس کردم دارند به لباسهایم میچسبند و پاره پورهشان میکنند. خواب پارهپورهای نازل میشود وقتی روی صندلی نشستهام. سرم عقب و برای دقایقی خوابم میبرد که ناگهان فکر یادداشتها تیر میکشد تو سرانگشتهایم. از خواب میپرم. نگاهم به سقف میافتد. برای هوشیاری بیشتر آن بالا باید جملاتی نوشت:
لعنت به کسی که تلاش نمیکند. یا لعنت به کسی که میخواهد بیاهتمام در چیزی ماهر شود. و بعد کل سقف را تبدیل کنم به لعنتنامه
که:
لعنت به غر زدن. به گردن این و آن و شرایط انداختن. تف به صورتهای بیغیرت کاهل و نکبت به صداهای نالان از وضعیت. انسان حیوان نیست. انسان میتواند به دست بیاورد اگر بخواهد. خواستن کار کمدلان نیست. باید جنگید. ادامه داد. و مهارت، خواهان مهارت باید همت کند. اهتمام.
و بعد در گوشهای بزرگتر روی این سقف سادستیک آزارگر بنویسم:
آنکه بخواهد راهش را مییابد
و آنکه نخواهد بهانهاش را.
و کنجهای بعدی را با جملات مشابه پر کنم:
برای به دست آوردن باید خواست و بعد باید وسواسگون تلاش کرد. باید کوشید. دیوانهوار. تسلیمناپذیر.
مثل یوزورو.
خردههای یخ از زیر تیغهی کفشش به اطراف میریزد. یوزورو میچرخد. روی یخ سفید زمین. میچرخد و به حرکاتش ادامه میدهد. در حالی که دور سرش باند بستهاند. در حالی که گهگاه حین حرکات زمین میخورد و در حالی که خون از چانهاش میچکد. یوزورو در این بازی میبازد. در پایان دوربین نشانش میدهد. نشسته. دستها به چشمخانه. سر پایین. میگرید. میگرید. میگرید. برای تمام تلاشی که نتیجه نداده. مرد گریان.
یوزورو را میبینم.
هر وقت کم میآورم اجراهای یوزورو هانیو را تماشا میکنم. اسکیت باز ژاپنی. کسی که مدام زمین میخورد. زخمی میشد. برای شکستش میگریست. ولی باز به تلاشش ادامه میداد. و باز در مسابقات بعدی شرکت میکرد. او این قدر ادامه داد تا توانست ۱۲ مدال طلا ۸ مدال نقره و ۴ مدال برنز به دست بیاورد. توانست بشود مرد شمارهی یک اسکیت رو یخ. و این در حالیست که میتوانست بعد از شکست اول و دوم تسلیم شود. به خانه برود به پدرو مادرش لعنت بفرستد و بعد دربارهی کشورش لندلندکنان چیزی بگوید و چنان گربهای که دستش به گوشت نرسیده بیفزاید که اصلا هر چه خواسته از اول هم گند و گه بوده و او شاید شایستهی چیزهایی دیگر است و یا این که در حقش بیانصافی شده و لعنت به زندگی و... اما یوزورو از زمین بلند میشود و ادامه میدهد. مهم نیست چقدر سرد باشد. چقدر زمستان بشود. باید از جا بلند شوم. چشمهایم سیاهی میروند. به خود میگویم که خواهی مرد. کورمال خود را به آغوش مرگ میرسانم. تا هلم بدهد سوی شیطان. و شیطان بغلم میکند و پنبههای زندگی را از گوشم در میآورد. آن وقت نوایی مسحورکننده از کائنات به گوش میرسد
خواهد شد، آنچه خواهی.
از خواب میپرم. رو زمین بین کتابها خوابم برده. بلند میشوم. سرجایم لیوان و کاکتوس خشک شده میگذارم تا اگر خوابم گرفت نیشم بزند. برمیگردم پای نوشتن. باید بیشتر و متمرکزتر تلاش کنم. لااقل تا بیهوشی. و وقتی سخت است کلمه به کلمه پیش بروم. جملات ۲ کلمهای
مثلا
زمستان است. سرد است.
*بختیارعلی، خنده غمگینترت میکند، نشر ثالث
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
جنگ قهرمانان خود را پیدا میکرد*
زمستان است. سرد است. برخواستن از گرمای بستر سخت. سهل نیست ادامه دادن. گوش دادن به صدای تهی درون. صدای خراشیدهی ناهنجار گریهآور لعنتی. سخت است تو خانهای سراسر تاریک و خمار از خواب
چراغ اتاق را روشن کردن
دست روی کیبورد نهادن و نوشتن. ساعتی نوشتن و ساعتها ویرایش. وقتی بیرون هنوز شب است و باد میوزد به درختان خالی از برگ. انگار زندگی تمام کردهای. خستگی بینهایت و تمام نشدنی به نگر میآید وقتی قلمت خشک میشود. سرد و سوزناک است. جوهر در سرما خشکتر میشود. مخصوصا وقتی هیچکس نیست. هیچکس بیدار نیست. سخت است وقتی خالیست. وقت زمستان انگار ادامه دادن طاقتفرساتر است.
خوابم میآید. از این که خوابم بیاید بدم میآید. پنجره را میگشایم. برهنه میشوم. موهای بدنم سیخ میشوند. پوستم داندان. اعصابم رگبهمویرگ تیر میکشد. مغزم التماس میکند بس کنم. تنم برای تخت لهله میزند. کتابها را میریزم روی تخت. لیوانهای خالی چای و برگهها و خودکارها حتی کاتر و قیچیها. تخت را به میز بدل میکنم. و زمین هم به خودی خود پر از شلوغیست. جایی برای خواب نمیماند. و یا اگر میماند جاییست بسیار ناراحت و سخت. اگر سرم روی میز بگذارم چند دفتر و لیوان از آن سمت میافتند زمین و سر و صدایشان خواب را میپراند. شاید از قصد جهانم را جهنمی چیدهام. یک بار لیوانی شکاندم و خردهشیشهاش را تا مدتها جمع نکردم. تا برود تو پاهایم و هوشیارم کند و برود تو پای دیگران و دورشان کند از اتاقم. شیشهها را جمع نکردم. نه تا وقتی که حس کردم دارند به لباسهایم میچسبند و پاره پورهشان میکنند. خواب پارهپورهای نازل میشود وقتی روی صندلی نشستهام. سرم عقب و برای دقایقی خوابم میبرد که ناگهان فکر یادداشتها تیر میکشد تو سرانگشتهایم. از خواب میپرم. نگاهم به سقف میافتد. برای هوشیاری بیشتر آن بالا باید جملاتی نوشت:
لعنت به کسی که تلاش نمیکند. یا لعنت به کسی که میخواهد بیاهتمام در چیزی ماهر شود. و بعد کل سقف را تبدیل کنم به لعنتنامه
که:
لعنت به غر زدن. به گردن این و آن و شرایط انداختن. تف به صورتهای بیغیرت کاهل و نکبت به صداهای نالان از وضعیت. انسان حیوان نیست. انسان میتواند به دست بیاورد اگر بخواهد. خواستن کار کمدلان نیست. باید جنگید. ادامه داد. و مهارت، خواهان مهارت باید همت کند. اهتمام.
و بعد در گوشهای بزرگتر روی این سقف سادستیک آزارگر بنویسم:
آنکه بخواهد راهش را مییابد
و آنکه نخواهد بهانهاش را.
و کنجهای بعدی را با جملات مشابه پر کنم:
برای به دست آوردن باید خواست و بعد باید وسواسگون تلاش کرد. باید کوشید. دیوانهوار. تسلیمناپذیر.
مثل یوزورو.
خردههای یخ از زیر تیغهی کفشش به اطراف میریزد. یوزورو میچرخد. روی یخ سفید زمین. میچرخد و به حرکاتش ادامه میدهد. در حالی که دور سرش باند بستهاند. در حالی که گهگاه حین حرکات زمین میخورد و در حالی که خون از چانهاش میچکد. یوزورو در این بازی میبازد. در پایان دوربین نشانش میدهد. نشسته. دستها به چشمخانه. سر پایین. میگرید. میگرید. میگرید. برای تمام تلاشی که نتیجه نداده. مرد گریان.
یوزورو را میبینم.
هر وقت کم میآورم اجراهای یوزورو هانیو را تماشا میکنم. اسکیت باز ژاپنی. کسی که مدام زمین میخورد. زخمی میشد. برای شکستش میگریست. ولی باز به تلاشش ادامه میداد. و باز در مسابقات بعدی شرکت میکرد. او این قدر ادامه داد تا توانست ۱۲ مدال طلا ۸ مدال نقره و ۴ مدال برنز به دست بیاورد. توانست بشود مرد شمارهی یک اسکیت رو یخ. و این در حالیست که میتوانست بعد از شکست اول و دوم تسلیم شود. به خانه برود به پدرو مادرش لعنت بفرستد و بعد دربارهی کشورش لندلندکنان چیزی بگوید و چنان گربهای که دستش به گوشت نرسیده بیفزاید که اصلا هر چه خواسته از اول هم گند و گه بوده و او شاید شایستهی چیزهایی دیگر است و یا این که در حقش بیانصافی شده و لعنت به زندگی و... اما یوزورو از زمین بلند میشود و ادامه میدهد. مهم نیست چقدر سرد باشد. چقدر زمستان بشود. باید از جا بلند شوم. چشمهایم سیاهی میروند. به خود میگویم که خواهی مرد. کورمال خود را به آغوش مرگ میرسانم. تا هلم بدهد سوی شیطان. و شیطان بغلم میکند و پنبههای زندگی را از گوشم در میآورد. آن وقت نوایی مسحورکننده از کائنات به گوش میرسد
خواهد شد، آنچه خواهی.
از خواب میپرم. رو زمین بین کتابها خوابم برده. بلند میشوم. سرجایم لیوان و کاکتوس خشک شده میگذارم تا اگر خوابم گرفت نیشم بزند. برمیگردم پای نوشتن. باید بیشتر و متمرکزتر تلاش کنم. لااقل تا بیهوشی. و وقتی سخت است کلمه به کلمه پیش بروم. جملات ۲ کلمهای
مثلا
زمستان است. سرد است.
*بختیارعلی، خنده غمگینترت میکند، نشر ثالث
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
🎄3👾1
خودن داری
سرخ دانهاناری. میدرخشد. بدنهاش فلزگون و براق است. با کمترین نور به شدت برق میزند. عطر انارها. یک کاسه پر از دانهانارهای درخشنده. گیلاسها و توتفرنگیها. رژلبم بوی خوشمزهای دارد. گاهی دوست دارم تا بالا بپیچانمش و استوانهی کوچک قرمزش را لیس بزنم. نمیزنم. خودم را کنترل میکنم. بچه نیستم که از این کارها بکنم. و یا اگر هستم با کنترل رفتارهایم پنهانش میکنم. پنهان میکنم تا کمتر از عواقبش خجالت بکشم. اغلب شرمندهام و وقتی زیادی شرمندهام میل به اخفا دارم. ماشین تو سیاهی مسیر تونل مخفی میشود و بعد در انتها با نور روز پیدا. میراند. راههای پیچ در پیچ. یک دستش روی فرمان است. دست دیگرش رو پاهای من. نمیدانم چرا پاهایم روی پاهایش هستند. میگوید اگر بخواهم میتوانم گازش بگیرم.
از اینجا دوست دارید گاز بگیرید؟ میپرسد. و به قسمتی از زیر آروارهاش اشاره میکند. انسان لعنتی متوجه نیست که دارد چه شدتی را با خونسردی پیشنهاد میکند. آب دهانم را قورت میدهم. رگ مشهود گردنش وسوسهکننده است. نگاهم رامیدزدم. میگویم اعتیادآور است. میپرسد من معتاد گاز گرفتن میشوم یا شما معتاد گاز گرفته شدن؟ سرم را میچرخانم. شیشهی سمتم تا ته پایین است. دستم را بالا میبرم تا خورشید را بگیرم.
به خانه میرسم. خسته میافتم توی تخت. پاهایم را تکان میدهم. این پاها روی پاهایش بودند. زیر دستهایش. از شرم میرنجم. جنینی تو لاحاف پنهان میشوم. شاید لاحاف تو ناخودآگاهم فضای امن غافلانهی رحم را تداعی میکند.
لغتنامه را میگردم. چشمم میخورد به واژهی «رحم». مترادفش میشود زهدان میشود بچهدان. دوست دارم با خودکار کنارش بیفزایم نینیدان. نینیدون. نمیافزایم. نمیکنم. چون نمیتوانم عین همین فونت بنویسم. آن وقت معلوم میشود کسی تو لغتنامه دست برده است تا چیزی چنین ابلهانه بنویسد. کسی، یک آدم کودکسال. کودکفکر شاید.
کودکان؟ بچهها؟ نمیدانم چرا اما جعبهی کوچک مقوایی مداد رنگیهای ششتایی که گوشهی میز مغازه گذاشته بودند چشمم را گرفت. و نمیدانم چرا یک جعبه از آنها را در کنار دفترها و خودکارهای و منگنهها گذاشتم و خریدم. برایم بیفایدهاند. اندازهشان به قدر انگشت حلقهام است. نمیشود راحت گرفتشان. باید دستهایت کوچک باشد که بتوانی ازشان استفاده کنی. خیلی کوچک. به قدر دست کودکان. مداد رنگیها را گذاشتهام کنار کیبوردم. هر از گاهی به این خرید بیفایده مینگرم. باید آنها را به دخترعموهای کوچکم میدادم. ولی چرا نتوانستم؟ چرا تو کشویم دو جفت جوراب خیلی کوچک دارم؟ انکارنشدنیست که دلم میخواهد آنها پاهای کوچک نینیهای خودم را بپوشانند و این مدادرنگیها تو دست بچههایی با ژنتیک خودم بچرخد. تولهگرگهایی که دور و برم میپلکند و از سر و کولم بالا میروند. بچه که بودم مستندی دربارهی گرگها دیدم. دیدم آنها پیش از هر چیزی به گلوی حیوانات حمله میکنند. از آن به بعد بود که شاید دلم خواست دست و دندان بگذارم رو گلوی آدمها. وقتی با بچهها دعوا میکردیم گلویشان را میفشاردم. عجیب بودم. دو حالت داشتم. یا در خودم فرورفته و گریان بودم و یا داشتم میدویدم و آتش میسوزاندم. اسب تشنه است.
سرخ دانهاناری. میدرخشد. بدنهاش فلزگون و براق است. با کمترین نور به شدت برق میزند. عطر انارها. یک کاسه پر از دانهانارهای درخشنده. گیلاسها و توتفرنگیها. رژلبم بوی خوشمزهای دارد. گاهی دوست دارم تا بالا بپیچانمش و استوانهی کوچک قرمزش را لیس بزنم. نمیزنم. خودم را کنترل میکنم. بچه نیستم که از این کارها بکنم. و یا اگر هستم با کنترل رفتارهایم پنهانش میکنم. پنهان میکنم تا کمتر از عواقبش خجالت بکشم. اغلب شرمندهام و وقتی زیادی شرمندهام میل به اخفا دارم. ماشین تو سیاهی مسیر تونل مخفی میشود و بعد در انتها با نور روز پیدا. میراند. راههای پیچ در پیچ. یک دستش روی فرمان است. دست دیگرش رو پاهای من. نمیدانم چرا پاهایم روی پاهایش هستند. میگوید اگر بخواهم میتوانم گازش بگیرم.
از اینجا دوست دارید گاز بگیرید؟ میپرسد. و به قسمتی از زیر آروارهاش اشاره میکند. انسان لعنتی متوجه نیست که دارد چه شدتی را با خونسردی پیشنهاد میکند. آب دهانم را قورت میدهم. رگ مشهود گردنش وسوسهکننده است. نگاهم رامیدزدم. میگویم اعتیادآور است. میپرسد من معتاد گاز گرفتن میشوم یا شما معتاد گاز گرفته شدن؟ سرم را میچرخانم. شیشهی سمتم تا ته پایین است. دستم را بالا میبرم تا خورشید را بگیرم.
به خانه میرسم. خسته میافتم توی تخت. پاهایم را تکان میدهم. این پاها روی پاهایش بودند. زیر دستهایش. از شرم میرنجم. جنینی تو لاحاف پنهان میشوم. شاید لاحاف تو ناخودآگاهم فضای امن غافلانهی رحم را تداعی میکند.
لغتنامه را میگردم. چشمم میخورد به واژهی «رحم». مترادفش میشود زهدان میشود بچهدان. دوست دارم با خودکار کنارش بیفزایم نینیدان. نینیدون. نمیافزایم. نمیکنم. چون نمیتوانم عین همین فونت بنویسم. آن وقت معلوم میشود کسی تو لغتنامه دست برده است تا چیزی چنین ابلهانه بنویسد. کسی، یک آدم کودکسال. کودکفکر شاید.
کودکان؟ بچهها؟ نمیدانم چرا اما جعبهی کوچک مقوایی مداد رنگیهای ششتایی که گوشهی میز مغازه گذاشته بودند چشمم را گرفت. و نمیدانم چرا یک جعبه از آنها را در کنار دفترها و خودکارهای و منگنهها گذاشتم و خریدم. برایم بیفایدهاند. اندازهشان به قدر انگشت حلقهام است. نمیشود راحت گرفتشان. باید دستهایت کوچک باشد که بتوانی ازشان استفاده کنی. خیلی کوچک. به قدر دست کودکان. مداد رنگیها را گذاشتهام کنار کیبوردم. هر از گاهی به این خرید بیفایده مینگرم. باید آنها را به دخترعموهای کوچکم میدادم. ولی چرا نتوانستم؟ چرا تو کشویم دو جفت جوراب خیلی کوچک دارم؟ انکارنشدنیست که دلم میخواهد آنها پاهای کوچک نینیهای خودم را بپوشانند و این مدادرنگیها تو دست بچههایی با ژنتیک خودم بچرخد. تولهگرگهایی که دور و برم میپلکند و از سر و کولم بالا میروند. بچه که بودم مستندی دربارهی گرگها دیدم. دیدم آنها پیش از هر چیزی به گلوی حیوانات حمله میکنند. از آن به بعد بود که شاید دلم خواست دست و دندان بگذارم رو گلوی آدمها. وقتی با بچهها دعوا میکردیم گلویشان را میفشاردم. عجیب بودم. دو حالت داشتم. یا در خودم فرورفته و گریان بودم و یا داشتم میدویدم و آتش میسوزاندم. اسب تشنه است.
👾2
بزرگ شدهام دیگر. کنار اسب میایستم. آب میخورد. باید تنش را ناز کنم دستهایش را. کمرش را. یالش را. اما مجذوب تکان خوردن گلویش میشوم وقتی جرعه جرعه آب فرو میدهد. دست میکشم به خرهخرهاش. پوست رویش نازکتر از قسمتهای دیگر تناش است. گرگ درونم بروز پیدا میکند وقتی کمی با انگشت فشارش میدهم. اسب چند قدم عقب میرود و گوشهایش را هوشیارانه جلو میدهد. شاید اسب هم این گرگشدگی را فهمیده. شاید اگر او همانطور نگاهم کند باورم شود که گرگم و کمکم و واقعا تبدیل به گرگ شوم. نمیشوم. حتی وقتی رو به ماهِ کاملِ تازه از خون افتاده ایستادهام. حتی وقتی شخصی بیسلاح با من تنها میشود که چاقوهایش را همراهش ندارد. گرگ نمیشوم. حتی وقتی گردن برهنهاش زیر نگاهم وسوسهآمیز جلوه میکند. دست میگذارم روی گردنش و انگشتانم را آرام به خرخرهاش نزدیک میکنم. میگذارم روی لرزش سیب آدمش که با قورت دادن بزاقهای آبنباتی بالا و پایین میرود. میاندیشم الان است که گرگ شوم. اینپا و آنپا میکنم. گرگ نمیشوم. و یا گرگ شدن را کنترل میکنم. از این همه کنترل چه چیزی عایدم میشود؟ نمیدانم. باد افکارم را میبرد. میوزد. هوا سرد میشود. تحمل کردن سخت. چاقو بزنی از رگهایم گرگ میریزد. گرگها با کاهش دما افزایش مییابند. خونام پر از گرگ میشود. سرم پر از افسانه. که اگر کسی را گاز نگیرم و اگر کسی مرا گاز نگیرد آنها، آن گرگها، مرا گاز میگیرند. دوباره و دوباره و دوباره. شاید از شدت درد این گازها و دریده شدن رگها بود که تیغ به تنم کشیدم. شاید کشیدم تا گرگهای رگم آزاد شوند. دیوانهوار بیرون بدوند. بریزند زمین و ندانند که هر چیزی که حس آزادی بدهد لزوما آزادی نیست. و این دویدنها مرگ است. شاید هم میدانند که مرگ است و با این حال باز هم دویدن را ترجیح میدهند.
شب که باشد اناری قشنگ خون کمتر به چشم میآید اما عطرش تو فضا حس میشود. خون سرانگشتهایم را لیز کرده است. به آسانی برگهای از دفتر را ورق میزنم. کوتاههای که به سرم زده است را مینویسم.
جامعهی گرگها را بیاب.
دوست داشتم با گرگها پی شکارها میدویدم. ولی چنین جامعهای نیافتم. یک انسان یافتم. یک مبارز. که میجنگد. هر روز دائم. و بعد مینشیند. چشمهایش را میبندد و مراقبه میکند. جایی خواندم بیقراری و اضطراب و هوشیاری زیادی شاید اکنون برای انسان بیفایده و مضر باشد اما برای انسانهای اولیه ضروری بوده است. چرا که اگر راحت و آرام مینشستند هر لحظه ممکن بوده است از پشت شاخ و برگها درندهای بهشان حمله کند. احتمال حملهی گرگ تو شهر کم است. اما بچهها بازیگوشاند. حتما اگر دور و بر آنها به مراقبه بنشیند با حملهی تولهگرگها مواجه میشود. آنها بچهاند. خودداری بلد نیستند. اگر میلشان بکشد وسط مراقبه حمله و گردن و شانههایش را گازگازی میکنند. و اگر بخواهند رژلب مرا تا ته بالا میپیچانند و تفی و دهانی میکنند و میشکنند و روی دیوارها ردهای سرخ دانهاناری به جا میگذارند.
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
شب که باشد اناری قشنگ خون کمتر به چشم میآید اما عطرش تو فضا حس میشود. خون سرانگشتهایم را لیز کرده است. به آسانی برگهای از دفتر را ورق میزنم. کوتاههای که به سرم زده است را مینویسم.
جامعهی گرگها را بیاب.
دوست داشتم با گرگها پی شکارها میدویدم. ولی چنین جامعهای نیافتم. یک انسان یافتم. یک مبارز. که میجنگد. هر روز دائم. و بعد مینشیند. چشمهایش را میبندد و مراقبه میکند. جایی خواندم بیقراری و اضطراب و هوشیاری زیادی شاید اکنون برای انسان بیفایده و مضر باشد اما برای انسانهای اولیه ضروری بوده است. چرا که اگر راحت و آرام مینشستند هر لحظه ممکن بوده است از پشت شاخ و برگها درندهای بهشان حمله کند. احتمال حملهی گرگ تو شهر کم است. اما بچهها بازیگوشاند. حتما اگر دور و بر آنها به مراقبه بنشیند با حملهی تولهگرگها مواجه میشود. آنها بچهاند. خودداری بلد نیستند. اگر میلشان بکشد وسط مراقبه حمله و گردن و شانههایش را گازگازی میکنند. و اگر بخواهند رژلب مرا تا ته بالا میپیچانند و تفی و دهانی میکنند و میشکنند و روی دیوارها ردهای سرخ دانهاناری به جا میگذارند.
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
👾3
شباهنگ
قطره قطره
قطرههای لعنتی. قطرههایی که میدانی نمیتوانی نگه داری
قطرههایی که فاش میکنند آنچه نمیخواهی. نمیخواهی ابراز کنی.
قطره قطره به جریانی لیوانم را آکندی. وقتی در شبستانی خالی خلوت کرده بودیم.
نشستی. نشانیدیام. ریختی. نوشیدم. ریختی. نوشیدم. ریختی. مولیدم. سر تکان دادم. گفتی ادامه بدهم. شک کردم. لب لیوان را به لبم مالاندی. چانهام را بالا بردی. لیوان را آهسته برگرداندی. نوشاندی. به ناچار نوشیدم. باریکهای آب. سر خورد از لبها، از چانهام تا سینه. تا پایین. لیوان را از دستم ستاندی. روی میز گذاشتی.
پنداشتم آرامی. نرمی.
اما ناخواه عطری پراکندی. عطری میخکین. و نگاهت را دیدم. ردپایی از بروز شیطان. کمکم دیدم. و فهمیدم. شکارگری. خنیاگری. پر دمدمه. محتالی. تو فریفتاری. اهریمنافسای. پیام گشتی. پوییدی. خواندیام. آمدم. کمی پنداشتی. انگاشتی. اندیشیدی. آماریدی تردیدم را. حالم را سنجیدی. گفتی بمانم. به من پرداختی. میآمادیام. موهایم را شانیدی. بافتی. انبوهیدی. بوییدی. آراستی. به رشتههای مروارید پیراستی. انتهای بافتهها را بوسیدی. نگاهم را چشیدی. تشویشم را سودی. گفتی دوستم نه. کمی هراسیدم و آنگاه که شمیدم شیطانت عود کرد.
آگاهیدم. پرهیختم. نپذیرفتم. چربیدی. رهیدم. میرمیدم. که نگذاشتی. میرفتم که شکوخیدم. گرفتیام. نگهم داشتی. افراختیام. سوی تخت راندیام. برگرداندیام. مچ دستهایم را به افکندی. خودم را پوشاندم. ملحفه را ربودی. دواج را. دیبا را کنار زدی لباس را. انگشت کشیدی مرمر تن را رخام را انگشت. بوسیدیام. برانگیختیام. شرمآگین فرناخیدم.
از کمرویی مچاله شدم به آغوشت پناهیدم. آغوشیدیام ولی فقط برای این که بیشتر بیفروزیام.
نشستم نیمخیز. ایستادی. پشت سرم. دستت روی کمرم. گرما را حس کردم. فشردی. با نیروی دستت خم شدم. خوابیدم. نمیدیدم. خم شدی. دستهایت را به دکمهها رساندی. دانهدانه. گشودی. در آوردی. برهنه کردی.
گرویدم شیطانی. بیشتری. بدتری. در برابرت شیطان میشکوهد.
رفتی گوشه. گشودی. در صندوقچهات را. کاوییدی. یافتی. چیزی فلزی. گراییدی به سمتم. آمدی. چخیدم برمم. نتوانستم. چیره شدی. نگهم داشتی. خم شدی. باریکبین. و سردی چیزی سخت. باریک. نهادی. فلزی سرد. آن را خلاندی. شخشید. لرزیدم. لیزاندی چیزی در من. غلتاندی. در حفره. چیزی غالیدنی. کشیدی. مالیدی. با انگشت. در من. تراکم نفس. نفسها. جنبیدم. شیبیدم. شوراندی. آشوریدی. لبخند زدی. نویدم. نالیدم. میلرزیدم. قطرهقطره. تاب، گسست. توان گوالیدن. چکید. و ریخت. سیال. پلغید. جریانی گرم. پریشیدم. هراسیدم. نهازیدم. در خود خود را نکوهیدم. پنداشتم میگمیزم. ترسیدم. لب گزیدم. از شرم میختن. نیمخیز شتافتم. تا بگریزم.
نگذاشتی. به هم چسباندم
پاهایم را جمع کردم. باز کردیشان. میجوشیدم. میریخت. لخشید و میلخشید از من. انگشت نهادی. بند آوردی. رها کردی. تماشا کردی. نگاهیدی تا تمام شد. بوسیدی. رانها کشالهها. خیس. گفتی به مجسمهی باران خوردهی مریم میمانی.
قطره قطره
قطرههای لعنتی. قطرههایی که میدانی نمیتوانی نگه داری
قطرههایی که فاش میکنند آنچه نمیخواهی. نمیخواهی ابراز کنی.
قطره قطره به جریانی لیوانم را آکندی. وقتی در شبستانی خالی خلوت کرده بودیم.
نشستی. نشانیدیام. ریختی. نوشیدم. ریختی. نوشیدم. ریختی. مولیدم. سر تکان دادم. گفتی ادامه بدهم. شک کردم. لب لیوان را به لبم مالاندی. چانهام را بالا بردی. لیوان را آهسته برگرداندی. نوشاندی. به ناچار نوشیدم. باریکهای آب. سر خورد از لبها، از چانهام تا سینه. تا پایین. لیوان را از دستم ستاندی. روی میز گذاشتی.
پنداشتم آرامی. نرمی.
اما ناخواه عطری پراکندی. عطری میخکین. و نگاهت را دیدم. ردپایی از بروز شیطان. کمکم دیدم. و فهمیدم. شکارگری. خنیاگری. پر دمدمه. محتالی. تو فریفتاری. اهریمنافسای. پیام گشتی. پوییدی. خواندیام. آمدم. کمی پنداشتی. انگاشتی. اندیشیدی. آماریدی تردیدم را. حالم را سنجیدی. گفتی بمانم. به من پرداختی. میآمادیام. موهایم را شانیدی. بافتی. انبوهیدی. بوییدی. آراستی. به رشتههای مروارید پیراستی. انتهای بافتهها را بوسیدی. نگاهم را چشیدی. تشویشم را سودی. گفتی دوستم نه. کمی هراسیدم و آنگاه که شمیدم شیطانت عود کرد.
آگاهیدم. پرهیختم. نپذیرفتم. چربیدی. رهیدم. میرمیدم. که نگذاشتی. میرفتم که شکوخیدم. گرفتیام. نگهم داشتی. افراختیام. سوی تخت راندیام. برگرداندیام. مچ دستهایم را به افکندی. خودم را پوشاندم. ملحفه را ربودی. دواج را. دیبا را کنار زدی لباس را. انگشت کشیدی مرمر تن را رخام را انگشت. بوسیدیام. برانگیختیام. شرمآگین فرناخیدم.
از کمرویی مچاله شدم به آغوشت پناهیدم. آغوشیدیام ولی فقط برای این که بیشتر بیفروزیام.
نشستم نیمخیز. ایستادی. پشت سرم. دستت روی کمرم. گرما را حس کردم. فشردی. با نیروی دستت خم شدم. خوابیدم. نمیدیدم. خم شدی. دستهایت را به دکمهها رساندی. دانهدانه. گشودی. در آوردی. برهنه کردی.
گرویدم شیطانی. بیشتری. بدتری. در برابرت شیطان میشکوهد.
رفتی گوشه. گشودی. در صندوقچهات را. کاوییدی. یافتی. چیزی فلزی. گراییدی به سمتم. آمدی. چخیدم برمم. نتوانستم. چیره شدی. نگهم داشتی. خم شدی. باریکبین. و سردی چیزی سخت. باریک. نهادی. فلزی سرد. آن را خلاندی. شخشید. لرزیدم. لیزاندی چیزی در من. غلتاندی. در حفره. چیزی غالیدنی. کشیدی. مالیدی. با انگشت. در من. تراکم نفس. نفسها. جنبیدم. شیبیدم. شوراندی. آشوریدی. لبخند زدی. نویدم. نالیدم. میلرزیدم. قطرهقطره. تاب، گسست. توان گوالیدن. چکید. و ریخت. سیال. پلغید. جریانی گرم. پریشیدم. هراسیدم. نهازیدم. در خود خود را نکوهیدم. پنداشتم میگمیزم. ترسیدم. لب گزیدم. از شرم میختن. نیمخیز شتافتم. تا بگریزم.
نگذاشتی. به هم چسباندم
پاهایم را جمع کردم. باز کردیشان. میجوشیدم. میریخت. لخشید و میلخشید از من. انگشت نهادی. بند آوردی. رها کردی. تماشا کردی. نگاهیدی تا تمام شد. بوسیدی. رانها کشالهها. خیس. گفتی به مجسمهی باران خوردهی مریم میمانی.
👾3
غورباغهگرایی
شباهنگ قطره قطره قطرههای لعنتی. قطرههایی که میدانی نمیتوانی نگه داری قطرههایی که فاش میکنند آنچه نمیخواهی. نمیخواهی ابراز کنی. قطره قطره به جریانی لیوانم را آکندی. وقتی در شبستانی خالی خلوت کرده بودیم. نشستی. نشانیدیام. ریختی. نوشیدم. ریختی. نوشیدم.…
شگفتم. شکفتم.
لالهها را گشودی. انگیختی. تپیدم. بوسیدی. تفتیدم. به خود پیچیدم.
سست شدم. لرزیدم. تنبیدم.
نگهم داشتی. نگاهیدمت نفسزنان.
قطرهها را مکیدی. خجالیدیام. خجولیدیام. بساویدی بساویدی بساویدی. بوسیدی. در من تنیدی به من تازیدی با من تپیدی.
پا به هم پرواسیدم. بشلیدم. بستم. گشودی. ژفاندی. افژولیدی. این لالههای ژفیدنی. تراکم ژالهها در لابهلای لالهها. خیسی لالهگون.
بالاتر. هالهی تیرهی پستانها. گزیدی. التهاب نوکها. ورساخیدی. لیسیدی. لشتی. خودت را ساییدی دستت را به شانهام سفتی. خیسی گرم کاف. کمکم هشتی. هلیدی. گنجاندی. سپوختی. خودت را در من. به سختی. کمرت گرم. لاندی و میلاندی. گوالان. درونم. ستوهیدم.
از فشار کاستی. افزودی. نالیدم. دستم را فشردم. خستمات. شانههایت را کابیدم. جنبیدی. خمیدی دستم را. خاییدی گردنم را. چاویدی. اسمم را زمزمه کردی. باختم.
آلودی به من. آکندی. نوانیدی. خودت را. خالی کردی. همهی اندوختهات را. افشردی. افشاندی. پاشاندی. آهیختی. نزیدی. آهنجیدی. به هم پیچیدیم. آمیختیم. ریختی. آغشتم. آغاریدی. خیسیدیم. فرغردیم. ملحفهها را نمیدیم.
لنجیدی. شنجیدی. پاک کردی.
دمیدی. نفسی. تارهای مویم جنبیدند. خندیدی. تاسیدم. پوزیدی. گرگوار میبوسیدیم.
در خود افتادم خسته. پاسیدیام. پاییدیام. پژردیام. از تمام پاشیدگی پالاییدیام. خواباندیام. شبستانک. خلوت. میخک. شمیدم. غنودم. خسته. شکیفتی. لب نهادی. بر پلگهای بسته. بوسیدی. آسودی کنارم. آرامیدی.
غریبه. بودم مخفی. نهان. پنهان. که فاش میکند. برهنهام میکند. میکند شکردهاش. کردهاش. سگالیدهاش. لیسدهاش. مالیدهاش. گداختهاش. گاییدهاش. انگیختهاش منم. افروختهاش. افساییدهاش. من دوستش من تن رخامش من شبستانش. میگوید نه دوستش بلکه دوستگانش که دوستر دارد از همه.
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
لالهها را گشودی. انگیختی. تپیدم. بوسیدی. تفتیدم. به خود پیچیدم.
سست شدم. لرزیدم. تنبیدم.
نگهم داشتی. نگاهیدمت نفسزنان.
قطرهها را مکیدی. خجالیدیام. خجولیدیام. بساویدی بساویدی بساویدی. بوسیدی. در من تنیدی به من تازیدی با من تپیدی.
پا به هم پرواسیدم. بشلیدم. بستم. گشودی. ژفاندی. افژولیدی. این لالههای ژفیدنی. تراکم ژالهها در لابهلای لالهها. خیسی لالهگون.
بالاتر. هالهی تیرهی پستانها. گزیدی. التهاب نوکها. ورساخیدی. لیسیدی. لشتی. خودت را ساییدی دستت را به شانهام سفتی. خیسی گرم کاف. کمکم هشتی. هلیدی. گنجاندی. سپوختی. خودت را در من. به سختی. کمرت گرم. لاندی و میلاندی. گوالان. درونم. ستوهیدم.
از فشار کاستی. افزودی. نالیدم. دستم را فشردم. خستمات. شانههایت را کابیدم. جنبیدی. خمیدی دستم را. خاییدی گردنم را. چاویدی. اسمم را زمزمه کردی. باختم.
آلودی به من. آکندی. نوانیدی. خودت را. خالی کردی. همهی اندوختهات را. افشردی. افشاندی. پاشاندی. آهیختی. نزیدی. آهنجیدی. به هم پیچیدیم. آمیختیم. ریختی. آغشتم. آغاریدی. خیسیدیم. فرغردیم. ملحفهها را نمیدیم.
لنجیدی. شنجیدی. پاک کردی.
دمیدی. نفسی. تارهای مویم جنبیدند. خندیدی. تاسیدم. پوزیدی. گرگوار میبوسیدیم.
در خود افتادم خسته. پاسیدیام. پاییدیام. پژردیام. از تمام پاشیدگی پالاییدیام. خواباندیام. شبستانک. خلوت. میخک. شمیدم. غنودم. خسته. شکیفتی. لب نهادی. بر پلگهای بسته. بوسیدی. آسودی کنارم. آرامیدی.
غریبه. بودم مخفی. نهان. پنهان. که فاش میکند. برهنهام میکند. میکند شکردهاش. کردهاش. سگالیدهاش. لیسدهاش. مالیدهاش. گداختهاش. گاییدهاش. انگیختهاش منم. افروختهاش. افساییدهاش. من دوستش من تن رخامش من شبستانش. میگوید نه دوستش بلکه دوستگانش که دوستر دارد از همه.
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
👾3🎄2
خیلی حال میدهد اگر موقع جویدن کنسانترهی منجمد آب پرتقال روی خودتان بنزین بریزید
چرا دروغ بگویم. شده است کبریت را وقتی هنوز خاموش نشده قورت بدهم.
چاک، نویسنده و مقالهنویس، پالانیک.
آبلیمو را میچکانی رو فالوده. تفنگ را میخواهی بچکانی روی مغز.
کشته میشویم. گاهی با دزد قمه به دست. گاهی هم با میکروبها. جهان پنهانی قارچها. بیماریهای جانگداز.
چاک پالانیک.
هر وقت دئودورانت ببینم یاد چاک پالانیک میافتم.
بامزه و یکم نکبت.
یک نمونه از کتاب ترجمه شده به فارسی چاک پالانیک را دوباره عینا ترجمه کنید به انگلیسی و برای چاک پالانیک پست کنید.
رو یا زیر بدنهی دئودورانت قسمتی وجود دارد به اسم «ترکیبات».
چاک بلخره کتاب را دریافت میکند. و در این سناریوی به خصوص این قدر وقت و یا علاقه دارد که کتاب را بخواند وقتی تو صفحهی اول کتاب نوشتید:
Please read this shit that I posted for you.♡
ترکیبات: آلومینیوم تری کلراید
این مناسبترین ترکیب برای سرطان است. مرگ خوشآیند.
چاک کتاب را میخواند و حتما که روانش چاکچاک میشود. چنان که بخواهد با تیر مغز آزردهاش را خلاص کند.
ناصر تقوایی:
«در صد سال گذشته در اين فرهنگ آنقدر دامنههای سانسور مرحله به مرحله گسترده شده كه نگفتن ديگر تخصص هنرمند ایرانی است.»
گاهی یاد کتاب جذام امیر گلآرا میافتم. حسرت نبودن و نیافتن کتابش غیرقابل انکار است.
حرفهای ماسیده. نویسندهی خفه شده. جامعهی بیچاره. اینجا بوی عرق میآید. به قدری شدید که بوهای خوش گیج و گم شوند. عطر لازم است.
دئودورانت ژلی یا رولی. چیزیست غالیدنی که بعد از استحمام به زیر بغلها میمالند و اسپری آن که چیزیست افشاندنی به همان نواحی. برای پنهاندن و یا کاستن بوی عرق. دئودرانت به زیربغلهای لعنتی. البته که اغراق میکنم. اغراقهای عرقی دراماتیک.
نه.
ولی کافیست مدت زیادی تو دستشویی عمومی بمانید تا به همهی چیزهای تهوعآور عادت کنید. میتوانید غر بزنید، اَه و پیف کنید، برینید و فرار کنید.
خفگی(Choke)
احتمالا دومین رمان معروف چاک پالانیک خفگی باشد. بعد از باشگاه مبارزه (Fight Club). داستان دربارهی پسریست که اعتیاد جنسی دارد. و دوباره انجمنی در کار است که افراد معتاد جنسی دور هم جمع میشوند و میکوشند اعتیادشان را کنترل کنند. کتاب از همان اول با آمیزشی ناهنجار در دستشویی عمومی شروع میشود. دختر روی پسر حرکت میکند و جالب اینجاست که این کتاب چاپ شده است. البته با سانسورهای فراوان که خدشههای اساسی به داستان وارد میکند.
بله یک استعارهی نکبت دیگر:
دستشویی عمومی.
میتوانید بروید
و یا بمانید و عادت کنید.
و یا محض رضای خدا طی و شویندهی کوفتی را بردارید و بکوشید کمی اوضاع را بهتر کنید.
اینجا یک مستراح عمومی بزرگ است. اغلب میرینند و میروند. گاهی با گههای بزرگ که صاحبانشان حوصلهی هدایت آنها را با جریان آب نداشتهاند.
زر مفت نیست اگر بگوییم اغراق میکنیم تا چیز رنجآوری را بزرگتر نشان بدهیم. بلکه افراد به صرافت درست کردن بیفتند. حال این که خودمان باید شروع کنیم. با کارهایی هرچند ناچیز. شاید هم کاملا مفت.
خفگی.
مادر شخصیت اصلی آلزایمر دارد. و آلزایمر از چه به وجود میآید؟ آلومینیوم.
یکی از نقاط قوت چاک پالانیک این است که دربارهی چیزها به صورت علمی توضیحاتی مینویسد. مثلا وقتی میخواهد از بمبسازی تایلر دردن بگوید نمینویسد
تایلر یک چیزهایی را با هم قاطی کرد و بعد بامب!
نه.
چنان مینویسد که معلوم باشد تایلر واقعا شیمی حالیاش است که توانسته بمب بسازد. دیالوگش را در فیلم Fight Club 1999 میبینیم.
تایلر: میدانستی اگر به مقادیر مساوی بنزین و کنسانتره آب پرتقال منجمد را با هم مخلوط کنی میتوانی ناپالم درست کنید؟
سانسور فراگیر میشود. همه چیز را سانسور میکنیم. خیلی چیزها را. به خفگی دچاریم. یا من من را خفه میکند یا من شما را یا شما من را. جهان جای بامزهی نکبتی میشود.
آلومینیوم رابطهی مستقیمی با آلزایمر دارد. دئورانتهای حاوی آلومینیوم. ظروف آلومینیومی تفلون شدهی به مرور خراشیده شده.
این چیزهاست که انسان را پنهانی میکشد. حتما.
دچار به آلزایمر یا نوعی آلزایمر.
میفراموشیم. خودآگاه و ناخودآگاه عادت میکنیم. و یا میفراموشیم چون ناتوانیمان برای درست کردن دردناک است. شاید این. شاید هم نه.
به مغزم دئودورانت حاوی آلومینیوم تری کلراید میمالم. و کنسانترهی منجمد آب پرتقال را با بنزین مخلوط میکنم. به یاد فالوده با آبلیمو لبخند میزنم. کبریت میکشم. شعله را میبلعم. تلاش مذبوحانه برای انفجار. افسردگیِ پس شکست در انهدام خویش. متلاشی ساختن خویش.
کبریت فروزان را میبلعم.
شعله در تاریکی نمگین سرم خاموش میشود.
زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
چرا دروغ بگویم. شده است کبریت را وقتی هنوز خاموش نشده قورت بدهم.
چاک، نویسنده و مقالهنویس، پالانیک.
آبلیمو را میچکانی رو فالوده. تفنگ را میخواهی بچکانی روی مغز.
کشته میشویم. گاهی با دزد قمه به دست. گاهی هم با میکروبها. جهان پنهانی قارچها. بیماریهای جانگداز.
چاک پالانیک.
هر وقت دئودورانت ببینم یاد چاک پالانیک میافتم.
بامزه و یکم نکبت.
یک نمونه از کتاب ترجمه شده به فارسی چاک پالانیک را دوباره عینا ترجمه کنید به انگلیسی و برای چاک پالانیک پست کنید.
رو یا زیر بدنهی دئودورانت قسمتی وجود دارد به اسم «ترکیبات».
چاک بلخره کتاب را دریافت میکند. و در این سناریوی به خصوص این قدر وقت و یا علاقه دارد که کتاب را بخواند وقتی تو صفحهی اول کتاب نوشتید:
Please read this shit that I posted for you.♡
ترکیبات: آلومینیوم تری کلراید
این مناسبترین ترکیب برای سرطان است. مرگ خوشآیند.
چاک کتاب را میخواند و حتما که روانش چاکچاک میشود. چنان که بخواهد با تیر مغز آزردهاش را خلاص کند.
ناصر تقوایی:
«در صد سال گذشته در اين فرهنگ آنقدر دامنههای سانسور مرحله به مرحله گسترده شده كه نگفتن ديگر تخصص هنرمند ایرانی است.»
گاهی یاد کتاب جذام امیر گلآرا میافتم. حسرت نبودن و نیافتن کتابش غیرقابل انکار است.
حرفهای ماسیده. نویسندهی خفه شده. جامعهی بیچاره. اینجا بوی عرق میآید. به قدری شدید که بوهای خوش گیج و گم شوند. عطر لازم است.
دئودورانت ژلی یا رولی. چیزیست غالیدنی که بعد از استحمام به زیر بغلها میمالند و اسپری آن که چیزیست افشاندنی به همان نواحی. برای پنهاندن و یا کاستن بوی عرق. دئودرانت به زیربغلهای لعنتی. البته که اغراق میکنم. اغراقهای عرقی دراماتیک.
نه.
ولی کافیست مدت زیادی تو دستشویی عمومی بمانید تا به همهی چیزهای تهوعآور عادت کنید. میتوانید غر بزنید، اَه و پیف کنید، برینید و فرار کنید.
خفگی(Choke)
احتمالا دومین رمان معروف چاک پالانیک خفگی باشد. بعد از باشگاه مبارزه (Fight Club). داستان دربارهی پسریست که اعتیاد جنسی دارد. و دوباره انجمنی در کار است که افراد معتاد جنسی دور هم جمع میشوند و میکوشند اعتیادشان را کنترل کنند. کتاب از همان اول با آمیزشی ناهنجار در دستشویی عمومی شروع میشود. دختر روی پسر حرکت میکند و جالب اینجاست که این کتاب چاپ شده است. البته با سانسورهای فراوان که خدشههای اساسی به داستان وارد میکند.
بله یک استعارهی نکبت دیگر:
دستشویی عمومی.
میتوانید بروید
و یا بمانید و عادت کنید.
و یا محض رضای خدا طی و شویندهی کوفتی را بردارید و بکوشید کمی اوضاع را بهتر کنید.
اینجا یک مستراح عمومی بزرگ است. اغلب میرینند و میروند. گاهی با گههای بزرگ که صاحبانشان حوصلهی هدایت آنها را با جریان آب نداشتهاند.
زر مفت نیست اگر بگوییم اغراق میکنیم تا چیز رنجآوری را بزرگتر نشان بدهیم. بلکه افراد به صرافت درست کردن بیفتند. حال این که خودمان باید شروع کنیم. با کارهایی هرچند ناچیز. شاید هم کاملا مفت.
خفگی.
مادر شخصیت اصلی آلزایمر دارد. و آلزایمر از چه به وجود میآید؟ آلومینیوم.
یکی از نقاط قوت چاک پالانیک این است که دربارهی چیزها به صورت علمی توضیحاتی مینویسد. مثلا وقتی میخواهد از بمبسازی تایلر دردن بگوید نمینویسد
تایلر یک چیزهایی را با هم قاطی کرد و بعد بامب!
نه.
چنان مینویسد که معلوم باشد تایلر واقعا شیمی حالیاش است که توانسته بمب بسازد. دیالوگش را در فیلم Fight Club 1999 میبینیم.
تایلر: میدانستی اگر به مقادیر مساوی بنزین و کنسانتره آب پرتقال منجمد را با هم مخلوط کنی میتوانی ناپالم درست کنید؟
سانسور فراگیر میشود. همه چیز را سانسور میکنیم. خیلی چیزها را. به خفگی دچاریم. یا من من را خفه میکند یا من شما را یا شما من را. جهان جای بامزهی نکبتی میشود.
آلومینیوم رابطهی مستقیمی با آلزایمر دارد. دئورانتهای حاوی آلومینیوم. ظروف آلومینیومی تفلون شدهی به مرور خراشیده شده.
این چیزهاست که انسان را پنهانی میکشد. حتما.
دچار به آلزایمر یا نوعی آلزایمر.
میفراموشیم. خودآگاه و ناخودآگاه عادت میکنیم. و یا میفراموشیم چون ناتوانیمان برای درست کردن دردناک است. شاید این. شاید هم نه.
به مغزم دئودورانت حاوی آلومینیوم تری کلراید میمالم. و کنسانترهی منجمد آب پرتقال را با بنزین مخلوط میکنم. به یاد فالوده با آبلیمو لبخند میزنم. کبریت میکشم. شعله را میبلعم. تلاش مذبوحانه برای انفجار. افسردگیِ پس شکست در انهدام خویش. متلاشی ساختن خویش.
کبریت فروزان را میبلعم.
شعله در تاریکی نمگین سرم خاموش میشود.
زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
🎄3👾2
لعنت ابدی
آب ماهی را عوض میکنم. دست و پا میزند. در بیآبی ته تنگ. شاید اگر زیاد منتظرش بگذارم بمیرد. شاید هم تصمیم بگیرد ترک آب کند و زین پس هوا نفس بکشد. شاید مثل بچهها بزند زیر گریه. شاید همین حالا هم دارد میگرید و من چون انسانم نمیشنوم و نمیفهمم. شاید گریههایی شبیه نوزادان سر داده است. وقتی از شکم مادر بیرون میآیند. آنها هم اول میپندارند نفس کشیدن هوا سخت است. شاید باید به ماهی هم وقت بدهم تا عادت کند.
دینگ
بلخره برایم وقتی در نظر گرفتند.
یک وقت نکبت.
آن هم حدود بیست و شش روز دیگر. ساعت نه و بیست دقیقهی صبح. علاوه بر وقت تعیینشده، پیام ۷ موردی بلند بالایی هم برایم فرستادهاند. تحت عنوان «مهم! لطفا کامل و با دقت مطالعه شود». نگاه سرسری به پیام میاندازم.
۱)حدود ۲-۳ ساعت معطلی رو در نظر بگیرید
از همین مورد اول که بیملاحظه و بدون نقطه نوشته شده و به نکتهی آزارندهی علاف شدن اشاره دارد دلم میخواهد بهشان بگویم اصلا نمیخواهم، گور هفت جد و آبادتان. ولی میدانم که نباید این کار را بکنم. حوصله ندارم از جای دیگر وقت بگیرم. و حتی اگر بگیرم احتمالا دوباره میرود برای سی روز دیگر. تا آن وقت کماحتمال نیست که مرده باشم. با تصادف یا خفگی و یا حتی سقوط شبهنگام و ناگهانی از پشتبام حین تماشای گربهی سیاه آن پایین. کسی چه میداند. آدم از سه لحظهی بعدش خبر ندارد. ولی این چیزها برای آنها مهم نیست. حتی تلف کردن دو سه ساعتهی عمر مراجعهکننده هم مهم نیست. البته که وقت به هر حال تلف میشود. اگر آن وقت منتظر نوبتام نباشم در چه حالم؟ احتمالا نشستهام سر کلاس استاد لعنتشده تا او وقتم را حرام کند. لعنت ابدی به تمام کسانی که وقت حرام میکنند. حتی لعنت به این متن که وقت تلف میکند. دو سه دقیقههای عمر. کاش میشد بس کنم. وقت را لغو کنم. نروم. دورههای طولانیمدت سوگواری برای خودم بچینم و به طرزی احمقانهای با احتمال مرگ در خودم حبس شوم. ربان سیاه به جلد زندگیام بچسبانم و نابودی ذرهذرهی این تلفزار را تماشا کنم. کاش این و یا کاش میتوانستم کسی را جای خودم بفرستم تا مدارکم را ارائه بدهد و آن وقت که کم مانده بود نوبتم شود بلخره بعد از دو ساعت خودم را برساندم و نفسزنان بروم داخل و... از این کاشهای باطل دردآور که مغز را اشغال و افکار را آشغالی میکند. و البته آدم را هم کلافه. البته که بدیهیست. کلافهام.
اما این قدر کلافه نمیبودم اگر او میگفت. اما نگفت. نگفت چیزی نیست. نگفت مشکلی نیست. نگفت زیادی نگرانی. حتی نگفت که آزمایش لازم نیست. هیچ یک از اینها را نگفت و فقط مرا با اندیشهی مرگ خدانگهدار گفت. و من رفتم. با نسخهای به دستم. در شب. در تنهایی. در خلوت. در مچالگی خودم. تو صندلی پشت رانندهای ناشناس با ماشینی مشکی. خیلی نگذشته. پرشیای سیاه. هنوز یادم هست. تنها. تنها رفتم. و تنها هم برگشتم. و آنها نمیدانستند. مثل حالا که نمیدانند. در دریای عمیق خود هراسیده غرقتر میشوم. و اگر بالا بکشند هراسیدهتر میکوشم به عمق بیشتر فرو بروم. تابلوی لطفا نگهام دارید، هرچند مثل ماهی بیآب دست و پا بزنم. بس کن. بله. درست است. باکی نیست. به لحاظ تکنیکی میبایست مرده میبودم.
خیلی پیشتر از همهی اینها. وقتی در محضر یکی دیگر نشسته بودم روبهرویش. داشت پروندهام را مینگریست. من هم داشتم در وحشت و سکوت سوسک رو پردهی پشتسرش را مینگریستم. با خود گفتم هر گونه صدا و یا آشوب سوسک که ثابت است را از جا میپراند و منجر به آشوب واقعی میشود تا این که او سر بالا آورد و گفت احتمالا باید اقدامی کنید. نگران شدم. پرسیدم کشندهست؟ گفت گاها کشنده است. خیالم راحت شد. هرگز به کسی که میگوید «گاها» اعتماد نمیکنم. تمام افرادی که از گاها استفاده کردهاند را لیست کردهام تا بدانم هرگز نمیشود به حرفشان استناد کرد.
و این لیست بلند بالا روز به روز بالاترتر میرود. ترس پنهانی دارم که «گاها» یک روز کلمه بشود. مثل کلمات واقعی و حقیقی و رسمی که تو لغتنامه اگر بگردی مییابی. آن وقت این نوشته و آن لیست به بیهودگی کاندومی میشوند که مردی ایدزی و بددل پیش از مصرف به آن سوزن خلانده باشد. آن وقت آدم باردار میشود. و به طرزی دیوانهوار بیشتر از نگرانی برای ایدز نگران جنین میشود. و میداند که نه هفتهی لعنتی بعد باید حتما وقتی برای سونوگرافی دریافت کرده باشد. وقتی که قرار است در انتظارش وقتش هدر برود. و حتی مهم نیست که به هر حال با همان ایدز چقدر وقتش شروع کرده باشد به هدر رفتن. فقط میداند که نمیتواند پیام بدهد گور هفت جد و آبادتان این وقت پرانتظار را نمیخواهم. و آه لعنت به انتظار که ماهی از تقلا میافتد. زیادی منتظرش گذاشتم. لعنت بهشان. آب ماهی را عوض میکردم که برایم پیام نکبت هفت موردی فرستادند.
زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
آب ماهی را عوض میکنم. دست و پا میزند. در بیآبی ته تنگ. شاید اگر زیاد منتظرش بگذارم بمیرد. شاید هم تصمیم بگیرد ترک آب کند و زین پس هوا نفس بکشد. شاید مثل بچهها بزند زیر گریه. شاید همین حالا هم دارد میگرید و من چون انسانم نمیشنوم و نمیفهمم. شاید گریههایی شبیه نوزادان سر داده است. وقتی از شکم مادر بیرون میآیند. آنها هم اول میپندارند نفس کشیدن هوا سخت است. شاید باید به ماهی هم وقت بدهم تا عادت کند.
دینگ
بلخره برایم وقتی در نظر گرفتند.
یک وقت نکبت.
آن هم حدود بیست و شش روز دیگر. ساعت نه و بیست دقیقهی صبح. علاوه بر وقت تعیینشده، پیام ۷ موردی بلند بالایی هم برایم فرستادهاند. تحت عنوان «مهم! لطفا کامل و با دقت مطالعه شود». نگاه سرسری به پیام میاندازم.
۱)حدود ۲-۳ ساعت معطلی رو در نظر بگیرید
از همین مورد اول که بیملاحظه و بدون نقطه نوشته شده و به نکتهی آزارندهی علاف شدن اشاره دارد دلم میخواهد بهشان بگویم اصلا نمیخواهم، گور هفت جد و آبادتان. ولی میدانم که نباید این کار را بکنم. حوصله ندارم از جای دیگر وقت بگیرم. و حتی اگر بگیرم احتمالا دوباره میرود برای سی روز دیگر. تا آن وقت کماحتمال نیست که مرده باشم. با تصادف یا خفگی و یا حتی سقوط شبهنگام و ناگهانی از پشتبام حین تماشای گربهی سیاه آن پایین. کسی چه میداند. آدم از سه لحظهی بعدش خبر ندارد. ولی این چیزها برای آنها مهم نیست. حتی تلف کردن دو سه ساعتهی عمر مراجعهکننده هم مهم نیست. البته که وقت به هر حال تلف میشود. اگر آن وقت منتظر نوبتام نباشم در چه حالم؟ احتمالا نشستهام سر کلاس استاد لعنتشده تا او وقتم را حرام کند. لعنت ابدی به تمام کسانی که وقت حرام میکنند. حتی لعنت به این متن که وقت تلف میکند. دو سه دقیقههای عمر. کاش میشد بس کنم. وقت را لغو کنم. نروم. دورههای طولانیمدت سوگواری برای خودم بچینم و به طرزی احمقانهای با احتمال مرگ در خودم حبس شوم. ربان سیاه به جلد زندگیام بچسبانم و نابودی ذرهذرهی این تلفزار را تماشا کنم. کاش این و یا کاش میتوانستم کسی را جای خودم بفرستم تا مدارکم را ارائه بدهد و آن وقت که کم مانده بود نوبتم شود بلخره بعد از دو ساعت خودم را برساندم و نفسزنان بروم داخل و... از این کاشهای باطل دردآور که مغز را اشغال و افکار را آشغالی میکند. و البته آدم را هم کلافه. البته که بدیهیست. کلافهام.
اما این قدر کلافه نمیبودم اگر او میگفت. اما نگفت. نگفت چیزی نیست. نگفت مشکلی نیست. نگفت زیادی نگرانی. حتی نگفت که آزمایش لازم نیست. هیچ یک از اینها را نگفت و فقط مرا با اندیشهی مرگ خدانگهدار گفت. و من رفتم. با نسخهای به دستم. در شب. در تنهایی. در خلوت. در مچالگی خودم. تو صندلی پشت رانندهای ناشناس با ماشینی مشکی. خیلی نگذشته. پرشیای سیاه. هنوز یادم هست. تنها. تنها رفتم. و تنها هم برگشتم. و آنها نمیدانستند. مثل حالا که نمیدانند. در دریای عمیق خود هراسیده غرقتر میشوم. و اگر بالا بکشند هراسیدهتر میکوشم به عمق بیشتر فرو بروم. تابلوی لطفا نگهام دارید، هرچند مثل ماهی بیآب دست و پا بزنم. بس کن. بله. درست است. باکی نیست. به لحاظ تکنیکی میبایست مرده میبودم.
خیلی پیشتر از همهی اینها. وقتی در محضر یکی دیگر نشسته بودم روبهرویش. داشت پروندهام را مینگریست. من هم داشتم در وحشت و سکوت سوسک رو پردهی پشتسرش را مینگریستم. با خود گفتم هر گونه صدا و یا آشوب سوسک که ثابت است را از جا میپراند و منجر به آشوب واقعی میشود تا این که او سر بالا آورد و گفت احتمالا باید اقدامی کنید. نگران شدم. پرسیدم کشندهست؟ گفت گاها کشنده است. خیالم راحت شد. هرگز به کسی که میگوید «گاها» اعتماد نمیکنم. تمام افرادی که از گاها استفاده کردهاند را لیست کردهام تا بدانم هرگز نمیشود به حرفشان استناد کرد.
و این لیست بلند بالا روز به روز بالاترتر میرود. ترس پنهانی دارم که «گاها» یک روز کلمه بشود. مثل کلمات واقعی و حقیقی و رسمی که تو لغتنامه اگر بگردی مییابی. آن وقت این نوشته و آن لیست به بیهودگی کاندومی میشوند که مردی ایدزی و بددل پیش از مصرف به آن سوزن خلانده باشد. آن وقت آدم باردار میشود. و به طرزی دیوانهوار بیشتر از نگرانی برای ایدز نگران جنین میشود. و میداند که نه هفتهی لعنتی بعد باید حتما وقتی برای سونوگرافی دریافت کرده باشد. وقتی که قرار است در انتظارش وقتش هدر برود. و حتی مهم نیست که به هر حال با همان ایدز چقدر وقتش شروع کرده باشد به هدر رفتن. فقط میداند که نمیتواند پیام بدهد گور هفت جد و آبادتان این وقت پرانتظار را نمیخواهم. و آه لعنت به انتظار که ماهی از تقلا میافتد. زیادی منتظرش گذاشتم. لعنت بهشان. آب ماهی را عوض میکردم که برایم پیام نکبت هفت موردی فرستادند.
زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
🎄2👾2
انباشتهای مشتاقانه و یا اختلال انباشت وسواسگونه
میزند رو دکمهی ضبط. ولع جمعآوری کلمات با او است. کلمه روی کلمه. جملات. حالتهای بیان. تاکیدهایی که با تکیه بر قسمتهای مختلف جمله به حالتهای دیگر مبدل میشوند و بدین ترتیب منظورهای متفاوتی میرسانند. تکیهها باید بلندتر و با مکث بیشتر خوانده شوند.
مثلا کلاغی مرده است. و متهم مشکوک در جواب صاحب مغموم میتواند بگوید:
من کلاغ تو را نکشتم.
(شاید کسی دیگر این کار را کرده باشد.)
من کلاغ تو را نکشتم.
(شاید مثلا به جایش سگ تو را کشته باشم.)
من کلاغ تو را نکشتم.
(شاید کلاغ کسی دیگر را کشتهام.)
من کلاغ تو را نکشتم.
(شاید فقط کمی کتکش زده باشم.)
به کسی نمیگوید ولی هر وقت بیکار میشود با این تاکیدهای تکیهدهنده بازی میکند. انواع جملات مختلف را قسمت به قسمت تو سرش پررنگ و آنها را زیرلب زمزمه میکند. یک بار در جواب دوستش که پرسیده بود داری برای خودت چه زمزمه میکنی کامل توضیح داده بود و او هم گفته بود احتمالا وسواس دارد و بهتر است به روانشناس مراجعه کند. اما او از مراجعه کردن بیزار بود. چون احتمالا اگر برای روانشناسی شرح میداد که صداها را ضبط میکند اسمش را میگذاشت اختلال انباشت وسواسگونه. که احتمالا از فقر شدید به وجود آمده و یا فقدان ناگهانی یا وسواس فکری و یا کودکی نابسامان و ... هزار چیز دیگر که آنها مایلاند دلیل باشد. که احتمالا هم همین موجب شده است اطرافش کثیف و آلوده و شلخته باشد و یا انزوای اجتماعیاش از اینجا آب میخورد و اصلا به همین خاطر است که نمیتواند حضور دیگران را تحمل و یا کسی را دعوت کند و یا هر پیامد دیگری که آنها میاندیشند ممکن است از اختلال انباشت وسواسگونه بربیاید. پنداشت این شکلی خیلی درماتیک و نکبت است. اگر کلاغ هم بهشان مراجعه کند برچسبهایی رویش میچسبانند و بعد ارجاعش میدهند به روانپزشکان تا برای کندن آن برچسبها دارو مصرف نماید. به طوری که حتی اگر کلاغ دوست داشته باشد چیزهای براق جمعآوری کند کلکسیون قشنگش را از بدبختیاش میدانند. حال اگر اجازه بدهند سیاهنمایی و بدبختیگرایی را کمتر کنم باید به نمایندگی او بگویم فقط اشتیاق است. اشتیاقی که درک نمیکنند. قبلا پاککن، تراش، جاکلیدی، پیکسل و حتی سنگ جمع میکرد. وقتی میرفت دریا به جای دیدن منظره و نفس کشیدن و بازی با آب سرش پایین بود برای گزینش بهترین و مناسبترین سنگها. البته که درست به اندازهی همان کارها از جمعآوری سنگ لذت میبرد. و حالا جمعآوری صدا. میزند رو دکمهی ضبط برایش هشدار میآید. فضای ذخیرهسازی رو به اتمام است. گوشیاش تا خرتلاق پر شده است. فضای ذخیرهسازی پر از صدای خاله و عمو و دخترعمو و پدر و مادر و دوست و خواهر و برادر و دکترها و اساتید است. با خیلی از این اصوات تمرین ورباتیم انجام داده است.
ورباتیم، نوشتن دقیق و جزئینگارانهی صدای یک یا چند نفر. نوشتن همه چیز مکالمات و سخنان بدون تغییر، سانسور و یا بازنویسی. در ورباتیم حتی اصوات، تکرارها و مکثها ثبت میشوند. بدون خلاصه و یا تفسیر و اصلاح شدن. با همهی نقصها و لقلقههای زبانی.
بیشترین کاربرد ورباتیم در بخش حقوقی و قضایی است. ثبت اضهارات شاهد و متهم، صورت جلسههای دادگاه و در مذاکرات رسمی که ثبت کلمات بیشتر از همیشه مهم میشوند تا در آینده نتوانند گفتهها را نفی کنند.
شغلش حقوقی و یا قضایی نیست. حتی برایش مهم نیست اگر آدمها حرفهایشان را نفی کنند. برای مچگیری ضبط نمیکند. ضبط میکند چون حرف زدن آدمها برایش جالب است. مثل یک آدمفضایی مشتاق است به برسی صدای آدمها.
ضبط میکند. مخفیانه، یواشکی و به هیچیک از ابژههایش نمیگوید که در حال ضبط صدایشان است. میخواهد حالت طبیعی، تمام آن فرورفتگیها و برجستگیهای بدون نقاب را بشنود و بنگارد. وقتی ازش پرسیدم خودش این را گفت و حتی گفت یک جورهایی مثل ونسان ونگوگ که تو نامهای در اواخر ژوئیهی ۱۸۸۱ به برادرش نوشت:
«چقدر باید زحمت کشید تا طرز مدل شدن را به مردم یاد داد. مردم اغلب گمان میکنند. هنگام مدل شدن باید لباس فاخر و شیک و چیندار پوشید، در صورتی که این گونه لباس فرورفتگیها و برجستگیهای مشخص زانو و آرنج و شانه و سایر قسمتهای بدن را به خوبی نشان نمیدهد. این مسئله در حقیقت یکی از دردسرهای کوچک نقاش است.»
سپس گفت از توضیح بیزار است. اگر بگوید قرار است ضبط کند احتمالا باید هزار کلمهی دیگر هم ردیف کند. مثلا چرا میخواهد این کار را بکند؟ و حالا آنها چه چیزی باید بگویند؟ دربارهی چه مسائلی باید حرف بزنند؟ آیا این حرفها قرار است جایی منتشر شود؟ و...
نه. سری را که درد نمیکند دستمال نمیبندند. پس نمیگوید و مخفیانه دکمهی ضبط صدا را میزند که باز با خطای انباشتگی بیش از حد ذخیرهساز مواجه میشود.
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
میزند رو دکمهی ضبط. ولع جمعآوری کلمات با او است. کلمه روی کلمه. جملات. حالتهای بیان. تاکیدهایی که با تکیه بر قسمتهای مختلف جمله به حالتهای دیگر مبدل میشوند و بدین ترتیب منظورهای متفاوتی میرسانند. تکیهها باید بلندتر و با مکث بیشتر خوانده شوند.
مثلا کلاغی مرده است. و متهم مشکوک در جواب صاحب مغموم میتواند بگوید:
من کلاغ تو را نکشتم.
(شاید کسی دیگر این کار را کرده باشد.)
من کلاغ تو را نکشتم.
(شاید مثلا به جایش سگ تو را کشته باشم.)
من کلاغ تو را نکشتم.
(شاید کلاغ کسی دیگر را کشتهام.)
من کلاغ تو را نکشتم.
(شاید فقط کمی کتکش زده باشم.)
به کسی نمیگوید ولی هر وقت بیکار میشود با این تاکیدهای تکیهدهنده بازی میکند. انواع جملات مختلف را قسمت به قسمت تو سرش پررنگ و آنها را زیرلب زمزمه میکند. یک بار در جواب دوستش که پرسیده بود داری برای خودت چه زمزمه میکنی کامل توضیح داده بود و او هم گفته بود احتمالا وسواس دارد و بهتر است به روانشناس مراجعه کند. اما او از مراجعه کردن بیزار بود. چون احتمالا اگر برای روانشناسی شرح میداد که صداها را ضبط میکند اسمش را میگذاشت اختلال انباشت وسواسگونه. که احتمالا از فقر شدید به وجود آمده و یا فقدان ناگهانی یا وسواس فکری و یا کودکی نابسامان و ... هزار چیز دیگر که آنها مایلاند دلیل باشد. که احتمالا هم همین موجب شده است اطرافش کثیف و آلوده و شلخته باشد و یا انزوای اجتماعیاش از اینجا آب میخورد و اصلا به همین خاطر است که نمیتواند حضور دیگران را تحمل و یا کسی را دعوت کند و یا هر پیامد دیگری که آنها میاندیشند ممکن است از اختلال انباشت وسواسگونه بربیاید. پنداشت این شکلی خیلی درماتیک و نکبت است. اگر کلاغ هم بهشان مراجعه کند برچسبهایی رویش میچسبانند و بعد ارجاعش میدهند به روانپزشکان تا برای کندن آن برچسبها دارو مصرف نماید. به طوری که حتی اگر کلاغ دوست داشته باشد چیزهای براق جمعآوری کند کلکسیون قشنگش را از بدبختیاش میدانند. حال اگر اجازه بدهند سیاهنمایی و بدبختیگرایی را کمتر کنم باید به نمایندگی او بگویم فقط اشتیاق است. اشتیاقی که درک نمیکنند. قبلا پاککن، تراش، جاکلیدی، پیکسل و حتی سنگ جمع میکرد. وقتی میرفت دریا به جای دیدن منظره و نفس کشیدن و بازی با آب سرش پایین بود برای گزینش بهترین و مناسبترین سنگها. البته که درست به اندازهی همان کارها از جمعآوری سنگ لذت میبرد. و حالا جمعآوری صدا. میزند رو دکمهی ضبط برایش هشدار میآید. فضای ذخیرهسازی رو به اتمام است. گوشیاش تا خرتلاق پر شده است. فضای ذخیرهسازی پر از صدای خاله و عمو و دخترعمو و پدر و مادر و دوست و خواهر و برادر و دکترها و اساتید است. با خیلی از این اصوات تمرین ورباتیم انجام داده است.
ورباتیم، نوشتن دقیق و جزئینگارانهی صدای یک یا چند نفر. نوشتن همه چیز مکالمات و سخنان بدون تغییر، سانسور و یا بازنویسی. در ورباتیم حتی اصوات، تکرارها و مکثها ثبت میشوند. بدون خلاصه و یا تفسیر و اصلاح شدن. با همهی نقصها و لقلقههای زبانی.
بیشترین کاربرد ورباتیم در بخش حقوقی و قضایی است. ثبت اضهارات شاهد و متهم، صورت جلسههای دادگاه و در مذاکرات رسمی که ثبت کلمات بیشتر از همیشه مهم میشوند تا در آینده نتوانند گفتهها را نفی کنند.
شغلش حقوقی و یا قضایی نیست. حتی برایش مهم نیست اگر آدمها حرفهایشان را نفی کنند. برای مچگیری ضبط نمیکند. ضبط میکند چون حرف زدن آدمها برایش جالب است. مثل یک آدمفضایی مشتاق است به برسی صدای آدمها.
ضبط میکند. مخفیانه، یواشکی و به هیچیک از ابژههایش نمیگوید که در حال ضبط صدایشان است. میخواهد حالت طبیعی، تمام آن فرورفتگیها و برجستگیهای بدون نقاب را بشنود و بنگارد. وقتی ازش پرسیدم خودش این را گفت و حتی گفت یک جورهایی مثل ونسان ونگوگ که تو نامهای در اواخر ژوئیهی ۱۸۸۱ به برادرش نوشت:
«چقدر باید زحمت کشید تا طرز مدل شدن را به مردم یاد داد. مردم اغلب گمان میکنند. هنگام مدل شدن باید لباس فاخر و شیک و چیندار پوشید، در صورتی که این گونه لباس فرورفتگیها و برجستگیهای مشخص زانو و آرنج و شانه و سایر قسمتهای بدن را به خوبی نشان نمیدهد. این مسئله در حقیقت یکی از دردسرهای کوچک نقاش است.»
سپس گفت از توضیح بیزار است. اگر بگوید قرار است ضبط کند احتمالا باید هزار کلمهی دیگر هم ردیف کند. مثلا چرا میخواهد این کار را بکند؟ و حالا آنها چه چیزی باید بگویند؟ دربارهی چه مسائلی باید حرف بزنند؟ آیا این حرفها قرار است جایی منتشر شود؟ و...
نه. سری را که درد نمیکند دستمال نمیبندند. پس نمیگوید و مخفیانه دکمهی ضبط صدا را میزند که باز با خطای انباشتگی بیش از حد ذخیرهساز مواجه میشود.
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
🎄1👾1
نهاییترین روزهای تابستان
جمعه است. به تقویم احتیاج دارم.
لختی مکث میکنم تا تقویم را به انبوه وسایل روی میزم بیفزایم. به شلوغی کتابها و کاغذها و خودکارها و لیوانهای خالی از آب و چای و قوطی انجیر و ماژیکها و کیبورد و لپتاب. تقویم را میایستانم یک گوشه و سپس مینویسم
که
جمعه است.
۲۸ام شهریور.
این تاریخ یک بار تجربه میشود. مثل دیروز که تجربهی پایان یافتهی یک باره بود.
سه روز تا پایان تابستان مانده است.
برای پاییز آماده میشوم. برنامههایم را میچینم. نوشتههایی که باید بنویسم. درسهایی که باید به پایان برسانم. حساب بانکی که باید پر کنم. برنامهی کلاسهایم و البته سنجیدن تمام گریزگاهها. وقتهایی که میتوانم از همهی زندگی بگریزم. فرارهای حیاتی.
و بعد سلامتی.
که باید اهمیت بیشتری برایش قائل شوم. تزریق هفتگی نوروبیون را میآغازم. و البته مصرف روزانهی ویتامین ۱۰۰۰D3. گویا مصرف روزانهاش موثرتر است. و البته که اثرشان را بعد از یک هفته میبینم.
و این کارها را میکنم چون به خودم نیاز دارم. میکوشم با خود نرم باشم.
بعد از حمام به پاها کرم میزنم و موهایم را با پارچهی نخی خشک میکنم. شانه. و بهشان روغنهای گیاهی میزنم. به خودم نیاز دارم. که خودم در پیچدرپیچ وجود، آشفته و هراسیده مخفی شده است. با این کارها میخواهم بهش بفهمانم که همه چیز امن است و اگر مایل است میتواند بروز کند.
جمعه است.
پنجره باز است. اواخر شهریور است. پردهی اتاقم محشر است. سبز است. با باد آمسیده میشود. از آفتاب پشتش سایههای آبیفام از درختان سبز دارد. جنگل کاجها را تداعی میکند.
موسیقی در اتاق جاری است. پذیرای پاییزام. شیشههای خام تیفانی را گذاشتهام روی کمد. شیشههایی به رنگ اناری. لاجوردی. لیمویی و هلویی. خورشید در تلالو آنها شکوهی باستانی دارد. پردهها را جمع میکنم.
لباسم را در میآورم. روی فرش اتاق دراز میکشم. روی سرخی گرم. با کمر برهنه زیر آفتاب میخوابم. گرما در تن رخنه میکند. میکوشم گرما را در ستون فقراتم حفظ کنم. ذهنم قرار مییابد. باد آرام میوزد.
خشخش برگهها را میشنوم. اتاق پر از نقاشی تکدرختان است. بیرون بادی میوزد که درختان را دعوت به خواب کند.
خواب را میرمانم تا بیندیشم. برای رهیدن از افسردگی فصلی باید بیشتر رنگهایی از طیف سرخ و نارنجی و زرد ببینم. جایی خواندم که این رنگها رمانندهی افسردگی هستند. به همین خاطر گامیدن بین برگهای پاییزی میتواند از افسردگی بکاهد. به پیادهروی روزانه میاندیشم. احتمالا از پنج دقیقه تا نیم و بعد یک ساعت. به یاد میآورم. پاییز سال پیش وقتی راه میرفتم ذهنم منظمتر عمل میکرد. گاهی صدایم را حین راه رفتن ظبط میکردم. میگفتم و باز میگفتم و گاهی تا به ایدهای برای انتشار نمیرسیدم باز نمیگشتم.
جمعه است که مینویسم.
قبول دارم که زندگی ناجور است. پر از سختیهای فراوان و کم از شیرینیهای کم. این را میپذیرم. همچنین قبول دارم که در این مدت ریقم در آمده است. حداقل پنج روز گریستن در هفته و فروپاشی شدید روانی قابل انکار نیست. این احتمالا یک هشدار شدید بوده باشد. خرابشدگی و درهمشکستگی را انکار نمیکنم. میبینم و میکوشم مسئولانه از خود مراقبت کنم. شاید فقط در این صورت است که بشود با بیشترین حالت کارآمدی ادامه داد. کسانی که باید کمکشان کرد. بعد از لغزشهای پیاپی میایستم. دست مبارز را هم میگیرم. او را به رزم میفرستم. اگر زخم شود زخمهایش را تیمار میکنم. البته که کار سخت است. باید جنگید. باید مبارز بود. باید بعد از رزم از خود و از همرزم مراقبت کرد. سپاسگزاری باید کرد. از خود و از همرزم و از جهان که هم رزم دارد و هم همرزم و هم آرامش پس از رزم.
جمعه است. نوایی از موسیقیهای بیکلام.
نتها را مینوشم.
و میکوشم بنویسم. بیشتر و بیشتر. که البته سختتر میشود. داشتههای خردم را خرد خرد تو متنها خالی میکنم و با خود ندار خیلی خردم مواجه میشوم. میشوم مترسکی بر زمین خالی نوشتههایم. چشم دوخته به همهی جوانههای در نیامدهی سبز نشده. باد میوزد. از جهان درخواست میکنم. آینهای در برابرم مینهند. دیدن گاهبهگاه این خود خرد خیلی سخت است. ولی باید نگریست. برای درست کردن کمکم اوضاع نباید از دیدن کاستیها روی زمین افتاد و گریست و یا دراز کشید و تن به انفعالهای دپرس سپرد. باید ایستاد و استقامت ورزید. باید کاشت. جوانههای دیرپا بلخره یک روز سبز خواهند شد. شاید نه حالا و امروز ولی فردا بلخره.
حالا سه روز تا پاییز است. به تقویم نیازی نیست. جمعه است. حسابم را صاف میکنم. باد میورزد. دم میگیرم. نفس تازه میکنم. برای دویدن. برای آتش گرفتن.
زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
جمعه است. به تقویم احتیاج دارم.
لختی مکث میکنم تا تقویم را به انبوه وسایل روی میزم بیفزایم. به شلوغی کتابها و کاغذها و خودکارها و لیوانهای خالی از آب و چای و قوطی انجیر و ماژیکها و کیبورد و لپتاب. تقویم را میایستانم یک گوشه و سپس مینویسم
که
جمعه است.
۲۸ام شهریور.
این تاریخ یک بار تجربه میشود. مثل دیروز که تجربهی پایان یافتهی یک باره بود.
سه روز تا پایان تابستان مانده است.
برای پاییز آماده میشوم. برنامههایم را میچینم. نوشتههایی که باید بنویسم. درسهایی که باید به پایان برسانم. حساب بانکی که باید پر کنم. برنامهی کلاسهایم و البته سنجیدن تمام گریزگاهها. وقتهایی که میتوانم از همهی زندگی بگریزم. فرارهای حیاتی.
و بعد سلامتی.
که باید اهمیت بیشتری برایش قائل شوم. تزریق هفتگی نوروبیون را میآغازم. و البته مصرف روزانهی ویتامین ۱۰۰۰D3. گویا مصرف روزانهاش موثرتر است. و البته که اثرشان را بعد از یک هفته میبینم.
و این کارها را میکنم چون به خودم نیاز دارم. میکوشم با خود نرم باشم.
بعد از حمام به پاها کرم میزنم و موهایم را با پارچهی نخی خشک میکنم. شانه. و بهشان روغنهای گیاهی میزنم. به خودم نیاز دارم. که خودم در پیچدرپیچ وجود، آشفته و هراسیده مخفی شده است. با این کارها میخواهم بهش بفهمانم که همه چیز امن است و اگر مایل است میتواند بروز کند.
جمعه است.
پنجره باز است. اواخر شهریور است. پردهی اتاقم محشر است. سبز است. با باد آمسیده میشود. از آفتاب پشتش سایههای آبیفام از درختان سبز دارد. جنگل کاجها را تداعی میکند.
موسیقی در اتاق جاری است. پذیرای پاییزام. شیشههای خام تیفانی را گذاشتهام روی کمد. شیشههایی به رنگ اناری. لاجوردی. لیمویی و هلویی. خورشید در تلالو آنها شکوهی باستانی دارد. پردهها را جمع میکنم.
لباسم را در میآورم. روی فرش اتاق دراز میکشم. روی سرخی گرم. با کمر برهنه زیر آفتاب میخوابم. گرما در تن رخنه میکند. میکوشم گرما را در ستون فقراتم حفظ کنم. ذهنم قرار مییابد. باد آرام میوزد.
خشخش برگهها را میشنوم. اتاق پر از نقاشی تکدرختان است. بیرون بادی میوزد که درختان را دعوت به خواب کند.
خواب را میرمانم تا بیندیشم. برای رهیدن از افسردگی فصلی باید بیشتر رنگهایی از طیف سرخ و نارنجی و زرد ببینم. جایی خواندم که این رنگها رمانندهی افسردگی هستند. به همین خاطر گامیدن بین برگهای پاییزی میتواند از افسردگی بکاهد. به پیادهروی روزانه میاندیشم. احتمالا از پنج دقیقه تا نیم و بعد یک ساعت. به یاد میآورم. پاییز سال پیش وقتی راه میرفتم ذهنم منظمتر عمل میکرد. گاهی صدایم را حین راه رفتن ظبط میکردم. میگفتم و باز میگفتم و گاهی تا به ایدهای برای انتشار نمیرسیدم باز نمیگشتم.
جمعه است که مینویسم.
قبول دارم که زندگی ناجور است. پر از سختیهای فراوان و کم از شیرینیهای کم. این را میپذیرم. همچنین قبول دارم که در این مدت ریقم در آمده است. حداقل پنج روز گریستن در هفته و فروپاشی شدید روانی قابل انکار نیست. این احتمالا یک هشدار شدید بوده باشد. خرابشدگی و درهمشکستگی را انکار نمیکنم. میبینم و میکوشم مسئولانه از خود مراقبت کنم. شاید فقط در این صورت است که بشود با بیشترین حالت کارآمدی ادامه داد. کسانی که باید کمکشان کرد. بعد از لغزشهای پیاپی میایستم. دست مبارز را هم میگیرم. او را به رزم میفرستم. اگر زخم شود زخمهایش را تیمار میکنم. البته که کار سخت است. باید جنگید. باید مبارز بود. باید بعد از رزم از خود و از همرزم مراقبت کرد. سپاسگزاری باید کرد. از خود و از همرزم و از جهان که هم رزم دارد و هم همرزم و هم آرامش پس از رزم.
جمعه است. نوایی از موسیقیهای بیکلام.
نتها را مینوشم.
و میکوشم بنویسم. بیشتر و بیشتر. که البته سختتر میشود. داشتههای خردم را خرد خرد تو متنها خالی میکنم و با خود ندار خیلی خردم مواجه میشوم. میشوم مترسکی بر زمین خالی نوشتههایم. چشم دوخته به همهی جوانههای در نیامدهی سبز نشده. باد میوزد. از جهان درخواست میکنم. آینهای در برابرم مینهند. دیدن گاهبهگاه این خود خرد خیلی سخت است. ولی باید نگریست. برای درست کردن کمکم اوضاع نباید از دیدن کاستیها روی زمین افتاد و گریست و یا دراز کشید و تن به انفعالهای دپرس سپرد. باید ایستاد و استقامت ورزید. باید کاشت. جوانههای دیرپا بلخره یک روز سبز خواهند شد. شاید نه حالا و امروز ولی فردا بلخره.
حالا سه روز تا پاییز است. به تقویم نیازی نیست. جمعه است. حسابم را صاف میکنم. باد میورزد. دم میگیرم. نفس تازه میکنم. برای دویدن. برای آتش گرفتن.
زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
🎄3👾1
هنجارخراش
اخمآلود سر میچرخانی. مورمورت میشود وقتی لبی گردنت را ببوسد. صدای موسیقی همراه دود سیگار تو اتاق میچرخد. به گردنبند دست میکشی. قفل میکنی. میکوشی باکره نگهاش داری.
ترکم نکن. خداحافظی نکن. رویت را برنگردان. مرا بالا و خشک نگذار. که به انگلیسی میشود کسی را در شرایط بد قرار دادن.
قرار گرفتهاید. سیگار میکشی. روی تخت افتادهای. از کشالهها تا زیر ران لغزش منی را احساس میکنی. میچرخی تا با روتختی ورآمده بر اثر حرکتهای شدید پاکش کنی. به اسکناسهایی مینگری که پایین تخت رها شدهاند. به تصور دیگران از خودت پوزخند میزنی. پرتوئه باریک افتاده بر سرامیک چشمت را میزند. پلکهایت را روی هم میفشاری. حالت از صبح به هم میخورد. و به هم میخورد وقتی ناگهان باردار میشوی. به پدرت میاندیشی. تو را خراب کرد تو، تیکهی بینظیر بهشتی که میتوانست آیندهای بهتر داشته باشد. یا لااقل این چیزیست که دوست داشتی باشد. خراب شدن توسط پدر. نه. پدرت مرد خوب و درستی بود. این وضعیت به خاطر چیز دیگریست. به هیچ وجه دنبال همخوابههایی نیستی که پدرت را تداعی کنند. این تصورات خیالپردازانه فقط به درد بعضی شبها میخورد. شبی مثل شب گذشته که به شانههای مردی چنگ زدی و به یاد آن آهنگ خندان پرسیدی میتوانی
پدر تمام وقت من باشی؟
و بعد خواننده میخواند. با صدایی زخمیتر قسمت «ترکم نکن» را میخواند. استیصال را میشود حس کرد وقتی میگوید
خداحافظی نکن. رویت را برنگردان. من را بالا و خشک نگذار. که به انگلیسی میشود کسی را در شرایط بد گذاشتن. در شرایط بدی قرار میگیری وقتی صبح ترک میشوی. و بدتر، وقتی نمیشوی. تن برهنهی لعنتشدهی معمولی مردی از مردان شهر، مردی برهنه که تمام شب گذشته گذاشتهای روی تنات بلغزد و تو را ببوسد. همه چیز حالا به نظرت کریه و مزخرف است. میچرخی تا نبینی. میچرخد تا در آغوشت بگیرد. شب میپذیرفتی اما صبح شده و گرم است و نور آفتاب روانت را میخراشد. خودت را پس میکشی تا سیگار برداری. و در حالی که دودش را به صورت مرد میفرستی میگویی وقتش است بزند به چاک. و این درحالیست که شق کرده و میخواهد بزند به چاک تو که تو میروی سمت آشپزخانه تا آب جوش بگذاری و میگویی بزند به چاکی دیگر.
و صدای در را که میشنوی سیگارت را در فنجان چای خاموش میکنی. نیمهبرهنه با یک ملحفه روی مبل تکنفره مینشینی. قفل گردنبند را از پشت باز میکنی و زمین میاندازی. پاهایت را روی دستهی صندلی میگذاری و سرت را روی دستهی دیگر عقب میبری و گردنت را تا حد امکان و آرزو میکنی که تیغهای از ناکجا روی گلویت فرود بیاید. لبهای کسی گردنت را میبوسد که مورمورت میشود. به گردنت گردنبند و چوکرهای پهن میبندی. از این که هرکسی گردنت را ببوسد بیزاری. میکوشی گردنت را باکره نگه داری. وقت بستن چوکر به سگها میاندیشی. به گردن سگها قلادههای میخدار و آهنی میبندند تا دندانهای گرگ وقت کشتن سگ به گا برود. به گا میروند مردهایی که ناغافل روانی میشوند وقتی بهشان اصرار میکنی خودشان را بیواسطهی کاندوم تو تنات خالی کنند. وقتی از شر کاندوم خلاص میشوند لبخند میزنی. سرت را از پشت تو بالشت میفشاری و رانهایت را جمع میکنی تا با لذت بیشتری ارضا شوند. و میشوند و نمیدانند که به زودی به مرضات گرفتار خواهند شد. کاش ایدز و سوزاک داشتی اما نه. جنون است که بعد از یک شب برفی به آن دچار شدهای. بیمار صفر.
وقتی گم شدی و تو برف به مرگ میافتادی گرگی از دور دیدی. انسان شد. مردی به سمتت میدوید. برف شدید میبارید. شدتش نمیگذاشت چشمهایت را باز نگه داری. که ببینی وقتی روی برفها افتاده بودی چه شد. هم دیدی هم ندیدی. هم فهمیدی هم نفهمیدی. ملغمهای از خود و ناخودآگاهت از پس چشمها و حواست میگذشت که کمکم بیهوش شدی.
و بعد در تنگنای لانهای به خود آمدی. لانهای که گرمایی حیوانی داشت. برهنه. با لباسهای نیمه دریده و زخمی روی گلو. و البته جنونی که منتقل شده بود و شهری که ناهنجارش شدی. این قدر که تصمیم گرفتی با رواج جنون هنجارش کنی. شهر را با گایشهای بیپوشش دیوانه میکردی. و گلویت را همیشه میپوشاندی. مصونش میداشتی از هر لب و دندانی به جز او که درست هم به یادش نمیآوردی.
میان برف، تنها، با جنون،
جنون؛ نطفهای ابدی که او در تو کاشته بود
او
خداحافظی نکرد
رویش را برگرداند
ترکت کرد.
زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
اخمآلود سر میچرخانی. مورمورت میشود وقتی لبی گردنت را ببوسد. صدای موسیقی همراه دود سیگار تو اتاق میچرخد. به گردنبند دست میکشی. قفل میکنی. میکوشی باکره نگهاش داری.
ترکم نکن. خداحافظی نکن. رویت را برنگردان. مرا بالا و خشک نگذار. که به انگلیسی میشود کسی را در شرایط بد قرار دادن.
قرار گرفتهاید. سیگار میکشی. روی تخت افتادهای. از کشالهها تا زیر ران لغزش منی را احساس میکنی. میچرخی تا با روتختی ورآمده بر اثر حرکتهای شدید پاکش کنی. به اسکناسهایی مینگری که پایین تخت رها شدهاند. به تصور دیگران از خودت پوزخند میزنی. پرتوئه باریک افتاده بر سرامیک چشمت را میزند. پلکهایت را روی هم میفشاری. حالت از صبح به هم میخورد. و به هم میخورد وقتی ناگهان باردار میشوی. به پدرت میاندیشی. تو را خراب کرد تو، تیکهی بینظیر بهشتی که میتوانست آیندهای بهتر داشته باشد. یا لااقل این چیزیست که دوست داشتی باشد. خراب شدن توسط پدر. نه. پدرت مرد خوب و درستی بود. این وضعیت به خاطر چیز دیگریست. به هیچ وجه دنبال همخوابههایی نیستی که پدرت را تداعی کنند. این تصورات خیالپردازانه فقط به درد بعضی شبها میخورد. شبی مثل شب گذشته که به شانههای مردی چنگ زدی و به یاد آن آهنگ خندان پرسیدی میتوانی
پدر تمام وقت من باشی؟
و بعد خواننده میخواند. با صدایی زخمیتر قسمت «ترکم نکن» را میخواند. استیصال را میشود حس کرد وقتی میگوید
خداحافظی نکن. رویت را برنگردان. من را بالا و خشک نگذار. که به انگلیسی میشود کسی را در شرایط بد گذاشتن. در شرایط بدی قرار میگیری وقتی صبح ترک میشوی. و بدتر، وقتی نمیشوی. تن برهنهی لعنتشدهی معمولی مردی از مردان شهر، مردی برهنه که تمام شب گذشته گذاشتهای روی تنات بلغزد و تو را ببوسد. همه چیز حالا به نظرت کریه و مزخرف است. میچرخی تا نبینی. میچرخد تا در آغوشت بگیرد. شب میپذیرفتی اما صبح شده و گرم است و نور آفتاب روانت را میخراشد. خودت را پس میکشی تا سیگار برداری. و در حالی که دودش را به صورت مرد میفرستی میگویی وقتش است بزند به چاک. و این درحالیست که شق کرده و میخواهد بزند به چاک تو که تو میروی سمت آشپزخانه تا آب جوش بگذاری و میگویی بزند به چاکی دیگر.
و صدای در را که میشنوی سیگارت را در فنجان چای خاموش میکنی. نیمهبرهنه با یک ملحفه روی مبل تکنفره مینشینی. قفل گردنبند را از پشت باز میکنی و زمین میاندازی. پاهایت را روی دستهی صندلی میگذاری و سرت را روی دستهی دیگر عقب میبری و گردنت را تا حد امکان و آرزو میکنی که تیغهای از ناکجا روی گلویت فرود بیاید. لبهای کسی گردنت را میبوسد که مورمورت میشود. به گردنت گردنبند و چوکرهای پهن میبندی. از این که هرکسی گردنت را ببوسد بیزاری. میکوشی گردنت را باکره نگه داری. وقت بستن چوکر به سگها میاندیشی. به گردن سگها قلادههای میخدار و آهنی میبندند تا دندانهای گرگ وقت کشتن سگ به گا برود. به گا میروند مردهایی که ناغافل روانی میشوند وقتی بهشان اصرار میکنی خودشان را بیواسطهی کاندوم تو تنات خالی کنند. وقتی از شر کاندوم خلاص میشوند لبخند میزنی. سرت را از پشت تو بالشت میفشاری و رانهایت را جمع میکنی تا با لذت بیشتری ارضا شوند. و میشوند و نمیدانند که به زودی به مرضات گرفتار خواهند شد. کاش ایدز و سوزاک داشتی اما نه. جنون است که بعد از یک شب برفی به آن دچار شدهای. بیمار صفر.
وقتی گم شدی و تو برف به مرگ میافتادی گرگی از دور دیدی. انسان شد. مردی به سمتت میدوید. برف شدید میبارید. شدتش نمیگذاشت چشمهایت را باز نگه داری. که ببینی وقتی روی برفها افتاده بودی چه شد. هم دیدی هم ندیدی. هم فهمیدی هم نفهمیدی. ملغمهای از خود و ناخودآگاهت از پس چشمها و حواست میگذشت که کمکم بیهوش شدی.
و بعد در تنگنای لانهای به خود آمدی. لانهای که گرمایی حیوانی داشت. برهنه. با لباسهای نیمه دریده و زخمی روی گلو. و البته جنونی که منتقل شده بود و شهری که ناهنجارش شدی. این قدر که تصمیم گرفتی با رواج جنون هنجارش کنی. شهر را با گایشهای بیپوشش دیوانه میکردی. و گلویت را همیشه میپوشاندی. مصونش میداشتی از هر لب و دندانی به جز او که درست هم به یادش نمیآوردی.
میان برف، تنها، با جنون،
جنون؛ نطفهای ابدی که او در تو کاشته بود
او
خداحافظی نکرد
رویش را برگرداند
ترکت کرد.
زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
👾3
ریختگی و هبوط اسطورههای جهان بالا
ایستادهام. دیبا به دست. کبودی بر تن. گودی شانههایم آکنده از شمیمهها. شمیمهایی با دو ترکیب. ترکیبهایی در هم با هم به هم. من و تو. دوری.
ایستادهام. تنها. و تنام. که پگاهان آبی میشود.
به مانند افسونگران. فراتر از پول. فراتر از مکان. فراتر از زمان. فراتر از سلیقهی جمعی آدمیان. بر فراز این جهان.
بگو ما را خیال کنند.
که اسطوره،
خیالی جمعی است.
جمعی بساز.
و به آنها بگو ما را خیال کنند.
رویایی بساز.
و به من بگو محرم باش.
فقط تا همین رویا.
و چهل گام با من بیا.
که در میان اجدادمان مشایعت در چهل گام رسم بوده است.
مشایعت.
چهل گام من. چهل گام تو. رفتن من. همراهی تو. میآیی.
میگذارم که بیایی.
و به او بگو
او را وا من ده.
و ببین که نمیدهد.
واخورده. بازگرد سوی خودم. که با تو است. بازگرد. با دستهایی که خالی میپنداری. که هیچ ندارند. که البته دارند. هیچ جز خیال. و خیال اعتراضی است به وضع موجود. حال و اکنون. هرچه معترضتر باشی خیالها خلاقتراند. و خیالها غلیظتر میشوند. بوی التهاب شب. بوی آمیختگی. تراکم خیال هر چه بالاتر کلافگی افزونتر. و کلافگی هر چه زیادتر جنبشها بیشتر و گامهایی تندتر. یک گام به سوی تو. ده گام به سوی من. و بـایست. روبهروی من.
دستت را به سویم بگیر. مشتت را باز کن.
و ببین که در خیال جمعی آنها پروانهی نقرهفام آبی در مشتت مخفی شده.
و گلها بالای سر ما. شکوفههایی هنوز نشکفته. در خود. به خود پیچیده. مشتت را باز کن. شکوفهها باز میشوند. در خیال جمعی آنها نسیم میوزد. اطراف پر از گلبرگهای سفید و صابونی میشود. در خیال جمعی آنها پروانهای تو مشتت است. نقرهفام آبی. که تو مشتت بالبال میزند تا رنگش را عامدانه به انگشتهایت بمالاند. تا پگاهان آنها بتوانند رد لمسهایت را بیابند. شب نه. نمیتوانند.
میشکنی ستارگان را شبها. آخر در این خیال جمعی شببهشب چشمهااند که میپایند ما را.
و غافلیم
که آبیها رویم میمانند.
غافل
که رنگ بال به دستت مالیده میشود. با آبی دستت لمس میکنی. زیر ترقوه. برهنگیها. با رگههایی آبی ردهایی ناخواسته میگذاری. آبیهایی پروانهفام. سرت را روی قلب میگذاری. گوش میکنی.
بیدار شو. بیدار شو. بیدار نمیشویم. خواب است و شب است. شب است که خواب است. لبت خالی. دستهایت ندارند. دندانها از فقدان در عذاباند. داشتنت خالیست. نداری جز خیال. خیال بوسیدن سینه. خاییدن هالههای تیره. لشتی بر سختی دو غده. انگشت کشیدن بر فقرات. سختی استخوانهای تهیگاه. تب لیزشوندهی لاله. شکفتن حین پرواسیدنهای بیپروا. چنان گشودگی پروانهها. میخیالی. گشودگی گرم است. تر است. تپنده. نوای ناله. خیال. خیالهای اخته. چشمهای بسته. آسمانهای ستارهریخته. شب است که حس میکنی. غلتیدن شب. لغزیدن نم. شبنم. خیال نداوت نقب. تب. قطرهها. سقوط دانههای عرق بر من. از پیشانی رو تن من. لغزیدنشان بر ترقوههای من. تب.و کمکم دچار میشوی به ابریشم. تارها. گیر کردهای به رویا. خود را دلگرم میکنی که حتما پگاه از این کابوس بیدار میشوی. با اولین اشعهها. و دلگرمتر میلغزی به خیال گرمای تپنده. دهلیز خواهنده. تری ارکیده. خستهای. سخت درگیر تب. غلت میزدی که به من خوردی. هذیانوار گفتی. لب زدی. گفتی که با من بودی. باور کنم که بودم. لااقل به اندازهی لحظاتی. کنارت خوابیده بودم.
و بعد چنان که تازه به حرفهایت واقف شده باشی گفتی لطفا مرا بیدار کن. این تو نبودی. این که شبیه تو بود تو نبود. مرا با توئه غیر خود تنها نگذار. توئه غیر خودت شبیه گیاه عشقه است. دورم میپیچد. از من تغذیه میکند. جان میگیرد و مقاوم و محکمتر میچسبد. این قدر که سنگین میشود که بمانم جایی. ساعتها. و ساعتها و ساعتها و ساعت...
تارها را کنار میزنم.
در میزنم. میآیم. ناگهان هوشیار میشوی. میکشی. میهلی. میبوسی. میگشایی. میوزی. میلغزی. میلانی. میدوی. در تن. برفها بر تن. به دیوار دالان هل داده میشود خیالم. میکامی. میچکی. به تنهایی خویش سخت میپیچی. ناگهان میپرهیزی. میپرهیزم از هر چیز که جادو را بکشد. جادو. فراتر از پول و مکان و زمان. ماورای این جهان. بیشتر از مد. بیشتر از سلیقههای جمعی آدمیان. متنفر از تکراری و کمارزش شدن اقتران. میپرهیزیم. چهل گام میروم. چهل گام میآیی.
من و تو
و اجتماع هرزی که نه مرا میشناسد
نه تو.
هنوز نه.
مگر این که جهان بالا را کمی کج کنند.
ردها، آبی. آبی پروانهفام. رفتهام. بر لبهی جهان ایستادهام. ردها بر تن. چشمها بر من.
نه.
بگو چشم ببندند.
به آنها بگو
ما را خیال کنند.
زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
ایستادهام. دیبا به دست. کبودی بر تن. گودی شانههایم آکنده از شمیمهها. شمیمهایی با دو ترکیب. ترکیبهایی در هم با هم به هم. من و تو. دوری.
ایستادهام. تنها. و تنام. که پگاهان آبی میشود.
به مانند افسونگران. فراتر از پول. فراتر از مکان. فراتر از زمان. فراتر از سلیقهی جمعی آدمیان. بر فراز این جهان.
بگو ما را خیال کنند.
که اسطوره،
خیالی جمعی است.
جمعی بساز.
و به آنها بگو ما را خیال کنند.
رویایی بساز.
و به من بگو محرم باش.
فقط تا همین رویا.
و چهل گام با من بیا.
که در میان اجدادمان مشایعت در چهل گام رسم بوده است.
مشایعت.
چهل گام من. چهل گام تو. رفتن من. همراهی تو. میآیی.
میگذارم که بیایی.
و به او بگو
او را وا من ده.
و ببین که نمیدهد.
واخورده. بازگرد سوی خودم. که با تو است. بازگرد. با دستهایی که خالی میپنداری. که هیچ ندارند. که البته دارند. هیچ جز خیال. و خیال اعتراضی است به وضع موجود. حال و اکنون. هرچه معترضتر باشی خیالها خلاقتراند. و خیالها غلیظتر میشوند. بوی التهاب شب. بوی آمیختگی. تراکم خیال هر چه بالاتر کلافگی افزونتر. و کلافگی هر چه زیادتر جنبشها بیشتر و گامهایی تندتر. یک گام به سوی تو. ده گام به سوی من. و بـایست. روبهروی من.
دستت را به سویم بگیر. مشتت را باز کن.
و ببین که در خیال جمعی آنها پروانهی نقرهفام آبی در مشتت مخفی شده.
و گلها بالای سر ما. شکوفههایی هنوز نشکفته. در خود. به خود پیچیده. مشتت را باز کن. شکوفهها باز میشوند. در خیال جمعی آنها نسیم میوزد. اطراف پر از گلبرگهای سفید و صابونی میشود. در خیال جمعی آنها پروانهای تو مشتت است. نقرهفام آبی. که تو مشتت بالبال میزند تا رنگش را عامدانه به انگشتهایت بمالاند. تا پگاهان آنها بتوانند رد لمسهایت را بیابند. شب نه. نمیتوانند.
میشکنی ستارگان را شبها. آخر در این خیال جمعی شببهشب چشمهااند که میپایند ما را.
و غافلیم
که آبیها رویم میمانند.
غافل
که رنگ بال به دستت مالیده میشود. با آبی دستت لمس میکنی. زیر ترقوه. برهنگیها. با رگههایی آبی ردهایی ناخواسته میگذاری. آبیهایی پروانهفام. سرت را روی قلب میگذاری. گوش میکنی.
بیدار شو. بیدار شو. بیدار نمیشویم. خواب است و شب است. شب است که خواب است. لبت خالی. دستهایت ندارند. دندانها از فقدان در عذاباند. داشتنت خالیست. نداری جز خیال. خیال بوسیدن سینه. خاییدن هالههای تیره. لشتی بر سختی دو غده. انگشت کشیدن بر فقرات. سختی استخوانهای تهیگاه. تب لیزشوندهی لاله. شکفتن حین پرواسیدنهای بیپروا. چنان گشودگی پروانهها. میخیالی. گشودگی گرم است. تر است. تپنده. نوای ناله. خیال. خیالهای اخته. چشمهای بسته. آسمانهای ستارهریخته. شب است که حس میکنی. غلتیدن شب. لغزیدن نم. شبنم. خیال نداوت نقب. تب. قطرهها. سقوط دانههای عرق بر من. از پیشانی رو تن من. لغزیدنشان بر ترقوههای من. تب.و کمکم دچار میشوی به ابریشم. تارها. گیر کردهای به رویا. خود را دلگرم میکنی که حتما پگاه از این کابوس بیدار میشوی. با اولین اشعهها. و دلگرمتر میلغزی به خیال گرمای تپنده. دهلیز خواهنده. تری ارکیده. خستهای. سخت درگیر تب. غلت میزدی که به من خوردی. هذیانوار گفتی. لب زدی. گفتی که با من بودی. باور کنم که بودم. لااقل به اندازهی لحظاتی. کنارت خوابیده بودم.
و بعد چنان که تازه به حرفهایت واقف شده باشی گفتی لطفا مرا بیدار کن. این تو نبودی. این که شبیه تو بود تو نبود. مرا با توئه غیر خود تنها نگذار. توئه غیر خودت شبیه گیاه عشقه است. دورم میپیچد. از من تغذیه میکند. جان میگیرد و مقاوم و محکمتر میچسبد. این قدر که سنگین میشود که بمانم جایی. ساعتها. و ساعتها و ساعتها و ساعت...
تارها را کنار میزنم.
در میزنم. میآیم. ناگهان هوشیار میشوی. میکشی. میهلی. میبوسی. میگشایی. میوزی. میلغزی. میلانی. میدوی. در تن. برفها بر تن. به دیوار دالان هل داده میشود خیالم. میکامی. میچکی. به تنهایی خویش سخت میپیچی. ناگهان میپرهیزی. میپرهیزم از هر چیز که جادو را بکشد. جادو. فراتر از پول و مکان و زمان. ماورای این جهان. بیشتر از مد. بیشتر از سلیقههای جمعی آدمیان. متنفر از تکراری و کمارزش شدن اقتران. میپرهیزیم. چهل گام میروم. چهل گام میآیی.
من و تو
و اجتماع هرزی که نه مرا میشناسد
نه تو.
هنوز نه.
مگر این که جهان بالا را کمی کج کنند.
ردها، آبی. آبی پروانهفام. رفتهام. بر لبهی جهان ایستادهام. ردها بر تن. چشمها بر من.
نه.
بگو چشم ببندند.
به آنها بگو
ما را خیال کنند.
زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
👾2