Telegram Web Link
جادوی فیلم‌های جو رایت

جو رایت کارگردان نابغه‌ای است. ریتم را می‌شناسد و از آن به بهترین شکل ممکن استفاده می‌کند. جابه‌جایی مکان را با ریتم پیوند می‌زند. بیشتر سکانس‌های  آنا کارنینا* را به صحنه‌ی نمایش می‌کشاند و به برخی حرکات حالتی دراماتیک می‌دهد. با این کار موفق می‌شود پارانوئید آنا را نمایش بدهد. محال است در یک سالن بزرگ تاتر همه ناگهان به یک نفر خیره بشوند و درباره‌اش پچ‌پچ کنند. اما می‌شوند و می‌کنند تا جو رایت بتواند احساس آنا را به نمایش در بیاورد. حس خفگی در برابر پیش‌داوری‌های بی‌رحمانه‌ی دیگران.
جو رایت از دست‌ها برای خلق هنر استفاده می‌کند. دست‌های آنا روی دست‌‌های ورونسکی می‌لغزند. همراهی آهنگینی شکل می‌گیرد. جو رایت به حرکات دست عمق و معنا می‌بخشد.
این را همچنین در فیلم دیگر جو رایت، تاوان** هم می‌بینیم. روبی و سیسیلیا پس از سه سال دوباره با هم ملاقات می‌کنند. روبی پیش از وارد شدن او را از شیشه‌ی کافه می‌بیند. لحظه‌ای پشیمان می‌شود. می‌خواهد برگردد. اما بلخره تصمیم می‌گیرد او را ببیند. در کافه‌ای شلوغ روبه‌روی هم می‌ایستند و به هم می‌نگرند. با نگاه‌های مستاصل و رنجیده که از فقدان کلمه برای بروز و بیان و سخن برمی‌آید. سیسیلیا این قدر او را ندیده که دیگر به خاطر نمی‌آورد چقدر شکر باید به قهوه‌ی او بیفزاید. روبی دو قاشق شکرش را هم می‌زند که دست سیسلیا روی دست دیگرش می‌نشنید. روبی لحظه‌ای از هم زدن می‌ماند. مکث می‌کند. دست سیسلیا را پس می‌زند و با آن دست فنجان را بردارد. بروز ناراحتی و دلخوری با حرکات دست نشان داده می‌شود. و همین دست‌ سه سال پیش روی سطح آب نشست تا میل روبی به لمس و فقدان سیسلیا را نشان بدهد. سیسیلیا می‌خواست گلدان را پر از آب کند. روبی کوشید گلدان را بگیرد. در این کشمکش دسته‌ی گلدان کنده شد و توی حوض افتاد. سیسیلیا اخم‌آلود و عصبانی برای برداشتن تکه‌ی گلدان لباس‌هایش را درآورد و در برابر چشم‌های متعجب روبی وارد حوض شد. تکه را یافت و از آب بیرون آمد. هر دو به هم نگریستند. آب از سیسیلیا می‌چکید که روبی سرش را پایین انداخت و سیسلیا به سرعت لباس‌هایش را پوشید، گلدان را برداشت و رفت. پس از رفتن او روبی کنار حوض نشست و دستش را آهسته روی سطح آب قرار داد.
کبریتی روشن می‌شود. تصویری از خانه‌ای کنار دریا. صدای روشن شدن کبریت با صدای موج می‌آمیزد. تصویر همان عکسی است که سیسلیا برای دلگرمی به او داده. جنگ شده است و روبی باید باید برود. آن‌ها را در خیابان می‌بینم در حالی که سیسیلیا دست او را با عشق و وابستگی بین دست‌های خود نگه داشته. وقتی کنار خیابان اصلی می‌رسند متوقف می‌شوند. سیسیلیا عکس‌ را به او می‌دهد و آن‌ها از هم جدا می‌شوند. روبی دنبال اتوبوسی که سیسیلیا سوارش است می‌دود اما در نهایت سرگردان، غریبانه و مستاصل وسط خیابان بین ماشین‌ها می‌ایستد. و شش ماه بعد او در تاریکی زیرزمین، خسته و جنگ‌زده کبریتی می‌کشد تا باز به آن عکس نگاه کند. جو رایت به جریان طبیعی چیزها اجازه می‌دهد. وقتی کبریت به رو خاموشی می‌رود به دیده شدن چهره‌ی خسته‌ی روبی اصرار نمی‌ورزد چرا که عمر کوتاه نور کبریت برای القای زوال کافی‌ست. حتی وقتی روبی و سیسیلیا تو کافه نشسته‌اند جو رایت صدای صحبت‌های مردم کافه را قطع نمی‌کند. اتفاقا او با نشان دادن پیرزنان بی‌خیال میز کناری که از سرنوشت شوم این دو هیچ نمی‌دانند همه چیز را طبیعی‌تر نشان می‌دهد. انگار می‌خواهد بگوید جریاناتی چنان شدید، دراماتیک و زیبا می‌توانند در اطراف‌مان وجود داشته باشند و ما از آن بی‌خبر باشیم. جو رایت مخصوصا در این دو فیلمش جریاناتی از جادو حبس تصاویر کرده است و حالا جدا از اغراق باید بگویم او کارگردانی‌ست که می‌توانیم زیاد ازش بیاموزیم.
*Anna Karenina (2012)
**Atonement (2007)

زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
🎄3👾1
لیسیدن عضلات محمود

گوشی را نزدیک صورت دختر گرفت تا تماس محمود را جواب بدهد. دختر رویش را چرخاند. امیر گوشی را تکان داد و گفت غرور پسر مردم را بیش از این جریحه‌دار نکن. دختر گفت غرور مردم به هیچ جایم نیست و او اگر این قدر به غرور نیاز دارد می‌تواند این قدر با غرورش جلق بزند که بمیرد. و سپس ساکت شد و به این اندیشید که می‌توانست جوری جمله‌بندی کند که لازم نشود سه بار از کلمه‌ی غرور استفاده کند. دختر پا روی پا انداخت. و گوشی این قدر زنگ خورد که قطع شد. امیر ناامیدانه سرش را پایین انداخت و از سر بی‌حوصلگی عکس‌های پروفایل محمود را ورق زد. محمود، که زیر آفتاب دراز کشیده. محمود، که کنار استخر ایستاده. محمود، که حوصله‌اش سر رفته و یک لینک ناشناس گذاشته تا بهش پیام بدهند.
محمود صبح که از خواب بیدار می‌شود با آن چشم‌های خراب خمار می‌خواهد ساعت را ببیند که چشمش می‌خورد به یک پیام ناشناس دیگر:
دوست دارم شکمتو بلیسم.
لبخندی رو صورت محمود می‌نشیند. بلند می‌شود و دوش می‌گیرد. لیف را به عضلات شکمش می‌کشد و باز لبخند می‌زند. حوله را دور کمرش گره می‌زند و به آشپزخانه می‌رود. یک قاشق شکلات‌تلخ خرد شده، دو قاشق پودرکاکائو، یک فنجان شیر و در آخر هم یک پیمانه از پودر پروتئینی می‌ریزد تو همزن که امیر می‌گوید فقط قیمت یک بسته‌اش هشت میلیون است.
محمود که مودش را با دو تا اُ انگلیسی نوشته. محمود که تو عکس دوم کت مشکی چرم روی لباس سیاه پوشیده و سگک نقره‌ای کمربندش روی شلوار ذغالی‌اش می‌درخشد و تکیه داده است به صندلی سیاه و پاهایش را باز کرده است تا تو را دعوت به نشستن روی آن پاها بکند و البته که رخش به سمت چپ مایل شده و نگاهش نگاهت نمی‌کند تا از خیال نشستن روی آن پاها شرم‌زده نشوی. محمود با موهای ژل زده‌ که چند تارش روی پیشانی‌ لغزیده، با چهره‌ی مایل به چپ که احتمالا سوی جهنم را می‌نگرد تو را بسیار یاد شیطان می‌اندازد. قطعا شیطان اگر در جسم انسان تجلی می‌کرد می‌شد محمود. مخصوصا که تو عکس هفتم در خیابانی با چراغ‌های سرخ بین مردم ایستاده و یک ور شالگردنش را که سر خورده دوباره به شانه می‌اندازد. عکس دقیقا در همین لحظه‌ی حرکت شال ثبت شده. محمود بین آدم‌های دیگر به شدت فراانسانی به نظر می‌رسد. قد بلند، صورت خوشتراش، موهای خوشحالت و نگاه خوشرنگ. مردم اطرافش با نور سرخ گم و گور شده‌اند اما چهره‌ی محمود چنان که امپراطور جهنم باشد از سرخی نور کم تاثیر مانده. و محمود که در عکس بعدی تو را یاد ددی‌های خارجی‌ماب می‌اندازد. لباس سفید. با آستین‌های تاخورده. جلیقه‌ و شلوار مشکی. دست به سینه و تکیه داده به ستون‌ها. جلیقه می‌تواند شما را پیرمرد و یا این که شکل ددی‌های خارجی کند. خیلی بستگی دارد به حالت بدن و نحوه‌ی پوشیدن و محمود با آن بدن ورزیده با جلیقه‌ی سیاهش شبیه مدل‌های آمریکایی شده. و محمود در عکس اول در حال در آوردن لباسش است. بالاتنه‌اش برهنه و دست‌هایش از پشت هنوز در آستین‌های لباسی که می‌خواهد در بیاورد گیر کرده است. امیر می‌گوید محمود برای این بدنی که ساخته حداقل روزی بیست میلیون خرج می‌کند. تراش عضلات شکم محمود بوی اسکناس‌های نو می‌دهد. گام‌های محمود صدای جیرینگ سکه می‌دهد. محمود مقتدرانه راه می‌رود. محمود، صاف با شانه‌های عقب و سر بالا راه می‌رود. محمود روی آدم‌ها راه می‌رود. محمود پیانوی گرندی می‌گذارد وسط پنت‌هاوسش تا اگر بلدی یک وقت‌هایی برایش بتهوون بزنی. محمود رضایت پدرت را کسب می‌کند وقتی محترمانه از شغل و شرایط عالی زندگی‌اش برای ازدواج می‌گوید. محمود حسادت دوستانت را برانگیخته می‌کند وقتی با یک تلفن یک میز دو نفره در بهترین رستوران رزرو می‌کند. محمود تلفن را قطع نمی‌کند وقتی جوابش را نمی‌دهی و محمود کلافه به امیر می‌گوید این دختره چشه؟
و این دختر، همین که محمود دلخورانه «دختره» خطابش کرده، قطعا عاشق شیطان است. ولی خب از طرح‌های باسمه‌ای بیزار.

زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
👾1
خویش‌آردن

با ما می‌ماند تا نیمه شب که بلند شویم. دکمه‌ی لباس‌های‌مان را ببندیم. خودمان را با کلمات خفه کنیم. بلند شویم و راه برویم و دیوانه‌وار دنبال کاغذها بگردیم و سرآخر جعبه‌ی دستمال کاغذی را بدریم و با سوختگی ته سیگار چیزهایی بر آن بنویسیم و بنویسیم و بنویسیم تا که از عصبانیت تخلیه شویم و بیفتیم روی تخت و تخت بخوابیم تا صبح که منگ از خواب بیدار می‌شویم و آماده می‌شویم و صبحانه می‌خوریم و می‌خواهیم برویم که دست می‌زنیم به جیب‌مان و می‌بینیم فندکمان نیست و برمی‌گردیم تا برداریمش که چشم‌مان می‌خورد به جعبه‌ی دریده شده‌ی دستمال. آن وقت از خوی گرگ‌مانندمان خجالت می‌کشیم و از سر کنجکاوی به نوشته‌های سیاه‌مان می‌نگریم تا بخوانیم که چیزی جز این نوشته‌ی ناقص ناآشنای ناخوانا نمی‌یابیم:
اهتمام ب‌ورز.
چرا که حمط با همت ممکن می‌شود
و ورود نور با حمط و حتما خودت را وا دار به هیختن از آدم‌های احمق و احمق‌ها آن‌هایی‌اند که تلاش نمی‌کننـ...

بد می‌شود. همه چیز. هیچ کلمه‌ای برای ارتباط نمی‌ماند. نه. پاره‌پاره. ریزریز می‌کند. کاغذها را به هوا. برف می‌بارد. خرده‌کاغذ‌ها. همه‌ جای اتاق. اشک. قطره‌قطره. می‌گرید. می‌رود. سرگشته. چنان نطفه‌ی نرسیده. سترون. چنان سیب سرد بی‌دانه. به خودش چنگ می‌زند. به صدای پوچی‌اش گوش می‌دهد. به صدای نداری‌اش. ندارد. هیچ. صدای هیچ می‌دهد. صدایی شبیه کشیده شدن کفگیر به ته خالی دیگ. شبیه سقوط سنگ به خاک ته خالی چاه. شنیدن این صدا انسان را به پرتگاه درونی‌اش هل می‌دهد. چند بار می‌توان این صدا را تحمل کرد؟ چند بار می‌شود سقوط کرد؟ چند بار می‌توان پس از فروپاشی برای ادامه دوباره برخواست؟ خیره می‌شود به آینه. به چشم‌هایش می‌نگرد. از چشم‌ها خون، آتش، خشم و جهنم می‌بارد. پس بارها. بارها. و بارها. بارها و بارها. می‌تواند نابود شود ولی باز ادامه‌ی سگی بدهد. می‌تواند بارها از مرگ وحشت کند و مرگ می‌تواند بقا را در او بارها فعال کند و او می‌تواند بارها برای ادامه‌ی نسل در ناخودآگاه به صرافت پنهان بیفتد و بارها کشش خود را به جنس عکس حس کند ولی کشش را به دست‌هایش منتقل کند و دست‌هایش را روی کیبورد بکشد و تایپ کند و تایپ کند و تایپ. تا ناگهان وسط جمله‌ای میانی کلمات ناکافی و مریضی خسته شود و همه چیز را تمام شده بداند و درد بکشد و اشک بریزد و باز ادامه بدهد. ادامه. در روشنایی وقتی جای پایش مطمئن است و ادامه حتی وقتی تاریکی هیچ اطمینانی در او نمی‌پروراند. و آن جا خیلی وقت بود که تاریک بود و خاموش بود
و صدای او که گفتی
خیلی سخت است. گفتی دلت می‌خواهد از این احساسات رها شوی. گفتی این چیزها آدم را خسته و عصبی می‌کند. آدم خسته و عصبی از پله‌ها بالا می‌آید. آدم خسته و عصبی روی صندلی می‌نشیند. آدم خسته و عصبی به من خیره می‌شود که دارم روی تخت کتاب می‌خوانم. آدم خسته و عصبی دست به سینه یک پایش را روی دیگرش می‌اندازد. آدم خسته و عصبی چنان خبیثانه نگاهم می‌کند که حس کنم زیر نگاهش دارم متلاشی می‌شوم. کتاب را پایین می‌آورم و به آدم خسته و عصبی می‌نگرم. اما چیزی نمی‌گویم. هر حرفی جرقه‌ی آتش ممکن است باشد برای این آدم خسته و عصبی که حرف‌هایش همه الکلی‌اند. می‌خواهد چیزی بگوید این آدم خسته و عصبی که پتو را کنار می‌زنم. اشاره می‌کنم به تخت و منتظر آدم خسته و عصبی می‌مانم. آدمک خسته و عصبی به تخت به من و به پنجره‌ی پشت سرم که مهتاب از آن به داخل می‌زند خیره می‌شود. بلند می‌شود. کتش را می‌اندازد روی صندلی و دکمه‌های لباسش را باز می‌کند و می‌آيد. چراغ‌ را خاموش می‌کند. روی تخت کنارم دراز می‌کشد. رویش را می‌کشم. کتاب را روی عسلی می‌گذارم. و کنار آدم خسته و عصبی با حرف‌های الکلی و خشم‌های سگی دراز می‌کشم. موهای  سیاهش را نوازش می‌کنم. آدم خسته و عصبی چشم‌هایش را باز می‌کند. چشم‌های ماتش را به چشم‌هایم می‌دهد و آرام می‌گوید
خیلی خسته‌م. خسته و عصبی.
چشم‌هایم را به تایید روی هم می‌فشارم و بغلش می‌کنم و بغلم می‌کند. به خستگی پایان می‌دهیم. و عصبانیت؟ با ما می‌ماند تا نیمه‌شب.

زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
👾1
برایم بالا بیاور

بچه‌گرگ پوزه‌اش را به دهان والدش می‌کشد. والد غذای خورده را بالا می‌آورد. توله آن را می‌خورد.
ریزش گرما. سقوط ثانیه‌ها از روز به شب. بارش کم‌کم سرما. رسیدن انارها. حرکت زمین. جابه‌جایی خورشید. آسمان ابری. سردی نسبی. لباس‌های گرم. کوچه‌های خلوت‌تر. سردی قطره‌ی باران روی گردن. مرگ زودهنگام دانه‌ی برف روی انگشت. مه. ماه. تولد دوباره‌ی جنون. بیداری گرگ. جایی نوشتم:
پیش از معاشرت با گرگ باید سیرش کنی. حسابی!
و بعد می‌افزایم:
وگرنه شکار می‌شوی.
جنون‌ام گرگ است. توهم‌ام عنکبوت است. عنکبوت رو سیاهی آسمان می‌لغزد. تارش را به ستاره‌ای گره می‌زند. و آهسته پایین می‌آید. پایین و پایین‌تر. بین ما تاب می‌خورد. می‌افتد روی شانه‌تان. می‌رسد به گردن‌تان. نزدیک‌تان شوم. عنکبوت را بکشم. دستم را به سمت‌تان بیاورم. انگشتم را بکشم به گلوی‌تان.
چی کار می‌کنی؟
هـیچی.
می‌گریزم. به گریزگاه نیاز داریم. تا خلاقیت‌مان نمیرد. دانه‌های بزرگ برف به آرامی فرود می‌آمدند. در جا هم آب می‌شدند. این نوع برف بهتر بود باران باشد. مجبور است اتاق را سرد نگه دارد. در غیر این صورت بدنش با سرعت بیشتری فاسد می‌شود. گرگ فاسد می‌شود. پیش از فساد کامل غاری تاریک و سرد می‌یابد. در انتهای غار به خواب می‌رود. تا که سرمای بیرون را بو بکشد. استشمام یخ. زوزه. بدود. شکار کند. نه. چقدر از گرگ‌ها می‌دانید؟ حیرت‌آور است که بچه‌گرگ بتواند با هراش والدین بزرگ شود. اما می‌شود. شما هم لطفا، آن قدر توله هستم که خواهش کنم برایم بالا بیاورید. بیاورید کلمه‌. یادداشت‌‌لازم‌ام. شعر.
می‌دویدم. روی برف‌آب‌ها. پوچی دنبالم می‌کرد. این جور برف بهتر است باران باشد. کفش‌هایم روی خطوط سفید عابر پیاده لیز می‌خورد. من یک عابر پیاده‌ی خیس‌شده‌ی شکست‌خورده هستم که پوچی بهش می‌رسد و دندان تو گردنش فرو می‌برد. کاش تمام خیابان را به سفیدی خطوط رنگ می‌زدند. جهان جای لیزی می‌شد.
تقلای بی‌خود برای فرار نکن.
این حرف همیشگی شکارچیان است.
و یا
تقلا کن. این شکلی شکار هیجان‌انگیزتر می‌شود.
چقدر شکارچیان را می‌شناسید؟ برف سنگین می‌بارد. همین که بفهمم برف نسبتا زیادی روی زمین نشسته شتابان پالتو می‌پوشم. شادان می‌روم بیرون. راه می‌روم. و کم‌کم مسخ می‌شوم. روی نیمکت‌های برفی پارک می‌نشینم. به کاج‌های سبز سفید شده می‌نگرم. غم عجیبی با این لحظات عجین می‌شود. شاید به خاطر فقدان است. شاید به خاطر نداشتن چیزی برای شکار. کسی. و برف جهان را ساکت می‌کند. صداها خفه می‌شوند. خلوت تو را به درون می‌کشد. به جایی که ببینی داری توسط اسید درونی زنگ می‌زنی. خورده می‌شوی. و خودت که دارد ضجه می‌زند را می‌شنوی. شاید به همین خاطر مسخ می‌شوی. موسیقی Ode to Simplicity را قطع می‌کنی. از غرق شدن دست برمی‌داری. کمی می‌خوابی. با کمی شیرکاکائوی داغ دوش می‌گیری. مویرگ‌های عصب‌ات برق می‌زنند. شانه‌ی گرگ را تکان می‌دهی. باز بیدار می‌شود. شامه‌ی قوی دارد. از یک و نیم کیلومتری بوی میخک را استشمام می‌کند. پیدای‌تان می‌کند. عنکبوت روی گردن‌‌تان را باید بکشم. ممکن است با لب‌هایم این کار را بکنم. جا نخورید. بزرگم کنید. با تکه‌هایی از خود. گاهی بالا بیاورید. گاهی شکارم شوید.
گرما می‌ریزد. شب کش می‌آید. لیموشیرین‌ها زرد می‌درخشند. دانه‌های زخمی انار لب‌ها را رنگی می‌کنند. و بلخره وشی وحشی ابرها. سرخی گرفته‌ی آسمان پیش‌بینی بارش برف است. آغاز شکار. خود را برسانید. محتاط. گرگ بالغ دندان‌هایش را در خرخره‌ی شکار فرو می‌برد. توله پوزه‌ی خود را به دهان‌ والد می‌کشد. جهان جای لیزی می‌شود. همه شکارچی‌های ماهری هستیم که شکار می‌شویم.

زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
👾1
سیاروس

بال‌هایم خیالی‌اند. این بال‌ها را با چسب و تف و موم عسل ساخته‌ام. خوشبختانه به خام‌خیالی مبتلاام. یک پنجشنبه‌ی دیگر. جسدت را به خانه می‌رسانی. خانه خالی‌ست. همه رفته‌اند خوش‌گذرانی. تو اوج خوش‌گذرانی هم کامت تلخ است. تلخ‌کام‌ها را تنها می‌گذارند. نه. تلخ‌کام‌ها اگر منصف و با درک باشند خودشان فاصله می‌گیرند. برای آسیب ندیدن خوشی. شعله‌ی کم. زیر کتری را روشن می‌کنی. دوش می‌گیری. جسد را می‌شویی. جسد را خشک می‌کنی. لباس‌هایی به تنش. چشم‌هایش را می‌بندی. چشم‌ها می‌سوزند. کتری برای بار سوم جوش می‌آید که باز خاموشش می‌کنی. چای یخ می‌شود. جسد به اندازه‌ی هفت دقیقه خوابش می‌برد. به اندازه‌ی یک ساعت خواب می‌بیند. در انتهای خواب ساعتی توی قلبش منفجر می‌شود. تیزی ثانیه‌ها و دقایق او را از خواب می‌پراند. جسد را بلند می‌کنی. به توالت می‌رسانی. عق می‌زند. خرچنگ بالا می‌آورد. از خودآزاری باردار شده‌ است. منگنه روی نرمه‌ی شستت. صدایی تهدیدت می‌کند. نرسیده‌ای. نرسانده‌ای. حالا باید مثله شوی. مثله می‌شوی. مهرت قیچی می‌شود. مثل دم مارمولک روی زمین می‌افتد و در خود می‌پیچد و اشک می‌ریزد. تق منگنه را می‌فشاری. به کسی نگفته‌ای. هرگز. چرا که همیشه برای روشن شدن چیزها باید تبصره‌ای می‌افزاییدی: البته زمانم چندان نیست پس شاید به این خاطر است که این قدر دیوانه‌ام و کارهایم این قدر دیوانه‌وارند و این قدر شدید دیوانه‌ی کسی و چیزی می‌شوم و خودم را قیچی می‌کنم و از قلبم قطعه قطعه به دهان کسی می‌گذارم که شاید نتواند این حجم از دیوانگی را تحمل کند و فرار کند.
و می‌دوی. دیوانه‌وار. تا این که به سنگینی می‌افتد روی شانه‌هایت. تو را ساعت‌ها به خواب می‌کشاند. ویروسی که از خسته کردن تن دیگری خسته شده. به ویروس اجازه می‌دهی. دوست داری مغزت را با اسید بشویی تا این قدر چرند نگوید. تا حواسش باشد غرق کسی نشود که نمی‌خواهد غرقت شود و... از این حرف‌های عاقلانه‌ی باسمه‌ای. جسدت را هل می‌دهی. بدون بستن وزنه. قلبش این قدر سنگین است که زیر آب نگهش دارد. قل‌قل بالا می‌زند. جسد دقایق زیادی به قل‌قل‌های سوپ خیره می‌شود. طبیعی‌ست که اشک می‌ریزی پای پیازها. ولی نه وقتی می‌ریزی پای سیب‌زمینی‌ها. نه اما چه کنی. غم از ته دلت بالا زده. پیازها بهانه‌های زودگذر بودند. همه چیز خراب می‌شود. غمگین می‌شوی وقت خوردن سوپ. همه چیز و جسدت را می‌چپانی توی ساک تا همه را با هم دور بریزی. زندگی‌ات را روی پل‌های ظریف شیشه‌ای بنا می‌کنی. زیر پل می‌نشینی و از آدم‌هایی به خصوص که با وسواس انتخاب کرده‌ای دعوت می‌کنی تا از پل رد شوند. تا پل خرد شود. تا آن زیر گیر کنی و آخر با درد و خون‌ریزی شیشه‌ها را از تنت به سختی بیرون بکشی. جسدت را وامی‌داری ثابت بماند وقتی آب جوش رویش می‌ریزی. شکنجه برای وحشی شدن. و بعد مثل گربه‌ی گیر کرده تو قفس از همه متنفر می‌شوی. و اعتراف به ترست نمی‌کنی اما می‌ترسی با چیزهایی مواجه شوی پس سرت را پایین می‌اندازی و ساعت‌ها می‌نویسی. پس سرت را پایین می‌اندازی و ساعت‌ها رو یادداشت‌ها وقت می‌گذاری. پس سرت را پایین می‌اندازی و ساعت‌ها کنار کسی راه می‌روی که مایل باشد به راه رفتن. ترسیده‌ای. جرات نگریستن به زمان و به زندگی‌ات را نداری. خسته و ترسیده می‌پیچی به پتو. سرت گیج می‌رود. نه توان کاری را داری و نه جرات. جرات خوابیدن و خواب دیدن. جرات نگاه کردن به زندگی. می‌گریزی. همیشه دائم فرار کرده‌ای. امیدوار بوده‌ای در راه اشتباهی به بغل کسی بخوری که پناه باشد. و یا کسی که تو را شکار کند. به زور بگیردت و اهمیت به زخمی شدن ندهد و این قدر از آرامشش بهت بدهد که آرامت کند. ناآرام. وحشت‌زده از روی تخت بلند می‌شوی تا بنویسی که سرت گیج می‌رود و احساس تهوع تو را به توالت می‌کشاند. عق می‌زنی. هیچ به همراه خرچنگ‌های عصبی. چشم‌هایت سیاهی می‌رود. برای دوام آوردن به خودت قول می‌دهی همین که از دستشویی خارج شوی روی مبل دراز خواهی کشید. سیاهی‌ها این قدر زیاد می‌شوند که کورمال خودت را به مبل می‌رسانی. می‌افتی. و چشم‌هایت را می‌بندی. وحشت در تو است. وحشت با تو است. زمین و زمان حرکت می‌کنند. بی‌حرکتی می‌ترساندت. خیال‌ها. بال‌ها. بالا. بالاتر. به حد خورشید. تمام نورها توی خورشیدند. سیاه می‌بینی و این قدر سیاه می‌بینی که نمی‌فهمی کور شده‌ای. می‌پنداری جهان رنگش سیاه است. به چشم‌هایت دست می‌کشی. خیس خونی. عینکی که شر گذاشته را برمی‌داری. می‌بینی که لااقل پیشرفت کرده‌ای. پیش‌تر پنجشنبه‌ها می‌گریستی.

زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
👾2🎄1
انگار موضوع مرگ و زندگی باشه

شوفاژی کنار بالکن است که فلزش حالا و در تابستان سرد است. اتاقی کوچک. مکانی دنج. زمان دست من است. مکان دست شما. زمان با من ممکن می‌شود. مکان با شما. زمان و مکان. زمان را می‌ریزم دور و به مکان‌ها ولع می‌ورزم. برای پهن کردن رویاهایم به مکان‌ها نیازمندم. مکان. محیط. جا. احتمالا شوفاژ آن جا است که مرا فکری می‌کند. فکر خسته می‌کند. ولی حالا که خسته‌ام
چه باک که خسته‌تر بشوم.
پس به آمد و شد تصاویر اجازه می‌دهم. امیدوارم بشوند. و برای احتمال نشدشان غم راکدی مثل دلتنگی برای مردگان در وجودم رسوخ می‌یابد. اتاق تاریک است. باید بخوابم. به قصد خواب روی این تخت لعنتی دراز کشیده‌ام. اما تخت مدت‌هاست که کاربرد معمولش را از دست داده. تخت محل شکار من شده. مسلخ سنگی. تو تاریکی اتاق با سر انگشت‌هایم روی دیوار کنار تخت نامنحنی‌های دایره‌ای می‌کشم. گوش می‌دهم به صدای جوجه‌ها. صدای پرندگان و صدای متفکر و خوش‌بین آلن واتس. روی حرف‌هایش متمرکز شده‌ام که گنجشکی را روی شاخه‌ی درختی نزدیک آن بالکن می‌بینم. همان بالکن کنار شوفاژ. چشم‌هایم را می‌مالم تا تصاویر پر بکشند. کاش من هم می‌توانستم مثل شما از فکر به آینده خودداری کنم. نه. نمی‌توانم. مخصوصا حالا که تسخیر ویروسی شده‌ام که ته گلوی‌ شما زیسته. نمی‌توانم. ضعیف‌تر از مقاومت شده‌ام. حالی شبیه سرماخوردگی دارم. زیر پتو فرو رفته‌ام تا لرز تنم را کنترل کنم. و هرچند که سردم است لابه‌لای پندارم می‌بینم دوست دارم سردم باشد تا به آن شوفاژ تکیه بدهم. دوست دارم به آن شوفاژ تکیه بدهم. روبه‌رویم شما باشید. برایم شعر بخوانیم. برایم حرف بزنید. بگویید
انگار هر شعری باید بهت اجازه بده تا وارد جهانش بشی، تا ریتم جهان‌اش رو به دست بیاری، تا تجربه‌یی که شاعر قصد داشته به دام کلمات بندازه رو مزه‌مزه کنی‌.
بگویید و بگویید تا وقتی که جملات‌تان زیاد می‌شود و زیاد از «انگار» استفاده می‌کنید باز سر ذوق بیایم. دوست دارم آن جا پر از طنین انگارهای شما باشد. و دوست دارم بین حرف‌های‌تان ناگهان ساکت شوید. بو بکشید و بگویید فکر می‌کنید لبوها در حال سوختن باشند تا بی‌درنگ بلند شوم و سوی آشپزخانه بشتابم. و بعد با دو بشقاب چینی آبی برگردم. دو تا چنگال و لبوهایی که کمی ته گرفته‌اند. دوست دارم برای خوردن لبوها احتیاط به خرج بدهم تا لباسم رنگی نشود اما بعد ببینم شما اتفاقی تشکی که رویش نشسته بودید با چکه‌هایی از لبو ارغوانی کرده‌اید و آن وقت بهتان می‌خندم. شاید اگر زن‌تر بودم باید داد می‌زدم و سرزنش‌تان می‌کردم. ولی خب چرا ادا در بیاورم. خیلی چیزها به نظرم اهمیت‌شان کمتر از این است که بگذاریم لحظات را خراشیده کنند. لحظه. لحظه. برف از قاب پنجره. دوست دارم برف را از پنجره‌های آن جا تماشا کنیم. دوست دارم شما به آن جا فرار کنید، در آن جا خلوت کنید، آن جا را به تصرف خویش در بیاورید. کتاب‌های‌تان آن جا بشینند و البته گلدان آبی من که هر وقت بیایم یاس و نرگس دارد. یاس‌ها با برف‌ها شسته می‌شوند. دوست دارم وقت بازیگوشی آن جا باشم. وقت گرسنگی. وقت خستگی. وقتی به خودم نیاز دارم. وقتی باید از جهان غیب بشوم. غیب شوید همراهم.
و دوست دارم فرش دستبافت‌ انبارمان را بدزدم. اسمش را هم بگذارم قرض گرفتن. دوست دارم از چینی‌های آبی مادرم دو تا دو تا کش بروم. دوست دارم روزانه از ظروفی استفاده کنم که آن‌ها فقط برای مهمانی‌ها بیرون می‌کشند. لحظات‌مان مهمانی‌اند. دوست دارم جایی برای فراموشیدن دنیا می‌داشتیم. دوست دارم بتوانم آن جا را داشته باشم. برای مدتی. بی‌اینکه شما خیال بد کنید. دوست دارم بدون این که عوضی باشید باز در این مکان هم مرا همراه باشید. وقتی سرد شد باشید. که وقتی سرد شد دوست دارم شما شوفاژ را روشن کنید.
البته که دوست ندارم خودم را گرم این خیالات کنم تا با سردی واقعیت ترک بخورم ولی حالا که سردم است، حالا که افتاده‌ام، حالا که خیلی خسته‌ام، چه باک؟ که آینده مرا تسخیر کند. پس در خیالم به شوفاژ گرم تکیه می‌دهم. خیالات می‌دوند دور سرم. از توی گوش‌ها به چشم‌هایم می‌رسند. پرنده‌ای روی شاخه نشسته و جیک‌جیک می‌کند. صبح برفی. صدای مزاحم آلن واتس محو می‌شود و انگارهای شما شنیده.
تو اینجا انگار خدایان مستقیمن در روند دخالت میکنند، نشانه‌اش دژاوو هست.
دژاوو. آ بله. من این‌ها را قبلا دیده‌ام. دیده‌ام. کاش مثل حالا که خودمان را آن جا می‌بینم تمام دژواووهایم را تجربه کرده باشم. و یا برعکس. آخ خیلی سرد شده. لطفا بپیچانید. شیر شوفاژ را.

زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
👾2
خلیدن نور

چشم باز می‌کنم. فورا در می‌یابم اتفاقی و اشتباهی خوابم برده است. به دیوار اتاقم می‌نگرم. به کاغذ A5 و به طرحی که دو سال پیش رویش کشیده‌ام. شش تا پله که از کوتاه به بلند کنار هم قرار گرفته‌اند و ستاره‌ای که در فضای پله‌ی هفتم می‌درخشد.
این طرح ساده حاوی چند تا جمله از این و آن بود که می‌خواندم.

هیچ استعداد ویژه یا نبوغی بدون سخت‌کوشی وجود نخواهد داشت.
دیمیتری مندلیف

خداوند استعداد را عطا می‌کند و تلاش آن را به نبوغ تبدیل می‌کند.
آنا پائولووا

نبوغ نتیجه‌ی سخت‌کوشی است.
ماکسیم گورکی

خواب دیدم می‌توانم نور را صدا بزنم. نور به هر صوتی پاسخ نمی‌داد. ولی این قدر نواختم و این قدر خواندم که آخر نور به سمتم آمد. به سرعت و به شدت بهم اصابت کرد. از خواب پریدم.  چشمم خورد به کاغذ روی دیوار. تداعی جملات مندلیف و گورکی و پائولووا بیدارم کرد. نه. خواب نه.
فضا نباید مناسب خواب باشد.
چراغ‌های بیشتری روشن می‌کنم. می‌نشینم پشت و میز و روی دکمه‌های کیبورد می‌زنم. می‌کوشم انتقال بدهم. توهم پیامبرگونه‌ای مرا تیغ زده. خون می‌ترواد از کلمات. چنگ می‌زنم به درون. هراسیده به پوچ مشتم می‌نگرم و باز چنگ می‌زنم. سخت است. اما اگر سخت نبود که همه از پسش برمی‌آمدند. آن وقت دیگر چه لطفی داشت این کارها. نه. آن وقت که هوگو لخت می‌شد را تصور می‌کنم. لباس‌هایش را می‌داد به پیشخدمتش. می‌گفت آن‌ها را مخفی کند تا نتواند به سادگی از کارش فرار کند. و می‌نوشت و می‌نوشت. باید بنویسم. خوابم می‌آید. چنان شدید که هیچ ساعتی توان بیدار کردنم را نداشته باشد. پیش از افتادن روی تخت سه لیوان آب می‌نوشم. می‌خوابم. اما آن سه لیوان آب بیدارم می‌کنند. می‌روم دستشویی. بعد از تخلیه‌ی مثانه رو به روشویی می‌ایستم. به چهره‌ی خواب‌آلودم می‌نگرم. نه. لعنتی نه. اسیر خواب شده‌ای. مشت‌ها را پر از آب سرد می‌کنم. یک بار دو بار چند بار. چشم‌ها باز می‌شوند. هوشیاری به خون بر می‌گردد. تمام چراغ‌های اتاقم را روشن می‌کنم. حتی برای مواقع بحرانی لامپ ۱۰۰ وات ای‌ال‌ای‌دی خریده‌ام. روشنش می‌کنم. خیره می‌شوم به نور. به حد کوری که می‌رسم پشت میز می‌نشینم. شروع می‌کنم به نوشتن. ذهنم خواب است. هذیان می‌نویسم. ناگهان بلند می‌شوم. کمی راه می‌روم. باز می‌نشینم. فاصله‌ی بین هذیان‌ها را با این روش کوتاه می‌کنم. و وقت‌هایی که خواب دارد مرا می‌بلعد انگشت‌هایم را گاز می‌گیرم. محققان دانشگاه کالیفرنیا نوارهای باریکی شبیه چسب‌زخم ابداع کرده‌اند که با چسباندن به سر انگشت‌ها می‌توانند برق تولید کنند. بله همین است. حتی شاید توهم باشد. ولی برای نجات دادن کار مجبور بوده‌ام به برخی توهم‌ها بچسبم. بله البته که غذای برق تو دست‌های ما است. فقط اگر بتوانیم اهلی‌اش کنیم. فقط اگر بتوانیم به سوی خود بخوانیمش. آن وقت می‌شود به هر جایی هدایتش کرد. به یادداشت. به نقاشی. به نوشته. برق مثل جوجه‌ای طلایی روی دستم نشسته. از من تغذیه می‌کند و پر و پفکی می‌شود. کم‌کم قلم را بهش نزدیک می‌کنم. جوجه که کنجکاوانه به لوله‌ی قلم سرک می‌کشد هلش می‌دهم تو لوله‌ی خودکار و درش را می‌بندم. نور تو قلم حبس می‌شود. جیک‌جیک. جوجه رهایی می‌جوید. قلم را روی کاغذ می‌کشم. با هر کلمه دیوانه‌وار رها می‌شود. کم‌کم پرواز می‌کند و آزاد می‌شود. اما ردی نورانی از خود روی جملات باقی می‌گذارد. البته همه‌ی این‌ها در صورتی است که بنویسم. اگر ننویسم بد می‌شود. سرسام می‌گیرم. نمی‌شود که ننویسم. وقت‌هایی که نمی‌نویسم جیغ جوجه را می‌شنوم. نور به ما اصابت کرده. از خواب می‌پرم. از سرانگشت‌هایم نور دارد سرریز می‌شود. فوری انگشت‌ها را به دکمه‌ها می‌رسانم. تق‌ت‌تق‌تق. مهم نیست. فرسایش را می‌پذیرم. می‌نویسم. درد را می‌پذیرم. با احتمال ابله و پوچ بودنم مواجه می‌شوم. دردناک است. تلخ است. سخت است. اما خب اگر راحت بود که فایده نداشت. نه. پس درود به تلخی به سختی به آزردگی.
و به نور.
به نور به نور. به نور قسم که سخت‌کوشی ارزشمند است.

زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
👾3
ایلان‌جیخ

از دست دادم
زوزه‌هایم را


محال است کسی در معرض چنین محیط‌ و آب و هوایی باشد و گرگ نشود. برف و بوران و چنان سرد که شبنم نشسته روی خارها به شکل لایه‌های نازک یخ به جهت بادی که مدام می‌وزید منجمد شده بود. مه دوردست را مبهم می‌کرد. صدای زوزه‌های گه‌گاه سگ‌های ولگرد تنش‌ را ملتهب‌تر می‌کرد.
بی‌تنش بی‌جهت و بی‌توجه به این چیزها زمین برفی را گز می‌کردم. مغموم و سرخورده.
شاید آن وقت بود که فهمیدم به جهانی دیگر باید کوچ کنم. جهانی باید بسازم. جهانی که دوست داشته‌هایم را نگیرد.

و آن جا بودم. پارس‌کنان. بچه که بودم. باغ یا حیاط؟ هنوز هم نمی‌دانم. بزرگ‌تر از این بود که حیاط باشد. زبرتر از این که باغ بنامیم‌اش. دو هزار متر. محیطی دردنشت. اگر باغ بود هم به باغی از باغ‌های جهنم می‌مانست. پستی و بلندی داشت و در نهایت به تپه‌ای خشک منهتی می‌شد. برهوت کامل.

و بعد بزرگ‌ شده بودم. شب باز آن جا بودم. سفید سفید. برف می‌بارید.
دهانم را باز کردم. برف روی زبانم آب می‌شد. باد زبانم را خشک می‌کرد و ته گلویم را تشنه. می‌پلکیدم. بیش از همه، ساعت‌ها آن جا می‌پلکیدم. اما حتی یک مار کاری به کارم نداشت. در آن زمین جهنم پر از خار و پر از مار می‌دویدم و می‌گامیدم. حتی یک مار هم ندیدم. هرچند که همیشه دوست داشتم ببینم. خانه را برای ابد دوست داشتم. مادرم پنجره را بست. روی برف‌ها دراز کشیدم. ابد. زندگی‌ام را تمام شده دانستم. می‌توانستم بمیرم. چشم‌هایم را بستم. خودم را مرده دانستم. دوست داشتم وقتی مردم همان جا چالم کنند. خانه را تخریب می‌کردند. برف آمده بود. شب بود. ساعت‌ها بی‌جهت راه رفته بودم. به پوچی سراسر زندگی‌ام می‌اندیشیدم. مادرم چیزی گفت و پنجره را بست. یادم نیست چه جوابی داد. انسان هر چه در خود حبس‌تر باشد بیشتر از طرف مقابل انعکاس‌های خودش در دیالوگ‌ها به یادش می‌ماند. متاسفانه آن وقت هم در خودم حبس بوده‌ام. فقط یادم است به گفته‌ی مادر سر تکان دادم و بعد خودم را زدم به مردن. برف رویم می‌بارید. از آسمان گرفته‌ی خاکستری.

آفتاب سنگ‌ها را گرم می‌کرد. هفت هشت سالگی عادت داشتم چوب به دست از روی سنگ‌های گرم برهوت بگذرم و بیایم بالا و بروم پایین. مردم تو حیاط‌های‌شان گل و تو باغ‌های‌شان درخت می‌کارند و به جهت زیباسازی داشته‌های‌شان می‌کوشند.
اما آن جا از این خبرها نبود. برهوت بود. پر از خار. پر از مار. پر از سنگ. و زمین تمام خاکستری و خاکی رنگ. بچه که بودم زیاد آن جا می‌پلکیدم. همسایه به پدرم گفت آن جا پر از مار است. وخیم و برای بچه‌ای به بی‌دفاعی من زیادی خطرناک است.
و این را گفت تا دیگر اجازه ندهند زیاد آن جا بچرخم. اما چرخیدم. زیاد. هشدار همسایه را هیچ‌کس جدی نمی‌گرفت. همسایه سگ داشت. عادت داشتم صدای سگش را در بیاورم. حیاط همسایه از انتهای برهوت‌مان دیده می‌شد. سگش معمولا آزاد بود. عادت داشتم بروم آن انتها و از آن بالا دست‌هایم را بگذارم کنار دهانم، چشم‌هایم را ببندم و عمیقا زوزه بکشم. سگ هر جا که بود بدو خودش را به دیدرسم می‌رساند و از آن دور شروع می‌کرد به پارس کردن. پارس‌های‌مان دیالوگ می‌شد. آن وقت‌ها تصور می‌کردم بتوانم با حیوانات به شکل خاصی ارتباط برقرار کنم. وقتی سگ همسایه از دور به من می‌نگریست ودر جوابم زوزه سر می‌داد این تصور در من راسخ‌تر می‌شد.
آن جا زاغ دیده بودیم. جغد، سوسک‌های عقرب‌شکل. حتی روباه. اما کسی مار ندیده بود. به خاطر همین وقتی همسایه به وجود مارهای سمی هشدار داد، پنداشتیم کفری شده و دلش می‌خواهد به هر بهانه مرا از حیاط دور کند تا دیگر صدای سگش را در نیاورم. ولی در می‌آوردم همچنان. سال‌ها. و تازه سال‌ها بعد بود که وقتی زمین محوطه رفت زیر بیل مکانیکی دریافتیم آن برهوت واقعا لانه‌ی مارها بوده. خاک که بر می‌آمد افعی‌ها و گرزه مارها می‌لولیدند و از این سنگ به آن سنگ فرار می‌کردند. آن همه مار حتی برای جهنم هم زیاد است. جهنم من بود آن جا. ایلان‌جیخ. جهنم دوست‌داشتنی‌ام.
و بعد
سال‌ها بعد، ایستاده بودم رو به شب. وزش سهمناک باد برف را به صورت بی‌حسم می‌کوبید. مادر پنجره‌ را باز کرد. گفت برگردم بالا. آن وقت نگاهش کردم و پرسیدم چرا جهان چیزهایی که دوست داریم ازمان می‌گیرد؟

زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
🎄1👾1
یکی دو هفته شیر دادن

زن‌عمو سوتین‌اش را کنار زد و نوک پستانش را تو دهان آرش فرو کرد. نگاهش کردم. فک کوچکش آرام باز و بسته می‌شد و مک می‌زد. با چشم‌های بسته. جوری که انگار خیلی داشت لذت می‌برد. انگشتم را روی دست کوچکش کشیدم. دستش را دور انگشتم حلقه کرد. یک ماهش بود. گلویش با هر بار قورت دادن شیر تکان مختصری می‌خورد. وقتی خوابید مادرم او را در گهواره‌اش گذاشت. دکمه‌های پالتویم را بست. خداحافظی کرد. کفش‌هایش را پوشید و دستم را گرفت و برگشتیم.
شب همان روز وقتی همه خوابیدند و تو اتاقم تنها شدم، لباسم را بالا زدم و دهان محبوب‌ترین عروسکم را روی سینه‌ی کوچک و تخت‌ام گذاشتم. سرش را ناز کردم و پیشانی‌اش را بوسیدم. مدتی منتظر ماندم تا از من تغذیه کند. اما چون همه چیز فرضی بود معلوم نبود چقدر باید منتظر بمانم. پس کم‌کم پلک‌هایم سنگین شد و خوابم گرفت. عروسک را بغل کردم و خوابیدم.
دوست نداشتم این رویم را کسی ببیند. پس روزها می‌دویدم و برای عروسک‌هایم کمین و بعد شکارشان می‌کردم و شب‌ها به مدت یکی دو هفته، یکی‌شان، فقط یکی‌شان را، به سینه‌ام می‌فشردم و می‌خوابیدم. آن‌ها از خوابیدنم تعجب کرده بودند. معمولا شب‌ها نمی‌خوابیدم. یا کم می‌خوابیدم. چند بار مچ‌ام را تو آشپزخانه گرفته بودند وقتی می‌خواستم خوراکی‌ها را مخفیانه غارت کنم اشتباهی سر و صدای ظروف و جیک‌جیک در یخچال را در آورده بودم و بیدارشان کرده بودم. چند باری هم تو پذیرایی پیدایم کرده بودند. اغلب عادت داشتم نزدیک صبح کنار تیله‌های زیر مبل‌ها بخوابم. اگر مرا تو اتاق نمی‌یافتند، زیر مبل‌ها و توی کابینت و نهایتا روی گاو‌صندوق زیر انبوه لباس‌های آویزان شده پیدا می‌کردند. بدجوری بدخواب بودم. مادرم مرا به مطب دکترهای غدد زیادی می‌کشاند، بلکه بتوانند برایم کاری کنند. آن‌ها هم شربت‌هایی می‌نوشتند که مزه‌ی جیش گربه می‌داد. مهم نبود چقدر با زبانم مقاومت کنم. شب‌ها یک قاشق پر هل می‌داد تو دهانم. به ظاهر می‌خوردم. اما همین که رهایم می‌کرد می‌رفتم محتویات دهانم را مخفیانه تف می‌کردم تو دستمال. مادرم مدام غصه می‌خورد که اگر نخوابم قد نخواهم کشید و هی مریض خواهم شد و دکترها برایم آمپول خواهند نوشت و... اما گوشم بدهکار نبود. شب را جادویی‌تر از خوابیدن می‌دانستم. مخصوصا وقتی مهتاب از بین پرده‌های حریر به داخل می‌تابید، دوست داشتم تک‌تک تیله‌هایم را زیر نور نقره‌فام ماه بگیرم تا تلالوشان را تماشا کنم. مادر گاهی که بیدار می‌شد تا آب بخورد یا نماز بخواند دستم را می‌گرفت و مرا می‌برد تو تختم و این قدر تهدیدم می‌کرد تا بخوابم. داستان برایم نمی‌خواند چون می‌دانست بی‌فایده‌ است. اگر یک کتاب را تمام می‌کرد این قدر اصرار می‌کردم که مجبور شود هر پانزده‌تا کتابم را برای بار هزارم دوباره بخواند. پس داستان نه. فقط تهدید. گاهی از حرف‌ها و تهدیداتش این قدر حوصله‌ام سر می‌رفت که خوابم می‌برد. گاهی هم تظاهر می‌کردم خوابم برده تا دست از سرم بردارد. وقتی می‌رفت باز بلند می‌شدم و می‌رفتم سر وقت تیله‌ها و خوراکی‌ها و اسباب‌بازی‌ها. یک بار هم درست بعد از رفتن مادر وقتی داشتم دوباره جیم می‌شدم، پدرم مچ‌ام را گرفت. خندیدم و فرار کردم زیر مبل. هر کاری کرد بیرون نیامدم. آخر گفت فردا حسابم را می‌رسد. اما فردا یادش رفت حسابم را برسد. و بعد همه دیگر کم‌کم به بی‌خوابی‌هایم عادت کرده بودند تا این که از همان شب به بعد شروع کردم به خوابیدن. خودم زودتر مسواک می‌زدم و تو تخت می‌رفتم. و می‌خوابیدم و تا صبح دیگر بیدار نمی‌شدم. آن‌ها اول تعجب کردند. بعد افتخار. و بعد هم دیگر عادی شد. کسی نمی‌دانست چه چیزی موجب این تحولات شده است. اما با عشق تغذیه کردن عروسکم بود که باعث می‌شد خوابم ببرد. چون برای این کار باید زمان بیشتری بی‌حرکت تو تخت می‌ماندم. و همین بی‌حرکتی بود که خوابم می‌کرد. شاید یک هفته کافی بود تا عادت کنم و بعد دیگر این قدر خوابم می‌آمد که بی‌خیال عروسک بیفتم تو تخت و بخوابم. شاید هم بی‌حرکتی عروسک و تخت بودن سینه‌ام موجب احساس پوچی و بی‌فایدگی و ترک تقلید از زن‌عمو می‌شد.

زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
🎄4👾2
تبرعه‌ی خنده

می‌خندم. زشت و ناگوار است خندیدن. حتی در محضر خودم. اما دست خودم نیست. چون حتی درست نمی‌دانم دارم به چه چیزی می‌خندم. دندان‌هایم را تو لپم فرو می‌برم تا حواسم را پرت کنم. رویم را از مرد نشسته بر ویلچیر برقی‌ می‌گیرم. مرد فلج می‌کوشد از خیابان بگذرد. و من به جای کمک کردن و یا لااقل متاسف بودن از خنده‌های فروخورده‌ام دلدرد گرفته‌ام. دوست دارم فورا خودم را به جایی خلوت برسانم تا بلند بلند بخندم. اما خودم را کنترل می‌کنم. صاف و جدی راه می‌روم. مرد فلج را پشت سرم می‌گذارم و احتمال بی‌شعور بودن را با جمله‌ی
اوج تراژدی کمدی است
لاپوشانی می‌کنم. البته که همین است. و اما تراژدی. چیست؟
برای بز شعر می‌خوانم. تراژدی از همین جا زاده می‌شود. یعنی شعر خواندن برای بز آغاز تراژدی است.
فکر می‌کنم این را از کتابی برداشته‌ام و یا جایی شنیده‌ام. ولی احتمال خیلی زیادی هم هست که خواب دیده باشم. چون حالا که این چیزها را ردیف می‌کنم نمی‌توانم ارتباطی عقلانی بین تراژدی و شعر خواندن برای بز به وجود بیاورم و درک کنم. کتابی در مورد کمدی‌نویسی برمی‌دارم. اتفاقی صفحه‌ای از آن را می‌گشایم. در بخش شخصیت‌پردازی کمدی نوشته شده است
مردم هر چه کمتر کسی را درک کنند بیشتر به او می‌خندند. درک و همدلی کمدی را دور می‌کند.
پس برای ساختن شخصیت کمدی باید کاری کنیم که مخاطب نتواند با او همدلی کند. همچنین باید موقعیت‌های غیرعادی برایش به وجود بیاوریم. و جایی دیگر خواندم که برای به وجود آوردن کمدی باید مشکلاتی حل‌نشدنی خالی کنیم تو سر یک فرد معمولی بسیار امیدوار که فاقد بسیاری از مهارت‌ها و ابزارهای مناسب برای موفقیت است.
پس می‌شود فرمولش را این گونه نوشت:
فرد معمولی
+ امید
+ مشکلات حل‌نشدنی
- مهارت‌ها و ابزارهای مناسب
= کمدی

شاید بگویید گه بهش، این فرمول که دارد مرا می‌گوید.
بله احتمالش هست. چون در ادامه، تو این کتاب سادستیک برای تک‌تک این موارد نوشته شده است، مثل خود ما:
این آدم مثل خود ما معمولی است.
مثل خود ما درگیر مشکلات بزرگ و کوچک می‌شود با این حال با وجود داشتن نوعی امید همچنان مثل خود ما ادامه می‌دهد.
همچنین این آدم مثل خود ما همه‌ی مهارت‌ها و ابزارهای مناسب را ندارد که بتواند فوری مشکلات را پس بزند.
پس در نتیجه کمدی با ساختن کسی شبیه خودمان شکل می‌گیرد که با مشکلات و بدبختی‌های مشابه احاطه شده است و البته که مهارت و ابزار به درد بخوری هم ندارد. بله دقیقا مثل خود ما. البته با کمی تغییر و بزرگ‌نمایی و اغراق. این شکلی است که می‌توانیم یک شخصیت کمدی مناسب تولید کنیم.
ضمنا باید در نظر داشت که اگر هر کدام از بخش‌های این معادله تغییر کند و یا دچار کم و کاستی بشود به جای کمدی، درام شکل می‌گیرد.
جایی دیگر درباره‌ی طنز می‌خوانم که
اگر بتوانیم تو نظم و نظام‌های آشنا تغییر منطقی غیرمعمولی به وجود بیاوریم طنز آفریده‌ایم. البته به شرطی که طنز پدید آمده بتواند ما را بخنداند و یا فهم تازه‌ای پدید بیاورد. باید توجه داشت که طنز لزوما قرار نیست بخنداند. جایی دیگر خواندم که با حیرت می‌شود به کشف و بعد به خلق رسید. پس طنز می‌تواند به حیرت و در نتیجه کشف و یا خلق کمک کند.
یکی از عزیزانم که به مرگ نزدیک شد برخلاف خواهرم که می‌گریست شروع کردم به خندیدن. راه رفتن و بلند خندیدن. و البته احساس شدید پست فطرتی. آن آدم نمرد. ولی آن حس با من ماند. تا که بعدها دیدم اوج تراژدی کمدی‌ست. این شد که آن احساس با درک تازه‌ از خویش محو و کم‌رنگ شد. تراژدی چیست؟ دوباره می‌گردم تا یادداشت را این قدر بی‌سند و مدرک رها نکنم. می‌گردم و می‌رسم به بز. بله بز. بی‌ربط نیست. قبلا بزها را برای خدایان قربانی می‌کردند. به همین خاطر کلمه‌ی تراژدی از «تراگو» زاده شده است که در یونانی یعنی بز و «ادیا» به معنای سرود. باز می‌اندیشم به مرد فلج. چرا به او خندیده‌ام؟ آیا در اصل برای ناراحت شده‌ام و یا این که او طبق فرمول مضحک خلق کمدی توانسته مرا بخنداند. هیچ‌کدام. باز هم می‌رسم به بی‌شعوری. مگر این که باز به گفته و فرمول دیگری برای تبرعه‌ی خنده‌ام برسم. آه بله بی‌درکی. همین است. بی هیچ تبرعه‌ای. من فقط بی‌درک‌ام.

زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
👾2🎄1
فقط ۵۷ فقدان تا شیطان

شکسته. شکسته.
شیشه شیشه. شیشه شکسته شیشه.
شیشه شیشه شکسته شیشه شیشه.
شیشه شیشه شیشه شیشه شیشه شیشه شیشه شیشه. شیشه شیشه شیشه شیشه شیشه شیشه شکسته شیشه شیشه شیشه شیشه شیشه شیشه. جرینگ جرینگ جرجر جلنگ جرینگ جرجر جرینگ جرینگ جرجر جلنگ جرینگ جرجر جرینگ جرینگ جرجر جلنگ جرینگ جرجر جرینگ جرینگ جرجر. شیشه‌ای شیشه‌ای مجسمه‌های شیشه‌ای داشتم یک عالمه مجسمه‌ی شیشه‌ای شیشه‌ای شیشه‌اش زیرشان رومیزی پارچه‌ای شیشه‌ای شیشه‌ای دست‌هایت کینه‌ای شیشه‌ای شیشه‌ای خیره‌ای به شکستگی پر اندیشه‌ای شیشه‌اش شیشه‌ای چنان یاوه‌ای همچنان پر درد و بی‌ریشه‌ای. شیشه شیشه شیشه رخشش رسیده‌ی شیشه شیشه شیشه شیشه بی‌هوا کشیدن پارچه شیشه شیشه شیشه خرده‌های شکسته‌ی شیشه شیشه شیشه شیشه تکرار ابدی بی‌اندیشه شیشه شیشه چشم‌های شکسته‌ی خسته شکسته شکسته یک عالمه شیشه رو زمین شکسته شکسته شکسته عمر باطل یک هرزنویس نویسنده شیشه شیشه شیشه حرف‌های بی‌معنی و یا کلیشه شکسته اینجا شیشه. شیشه شیشه شیشه شیشه شیشه شیشه شیشه شیشه شیشه قافیه‌های هرزه شیشه شیشه شیشه شیشه شیشه برای به سختی ادامه دادن نوشته شیشه شیشه شیشه شیشه شیشه شیشه متن‌های پر طمطراق ولی بی‌فایده شیشه شیشه شیشه شیشه شیشه چون شنیدم راه بی‌فایده‌تر از بیراهه شیشه شیشه شیشه شیشه شیشه بیراهه پر از کشف‌های بزرگ ناشناخته شیشه شیشه شیشه شیشه شیشه شیشه شیشه شیشه گریه‌ی شیشه‌های نشنیده شیشه شیشه شیشه این‌ شیشه‌ها که به آسانی می‌شود گرفت‌شان نادیده شیشه شیشه شیشه از مردم تماما دلزده به امید نسل‌هایی در آینده. شکسته شیشه شکسته شکسته جمله شکسته شکسته ماه شکسته شکسته آه شکسته شکسته روح شکسته شکسته راه شکسته شکسته روان شکسته شکسته گریان شکسته شکسته سیگارت شکسته شکسته رگ شکسته شکسته سیگارم شکسته شکسته حس شکسته شکسته بخیه شکسته شکسته قرار شکسته شکسته قلم شکسته شکسته گلو شکسته شکسته حرف شکسته شکسته چشم شکسته شکسته لب شکسته شکسته معنا شکسته شکسته ارتباط شکسته شکسته شهر شکسته شکسته صدا شکسته شکسته اخترها شکسته شکسته بخت شکسته شکسته کور شکسته شکسته نور شکسته شکسته ناجور شکسته شکسته شور شکسته شکسته هوا شکسته شکسته خفه شکسته شکسته روزی شکسته شکسته زوری شکسته شکسته شکسته شکسته شکسته تکراری شکسته شکسته زود شکسته شکسته مسری شکسته شکسته قایق شکسته شکسته دریا شکسته شکسته سیب شکسته شکسته بال شکسته شکسته زمین شکسته شکسته انسان شکسته شکسته بدجوری شکسته شکسته باحرص شکسته شکسته هر شکسته شکسته هی شکسته شکسته‌ها همه شکسته. تنها یک جمله‌ی واقعا طولانی تنها تنها تنها تنها بی‌ریتم تنها تنها تنها تنها خدای چروک نشسته بر کاغذها تنها تنها تنها نشسته تنها تنها تنها به ساخت جمله با تکه‌های شکسته‌ی بی‌محتوا تنها تنها تنها ترسیده تنها تنها تنها خیره تنها تنها تنها به رد گام‌های تنهای تا اینجا آمده‌ی تنها تنها تنها تنها آمده تا اینجا آمده تنها تنها تنها بی‌تن و تنها آمده تنها تنها تنها تنها محال گذشته ممکن آینده تنها تنها تنها رفتن طولانی مسیرها تنها تنها تنها به امید مرگ تنها تنها تنها تنها به امید نیش خوردن از مارها تنها تنها تنها هراسیده تنها تنها تنها پرتردید تنها تنها تنها پرتنش تنها تنها تنها تن به سقوط به خاطر حس بی‌مایگی متن‌ها تنها تها تنها خط زدن نظام‌ها تنها تنها تنها ماه‌ها تنها تنها تنها سال‌ها تنها تنها تنها قرن‌ها تنها تنها تنها ریختن هرز و زیادی کلمات تنها تنها تنها تنها پیوند حرام ریتم‌ها به عددها تنها تنها تنها کوشش‌ها تنها تنها تنها برای دور زدن رندانه‌ی انسدادها تنها تنها تنها خلق جهان‌ها تنها تنها تنها برای به دنیا آوردن فرارها تنها تنها تنها راه‌ها تنها تنها تنها و البته بی‌راهه‌ها تنها تنها تنها بی‌راهه به تنها تنها تنها تنها به بی‌راهگی تنه‌ها تنها تنها تنها تن‌ها تو گورها تنها تنها تنها تا زوال از دست رفته‌ی لفظ‌ها تنها تنها تنها تن‌ها بی‌تن‌ها تنها تنها تنها تنها تنهای واقعا تنهای متوهم پرتن‌ها تنها تنها تنها. جام خالی به دست شیطان آن جا ایستاده بود و بعد شراره‌ها برفروختند وقتی شر زانو زد و تعظیم کرد و چوب‌های خیس خورده‌ی با شراب شیطان را بوسید و بعد دود کم‌کم این قدر زیاد شد که از همه چیز هیچ چیز دیده می‌شد و فقط لبخند شراره‌فام شیطان که لب زد
آنچه خواهی
خواهد شد
.

زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
👾1
جنونِ خونین بالای جهان

لازم است پاک شویم.
می‌رویم دوش بگیریم. دوش‌ها جدا جدا، با دیوارهای کاشی‌ شده در دو طرف و یک پرده‌ی نیمه‌مات پلی‌استری ضدآب برای حفظ حریم خصوصی.
در نیمه‌اتاقک‌های جدا زیر دوش هستیم. و جهان زیر ماست. می‌شاشم به جهان. ایستاده. حتی برایش خم هم نمی‌شوم. جهان زیر پای ماست که می‌شاشم بهش. با این کار خودم هم شاشی می‌شوم. ولی مهم نیست. به زودی قرار است خودم را بشویم. خیس شدن جهان را می‌نگرم. شرشر چکه‌چکه. بی‌اهمیتی‌ام نشت می‌کند روی جهان. و بعد وقتی جهان و جهانیان دیگر اصلا مهم نیستند شروع می‌کنم به استحمام.
شیر آب را باز می‌کنم. بعد از تنظیم دما زیر دوش می‌ایستم. بخار گرم بالا و بیرون می‌زند. عطر شیرین هلو. و کف شیری رنگ که از زیر پرده‌ی پلاستیکی جاری می‌شود بیرون. زیر دوش هستیم. می‌شوییم و باز می‌شوییم. چنان که سال‌ها به جای لباس گوشت فاسد بویناک جسدها را به تن کرده باشیم. یا در شکم متعفن ماهی‌های مرده‌‌ خوابیده باشیم. باید پاک شویم. باید این قدر زیر دوش بمانیم تا بتوانیم از تمام چیزهای تحمیل شده‌‌ی جهان لعنتی زیر پای‌مان خلاص شویم. تمام قواعد. تمام مرزها. اثر نکبت تمام نظام‌ها. زیر دوش هستیم. در اتاقک‌های جداگانه.
من، طبق معمول در حال گریستن‌. و تو، احتمالا نمی‌دانی. و احتمالا هم نمی‌دانی که من در حال کشیدن صابونی به خود هستم که از قبل داخلش سوزن‌های ریز فرو برده‌ام. بله. صابون را می‌کشم. و خون‌ریزی می‌کنم. و بعد می‌گریم. کم‌کم به کف سفید راهی به لوله رگه‌هایی از خون آمیخته می‌شود. کف حمام پر از خون و اتاقکم پر از طنین خفه‌ی هق‌هق می‌شود. می‌گریم. و این توئی، زیر دوش کناری، که هیچ برای شستن خود نداری. درخواست شامپو می‌کنی. و من دست دراز می‌کنم تا بهت شامپو برسانم که همان روزنه‌ی کم باز شده‌ی پرده را کنار می‌زنی و می‌آیی تو. تو، گستاخ دیوانه‌وار و ناگهانی. و من‌ام، در حال گریه که البته که نمی‌دانی چون بخارآلود است و کف حمام است که در حال خونی و خونین شدن که البته باز این را هم نمی‌دانی به خاطر بخار. و من دریچه‌ی کف را بسته‌ام. مبادا خون‌ام بریزد روی جهان. قصدم این است که خون با آبِ دائم در حال جریان این قدر پر شود که مرا غرق کند. نه به قصد مردن بلکه برای غسل تو انبوه خون. تو، که نادانسته و از روی کنجکاوی به این جهنم شخصی وارد شده. حضور نابه‌هنگام‌ات. تمام من و تمام این شامپوها و تمام این صابون‌ها به این حضور غریبی می‌کنیم و می‌خواهیم بدانیم کی کم می‌آوری و می‌روی. اما ایستاده‌ای. آن جا. همچنان. زیر دوش. در حالی که خیس می‌شوی. بدون بستن چشم به من خیره‌. چنگ زده به پرده. رفته‌ام به تنگ تاریک‌تر آن گوشه. درحالی که، با انتهای پرده، می‌کوشم برای ماندن پوشیده. و بعد این توئی. دستم را می‌گیری. شامپو را رویش خم می‌کنی و مشت پر از شامپویم را به سرت می‌رسانی. زانو زده‌ای. با سر و تن کفی و قطرات آب که وقتی به تن‌ات می‌خورند تصویری از جنگجوی خسته‌ای تداعی می‌شود که زیر باران نشسته. پلک‌هایت را محکم بسته‌ای که پرده را رها می‌کنم و دست‌هایم را به سرت می‌رسانم. می‌پنداری همه چیز به همین آسانی‌ و قشنگی‌ست. و من سرت را می‌شویم. می‌شویم که تو باز نادانسته می‌پنداری چه خوب است که تنت را هم بشویم. می‌ایستی. چشم‌هایت برق می‌زند. صابون، همان صابون  کذایی را به دستم می‌دهی. و نمی‌خواهم چون تو نمی‌دانی. اما اصرار می‌کنی و من چون واقعا خیلی خسته‌ام این صابون را به تن تو نیز می‌کشم. دردت می‌آید. سوزن‌ها گیر می‌کنند و می‌خراشند و زخم زخم خون خون. به خون‌ریزی می‌افتی و آن وقت دو احتمال، یا حیران، آزرده و پریشان می‌دوی بیرون، می‌دوی به سمت همان جهان و شکایت‌کنان می‌گویی گیر یک روانی افتاده‌ بودی که خیلی عجیب و مجنون بود و یا این که دندان روی جگر می‌گذاری و می‌ایستی و تحمل می‌کنی و خون‌ریزی‌ام و خون‌ریزی‌ات را تماشا می‌کنی و می‌بینی که این قدر ادامه می‌دهم که سرآخر این قدر خسته شوم که بس کنم و ‌آن وقت است که از خستگی می‌خواهم بیفتم رو همان کف‌آب خون‌‌آلود به خون جفت‌مان
که نگهم می‌داری.
آب را می‌بندی و مرا با حوله می‌گیری و به تخت می‌رسانی. موهایم را خشک می‌کنی و می‌خواهی بهم لباس بدهی که از شدت خستگی می‌خزم زیر پتو. می‌خوابم. خواب خواب. خواب می‌بینم حمامی هست بالای جهان.

زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
🎄2👾2
متواری‌ام.
👾1
ما،
بخشی از خاطرات ابدی آجرها


به راه خودتان می‌رفتید. استوار. با گام‌های منظم. نگاه به روبه‌رو. مثل یک زاهد جدی. می‌رفتید که ناگهان سر راه‌تان قرار گرفتم. چنان روباه. چه باید کرد وقتی وسط راه سر و کله‌ی یک روباه پیدا می‌شود؟
آرام. ساکت.
متواری‌ام. مثل روباه. یواشکی. مخفیانه. پنهانی. جان‌ام و قابلمه‌‌ی کوچک استیل را در دست گرفته‌ام و دزدانه از پله‌ها می‌آیم پایین.
از کنار در خانه‌ی کسانی می‌گذرم که اگر مرا ببیند پوستم را می‌کنند. و از زیر دوربین‌هایی رد می‌شوم که اگر تصاویرم را لو بدهند کشته می‌شوم. و می‌گذرم. از دری که نباید.
و همه‌ی این‌ها برای یک لحظه گذر سوپ گرم از گلوی آزرده‌ی شما.
و بعد ظرف‌ها را رها می‌کنیم.
بدون لانه پرنده می‌تواند جهان را خانه بنامد.
شب است شب.
ماه صفر. قدم می‌زنیم. قدم. می‌رویم. یکی از گیاهان خودروی پرزدار کنار خیابان را می‌کنم. بالای سکوها می‌ایستیم. رو به پنجره‌های خاموش و تک و توک روشن. رو به احتمال جلق زدن یکی همسایه‌ها. گیاه را بهتان می‌دهم. آن را به گونه‌ام و به لب‌تان می‌کشید. و به گوش‌تان می‌کشم تا اذیت‌تان کنم. دلم نمی‌آید وقتی لبخند می‌زنید. بوی دارچین. خواب همسایه‌ها دریده می‌شود با طنین شکستنی خرده‌شیشه‌ها. می‌رویم. از کنار کاج خم. بالا می‌رویم. می‌ترسم بالای تپه‌ی بداصحکاک خاکی. گیر می‌کنم. قفل می‌کنم. ترس بچگی رخنه می‌کند. می‌آیید. لیزخوران پایین می‌رویم. ممنون که نجاتم می‌دهید. برمی‌گردیم. ظرف‌ها همان جا هستند که بودند. جمع می‌کنیم. می‌رویم. دور می‌شویم. دانشگاه شما. مدرسه‌ی من. سابق. سابق. سابقا چه کسی بودید؟ سابقا چه کسی بودم؟ دستبندم رو دست شماست. آزادم. باد بین انگشتان من است. می‌رویم بالای بالا. به تهران از بالا خیره می‌شویم.  می‌رویم. جهان خاموش است که به پل می‌رسیم. از پس راه‌های خاکی تنگ. بعد از سگ‌ها بعد از سنگ. لب پل می‌نشینم. شیطان ممکن است هلم بدهد. پشت سرم که می‌ایستید به این می‌اندیشم. ممکن بود بیفتیم. ممکن بود پلیس ما را نگه دارد. ممکن بود سگ‌ها ما را گاز بگیرند. ممکن بود پیش از فرار دستگیر شوم، پوستم را بکنند و باهاش کت درست کنند. ممکن بود هزار ممکن ناخوش دیگر ممکن شود. ولی باور کنید شیطان ما را با هم می‌خواهد. این قدر که هل‌مان ندهد وقتی در ارتفاع نشسته‌ایم. عواقب کارهایم را می‌پذیرم. و فرارهای دیوانه‌وار می‌کنم. آخر، زندگی‌ام یک بار است.
در یکی از خواب‌های من هستیم. ناممکن را تجربه می‌کنیم. باد می‌وزد. درختان گردو تکان می‌خورند. زمزمه‌ی باد به پارس گه‌گاه سگ‌ها می‌پیچد. جلوی پل یک سنگ بزرگ است. شکل تمام سنگ‌هایی که بین خودم و دیگری می‌گذاشتم تا نزدیک نشود. نزدیکید. بی‌سنگ. همسنگ. شب آرام است. خالی است. ما برای بودن در این لحظه انتخاب شده‌ایم. این یکی از لحظات آن هفت ثانیه‌ی من است.
بالای سرتان سیاهی شب و ستارگان‌. زیر سرتان ساق پای من است. سرتان گرم است. صدای‌تان گرفته. گلوی‌تان کمی آزرده. پل آجری است. یاد ما تا ابد تو خاطره‌ی آجرها ثبت می‌شود. جهان خالی است. تنها ساکنان آن ما هستیم. کنار هم هستیم. پاهای‌مان تاب می‌خورد. لبه‌ی پل نشسته‌ایم. آن پایین از رود خالی است. نسیم بین برگ‌ها می‌لغزد. درختان گردو تکان می‌خورند. دورتر تاریک‌تر است. درختانی در آن تاریکی هستند که بی‌توجه به دوری همچنان بزرگ‌اند. این قدر که ابدیت انسان را در خود ببلعند. خرد بودن‌مان را به رخ می‌کشند. دچار می‌شوم به تحسین آمیخته به حیرت. به رقت. شده‌ایم یکی از نقاشی‌های باستانی چینی. آسمان شب. گذشته بالای سرمان است. نورهایی از تاریخ. می‌گویید ذهن نورانی‌ست. می‌مانیم. بمانیم شاید. بیایید نورهای‌مان را پس بدهیم و به ماندن و نماندن فعلا نیندیشیم. خوشبختی حتی برای یک لحظه هم کافی‌ست. قرار بود مرده باشم. پیش از همه‌ی این‌ها. نمرده‌ام تا ببینم. تا باشم روباهی به سر راه شما. و شما باشید زاهدی به راه من. درخشش ضرورت بودن. چنان جنگلی گیر افتاده تو لابرادوریت. ماه انگار می‌تابد. دل‌تان برایم تنگ می‌شود. چون نگاهم کرده‌اید. زیاد. به چشم‌هایم نگاه کرده‌اید. نکنید. دستم را باید بگذارم روی چشم‌های‌تان. نگاهم نکنید. روحم به نگاه‌تان می‌گریزد. آخر می‌دانید، ته چشم‌هااند روح‌ها. دل‌تان تنگ می‌شود چون بخشی از روحم آن جاست. دیگر جای کافی برای روح خودتان نیست که مثل سابق رها و راحت باشد. و احساس دلتنگی می‌کنید چون روحم بی‌تاب من است. چنگ می‌زند به روح شما و می‌گوید که مرا می‌خواهد. چنان کودکی که با خوش‌حالی به خانه‌ی دوستش رفته باشد اما شب‌ گریه کند که می‌خواهد برگردد. روحم را به خودم برگردانید تا راحت شوید. شاید بهتر باشد برگردید به همان تعادل به همان وضع پیش از همه‌ی این‌ها. از تعادل خارج شدید. خودتان را تو مخمصه انداخته‌اید. روباه را هل بدهید کنار و به راه خودتان بروید.

زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
👾1
فردا
فردا
فرداهای فردا

دانه‌های بی‌نقص برف. برای لحظاتی.
سرد است که می‌آیی. امروز بی‌معنی‌ست. این یادداشت امروز معنایی ندارد اما فردا معنایی خواهد داشت. فردا یعنی مثلا ده اسفند ۱۴۰۶. دیوانه‌وار است که تا آن جا بدوم. اما می‌دوم. چون ملال همه چیز دارد حسابی اعصابم را به هم می‌ریزد. این وضع برعکس است. سنگی‌ست به دریاچه. بی‌سنگی دریاچه سنگی‌ست به دریاچه‌. تق. در می‌زنی. نمی‌دانی در کجا. اما من حتی می‌دانم آن در چه رنگی‌ست و زمین چه مدل موکتی دارد. زمین زیر پا. زیر کفش‌های تو.
در را برایت باز می‌کنم. بی‌قراری. همه چیز آرام است. خوب است. حتما تحمل سخت است.
سخت است. این قدر که تو زمان بدوی. یک زمان به این‌ها بر خواهیم گشت. زمانی در آینده. مثلا روزی در اسفند چند سال بعد. پیش همه چیز. پیش‌تر ماییم. جلوتر ریزش. لغزش.
پیش از فروپاشی. بی‌قرارم. همه چیز را چیده‌ام. چیدن را شیطان بهم یاد داد. و حالا می‌دانم. کسی که برای چیدن چیزها ساعت و روزها و ماه‌ها در ناخودآگاهش اندیشیده اگر واقعا هم نداند لااقل این حق را دارد که توهم دانستن به خود بگیرد. البته هنوز هم امکان جا خوردن هست. بله. شاید خودم هم جا بخورم. چون شیطان و روحم لعنتی‌اند. گاهی خیلی دور خلوت می‌کنند. می‌روند در نهایت وجودم. همه چیز را در اعماق ناخوداگاهم می‌چینند و در دوردست نگه می‌دارند. ممکن است جا بخورم ولی احتمالا ریزش چیزها به نظرم کاملا هم غریب نخواهد بود. وضع پیچیده‌ای‌ست. باید برسیم. لعنت. شیرینی نهایی. قول دادن. بله. پیش از تلخی. و بعد کتابی از آن‌ها. به آن کتاب می‌گویند شب‌های عربی. ولی نه. عربی نیست. منبع موثقی ندارم. کاش می‌شد داشتم. خیلی گشتم. هیچ نیافتم. اما یکی از اساتید ریش سفیدم که به منابع وسیع‌تری دسترسی دارد گفت هزار و یک شب روایتی ایرانی بوده. گفت اسم شهرزاد در اصل چهرزاد بوده ولی چون عرب‌ها چ ندارتد چهرزاد را به شهرزاد تغییر می‌دهند. و چون هزار را عدد نحسی می‌دانند آن را به هزار و یک تغییر دادند و آن را از آن خود دانستند و عرضه کردند. استادم سرسختانه معتقد بود عرب‌ها هزار و یک شب را به نام خود زدند. من به منابع استادم دسترسی ندارم. اما می‌بینم که گاهی خیلی میهن‌دوستی‌اش گل می‌کند. چنان که همه‌ی چیزهای خوب و درجه‌ی یک را از ایران بداند. مثلا اسب‌های عربی. می‌گوید اسب عرب به خاطر کویر گردی پاهای پهنی دارد و پس این اسب کرد ایران است که به جهان عربی معرفی کرده‌اند. چرا که کردستان سنگلاخی‌ست و پاهای اسب عربی که در واقع ایرانی‌ست به همین علت نازک و ظریف و برای مسابقه عالی است. ممکن است باشد. ممکن است نباشد. نمی‌دانم. چون حتی درباره‌ی اصالت اسب‌های عرب و اندازه‌ی سم‌شان هم چیزی پیدا نکردم. نداشتن منبع اعصابم را خرد می‌کند. ولی خب ریش سفید ایشان را هم نمی‌شود دست کم گرفت. به هر حال. بنا بر همه‌ی این‌‌ها است که نمی‌دانم حرف استاد تا چه حد درست و حقیقی و به دور از تعصب می‌تواند باشد. نه. نمی‌دانم. هیچ. ولی عقیده‌ی تازه‌ای دارم. خرافه‌ی عجیب تازه شکل گرفته. اگر نیمه را بیابید تقریبا همه چیز دقیق خواهد شد. مثلا همین. پانزده‌ی سه سال پیش حالا می‌شود ده تا ما را یاد آن کتاب بیندازد که غربی‌ها، شب‌های عربی یادش می‌کنند. و این که می‌گویم احتمالا تو همان تاریخ آینده فهم خواهد شد. معنا به شدت به زمان وابسته است. و آینده تا یک جای مشخص کش می‌آید. گفتید. نوشتید. ممنونم. ممنون و آن گاه در را می‌گشایم. فردا فرار باید کرد. مهر برجسته کم داریم. خلوت کن. خالی شو. خالص باش. خواب. خوابیده‌ای که می‌گریزم. محو شدن.
ولی حالا دستت را به من بده. و بیا. با من. تا دورترین، تا عجیب‌ترین رویاها. که تو نمی‌دانی. ندیده‌ای. دیده‌ام. می‌دانم. و یا لااقل با توهم دانستن هر دوئه‌مان را به نقطه‌ای می‌رسانم که شیطان به ارگاسم ابدی روحی برسد. می‌رسی. در بزن. آماده باش. برای تلاطم رویاها. موج‌ایم. موج. ماشروم‌هایت حقیرتر از چیزی‌اند که قرار است تجربه کنی. جلق‌اند وقتی شفت داری. تعظیم کن. برای بوسه‌ای به تپه‌ی ونوس. از چهارچوب در عبور می‌کنی. اکستازی. قاشقی پر. دهانت را باز کن. می‌ریزم تنگ گلویت. قورت بده. قسم به بالا و پایین رفتن سیب آدم. دندان به سیب. گرگ گیاه‌خوار می‌شود. برای لحظاتی.

زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
👾2🎄1
نرگس‌ها خیس‌اند
که زانو می‌زنی
و دعایی می‌خوانی.
دعایی که شیطان برایت آهسته زمزمه می‌کندـ
👾5🎄1
بطلان ضمایر

من که بودم؟ تو که؟ گم می‌کنیم.
هم را. اسم داریم تا گم نشویم. تا اگر شدیم با صدا زدن با صدا شدن پیدا شویم. پیدا کنیم. پیدا نمی‌کنی اسمم را. در حال رفتن‌ام. غافل. به سمت پرتگاهی. و تو می‌دانی. پرتگاه را می‌دانی. اسمم را نه. اسم ندارم. نمی‌توانی حرکت کنی. باید صدایم کنی.  باید داد بزنی. دهانت را باز و بسته می‌کنی. صدای‌تان را باخته‌اید. در بازی با شیطان صدا گرو نگذارید. هنوز نمی‌دانی چه بازی‌ای می‌کردی. ولی حالا باخته‌ای.
من دراز کشیده‌ام. تو زانو زده‌ای. او ایستاده است. من دفن شده‌ام. تو عق می‌زنی. او جلق. گم کردن ضمایر است که موجب شده این‌ها من تو او باشیم. وگرنه در اصل همه‌ی این سه‌ همان قدر او می‌توانستند باشند که تو که من. و البته نرگس‌ها. که نه من‌اند. نه تو. نه او.
نرگس‌ها خیس‌اند.
که زانو می‌زنی
و دعایی می‌خوانی
که شیطان برایت زمزمه می‌کند. به نجوا. آهسته. این قدر که اگر با دقت گوش ندهی بتواند جمله‌اش را در پاسخ به تکرار عوض کند.
زبان‌ام بزن.
می‌پرسی چه؟
حرفم را می‌چرخانم که:
زانو بزن.
شیطان به بازی‌مان لبخند می‌زند. دراز کشیده‌ام که به دیدن‌ام می‌آیی. ساعت‌های با چکش خرد شده را می‌بینی. چوب‌های میخ شده به پنجره را می‌بینی. دایره‌ی خونین روی زمین را می‌بینی. اما شیطان را که کنج تاریک اتاق ایستاده است نمی‌بینی. می‌گویم زبان‌ام بزن. نمی‌شنوی. کج می‌شنوی. زانو می‌زنی. سرت را پایین می‌اندازی. چشمت می‌خورد به نرگس‌های توی دستت. بلند می‌شوی. می‌روی. با یک گلدان پر از آب برمی‌گردی. گلدان پر نرگس را کنار تخت روی عسلی می‌گذاری. می‌گذاری تا با دیدن‌شان لبخند بزنم. تا خوب شوم. ولی نمی‌دانی برای خوب شدن باید گل‌ها را برعکس به آب بزنی. و بالا نگه داری. آب از روی گلبرگ‌ها بچکد. قطره‌قطره روی تن‌ام. با ضرب‌اهنگ سرد قطرات خوب شوم. با چکه‌های نرگس از سلطه‌ی کابوس‌وار مسخ‌کننده‌ی شیطان بیدار شوم. اما نه. حالا گل‌ها کنارم‌اند. تو گلدان. و تو باز زانو زده‌ای. می‌پنداری خواست روان رنجورم این است. می‌پنداری این چیزی‌ست که خوبم می‌کند. خوب شدن در این جهان ممکن نیست. با پذیرش همین یک چیز می‌شود نالیدن را بس کرد. می‌نالم وقتی سرد و برهنه رها شده‌ام. رویم مروارید می‌ریخت. مرواریدها چنان سرد بودند که بفهمم برف‌اند. مرا تو عمق برف دفن کرد. گفت اقناع بود. گفت اقناع تو راحت بود. و بعد روی تخت بودم. سفیدی برف‌ها به پوستم نفوذ کرده. حمام بوی شیر می‌داد. سه شمع‌ برای حضور شیطان. ارتعاشات وان.
خم شده‌ام. عق می‌زنم. حجم زیادی از غذا که یک‌دفعه‌ای به معده‌ام ریخته‌ام را بالا می‌آورم. تو مترو نشسته‌ام. چنان با خواب تصادف می‌کنم که تا انتهای خط بیهوش باشم. زیاد. بسیار.
ناگهانی و شدید. نیازها همه. داغ کرده‌ام. خودم را به حمام می‌رسانم در را می‌بندی دکمه‌ی شلوارم را باز می‌کنم شلوار پایین تا ران‌ها. می‌نگری چطور دست سردم را به التهاب گرم تپنده می‌کشم. انگشت از بالا تا پایین به خیسی شفاف کش‌دار. رقص انگشت‌ها. تب می‌کنم. ملتهب‌تر. شدت در رگ‌ها می‌دود. پاها توان ایستادن ندارند. می‌لرزند. روی زانو می‌نشینم. زمین سرد حمام. دستم را به دیوار تکیه می‌دهم. شیطان دکمه‌ات را باز می‌کند. شلوارت پایین است. سطح تماس را باید افزایش بدهم. پس لمس با پاهای نزدیک به هم. نزدیک می‌شوم. نمی‌رسم. برای تصور چشم‌ها را می‌بندم. چشم‌ها را می‌بندی. تصاویر بی‌قرار. گرگ. برف. یک گرگ میان برف. گرگ‌های خاکستری. می‌لغزند. تصاویر پاره‌پاره می‌شوند. پودر مثل خاکستر. سقوط. نه. یاد کارهایم می‌افتم. برنامه‌ها. فکر به آینده. به مشغله. نمی‌توانم. نمی‌توانم. ارضا نه. فقط خسته می‌شوم. بلند می‌شوم. با التهاب ماسیده‌ی هنوز مانده. بی‌فایده است.
بی‌فایده نیست.
دستم را می‌شستم که دیدم شیطان دستش رو شانه‌ام است که می‌گوید بی‌فایده نیست. زمزمه کرد. دستور داد. به ریختن شیر در وان. شمع، گوشه کنار. می‌نشینم. وان. لبالب پر. مایع ساکن است که شیطان برایم نجوا می‌کند. دست‌ها کارآمد می‌شوند. سطح وان می‌لرزد به اوج که می‌رسم. شیر روی پوستم. سفیدتر می‌شوم زیر برف که دفن می‌شوم. جهنم سرد است. سرد. نرگس‌ها خواست شیطان‌اند. ستایش‌ام کن. از آن شیطانم. تعلقات شیطان را زبان نزن. زانو بزن. پرستش.
موسیقی کم‌کم و محو. ناخودآگاه و کم‌کم به حرف می‌آیی. سیاهی فراتر می‌آید. زبانت به دعا. زمان‌ها کنداند. نرگس‌ها خیس‌. زانو زده‌ای. و دعایی می‌خوانی که شیطان برایت آهسته زمزمه می‌کند. کم‌کم می‌خوانی. از حفظ می‌خوانی. می‌شوی ضد من. علیه‌ام. می‌شوی دست راست شیطان. هجوم. خیز. می‌روم. تا انتهای پرتگاه. صدایم باید کنی. شیطان دست‌هایش را روی چشمت گذاشته. اسمم ته ذهنت تار است. مبهم است. هست و نیست. نیست و هست. من که بودم؟ تو سراسر زندگی‌ات جایی خالی‌ست. جای اسم. اسم کسی. کسی که من بودم.

زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
🎄1👾1
ثانیه‌ها
حتی هزارم آن‌ها

نمی‌توان تو شلوغی مترو یواشکی دست تو جیب کسی کرد و وقت دزدید.
سلامتی دزدید. عشق و یا اعتماد. نه.
ارزشمندترین‌ها، چیزهایی‌اند که نمی‌شود دزدیدشان.

استاد گفت نمی‌شود علاقه داشته باشی ولی کاری برایش نکنی. مثل این که بگویی بچه‌ام را خیلی دوست دارم اما نمی‌توانم برایش وقت بگذارم. همچین چیزی بی‌معنی‌ست. باید برای آنچه و آنکه دوست داری وقت بگذاری.

پایان ترم بود. وارد کلاس شدم. کلاس پر از دانشجویان منتظر بود. روی زمین پر از تابلوی رنگ روغن. استاد کنار تابلوهای یکی از دانشجویان ایستاده بود و می‌سنجید. گفت بهتر از این نمی‌توانستی؟ دانشجو جواب داد که وقتش را نداشته. استاد پرسید آیا به نقاشی علاقه دارد؟ و او گفت بله.
اما استاد درست می‌گفت. ابراز علاقه بدون پرداخت وقت بی‌معنی‌ست.

به علاقه می‌اندیشم. بلخره می‌شود نمودی برای بروز عشق در نظر گرفت؛ وقت گذاشتن.
وقت.
سرمایه‌ی ارزشمندی که محدود است. ماهیت کم‌شونده‌ای دارد و با هیچ کلک و دزدی نمی‌توان آن را بیشتر کرد. چنین چیزی ارزشمندی را را برای چه چیزی و یا چه کسی خرج می‌کنیم؟ آیا این خرج کردن آگاهانه است؟ یا به جبر و یا ناخودآگاه رخ می‌دهد؟

وقت به شدت ارزشمند است.
و البته که نظام‌های لعنتی مفعول‌ساز از اول زندگی‌مان کوشیده‌اند اهمیت و ارزش وقت را از چشم‌مان بیندازند.
تو مدرسه هر روز سر صف با آن سخنرانی‌های باطل باسمه‌ای دقیقه‌های ارزشمند زندگی را پوچ می‌شمارند. دانش‌آموز قربانی شدن وقتش را می‌بیند. از صف می‌گریزد. از کلاسی که معلم بی‌اهمیت به وقت کارهای باطل می‌کند. درس‌هایی می‌دهد که قرار است فراموش شوند. اتلاف انرژی. اتلاف وقت. دانش‌آموز می‌گریزد. او را به عنوان ناخلف می‌گیرند و تحویل پدر و مادرش می‌دهند. تلاطم پررنگی از ناامیدی به زندگی‌اش می‌ریزند و حسابی سرزنشش می‌کنند. به ناچار برمی‌گردد به صف‌های لعنتی. به کلاس‌های گه. به لیست بلندبالای گوسفندان شماره‌دار کنکوری. او سلاخی شدن وقت را می‌بیند. ولی کاری از دستش برنمی‌آید. زمان می‌میرد. قطره قطره‌ی خونش می‌چکد رو زندگی و این قطره‌های تلف‌شده‌ی اسیدی‌اند که زندگی را سیاه و فاسد می‌کنند. اما عادت می‌کند. تو دانشگاه  زمان می‌میرد. عادت کرده است. ترمی که برای بهمن ماه است اواسط شهریور ماه امتحاناتش پاس می‌شود. وقت به شدت تلف می‌شود. تلف می‌شود پای اینترنت کند وقتی دارد فایل‌های کلاس را باز می‌کند. تلف می‌شود وقتی او را برای امضاهای ساده‌ی مدارکش از این ساختمان تا آن ساختمان می‌کشند. با این همه او عادت کرده است. چنان به مرگ وقت عادت می‌کند که وقتی هم مثلا آزاد است به بندگی می‌گراید. خودش بدون اجبار هیچ نهادی وقتش را پای تماشای ویدیوهای کاملا بی‌خاصیت هدر می‌دهد. چنان که گویی هیچ اختیاری دیگری ندارد. سرمایه‌ی مهم‌اش را ازش می‌گیرند. هر روز دائم. غارت می‌شود. روز به روز به مرگ نزدیک می‌شود. بی‌آنکه حواسش باشد.

از چه زمان؟ شاید وقت از کودکی حرام می‌شود. والدین برای آسایش خود کودکان را روانه‌ی مهدهای کودن‌ساز می‌کنند. مهدکودک‌های لعنتی که زورشان بیشتر از فرار است. و زور کودکان و عقل‌شان کمتر از شکایت قاطع و واضح است. اغلب‌شان کلافه‌اند. اما به خاطر سن کم نمی‌توانند علت کلافگی‌شان را درست درک و کشف و جمله‌بندی کنند. اسارت، انسان را به اضمحلال می‌کشاند. طناب خوبی‌ست که بیفتد رو گردن و قلاده شود و برده بسازد. نهادها اسیرها را جلو می‌کشند. زیپ‌شان را باز می‌کنند و می‌شاشند به وقت به خلاقیت و به هر چه که میل دارند در آدم‌ها نابود کنند. آدم‌های شاشی کلافه این ور و آن ور می‌روند تا مثلا مفید باشند و هر وقت سرشان خلوت می‌شود با اضطراب دست به گردن خالی‌شان می‌کشند و فوری موبایل‌شان را در می‌آورند تا سه ویدیو و پنجاه عکس بی‌اهمیت تماشا کنند. بدترین چیز این است که به حال خود و بی‌هیچ رهبری رها شوند. گوسفندان را از دور می‌بینی غصه‌ی اسارت‌شان را می‌خوری. چوپان دور می‌شود. گوسفندان ترسیده بع‌بع می‌کنند. می‌بینی که نباید متاسف باشی. ماهیت‌شان شده اسارت. و انسان را به گوسفند تقلیل می‌دهی بلکه با انتقال نفرت موجب دل به هم خوردگی اسیری شوی. که بدش بیاید. که قلاده پاره کند. ولی تو چه می‌دانی. هزاران علت و عامل می‌تواند وجود داشته باشد برای اسارت افراد. نمی‌دانم. کسی که نمی‌داند حق ندارد با قطعیت حرفی بزند. حق ندارم ولی می‌گویم. چون اسیر بوده‌ام. و حالا چنان بیزارم که این همه کلمه بریزم تو متن تا حال اسیران را بیشتر به هم بزنم.
دستم را می‌گذارم روی ساعت. تپش این لحظه مال همین نوشته. تپش دیروز مال هم‌نویس‌ام. تپش دو روز پیش مال کلمات آلمانی. تپش پیش‌تر برای کشیدن رنگ‌ها روی بوم. وقت خیلی ارزنده‌ست. نمی‌شود ارزان پخشش کرد. دست تو جیبم می‌کنم. خودم وقت را خرج می‌کنم. آگاهانه. بی‌آنکه غارت شوم.

زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
👾2🎄1
تیغ گه کند من‌ام

جرئت‌مند باش. تیغ. فرار نکن. به پوست نزدیک. نه. درد روان بکش. نکش تیغ. زخم فیزیکی فقط سِرت می‌کند. حواست را پرت نکن. بمان. بمان و درد بکش. عضلاتت را منقبض نکن. به هوس پریدن پنجره را باز نکن. مرگ‌خواه باش. برای عشق به مرگ. نه برای فرار از درد. درد روان. به کسی زنگ نزن. به کسی چیزی نگو. لپت را گاز نگیر. بدنت را خراش نده. فرار نکن. بگذار اشک‌ها بریزند. اشک بریز ولی خودت را در آغوش نگیر. عضلاتت را شل کن. بگذار در تو جاری شود. این برق است. برق دردناک است. گوشی‌ات را برندار. حواس خودت را پرت نکن. فرار نکن. هیچ اقدامی نکن. درد بکش. برای آسودن خود مرگ را تصور نکن. نه. دست‌هایت را مشت نکن. دندان‌هایت را روی هم فشار نده. درد بکش. درد کشیدن را طی کن. گاییده داری می‌شوی. کمک نخواه. به اورژانس اجتماعی زنگ نزن. داد نزن. جلب توجه نکن. عضلاتت را شل کن. رنج بکش. رگ درد کنار رگ لذت است. چه بسا ناگهان چشم‌ها را ببندی و بلرزی. نفس‌نفس. شدت. همه چیز برایت شدید است. ناگهان شیفته‌ی خانواده‌ی موش‌های کنار سطل می‌شوی. می‌توانی دو ساعت تمام کنار اجتماع‌شان بنشینی تا روابط‌شان را کشف کنی. و ناگهان می‌گریی. برای این که ترسیده‌ای. می‌بینی که داری بد و از قصد چیزهای دردناک را انتخاب می‌کنی. و بعد ناگهان می‌رسی به همچین فرمولی. شل کردن. هاه فرمول. توهمی دیگر. میل به کمک به دیگران است که تو را دچار توهم فرمول می‌کند. سخت این زمین خشک و خالی زندگی‌ات را شخم می‌زنی بلکه بتوانی چیزی بگویی که به کار دیگری بیاید. نه. نمی‌آید. بس کن. به جای این کار قبر بکن. هر روز تو یکی از این قبرها بخواب. از دست رفته.  بله زندگی از دست رفته. آد‌م‌ها از دست می‌روند. کسی نیست. کسی نمی‌ماند. تنها هستی. تنها و بدبخت. بهت می‌خندند. اسیرت می‌کنند. رهایت می‌کنند. می‌شوی بی‌در و پیکر. آدم بسیار تهی. یک روانی با روان آشفته‌. ناپایدار. بسیار آغشته به توهم. از قرص‌های روان بیزاری اما باور کن در نهایت کسی هستی که باید هر روز یک مشت قرص برای انواع عارضه‌ی روانش مصرف کند. و فقط بخوابد. باید بخوابی. و دست برداری از گه‌خوری اضافه. بله این هم گذشته‌ی تو. نکبت در نکبت. چنان ضعیفی که هیچ کاری از دستت برنیاید. چه برای خودت و چه برای دیگری. هرچند که آرزو داشته باشی بتوانی مانع بشوی تا کسی یک سری زجرهای مشابه‌ات را نکشد. نمی‌توانی. نمی‌توانی. هیچ کاری نمی‌توانی. فقط اشک که آن‌ هم دست تو نیست. می‌ریزد. هر جا. اشک‌های هرزه. تو کلاس. مترو. جشن. ختم. حیاط سرد تیمارستان. ضعیف هستی. می‌کوشی احساساتی نباشی ولی نهایتا یک بدبخت ضعیف احساساتی هستی. که دیگران را با گریه‌های طولانی‌اش معذب می‌کند. نه. نمی‌توانی حتی تحمل کنی که دیگر کنار کسی بگریی. درها را می‌بندی. می‌روی کنج. خفه می‌گریی. خط چشم، ریمل‌ پخش می‌شود. ردهای سیاه روی گونه‌ات می‌ماند. باران از جهنم. کلمه که از آن تو نیست. جملاتت را هم پاره می‌کنی. آب بینی‌ات لغزیده و چشم‌هایت نیم‌باز می‌سوزند. به مانیتور می‌نگرند. و دست‌هایت. بدون این که به انگشت‌هایت نگاه کنی. انگشت‌ها به آرامی و به کندی و به بی‌فایدگی می‌نویسند. یک ساعت گذشته و فقط چهارصد کلمه نوشته‌ای. شبیه بیمار ناتوان دم مرگ شده‌ای که حتی نمی‌تواند قلم دستش بگیرد. فقط آرام و مقطع زمزمه می‌کنی و دست‌ها هم برایت آرام می‌نویسند. نمی‌توانی مطالب را برسانی. از فهماندن خسته شده بودی. و حالا اصلا دیگر بهش فکر هم نمی‌کنی. پوچی. پوچ. پوچ. پر از اشکال. پر از اشتباه. می‌رمانی. دیگران را از خودت دور می‌کنی. خودت را کابوس بدی می‌دانی. به قرنطینه فرو می‌روی. وقتی می‌گریی شانه‌هایت می‌لرزند. سر روی زانوهایت می‌گذاری. دوست داری روی زمین بنشینی. هر چه به زمین نزدیک‌تر باشی سقوط کم‌دردتری را تجربه می‌کنی. می‌دانی که تو بهشتی. بهترین‌ها را داری. بهترین فرصت‌ها و شرایط ولی نگاهت می‌افتد به آینه. اشک‌آلود و خموده. تو یک حرام‌لقمه‌ی جهنمی کور هستی. ابله. می‌کوشی قدر بدانی اما نهایتا باز الکی درد می‌کشی. دردهای مبهم روان. باز تیغ را برمی‌داری. به انعکاس خودت در تیغ می‌نگری. و می‌خندی. تیغ را رها میکنی. خودآزاری جدیدت این است که با درد فیزیکی از درد روان فرار نکنی. منقبض نکنی. حواست را پرت نکنی. همین جا بشین. و درد بکش. نهایت درد روان چیست؟ گاییده می‌شوی. تن و روحت درد می‌کند. می‌خواهی به کسی چنگ بزنی اما ترجیح می‌دهی خون را تو دهانت نگه داری. تف نکنی. می‌دانی آدم‌ها تحمل‌شان حدی دارد. از یک جایی به بعد آن‌ها را هم خسته می‌کنی. می‌رمانی‌شان تا تنها بگامی. تنها بگریی. تنها فرار کنی. تنهای تنهای مثل جانوری نیم‌بسمل. که پیش از بریده شدن کامل خرخره گریخته. ترسناکی و بدبخت و بیچاره. با خون ریخته رو تن و گردن لق نیمه بریده ترسناک. چاقوی لعنتی را خودت به خود زدی.

زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
🎄2👾2
مراقب باشید
این یادداشت عدس‌پلوی پر سنگ. انسان‌ها روانم را ملتهب‌تر می‌کنند. به خدا احتیاج دارم. به چیزی دربرگیرنده‌تر. واقف‌تر. با ذهنی وسیع‌تر. پذیرشی بالاتر. شخصیتی والاتر. محبتی خالص‌تر. صمیمیت شدیدتر. سانسور کمتر. تکیه‌گاه محکم‌تر. امنیت. انسان‌ها در نهایت هر رفتارم را به یک مدل چیز ساده شده‌ی باسمه‌ای تقلیل می‌دهند. به خاطر محدودیت نگاه‌های‌شان چهارچوب‌های تخمی به تن‌ام می‌زنند و زخم‌ام می‌کنند اگر زودتر زخم‌شان نکنم که بروند پی کارشان. دور می‌شوم. هر چه دورتر از آسیب آدم مصون‌تر. از مصون بودن بیزارم. ولی این پوست نارنجی زخمی پر از کبودی و خونمردگی هم لحظاتی به استراحت نیاز دارد. و انسان را سرزنش نمی‌کنم. ذات و ماهیتش شاید همین است. کاری با آن‌ها ندارم. این را می‌دانم که به خدا احتیاج دارم. به همچین موجود کاملی که مرا در دست بگیرد. کنترل چیزها سخت شده. احتیاج دارم مدتی فرمان را بدهم دست دیگری تا خودم به گریستن مشغول شوم. فقط براند و یا بزند کنار تا پیاده شوم. در یک جاده‌ی بارانی پیاده شوم و ده بسته سیگار فرضی دود کنم. به کندی و به آرامی. آهستگی. و باران همچنان ادامه داشته باشد. ولی حالا مثل جانداری که دم‌اش آتش گرفته فقط باید بروم. باید به جایی برسم. زمان تنگ می‌شود. و حالا حتی دیگر آنچه نمی‌خواستم هم رخ داده. همه چیز به خواب آمیخته. حرف‌ها سخنان. جملات دیالوگ‌ها. نمی‌دانم این چیزها را در خواب گفته‌ام یا این کارها که کرده‌ام همه در واقعیت بوده‌اند یا رویا. تمیز واقعیت از رویا دشوار شده. چنان که بخواهم با چشم‌های واقعا اشکی و تار سنگ‌ریزه‌ها را از عدس‌ها پاک کنم. برای این که بفهمم باید خیلی زیادی بیندیشم. و خیلی خسته‌ام. خسته‌ام از فکر به واقعی بودن یا نبودن چیزها. می‌بینم که ریشه‌های مغزم در حال تیر کشیدن‌اند. از استخوان‌هایم بوی ضعف و پوچی بالا می‌زند. واقعیت‌ها در من مچاله شده‌اند. گریه می‌کنم. چشم‌هایم سرد می‌شوند. بیزارم دیگر از هر چه که هست. روانم به گا رفته است. تن‌ام سر شده‌ است. دیگر خوشم نمی‌آید. و یا اگر می‌آید حس نمی‌کنم. وضع بسیار گهی است. به شدت. بسیار. خوش‌حال نیستم. دوست دارم دو ماه پناه ببرم به گرم‌ترین‌ کتاب‌هایم. اغلب‌شان سرداند. دوست دارم برای بار هزارم داستان‌هایی را دوباره بخوانم که جایگاه خاصی در ادبیات ندارند. دوست دارم وقتی صدایم می‌کنند خودم را بزنم به خواب. دوست دارم دو سه روز توی تخت اصلا جنب نخورم. بلکه شیطان مرا مرده‌تر از آن بداند که رویم آوار شود. دوست دارم وقتی عینکش را روی چشم‌هایم می‌گذارد چشم‌هایم را ببندم. از دیدن سیاهی وحشتناک دنیا هر بار به شدت خسته و دلزده می‌شوم. و این متن‌های لاشی لاشه‌وار در این دریا می‌چرخند و به ساحل می‌رسند. از این که این چیزها را بروز بدهم بیزارم. من به تمام گند و گه‌هایی که حس می‌کنم نیاز دارم. بروز سبک می‌کند. به سنگینی نیاز دارم. برای طناب. نیاز دارم راه طولانی بروم تا با خودم کنار بیایم. خسته شوم و کناری بیفتم. باید بنویسم. جهان سرد است. مغزم سنگ است. گرفتار شده‌ام. خسته‌ام. دور تنم انگار حوله است و شیطان انگار رویم هر دو ساعت یک بار یک پارچ آب یخ خالی می‌کند. رابطه‌مان گند شده است. دیگر با تحسین نگاهش نمی‌کنم. او هم بدتر، عذابم می‌دهد. عذاب‌هایی بهم می‌دهد که می‌داند حسی بهشان ندارم. قبلا عذاب‌هایی بهم می‌داد که دوست داشتم. ولی الان او هم دارد لج می‌کند. زندگی به گا می‌رود وقتی رابطه‌ام با شیطان بد می‌شود. نه. شاید همه چیز به همین وابسته‌ است. بله. ماریپچ‌های پیچ در پیچی در من هست که کسی نرفته و نیامده. شیطان بیشتر از همه در آن‌ها رفته و آمده و دیده و کشف کرده. شیطان به همان عمق برایم معنا دارد. همچنین می‌تواند به همان عمق بهم زخم بزند. نمی‌زند. زخم‌های سطحی نکبت می‌زند که حسی بهشان ندارم. خیلی خسته‌ام. باید دو هزار سال بیشتر بدوم. باید چیزی را بیابم که انگار نمی‌دانم چیست. می‌دانم و می‌گردم اما حین گشتن ناگهان یادم می‌رود که اصلا داشتم دنبال چه می‌گشتم. نه. مردم مرا نمی‌شناسند. بیزرام از این که کسی مرا بشناسد. هر بار کسی به سمتم می‌آید مارپیچ‌های بیشتری تولید می‌شود. در من هزاران مارپیچ است. نمی‌توانم به ماندن کسی اعتماد کنم. ناامن. به شدت ناامن. نمی‌توانم کسی را نگه دارم. از این کار به شدت نفرت دارم. باید بگذارم آدم‌ها بروند. باید اتفاقا ناخن به پوست‌شان بکشم تا بروند. بروید من باید در تنهایی بوده باشم. باید بسوزیم. بمیریم. خاکستر شویم. باید از سوخته‌ها گل درست کنند. دوباره آدم بسازند. دوباره یک چیز گه. تق. دندانم می‌شکند. سنگ‌های لعنتی. سنگ و دندان و خون را با هم می‌خورم. تمام می‌شود بلخره درست شبیه این عدس‌پلوی نکبت که تمام شد.

زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
🎄2👾2
2025/10/20 09:26:46
Back to Top
HTML Embed Code: