Telegram Web Link
یادداشتی که باید خاک‌آلود شود

عمو به آرش گفت:
مردی که بدهد از همان بار اول کونده و زنی که بدهد از همان بار اول جنده است.

این را گفت تا به آرش بفهماند که حتی اگر فقط امتحان کنی هم از همان بار اول خیلی چیزها تغییر می‌کند و حالا این‌ مطالب خانوادگی را که کنار بگذاریم که باید هم بگذاریم باید بگویم که
اگر سگ نجس باشد احتمالا کمتر از موش زنده نجس نیست که باید ظرفی را که لیسیده با خاک پاک کنند. پس درجه‌ی نجاست سگ والاتر و درجه‌ی پاک‌کنندگی خاک هم بالاتر از آب است و پس چرا یادداشتی ننویسم که سگی باشد؟ گه سگ می‌مالانم که بعد می‌فهمیم این سگ آدم خورده و ریده و پس این گه خیلی نجس‌تر از گه معمولی سگ است. با خاک باید نجاستش را گرفت و بعد خاک و بعد خاک و بعد باز هم خاک که البته که نمی‌شود.

چون توانش را ندارند.

شاید فقط بتوانیم نخوانیم اما وجودش را نمی‌شود انکار کرد. انکار کردن. انکار. کار. سار. مار. مور. نور. گور. گیر. میر. تیر. تر. تر. تر. بدتر.
بله. بدتر.
حالم بدتر می‌شود وقتی حالم بد می‌شود. می‌اندیشم دیگر قرار نیست حالم خوب بشود. اضطرابی بهم دست می‌دهم که به غم‌ام غرق‌شدگی بیشتری می‌بخشد، این اضطراب بخشنده، بله بخشنده، حتما بخشنده است که غرق‌شدگی می‌بخشد. حال این که اصلا بایدی در کار نیست که حالم حتما همیشه خوب باشد. پنجاه سال از عمر نداشته‌ام می‌تواند با حال بد بگذرد. باید پذیرفت که هر گهی می‌تواند اتفاق بیفتد. و باید پذیرفت که گه خاصی نیستم که خوب شدنش ضرورت داشته باشد. مثلا رئیس‌هجور یا جمهور هجور یا...
لباس‌ها را می‌کنم. و بعد پوست‌ها. گوشت‌ها. روی استخوانم با کارد علامت‌هایی می‌تراشم برای احضار شیطان. و یک بار، به قصد کور شدن، شش ساعت و سی و هفت دقیقه گریه کردم. کور نشدم. فقط گه سگِ چسبیده به کت روحم به خاک مالیده شد. از نجاست در آمدم و یا خیال کردم که در آمدم. متاسفانه شاید هم خوشبختانه دیگر در رحم جهان نیستم. شاید ازدحام افراد آنجا بود که مرا جلوتر هل داد. شاید شانس بود. شاید گزینش شده‌ام. از سمت نیروهایی ناشناخته. نمی‌دانم. تنها چیزی که می‌دانم فشار است. فشار. جهان تنگ است. مثل کس مادرم که تنگ بود و به محض قرار گرفتن در آن به بیرون پرت شدم. از چه موقع؟ حدود ده روز پس از تولدم از رحم جهان به کس جهان کشیده شدم. و هی بیشتر و بیشتر.
مچاله‌ام.
کودکی را تصور کنید که تو کس مادرش گیر کرده باشد. چنین مچالگی‌ای را تصور کنید. جهان مرده. مادر باید مرده باشد که کودک آن جا بماند. البته که بعد از جمود نعشی باید به بیرون پرتاب شوم. ولی شاید این مادر مرده تا زمانی که دیگران متوجه‌ی مرگش نشوند مثل جسد به روند جسد بودنش اهمیتی ندهد. اگر زمان متوقف شود چند هزار جسد به فساد نمی‌رسند؟ مثل جسد که به مراحل فساد نمی‌رسد و یا کودکی که تا دیگران متوجه‌اش نباشند به خودارضایی‌ش ادامه می‌دهد. نه. این نمی‌رساند. این تعبیر نمی‌فهماند. نفهمید. هیچ حرفی را نفهمید. این به نفع من است. و نشنوید. لطفا. چون فقط در این صورت می‌توانم فوری همه‌ی مفاهیم اولیه را تغییر بدهم. و می‌دهم. جهان پدر پیری‌ست که گوش‌هایی سنگین دارد. می‌توانید مادرسگ خطابش کنید و وقتی می‌گوید «چه؟» تا دوباره تکرار کنید، بگوید پدرسگ و وقتی می‌گوید «چه؟» بگویید عمه‌سگ و وقتی می‌گوید «چه؟» بگویید خواهرسگ و وقتی می‌گوید «چه؟» بگویید لعنت به من پدرسگ که پدرم گوش‌های سنگینی دارد و وقتی می‌گوید «چه؟» سرتان را تکان بدهید که یعنی هیچ. هیچ گه. هیچ. هیچ نمی‌گوییم. در این گه‌دانی. هیچ نباید گفت. جهان چرا کس باشد. اصلا جهان روده‌های مردی‌ست که گاهی یبوست می‌گیرد گاهی ان شل تولید می‌کند. من ان شلی هستم که تو این برهه از عمر مرد باید از روده‌هایش خارج شوم ولی چیزی مانع شده. چه چیزی می‌تواند مانع شود. آه بله یک درپوش مقعدی که به دمی عروسکی متصل است. و این مرد البته که مفعول و خواهان این نبوده. در واقع با بیل زده‌اند تو سرش و برای سرگرمی به کونش درپوش مقعدی دم‌‌دار فرو کرده‌اند تا ازش عکاسی و بعد هم اخاذی کنند. حال این که مرد خیلی دیر قرار است به هوش بیاید تا درپوش را در بیاورد و این منم که گیر کرده آن پشت و دارد با وجود نکبتش حال خودش را به هم می‌زند. حال‌تان را به هم می‌زنم تا فقط این را بگویم که واقعا مهم نیست. پاره پاره پاره پاره. گه بهش. کاش عمو داشت درباره‌ی گاییده شدن حرف می‌زد. نه. منظور عمو به کل چیز دیگری بود. پاره پاره پاره پاره چرا از آسمان خاک نمی‌بارد تا نجاست بلخره به حد اعلا تمیز شود. تمیز نمی‌شود اگر بگویم شاید عمو داشت اغراق می‌کرد. آرش جلوی آیفون سیگار دود می‌کرد. کیرهای خفته. آخ من اینجا را دیده بودم. نجاست و نوشتن این حرف عمو. همه‌ی صحنه‌ها انگار تجربه شده‌اند. این روزها جای کسی دیگر زیست دارم. عمو آرش را برداشت برد. با ماشین. رفتند دور. و بعد عمو جایی پارک کرد.
👾2
و چرخید سمت آرش و این‌ها، این حرف‌ها، را گفت. این یادداشت هنوز مونده. کونده. جنده. ولی عمو درباره‌ی مواد مخدر حرف می‌زد. آرش چند وقت بعد جلوی آیفون سیگار می‌کشید. ما مثل از کیرهای خفته‌ی خشمگین هستیم. ما مثل آتش تو آتشفشان‌های بسته هستیم. ما گه‌های چسبیده، ما کودکان بیرون نیامده از کس جهان هستیم. هستیم اگر.
و این پرسش که ما اصلا چرا هستیم همان قدر خنده‌دار و مضحک است که گهی بپرسد چرا هست. چرا هست؟ چون کسی غذا را به گه تبدیل کرده و جنینی بپرسد چرا هست؟ چون پدرش مادرش را گاییده و خنده‌دارند این‌ها که بچه‌دار نمی‌شوند فقط چون دنیا گهی‌ست و چون تخمش را باید داشت که مسئولیت غمِ زاییده‌ را به دوش کشید وقتی در را به رویم می‌کوبد و فریاد می‌زند که چرا گه خورده‌ام و او را به دنیا آورده‌ام، احمق من تو را به دنیا نیاوردم من فقط جرئت و یا دیوانگی کردم که تا ته خط بروم و به خودم مطمئن باشم که اگر کودکم نوجوانی شد که به ته خط رسید و در را کوبید بلد باشم چه کنم که هرچند خواهم دید بلد نیستم ولی باز از به دنیا آوردنش پشیمان نباشم اگر بچه‌ای را به دنیا بیاورم.
ماهی سی و خرده‌ای بچه به دنیا می‌آورم. متن.متن.متن.متن. روحم حالا یک دایه‌ی درست و حسابی‌ست. و البته که واقعا مهم نیست. مهم نیست که برای بعدا جواب ندادن به کودکان بلقوه‌ی غمگین و خشمگین چقدر کاندوم مصرف کنید. نه. روحی که باید اسیر شود بلخره تو بدن یکی از همین کودکان اسیر می‌شود و از کس مادرش بیرون می‌زند و البته روحی هم که به زور می‌خواسته باشد، به شکل نوزادی کبود شده و بی‌نفس به قبرستان سپرده می‌شود و ما حقیریم حقیرتر از تصمیم برای بودن و یا نبودن ارواح. حقیریم و بدبختی ما این است که مغز داریم گهی که مغز داشته باشد اول می‌پرسد کجا هست؟ و بعد می‌پرسد که چرا هست؟ و از این پرسش حسابی خودش را عذاب می‌دهد و هزاران پرسش دیگر. «چرا هستم؟» سمعکتان را خاموش کنید تا ناله‌های‌تان را نشنوید وقتی به رنج افتادید و یا قدر رنج و عذاب را بدانید و با صدای بلندتری بپرسید و دیوانه شوید. نجس. نجس شدیم زیر این وضع گه. زیر این همه رنج. ولی مگر قرار بود رنج نکشیم؟ خوب نگاه کن به دور و برت. چه کسی به ما قول این را داده بود؟ هیچکس. سیگار را زیر پای برهنه‌ام له می‌کنم. و فقط وقتی می‌فهمم سیگار نبوده که گه سگ می‌ماسد به پایم.

«این یک چالش مبارک است.»
دیفتری

زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
👾2
هنرمند خوب
خوب جلق می‌زند


کسی که خودارضایی بلد نباشد خواه‌ناخواه به کس‌لیسی و خایه‌مالی می‌افتد. کس‌لیسی و خایه‌مالی اجباری. اتاق کارتان می‌شود زانوگاه و باید خم شوید بین لنگ‌های کسی تا خوب بخورید. شاید حتی سوراخ کون.

خوب نقاشی کردم؟ متنی که نوشته‌ام را دوست داشته‌اید؟ لذت بردید؟ خوشتان آمد؟ چطور بنویسم که مخاطب بی‌حوصله بخواند؟

گه به این پرسش‌ها. گه به خوش‌آمد دیگران. گه به توجه مخاطب بی‌حوصله. گه به شرم. به خجالت. به مالاندن و ارضای دیگران. گه بهشان. پس خودتان مگر مترسک هستید؟ چرا کمی هم که شده به حس خودتان رجوع نمی‌کنید؟ آیا از این گهی که نوشته‌اید لذت می‌برید؟ نه؟ اصلاحش کنید. بله؟ پس حتی یک کلمه‌اش را هم تغییر ندهید. و اگر شک دارید به جای تایید گرفتن از این و آن، کیفیت ذوق و سلیقه‌تان را با ورودی‌های باکیفیت ارتقا ببخشید.

واقعیت این است که
دهان شما دقیقا رو همان کیر/کس مخاطبی می‌نشیند که می‌خواهید تحت تاثیرش قرار بدهید. همان والد. همان دوست. همان استاد. همانی که برای رضایتش برخلاف میل خودتان چندین و چند پاراگراف را پاک کرده‌اید و یا بیتی از حضرت حافظ گذاشته‌اید تا چیزی را ثابت کنید. تا به‌به و چه‌چه بشنوید. پیشنهادم این است که چند قناری تو ماتحت‌تان فرو کنید که تا ابد از دریافت چه‌چه‌ها سیراب شوید بلکه بنشینید پشت میز و یک کوفتی خلق کنید که به‌به خودتان را بر بینگیزد. لطفا بس کنید. از اثبات خودتان به دیگران دست بردارید. زمان محدود است. خیلی محدودتر از این که عروسک جنسی این و آن باشید. تا به خودتان بیایید وقت تمام شده و باید تشریف ببرید به قبرتان. و به نوحه‌های دوزاری مراسم‌تان گوش کنید. مراسم ختمی که همان «همانی‌»‌ها که برای رضایت‌شان آثار هنری‌تان را مثله می‌کردید حتی به تخم‌شان هم نیست که شرکت کنند و یا نهایتا چند وقت برای‌تان غمگین‌اند و بعد فراموش می‌شوید.
نگذارید رو سنگ قبرتان بنویسند:
[احمقی که آمد چند صباح آلت‌ خوری/لیسی کرد و چیزی از لذت آفرینش هنری نفهمید و رفت🖤]

و البته که شما می‌توانید کس/کیر افراد را مدام یا گاهی ببوسید، ولی لااقل به این کارتان آگاهی داشته باشید. و بسنجید و از خودتان بپرسید آیا در واقعیت هم دوست دارید میان پاهای طرف باشید؟ و فقط اگر دوست داشتید ادامه بدهید. اگر نه کیرها و کس‌ها را تف کنید و به چیزهای موردعلاقه‌‌ی خودتان توجه کنید. به لذت‌های لعنتی‌تان آگاهیِ لااقل نیمه‌ناخودآگاهانه‌ داشته باشید.
این‌ها البته توصیه‌هایی هستند که با تجربه به دست آورده‌ام. روزی فکم از لیسیدن خسته شد و بس کردم و بعد مشغول خودارضایی شدم. بله خودارضایی. اگر دکتر بودم به هنرمندان روزی یک وعده خودارضایی توصیه می‌کردم. بله دقیقا. خودارضایی. با چیزهای تو سرتان ور بروید. روحتان را بین کتاب‌ها و فیلم‌ها و موسیقی‌ها و حتی آدم‌ها بکشید. این را امتحان کنید. آن را امتحان کنید. و محتوای آشغال دریافت نکنید تا حواس‌تان تیز شود. مثل روباه بیشه‌زار تیز باشید. گوش کنید. شکار کنید. توجه کنید. هر چیزی که حتی ذره‌ای لذت به‌تان می‌دهد مهم است. مهم است چون این ذائقه‌ی شما است. از این که ذائقه‌تان عجیب باشه هیچ ابایی نداشته باشید.

خیلی‌ها به ون‌گوگ می‌گفتند که کارهایش چرند و بی‌معنی هستند. خیلی‌ها کارهای دالی را درک نمی‌کردند. خیلی‌ها روث ویکفیلد را سرزنش کردند و گفتند اشتباه کرده وقتی حوصله نداشته شکلات‌ها را کامل خرد کند و تو شیرینی بریزد. اما بعد چه؟ کوکی شکلاتی یکی از محبوب‌ترین شیرینی‌ها شد. اشتباه کنید. اشتباه و دست‌های‌تان را خیس و روغنی کنید و با قلم و قلموها خودارضایی کنید. و هر وقت حس کردید از پیش‌داوری‌های دیگران ترسیده‌اید کوکی شکلاتی بخورید. البته که این قسمت گفتن از کوکی‌های خوشمزه‌ی نرم زیاد به این متن خشن نمی‌آمد ولی خوشم‌ آمد همین جا بگذارمش و آخرش را با این تمام کنم که هنرمند خوب، خوب بلد است خودارضایی کند. هرچند که خودارضایی تو فرهنگ و جامعه‌ بار معنایی منفی داشته باشد او خودش را خوب ارضا می‌کند و می‌گاید و دوش می‌گیرد و وقتی عضلات و روانش آسوده است دم پنجره می‌ایستد و شیرکاکائوی داغ با کوکی شکلاتی می‌خورد و به پلنگ‌های برفی که دارند با هم بازی می‌‌کنند می‌نگرد و عشق می‌کند.

زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
🎄9👾4
آدامس‌خرسی و چسب‌شیشه‌ای

_ پاستیل ویتامینی ندارید؟

به ندرت داروخانه می‌روم. و حالا هم همه‌ی چیزهایی را که خواسته‌ام خریده‌ام. یعنی همه‌ی دو قلم چیزی که مادرم می‌خواسته خریده‌ام. شامپو و ژل آلوئه‌ورا. همین و چون چیز دیگری ازم خواسته نشده طبیعتا باید همین دو قلم کالا را حساب کنم و بزنم بیرون. اما طبق معمول
نمی‌توانم خودم را کنترل کنم. تنها که می‌شوم بچگی‌ام عود می‌کند. خصوصا اگر تنهایی خرید کنم. مخصوصا که داروخانه رفته باشم. چون داروخانه چیزهای جذاب و هیجان‌انگیز کم‌تر دارد همان یکی دو چیز جذابش به شدت به چشم می‌آید. چیزهای جذاب داروخانه‌ها معمولا چیزهایی خوردنی‌ هستند. و داروخانه‌ها معمولا فقط برای دو قشر چیزهای تقریبا خوش‌مزه‌ی خوردنی می‌آورند. قشر اول معتادان و قشر دوم کودکان. برای معتادان را تا به حال امتحان نکرده‌ام اما آدم وقتی به جلد شکلات‌ها و آدامس‌ها مخصوص ترک اعتیاد نگاه می‌کند دلش می‌خواهد به جای مواد مخدر به همچین چیزهای غم‌انگیزی معتاد شود و بعد بله کودکان، برای گول زدن‌شان از اسانس‌ها و مواد متفاوت‌تری استفاده می‌کنند. آخر آن‌ها کپسول‌ها و قرص‌های جوشان و آمپول‌ و سرم و... میل‌شان نمی‌رود میل کنند و به جایش دوست دارند یک مشت پاستیل مثلا حاوی ویتامین آ و ث بالا بیندازند. این است که هر داروخانه‌ای بروم می‌پرسم
_ پاستیل ویتامینی ندارید؟
آقای داروخانه‌ای نگاهم می‌کند. مردد تکرار می‌کند
پاستیل ویتامینی؟
با شک او دست و پایم را گم می‌کنم و دستپاچه خودم را از درون گازگازی می‌کنم که این دیگر چه چیزی بود پراندی؟ آخر چرا باید بیایی داروخانه همچین چیزی بخواهی؟ و...
_ بله.
تایید می‌کنم. داروخانه‌ای می‌پرسد
_ برای که می‌خواهید؟
مثل بچه‌های تو خیابان گم شده دست و پایم را گم می‌کنم و جواب‌های بچگانه می‌دهم که
_ برای یه بچه‌ای.
به خاطر جوابی که داده‌ام از درون با خودم درگیر می‌شوم. آقای داروخانه‌ای بی‌توجه به این درگیری نامرئی متفکرانه می‌رود سمت قفسه‌ها و می‌گوید
_نه پاستیل که نداریم اما از این‌ها می‌خواهید؟ از این قرص‌ها؟

نگاه می‌کنم و می‌گویم
_ خوش‌مزه‌ست؟
مرد فروشنده به قرص‌ها می‌نگرد و لب‌هایش را به هم می‌فشارد و ابرو بالا می‌اندازد و می‌گوید
_ نمی‌دانم.
واقعا او را چرا باید بداند؟ می‌پرسم
_ قورت دادنیه؟
که البته این سوالی واقعا به جا است. چون اگر قورت‌دادنی خالی باشد خب خیلی حوصله‌سربر می‌شود.
او نگاه می‌کند و روی جعبه را می‌خواند و می‌گوید
_ نه جوییدنی.
بسته را می‌دهد دستم. قیافه‌اش خیلی بامزه‌ست. قرص‌ها به جای گردهای خط‌دار خسته‌کننده، عروسک‌‌خرسی‌های دو رنگ‌اند. سفیدصورتی. که سفیدشان شیری و صورتی‌شان آدامس‌خرسی‌ست. و خرس‌ها را تکی‌تکی انداخته‌اند تو حباب‌های شیشه‌ای و از پشت با آلومینیوم‌ زندانی‌شان کرده‌اند. ردیف‌های سه در پنج. دیدن پانزده خرس اسیر ذوق‌زده‌ام می‌کند. مرد فروشنده که ذوقم را می‌بیند فوری لبخندم را جمع می‌کنم و برای این که شبیه آدم‌بزرگ‌ها جلوه کنم می‌گویم
_ گران است؟
گند می‌زنم. باید مثل یک بزرگ‌سال درست و حسابی می‌پرسیدم قیمتش چند ولی دیگر فرصت اصلاح نیست و داروخانه‌ای می‌فهمد در چه کوششی‌ام لبخند می‌زند و می‌گوید
_ نه چندان.
اینقدر از تلاش ناموفقم ناراحتم که می‌توانم برای ظاهرسازی هم که شده به آنیسا زنگ بزنم و بگذارم رو آیفون تا با صدای بچگانه‌اش به طرف حالی کنم که نه، من این قدر بزرگ‌سال هستم که برای یک بچه‌ی دیگر بروم قرص‌های زینک و ث و آ و این‌های عروسکی بخرم. بله. پس چه فکر کردید.
اما خب به جای این کارها فقط کارت می‌کشم و برمی‌گردم خانه. وقتی قرص‌ها را به فاطمه نشان می‌دهم دستش را باز می‌کند و یکی می‌اندازم کف دستش. یک خرس رو زبان فاطمه آب می‌شود تا به فاطمه ویتامین برساند. چه از خودگذشتگی دلنشینی. چه از خودگذشتگی افتضاحی. قرسی خرصی باشی رو زبان کسی. آب بشوی و تو تنش گم بشوی تا حالش بهتر شود. خودم هم یکی می‌خورم. مزه‌ی چسب‌شیشه‌ای و آدامس‌خرسی می‌دهد. بدمزگی را کم‌کم می‌مکم و اجازه می‌دهم فقدان فرضی زینک بدنم تعمیر شود. بله ولی سری بعد حتما پاستیلش را پیدا می‌کنم.

زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
🎄2👾1
گم‌گریز

شب خاموش می‌شود کم‌کم. به تخت پناه می‌برم. از شر نیروهای شر ناشناخته. تنهاام. اما خواب و بیدار که غلت می‌زنم می‌خورم به شانه‌های برهنه‌‌تان. تا خواب از سرم بپرد و حالی‌ام شود در چه حال و در چه وضعی‌ام به سمتم می‌چرخید و بغلم می‌کنید. گرمای تن‌تان سردی فکر را می‌گیرد. پلک‌ها گرم می‌شوند و این شکلی‌ست که چند ساعت دیگر هم به خواب فرو می‌روم. این خیال‌تان است. ناگهان خیال‌تان. آرام‌ایم. اینجا جهان تمام شده است. می‌تواند آفتاب با بیشترین حد ببارد و برف به شدت بتابد. مهم نیست. حتی مهتاب می‌تواند ریشه‌ی ما باشد. همه چیز چیزی دیگر باشد. جهان جایی نامعمول باشد. ما به ساخت جهان احتیاج داشته باشم. مائی که این جهان را تاب نیاورده‌ایم به ساخت جهانی دیگر محتاج شده باشیم. جهانی که آن‌ها تابش را نداشته باشند. و بعد کلاغی که تو خیالم نشسته است می‌پرد.
همین که بال‌هایش را باز و بسته می‌کند خوابم مثل بال پروانه‌ای آبی مثل یک ورق موج دریا ورق می‌خورد. و حالا ما هستیم. ما بدون شما. چرا هر جمعی یک کلمه‌ی دیگر به جز «ما» ندارد. درست نیست که ترکیب افراد به هم بخورد و ضمیرشان هنوز ما بماند. چون من و شما درست است که ما می‌شویم اما من و آن‌ها نه. هرگز. نباید. نمی‌خواهم. آن‌ها پازل‌هایی انسانی می‌سازند. شب در لیوانی آبی که روی اوپن بود می‌درخشید. شب بدون روح شما. همه‌ی چراغ‌ها خاموش. آبی ماه به داخل می‌آمد و پرده‌ها کدر و بدلش می‌کردند به سورمه‌ای عروس‌دریایی، رنگ اشک‌های آبی، نوکتیلوکا سینتیلنس سرخ و درخشش‌ نیلی‌های غمین و روحانی. تشنه‌ام بود. می‌خواستم آب بخورم که یکی‌ از آن‌ها آمد و لیوان را گرفت و گفت که این لیوان اوست و آب داخلش آبی‌ست که او جوشانده و نمی‌شد و نشد و پس لیوانی دیگر برداشتم. آبی دیگر نوشیدم. فقدان روح شما، سرسام‌سردی می‌آورد. این طور پنداشتم. تا که دیدم نسیم پرده‌های حریر بالکن را می‌تکاند. سرما روی تنم می‌نشیند. می‌روم در بالکن را ببندم که می‌بینم یک نفر آنجاست که رام، برهنه، ساکن و ساکت. زیر ماه. مهتاب ما روی اوست. او که به حالت پازل روی زمین دراز کشیده. حتما ماه منسوخم می‌کند که لباس‌هایم را در می‌آورم. حتما ماه مسخم می‌کند که دراز می‌کشم آن جا. مماس با تن مرد. مرد بیدار می‌شود و حرکت می‌کند و ما مثل ساعت می‌چرخیم و می‌چرخیم تا پازل‌وار با هم جور شویم و می‌شویم که بعد کسی دیگر می‌آید. او هم برهنه. و ما باز باید ساعت‌وار بکوشیم تا پازل‌مان جور شود. و بعد به طرز بی‌نقصی چیده شده‌ایم. پازل سه قطعه‌ای حالم را به هم می‌زده همیشه. دوست داشتم دو قطعه‌ها بین هزارتکه‌ها گم و گور باشند. کم و کور حتی. چون فقط شلوغی‌های عظیم است که تنهایی‌های شدید می‌درخشاند. و برف می‌بارد. پتویی از برف روی ما است که شما سهمی ازش ندارید. ماه احتمالا خسته می‌شود که بس می‌کند و بس می‌کنم وقتی بی‌هوشی‌ام هوشیار می‌شود. لایه‌های سنگین سفید. زیر برف دفن شده‌ایم. بلند می‌شوم. خودم را می‌تکانم. و می‌کوشم آن دو را هم بیدار کنم. ولی هر چه برف‌ها را کنار می‌زنم به برف‌های دیگری می‌رسم و بعد این قدر می‌کنم که دست‌های سرد و سِرم به خاک‌ها می‌رسند. گویی تنها بوده‌ام. و هستم. می‌نشینم رو تنه‌ی بریده شده‌ی درختی قدیمی. به آسمان می‌نگرم. درخت‌های برفی. ستارگان. ردی از سبز اغوانی. جهان حالا بکر است. بزرگ. خالی. ته دلم خالی می‌شود. آیا این قدر اسیر هستیم که تاب آزادی را نیاوریم؟ دیوانه بشویم و برای زنجیرها بگرییم؟ می‌زنم زیر گریه. خوش‌حالم. روحم از مرزهای منطق گذشته. حتی توانایی هضم خوشی را ندارد. هیچ ظرفیتی نمانده. این از بخت بد شما است که پا به حفره‌ی خونین قلبم گذاشته‌اید. حفره لبالب پر از خون است. همین که وارد می‌شوید به اندازه‌ی حجم‌‌ روح‌تان خون از حفره بیرون می‌ریزد. و توطئه همین جاست. چون گرگ‌ها بو می‌کشند. گرگ‌ها زوزه می‌کشند. گرگ‌ها گرگ‌ها را می‌خوانند. گرگ‌ها می‌آیند. گرگ‌ها دورتان‌ می‌چرخند. و گرگ‌ها آزمند و حریص خون‌ها را می‌لیسند و خیره می‌شوند به‌تان. به چشم‌های‌تان. به روح روح‌تان. و در خاموشی، در خلوت، در سکوت. منتظرتان می‌مانند. این گونه است که اسیر می‌شوید. کلاغ‌ها از ورای‌تان می‌گذرند. دل‌تان هوس پرواز می‌کند. کلاغ که صدای کلاغ می‌دهد. کلاغ باید صدای کلاغ بدهد. حیف.  کلاغ‌های خیالم صدایی ندارند. چرا ندارند. چرا ماه به مائی دیگر می‌تابید. چرا آب نمی‌گذارند بنوشیم. چرا لیوان آب من از روح شما ندارد. راستی چرا خیال‌تان دوام ندارد. و چرا بیدار می‌شویم وقتی بیدار که می‌شوم همچنان تنهاام. تنهاتر. تو پتو مچاله می‌شوم. می‌کوشم بخوابم تا باز اتفاقی به خیال‌ برهنه‌تان بخورم. نمی‌شود. خوابم نمی‌برد. به خواب من بنگرید. حتما علتی دارد که کم‌خوابم.

زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
👾2
نوربارگی

مزاجم تغییر کرده است. میلم شدید و شده است میلی دیگر. ولع برق دارم حالا. سیم لخت تحریکم می‌کند. محال است سیم لخت ببینم و وسوسه نشوم. نه. باید بروم و لمسش کنم. بگذارمش تو دهانم و بمکشم. تا جریان برقش بچکد تو دهانم و بدنم را به لرز بیندازد. می‌لرزم گاهی هنوز. با خواب‌هایی غلیظ از برق. خواب‌هایی که از جریان‌های برق‌دار نشات می‌گیرند. بدنم ناگهان منقبض می‌شود. از این انقباضات جمجمه‌ام ترک می‌خورد. نه. برگردیم. باید برگردیم وگرنه متن می‌شود اَن‌آب غیرقابل عبور. نه. ما نمی‌خواهیم کسی را تو باتلاق تعفن اسیر کنیم. هرچند که اسارت گام اول رهایی باشد. نه. مسواک بزن قبل از خوردن پرتقال. این شکلی ترجمه می‌شوم من. یاد کودکی‌ام می‌افتم. برق که می‌رفت غیرهمجنس‌ها را به هم می‌کشیدم و تا باردار و از بار تخلیه شوند و آن وقت با لمس دست جرقه‌های نورانی‌شان را نگاه می‌کردم. تو من کودکانی مرده‌اند. این رود مه‌آلود پر است از جسد. پارو که می‌زنی اجساد‌اند. جسدها به پارو به قایق به زندگی‌ات کشیده می‌شوند. برو. ترک کن. فرار کن. آه مرگ نور. نه. و بعد این منم. که درب و داغان است. که می‌گرید. و بعد فرار می‌کند از خودش و از او. از خودشان. از انسان‌ها. می‌توانستم وهم باشم. اما حالا هیچ نیستم جز یک کیسه‌ جسد که خون‌ ازش می‌چکد. می‌رفتم دائم. در گوشه‌ها. دورها. یکی از دلایل این انزوا اشک‌هایم بود. کسی چطور بتواند وقتی خودم هم نمی‌توانم خودم را آرام کنم. می‌گریم نه برای خودم و نه برای جهان. برای چیزی دیگر. برای کسی دیگر. برای جایی دیگر. و مشتاقانه یاد گرفتم. جزوه نوشتم. و فراموشیدم. به آنی فراموشیدم. چون روانی شده بودم. از غرق شدن قایق‌ها روانی شدم. قایق‌های غرق‌نشدنی ساختم پیش از حبس. روانم را سر کردند. وقتی برگشتم خواهرم قایق‌ها را تو یک شیشه ریخته بود و درشان را بسته بود تا تزئینی و خوشگل بشوند. خوشگل نشده بودند. آن‌ها حبس شده بودند. آن‌ها من‌اند. بد ترجمه می‌شوند. بد. خیلی بد. سر انگشت‌هایم می‌سوخت. می‌سوخت برای غرق نشدن قایق‌ها. و فراموش کردم. فراموش کردم همه چیز را. چینش ستارگان را. رمزهای باستانی. سرنوشت ما ناخوانا نیست. شاید فقط خواندن بلد نیستم.
و ایستاده بودم ته حیاط. شب بود. که خب اگر نبود نمی‌شد دید. بارش شهاب‌سنگ‌ها. فریاد زدم به من، لعنتی‌ها به من بخورید. فریاد زدم. دویدم. گریستم. التماس. برای تصادف برق باید التماس. برق می‌خورد به تن. خشم‌ها به زیر کشیده می‌شوند. می‌رسی به جامعه‌ای کوچک‌تر. محدودتر. عجیب‌تر. به گروهی. به کسانی. به کسی. می‌گویی دیگر حتما همین جاست. می‌گویی آن‌ها حتما می‌توانند بخوانند. می‌توانند بفهمند. و آن‌ها به لیختنبرگ‌های پوستت می‌نگرند و سر تکان می‌دهند. نه. خانم شما کتابی هستید که یک اسکیزوفرنی بعد از صد و سه بار جلق زدن نوشته. و بعد باید صدای خنده به موزیک‌های‌مان اضافه کنیم چرا که فیلم‌ها دیگر واقعا از خنده افتاده‌اند. با چشم نمی‌شود چیزی را دید و به طنزش چنان پی برد که خندید. نه. باید شنید و فراموشید. و مهم نیست. فقط مهمل است که ما با برق‌ها نمی‌میریم. و بعد پوست جسدی را تو کتاب‌های پزشکی‌قانونی دیدم که در اثر صاعقه دچار لیختنبرگ شده بود. رگه‌هایی که بوی مرگ و زندگی می‌دهند. این یادداشت دقیقا همین است. لیختنبرگ. جریان‌هایی‌ست وحشتناک زیر پوست کسی که خطر از سرش پریده. نمی‌دانم. خطر پریده. کاش پریده باشد از تو. من که دیگر ته لجن‌ام. پدرم گفت بس کنم شیرجه زدن تو لجن را. بس نتوانستم بکنم. چیزهایی می‌خواستم که ناخوانا نبود اما خواندنش کار هرکسی نبود. شیطان و مرگ. آن‌ها قدبلند و سایه‌بلندند. ته اتاقم کز می‌کنم. گوشه‌ای. مچاله. کوچک. حبس. تق‌تق به شیشه می‌زدم سال‌ها. کد مورسم برای پیرزنان گوش‌سنگین همسایه زیادی رقیق بود. مفصل‌هایم کبود شدند از در زدن. بس کردم تق‌تق را. تا این که حالا می‌شنوم. تق. سنگی «.» به پنجره‌ام. به شیشه‌ی زندانم می‌خورد. نه. برو. اصلا مزاحم نیستی ولی مزاجم عجیب و من زیادی روانی‌ام.

زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
👾2
قرص لیزلیزی

چشم‌هایش بی‌رمق شده بودند. کارتنی یافتم. گربه را بلند کردم. وزن مریضش غمگینم می‌کرد. گربه را داخل کارتن گذاشتم و به سمت دامپزشکی محل روانه شدم. قبلا، یعنی خیلی وقت پیش‌ها یعنی تقریبا همان وقت‌ها که به بی‌تاثیر بودن فلوکستین و سیتولوپرام و سرترالین ایمان آورده بودم برای خودم نسخه کرده بودم هر روز عصر با یک کیسه مرغ ریش‌شده‌ی نمکین بروم تو کوچه‌ها و به گربه‌های‌ محل‌مان غذا بدهم. گربه‌ها اوایل با تعجب به من و کیسه می‌نگریستند اما بعدتر دیگر مرا می‌شناختند. همین که دختری دپرس با نیم‌پالتو و کفش‌ها و شالی سیاه در جهان تقریبا سیاه‌سفید خود می‌دیدند به سمتم می‌شتافتند. من از گربه‌ها خوشم می‌آمد چون لازم نبود بهشان چیزی بگویم و از وجود مردم استرس می‌گرفتم چون باید تو ذهنم به همه‌شان جواب و یا فحش می‌دادم. این بود که می‌رفتم کنجی خلوت دور از چشم آدم‌ها و می‌گذاشتم دورم پر از گربه‌ بشود. گربه‌ها عاشق مرغ ریش‌شده‌اند. نمک که بزنی بیشتر هم دوستش دارند. من حیوانات را دوست هم اگر نداشتم لااقل بیشتر از آدم‌ها درک‌شان می‌کردم. هنوز هم نمی‌توانم با قطعیت زن حامله را از زن چاق تمیز بدهم اما تقریبا همه‌ی نگاه‌های گربه‌ها را می‌فهمم. گاهی می‌اندیشم پشت تیله‌های براق‌شان ارواح انسان‌هایی اسیر باشد. انسان‌هایی حقیقی‌تر. مثلا شاید اگر موفق شوی چشم‌های‌شان را بدون له کردن و یا بریدن به سرعت نور بشکنی بتوانی آن ارواح را آزاد کنی. به چشم‌های‌شان خیره می‌شدم و به این‌ها می‌اندیشیدم. و بعد این که شاید آن ارواح با خارج شدن از پشت چشم بمیرند. شاید برای بقای‌شان اصلا لازم باشد که همان جا بمانند. مثل خون که به محض ریختن می‌میرد و منقعد و ناجور می‌شود. خون ریخته بود رو مچ گربه‌ی رنجور. مچش را تراشیدند. موهایش را زدند و رگ‌های کوچکش را یافتند و سرمی بهش زدند. دردهایش کم‌کم از بین می‌رفت. چشم‌هایش شفافیتی می‌گرفت که می‌شد رقص ارواح را در آن‌ها نظاره کرد. چند روز بعد دوباره بهشان سر زدم. گربه مرده بود. با همه‌ی ارواح کوچکی که روی زمین افتاده بودند. مثل آدم‌های سفید خیلی کوچک. دسته‌دسته مرگ. شاید جهان ما هم همین باشد. ما باشیم از پشت تیله‌های شیشه‌ای گربه‌. گربه‌ای که چشم‌هایش آبی و خاکی و سبز است. پر از ابر و دریا و کوه و آدم. روزی جهان می‌شکند. آن وقت مردم دیگر استرس‌زا نیستند. وقتی ازشان کارتن می‌خواهی. وقتی بهشان می‌گویی این گربه‌ی تو نیست و گربه‌ای‌ست خیابانی که تو با دخالت احمقانه برای نجاتش تلاش‌های مذبوحانه خواسته‌ای بکنی. مذبوحانه. دقیقا مثل این که سیتالوپرام بیفتد ته لیوان و بکوشی برش داری و نتوانی چون پودری و داغان دارد هی لیز می‌خورد. و گربه می‌میرد. و بدون تو خاکش می‌کنند. امید و موج ناامیدی. دریایی سرد از پس چشم‌های گربه‌ای مرده. زیر خاک آدم‌های ناگهان مرده از چشم بی‌حرکت و سرد گربه بیرون می‌زنند و لیز فرار می‌کنند.

زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
👾3🎄1
می‌نویسم
برای فهم نشدن


حرف زخم مبهم است. سرم را روی دستم می‌گذارم. مچاله می‌شوم. به حالت جنینی می‌خوابم. اگر آرزو کنم جنینی داشته باشم که هرگز به دنیا نیاید مرداب شدن را آرزو کرده‌ام. تاریک است. کبریت می‌کشم. در نور کم خیسی پوست‌های معصوم را می‌بینم. بچه‌های مرده درونم خیس‌اند. آن‌ها را کلیسای شیطان سپرده‌ام. کلون‌های کلاغ‌شکل درهای بلندبالای سیاه کلیسا را زده‌ام تا زیردست‌های شیطان باز کنند و اخم‌آلود و ترش‌مذاق بپرسند چه. تا بهشان بگویم و بچه‌ها را نشان بدهم که اخم‌تر کنند و بخواهند در را ببندند که شیطان از دور از روی آن صندلی سیاه فرو رفته به تاریکی زمزمه کند که نه. و آن‌ها مو بر اندام سیخ شده لرزان تعظیم کنند و مرا به داخل راهنمایی کنند که بایستم جلوی شیطان که به خاطر تاریکی رخش را نمی‌بینم. بچه‌ها را به دستش می‌دهم تا آن‌ها را غسل بدهد. ارضا می‌شوند آن‌ها وقتی شیطان در شرابی به رنگ بتادین به آن‌ها لذت‌های جنسی می‌دهد. روزی تیغ به شیطان تعارف کردم. حالا او بچه‌های مرده‌ام را بهم تعارف می‌زند که شراب ازشان چکه می‌کند. بچه‌ها همه عجیب‌اند. از بچگی از رنگ بتادین خوشم می‌آمد. از رنگ سبز بطری‌اش که جدی و خفه و دلگیر است و سرخی خودش که عذاب‌آور است. چنان که فرض کنی خون است اما کمی که لیز بخورد ببینی سبک‌تر از خون است. با رنگی ماندگارتر. و بویی دوست‌داشتنی‌. رایحه‌ای زخمی که مرا یاد مورچه‌هایی می‌اندازد که دیوانه‌وار از لانه‌های آب گرفته‌شان می‌زنند بیرون. با توهم این که می‌توانی مثل مردها بشاشی شروع می‌کنی به ایستاده جیش کردن که خودت را خیس می‌کنی. شرت. شلوار. ران‌ها. ساق‌ها. مچ‌ها. کفش‌ها. جوراب‌ها. انگشتان پا. همه چیز. همه چیز به غیر از لانه‌ی مورچه‌ها. مورچه‌ها که بهت می‌خندند از خواب سرد بیدار می‌شوی. ترسیده دستت را بین پاها می‌گذاری و چون برجستگی‌ای احساس نمی‌کنی وحشت‌زده می‌شوی. فروید اسم این وضع را می‌گذارد عقده‌ی اختگی دخترانه. چه کلمات مزخرفی. دوست داشتم مرد بودم تا فروید را بگایم و بخندم و ازش بپرسم به نظرتان علت این کارم چه چیزی می‌تواند باشد جناب فروید؟ چه تصویر مضحکی. روی تخت دستم را روی پیشانی‌ام می‌گذارم. اگر تب کنم کارم زار است. اگر بیهوش بشوم. اگر حواسم از تنم برود. اگر مرا برهنه کنند. اگر زخم‌ها با سرخی ماسیده‌شان داد بزنند. باید دهان‌شان را بست. لباس را که چسبیده به زخم می‌کشم. درد تیر می‌کشد. خون به راه می‌افتد. شاید به نظر نرسد اما وقتی تو حمام تاریک با نور دو سه تا شمع رو به آینه‌ی روشویی ایستاده‌ام و دارم خودزنی‌ها را استریل می‌کنم یعنی مراقب خودم هستم. باید باشم. برای عدم دخالت دیگران باید از احتمال عفونت اجتناب کنم. بتادین را برمی‌دارم می‌ریزم رو زخم. بوی تند ید سرم را گیج می‌برد. لبخند می‌زنم. شیطان در آینه‌ست. شراره‌ی شمع به چشم‌هایش تلالویی شریر می‌اندازد. عجب دیوانه‌ای. خودش را مثله می‌کند تا چیزهایی بیشتر بشود. دستم را به سمت آینه می‌برم. شیطان نگاه تیغ می‌کند. تیغ را می‌دهی به شیطان. شیطان تیغ را مثل قلم می‌گیرد. خم می‌شود روی پوست مثل کاغذت و می‌نویسد. این سرنوشت کسی دیگر است که شب‌ها سرت را به‌شان تکیه می‌دهی و روی‌شان می‌خوابی. که تو حمام کفی‌شان می‌کنی و بهشان لیف می‌کشی. که وقتی می‌فهمند به زور می‌تراشندش تا با میکرونیدلینگ پاک شود. شیطان آرامم می‌کند وقتی تشنج می‌کنم. وقتی گریانم. وقتی صدا به هق‌هق می‌افتد. وقتی صورتم را می‌خراشم. دست‌هایم را می‌بندد و هلم می‌دهد. به دیوار می‌خورم. تنش را به تنم می‌فشارد و دست‌هایش را این قدر روی دهان و بینی‌ام می‌گذارد که بیهوش می‌شوم. آن وقت رهایم می‌کند تا لیز بخورم و بیفتم. می‌افتم. از خواب بیدار می‌شوم. سرم روی سرنوشت کسی است. سرنوشت کسی که چون نزدیک می‌شود حضورش را حس می‌کنند و بیشتر حرف می‌زنند. بیدار می‌شوم و هراسیده دست روی خلیدگی‌های روحم می‌کشم. قسمت‌های فروریخته‌‌ام. این باید عقده‌ی اختگی روحی باشد. به‌شان گوش بده. سرنوشتم چه خواهد شد. خط‌ها دارند چه می‌گویند. آخ. حرف زخم کی از ابهام در می‌آید. برای چه کسی و یا چه کسانی.

زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
🎄2👾1
پخش شدن ساعت

می‌بینمت. در تو می‌بینمش. درخششی ناپیدا که خود نمی‌بینی. در دست می‌چرخانمت. می‌بوسمت. می‌شویمت. می‌خراشمت. می‌تراشمت. به سنباده می‌مالمت. زیر آب می‌گیرمت. زیر مهتاب. صیقلی. براق. درخشنده. ارزش‌هایی نمایان. ذوق می‌کنم.

لیستی از درون تهیه می‌کنم:
شیطان
شیاطین
گرگ‌
شبدیز گرگ‌ویزه‌ی دوست‌داشتنی من
ارواح سرگردان
بچه
جنین مرده‌ی سگ
و...
هفته‌های پیش. روزهای گرم گذشته. کنار دکه‌ایم. آب می‌خرد. منتظرش ایستاده‌ام. می‌اندیشم. به فاز دوم. به توانایی‌هایش. به میزان تاب‌آوری‌اش. این آدم چقدر می‌تواند ادامه بدهد؟ می‌آید. با دو بطری آب. تشکر می‌کنم. می‌رویم. عرق کرده‌ام. غرق فکرم. که شاید نتواند. تاب نیاورد. و بدتر، شاید روی ناتوانی‌اش بهانه‌های نیهیلیستی بکشد. بگوید همه‌چیز برایش پوچ است. و دست بکشد. که البته حق دارد اگر نتواند. چیز عجیبی نیست. مخصوصا در این روزگار پر از حواس‌پرتی و خستگی فکری‌. خصوصا که جنون‌آمیزند. بله این برنامه‌ها واقعا جنون‌آمیزند. او حق دارد همه چیز را کنار بگذارد بله اما
من حق ندارم رو کسی که ظرفیتش را ندارد وقت بگذارم. وقتم محدود است. بی‌فایده می‌شود اگر او نتواند ادامه بدهد. این زخم را مخصوصا برای او باز گذاشته‌ام تا بمکد. و اگر نخواهد، هدر رفت خون و انرژی است. نه. باید مراقب بود. می‌پرسد به چه می‌اندیشم. چون احتمالا چهره‌ام خیلی متفکر و یا در هم رفته است. و یا خیلی سکوت کرده‌ام. سکوت را می‌شکنم. و ساده جواب می‌دهم، فاز دوم. می‌پرسد برنامه‌ی فاز دوم چگونه است. می‌گویم که بعدا می‌گویم. بله بعدا. چرا که حتی فکرش هم سنگین و پیچیده ممکن است باشد. درگیرکنندگی اضافی ذهنی می‌آورد. و این‌ها همه جریاناتی کشنده‌اند. صادر شده از سوی شیطان. و من با آوازهایی که از سایرن‌ها قرض گرفته‌ام او را می‌کشانم. نه. حنجره‌ام فرکانسی دیگر دارد. می‌خوانم. آواز دیگران را کنار می‌گذارم و با حنجره‌ی خودم می‌خوانم. اگر چکش، سندان و رکاب‌هایش بتوانند آن را دریافت کنند. می‌خندم و جوابش را نمی‌دهم وقتی در دیدار بعدی باز از فاز دوم می‌پرسد. نه. هنوز خیلی زود است. می‌بُرّد. او در آن وقت مثل دریاچه‌ای شیر است. بی‌تلاطم و دلنشین. اگر زود وارد فاز دوم بشویم در این دریاچه یک وان سرکه ریخته‌ایم و فاسد و مچاله‌اش کرده‌ایم. بد می‌شود.
و بعد. روی مرز ایستاده‌ایم. می‌گفت نمی‌توانیم. گفتم زمان مچاله است. آن‌ها زمان را مچاله دوخته‌اند تا بشر با کارهای بی‌فایده‌اش تو درازی زمان به اضمحلال نیفتد تا بتواند آن را قابل تلف شدن بپندارد. من اما می‌دانم قیچی کجاست. پس می‌توانیم کوک‌های دوخته را باز کنیم. می‌توانیم پارچه‌‌ی تا خورده و جمع و جور شده را بتکانیم. تا بلند و وسیع بیفتد زمین. ساعت می‌افتد زمین. روی هزارتکه‌ی زمان راه می‌رویم. پاهای‌مان را با دقیقه‌ها می‌بریم ولی ادامه می‌دهیم. زمین پر از ردپاهای خونین است که کار تمام می‌شود. دقیقا یک دقیقه قبل از سقوط جفت‌مان را نجات می‌دهد.
و حالا که ماه کامل می‌شود، حالا که صد ماه بر صفر برنامه‌ها می‌تابد، حالا بعد از دو ماه، به فاز دوم رسیده‌ایم.
و حالا او را می‌بینم.
چنان سنگی در زاویه‌ای خاص از ماه. می‌درخشد. روی جنگجویش می‌درخشد. زیباست. مبارزه می‌کند. عرق. خون زخم‌هایش چه لیسیدنی‌اند. باید پوستش را بلیسم و پرهایش را نوازش کنم که او پرنده‌ای‌ست که میل شدیدی به دیدن پروازش دارم. هرچند که او یک روز از شانه‌ام بپرد و دیگر برنگردد باید او را به پرواز برسانم چنان که دستوری از سوی شیطان باشد. زیر مهتاب می‌نشینم. اتاق شلوغ است. خودنویسی زمین افتاده است. خودنویس را برمی‌دارم و نوکش را روی کاغذ می‌کشم:
«می‌بینمت...

زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
👾2🎄1
آیا در لحظه حضور دارید؟

به پایین می‌نگرم. در اندیشه‌ی مارم. خیسم. تمام تیغه‌های تنم داغ شده‌اند. خیس از یخ. جریان‌های ضعیف برق. ابرها به هم نزدیک می‌شوند. الکتریسته از بدنم می‌گذرد. روز تخمک‌گذاری. با هر نطفه‌ای باردار می‌شوم. می‌خواهم بنویسم که قضیه در من مهر و موم می‌شود. گریه می‌کنم. نمی‌توانم بنویسم. این رنج را چطور بروز بدهم. چشم‌هایم ناخودآگاه گرم می‌شوند و می‌گریم. خوشبختانه اشکم آدم‌ها را روانی می‌کند و پس می‌زند. با لذت تا ابد گریه می‌کنم که دور بمانم. برمی‌گردم سر نقطه‌ی اول. اسم کسانی را می‌فراموشم که ناباورانه جا می‌خورند فراموشیده باشم. چطور باید نوشت. قلم و کلمه از این سوال جا می‌خورند. آخ. دستم سوخته است. روانم در اسارت است. می‌دویدم تا بمیرم. برهنگی‌ام دردناک شده است. به خراشیدگی زانو دست می‌کشم. کبودی‌هایی که تازه جان گرفته‌اند. برای ماه افتادم. همه‌اش خواب. همیشه دیگران را می‌رنجانم تا نزدیکم نشوند. وقتی می‌روند می‌خندم و خودم را در آغوش می‌گیرم و جشن می‌گیرم و چاقو را می‌گیرم.
و به جای کیک در تنم فرو می‌کنم و عمیق زخم می‌زنم و با علاقه به خون می‌نگرم. چکیدن قطرات خون. در آب. در روغن. افتادن قطره‌های خون رو فلز مذاب تن. روی مجسمه‌ای فلزی و داغ خون می‌ریزم. تسسس خون تو داغی فلز فرو می‌رود. بلعیده می‌شود. قطرات خون در جیوه. قطرات خون در اشک. قطرات خون در شیر. نوک پستان را که فشار می‌دهی شیر بیرون می‌زند. پستان‌بند خیس می‌شود. شب‌هایی که بدون سوتین می‌خوابم صبح‌هایش دیرتر از تخت بلند می‌شوم. سخت است تن دادن به بند. پستان‌بند. توی تخت غلت می‌زنم و بی‌خواب می‌مانم. خیره به ستارگان شب‌تاب. شب‌رنگ. می‌کوشم بنویسم و وقتی نمی‌توانم می‌کوشم ارضا شوم. نمی‌شوم. خودارضایی بدون اوج. فقط عصبی و بی‌قرار و گرسنه‌تر می‌شوم تا بلخره از تخت برمی‌خیرم و به پستان‌بند تن می‌دهم و می‌روم آشپزخانه. از فریزر بسته‌های گوشت بیرون می‌کشم. گوشت را با برفک‌های رویش گاز می‌زنم تا تسلطم را باز یابم و باز وحشی باشم. و نه. از شیر بچه‌گرگ‌ها معلوم است که حتی یک قطره هم به کسی نمی‌دهم. قطرات خون روی برف. برف برف برف. خودم را نمی‌یابم تا شب و شب زمانی‌ست که بیشتر به خودم نیاز دارم. پس چراغ را خاموش می‌کنم. شلوار را با شورت پایین می‌کشم و در می‌آورم. یخ را نزدیک کشاله‌ها، یخی به اندازه‌ی دو بند انگشت، بین پاها و پاها، ران‌ها را به هم می‌فشارم. تکنیک حضور در لحظه. یخ آرام آب می‌شود و آب سر می‌خورد پایین. ریزش روی قسمت‌ها داخلی ران‌ ساق‌ها و بعد پنجه‌ها و پاشنه‌ها، زیر پاهایم روی سرامیک قطره قطره می‌چکد. مهتاب روی لایه‌‌ای نازک جمع شده از آب می‌درخشد. ماه کامل است. انگشت‌ پاهایم را روی آب می‌فشارم. مهتاب روی سرامیک خیس می‌شود. حرام است. حرام است. حرام است. نه لرزش‌ها را نمی‌گویم. حرام کردن شب‌های ماه‌کامل حرام است. می‌روم. رد پای خیسی از من می‌ماند. می‌نویسم. با دست‌های گرم شده در دهان او که بزاقش برایم می‌ریزد. تند می‌نویسم تا بدوم و بروم بزاقش را که به انبه مالیده می‌شود بلیسم. کسی که می‌گوید شکر از دوپامین بدتر است. جنون در من می‌دود. خودکار تندتر حرکت می‌کند. ناگهان شیطان قلم را می‌گیرد و به خودش اشاره می‌کند. می‌خندم. میوه‌ها را می‌شویم و چاقوی خونی را که با آن رگ‌هایم را بریده‌ام جا می‌گذارم. ماه پلنگ‌‌ها را به سوی خود می‌کشد. نفس می‌کشم. بوی غلیظ مردانه‌ای که سعی دارد خوددار باشد. این احتمالا بوی همان گل‌های وحشی‌ست که با پینک فلوید ترکیب می‌شوند. می‌خواهیم. می‌رسیم. به مسیر ارگاسم ابدی کشیده می‌شویم. چند بار می‌توانید در یک شب ارضا شوید؟ ماه به نبضم نبض می‌دهد. بستنی شیرین انبه‌ای رو زبانم می‌نشیند. سردی‌اش با زبانم گرم می‌شود و به جریان گرمی از گلویم سر می‌خورد پایین. جهان مرده. می‌گامیم. ماه بزرگ است. با سردی‌ای از خودش و با درخششی از خورشید گرمم می‌کند. تیغه‌های بدنم داغ می‌شوند. ناگهان به سرم می‌زند بدوم. می‌دوم. می‌خندم. زوزه می‌کشم. می‌نویسم تا مهر قضیه باز شود. روانی‌ها به سمت ماه روان می‌شوند. ماه صد به صفر کار بوسه می‌زند. به جریانی می‌افتیم که دیگر روان‌کننده لازم نیست. داغی تیغه‌ها را حفظ می‌کنم. خیس از عرق برق را به کلمات تزریق می‌کنم. شیطان در گوشه‌ی تاریک ایستاده. حتی ماه چهارده روشنش نمی‌تواند. فقط چانه‌اش را می‌بینم. و لب‌هایش. پوزخند شریری می‌زند و آهسته روی دو زانو می‌نشنید. دستش را روی زمین می‌گذارد. ماری از آستینش بیرون می‌خزد. ماری سیاه و کوچک که مستقیم از جهنم آمده. تشنه. گرمازده. جویا. مار ردپاهای خیس را دنبال می‌کند. به ثانیه خودش را به پاهایم می‌رساند. حلقه‌ی مار. دور تا دور تا دور. تا بالا.

زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
👾2
تم اصلی هذیان‌گویی‌هایم
بوی یاس می‌دهد

ستارگان خامو‌ش‌اند. متاسفم. خسته‌ام. حرامم. می‌گامم. آهسته. کنار گل‌فروش کنار خیابان می‌ایستم. آه یاس‌ها. با یک دسته یاس می‌روم خانه.
روی سنگ سرد دراز کشیده‌ام. پلک‌هایم بسته‌اند. با هر نفس یاس‌های روی شکمم تکان می‌خورند. دست روی سینه می‌گذارم و به حالتی از مرگ فرو می‌روم. زمزمه‌هایی ضعیف که نصفه نیمه شنیده می‌شوند. زمزمه‌هایی که توان حفظشان نیست. زمزمه‌هایی که برف روی‌شان می‌نشیند. مرا...
ستارگان سوخته‌اند. قدت می‌رسد درست‌شان کنی؟ من حرامم... به سردی یاس که دلم نمی‌خواست این قدر طلخ باشم. پیش از بروز حوادث... آیا می‌توانی این قدر محکم بغلم کنی که فروپاشی‌هایم به چشم نیایند؟ به سردی یاس که برای‌مان می‌گریم. در چند قدمی‌ام... هرچند که اشک بی‌فایده‌ست. پیش از این که دهانت بوی مرا بگیرد... به خودمان می‌نگرم. حبس شده‌ام. کاش می‌توانستم از لای میله‌های زندان دردهایت را نوازش کنم و از تو بکنم و بشکانم و شکسته‌ها را ببلعم و بلخره پیش از همه چیز زمزمه‌هایم را بگویم. یاس‌ها پرپر می‌شوند. برهنه به دریاچه قدم می‌گذارم. دریاچه‌ای که مرگ با عصاره‌ی سرد یاس پر کرده. به سردی کوهستان به کشندگی عطر برف. پیش فرو رفتن کامل در این عصاره لب می‌زنم. با پلک‌های بسته. فضای تاریک. نور پژمرده. با صدای متلاطم. با زمزمه‌هایی حتی شکسته، حتی محو که
مرا با خیال‌هایت پیوند بزن. مرا با تداخل پرسوناهای محبوبت رقیق کن. مرا بفراموش پیش از بروز حوادث. تو حرامی به من. من حرامم بر ما. در یک قدمی تو، منم. در چند قدمی‌ام، مرگ.
مرگ با چشم‌هایش مرا زیر نظر دارد. مرگ به من تعصب دارد. تنم پر از کبودی‌ و خراش‌. همه نیش عشق‌ها و مهربوسه‌های مرگ‌اند. جایی برای لب‌های تو نیست. من با نیروهایی که نمی‌دانی معامله‌هایی کرده‌ام. مرگ نگاهم می‌کند وقتی می‌نویسم. مرگ صدایم می‌کند وقتی خوابم می‌برد. مرگ بیدارم می‌کند وقتی خواب زندگی می‌بینم. حین رانندگی گاهی هم مرگ فرمان را می‌گیرد. مرگ قرص‌هایم را جور می‌کند. مرگ سردم می‌کند. مرگ بی‌حسم می‌کند تا تجسم چشم‌های اشکی مادرم روی مرگم اثر نگذارد. مرگ از چشم‌های من به ارتفاع پشت‌بام می‌نگرد. مرگ پاهایم را به کار می‌گیرد تا بیراهه‌های برفی را ساعت‌ها و ساعت‌ها بی‌هدف طی کنم. مرگ همه جا با من است. مرگ در اغلب عکس‌های من است. مرگ منتظرم می‌ماند تا تمرین پیانوام تمام شود. و نت به نت به روی نت خواب‌آور است. و حتی مرگ هم گاهی می‌خوابد.
آن وقت است که شاید
فکرت به فکرم می‌ساید. پیراهنت به پیراهنم. دست‌هایت به بازوهایم. سر انگشت‌هایم به پشت گردنت. لب‌هایت را به لب‌هایم بکش. مرا ببوس.
و رها کن.
به موقع. پیش از این که دهانت بوی مرا بگیرد. مرگ بیدار می‌شود. مرگ پی من می‌گردد.
هوا را بو می‌کشد. و مرگ
رد مرا در دهان تو می‌یابد. بد می‌شود. تو را شاید پیش چشم‌هایم ذبح کند. آن وقت چشم‌هایم را خالی می‌کنم. اشک اشک. اشک‌ها می‌ریزند. و به تیزی تیغ‌ می‌برند. لطفا محتاط باشید زمین پر از دردسرهایی‌ست که برای خود چیده‌ام.
و مرگ که در یک قدمی‌ام است. در چند قدمی‌ام تو. مرگ مرا زیر نظر دارد که بهت نگاه می‌کنم. مرگ که به تصاحبم تعصبی دائمی دارد. مرگ با من بوده. مرگ با من است. مرگ بلخره برای همه‌ی ماست؟ نه. من با مرگ قرارداد عجیبی بسته‌ام. برو. جهنم می‌شوی. برو. مرا مه روی تصاویرم بکش. ناخن‌های مرگ روی مویرگ‌های روحم. خراش خراش خراش. متاسفم یاس. به عنوان آخرین خاکسپاری در خاکسپاری خودم شرکت می‌کنم. جهان برف است. چنان برف باریده و چنان متروک است که هر چه بیل بزنند نتوانند به خاک برسند. پس رهایم می‌کنند. متروک. گراییده‌ام به یاس. نقصم را از طریق اندوه درک می‌کنم. برف می‌بارد رویم. روی من و یاس‌ها. گل‌هایی سفید که در واقع انعکاسی از ماه دارند. می‌بارد. و من مدتی همان‌ جا می‌مانم. برای یاس‌های گل‌فروش اشک می‌ریزم و دست خالی به خانه می‌روم.

زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
👾1
نوای نور

مورچه‌ای روی گردن‌تان راه می‌رود و تو لباس‌تان گم می‌شود. و من گم می‌شوم چشم‌های‌تان را که نمی‌بندید.
برگ‌های چای روی سطح کمرباریک‌های شیشه‌ای می‌چرخند. انگشتم خیس می‌شود. خیسی سرخ مربای شاتوت روی قاشق‌ها می‌ماند. غذا مزه‌ی محشری دارد که خواب‌آلودم می‌کند. ممکن است مرا بکشید. می‌کشید کم‌کم. قدم به قدم رو سکو راه می‌روم. پشت سرم می‌آیید. پشت سرمان خورشید و سایه‌ها جلو هستند. سایه‌تان سایه‌ام را در برمی‌گیرد. چنان که بغلم کرده باشید. از سکو پایین می‌آیم. به سایه‌ی تنها‌ی‌تان می‌نگرم. یک انجیر من یک انجیر شما. به خاطر کتاب‌های آلمانی. نشسته‌ایم جایی که نباید. پاهایم را تاب می‌دهم. بالای پرتگاه منجر به آب. ماهی‌ها آن پایین سر به سر هم می‌گذارند. به هم می‌خورند و از هم دور می‌شوند. تماس زیاد سایه‌ها ربایش صاحب‌های‌شان را طلب می‌کند. کنار آب راه می‌رویم. امواج پرتوزا و آرام حرکت می‌کنند. صدای سنگ‌ها که زیر کفش‌ها روی هم کشیده می‌شوند. سنگی تخت به‌تان می‌دهم. سنگ پیش از غرق شدن دوبار به آب می‌خورد. سنگ‌هایی دیگر برمی‌دارید که هیچ‌کدام مثل آن سنگ نمی‌شود. کیفم رو شانه‌های شماست. چای‌مان تمام می‌شود. خورشید می‌سوزاند. پشت‌تان راه می‌روم. سایه‌بان می‌شوید. باد می‌وزد. گیاهان را آب می‌دهند. قطرات آبپاش ما را با هم شکار می‌کنند. ریتمی در چشم‌های‌مان نهفته. ویالونی برای آینده. انگشت‌تان می‌رود سمت دکمه‌ام. خط‌ها و خش‌ها. اخترگویان چنان خطوط را دنبال می‌کنید که انگار به ستارگان شب می‌نگرید. انگار سرنوشت‌تان روی این شهاب‌ها بنا شده باشد. به خورشید خیره می‌شوم. نشت نور. گرما. لکه‌ای سیاه می‌بینم. سیاهی گسترده‌. برای مزه کردن نور منشور خریدم. منشور نور را تجزیه و ترجمه می‌کند. مثلث شیشه‌ای را در دست می‌چرخاندم. برای شناخت خورشید تردید داشتم. اما بلخره منشور را بالا گرفتم و دیدم وقتی باریکه‌های نور از آن سو به سمت شیشه می‌دوند رنگین‌کمان از این سو می‌گریزد. نور رنگی می‌ریزد روی دستم. مشتم کوچک‌تر از نگه داشتن نور است. نور نشت می‌کند. می‌پندارم درحال از دست دادنم. گریه می‌کنم. اشک نور را رقیق می‌کند. نور بیشتری از دستم می‌ریزد. مشتم را می‌بندم. با این حال هنوز می‌ریزد. درخشش اکلیل‌وار. بی‌وقفه. خون می‌ریخت از دور. اما نور سرخ بود. و بعد سبز زرد آبی نیلی و... هنوز قلم توی دستم است. خورشید شامل طیف کاملی از رنگ‌ها است. سیاه حاصل تجمع رنگ‌هاست. دست‌های‌تان کم‌کم سیاه می‌شود. آقا شما به چه چیز دست زده‌اید؟ شیطان بعضی‌ها را از بعضی دیگر دوست‌تر دارد. گاهی چنان، که تمام نورهای رنگی را روی روحش آوار کند. سیاه می‌شوم. قلم شیطان تیغ است. با آن سرنوشت محبوبانش را می‌نویسد. شیطان می‌نویسد. می‌خراشد از من روی شما. سطر به سطر به میزان کافی. از شما روی من. سرنوشت رقم می‌خورد. شاید حتی با یک خط کمتر هرگز به هم برنمی‌خوردیم. ساعتی پیش صابون هلو به تنم خورده. کنار نبضم را می‌بویید. شیرینی را به سینه می‌کشید که از من نیست. دکمه‌ام را باز می‌کنید. انگشت‌تان را می‌لغزانید و می‌خوانید. مچم بی‌حس می‌شود. روحم را می‌بلعید. خسته می‌شوم. سرم رو شانه‌تان می‌افتد. آفتاب روی آب می‌لغزد. اردک‌ها پی ما می‌آیند. اردکی نزدیک می‌شود. نزدیکِ نزدیک و از نعلبکی شیشه‌ای‌ام غذا برمی‌دارد. روی سنگ نشسته‌ایم. آفتاب ساق پایم را می‌سوزاند. می‌توانستم کلاغ باشم. می‌توانستم توهم باشم. گرم هستید. می‌توانستم روح‌تان باشم. بوی خوبی می‌دهید. شما من را خجالت‌زده می‌کنید. خطوط. می‌نگرید. چنان با دقت که انگار می‌خواهید سرنوشت‌تان را بخوانید. و در این بین می‌بینید. توحش‌ام را. شدت دیوانگی‌ام را. زمان تقریبی مرگم را. بعضی از این‌ها به هم مربوط می‌شوند. صدای افتادن قلم را می‌شنوم. شکستن نور. به شدت خسته می‌شوم. سرم سنگین می‌شود. فرومی‌ریزم. حتما دیر می‌شود. حتما عذاب می‌کشم. حتما اذیتتان کردند. می‌گویید. از سال‌های پیش. کاش اذیت نمی‌شدید. کاش درد شما را به من می‌دادند. راه می‌رویم. باید مورچه را از گردن‌تان بردارم. نمی‌توانم.

زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
🎄2👾1
نمی‌دانم از کجا باید رسید به کدام مسیر؟

شاید اعتبار داشته باشم. شاید هیچ اعتباری نداشته باشم. شاید با گفتن این چیزها اعتبارم را از دست بدهم شاید هم اعتبار به دست بیاورم. اصلا اعتبار یعنی چه؟ نمی‌دانم. آیا به اعتبار اهمیت می‌دهم؟ نه چندان. پس چرا این متن را با همچین مقدمه‌ی مضحکی آغازیدم؟ نمی‌دانم. نه. واقعا. هیچ نمی‌دانم. فقط می‌دانم قدم یک و شصت و سه است. همین. دیگر هیچ کوفتی نمی‌دانم. نمی‌دانم رمز اکانت‌هایم چه هستند. نمی‌دانم چند واحد و چند ترم پاس کرده‌ام. برای بیان عدد درست خاله‌ها و دایی‌ها باید با چند لحظه مکث بشمارم. نمی‌دانم اسم استادهایم چه‌اند. نمی‌دانم چند ساعت کار می‌کنم. نمی‌دانم وزنم چقدر است. نمی‌دانم مادر و پدر و خواهرهایم چند سال‌شان است. حتی نمی‌دانم ترتیب این‌ها باید به چه صورتی آورده شوند. والدین و خواهرانم؟ پدرم اول یا مادرم؟ نمی‌دانم. خودم را هم نه. تصور می‌کردم امسال ۲۴ سالم بشود اما وقتی فهمیدم ۲۳ سالم است بنا به دلایل شخصی ناامیدتر شدم. احتمالا چون خودم را به ۲۶ نزدیک‌تر حس کرده بودم. پر از ضد و نقیضم. مفاهیم روی زبانم گره می‌خورند و هی باید بپرسم می‌دانید چه می‌گویم؟ و البته که نمی‌دانند. دیگران می‌پندارند شوخی می‌کنم و یا ادای گیجی در می‌آورم. نه راستش. نمی‌دانم دیگران چه فکر می‌‌کنند. نمی‌دانم ممکن است آیا روزی برای خودم هم دیگران به حساب بیایم یا نه. دیگران یعنی مردم؟ نمی‌دانم مردم که هستند و نمی‌دانم چه مواردی منجر می‌شوند به طرز غریبی هیچ‌کدام از ما جزء مردم نباشیم. نمی‌دانم دیگران این قدر که حس می‌کنم به گیجی‌ام آگاه شده باشند یا نه. نمی‌دانم چرا این وضعی شده‌ام. در گیجی مفرط به سر می‌برم. درگیرم و درگیر می‌شوم با راه‌ها و جاده‌ها. نمی‌دانم حتی باید از کجا بروم که به کدام مسیر همیشگی برسم. زمان زیادی فقط گم شده‌ام. شاید اگر همه‌ی زمان‌های گم شدنم را جمع کنند یک سال گم شده باشم. از این که مهمان به خانه‌مان بیاید خوشم نمی‌آید چون نمی‌دانم چای باید از کجا و به چه صورت توزیع شود. می‌دانم اما بعد دیگر نه. همیشه چای می‌ریزم. هرگز پخش نمی‌کنم. یک چیزهایی را هم باید بدانم تا بتوانم بدون دردسر زندگی کنم اما بیشتر اوقات نمی‌دانم و خودم را به دردسر می‌اندازم. مثل تمام وقت‌هایی که نمی‌دانستم چطور باید تقلب کنم. به زحمت چیزهایی که بی‌فایده‌اند را حفظ می‌کنم. تمام درس‌هایی که برای امتحان می‌خوانم همه را به سرعت از مغزم بیرون می‌ریزم. ریاضی را شدم هجده اما حالا دیگر اصلا نمی‌دانم لوگاریتم چیست. اصلا نمی‌دانم چگونه باید رفتار کنم وقتی ازم تعریف می‌کنند. به همین خاطر از شنیدن تعریف متنفرم. به خصوص که تعریف‌ها معمولا همراه می‌شوند با اغراق و تعارف. نه. از آدم‌ها فرار می‌کنم چون نمی‌توانم جهان‌های‌مان را تطبیق بدهم. و آن‌ها انتظار دارند من کمتر گیج باشم. ممکن است اگر بیشتر تلاش کنم بتوانم چیزهایی را حفظ کنم ولی خب آن وقت دیگر نمی‌توانم با حافظه خالی به جهان‌های خودم بیندیشم. بله باید بسیار به جهان‌های خودم بیندیشم چون آن‌ها را هم ممکن بفراموشم. می‌دانید چه می‌گویم؟ البته که نه. گاهی هم به زور چیزهایی را حفظ می‌کنم اما بعد متنفرم از این که چیزهایی که حفظ کرده‌ام به روز می‌شوند به همین خاطر مریم مدت‌هاست که بیست و نه ساله است و فاطمه بیست شش و مادرم چهل و پدرم پنجاه وزنم پنجاه و نه و پلاک خانه‌مان بیست و هفت و باکری شمال و همت که باز نمی‌دانم شرق یا غرب یعنی طرف‌های خانه‌ی ما. که البته همه‌ی این‌ها اطلاعات فاسدی هستند. چون خیلی وقت است که فاطمه می‌گوید مریم سی سالش شده است. مرا سر زندگی دیگری نشانده‌اند. این اعداد و ارقام و آدم‌ها و زمان‌ها اصلا که و یا چه هستند؟ ولی جالب است که وقتی به زمان آگاه نیستی زیر پایت موج برمی‌دارد و اگر بخواهی کش می‌آید و یا جمع می‌شود. اما نکته در این است که حواست نباید باشد. شاید. شاید هم نه. نمی‌دانم. هیچ اعتباری به هیچ گفته‌ام نیست.

زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
🎄5👾1
ادامه

«باید بکوشیم باید ادامه بدهم درد می‌کشم مهم نیست جهنم ادامه‌دار اشکال ندارد ادامه می‌دهم به بوسیدنم ادامه بده که گاهی ادامه واقعا سخت می‌شود درگیرم برای ادامه ندادن نمی‌خواهم زندگی را تا این حد نخواهم شاید با ادامه بتوانم درد را بجوم و به کار بگیرم، نیاز دارم به جلق، به جلق تو، به جلق ادامه می‌دهیم...»
جایی شنیدم نویسندگان معمولا در برهه‌های مختلف و مخصوصا حین آزادنویسی‌‌های طولانی که نوشته را به ناخودآگاه نزدیک‌ می‌کند برخی کلمات و عبارت‌ها را مدام تکرار می‌کنند که گاهی معنا دارند و گاهی هم به نظر بی‌معنی‌اند و معنی‌شان باید کشف شود.
نگاهی اجمالی به به آزادنویسی‌هایم می‌اندازم. می‌شود گفت «ادامه» کلمه‌ی پرتکرار نوشته‌هایم است. برای کشف معنی این تکرار می‌نویسم که فاطمه بی‌هوا می‌آید تو تا بپرسد شام می‌خورم یا نه. معلوم است که نه. وسط جلق زدن چه شامی؟ اخم‌آلود می‌گویم نه تا زودتر برود. او هم به کیبورد نگاه می‌کند و پیش از رفتن می‌گوید «باشه جک کوچولو». همین که در را می‌بندد خنده‌ام می‌گیرد.
بله جک وقتی زنش آمد تو حرصی و عصبی زد رو دکمه‌های ماشین تحریر و گفت این صدا را می‌شنوی؟ وقتی این صدا می‌آید یعنی من دارم کار می‌کنم و نباید بیایی اینجا. بعد می‌زند به پیشانی و یکی از هزاران برگه‌ی تایپ شده‌اش را پاره می‌کند. می‌پنداریم در حال نوشتن چیزهای مهمی باشد اما بعد می‌بینیم فقط یک جمله را هزار بار تکرار کرده است:
«کار زیاد و بازی نکردن جک را پسری بی‌حوصله می‌کند.»
با تداعی این جمله هوس می‌کنم مطالعه را به بازی پیوند بزنم. ۲۳ دقیقه‌ها پر می‌شوند.
پس از پایان آزادنویسی بی‌قرار از جا برمی‌خیزم. سیگاری روشن می‌کنم و پای پنجره می‌ایستم. کاش مرد همسایه‌ی ساختمان پایین‌تر که نور اتاقش کاجیِ خفه‌ است و پنجره‌اش همیشه باز است و تختش را دقیقا جلوی پنجره گذاشته است شلوارش را بکشد پایین و برایم جلق بزند.
با چشم‌های بی‌اعتنا و حرکات تند و بی‌شرمانه‌ی دست. بعد که ارضا شد برای مدتی چشم‌هایش را ببندد تا لذتِ رخوت‌زده در تمام اندام‌های بدنش رخنه کند. آخر هم با چشم‌های آرام و جدی مستقیم بهم نگاه کند تا خجالتی بشوم و تماس چشمی را قطع کنم و او خودش را با ملحفه پاک کند و بیفتد روی تختش و کتابی با جلد چرمین بخواند که عنوانش را به درستی نمی‌بینم. کاش مرد همسایه از این کارها کند اما خب او فقط بیست و چهار ساعته خیره است به صفحه‌ی کورکننده و حسابی تو گوشی‌اش فرو رفته. با گردن اغلب خموده که به زودی به قوز و ارتروز تبدیل خواهد شد. آخ که دارد این نور سبز شهوت‌انگیز اتاقش را هدر می‌دهد. احتمالا نباید شهوت‌انگیز باشد ولی سبز برایم این گونه است. حضرت خضر به این دلیل خضر شد که بهترین بندگان همیشه سبز تصور می‌شدند. اصلا شاید به همین خاطر دوست دارم مرد همسایه تو اتاق سبزش با بی‌شرمی تمام برایم جلق بزند. پارادوکس با جرقه‌های ریزش خلاقیت مغزم را تحریک می‌کند. هرچیزی که رو خلاقیت اثر بگذارد محشر است. سیگار را روی پرده‌ می‌فشارم. دودش بوی الیاف سوخته می‌گیرد. مچاله‌اش را پرت می‌کنم. امیدوارم بیفتد روی کبوتر لای چمن. نمی‌افتد. هیچ جا نمی‌افتد. اه می‌کشم و می‌نشینم پای کیبورد. چرندیاتی می‌نویسم که شاید از دور جالب به نظر برسند. ولی نکته این است که برایم مهم نیست چطور به نظر برسم. پرده‌های پنجره‌ی اتاقم اغلب از دو طرف جمع شده‌اند. برای غریبه‌ها برهنه‌ترینم. چون مرا نمی‌شناسند که با شناخت آزارم بدهند. نه. پس راحت با پستان‌بند پروانه‌ای مشکی و شلوار سفید پارچه‌ای و موهای بافته رو دو شانه پرده‌ها را کنار می‌زنم تا ماه به جریان کارم آگاه باشد حالا اگر همسایه‌ها هم بخواهند دید بزنند مهم نیست. حتی مهم نیست که مرد همسایه برایم جلق نمی‌زند. چون شعر پنهانم هر وقت بخواهم بزند به هنرمندانه‌ترین شکل ممکن می‌کشد پایین و با کمال میل می‌گیرد دستش و شروع می‌کند به ور رفتن با خودش. و اگر خواهش کنم، هرچند که سخت باشد، شروع می‌کند چندبار چندبار برایم می‌زند. با این کار آزارگرش می‌شوم. می‌دانم اما نمی‌توانم نخواهم. اگر از دید سوم بنگرید این کار روان‌پریشانه و جلق زدن کور به نظر می‌رسد. بی‌فایده. اما ما باید هر قدر می‌توانیم از خودمان بهره‌برداری کنیم چون داروندارمان همین است. مثل یک قطعه شعر، او با جلق زدن جزئی از داروندار ارزشمند خصوصی‌ام می‌شود. باشکوه است که ما منجر به ادامه‌ی هم بشویم. دائم می‌کوشیم. برای چه؟ استریندبرگ گفته «با تلاش برای رسیدن به غیرممکن می‌توان به عالی‌ترین سطح ممکن رسید.» مطمئن نیستم عالی‌ترین سطح ممکن چه چیز ممکن است باشد اما مطمئنم دید سوم خیلی چیزها را بی‌معنی می‌کند. پس امیدوارم او یا خودش را بگذارد جای من و لذت بصری ببرد و یا جای خودش عقل و منطق را کنار بگذارد و فقط بزند و بنویسد و ادامه بدهد. که او ادامه‌ی من است.

زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
🎄2👾1
دست‌های به هم بسته‌

می‌نویسم. می‌نویسم. و می‌بازم. برای بار هزارم. ناامید می‌شوم و اشک می‌ریزم. اشک‌هایی که نریختن‌شان بسیار دردناک‌تر از ریختن‌شان است. البته که همه‌اش به خاطر خودم است و این‌‌ها همه‌اش البته که خودخواسته‌ست. خوشبختانه در این مورد بردگی نمی‌کنم و تمام بدبختی‌هایم را خودم برای خودم می‌تراشم. شادی. خوشی. کذب توهمی. چشم‌اندازی از خوشبختی. که گاهی خیلی واقعی می‌شود. طوری که تصور کنم بلخره خوش‌ام اما نه. همه چیز رنج است و همه چیز بر پایه‌ی عذاب بنا شده است. گفته‌ام ابلیس روی زمین ذغال‌های گداخته بریزد تا متوقف نشوم و بمانم و بروم. بی‌تاب. بی‌ثبات. نا‌آرام بی‌آرام. این‌پا و آن‌پا. روباهی وحشی که جیش دارد. چیزها همه به عمد طاقت‌فرسا هستند تا بدوم. می‌دوم دائم و هرگز به بهشت امید نداشته‌ام حتی جهنم را آرزو کرده‌ام. بهشت یعنی فراموشی و فراموشی را اصلا نمی‌خواهم و هرچند دردناک می‌خواهم هوشیار بمانم.
هوشیارم که ریتمم را به هم می‌زنید. اتاقم پر است از ورق‌ برچسب‌های ستاره‌ای. دستم را باید بگذارم روی پلک‌های‌تان. نکنید. نگاهم. چشم‌های‌تان حواسم را پرت می‌کند. حواسم پرت شده. فقط امیدوارم تو مشت‌تان برچسب‌‌ نباشد. ستاره‌ها را می‌چسبانم روی تن‌تان تا بدانید کارهای خوبی کرده‌اید. اما شما کار خوبی نمی‌کنید اگر رویم برچسب‌های باسمه‌ای بچسبانید. برچسب‌ها. عرق سرد. بیدار می‌شوم. کابوسی آزارنده. برایم اسارت. پرستارها دست‌هایم را گرفتند تا روان‌شناس برچسب‌ها را بدهد به روان‌پزشک که آن‌ها را به پیشانی‌ام بچسباند. خندان پرسید «فکر می‌کنی آزاد می‌شوی؟ قلب دیگری قفس است.» حبس شدن را می‌بینم. وحشت می‌کنم. کاج. کاج. کنار هم. بین کاج‌ها ایستاده‌ایم. فضایی که حین روز، عادی، بیش از حد عادی و شلوغ است. اما شب است. خلوت است حالا و غریب. وهم با جریانی از جادو جریان می‌یابد. می‌شود باغی به ابهام حقیقی بودن باغ‌های معلق بابل. دزدانه و یواشکی گویی وارد جهانی می‌شویم که نباید. کنارم می‌ایستید. گرمای تن‌ و ناگهان برق. ناگهان طوفان. نیرویی ناگهانی در وجود. نیرویی شبیه برق‌های فشار قوی. برقی که می‌دود و خودش را کورکورانه می‌کوبد تا بگذرد و بهتان برسد. مثل ازدحام باد. مثل طوفان. فقط چاقو به فضای تنار می‌تواند حواسم را پرت کند. به سختی نیرو را در خود نگه می‌دارم. از این که بتوانم همچین چیزی را نگه دارم احساس عجیبی بهم دست می‌دهد. گویی صاحب نیروها هستم. هرچند که آن‌ها برای متلاشی ساختن به وجود آمده باشند. چشم‌های‌تان و ناگهان وحشت می‌کنم. مثل گرگ قفس‌دیده. باید فرار کنم. زبانم را به قاشق بستنی می‌کشم و قاشق‌‌ام را به سمت‌ لب‌های‌تان می‌آورم. امیدوارم بدتان بیاید تا ببینم از این که رگه‌های جنون و جهانم زیر زبان‌تان بنشیند منزجرید و بس کنم اما سرتان را پایین می‌آورید و آزمند می‌خورید. آخ نه. برای گاز نگرفتن‌تان محکم گاز می‌گیرم خودم را. زوزه‌ی گرگ‌های ایستاده دور مردمک چشم‌هایم. نه. راه می‌روم. باز جنون. برف برف برف که می‌بارد به خانه نیاز دارم به خانه نیاز دارم به خانه نیاز دارم به گاز گرفتن گردن‌تان. نیاز دارم به کشتن‌تان تا پندار انتحار حواس‌تان را پرت نکند. نیاز دارم به حواس جمع‌تان. به دست‌های‌تان روی کیبورد. به جرئت‌ میان پاهای‌تان. به این که غروب را ببینید. با ماه روان شوید. نیاز دارم به‌تان که عصاره‌ی گل‌ها را با دم به ریشه‌های‌تان بکشانید. نیاز دارم به شما که به خلوتی اساسی‌تر نیاز دارد. نیاز دارم همه‌ی حرف‌هایم را بفراموشید مرا بفراموشید. نیاز دارم بدوم نیاز دارم جهان را کنار بگذارم. به گریختن از برچسب‌ها نیاز دارم. به گریختن از شما. به این که با حیرت چیزها را از اول بشناسم. می‌نویسم. به سرعت بیشتری نیاز دارم. سرعت می‌یابم. می‌گریزم. حین گریختن می‌گریم. کلمه‌ای برایم نمانده. وقتی سریع تایپ می‌کنم اشکال کلمات پراشکال‌ می‌شوند. درست نوشتن نمی‌توانم. به خیال خودم می‌نویسم اما این چه جور نوشتنی‌ست که حتی بدون دخالت دست‌خط آشفته‌ی هراسیده‌ی دونده‌ای که دارم نمی‌شود آن را خواند. سختی ویرایش را به تن. آب مزه‌ی خاک می‌دهد. تیزی تیغ نرم می‌شود. زنگ می‌زند خونم با هر نفسی که اضافه‌تر می‌کشم. جریانی از نشناخته شدن. جریانی از نخواستن. مردم را کنار می‌گذارم. کنار بگذارید تمام آن ایده‌ها تمام تایپ‌ها تمام چیزهایی که تا به حال ابزار شناخت‌تان بودند. با عرق سرد از خواب می‌پرم. خیال خام خانه. لاشیدن. لاشه‌ی لانه. نه. نفس و جانم را به کار پیوند می‌زنم. ملخ‌ها می‌پرند از بیشه‌زار که می‌گذریم. می‌لغزم. دست‌تان را نمی‌گیرم حین لغزش. دستم را می‌گیرید. سقوط‌مان به هم پیوند می‌خورد. تا چند سال همین وضع. می‌نویسم. می‌بازم. نوشتنم لنگ می‌زند. کودکی‌ست مجنون. ناتوان با خیال‌های بزرگ. می‌گریم برای احتمال احمقانه بودن خیال‌های بزرگم.

زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
👾2🎄1
شیطونی نکن

فرزند دیو را رطبم زهرمار گشت
من زهر مار او شدم او زهر مار من

شاید این یکی از آن شعرهای ابدی‌ باشد که می‌خوانی. شاید هم شعری دیگر. با مضمونی مرتبط‌تر. شاید هم همین را مناسب بدانی. شاید من هم مناسب بدانم و هر بار بهش بخندم. شاید هم چپ‌چپ نگاهت کنم تا نخوانی. شاید هم هیچ. خیلی چیزها پیش از این که ما بهشان معنا بدهیم بی‌معنی هستند.
به معنای عشق هر وقت بیایند با کیسه‌های پر از خوراکی‌ می‌آیند. انبوهی خوراکی که نه من را خوش‌حال می‌کند نه تو. اما به هر حال. این کیسه‌ی سمی نه برای من است و نه تو. اما ما آن را مصادره می‌کنیم. قبل از این که کیسه را ببری و از چشم دور کنی چشمم می‌خورد به بسته‌ی بیسکوییت.
بعد از معدوم‌سازی خوراکی‌ها با ظرف خیار ایستاده‌ای کنارش. منتظر بهش خیره‌ای که اخم‌آلود چین به بینی‌اش می‌دهد، دهانش را باز می‌کند و تمام محتویات سبز را که تو دهانش چپانده‌ای جویده و نجویده با زبانش هل می‌دهد بیرون. خیارها و آب‌دهان‌ها مثل یک کوه سبز چسبناک روی میز می‌افتند. کوه را با دستمال پاک می‌کنم. ملتمسانه به من می‌نگرد تا از دستت نجاتش بدهم. به او و به تلاش‌های تو که به شکل حلقه‌های خیار بروز یافته است می‌نگرم. می‌خندم. ظرف را از جلویش برمی‌دارم و می‌دهم دستت. به حلقه‌های خیار می‌نگری و یکی‌ش را برمی‌داری. به سمت دهانم می‌آوری. لبخندزنان به علامت نفی سر تکان می‌دهم. حلقه‌ی خیار را روی لبم فشار می‌دهی. سر می‌چرخانم. خودت می‌خوری‌ش. و دلخور به او نشان می‌دهی که خیار خوردن چه کیفی دارد و می‌روی رو کاناپه می‌نشینی. معتقدی بعد از یبوست سختی که بگیرد خودش خیارها را می‌آورد برایش حلقه کنی. حلقه حلقه. حلقه‌ی زحل تکان می‌خورد وقتی دستت را به ماه و مشتری آویزان از سقف می‌کشی. آمده‌ای چون می‌خواهی زودتر برویم بخوابیم. او با تحسین به لرزش زحل می‌نگرد و می‌پرسد کی می‌تواند خودش به زحل دست بزند. نگاهت می‌کنم. نگاه خواهان شیطانت. می‌دانم که باید هر چه زودتر او را بخوابانم. کتاب را می‌بندم و جواب می‌دهم اگر شب‌ها نخوابد قد نمی‌کشد. رویش را می‌کشم. و ادامه می‌دهم که آن وقت هرگز نمی‌تواند از آلبالوهای بالاتر درخت حیاط‌مان که خوشرنگ و خوش‌مزه‌تراند بکند و بخورد. این را بهش می‌گویم چون شکموست. و باید بگویم چون می‌دانم عین خودم سلیطه و بدخواب است و باید هزار بهانه ردیف کرد تا او را خواباند. خیال قدکوتاهی با نگرانی کم‌رنگی به چشم‌هایش می‌دود و کم‌کم با خواب ترکیب می‌شود. امیدوارم توانسته باشم بخوابانمش. پیشانی‌اش را می‌بوسم و می‌رویم. و آن هنگام که روی شکمت نشسته‌ام و در نیمه‌تاریکی اتاق نگاهت می‌کنم مجبورم گه‌گاه بی‌حرکت بمانم و به دقت گوش بدهم تا از نبودش کنار در مطمئن بشوم. گرگ‌ها گوش‌های تیزی دارند و بدجوری کنجکاوی می‌کنند.
شاید آن وقت شعر را می‌خوانی. شاید هم شعری دیگر می‌خوانی. شاید هم وقفه‌ها عصبی‌ت کرده باشند و اصلا شعر گفتنت نیاید. شاید دست‌هایم را بگیری و بکشی سمتت خودت تا ادامه بدهیم. شاید مقاومت کنم و بگویم شیطنت نکنی. شاید بگویی حالا که وسط شیطنت هستیم شیطنت نکردن ممکن نیست و دست‌هایم را بکشی.
مشتم را باز می‌کنی. در انتهای شب نشسته‌ام. چای دم کرده‌ام. به همان سبک قدیمی. یک قاشق کوچک چای خشک ریخته‌ام تو لیوان آب جوش و بعد از سه چهار دقیقه آن را دم شده و قابل خوردن پنداشته‌ام. چای و بیسکوییتی که دزدیده‌ام. لایه‌لایه بیسکوییت‌ها روی هم طبقه شده‌اند. نوار سرخ را دور تا دور می‌کشم. لایه‌ی پلاستیکی باز می‌شود. یکی برمی‌دارم. به «مادر» که با فونت غریب همیشه آشنایی روی بیسکوییت حک شده می‌نگرم. بیسکوییت تو دهانم خیس می‌خورد. مچالگی شکر و روغن. طعم خیلی خیلی قدیمی. صدای پا که می‌شنوم جعبه‌ی بیسکوییت را تو کشو می‌اندازم. تو را که می‌بینم خیالم راحت می‌شود. دستم را می‌گیری. مشتم را باز می‌کنی. با دیدن بیسکوییت دستم را رها می‌کنی و کنارم می‌نشینی. شاید هم گذاشتی یک خرده از «مادر» بکشم روی لب‌هایت. شاید آن شب کمی شکر مچاله به روغن خوردی. شاید چای‌ام را دور ریختم تا با قوری یکی درست و حسابی‌‌تر دم کن که خاطره‌انگیزی بیسکوییت بتواند بهتر بیازارد. آزرده می‌شوم وقتی به او دیو می‌گویی، شاید این را بهت بگویم. شاید هم هرگز هیچ کدام از هیچ چیز این دیالوگ‌ها را نگویم. شاید صدای خِرت‌خِرت و خرد شدن ما را از وهم خویش بیدار کند. همانطور که بیسکویت مادر خرد می‌شود تمام تصاویر هم خرد می‌شوند. شاید به خاطر تو. شاید به خاطر من. شاید هم جهان.

زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
👾1
هفت ثانیه‌ بعد

بیدار. روی بالشتی چسبناک. مدتی طول می‌کشد تا متوجه‌ی وجودم و وجود جهان بشوم. می‌شد به عنوان دیگری بلند شوم. شاید هر وقت می‌خوابم به جای کسی دیگر از خواب بیدار می‌شوم. شاید کاملا می‌فراموشم پیش از این کسی دیگر بوده‌ باشم. می‌کوشم به یاد بیاورم کی خوابیده‌ام. و می‌آورم. گیج شده بودم. صداهایی می‌شنیدم سایه‌هایی می‌دیدم گل‌های فرش تاب می‌خوردند موج برمی‌داشتند که حس کردم برای از دست ندادن عقل باید بخوابم. بلند می‌شوم. برای هوای تازه پنجره را می‌گشایم. با بوی سوختگی هوشیار می‌شوم. شهر از جایی که نمی‌بینم دارد می‌سوزد. مثل تماشای طوفان با سمعک خاموش. چیزی در این تصویر کامل نیست و چون نیست غیرواقعی و به خواب می‌زند. کسی صدایم می‌زند. می‌چرخم. با هیچ‌کس مواجه می‌شوم. نیرویی هلم می‌دهد. می‌افتم. فیلمی سیاه‌سفید. ابروهای در هم رفته. چهره‌ای نامشخص. دست‌ها روی سینه. کسی که در بلندای بالایی ایستاده. پل‌ فلزی سیاه. و لباسی سفید که در تن‌ و در باد چین می‌خورد. باز شدن دست‌ها. سقوط. از پشت سقوط. از بالای پل سقوط. سقوط به نامشخص. از پنجره می‌افتم. می‌افتم به خوابی پر از دود. هیچ بویی ندارد این خواب. تصویر پنجره‌ و نشت دود. سوختن. فرار آدم‌ها. و ناگهان چشم‌. مردمک کهربایی که به جریانی از سیاه آغشته‌ست. بسته و باز شدن پلک. دویدن اشعه روی شیارهای مردمک. سیاهی دور مردمک. خز زیر چشم. بالای چشم. پوزه. گوش‌ها. چشم‌ها. دندان‌ها. برف‌ها. گرگ مثل بوی دود. هشداری که باید منشاش را بیابی و ازش دوری کنی. گرگ‌ها به اشکال مختلف بروز می‌یابند. شهر می‌سوزد. بدون این که توجه مردم را به سوی خود معطوف کند. کسی نمی‌گریزد. کسی خودش را نمی‌اندازد. می‌افتم روی تخت. خسته و ضعف کرده کنارم می‌افتد چیزی که شکار کرده‌ام. ملحفه نداریم. کتش را که زمین افتاده رویش می‌کشم و می‌روم تا چیزی برای خوراندن بهش بیابم. آشپزخانه خاموش. نصفه شب است. روی میز نشستم. پاهایم را تاب دادم. کنار عسل و نان و فنجان. نگاهم می‌کند. لقمه‌ام را می‌جوم. به سوی‌ام می‌آید. دو انگشت سبابه و اشاره‌اش را روی عسل می‌گذارد. این قدر که فقط سر انگشتانش لایه‌ی نازکی بنشیند و بعد دستش را بالا می‌آورد. عسل با نخ بی‌رنگی کش می‌آید و برمی‌گردد به ظرف. سر انگشتانش با انعکاس نور کم‌تاب سقف می‌درخشد. کنجکاوم. نزدیکم می‌شود. پایین‌تنه‌ها به هم می‌خورد. با دست دیگرش گردنم را لمس می‌کند. چانه‌ام را بالا می‌برد. دو انگشت عسلی‌اش را روی گودی پایین گردنم می‌گذارد و تا بالا می‌کشد و از هم بازشان می‌کند. عسل را به لب‌هایم می‌کشد. دهان می‌گشایم. عسل را به زبانم می‌کشد. قلقلکی می‌شوم. می‌خندم. انگشتش را گاز می‌گیرم. دستش را پس می‌کشد. زیر سینک می‌شوید. به دقت. می‌ترسد هاری بگیرد. می‌پرسد به نظرم چندتا واکسن. برای چه؟ انگشتش را نشانم می‌دهد. می‌خندم. کتری. آب جوش تو فنجانم می‌ریخت. گفت از ترس‌هایم بگویم. آب جوش از فنجان سرازیر می‌شود. می‌ترسم نخوابم. از جعبه‌ی کنارم دستمال بیرون می‌کشم تا آب‌ها را جمع کنم. دستمال‌ها خیس می‌شوند. همچنان کتری را خم نگه داشته. آب همچنان سرریز می‌شود. همچنان دستمال بیرون می‌کشم و بین خودم و فنجان در حال سر رفتن سد ایجاد می‌کنم. می‌ترسم. نگرانم. ناخودآگاه می‌خندم. بچه که بودم دست‌هایم را می‌گرفت و شدیدا قلقلکم می‌داد. می‌خندیدم و با صدای مقطع از خنده التماس می‌کردم بس کند. گاهی این قدر قلقلکم می‌داد که جیشم بگیرد. دستمال‌های بیشتری روی آب می‌گذارم. بیرون می‌کشم و می‌کشم تا که تمام می‌شوند. نگران به ته خالی جعبه می‌نگرم. یک بار این قدر قلقلک که خودم را خیس کردم. مستاصل نگاهت می‌کنم. همچنان می‌ریزی. آب از انبوه دستمال‌های خیس عبور می‌کند و به جریان گرمی به پاهایم می‌رسد و از ران‌هایم و روی زانوها و بیدار می‌شوی. در هیبت فردی بالغ. اما به عنوان بچه‌ای که خودش را خیس کرده. هیچ مشکلی نیست. به غیر از این که کاملا به یاد داری که پیش از خفتن بچه نبوده‌ای. و حالا هم می‌دانی که نیستی. می‌چرخی و سرت را تو بالش فرو می‌بری تا از شرم وجود بی‌ظرفیت خودت فرار کنی که لپت می‌خورد به چسبناکی بالشت. اتاق، خاموش. زبان گرم کسی رو تن لختت از سینه تا گردن می‌لغزد و بالا می‌آید. گردنت را می‌خورد و زمزمه می‌کند شیرین هستی. سرش را پس می‌زنی و خودت را از تخت پرت می‌کنی پایین. خواب‌هایت می‌شکنند. گردنت گرفته. دست‌ها گزگز. کنار کتاب‌ها. سرت را از روی میز برمی‌داری. صاف می‌نشینی که کتی از روی شانه‌هایت می‌افتد. یاد خواب‌هایت می‌افتی. سراسیمه دستت را به شلوار و بعد به گردنت می‌کشی. نه شاشیده‌ای و نه عسلی شده‌ای. فقط شکار کسی که بعد از شکارش روی تخت رهایش کردی. تداعی، بوی سوختن می‌دهد. بیدار می‌شوی. در حالی که تو وان با خون چسبناک خودت غرق شده‌ای. ثانیه‌ی هشتم پس از مرگ است.

زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
👾1
2025/10/21 08:59:34
Back to Top
HTML Embed Code: